شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام

مشخصات كتاب

سرشناسه : فاسي، محمدبن احمد، 775 - 832ق.

عنوان قراردادي : شفاءالفرام تاريخ بلدالله الحرام. فارسي.

عنوان و نام پديدآور : شفاءالغرام باخبارالبلدالحرام/مولف تقي الدين فاسي؛ مترجم محمد مقدس.

مشخصات نشر : تهران: مشعر، 1386.

مشخصات ظاهري : 2ج.

شابك : (دوره)978-964-540-040-6: ؛ 90000 ريال:(ج. 1)978-964-540-038-3: ؛ 90000 ريال:(ج. 2)978-964-540-039-0:

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

موضوع : زيارتگاه هاي اسلامي -- عربستان سعودي -- مكه.

موضوع : مكه -- تاريخ.

شناسه افزوده : مقدس، محمد ،مترجم

رده بندي كنگره : DS248/م7 ف25041 1386

رده بندي ديويي : 935/8

شماره كتابشناسي ملي : 1052189

جلد اول

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

مقدّمه

ص: 15

كتاب «شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام»، پس از كتاب هاى «أخبار مكّه ازرقى» (1) و «أخبار مكّه فاكهى» (2) از معتبرترين كتاب ها در تاريخ مكّه مكرّمه است. علّامه ابوطيب تقى الدين محمد حسنى فاسى مكّى مالكى كه سلسله نسب او به حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام مى رسد از اشراف و تاريخ نويسان مشهور حجاز است كه در سال 775 ه. ق در مكّه مكرّمه به دنيا آمده و در سال 832 ه. ق نيز پس از انجام عمره در بيست و هفتم ماه مبارك رمضان در همان شهر از دار دنيا رفته است.

وى تأليفات ارزشمندى دارد كه يكى از آنها همين كتاب «شفاءالغرام بأخبار البلدالحرام» است كه از دقت و محتواى تاريخى غنى برخوردار مى باشد.

فاسى كتاب خود را در چهل باب تنظيم نموده و از دوره جاهلى تا زمان خود آنچه را كه به تاريخ مكه مربوط مى شود ذكر كرده است.

گرچه مى توان گفت: اساس و ريشه كتاب برگرفته از دو كتاب پيش گفته يعنى «أخبار مكّه أزرقى» و «أخبار مكّه فاكهى» است، ليكن به دليل اينكه او خود از علم و دانش بهره مند بوده و با دانشمندان هم عصر خود نيز محشور بوده است، طبعاً مطالب


1- ابوالوليد ازرقى، متوفى حدود 250 ه. ق.
2- عبداللَّه محمدبن اسحاق فاكهى، متوفى حدود 280 ه. ق.

ص: 16

ديگرى نيز بر آنها افزوده و مى توان گفت ويژگى هاى خاص خود را داراست.

طبيعى است كه تاريخ نگاران در استفاده از منابع تاريخى گاهى از روايات غير معتبر نيز بهره گرفته اند كه فرهيختگان و انديشمندان در استناد به آنها بايد دقت لازم را مبذول دارند.

معاونت آموزش و پژوهش بعثه مقام معظم رهبرى در راستاى وظايف خود به منظور فراهم آوردن زمينه براى محققان و پژوهشگران كشور اقدام به ترجمه اين اثر تاريخى نمود كه اميد است مورد توجه دانش پژوهان و علاقمندان به اينگونه آثار قرار گيرد.

اين كتاب توسط يك گروه از محققان، مورد تحقيق قرار گرفته كه نظرات آنان در مقدمه و پاورقى هاى كتاب آمده است و طبيعى است كه مركز تحقيقات حج در قبال آن و نظرات آنها هيچگونه مسؤوليتى ندارد.

از برادر محترم آقاى محمّد مقدس كه زحمت ترجمه اين اثر را برعهده گرفتند و نيز از حضرات آقايان: مهدى سرحدى، على ورسه اى و على اكبر امامى كه ويراستارى و مقابله و تصحيح كتاب را انجام داده اند و از واحد كامپيوتر مركز تحقيقات حج، صميمانه تشكر و سپاسگزارى نموده، توفيق همگان را از خداوند متعال مسألت دارم.

معاون آموزش و پژوهش

بعثه مقام معظم رهبرى

ص: 17

پيشگفتار محقّقان

- 1-

به نام خداوند بخشاينده مهربان.

و سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است.

اينك كتاب «شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام» براى نخستين بار، به صورتى نو و در قالبى آراسته، با شرح و توضيحات و اصلاحات سودمندِ گروهى از كارشناسان و استادانى كه كار نظارت بر چاپ و تنظيم شرح و توضيحات ارائه شده و اصلاح خطاها و لغزش هاى نسخه خطّى آن را بر عهده داشته و تلاش و كوشش فراوانى در انتشار آن به عمل آورده اند، پيش روى شماست.

- 2-

در چاپ و انتشار اين كتاب، نسخه خطّى منحصر به فردى در كتابخانه مصر (دارالكتب المصريّه) با شماره عمومى 7484 و شماره اختصاصى «504 تاريخ» اساس كار قرار گرفته كه از اين پس به نحو اختصار با حرف «ك» نشان داده مى شود. ابتدا با كمك هاى ارزشمند استادان گرامى آقايان: احمد رامى، محمّد ابوالفضل ابراهيم و فؤاد سيد، نسخه تصويرى كاملى از آن را كه 394 برگ از قطع متوسّط است، تهيه كرديم و

ص: 18

آنگاه به وسيله «محمّد بن مصطفى ديار بكرى» از روى آن استنساخ شد. اين نسخه جز جمله اى كه در پايان آن آمده، تاريخ نگارش ندارد؛ جمله مزبور اين است:

«به يارى و فضل پروردگار، در روز مبارك آخر ماه ربيع الأول، به دست نيازمندترين بندگان خدا؛ محمّدبن مصطفى ديار بكرى- عفا اللَّه عنهم- به پايان رسيد.»

و در نخستين برگ اين كتاب آمده است:

«سپاس تنها خداى را سزا است. از عطاهاى خداوند متعال به بنده اش محمّد بن محمّد سقّاف- عفا اللَّه عنهم- 1238 ه.»

عكسبردارى از اين كتاب، در سال 1955 م. با نظارت بخش عكس بردارىِ كتابخانه مصر صورت گرفته است.

نسخه خطّى ديگرى نيز، كه از روى همين نسخه استنساخ شده و در مكه نگهدارى مى شود، مورد استفاده قرار گرفت. اين نسخه را شيخ عبدالستار دهلوى در دو جلد بزرگ به قلم آورده است؛ جلد اوّل در 638 برگ با قطع متوسّط گنجانيده شده كه در پايان آن عبارت زير آمده است:

«بخش اوّل از اين كتاب، با به آخر رسيدنِ باب بيست و پنجم پايان يافت. پس از آن بخش دوّم- با تقسيم بندى كاتب- خواهد آمد. سپاس تنها خداى را سزا است و سلام و درود بر آخرين پيامبر و ياران او!»

در برگ نخستِ جلد دوّم كتاب، كه با فهرستى از مطالب آن آغاز مى شود، چنين آمده است:

«اين بخش دوم از «شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام»، تأليف امام علّامه، حافظ أبوطيّب تقى الدين محمّدبن شهاب الدين أبوالعباس محمد بن على فاسي حسنى مكّي مالكي است. خداوند او را غريق رحمت سازد و ما را از دانشش بهره مند گرداند، آمين!»

ص: 19

و پس از آن چهار سطر زير آمده است:

«به ضميمه ادامه اى مختصر از سوى كاتب درباره كارگزاران مكّه پس از مؤلّف رحمه الله تا تاريخ كتابت، همراه با زندگينامه مؤلّف اصلى در پايان در 335 صفحه به اضافه ضميمه اى كه از صفحه 336 تا 378 را در بر گرفته و در پايان بخش دوم نوشته شده است: در پايانِ نسخه اى كه از آن استنساخ شده، چنين آمده است: «به يارى و فضل پروردگار در روز مباركى چون آخر ماه ربيع الأول به خط علّامه دهر و يگانه عصر، محمّد بن مصطفى ديار بكرى- عفا اللَّه عنهم- پايان گرفت.» (1)

و در ابتداى ضميمه (ذيل) آمده است:

«كتابت اين نسخه شريفه همراه با ضميمه آن به وسيله كمترين بندگان و نيازمندترين آنها، مقيم در امّ القرى، عبدالستار صديقى حنفى، فرزند مرحوم شيخ عبدالوهاب مكّىِ بكرى، روز جمعه بيست وسوم ربيع الأول، يك هزار وسيصد و سى و پنج از روى نسخه كتابخانه مصر در مصر به انجام رسيد.»

اين ضميمه با شرح حالى از مؤلّف- در حدّ توان نويسنده- آغاز مى گردد و پس از آن، به ذكر اخبار مكّه بعد از «فاسى» تا زمان استنساخ؛ يعنى سال هزار و سيصد و سى و پنج هجرى قمرى پرداخته مى شود.

بدين ترتيب روشن مى شود كه اين نسخه (نسخه دوّم) از همان نسخه اوّل (مربوط به مصر) استنساخ شده، از اين پس با حرف «م» نشان مى دهيم. اين نسخه را آقاى شيخ عبدالوهاب دهلوى- كه خداوند نگاهدارش باد و به وى پاداش نيك دهاد!- در اختيارمان قرار داد. هر دو نسخه، خط بسيار بدى دارند و پر از نقص، تحريف و تصحيف و خطايند. از اين رو براى تصحيح و اصلاح متن آن، علاوه بر صدها نوشته تاريخى،


1- از آنجا كه اين عبارت با عبارت پايانى نسخه «ك» متفاوت است، احتمال استنساخ از عين اين نسخه، ضعيف است و نمى توان به طور قطع مطلب محقّقان را پذيرفت، «مترجم».

ص: 20

لغوى، ادبى، فقهى و شرعى، به ناچار بر شمار بسيارى از كتاب هاى خطى و چاپى ديگر تكيه كرديم و از آنها يارى جستيم.

شيخ سليمان صنيع مدير «مكتبة الحرم المكّى» در تنظيم برخى يادداشت هاى مربوط به رجال حديث با ما همكارى كرد.

شيخ محمّد نصيف از بزرگان و علماى جدّه نيز نسخه خطّى ارزشمند خود از كتاب «إفادة الأنام بأخبار البلد الحرام» تأليف شيخ غازى را براى كمك به ويرايش كتاب (شفاء الغرام) و تحقيق در متن و اصلاح روايتى آن، در اختيارمان قرار داد.

ما براى مقابله اين دو نسخه خطّى «شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام»؛ يعنى نسخه «ك» و نسخه «م» با يكديگر و نيز به منظور مقايسه سطر به سطر محتويات آنها با صدها كتاب چاپى و خطى، تلاش و كوشش بسيار به عمل آورديم.

در اصلاح متن اين نسخه ها، از كتاب «منتخب شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام» چاپ 1880 م. اروپا نيز بهره گرفتيم.

اين كتاب را به چهار نقشه آراستيم كه آقاى جلال جويلى از روزنامه «الأهرام» با يارى گرفتن از نقشه هاى هفده گانه اداره نقشه بردارى كه از حجاز و عربستان تهيّه كرده و نيز با استفاده از اطلس هاى فرنگى ونقشه هاى جديدى كه شركت آرامكو تهيّه كرده، رسم كرده است. در اينجا از فرصت استفاده كرده از دست اندركاران اداره نقشه بردارى به خاطر چاپ نقشه و ارائه اين اسناد گرانقدر درباره عربستان، سپاسگزارى مى كنيم. (1) در پايان هر «جلد»، فهرست جامعى از باب هاى مطرح شده آورده ايم و در پايان كتاب نيز فهرست هاى كاملى از نام ها و جاى ها، پيوست كرده ايم. (2) تدارك همه جانبه و تلاش و كوشش پيگير براى ارائه مراتب علمى و شايستگى اين اثر، از جمله دلايل تأخير در انتشار كتاب بوده است؛ به ويژه آنكه (همچنانكه اشاره شد)


1- متأسّفانه در هيچ يك از دو جلد چاپى اين اثر، نقشه اى ديده نشد، «مترجم».
2- اين وعده نيز تحقّق پيدا نكرده و اثرى از فهرست جامع و فهرست اعلام در متن اصلى اين دو جلد چاپى، يافت نشد، «مترجم».

ص: 21

هر دو نسخه خطى داراى خط بسيار بد و خطاها و لغزش ها و كاستى هاى فراوان و نيز ابيات شعرى تحريف شده است كه لازم آمد در مورد هر يك تأمّل و تحقيق كافى، صورت گيرد. به ويژه آنكه بسيارى از شواهد شعرى- كه بيشتر زبان عاميانه نيز دارند- از هر گونه فايده اى خالى اند.

- 3-

كتابِ «شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام» كتابى ارزشمند و بسيار مفيد است كه اخبار مكّه با تفصيل بسيار و فراگيرى گسترده و دقّت نظر فراوان در آن گرد آمده و پس از كتاب «ازرقى» (1) و «فاكهى» (2) از جمله منابع دست اول در موضوع خود به شمار مى رود.

«فاسى» كتاب خود را در چهل باب مرتّب كرده و در آنها به تمامى آنچه- از دوران جاهلى تا زمان خود- به نحوى به تاريخ مكّه مربوط مى شود، پرداخته است و نيز تاريخ تأسيس و ساخت و عمارت مسجدالحرام را در زمان هاى گوناگون و همچنين ويژگى هاى جغرافيايى تاريخى، سياسى و اجتماعى جزيرة العرب را در همه دوره هاى تاريخى بيان كرده و به فضايل كعبه و اعمال مربوط به آن و اماكن مقدّس مكّه و اطراف آن، اشاره نموده است. نيز تاريخ مكّه را در زمان جاهليّت رقم زده و از آثار بنا شده در مكّه و اطراف آن؛ از جمله مكتب خانه ها، نوانخانه ها و ... سخن رانده و هر آنچه درباره كارگزاران مكّه در دوره اسلامى مى دانسته، به طور اجمال بر مطالب كتاب خود افزوده است. در ضمن درباره ابعاد و اندازه كعبه و مسجدالحرام مطلب نوشته و انواع


1- أبوالوليد ازرقى صاحب كتاب «اخبار مكّة و ما جاء فيها من الآثار» است كه حدود سال 250 ه. ق. وفات يافته است. اين كتاب مورد استناد بيشتر تاريخ نگاران در دوره هاى بعدى قرارگرفته و بسيارى از ايشان آن را خلاصه كرده اند.
2- كتاب «فاكهى» يعنى «تاريخ مكّه» از جمله كتاب هاى بنيادى است كه «فاسى» نويسنده كتاب مورد نظر ما بر آن تكيه كرده و از آن بهره گرفته است. از اين كتاب نسخه هايى در اروپا يافت شده و هم در آنجا، گزيده هايى از آن به چاپ رسيده است. نام كامل مؤلّف: «عبداللَّه محمّدبن اسحاق فاكهى» و در گذشته حدود 280 ه. ق. است.

ص: 22

دانستنى هاى سودمند و حوادث تاريخى را- كه «ازرقى» و «فاكهى» (در گذشته 280 ق.) در كتاب هاى خود نياورده اند- گرد آورده است.

فاسى خود مى گويد: پايه هاى اصلى كتابش را بر مبناى گفته هاى آن دو استوار كرده است. در كتاب «محمّدبن اسحاق بن عباس مكّى فاكهى» مطالب مفيد بسيارى است كه در كتاب ازرقى يافت نمى شود. «ازرقى» و «فاكهى» هر دو در سده سوّم هجرى- البته «فاكهى» اندكى ديرتر از ازرقى- زيسته اند و پس از ايشان درباره تاريخ مكّه و كارگزاران آن و فضيلت هايى كه دارد، جز شمارى اندك، كتابى به رشته تحرير درنيامد تا اينكه «فاسى» اين كتاب را- كه منبع بسيار ارزشمندى در تاريخ مكّه به ويژه در فاصله زمانى قرن چهارم تا نهم هجرى به شمار مى آيد- نوشت.

«فاسى» به كتاب خود، نظمى مناسب بخشيد و در آن از مكّه و حرم، روايات مربوط به آن، توصيف كعبه و عمارت آن، مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه، ثواب درآمدن به خانه كعبه و فضايل و آيات مربوط به آن، اخبار «حجرالأسود» و «ملتزم» (1) و جايگاه هاى مقدس مكّه و مقام ابراهيم و حجر اسماعيل سخن گفته و از توسعه مسجدالحرام و بناى آن و توصيف ستون ها و سقف ها و ايوان ها و آويزها و درها و منبرهاى آن و از اخبار زمزم و جاهايى كه با مناسك حج پيوند دارند و مكتب ها و نوانخانه ها و سقاخانه ها و چشمه ها و ... كه در مكّه بنا گرديده، صحبت كرده است.

همچنين از اخبار مكّه در زمان جاهليّت و در عهد حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام سخن به ميان آورده و فرزندان اسماعيل را برشمرده و از ولايت خاندان «معدبن عدنان» بر مكّه و ولايت «جُرهم» و «خُزاعه» و «قريش» دادِ سخن داده و بدين ترتيب چيزى از اخبار مكّه در زمان جاهليّت فروگذار نكرده است، همچنين به مناسبت، به اخبار «بنى قُصَىّ» و كارهاى ماندگار آنان در زمان جاهليّت و به سخاوتمندان و فرمانروايان قريش در جاهليّت نيز پرداخته و پس از آن به فتح مكّه و كارگزاران آن در دوره اسلامى و اخبار مكّه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره كرده است. سرانجام در باب چهلم از بت هاى پيرامون


1- ملتزم موضعى است نزديك ركن يمانى كه حاجتمندان در آنجا دعا مى كنند. لغت نامه دهخدا.

ص: 23

مكّه، اخبار بازارهاى مكّه در جاهليّت و اسلام سخن رانده و با اين باب، كتاب ارزشمند خود را به پايان برده است.

اهميّت و ارزش اين كتاب، در همين فراگيرى و گستره اخبار و اطلاعات مربوط به مكّه است كه پس از «ازرقى» و «فاكهى»، كسى آنها را گرد نياورده است.

تاريخ نگارانى كه پس از «فاسى» آمدند و به اخبار مكّه و بيت اللَّه الحرام پرداختند، تحت تأثير وى قرار داشتند؛ از جمله مورّخ مشهور، جمال الدين محمّدبن ظهيره قرشى در كتاب خود «الجامع اللطيف فى فضل مكّة وأهلها وبناء البيت الشريف» اخبار مكّه را تا سال 950 ه. ق. يعنى سال پايان تأليف كتاب، در آن گنجانده است. همچنين علّامه قطب الدين حنفى (در گذشته 988 ه. ق.) در كتاب خود «تاريخ القطبى» به نام «الإعلام بأعلام بيت اللَّه الحرام» كه او نيز اخبار مربوط به مكّه را تا سال تأليف؛ يعنى 984 ه. ق.

گردآورده است.

آنچه بر اهميّت اين كتاب افزوده، وجود مطالب نقل شده از كتاب هاى خطى ناياب در لابه لاى آن است.

لازم نمى بينيم تلاش و كوشش هايى كه در راهِ عرضه كتاب به اين شكل، افزودن پاورقى ها، ضبط اعلام و تحقيق در متن آن و نيز شرح شواهد شعرى و ديگر خدمات علمى، صورت گرفته را يك به يك برشماريم.

از خداى متعال مى خواهيم ما را به آنچه صواب است رهنمون سازد و به راه راست هدايت كند. تنها از او توفيق مى جوييم و به درگاهش روى مى آوريم و به سوى او رهسپاريم.

گروه محقّقان

ص: 24

صفحه سفيد

ص: 25

شرح حال مؤلّف كتاب

فاسى در نوشته اى با عنوان «ذيل كتاب التقييد بمعرفة رواة السنن والأسانيد لابن نقطه» (1) شرح حالى از خود آورده كه در آن خود را چنين معرفى مى كند:

«محمّدبن احمدبن على بن محمّدبن محمّدبن عبدالرحمن عوف بن احمدبن على بن عبدالرحمن بن عبداللَّه بن على بن حمزة بن ميمون بن ابراهيم بن على بن عبداللَّه بن ادريس بن حسن بن حسن سبطبن على بن ابى طالب- كرم اللَّه وجهه- حسنى فاسى مكّى.»

سيد عبدالستار دهلوى صديقى حنفى بكرى مكّى در ذكر نسب وى مى گويد:

امام حافظ علّامه ابوطيب تقى الدين محمّدبن شهاب الدين ابى العباس احمدبن على حسنى فاسى مكى مالكى تاريخ نگار مشهورى است.

«فاسى» ملقّب به تقى الدين بود و كنيه «ابوالطيب» داشت و در مكه مكرّمه قاضى شرع مالكى ها بود. او در شب جمعه بيستم ربيع الأوّل سال 775 (2) در مكّه مكرّمه به دنيا آمد و همان جا بزرگ شد و در محضر علما و فضلاى اين شهر مقدس، دانش آموخت و


1- همچنين در كتاب «العقد الثمين» شرح حال مفصل و مفيدى از خود آورده است؛ در حاشيه نسخه خطى كتاب «شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام» نيز شرح حال مفصّلى از وى آمده است.
2- همين جا يادآورى مى شود كه مبناى سال شمار در اين كتاب، همواره هجرى قمرى است، مگر آنجا كه به خلافِ آن تصريح شده باشد.

ص: 26

به حديث پرداخت. كتاب هاى بسيارى خواند و شنيد و احاديث زيادى روايت كرد و بسيارى از علماى بزرگ به او اجازه نقل حديث دادند. وى نزد ايشان درس خواند و از آنها توشه برگرفت. از ميان استادان او، افراد زير را مى توان نام برد:

1- علامه جمال الدين محمّدبن عبداللَّه بن ظهيره قرشى مخزومىِ مكى، قاضى مكّه. (1) 2- جدّ مادرى وى كمال الدين ابوالفضل محمّدبن احمد نويرى شافعى، قاضى القضاة و خطيب مكّه، روحانى حجاز و تاريخ نگار مشهور.

3- فرزند جدّ مادرى (رديف 2)؛ يعنى دايى مؤلف محب الدين نويرى قاضى حرمين.

4- امام ابوالمعالى عبداللَّه بن عمر صوفى.

59- علّامه لغوى مجدالدين محمدبن يعقوب شيرازى فيروزآبادى (729- 817) قاضى يمن و صاحب «قاموس المحيط». (2) 6- علّامه شيخ كمال الدين محمّد دميرىِ مصرىِ شافعى و سپس مالكى، مؤلف و مفتى، در گذشته 808 ه. ق.

7- علّامه ابراهيم بن محمّد دمشقىِ صوفى، معروف به برهان.

8- ابن خلدون، تاريخ نگار مشهور، در گذشته سال 808، صاحب مقدّمه مشهور و كتاب تاريخى «العِبَر».

9- امام شهاب احمد علايى.

«فاسى» از بسيارى از عالمان بزرگوار ديگر نيز نقل روايت كرده است. مؤلّف «شفاء الغرام» غالباً از دو نفر؛ يعنى امام ابو احمد برهان ابراهيم بن محمّد لخمى و نيز امام ابوالفرج جلال عبدالرحمن بن احمد عربى روايت مى كند. همچنين او نزد بسيارى از


1- او يكى از اجداد ابن ظهيره تاريخ نگار و صاحب كتاب «الجامع اللطيف فى فضل مكّة وأهلها وبناء البيت الشريف» است كه به سال 950 تأليف يافته است.
2- نك: المقرى، ازهار الرياض في اخبار القاضى عياض، ج 3، ص 39

ص: 27

شيوخ دوره خود و علماى روزگارش، تحصيل دانش كرده است. او معاصر شيخ الإسلام ابوالفضل احمدبن على بن حجر عسقلانى مصرىِ مشهور، صاحب كتاب «فتح البارى» در گذشته سال 852 است.

«فاسى» در كتاب خود «شفاءالغرام» (1) گفته است كه او قاضى القضات مالكى ها در مكّه بوده و در سال 814 در سال هاى آغازين بناى مدرسه سلطان ملك منصور، در مكّه و در همين مدرسه به تدريس فقه مشغول شد و همه هفته روزهاى چهارشنبه و پنجشنبه در فاصله ظهر تا عصر تدريس مى كرد.

فاسى تأليفات ارزشمند و مشهورى دارد كه مهم ترين آنها از اين قرار است:

1- كتاب حاضر (شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام).

2- تاريخ بزرگ و مفصل وى با عنوان: «العِقد الثمين في تاريخ البلد الأمين» كه در چهار جلد بزرگ است و چندين نسخه خطى از آن در «دارالكتب المصريه» موجود است. در اين تأليف، زندگى نامه كارگزاران، علما، بزرگان و ادباى مكه از آغاز پيدايش اسلام تا زمان وى، گرد آمده و بر اساس حروف الفبا تنظيم گشته است. كتاب با محمّدها و احمدها آغاز گرديده و پيشاپيش همه، از پيامبر خدا- صلوات اللَّه وسلامه عليه- ياد شده است. در آغاز كتاب، پيشگفتار جالبى درباره محتويات آن، به نگارش در آمده است.

3- «تحفة الكرام بأخبار البلد الحرام» فشرده كتاب «شفاء الغرام» و نام ديگرش «تحصيل المرام من تاريخ البلد الحرام» است.

4- «هادى ذوى الأفهام إلى تاريخ البلد الحرام» كه فشرده كتاب پيش گفته؛ يعنى «تحفة الكرام» است.

5- «الزّهور المقتطفة في تاريخ مكّة المشرّفه» كه اين نيز فشرده كتاب قبلى؛ يعنى «هادى ذوي الأفهام» است.

6- «عجالة القرى للراغب في تاريخ امّ القرى».


1- نك: همين كتاب، ج 1، ص 329

ص: 28

7- «الجواهر السنيّة في السيرة النبويه».

همچنين تأليفات گرانقدر ديگرى نيز دارد كه «شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام» نخستين كتاب از آنهاست كه به چاپ رسيده است.

مؤلّف اين كتاب در شب چهارشنبه بيست و سوم شوال المكرم سال 832 در مكّه مكرمه و در پى انجام عمره در بيست و هفتم رمضان همان سال و به جاى گذاشتن آثارى جاودان، وفات يافت. از ميان علما كمتر كسى چون فاسى- اين عالم و فقيه و تاريخ نگار بزرگ سرزمين حجاز- به تدوين كتب ارزشمند درباره تاريخ سرزمين مكه توجه داشته است.

شايسته است كه مسلمانان آثار خطى «فاسى» را مورد توجه قرار دهند و در چاپ و انتشار آنها سهيم شوند و در جهت عرضه آنها بكوشند تا همگان از نوشته هاى او بهره گيرند و بر نكات دقيق و باريك تاريخ عرب (و اسلام) در يكى از تاريك ترين دوره هاى تاريخ اسلامى، آگاهى يابند.

خداى او را رحمت كناد و بهترين پاداش ها، بهره اش گرداناد!

ص: 29

مقدّمه مؤلّف

به نام خداوند بخشنده مهربان

بر پيامبر گرامى، محمّد مصطفى و ياران و خاندانش درود مى فرستيم و از خداى يارى مى طلبيم. پروردگارا! به حق محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله بر ما آسان گير و يارى ده كه بزرگوار و والايى.

سپاس خداى را سزاست كه مكّه مكرّمه را از هر جاى ديگر، والايى و ارج بيشترى بخشيد و آن را جايگاه مقدس گردانيد و به ساكنان پيرامون آن عطاى بسيار داد.

و چه مزيتى براى شهر، برتر از اينكه بيت اللَّه الحرام در آن قرار دارد؛ كه خود محل گردآمدن و مكان امنى براى مردم است و گناهان هر حج گزار و طواف كننده آن آمرزيده مى شود.

او را سپاس مى گويم كه همجوارى خانه مطهّر خود را به من ارزانى داشت و هم از او مى خواهم تا واپسين دم زندگى مرا، از اين موهبت برخوردار گرداند.

شهادت مى دهم كه نيست خدايى جز پروردگار يكتا و بى همتايى كه مكّه و پيرامون آن را حريم خانه خويش قرار داد و با آب زمزم از غذا بى نياز كرد و ناخوشى ها را شفا بخشيد.

گواهى مى دهم كه سيد و سرور ما محمّد مصطفى، برترين و والاترين كسى است

ص: 30

كه بوسه بر حجرالأسود زد و به طواف كعبه آمد و در مقام ابراهيم خليل نماز گزارد و در عرفات و مشعر توقف كرد. درود و سلام خداوندى بر او باد تا هرگاه كه سنگى به جمره زده مى شود و حاجتمندى به خانه كعبه پناه مى آورد و احرام پوشى به صفا و مروه در مى آيد! خداى از او و يارانش- كه پاس حرمتشان بر هر مسلمان واجب است- راضى و خشنود باد!

امّا بعد: از زمانى كه خداوند مرا توفيق داد تا به كسب دانش دين بپردازم و در اين رشته مشغول شوم، همواره در آرزوى اين بودم كه بدانم پس از امام ابوالوليد محمّدبن عبداللَّه بن احمدبن محمّدبن وليدبن عقبةبن ازرق بن ابى شَمِر غسانىِ ازرقىِ مكى، مؤلفِ «اخبار مكّه» (1) در اخبار مربوط به بناى كعبه معظّمه و زيورها و آراسته ها و آويزهاى آن و آنچه پيشكش آن شده، پوشش حجرالأسود، اخبار مربوط به بناى مسجدالحرام و بناهاى موجود در آن؛ از جمله مقام حضرت ابراهيم، حجر اسماعيل، چاه زمزم، سقّاخانه عبّاس بن عبدالمطّلب و منبرهاى مسجدالحرام، جايگاه طواف و مقامات بزرگان و زمان آغاز نماز (جماعت) در آن، بناى اماكن متبرّكه در مكّه معظّمه؛ يعنى مساجدى كه گفته مى شود پيامبرخدا صلى الله عليه و آله در آنها نماز گزارده است، محلّ تولّد پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و جاى تولّد مولايمان علىّ بن ابى طالب و ديگر زادگاه هاى موجود در مكّه، خانه هاى متبرّك مكّه؛ از جمله خانه ابوبكر صدّيق، خانه خديجه بنت خويلد، امّ المؤمنين، خانه ارقم بن ابى ارقم مخزومى- كه به دار خيزران شهرت دارد- و بناى مساجد اطراف مكّه؛ شامل مسجدبيعت، محلّ بيعت رسول خدا صلى الله عليه و آله با انصار در نزديكى عقبه منا، مسجد خيف در منا و ديگر مساجد منا، مسجد عايشه امّ المؤمنين كه پس از حج خود از ميقات تنعيم، از آنجا


1- ابوالوليد محمّدبن عبداللَّه بن احمدبن محمّدبن وليدبن عقبة بن ازرق، مؤلّف كتاب «اخبار مكّه و ما جاءفيها من الآثار» است كه در حدود سال 250 وفات يافت. صاحب «كشف الظنون» گويد: سال مرگ وى 223 است و ابن عزم تونسى صاحب «دستور الأعلام» ازكتابهاى خطى كتابخانه مكّه مكرّمه سال مرگ او را 212 برشمرده است. اخبار مكّه ازرقى طى دوره هاى مختلف تاريخى، پس از وى، از سوى بسيارى از تاريخ نگاران خلاصه شده و اساس كار تاريخ نگاران در باب اخبار مكه بوده است.

ص: 31

براى عمره احرام پوشيد و نيز بناى نشان هاى محدوده حرم و مشاعر حج و عمره؛ يعنى صفا و مروه و مشعرالحرام و جز آن ... بر همه اينها چه گذشته است؟ و پس از ابووليد ازرقى، چه وقف هايى براى طلاب علوم دينى و فقها و ديگران از نظر مدرسه و مكتب و نوانخانه (1) و ... انجام شده و تاريخ وقف آنها از چه هنگام است و نيز پس از ازرقى، چه باران ها و سيل هايى در مكّه آمده است؛ تمامى اين آگاهى ها را برخى از كتب تاريخ و برخى ديگر از روى نوشته هاى سنگ ها و مرمرها و الوارهايى كه در آن جاهاى مورد نظر قرار داشت و اطلاعاتى بر آنها كتابت شده بود و نيز از گفته هاى افراد مورد اعتماد، دانستم و برخى را به چشم خود ديدم و همه را به خاطر سپردم و به طور پراكنده و از بيم فراموشى بر برگ هاى جداگانه قيد كردم.

درباره فراموشى، از ابوحمزه انس بن مالك انصارى، خدمتكار پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله، روايت كرده كه آن حضرت مى فرمود: «عزيزان من! دانش و آگاهى هاى خود را با نوشتن، ماندگار كنيد.» آنگاه به نظرم رسيد كه نوشته هاى پراكنده را گرد آورم و مرتّب كنم و آنچه را از كتاب ازرقى، با مسائل مورد اشاره همخوانى دارد و سودمند مى يابم بدان بپيوندم.

چنين كردم و احاديث و نوشته هايى در فضيلت كعبه و اعمال مربوط به آن و در فضل حجرالأسود و ركن يمانى و حجر (اسماعيل عليه السلام) و مقام (ابراهيم عليه السلام) و مسجدالحرام و مكّه و حرم و زمزم و جاهاى مقدّس مكّه و اطراف آن گرد آوردم كه «ازرقى» به برخى از آنها اشاره كرده و من بسيارى نكات سودمند بر آنها افزوده ام كه «ازرقى» نياورده است؛ ازرقى به برخى از اين نكات توجه داشته و آنها را گرد آورده و به برخى ديگر توجّهى نكرده است.


1- نوانخانه [برگردان واژه رباط] بناهايى است كه به وسيله افراد نيكوكار براى سكونت مستمندان وبى خانمان ها- اعم از اينكه اهل مكّه باشند يا نباشند- ساخته مى شد. بعضى از آنها ويژه زنان و برخى ويژه مردان بوده است؛ در مكّه از اين گونه نوانخانه ها فراوان بوده و تقريباً در همه محلّه هاى آن، وجود داشته است. «رباط» در اصل بارويى بوده كه رزمندگان و مجاهدان مسلمان در آن گرد مى آمدند. و غير مسلمانان مانند آن نداشته اند، «مترجم».

ص: 32

از دسته نخست، احاديث نبوى و روايات و آثارى از صحابه و پيشينيان و اخبار زمان جاهليّت درباره مكّه و مردمان و شاهان و فرمانروايان و ... آن است و از دسته دوم، مسائل فقهى و احاديث و نيز آموخته هاى خويش درباره مكه و پيرامون آن از جمله مكتب خانه ها و نوانخانه ها و ... و آگاهى هايى كه از كارگزاران مكّه در دوره اسلامى، آنچه درباره مكّه و مردمان و كارگزاران آن و نيز درباره حاجيان از زبان مسلمانان شنيده شده است كه البته بسيارى از اينگونه اخبار را ازرقى در كتاب خود (به طور پراكنده) آورده است. همچنين بيان برخى كارهاى ماندگار و نيك و پاره اى مسائل فقهى است كه دريغمان آمد ناگفته بگذاريم؛ چرا كه در هيچ كتابى از آنها سخن به ميان نيامده (1) و خردمندان را بدانها، اشتياق فراوانى است.

يادداشت هاى خود را درباره طول و عرض و ابعاد مكّه و مسجدالحرام و جاهاى مختلف آن و نيز اماكن متبرّكه مكّه و حدود مسجدالحرام در جهات شناخته شده اى كه داراى نشان هاى راهنما هست، آورده ام؛ زيرا ذرع مورد نظر ما (كه بدان اندازه گرفته ايم) ذرع آهنينى است كه در پارچه فروشى هاى ديار مصر و حجاز متداول است، ولى ذرع مورد نظرِ ازرقى، ذرع دستى بوده است و بدين ترتيب از اندازه آن اماكن با هر دو واحد مى توان آگاهى يافت. برخى از آنچه تحرير كرده ام در كتاب ازرقى (اخبار مكّه) يافت نمى شود وتنها در اين كتاب مى توان ديد.

از اين رو است كه اين تأليف- بحمداللَّه- همه گونه آگاهى ها و اخبار را دربردارد و به


1- اين كتاب، پس از تصنيف «ازرقى» نگاشته شده است؛ پس از آن ابن ظهيره كتاب: «الجامع اللطيف فى فضل مكّة وأهلها و بناء البيت الشريف» را در سال 950 و بعد از او، قطبى حنفى در گذشته 988 كتاب خود «تاريخ قطبى» را با عنوان: «الإعلام بأعلام بيت اللَّه الحرام» تصنيف كرد كه آخرين تاريخ ياد شده در آن، سال 984 ه. ق. صفحه 260 است. از آن پس و در دوره معاصر كتاب هاى بسيارى درباره مكّه و بيت اللَّه الحرام به رشته تحرير درآمده كه از جمله مى توان به «تاريخ عمارة البيت الحرام» و نيز «تاريخ الكعبة المعظّمه» از حسين عبداللَّه باسلامه و كتاب «تاريخ مكّه» نوشته احمد سباعى اشاره كرده، كه در سال 1372 انتشار يافت. تمامى اين كتاب ها- كه نويسندگان و مؤلّفان آنها جملگى از اهالى مكّه مكرّمه اند، منابع ارزشمندى در تاريخ مكّه و بيت اللَّه الحرام به شمار مى روند.

ص: 33

خواست خدا مفيد و سودمند خواهد بود و دارنده آن، بى نياز از كتاب هاى ازرقى و فاكهى است، در حالى كه آن دو كتاب، خواننده را از اين كتاب بى نياز نمى سازد؛ اگرچه ازرقى و فاكهى را حق پيشقدمى و آغازگرى در اين عرصه است و آنچه آنان يادآور شده و نگاشته اند، اساس و بنياد اين كتاب قرار گرفته است.

در كتابى كه محمّدبن اسحاق بن عباس مكّىِ فاكهى نگاشته، مطالب بسيار سودمندى وجود دارد كه لابه لاى كتاب ازرقى (اخبار مكّه) و نيز در تأليف ما، درباره آنها مطلبى نيامده است. اين دو تاريخ نگار (ازرقى و فاكهى) در سده سوم زيسته اند و فاكهى- به گمان بسيار- اندكى ديرتر از ازرقى بوده و از زمان آن دو، تاكنون كه پانصد و چهل و اندى سال است (1) كسى در اين زمينه تأليفى نداشته است، حال آنكه طى اين فاصله زمانى، مسائل و رويدادهاى بسيارى پيش آمده كه آگاهى بر تمامى آنها آسان نيست، تلاش فراوانى براى اطلاع از آنها به عمل آورديم، بر برخى از آنها دست يافتيم و در مورد برخى ديگر، ناكام مانديم كه جاى افسوس بسيار دارد.

از بى توجّهى فضلاى مكّه مكرّمه در پى گيرى كار ازرقى و نگاشتن تاريخ شهر مكّه و معرّفى بزرگان و كارگزاران و قاضيان و سخنوران و علما و راويان آن، آنگونه كه فضلاى ديگر شهرها انجام داده اند؛ از جمله تاريخ بغداد نوشته خطيب بغدادى (2) و پس از وى تاريخ دمشق نوشته ابن عساكر (3) و تاريخ مصر تأليف قطب حلبى و چند تاريخ شهر ديگر، در شگفتم.


1- ولادت فاسى در سال 775 و فوت او به سال 832 اتّفاق افتاد و كتاب «شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام» رادر سال 816 تأليف كرد.
2- خطيب بغدادى در سال 406 وفات يافت و كتاب وى از منابع بسيار مهم در تاريخ اين شهر است.
3- على بن ابى محمّد حسن بن هبةاللَّه بن عبداللَّه بن حسين حافظ ثقةالدين ابوالقاسم دمشقى شافعى، معروف به ابن عساكر در محرّم سال 499 متولّد شد و در رجب سال 571 وفات يافت. او داراى تصنيف هاى بسيارى در حديث است؛ مهمترين تأليف او «التاريخ الكبير لدمشق» در چندين جلد است. نك: اسماعيل پاشا بغدادى، هداية العارفين في أسماء المؤلّفين وآثار المصنّفين، جلد اول، طبع استامبول، 1951 م.

ص: 34

خداوند متعال به من اين توفيق را بخشيد تا مطالبى در اين زمينه گرد آورم. در اين راه با شور و شوق و نيز پيگيرى و با مطالعه تأليفات تاريخى، طبقاتى، فرهنگ نامه ها و سرگذشت نامه ها و بررسى اظهار نظر علما در اين باره، به بخشى از آنچه دنبال مى كردم دست يافتم كه البته همراه با مطالب مناسبى كه بدانها مى افزودم، بر حسب حروف الفبا مرتب كردم؛ به استثناى محمّدها و احمدها كه بر ديگران مقدّم و با پيامبر گرامى محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله همنامند و از اين رو نام او صلى الله عليه و آله همراه با فشرده اى از شرح حال مقدّس آن حضرت به قصد تبرك جويى، در آغاز همه زندگى نامه ها آمده است.

در پيشگفتار جامع كتاب كه حاوى فشرده اهداف اين تأليف است، يادآور شدم كه نوشته حاضر، دربرگيرنده بخشى از اخبار مكّه و بخشى از رويدادهاى اجتماعى و ديگر مسائل درباره آن است.

اين تأليف را «العِقد الثمين في تاريخ البلد الأمين» نام نهادم و پس از نگارشِ بخشِ عمده آن و تنظيم باقى مانده در ذهن خود، آن را بازنويسى كردم و خلاصه اى از آن را در نصف حجم اوليه ترتيب دادم و اين خلاصه را «عجالة القرى للراغب في تاريخ امّ القرى» ناميدم.

از خداوند متعال مسألت دارم كه توفيق پاك نويسى و تحرير نهايى اين دو كتاب را عطا فرمايد، تا همگان را سودمند افتد ومرا نيز به كار آيد و براى آخرتم توشه اى باشد.

اين تأليف كه زندگى نامه ها را نيز شامل مى شود، بى عيب و نقص نيست. علّت نيز- آنچنان كه گفته شد- آن است كه تأليفى در اين موضوع نيافته ام. تنها مطلع شدم كه تاريخى درباره مكّه تأليف شده كه شيخ ابوالعباس احمد بن على مَيُورْقى (1) آن را به


1- منسوب به «ميورقه» به فتح ميم و ضمّ ياء و سكونِ واو و را، جزيره اى در شرق اندلس است معجم البلدان. او شيخ ابوالعباس احمد بن على ميورقى مالكى در گذشته آخر ذى حجّه سال 678 است كه در مقبره ابن عباس روبه روى گوشه بيرونى مسجد عباس دفن شده است. رساله اى درباره طائف دارد كه نام آن را «بهجة المهج في بعض فضائل الطائف و وجّ» نهاده كه نسخه اى خطى است وهنوز به چاپ نرسيده است.

ص: 35

شريف زيد بن هاشم بن على بن مرتضى علوى حسنى نسبت داده و او را حاكم مدينه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله دانسته و اين در نامه اى كه به شيخ ابوالعباس مذكور نوشته، مطرح شده است و آن را در كتاب «الجواهرالثمينه على مذهب عالم المدينه» تصنيف ابن شاش مالكى و به خط ميورقى- كه در «وج» طائف وقف شده است- يافتم؛ در اين نامه پس از بسم اللَّه، زيدبن هاشم بن على، آمده است: اين بنده در سه شنبه، نيمه شعبان، در آنجا خدمت كردم كه روى كلمه شعبان، «سال ششصد و هفتاد و شش» به خط ميورقى، افزوده شده است. آنگاه پس از بيان مطالبى (ابن زيد) مى گويد: «اين حقير به رغم دشوارى ها و رنج هايى كه از هر جهت متحمّل شده ام، در انديشه نگارش تاريخ مكّه مكرّمه بوده و تاكنون حدود پنج جزوه از آن را نگاشته ام».

من (فاسى)، اين تاريخ را هرگز نديده ام و نمى دانم كه بر چه سياق است؛ آيا تنها شرح حال و زندگى نامه است يا وقايع نگارى است و مطالبى از اخبار مكّه مكرّمه و كعبه معظّمه نيز در آن يافت مى شود؟

به هر تقدير، اين اثر خود را «شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام» نام نهادم و آن را در چهل باب ترتيب دادم، كه عبارتند از:

- باب نخست: درباره مكّه مكرّمه و حكم خريد و فروش و اجاره خانه هاى آن.

- باب دوّم: در نام هاى مكّه معظّمه.

- باب سوّم: درباره حريم مكّه معظّمه و علّت اين حريم و نشانه ها و نيز محدوده آن و در ضبط الفاظ مربوط به حدود و معناى برخى نام هاى آن ها.

- باب چهارم: در ذكر برخى احاديث و رواياتى كه نشان از حرمت مكّه و حريم آن دارد و نيز درباره برخى احكام ويژه آن و شمّه اى از بزرگداشت مكّه و حرم آن، از سوى مردم و بزرگىِ گناه در آن و در فضيلت حرم.

- باب پنجم: در بيان احاديثى كه دلالت بر فضيلت مكّه بر ساير شهرها دارد و اين كه نماز در آن، از هر جاى ديگر برتر است و ديگر فضايل آن.

- باب ششم: در مورد اقامت و مرگ در مكّه و اندكى از فضيلت مردم آن و فضيلت

ص: 36

جدّه (ساحل مكّه) و بيان اخبار آن و فضيلت طائف و اخبار آن.

- باب هفتم: در اخبار بناى كعبه معظّمه.

- باب هشتم: در ويژگى هاى كعبه و ابعاد آن و نيز درباره پيرايه ها و آويزها و پوشش و عطر و مأموران و نام ايشان و در مورد ويران ساختن كعبه از سوى حبشى و زمان فتح آن در جاهليت و اسلام و در روى آوردن نمازگزاران به سمت كعبه از جاهاى ديگر و شناخت روش قبله در مناطق مختلف.

- باب نهم: در بيان مصلّاى پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در كعبه و ارزش نماز وى و زمان آن و صحابه اى كه روايت كرده يا كسانى كه نفى كرده اند و درست تر دانستن روايت دسته نخست و آنچه در جمع ميان اين دو گونه روايت، بيان شده و نيز درباره دَفَعات در آمدن آن حضرت به كعبه پس از هجرت و نخستين بار كه وارد كعبه شدند.

- باب دهم: در ثواب وارد شدن به كعبه معظمه و درباره آن دسته از اخبار نارست كه گوياى عدم استحبابِ ورود به آن است و نيز درباره اعمال پيامبر صلى الله عليه و آله كه بايد در آن خواسته شود و حكم نماز و آداب ورود به آن.

- باب يازدهم: در فضايل كعبه، حجرالأسود و ركن يمانى.

- باب دوازدهم: در فضيلت اعمال مربوط به كعبه؛ همچون طواف، نگريستن به آن، و گزاردن حج و عمره.

- باب سيزدهم: در آيات مربوط به كعبه معظّمه.

- باب چهاردهم: درباره حجرالأسود.

- باب پانزدهم: درباره ملتزم، مستجار و حطيم و اخبارى كه پيرامون استجابت دعا در آنجا و ديگر اماكن مقدس مكه و پيرامون آن، وارد شده است.

- باب شانزدهم: در اخبار مقام حضرت ابراهيم خليل عليه السلام.

- باب هفدهم: در اخبار حجر اسماعيل عليه السلام در اين باب، محل هايى كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در اطراف كعبه نماز گزارده، بيان شده است.

- باب هجدهم: درباره تاريخچه توسعه و بناى مسجدالحرام و ابعاد آن.

ص: 37

- باب نوزدهم: در بيان تعداد ستون ها، صُفّه ها، طاق ها، ايوان ها، آويزها، درها، نام درها و گلدسته هاى مسجدالحرام و آنچه براى استفاده همگانى در آن ساخته اند و جايگاه هاى مقدس آن و چگونگى نماز در آن جايگاه ها.

- باب بيستم: در اخبار زمزم و سقاخانه عباس بن عبدالمطلب.

- باب بيست و يكم: در بيان اماكن مقدس مكه و پيرامون آن.

- باب بيست و دوم: درباره محل هايى كه به مناسك حج مربوط مى شود.

- باب بيست و سوم: درباره مكتب خانه ها، نوانخانه ها، سقاخانه ها، بركه هاى وقفى، چاه ها و چشمه ها، وضوخانه ها و آبريزگاه ها و ديگر مواردى كه در مكه و پيرامون آن وجود دارد.

- باب بيست و چهارم: درباره خاندان محض بن جندل (شاهان مكه) و نَسَب ايشان و بيان اخبارى از عمالقه (شاهان مكه) و نسب آنان و نيز درباره توليت بيت اللَّه الحرام از سوى «طَسْم».

- باب بيست و پنجم: درباره خاندان «جُرْهُم» و نسب آن ها كه توليت مكه را بر عهده داشتند و درباره شاهانِ مكه از اين خاندان و مدت پادشاهى ايشان بر مكه و اختلاف نظرهايى كه در نسب آنان وجود دارد و چگونگى بيرون راندن آنان از مكه.

- باب بيست و ششم: مطالبى درباره اسماعيل پيامبر عليه السلام و ذكر سر بريدن وى توسط حضرت ابراهيم عليه السلام.

- باب بيست و هفتم: مطالبى درباره «هاجر» مادر حضرت اسماعيل عليه السلام و درباره نام فرزندان و خاندان اسماعيل و توليت نابت بن اسماعيل بر مسجدالحرام.

- باب بيست و هشتم: در ذكر توليت أيادبن نزاربن مَعَدّبن عدنان بر كعبه و توليت خاندان اياد بن نزار بر كعبه و مطالبى درباره آنان و اخبار خاندان مضر و اين كه پيش از قريش چه كسى از خاندان مُضَر، توليت كعبه را بر عهده داشت.

- باب بيست و نهم: در اينكه چه كسى از اعراب در زمان كارگزارى خاندان جُرهُم و نيز خاندان خزاعه و قريش بر مكه، «امير الحاج» بوده است.

ص: 38

- باب سى ام: در بيان اينكه چه كسى از اعراب در مكه عهده دار تأخير انداختن ماه ها(1) بوده است و چگونگى انجام اين كار و درباره «حُمس» (2) حلّه و «قَلَمَّس». (3)- باب سى و يكم: اندكى درباره خاندان خزاعه، كارگزاران مكه در زمان جاهليت و نسب و مدت ولايت ايشان بر مكه و نخستين شاهان ايشان در مكه و جز آن و درباره «عمرو بن عامر ماءالسماء» كه گويند خاندان خزاعه بدان منسوب است و اندكى از اخبار فرزندان وى و جز آن.

- باب سى و دوم: در بيان اخبار قريشِ مكّه در زمان جاهليت و مطالبى در فضيلت ايشان و آنچه بدان توصيف شده اند و بيان نسب ايشان و علت ناميده شدن آنها به قريش و آغاز كارگزارى آنان بر كعبه و امارتشان بر مكه.

- باب سى و سوم: اندكى درباره خاندان قُصَىّ بن كلاب بن مُرَّه و توليت آنان به دليل در اختيار داشتن پرده دارى، سقايت، دستگيرى نيازمندان، علمدارى و رهبرى از سوى وى و توضيحاتى در اين باره.

- باب سى و چهارم: درباره جنگ «فجار» و حبشى ها.

- باب سى و پنجم: درباره «حِلْف الفضول» و «ابن جدعان» كه اين پيمان در خانه وى منعقد شد و درباره سخاوتمندان و حكام قريش در جاهليت و چيرگى «عثمان بن حويرث بن اسدبن عبدالعزّى بن قُصَىّ» بر ايشان و مطالبى درباره وى.

- باب سى و ششم: درباره فتح مكه و مطالبى در اطراف به آن.

- باب سى و هفتم: درباره كارگزاران مكّه معظّمه در دوره اسلامى.


1- تأخير انداختن در ماه هاى حرام كه به آن «نَسِيْ ء» مى گفتند به منظور ادامه جنگ، بدون برخورد با آنها بوده است.
2- «حمس» قبايلى از خاندان عامر و ديگران بودند كه هم پيمان شدند و در ميان اعراب از شوكت و هيبتى برخوردار بودند.
3- «قلمّس» اولين كسى است كه ماه ها را در ميان اعراب به تأخير انداخت. نام كامل او حذيفةبن عبد فقيم بن عامربن ثعلبةبن حارث بن مالك بن كنانةبن خزيمه بوده است. «قلمّس» به معناى سيد و بزرگوار و گشاده دست است.

ص: 39

- باب سى و هشتم: در بيان حوادث مربوط به مكّه بعد از اسلام.

- باب سى و نهم: اندكى درباره باران ها و سيل هاى مكّه در جاهليت و اسلام و نيز درباره آذرخش هاى مكه و اخبارِ گرانى و ارزانى و فراوانى و بيمارىِ وبا.

- باب چهلم: درباره بت هايى كه در مكه و پيرامون آن وجود داشت و بيان اخبار آنها و اندكى درباره بازارهاى مكه در جاهليت و اسلام و بيان بخشى از اشعارى كه در شوق به مكه و ستايش آن، سروده شده است.

از همه كسانى كه بر اين مختصر و اصل (1) آن وقوف يافته و آنها را از نظر مى گذرانند، استدعا دارم كه از كاستى ها و غلط هاى تحريرى، در گذرند كه علّت، فراموشى و لغزشى است كه همه انسان ها، بدان گرفتارند.

علت كاستى ها نيز- هم چنان كه گفتم- آن است كه تأليفى در اين موضوع، پس از آثار «ازرقى» و «فاكهى» نيافته ام كه به كار آيد.

از خداوند متعال مى خواهم كه به حقِّ حضرت ختمى مرتبت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و خاندان و ياران بزرگوارش، بهره مرا از اين كار ثواب فراوان مقرّر دارد.

تصميم گرفتم كه به دليل فراوانى نقل مطلب از «تاريخ ازرقى»، سلسله اسناد خود را خاطرنشان سازم و پسنديده است كه اين زنجيره، به «ازرقى» پيوند داده شود.

ابوالمعالى عبداللَّه بن عمر صوفى كه در قاهره استادم بود، از ابوزكريّا يحيى بن يوسف قرشى كه او- اگر نه به طريق سماع- از راه اجازه گفته است كه ابوالحسن على بن هبةاللَّه خطيب و عبدالوهاب بن ظافر ازدى، هر دو از ابوطاهر احمد بن محمد حافظ شنيده اند كه او گفته است مبارك بن عبدالجبار معروف به ابن طُيورى به ما خبر داده و گفته كه او را ابوطالب محمدبن على بن فتح عشارى و او از ابوبكر احمدبن محمدبن ابوموسى هاشمى و او نيز از ابواسحاق ابراهيم بن عبدالصمد هاشمى و سرانجام او از «ابوالوليد محمدبن عبداللَّه ازرقى» شنيده است.


1- منظور از اصل، كتاب «العقد الثمين» است كه مشتمل بر زندگى نامه ها و حوادث تاريخى است.

ص: 40

صفحه سفيد

ص: 41

پيشگفتار محققان (بر چاپ دوم)

به نام خداوند بخشنده مهربان

الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ، وَالصَّلاةُ وَالسَّلامُ عَلى محمّدٍ سَيِّدِ النَّبِيِّين وَالمُرْسَلين وَعَلى آله الطَّيِّبينَ الطّاهِرين

اينك دوّمين چاپ از كتاب گرانسنگ «شفاء الغرام بأخبارالبلد الحرام» نوشته قاضىِ مالكىِ مكه، «علامه حافظ امام ابى طيب تقى الدين محمدبن احمدبن على فاسى» (832- 775)، پيش روى شماست. اين چاپ جديد دربرگيرنده تحقيق تازه اى است بر مبناى دو نسخه خطى كتاب؛ يكى نسخه دارالكتب المصريه به شماره 7484- 504 و ديگرى نسخه خطى مكّى كه از روى نسخه قبلى استنساخ گرديده و ناسخ آن نيز «شيخ عبدالستار دهلوى» و شامل دو جلد قطور است.

در اين تحقيق، نسخه چاپى سال 1956 م. «دار احياء الكتب العربيه» (قاهره) اساس كار قرار گرفته كه زير نظر گروهى از علما و ادبا به چاپ رسيده و به رغم كاستى ها و نادرستى هاى تحقيقى و چاپى و وجود تحريف و تصحيف و اغلاط فراوان در بعضى از قسمت هاى آن، نسخه اى است كه در شمار كتاب هاى كمياب و نادر كتابخانه ها قرار دارد و ما در حد توان، اقدام به تصحيح خطاها نموده و در پاورقى هاى افزوده شده، موارد

ص: 42

خطا را يادآور شده ايم؛ هر چند مدعى كمال و ارائه كارى بدون خطا نيستيم، چرا كه كمال مختص ذات الهى است.

اگر قرار باشد بر مقدمه نسخه چاپى سال 1956 م. مطلبى بيفزاييم، بايد بگوييم:

مؤلفِ اين كتاب از علماى دوره «مماليك» است كه به حق آن را بايد دوران شكل گيرى دايرةالمعارف هاى اسلامى- عربى در رشته هاى گوناگونِ دانش به حساب آورد.

نويسنده در اين كتاب نسبت به ديگر كتب خويش با تفصيل بيشترى سخن گفته و كتاب خود را در چهل باب تنظيم كرده است تا همه اخبار، اطلاعات، وقايع و حوادث مربوط به مكه را از آغاز تأسيس تا زمان حيات خود- ربع اول قرن نهم هجرى- در بر گيرد.

اين تفصيل و پرداختن به جزئيات، در مناقشه ها و بحث ها و نقدهاى طولانىِ او، از روايات بسيارى از مورّخين و راويان حديث بيشتر آشكار مى شود و به صورت پاسخگويى و تفسير و توضيح هاى مفصّل در آمده كه در بسيارى از فصول كتاب (كه آنها را «باب» مى نامد و در ترجمه نيز به همين صورت باب برگردانده ايم) معمولًا رد و نفى شده اند.

نويسنده تنها به بحث و دقت نظر در مسائل اصلى بسنده نمى كند و كلمه به كلمه، جزئيات واژگان را مورد توجه قرار مى دهد و به عنوان دانشمندى كه در كار خود از تجربه فراوان برخوردار است، آنها را مورد تفسير و شرح و اظهار نظر قرار مى دهد و به تحريف ها و تغييراتى كه ناسخان در نقل و كتابت مرتكب شده و گاه باعث تحريف حقايق مى شوند و واقعيت ها را خدشه دار مى سازند، اشاره مى كند. و اين خود نكته اى است كه اهميّت آن بر محققان و پژوهشگران و نكته بينان، پوشيده نيست.

با اين كه مؤلف خود يكى از قاضيان مالكىِ مكه است، هرگز به آراء ونظريات مذهب (مالكى) خود مقيد نبوده و سعه صدر زيادى نشان مى دهد و بزرگ منشى و بلند نظرى تحسين آميزى دارد، چندان كه نظريات و ديدگاه فقها و اجتهادات آنان را در

ص: 43

مسائلى كه بررسى مى كند، بدون تعصب و جمود مطرح مى سازد.

كاملًا روشن است كه «شفاء الغرام» حاصل مطالعات وسيع مؤلف بوده و خواننده اين كتاب با مجموعه ارزشمندى از منابع و مراجع قديمى روبه رو مى شود كه نويسنده كتاب براى گردآورى كتاب خود، همه آنها را به دقت مورد مطالعه قرار داده و در سطر به سطر كتاب خود، به آنها اشاره كرده و از ده ها كتاب خطّى- كه از آنها مطلب نقل كرده- نام برده است و بسيارى از آنها را با اعتماد به حافظان و محدثان، مورد استفاده قرار داده و برخى را نيز به شيوه مؤلفان كتب رجالى، جرح و تعديل كرده است.

هر چند او بيشتر بر دو كتاب اخبار مكه ازرقى و فاكهى تكيه كرده، ولى از چندين منبع ديگر نيز كه همچنان در شمار «گم شده ها» هستند، استفاده و نقل قول كرده است.

او تنها به نقل روايت پيشينيان و ايجاد ارتباط و هماهنگى ميان آن روايات بسنده نمى كند و اطلاعات و داده هاى فراوانى از وقايع معاصر خود را نيز- كه عمدتاً متكى به مشاهدات شخصى اوست- به ويژه درباره اخبار كارگزاران مكه و مناسبت ها و مراسم حج در اواخر قرن هشتم و اوايل قرن نهم هجرى بدانها مى افزايد و در اين راستا، گاه به نوشته هاى خصوصى برخى عالمان اشاره مى كند كه به عنوان يادداشتِ حوادثِ برجسته اى كه در مكه معظمه اتفاق افتاده است، در اختيارش قرار گرفته و از آنها نقل كرده است و بدين ترتيب، منبع نادرى را به منابع تاريخى مى افزايد كه به دشوارى مى توان از آنها در منابع ديگر سراغ گرفت؛ به علاوه او مثلًا در «پيش از ظهر روز جمعه دوازدهم ربيع الآخر سال هشتصد و چهارده» به اندازه گيرى (ابعاد مختلف) كعبه معظمه پرداخته و اندازه گيرى هايى را كه پيش از وى انجام شده است، مورد تجزيه و تحليل و بررسى قرار مى دهد.

صداقت و دقتى كه نويسنده در نقل مطالب از منابع اصلى به خرج مى دهد، سزاوار ارج و ستايش است. او حتى از بيان اين كه گاه از نسخه هاى ناقص و معيوب برخى كتاب ها استفاده كرده است، ابايى ندارد؛ از جمله استفاده وى از نسخه اى از كتاب «المشترك وضعاً والمفترق صقعا» از «ياقوت حموى» كه آن را «مختصر معجم البلدان»

ص: 44

مى نامد و نيز نسخه اى از «الكامل في التاريخ» ابن اثير يا «مروج الذهب و معادن الجوهر» مسعودى كه آن را تاريخ مسعودى مى نامد.

تهيه و گردآورى مطالب اين كتاب از سوى «فاسى»، سال ها وقت گرفته و تاريخ مكه، مهم ترين دل مشغولى او بوده است. به همين دليل ابتدا آن را به اختصار برگزار كرد و پس از آن، هر از گاهى به بخش هاى مختلف آن، مطالبى مى افزود و با هر تجديد نظر، نحوه فصل بندى و باب هاى كتاب را مورد جرح و تعديل قرار مى داد و حتى در سال 811 اقدام به خلاصه نويسى همان تاريخ مختصر خود كرد و در عين حال تا سال 819 به كار افزودن و تصحيح و تجديد نظر ادامه داد. البته مهم ترين علت اين تجديد نظرها، دستيابى به كتاب اخبار مكه «فاكهى» بوده كه تا پيش از آن، نسخه اى از آن را در اختيار نداشته و خود در پايان كتاب به همين نكات اشاره كرده است.

اين كتاب از نظر موضوع و مطالب فشرده اى كه درباره مكه معظمه دارد، خود نمونه اى از نوشته هايى است كه تا آن زمان درباره شهرهاى اسلامى به رشته تحرير درآمده بود؛ مانند «تاريخ بغداد» خطيب بغدادى و «تاريخ مدينة دمشق» ابن عساكر دمشقى و ....

هرچند كتاب «شفاء الغرام» شرح حال علما و ادبايى كه مكه مكرمه آنها را به جهان اسلام تحويل داده، يا علما و ادبايى كه وارد اين شهر شده و در آن اقامت گزيدند، در بر ندارد و از اين جهت با دو كتابِ ياد شده (تاريخ بغداد و تاريخ دمشق)، متفاوت است، در عوض «فاسى» كتاب «العقد الثمين في تاريخ البلدالأمين» را در چهار جلد بزرگ به رشته تحرير درآورده و در آن ها شرح حال كارگزاران، بزرگان، علما و ادباى مكه مكرمه از ظهور اسلام تا عصر خويش را برشمرده و بر حسب حروف «الف- با» مرتب كرده و البته آنها را با نام هاى «محمد» و «احمد» (بنا به تبرّك اين نام ها) آغاز كرده و پيشاپيش همه، از سيره پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سخن گفته است.

بنابراين، دو كتابِ «العقد الثمين» و «شفاء الغرام» مكمّل يكديگرند؛ زيرا مجموعه آن دو، همچون تاريخ بغداد و تاريخ دمشق و كتاب هايى از اين دست، خواهد بود.

ص: 45

تأليفات فاسى

«فاسى» افزون بر كتاب هاى: «شفاء الغرام» و «العقد الثمين»- كه بدان اشاره شد- چندين اثر ديگر نيز دارد كه عبارتند از:

«تحفة الكرام بأخبار البلد الحرام» كه خود، فشرده و خلاصه كتاب «شفاء الغرام» است و «تحصيل المرام من تاريخ البلد الحرام» نيز ناميده مى شود.

«هادى ذوي الأفهام إلى تاريخ البلد الحرام» كه خلاصه كتاب پيش گفته؛ يعنى «تحفة الكرام» است.

«الزهور المقتطفة في تاريخ مكة المشرّفه» كه خلاصه شده كتاب قبلى؛ يعنى «هادى ذوي الأفهام ...» است.

«عجالة القرى للراغب في تاريخ امّ القرى» كه مختصر كتاب «العِقد الثمين» است.

«جواهر السّنية في سيرة النبوية».

«مختصر حياة الحيوان» دُمَيرى، كه «مطلب اليقظان من حياةالحيوان» نيز ناميده مى شود.

«ذيل سير أعلام النبلاء» ذهبى، كه در دو جلد نگاشته شده است.

«ذيل التقييد لمعرفة رواة السند والأسانيد» نوشته «ابن نقطه» كه آن را به دو صورت خلاصه شده كوچك و بزرگ، ارائه داده است.

«ترويح الصدور بطيّبات الزهور» كه فشرده و خلاصه «شفاء الغرام» است.

«بغية اهل البصارة في ذيل الإشاره» كه خود ذيل (دنباله) كتاب الإشاره ذهبى است.

«ارشاد ذوي الأفهام الى تكميل كتاب الإعلام بوفيات الأعلام» نوشته حافظ ذهبي.

«المقنع من أخبار الملوك و الخلفاء و ولاة مكة الشرفاء» كه كتابى تاريخى است و در آن شرح حال هايى كه در كتاب «بغية أهل البصاره» (شماره 12 از همين ليست) آمده بود، مورد بسط و توضيح بيشترى قرار گرفته و پس از آن مختصر شده و سپس همين مختصر نيز خلاصه شده است.

«كتاب في الأُخريات».

ص: 46

«تذكرة ذوي النباهات لجملة من الأذكار و الدعوات».

وى در عرصه فقه نيز چندين تصنيف دارد كه سه مورد در مناسك است كه يكى از آنها به نام: «ارشاد الناسك إلى معرفة المناسك» است و بر مبناى مذهب شافعي و مالكي نوشته شده است. اين كتاب در ضمن مجموعه حديثى از «شمس الدين حُبَشى» و نيز از «شمس الدين محمدبن على بن سكر بكرى» آمده است.

دومين كتاب فقهى او، «أربعون حديثاً متباينة المتن والاسناد» (1) نام دارد و عنوان كتاب سوم، «فهرس مشتمل على المرويات بالسماع و الإجازة» است.

منابع شرح حال نويسنده

«فاسى» در پايان كتاب «التقييد بمعرفة رواة السنن والأسانيد»، تأليف «ابن نقطه» شرح حال خود را آورده است؛ همچنان كه در كتاب «العقد الثمين في تاريخ البلد الأمين» نيز به طور مفصل درباره خود نگاشته و در انتهاى كتاب «شفاء الغرام» نيز همين كار را انجام داده است.

منابع ديگرى نيز در بيان شرح حال او وجود دارد كه از جلمه به موارد زير اشاره مى كنيم:

«ضوء اللامع» (سخاوى، ج 7، ص 18- 20)، «بدر الطالع» (الشوكانى، ج 2، ص 114- 115)، «إنباء الغمر بابناء العمر» (ابن حجر عسقلانى، ج 3، ص 429) كه در اين منبع نام او، «محمد بن على» آمده و نام پدرش (احمد) از قلم افتاده است.

«لحظ الالحاظ» (حافظ بن فهد مكي، ص 291- 297)، «شذرات الذهب» (ابن عماد


1- نسخه اى از آن در «دار الكتب الظاهريه» در دمشق وجود دارد كه در مجموعه شماره 58 حديث برگه هاى 71- 85 آمده است نك: محمد ناصر الألباني، فهرس مخطوطات دارالكتب الظاهرية- المنتخب من مخطوطات الحديث 170، رقم 615 و نيز جزء كوچكى از آن در مجموعه منوعات پراكنده ها در «دارالكتب الظاهريه»، رقم 11478 تاريخ، برگه شماره 13 الف خالدالريان، فهرس التاريخ وملحقاته بالظاهريه، طبعة مجمع اللغة العربيه بدمشق 1393 ه. ق. 1973 م.، ج 2، ص 264 آمده است.

ص: 47

حنبلى، ج 7، ص 199)، «نيل الإبتهاج» (تنبكتى، ص 304)، «كشف الظنون» (حاجي خليفه، ص 306، 304، 372، 470، 697، 1015، 1051 و 1150)، «ايضاح المكنون» (بغدادى، ج 1، ص 236)، «الأعلام» (زركلى، ج 6، ص 227- 228)، «معجم المؤلّفين» (كحّاله، ج 8، ص 300)، «قاموس الإسلامى» (احمد عطيةاللَّه، ج 4، ص 122) ..

Encyclopedie de Lislam Brockelmann, II 86; les manuscrits arabes delEscurial 3 270, 271. Verjeichniss der aranischen handschriften Ahlwardt: IX 259, 261: Arabicmanus cripts in the princeton 195, 196: De slane Catalogue des manuscrits arabes: 376, Brockelmann g. II 172, 173, S, I: 552 ..

در «دارالكتب الظاهريه» شرح حال دست نوشته اى از او وجود دارد كه «شهاب الدين احمدبن عمربن عثمان خوارزمىِ دمشقىِ شافعى» مشهور به ابن قرا (متوفاى دمشق به سال 868 ه. ق./ 1464 م.) آن را نگاشته و شماره آن 3863 تاريخ برگه هاى 93- 106 ق. است. (1)


1- خالد الريان، فهرس مخطوطات دارالكتب الظاهريه- التاريخ و ملحقاته، ج 2، ص 631

ص: 48

صفحه سفيد

ص: 49

باب نخست: توصيف مكه مكرّمه و بيان برخى احكام آن

مكه مكرمه

مكّه معظّمه شهرى است گسترده و بزرگ كه در سرزمين مقدس واقع شده و جمعيت بسيار آن را جز خداى شماره نتواند كرد. كوه ها همچون بارويى آن را در بر گرفته اند و با اين حال سه بارو دارد؛ يكى در بالا به نام «باب مُعلّاة» (1) با دو دروازه كه يكى از آنها بيشتر وقت ها بسته است. و دو باروى ديگر در پايين؛ يكى به نام «باب شبيكه» (2) با دروازه اى بزرگ و پنجره اى كوچك و ديگرى «باب ماجن» (3) كه «باب يمن» نيز ناميده مى شود؛ زيرا بر جادّه يمن قرار دارد.

آن گونه كه خود ديده ام، بهترين اين باروها، «باب شبيكه» است كه با بناى قسمت ميان دو كوه، كامل شده است. باروهاى ديگر؛ يعنى «باب معلّاة» و «باب ماجن» چنين موقعيتى ندارند. خرابى درِ باروى «باب ماجن» هم زياد است و ديوارهاى اين دو بارو در


1- «معلّاة» با تشديد منطقه مرتفعى بر دامنه كوه «حجون» است و قبرستان مكه موسوم به «معلاة» در آن قرار دارد. مردم مكه آن را «معلى» بدون تشديد تلفظ مى كنند.
2- «شبيكه» كه در حال حاضر از محله هاى مكه به شمار مى رود، در قسمت پايين شهر و در سمت غربى آن است.
3- «ماجن» يا «ماجل» در پايين مكه امروزه جايگاه بركه اى است به همين نام.

ص: 50

بسيارى جاها، كوتاه تر است، حال آن كه باروى «باب شبيكه» چنين نيست؛ باروهاى «باب معلاة» و «باب ماجن» بازسازى شده و بناى آنها از كوه تا كوه، تكميل شده است، گو اينكه در باروى «باب معلاة» در طرف بركه معروف به «بركه صارم» هنوز جاى خرابى وجود دارد.

ديوارهاى اين دو بارو نسبت به قبل، بلندتر شده و گفته مى شود از اين نيز خواهد شد و كنگره هايى براى آن خواهند ساخت. خرابى هاى موجود در باروى «باب معلّاة» و در بناى ساخته شده آن، در نيمه دوم سال 816 از سوى شريف بدرالدين حسن (1) بن عجلان حسنى، نايب السلطنه بلاد حجاز مرمّت گرديده است. علّت خرابى اين بود كه برادرزاده وى رميثة بن محمد بن عجلان در پگاه روز پنجشنبه، بيست و چهارم جمادى الآخرِ همان سال به اتفاق گروهى از ياران خود به مكّه يورش آورد و وارد آن شد و جماعتى از غير عرب هايى كه در مكه بودند، به وى گرويدند و سپس همگى از آن خارج شدند و از ترس رسيدن حسن بن عجلان و يارانش- كه از كثرت چشمگيرى برخوردار بود و آنان را تار و مار مى كرد- خرابى چندانى در مكه ايجاد نكردند. مدت حضور آنان در مكه يك ساعت يا اندكى بيشتر بود.

هنگامى كه رميثه به مكه روى آورد، عمويش اطلاعى از اين امر نداشت. او پس از آگاهى، به سرعت از جانب «باب معلّاة» وارد مكه شد. ياران رميثه در حال خروج از مكه، دسته هاى جلويى و پيش قراولان وى را ديدند. سيد حسن اندكى آنان را تعقيب كرد و سپس ترحّم نمود و رهايشان ساخت. ميان دو گروه، درگيرى هاى بسيارى اتفاق افتاد. به علاوه برخى از مردان سيد حسن، بخش هايى از هر دو سوى باروى «باب معلاة» را خراب كردند؛ از جمله بخش بزرگى كنار كوه و پاى برجى به فراخى حدود ده ذرع كه ديوار آن را ويران ساختند و نيز قسمتى از آن سوى ديوار متصل به «بركه صارم» را كه در روز سه شنبه، بيست و پنجم شوال سال هشتصد و هجده، ويران ساختند كه در روزهاى


1- شريف حسن در 16 جمادى الآخر سال 829 وفات يافت. شرح حال وى در «الضوء اللامع»، سخاوى، ج 3، ص 105- 103، رقم 417 آمده است.

ص: 51

باقى مانده شوال، همه ويرانى هاى آن همانند گذشته بازسازى گرديد.

در اول ذى قعده همان سال نيز دروازه «باب معلّاة» كه در سال 786 در كلكته هند ساخته شده و به سيد احمدبن عجلان اهدا شده بود، و در سال 789 در زمان توليت عنان بن مغامس بر مكه، در پى كشته شدن محمد بن احمد بن عجلان، كار گذاشته شده بود، در آتش سوخت و به زمين افتاد.

علّت سوزاندن و ويران شدن دروازه آن بود كه وقتى سيد حسن در هجدهم ماه رمضان آن سال به جاى رميثه بن عجلان، كارگزار مكه شد، مردان رميثه مانع از ورود عموى وى به مكه شدند و او نيز آن را سوزاند و ويران كرده بود، از اين رو وى دستور داد آنچه ويران شده بازسازى شود و درِ سوخته با در ديگرى تعويض گردد و در همان جا در روز جمعه دوازدهم ذى قعده همان سال، نصب شود؛ اين در متعلق به يكى از خانه هاى سيد حسن در مكه بود كه اندكى از دروازه «باب معلّاة» كوچك تر بود. اين كوچكى جبران شد و كار مرمّت و اصلاح آن بخوبى صورت گرفت.

مكه غير از بارويى كه امروزه دارد، باروى ديگرى از سمت بالا نزديك به مسجد معروف «الرايه» (1) دارد.

دروازه اين بارو طبق گفته چند تن، ميان دو خانه روبه روى هم منسوب به مسعودبن احمد، معروف به «ازرقى مكى» واقع است كه در يكى از آنها و در برابر نبش اين دو خانه و آن طرف خرابه هاى ديوار «آب انبارهاى بدون سقف» قرار دارد و اگر جاى دروازه اين بارو در برابر اين دو نبش باشد، ظاهراً جايگاه بقيه بارو بايد روبه روى دروازه هاى آن، از دو سو و از طرف كوهى در سمت «قراره» (2) به نام «لعلع» تا به كوه روبه روى آن


1- «مسجدالرايه» همچنان به همين نام شناخته مى شود. اين مسجد در «الجودريه» سمت راست «صاعد» از سوى «مدعا» به طرف «معلاة» است. در سال 1361 ه. ق. به هنگام بازسازى آن، زير پايه هاى آن دو قطعه سنگ داراى نوشته هايى يكى با تاريخ 898 و ديگرى سال هزار قمرى يافت شد كه ثابت مى كرد اين مسجد همان «مسجدالرايه» است.
2- از آبادى هاى مكه.

ص: 52

است «سوق الليل»، (1) كشيده شده باشد، چرا كه پناه گرفتن در اين بارو، تنها در چنين صورتى معنا پيدا مى كرد. در اين دو كوه ياد شده، برجا مانده كه از اتصال بارو به آنها حكايت دارد.

قسمت هايى از بارو نيز در حال حاضر جزو خانه هاى روبه روى آن قرار گرفته است؛ زيرا كسى در يكى از خانه هاى منسوب به «رالكين»، (2) ديوارهاى پهناورى را به من نشان داد و به نقل از خويشان خود يادآور شد كه اين ديوار، بازمانده بارويى است كه در آنجا قرار داشته است. امروزه به همان جايى كه دروازه بارو بوده، «درب الدارس» و به اين دروازه «سور الجديد» مى گويند. همچنين مطلبى به خط عبدالرحمان بن ابى حرمى كاتب عطار قباله نويس مكه ديده ام كه بيانگر همين مطلب است.

از دروازه باروى ياد شده از همان نبش دو خانه مزبور، پس از گودال تا ديوار قبله «مسجد الرايه»، فاصله زمينى يكصد و بيست و سه ذرع و يك ربع ذرع آهنى و به ذرع دستى يكصد و چهل ذرع و شش هفتم ذرع است. و از محل دروازه باروى مورد نظر تا ديوار دروازه مسجدالحرام معروف به «باب بنى شيبه» فاصله نهصد و بيست و نيم ذرع آهنى و يك هزار و پنجاه و دو ذرع دستى است. معلوم نشد كه اين باروهاى مكه، چه زمان ساخته شده اند و چه كسى آنها را ساخته و يا بازسازى كرده است، ولى آگاه شدم كه «شريف ابوعزيز قتاده» (3) بن ادريس حسنى يكى از اجداد همان سيد حسن، آن را


1- از آبادى هاى مكه.
2- در اصل چنين آمده است.
3- او نخستين فرد از اشراف حسنى پس از هاشمى ها است كه عهده دار كارگزارى مكه گرديد. تاريخ كارگزارى وى، پانصد و نود و هفت يا هشت يا نه 9- 8- 597 بوده است. ميان وى و خليفه بغداد؛ يعنى «ناصر لدين اللَّه» نزاع و درگيرى بوده است. ملك عيسى بن عادل ايوبى حاكم حلب، بر وى خشم گرفت و كار گزار مدينه را عليه وى يارى داد و لشكريان فراوانى به كمك او فرستاد كه در نتيجه آن، «قتاده» در سال 612 شكست سختى خورد. ابن اثير در تاريخ خود يادآور شده است كه كارگزارىِ «قتاده» مرزهاى يمن تا مدينةالرسول را در برگرفت و لشكريانش آن چنان فراوان بودند كه اعراب را به وحشت انداخت. او در همين وضع بود تا اينكه با پسرش حسن، اختلاف نظر پيدا كرد و حسن در اين اختلاف او را كشت و در سال 618 خود را امير خواند. نك: «الكامل في التاريخ»، ج 12، ص 401

ص: 53

بازسازى و مرمت كرده است.

گويا در ايام دولت او بود كه گردنه اى كه باروى «باب شبيكه» بر آن ساخته شده، از سوى «مظفر» حاكم اربل در سال 607 آماده سازى و هموار گرديد و چه بسا هم او، باروى جديد بالاى مكه را ساخته باشد، والله اعلم.

در كتب تاريخى آمده است كه مكه در زمان «مقتدر باللَّه» (1) عباسى، داراى بارو بوده است، ولى در نيافتم كه آن بارو در كدام سوى شهر قرار داشته است.

طول مكه از «باب معلاة» تا «باب ماجن» در امتداد ويرانه هاى ديوار و مسعى و بازار معروف به «سوق العلّافه» (2) و مسيل وادى ابراهيم، 4470 ذرع دستى است كه ذكر آن در بيان حدود حرم خواهد آمد. در اين حال مى توان گفت كه اندازه آن، هفت هشتم ذرع آهنى است.

طول مكه از «باب معلاة» تا «باب شبيكه» در امتداد ويرانه هاى ديوار و مسعى و مسيل «وادى ابراهيم» كه در كوچه اى كه به خانه معروف به خانه «ابن عرفه» در «شبيكه» درمى آيد و به سمت «باب شبيكه» منحرف مى گردد، به ميزان 4692 ذرع دستى است و از «باب معلّاة» تا «باب شبيكه» در امتداد ويرانه هاى ديوار به سمت «سوق البُنّ والحشيش» (بازار قهوه و علوفه) تا «سويقه» و از آنجا به «شبيكه»، مقدار 4172 ذرع دستى است. كسى را سراغ ندارم كه پيش از من، اندازه هايى به ذرع دستى داده باشد.

اندازه هايى كه در اصل اين كتاب آمده است، در يكى از نسخه هاى ابن حاجب (ذرع درستى) مشهور شمرده شده است و از كسى كه مى گويد يك «ميل» برابر با 3500 ذرع است- بنا بر گفته ابن عبدالبرّ كه شيخ خليل مالكى صاحب «التوضيح» از وى نقل كرده است- درست تر است و نيز كسى كه مى گويد يك ميل برابر با چهار هزار ذرع است و اهل حساب آن را قبول دارند و به گفته «ابوالوليد باجى»، در نقل قولى كه صاحب «التوضيح» از وى مى كند، بيشتر مردم بر همين قولند و نيز گفته شش هزار ذرع را در مورد


1- «مقتدر باللَّه» از خلفاى عباسى، در سال 295 به خلافت رسيد و تا سال 317 در خلافت باقى ماند.
2- امروزه به نام «سوق الصغير» معروف است.

ص: 54

يك «ميل» داريم كه سخن «اصمعى» و هواداران شافعىِ وى و ديگران است.

فاكهى همچنين يادآور شده است كه در گذشته مردم براى سكونت (در مكه)، از چاه واقع در مسجد نزديك ويرانه هاى ديوار در بالاى مكه، فراتر نمى رفتند؛ زيرا در مطلبى با عنوان «ذكر محل هايى از مكه كه نماز در آنها مستحب است و آثار برجا مانده از پيامبر صلى الله عليه و آله» آورده است: ... از جمله مسجدى است در بالاى مكه نزديك ويرانه هاى ديوار كنار چاه «جبير بن مُطْعم بن عدىّ بن نوفل» كه آن را «بئر عليا» (چاه بالايى) مى نامند و گفته مى شود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در آن نماز گزارده است. آنگاه مى گويد: از برخى فقهاى اهل مكه شنيده ام كه گفته اند: مردم در سكونت خود در گذشته هاى دور، از اين چاه فراتر نمى رفتند و در اين سوى مسجد بودند و آن سوى مسجد خالى بوده است.

«عمر بن ابى ربيعه» يا ديگرى، در ابيات ذيل، از اين چاه ياد كرده است:

- نزلت بمكة في قبائل نوفل ونزلت خلف البئر أبعدَ منزل

- حذراً عليها من مقالة كاشح ذَرِبِ اللِّسان يقول ما لم يفعل

«در مكه بر قبايل نوفل پشت چاه در دورترين خانه وارد شدم.»

«در آنجا از سخنان آدم كينه توز و بد زبانى كه فقط حرف مى زند، بيم داشتم.»

از «ابويحيى بن ابى ميسره» شنيدم كه مى گفت: آخرين خانه ها در كنار ويرانه ها در حدود اين مكان بود و به گفته «عطاء» استدلال مى كند كه مى گفت: اگر حاجى از ويرانه ها در گذرد، هر چه مى خواهد مى تواند انجام دهد.

مسجد مزبور، همان مسجد معروف به «مسجد الرايه» و چاه مورد اشاره، نيز احتمالًا همان چاهى است كه در اين مسجد وجود دارد و نزد مردم مشهور است و از آن آب بر مى دارند و احتمال دارد همان چاهى باشد كه در نزديكى چاه «ابى مره» در نزديكى اين مسجد از سمت بالا، واقع است كه اكنون حدود دوازده سال است كه خشك شده و نسبت به چاه فعلى، از آن دورتر است و اولى نزديك تر است، (خدا عالم است).

امروزه خانه هاى بسيارى در بالاى مسجد و چاه مزبور از دو سوى وادى؛ يعنى

ص: 55

همان سمتى كه در جهت راست بالاى مكه معظمه قرار دارد، (1) متعلق به مردم وجود دارد.

و از كوه هاى پيرامون مكه بنا بر آنچه «ازرقى» ذكر كرده است، (2) دو كوه اخشب؛ يعنى كوه «ابوقبيس» و «جبل احمر» است؛ زيرا مى گويد: دو اخشب مكه يكى ابوقبيس؛ يعنى كوه مشرف بر «صفا» به طرف «سويدا» و «خندمه» است و پس از آن مطالبى درباره ابوقبيس مى گويد: ... و اخشب ديگر، كوهى است كه به آن «جبل احمر» مى گويند كه در جاهليت «اعرف» ناميده مى شد و آن كوهى است كه از پيش رو به قُعَيْقعان و خانه هاى عبداللَّه بن زبير مشرف است.

«ابن اثير» و «محبّ طبرى» درباره دو اخشب مكه، همان مطلبى را كه ازرقى گفته است آورده اند، ولى قاضى عياض در «المشارق» و ياقوت (حموى) در «مختصر معجم البلدان» (3) درباره «جبل احمر»، مطلب مغايرى گفته اند؛ «قاضى عياض» گفته است: دو اخشب، دو كوه هستند كه گاهى در شمار مكه و گاه در شمار مدينه مى آيند؛ يكى «ابوقبيس» است و ديگرى قعيقعان و گفته مى شود كوه ديگر «جبل احمر» است كه به آنجا مشرف است و هر دو را «جبجبان» (4) مى نامند و ابن وهب مى گويد: دو اخشب، دو كوهى است كه پايين عقبه منا، بالاى مسجد الحرام قرار دارند؟ اينكه گفته ... «و گاهى در شمار مدينه مى آيند» چه بسا در اصل- و به دليل آنچه كه به نقل از «ابن وهب» نقل كرده- بايد مى گفت: در شمار منا. (خداوند آگاه است).

ياقوت مى گويد: اخشب دو جاست؛ اخشب شرقى و اخشب غربى كه هر دو را دو اخشب (اخشبان) مى گويند. شرقى همان كوه «ابوقبيس» است و غربى كوه «قعيقعان». و گفته مى شود: آن دو، «ابوقبيس» و «جبل احمر» است كه بر آنجا مشرف است و در «معجم البلدان» توضيح داده شده اند. (5)


1- منظور سمت جاده «المدعا» است.
2- اخبار مكّه، ج 2، ص 266
3- منظور كتاب «المشترك وضعاً و المفترق صقعاً» صفحه 16 است.
4- نك: معجم البلدان، ج 1، ص 122
5- «اخبار مكه»، ج 2، ص 203- 202

ص: 56

در وجه تسميه «ابوقُبَيس» (با قاف مضموم و باى مفتوح و ياى ساكن) اختلاف است؛ گفته مى شود اين اسم از نام مردى از قبيله اياد گرفته شده كه او را «ابوقبيس» مى ناميدند و نخستين كسى بوده كه در آن كوه، خانه ساخته و هنگامى كه ساخت خانه به پايان رسيد، آن كوه را «جبل ابوقبيس» نام نهادند. اين سخن را امام ازرقى با همين مضمون آورده است. همچنين در بيان وجه تسميه آن گويند «ركن» از آن برگرفته و اقتباس شده است. نزد مردم مكه، داستان نخست، مشهورتر است.

ازرقى جز اين دو مورد، چيزى در وجه تسميه كوه «ابوقبيس» نياورده است و گفته شده كه «ابوقبيس» از قبيله «مذحج» است.

نووى به نقل از ابن جوزى اين مطلب را نقل كرده؛ چرا كه در «تهذيب» گفته است:

ابن جوزى در علت نامگذارىِ ابوقبيس دو سخن مى آورد كه درست ترين آنها از اين قرار است: نخستين كسى كه در آنجا خانه ساخت، مردى از قبيله «مذحج» به نام ابوقبيس است كه وقتى بناى خود را در آنجا ساخت، آن كوه «ابوقبيس» ناميده شد. و سخن دوم را از آن رو كه ضعيف يا نادرست است، نمى آوريم.

گفتنى است سخنى كه نووى آن را نياورده، همان مطلبى است كه ازرقى بدان اشاره كرده؛ يعنى داستان اقتباس ركن از آن كوه؛ چرا كه «محبّ طبرى» در باب چهلم، تحت عنوان «آنچه در فضل و حريم مكه آمده و اينكه بهترين زمينِ خداست» چنين آورده است: «در وجه تسميه ابوقبيس اختلاف است. برخى مى گويند اولين كسى كه در آن اقدام به ساخت خانه كرد، مردى از قبيله مذحج به نام ابوقبيس بوده است و به همين دليل چنين نامى به خود گرفته است.

برخى نيز گويند به اين دليل كه ركن، از آن برگرفته شده. ليكن گفته نخست درست تر است؛ اين مطلب در «مثير العزم» آمده است». نام كامل اين كتاب «مثير العزم الساكن إلى أشرف الأماكن»، تأليف حافظ ابوالفرج بن جوزى است كه البته اين انتساب بنا بر قول مشهور است.

اينكه محبّ طبرى در «القرى» پس از نقل حديث در نخستين باب كتاب خود، گفته

ص: 57

است: «ابن جوزى» اين حديث را با ذكر سند در كتاب مثيرالعزم آورده است كه تأييدى بر اين مطلب است.

اگر مطلبى كه محب طبرى در وجه تسميه ابوقبيس بيان كرده، واقعاً در مثير العزم آمده باشد، آنچه را در بيان سخنان ناگفته «نووى» ياد كرديم، تأييد مى كند.

فاكهى در مورد مردى كه نخستين بار در كوه ابوقبيس خانه ساخت، هر دو قول را؛ يعنى اين كه: آيا از قبيله «اياد» است يا «مذحج»، ذكر كرده و او را قبيس مى نامد و اين با آنچه «ازرقى» آورده و ابوقبيس ناميده است، اختلاف دارد. شايد هم لفظ «ابو» در كتاب فاكهى افتاده باشد. (اللَّه اعلم).

نتيجه آن كه در نسب و نيز نام وى، دو قول وجود دارد. گفته مى شود كه وجه تسميه اين كوه به ابوقبيس غير از آن است كه آورده شده؛ چرا كه ابوالقاسم سهيلى در كتاب خود (1) مى نويسد: «ثور» و «ثبير» از كوه هاى مكه اند.

گفته اند كه ثبير مردى از قبيله هذيل بوده كه در آن كوه وفات يافته و به همين دليل، كوه را به اين نام مى خوانند، همچنان كه كوه ابوقبيس برگرفته از نام «قبيس بن شالح» مردى از قبيله جُرهُم است كه به سخن چينى و بدگويى ميان «عمرو بن مضاض» و دختر عموى او «مَيَّه» پرداخت. مَيَّه تصميم گرفت با پسر عموى خود صحبت نكند. از آنجا كه عمرو دختر عمويش را خيلى دوست داشت، قسم خورد كه قبيس را بكشد. او نيز به اين كوه گريخت و خبرى از وى نشد و در همان جا مُرد يا اين كه به جاى ديگرى رفت. به هر حال اين كوه، ابوقبيس ناميده شد.

سهيلى همچنين آورده است: (2) ابن هشام در يك خبر طولانى، در جاى ديگرى جز سيره «ابن اسحاق» از وى ياد كرده است. در وجه تسميه اين كوه مى گويند آتشى كه اينك در اختيار مردم است، از آنجا اقتباس شده؛ چرا كه دو كُنده بزرگ درخت از آسمان فرو افتادند و آتش گرفتند و حضرت آدم عليه السلام آتشى را كه در اختيار مردم است، از آنها اقتباس


1- الروض الأُنُف، مطبعة الجماليه- مصر، ج 1، ص 175
2- همان، ج 1، ص 221

ص: 58

كرد. مضمون اين مطلب را «محمد بن ابراهيم وراق» در كتاب «مباهج الفِكَر و مناهج العِبَر» ياد كرده است.

وراق مى گويد: به آن كوه «ابوقابوس» و «شيخ الجبال» مى گويند. من اين كتاب را كه وراق مطالب ذكر شده درباره ابوقبيس را در آن آورده است، نديده ام و تنها به نقل از او به خط يكى از دوستان خوانده ام.

ياقوت در «مختصر معجم البلدان» مى نويسد: (1) ابوقبيس، نام دو محل ومكان است:

يكى همين كوه و ديگرى برجى است در برابر «شَيْزَر». ما علاوه بر آنچه گفتيم، باز هم درباره ابوقبيس در باب بيست و يكم اين كتاب سخن خواهيم گفت.

«احمر» كه گفته شده يكى از دو اخشب مكه است و بنا بر روايت عبداللَّه بن عمروبن عاص، كه به نقل از ابوقلابه در تاريخ «ازرقى» (2) آمده است، حضرت ابراهيم خليل عليه السلام خانه كعبه را از اين كوه بنا نهاد.

ياقوت در معجم البلدان (3) احمر را نام سه محل دانسته و مى نويسد: احمر سه جايگاه است؛ نخست كوهى است مشرف بر «قُعَيْقعان» كه درزمان جاهليت «الأعرف» ناميده مى شد. دوم، برجى است در سواحل شام كه به «عثليث» مشهور بوده و سوم، ناحيه اى است در اندلس در طرف «سَرَ قُسْطَه» كه بدان برج احمر مى گويند.

«ياقوت حموى» در تعريف «قعيقعان» و محل هايى كه بدين نام خوانده شده، مى گويد: گويند كه قعيقعان يكى از دو «اخشب» مكه است. (4) نووى نيز همين مطلب را تأييد مى كند؛ زيرا پس از يادآورى جاى آن در «روضه» و بيان حروف و حركات آن، مى گويد: كوه معروف مكه در برابر كوه ابوقبيس است.

و از اين كه مى گويد: «به گفته ياقوت در تعريف قعيقعان كه مى گويد در برابر


1- المشترك وضعاً، ص 11
2- اخبار مكه، ج 2، ص 267
3- معجم البلدان، ج 1، ص 117
4- المشترك وضعاً، ص 355

ص: 59

ابوقبيس قرار دارد» (1) معلوم مى شود كه از «اخشب» هاى مكه است.

ابن اثير مى گويد: «اخشب» در لغت، هر كوه ستبر و سخت را گويند. و در «صحاح جوهرى» نيز به همين معنا آمده است. همچنين نام «قُعَيْقِعان» از آن رو چنين است كه سلاح هاى «مُضاض بن عمرو جُرْهُمى» و قوم او به هنگامى كه به جنگ قبيله «قطورا» درآمدند، به قعقعه (يعنى چكاچك و به هم خوردن شمشيرها) افتاد. (كه در باب بيست و پنجم همين كتاب، داستان آن را مى آوريم).

قول ديگر اين كه اين نامگذارى، به دليل چكاچك شمشيرهاى «تبّع» بوده كه به هنگام ورود به مكه براى ارج نهادن به حرمت خانه خدا انجام شده است، با آن كه قبلًا درباره آن نظر ديگرى داشت.

قعيقعان، نام پنج مكان است كه ياقوت در مختصر معجم البلدان خود (2) سه مكان را ذكر كرده است. علاوه بر آنها، به نقل از «عرام» مى گويد: «جايى است در دوازده ميلى مكه در راه «جرف» به سمت يمن كه روستايى داراى آب و كشت و نخل است و ديگرى كوهى است در «اهواز» كه ستون هاى مسجد بصره از سنگ هاى آن است».

دو محلى كه ياقوت آنها را كه ذكر نكرده، يكى محل معروفى است در اين سوى وادى مشهور در نزديكى «طائف» و ديگرى، دژى است در يمن ميان «ذمار» و «ارياب». (3) اين مطلب را يكى از دوستان مورد اعتماد، برايم بازگو كرده است.

كوه هايى كه پيرامون مكه و درون اين سلسله جبال قرار دارند، و نيز كوه هاى بيرون از مكه را، با وجود آنكه ازرقى نام آنها را ذكر كرده، جز افراد اندك نمى شناسند و از اين رو از اين موضوع مى گذريم.

در «مكه» بناهاى بسيارى هست كه از ميان همه آنها، تنها اماكن مقدس را ياد مى كنند. ما نيز جز اماكن مقدس و متبرك، مقدس و متبرك محلى را ياد نمى كنيم. بناهاى


1- تهذيب الأسماء و اللغات، ج 2، ص 110
2- منظور كتاب «المشترك وضعاً والمفترق صقعاً»، ص 355 است.
3- «ذمار» و «ارياب» دو روستا است در يمن.

ص: 60

مزبور به نام كسانى خوانده مى شوند كه مالك آن بوده اند و اين نام تنها براى همان زمان به كار مى رفته است و با فروش يا انتقال ملكيّت، نام آن جاها نيز تغيير مى كرده و به نام كسانى در مى آمده كه آنها را در اختيار گرفته اند و معمولًا نام هاى پيشين از ياد مى رفته است. هم چنان كه در معرفى عمارت هاى بزرگ مكه از زبان ازرقى پيش آمده است و اكنون تنها شمار بسيار كمى از آنها به همان نامى كه ازرقى آورده، شناخته مى شوند كه بدان خواهيم پرداخت.

در مورد مكه، از محلى به نام «مُعلّاة» منطقه بالاى مكّه نام برده مى شود كه پس از بيان محدوده آن، به بيان حدّ «مسفله» (منطقه پايين مكّه) مى پردازيم:

ازرقى در تاريخ خود (1) از منطقه بالاى مكه، موسوم به «معلاة» و آنچه در امتداد آن قرار دارد، چنين ياد كرده است: حدّ معلاة از سمت راست مكه، فراتر از خانه ارقم بن ابى ارقم و كوچه اى است كه كنارِ كوه صفاست و از آن، به سمت وادى به كوه ابوقبيس بالا مى روند و همه اينها و روبه روى كعبه و مقام ابراهيم و زمزم و قسمت بالاى مسجد، از بخش بالاى مكه، معلاة شمرده مى شود.

حدّ معلاة از سمت چپ، از ابتداى كوچه بقر، كنارِ آسياب و خانه «عبدالصمدبن على لبّان» روبه روى خانه يزيد بن منصورِ حِميَرى، (دايىِ مهدى) كه به آن «دارالعروس» مى گويند، آغاز مى شود و تاكوه قعيقعان و خانه جعفربن محمد و دارالعجله و مسيل قعيقعان و بازارچه ادامه مى يابد و تا قسمت بالاى قعيقعان همه در شمار معلاة است.

مسفله (منطقه پايين مكّه) از سوى راست، از كنار صفا تا بخش اجيادين به پايين، همه را شامل مى شود. سمت چپِ مسفله، از كوچه «بقر» به پايين تا خانه «عمروبن عاص» و خانه ابن عبدالرزاق جمحى و خانه زبيده، همگى از مسفله به شمار مى رود.

از ميان خانه هايى كه ازرقى نام برده، جز خانه ارقم و خانه عجله هيچ يك مشهور نيستند؛ چه بسا منظور از خانه عمرو، همان محل معروف به «خزانه قريش» باشد؛ زيرا بنا


1- اخبار مكه، ج 2، ص 266

ص: 61

به گفته ازرقى، اين خانه در نزديكى همان درِ مسجدالحرام است كه به آن «باب عمروبن عاص» گفته مى شود و به «باب السدّه» معروف است. در زمان ما افراد زيادى از خاندان عمروبن عاص آن را فروخته اند و بيشتر آنها در جايى مشهور به «وهْط» در طائف اقامت دارند و پس از ايشان نيز به «بركوت مكين» (1) تعلّق گرفت. وى بناى باشكوهى در آن ساخت و پيرامون آن را از هر سو، ديوار بلندى كشيد. او اين كار را در سال 812 آغاز كرد.

چه بسا كوچه «بقر»، كه در حدود معلاة و مسفله از آن نامبرده شد، همان كوچه اى باشد كه از آنجابه سوى جايگاه معروف به «معبدجنيد» بالا مى روند.

به گمان من وسعت دارالعجله نسبت به آنچه در زمان ابن زبير بوده، كاهش يافته است؛ زيرا از آن در محدوده مسفله و معلاة به عنوان مناطق مرزى ياد شده و تنها در صورتى مى تواند چنين باشد كه محل معروف به «خانه ابوسعيد» جزو آن بوده باشد.

در حال حاضر اغلب خانه هايى كه «ازرقى» بعنوان حدّ و حدود مسفله و معلّاة از آنها ياد كرده، از ميان رفته اند و عمارت هاى بزرگى كه به نام صاحبانش معرفى كرده، هيچ گاه در ياد نخواهد ماند و اين تأييدى بر نظر ماست كه گفته بوديم معرفى اين بناها به نام صاحبان آن، جز براى همان زمان، به كار نمى آيد.

در روزگار ما محدوده محل سكونت در مسفله از سمت كوه صفا تا نشان راهى است كه پاى يكى از مناره هاى مسجدالحرام معروف به مناره «باب على» قرار دارد. پيش از آن محدوده ساكنين تا «مطهره ناصريه» در «مسعى» مى رسيد و از سمت دارالعجله به


1- حافظ سخاوى در «الضوء اللامع»، ج 3، ص 15، شماره 61 از وى ياد كرده كه: بركوت شهاب الدين، آزادشده سعيد مكينى است و اين يك آزاد شده مكين الدين يمنى، مردى حبشى داراى فضل و دوستدار دانش ورزان و نيكوكاران و نسبت به ايشان مهربان و با محبّت بود كه بهره زيادى در دنيا برد و روزگارش دگرگون گشت و در عدن جاهاى بسيارى را بنا كرد و آنگاه به مكه شد و در آنجا سكونت گزيد و خانه بزرگى در آن ساخت و به دامادى خانواده «محلى» درآمد و با دختر وى آمنه، ازدواج كرد و از وى فرزندان بسيار آورد. همسران و فرزندان بسيار داشت؛ به گونه اى كه در زمان حيات وى، بيش از پنجاه فرزند وى وفات يافتند و در ذى قعده سال هشتصد و سى در حالى وفات يافت كه كاملًا ناتوان شده بود و صاحب حدود شصت فرزند شده بود. وى در قطيع به خاك سپرده شد و از جمله بناهاى يادگارى او در جاده أنس، سقاخانه و آبگيرى براى چهارپايان است. خدايش رحمت كناد!

ص: 62

ساختمان معروف به «خانه ابوسعيد» كه ديوار به ديوار «دارالعجله» است، محدود مى شد.

فاكهى در كتاب خود مطلبى آورده است كه نشان از برترى «معلاة» بر «مسفله» دارد.

وى مى گويد: زبير بن بكار به نقل از حمزة بن عتبه لهبى آورده است: از پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله شنيدم كه وقتى حدّ و حدود مشاعرالحرام را در معلاة و مسفله و رمى جمره و صفا و مروه و سعى و ركن و مقام و حِجر تعيين مى كرد، هنگامى كه به پايين مكه رسيد، به سمت چپ و راست نگريست و فرمود: خداوند تبارك و تعالى را در مناسك حج به اينجاها، كارى نيست. درستى اين حديث عجيب را كه نقل كرديم، تنها خداوند مى داند.

نخستين خانه اى كه در مكه ساخته شد و درِ آن، در جهت مسجدالحرام قرار داده شد، «دارالندوه» بود كه قصى بن كلاب به هنگامى كه حكومت مكه را يافت، آن را ساخت تا محل گردهمايى خود با خويشان باشد؛ پس از آن، قريش نيز به او و شيوه اش اقتدا كرد و آنجا را محل اجتماع و مشورت قرار داد. بارها همه اين خانه (دارالندوه) در محدوده مسجد الحرام در آمد.

زبيربن بكار به نقل از ابوسفيان بن ابى وداعه سهمى، نقل كرده كه سعيدبن عمرو بن هصيص سهمى، اولين كسى است كه در مكه خانه ساخت و براى ابوسفيان شعرى سرود كه دلالت بر اين امر دارد:

فأوّل من بوّأ بمكّة بيته و سور فيها ساكناً بأثاف (1)

«او نخستين كسى است كه در مكه منزل گزيد و با سنگپاره اطراف آن را ديوار كشيد.»

ولى از قرار گرفتن درِ اين خانه در سمت نمازگاه كعبه، سخنى نگفته است.

وقتى كسى خانه اى در مكه مى سازد، شايسته است كه بلندتر از كعبه نباشد؛ چرا كه برخى صحابه در چنين حالتى، فرمان به ويرانى خانه مى دادند و اين مطلب در تاريخ


1- قطبى نيز در تاريخ خود اين بيت شعر را آورده است. نك: تاريخ القطبى، ص 23، و در «جامع اللطيف» از ابن ظهيره، ص 26، آمده است كه حميد بن زهير اولين كسى است كه در مكه چهار ديوارى ساخت.

ص: 63

ازرقى (1) ذكر شده است. او در مطلبى با عنوان «نام هاى كعبه و وجه تسميه آن و اين كه نبايد بنايى مشرف بر آن ساخته شود»، مى گويد: جدّم از عيينه به نقل از ابن نبيه حجبى از شيبة بن عثمان نقل كرده كه او بالا مى رفت و اگر خانه اى را بالاتر از كعبه مى ديد، دستور مى داد خرابش كنند؛ سپس مى افزايد: جدّم مى گفت: هنگامى كه عباس بن محمدبن على بن عبداللَّه بن عباس خانه خود را در مكه در محله «صيارفه» برابر مسجدالحرام مى ساخت، به متصدى بنا دستور داد كه آن قدر ساختمان را بالا نبرد كه بر كعبه مشرف شود و به احترام خانه كعبه، بالاترين نقطه آن را پايين تر از كعبه قرار دهند.

جدم (2) گفت: همه خانه هاى متعلق به سلطان يا ديگران در مكه و در اطراف مسجدالحرام نماند كه مشرف بر كعبه بود، خراب شد و اوضاع تا به امروز چنين بوده است.

در مكه، چشمه روانى وجود دارد كه از بالا تا پايين شهر جريان دارد. وقتى آب آن زياد باشد، بر بركه معروف به نام «بركه ماجن» مى ريزد و هرگاه كم باشد به «سوق الليل» مى رسد؛ اين چشمه را مردم به نام «عين بازان» مى شناسند. (3) در مكه چاه هاى بسيار وجود دارد كه بيشتر آنها همگانى است و نيز سقاخانه و بركه هاى زيادى وجود دارد كه با توضيح بيشترى از آنها ياد خواهيم كرد.

در مكه، دو گرمابه هست كه يكى متعلق به «ابوالعباس احمدبن ابراهيم بن مطرف مُرّى» است و در «اجياد» بوده و او آن را وقف اردوگاه لشكريان خود در مروه كرده بود.

گرمابه ديگر نمى دانم به چه كسى منسوب است، شايد همان باشد كه جواد، وزير حاكم موصل ساخته است.

به گفته فاكهى، در مكه شانزده گرمابه وجود داشت كه او جاى هريك را مشخص كرده، ولى در حال حاضر هيچ كدام قابل شناسايى نيستند.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 279
2- منظور جدّ ازرقى است. نك: اخبار مكه، ج 1، ص 282- 283
3- اين چشمه هنوز هم به نام «بازان سوق الليل» موجود است و به «سبع آبار» شهرت دارد.

ص: 64

فاكهى يادآور شده كه در اجياد سه گرمابه و در شعب ابن عامر دو گرمابه وجود دارد. شعب ابن عامر همان شعب عامر معروف در بالاى مكه است.

فاكهى پس از بر شمردن اين گرمابه ها، از گرمابه ديگرى ياد كرده، مى گويد: گفته مى شود كه اين يك در صفا است و بدين ترتيب در صورت درستىِ اين سخن، تعداد گرمابه هاى مكه به هفده مى رسد.

مكه داراى دهستان هاى بسيارى است كه تا به امروز هم شهرت دارند؛ از جمله وادى طائف، شامل روستاهاى بسيار است- كه بدانها خواهيم پرداخت- و وادى «لِيَّه» كه روستاهاى زيادى دارد و وادى «مَرّ» كه به آن «مَرّ ظهران» گويند و جايى است كه «بنى جابر» از آنجا گِل سفيد براى مكه مى آوردند و وادى نخله كه اين سه وادى، مشتمل بر روستاهاى بسيارى است كه داراى نخل ها ودرخت ها وچشمه هاى روانند و ويرانى هاى برجا مانده در آنها، نشان مى دهد كه روزگارى آباد بوده اند. من ندانستم كه نخستين بار چه كسى اين مناطق را آباد كرده است. كهن ترين روستاى وادى «مرّ» كه از آن نام برده شده «سروَعه» (1) است كه فاكهى در سخن از فضايل جد خود از آن نام برده است.

در قباله نامه اى كه متعلق به سال پانصد و هفتاد يا هشتاد بوده- ترديد از من است- ذكرى از منطقه «حسان» ديدم.

سهيلى در مورد وجه تسميه «مرّ» نظر مختلفى دارد. او مى گويد: از آن جهت «مرّ» ناميده شده كه در اين وادى رگه اى شبيه به ميم و راء؛ «مر» وجود داردكه متفاوت از رنگ زمين است و از بسيارى نقل شده كه اين نامگذارى به خاطر وجود درختى به نام «مرار» در آن است.

حازمى ازكندى نقل كرده كه «مرّ» نام يك ده و ظهران نيز نام درّه اى است.


1- ياقوت حموى گويد: «سَرْوَعه» به فتح اول و سكون دوم و فتح سوم است و مى گويد: صمعى بر آن است كه سروعه كوهى است در تهامه متعلق به بنى دؤل بن بكر. يكى از اهالى حجاز كه به وى اعتماد دارم، گويد: سروعه به سكون راء، روستايى در «مرّ ظهران» است كه در آن نخل و چشمه اى روان وجود دارد. نك: معجم البلدان، ج 3، ص 217

ص: 65

به گفته بكرى فاصله «مَرّ» تا مكه، شانزده ميل (1) است كه البته چنانكه «ابن وضّاح» حكايت كرده، هجده و نيز بيست و يك ميل هم گفته اند.

قسمتى از درّه نخله را نخله شاميه و قسمتى ديگر از آن را نخله يمانيه (2) مى گويند. در وادى نخله شاميه روستاهاى «بردان» و «تنضب» و «بشراك» و بلندى بنى عمير و دنباله هاى آن قرار دارد.

و در «نخله يمانيه» مى توان از «سُوله» (3) و «زيمه» (4) نام برد.

به «نخله»، «بستان ابن عامر» مى گويند. اين نكته را «ابن سيدالناس» در كتاب سيره خود (5) به هنگام ذكر سَريّه عبداللَّه بن جحش در نخله، بيان كرده است. به «نخله» «بستان بنى عامر» هم مى گويند كه در كتاب هاى حنفى ها چنين آمده و ممكن است نادرست باشد.

از تنگه نخله تا مكه يك شب راه است. «ابن خرداذبه» در كتاب خود المسالك والممالك در مورد آبادى هاى مكه از جاهايى نام برده كه ديگران ياد كرده اند و ما نيز آنها را نقل مى كنيم. او مى گويد: آبادى هاى مكه عبارتند از: «نجد» و «طائف» و «نجران».

شاعر گويد:

و كعبةُ نَجْرانَ حَتْمٌ عليك حتى تُناخي بأبوابها

«برتو بايسته است كه بر آستان كعبه نجران رحل اقامت افكنى»


1- «معجم ما استعجم»، ج 4، ص 1212
2- بردان و تنضب دو روستا يا دو آبادى با كشت و نخل در بالاى نخله شمالى است.
3- قلعه اى است بر روى پشته اى در تنگه نخله كه چشمه اى دارد و نخل هايى متعلق به خاندان مسعود از قبيله هذيل است.
4- روستايى است نزديك سوله داراى چشمه و باغ كه مسافران تابستانى طائف در رفت و برگشت، از آن مى گذرند، درختان موز و ليمو و ديگر مركبات و سبزيجات دارد از «سوله» سرسبزتر و بزرگتر و آبادتر است؛ زيرا بر سر راه قرار دارد، حال آنكه «سوله» از جاده منحرف مى شود.
5- عيون الأثر، ج 1، ص 228

ص: 66

و نيز آبادى «قرن المنازل» كه شاعر درباره آن مى گويد:

ألم تسألِ الربع أنْ ينطقا بِقَرْن المنازلِ إنْ أخْلَقا

«آيا از ربع نخواستى كه سخن بگويد، آن گاه كه به در قرن المنازل درآمدند؟»

و غيل (1) و عكاظ (2) و «ليَّه» (3) و ترَبَه (4) و بيشه (5) و تَباله (6) و هجيره (7) و لنيه (8) و جرش (9) و سراه (10) و آبادى هاى آن در تهامه شامل «مَلَكان» (11) و «عشم» (12) و «يسر» (13) و «عكّ» (14) است.


1- جايى است در بالاى يَلَمْلَم كه خود تنگه اى است در جنوب مكه به فاصله دو شب كه ميقات اهل يمن است و مسجد «مُعاذ بن جبل» در آن واقع است. معجم البلدان، ج 4، ص 222.
2- عكاظ، نخلستانى است واقع در تنگه اى كه تا طائف يك شب و تا مكه سه شب راه است معجم البلدان، ج 4، ص 142 و امروزه بنا به بيشتر روايات، «سيل» در جاده طائف قرار دارد كه داراى چشمه و اندكى نخل و چند خانه و قهوه خانه است.
3- «لبّه» تنگه اى است مشهور از سمت شرق طائف معجم البلدان، ج 5، ص 20.
4- «تَرَبه» تنگه اى است در نزديكى مكه به مسافت دو روز از آن معجم البلدان، ج 8، ص 21.
5- «بيشه» نيز از تنگه هاى مشهور حجاز و از توابع مكه، در مرزهاى يمن است معجم البلدان، ج 1، ص 529. در المسالك، ص 133، «بيش» آمده است.
6- «تباله» جايى است با فاصله يك شب در جنوب بيشه معجم البلدان، ج 2، ص 9- 10.
7- هجيره، جايى در همان نواحى است.
8- «لنيه» شايد همان رنيه در نزديك بيشه و تثليث و بَمْبَم و عقيق تمره باشد كه همگى متعلق به بنى تميم هستند. معجم البلدان، ج 3، ص 74.
9- جُرَش، واقع در منطقه اى است كه امروزه «عُسَير» به ضم اول و فتح دوم نام دارد.
10- سراه، نام كوه هاى حجاز در فاصله تهامه و نجد است كه حجاز از آن نام گرفته است معجم البلدان، ج 3، ص 205.
11- مَلَكان، به فتح لام، كوهى است در طائف و به كسر لام، تنگه اى است از آنِ «هذيل» كه هر دو در حجازند. معجم البلدان، ج 5، ص 194. اين نام در مسالك ص 133 به ضنكان تصحيف شده است.
12- عشم روستايى يمنى نشين از روستاهاى تهامه است. معجم البلدان، ج 4، ص 156.
13- يسر، نقبى زير زمينى است داراى آب در دهناء معجم البلدان، ج 5، ص 436.
14- «عك» نام قبيله اى است كه احتمالًا از قبايل عسير باشد و يك آبادى در يمن نيز متعلق به آنهاست معجم البلدان، ج 4، ص 142.

ص: 67

برخى از اين آبادى هايى كه ابن خرداذبه ذكر كرده، شناخته نشده است و بعيد نيست كه نوشته او دستخوش تحريف شده باشد. گروهى از فقهاى شافعى يادآور شده اند كه طائف و «وجّ» و آنچه بدانها اضافه مى شود، منسوب به مكه اند و از توابع آن به شمار مى روند؛ اين نكته را نووى در الروضه نقل كرده و سخن خود را در بخش «عقد الجزية و الهدنه» چنين آورده است:

امام الحرمين ابوالمعالى الجوينى مى گويد: اصحاب گفته اند كه طائف و «وجّ»؛ يعنى وادى طائف و آنچه بدان اضافه شده، منسوب به مكه اند و از توابع آن به شمار مى روند و «خيبر» (1) از آبادى هاى مدينه محسوب مى گردد. «نجران» نيز جزو حجاز نيست، هر چند گفته شده كه از آبادى هاى مكه است.

از جمله كسانى كه مى گويند «نجران» در شمار حجاز نيست، جواهرى است كه در صحاح خويش گويد: نجران، شهرى در يمن است.

و در تهذيب شيخ ابواسحاق شيرازى چنين آمده است: امّا نجران بنا به گفته نووى، ميان مكه و يمن به فاصله هفت منزل از مكه واقع است و به مسيحيان تعلق داشته است.

نووى در اين باره كه ابن خرداذبه، نجران را از آبادى هاى مكه دانسته است، ترديد كرده و مى گويد: امام حافظ ابوبكر حازمى در بخش «المؤتلف والمختلف في الأماكن» از كتابش، نجران را از آبادى هاى مكه از سمت يمن دانسته است و در اين گفته او، بى دقتى وجود دارد. (2) بى دقتىِ سخن حازمى در مورد سخن ابن خرداذبه نيز به اقتضاى گفته نووى صدق مى كند. ممكن است گفته شود: در سخن حازمى، تساهل و بى دقتى وجود ندارد؛ زيرا گفته آنان مبنى بر اينكه «نجران» از آبادى هاى مكه از سمت يمن است، الزاماً بدان معنا نيست كه نجران از حجاز باشد؛ چرا كه آبادى هاى مكه مى تواند در حجاز و يمن باشد و


1- شايد منظور وى خيبر شمالى باشد؛ چرا كه بدون ترديد خيبر شمالى از توابع مدينه است، ولى خيبرجنوبى از توابع مكه به شمار مى رود.
2- تهذيب الأسماء و اللغات، ج 2، ق 2، ص 172

ص: 68

علت الحاق نجران و پيرامون آن به آبادى هاى مكه، آن است كه فرماندارى مكه در گذشته، تا بدانجا ادامه پيدا مى كرد و مانعى هم ندارد؛ زيرا مأمون عباسى، «داودبن عيسى بن موسى بن محمدبن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى» را در مكه و مدينه به كارگزارى گمارد و بلاد «عكّ» را به اين مناطق افزود. چه بسا همين امر در مورد كارگزاران عباسىِ مكه هم صورت گرفته باشد و بدين ترتيب آنچه به نقل از ابن خرداذبه در مورد آبادى هاى مكه آمده است نيز تأييد مى شود.

نووى بر اين گمان بود كه دورى نجران از مكه و وجود آن در يمن، آن را از تابعيت مكه خارج مى سازد، حال آن كه چنين نيست؛ زيرا صِرفِ نزديكى به مكه هم دليل آن نمى شود كه- همچون «خُلَيص» كه از «نجران» به مكه نزديك تر است- از توابع مكه به شمار آيد؛ چرا كه خليص (1) با اينكه دو روز تا مكه فاصله دارد، از توابع مكه به شمار نمى رود و آن چنان كه در سخن فاكهى خواهيم آورد، مرز توابع مكه از آن سوى، «جنابذبن صيفى» ميان «عسفان» و «مَرّ ظهران» است كه اين مكان؛ يعنى «جنابذبن صيفى» امروزه شناخته شده نيست.

علت آن كه عده اى، برخى مناطق را با وجود فاصله بسيار از مكه، جزء توابع آن برشمرده اند، ظاهراً اين بوده كه ولايت كارگزار مكه در گذشته، شامل آنجا بوده است و بدين ترتيب آنچه را فاكهى و ابن خرداذبه و ديگران در مورد توابع مكه گفته اند، پذيرفته مى شود، هر چند در مورد مناطقى چون «نجران» و «عكّ» و ... باشد كه بسيار از آن دور بوده و در كناره هاى حجاز و بلاد يمن واقعند.

فاكهى مطالبى را تحت عنوان «توابع و مرزهاى مكه و تعيين آن» آورده است كه آن را نقل مى كنيم: «توابع و آبادى هاى مكه بسيار است و نام هايى دارند كه براى رعايت اختصار كتاب، از ذكر آنها خوددارى مى نماييم، ولى حدّ نهايى مرزهاى آن را ياد مى كنيم: آخرين محلى كه در سمت جاده مدينه جزء توابع مكه به شمار مى آيد؛


1- روستايى است در جاده مدينه منوّره، پس از «عسفان» كه تا به امروز نيز به همين نام شهرت دارد. صاحب معجم البلدان مى گويد: آنجا دژى ميان مكه و مدينه است نك: ج 2، ص 387.

ص: 69

«جنابذبن صيفى» نام دارد كه ميان «عسفان» و «مرّ» واقع است و يك روز و اندى تا مكه فاصله دارد. آخرين محل در سمت جاده عراق، «غمر» است كه نزديك به «ذات عرق» است و به فاصله يك روز و اندى قرار دارد و آخرين تابع مكه در جاده يمن و جاده امروزى تهامه، محلى است به نام «ضنكان» (1) كه ده روز راه تا مكه فاصله دارد. آخرين منطقه تابع مكه در گذشته، بلاد «عكّ» داخل «يمن» و نزديك به «عدن» بوده و آخرين منطقه تابع مكه پس از يمن در جاده نخل و جاده صنعاء، منطقه اى است كه نجران نام دارد و آخرين آبادى هاى آن به شمار مى رود و مدت بيست روز از مكه فاصله دارد».

گفته فاكهى مبنى بر اين كه فاصله نجران تا مكه بيست روز است، با آنچه پيش از اين به نقل از نووى- مبنى بر هفت منزل بودن فاصله نجران تا مكه- نقل كرديم، منافات دارد؛ زيرا هفت منزل، بيست روز راه نيست.

سخن فاكهى اين گمان را مطرح مى كند كه نجران نسبت به مكه از بلاد «عكّ» دورتر است، در حالى كه فاكهى چنين مطلبى را نياورده است؛ اين كه وى مى گويد بلاد «عكّ» آخرين منطقه تابع مكه در داخل يمن و نزديك به عدن بوده است، بدان معناست كه بلاد «عكّ» نزديك به يمن باشد، ولى نجران اين ويژگى را ندارد.

اينكه فاكهى مى گويد «نجران دورترين آبادى مكه است»، مقصودش بعد از بلاد «عكّ» است؛ زيرا «عك» دورترين منطقه تابع مكه بود و بعدها، نجران دورترين شده و فاكهى نيز با توجه به اين نكته گفته است: «نجران» دورترين آبادى مكه است. بدين ترتيب روشن مى شود كه تناقضى در سخن فاكهى نيست و تمامى آنچه را كه فاكهى و ابن خرداذبه در شمار آبادى هاى مكه بر شمرده اند، امروزه از توابع مكه نيست؛ زيرا بسيارى از آنها در محدوده امارت مكه واقع نيستند. در حال حاضر دورترين محل نسبت به مكه كه كارگزار مكه در آن صاحب قدرت است، «حَسَبه» است كه آبادى در


1- «ضنكان» دره اى است در جنوب تهامه بر دامنه كوه هاى «سراه» كه منتهى به درياى سرخ مى شود و در آن مى ريزد. ابن خرداذبه آن را در شمار آبادى هاى مكه شمرده است. المسالك، ص 133.

ص: 70

جانب يمن بر جاده «تهامه» (1) واقع است و تا «قنونا» (2) دو روز و تا «حلي» نيز دو روز فاصله دارد.

سخن فاكهى به اين معناست كه امير مكه از مزارع آنجا، ساليانه يكصد عِدل مكى عايدى دارد و از آبادى ديگرى به نام «دوقه»- به فاصله يك روز راه از «حسبه»- نيز همين ميزان عايدى دارد و از دو وادى، دويست عِدْل و از «ليث» (3) نيز همين مقدار عايدى سالانه دارد. امير مكه نيز به همه اين جاى ها، كسانى را براى جمع آورى اين منافع گسيل مى دارد.

پس، از اين محل ها، مناطقى كه از همه دورتر است و امير در آنجا بيش از جاهاى ديگر داراى قدرت و نفوذ است، وادى «طائف» و وادى «ليه» است كه نفوذ و نيز درآمد امير از آن مناطق، نسبت به ديگر محل ها افزون تر است و در آنجا نمايندگانى دارد.

وادى «طائف» و وادى «ليه» در حوزه قاضى مكه واقعند و قاضى مكه در آنجا، نمايندگانى دارد. دورترين جاها نسبت به مكه در جهت مدينه- كه امير مكه در آن نفوذ دارد- وادى «هَدَّه» (هدة بنى جابر) است كه در يك منزلى «مَرّ ظَهران» واقع است.

كارگزاران مكه در حال حاضر آنچه را در فاصله «جدّه» و «رابغ» (4) در دريا وجود داشته باشد، از آن خود مى دانند و بر آنند كه در محدوده نفوذشان قرار دارد. «جُدّه» در حال حاضر و پيش از اين، از توابع مكه بوده و در دو منزلى آن واقع است كه درباره اش سخن خواهيم گفت.


1- درباره آن نگاه كنيد به: معجم البلدان، ج 2، ص 258
2- «قنونا» همان قنفذه است. نك:- عمر رضا كحاله «جغرافية شبه جزيرةالعرب»، ص 28 و آن از بنادر جنوبى حجاز است، ياقوت حموى آن را «قنونى» ذكر كرده است معجم البلدان، ج 4، ص 409.
3- «ليث» كه اهل حجاز آن را «اللّيث» با تشديد لام و تا به جاى ثا مى خوانند، دره اى است در پايين «سراة» كه به دريا ختم مى شود معجم البلدان، ج 5، ص 28.
4- دره اى است ميان «بزواء» و «جحفه» پايين تر از «عَزْوَز» كه حاجيان از آن مى گذرند معجم البلدان، ج 3، ص 11.

ص: 71

محلى كه در اين كتاب بايد از آن ياد شود، «حجاز» است كه بارها نام آن تكرار شده و شامل مكه و مدينه و يمامه و آبادى هاى آنهاست.

امام شافعى در كتاب «الأمّ» از «حجاز»؛ بنا بر نقل قول «بندنيجى»، همين برداشت را از «حجاز» دارد.

در وابستگى يمن به حجاز، دو سخن وجود دارد: برخى گويند «تبوك» و «فلسطين» جزو «حجاز» است و مرزهاى حجاز از ميان كوه هاى «طى» به سوى جاده عراق مى گذرد و از اين جهت، آن را حجاز ناميده اند؛ زيرا به عنوان حاجزى ميان «تهامه» و «نجد» است.

اين مطلب را ابن كلبى و اصمعى و ديگران گفته اند.

«يمامه» مورد اشاره به فاصله دو منزلى يمن از سمت طائف و به فاصله دو منزلى يمن از سمت طائف و به فاصله چهار منزلى از مكه است. نووى در «تهذيب الأسماء واللغات» (1) بر اين باور است و بنابراين، طبق نظر او، ناحيه معروف به «بجيله» در شمار حجاز نيست؛ زيرا از طائف نسبت به هر جاى ديگر در فاصله طائف تا يمامه دورتر است.

منطقه بجيله و يمامه، در يك سمت؛ يعنى در سمت نجدِ يمن قرار دارند، ولى منطقه بجيله بيش از يمامه، به يمن نزديك است و در نتيجه، نمى توان منطقه بجيله را در شمار حجاز آورد.

مردم مكه تا به امروز نيز حجاز را جز بر طائف و پيرامون آن، اطلاق نمى كنند و منطقه بجيله را به نامِ حجاز نمى خوانند، علت آن است كه بجيله در سرزمين يمن قرار دارد.

آبادى هاى ياد شده در محدوده حجاز، همان آبادى هاى مكه و مدينه و يمامه اند.

مخاليف نيز آبادى ها و روستاهاى نزديك به هم هستند و به فتح ميم و خاء، جمع مِخالف است. به گفته نووى (2) مكه جزو تهامه است.


1- نك: ج 2، ق 2، ص 201
2- تهذيب الأسماء واللغات، ج 2، ق 1، ص 44

ص: 72

حكم خريد و فروش و اجاره خانه هاى مكه

فقها و دانشمندان- كه رحمت خدا بر ايشان باد!- در اين مورد اختلاف نظر دارند؛ شيخ ابوجعفر ابهرى از امام مالك حكايت كرده كه خريد و فروش و اجاره اين خانه ها، مكروه است، ولى اگر فروخته يا اجاره داده شد، فسخ نمى گردد.

لخمى مى گويد: قول مالك درباره اجاره و فروش خانه هاى مكه، مختلف است.

گاه منع كرده است. ابن رشد نيز اين مطلب را از ابهرى و لخمى نقل كرده و يادآور شده است كه در قول مالك و اصحاب او در اينكه مكّه به زور فتح شده است، اختلافى وجود ندارد. اختلاف در آن است كه آيا بر مردمان اين شهر، منّت گذارده شده و به خاطر عظمت و حرمت آن و يا به دليل تسليم شدن در برابر مسلمانان، نبايد اراضى آن تقسيم گردد و خريد و فروش شود؟ وى معتقد است كه به همين دليل در مورد اجاره خانه هاى آن، اختلاف نظر پديد آمده است.

جواز خريد و فروش خانه هاى مكه، مبتنى بر پذيرفتن منّت بر مردم مكه و منع خريد و فروش و اجاره آنها، مبتنى بر پذيرش اين نظر است كه مكه براى مسلمانان نسبت به جاهاى ديگر، متفاوت است.

اين سخن نيز جاى تأمل دارد؛ زيرا بيش از يك تن از علماى صحابه و خلفاى آنان در زمان هاى مختلف، بر خلاف آن عمل كرده اند؛ مثلًا عمربن خطاب خانه هايى را در مكه خريدارى كرد و مسجدالحرام را توسعه داد. همچنين عثمان بن عفان و نيز عبداللَّه بن زبيربن عوام چنين كردند.

معاويه نيز «دارالندوه» و خانه امّ المؤمنين، خديجه بنت خويلد و خانه هاى ديگرى در مكه را خريد كه همه اين موارد در تاريخ ازرقى (1) و برخى نيز در جاهاى ديگر نقل شده است.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 164

ص: 73

و بنا به روايتى كه در صحيح بخارى آمده، كارگزارِ عُمَر، براى وى خانه اى خريد تا آن را زندان قرار دهد؛ زيرا در كتاب خود، بابى را: «باب كاروان سراها و زندان هاى واقع در مسجدالحرام» ناميده است. «نافع بن عبد الحارث» نيز خانه اى از صفوان بن اميه براى ساخت زندان، خريدارى كرد، به اين شرط كه عُمَر راضى باشد و (به روايت اصيلى و ابوذر) او راضى شد و قابسى روايت كرده كه اين معامله مشروط به رضايت عُمَر بود، كه اگر راضى باشد، فروش درست است و اگر راضى نباشد، بايد مبلغ چهارصد درهم- و در روايت ابوذر چهار دينار- به صفوان پرداخت شود.

اين روايت را به نقل از بزرگان، از تاريخ ازرقى آوردم، زيرا با آنچه در صحيح بخارى آمده، تفاوت دارد، چرا كه ازرقى مى گويد:

جدّم نقل كرده است كه ابن عيينه به نقل از عمرو بن دينار از عبدالرحمان بن فروخ نقل كرده كه نافع بن عبدالحارث از صفوان بن اميّه زندان را، كه پيش از آن، خانه «ام وائل» بود، براى عمربن خطّاب به مبلغ چهار هزار درهم خريدارى كرد، به اين شرط كه اگر عمر راضى بود، معامله براى او باشد و اگر راضى نبود، چهار صد (درهم) به صفوان پرداخت شود. (1) نافع بن عبدالحارث، همان (خزائى) كارگزار عمربن خطاب بر مكه و بنا به گفته «ابن عبدالبرّ» (2) يكى از بزرگان و فضلاى صحابه است و شكى ندارد كه آنچه را انجام داده، مورد رضايت عمر واقع مى شود و اجازه او را در پى دارد. از طرفى، چنانچه عمر و ديگران يقين داشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله معتقد به تسليم شدن اهل مكه در برابر مسلمانان بود، هرگز چنين كارى نمى كردند و جداً بعيد است كه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين كرده باشد و از ايشان و ديگر علماى صحابه، پنهان مانده باشد و اگر آن حضرت عملكرد يكى از ايشان را مذمت مى كرد، مطمئناً ديگران با خبر مى شدند و اگر به خلاف بودن روش علما يقين داشتند، هرگز در مذمت ايشان لب فرو نمى بستند.


1- «اخبار مكه»، ج 2، ص 165
2- الاستيعاب، ج 3، ص 539

ص: 74

از طرفى، در مورد حديث عبداللَّه بن عمرو بن عاص كه مى گويد: «هركس از (عايدى) اجاره خانه هاى مكه بخورد، آتش در دهان خود گذاشته است»، بايد گفت در سلسله اسناد اين حديث به پيامبر صلى الله عليه و آله و نيز وقف آن بر عبداللَّه اختلاف است.

صحيح آن است كه بنا بر نقل «دار قطنى» (1)، موقوف بر وى بوده است و در اين صورت، حديث ياد شده دليلى بر تحريم اجاره خانه هاى مكه نيست و بر فرض كه سلسله اسناد حديث درست باشد، دليل آن نه عدم مالكيت، بلكه جنبه اكتسابى آن است؛ همچنان كه آن حضرت صلى الله عليه و آله، از كسب درآمد از راه حجامت نيز نهى كرده است. اجاره خانه هاى مكه از اين جهت كار زشتى شمرده شده، كه مستلزم ناهمدلى با حجاج نيازمند مسكن است.

سهيلى- بنا به آنچه بيان خواهد شد- از وجوب سكونت حجاج در مكه، سخن گفته است.

در مورد حديث علقمة بن نضله كنانى يا كندى نيز كه مى گويد: «رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر در حالى وفات يافتند كه هيچ باغى از باغ هاى مكه را به ملكيّت درنياوردند»، بايد گفت: «ابن ماجه» چنين آورده است (2) و عين حديث به نقل ازرقى چنين است: خانه ها و منزل ها در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر و عثمان، اجاره يا خريد و فروش نمى شد و جملگى را بى صاحب مى خواندند؛ هر كس نياز داشت منزل مى كرد و هر كس نياز نداشت به ديگران وامى گذاشت! (3) اين حديث نيز دلالتى بر نهى پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر و عثمان از خريد و فروش و اجاره خانه هاى مكه ندارد، بلكه دلالت بر آن دارد كه در زمان ايشان، چنين اتفاقى صورت نگرفته است.

لازمه اتفاق نيفتادن در آن زمان، منع اين كار نيست؛ چرا كه ممكن است انسان


1- سنن دار قطنى، ج 1، ص 57، شماره 226
2- سنن ابن ماجه، ج 2، ص 137، باب «اجر بيوت مكه»، شماره 3107 و نيز نك: سنن دار قطنى، ج 1، ص 58، شماره 228
3- اخبار مكه، ج 2، ص 163

ص: 75

كارى را كه حق انجام آن را دارد، مدت ها انجام ندهد، هر چند حديث علقمه مبنى بر اين كه در زمان ايشان، خانه هاى مكه مورد خريد و فروش و اجاره قرار نگرفته است و با خريد خانه هاى مكه از سوى عمر و عثمان، سازگار نيست. حال آن كه اين امر در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله اتفاق افتاده است، به اين دليل كه فاكهى در كتاب خود (اخبار مكه) چنين آورده است: حسين بن حسن به ما گفته است كه طى نوشته اى به عبدالرحمان بن مهدى، از وى درباره خريد و فروش و اجاره خانه هاى مكه پرسيدم، در پاسخ گفت كه تو در نوشته ات در مورد خريد و فروش و اجاره هاى خانه هاى مكه از من پرسيده اى، درباره خريد و فروش بايد بگويم كه مردم در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله اين كار را انجام مى دادند.

حسين بن حسن، همان «مروزى» همدم «ابن مبارك» است كه ابوحاتم درباره اش مى گويد: راستگو است (1) و ترمذى و نسائى از وى روايت كرده اند و اگر حديث او با حديث علقمه تعارض داشته باشد، حديث وى بر حديث علقمه مقدّم است؛ زيرا حديث علقمه به مفهوم شهادتى بر نفى آن است و در چنين حالتى، اثبات كننده، بايد مقدم باشد و لازم مى آيد كه حديث علقمه را حمل بر اين كنيم كه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر و عثمان، مردم معمولًا و به دليل عدم نياز و براى رفاه حال نيازمندان و ميهمانان، اقدام به خريد و فروش و اجاره خانه هاى خويش در مكه نمى كردند و از آنجا كه خلاف اين امر، نادر بوده و علقمه، شاهد چنين كارى نبوده، در حديث خود آن را نفى كرده است.

علقمه جزء اصحاب نبوده، هر چند ابن عبدالبرّ در كتاب خود الإستيعاب، او را در شمار صحابه آورده است. «ابن حبّان» نيز او را در شمار اتباع تابعين قلمداد كرده و «ابن منده» يادآور شده كه او تابعى است.

خريد خانه هاى مكه از سوى عمر و ديگران، دليلى روشن بر آن است كه مكه، در مالكيت مردم آن بوده است كه اين حالت بنا به يكى از دو قول قائلانِ به فتحِ مكه با توسل به قدرت نظامى (عنوه) و يا به خاطر منت پيامبر صلى الله عليه و آله بر مردم آن بوده و يا به اين دليل بوده


1- نك: الجرح و التعديل، ج 3، ص 49، شماره 219

ص: 76

كه با صلح فتح شده است كه وجه اول، صحيح تر است؛ زيرا فتحِ صلح آميز مكّه، با ظاهر احاديثى كه درباره فتح مكه وارد شده است، مغايرت دارد و نيز با گفته اكثريت مورّخان، مبنى بر فتح مكه از راه جنگ در تعارض است.

سهيلى (1)نيز اين نظر را كه پيامبر صلى الله عليه و آله با وجود ورود به مكه با قدرت نظامى، بر مردم آن منت گذارد، صحيح تر دانسته است.

ابن حاج و ابن عطيه، دو امام مفسّر مالكى به نقل از امام مالك برآنند كه مكه به مالكيت مردم آن در آمده و دلايلى نيز ذكر كرده اند. ابن حاج گفته است كه گروهى از علما، فروش باغ هاى مكه و اجاره خانه هاى آن را مباح دانسته اند، از جمله اين گروه، طاوس و عمروبن دينارند و اين نظرِ مالك و شافعى است. وى در ادامه مى گويد: دليل درستىِ نظر مالك وكسانى كه با وى هم رأى و هم عقيده اند، چند مطلب است. وى پس از برشمردن برخى از اين ادلّه، مى گويد: و نيز از جمله دلايل اين فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله در حَجّةالوداع است كه فرمود: «آيا عقيل براى ما خانه اى به جاى گذارده است؟» كه دليل بر مالكيت خانه از سوى صاحب آن است و اين كه عمربن خطاب زندان را به چهار هزار درهم خريدارى كرد و اينكه خانه هاى اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله تا به امروز در اختيار فرزندان ايشان است؛ از جمله اينان، ابوبكر و زبيربن عوام و حكيم بن حِزام و عمروبن عاص و ديگران است كه برخى فروخته و برخى نيز بخشيده شده است كه تنها در مورد ملك خود مى توانستند اين كار را بكنند و البته آنها از هركسِ ديگر، به نظرِ خدا و رسول صلى الله عليه و آله داناترند.

ابن عطيه نيز در تفسير آيه إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَيَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ الَّذِي جَعَلْنَاهُ لِلنَّاسِ سَوَاءً الْعَاكِفُ فِيهِ وَالْبَادِ (2)

مى گويد: خداوند مردمان را در مسجدالحرام يكسان دانسته، ولى در مكه متفاوتند. عُمَر و ابن عباس و مجاهد و سفيان ثورى و گروهى ديگر، بر آنند كه در مورد خانه هاى مكه، وضع چنين است و وارد شونده


1- الروض الأُنُف، ج 3، ص 102
2- حج: 25

ص: 77

به مكه مى تواند هر جا كه خواست روى آورد و صاحب خانه- بخواهد يا نخواهد- وظيفه دارد او را منزل دهد. در صدر اسلام نيز وضع بر همين منوال بود.

آن گاه مى گويد: گروهى ديگر از جمله مالك برآنند كه خانه ها، همچون مسجد نيستند و صاحبان آنها مى توانند در آن تصرّف كنند و اين كارى است كه امروزه انجام مى شود. سپس با بيان اختلاف نظرى كه در مورد فتح مكه وجود دارد و اين كه به جنگ (عنوه) يا به صلح بوده است، مى گويد: كسانى كه به صلح آميز بودن فتح مكه معتقدند، برابرى همگان در خانه ها را بعيد مى دانند و آنهايى كه فتح مكه را به قدرت نظامى دانسته اند، مى توانند قائل به برابرى همگان در خانه هاى آن و عدم قطعيت ملكيت آنها براى كسى باشند و خانه هاى مكه را منزلگاه هر ساكنى بدانند.

وى همچنين مى گويد: ظاهر گفته آن حضرت- عليه الصلاة والسلام- كه فرمود:

«آيا عقيل براى ما خانه اى به جاى گذارده است؟» مستلزم برابرى همگان در آن است، هر چند به مالكيت در آمده بود و واردشدگان حق استفاده از آن را نداشتند. آن گاه مى گويد:

از جمله دلايل بر اين كه خانه هاى مكه ملك مردم آن است، اين است كه خليفه عمر، جاى زندان را از صفوان بن اميه، به چهار هزار درهم خريدارى كرد.

با اين حال برابرى همگانى در خانه هاى مكه مى تواند (تنها) در موسم حج درست باشد و در اين صورت، اين مسأله ارتباطى به چگونگى فتح مكه نخواهد داشت.

سهيلى كه خود از علما و پيشوايان معتبر مالكى است، بر آن است كه مكه در مالكيت مردمِ آن است. در اينجا عين سخن او را نقل مى كنيم:

«فصل: در اينجا بخشى از احكام سرزمين مكه را يادآور مى شويم كه درباره آنها، اختلاف نظريه وجود دارد: آيا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به زور يا به صلح آنجا را فتح كرد؟ كه بتوان بر اساس آن حكم داد كه زمين آن را مى توان به مالكيت در آورد يا خير؟ چرا كه خليفه عمربن خطاب به هنگام آمدن حجّاج، دستور مى داد درِ

ص: 78

خانه هاى مكه برداشته شود و عمربن عبدالعزيز (1) به كارگزار خود در مكه نوشت كه مردم مكه را از اجاره دادن خانه هاى خود به هنگام آمدن حجاج، باز دارد؛ زيرا اين كار براى ايشان حلال نيست و مالك مى گويد: اگر مردم خيمه هاى خود را در خانه هاى مكه به پا مى كردند، كسى ايشان را نهى نمى كرد؛ و روايت شده كه خانه هاى مكه را بى صاحب مى خوانند و اينها همه برخاسته از دو اصل بود: يكى اين سخن خداوند- تبارك و تعالى- كه:

وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ الَّذِي جَعَلْنَاهُ لِلنَّاسِ سَوَاءً الْعَاكِفُ فِيهِ وَالْبَادِ

ابن عمر و ابن عباس در تفسير آيه مى گويند: تمام مكه، مسجد است.

واصلِ ديگر اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله با قدرت نظامى وارد مكه شد، هر چند بر مردم آن منت گذارد و جان و اموالشان را امان داد و بر خلاف نظر برخى فقها، نمى توان جاهاى ديگر را با مكه مقايسه كرد؛ زيرا مكه از دو نظر با جاهاى ديگر، تفاوت دارد:

يكى آن كه خداوند، پيامبر خود را صلى الله عليه و آله بدان ويژه گردانيد و فرمود: ... قُلْ الْأَنْفَالُ للَّهِ وَالرَّسُولِ ... (2)

و ويژگى ديگرى كه خداوند به مكّه بخشيد، آن است كه غنايم آن حلال نيست و آنچه در آن يافت شود بايد به حال خود رها گردد؛ زيرا حَرَم امن الهى است؛ پس چگونه مى توان زمين آن را، زمين خراج تلقى كرد. هر كس جايى را فتح كرد، حق ندارد مانند مكه با آن برخورد كند.

بنابراين زمين و خانه هاى مكه، متعلق به مردم آن است، ولى خداوند بر آنان واجب كرده كه وقتى حاجيان به مكه مى آيند، آنان را منزل دهند و براى خانه ها، از ايشان اجاره بها نستانند، اين حكم آن است و به زورمندانه يا صلح آميز


1- عمربن عبدالعزيز، در سال 99 هجرى به خلافت رسيد. كارگزار او در مكه «عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالدبن اسيد» بود. عمربن عبدالعزيز در سال 101 وفات يافت و عبدالعزيز بن عبداللَّه تا وفات وى، كارگزارى مكه را بر عهده داشت تاريخ طبرى، ج 8، ص 131- 141.
2- انفال: 1

ص: 79

بودن فتح آن نبايد كارى داشت، هر چند ظواهر حديث حكايت از زورمندانه بودن فتح مكه دارد.» (1)

وجوب منزل دادن به حجاج در مكه و نگرفتن اجاره بها از ايشان، آن گونه كه سهيلى بيان كرده است، با اين مطلب كه مكه در مالكيت مردم آن است منافاتى ندارد؛ زيرا در موارد بسيارى، از جمله بخشش نخ براى دوختن زخم، بخشش مازاد غذا و آب به نيازمندان و بخشش ستون و چوب براى نگهدارى ديوارى كه بيم فرو ريختن آن مى رود، بر آدمى واجب است كه از اموال خود براى رفع نياز ديگران، صرف كند و دريافت پول بابت اين كارها، خلاف است و وجوب آن، برخاسته از حق همدلى و همدردى است. در مورد خانه هاى مكه نيز آنچه گفته شد، درست به نظر مى آيد.

هرچند از سخن سهيلى چنين برداشت نمى شود كه حكم صادره در مورد خانه هاى مكه درباره غير حاجيان نيز صدق مى كند.

سهيلى اين استدلال را كه خريد خانه هايى در مكه از سوى عمر و عثمان به منظور توسعه مسجدالحرام، به اين معناست كه خانه ها در مالكيت مردم مكه بوده است، مى پذيرد؛ زيرا مى گويد: خريد خانه ها از سوى عمر و عثمان براى افزودن به مساحت مسجدالحرام، دليلى بر آن است كه باغات مكه در مالكيت مردم آن بوده و حق تصرّف و خريد و فروش و اجاره آنها را داشته اند. هر چند درباره خريد خانه ها، اختلاف نظر وجود دارد.

ابن رشد درباره اجاره خانه هاى مكه، چهار روايت مختلف را در المقدمات نقل مى كند: يكى حاكى از جواز آن است كه از ظاهر مذهب ابن قاسم در المدوّنه برمى آيد.

دوم: منع اين كار است كه ظاهر سخن مالك در شنيده ابن قاسم از او در كتاب حج است و سوم: كراهت مطلق و بالأخره چهارم: كراهت در ايام ويژه موسم حج است كه داودى از مالك نقل كرده است.


1- ابوالقاسم سهيلى، الروض الأُنُف شرح سيره ابن هشام، ج 3، ص 102- 103.

ص: 80

ابن جماعه نيز در المنسك خود از وى نقل كرده كه در كتاب البيان، اختلاف نظر در مورد فروش و اجاره خانه هاى مكه را نقل كرده است؛ وى مى گويد: ابن رشد در البيان والتحصيل سه روايت از مالك نقل كرده است: يكى منع خريد و فروش و اجاره، ديگرى مباح بودن و سوم: كراهت اجاره آنها در موسم حج.

بنا به برداشت ابن جماعه، سخن ابن رشد در «البيان» متضمّن اختلافى در مسأله خريد و فروش خانه هاى مكه نيست. از سخن او چنين بر نمى آيد كه وى نظر ارجحى را مطرح كرده است؛ حال آن كه قاضى عزالدين بن جماعه در «المنسك» خود به نقل از قاضى ابوعلى سند بن عنان مالكى ازدى، صاحب «الطراز» بدين مضمون نقل قول كرده كه گويا در اين امر ترجيحى ديده مى شود؛ زيرا بلافاصله پس از نقلى كه از ابن رشد داشته، مى گويد: سند بن عنان در الطراز نقل كرده كه مذهب مالك، منع خريد و فروش است و اجاره اگر در مورد چوب و ابزار باشد، جايز است، ولى چنانچه در مورد قطعه زمين باشد، نبايد صورت گيرد.

از سخن ابن الحاج در المنسك برمى آيد كه در مذهب مالكى، جواز خريد و فروش و اجاره خانه هاى مكه، ارجح شمرده شده است؛ زيرا تنها از امام مالك نقل قول شده و در مورد صحّت آنچه به مالك نسبت داده شده، استدلال گرديده است.

درباره سخن ابن عطيه نيز همين نتيجه گيرى درست است؛ زيرا او نيز از مالك نقل كرده كه صاحبان خانه هاى مكه، حق تصرّف و مالكيّت در خانه هاى خود را دارند و جواز اين كار را نيز با بيان اينكه مكّه به زور فتح شده است و پيشينيان بزرگوار چنان كرده و آيندگانِ برگزيده نيز در هر زمان چنان مى كنند، بعيد ندانسته است و وقتى خريد و فروش خانه هاى مكه جايز باشد، كرايه، هبه، وقف، شفعه، تقسيم و ديگر احكامِ جايز در املاك نيز در مورد آنها جايز مى گردد.

ممكن است گفته شود در مورد «شفعه» اين حكم با سخن مالك در المدونه كه گفت: «در زمينى كه به زور فتح شده است، حق شفعه وجود ندارد و خريد و فروش آن جايز نيست» سازگارى ندارد، در حالى كه اين حكم در مورد مكه صادق است (زيرا به

ص: 81

نظر وى مكه به زور فتح شده است)، در پاسخ مى گوييم كه هر چند مكه به زور فتح شده است، ولى پيامبر صلى الله عليه و آله بنا بر قول ارجح، بر اهل آن منّت گذارد و امانشان داد و بدين ترتيب، با جاهاى ديگرى كه به زور فتح شده است، تفاوت دارد.

مورد اجاره خانه هاى مكه نيز با ديگر جاها، متفاوت است و اگر هم قائل به جواز اين كار باشيم، به ويژه در ايام موسم حج و به منظور آسايش بيشتر حجاج، خالى از كراهت نيست؛ از پيشينيان نيز روايت بسيارى در كراهت اجاره خانه هاى مكه وارد شده و برخى نيز اجاره را تنها براى كسانى كه ناچار بدين كار هستند، روا دانسته اند. (1) نظر ابوحنيفه در مورد زمين هاى مكه، متفاوت نقل شده است؛ برخى كراهت خريد و فروش را از وى روايت كرده اند و نتيجه گرفته اند كه خريد و فروش جايز نيست، ولى «قاضى خان» يادآور شده كه اين حكم، از ظاهر روايت دانسته شده و برخى نيز با وجود كراهت، قائل به جواز آن شده اند.

ابويوسف و محمدبن حسن هر دو قائل به جوازند و فتواى حنفى ها نيز بنا به گفته «صدر شهيد حنفى» بر همين حكم است و حافظ الدين نسفى در كتاب خود «الكنز» نيز به قطع، همين نتيجه را گرفته است.

در مورد اجاره زمين هاى مكه نيز در مذهب ابوحنيفه، اختلاف نظر وجود دارد؛ چرا كه گاهى از او و از محمدبن حسن، عدم جواز و گاهى هم جواز توأم با كراهت، روايت شده است.

در مذهب احمدبن حنبل نيز در اين باره، روايت متفاوت است. هم جواز و هم منع روايت شده است. هر چند ابن قدامه حنبلى يادآور شده كه روايت جواز، از استدلال محكم ترى برخوردار است.

ابن مُنَجّا به نقل از حنبلى ها يادآور شده كه روايت منع، نظر رايج در مذهب حنفى


1- ابويوسف در كتاب خود «الخراج» چاپ سلفيّه، ص 82، احكام شرعى مربوط به سرزمين هاى فتح شده به زور يا به صلح را يادآور شده است. ماوردى نيز در كتاب «الاحكام السلطانيه» صفحه 31 به بعد، چاپِ مطبعة السعاده، به اين موضوع پرداخته است.

ص: 82

است. در مذهب شافعى در خصوص جواز خريد و فروش و اجاره خانه هاى مكه اختلافى وجود ندارد؛ زيرا از نظر وى، مكه به صلح فتح شده است. برخى از شافعى ها قائل به فتح مكه در حال امان هستند، كه امان را نيز به معناى صلح گرفته اند.

قاضى ابوالحسن معروف به ماوردىِ شافعى، صاحب «الحاوى الكبير» مى گويد: از نظر من، خالد بن وليد با جنگ وارد بخش پايين شهر مكه گرديد، ولى بالاشهر مكه به طور صلح آميز فتح شد.

نووى مى گويد: نظريه درست، همان اوّلى (فتح صلح آميز مكه) است.

در اين داورى، جاى تأمل است؛ زيرا فتح صلح آميز بايد همراه با تعهّد مردم شهر فتح شده به تركِ نبرد باشد، حال آنكه مردم مكه به هنگام فتح، چنين نكردند و حتى همگى براى نبرد با مسلمانان، تدارك ديدند و امان دادن پيامبر صلى الله عليه و آله را نيز نپذيرفتند. دليل آن نيز حديث عبداللَّه بن رباح انصارى به نقل از ابوهريره است كه در صحيح مسلم (1)روايت شده و در آن آمده است:

در جريان فتح مكه، قريش از همه جا و از هر قبيله، نيرو گرد آوردند و گفتند: اينان را جلو مى اندازيم؛ اگر چيزى عايدشان شد ما با ايشان هستيم و اگر بلايى بر سرشان آمد، هرچه خواستند به آنها تاوان مى دهيم. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا گروه قريش و پيروان ايشان را مى بينيد؟ آن گاه دستانش را روى هم گذارد و فرمود: وعده ديدار ما درصفا. آنگاه بودكه هر يك از ما هركه را خواستيم، از ايشان كشتيم وهيچ كس از ايشان، چيزى به سوى ما پرتاب نكرد. آن گاه مى گويد: دراين حال بودكه ابوسفيان آمد و گفت: اى رسول خدا، توده قريش امروز ازميان رفتند و ديگر قريشى باقى نمانده است. دراين حال بودكه آن حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: هركس وارد خانه ابوسفيان شود، در امان است.

در اين حديث، دلالت صريحى در مورد عدم پاى بندى قريش نسبت به ترك جنگ و نبرد با مسلمانان در روز فتح مكه وجود دارد و نيز دلالت بر آن دارد كه چنين


1- شماره 1780، في الجهاد، باب فتح مكه.

ص: 83

واكنشى از سوى آنان هنگامى صورت گرفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مكه شده بود و هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مرّالظهران حضور داشت، به ايشان امان داده بود؛ چرا كه در «مغازى» موسى بن عقبه روايت شده كه ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حِزام، پس از اسلام آوردن در مَرّالظهران به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: اى رسول خدا! مردم را امان ده. آيا اگر قريش دست از نبرد بكشند، در امان خواهند بود؟ حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: هركس دست از نبرد بكشد و درِ خانه اش را ببندد، در امان است. گفتند: پس ما را روانه كن تا اين مطلب را به ايشان ابلاغ كنيم. فرمود: برويد، هر كس وارد خانه تو- ابوسفيان- و حكيم بن حزام گردد و از جنگ دست بكشد، در امان است. مى گويد: خانه ابوسفيان در بالاشهر مكه و خانه حكيم، در پايين شهر مكه قرار داشت.

در سيره ابن اسحاق (تهذيب سيره ابن هشام) (1) به نقل از بكايى روايت شده كه ابن عباس بن عبدالمطلب پس از اسلام آوردن ابوسفيان در مرّالظهران به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت:

اى رسول اللَّه، ابوسفيان كسى است كه خوش دارد به چيزى افتخار كند، كارى براى او بكنيد. حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: «آرى، هر كس وارد خانه ابوسفيان شود، در امان است. هر كس در خانه اش را به روى خود ببندد، در امان است و هر كس وارد مسجد شود، در امان است.» (2) در اين دو كتاب، رواياتى وارد شده به اين مضمون كه پيامبر صلى الله عليه و آله در امان دادن خود، زنان و مردانى از اهل مكه را مستثنا ساخت و به دليل جرايمى كه مرتكب شده بودند، دستور كشتن آنها را- حتى اگر پشت پرده كعبه پنهان شده باشند- صادر كرد.

از جمله احاديثى كه دلالت بر عدم پاى بندى قريش نسبت به ترك جنگ با مسلمانان در روز فتح، و نيز عدم پذيرش امان پيامبر صلى الله عليه و آله پس از دريافت چنين پيامى دارد، حديثى است كه فاكهى نقل كرده است و مى گويد: محمدبن ادريس بن عمر از نوشته هاى


1- تهذيب سيره ابن هشام، تحقيق عبدالسلام هارون، مؤسسة الرساله، 1981، ص 253
2- ابوداود، اين روايت را طىّ شماره 3021 و 3022 در «الخراج والإماره»، باب «ما جاء في خبر مكه»، آورده است.

ص: 84

خود از سليمان بن حرب و او از حماد به نقل از ايوب به نقل از عكرمه براى ما حديث بلندى را درباره فتح مكه نقل مى كند و از جمله مى گويد:

«... سپس ابوسفيان گفت: قريش را چپاول كردند. عباس گفت: اى رسول خدا اگر مرا اجازه دهى به ميان مردم مكه بروم و آنان را فراخوانم و امان دهم و براى ابوسفيان نيز چيزى قرار دهم! مى گويد: عباس سوار شهباء، استر پيامبر صلى الله عليه و آله شد و رهسپار گشت.

حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: عمويم را به من باز گردانيد كه عموى هر كس چون پدر اوست. راوى مى گويد: عباس رهسپار شد و به ميان مردم مكه رسيد و گفت: اى اهل مكه! اسلام آوريد تا در امان باشيد، شما به محل هاى بسيار نامطمئنى پناه آورده ايد. مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله زبير را از سمت بالاى مكه و خالد بن وليد را از پايين مكه، اعزام داشته بود، عباس به ايشان گفت: زبير از سمت بالا و خالد از سمت پايين آمده اند و اين همان خالدى است كه مى شناسيد و خزاعه اى كه پوزه ها بر خاك مى مالد. راوى مى گويد: سپس گفت: هر كس سلاح بر زمين بگذارد، در امان است. هركس در به روى خود ببندد، درامان است.

هركس وارد خانه ابوسفيان شود، در امان است. و مى افزايد: پس از آن پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله بر آنان ظاهر گشت و به مردم امان داد، مگر به بنى بكر از خزاعه. سپس چهار نفر را نام برد:

مقيس بن صبابه، عبداللَّه بن ابى سرح، ابن خطل و ساره (1) از كنيزان بنى هاشم. مى گويد نمى دانم نام حماد و ساره در حديث ايوب آمده يا حديث ديگرى. خزاعه تا نيمروز جنگيدند و آن گاه خداوند- عزّوجلّ- اين آيات را نازل كرد كه: أَلَا تُقَاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمَانَهُمْ وَهَمُّوا بِإِخْرَاجِ الرَّسُولِ وَهُمْ بَدَءُوكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ أَتَخْشَوْنَهُمْ فَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَوْهُ إِنْ كُنتُمْ مُؤْمِنِينَ* قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمْ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ


1- ابن هشام در «السيرةالنبويه» اين چهار نفر را در شمار كسانى مى شمارد كه در روز فتح مكه، پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله از ايشان نام برد و دستور قتل آنان را- حتى اگر پشت پرده كعبه پنهان شده باشند- صادر فرمود و به ديگران امان داد، و بر اين چهار تن، حويرث بن نقيذ بن وهب و دو تن از كنيزكان عبداللَّه بن خطل كه در هجو رسول خدا صلى الله عليه و آله آواز مى خواندند، افزوده است نك: سيره ابن هشام، ج 2، ص 273، چاپ الجماليه مصر.

ص: 85

صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ* وَيُذْهِبْ غَيْظَ قُلُوبِهِمْ وَيَتُوبُ اللَّهُ عَلَى مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (1)

و به فاصله هر فراز از آيات، نام خزاعه را مى آورد.

اين خبر با گفته هاى ابن عقبه و ابن اسحاق در خصوص دستور پيامبر صلى الله عليه و آله براى خوددارى از جنگ با كسانى كه روز فتح مكه نجنگيدند- مگر آنهايى كه استثنا كرد- مغايرت دارد. دليل درستىِ حديث نقل شده از سوى فاكهى، خواهد آمد.

از ديگر اخبار دالّ بر اجتماع قريش مكه براى جنگ با مسلمانان در روز فتح مكه، حديثى است كه موسى بن عقبه در مغازى نقل كرده است؛ آنجا كه در خبر مربوط به فتح، مى گويد: در پايين مكه بنى بكر و بنى حارث بن عبد مناة و هذيل ساكن بودند كه قريش از ايشان و حبشى هاى همراه آنان كمك گرفتند وبه آنها دستور دادند در پايين مكه باشند.

آن گاه مى گويد: چون خالد بن وليد روانه شد تا از پايين مكه وارد شود، بنى بكربن وائل با او روبرو شدند و به نبرد پرداختند، ولى شكست خوردند و از بنى بكر نزديك به بيست تن و از هذيل نيز سه يا چهار تن كشته شدند و بقيه پا به فرار گذاشتند.

ابن اسحاق در سيره خود: «تهذيب سيره ابن هشام»، مطلبى مبنى بر عدم درگيرى قريش با مسلمانان در روز فتح مكه دارد. او در خبر فتح مكه مى گويد: عبداللَّه بن ابى نجيح و عبداللَّه بن ابى بكر به من گفته اند كه صفوان بن اميه و عكرمة بن ابى جهل و سهيل بن عمرو مردم را در خندمه گرد آورده بودند تا جنگ كنند.

ابن اسحاق پس از بيان خبر حماس بن قيس مى گويد: وقتى ياوران مسلمان خالدبن وليد با كفّار روبرو شدند، اندكى به نبرد با آنها پرداختند تا اينكه كُرزبن جابر، فردى از قبيله محارب بن فهر و خنيس بن خالدبن ربيعةبن اصرم، از هم پيمانان بنى منقذ- كه پيش از آن در ميان لشكريان خالدبن وليد بودند و از وى روى برگرداندند- كشته شدند.

ابن اسحاق سپس مى گويد: عبداللَّه بن ابى نجيح و عبداللَّه بن ابى بكر برايم گفته اند:

سَلَمة بن مَيْلاء از خاندان جهينه كه از لشكريان خالد بود و نيز تعدادى از مشركان-


1- توبه: 15- 13

ص: 86

نزديك به دوازده يا سيزده تن- مورد اصابت قرار گرفتند و پس آن فرار كردند. (1) اگر گفته شود كه سخن ابن اسحاق در گردآورى جمعى از مردمان براى جنگ با مسلمانان به وسيله سهيل، صفوان و عكرمه در روز فتح مكه، مستلزم اين نيست كه از قريش كسى جز آنان چنين كرده باشد، اين نشان دهنده همان مطلبى است كه به طور اجمال در حديث ابوهريره، مبنى بر گردآوردن اوباشى براى جنگ با مسلمانان در آن روز از سوى قريش آمده است. در پاسخ اين برداشت و نتيجه گيرى، بايد گفت: بعيد است كه سهيل و صفوان و عكرمه، به تنهايى و جداى از خاندان خود و به رغم خواسته آنان، دست به چنين كارى زده باشند، چه بسا علت انتساب اين كار؛ يعنى لشكر كشى و گردآورى نيرو به آنها و نبودن نامى از ديگر خاندان ها، سردمدار بودن آنان بوده است و اگر ديگران از اين كار كراهت داشتند، تنها سكوت كافى نبود و حتماً بايد به قول و فعل، مخالفتى صورت مى گرفت و عملًا مخالفت خود را نشان مى دادند تا رهبر، از آن آگاه گردد، ولى هيچ حديث يا روايتى كه بتوان بدان استدلال كرد كه كسى از اهل مكه، نسبت به اين كار سهيل، صفوان و عكرمه، انتقاد و مخالفت كرده باشند، نقل نشده است.

در مورد پاى بندى مشركان موجود در مكه به ترك جنگ با مسلمانان، به هنگام فتح مكه نيز روايت و حديثى نيامده است و اگر چنين اتفاقى افتاده بود، به يقين همان گونه كه موارد مشابه آن در سال حديبيّه ثبت شده است، ثبت مى گرديد و به ما مى رسيد.

اگر دليلى بر پاى بندى مردم مكه به خوددارى جنگ با مسلمانان در روز فتح مكه، اقامه نشود و دليلى بر خلاف آن؛ يعنى گرد آمدنشان براى نبرد با مسلمانان اقامه گردد، لازم مى آيد كه فتح مكه را از راه جنگ (عنوه) بدانيم كه ظاهر احاديثِ صحيح تر چنين است. از جمله اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله در حديث پيش گفته ابوهريره كه گفت: «پيروان و اوباشان قريش را مى بينيد» و سپس دستان خود را بهم زد و فرمود: «در صفا به يكديگر خواهيم رسيد». مى گويد: رهسپار شديم و هر كس از ما هركه را مى خواست، مى كشت و


1- سيره ابن هشام، ج 4، ص 91- 92

ص: 87

هيچ كس از ايشان، چيزى به سوى ما پرتاب نكرد.

راوى همچنين مى گويد: در اين حال ابوسفيان آمد و گفت: اى رسول خدا، توده قريش امروز از ميان رفتند. ديگر قريشى باقى نمانده است. آنگاه حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: «هر كس وارد خانه ابوسفيان شود، در امان است» مسلم در يكى از اسناد اين حديث مى گويد:

عبداللَّه بن هاشم از بهز از سليمان بن مغيره براى ما حديث گفته است و در اين حديث افزوده است كه وقتى آن حضرت صلى الله عليه و آله دستان خود را به هم زد، فرمود: «آنان را از دم تيغ بگذرانيد.»

از ديگر احاديث، حديثى است كه مسلم (1) با اسناد به عبداللَّه بن رباح روايت كرده كه گفته است: اى ابوهريره براى ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله بگو. ابوهريره گفت: در روز فتح مكه، همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم. آن حضرت، خالد بن وليد را بر سمت راست و زبير را بر سمت چپ و ابوعبيده را بر پياده لشكر گماشت و فرمود: اى ابوهريره، انصار را برايم فراخوان. آنان را فراخواندم. هروله كنان آمدند. فرمود: اى گروه انصار! آيا جمعِ گردآمده قريش را نمى بينيد؟ گفتند: چرا مى بينيم. فرمود: خوب ببينيد وقتى فردا با آنها برخورد كرديد، آنان را از دم تيغ بگذرانيد و دست راست خود را بر دست چپ قرار داد و فرمود: وعده ديدار ما در صفا. راوى مى گويد: در آن روز هر كس در برابرشان آمد، به زمين انداختند. مى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به صفا رفت. انصار هم آمدند و در صفا طواف كردند. در اين حال ابوسفيان پيش آمد و گفت: اى رسول خدا، همه قريش از ميان رفتند.

ديگر قريشى باقى نمانده است. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر كس وارد خانه ابوسفيان شود، در امان است. هركس سلاح بر زمين بگذارد، در امان است و هركس درِ خانه خود را به روى خود ببندد، در امان است. آنگاه بقيه خبر را روايت كرده است.

و از اين قبيل است آنچه ابوداود در سنن خود (2) آورده كه بنا بر روايت رسيده به ما چنين است. مسلم بن ابراهيم مى گويد: سلام بن مسكين به ماگفت: ثابت بنانى به نقل از


1- شماره 1780، الجهاد، باب فتح مكه.
2- شماره 3024 در «الخراج والاماره»، باب «ما جاء في خبر مكه».

ص: 88

عبداللَّه بن رباح انصارى از ابوهريره روايت كرده كه گفته است وقتى پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله وارد مكه شد، زبير بن عوام و ابوعبيدةبن جرّاح و خالد بن وليد را سواره روانه كرد و فرمود:

اى ابوهريره، انصار را فراخوان. سپس فرمود: از اين راه برويد و هركس بر سر راهِ شما ايستاد، بر زمين زنيد. كسى ندا داد: ديگر قريشى نخواهد ماند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

هركس وارد خانه ابوسفيان (1) شود در امان است؛ هركس سلاح بر زمين بگذارد، در امان است. شجاعان قريش، سلاح بر زمين گذاشتند و وارد محوطه كعبه شدند تا اينكه آنجا پر شد. پيامبر صلى الله عليه و آله طوافى كرد و در محل مقام ابراهيم عليه السلام نماز گزارد و سپس پاى در ايستاد و آنان ضمن خروج، با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كردند و اسلام آوردند.

اين حديث ابوهريره، اشاره بر فتح مكه از راه جنگ (عنوه) دارد و از جمله به اين گفته پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه دستانش را به هم مى ماليد، فرمود: «آنان را از دم تيغ بگذرانيد.» كه در روايت مسلم به نقل از عبداللَّه بن هاشم به نقل از بهز از سليمان بن مغيره از ثابت بنانى از عبداللَّه بن رباح از ابوهريره روايت شده است. يا اين گفته پيامبر كه فرمود:

«به آنان خوب نگاه كنيد، وقتى فردا با ايشان برخورد كرديد آنها را از دم تيغ بگذرانيد» و دستانش را به هم ماليد و دست راست بر دست چپ گذارد ... كه در روايت مسلم به نقل از دارمى از يحيى بن حسان از حماد بن سلمه از ثابت، نقل شده است.

وجه دلالت اين گفته پيامبر صلى الله عليه و آله و اشاره آن حضرت با دست، متضمن تشويق و برانگيختن به نبرد با مشركان مكه به هنگام فتح آن است و از جمله اين گفته در حديث نقل شده: «در آن روز آنان (مسلمانان) با هركس برخورد كردند او را به زمين انداختند.» زيرا اين جمله بدان معناست كه هركس در برابرشان ايستاد كشتند يا اينكه خاموشش ساختند. البته زمين انداختن يا خواباندن به معناى كشتن نيز آمده، ولى در معناى ديگرى هم وارد شده كه بعداً با بيان تفسيرى آن را ذكر خواهيم كرد. همچنين اين گفته ابوسفيان بن حرب كه گفت: اى رسول خدا، قريش از بين رفت. ديگر قريشى نمانده


1- در اينجا و در سنن ابى داود شماره 3024، چنين است، ولى در روايت ابن راسه و لؤلوئى عبارتِ: هركس وارد خانه اى شد به صورت نكره آمده است.

ص: 89

است، به همين معناست؛ يعنى كه ريشه قريش كنده شده و توده قريش نابود شدند. نابود شدن و از ميان رفتن به صورتى كه اشاره شد، دليلى بر آن است كه مكه به زور (عنوه) فتح شده است؛ زيرا فتح صلح آميز مكه، با آنچه گفته شد، منافات دارد.

همچنين درخواست امان از پيامبر صلى الله عليه و آله از سوى ابوسفيان براى كسانى كه به خانه ابوسفيان روند و يا سلاح خود را زمين گذارند و يا درِ خانه به روى خود ببندند و پذيرش اين درخواست از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله نشانه مفتوح العنوه بودن مكه است.

وجه استدلال، در اين موردكه فتح مكه با قدرت نظامى بوده، آن است كه اگر به طور صلح آميز فتح شده بود، ديگر نيازى به درخواست «امان» به وسيله ابوسفيان نبود؛ زيرا اقتضاى صلح، عفو عمومى و امان براى همگان است؛ حال آنكه درخواست ابوسفيان، به اين دليل بوده كه مسلمانان در روز فتح مكه در حال نابود كردن قريش و كشتن آنها بوده اند. مسلمانان نيز تنها در صورتى اقدام به چنين كارى با مشركان مى كنند كه ذمّه و عهد و پيمانى با آنها نمانده باشد يا عهد و پيمان را نقض كرده باشند كه مورد دوّم محتمل تر است؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى به مردم مكه امان داد كه ابوسفيان از ايشان در خواست كرده و عباس بن عبدالمطلب براى احترام به وى، درخواستش را به صورت خواهش از پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در مَرّ ظهران در ميان گذاشته بود كه پيش از اين به آن اشاره كرديم.

درخواست امان از پيامبر صلى الله عليه و آله به وسيله ابوسفيان و بيان وضع قريش از سوى وى، زمانى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه به صفا آمده بود؛ زيرا در حديث ابوهريره آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله از صفا بالا رفت و انصار هم رسيدند و به طواف پرداختند و سپس ابوسفيان آمد وگفت: اى رسول خدا، توده قريش از ميان رفت و نابود شد و ديگر قريشى نمانده است. ابوسفيان سپس ادامه داد: آيا كسى كه وارد خانه ابوسفيان شود در امان است؟

اين كه حضرت صلى الله عليه و آله فرمود:

«فردا كه با آنها روبه رو شديد، آنان را از دم تيغ بگذرانيد.» قبل از اين عبارت، در حديث آمده كه مى گويد: در آن روز با هركس مواجه شدند، او را به زمين زدند و از پاى

ص: 90

در آوردند. اين نشان مى دهد كه اين سخن يك روز پيش از فتح مكه گفته شده است و فرداى آن روز صلح برقرار شد؛ يعنى صلح زمانى برقرار شد كه مسلمانان با هركس مواجه مى شدند او را به زمين مى زدند و از پاى در مى آوردند.

مازرى پاسخ اين سخن را داده است همچنان كه لازمه اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: «وقتى فردا با آنها مواجه مى شويد، آنان را از دم تيغ بگذرانيد» آن نيست كه يك روز پيش از فتح مكه، گفته شده باشد؛ زيرا امكان دارد كه در آخرين شبى كه فرداى آن صلح صورت گرفت، بر زبان آمده باشد، همچنين اين ادعا كه در روز فتح مكه و پيش از هرگونه درگيرى و نبرد، صلحى صورت گرفته است، مستند به دليلى نيست.

در اينجا اشاره اى مى كنيم به الفاظى كه در حديثِ نقل شده به وسيله ابوهريره آمده است؛ يعنى «مجنبه» و «بياذقه» (1)....

از ديگر دلايل فتح مكه از راه جنگ، روايتى است كه از امّ هانى دختر ابوطالب به ما رسيده است. او مى گويد: در ظهر فتح مكه، خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدم. سلام كردم.

فرمود: كيستى؟ گفتم: امّ هانى دختر ابوطالب. فرمود: خوش آمدى امّ هانى. سپس برخاست و در حالى كه با جامه خود را پوشانده بود، هشت ركعت نماز خواند. وقتى از نماز فارغ شد، عرض كردم: اى رسول خدا برادر مادرى من على بن ابى طالب]« [مدعى است كه با فلان بن هبيره- كه به او پناه داده ام- جنگيده است. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

هركس كه تو او را امان داده اى، امان مى دهيم، اى امّ هانى.

اين حديث را به همين لفظ، «مسلم» در صحيح خود (2) آورده است و بر صحّت آن اتفاق نظر وجود دارد. وجه دلالت اين حديث مبنى بر بودن فتح مكه از طريق نظامى، در آن است كه اگر فتح مكه به طور صلح آميز بود، اين امر بنا بر موقعيتى كه على بن ابى طالب نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله داشت، بر وى پنهان نمى ماند و در صدد قتل كسى كه به مقتضاى صلح،


1- كه به ترتيب به «طرف» راست يا چپ و «پياده» ترجمه شده است و فاسى به توضيح لغوى و معنايى آنها طى چند سطر مى پردازد كه آن را ترجمه نكرده ايم.
2- اين حديث را ابن هشام در كتاب «السيرة النبويه»، ج 2، ص 4- 273 نقل كرده است.

ص: 91

امان گرفته بود، بر نمى آمد و ديگر نيازى به مطرح شدن پناه داده امّ هانى نبود و امّ هانى نيز از پيامبر صلى الله عليه و آله درخواست اعمال حق خود را نسبت به فرد پناه داده شده نمى كرد.

امام مازرى مشابه همين استدلال را در مورد فتح مكه به قدرت نظامى، با استفاده از اين حديث مطرح كرده است. مى گويند مردى كه امّ هانى- طبق اين حديث- او را امان داده بود، پسر وى؛ جعدةبن هبيرةبن ابى وهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم مخزومى بوده است؛ زيرا ابوالقاسم سهيلى به هنگام ذكر نامِ امّ هانى دختر ابوطالب، مى گويد: او از هبيره، پسر ديگرى دارد به نام يوسف و پسر سوّمى به نام جعده كه در حديث مالك، منظور همين پسر بوده است.

حافظ ابوالحجاج مزى در تهذيب خود (1) به نقل از حافظ بن عبدالبرّ اين مطلب را نقل كرده است؛ زيرا در بيان شرح حال جعدة بن هبيره مى گويد: اين همان كسى است كه امّ هانى در روز فتح مكه امانش را داده بود. ابن عبدالبرّ نيز همين را مى گويد.

من پس از پيگيرى شرح حال جعدة بن هبيره و امّ هانى كه در سه جا آمده است، در كتاب استيعاب ابن عبدالبرّ، اين سخن را نيافتم. (2) حديثى از وى روايت شده كه او؛ يعنى امّ هانى در روز فتح مكه دو نفر از مردان بنى مخزوم را پناه داد. (حضرت) على]« [درصدد قتل آنها برآمد. اين دو نفر به گفته


1- تهذيب الكمال، ج 4، ص 566، شماره 93. ولى عبارت متن در آن نيامده است.
2- همچنان كه مؤلف مى گويد من محقق كتاب نيز پس از پيگيرى، اين روايت را در «استيعاب» نيافتم. انتساب روايت به ابن عبدالبر، درست است. زرقانى در شرح مواهب روايت را نقل كرده، مى گويد: گفته مى شود پسر دوم؛ يعنى جعدةبن هبيره كه امّ هانى به او امان داده بود، خردسال بود و به هنگام فتح مكه نمى جنگيد كه نياز به امان نامه داشته باشد. حضرت على]« [نيز درصدد قتل او برنيامده بود. ابن عبدالبر اين احتمال را داده كه جعده پسر هبيره از مادر ديگرى جز امّ هانى بوده است، گو اينكه از نسب شناسان نيز نقل مى كند كه هبيره جز از امّ هانى، پسرى نداشته است. مى گويم حال كه روايت منسوب به ابن عبدالبرّ را در «استيعاب» نيافته ايم، اين نقل قول از كجا آمده است؛ پاسخ اين است كه ممكن است از كتاب «الدرر في اختصار المغازى و السِيَر» باشد و حديثى كه احمد و مسلم از وى نقل كرده اند، در پى اين جمله امّ هانى آمده باشد كه گفته است: در روز فتح، دو تن از مردانِ پدر شوهرم از بنى مخزوم نزد من پناه گرفتند و ... دنباله حديث.

ص: 92

خطيب بغدادى، حارث بن هشام و عبداللَّه بن ابى ربيعه مخزومى و به روايت ابن ابى اسحاق- كه ابن بشكوال نقل كرده- حارث بن هشام و زهير بن ابى امية بن مغيره بوده اند.

از جمله دلايل ديگر در اثبات اين كه فتح مكه از راه جنگ بوده، سخنان آن حضرت صلى الله عليه و آله در خطبه آن روز است كه به حرمت مكه اشاره مى كند و اين كه براى هيچ كس قبل از ايشان جنگ در آن حلال نبوده و براى او نيز تنها به مدت يك ساعت از روز، حلال شده است و تا ادامه حديث كه در صحيحين و از حديث ابن عباس نقل شده است.

خطابى مى گويد: آنچه در آن ساعت براى حضرت حلال شده بود، خونريزى بود و نه خون شكار و موارد ديگرى چون قطع درخت و پراكندن شكار.

محب طبرى مى گويد: احتمال ديگر آن است كه حلال بودن شامل همه چيز بوده است؛ زيرا پراكنده شدن لشكريان، پراكندن شكار و قطع درخت و ... را نيز- عمداً يا سهواً- در پى دارد.

برخى از كسانى كه قائل به فتح مكه از راه جنگ اند، چنين استدلال كرده اند كه حضرت صلى الله عليه و آله در خطبه روز فتح مكه فرمود: «اى توده قريش! به نظر شما من با شما چه كردم؟ گفتند: نيكى كردى و برادرى نيكو و برادرزاده اى نيكو بودى. آن گاه فرمود:

برويد كه همه شما آزاديد. اين خطبه در سيره ابن اسحاق تهذيب ابن هشام (1) آمده است.

وجه دلالت اين خطبه بر غير صلح آميز بودن فتح مكه آن است كه فرمود: شما آزاد شدگانيد؛ يعنى كه از بندگى و بردگى آزاد شده ايد.

ابن اثير در «نهاية الغريب» به اين مطلب اشاره كرده است؛ زيرا در حديث «حُنَين» كه در اين كتاب آورده است، مى گويد: وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مكه شد و كسانى را كه روز فتح مكه آنان را آزاد كرده بود، به همراه داشت سپس آنها را آزاد كرد و به بندگى و بردگى نگرفت و آنها همچون اسيرانى بودند كه آزاد شده باشند. هر چند كه در لفظ


1- ج 2، ص 274

ص: 93

(عربىِ) آزاد شدگان «قريش» و «ثقيف»، تفاوت قائل شده و تعبير بهترى براى قريش، به كار برده است (لفظ «طُلقا» براى قريش و «عُتقا» براى ثقيف).

اگر معناى آزادگان يا آزاد شدگان چنين باشد، خطاب پيامبر صلى الله عليه و آله به قريش، با اين لفظ، مستلزم آن است كه آنها در آن هنگام بنده و برده و اسير بوده باشند و پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها عنايت كرد و آزادشان ساخت و اگر چنين نبود، لزومى نداشت نظر قريش را در مورد برخوردى كه با آنها كرده است، جويا شود و اين از روشن ترين دلايل مبنى بر به زور گرفتن مكه است و اين استدلال پاسخى ندارد، جز آنكه گفته شود كه اين روايت مرسل است و به روايت مرسل نمى توان استدلال كرد كه اگر هم چنين باشد، در مورد فتح مكه از راه جنگ دلايل ديگرى هم وجود دارد كه آنها را ذكر كرديم.

ازرقى خطبه پيامبر صلى الله عليه و آله را در روز فتح مكه با لفظى نزديك به معناى پيش گفته و اندكى مفصل تر، ذكر كرده است. متن روايت ازرقى- آنگونه كه از وى نقل شده و با سندى كه به خود او مى رسد- از اين قرار است: جدّم احمدبن محمد وابراهيم بن محمد شافعى، برايم گفته اند كه: مسلم بن خالد به نقل از عبداللَّه بن عبدالرحمن بن ابى حسين به نقل از عطاء بن ابى رباح و حسن بن ابى الحسن و طاوس نقل كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه وارد مسجد الحرام شد و دو ركعت نماز به جاى آورد و آن گاه برخاست. مردم به گرد كعبه جمع شده بودند. حضرت صلى الله عليه و آله دو طرف در را گرفت و فرمود: سپاس خداى را كه وعده اش راست آمد و بندگانش را يارى داد و گروه هاى دشمن را شكست داد. چه مى گوييد و چه گمان داريد؟ گفتند: در حق تو نيك مى گوييم و گمان نيك داريم. برادرى بزرگوار و برادرزاده اى بزرگوار هستى. حال كه قدرت يافته اى در گذر و عفو كن. فرمود:

من همان سخنى را به شما مى گويم كه برادرم يوسف عليه السلام گفت: لاتَثْرِيْبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِراللّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمين؛ (1)

«امروز شما را سرزنش نبايد كرد. خدا شما را مى بخشايد كه او مهربان ترين مهربانان است.» (2)

همچنين آنچه ثابت مى كند فتح مكه از راه


1- اخبار مكه، ج 2، ص 121. مؤلّف در ابتدا وعده داده بود كه عين روايت را نقل كند!.
2- يوسف: 92

ص: 94

زور صورت گرفته، روايتى است كه در مسند امام احمد بن حنبل به ما رسيده است، آنجا كه مى گويد: يحيى از حسين، از عمروبن شعيب، از پدرش و او از جدش نقل كرده كه گفته است: هنگامى كه دروازه مكه به روى رسول خدا صلى الله عليه و آله باز شد، فرمود: سلاح را كنار گذاريد، مگر (با) خزاعه از بنى بكر. آنگاه اذان گفت و نماز عصر خواند و سپس گفت:

سلاح را كنار گذاريد .... (1) فاكهى نيز اين روايت را نقل كرده، مى گويد: حسن بن حسين براى ما نقل كرده كه ابن ابى عدى از حسينِ معلم، از عمرو بن شعيب، از پدرش، از جدش نقل كرده كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله به هنگام فتح مكه فرمود: سلاح را كنار بگذاريد، مگر با خزاعه از بنى بكر.

آنگاه اذان گفت و نماز عصر به جاى آورد و سپس به آنها فرمان داد تا سلاح را كنار بگذارند. فرداى آن روز مردى از خزاعه، مردى از بنى بكر را در مزدلفه ديد و او را كشت؛ وقتى اين موضوع به سمع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، در حالى كه پشت به كعبه كرده بود، برخاست و به سخنرانى براى ما پرداخت و فرمود: «ستمكارترين مردم به خدا، كسى است كه در حرم خدا، دشمنى ورزيد و جز قاتل خويش بكشت و به جرم دشمنى جاهليت، به قتل رساند».

«يحيى» كه در حديث امام احمدبن حنبل ياد شده، همان يحيى بن سعيد قطان، امام مشهور و از بزرگان است و «حسين» استاد اوست كه چندين نفر او را ثقه دانسته اند و جماعتى از وى نقل حديث كرده اند و عمرو بن شعيب- اگر چه بخارى و مسلم از وى نقل نكرده اند- از سوى يحيى بن معين (2) و اسحاق بن راهويه و صالح حرره و بزرگان ديگر فردِ ثقه دانسته شده است و چند تن از بزرگان به او استناد كرده اند؛ زيرا من شخصاً به خط حافظ الذهبى در «تاريخ الإسلام» (3) ديدم كه به نقل از بخارى آمده بود: احمد بن حنبل و


1- مسند احمد، ج 2، ص 212
2- «تاريخ» ابن معين، ج 2، ص 6- 445
3- «تاريخ الاسلام»، ج 4، ص 285

ص: 95

على بن مدينى و اسحاق بن راهويه را ديدم كه به حديث عمرو بن شعيب استناد مى كنند و بخارى اين سخن را از قول مردمان پس از ايشان گفته است. شيخ محى الدين نووى مى گويد:

(روايات نقل شده از سوى وى) صحيح است و مى توان بدانها استناد كرد.

دار قطنى و ديگران نيز مى گويند: «حديث شنيدن شعيب از جدش عبداللَّه بن عمرو، ثابت شده است».

اگر چنين باشد، حديث نامبرده، داراى اسناد صحيحى است و وجه دلالت آن بر فتح مكه از راه جنگ، آن است كه از حديث، مباح بودن جنگ و كشتار در روز فتح مكه برداشت مى شود و اين امر با حالتى كه به روش صلح آميز فتح شده باشد، منافات دارد.

دليل ديگر بر اينكه فتح مكه با توسّل به زور بوده- هر چند جنگى رخ نداده باشد- اين است كه ورود پيامبر صلى الله عليه و آله و همراهان مسلمان ايشان به مكه، براى اهل مكه، حالت اجبار داشته است؛ زيرا آنها ورود آن حضرت صلى الله عليه و آله را در سال حديبيه- بنا به آنچه ابن اسحاق در سيره (1) آورده- به زور تلقى كرده اند؛ زيرا ابن اسحاق يادآور شده كه قريش به بديل بن ورقاء خزاعى و همراهان خزاعى اش پيغام پيامبر صلى الله عليه و آله را مبنى بر اينكه براى جنگ نيامده و براى زيارت كعبه آمده است، رساندند كه با اين كار، به اعراب زور مى گويد. ابن اسحاق يادآور شده (2) كه عروة بن مسعود ثقفى نيز وقتى در حُدَيبيّه از سوى قريش نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، گفت: اين قريش است كه با شتران و بچه شتران خود (به قصد يكسره كردن كار پيامبر صلى الله عليه و آله با تجهيزات و لوازم كامل) آمده اند و پوست پلنگ به تن كرده اند و با خدا پيمان بسته اند كه هرگز نگذارند به زور وارد مكه گردى.

وقتى ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به مكه در روز حديبيه- به رغم اينكه قصد جنگ نداشته و تنها مى خواسته به مناسك عمره بپردازد- از نظر اهل مكه قابل قبول نبوده و با آن مخالفت كردند، چگونه ممكن است كه به فتح مكه تن دهند، در حالى كه مراد از ورود به مكه در آن روز، دعوت به اسلام و نجات مكه از مشركين بوده و همراهان آن حضرت


1- تهذيب سيره ابن هشام، ص 222
2- تهذيب السيره، ص 224- 223

ص: 96

در روز فتح مكه، چندين برابر مسلمانانى بوده كه در روز حديبيه او را همراهى مى كردند؛ زيرا تعداد ياران ايشان در حديبيه را هزار و چهارصد (بنا به روايت مسلم و ديگران)؛ هزار و پانصد و بيست؛ هزار و ششصد و هزار و سيصد نفر برشمرده اند، ولى تعداد مسلمانان در روز فتح مكه، ده هزار يا دوازده هزار نفر ذكر شده است.

نووى سعى كرده است به الفاظ و كلماتى كه در حديث ابوهريره و حديث ام هانى نشان از فتح مكه از راه توسّل به زور دارند، پاسخ بدهد كه البته پاسخ وى جاى تأمل دارد و ما بعد از ذكر سخن وى، بدان مى پردازيم، او در برابر فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله به «از دمِ تيغ بگذرانيد» مشركان و كشتن ايشان به وسيله خالد، مى گويد: اما اينكه آن حضرت صلى الله عليه و آله فرموده باشد: «آنها را از دم تيغ بگذرانيد» و نيز كشته شدن چند تن از ايشان به دست خالد، حمل مى شود بر اين كه منظور، آن دسته از كفارند كه قصد جنگ داشته اند.

اين تأويل و تفسير نووى، از سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: «آنها را از دم تيغ بگذرانيد» اگر در مورد كسانى باشد كه به جنگ برخاسته اند يا بايد به نام معرفى شده باشند و يا معرفى نشده باشند. براى فرض اول، دليلى در دست نيست و فرض دوم، مسلّم است و مستلزم آن است كه كسانى كه بايد كشته شوند، محدود نيستند. بنابراين فرمان به كشتن، جنبه عام براى همه آنها دارد و خود دليلى بر فتح مكه با توسل به زور است؛ چرا كه اگر صلحى صورت گرفته بود، نياز به چنين فرمانى نبود. اينكه فرمان از دم تيغ گذراندن، جنبه عام براى همه آنها دارد، منافاتى با عدم آغاز جنگ با آنها ندارد و اين مضمون خبرى است كه در مغازى موسى بن عقبه و سيره ابن اسحاق، با لفظ ابن اسحاق آمده كه مى گويد:

رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى فرمان ورود به مكه را به لشكريان اسلام داد، از فرماندهان پيمان گرفت جز با كسانى كه به جنگ برمى خيزند، جنگ نكنند و با اين حال از چند نفر نام برد و دستور قتل آنها را صادر كرد- حتى اگر پشت پرده كعبه پنهان شده باشند- زيرا ممانعت از آغاز جنگ با آنها يا با قريش مكه، به معناى ترك نبرد و كشتار با افرادى از ايشان نيست. آغاز نكردن جنگ، به مفهوم عطوفت به ايشان و اميد اسلام آوردن آنها و افزايش تعداد مسلمانان است. همچنين احتمال دارد كه فرمان به عدم آغاز جنگ با كفار

ص: 97

و مشركان مكه، پيش از ابلاغ پيام قريش به پيامبر صلى الله عليه و آله مبنى بر عدم قبول امان وى و گرد آوردن نيرو براى جنگ بوده است كه از حديث پيش گفته ابوهريره در مورد فتح مكه، چنين برمى آيد؛ زيرا در آن حديث، مى گويد: قريش جمعى را از هر سو گرد آوردند و با خود گفتند: اينان را جلو مى فرستيم، اگر كارى از پيش بردند، ما با آنها خواهيم بود و اگر بلايى بر سرشان آمد، آنچه (به عنوان تاوان) خواستند، به آنها مى دهيم.

وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله از اين اقدام قريش آگاهى يافت، بنا به حديث ابوهريره، دستور داد آنان را از دم شمشير بگذرانند. آنچه در حديث ابوهريره مبنى بر جنگ و كشتن صادر شده، از جنگ مطرح شده در روايت ابن اسحاق قاطع تر و صريح تر است و تعبيرِ «آنان را از دم تيغ بگذرانيد» آمده است. پس در اينجا تأكيد بيشترى شده است و اگر اين دو خبر را به آنچه گفتيم، حمل كنيم، تضادى ميان آنها باقى نمى ماند.

نووى در پاسخ به امان دادنِ پيامبر صلى الله عليه و آله به كسانى كه وارد خانه ابوسفيان شوند و كسانى كه سلاح بر زمين بگذارند و نيز امان دادن به امّ هانى، مى گويد: اماندهى به كسانى كه وارد خانه ابوسفيان شوند و آنها كه سلاح بر زمين گذارند و امان به كسانى كه در امان امّ هانى باشند، همگى بايد بر احتياط بيشتر و امان فزون تر نسبت به ايشان، حمل شود.

از اين سخن چنين برداشت مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به همه مردم مكه، امان عام داد و آنهايى را كه وارد خانه ابوسفيان شوند و يا سلاح بر زمين بگذارند و نيز پناهندگان به امّ هانى را نيز امان ويژه داده است.

احتياط بيشتر در اماندهى به اينان، تنها در حالتى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به همه مردم مكّه امان عام داده باشد و در عين حال به كسانى كه وارد خانه ابوسفيان يا خانه حكيم شده اند يا وارد مسجدالحرام گشته، يا سلاح بر زمين گذاشته اند، امان ويژه داده باشد و اين چيزى است كه از مجموع اخبار پيش گفته در اين باره برداشت مى شود و كسانى از مردان و زنان هم در اين ميان و به دليل جناياتى كه مرتكب شده بودند، استثنا گرديدند.

نووى در پاسخ به اينكه (حضرت) على بن ابى طالب]« [قصد كشتن دو مردى را داشت كه امّ هانى به آنها پناه داده بود، مى گويد: قصد كشتن دو مردى كه امّ هانى پناه داده

ص: 98

بود، از سوى على بن ابى طالب]« [، شايد به اين دليل بوده كه درباره آنها چيزى مى دانسته و يا اقدام به جنگ و نبرد و ... كرده بودند.

اقتضاى اين سخن آن است (حضرت) على]« [مى خواسته آنها را بكشد؛ و اين بدان جهت است كه او انگيزه و موجبى براى قتل آنها ديده بود يا اقدام به جنگ كرده بودند. حداكثر چيزى كه (حضرت) على]« [مى توانست در آن دو نفر سراغ داشته باشد، استحقاق قتل به دليل انجام از سوى آنها بوده است؛ حال آنكه اصل، خلافِ آن است و بر فرض قبول، كسى كه سزاوار قتل است، تنها بايد با دستور امام (رهبر)، به قتل برسد. از سوى ديگر اين نيز پذيرفته است كه در روز فتح مكه آنها اقدام به جنگ نكردند، حال اگر اقدام (يا قصد اقدام) سرورمان على]« [را خلاف اصل و يا موافق اصل، تأويل و تفسير كنيم، موافق اصل بودن (كاملًا اسلامى و شرعى بودن)- يعنى فتح مكه از راه جنگ- اولى است كه در اين صورت اقدام به قتل آن دو، نبايد مورد نكوهش قرار گيرد.

نووى در پاسخ به عبارت مربوط به حديث فتح مكه كه مى گويد: «در آن روز با هر كس برخورد كردند، او را بر زمين افكندند» و در نتيجه گيرى اينكه مكه به صورت صلح آميز فتح شد، مى نويسد: «او را به زمين انداختند و خواباندند»؛ يعنى كه غير از آنانى كه جنگيدند، بقيه را فقط به زمين انداختند، ولى نكشتند.

در اين تأويل نيز از چند نظر، جاى تأمل است: از جمله اين كه به زمين انداختن و نكشتن، به معناى ترساندن است كه با دست به شمشير بردن و از اين قبيل كارها نيز حاصل مى شود كه با فرض صلح آميز بودن فتح مكه امكان پذير است؛ ديگر اين كه به زمين انداختن در مورد همه كسانى كه در روز فتح مكه به جنگ با مسلمانان پرداختند، معنا ندارد؛ زيرا سواره در مورد سواره و پياده در حق سواره و پياده در حق پياده مى توانست چنان كارى را انجام دهد، ولى سواره نسبت به پياده توان انجامش را ندارد و لازم مى آيد كه از اسب پياده شود. حال آنكه بعيد به نظر مى رسد كه همه سواره ها در حق همه پياده هايى كه به جنگ برخاسته بودند، اين كار را انجام داده باشند.

ص: 99

ديگر اين كه آنچه ابوسفيان به عنوان برانگيخته شدن قريش و ريختن خون ايشان ياد مى كند، مستلزم آن است كه در آن روز با بلايى به مراتب سخت تر از زمين افتادن، روبرو باشند؛ چراكه بيان ابوسفيان نمى تواند گوياى چنين اتفاق (ساده اى) باشد.

نووى دليل شافعى را، مبنى بر اين كه مكه به طور صلح آميز فتح شده است، نقل كرده و مى گويد: شافعى چنين استدلال كرده كه آن حضرت صلى الله عليه و آله در مرّ ظهران و پيش از ورود به مكه، با قريش صلح كرده بود؛ اين صلح، مى تواند دو حالت داشته باشد: يا اين كه مراد از آن، امان دادن پيامبر صلى الله عليه و آله به اهالى مكه است، به همان صورتى كه ذكر شد؛ و يا انعقاد قرار داد با ايشان است، مانند آنچه در روز حديبيه صورت گرفت. در حالت اوّل، اطلاق صلح در صورتى درست است كه با تعهد مردم مكه نسبت به آنچه در ازاى امان گرفتن، در نظر گرفته شده- يعنى دست كشيدن از جنگ با مسلمانان در روز فتح مكه- همراه باشد كه دليلى براى اين تعهد از سوى مردم مكه، وجود ندارد و به عكس، شواهدى گوياى خلاف آن است؛ زيرا در روايت پيش گفته ابوهريره در خبرِ فتحِ مكه آمده است كه قريش، گروه هايى گرد آوردند و با خود گفتند: اينان را روانه مى كنيم، اگر چيزى به دست آوردند و موفق شدند، مى گوييم با ايشان بوديم و اگر شكست خوردند و بلايى بر سرشان آمد، به آنچه از ما (به عنوان تاوان) بخواهند، تن مى دهيم.

آنچه از ايشان خواسته شد، خوددارى از جنگ است و اين دليل بر آن است كه آنها (از جنگيدن) خوددارى نكرده بودند. خبرى نيز مبنى بر اين كه كسى از قريش به سهيل بن عمرو و صفوان بن اميه و عكرمة بن ابى جهل- كه در آن روز اقدام به گردآورى نيرو براى جنگ با مسلمانان كردند- اعتراض كرده و از آنان انتقاد كرده باشد، به ما نرسيده است؛ كسى نيز با اين كار مخالفت نكرده و قراين حاكى از رضايت همگان نسبت به اين اقدام ها بوده است.

و اگر مراد حالت دوم؛ يعنى انعقاد قرار داد آتش بس ميان آنها باشد، بايد گفت كه نه چنين سخنى به ميان آمده و نه احاديث مشهورى در اين باره وارد شده است و جدّاً بعيد است كه حديث مشهورى در اين مورد وجود داشته باشد، ولى پنهان مانده و از

ص: 100

نظرها دور باشد و در نوشته هاى علما، ذكر نشود؛ از سوى ديگر قرار داد آتش بس ناگزير بايد با درخواست طرفى كه ناچار شده است، همراه باشد. در آن فتح نيز مشركان بايد ناگزير به درخواست آتش بس تن داده باشند، زيرا در آن روز قدرت مسلمانان زياد بود، ولى مشركان چنين درخواستى را نه به صورت شفاهى و نه از طريق نامه و به طور كتبى مطرح نكرده اند؛ زيرا در مرّ ظهران كسى از مشركان جز ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حزام كه بديل بن ورقاء خزاعى همراهشان بود، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله نرسيد. حضور اينان نيز براى دادن نامه از سوى قريش نبوده، بلكه آنها- به گفته ابن اسحاق- در صدد جاسوسى اخبار رسول خدا صلى الله عليه و آله برآمده بودند كه اين اخبار بر ايشان پنهان بود؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام حركت از مدينه، از خداوند خواسته بود كه خبر حركتش بر قريشيان پوشيده ماند تا غافلگير شوند و خدا نيز خواسته اش را برآورده ساخت و تنها در مرّ ظهران بود كه مردم مكه متوجه قضايا شدند و چون پيمان (صلح) حديبيه را نقض كرده بودند (و برخى از ايشان در كنار قبيله كنانه، شبانه با خزاعه كه هم پيمان پيامبر صلى الله عليه و آله بودند، جنگيده بودند و برخى نيز به قبيله «كنانه» سلاح رسانده بودند)، از پيامبر صلى الله عليه و آله مى ترسيدند. (1) موسى بن عقبه مطلبى به اين مضمون دارد كه برخى از مسلمانان، ابوسفيان و همراهانش را به زور دستگير كردند و نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند. دستگيرشدگان اسلام آوردند و ابوسفيان و حكيم بن حزام براى كسانى از قريش كه از جنگ با آن حضرت خوددارى كنند، امان خواستند. پيامبر صلى الله عليه و آله اين درخواست آنان را پذيرفت. آنچه ايشان را بدين كار وا داشت، در نظر گرفتن صلاح قوم خود بود و كسى كه بدان گونه بيرون آمده بود، نمى توانست پيمان آتش بس از سوى ديگران منعقد سازد، مگر آن كه ديده هاى خود را به آنان مى گفتند و نسبت به رضايت آنها، مطمئن مى شدند. يكى از علما، منكر وجود پيمان صلحى ميان اهل مكه با پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام فتح مكه است؛ زيرا يادآور شده


1- سهيلى خاطرنشان مى سازد كه بنى رزن كنانى از خاندان بنى بكر هستند كه قريش به آنان اسلحه داد و ايشان را در جنگ با خزاعه، يارى داد. نك: الروض الأُنُف، ج 2، ص 263

ص: 101

است كه پيامبر صلى الله عليه و آله بدون انعقاد پيمان صلح، در مورد اهل مكه از نظر زمين و جان و مال همانند زمان انجام صلح رفتار كرده است؛ براى اينكه هيچ اثر و پيامدى در اين مورد به جاى نمانده كه اهل مكه با آن حضرت، مصالحه اى كرده باشند؛ آنچه نقل كردم با اندك تفاوتى در لفظ، همان معنا را داشت كه در شرح صحيح مسلم نوشته امام مازرى يا قاضى عياض ديده بودم.

نووى دليل شافعى در جواز خريد و فروش و اجاره خانه هاى مكه را يادآور شده و با ذكر سخن آن حضرت كه فرمود: «هركس وارد خانه ابوسفيان شود در امان است»، نحوه استدلال شافعى و موافقان او را چنين بيان كرده كه خانه هاى مكه، در مالكيت قرار دارند و خريد و فروش و اجاره آنها، جايز است؛ زيرا اضافه اى كه به نام افراد صورت گرفته (مثلًا خانه ابوسفيان)، مستلزم مالكيت است و جز اين، غير واقعى است.

اين استدلال جاى تأمل دارد؛ زيرا معناى اين سخن حضرت- عليه الصلاة والسلام- كه فرمود: «هركس وارد خانه ابوسفيان شود ...»، در بردارنده اضافه ديگر خانه ها به نام ساير مردمى كه پس از فتح تسليم شدند، نيست تا اينكه خانه هاى ايشان را همچون ملك ابوسفيان، ملك آنها بدانيم. بنابراين، سخن حضرت صلى الله عليه و آله كه فرمود: «هر كس وارد خانه ابوسفيان شود ...» دلالت بر مالكيت ساير تسليم شدگان فتح مكه، بر خانه هاى خود ندارد؛ زيرا اين جمله دليل بر مالكيت غير از ابوسفيان نيست و اين نكته، با نظر كسى كه استدلال مى كند كه خانه هاى مكه، در مالكيت مردم مكّه است، تناقض دارد.

همچنين مقايسه خانه ابوسفيان با خانه هاى ديگر- كه متعلق به تسليم شدگان فتح مكه هستند- بى مورد مى شود؛ براى اينكه مالكيت خانه ابوسفيان از سوى وى، متفق عليه است؛ زيرا پيش از آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مكه شود، او در مرّ ظهران اسلام آورد و با اسلام آوردن خود، جان و مالش را در امان نگاه داشت. حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء خزاعى نيز همين وضع را داشتند و مانند او بودند؛ زيرا آن دو همراه ابوسفيان در مرّ ظهران اسلام آوردند؛ هر چند كه در مورد بديل اختلاف نظر وجود دارد. برخى مى گويند كه او پيش از فتح، اسلام آورده بود. ولى در مورد مالكيت ديگرانى كه پس از

ص: 102

فتح (مكه) اسلام آوردند، بر خانه هاى خود در مكه، اختلاف نظرى شبيه اختلاف نظر در فتح زورمندانه يا صلح آميز مكه ميان علما، وجود دارد. در مورد صلح آميز بودن (فتح مكه) پيش از اين سخن گفتيم؛ درست ترين مطلبى كه مى توان براى مالكيت خانه هاى مكه (از سوى صاحبان آنها) آورد، منّت نهادن پيامبر صلى الله عليه و آله بر مردم مكه و عدم تقسيم آنها (به عنوان غنايم جنگى) است.

در شرح مسلم، علت اين تصور كه مكه به روش صلح آميز فتح شده، ذكر گرديده است. در آنجا مى خوانيم: در واقع امر بر مردم مشتبه شد؛ چرا كه آن حضرت، اموال مردم را مباح ندانست و ميان پيروزمندان جنگ، تقسيم نكرد و وقتى شافعى چنين ديده و برخورد پيامبر صلى الله عليه و آله را خلاف قاعده دانسته، چنين برداشت كرده كه مكه از راه صلح فتح شده است، حال آن كه اين استدلال بى مورد است؛ زيرا بنا به نظر بسيارى از اصحاب، غنايم، به مالكيت پيروزمندان همان نبرد قرار نمى گيرد و امام (رهبر) حق دارد از آنان باز پس گيرد وبر جان و مال و حرمت اسيران، منّت نهد و به آنها امان دهد. به نظر مى رسد كه آن حضرت صلى الله عليه و آله پس از فتح و پيروزى، مصلحت را در آن ديده كه بنا به حرمت عشيره و حرمت مكان و نيز بنا به اميدى كه به اسلام آوردن آنان و افزايش شمار مسلمانان داشت، آنان را به حال خود بگذارد. با اين استدلال ديگر جايى براى احتمال (صلح آميز بودن فتح مكه) باقى نمى ماند.

برخى از اصحاب شافعى نيز برآنند كه شافعى معتقد به ورود صلح آميز پيامبر صلى الله عليه و آله به مكه است. آن كارهايى كه در آنجا به عمل آورد، در مورد كسانى بوده كه با ايشان صلح كرد و مال و جان و زمين آنان را به خودشان واگذار كرد؛ زيرا تنها پس از امان دادن به همه مردم مكه، وارد آنجا شد. اين سخنِ اصحاب در واقع نوعى پوزش خواهى نسبت به نظرى است كه شافعى به تنهايى بدان معتقد است و نيز گرايش به نظر اكثريتى است كه فتح مكه را زورمندانه مى دانند و برآنند كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر مردم مكه منت گذارد و مورد عفوشان قرار داد و اموالشان را در مالكيت خودشان ابقا كرد.

من شخصاً مطلبى ديده ام كه ثابت مى كند تنها امام شافعى است كه اعتقاد به

ص: 103

صلح آميز بودن فتح مكه دارد. در نسخه اى از المهذّب شيخ ابواسحاق شيرازى به خط سليمان بن خليل، حاشيه اى ديده ام كه در آن قيد شده است: نظر شافعى آن است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مكه را با امان دادن به مردم آن پيش از ورود، به صورت صلح آميز فتح كرد و (نويسنده) اين مطلب را به نقل از ابَىّ بن عبدالرحمان و مجاهد روايت كرده است و پس از آن دنباله حاشيه را آورده است. بالاى اين حاشيه، در نوشته اى به خط ابن خليل چنين آمده است: اين را از «الشامل» برداشت كردم ....

به گمانم الشامل از آنِ شيخ ابى نصر صباغ شافعى باشد. ابن خليل ميان نام «ابَىّ» و «ابن عبدالرحمان» را سفيد گذاشته بود و ندانستم كه منظورش چه كسى است؛ آيا او ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام است يا ديگرى؟ تفصيل سخن در بررسى فتح مكه به درازا كشيد، ولى اين بهره هايى دارد كه در جاى ديگرى يافت نمى شود و بدين ترتيب، اين احتمال قوى كه مكه از راه جنگ (عنوه) فتح گرديده، روشن شد. واللَّه اعلم.

ص: 104

صفحه سفيد

ص: 105

باب دوم: نام هاى مكّه معظّمه و معانى آنها

نام هاى مكه معظّمه

مكه معظّمه نام هاى بسيارى دارد كه برخى آنها را گرد آورده اند و من در اين مورد كسى را چون استادم علّامه، لغوى، قاضى يمن شيخ مجدالدين شيرازى نديده ام، هرچند او در آنچه ياد نموده، زياده روى كرده و با اين حال، نام هايى را نيز از قلم انداخته است.

استاد قاضى مجدالدين شيرازى به آگاهى ام رساند كه در كتاب خود «تحبير الموشين في التعبير بالسين والشين» در باب نون، نوشته است كه «ناسّه» و «ناشه» از نام هاى مكه معظّمه است. اين مطلب را «كراع النّمل» از لغت شناسان خبره در تأليف خود «المنتخب» ذكر كرده و پس از شرحى در معناى اين دو نام، مى گويد: از ديگر نام هاى مكه معظمه: عروض، سيل، مخرج صدق، بنيه (اين نام از ياقوت نقل شده است)، معاد، امّ رُحم، امّ راحم، امّ زحم، امّ صبح، ام القرى، بلد، بلده، بلدالأمين، بلدالحرام، رتاج، ناسّه، ناشه، حرم اللَّه تعالى، بلداللَّه تعالى، فاران (اين نام از ياقوت نقل شده است)، باسّه، ناسّه، (1) بسّاسه، طيبه، قادس، مقدّسه، قريةالنمل، نقرةالغراب، قريةالحُمْس، صلاح، حاطمه، كوثى، سبّوحه، سلام، عذراء، نادره، وادى، حرم، نجز، قريه، بكّه، مكّه، عَرش، عُرش،


1- از نسخه ديگر اين كتاب و نيز در معجم البلدان ج 5، ص 182، «نساسه» آمده است.

ص: 106

عريش، عروش، حُرمه. اين نام از ابن عديس در كتاب «الباهر» نقل شده است.

استاد، قاضى مجدالدين شيرازى گويد: در شرح صحيح امام بخارى، آنچه را كه به اشتقاق هر يك از نام ها مربوط مى شود، همراه با شواهد و توضيح آورده ام كه مى توان بدان مراجعه كرد. در آنجا مى گويد: قرية النمل و نقرة الغراب، دو نشانه از محل زمزم اند كه عبدالمطلب، دستور حفر آن را داده بود و برخى مجازاً اين دو نام را، نام زمزم دانسته اند. و چنانچه استاد، «قاضى مجدالدين» با توجه به اين دو نام- كه نام هاى زمزم اند- مكه معظمه را- از باب تسميه كل به جزء- كه امرى متداول و رواست به اين نام ها، ناميده باشد، مى توان صفا، مروه، حزوره و ديگر جاهاى معروف مكه را نيز در شمار نام هاى مكه ياد كرد. همچنين اين كه گفته است: «قرية الحمس از اين روى نام گرفته كه حُمْس ساكنين قبلى مكه بوده اند»، مى توان در شمار نام هاى مكه از قرية العمالقه و قريه جُرهُم نيز نام برد؛ زيرا اينان نيز پيش از حمس، ساكن مكه بوده اند؛ مگر آن كه گفته شود كه نامگذارى قريةالنمل و نقرةالغراب و قريةالحمس از اهل لغت نقل شده و قياسى نيست.

برخى ديگر از نام هاى مكه كه استاد قاضى مجدالدين شيرازى از آنها ياد نكرده، عبارتند از: بَرَّه، بساق، بيت العتيق، رأس، قادسيّه، مسجدالحرام، معطشه، مكّتان، نابيه، امّ رَوْح، امّ الرحمان، امّ كوثى. در ادامه نام علمايى را كه اين نام ها را برشمرده اند، خواهيم آورد.

معناى برخى نام هاى مكه و انتساب برخى از آنها به علما

در اين كه حرف اول نام اين شهر «م» است (مكه) يا «ب» (بكه)، اختلاف است؛ و آيا هر دو به يك معنا هستند يا دو معنا دارند؟ نظر اول را ضحاك در نقل قولى از محبّ طبرى و نيز مجاهد دارد كه ماوردى از وى نقل كرده است. ابن قتيبه در درست بودن اين نظر، استدلال كرده كه حرف «ميم»، تبديل به «باء» مى شود؛ مانند «ضربٌ لازم» كه «ضربٌ لازب» شده است. درباره نظر دوم، اختلافى وجود ندارد. گفته مى شود بكّه (با حرف باء) جايگاه بيت اللَّه الحرام و مكه (با حرف ميم)، آبادى مكه است. اين نظر از

ص: 107

ابراهيم نخعى روايت شده است. نيز گفته مى شود بكّه جايگاه بيت الحرام و مكّه خود مسجدالحرام است. اين نظر، از يحيى بن ابى انيسه روايت شده است. گفته مى شود بكه ميان دو كوه را گويند و مكه تمامى مسجدالحرام است و به روايت سوم، بكّه كعبه و مسجدالحرام است و مكه ذوطوى مى باشد. اين روايت را زيد بن أسلم، آورده است.

بكه مسجدالحرام و مكه اطراف آن است. اين نظر از «مجاهد» نقل شده است. همه اين گفته ها و روايات در تاريخ ازرقى آمده، ولى گوينده روايتِ سوم در اين كتاب، معلوم نشده است. واللَّه اعلم بالصواب. (1) در معناى نام مكه با «ميم» نيز اختلاف است. برخى مى گويند: وجه تسميه اين نام، آن است كه پوزه جباران و قلدران را به خاك مى مالد (از ريشه لغوى مَكَّ) و يا فاجران و ستمگران را به بيرون مى راند و يا (اين شهر) مردمانش را به تلاش و كوشش وا مى دارد؛ همچون تلاشى كه براى بيرون كردن مغز استخوان، به عمل مى آيد؛ «تمكّكت العظم»؛ «مغز استخوان را درآوردى».

در خصوص اين وجه تسميه، همچنين گفته شده كه مردم را به سوى خود جلب مى كند؛ چون مى گويند: «أمتكّ الفصيل ما في ضرع امّه»؛ «شيرخواره، آنچه در پستان مادرش بود، مكيد»

و نيز گفته مى شود وجه نامگذارى به چنين نامى، به خاطر كمىِ آبِ آن است.

در وجه تسميه اين سرزمين و ديار به «بكّه» نيز اختلاف است. گفته اند: براى آن است كه گردن زورمندانى را كه در آن كفر و الحاد ورزند، به هم مى كوبد و يا به دليل ازدحام مردم در آن است كه اين روايت ابن عباس است.

همچنين برخى مى گويند به اين دليل است كه از نخوت متكبران مى كاهد و آنان را سر جاى خود مى نشاند. اين روايت را ترمذى آورده است. اين دو نام (مكه و بكّه) از قرآن كريم گرفته شده اند. چندين نام ديگر نيز از قرآن كريم گرفته شده كه از جمله


1- از سياق آيه كريمه: إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدىً لِلْعَالَمِينَ رجحان نظر نخست آشكار مى شود؛ يعنى بكه از نام هاى مكه است و ميم به ب تبديل شده كه نظر مفسران نيز همين است.

ص: 108

مى توان از «امّ القرى» ياد كرد. ضحاك در تفسير آيه لُتِنْذِرَ امّ الْقُرى مى گويد: در علّت نامگذارى به اين نام، اختلاف است؛ به گفته ابن عباس، اين نام به اين دليل است كه زمين در زير آن، گسترده شده و برخى علت اين نامگذارى را اين مى دانند كه از همه روستاها و آبادى ها، برتر است و يا به خاطر آن است كه «بيت اللَّه» در آن واقع است و همچنان كه سلطان و پايتخت او بر ديگر جاها برترى دارد. امّ (يعنى مادر) نيز مقدّم دانسته شده است.

و نيز گفته اند: به اين دليل است كه امّت، همه قصدِ آن مى كنند و به سويش مى آيند.

از ديگر نام هاى آن، «قريه» است. مجاهد در تفسير آيه: وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كَانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكَانٍ ... مى گويد: قريه نام جايى است كه گروه بسيار از مردم در آن گرد مى آيند؛ زيرا در لغت نيز مى گوييم، «قريت الماء في الحوض»؛ يعنى آب در بركه جمع شد. به حوض يا بركه «مقراة» نيز مى گويند.

همچنين به مكه، «بلد» مى گويند؛ چرا كه خداوند متعال مى فرمايد: لَاأُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَد. ابن عباس مى گويد: مراد مكه است و پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: «البلد» مكه است.

فاكهى نيز به نقل از وى و نيز از ابن ... (1) در تفسير اين آيه نقل كرده كه مراد، مكه است.

بلد در لغت، دامنه، فراز و بلندىِ آبادى هاست. از ديگر نام ها، «بلدالأمين» است؛ خداوند متعال مى فرمايد: وَهذَا الْبَلَدِ الأَمِين فاكهى در روايتى با اسناد به ابن عباس، درباره اين آيه مى گويد: منظور مكه است. اين سخن از زيد بن اسلم نيز روايت شده است.

از ديگر نام ها، «بلده» است. خداوند متعال مى فرمايد: إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ رَبَّ هَذِهِ الْبَلْدَةِ ... واحدى در «الوسيط» مى گويد: مراد از «البلده» مكه است. ابن برجان نيز در تفسير خود، همين مطلب را بيان كرده است.

ياقوت حموى نيز در «معجم البلدان» با عنوان «البلده» سه جاى را ذكر كرده است و


1- در اصل، جاى خالى است. «ابن جرير» در تفسير خود يادآور مى شود كه از جمله كسانى كه اين آيه را به «مكه» تفسير كرده اند: مجاهد، عطاء، قتاده و ابوزيد هستند.

ص: 109

مى گويد: اولى در آيه كريمه: بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَرَبٌّ غَفُورٌ آمده كه مراد از آن، مكه است. (1) فاكهى مطلبى غير از آنچه گفته شد، بيان كرده است؛ زيرا مى گويد: او يحيى بن ميسره، براى ما حديث گفت و او به نقل از خالد بن يحيى مى گويد: سفيان گفت: إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ رَبَّ هَذِهِ الْبَلْدَةِ ... مراد، «منا» است.

ابويحيى مى گويد: عرب تا به امروز نيز آنجا را «البلده» خوانند.

از ديگر نام ها، «مَعَاد» (به فتح ميم است)؛ چرا كه خداوند متعال مى فرمايد:

إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ .... (2)

در صحيح بخارى به نقل از ابن عباس آمده است كه گفت: محمدبن مقاتل حديث كرده و گفته است كه «يعلى» مى گويد: سفيان عصفرى به نقل از عكرمه به نقل از ابن عباس مى گويد: در «لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ ...» مراد مكه است؛ اين هشت نام برگرفته شده از قرآن كريم هستند.

محبّ طبرى تنها پنج نام از اين نام هاى برگرفته از قرآن را ذكر مى كند؛ زيرا مى گويد: خداوند متعال مكه را به پنج نام، خوانده است: بكه، مكه، البلد، القريه و ام القرى.

مجاهد در مورد نام «باسّه» براى مكّه، مى گويد: معناى آن چنين است كه هركس راكه در آنجا الحاد ورزد، هلاك و متلاشى مى كند (بَسَّ، يَبِسُّ بدين معناست) و از آيه وَبُسَّتِ الْجِبالُ بَسّاً چنين نتيجه اى گرفته شده و ابن جماعه نيز آن را آورده است. (3)ماوردى، درباره نام «ناسّه» (با نون و سين) كه براى مكه ذكر شده، مى گويد: يعنى كه هركس را در آن الحاد ورزد، مى راند و دور مى كند (نَسَّ، يَنسُّ به اين معناست).

صاحب «المطالع» و نووى (4) اين مطلب را گفته و ابن جماعه نيز آن را چنين يادآور شده است: نامگذارى ناسه به اين دليل است كه ملحدان را طرد مى كند و گفته شده كه به


1- «معجم البلدان»، ج 1، ص 483
2- قصص: 84
3- نيز نك: «الاحكام السلطانيه»، ص 158
4- تهذيب الأسماء، ج 2، ق 2، ص 156

ص: 110

علت كمى آب آن، چنين نامى يافته است؛ زيرا «نسّ» به معناى خشكى نيز آمده است.

نام «نسّاسه» (با نون و تشديد سين اوّل) از فحواى كلام «المطالع» دانسته مى شود و معناى آن نيز همان معناى «ناسّه» است.

ازرقى نام «حاطمه» را براى مكه به نقل از ابراهيم بن ابى يحيى و صاحب المطالع و ابن خليل و نووى آورده و مى گويد: بخاطر درهم شكستن (حَطَمَ، يَحْطمُ) مشركان است!

و اما نام «صَلاح» را مصعب زبيرى نقل كرده (1) و گفته است: به دليل امنيتى كه دارد چنين نامى گرفته است و در اين باره، گفته ابوسفيان بن حرب بن اميه به ابن الحضرمى را نقل كرده است:

أبا مطرٍ هَلُمَّ إلى صلاح فيكفيك النَّدامى من قريش

- و تنزل بلدةً عَزَّت قديماً وتأمن أن يزورَك ربُّ جيش (2)

واژه «صلاحِ» مبنى بر كسر است؛ همچون حَذامِ و قَطامِ و ... كه ممكن است صَرف هم بشود و در اين مورد به سخنان پيش گفته ابوسفيان، استدلال شده است.

عنوان «عرش» (با عين مفتوح و راء ساكن) را «كراع» در نقل قولى كه ابن جماعه از وى به عمل آورده و صاحب مطالع بدان اشاره كرده، آورده است.

نام «عريش» (با افزوده «يا» به نام قبلى) را ابن سيده در نقل قولى كه ابن جماعه از وى آورده، ياد كرده است.

نام «قادس» را صاحب مطالع آورده و مى گويد: قادس از تقديس آمده؛ زيرا مكه آدمى را از گناهان پاك مى كند.

نام «مقدّسه» را نيز صاحب مطالع و نووى (3) آورده اند و معناى آن همانند نام پيشين است.


1- اخبار مكّه، ج 1، ص 282
2- «الأحكام السلطانيه»، ص 158
3- تهذيب الأسماء و اللغات، ج 2، ق 2، ص 156

ص: 111

نام «كوثى» را ازرقى (1) به نقل از مجاهد و سهيلى (بدون نسبت به وى) و صاحب مطالع ياد كرده و گفته است: به نام بقعه اى است كه منزلگاه بنى عبدالدار در آن است؛ ولى فاكهى اظهار مى دارد كه «كوثى» در ناحيه «قُعَيْقِعان» است و مى گويد: گفته شده است كه «كوثى» كوهى در منا است.

نام «حرم» را سليمان بن خليل در منسك خود آورده است.

نام «رتاج» را محبّ طبرى در «شرح التنبيه» بنا به نقل قولى كه ابن جماعه از وى كرده، آورده است.

نام «امّ رُحم» را مجاهد- كه ماوردى (2) از وى حكايت كرده- آورده و (در توجيه آن) مى گويد: زيرا مردم در آن به مهربانى و محبت با هم برخورد مى كنند.

نام «امّ زحم» نيز از ازدحام گرفته شده و «رشاطى» آن را ذكر كرده است.

نام «امّ صبح» را آنچنان كه در نوشته اى به خط شمس الدين محمدبن احمد نويرى قاضى طرابلس ديدم، «ابن اثير» در كتاب خود «المرصّع» (3)ذكر كرده است.

نام «بُساق» را ابن رشيق در العمده (4) در تفسير اين شعر امية بن حرثان، آورده است.

سأستعدي على الفاروق رَبّاً له عَمَد الحَجيج الى بساق

آنگاه ابن رشيق مى گويد: گفته مى شود «بُساق» شهرى در حجاز است.

نام «برّه» را سليمان بن خليل در «منسك» خود (بدون انتساب) آورده و معنايى هم براى آن ذكر نكرده است.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 281
2- الأحكام السلطانيه، ص 158
3- المرصع، ص 220
4- العمده، ج 1، ص 31. ياقوت نيز در معجم البلدان، ج 2، ص 413 اين نام را آورده و گفته است: بُساق با سين و يا با صاد كوهى در عرفات و يا دشتى ميان مدينه و جار است. او ابياتى را كه امية بن حرثان بن الاسكر در حضور عمربن خطاب درباره فرزندش كلاب سروده بود، آورده است و ياقوت اين داستان عبرت انگيز را نقل كرده است. بساق را تنگه اى ميان «تيه» و «ايله» نيز دانسته اند.

ص: 112

ازرقى (1) نيز به نقل از ابراهيم بن ابى يحيى و صاحب «مطالع» و ابن خليل نام «بيت العتيق» را آورده است. ممكن است اين نام، از اطلاق نام جزء بر كل برگرفته شده باشد كه امر معمول و متداولى است، ولى اگر اين معنا را منظور كنيم، بايد همه نام هاى «كعبه» را نام مكه نيز بشماريم.

نام «رأس» را نيز امام سهيلى (2) و صاحب المطالع و نووى (3) ياد كرده و گفته است: زيرا ارجمندترين جاها، سر (رأس) آدمى است.

نام «قادسيه» را ابن جماعه ياد كرده و به كسى نسبت نداده است. همچنين نام «مسجدالحرام» را ابن خليل در منسك خود آورده و در قرآن كريم نيز شاهدى براى آن يافته است و عبداللَّه بن عبدالملك بن الشيخ ابومحمد مرجانى به نقل از ابن مسدى، آن را حكايت كرده است.

نام «مُعطِّشه» را نيز ابن خليل ذكر كرده، ولى نه به كسى نسبت داده و نه معناى آن را نوشته است.

در مورد نام «مكّتان»، برهان الدين قيراطى از ادباى مصر و استاد اجازه ما، در ديوان شعر بديع خود آن را ياد كرده و ممكن است كه آن را از گفته ورقة بن نوفل اسدى برگرفته باشد:

ببطن المكّتين على رجائي حديثك أن أرى منه خروجاً

سهيلى خود پس از بيان اين بيت شعر، سخن جالبى گفته است: مكه را تثنيه كرده اند (مكتّان)، حال آنكه مكه يكى است، ولى داراى دّره و دامنه است. آنگاه مى گويد:

منظور اعراب در چنين اشاره اى (كاربرد تثنيه براى مكان)، دو سوى هر شهر و يا اشاره به بالا و پايين آن است.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 280
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 139
3- تهذيب الأسماء واللّغات، ج 2، ق 2، ص 156

ص: 113

سهيلى در جاى ديگر، در پى بيان مطالبى درباره عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح قرشى عامرى- كه درباره محاصره عثمان بن عفان، سخن گفته، ابياتى را ذكر كرده كه در آن به نام مكّتين اشاره شده، آنجا كه مى گويد:

أرى الأمر لايزداد إلّاتفاقماً وأنصارنا بالمكّتين قليل

وأسلمنا أهلُ المدينة و الهوى إلى أهل مصر والذليل ذليل (1)

همچنين نام «نابيه» را شيخ عمادالدين بن كثير در تفسير خود- آنچنان كه به خط يكى از دوستان در حاشيه كتاب «تحبير الموشّين» تصنيف استادمان مجدالدين قاضى القضات در مقام بيان نام هاى مكه يافته ام- ذكر كرده است. متن حاشيه مزبور از اين قرار است: ابن كثير در تفسير خود يادآور شده كه «نابيه» (با نون و باء) از نام هاى مكه است. (2) نام «امّ رَوْح» را آنچنان كه به خط شمس الدين نويرى يافته ام، ابن اثير در كتاب «المرصّع» (3) آورده است.

اما نام «امّ الرحمان» را عبداللَّه بن عبدالملك مرجانى براى مكه ذكر كرده و آن را به ابن عربى نسبت داده است.

و نام «امّ كوثى» را ابن مرجانى ياد كرده و به كسى نسبت نداده است و معنايى نيز براى آن ذكر نكرده است.

از آنچه گفته شد، دانستيم چه كسانى دوازده نامى را كه استاد ما شيخ مجدالدين به آنها اشاره اى نكرده، براى مكه برشمرده اند. معناى برخى از اين نام ها را نيز آورديم.

همچنين دانسته شد كه چه كسانى برخى نام ها را كه استاد ما قاضى مجدالدين ياد كرده،


1- الروض الأُنُف، ج 2، ص 273 طبعة الجماليه، مصر.
2- در تفسير ابن كثير، اين نام وجود ندارد. شايد اشتباه از ناسخ باشد: زيرا گفته است كه ابن كثير، به هنگام شمارش نام هاى مكه، بيست و يك نام بر شمرده و مى گويد: «ناسّه» هم با نون و هم با باء است. ناسخ گمان برده كه منظور ابن كثير «نابه» است، حال آنكه منظور وى باسّه بوده است. واللَّه اعلم.
3- المرصع، ص 186. از «الروح» و «الرحمه» گرفته شده است.

ص: 114

همراه با معناى آنها، برشمرده اند و همچنين برخى نام هاى ناآشنايى كه جز از وى نشنيدم و خود داراى معناى روشنى هستند، ذكر كرديم، همچون «ام راحم» و «ام رحم» و «بلدالحرام» به دليل حرمت مكه و «بلداللَّه» زيرا سرزمين برگزيده خداست و «طيبه» به دليل نيكويى و پاك بودن آن؛ اين نام را حافظ علاءالدين مُغْلَطاى در سيره خود نقل كرده است و نيز «صلاح» (با تنوين) كه به معناى صلاح (بدون تنوين) است و «سلام» كه به همين معناست. و نام «وادى» كه برگرفته از سخن عمربن خطاب به نافع بن عبدالحارث خزاعى، كارگزار وى بر مكه به هنگام ديدار با وى در «عسفان» است كه عبدالرحمان بن أبزى را جانشين خود بر اهل مكه قرار داده بود. عمر از وى پرسيد: چه كسى را بر اهل «وادى» (به جاى خود) برگماردى؟

نووى تنها به شانزده نام از نام هاى مكه اشاره مى كند و مى گويد: هيچ شهر و ديارى را- همچون مكه و مدينه- كه شريف ترين جاهاى زمين هستند- نمى شناسد كه از اين همه نام برخوردار باشند. (1) عبداللَّه مرجانى در تاريخ مدينه خود به نام «بهجة الأسرار في تاريخ دار هجرة النّبيّ المختار» پس از ذكر نام هاى مكه، مى گويد: از قول خواص گفته شده، كه اگر با خون بر پيشانى (كسى كه دچار خونريزى شده است) نوشته شود: «مَكَة وَسَطُ الدُّنيا وَاللَّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبادِ»، خون بند مى آيد ....


1- تهذيب الأسماء واللغات، ج 2، ق 2، ص 157- 156

ص: 115

باب سوم: تعيين حدود حرم مكّه و علّت حرمت آن

حرم و علت حرمت آن

حريم مكه، همان پيرامون و اطراف آن است كه خداوند متعال براى ارج گذاردن به آن، حكم آن را همچون حكم خود مكه قرار داده است. ماوردى (1) و ابن خليل و نووى (2) به اين مطلب اشاره كرده اند.

در علت حرمت و تحريم آن، اختلاف نظر وجود دارد. مى گويند هنگامى كه حضرت آدم عليه السلام به زمين هبوط كرد، از شيطان بر خود ترسيد و از ترسِ او به خداوند پناه برد. خدا نيز فرشتگانى فرستاد كه از هر سو مكّه را فرا گرفتند و در جاى سنگ هاى موجود در حرم و «انصاب»، جاى گرفتند و به نگهبانى آدم پرداختند و از آن پس ميان آدم و محل استقرار فرشتگان، حريم گرديد.

نيز مى گويند آنگاه كه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام در زمان بناى كعبه، حجرالأسود را در كعبه قرار مى داد، آن را از چهار سو روشن كرد، خداوند نيز تا آنجايى را كه نور حجرالأسود مى رسيد، حريم كعبه قرار داد.

همچنين گفته اند: از اين جهت كه وقتى خداوند تعالى به آسمان ها و زمين فرمود: به


1- الأحكام السلطانيه، ص 157
2- تهذيب الأسماء، ج 2، ق 2، ص 156

ص: 116

ميل خود يا به زور، در آييد و در پاسخ گفتند كه ما «به اطاعت آمده ايم»؛ (1) از زمين تنها بخش حرم آن، چنين پاسخى داد و از اين رو آن قسمت را حرمت بخشيد. اين قول را سهيلى (2) نقل كرده و ازرقى (3) شواهدى بر دو گفته نخست آورده است. سخنان ديگرى نيز در اين باره گفته اند.

نشان هاى حرم

حرم را نشان هاى روشنى است كه در پيرامون آن، به استثناى حَدَّه (4) از سمت جُدَّه و از سوى جِعرانه (5) به صورت سنگ هايى (انصاب) بنا شده اند. نخستين كسى كه اين سنگ ها (انصاب) را نصب كرد، ابراهيم خليل عليه السلام و با اشاره حضرت جبرئيل و پس از وى قصىّ بن كلاب بود. گويند كه اسماعيل عليه السلام پس از پدرش ابراهيم خليل عليه السلام آنها را نصب كرد و سپس قُصىّ اين كار را كامل كرد. اين مطلب را ابن عباس روايت كرده و فاكهى و ديگران از وى نقل كرده اند. ونيز از زبير بن بكار نقل كرده اند كه گفته است:

عدنان بن أدّ نخستين كسى بود كه وقتى بيم آن داشت حرم پاك شود، نشانه ها وعلامت ها را كار گذاشت. قريش نيز پس از برداشتن آنها و همچنين پيامبر صلى الله عليه و آله زمانى كه پيش از هجرت در مكه بود، اين نشان ها را نصب كردند.

پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در عام الفتح، سپس عمربن خطاب و عثمان بن عفان و سپس


1- سوره فصلت، آيه 11.
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 222
3- اخبار مكه، ج 2، ص 127
4- «حَدَّه» منزلى ميان جُده و مكه، از سرزمين تهامه، در ميانه راه است. درّه اى است داراى دژ و بارو و نخل و چشمه هاى روان كه تفرّجگاه مردم است. قدما آن را حدّاد مى خواندند نك: معجم البلدان، ج 2، ص 229.
5- جِعرانه به كسر اول، چشمه اى است ميان طائف و مكه و نزديك تر به مكه، پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله براى تقسيم غنايم هوازن در بازگشت از غزوه حنين، در آنجا فرود آمد و هم از آنجا محرم گرديد. پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا مسجدى دارد كه در نزديكى آن چاه هايى موجود است معجم البلدان، ج 2، ص 3- 142.

ص: 117

معاويه و از آن پس عبدالملك بن مروان و پس از وى مهدى عباسى، آن ها را نصب كردند و سپس راضىِ عباسى دستور بناى عمارةالعلمين بزرگ را در «تنعيم» به سال 325 ه. ق. صادر كرد كه نام او را نيز بر آن نوشتند. پس از آن مظفّر، والىِ إربل دستور بناى العلمين را- كه حدّ حرم از سمت عرفه را تشكيل مى دهند- در سال 626، صادر كرد و پس از آن ملك مظفر، والى يمن در سال 683 ه. ق اقدام به نصب مجدّد نشان ها كرد.

ازرقى سخنى درباره نصب كردن نشان ها به وسيله اسماعيل عليه السلام و عدنان و مهدى نقل نمى كند و يادى از تاريخ و سالى كه عمر دستور اين كار را داد به ميان نمى آورد. عمر در سال 17 هجرى به عثمان دستور نصب آنها را داد و عثمان نيز در سال 26 بنا به روايت ابن اثير (1) در اين دو مورد، دستور آن را صادر كرده بود.

ازرقى- بنا بر روايتى كه سند آن به خودش مى رسد- گفته است: نشان هاى حرم بر فراز «ثنيّه» طورى قرار گرفته اند كه آنچه روبه روى اين بخش قرار دارد، در شمار حرم و آنچه فراسوى آن قرار دارد، غير حرم (حِلّ) است.

ازرقى علامت ديگرى را نيز بر شمرده است؛ زيرا در روايتى كه از وى نقل شده، مى گويد: هر درّه اى كه در حرم قرار دارد وارد غير حرم (حِلّ) مى شود و هيچ دره اى از حِلّ وارد حرم نمى شود، مگر «وادى تنعيم» در منزلگاه «نفار». ازرقى اين مطلب را در بخش آخر شرحى كه با عنوان «درباره حرم و حرمت آن» آورده، نقل كرده است.

فاكهى نيز مطلبى به اين مضمون دارد كه سيل حِلّ (غير حرم و جاهاى خارج از اين نشانه ها از هر سو) از چند جا به حرم مى ريزد؛ وى در عنوان مطلب چنين آورده است:

«درّه هايى كه از غير حرم وارد حرم مى شوند». و اين جاها را مشخص ساخته و ما در اصل اين كتاب آن ها را آورده ايم.


1- «الكامل في التاريخ»، ج 2، ص 537 و ج 3، ص 87

ص: 118

مرزهاى حريم و بيان برخى نام ها

ازرقى حدود حرم را از جهات شش گانه بيان كرده است. (1) ديگران نيز به اين مطلب پرداخته اند، ولى در وسعت برخى از اين جهات با ازرقى اختلاف نظر دارند و برخى را نيز ناقص ذكر كرده اند. آنچه كه از نظر و ديدگاه مردم نسبت به حدود و مرزهاى حرم برداشت كرده ام، اين است كه در همه حدود آن- چنان كه توضيح خواهم داد- اختلاف نظر وجود دارد.

در مورد مرز حرم از سمت طائف بر جاده عرفه از وادى نَمِره، (2) چهار نظريه وجود دارد: حدود هجده ميل بنا به روايت قاضى ابوالوليد باجى؛ و يازده ميل طبق روايت ازرقى (3) فاكهى و ابوالقاسم عبيداللَّه بن عبداللَّه بن خرداذبه خراسانى در كتاب «المسالك والممالك» (4) و محبّ طبرى به نقل از ازرقى و سليمان بن خليل هر چند كه اين يك، با ترديد ياد كرده است؛ و نُه ميل بنا به روايت ابومحمد بن عبداللَّه بن ابى زيد قيروانى در كتاب «النوادر» و سليمان بن خليل كه آن را عنوان سخن خود قرار داده و محبّ طبرى پس از ذكر آنچه ازرقى آورده است؛ و هفت ميل بنا به روايت ماوردى در كتاب «الأحكام السلطانيه» (5) و شيخ ابواسحاق شيرازى در «مهذّب» خود و نووى در «الايضاح» و نيز در «تهذيب الأسماء واللغات» (6) كه البته در آنچه گفته اند، ترديد بسيارى وجود دارد و آنچنان كه خواهيم ديد، چندان درست به نظر نمى رسد.

نووى در «تهذيب» يادآور شده است كه سخن ازرقى درباره حدّ حرم از جاده


1- اخبار مكه، ج 2، ص 131- 130
2- نَمِرَه با فتح اول و كسر دوم ناحيه اى است در عرفه كه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد آن شد. گفته مى شود حرم از راه طائف بر جاده عرفه از سمت «نَمِرَه»، يازده ميل فاصله دارد. خلاف اين هم گفته شده است. نك: معجم البلدان، ج 5، ص 305- 304.
3- اخبار مكه، ج 2، ص 131
4- المسالك والممالك، ص 132
5- الاحكام السلطانيه، ص 165- 164
6- تهذيب الأسماء و اللغات، ج 2، ق 2، ص 82

ص: 119

طائف، منحصر به خود اوست و مى گويد كه جمهور علما، شش نظريه دارند. ازرقى در موافقت با ابن خرداذبه تنها نيست، ولى در ميان پيشينيان، معاصران و كسانِ بعد از وى، جز ماوردى و صاحب «المهذّب»، مخالفى ديده نشده است و اگر ازرقى با اين دو مخالفت كرده بود، آن را- همچنان كه مخالفت ايشان با ازرقى نقل شده است- نقل مى كرد. نووى و ديگر متأخران نيز از آن دو پيروى كردند و نه سليمان بن خليل و نه محبّ طبرى اين مطلب را يادآور نشده اند و اين نشانگر عدم رضايت ايشان نسبت به چنين سخنى است؛ زيرا ايشان در حدود حرم آنچه را ابن ابى زيد و ديگران بيان كرده اند، نقل نموده و به طريق اولى بايد از آن مطلب، سخن مى گفتند؛ چرا كه گوينده آن شافعى است و به دليل شهرت بسيار زياد، نمى توان گفت بر آنها پوشيده مانده بود.

امّا درباره حدود حرم از سمت عراق، چهار نظريه وجود دارد: 1- هفت ميل كه از سوى ازرقى روايت شده 2- هشت ميل كه ابن ابى زيد مالكى (1) در «النوادر» ذكر كرده 3- ده ميل كه از سوى سليمان بن خليل بيان شده 4- شش ميل كه گفته ابوالقاسم بن خرداذبه است.

ازرقى يادآور شده است كه حدّ حرم در اين جهت، در «ثنيّة الخَلّ» كوه راهه خَلّ در مُقطّع است. كه خَل و المُقطَّع را خود به خط سليمان بن خليل ديده ام. حال آن كه محبّ طبرى در القرى، خَلّ را با تشديد لام و مقطّع را با فتح ميم و سكون قاف آورده و در «الايضاح» نووى و «تهذيب الأسماء واللغات»، (2) به جاى خلّ، جبل (با جيم و باء) ديدم كه بعيد نيست خطا در نگارش باشد.

ازرقى يادآور شده كه وجه تسميه «مُقطّع» آن است كه در زمان ابن زبير، سنگ هاى كعبه را از آنجا برگرفتند (قطع كردند) و نيز گفته اند: در زمان جاهليت وقتى از حرم بيرون مى شدند، به گردن شتران خود پوست درختان حرم را آويزان مى كردند. اگر محملى هم بود چنين مى كردند و هر جا مى رفتند در امان بودند؛ زيرا همه مى دانستند كه آنان از سوى


1- المسالك و الممالك، ص 132
2- تهذيب الأسماء واللغات، ج 1، ق 2، ص 82

ص: 120

خانه خدا آمده اند و هنگامى كه باز مى گشتند و وارد حرم مى شدند، آنها را قطع مى كردند و نام «مقطع» از اينجاست. (1) در مورد حد حرم از سمت جِعرانه، دو نظريه وجود دارد: نه ميل بنا به گفته ازرقى (2) و يزيد؛ و دوازده ميل بنا به گفته ابن خليل كه البته پس از بيان نظر قبلى، اين نظر را با ترديد بيان مى كند. درباره جعرانه (به كسر جيم و سكون عين و تخفيف راء) توضيحات بيشترى خواهد آمد.

ازرقى يادآور شده كه حد حرم از سوى جعرانه، در شعب آل عبداللَّه بن خالدبن أسيد (3) قرار دارد. عبداللَّه بن خالد بن اسيد كه اين شعب به او منسوب است، ظاهراً برادرزاده عتّاب بن اسيد بن عاص اموى قرشى، امير مكه است؛ زيرا او (عبداللَّه مورد نظر) به دليل ولايت عمويش بر مكه، از شهرت بسيارى برخوردار بود. قبرستانى در بالاى مكه به وى منسوب است كه عبداللَّه بن عمر در آن مدفون است.

سليمان بن خليل گويد: كسى كه شعب به او منسوب است، عبداللَّه بن خالدبن اسيد خزاعى است. ابن جماعه سخنى بر خلاف اين دارد؛ زيرا در بيان حد حرم از اين سمت، از جاده جعرانه در شعب آل عبداللَّه القسري سخن آورده است.

آن چه در انتساب اين شعب به «عبداللَّه بن خالدبن اسيدبن ابى العاص» بيان كرديم، از نام هاى ديگر به صواب نزديك تر است؛ زيرا تعريف و توضيح، مشهورترين نام ها صورت مى گيرد، اما كسى كه ابن خليل و ابن جماعه اين شعب را به وى نسبت مى دهند، در مقايسه با نام مذكور از چندان شهرتى برخوردار نيست.

حدّ حرم از اين سمت، در حال حاضر شناخته شده نيست، هر چند كه يكى از اعراب مكه برآن است كه حدّ حرم از اين سمت در نيمه راه جعرانه است. وقتى علّت پرسيده شد، گفت: جاى مشهورى كه بدان اشاره كرد، برابرِ نشانه حرم از سمت نخله؛


1- اخبار مكه، ج 2، ص 283- 282
2- همان، ص 131
3- همان

ص: 121

يعنى همان سمت عراق قرار دارد.

اما درباره حد حرم از سوى تنعيم، نظر وجود دارد:

1- سه ميل، به قول ازرقى (1) و ابن خرداذبه (2) و ماوردى (3) وصاحب «مهذّب» وديگران.

2- حدود چهار ميل، به گفته ابن ابى زيد در النوادر به نقل از چند تن از مالكى ها.

3- چهار ميل، بنا به گفته فاكهى.

4- پنج ميل، به گفته ابوالوليد باجى كه عين سخن وى از اين قرار است:

و امّا تنعيم، من در مكه اقامت گزيدم و از بيشتر مردم شنيدم كه (حدّ حرم) پنج ميل (فاصله) است، و طىّ اقامتم در آنجا، نظر مخالفى نشنيدم و اگر ميان تنعيم و مكه، چهار ميل فاصله باشد، لازم مى آيد كه ميان مكه و حديبيه، چيزى حدود پانزده ميل باشد؛ زيرا بيش از سه برابر آن فاصله دارد.

در اين گفته و نيز در گفته فاكهى و آنچه ابن ابى زيد گفته است، جاى تأمل است و بدان خواهيم پرداختم. از آنچه ابن ابى زيد درباره حدّ حرم از اين سمت ذكر كرده، چنين برداشت مى شود كه اين حد، تا آخر تنعيم ادامه دارد؛ زيرا مى گويد: «بيش از يك نفر از اصحاب ما برآنند كه حدّ حرم پس از جادّه مدينه، حدود چهار ميل تا آخر تنعيم است».

ازرقى نظر ديگرى دارد. او مى گويد: حدود حرم از راه مدينه و پايين تنعيم در منزلگاه نفار، (4) سه ميل است. (5) محبّ طبرى نيز در شرح خود بر «التنبيه» نظر ازرقى را ترجيح مى دهد؛ زيرا يادآور شده است كه تنعيم اندكى در برابر غير حرم قرار دارد و كسى كه آن را در محدوده غير حرم مى داند، در واقع نام محلى را به نزديكى هاى آن


1- اخبار مكه، ج 2، ص 131- 130
2- المسالك و الممالك، ص 132
3- الأحكام السلطانيه، ص 164
4- كه به قول ياقوت حموى، «اضاءة بنى غفار» نيز ناميده مى شود. نك: معجم البلدان، ج 1، ص 214.
5- اخبار مكه، ج 2، ص 130

ص: 122

اطلاق كرده است.

اگر كسى نيز حق داشته باشد تنعيم را در محدوده غير حرم بداند، در مورد كسى كه آخر تنعيم را درست جاده مدينه مرز حرم دانسته است؛ يعنى «ابن ابى زيد» چه بايد گفت؟

نفار كه در سخن ازرقى آمده، بنا به ذكر چند تن (به نون و فاء و الف و راء) است.

و اما در مورد حدّ حرم از سمت جدّه، دو قول آمده است: 1- ده ميل، به گفته ازرقى (1) و ابن ابى زيد 2- حدود هجده ميل، بنا بر آنچه باجى به نقل از «النوادر» ابن ابى زيد درباره فاصله مكه و حديبيه تا منتهاى حدّ حرم از سمت جده آورده است. ازرقى همچنين يادآور شده است كه منتهاى حدّ اين سمت، انتهاى نخلستان هاست (2) كه برخى از نخل هاى آن در حرم و برخى در غير حرم قرار دارد، همچنان كه به گفته شافعى و ابن قصّار، حديبيه نيز چنين وضعى دارد.

ماوردى (3) گويد: حديبيه در محدوده غير حرم قرار دارد و «مالك» آن را جزو حرم مى داند. اين مكان (حديبيه) و نيز نخلستان ها امروزه شناخته شده نيستند. مى گويند حديبيه همان چاهى است كه در جاده جدّه به چاه شميبى (4) معروف است.

امّا درباره حدّ حرم از سمت يمن، دو نظر وجود دارد: 1- هفت ميل، بنا بر آنچه ازرقى (5) و ابن ابى زيد و سليمان بن خليل آورده اند 2- شش ميل، كه خود به خط محبّ طبرى در «القرى» آن هم در سه نسخه از آن، ديدم و نمى توان گفت لغزش نوشتارى و سهو قلم است؛ زيرا در القرى پس از ذكر آن، سخنى را كه ازرقى و ابن ابى زيد آورده، ذكر كرده است.


1- همان منبع.
2- اخبار مكه، ج 2، ص 131
3- الأحكام السلطانيه، ص 165
4- در يكى از نسخه هاى خطى اصل اين كتاب شميسى، به جاى شميبى آمده كه امروزه هم به همين نام شهرت دارد. نيز نك: معجم البلدان، ج 3، ص 365
5- اخبار مكه، ج 2، ص 131

ص: 123

جاى مرز در اين سمت، بنا به آنچه ازرقى (1) ذكر كرده، آبگير (أضاة لِبْن) (2) در ثنيّه لبن است. اين آبگير را امروزه آبگير ابن عقش (أضاة ابن عقش) مى گويند كه در آن نشانه اى به عنوان حدّ حرم، موجود است.

آنچه درباره حدود حرم به ميل گفته شد، طبق نظر مردم بود، در اين باره از حنفى ها مطلبى ديده ام كه بسيار شگفت است؛ زيرا قاضى شمس الدين سروجى حنفى در مناسك خود به نقل از ابى جعفر هنداوى آورده است: مقدار حد حرم، از سمت مشرق، شش ميل و از سمت ديگر دوازده ميل است.

نويسنده «المحيط» مى گويد: اين سخن جاى تأمل دارد؛ زيرا در اين سمت، تنعيم قرار دارد كه نزديك به سه ميل از مكه فاصله دارد. و از سمت سوم، سيزده ميل و سرانجام از سمت چهارم، بيست و چهار ميل فاصله دارد. ظاهراً منظور گوينده اين سخن، از سمت مشرق، جهت عراق و سمت ديگر (دوم)، تنعيم و از سمت سوم، سمت يمن و منظور از سمت چهارم، جهت جدّه است. آنچه در اين گفته شگفت است، كمىِ فاصله در جهت مشرق و فزونى آن در سه جهت ديگر است. من از اين جهت سمت هاى ديگرى را كه ديگران در مورد حدود حرم ذكر كرده و او نيز برشمرده است، ذكر نمى كنم؛ زيرا مطمئن نيستم منظور گوينده دقيقاً كدام جهت است و تنها جهت هاى معروفى را كه مردم در معيّن ساختن حدود حرم بيان مى كنند، معيار قرار داده ام كه سمت طائف در راه عرفه از نَمِرَه در وادى عُرَنَه، راه عراق، راه تنعيم و راه يمن است و ملاك اندازه گيرى و براى ما، طنابى است كه با ذرع به كار گرفته در مسافت هاى كوتاه تقسيم بندى شده است و بنا به گفته محبّ طبرى در شرح تنبيه خود، ملاك اندازه گيرى عبارت از يك ذرع دستى است، همچنين يادآور شده كه اندازه اين ذرع بيست و چهار انگشت، هر انگشت به اندازه شش جو كنار هم است. من به خط او چنين ديدم. نووى نيز در «تحرير التنبيه» بدان اشاره كرده است.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 131
2- در معجم البلدان آمده است كه اضاة لبن مكى از حدود حرم در جاده يمن است. نك: ج 1، ص 280

ص: 124

نووى كه انگشت را سه جو دانسته، اشتباه مى كند و ذرع مورد اشاره او، ذرع آهنى است كه در اندازه گيرى پارچه در مصر و مكّه امروزى متداول است و اندازه آن هفت هشتم (78) ذرع (دستى) است. گروهى از هم مذهبان ما نيز ذرع دستى را در نظر گرفته و اندازه آن را با جوهاى متوسط و كنار هم چيده شده، به دست داده اند و به همان صورت شده كه محبّ طبرى و همفكران وى گفته اند و اين اندازه گيرى ها در حضور خودم صورت گرفت.

حدود حرم از سمت طائف بر جاده عرفه از راه نَمِرَه

از ديوار باب بنى شيبه تا عَلَمَين كه هر دو نشان هاى حد حرم از سمت عرفه است، سى و هفت هزار و يكصدوده ذرع و يك هفتم ذرع با مقياس ذرع دستى است و بر حسب ميل، عبارت از ده ميل و سه پنجم ميل و يك پنجم يك هفتم يك دهم ميل به اضافه يك هفتم ذرع ( (110* 17* 15)+ 35+ 10 ميل به اضافه 17 ذرع) است و اين بنا بر نظرى است كه ميل را سه هزار و پانصد ذرع مى گيرد. و اين فاصله را بايد در مورد حدود حرم، در نظر گرفت؛ زيرا نسبت به آن توافق بيشترى وجود دارد و از شهرت افزونترى هم برخوردار است؛ چرا كه اگر ميل را دو هزار ذرع بگيريم، فاصله آن حدود يك ميل از آنچه فعلًا شهرت دارد، بيشتر مى شود. همچنين اگر اين نظر را بپذيريم كه ميل شش هزار ذرع است، اين فاصله از آنچه مشهور است، به حدود نصف كاهش مى يابد و پذيرش اين دو قول جدّاً دشوار است؛ زيرا به افزايش يا كاهش زياد مى انجامد، ولى در نظر گرفتن برابرى ميل با سه هزار و پانصد ذرع، اگر چه خالى از اشكال نيست. ولى نتيجه اى كه به دست مى آيد نزديك به رقم مشهور است و از آنجا كه- بنا بر نقل ابن عبدالبرّ- اين برابرى درست ترين نظرها در اندازه ميل است، صحت نظر نيز مورد تأكيد قرار مى گيرد.

البته نظرى را كه ما درباره حدود حرم ترجيح داديم، با كاهش و افزايشى كه نسبت به قول مشهور دارد، دچار اختلال نمى شود؛ زيرا اين كاهش يا افزايش اندك است و نيز چه بسا برخاسته از نحوه گرفتن ميل يا به خاطر پستى و بلندى زمين و يا به دليل در نظر

ص: 125

گرفتن جاى ديگرى به عنوان مبدأ ناشى شده باشد؛ مثلًا ما باب بنى شيبه را در نظر گرفته ايم و ازرقى جايى در ميان آنجا و معلّاة را براى حد حرم از سمت عرفه، برگزيده است. از پاى باب معلّاة تا علمين، كه هر دو از حدود حرم در اين سمت به شمار مى آيند، سى و پنج هزار و سيصد و هشتاد و سه ذرع و سه هفتم ذرع به ذرع دستى است و بنا بر قولى كه ميل را سه هزار و پانصد ذرع مى داند، بالغ بر ده ميل و يك هفتم در يك هفتم ميل (17* 17) و يك پنجم در يك هفتم در يك دهم ميل (110* 17* 15) و يك پنجم در يك پنجم در يك هفتم در يك دهم ميل (115* 17* 15* 15) و جمعاً به ميزان 11750+ 1350+ 149+ 10 ميل است.

ازرقى حد حرم را از اين جهت «باب معلّاة» نمى داند، بلكه از باب بنى شيبه حساب كرده است و برايش اين توهّم پيش آمده كه حد حرم از اين جهت، به بيست و پنج زرعىِ قبله مسجد نَمِرَه منتهى مى شود؛ زيرا يادآور شده كه حد حرم از اين جهت برابر با يازده ميل است و جاى هر كدام از ميل ها را تا عرفه برشمرده (و مثلًا) درباره جاى ميل يازدهم مى گويد: جاى ميل يازدهم در حد مكانى است كه قبله مسجد عرفه را به قبله مسجد ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام متصل مى كند و ميان آن تا ديوارهاى مسجد، بيست و پنج ذرع فاصله است.

اقتضاى اين سخن آن است كه دو نشان (ميل) ياد شده در حدّ (حرم) نباشند. سخن ازرقى اين تصوّر را پيش مى آورد كه حدّ حرم از اين جهت ششصد و شصت و يك ذرع پايين تر از دو نشانى منتهى مى شود كه در واقع نشان حد حرم از اين جهت است؛ زيرا مى گويد: از حد حرم تا مسجد عرفه هزار هزار (يك ميليون) و ششصد ذرع و يك پنجم ذرع است.

و از آنجا كه حد حرم از اين جهت به مقدارى كه ياد كرديم، از پايين دو نشان پيش گفته فاصله دارد؛ زيرا فاصله ميان آن دو نشان و ديوارى كه مسجد عرفه را هزار و هفتصد و سه ذرع آهنى و برابر با هزار و نهصد و چهل و شش ذرع دستى اندازه گرفته ايم، نتيجه اين مى شود كه دو نشان مزبور در غير از حد قرار داشته باشند و اين دو نشان همان هايى

ص: 126

هستند كه نسبت به دو نشان نزديك به عرفه، از مكه نزديك ترند و بنابراين چنانچه دو نشان ياد شده، علامت حدّ حرم از اين جهت در نظر گرفته شوند، درست تر از آن به نظر مى رسد كه حد حرم را پايين تر از آنها يا برابر آنها در جهت عرفه و نزديك به مسجد منسوب به آنها بدانيم كه سخن ازرقى در هر دو جا، چنين القايى در پى دارد؛ زيرا در دو نشان مورد نظر، دو قطعه سنگ وجود دارد كه روى هر كدام از آنها مرقوم شده است:

«أللّهمّ أيِّد بالنّصر والظّفر عبدَكَ الشّاكِر لِأنعُمِكَ يُوسف بن عمر، فهو الآمر بتجديد هذا العَلَم الفاصل بَين الحِلِّ وَالحَرَم».

و نيز در آن نوشته شده است: «در سال ششصد و هشتاد و سه بنا شد». يوسف بن عمر همان ملك مظفر والى يمن است و رسم بر آن بوده كه چنين بنايى تنها بر اساس اخبار فراوان يا نشانى از قبل، صورت مى گرفته و بناى كهنه را بازسازى و نوسازى مى كردند. واللَّه اعلم.

گروهى بر آنند كه «فاصله حرم از اين سمت و جهت به ميزان هفت ميل است»، اشكالى كه بر اين گفته مى توان وارد كرد اين است كه: فاصله حرم، با در نظر گرفتن هر ميل برابر با سه هزار و پانصد ذرع- چه از باب بنى شيبه در نظر بگيريم و چه از باب المعلّاة- بيش از ده ميل مى شود. اين فزونى نيز- همچنان كه اندكى پيش گفتيم- از آنجاست كه فاصله حرم از اين سمت- بنا بر آن كه ميل را چهار هزار ذرع بدانيم و مسافت را از باب بنى شيبه حساب كنيم- برابر است با نُه ميل و يك پنجم ميل و يك چهارم يك دهم ميل به اضافه دو هفتم ذرع ( (27 ذرع)+ (14+ 15+ 9)) مى شود و اگر از باب المعلّاة منظور كنيم، برابر با هشت ميل و سه چهارم ميل و يك پنجم و يك دهم ميل و هفت هزارم ميل به اضافه دو هفتم ذرع خواهد شد و اگر فاصله حرم از اين جهت را با احتساب هر ميل برابر دو هزار ذرع بگيريم از مبدأ باب بنى شيبه به ميزان هجده ميل و سه پنجم ميل و دو صدم ميل به اضافه دو هفتم ميل و با احتساب باب المُعَلّاة به عنوان مبدأ برابر با هفده ميل و نيم ميل و يك بيست و پنجم ميل و شش هفتم خمس يك صدم ميل خواهد شد و فاصله

ص: 127

حرم از اين سمت با احتساب اينكه يك ميل برابر با شش هزار ذرع است، برابر با شش ميل و يك پنجم ميل و يك ششم يك صدم ميل به اضافه دو هفتم ذرع با در نظر گرفتن باب بنى شيبه به عنوان مبدأ؛ و به ميزان پنج ميل و نيم ميل و يك سوم ميل و يك سوم يك پنجم ميل و دو پنجم يك هفتم يك صدم ميل- با در نظر گرفتن باب المعلّاة به عنوان مبدأ- خواهد شد. حال اگر فاصله حرم در اين جهت بنا بر هر يك از چهار اندازه ميل چنان كه گفتيم باشد، نادرستى سخن كسى كه اين فاصله را هفت ميل مى داند، روشن مى شود؛ زيرا با اقتضاى اين گفته ها، در تناقض قرار مى گيرد و در مورد همه اندازه هاى ميل به جز برابرى آن با شش هزار ذرع كمتر از آن اندازه ها و نسبت به ميل شش هزار ذرعى، بيشتر از آن اندازه ها در مى آيد. و اين افزايش به ميزان تقريباً ده ذرع كمتر از چهار پنجم ميل با احتساب باب بنى شيبه (به عنوان مبدأ اندازه گيرى) و به ميزان يك ميل و تقريباً يك ششم ميل با در نظر گرفتن باب المعلّاة به عنوان مبدأ است.

نووى در اين مورد دچار اشتباه شده و در مورد حدّ حرم از اين جهت سخنى دارد كه با گفته وى مبنى بر هفت ميل بودن آن تناقض دارد؛ زيرا در «الإيضاح» مى گويد: بدان كه ميان مكه و منا يك فرسخ فاصله است (معناى «فرسخ» را در كتاب هاى ديگرش آورده است). با بيان فاصله ميان مكه و منا و نيز فاصله ميان منا و دو نشانى كه نشان حدّ حرم از سمت عرفه هستند، تناقض ميان اين نظر وگفته خودش- كه آن را هفت ميل دانسته است- روشن مى شود. امّا فاصله ميان مكه و منا، سيزده هزار و سيصد و شصت و هشت ذرع از ديوار و باب بنى شيبه تا عقبه است كه حدّ بالايى منا پس از جَمره عقبه به شمار مى رود و فاصله ميان منا تا عَلَمَين ياد شده، بيست و سه هزار و هشتصد و چهل و دو ذرع و يك هفتم ذرع از حدّ عقبه ياد شده تا علمين پيش گفته است و اگر چنين باشد، مسافت عقبه منا تا عَلَمين مزبور، در صورتى كه از باب بنى شيبه محاسبه گردد، دوبار دو هزار و هشتصد و نود و سه ذرع كسر شود، همان فاصله ميان مكه تا منا است.

از اين گفته نووى كه فاصله مكه و منا را يك فرسخ مى داند، لازم مى آيد كه ميان عقبه ياد شده و علمين مورد نظر، پنج ميل و يك سوم ميل و هفتاد و هفت ذرعِ دستى

ص: 128

باشد و فاصله عقبه منا تا علمين به فاصله مكه تا عقبه منا، افزوده گردد و روى هم رفته بالغ بر هشت ميل و يك سوم ميل و هفتاد و هفت ذرع گردد و اين رقم به مثابه فاصله حرم از اين جهت- با در نظر گرفتن گفته نووى مبنى بر فاصله يك فرسخى ميان مكه و منا- مى گردد و در عين حال با اين سخن نووى كه مى گويد حدّ حرم از سمت عرفه هفت ميل است، متناقض مى شود و در نتيجه آنچه در مورد حد حرم از سمت عرفه گفته است، مورد تأكيد قرار مى گيرد.

چه بسا برداشت از سخن نووى اين باشد كه فاصله حدّ حرم از اين جهت به ميزان يك فرسخ بيشتر از آن مقدار است- به اعتبار اين كه فاصله مكه و منا از باب المعلّاة در نظر گرفته شود- زيرا از عقبه باب المُعلّاة تا انتهاى عقبه ياد شده، يازده هزار و دويست و چهل و يك ذرع و يك هفتم ذرع و فاصله ميان منا و علمين به اندازه دو برابر فاصله مكه تا منا به اضافه هزار و سيصد و شصت ذرع است و بدين ترتيب فاصله ميان منا و علمين ياد شده، شش ميل و يك سوم ميل به اضافه يكصد و چهارده ذرع مى شود. و اگر فاصله مكه تا منا يك فرسخ باشد و از باب المعلاة حساب كرده باشند و فاصله منا و علمين را هم به فاصله مكه و منا بيفزايند، روى هم رفته 9 ميل و يك سوم ميل و يكصد و چهارده ذرع مى شود كه فاصله حرم از اين سمت بنا بر قول نووى است كه ميان مكه و منا را يك فرسخ مى داند.

بايد دانست كه گفته نووى مبنى بر فاصله يك فرسخى ميان مكه و منا متضمن اشاره اى است كه نشان مى دهد او شش هزار ذرع بودن ميل را نپذيرفته است؛ زيرا اگر پذيرفته بود لازم مى آمد كه مسافت بيان شده مكه تا منا، به طور غير مستقيم بوده باشد، زيرا اين فاصله از سه ميل كه مقدار فرسخ باشد، به ميزان يك ميل و يك هشتم ميل و هشت ذرع و شش هفتم ذرع با در نظر گرفتن مسافت از باب المعلّاة، كمبود دارد و اگر از باب بنى شيبه در نظر بگيريم، سه چهارم ميل و يك ششم ميل وشش ذرع و چهار هفتم ذرع، كم مى آورد و در صورتى كه سخن نووى را هم بر راه راست و هم بر راه غير مستقيم بتوان حمل كرد، حمل آن بر راه راست و مستقيم، اولى است. واللَّه اعلم.

ص: 129

حد حرم از سمت عراق

از ديواره باب بنى شيبه تا عَلَمَين، كه دو نشان حدّ حرم در راه عراق هستند و در جاده وادى نخله قرار دارند، مقدار بيست و هفت هزار و يكصد و پنجاه و دو ذرع دستى است. و اگر ميل را سه هزار و پانصد ذرع بگيريم، هفت ميل و پنج هفتم ميل و سه هفتم يك دهم ميل به اضافه دو ذرع مى شود. و از پاى باب المعلّاة تا عَلَمَين ياد شده، بيست و پنج هزار و بيست و پنج ذرع دستى است كه با در نظر گرفتن سه هزار و پانصد ذرع براى هر ميل، هفت ميل و يك هفتم ميل و نصف يك هفتم يك دهم ميل مى شود. آنچه ازرقى در فاصله حرم از اين جهت ذكر مى كند، با در نظر گرفتن مبدأ باب المعلّاة و از اين رو كه اندكى از هفت ميل بيشتر است، قابل قبول است و آنچه ابن ابى زيد گفته و فاصله حرم از اين سمت را هشت ميل دانسته است، مى تواند چنين توجيهى داشته باشد كه مسافت را از باب بنى شيبه در نظر گرفته، چون در اين صورت اندكى از هشت ميل بيشتر مى شود، ولى نتيجه گيرى ابن خرداذبه در اين كه «فاصله حرم از اين جهت شش ميل است»، بعيد به نظر مى رسد و آنچه سليمان بن خليل گفته و اين فاصله را ده ميل دانسته، بعيدتر است.

حد حرم از سمت تنعيم

اين سمت شامل جاده مدينه و آن سويى است كه از ديوار باب مسجدالحرام معروف به باب عمره تا نشان هاى حرم در اين جهت، كه نه در كوه بلكه روى زمين هموار قرار دارند، به مقدار دوازده هزار و چهارصد و بيست ذرع دستى است كه با احتساب هر ميل برابر با سه هزار و پانصد ذرع، سه ميل و دو پنجم و يك هفتم ميل و يك پنجم يك پنجم يك هفتم ميل و از پايين باب شبيكه تا نشان هاى مزبور، به ميزان ده هزار و هشتصد و دوازده ذرع و با ميل سه هزار و پانصد ذرعى برابر سه ميل و سه پنجم يك هفتم ميل و يك پنجم يك دهم يك دهم ميل و يك هفتم يك دهم يك دهم ميل (110* 110* 17 و 110* 110* 15+ 17* 35+ 3) است و آنچه ازرقى در ميزان حدّ حرم از سمت تنعيم ذكر كرده،

ص: 130

ممكن است از محل باب شبيكه يا نزديك هاى آن منظور شده باشد؛ چه در اين صورت، كمى بيشتر از رقم ياد شده است و امّا در اين كه ميزان حرم از اين سمت چهار ميل دانسته شده، مشكل بتوان ميل را برابر سه هزار و پانصد ذرع در نظر گرفت؛ زيرا اگر مسافت را از باب شبيكه بدانيم چهار پنجم ميل و يك دهم ميل و سه ذرع كمتر است و اگر آن را از باب عمره بدانيم اين مسافت، به ميزان نصف ميل منهاى يكصد و هفتاد ذرع، كمتر خواهد بود. برابر گرفتن ميل با چهار هزار ذرع نيز بعيد به نظر مى رسد؛ زيرا در اين صورت- و با احتساب مبدأ از باب عمره- مسافت به ميزان يك ميل منهاى يك دهم ميل و نيم صدم ميل؛ و با در نظر گرفتن مبدأ از باب شبيكه، يك ميل و ربع كمتر خواهد بود.

همچنين پذيرفتن اين كه فاصله حد حرم در اين سمت، حدود چهار ميل است نيز دشوار به نظر مى رسد؛ زيرا به معناى همان چهار ميل تلقى مى شود. از همه بعيدتر و ناپذيرفتنى تر چيزى است كه باجى ذكر كرده و مقدار حرم در اين سمت را، پنج ميل دانسته است؛ زيرا تنها در صورتى كه ميل را دو هزار ذرع بگيريم درست در مى آيد كه البته در اين برابرى، جاى تأمل وجود دارد و با در نظر گرفتن اين فاصله از باب شبيكه، اين مسافت به ميزان دو پنجم ميل از پنج ميل بيشتر مى شود و با در نظر گرفتن باب عمره، اين افزايش به ميزان يك ميل و حدود يك چهارم ميل مى گردد. اين بود نظرى كه درباره اين گفته ها داشتيم.

حدّ حرم از سمت يمن

از ديواره باب مسجدالحرام معروف به باب ابراهيم تا نشان حد حرم در اين سمت، بيست و چهار هزار و پانصد و نه ذرع و هفت هشتم ذرع فاصله است كه بر حسب ميل و با در نظر گرفتن برابرى ميل با سه هزار و پانصد ذرع، هفت ميل و هفت ذرع و چهار هفتم ذرع مى شود. و از پاى باب مكه معروف به «باب ماجن» تا حدّ حرم در اين سمت، بيست و دو هزار و هشتصد و هفتاد و شش ذرع و چهار هفتم ذرع و بر حسب ميل سه هزار و پانصد ذرعى، شش و نيم ميل و يك چهارم يك هفتم ميل به اضافه يك ذرع و چهار

ص: 131

هفتم ذرع مى شود. بدين ترتيب اندازه حريم حرم را از همه طرف هاى معروف، بر حسب اندازه هاى متفاوت و چهارگانه ميل در اصل اين كتاب به رشته تحرير در آورديم و در اين كتاب تنها به ذكر اندازه هاى ياد شده بر حسب ميل سه هزار و پانصد ذرعى، بسنده كرديم؛ زيرا اين مقياس، هم برترى دارد و هم اين كه رعايتِ اختصار شده است.

حدود حرم را در اين ابيات نيز به نظم در آورده اند:

وللحرم التحديد من أرض طيبة ثلاثة أميال إذا رُمْتَ إتقانه

وسبعة أميال عِراق و طائف و جُدّة عَشْر ثمّ تسعٌ جِعرانه

ومن يَمَنٍ سبعٌ بتقديم سينها فَسَلْ ربَّك الوهّاب يرزقك غفرانه

وقد زيد في حدّ لطائف أربعٌ ولم يرض جمهور لذا القول رجحانه

سراينده دو بيت نخست را نمى شناسم و دو بيت آخر نيز متعلق به جدّ پدرى من قاضى القضات كمال الدين ابى الفضل محمدبن احمد نويرىِ شافعى، قاضى و خطيب مكّه و عالم حجاز در عصر خويش است كه خدايش بيامرزاد! من اين شعر را در كتاب وى به نام «المسلم بدية الحرّ المسلم» به خط يكى از بزرگان يافتم. برخى از مردم اوّلين بيت سروده جدّم را به گونه ديگرى مى خوانند:

و مِن يَمَنٍ سبعٌ بتقديم سينها وقد كملت فاشكر لربّك إحسانه

و همين نيز نزد مردم مشهور است و توجيه اين اختلاف هم مى تواند از اين قرار باشد كه جدّ من، شعر را به هر دو صورت سروده است. جدّم در بيت اوّل، بر آن بود كه حدّ حرم، از سمت يمن را به روايت ماوردى در «احكام السلطانيه» (1) و به روايت ابى اسحاق شيرازى در «المهذّب» بيان كند؛ زيرا سراينده دو بيت نخست به اين قسمت، نپرداخته بود.

منظور جدّم از سرودن بيتِ دوم اين بود كه در مورد حدّ حرم از سمت طائف و از


1- نگاه كنيد به فصل مربوط به حدود حرم، از كتاب «الأحكام السلطانيه»، ص 173

ص: 132

راه عرفه، اين نظر را كه يازده ميل هم گفته شده و ازرقى (1) در تاريخ خود بيان كرده است، وارد كند و در عين حال خاطر نشان سازد كه در اين باره، قول كسى كه معقتد به هفت ميل است، اولويّت دارد. همچنان كه ماوردى (2) و شيخ ابواسحاق شيرازى و نووى (3) نيز چنين اعتقادى دارند و جدّم، ترجيح ايشان را پذيرفته است. البته در اينكه اين نظر برتر است، جاى تأمّل است.

در ناپذيرفتنى بودن، آن به ويژه سخن نووى كه در اين باره دچار آشفتگى هاى كلامى هم شده است، پيش از اين سخن گفتيم. علّت اين امر نيز تقليد ايشان و دور بودن آنها از مكان و بى توجّهى به واقعيت امر است و اگر هر يك از اين بزرگان، به اين نكته توجه مى كردند، درستى آنچه گفتيم براى آنها روشن مى گشت، ولى آنها تقليد كردند و سخنشان درست نمى آيد. سخن در اين باره به درازا كشيد، ولى موجباتى براى اين تفصيل وجود داشت.

استاد ما نويسنده و مفتى علّامه كمال الدين محمدبن موسى بن عيساى دميرىِ مصرىِ مكّىِ شافعى، از قول جدم اين شعر را باز مى گفت و مى خواند و معتقد بود كه بهتر آن است كه گفته شود:

و مِن يَمَن سَبعٌ بتقديم سينها لذلك سَيل الحَرم لم يعد بنيانه

اين مصرع از بيت، بنا به گفته امام صلاح الدين خليل بن محمد أقفهسي (4) از آنِ اوست و استاد ما كمال الدين هم علت اين تغيير در مصرع را آن مى دانست كه سيل غير حرم، وارد حرم نمى شود، ولى در مصرع جدّم، مطلبى جز دعا وجود ندارد؛ اين مطلب را چندين نفر از علما ذكر كرده اند، هر چند با آنچه ازرقى مى گويد و معتقد است كه سيل


1- اخبار مكه، ج 2، ص 131
2- «الأحكام السلطانيه» 165
3- تهذيب الأسماء، ج 1، ق 2، ص 82
4- براى شرح حال او، نك: «الضوء اللامع»، ج 3، ص 204- 202، شماره 765

ص: 133

غير حرم تنها از سمت تنعيم وارد حرم مى شود، منافات دارد. پيش از اين سخن ازرقى را در اين باره آورديم. گفته فاكهى كه از آن ياد كرديم نيز با آن تضاد دارد.

از دوستى شنيدم كه بيت شعر كمال الدين را با نقل آن از استادمان «دُميرى» چنين مى خواند:

وَمِن يَمَنٍ سَبعٌ و كرز لها اهتدى لذلك سيل الحرم لم يعد بنيانه

و كرز كه در اين شعر بدان اشاره شده، همان كرز بن علقمه خزاعى (1) است و اولين كسى هم نيست كه در اسلام اين نشان را نصب كرده است؛ زيرا گروهى از صحابه، پيش از وى اين كار را كرده بودند؛ از جمله و بنا بر آنچه ازرقى (2) و فاكهى گفته اند، تميم بن اسد در سال فتح مكه به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله اين كار را كرده بود و نيز در زمان خليفه عمر، حُوَيْطِب بن عبدالعُزّى و سعيدبن يربوع و مخرمة بن نوفل و ازهربن عوف زُهْرِيان هستند و در «اخبار مكه» فاكهى از زبير بن بكار نقل شده كه صبيحة بن حارث بن جبلةبن عامربن كعب بن سعيدبن تيم از قريشى هايى كه عمربن خطاب براى بازسازى نشان هاى حرم فرستاد و نيز در زمان عثمان، حويطب بن عبد العزّى و سعيدبن يربوع و عبدالرحمان بن هرمز و گروهى از قريش، به اين كار دست مى زدند. اينان بنا به نقل ازرقى و فاكهى، هر ساله نشان ها (انصاب) را بازسازى و مرمّت مى كردند. در كتاب ازرقى و فاكهى، نامى از كرز به عنوان نصب كننده اين نشان وجود ندارد و اين مطلب را تنها ابن عبدالبرّ (3) ياد كرده و گفته است كه اين موضوع در زمان معاويه و در دوره ولايت مروان بر مكه، صورت گرفته است و من ندانستم كه استاد ما دُميرى چرا به كار نصب كرز اشاره كرده و از ديگران كه از وى مشهورتر بوده اند، ياد نكرده است و بهتر آن بود كه مى گفت:

وَ مِن يَمَنٍ سَبعٌ تميم لها اهتدى لذلك سيل الحرم لم يعد بنيانه


1- درباره وى، نك: «الجرح و التعديل»، ج 7، ص 170.
2- اخبار مكه، ج 2، ص 129.
3- الاستيعاب، ج 3، ص 311 در حاشيه الاصابه.

ص: 134

چرا كه اين كار، به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله صورت گرفته بود و مشخّص كردن ابعاد حرم در آن زمان، تأثير بسزايى داشته است.

من هيچ كس را جز ابوالقاسم بن خرداذبه خراسانى در كتاب «المسالك والممالك» (1) نديدم كه به مسافت و ميزان حريم حرم، اشاره كرده باشد؛ وى طول حرم پيرامون مكه را سى و هفت ميل ذكر كرده است كه همه نشان هاى نصب شده را شامل مى گردد. اين هم در صورت درستى، آگاهى مفيدى است و خداوند به حقيقت آن، داناتر است.


1- الاستيعاب، ج 3، ص 132

ص: 135

باب چهارم: احاديث، آثار و احكام مربوط به حرمت مكه و حرم

احكام و ويژگى هاى حرم

در تاريخ ازرقى به نقل از مجاهد روايت شده است كه گفت: اين حرم، تا به آسمان هاى هفتگانه و زمين هاى هفتگانه، حرم است (حرمت دارد) و همانجا از قتاده روايت شده كه مى گويد: به ما گفته شده كه حرم تا به عرش، حرم است (1)(و حرمت دارد).

در مسند شافعى، به نقل از ابن شريح كعبى روايت شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

خداوند سبحان مكه را حرم قرار داد و مردم حرمتش نبخشيدند و براى كسى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد، روا نيست كه در آن خونى بريزد و درختى را قطع كند و اگر كسى حرمت آن را سبك شمارد ومدعى شود كه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله حلال گرديده است (وبنابراين براى ما هم حلال است) حضرت فرمود: خداوند متعال آن را براى من حلال گردانيد، ولى براى مردم چنين نكرد. براى من نيز تنها در ساعتى از روز حلال شده و حرمت آن همچون گذشته، برقرار است.

بخارى و مسلم (2) نيز اين روايت را به معنا آورده اند.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 5- 124
2- صحيح بخارى، ج 6، ص 177 در العلم باب «ليبلغ الشاهد الغائب» و در الحج باب «لا يعضد شجر الحرم» و در مغازى باب منزل النبى صلى الله عليه و آله يوم الفتح و «مسلم» شماره «1354 در الحج باب تحريم مكة و صيدها و خلافها و شجرها.

ص: 136

در مسند احمدبن حنبل (1) به نقل از ابن عباس روايت شده كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه فرمود: اين سرزمين، حرام است؛ خداوند در روزى كه آسمان ها و زمين را آفريد، آن را حرمت بخشيد و حرمت الهى آن تا روز قيامت، پاينده خواهد بود. قتل در اين مكان براى هيچ كس جز من، حلال نيست. پس از من نيز تا روز قيامت، قتل در آن روا نيست؛ براى من نيز تنها ساعتى از روز، (قتل) حلال شده است. اين حرمت خداوندى است و تا روز قيامت ادامه دارد. شاخه هايش نبايد بريده شوند. گياهانش نبايد ريشه كن گردند و شكارهايش نبايد به چنگال افتند؛ آنچه پيدا شود، نبايد برداشته شود، مگر براى شناسايى صاحب آن.

راوى مى گويد: عباس كه خود از مردم اين شهر بود، عرض كرد: به جز علف مكه كه در ساختن خانه ها و قبرها، به كار مى رود؟ حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: جز علف.

بخارى و مسلم نيز آن را به همين مضمون روايت كرده اند.

در مسند احمد بن حنبل (2) نيز به نقل از ابوهريره روايت شده كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد، فرمود: شكار آن به چنگ نيفتد و شاخه هايش بريده نشود و يافته هايش جز براى كسى كه چيزى گم كرده است، حلال نگردد. عباس گفت: مگر علف كه آن را براى قبرها و خانه هاى خود نياز داريم؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مگر علف. هر دو آن را نقل كردند. در همين روايت به لفظ آنها و «احمد» به جاى «و شاخه هايش بريده نشود» آمده است، «درختانش ريشه كن نشوند». البته در الفاظ وارد شده و اين معنا، اختلاف هايى وجود دارد، ولى به هر حال مجموعه اين روايات، حكايت از آن دارند كه نبايد گياهان مكه ريشه كن شوند، مگر علف كه به دليل كار برد در سقف خانه ها، قبرها و رنگسازى و ... از اين حرمت استثنا شده است. اين گياه بوى خوشى دارد و در درمان نيز به كار مى رود؛ همچنان كه «المدوّنه» و ديگر كتب دوستان مالكى ها و نيز در روايات صحيح مذهب شافعى آمده، استفاده از گياهان و علف هاى حرم مكه براى خوراك چهار پايان و


1- مسند احمد، ج 1، ص 259
2- همان، ص 259 و 316 و 318

ص: 137

نيز مصارف دارويى، حلال دانسته شده است. نيز از جمله حرمت ها، كندن درختان مكه است؛ مالك بريدن شاخه از درختان مكه را براى عصا مجاز شمرده است.

از ديگر حرمت هاى مكه، راندن شكار در آن؛ يعنى انجام كارى است كه باعث فرار شكار گردد. محبّ طبرى بر آن است و عكرمه از وى نقل كرده كه به مردى گفت: آيا مى دانى كه رماندن شكار مكّه يعنى چه؟ آن است كه آن را از سايه فرارى دهى و جاى آن قرار گيرى.

در همين معنا از سفيان بن عُيَينه نقل شده كه گفت: در اين اختلافى نيست كه اگر (شكار را) فرارى داد و شكار سالم ماند، گناه و عقابى بر او نيست، ولى با ارتكاب آنچه نهى شده، گناه كرده است. از ديگر محرمات، شكار در مكه است و نيز بنا به روايت صحيح تر در مذهب شافعى، آنچه در آن پيدا شود نبايد به ملك كسى درآيد. برخى از مالكى ها نيز بر اين نظر هستند و از نظر مذاهب ديگر چنين حكمى فهميده شده كه مكه، مانند ساير جاهاست. احاديثى نيز آمده است كه حاكى از منع اين امور در مدينه منوّره هم هست، ولى مكه در اين مورد از سه نظر داراى مزّيت و برترى است؛ نخست: در مورد وجوب عقاب و مجازات ارتكاب عمل شكار در مكه اجماع وجود دارد، حال آنكه در مورد شكار مدينه اختلاف نظر هست. دوّم: وجوب عقاب و مجازات (قطع) درختان از نظر شافعى وحنبلى، و سوّم: اين كه تا آنجا كه مى دانم هيچ يك از علماى امت قائل به عدم تملك پيدا شده هاى مدينه نيست (ولى در مورد مكه هست).

مكه احكام ويژه اى دارد كه در برخى از آنها با مدينه مشترك است:

* ثواب نماز در آن، نسبت به جاهاى ديگر، مضاعف مى شود و در اين باره احاديث صحيحى وارد شده كه بدان خواهيم پرداخت.

* مضاعف شدن ثواب قربانى در آن، به استناد حديثى از ابن عباس است كه خواهيم آورد.

* مضاعف شدن گناهان در آن، به گفته مجاهد و احمدبن حنبل كه محبّ طبرى در

ص: 138

«القرى» از ايشان و از ديگران هم نقل كرده است. هر چند در روايات صحيح از نظر علما، گناه در مكه را همچون ديگر جاها، شمرده اند.

* انسان به صِرف انديشيدن به گناه در مكه- گر چه توبه هم كرده باشد- مورد مؤاخذه قرار مى گيرد و اين مقتضاى حديثى است كه در مسند امام احمد بن حنبل (1) از عبداللَّه بن مسعود روايت شده و در مسند اين گونه آمده است: يزيد بن هارون گويد:

شعبه به نقل از سُدّى به ما خبر داده كه او يك بار از عبداللَّه شنيده كه مى گفت: شعبه گفته است كه سدّى اسنادش را برايم نقل نكرده ولى من نقل مى كنم، از آنجا كه در قرآن آمده است وَمَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحادٍ بِظُلْمٍ ...، (2)

اگر كسى قصد كجروى و حرمت شكنى در حرم كند و در «عدن أبين» (3) هم باشد، خداوند مطمئناً عذاب دردناكى نصيبش مى سازد.

وجه اختصاص مكه از نظر اين حكم در آن است كه اگر در جاهاى ديگر انسان قصد گناه كند، تنها در صورتى كه آن گناه را مرتكب شود، مورد مؤاخذه قرار مى گيرد.

مقتضاى حديث ابن عباس كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و او از خداوند- عزّوجلّ- درباره نوشتن خوبى ها و بدى هاى آدمى نقل كرده، حاكى از آن است كه اگركسى قصد كار بدى كرد، ولى آن را انجام نداد خداوند آن را يك حسنه مرقوم مى كند و اگر آن را انجام داد، خداوند يك گناه منظور مى كند، همين است. اين حديث در صحيحين آمده و به ظاهر، در همه جا؛ از جمله مكه صدق مى كند، ولى حديث ابن مسعود كه بدان اشاره گرديد، تنها ويژه مكّه است.

من از اين ويژگى مكه غفلت كرده بودم، ولى يكى از علماى معاصر كه از وجود اين كتاب آگاهى يافته و آن را مشاهده كرده بود، برايم مطلبى نوشت كه متن آن از اين قرار است:

«كتاب مختصر «اخبار مكه» نوشته آن گرامى را ديدم. شما مواردى از


1- مسند احمد، ج 1، ص 428
2- حج: 25
3- «عدن أبين» جزيره اى است در يمن كه «أبين» يكى از مردان حمير در آن اقامت گزيد تاج العروس.

ص: 139

ويژگى هاى حرم (مكه) را مرقوم فرموده ايد، ولى به مواردى كه كسى قصد گناه در آن داشته باشد، نپرداخته ايد. حال آن كه در ويژگى هاى مكه به اين هم اشاره شده كه براى كسانى كه قصد گناه داشته باشند و در صدد گناه برآيند، عقاب در نظر گرفته شده است، و در اين زمينه حديث با سلسله سند به دستمان رسيده كه از ابن مسعود در مسند احمد (1) و جاهاى ديگر آمده است و از سند صحيحى برخوردار است.»

آنگاه مى گويد:

«ابن ابى حاتم در تفسير خود به طور مفصّل بدين مسأله پرداخته است.»

«ابويُمن بن عساكر» نيز به هنگام سخن از احكام ويژه مكه، در فضل منا، مطلبى دارد كه متن آن چنين است: هركس در مكّه، درصدد الحاد برآيد، ولى چنين عملى نكند، خداوند او را عذاب دردناكى خواهد چشاند. همچنين از ويژگى هاى آن، ناروايى غنيمت هاى آن است و اين كه نماز نافله بى سبب در هنگام كراهت، در مكه مكروه نيست. و اين بنا بر حديثى است كه در اين مورد از سوى جُبيربن مُطْعم از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده است و مذهب شافعى بر آن است. لفظ حديث ياد شده را دار قطنى چنين آورده است: «اى خاندان عبدمناف، كسى را كه درصدد نماز در اين خانه برآيد، در هر وقتى از شب يا روز كه باشد، منع نكنيد.» ابن حبّان نيز به همين معنا، حديثى را روايت كرده و در سنن اربعه و نيز در (مسند) ابن حنبل و نزد ابن حبّان، لفظ حديث از اين قرار است:

اى بنى عبدمناف! اگر عهده دار اين امر شديد از طواف و نماز هيچ كس در اين حرم در هر زمان و هر ساعت از شب و روز كه بخواهد مانع نشويد.

بيهقى، مراد از نماز را دو احتمال دانسته؛ يكى آن كه ممكن است منظور، نماز ويژه طواف باشد و مى گويد: اين بيشتر به سنت شبيه است. و احتمال ديگر اين كه منظور، همه


1- مسند احمد، ج 1، ص 227، 310، 361 و ج 2، ص 234، 242، 315، 317، 411، 498، 3/ 149

ص: 140

نمازها باشد. لفظ دار قطنى از اين حديث، احتمال نخستين را كه بيهقى بيان كرده و به سنت بيشتر شبيه دانسته است، رد مى كند. اين را قاضى عزّالدين بن جماعه گفته است و برخى نيز نماز را به دعا تأويل كرده اند كه بعيد به نظر مى رسد و برخى نيز همچون مالكى ها و حنفى ها به دليل عموميت در سنن نهى در اين حديث، استدلال بدان را منع كرده اند.

* نماز عيد در مكه را، نه همچون ديگر شهرها در صحرا و بيابان، بلكه در مسجدالحرام بايد اقامه كرد. و ديگر وجوب روى آوردن سالانه به آن از سوى گروهى از مردم براى اقامه شعائر حج است.

* جز به احرام- كه جزئيات آن در كتب فقهى به تفصيل بيان شده است- نبايد وارد مكه شد و ديگر اين كه مُحرم شدن مقيم در حرم براى حج از خارج از آن، بنا به مذهب شافعى و طبق آنچه نووى در «الإيضاح» آورده، جايز نيست.

* سر بريدن قربانى هاى حج در اين شهر و نيز لزوم سر بريدن در مكه به دليل وجود تنگدستان در آن است.

* برابرى كبوتر مكه با يك گوسفند در صورتى است كه در حرم و بدون حكم (حاكم شرع) مورد اصابت قرار گيرد كه در مذهب مالكى و شافعى چنين است.

* هر گاه كسى خارج از حرم، شكارى را دنبال كرد، اگر شكار وارد حرم شود، بايد آن را رها كند. اين نكته را ابن الحاج به نقل از برخى مفسّرين نقل كرده است.

* همنشينى و همزيستى آهوان و درندگان در مكه، كه محبّ طبرى آن را ذكر كرده است.

* امنيّت آهوان و درندگان در اين شهر. حتّى وقتى كه پرندگان از حدّ خود فراتر مى روند، به رغم خروج از حرم، امنيت دارند.

* حافظ مى گويد: گفته اند از ديگر ويژگى هاى مكه آن است كه بر مردم مكه در حج تمتّع و حج قِران در نظر مالك و شافعى و بيشتر علما، ريختن خون قربانى روا نيست؛ چرا كه در شمار ساكنين و اهل مسجدالحرام به شمار مى روند، البته ابوحنيفه نظر

ص: 141

مخالفى دارد.

* به نظر برخى علما نبايد با مردمان، در صورت جفاكارى و ستمگرى، جنگ كرد ولى بايد بر آنان سخت گرفت تا دست از ستم بردارند. قفّال مَرْوَزى، از بزرگان شافعى بر آن است كه جنگ با كفار نيز در صورتى كه به مكه پناه آورند، نارواست. در مذهب مالك نيز بنا به روايت ابن شاش و ابن حاجب همين نظر حاكم است؛ در «جواهر» تصنيف ابن شاش آمده است: جنگ با ساكن مكه؛ اعم از اينكه مسلمان يا كافر باشد، جايز نيست.

در مختصر ابن حاجب هم چنين آمده است. اكثر علما قائل به جواز مبارزه و جنگ با كفار و ستمگرانند؛ زيرا حق خداى را مقدم مى دانند، چون جنگ با كفار از جمله حقوقى است كه پايمال كردن آن جايز نيست. نووى نيز اين روايت و نظر را صحيح مى داند و در پاسخ به احاديث صحيحى كه در حرمت جنگ با كفار در مكه وارد شده، پاسخ مى دهد كه معناى آن احاديث، تحريم اظهار جنگ با آنها و استفاده از ابزارهاى عمومى جنگ؛ مانند منجنيق و نيز سعى در اصلاح اوضاع بدون اين ابزارهاست و اين برخلاف حالتى است كه كفار در جاى ديگرى (جز مكه) پناه آورند كه در آن صورت جنگ با آنها به هر شكل و با هر ابزارى، جايز است. او مى گويد: شافعى نيز همين تفسير را مى پذيرد.

* از ويژگى هاى مكه به نظر ابوحنيفه، آن است كه اگر قاتلِ عمد، به حرم پناه آورد، تا هنگامى كه در حرم است، كشته نمى شود، ولى آن قدر بر او تنگ گرفته مى شود تا از حرم بيرون آيد و آنگاه به قتل رسد.

* اگر زناكار محصنه به حرم پناه آورد، تا وقتى در حرم است حدّ بر او اقامه نمى شود، بلكه آن قدر بر او تنگ گرفته مى شود كه ناگزير به خروج از حرم شود كه در آن صورت حد بر وى جارى مى گردد.

* اگر فرد محارب بدون امان داشتن، وارد حرم شود نبايد كشته شود، بلكه آنقدر بر وى تنگ گرفته مى شود كه از آن بيرون آيد. آيين ابوحنيفه در اين سه مسأله، يكى از دو روايتى است كه از احمدبن حنبل نقل شده و نظر مالك و شافعى آن است كه حرم (مكه) مانع از اجراى حدود و قصاص نمى گردد.

ص: 142

* ديه قتل در حرم براى قاتل از نظر شافعى ها و حنبلى ها بنا بر آنچه ابن جماعه در منسك خود از ايشان نقل كرده است، به اندازه يك سوم بيشتر است. البته در نقلى كه (ابن جماعه) از شافعى ها كرده، جاى تأمّل است؛ زيرا به نظر آنها ديه قاتل افزايش مى يابد؛ بدين معنا كه به سى نفر شتر سه ساله و سى نفر شتر چهار ساله و چهل نفر شتر حامله مى رسد كه نقل ابن جماعه از ايشان، متضمن اين مطلب نيست.

* مخالفان دين اسلام- بنا به مذهب شافعى و بيشتر فقها به نقل از ماوردى (1) و از نظر حنفى ها- چنانچه ساكن نباشند، حق ورود به حرم را ندارند. از نظر مالكى ها، ورود كافر به حرم براى تجارت و مانند آن- براى عبور نه اقامت- اشكال ندارد. اصل مطلب، روايتى است كه از ابن داود از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود: «مشركان را از جزيرةالعرب بيرون كنيد» وجه استدلال هم آن است كه حجاز به عقيده گروهى از علما خود جزيرةالعرب است و گروهى ديگر بر آنند كه حجاز بخشى از جزيره است و مى گويند: مراد از جزيره در عبارت حضرت صلى الله عليه و آله، حجاز است؛ زيرا (در جاى ديگر) فرموده است: «مشركان و يهوديان را از حجاز و اهل نجران را از جزيرةالعرب بيرون كنيد».

* بنا به گفته ابن صلاح شافعى، جايز نيست از چوب سواك (مسواك) حرم، چيزى برداشت، ولى ابن الحاج از دوستان ما، يادآور شده كه گرفتن مسواك از درختان حرم، اشكالى ندارد.

* كسى كه از سنگ حرم براى دفاع از خود استفاده كند، گناهكار است و كيفر مى بيند.

* جز براى ضرورت، حمل سلاح در مكه جايز نيست كه مالكى ها و شافعى ها در اين مورد به حديث جابر استناد مى كنند كه مى گويد: هيچ كس حق ندارد در مكه سلاح حمل كند. اين حديث در صحيحين آمده است.


1- «الأحكام السلطانيه»، ص 167

ص: 143

* به هنگام قضاى حاجت در صحرا و در صورت نبود حايل، رو به كعبه يا پشت به كعبه ايستادن جايز نيست؛ زيرا پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله در روايت ابوايّوب انصارى در صحيحين و نيز در روايت ابوهريره در صحيح مسلم و غيره، از اين كار نهى كرده است.

* خداوند بر مردمان مكّه واجب گردانيد بر حجّاجى كه وارد مكه مى شوند، آسان گيرند و براى سكونت ايشان طلب اجازه نكنند؛ اين ويژگى از سخن ابويُمن بن عساكر در فضل و برترى منا نتيجه گيرى شده كه از سخنان سهيلى در باب اول نيز مطلبى در تأييد آن مى توان يافت.

* كسى كه از مكه مهاجرت مى كند، حق اقامت در آن را ندارد مگر آنكه سه روز از مهاجرتش گذشته باشد. العلاء بن حضرمى به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله در همين معنا، حديثى روايت كرده است.

احكامى كه مكه و مدينه در آنها با هم مشتركند:

* تحريمِ قطع شاخه هاى تازه درختان و علف ها وفرارى دادن شكار و صيد آن هاست؛ هر چند در مورد مدينه، شكار كردن حيوانات، بنا به روايات صحيح در اين مورد، مستلزم عقوبت نيست.

* دفنِ مشرك در مكه و مدينه حرام است و اگر دفن شود بايد تا پيش از گسسته شدن جسد، نبش قبر گردد و بيرون آورده شود. شيخ خليل جندى مالكى در منسك خود از نووى اين ويژگى را نقل كرده است.

* حرمت اخراج و بيرون بردن خاك و سنگ مكه و مدينه، بنا به نقل شيخ خليل جندى از ابن صلاح. متن سخن وى در بيان ويژگى هاى حرمين (مكه و مدينه) چنين است: «مكه ومدينه درحرمت استخراج سنگ وخاك مشتركند. واردكردن سنگ وخاك از غير حرم و در آميختن آنها نيز كراهت دارد ومسواك گرفتن از درختان (اراك/ درخت مسواك) حرم، جايز نيست.»

نووى نيز در اين باره چنين افزوده است: «مكه و مدينه در حرمت دفن مشرك هم مشتركند؛ اگر دفن شد، بايد پيش از گسسته شدن جسد نبش شود.» آنچه ابن صلاح در

ص: 144

مورد تحريم استخراج خاك و سنگ حرم گفته، شافعى نيز در «الجامع الكبير» و «الأم» آورده و نووى در «الروضه» آن را تأييد كرده است؛ هر چند در «شرح المهذّب» به نقل از اكثريت شافعى ها يادآور شده كه اين كار مكروه (و نه حرام) است.

محبّ طبرى مى گويد: كراهت استخراج خاك حرم به خارج از حرم، از نظر ما، كراهت تحريمى است. بر كسى كه خاك حرم را بيرون ببرد، واجب است كه آن را باز گرداند و در ردّ نكردن، ضمانى بر وى نيست. و اما كراهت وارد كردن خاك و سنگ غير حرم به حرم را نووى در «الروضه» و «مناسك» خود تصريح دارد و در «المجموع» يادآور شده كه اصحاب بر اين اتفاق دارند كه اين كراهت از باب اولويت است و البته جاى تأمل دارد؛ زيرا صاحب «البيان» از شيخ ابوحامد نقل كرده كه گفته است: داخل كردن چيزى از خاك و سنگ غير حرم به حرم جايز نيست؛ علت اين كراهت نيز در آن است كه مبادا (اين سنگ و خاك وارد شده) از حرمتى كه نداشته اند، برخوردار گردند.

حنبلى ها بر آنند كه خارج كردن خاك و سنگ از حرم به بيرون از حرم و نيز وارد كردن خاك و سنگ از آنجا به داخل حرم كراهت دارد و به گفته احمدبن حنبل كراهت خارج كردن، شديدتر از وارد كردن است. حكم «حرم مكه» در اين موضوع نيز به اتفاق، همان حكم «مكه» است.

علما درمكه وحرم آن، اختلاف نظر دارندكه آيااين مكان، پس ازدرخواست ابراهيم خليل عليه السلام پناهگاهى در برابر خوف و ستمگران و زلزله ها گرديد يا اينكه از ابتداى آفرينش آسمان ها و زمين، امن بوده است؟ بنا به نظر نووى و ديگران و بر اساس حديث ابن عباس و ابوهريره و ابن شريح خزاعى، نظر دوم صحيح است؟ درخواست ابراهيم خليل عليه السلام از پروردگار يكتاى خود آن بودكه آنجا را از قحطى وخشكسالى درامان نگهدارد و به مردم آن ميوه هاى فراوان عطا نمايد. پيروان نظريه اول (يعنى امن شدن مكه پس از درخواست و دعاى حضرت ابراهيم عليه السلام) به حديث عبداللَّه بن زيد بن عاصم (1)


1- بخارى، ج 4، ص 290 در «البيوع» باب بركة صاع النبى صلى الله عليه و آله ومُدَّه، و مسلم در شماره 1360 در الحج، باب فضل المدينه، روايت كرده است.

ص: 145

استدلال مى كنند كه در آن مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «ابراهيم عليه السلام مكّه را امن گردانيد و من مدينه را» كه در صحيحين نيز آمده است. پيروان نظريه دوم در پاسخ اين حديث مى گويند: ابراهيم عليه السلام حرمت مكه را پس از آنكه مهجور گشته بود، عيان كرد.

بزرگداشت حرمت مكه و حرم

در تاريخ ازرقى روايتى از ابن عباس آمده كه مى گويد: حواريّون عيسى عليه السلام به حج پرداختند و هنگامى كه به حرم رسيدند، براى بزرگداشت آن، پياده شدند (1) و به نقل از «ابن جريج» روايت شده كه گفته است: اگر كسى قاتل برادر، يا پسر خود را در كعبه يا حرم و يا در ماه هاى حرام مى يافت، كارى به او نداشت. (2) و ابوعلى بن سَكَن در سنن خود روايت كرده كه: وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه بود، به هنگام قضاى حاجت، به «مغَّمس» مى رفت. (3) و روايت شده كه شيخ ابوعمرو زجاجى از بزرگان صوفيه، مدت چهل سال مجاور مكه شد و طى اين مدت در حرم بول يا غائط نكرد. و در روايت آمده است كه امام ابومحمد عبيداللَّه بن سعيد شنتجالى مدتى دراز مجاور مكه شد و هر وقت قضاى حاجت داشت، به خارج از حرم مى رفت.

بزرگى گناه در حرم

از جمله اخبار وارده در بزرگتر بودن گناه در حرم (مكه)، روايتى است كه در تاريخ ازرقى به نقل از عبداللَّه بن عمرو بن عاص آمده كه مى گويد: اگر در حرم «كلّا واللَّه» و «بلى واللَّه» بگوييم، الحاد است.

از عبداللَّه بن عمرو بن عاص روايت شده كه: الحاد در حرم (مكه) ستمگرى به


1- اخبار مكه، ج 2، ص 137
2- همان، ص 140
3- همان، ص 132

ص: 146

خدمتكار است. اخبار بسيارى در هلاكت امت هايى كه در مكه ستمكارى كرده يا حرمت آن را ناديده گرفته اند، وارد شده است كه ان شاءاللَّه اندكى از آنها را بيان خواهيم كرد.

در مورد نجات از گناه با پناه آوردن به حرم حديثى آمده كه از جابر بن عبداللَّه از پيامبر صلى الله عليه و آله به ما رسيده كه فرمود: وقتى قوم ثمود ماده شتر (ناقه) را پى كردند، صيحه اى آنان را فرا گرفت و همگى نابود شدند؛ مگر يكى كه در حرم خداوند- عزّوجلّ- بود و حرم، مانع از نابودى وى شد. گفتند: او چه كسى بود اى رسول خدا؟ فرمود: «ابورغال ابوثقيف» بود و همين كه از حرم بيرون شد، همان بلايى بر سرش آمد كه بر ديگران رفته بود. احمد بن حنبل در مسند خود (1) و مسلم و ابوحاتم بن حبّان در صحيح خود، اين حديث را با سند نقل كرده اند.


1- مسند احمد، ج 3، ص 296

ص: 147

باب پنجم: برترى مكه معظّمه بر ديگر بلاد و فضيلت نماز در آن

برترى مكّه بر ساير بلاد

ابراهيم بن محمد صوفى، خود در مسجدالحرام به من گفت: احمدبن ابى طالب صالحى از ابى المنجا عبداللَّه بن عمر بغدادى و ابوبكر محمدبن مسعودبن بهروز طبيب از ابوالوقت عبدالأول بن عيسى بن شعيب سنجرى از فقيه ابوالحسن عبدالرحمان بن محمد بن مظفر داودى به نقل از عبداللَّه بن احمد سرخسى، از ابراهيم بن حزيم، از عبدبن حميد حافظ، از يعقوب بن ابراهيم زهرى، از پدرش، از صالح بن كيسان، از ابن شهاب، از ابوسلمةبن عبدالرحمان، از عبداللَّه بن عدى بن حمراء نقل كرد كه از پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله شنيده است كه سوار بر مركب خود در «حزوره» مكّه خطاب به مكّه مى فرمود:

«به خدا سوگند كه تو بهترين و دوست داشتنى ترين سرزمين خدايى و اگر از اين جا بيرونم نمى كردند بيرون نمى شدم».

در سفر دوم خود به دمشق از امّ احمد فاطمه بنت العزّ محمدبن احمد جيلى- در حالى كه اين حديث را بر او مى خواندند- شنيدم كه قاضى تقى الدين سليمان بن حمزه مقدسى به اطلاعش رسانده كه حافظ ضياءالدين مقدسى از زاهر بن احمد الثقفى، از غانم بن خالد، از ليث، از عقيل، از محمدبن مسلم و او از ابومسلمه به نقل از عبداللَّه بن عدى بن حمراء نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه بر مركب خود در «حزوره»

ص: 148

(خطاب به مكه) مى فرمود: «به خدا سوگند كه تو بهترين و دوست داشتنى ترين سرزمين نزد خدايى و اگر بيرون رانده نشده بودم، هرگز تو را ترك نمى گفتم».

امّ محمد دختر مُنَجّا برايم گفت: از قاضى ابوالفضل مقدسى شنيده كه مى گفت:

حافظ ضياء از ابوجعفر صيدلانى و فاطمه بنت سعدالخير، از فاطمه بنت عبداللَّه، از ابوبكر محمدبن عبداللَّه، ازابوالقاسم طبرانى از زُرْعَه دمشقى، از ابويمانى، از شعيب بن ابوحمزه و طبرانى از عبدالرحمان بن جابر بحترى به ما گفته كه بِشْربن شعيب از زُهَرى، از ابوسَلَمَة بن عبدالرحمان نقل كرده كه عبداللَّه بن عُدىّ بن حمراء به وى گفته كه او از پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله شنيده كه وى در حالى كه در «حزوره» در شرق مكه ايستاده بود، خطاب به مكه فرمود: «به خدا سوگند تو بهترين سرزمين خدا و دوست داشتنى ترين سرزمين خدا براى خدا هستى و اگر نبود كه از آنجا بيرونم كردند، هرگز بيرون نمى شدم».

ترمذى (1) آن را با سند نقل كرده و نسائى به نقل از قتيبةبن سعيد از ليث روايت كرده و ابن ماجه (2) به نقل از زغبه آن را مستند كرد و ابن حبّان در صحيح خود از محمدبن حسن بن قتيبه از زغبه از ليث، آن را با سند آورده است. اين روايت نسبت به روايت ترمذى و نسائى از رجال كمترى برخوردار بوده، اما موافقت آن با روايت ابن ماجه و ابن حبّان كمى رجال در آن را جبران مى كند.

ترمذى بنا بر نقل قولى كه محبّ طبرى در «القرى» از وى به عمل آورده، مى گويد:

حديث ابن حمراء، حديث حَسَن و صحيحى است و من آن را از خط خودش نقل كردم.

وى پس از ذكر حديث مى گويد: و از عبداللَّه بن عدىّ بن حمراء كه خود ديدم بالاى كلمه «الحمراء» كروشه اى باز شده و در آن چيزى شبيه «خيار» قيد شده بود (يعنى به جاى حمراء، خيار هم آمده است) و اين از وى، شگفت است؛ چرا كه اين حديث از ابن حمراء مشهور است.

ترمذى در ادامه حديث ابن حمراء مى گويد: محمد بن عمرو به نقل از ابى سلمه به


1- شماره 3921، «في المناقب باب ماجاء فى فضل مكة».
2- شماره 3108، «في المناسك باب ماجاء فى فضل مكة».

ص: 149

نقل از ابوهريره آن را روايت كرده و حديث زهرى نزد من صحيح تر است.

در «معجم الكبير طبرانى» حديثى از محمدبن عبداللَّه بن مسلم زهرى برادرزاده زهرى از عموى خود محمدبن مسلم زهرى از محمدبن جبيراز عبداللَّه بن عدّى روايت كرده كه به قول ابوالفضل احمدبن على بن حجر عسقلانى برادرزاده زهرى اين كار را غير متعارف دانسته است و آنچه ترمذى ذكر كرده و گفته كه «محمدبن عمرو» آن را به نقل از ابوسلمه از ابوهريره نقل كرده، من اين گونه نديدم، بلكه آنچه ديدم به نقل از او و از ابى سلمه و از پيامبر صلى الله عليه و آله به طور مرسل (بدون سند) بود و در بخش دوّم از حديث على بن حجر سعدى به نقل از اسماعيل بن جعفر، از محمدبن عمرويه و نيز در تاريخ ازرقى به نقل از جدّ خود، از سعيد بن سالم قدّاح از عثمان بن ساج، از محمدبن عمرويه و يا محمد بن عمرو در روايتى كه ترمذى از وى نقل كرده، همان سلسله اسناد خود را كه در حديث تكرارى ديگرى جز آنچه كه از ابوسلمه، از ابوهريره نقل شده بود، روايت كرده است.

در روايت مرسلِ محمدبن عمرو كه در تاريخ ازرقى آمده، چنين مى گويد: پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله آن سخنان را در عام الفتح (سال فتح مكه) در «حجون» بر زبان آورد. (1) كه بر فرض اثبات حديث، بيان اين روايات از يك سو و روايتى كه مى گويد پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخنان را در «حزوره» بر زبان رانده است، تضادى وجود ندارد؛ زيرا مى توان هر دو روايت را با هم جمع كرد. بدين معنا كه در سال فتح مكه آن سخنان را در حجون و نيز در حزوره در هنگام خروج از مكه در عمره بر زبان رانده است؛ زيرا آن زمان قصد اقامت در مكه و سكونت به اتفاق همسرش ميمونه بنت حارث هلاليه را داشت كه قريش مانع از اين كار شدند. برخى رجال حديثى كه نقل كرديم بر اين گمان هستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن سخنان را در زمانى كه سوار بر مركب خود در حزوره بود، بر زبان جارى كرد، درحالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى به مدينه هجرت كرد، در چنين حالتى قرار نداشت؛ زيرا اخبار مربوط به هجرت آن حضرت صلى الله عليه و آله حكايت از آن دارند كه ايشان مخفيانه از مكه بيرون شدند و اگر


1- نك: اخبار مكه، ج 2، ص 156

ص: 150

سوار مركب شده باشد، در واقع سفر خويش را آشكار گردانده است كه خلاف قصد ايشان است.

حَزْوَرَه كه عوام در مكه آن را عَزْوَره مى گويند- و از قديم چنين تغييرى در گفتار صورت گرفته است؛ زيرا در سنگى در كاروانسراى «رامشت» در مكه با تاريخ سال 529 چنين تعبيرى را ديدم- به معناى پشته كوچك و جمع آن «حزاور» است كه بازار گندم فروشان مكه در آنجا پايين مكه و كنار مناره مسجدالحرام قرار دارد. اينكه طبرانى حزوره را در مشرق مكه ذكر كرده، نادرست است و بايد سوق (بازار) مكه مى گفت كه به تصريح در مسند احمد بن حنبل و در حديثى از عبداللَّه بن عدىّ بن حمراء، قيد شده است و آنچه درباره محل حزوره گفتيم، همانى است كه به گفته ازرقى، (1) مشهور و معروف است. او از برخى مردم مكه نقل كرده كه «حزوره» در محوطه خانه «أرقم»؛ يعنى خانه خيزران در صفا قرار دارد و از برخى نيز نقل كرده كه در حذاءالردم در درّه است.

گفته مى شود كه حزوره به وزن قَسْوَرَه بدون تشديد است. دار قطنى يادآور شده كه درست آن است كه بدون تشديد تلفظ شود، ولى محدثينى هستند كه حرف دوم آن را مفتوح و مشدّد مى دانند كه درست نيست. صاحب «مطالع» اين مطلب را از دارقطنى نقل كرده و مى گويد: ما آن را به نقل از ابن سراج، به هر دو صورت ضبط كرده ايم.

فاكهى نيز در وجه تسميه حزوره مطلبى دارد و مى گويد: در زمان كارگزارى ابن نزار در كعبه و مسجدالحرام، كارهاى مسجدالحرام به مردى از خاندان ايشان به نام وكيع بن سلمةبن زهيربن اياد بود كه قصرى در پايين مكه در بازار گندم فروشان امروزى بنا كرد و كنيزى به نام «حازوره» را در آن گماشت و آنجا به نام او حازوره نام گرفت.

ما روايت ابوهريره و ابن عباس و عبداللَّه بن عمروبن عاص را كه نزديك به حديث ابن حمراء بود، بيان كرديم. حديث ابوهريره را دو حافظ مصرى؛ يعنى ابوالفضل عبدالرحيم بن حسين و ابوالحسن على بن ابوبكر شفاهاً در قاهره به اطلاعم رساندند و


1- اخبار مكه، ج 2، ص 254

ص: 151

گفتند: عبداللَّه بن محمد مقدسى از على بن احمد حنبلى از محمد بن معمر قرشى و خواهر او عايشه و آنها به نقل از سعيد بن ابى رجاء از احمد بن محمد بن نعمان، از ابوبكر محمدبن ابراهيم مقرى حافظ و او از اسحاق بن احمد خزاعى، از محمدبن يحيى بن ابى عمر از عبدالرزاق از معمر از زهرى از ابى سلمه از ابوهريره نقل كرده كه گفت:

رسول خدا صلى الله عليه و آله در حزوره ايستاد و فرمود:

«دانستم كه تو بهترين سرزمين خدا و دوست داشتنى ترين زمين نزد خدايى و اگر مردمان تو مرا بيرون نرانده بودند، بيرون نمى رفتم.»

نسائى به نقل از سملة بن شبيب از عبدالرزاق بن همّام آن را آورده و اين روايت را به جاى آن ديگرى، روايت عالى (با رجال كمتر) تلقى مى كنيم و احمد بن حنبل در مسند خود به نقل از عبدالرزاق و نيز از ابراهيم بن خالد صنعانى به نقل از رباح بن زيد از معمر از زهرى، از ابى سلمه و به نقل از برخى صحابه همين حديث را روايت مى كند. حافظ ابوالفضل عسقلانى يادآور شده كه روايت معمر، «شاّذ» است؛ يعنى روايتى است كه از زهرى، از ابى سلمه، از ابوهريره نقل شده و او آن را به رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت مى دهد.

او مى گويد: ظاهراً اشكال اين حديث از عبدالرزاق است؛ زيرا معمّر اسم صحابى را آنچنان كه در روايت رباح از وى شده است، نياورده، ولى عبدالرزاق اين سلسله را طى كرده و مى گويد: به نقل از ابوسلمه، از ابوهريره، سپس مى گويد: اگر چنين باشد معلوم مى شود كه حديث ابوهريره در اينجا، اصالتى ندارد.

شبيه به همين حديث در سوّمين بخش از حديث مخلص سقاء بن ابى الفوارس و در المنتقى كه شامل هفت بخش است و نيز شبيه آن از حديث عبداللَّه بن رباح انصارى به نقل از ابوهريره روايت شده است و قاضى مفتى ابوبكربن الحسين شافعى به طور شفاهى در طيبه به نقل از احمدبن ابى طالب به آگاهى ام رسانده و در كتاب محمدبن عبدالرحمان قضاعى مطلع شدم كه احمدبن ابى طالب، به طور شفاهى به وى خبر داده و گفته است كه احمدبن يعقوب مارستانى به وى اجازه داده و گفته كه ابوالمعالى بن النحاس از

ص: 152

ابوالقاسم بن البشرى از ابوطاهر المخلص و او از يحيى بن محمد، از احمدبن محمدبن سنان از مؤمَّل بن اسماعيل از حماد بن سلمه، از كاتب به نقل از عبداللَّه بن رباح انصارى مى گويد: همراه با گروهى كه ابوهريره در ميانشان بود، خارج شدم. ابوهريره در حديثى يادآور شد كه وقتى به مكه وارد شديم، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در صفا قرار گرفته بود، انصار نزد آن حضرت آمدند و گرد او نشستند. آن حضرت چشمان خود را گرداگرد مكه دوخت و به آن نگاه كرد و فرمود: «به خدا سوگند دانسته ام كه تو از همه جاى ديگر نزد خدا عزيزتر و گرامى ترى و اگر قوم من بيرونم نكرده بودند، از آن بيرون نمى شدم».

همچنين از المخلص به نقل از يحيى بن محمد از احمدبن سنان در رمله، به نقل از مؤمّل بن اسماعيل از حمادبن سلمه از ثابت از عبداللَّه بن رباح انصارى از ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله همان سخنان روايت شده است. ابن صاعد درباره اين روايت مى گويد: اين دو خبر را تنها مؤمل بن اسماعيل نقل كرده است. اسناد اين حديث، جاى تأمل دارد؛ زيرا مؤمّل بن اسماعيل كه به تنهايى ناقل حديث است بنا بر گفته ابوحاتم، (1) فرد پرخطايى است، ولى ما به دليل شگفت بودن آن را نقل كرديم.

امّا در مورد حديث ابن عباس آن را دو فرد مورد اعتماد مصرى؛ يعنى مفتى ابواحمد ابراهيم بن محمد لخمى و محمدبن حسن بن على قرشى به من خبر داده اند كه حافظ ابوالفتح يعمرى شفاهاً به آنها گفته كه بر ابوحفص عمربن عبدالمنعم قواس (2) از غوطه دمشق خواندم كه ابوالقاسم عبدالصمدبن محمد انصارى به نقل از ابوالحسين بن مسلم گفت كه از حسين بن محمد بن احمد بن طلاب (3) نقل كرده كه ابن جُمَيْع از ابراهيم بن معاويه از عبداللَّه بن سليمان از نصربن عاصم از وليد، از طلحه از عطاءبن عباس نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آرى به خدا سوگند كه من از سرزمين تو (مكه) بيرون


1- «الجرح والتعديل»، ج 8، ص 374، شماره 1709
2- شرح حال وى را ذهبى در «العِبَر»، ج 5، ص 388، آورده است.
3- ابونصر قرشى است در صيدا ساحل شام در سال 389 ه. ق متولد شده و در سال 470 ه. ق. در دمشق وفات يافته است تاريخ شهر دمشق، ابن عساكر نسخه خطى تيمورى.

ص: 153

مى روم و مى دانم كه تو دوست داشتنى ترين و گرامى ترين سرزمين نزد خدا هستى و اگر مرا از تو نرانده بودند، هرگز بيرون نمى شدم.» (1) و عمربن حسن المزّى با اجازه عام (بدون نقل رجال) مى گويد: عمربن عبدالمنعم ياد شده با سند سابق خود نقل كرده است و ترمذى (2) در مناقب به نقل از محمدبن موسى بصرى از فضيل بن سليمان و ابن حبان در صحيح خود به نقل از حسن بن سفيان از فضيل بن حسين جحدرى از فضيل بن سليمان از ابن خثيم از سعيد بن جبير و ابن طفيل و هر دو از ابن عباس، اين روايت را اسناد داده و ترمذى گفته است: «حسنٌ صحيحٌ غريبٌ في هذا الوجه».

و اما در مورد حديث عبداللَّه بن عمرو، گفتنى است كه آن را تنها فاكهى در كتاب اخبار مكه آورده و متن آن چنين است: ميمون بن حكم صنعائى، از محمد بن جعشم، از ياسين بن معاذ، از عمروبن شعيب از پدرش و او از جدش، نقل مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله عتّاب بن اسيد را بر مردم مكه فرستاد. و به وى فرمود:

«آيا مى دانى كه تو را به كجا روانه كرده ام؟ به سوى اهل اللَّه روانه ات ساخته ام.

هيچ شهرى نزد خدا و نزد من از آن دوست داشتنى تر نيست، ولى قوم من مرا از آن بيرون كردند و اگر بيرونم نكرده بودند، هرگز از آن بيرون نمى شدم».

عبداللَّه بن عمران براى ما اين حديث را نقل كردكه: سعيدبن سالم از عثمان بن ساج، از يحيى بن ابى انيسه به نقل از ابن شهاب زهرى از ابوسلمة بن عبدالرحمان از عبداللَّه بن عمرو به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله مضمونى نزديك به حديث فوق را روايت كرده اند.

و حديث عبداللَّه بن عدّى بن حمراء كه پيش از اين بيان شد، حجّت و دليل كسانى است كه به برترى مكه نسبت به ديگر اماكن باور دارند، به جز محلى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن به خاك سپرده شد. محلى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دفن شد بنا بر آنچه قاضى عياض در شرح مسلم بيان كرده، به اجماع، بهترين جاى روى زمين است و حتّى بنا بر تصريح ابو يُمن بن عساكر در


1- اين حديث را ابن جميع صيداوى در «معجم الشيوخ»- نسخه خطى ليدن، ص 88- 89 روايت كرده است.
2- «المناقب»، شماره 3921 باب ما جاء في فضل مكة.

ص: 154

«الإتحاف»، از جايگاه كعبه نيز برتر و با فضيلت تر است.

از جمله كسانى كه قائل به برترى مكه بر ديگر جاها هستند، بايد از امام ابوحنيفه و شافعى و احمدبن حنبل (در روايت صحيح ترى كه از وى نقل شده) و نيز ابن وهب و ابن حبيب از پيروان مذهب مالكى نام برد. همچنين به گفته عبدى، اكثريت فقها بر اين عقيده اند. ابن عبدالبرّ مى گويد: اين مطلب از عمر و على]« [و ابن مسعود و ابى درداء و جابر و ديگر صحابه روايت شده است. و مى افزايد: ايشان در تقليد و پيروى نسبت به كسانى كه بعد از ايشان آمده اند، اولى هستند. در مورد فضيلت مكه همين بس كه خانه خدا در آن است كه خداوند مقرر كرده كه اگر بندگانش در طول عمر خود، حتى اگر يك بار عزم سفر كنند و آن را قصد كنند، گناهانشان آمرزيده است و تنها در صورتى كه روى بدان جهت كنند، نمازشان پذيرفته است و اين خانه خدا، قبله مسلمانان زنده دل است.

گفتيم فضل و برترى كه براى مكه منظور شده، بنا به گفته محبّ طبرى در «القرى»، شامل همه حَرَم آن نيز مى شود.

ابن عبدالبرّ برخى از احاديث را كه در برترى مدينه نسبت به مكه، به آنها استدلال مى شود، ضعيف مى داند. حديث ياد شده را حاكم در مستدرك (1) از صحيحين به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله مستند كرده كه حضرت به هنگام خروج از مكه به مدينه، فرموده اند:

«خداوندا! مى دانى كه آنها مرا از دوست داشتنى ترين شهرها بيرون كردند؛ پس مرا در شهرى كه از همه بيشتر دوست دارى، ساكن گردان.» ابن عبدالبر درباره اين حديث مى گويد: حديث صحيحى نيست و علما در ساختگى بودن آن، هم عقيده اند.

به فرض كه اين حديث درست باشد، بر آنچه كه بنا بر گفته محبّ طبرى بدان استناد شده، دلالت ندارد؛ زيرا وقتى اختلاف علما را در برترى مدينه بر مكه- طىّ فصلى كه ويژه فضيلت مسجد مدينه و فضيلت نماز در آن است- بررسى مى كند، مى گويد: اين سخن مورد استدلال ايشان (كسانى كه قائل به فضيلت مدينه بر مكه هستند) از پيامبر صلى الله عليه و آله


1- كتاب الهجرة، ج 3، ص 3

ص: 155

كه فرمود: «خداوندا! مرا از عزيزترين سرزمينم بيرون كردى، پس مرا در عزيزترين سرزمين خود ساكن گردان»، بايد چنين تفسير شود كه منظور پيامبر صلى الله عليه و آله دوست داشتنى ترين يا عزيزترين سرزمين نزد خدا، پس از مكه بوده است. دليل اين تفسير نيز حديث پيش گفته نسائى و ابن حبّان در فضيلت مكه؛ يعنى همان حديث عبداللَّه بن عدىّ بن حمراء است كه ثابت مى كند مكه دوست داشتنى ترين سرزمين براى خداست؛ هر چند كه اين حديث، خود متضمن دلالتى در اين باره نيست؛ زيرا جمله: «مرا در دوست داشتنى ترين سرزمين خود ساكن گردان» به گونه اى آمده است كه عرفاً مراد از آن را (دوست داشتنى ترين سرزمين) پس از مكه، مى گرداند. چون انسان وقتى از جايى بيرون مى رود، ديگر از خدا نمى خواهد كه به همانجا باز گردد. وقتى حضرت صلى الله عليه و آله مى گويد: مرا (از ...) بيرون كردى، پس (در ...) ساكنم گردان؛ دليل بر آن است كه مراد جايى جز آنجايى است كه بيرون شده است، بدين ترتيب در اين حديث سخنى از مكه به ميان نيامده است.

حديث ديگر (كه در برترى مدينه نسبت به مكه بدان استناد مى كنند)، حديث رافع بن خديج است كه بنا بر آنچه در معجم طبرانى آمده، مى گويد: گواهى مى دهم كه من از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: مدينه از مكه برتر است. ابن عبدالبرّ درباره اين حديث مى گويد: ضعيف است و قابل استدلال نيست و نيز گفته شده كه اين حديث، ساختگى است و ذهبى در «فضل البلدان» آن را آورده و درباره اش گفته است: حديث بيهوده و نامربوطى است.

اين دو حديث، مشهورترين حديث هايى هستند كه در فضيلت مدينه نسبت به مكه، بدانها استناد مى شود. از جمله كسانى كه قائل به آن هستند، مالك بن انس و اصحاب او- غير از آنهايى كه ذكر كرديم- مى باشند و قاضى عياض اين مطلب را از عمربن خطاب و برخى صحابه و بيشتر اهل مدينه، نقل كرده است.

ترديدى نيست كه مكه و مدينه، از سرزمين هاى ديگر برتر و از فضيلت بيشترى برخوردار است و به گفته قاضى عياض، همگان بر اين امر متفق القولند، همچنانكه

ص: 156

بيت المقدس نيز پس از مكه و مدينه، به اجماع از ديگر جاها برتر است. دليل اين اجماع نيز احاديث مشهور و ثابت در صحيحين و ديگر كتاب هاست.

فضيلت نماز در مسجد مكه

در اين مورد احاديثى از انس بن مالك، جابربن عبداللَّه انصارى، عبداللَّه بن زبيربن عوام، عبداللَّه بن عمربن خطاب، ابوهريره، ابو درداء، امّ درداء و عايشه روايت شده است. اينك ما اين احاديث را همراه اسناد آنها، در اصل اين كتاب آورده ايم و در اينجا بدان بسنده مى كنيم كه نشانى آنها را براى كسب اهل علم، ارائه دهيم. حديث انس بن مالك و جابربن عبداللَّه انصارى در سنن ابن ماجه (1)- كه از نظر سند حديث جابر به گفته ابن جماعه در منسك خود، صحيح هم هست- و حديث ابن زبير كه بدان خواهيم پرداخت و حديث ابن عمر و ابى هريره در مسند ابن حنبل (2) و حديث ابو درداء در «معجم الكبير» طبرانى- به گفته يكى از بزرگان با سند صحيح- و حديث ام درداء در «إتحاف الورى» ابن عساكر و حديث عايشه در «معجم الاوسط» طبرانى آمده است و حديث ابن زبير- كه ابراهيم بن محمد صوفى به طور شفاهى در مكه به خودم گفت كه احمدبن ابى طالب صالحى، به نقل از ابن الّلتّي و ابن بهروز و آن دو به نقل از ابوالوقت، از داودى، از حِمَوى از ابراهيم بن حزيم، از عبدبن حميد حافظ، از سليمان بن حرب، از حمادبن زيد، از حبيب معلم، از عطا، از عبداللَّه بن زبير كه مى گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«نماز در مسجد من، بهتر از هزار نماز در مساجد ديگر، جز مسجدالحرام است و نماز در مسجدالحرام يكصد برابر بهتر از نماز در مسجد من است.»

در حديثى كه على بن محمد خطيب، از ابوبكرِ وشتى، از حافظ بن خليل، از الرازى، از حداد، از ابونعيم حافظ، از عبداللَّه بن فارس، از يونس بن حبيب، از ابوداود


1- سنن ابن ماجه، ج 1، ص 451، باب «ماجاء في فضل الصلاة في المسجد الحرام و مسجد النبى صلى الله عليه و آله»، شماره 1406
2- مسند ابن حنبل، ج 2، ص 528

ص: 157

طيالسى، از ربيع بن صبيح برايم نقل كرد و گفت: از عطاء بن ابو رباح شنيده كه مى گفت:

در حالى كه ابن زبير براى ما سخنرانى مى كرد، رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود:

«نماز در مسجد من، برتر از هزار نماز در مساجد ديگر به جز مسجدالحرام است و نماز در مسجدالحرام برابر صد نماز است.»

عطا مى گويد: يعنى كه (نماز در مسجدالحرام) يكصد هزار برابر برتر از نماز در مساجد ديگر است. همچنين مى گويد: گفتم: اى ابا محمد، اين فضيلتى كه گفته شده، تنها مسجدالحرام را شامل مى شود يا همه حرم را در بر مى گيرد؟ گفت: همه حرم را؛ زيرا تمام حَرَم، مسجد است. اين حديث را در «اتحاف الزائر» ابى يمن بن عساكر به نقل از شبابةبن سواد از ربيع بن صبيح نيز ديده ام جز اينكه در آن آمده است: «... و يك نماز در مسجدالحرام برابر يكصد هزار است.»

و در «مسند ابن حنبل» و «بزار» و «معجم الكبير» طبرانى به الفاظ مختلف آن را ديده ام و از طريق حديث ابن زبير، سه روايت به دست مى آيد كه در يكى، بنا بر آنچه در مسند عبدبن حميد و ابن حنبل و البزار و يكى از دو روايت طبرانى در معجم الكبير، با توجه به يكى بودن رجال ابن حنبل و رجال صحيح، نماز در مسجدالحرام برتر از يكصد نماز در مسجد مدينه است و در دومى آنچنان كه در مسند طيالسى و إتحاف الزائر ابن عساكر آمده، نماز در مسجدالحرام به اندازه هزار نماز در مسجد مدينه است. سومى نيز روايت ابن زبير از حماد بن زيد است كه ابن حبّان در صحيح خود به نقل از حسن بن سفيان از محمدبن عبداللَّه بن حسان از حمادبن زيد آورده و از نظر ما از رجال اندكى برخوردار است و آن را به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده است. به گفته ابن عبدالبرّ، كسى كه اين نسبت را داده است، از سلسله سند آن مطمئن تر و ثابت تر است، چه ابن عبدالبرّ اين حديث را صحيح دانسته و گفته است: هنگام اختلاف، اين حديث حجّت است و سندى است كه در مورد اختلاف براى كسى كه تعصب نداشته باشد، قاطع و يقين آور است.

حديث انَس و جابر و ابودردا در مورد نماز در مسجدالحرام، ضمن آن كه گوياى

ص: 158

برترىِ نماز در مسجدالحرام نسبت به نماز در مسجد مدينه است، درست مانند حديث ابن زبير است كه در مسند طيالسى و اتحاف الزائر ابن عساكر آمده است، در حالى كه حديث ابن عمر، متضمن ميزان برترىِ نماز در مسجدالحرام نسبت به ديگر مساجد نيست، بلكه تنها گوياى برترىِ نماز در آن است و حديث ابوهريره نيز گوياى برترىِ نماز در مسجدالحرام به ميزان يكصد برابرِ نماز در مسجد مدينه است؛ مضمون كلى احاديث ابن عُمَر و ابوهريره در كتاب فاكهى چنين است.

در برترى نماز در مسجدالحرام ثواب هاى بيش از اين نيز آمده است؛ زيرا فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن منصور از عبدالرحيم بن زيد عمّى از پدرش، از سعيد بن جبير، از ابن عباس براى من چنين روايت كرد كه هر كس بيست و پنج بار به جماعت در مسجدالحرام و در اطراف بيت اللَّه الحرام نماز بگزارد، خداوند براى او يكصد هزار نماز مى نويسد كه برابر دو هزار هزار نماز مى شود و هركس در مسجدالحرام يا در بيت اللَّه الحرام يا در حَرَم نماز بگزارد، خداوند براى او يكصد هزار نماز مى نويسد. يكى از تابعين پرسيد: ابن عباس! آيا از پيش خود مى گويى يا از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله؟ پاسخ داد:

از قول رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گويم. در اين سلسله اسناد، عبدالرحيم ضعيف است.

فاكهى همچنين مى گويد: محمدبن صالح بلخى از ابومطيع الحكم بن عبداللَّه قرشى از مُسيّب، به نقل از مبارك بن حسان، از حسن و معاويةبن قُرَّه نقل كرده كه گفته اند: نماز در مسجدالحرام (برابر با) دو هزار هزار (دو ميليون) و پانصد نماز است و نماز در هر جاى حرم، (برابر با) يكصد هزار نماز است.

از جندى، در كتاب فضائل مكه روايتى داريم كه مى گويد: اسحاق بن ابراهيم از اسماعيل بن عبدالكريم، از عبدالصمدبن مغفل، از وهب بن منبّه نقل كرده، مى گويد: در تورات ديدم كه نوشته است: هركس نمازهاى پنج گانه را در مسجدالحرام به جاى آورد، خداوند براى او دوازده هزار هزار (دوازده ميليون) و پانصد هزار نماز مى نويسد و جندى در تفسير آيه: إِنَّ فِي هَذَا لَبَلَاغاً لِقَوْمٍ عَابِدِينَ. (1)

حديثى روايت مى كند كه بر اساس


1- انبياء: 106

ص: 159

آن، مراد نمازهاى پنج گانه به صورت جماعت در مسجدالحرام است. لفظ حديث نقل شده از سوى وى چنين است: «عبداللَّه بن ابى غسان به نقل از عبدالرحيم بن زيد عمّى از پدرش، از سعيد بن جبير، از ابن عباس حديث گفته كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تلاوت فرمود: إِنَّ فِي هَذَا لَبَلَاغاً لِقَوْمٍ عَابِدِينَ و سپس فرمود: منظور نمازهاى پنج گانه، به صورت جماعت در مسجدالحرام است.

درباره حديث ابن زبير بايد گفت كه ابن كنانه مالكى و مالكى هاى ديگر درباره اين فرموده پيامبر صلى الله عليه و آله- آنچنان كه در صحيحين آمده (1)-: «نماز در مسجد من برتر از هزار نماز در مساجد ديگر، بجز مسجدالحرام است»، مى گويد: منظور آن است كه نماز در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله برابر با هزار نماز در ديگر مساجد، به استثناى مسجدالحرام است و نماز در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله برتر از نماز در مسجدالحرام (بدون هزار برابر)، و بدين ترتيب آنچه در برترىِ نماز در مدينه نسبت به مكه روايت كرده اند، درست در مى آيد، در حالى كه حديث زبير و احاديث مشابهى كه آورديم، اين تفسير را رد مى كند؛ زيرا حكايت از برترى نماز در مكه نسبت به نماز در مدينه دارند.

از ديگر مطالبى كه از حديث: «نماز در مسجدالحرام يكصدهزار برابرِ مساجدِ ديگر فضيلت دارد» و تفسير آن مى توان دريافت: يك نماز در مسجدالحرام برابر با نمازهاى پنجاه وپنج سال و شش ماه و بيست شبانه روز است و نماز يك شبانه روز يعنى پنج نماز در مسجدالحرام، برابر است با دويست و نود و هفت سال و نه ماه و ده شب (نماز خواندن در جاهاى ديگر). پيشتر گفتم كه از استاد خود امام بدرالدين احمدبن محمد، معروف به ابن صاحب مصرى اشارى، سخن جالبى در اين معنا ديده ام؛ زيرا آن گونه كه باخبر شديم گفته است طبق آنچه در حديث آمده، هر نماز فرادا در مسجدالحرام، برابر است با يكصد هزار نماز و هر نماز جماعت در آن برابر است با دو هزار هزار (دو ميليون)


1- البخارى، ج 3، ص 54 در التطوع، باب «فضل الصلاة في مسجد مكة و المدينة» و مسلم، شماره 1394 في الحج باب «فضل الصلاة في مسجد مكة و المدينة».

ص: 160

و هفتصد هزار نماز و نمازهاى پنج گانه در آن برابر است با سيزده هزار هزار (ميليون) و پانصد نماز. و اگر كسى به طور فرادا در وطن خود، جز مسجد مكه و مسجد مدينه نماز بگزارد، در هر يكصد سال شمسى برابر با يكصد و هشتاد هزار نماز و در هر يكهزار سال به هزار هزار (يك ميليون) و هشتصد هزار نماز مى خواند و از اينجا معلوم مى شود كه خواندن يك نماز جماعت در مسجدالحرام ثوابى بيش از نماز كسى دارد كه با دو برابر عمر نوح عليه السلام در وطن خود به طور فرادا نماز بگزارد و اين هم مزيّتى است كه با يك سفر (به مكه) برابرى مى كند. سپس مى گويد: و اگر كارهاى خوب و ثواب ديگر را هم به نماز خواندن بيفزاييم؛ مثلًا اگر يك روز روزه بگيرد و نمازهاى پنجگانه را به جماعت بخواند و انواع كارهاى نيك در آن انجام دهد و فرض كنيم كه فقط (ثواب كارهاى خوب در آنجا) دو برابر مى شود، ثواب و فضيلت آن را نمى توان شمارش كرد.

از ديگر نكات (مربوط به اين حديث)، اين است كه ميان علماى مالكى و ديگران، از اين جهت كه اين فضيلت وبرترى شامل نماز واجب و مستحب، هر دو، مى شود يا اينكه تنها منحصر به واجبات مى باشد، اختلاف است؛ انحصار به واجبات، مقتضاى روايات مشهور در مذاهب مالكى و مذهب حنفى است و قائل شدن به تعميم، بنابه تصريح نووى، از آنِ مذهبِ شافعى است.

همچنين گفته شده كه مراد از مسجدالحرام، همه حَرَم (مكه) است. محبّ طبرى مى گويد: اين نكته از اين آيات استفاده مى شود: وَالْمَسْجِدُ الْحَرامِ الَّذِي جَعَلْنَاهُ لِلنَّاسِ سَوَآءً العاكِفُ فِيهِ وَ الْبَادِ (1)

و: سُبْحانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي ... (2)

كه (اين اسراء) از خانه امّ هانى انجام شد.

نيز گفته شده كه مراد از مسجدالحرام همان كعبه است. محبّ طبرى به نقل از برخى چنين گفته و براى وى مقصود گوينده مبهم بوده است، مى گويد: برخى متأخرين از


1- حج: 25
2- اسراء: 1

ص: 161

اصحاب ما چنين برداشتى داشته اند و يادآور شده كه اين برداشت با حديث ابوهريره تأييد مى شود كه: «يك نماز در مسجد من بهتر از هزار نماز در جاهاى ديگر، به استثناى كعبه است»، اين حديث را نسائى (1) به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده است.

گروهى از اصحاب ما، يادآور شده اند كه در برخى روايات اين حديث، «به استثناى مسجد كعبه» آمده است كه در اين صورت نمى توان استدلالى را كه محبّ طبرى آورده، پذيرفت و مراد از مسجدالحرام را مشخصاً كعبه دانست.

از ديگر نكات مربوط به برترى مكه، مضاعف بودن ثواب هاست كه بسيارى از نادانان گمان برده اند اين مضاعف بودن در مورد نمازهاى قضا شده است. به همين خاطر اين نكته را مورد بررسى قرار داديم. از جمله كسانى كه در اين مورد صراحت دارد، نووى در «شرح مسلم» است. از احاديثى كه بيان كرديم و نيز از گفته علما، برترىِ مكه بر ديگر جاها، روشن گرديد و معلوم شد كه ثواب و فضيلت نماز در مكه، بيشتر از ثواب و فضيلت آن در جاهاى ديگر است.

احاديثى نيز دلالت بر برترىِ ثواب روزه و قربانى و ديگر كارهاى نيك در مكه نسبت به ساير جاها دارد. هر چند از لحاظ استحكام و اطمينان همچون احاديث برترىِ مكه و برترىِ نماز در آن نيستند؛ حديث مربوط به برترىِ روزه در مكه نسبت به جاهاى ديگر، در مسند ابن ماجه (2) و در تاريخ ازرقى (3) و نيز در «المجالس المكّيه» ميانشى با برداشت از حديث ابن عباس روايت شده است و از او چند برابرى حسنات در حرم نسبت به جاهاى ديگر نيز وارد شده است؛ چرا كه از طريق «زاذان» از ابن عباس از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت داريم كه فرمود: هركس با پاى پياده براى حج به مكه رود و باز گردد، خداوند در هرگامى كه برداشته، هفتصد حسنه از حسنه هاى حرم برايش منظور مى كند.

كسى از ابن عباس پرسيد: حسنه هاى حرم كدام است؟ گفت: هر حسنه (حرم) برابر يكصد


1- سنن نسايى، ج 2، ص 33 في المساجد: باب فضل الصلاة في المسجدالحرام حديث صحيحى است.
2- سنن ابن ماجه، ج 2، ص 141، شماره 3117
3- اخبار مكه، ج 2، ص 23

ص: 162

هزار حسنه (عادى) است. اين حديث را بيهقى با سند خود به عيسى بن سواده از اسماعيل بن ابى خالد از زاذان نقل كرده و گفته است: جز عيسى بن سواده كه فرد مجهولى است، كسى آن را نقل نكرده است.

بايد بگويم: برخلاف گفته بيهقى، تنها عيسى بن سواده آن را نقل نكرده؛ چرا كه در «الأربعين المختاره» تصنيف حافظ بن مسدى، خطيب مكه و جاهاى ديگر نيز روايت شده و حديث سفيان بن عُيَيْنَه از اسماعيل بن ابى خالد كه ابن سواده، از وى نقل كرده، نيز پيش روى ماست. ابن مسدى درباره اين حديث مى گويد: «حديثٌ حسنٌ غريب». حاكم از همان شيوه بيهقى آن را روايت كرده و اسناد آن را صحيح دانسته است. (1) محبّ طبرى پس از نسبت دادن اين حديث به پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: اين حديث دلالت بر آن دارد كه مراد از مسجدالحرام در بيان فضيلت نماز در آن، همه حَرَم (مكه) است؛ زيرا اين چند برابرىِ فضيلت در همه حرم تعميم داده شده است. حديث چند برابرى فضيلت نماز براى كسانى كه در هر جاى مكه هستند، تعميم داده شده است و در اين موارد، حكم حرم و مكه به اتفاق علما، يكى است، مگر اين كه بگوييم مسجد فضيلت افزوده اى دارد و هر نماز در آن برابر يكصد هزار نماز در جاهاى ديگر است و نمازى كه در جاهاى ديگر برابر ده حسنه است در مسجدالحرام، برابر با هزار هزار حسنه و نماز در مسجدالنبى صلى الله عليه و آله برابر با يكصد هزار حسنه است، آن گونه كه از ظاهر لفظ حديث، چنين برمى آيد.

وى مى گويد، بنابراين، حسنه حرم برابر يكصد هزار حسنه و حسنه مسجد آن، چه مسجد جامع و چه كعبه، برابر با هزار هزار است. برخى حسنات نيز با يكديگر مقايسه مى شوند و يا اينكه اين فضيلت و برترى ها تنها ويژه نماز است.

ازحسن بصرى نيز روايتى داريم كه حكايت از يكصدهزار برابرشدن هرحسنه (كارنيك) در مكه است؛ زيرا مى گويد: يك روز روزه در مكه برابر است با يكصد هزار


1- المستدرك على الصحيحين، ج 1، ص 461 و مى گويد: اسناد اين حديث صحيح است ولى بخارى ومسلم آن را نياورده اند.

ص: 163

روزه و يك درهم صدقه برابراست بايكصد هزار درهم و هرحسنه اى برابراست بايكصد هزار حسنه.

محبّ طبرى گفته است كه احاديث پيش گفته درباره برترىِ نماز و روزه در مكه، خود دليلى بر جارى بودن برترى در مورد همه حسنات است. وى مى گويد سخن حسن بصرى نيز اين نكته را تأييد مى كند.

ص: 164

صفحه سفيد

ص: 165

باب ششم: اقامت و وفات در مكّه و فضيلت اهل مكّه و اطراف آن

اقامت در مكه

اقامت در مكه، در نظر بيشتر علما، از جمله شافعى، ابويوسف و محمدبن حسن، دو شاگرد ابوحنيفه و ابن قاسم شاگرد مالك، مستحب است. ابن قاسم گفته است: اقامت در مكه همچون مرزبانى و نماز، باعث نزديكى به خدا مى شود. ابن الحاج مالكى در كتاب مناسكِ خود اين روايت را از وى نقل كرده است. احمدبن حنبل نيز اقامت در مكه را مستحب مى داند؛ زيرا از وى روايت شده كه گفته است: اى كاش اكنون در مكه اقامت داشتم.

از جمله كسانى كه اقامت در مكه را مكروه مى داند، ابوحنيفه است. ابن رشد مالكى نيز از يكى از سخنان مالك، كراهتِ اقامت در مكه را برداشت كرده است. علّت كراهت از نظر كسانى كه بدان معتقدند، بنا بر گفته محبّ الدين طبرى در «القرى»، بيم از ملال و بى توجهى به مكان به دليل مداومت و يكنواختى و نيز ترس از ارتكاب گناه است؛ زيرا گناه و معصيت در مكه، مانند جاهاى ديگر نيست؛ علّت ديگر كراهتِ اقامت در مكه، اشتياق بيشتر در صورت فراق و دورى از آن است. ابوعمرو زجاجى مى گويد: هركس در حرم (مكه) سكونت يافت و دل به چيزى جز خدا بست، زيانكار واقعى است.

محبّ الدين مى افزايد: احمدبن حنبل، اقامت و همجوارى در مكه را، در مورد

ص: 166

بسيارى كه آن را فضيلت مى شمارند، مكروه نمى داند. هركس بيم گناه دارد بايد بداند كه در برابر، براى نيكوكار، ثوابِ افزون تر نيز در كار است.

از ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله تعداد پنجاه و چهار نفر در مكه اقامت داشتند كه محبّ طبرى در «القرى» آنان را بر شمرده است. و نووى در «الايضاح» يادآور شده كه استحباب اقامت در مكه، مرجّح است. او كراهت مجاورت را از نظر كسانى كه قائل به كراهت هستند، به همان علتى مى داند كه محبّ طبرى ذكر كرده است. سپس مى گويد:

كسانى كه آن را مستحب مى دانند به خاطر فضيلت بيشتر حسنات و طاعات است. گروه بى شمارى از پيشينيان و نيكان مورد اقتداى امّت، در مكه مجاور و مقيم بوده اند.

به عقيده ما يكى از دلايل استحباب اقامت در مكه و همجوارى با آن، رغبت پيامبر صلى الله عليه و آله به سكونت در آن است كه در حديث عبداللَّه بن حمراء و ابن عباس و ابوهريره و ابن عمر منعكس شده است.

بلال نيز طى ابيات زير، در آرزوى بازگشت به جاهايى بود كه مكه و پيرامون آن، از آن جمله اند:

الا ليت شِعْري هل أبيتنَّ ليلةً بفخٍّ وحولي إذخِرٌ وجليلُ؟

وَهَل أرِدْنَ يوماً مياه مَجَنَّة و هل تَبْدُوَنَّ لي شامة وطفيل؟

در تاريخ ازرقى نيز اينگونه آمده است. (1) در بخارى به جاى بفخّ (در مصرع دوم)، «بِوادٍ» آمده است.

پيش از اين گفتيم كه «اذْخِر» گياه معروف و خوشبويى است. و «الجليل» گل ياسمن است و «فخ» وادى زاهر است؛ زيرا ياقوت در معجم البلدان (2) وقتى به فخّ مى رسد، مى گويد: سيد على بن وهاس علوى گويد: فخ وادى زاهر است كه در آن قبر گروهى از علويانى است كه در درگيرى با ياران موسى الهادى بن المهدى بن المنصور، در ذى حجه


1- اخبار مكه، ج 1، ص 191
2- ج 3، ص 237

ص: 167

سال 169 كشته شدند.

على بن وهّاسِ ياد شده، از فضلاى مكه و از كسانى است كه نزد زمخشرى شاگردى كرد و گفته شده كه زمخشرى «الكشاف» را به خاطر او تصنيف كرد و در آن، وى را ستوده است. اگر خدا بخواهد، در باب چهلم به «مَجَنّه» و «شامه» و «طفيل» (كه در بيت دوم شعر فوق الذكر آمده اند) خواهيم پرداختم.

از ديگر دلايل استحباب سكونت در مكه، سخن عايشه است كه گويد: اگر امر هجرت نبود، به يقين ساكن مكه مى شدم. من آسمان را به زمين در مكه از هر جايى نزديك تر مى بينم و در هيچ جايى دلم به اندازه مكه آرام و مطمئن نيست و ماه را در مكه از هر جاى ديگر زيباتر مى بينم. اين حديث در تاريخ ازرقى (1) آمده است. همچنين در استحباب مجاورت مكه روايتى است كه در باب فضايل مكه، از جندى نقل شده است. او مى گويد: ابوصالح محمدبن زنبور از سفيان بن عُيينه از مطر، از ابوطفيل نقل كرده كه ابن عباس گفته است: در مكه اقامت كن هر چند كه ناگزير به خوردن خار درختان شوى.

نيز موارد ديگرى در استحباب مجاورت مكه وارد شده كه ما به همراه مطالب ديگر مربوط به حكم اقامت در مكه، در اصل اين كتاب آورده ايم و در اينجا به همين اندازه بسنده مى كنيم.

وفات در مكه

از عبداللَّه بن عمربن خطاب روايتى به دستمان رسيده كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از سخنان و احاديثى كه بيان كرد، فرمود: هركس در مكه بميرد، مانند آن است كه در آسمان ها وفات يافته است. البته سند اين روايت ضعيف است.

و از حسن بصرى در رساله مشهورش روايتى آورده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

هركس در مكه بميرد، مانند آن است كه در آسمان ها مُرده است.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 153

ص: 168

و در كتاب فضايل مكه جندى به نقل از محمدبن قيس بن مَخْرَمه به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود: هركس در مكه وفات يابد، خداوند در روز قيامت او را در شمار امان يافتگان مبعوث نمايد. همچنين از حديث ابن عباس منتسب به پيامبر صلى الله عليه و آله در ضمن سخنانى درباره كعبه چنين آمده: حضرت آدم عليه السلام به درگاه خداوند دعا كرد وگفت:

پروردگارا! از تو مسألت دارم كه هركس از خاندان و فرزندانم اين خانه را حج كرد و شرك نورزيد، او را در بهشت به من ملحق گردانى. و خداوند تعالى فرمود: هركس در حرم بميرد و به من شرك نورزد، در روز قيامت او را در شمار امان يافتگان مبعوث مى كنم.

در حديثى كه از انس بن مالك آمده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هركس در يكى از حرمين (مكه يا مدينه) بميرد، روز قيامت در شمار امان يافتگان خواهد بود.

و از جابربن عبداللَّه نقل شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هركس در مكه يا در راه مكه بميرد، در شمار امان يافتگان خواهد بود. اين حديث را ابن جماعه در منسك خود آورده است. او مى افزايد: روايت شده كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله از خداوند متعال پرسيد كه اهل بقيع غرقد (مردگان مدفون در مقبره مدينه) چه خواهند داشت؟ فرمود: آنها بهشت را دارند. حضرت پرسيد: پروردگارا! اهل (و مردگان مدفون در) معلّاة چه دارند؟

فرمود: اى محمد، درباره همجواران خود پرسيدى؛ از همجواران من مپرس.

درباب بيست و يكم درباره فضيلت قبرستان معلّاة مطالبى خواهد آمد.

در مُسند طيالسىّ به نقل از عمربن خطاب روايت شده كه گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: هركس مرا زيارت كند، روز قيامت شاهد يا شفيع او خواهم بود و هر كس در يكى از حرمين وفات كند، خداوند متعال در روز قيامت او را در شمار امان يافتگان، مبعوث مى كند.

و حاطب بن ابى بلتعه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده كه حضرت فرمود: هركس پس از مرگم مرا زيارت كند، مانند آن است كه در زمان حيات زيارتم كرده است و هركس در يكى از حرمين بميرد، روز قيامت در شمار امان يافتگان مبعوث مى گردد. ابن الحاج

ص: 169

مالكى اين حديث را به همين صورت در مناسك خود آورده است. از سلمان فارسى نيز نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هركس در يكى از حرمين بميرد، مستوجب شفاعت من مى گردد و روز قيامت در شمار امان يافتگان خواهد بود. ابن جماعه اين روايت را نقل كرده است.

بخشى از فضايل مردمان مكه

در كتاب «النسب» زبيربن بكار، قاضى مكه، و در جاهاى ديگر حديث عمرو بن شعيب، به نقل از پدرش، از جدش روايت شده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله عتاب بن اسَيد را به مكه گسيل داشت و به وى فرمود: آيا مى دانى تو را نزد چه كسانى مى فرستم؟ تو را نزد اهل خدا مى فرستم! و در روايتى در تاريخ ازرقى آمده است كه عمربن خطاب، نافع بن عبدالحارث خزاعى، كارگزار خود در مكه را عزل كرد؛ زيرا در حالى كه خود مشغول خواندن كتاب خدا بود، عبدالرحمان بن أبزى- خدمتكارش- را عهده دار مردم مكه كرده بود. (1) به خط يكى از دوستان مطلبى ديدم كه از نوشته شيخ ابوالعباس مَيُورقى، نقل كرده كه ابلهان مكه سياهى لشگر بهشت هستند. ميان دو تن از علما در حرم، در مورد تفسير اين حديث و سند آن، درگيرى لفظى شد. كسى كه حديث و مفهوم آن را تكذيب مى كرد، دچار ضربه اى از ناحيه بينى شد و بينى اش كج گرديد؛ به او گفتند: به خدا سوگند كه ابلهان مكه از اهل بهشتند، ابلهان مكه از اهل بهشتند، ابلهان مكه از اهل بهشتند! لرزه بر اندامش افتاد و به سراغ كسى رفت كه با او بحث و مشاجره مى كرد و از علماى زمان خود بود و اعتراف كرد كه درآنچه نمى دانستم وبه من مربوط نبوده، سخن گفتم (و پوزش خواست).

به من گفته اند مردى كه منكر حديث بوده، امام تقى الدين محمدبن اسماعيل بن ابى الصيف يمنى شافعى مفتى و ساكن مكه بوده كه مى گفت: در حديث (به جاى سفها) بايد «اسْفى» به معناى كسانى باشد كه به دليل كوتاهى نسبت به وظايف خويش در مكه


1- اخبار مكه، ج 2، ص 151

ص: 170

غمگين هستند و خود را سرزنش مى كنند.

از جمله اخبار وارده درباره فضيلت اشراف (سادات) مكه، حديثى است كه شيخ جمال الدين ابومحمد عبدالغفاربن قاضى معين الدين ابى العباس احمدبن عبدالمجيد مشهور به ابن نوح انصارى خزرجى اقصرى ساكن «قوص» در كتاب خود «المنتقى من كتاب الوحيد في سلوك طريق اهل التوحيد و التصديق و الإيمان بأولياءاللَّه تعالى في كلّ زمان» ياد كرده؛ زيرا آورده است: حاجّة امّ نجم الدين بنت مطروح- همسر قاضى سراج الدين و از زنان صالحه- به من گفت: روزگارى در مكه معظمه دچار گرانى (و قحطى) شديم و مردم به خوردن پوست روى آوردند. ما هجده نفر بوديم و در حال درست كردن تقريباً نيم قدح آش بوديم كه چهارده كيسه آرد گندم به ما رسيد و مردم مكه نيز در پى آن سر رسيدند. چهار كيسه از آنها را برداشتم و به او (سراج)، گفتم: تو مى خواهى از گرسنگى ما را بكشى. او ده كيسه باقى مانده را ميان مردم مكه تقسيم كرد.

شبانگاه، با ترس و لرز از خواب برخاست- يا شايد هم گفت با گريه برخاست- به او گفتم: تو را چه مى شود؟ گفت: اكنون (در خواب) حضرت فاطمه عليها السلام دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه مى گفت: اى سراج، تو گندم مى خورى، در حالى كه فرزندان من گرسنه هستند؟! (سراج هم) برخاست و چهار كيسه باقى مانده را ميان اشراف (سادات) پخش كرده و خودمان بى گندم و بى آذوقه مانديم و آنقدر گرسنه بوديم كه توان برخاستن نداشتيم.

در اصل اين كتاب احاديث و اخبارى از تاريخ ازرقى و جاهاى ديگر آورده ايم كه دلالت بر فضل و فضيلت اهل مكه دارد. در اينجا براى رعايت اختصار از آنها، صرف نظر مى كنيم.

فضيلت جدّه، (ساحل مكه)

فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن منصور از سليم بن مسلم، از مثنّى بن صباح، از عمروبن شعيب، از پدرش، از جدش براى ما چنين نقل كرد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «مكة رباط و جدة جهاد»؛ «مكّه، پادگان و جدّه جايگاه نبرد است.» ابراهيم بن ابى يوسف، از يحيى بن سليم،

ص: 171

از ابن جريج نقل كرده كه از عطا (1) شنيدم كه مى گفت: جدّه دروازه مكه است كه از آن وارد مكه مى شوند، ولى از آن خارج نمى شوند. ابن ابويوسف نقل كرده كه يحيى بن سليم از ابن جريج نقل كرده كه گفت: مكه پادگان و جده جايگاهِ نبرد است.

ابن جُرَيج مى گويد: اميدوارم رزمنده حاضر در جده، همان فضيلتى را بر ديگر رزمندگان داشته باشد كه مكه نسبت به ديگر جاها دارد.

محمدبن على صايغ، از خليل بن رجاء، از مسلم ابويونس نقل كرده كه محمدبن عمر از ضوءبن فجر نقل كرده كه مى گويد: با عَبّادبن كثير در مسجدالحرام نشسته بودم، گفتم: سپاس خداى را كه ما را در بهترين و برترين جاها قرار داد. پدرم از جدم نقل كرده كه نماز در آن هفده هزار هزار نماز و يك درهم برابر است با يكصد هزار درهم و اعمال آن به همين ميزان (برتر است) و تا شعاع ديد چشم، بيننده آن، آمرزيده مى شود.

مى گويد: گفتم خدايت رحمت كناد! تا كنار دريا؟ گفت: آرى تا كنار دريا (كه شامل جدّه هم مى شود). سپس فاكهى مى گويد: ابراهيم بن ابى يوسف از يحيى بن سليم نقل مى كند كه گفت: از عبداللَّه بن سعيدبن قنديل شنيدم كه گفت، فرقد سنجى در جدّه نزد ما آمد و گفت: من كسى هستم كه اين كتابها را مى خوانم و در كتابهايى كه خداوند نازل فرموده «جُدّه» يا «جديد» را مى بينم كه در آن كشته ها و شهدايى هست. در آن روز هيچ شهيدى برتر از آنان نبود. يكى از اهل مكه مى گويد: حبشى ها در سال هشتاد و سه، به جُدّه آمدند و با مردم جدّه درگير شدند و مردم از مكه به جده آمدند. والى آنها عبداللَّه بن محمدبن ابراهيم بود كه مردم را به جنگ در دريا روانه كرد و عبداللَّه بن محمدبن ابراهيم بن عبداللَّه بن حارث بن عبدالملك بن عبداللَّه بن ابى ربيعه مخزومى فرماندهى ايشان را به دست گرفت. اين مطلب را در كتابى كه در باره بزرگان مكه بود و يكى از اهالى مكه به من داده بود، يافتم.

ابراهيم جدّ عبداللَّه بن محمد امير مكه، همان ابراهيم معروف به امام فرزند محمدبن على بن عبداللَّه بن عباس برادر سفّاح و منصور است كه نوه وى عبداللَّه از سوى رشيدبن


1- «بنا بر آنچه در خلاصه «تهذيب الكمال في اسماء الرجال»، ص 125، آمده عطاءبن ابى رباح است.»

ص: 172

مهدى بن منصور عباسى، كارگزارى مكه را بر عهده داشت و بنابراين سال هشتاد و سه كه گفته شد در واقع يكصد و هشتاد و سه بايد باشد.

و در برخى كتاب ها اسم «عبداللَّه» را «عبيداللَّه» ذكر كرده اند.

جدّه در حال حاضر، ساحل مكه است و عثمان بن عفّان اولين كسى است كه آن را ساحل مكه قرار داد و اين كار را پس از مشورت با مردم و در پى درخواست آنان در سال بيست و شش هجرى انجام داد، تا پيش از آن «شُعَيْبَه» ساحل مكه بود. ابن جبير يادآور شده كه در جدّه آثار ديواره هاى پيرامون آن را ديده و خاطر نشان ساخته كه در آن، دو مسجد وجود دارد و آنها به عمربن خطاب منسوبند و به يكى از آنها مسجد آبنوس مى گويند؛ زيرا در آن دو تيرك يا ستون از چوب آبنوس به كار رفته است. اين مسجد تا به امروز نيز شهرت دارد و برجاست، ولى مسجد ديگر شناخته شده نيست. ممكن است همان مسجدى باشد كه نماز جمعه جدّه در آن برگزار مى شود. اين مسجد، آنگونه كه آگاهى يافته ام، از بناهاى ملك مظفر والى يمن است. همچنين ابن جبير يادآور شده كه در جدّه جايى بود كه گنبدى قديمى در آن وجود داشت، گفته شده منزل حوّا همسر آدم ابوالبشر عليهما السلام (1) بوده است. شايد همان جايى باشد كه به آن قبر حوّا مى گويند كه جاى مشهورى در جدّه است و امكان دارد كه حوّا هم در آن ساكن بوده و هم در آنجا دفن شده باشد.

بعيد مى دانم كه قبر حوّا در محل مذكور باشد، ولى ابن جبير در اين باره چيزى نمى گويد، چون به يقين بر وى پنهان مانده و پس از سفر مواردى را از ياد برده است.

و اللَّه اعلم.

فضيلت طائف

ابوهريرةبن حافظ ذهبى، آنگاه كه- در نخستين سفرم به غوطه دمشق- نزد وى تحصيل مى كردم، به من خبر داد كه يحيى بن محمدبن سعد انصارى شفاهى به وى- تنها


1- «رحلة بن جبير، ص 55- 53، طبع دار صادر بيروت، 1384 ه. ق./ 1964 م.»

ص: 173

به وى- گفته كه ابوالمنجّا بن اللّتى و ديگران گفته اند، ابوعلى حسن بن احمد بزّار از ابومحمد عبداللَّه بن جعفربن دُرسْتْوَيْهِ نحوى، از ابويوسف يعقوب بن سفيان فَسَوى (1) نقل كرده كه مى گويد: عبداللَّه بن حارث بن عبدالملك مخزومى، از محمدبن عبداللَّه بن انسان از پدرش از عروةبن زبير، از زبيربن عوام نقل كرده كه گفت: به اتفاق رسول خدا صلى الله عليه و آله از «لِيَّه» (2) آمديم، وقتى به «سدره» رسيديم، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در كنار «قرن الأسود»، در برابر سدره ايستاد و رو به سوى «نَخِب» (3) كرد و ايستاد تا مردم جمع شدند. آنگاه فرمود: شكار در «وَجّ» و «عضاهه» حرام است و خداوند- عزّوجلّ- حرام گردانده است. حضرت اين سخن را پيش از ورود به طائف فرمود. اين حديث به همين صورت در جزء اول از «مشيخه» فَسَوى به نقل از حميدى روايت شده و در سنن ابى داود (4) و مسند ابن حنبل (5) آمده، ولى به گفته نووى، اسناد آن ضعيف است. نووى به نقل از بخارى مى گويد: (اين روايت) صحيح نيست. و در «الإيضاح» مى گويد: شكار در وَجّ (6) حرام است، ولى ضمانى در آن نيست.

محبّ طبرى در تحريم شكار در وَجّ دو احتمال طرح كرده، مى گويد: شايد براى حمايت از آن (شكار) باشد و در اين صورت ما بايد بدان پايبند باشيم و اين احتمال نيز هست كه در زمانى تحريم شده و سپس حرمت آن نسخ گرديده است.

نَخِب (به فتح نون و كسر خاء) وادى اى در طائف است و گفته شده كه وادى اى است در سرزمين هذيل. و «قرن» كوه كوچكى مشرف بر «وهده» است. مى افزايد: وجّ را برخى همان سرزمين طائف مى دانند كه به نام وجّ بن عبدالحق از عمالقه (7) ناميده


1- صاحب كتاب «المعرفة و التاريخ» است.
2- حُمَيْدى مى گويد: «لِيَّه» مكانى در طائف است.
3- حميدى گويد: «نخب» مكانى در طائف است.
4- سنن ابى داود، في المناسك، ص 93
5- مسند ابن حنبل، ج 1، ص 165
6- وج درّه اى است در طائف.
7- از قبايل قديمى ساكن عربستان.

ص: 174

شده است.

و «وحّ» (با حاء) ناحيه نعمان است. (1) حازمى بنا بر نقل قوى كه نووى از وى كرده، وَحّ (با حاء) را ناحيه نعمان مى داند و مى گويد: وَجّ (با جيم) هم ممكن است با وَحَّ (با حاء) اشتباه شده باشد. و افزوده است: حازمى گويد كه وجّ نامى براى دژهاى طائف، يا نام يكى از دژهاى طائف است. همچنين در «المهذب» آورده: وادى اى است در طائف و صاحب «المطالع» گويد كه وجّ وادى است به فاصله دو روز تا مكه و محبّ طبرى نيز مى گويد كه در حديث آمده: وجَّ (مكان) مقدّس است. فاكهى نيز روايت كرده كه: از روايت خَوْلَه دختر حكيم، همسر عثمان بن مظعون نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آخرين سرزمينى كه خداوند فتح كرد، در وجّ است.

فاكهى مى گويد: سفيان بن عُيَيْنَه در تفسير آن مى گويد: آخرين غزوه رسول خدا صلى الله عليه و آله غزوه طائف بود كه به جنگ با مردم طائف رفت؛ در صحاح جوهرى نيز چنين آمده است: بهترين مطلبى كه درباره اين جمله پيامبر صلى الله عليه و آله گفته شده، متعلق است به استاد ما ابومحمد بن حافظ عبدالعظيم بن عبدالقوىّ منذرى كه مى گويد: آخرين غزوه اى كه خداوند اهل شرك را درگير آن كرد، غزوه طائف در پى فتح مكه معظمه بود. اين مطلب را مَيُورقى در كتابى آورده كه آن را «بهجة المُهَج في بعض فضائل الطائف و وَجّ» ناميده و در آن مسائل شگفتى در فضيلت طائف در مورد اين سخن الهى وَيُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ؛ يعنى فتح مكه- روايت كرده است، طائف مهمترين و عزيزترين شهرها از نظر اوست.

مفسّران در باره آيه لَوْلَا نُزِّلَ هَذَا الْقُرْآنُ عَلَى رَجُلٍ مِنْ الْقَرْيَتَيْنِ عَظِيمٍ (2)

بر آنند كه منظور از دو قريه، مكه و طائف است. خداوند- جلّ جلاله- طائف را با خانه خود (مكه) هم رديف آورده و اين نهايت افتخار (براى طائف) است كه ارزش و اعتبار و مفهوم آن به بيان نمى آيد.


1- تهذيب الأسماء و اللغات، ج 2، ق 2، ص 198
2- زخرف: 31

ص: 175

فاكهى درباره آيه ياد شده مى گويد: گفته مى شود اين آيه درباره مكه و طائف نازل شده و درباره آن مرد (رجل) نيز دو سخن گفته شده است. (1) يكى اينكه عتبة بن ربيعةبن عبد شمس است و قول ديگر اينكه مسعود بن مُعْتِب ثقفى است.

وى مى افزايد: طائف از بخش هاى مكه است. جايى است خوش آب و هوا با آب سرد كه در گذشته براى خلفا اهميت داشته و خليفه كسى را مستقيماً به ولايت آنجا بر مى گماشت و او را زير نظر كارگزار مكه قرار نمى داد.

در طائف آثارى وجود دارد كه به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده مى شود؛ از جمله «سدره» (درخت سدر) است كه براى آن حضرت به دو نيم شد و توانست از ميان آن عبور كند و خود همچنان بر دو ساقه، استوار است. اين درخت به هنگامى كه حضرت به اتفاق سنان، شبانه در غزوه طائف راه مى سپرد بر سر راه ايشان قرار گرفته بود. اين داستان را قاضى عياض در «الشفا» به نقل از ابن فُوْرَك، حكايت كرده است. هنوز هم آثارى از اين درخت باقى مانده كه مردم بدان تبرّك مى جويند. از ديگر آثار طائف مسجدى است منسوب به پيامبر صلى الله عليه و آله در پشت مسجدى كه قبر عبداللَّه بن عباس (متوفاى سال 68 در طائف) در آن قرار دارد؛ در ديواره قبله آن از بيرون، سنگ نبشته اى است با اين عبارت:

«امّ جعفر دختر ابوالفضل (2) مادر وليعهدان مسلمانان، دستور بازسازى مسجد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در طائف را صادر كرد، در تاريخ يك صد و نود و دو». به گمان من مسجدى كه قبرابن عباس قرار دارد، به همراه ضريح وى، به وسيله مستعين باللَّه عباسى، مرمّت گرديده است، كه نام وى در منبرِ موجود در اين مسجد، نوشته شده است. اسم ملك مظفر والى يمن نيز در گنبد بالاى ضريح عباس- به عنوان بانى عمارت آن- مرقوم شده است. در طائف محل هاى ديگرى هم هست كه به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده مى شود و نزد مردم طائف


1- خازن مى گويد: درباره اين مرد بزرگ، اختلاف نظر وجود دارد؛ گفته شده او وليدبن مغيره در مكه وعروةبن مسعود ثقفى در طائف بوده است. نيز گفته شده وى عتبة بن ربيعه از مكه و كنانةبن عبدياليل از طائف و به گفته ابن عباس، وليدبن مغيره از مكه و حبيب بن عمير ثقفى از طائف بوده است.
2- منظور بانو زبيده همسر رشيد و مادر ولى عهد او، امين عباسى است. انتساب مأمون و معتصم به وى، تسامحى است. او ديدارى از حجاز داشت و اصلاحاتى در بناهاى آن به عمل آورد و بناهايى ساخت كه مهمترين آنها «عين زبيده» چشمه زبيده در مكّه است.

ص: 176

معروف است.

حافظ ابومحمد قاسم بن حافظ ابوالقاسم على بن عساكر، خبرى را در فضيلت اهل طائف ذكر مى كند كه محبّ طبرى در «القرى» از وى نقل كرده است و متن آن به نقل از عبدالملك بن عبّادبن جعفر در «القرى» چنين است: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: نخستين كسانى را كه از امتم در روز قيامت شفاعت مى كنم، مردم مدينه و مردم طائف هستند.

در وجه تسميه طائف، اختلاف نظر است. سهيلى مى گويد: برخى نسب شناسان يادآور شده اند كه دمُّون بن صدف- كه نام اصلىِ صدف، مالك بن مالك بن مربع بن كِندَه از حضرموت است- خونى بر زمين ريخت و به طايفه ثقيف (كه در محل كنونى طائف زندگى مى كردند) پيوست و در آنجا اقامت گزيد و به ايشان گفت: آيا مى خواهيد براى شما ديوارى بسازم كه دور تا دور شهرتان را فراگيرد؟ اين ديوار را ساخت و از آن پس، طائف (طواف كننده) خوانده شد. (1) اين خبر را بكرى (2) آورده و سهيلى در مورد معرفى دمّون به او اعتراض كرده و مطالبى درباره او و پسرش گفته است. ابن كلبى نيز موافق اين سخن، مطالبى دارد.

در وجه تسميه طائف همچنين گفته شده كه بنا به گفته برخى مفسّران، جبرئيل آن را به گِرد كعبه طواف داده است؛ در تفسير اين آيه از سوره: قلم؛ فَطَافَ عَلَيها طآئِفٌ مِّن رَّبِّكَ وَ هُمْ نآئِمُونَ (3)

گفته مى شود كه جبرئيل عليه السلام آن را از جاى خود كند و به مكه آورد و به گرد خانه كعبه طواف داد و سپس خداوند متعال آن را در جاى امروزى قرار داد؛ از اين رو طائف نام گرفت. اين نقل قول به اختصار از كتاب سهيلى آورده شد.

مَيُورقى از ازرقى نقل كرده كه طائف به اين خاطر چنين نامى به خود گرفت كه جبرئيل پس از بركندن آن از شام، با دعاى حضرت ابراهيم خليل عليه السلام به درگاه پروردگار


1- الروض الأُنُف، ج 4، ص 161
2- «معجم ما استعجم»، ج 2، ص 557
3- قلم: 19

ص: 177

كه فرمود: وَارْزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ (1)

؛ «و مردمش را از ميوه ها روزى ده»؛ هفت بار به دور خانه كعبه طوافش داد.

بدين ترتيب مطالبى در فضيلت طائف و اخبار آن بيان كرديم. از جمله شگفتى هاى طائف مطلبى است كه ميورقى به نقل از فقيه ابومحمد عبداللَّه بن حموا نجارى به نقل از شيخ الخدّام حَرَم نبوى «بدر الشهابى» ذكر كرده كه مى گويد: ابريق (آفتابه) او در عين الأزرق (چشمه ازرق) طائف افتاد و در عين الأزرق مدينه پيدا شد. (2)


1- بقره: 126
2- اين روايات و روايات مشابه، در انتقال طائف از شام به وسيله جبرئيل و پيدا شدن آفتابه اى كه در عين الازرق طائف افتاد و در مدينه پيدا شده، از افسانه هاى قديمى و خرافات عوام الناس است كه هيچ دليلى بر صحت آنها وجود ندارد و عقل هم آنها را نمى پذيرد- مؤلف.

ص: 178

صفحه سفيد

ص: 179

باب هفتم: بناى كعبه معظمه و بازسازى آن

بناى كعبه معظمه

شكى نيست كه كعبه معظمه، بارها تجديد بنا شده است. در تعداد بناى آن، اختلاف است و از مجموعه آنچه در اين باره گفته شده، نتيجه گيرى مى شود كه كعبه معظمه، ده بار (از نو) ساخته شده؛ از جمله بناى آن به وسيله فرشتگان عليهم السلام، حضرت آدم عليه السلام، فرزندان آدم، ابراهيم خليل عليه السلام، عمالقه، قوم جُرهم، خاندان قصىّ بن كلاب، قريش، عبداللَّه بن زبير بن عوام اسدى و به وسيله حجاج بن يوسف ثقفى است. البته تعبير «بنا» از روى تسامح است؛ چراكه در هر بار- چنان كه خواهيم ديد- تنها قسمتى از آن ساخته شده و در واقع مرمّت گرديده است. اين مطلب را بدان سبب ذكر كرديم كه سهيلى و نووى در مورد تعداد بناى كعبه، اين رقم را آورده اند. (1) مطلبى به خط عبداللَّه بن عبدالملك مرجانى ديده ام كه عبدالمطلب جد پيامبر صلى الله عليه و آله پس ازقصىّ وپيش از قريش، كعبه را ساخت و ازديگرى چنين مطلبى نديده ام و مى ترسم كه توهّمى بيش نباشد.

اما در مورد ساخت كعبه از سوى ملائكه، اين مطلب را ازرقى در تاريخ خود (2)


1- نك: الروض الأُنُف، ج 1، ص 221 و تهذيب الأسماء و اللغات، ج 2، ق 2، ص 124
2- اخبار مكه، ج 1، ص 32 و 33

ص: 180

يادآور شده و گفته است كه اين امر پيش از آفرينش حضرت آدم عليه السلام بوده است و دليلش هم خبرى است كه از (امام) زين العابدين]« [روايت كرده و از گفته هاى ابن عباس نيز در تأييد بناى كعبه به وسيله ملائكه، آورده است.

نووى نيز در «تهذيب الأسماء واللغات» (1) از بناى كعبه به وسيله ملائكه سخن گفته و آن را نخستين بناى كعبه بر شمرده است. ولى از بناى كعبه به وسيله آدم عليه السلام سخن به ميان نياورده است كه از وى شگفت است؛ زيرا شهرت بناى كعبه به وسيله حضرت آدم، اگر بيشتر از بناى ملائكه نباشد، كمتر نيست. هرچند هيچ يك از دوخبر، قطعى و مؤكد نيست، ولى در صورت صحّت، آنها را بايد تأسيس و بنا نهادنِ كعبه تلقّى كرد.

در مورد بناى كعبه به وسيله حضرت آدم عليه السلام در كتاب «دلائل النبوّه» بيهقى خبرى منسوب به پيامبر صلى الله عليه و آله به دستمان رسيده كه از اين قرار است: ابوعبداللَّه حافظ، از ابوجعفر محمد بن محمد بن عبداللَّه بغدادى، از يحيى بن عثمان بن صالح، از ابوصالح جهنى، از ابن لهيعه، از يزيد، از ابى خير، از عبداللَّه بن عمرو بن عاص نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند جبرئيل را نزد آدم و حوّا فرستاد و به ايشان گفت: براى من خانه اى بسازيد. جبرئيل محدوده خانه را براى آنها مشخص كرد و حضرت آدم شروع به حفارى نمود و حوّا خاك ها را جابه جا مى كرد، تا اينكه (در حفارى) به آب رسيد، آنگاه از آن زير ندا آمد: كافى است اى آدم، وقتى به فرمان الهى ساخته شد، بايد به گرد آن طواف كنى. و به او گفته شد: تو نخستين انسانى و اين نخستين خانه است. آنگاه قرنها سپرى شد و به (زمان) حج حضرت نوح عليه السلام رسيد. پس از آن نيز قرن ها گذشت و (به زمانى رسيد كه) حضرت ابراهيم عليه السلام پايه هاى خانه را بالا برد. بيهقى مى افزايد: اين خبر مرفوع را تنها ابن لهيعه نقل كرده است.

ازرقى نيز از بناى كعبه معظمه به وسيله حضرت آدم عليه السلام ياد كرده و در اين باره به دو خبرى كه از ابن عباس روايت كرده، استناد نموده است. در يكى از آنها آمده است كه او


1- تهذيب، ج 2، ق 2، ص 124

ص: 181

(حضرت آدم عليه السلام) كعبه را از پنج كوه؛ يعنى لبنان، طور زيتا، طور سينا، جودىّ و حِرا ساخت تا اينكه بر روى زمين قرار گرفت و استوار شد. (1) در خبر دوم: حضرت آدم عليه السلام نخستين كسى است كه خانه را ساخت و در آن نماز گزارد. (2) در كتاب عبدالرزاق آمده است كه حضرت آدم عليه السلام كعبه را از اين پنج كوه ساخت و كوه حِرا را محور كار خود (مربض) قرار داد.

محبّ طبرى گويد: «مربض» شالوده دايره مانند خانه كعبه است. ازرقى در اثناى خبر مربوط به بناى كعبه به وسيله حضرت ابراهيم خليل عليه السلام، به سند خود از ابن اسحاق خبرى را نقل مى كند كه نشان از ساختن كعبه به وسيله حضرت آدم دارد. (3) در اين كه نخست ملائكه كعبه را ساخته اند يا حضرت آدم عليه السلام، اختلاف است. ازرقى شاهدى بر هر دو ادّعا آورده است و ما آنها را در اصل اين كتاب نقل كرده ايم.

بيت المعمور كه خداوند براى آدم فرو فرستاد

در تاريخ ازرقى به نقل از مقاتل، با اسناد حديث به پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه آن حضرت در سخنانى فرموده اند: حضرت آدم عليه السلام گفت: پروردگارا! من بر بدبختى خويش آگاهم. من اندكى از نور تو را مى بينم. خداوند نيز «بيت المعمور» را هم عرض خانه كعبه در ياقوت سرخ براى او فرو فرستاد كه البته طول آن از آسمان تا زمين بود و به وى دستور داد كه به گرد آن طواف كند و بدين ترتيب خداوند غصّه و ناراحتى حضرت آدم عليه السلام را برطرف ساخت تا اين كه در زمان نوح (4) (بيت معمور) برداشته شد.

ازرقى نيز در مورد بناى كعبه به وسيله حضرت آدم عليه السلام سخن گفته است. وى به سند خود از وهب بن منبّه نقل كرده كه او گفت: چون خيمه اى كه پس از هبوط حضرت آدم به زمين، براى پوشش او در نظر گرفته شده بود، پس از وفات آدم، برداشته شد. فرزندان او


1- اخبار مكه، ج 1، ص 37
2- همان.
3- اخبار مكه، ج 1، ص 64
4- همان، ص 38

ص: 182

در همان جا خانه اى با گِل و سنگ ساختند كه همچنان برجاست و آنها و كسانى كه بعد از ايشان آمدند، آن را مرمّت كردند تا زمان نوح عليه السلام كه دنيا غرق گرديد و او جاى آن را عوض كرد، تا اينكه براى حضرت ابراهيم عليه السلام آماده شد.

حافظ ابوالقاسم سهيلى (1) در فصلى كه به بناى كعبه اختصاص داده، گويد: در طول زمان، كعبه پنج بار بنا گرديد؛ نخستين بار زمانى بود كه شيث بن آدم عليه السلام آن را بنا كرد.

به نظر من اين سخن با نظر پيش گفته، در باره نخستين كسى كه كعبه را بنا كرد، مخالف است. در آنجا يكى از ملائكه يا حضرت آدم عليه السلام به اين عنوان مطرح شده بود.

شايد علت اين كه برخى قائل به ساختن كعبه براى اولين بار به وسيله شيث فرزند آدم عليه السلام هستند، اين باشد كه بناى كعبه با گِل و سنگ صورت گرفت، حال آنكه بناى حضرت آدم عليه السلام تنها- بنا به آنچه در خبر بناى كعبه به وسيله حضرت آدم عليه السلام آمده- منحصر به اساس و پايه خانه كعبه بوده و خداوند خانه اى را كه به گرد آن مى چرخيد، نازل كرد و آن همان «بيت المعمور» است كه درباره اش سخن رفت و شايد هم همان خيمه اى باشد كه در خبر وهب بن منبّه به آن اشاره شده.

چه بسا علت انتساب بناى كعبه به شيث بن آدم عليه السلام، اين بوده كه وى- بنابر آنچه از وهب بن منبّه روايت شده- وصىّ پدرش بوده است. ولى در مورد بناى كعبه به وسيله ابراهيم خليل عليه السلام اين امر چنانكه در قرآن كريم و سنت شريف آمده، قطعى و مؤكَّد است و بنا بر گفته فاكهى به نقل از على بن ابى طالب]« [و يقينى كه شيخ عمادالدين بن كثير در تفسير خود بدان دارد و مى گويد خبرى از معصوم نيامده كه خانه كعبه پيش از ابراهيم خليل ساخته شده، حضرت ابراهيم نخستين كسى است كه خانه كعبه را ساخته است.

در تاريخ ازرقى از ابن اسحاق روايت شده كه وقتى حضرت ابراهيم خليل عليه السلام خانه كعبه را ساخت، ارتفاع آن را نُه ذرع و عرض آن را، از ركن اسود تا ركن شامى كه حجرالأسود در آنجاست، سى و دو ذرع و فاصله ميان ركن شامى تا ركن غربى را


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 221

ص: 183

بيست و دو ذرع و طول پشت آن را از ركن غربى تا ركن يمانى سى و يك ذرع و عرض بخش يمانى آن را از ركن اسود تا ركن يمانى بيست ذرع در نظر گرفت و درِ آن را در زمين به طرف داخل حفر كرد، به طورى كه وقتى كسى وارد مى شود در سمت راستش خزانه كعبه قرار دارد. در حالى كه او مشغول بنا بود، (پسرش) اسماعيل سنگ ها را روى شانه برايش مى آورد. (1) ابن الحاج مالكى در منسك خود مطالبى در باره بناى كعبه به وسيله حضرت ابراهيم عليه السلام آورده و گفته است: ويژگى بناى كعبه كه به دست ابراهيم عليه السلام ساخته شد، اين بود كه از سمت عقب، دايره مانند بود و داراى دو ركن (گوشه) يعنى ركن هاى دوگانه يمانى بود كه وقتى قريش آن را ساختند، تبديل به چهار ركن شدند.

از ابن عباس روايت شده كه گفت: به خدا سوگند آنها (ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام) خانه كعبه را با نى و سنگ نساختند و چيزى با خود نداشتند كه سقفى بر آن نهند، ولى آن را برافراشتند و به دور آن طواف كردند. از عثمان بن ساج نيز روايت شده در خبرى كه به او رسيده، ابراهيم خليل عليه السلام كعبه را از سنگ هاى هفت كوه ساخت. ابى قُلابه نيز روايت كرده كه او (ابراهيم عليه السلام) آن را از پنج كوه ساخت: حِرا، ثَبير، لبنان، طور و جبل احمر.

از قَتاده روايت شده كه گفت: به ما گفته اند كه ابراهيم خليل عليه السلام خانه كعبه را از پنج كوه ساخت: از طور سينا، طور زيتا، (2) لبنان، جودى (3) و حِرا. و مى افزايد: به ما گفته شده كه پايه هاى آن را از كوه حرا آورده اند. همچنين گفته شده كه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام خانه كعبه راازشش كوه ساخت؛ از كوه هاى ابوقبيس، طور، قدس، ورقان، رَضْوى واز كوه احُد. (4)


1- اخبار مكه، ج 1، صص 64 و 65
2- طور زيتا، كوهى است در قدس، مشرف بر مسجد الأقصى.
3- جودى، كوهى است مشرف بر رود دجله و بر جزيره ابن عمر، كه روستايى از بخش هاى موصل است. بر اين كوه بود كه كشتى نوح عليه السلام پس از فروكش كردن توفان، به زمين نشست.
4- همچنين نك: احاديثى كه ابن عساكر در تاريخ مدينه دمشق، ج 2، صص 124- 120 در باره كوه هاى بهشت يا كوه هايى كه خانه كعبه با آنها ساخته شد، آورده است. نيز به آنچه ابن شداد در الأعلاق الخطيره، ج 2، ص 35، روايت كرده است.

ص: 184

به نظر من، اين روايات، آن حكمت (خداوندى) را كه سهيلى در ساخته شدن خانه كعبه به وسيله حضرت ابراهيم عليه السلام از پنج كوه ياد كرده خدشه دار مى سازد؛ زيرا پس از يادآورى اينكه وى (ابراهيم خليل عليه السلام) خانه كعبه را از پنج كوه؛ يعنى طور زيتا، طور سينا، جودى، لبنان و حِرا ساخته، مى گويد: به حكمت خداوندى توجه كن كه بناى آن را از پنج كوه ساخت و از اين نظر به آن مفهومى داد و آن را به عنوان قبله نمازهاى پنج گانه و ستون اسلام در نظر گرفته است. (1) اما بناى كعبه به وسيله عمالقه و جرهم را ازرقى ياد كرده و با سند خود از على بن ابى طالب]« [روايت كرده كه ضمن خبر بناى كعبه به وسيله حضرت ابراهيم عليه السلام فرموده است: پس از آن، (كعبه) منهدم شد و عمالقه آن را بنا كردند. سپس دوباره منهدم شد و قبيله اى از طايفه جرهم آن را بنا كردند و بعد از آن منهدم گرديد و قريش آن را بنا كردند. (2) فاكهى نيز اين خبر را آورده و به سند خود از حضرت على]« [روايت كرده كه فرمود: نخستين كسى كه بيت (اللَّه الحرام) را ساخت، حضرت ابراهيم عليه السلام بود، سپس ويران شد و جرهم آن را ساختند، پس از آن منهدم گرديد و عمالقه آن را ساختند و سپس منهدم شد و قريش بنايش كردند.

به نظر من، اين (روايت) به معناى آن است كه جُرهُم پيش از عمالقه خانه كعبه را ساختند، حال آن كه روايت قبلى، گوياى آن بود كه عمالقه پيش از جرهم خانه كعبه را بازكردند. اين در حالى است كه محبّ طبرى در «القرى» خبر اول را قطعى دانسته است.

مسعودى يادآور شده كسى كه از جرهم بود و خانه كعبه را بنا كرد «حارث بن مُضاض اصغر» بوده است؛ زيرا در ضمن بيان اخبار جُرهم، درباره او مى گويد: حارث، بر بناى بيت اللَّه الحرام افزود و آن را به صورتى كه بناى ابراهيم عليه السلام بود، در آورد.


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 223
2- اخبار مكه، ج 1، ص 62

ص: 185

زبيربن بكار قاضىِ مكه، در كتاب «النسب» در باره بناى كعبه به وسيله قصىّ بن كلاب، چنين آورده است: و خبر ابوعبيدةبن عبدالعُزّى بن عمران العنبسى گفته است:

قصىّ اقدام به بناى بيت (اللَّه الحرام) كرد و مخارج آن را گرد آورد و سپس ويرانش ساخت و پس از آن بنايى ساخت كه هيچ كس تا آن زمان، چنان بنايى در آن نساخته بود، و در همان زمان كه مى ساخت اين اشعار را مى گفت:

ابني وبيتي اللَّه يرفعها وليبن أهل وُرّاثها بعدي

بيتاً بها و تمامها و حجابها بيد الإله و ليس بالعبدي

قُصَّى آن را ساخت و برايش با چوب دَوْم (1) و برگ درخت خرما، سقف گذاشت و اندازه اش را بيست و پنج ذرع قرار داد. به همين خاطر اعشى بكربن وائل در باره اش سروده است:

فإنّي و ثوبي راهب اللُّجّ والتي بناها قُصَّىٍ و المضاض بن جُرْهُم

لئن جدّ أسباب العداوة بيننا لترحلنّ منّي على ظهر شيهم

زبيربن بكّار در جاهاى ديگر هم در اين باره سخن گفته است كه در بخش مربوط به اخبار قصىّ، از آن ياد خواهيم كرد. تمام اين مطالب را فاكهى، به نقل از زبير، در كتاب خود اخبار مكه، نقل كرده است.

فاكهى در باره بناى كعبه به وسيله قصى، از غير زبير هم نقل قول كرده است؛ زيرا در خبر مربوط به قصى مى گويد: عبداللَّه بن ابى سلمه از عبداللَّه بن يزيد، از ابن لهيعه، از محمدبن عبدالرحمان ابوالأسود برايم نقل كرد: كه شنيده ام قصىّ بن كلاب خانه كعبه را پس از حضرت ابراهيم عليه السلام و پس از وى، قريش آن را بنا كرد.

ابوعبداللَّه محمدبن عائذ دمشقى در مغازى خود آورده كه قصى بن كلاب بيت (اللَّه الحرام) را بنا كرده و ماوردى در «الاحكام السلطانيه» اين خبر را به طور قطع تأييد


1- درختى شبيه نخل.

ص: 186

كرده است؛ زيرا مى گويد نخستين كس از قريش كه بناى كعبه را پس از ابراهيم عليه السلام تجديد كرد، قصىّ بن كلاب بود كه با چوب درخت دوْم و برگ درخت خرما سقف آن را پوشاند. (1) اين مطلب را ازرقى نياورده است. واللَّه اعلم.

امّا در مورد اين گفته عبدالعزيزبن عمران، در خبرى كه زبيربن بكار آورد و اندازه اش را بيست وپنج ذرع قرار داد، جاى تأمل است؛ زيرا اگر منظور آن است كه قصىّ ارتفاع كعبه را بيست و پنج ذرع قرار داد، اين سخن مخالف اخبار مشهورى است كه مى گويد ابراهيم عليه السلام ارتفاع آن را نُه ذرع قرار داد و قريش هم نُه ذرع بر طولش افزودند. و اگر منظور آن است كه قصى عرض آن را بيست و پنج ذرع قرار داد، عرض شرقى- غربى آن در بناى ابراهيم خليل عليه السلام كمتر از سى ذرع نيست و حتّى فزون تر هم هست كه البته در ميزان اين فزونى اختلاف وجود دارد. بنابراين، منظور عرض آن از جهت شامى و يمانى است كه در اين راستا عرض بيت اللَّه الحرام سه ذرع- يا كمى بيشتر- از بيست و پنج ذرع كمتر است و هركس پس از ابراهيم خليل عليه السلام كعبه را بنا كرد، تنها روى پايه هاى (قبلى) آن بنا كرد، ولى قريش در جهت عرض شرقى- غربى چند ذرعى از پايه هاى ساخته شده از سوى حضرت ابراهيم عليه السلام به اقتضاى شرايط، كاستند و حَجّاج نيز از روى لجاجت پس از ابن زبير چنين كرد كه بدان خواهيم پرداخت.

در مورد بناى كعبه از سوى قريش بايد گفت كه در سنت شريف و با روايت صحيح از پيامبر صلى الله عليه و آله ثابت شده است كه خود آن حضرت صلى الله عليه و آله نيز زمانى كه- بنا به اعلام قطعى ابن اسحاق و تنى چند از علما- سى و پنج سال داشتند، شاهد آن بودند. موسى بن عقبه در «مغازى» خود و ابن جماعه در «منسك» بنا به نقل «مغلطاى» از تاريخ يعقوب بن سفيان، سن حضرت را بيست و پنج سال دانسته و ابن خليل نيز در «منسك» خود قاطعانه بر سى سالگى آن حضرت در آن زمان پاى مى فشارد. البته اين روايت معروفى نيست و گويا كلمه پنج از كنار سى، افتاده باشد. واللَّه اعلم.


1- الأحكام السلطانيه، ص 160

ص: 187

گويند كه آن حضرت در زمان بناى كعبه به وسيله قريش، در سنين نوجوانى بوده است. اين نظر را ازرقى آورده و در بخشى با عنوان «طول و عرض كعبه از داخل و خارج، از روزگار كهن تا به امروز» چنين مى گويد: «آنگاه كه قريش در زمان جاهليت آن را بنا كردند، پيامبر صلى الله عليه و آله نوجوان بود.» فاكهى مطلبى در تأييد اين گفته دارد و در آنچه ذكر كرده سخنى هم از سنّ پيامبر صلى الله عليه و آله به ميان آورده و حضرت را نوجوان دانسته است؛ زيرا معمولًا به كودك از تولد تا زمان بلوغ بچه مى گويند و آنچه فاكهى در اين باره گفته در توضيحاتى كه وى تحت عنوان: «در باره طول و عرض كعبه از زمان حضرت ابراهيم عليه السلام تا به امروز» آورده مى گويد: «آنگاه قريش در زمان جاهليت آن را بنا كردند و ما در آنجا كه بناى كعبه به وسيله قريش پرداختيم، گفتيم كه در آن زمان پيامبر صلى الله عليه و آله به سن بلوغ نزديك شده بود.»

اين گفته و آنچه ابن خليل نقل كرده، هر دو به دليل تضاد با روايت مشهور در مورد سنّ آن حضرت در زمان بناى كعبه به وسيله قريش، جاى شگفتى دارد؛ روايت مشهور را ابن اسحاق و ابن عقبه ذكر كرده اند، ولى گفته ابن خليل را جاى ديگرى نديده ام. آن حضرت صلى الله عليه و آله- به هنگامى كه قريش در قرار دادن حجرالأسود در كعبه، دچار اختلاف شد- شخصاً به اين كار اقدام كرد.

علت بناى مجدد كعبه به وسيله قريش نيز رنگ سوخته آن بر اثر آتش سوزى و سيلاب عظيمى بود كه بدان وارد شد و به ديوارهايش- پس از آن آتش سوزى- صدمه وارد شد. از اين رو ارتفاع آن را از بيرون هجده ذرع قرار دادند و آن نُه ذرع بيش از ارتفاعى بود كه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام در مرّمت كعبه در نظر گرفت. از عرض آن نيز چند ذرعى كاستند و به حِجر اختصاص دادند؛ چون هزينه اى كه براى اين كار تدارك ديده بودند، امكان عرض بيشتر را نمى داد. آنها درى نيز براى آن تعبيه كردند تا هركس را خواستند راه دهند و هركس را نخواستند از ورودش مانع شوند. آن در را با سنگ محكم كارى كردند و در داخل آن شش ستون در دو رديف سه تايى، از بعد از حجر تا ركن يمانى قرار دادند و در ركن شامى از درون، نردبان نهادند، تا بتوان به روى بام آن

ص: 188

رفت و پشت بامى ساختند و ناودانى در آن قرار دادند كه آبِ جمع شده را به حِجر مى ريخت. اين فشرده مطلبى بود كه ازرقى در خبر مربوط به ساخت كعبه به وسيله قريش، (1) آورده است و ما تمام آن را و آنچه را ابن اسحاق در اين مورد گفته و مطالب ديگر مربوط به آن را در اصل اين كتاب، آورده ايم.

ازرقى و فاكهى در مورد آنچه قريش بر طول كعبه نسبت به بناى حضرت ابراهيم خليل عليه السلام افزوده اند، مطلب شگفتى نوشته اند؛ ازرقى در مطلبى با عنوان، «در باره بناى كعبه به وسيله قريش در زمان جاهليت» مى گويد: «جدم از داودبن عبدالرحمان عطار، از عبداللَّه بن عثمان بن خيثم قارى به نقل از ابى الطَفَيل خبرى در باره بناى كعبه به وسيله قريش نقل كرده كه در آن آمده است: آنگاه آن را ويران كردند و در بيست ذرع طول، دوباره ساختند.»

اما فاكهى گفته است: «عبداللَّه بن ابى سلمةبن أزهر، ازابراهيم بن منذر، از عبدالعزيزبن عمران از عبداللَّه بن عثمان بن ابى سليمان، از پدرش، از ابن زبير نقل كرده كه گفت: عثمان بن عفّان- كه از احوال جاهليت و نيز بناى بيت اللَّه الحرام آگاه بود- گفت:

وقتى كعبه ويران شد، قريش آن را با سنگ هاى درّه كه بر كتف خود حمل مى كردند. بنا كردند و ارتفاع آن را به اندازه بيست ذرع گرفتند. آنها سنگ ها را از «اجياد» مى آوردند.»

شگفتى اين مطالب در آن است كه با نظر پيش گفته ازرقى و فاكهى و ديگران، كه طول كعبه بنا شده از سوى قريش را هجده ذرع دانسته اند، مخالفت دارد. فاكهى در اين باره نيز كه چه كسى حجرالأسود را پس از بناى آن به وسيله قريش در كعبه قرار داد، مطلب شگفتى بيان كرده است. او مى گويد: عبّادبن عبدالرحمان اعرج خدمتكار ربيعةبن حارث مدعى شده: كسى- كه به وى بدگمان نيستم- از حسان بن ثابت (كه خود شاهد بناى آن بود) نقل كرده كه مى گويد: عبدالمطّلب بن هاشم را ديدم كه مردى سالمند بود و بر ديواره كعبه نشسته و ابروانش به هم پيوسته بود و مردم براى برداشتن حجرالأسود با


1- نك: اخبار مكه، ج 1، ص 157 به بعد.

ص: 189

همديگر درگير بودند و وقتى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله داورى كرد و قريش (حجرالأسود) را بر عبايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داده بود، برداشتند، آن را به طرف عبدالمطلب بلند كرد و اين عبدالمطلب بود كه آن را با دست خود در جايش قرار داد. و محمدبن على در ضمن سخنش به وى گفت: به خدا سوگند اين مطلب را از هيچ يك از افراد خانواده ام نشنيدم و از هيچ كس هم نشنيدم كه جز اين بگويد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه آن را با دست خود در جايش قرار داد. (1) عثمان گويد: محمد گفت: از برخى علما شنيدم كه عبدالمطلب خود (حجرالأسود را) به دست گرفت و قريش دستان خود را زير دست او گذاشتند و سپس آن را بلند كردند و به جاى خود قرار دادند و آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به دست خود آن را در جاى اصلى اش نهاد و همه اين مطالب را در ركن شنيديم.

شگفتى اين خبر در آن است كه مى گويد: عبدالمطلب در زمان بناى كعبه از سوى قريش، حجرالأسود (را در ركن) قرار داد؛ و اين با قول مشهور مبنى بر اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان بناى كعبه از سوى قريش به دست خويش حجرالأسود را در جاى خود نهاد، مخالفت دارد. در تأييد آن نيز همين بس كه پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام وفات عبدالمطّلب كه هشت ساله، يا هشت سال و يك ماه و ده روزه، يا نُه ساله، يا ده ساله، شش ساله و يا سى ساله بود، حال آنكه به هنگام بناى كعبه آن حضرت سى و پنج سال و يا بنا به روايت مشهور، در زمان بناى كعبه از سوى قريش، سن آن حضرت بيست و پنج ساله بود. (2) اگر چنين باشد عبدالمطلب نمى تواند در زمانى كه قريش كعبه را ساختند، به دست خود حجرالأسود را در جايش قرار داده و يا حتى در زمان بنا، حضور داشته باشد، هرچند فاكهى در جاى ديگرى و در ذكر اخبار «تبّع» مطلبى به اين مضمون دارد كه عبدالمطلب در بناى كعبه از سوى قريش حضور داشته است.


1- ضعف و سستى اين روايت كاملًا روشن است؛ زيرا مسلّم است زمانى كه عبدالمطّلب وفات يافت، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هشت ساله بود.
2- روايت مشهور چنين است. بنا بر آنچه ابن اسحاق در روض الأُنُف، ج 1، ص 221، روايت كرده، حضرت رسول صلى الله عليه و آله در آن زمان سى و پنج سال داشتند.

ص: 190

اما بناى كعبه توسط ابن زبير، مشهور و مسلّم است، علت آن نيز صدماتى بود كه كعبه بر اثر سنگ هاى منجنيق ايّام محاصره ابن زبير در مكه به كعبه اصابت كرده بود. در اوايل سال شصت و چهار هجرى، ابن زبير به دليل مخالفت با يزيدبن معاويه توسط لشكريان وى درمحاصره قرار گرفت، همچنين بر اثر آتش سوزى كه برخى نزديكان ابن زبير در خيمه اش به راه انداختند، باد شعله هاى آن را به پرده كعبه و چوب ساجِ به كار رفته در ديوار كعبه رساند. از طرفى بر اثر فرسودگى و ويرانى ديواره هايش كوتاه شده و سنگ هايش پراكنده شده بود پس از آن كه به دنبال مرگ يزيد بن معاويه، حصين بن نمير از محاصره مكه دست برنداشت، ابن زبير چنين ديد كه كعبه را خراب كند و از نو بسازد.

برخى با وى موافق و افراد بسيارى با او مخالف بودند كه از جمله مخالفان، ابن عباس بود.

هنگامى كه قرار شد آن را ويران كنند، بسيارى از مردم مكه از بيم آن كه دچار عذاب شوند، به منا رفتند و ابن زبير گروهى حبشى را مأمور خرابى كعبه گردانيد؛ به اميد آن كه در ميانشان آن حبشى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خبر از ويران ساختن كعبه به وسيله او داده بود، يافت شود. بدين ترتيب كعبه خراب و با خاك يكسان گرديد. ويرانى كعبه به دستور ابن زبير، روز شنبه نيمه جمادى الآخر سال شصت و چهار بود كه (پس از آن) كعبه را بر همان پايه هاى ابراهيم خليل عليه السلام بنا كرد و فضايى را كه قريش از آن بيرون كرده و به حجر اختصاص داده بود، بدان باز گرداند. و به همان اندازه كه قريش به طول آن نسبت به بناى ابراهيم خليل عليه السلام افزوده بود؛ يعنى نُه ذرع بدان افزود. بدين ترتيب طول آن بيست و هفت ذرع برابر بيست و هفت مدماك (1) گرديد.

آنگاه براى آن دو درِ چسبيده به زمين در نظر گرفت كه يكى از آنها امروزه موجود است و ديگرى كه روبه روى آن است، بسته شده است. براى اين كار و نيز آنچه را كه قريش از كعبه كاسته و به حجر افزوده بودند- از اطلاعاتى كه خاله اش عايشه به وى داد و بدان خواهيم پرداخت- بهره گرفت و براى آن سه ستون در يك رديف قرار داد و در ركن شامى، پله هايى ساخت كه از آن به روى بام بروند و ناودانى در پشت بام گذاشت كه


1- «مدماك» واحد قديمى اندازه گيرى نزد اهل مكه بوده است.

ص: 191

(آب باران را) به روى حجر مى ريخت و روزنه هايى براى تابش نور در آن قرار داد. اين بود خلاصه اى از آنچه ازرقى در خبر مربوط به بناى كعبه به وسيله ابن زبير آورده بود. (1) و در صحيح مسلم (2) روايتى به نقل از عطاء بن ابى رباح آمده مبنى بر اين كه ابن زبير ده ذرع بر طول كعبه افزود و اين خبر اقتضا مى كند كه ابن زبير كعبه را در آن زمان كه ازرقى ادّعا كرده، ويران نكرده باشد.

ابن اثير در الكامل (3) تصريح دارد كه عمارت كعبه به وسيله ابن زبير در سال شصت و پنج بوده و مى گويد: گفته شده كه در سال شصت و چهار بوده است- كه اين مطابق گفته ازرقى است. و قول نخست او مطابق با روايتى است كه در صحيح مسلم آمده است؛ زيرا در آن روايت و در حديث عطاءبن ابى رباح آمده كه گفته است: وقتى در زمان يزيدبن معاويه و به هنگام يورش مردم شام به مكه، كعبه آتش گرفت و آن اوضاع پيش آمد، ابن زبير آن را به حال خود رها كرد تا مردم در موسم حج، به آنجا آمدند و پس از اتمام مراسم در ميان مردم حاضر شد و خطاب به آنها گفت: اى مردم، در مورد كعبه به من بگوييد كه آن را ويران كنم و از نو بسازم يا به مرمّت و تعميرش بپردازم و خرابى هاى آن را اصلاح كنم؟ ابن عباس به وى گفت: به نظر من بهتر آن است كه به مرمّت و اصلاح خرابى هاى آن بپردازى و خانه و حجرالأسودى كه مردم بدان اسلام آورده اند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با وجود آن، مبعوث گرديد، دست نزنى، ابن زبير گفت: اگر خانه كسى از شما بسوزد، راضى نمى شود مگر آن كه بازسازى شود؛ حال در مورد خانه خدا چه مى گوييد؟ من سه بار استخاره مى كنم و سپس تصميم خود را مى گيرم. او پس از سه بار استخاره، تصميم گرفت كه كعبه را ويران سازد. مردم از او فاصله گرفتند تا اين كه نخستين فرد را برگزيند و خواست خدا را به مورد اجرا بگذارد، تا اين كه مردى بالا رفت و از آن بالا سنگى پايين انداخت. وقتى مردم ديدند كه بلايى بر سر او نيامد، آن ها نيز چنان كردند


1- اخبار مكه، ج 1، ص 201 به بعد.
2- شماره 1333 في الحج: «باب نقض الكعبة و بنائها».
3- «الكامل في التاريخ»، ج 4، ص 207

ص: 192

و (كعبه را) ويران و با خاك يكسان كردند ... وجه اختلاف و تناقض اين روايت با آنچه ازرقى آورده در آن است كه ابن زبير هنگامى اقدام به ويرانى خانه كعبه كرد كه مردم از مراسم حج برگشته بودند و زمان حج غير از آن زمانى است كه ازرقى در مورد ويرانى كعبه به وسيله ابن زبير بيان كرده و اندكى پيش بدان اشاره كرديم.

بنابر حديث عطاءبن ابى رباح، بناى كعبه از سوى ابن زبير در آخر ذى الحجه سال شصت و چهار و ابتداى سال شصت و پنج خواهد بود كه اين تاريخ با تاريخى كه ابن اثير به طور قطع اعلام كرده؛ تطابق دارد. واللَّه اعلم.

من در تاريخ ازرقى، ذكرى از تاريخ اتمام بناى كعبه به وسيله ابن زبير نديدم كه بنا به روايت المسبّحى در تاريخ خود- كه به خط حافظ رشيدالدين بن حافظ زكى الدين منذرى در «مختصر تاريخ المسبّحى» ديدم- همان سال شصت و پنج است.

محبّ طبرى مطلبى دارد به اين مضمون كه ابن زبير بناى كعبه را در شب هفدهم رجب سال شصت و چهار به پايان رسانيد؛ زيرا تحت عنوان «درباره عمره تنعيم» در باب سى و هشتم از «القرى»، آورده است كه ابن زبير پس از فراغت از بناى كعبه، از تنعيم براى عمره محرم شد.

ابوالوليد نيز يادآور شده كه ويران ساختن كعبه در روز شنبه، نيمه جمادى الآخر سال شصت و چهار بوده و ظاهراً، آغاز بناى كعبه بلافاصله پس از پايان ويرانى آن انجام گرفته است. مردم مكه هر سال در شب بيست و هفتم رجب به عمره مى پردازند و اين عمره را به ابن زبير نسبت مى دهند و بعيد نيست كه بناى كعبه، تا اين تاريخ به درازا كشيده باشد؛ چرا كه پاى بندى مردم به اين سنت، ناشى از تكرار كار پيشينيان (در مورد عمره رجب) است و انجام اين كار، دليلى بر صحّت اين انتساب است و معلوم مى شود كه در آن زمان، (ابن زبير) به عمره رفته است و زمان پايان بناى كعبه نيز همين تاريخ بوده است.

در اين كه پس از بناى كعبه به وسيله ابن زبير، چه كسى حجرالأسود را در كعبه قرار داد، اخبار گوناگونى رسيده است. برخى مى گويند: عبداللَّه بن زبير خود اين كار را كرد.

ازرقى در خبرى كه از واقدى به سند خود روايت كرده، چنين خبرى را نقل كرده

ص: 193

و آورده است: وقتى بناى كعبه به ركن رسيد، ابن زبير آمد و خود حجرالأسود را در جايش قرار داد و با يك رشته مو آن را بست. همچنين گفته شده كه عبّادبن عبداللَّه بن زبير حجرالأسود را در جاى خود قرار داد.

ازرقى (1) در خبرى آورده است كه عبداللَّه بن زبير به پسرش عبّاد و جُبَيربن شَيبه دستور داد كه ركن را ميان پارچه اى قرار دهند و هنگامى كه در يك روز بسيار گرم مشغول نماز با مردم است، بيرون آورند تا كسى با خبر نشود و براى قرار دادنش، به رقابت نپردازند. آنها نيز چنين كردند. در آن خبر آمده است: كسى كه حجرالأسود را در جاى خود گذاشت، عبّادبن عبداللَّه بن زبير بود و جبيربن شيبه او را يارى داد.

گويندكه حمزةبن عبداللَّه بن زبير به دستور پدرش، حجرالأسود را در جاى خود نهاد. اين خبر را سهيلى (2) به نقل از زبيربن بكار آورده است.

در تاريخ ازرقى و كتاب فاكهى مطلبى با اين مفهوم ديدم كه حاجيان كعبه به همراه حمزةبن عبداللَّه بن زبير، حجرالأسود را در جاى خود قرار دادند. نتيجه آن مى شود كه در باره كسى كه پس از بناى كعبه به وسيله ابن زبير، حجرالأسود را در جاى خود قرار داد، چهار گفته متفاوت نقل شده است.

اما بناى كعبه به وسيله حجّاج نيز مسلّم و مشهور است. ازرقى و ديگران اين خبر را نقل كرده اند و خلاصه اش آن است كه حجّاج پس از آن كه ابن زبير را محاصره كرد و او را كشت، به عبدالملك بن مروان نوشت كه ابن زبير (در بناى كعبه) آنچه را از آن نبود، به آن افزوده و درِ ديگرى براى آن درست كرده است و از وى اجازه خواست كه آن را به همان صورتى كه در جاهليت بود، در آورد. عبدالملك بن مروان نيز در پاسخى به او نوشت كه درِ غربى را ببندد و افزوده هاى ابن زبير در حجر را خراب كند و به همان صورت كه بود، باز گرداند. حجاج نيز چنين كرد و ديوارى را كه در سمت حجر قرار


1- اخبار مكه، ج 1، ص 208
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 228

ص: 194

دارد، بنا كرد و درِ غربىِ بسته در پشت كعبه، در ركن يمانى و زير پاشنه درِ شرقى را كه بنا به گفته ازرقى چهار ذرع و يك وجب است، ديوار گرفت و بقيه را- همان گونه كه ابن زبير ساخته بود- رها كرد.

اين بود فشرده مطالب ازرقى در اين باره، (1) بنا به گفته ابن اثير، اين كارها در سال هفتاد و چهار هجرى بوده است. (2) بنا به روايت ذهبى در «العِبَر»، اين واقعه در سال هفتاد و سه بوده است، (3) پس از آن عبدالملك بن مروان از كرده خود در مورد كعبه، پشيمان شد و گفت: به خدا سوگند آرزو مى كردم كه ساخته ابن زبير را- كه بر اساس گفته حارث بن عبداللَّه بن ابى ربيعه مخزومى، از طريق عايشه و حديثى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيد و ابن زبير در بناى كعبه بر اساس آن اقدام كرده بود- به حال خود رها مى كردم و كارى به آن نداشتم.

در نخستين سفر من به قاهره، عبدالرحمان بن احمد مصرى به طور شفاهى، مرا در جريان حديث عايشه قرار داد و گفت: يونس بن ابراهيم عسقلانى از ابوالحسن على بن حسين بغدادى به طور شفاهى و او از ابوبكربن زاغونى و نصربن نصر عكبرى نقل كرده كه از زاغونى، از ابن نصر زينبى، از عكبرى، از ابوالقاسم بن بسرى، از ابوطاهر مخلص، از يحيى، از بكاربن عيينه، از ابوداود طيالسى، از سليم بن حبّان، از سعيدبن مثنى، از عبداللَّه بن زبير نقل كرده كه گفته است: عايشه خبرم داده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به وى فرمود:

اگر قومت تازه از جاهليت در نيامده بودند، كعبه را ويران و با خاك يكسان مى كردم و براى آن يك درِ شرقى و يك درِ غربى قرار مى دادم و به اندازه شش ذرع از حجر مى گرفتم و به كعبه مى افزودم؛ چرا كه قريش، به هنگامى كه كعبه را ساختند از آن كاستند. (4) روايات در باره اندازه اى كه قريش از كعبه گرفتند و به حجر افزودند، مختلف است و ما در اخبار مربوط به حجر، بدان خواهيم پرداخت.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 210
2- «الكامل في التاريخ»، ج 3، ص 365
3- «العِبَر في خبر من غبر»، ج 1، وفيات سنة 73 ه.
4- همچنانكه گفتيم اين حديث را مسلم به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده است.

ص: 195

وضع كعبه پس از بناى ابن زبير و حَجّاج

تا آنجا كه ما آگاهى يافته ايم، هيچ يك از خلفا و سلاطين از زمان هاى گذشته تا به امروز (1) در ساختمان ابن زبير و حَجّاج، تغييرى ايجاد نكردند، چون اگر تغييرى داده بودند، بنا به اهميت و عظمتى كه كعبه دارد، خبرش نقل مى شد و پنهان نمى ماند. آنچه چند بار پس از ابن زبير و حجاج، تغيير يافت، ناودان ها و درهاى آن- به شرحى كه خواهد آمد- و نيز برخى ستون هاى آن و موارد ضرورى كه در مرمّت ديوارها، سقف و پله ها و نيز چارچوب درها و سنگ هاى مرمرين آن بوده كه پس از ابن زبير و حَجّاج در بناى كعبه، ايجاد شده است.

ازرقى نوشته است: وليدبن عبدالملك نخستين كسى بود كه زمين كعبه و نيز ديوارهاى آن را با سنگ مرمر پوشانيد- او اين مطلب را از ابن جريج نقل كرده و مى گويد: ابن جُرَيج گويد: وليدبن عبدالمك در درون كعبه سنگ مرمر قرمز و سبز و سفيد به كار گرفت و ديوارهايش را نيز سنگ مرمر كرد و سنگ كف آن را از شام آورد.

ازرقى سپس مى افزايد: همه چيز در كعبه، از سنگ مرمر است و اين از كارهاى وليدبن عبدالملك است. (2) سليمان بن عبدالملك بن مروان در پاسخ به درخواست جانشين خود عمربن عبدالعزيز، دوست داشت كه بناى كعبه را به همان وضعى برگرداند كه ابن زبير ساخته بود، ولى چيزى كه مانع از اين كار مى شد، اين بود كه حَجّاج اين كار را به دستور پدرش عبدالملك بن مروان انجام داده بود. (3) روايت شده است كه رشيد و يا جدّ او منصور خليفه عباسى مى خواست آنچه را كه حجاج در كعبه ايجاد كرده بود، تغيير دهد و به همان صورت كه زبير بنا كرده بود، باز گرداند، ولى امام مالك بن انس او را از اين كار باز داشت و به وى گفت: تو را به خدا قسم مى دهم كه خانه خدا را بازيچه دست پادشاهان قرار مده. هركس كه در صدد تغيير آن بر


1- منظور تا زمان تأليف اين كتاب به وسيله فاسى است؛ يعنى سال 816 ه. ق.
2- اخبار مكه، ج 1، ص 213
3- همان، ص 220

ص: 196

آيد، اين كار را انجام مى دهد و بدين ترتيب هيبت و شوكت آن، از دل ها مى رود. مالك در اين امر، قاعده مشهور و درست «دور ساختن مفاسد مقدّم بر جلب مصالح است» را مورد ملاحظه قرار داد.

در اينجا به بناها و مرمّت هايى مى پردازيم كه پس از ابن زبير و حَجّاج در كعبه صورت گرفت و ما از آنها باخبر شده ايم. از جمله آنها، شكافته شدن ديوارى است كه حَجّاج در جلو و پشت كعبه ساخته بود كه مورد مرمّت قرار گرفت. اين مطلب را اسحاق بن احمد خزاعى- يكى از كسانى كه در تاريخ خود از ازرقى روايت كرده- چنين آورده است:

من خود ديده ام ديوارى كه حجاج بنا كرده بود، از طرف ديوار قبلى بنا شده از سوى ابن زبير، مورد مرمّت قرار گرفت و به اندازه نيم انگشت از جلو و عقب از هم باز شده بود كه با گچ سفيد، مورد ترميم قرار گرفت. او يادآور شده كه شكافته شدن ديوار و مرمّت آن در زمان خود وى صورت گرفت ويا اينكه خرابى آن قبلًا صورت گرفته، ولى- همچنان كه گفته، خود ناظر مرمت آن بوده است. واللَّه اعلم.

ازرقى نيز در اين مورد مطالبى نزديك به همين مضمون نقل كرده است. از ديگر تعميرها و مرمّت ها، مرمّتى است كه بنا به گفته ازرقى در پشت بام كعبه، صورت گرفت.

وى مى گويد: كف پشت بام كعبه كاشى كارى بود و وقتى باران مى آمد، چكّه مى كرد. بعد از سال دويست، كاشى ها را برداشتند و با مرمر پخته و گچ بازسازى كردند.

از ديگر مرمّت هاى كعبه (پس از ابن زبير و حجاج)، به گفته ازرقى، پاشنه درِ پايينى كعبه بود. ازرقى ضمن بيان عمارت مربوط به كعبه در زمان متوكّل عباسى، در سال دويست و چهل يك هجرى، مى گويد: پاشنه درِ پايينى كعبه، از دو قطعه تخته چوب ساج بود كه به مرور زمان ساييده شده بودند، در اين حال اسحاق بن سلمه صايغ متولّى عمارت كعبه آنها را در آورد و به جاى آن دو، يك قطعه تخته چوب ساج قرار داد و آن را با نقره، (1) پوشش داد.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 301

ص: 197

از ديگر تعميرات صورت گرفته بر در كعبه، دو يا سه پاره سنگ مرمر در ديوارهاى كعبه است كه اسحاق بن سلمه آنها را (در تاريخ ياد شده) پر كرد و با گچ آنها را دو باره كار گذاشت. اين را نيز ازرقى (1) آورده است. مواردى هم بوده كه پس از ازرقى صورت گرفته و آن عمارت مسقّف كعبه و پلكانى است كه هر دو را در سال پانصد و چهل و دو مرمّت كردند.

ديگر مرمّت سنگ هاى مرمر آن- به احتمال قوى- در دهه پنجاه (پنجم) از قرن ششم است كه از جانب جمال الدين معروف به جواد وزير، والى موصل صورت گرفت.

و ديگر، كارى است كه در سال ششصد و بيست و نُه صورت گرفت، ولى ندانستم كه در آن سال، كعبه در معرض چگونه مرمّت يا تعميرى قرار گرفته است و آيا سقف، كف يا ديوارهاى آن؛ از جمله مثلًا سنگ هاى مرمرش، ترميم و بازسازى شده اند؟ اين تعمير به وسيله مستنصر عباسى صورت گرفت؛ زيرا در ديوار يمانى كعبه از داخل، سنگ نوشته مرمرى وجود دارد كه بعد از «بسم اللَّه ...»، روى آن نوشته شده است: «امام اعظم ابوجعفر منصور مستنصرباللَّه اميرالمؤمنين، دستور عمارت خانه كعبه را صادر فرمود.» وپس از دعا به جان وى، آمده است: «در سال 629».

همچنين بايد از تعمير و مرمّت سنگ مرمر كعبه به فرمان ملك مظفّر، والىِ يمن ياد كرد كه به همين علّت نام وى در كعبه روى سنگ مرمرى در وسط ديوار غربى چنين آمده است: «بنده نيازمند به رحمت پروردگار يوسف بن عمربن على بن رسول فرمان داد تا سنگ هاى مرمرِ خانه خدا نوسازى گردد» و پس از دعا براى او تاريخ شوال سال ششصد و هشتاد، قيد شده است.

چسباندن سنگ هاى مرمرى ديوارها كه بيم افتادن آنها مى رفت نيز در اواخر سال هشتصد و يك يا اوايل سال هشتصد و دو صورت گرفت.

همچنين پشت بام آن، كه در نقاط بسيارى (بر اثر فرسودگى)، آب باران به پايين


1- اخبار مكه، ج 1، صص 306 و 307

ص: 198

چكه مى كرد نيز ترميم شد. از جمله محل هايى كه آب به آن مى رسيد و سرازير شده بود، ديوار شامى و روزنه هاى ورود نور بود. اين موارد پس از كندن سنگ هاى مرمر و جاگذارى مجدّد يا تعويض آنها، با استفاده از گچ تمام شد. همه روزنه ها نيز با گچ مرمّت شد. تخته چوب هاى فرسوده اى كه در قسمت بالايى روزنه هاى كارگذاشته شده و بخش بالايى ديواره ها روى آنها قرار گرفته بود، نوسازى و تعويض شد و بناى آنها، تجديد گرديد. هر چند تخته چوب روزنه اى كه درست در كنار درِ كعبه قرار دارد، تغيير پيدا نكرد، ولى چوب و تخته زير سقفى؛ روزنه اى كه در كنار گوشه غربى قرار داشت، و خراب و فرسوده بود، نيز مورد مرمّت قرار گرفت. روزنه كنار ركن يمانى نيز آسيب ديده بود كه برداشته شد و روزنه ديگرى جاى آن قرار داده شد. پله هاى آسيب ديده نيز اصلاح و مرمت شد و خود شاهد اصلاح و بازسازى بسيارى از اين موارد بوده و همراه با مرمّت كاران، به پشت بام كعبه رفتم و اين در دهه دوم ماه رمضان سال هشتصد و بيست وچهار و در پى باران سيل آسايى بود كه در ابتداى دهه، در مكه نازل شد و بر اثر آن از درِ كعبه مانند دهانه مشك، آب بيرون مى زد. يكى ديگر از موارد مرمت و بازسازى، در نيمه آخر ذى الحجه، سال هشتصد و بيست و پنج انجام شد و در آن، روزنه هاى پشت بام كعبه و نيز سنگ مرمر زير ناودان ها باز سازى شد؛ زيرا بر اثر خرابى، آب به زير آن راه يافته بود. سنگ مرمرهاى ياد شده از جا كنده شد و زير آن تعمير گرديد و بارديگر سنگ ها كار گذاشته شد.

در همين تاريخ، تخته چوب هايى كه در پشت بام كعبه قرار داشت و براى به هم بستن پوشش آن به كار مى رفت، و بر اثر مرور زمان پوسيده بود، برداشته شد و چوب هاى خوب و محكم و پس از پيوستن بست آهنين به آن، كه پوشش بناى كعبه را محكم به خود مى گرفت، به جاى آن كار گذاشته شد.

مرحله ديگرى از مرمت ها كه در ماه صفر سال هشتصد و بيست و شش انجام شد، تعويض سنگ مرمرهايى بود كه در فاصله ديوارهاى غربى كعبه با ستون هاى كعبه، از جا كنده و خراب شده بود. از اين رو پس از اصلاح و مرمّت، به همان صورت قبلى و با استفاده از گچ، كار گذاشته شد. سنگ هاى مرمر ديگرى از ديوارهاى كعبه كه فرسوده

ص: 199

شده بود نيز مرمّت گرديد و به همين مناسبت بر روى لوح مرمرينى كه برابر درِ كعبه قرار دارد، نوشته اى قرار داده شد كه در آن آمده است: «اين بنده محتاج درگاه خداوندى ملك اشرف برسباى (1) با مرمّت سنگ هاى مرمرى اين خانه شريف و مطهّر، در سال هشتصد و بيست و شش، به خداى- عزّوجلّ- تقرب جست.» اين ملك اشرف، همان والى ديار مصر و شام و حرمين در اين تاريخ بوده است.

از ديگر موارد تعمير، بازسازى ستونى بود كه پس از درِ كعبه قرار داشت و دچار اندكى انحراف گرديده و باعث نگرانى شده بود كه ما به اتفاق گروهى از قضات مكه و نيز نماينده اعزامى از مصر، براى عمارت مسجدالحرام همراه با تنى چند از بزرگان مكّه و آشنايان به كارهاى معمارى و بنا، نشستيم و ستون مزبور را بررسى كرديم و دريافتيم كه اندكى منحرف شده است، خداى را شكرگفتيم (كه متوجه آن شديم) و به صورت راست ودرست درآمد وبه همان صورتى كه درآغاز بود، محكم گرديد. امير و نماينده اعزامى كه از او سخن گفتيم، جناب مستطاب مقبل قديدى ملكى اشرفى، كار اصلاح اين ستون روز شنبه شانزدهم صفر سال هشتصد و بيست و شش آغاز شد و مرمّت و بازسازى سنگ هاى مرمر، طى چند روزى از همان ماه بود.

پس از ابن زبير و حجّاج، از جمله قسمت هايى كه تعويض شد، چارچوب درِ پايينى (كعبه) بود؛ ازرقى مى نويسد: (به جاى دو لنگه اى كه پيشتر بود)، يك قطعه از چوب ساج تهيّه گرديد. پاى اين در، اينك از سنگ است كه نمى دانيم چه زمان قرار داده شده است.

همچنين موارد بسيارى از اين قبيل تعمير و مرمّت، به دليل اين كه پيشينيان ثبت نكرده اند، بر ما پوشيده مانده است. از آن جمله، تعميرات و مرمّت هايى كه در خصوص شاذروان كعبه انجام گرفته، و ما آنچه را دانسته ايم در باب بعدى در قسمت مربوط به شاذروان، بيان كرده ايم.

بنا بر گفته فاكهى، در مورد ستون ها بايد گفت كه يكى از آنها را عوض كردند؛ وى


1- او سلطان مماليك در مصر و شام است كه در سال 825 به سلطنت نشست و در زمان وى، قبرس فتح شد. او در سال 841 وفات يافت الضوء اللامع، ج 3، ص 8 تا 10.

ص: 200

گويد: ابوعلى الحسن بن مكرم، از عبداللَّه بن بكر نقل كرده كه مى گويد: پدرم بكربن حبيب گفته است: هنگامى كه ساكن مكه بودم، يكى از ستون هاى كعبه، عيب پيدا كرد. آن را در آوردند و ستون ديگرى در نظر گرفتند تا به جاى آن قرار دهند. جابه جايى به درازا كشيد و شب شد و مى دانيم كعبه را شبها باز نمى كنند. بنابراين به صورت مايل، ستون جديد را رها كردند تا فردا باز گردند و راستش كنند؛ وقتى فرداى آن روز آمدند، ديدند كه خود به شكل عمود قرار گرفته و پا برجا شده است.

ازرقى چيزى از اين مطلب ياد نكرده و از غير از فاكهى نيز اين مطلب را نديده ام.

اين مطلبى بسيار شگفت انگيز است. خدا خود داند. اگر اين گفته صحت داشته باشد، بايد آن را از كرامات كعبه به حساب آورد كه خداوند بدان عنايت دارد.

در مورد ناودان ها، بايد گفت كه يك ناودان را «شيخ ابوالقاسم رامشت»، صاحب كاروانسراى معروف در مكه (كاروانسراى رامشت) تهيّه ديد كه پس از مرگش خدمتكار او «مثقال» همراه با تابوت وى در سال پانصد و سى و هفت، آن را آورد و كار گذاشت.

ناودان ديگرى را مقتفى، خليفه عباسى (1) در سال پانصد و چهل و يك، يا چندى بعد به جاى ناودان رامشت، كار گذاشت. و نيز ناودانى كه ناصر خليفه عباسى (2) كار گذاشت كه هم اكنون نيز در كعبه وجود دارد و نام وى روى آن نوشته شده است؛ آن ناودان قطعه چوبى است كه داخل آن را- جايى كه آب در آن روان مى شود- سرب اندود كرده اند و ظاهر آن به گونه اى است كه گمان مى رود با نقره پوشانده اند.

محلّ جريان آب آن نيز در دهه دوم ماه رمضان سال هشتصد و چهارده، و پس از كندن لوحى كه آب از روى آن جريان مى يافت، تعمير شد و لوح مزبور را دوباره به جاى خود گذاشتند. طول اين ناودان با احتساب قسمتى كه در ديوار كعبه قرار دارد، از چهار


1- ابوعبداللَّه حسين المقتفى لأمراللَّه بن المستظهركه در سال 540 ه. با خلافت وى بيعت شد وتا سال مرگ؛ يعنى 555 ه. به عنوان خليفه باقى ماند.
2- ابوالعباس احمد ناصرلدين اللَّه بن مستضى ء، كه در سال 575 با خلافت وى بيعت شد و تا 622 كه وفات يافت، خليفه بود.

ص: 201

ذرع آهنى، مقدار يك هشتم ذرع يا كمى بيش از آن،- ترديد از من است- افزون تر است. آخرين بار كه اين ناودان سرب اندود شد، سال هفتصد و هشتاد و يك بود.

اما در مورد درها بايد گفت كه يك در را جمال الدين محمدبن على بن ابى منصور وزير معروف به «جواد» در سال پانصد و پنجاه درست كرد كه در سال پانصد و پنجاه و يك، نصب شد و بنا به گفته ابن جبير (1) به نام خليفه نيز مزيّن شد كه در باره تزيين آن نيز توضيح داده است.

سخن ابن اثير حكايت از آن دارد كه خليفه المقتفى نيز در اين سال براى كعبه درى ساخت. وى در اخبار مربوط به سال پانصد و پنجاه و دو مى گويد: در اين سال خليفه مقتفى لإمر اللَّه درِ كعبه را از جا كَند و به جاى آن درِ نقره اندودى قرار داد و از درِ اوّلى براى خود تابوتى ساخت كه جسدش پس از مرگ در آن گذارده شود. (2) آنچه كه ابن اثير در انتساب اين در به مقتفى گفته، با سخن ابن جبير كه آن را به جواد نسبت مى دهد، تضادى ندارد؛ زيرا جواد آن را به دستور مقتفى ساخت و نام خليفه را به آن نوشت.

ما از اين جهت به اين نكته اشاره كرديم كه گمان نرود آنها هر كدام جداگانه براى كعبه درى ساختند؛ زيرا بعيد است كه هر يك به دليلى؛ يعنى تابوت كردن درِ قبلى براى خود در يك تاريخ براى كعبه در ساخته باشند؛ گفته اندكه جواد از درى كه پيش از او بود، براى خود تابوتى ساخت و جسدش را (پس از مرگ) در آن گذاشتند و به مدينه آوردند، بديهى است اين كار بايد با موافقت مقتفى صورت مى گرفت كه به يقين او (مقتفى) نيز مايل بوده كه از آن در براى خود تابوتى درست كند. به همين دليل است كه اين كار بنا به نوشته ابن اثير، به مقتفى نسبت داده شده است. واللَّه اعلم.

درِ ديگر، درى است كه ملك مظفّر، والى يمن ساخت روى آن صفحاتى از نقره به وزن شصت رطل، اندود كرد كه به خاندان شيبه تعلّق گرفت. ديگر، درى است كه ملك


1- رحلة ابن جبير، ص 102
2- «الكامل في التاريخ»، ج 11، ص 228

ص: 202

ناصر محمد بن قلاوون (1) حاكم مصر آن را درست كرد و پس از كندن باب ملك مظفر در هجدهم ذى قعده سال هفتصد و سى و سه، در كعبه نصب شد و بنا به گفته برزالى، مقدار سى و پنج هزار و سيصد درهم نقره در آن به كار رفته و از چوب اقاقياى سرخ ساخته شده بود.

درِ ديگر، در چوبى بود كه در زمان سلطنت فرزند وى ملك ناصر حسن (2) در سال هفتصد و شصت و يك ساخته شد. و از جنس ساج بود و در مكه ساخته شده بود و تا اين تاريخ همان در برجاست؛ هرچند در سال هفتصد و هفتاد و شش، آن را در آوردند تا نقره كارى كنند وبه جاى آن يكى از درهاى قديمى كعبه راگذاشتندكه اكنون در انبار گذاشته شده است و چه بسا همان درى باشد كه ملك ناصر محمدبن قلاوون درست كرده بود. پس از نقره كارى، درِ ساخته شده به وسيله ملك حسن را در تاريخى كه پدرم- اعَزَّه اللَّه- به من اطلاع داده و ذكر كردم، كار گذاشتند كه البته من گمان مى كنم در تاريخ هفتصد و هشتاد و يك بوده است. و اللَّه اعلم.

نام ملك ناصر محمد بن قلاوون در پايين اين در و نام نواده او ملك اشرف شعبان بن حسين (3) نيز در يكى از گوشه هاى در نوشته شده و در گوشه ديگرى از آن در، سمتِ راستِ درونى، روى به كعبه، نام ملك مؤيد ابى النصر شيخ، (4) حاكم مصر- نَصَرَهُ اللَّه- قيد شده است؛ زيرا يكى از خاصان او، در اولين روز ذى حجه سال هشتصد و شانزده به مكه آمد و آن طرف از در را نيازمند نقره كارى و تزيين ديد و آن را


1- او سلطان مماليك در مصر و شام بودكه چند بار به سلطنت رسيد. بارنخست در سال 693 زمانى بودكه نُه سال داشت و به مدت يك سال سه روز كم، سلطنت كرد. پس از آن در سال 698 سلطان شد و تا 708 در اين مقام باقى ماند و سرانجام در سال 709 سلطان گرديد و تا سال مرگ يعنى 741 ه. در اين سلطنت دوام آورد. نك: الدرر الكامنه، ج 4، ص 144 تا 148
2- او سلطنت مماليك را درسال 748 تاسال 752 ونيز در 755 تا 762 به عهده داشت. نك: الدررالكامنه، ج 2، ص 38 تا 40
3- از سال 764 تا سال قتل يعنى 778 ه. عهده دار سلطنت بود. نك: بدائع الزهور، ج 1، ق 2، ص 181
4- او سلطان شيخ محمودى است. ازسال 815 تااوايل سال 824- كه وفات يافت- سلطنت كرد. نك: بدائع الزهور، ج 2، ص 60

ص: 203

با نقره تزيين كرد و با طلا پوشش داد و نام ملك مؤيد- نصره اللَّه- را بر آن نوشت. مقدار نقره كار رفته در آنجا- بنا بر خبرى كه يكى از سازندگان و دست اندركاران نقره كارى به من داد- يكصد و نود و اندى درهم بود. عمل نقره كارى و طلاكارى تا پيش از رفتن به عرفه، در دهه اول ذى حجه، سال هشتصد و شانزده به پايان رسيد و نقره كار و طلا كار نيز خوب از عهده كار خود بر آمده بود، خداوند بر شكوه ايشان بيفزايد! نام ملك مظفر حاكم يمن اكنون در روى كليد قفل در كعبه و نيز به گمانم به روى خود قفل نيز وجود دارد، هرچند نوشته آن پاك شده است.

اين بخش را با مطالبى در باره اينكه چه كسى نخستين بار براى كعبه در گذاشت، به پايان مى بريم. بنا به نوشته زبيربن بكار، اولين كس انوش بن شيث بن آدم عليه السلام بود. او مى گويد: محمدبن حسن گفته است كه عيسى بن عبداللَّه به نقل از پدرش گفت: انوش بن شيث بن آدم عليه السلام نخستين كسى بود كه نخل را به خاك نشاند و براى كعبه در ساخت و تخم را در زمين كاشت. سهيلى نيز همين را گفته است. وى مى گويد: انوش كه معناى آن صادق (راستگو) است و به عربى «انش» است، اولين كسى است كه نخل را بر خاك نشاند و براى كعبه در گذاشت و تخم كاشت. (1) در تاريخ ازرقى روايتى داريم حاكى از اينكه «تُبَّع حِمْيَرى» نخستين كسى بود كه براى كعبه در گذاشت؛ زيرا طى نقل خبرى از ابن اسحاق راجع به بناى كعبه به وسيله ابراهيم عليه السلام مى گويد: درِ آن را در زمين قرار داده بود تا اينكه تبّع بن اسعد حِمْيرى آمد وبراى آن درى (عمودى) ساخت. ازرقى همين مطلب را در جاى ديگر نيز آورده است. (2) ولى فاكهى خلاف اين را چنين گفته است: احمدبن صالح به نقل از واقدى نقل كرده كه: از بالاى مكه سيلاب وارد كعبه شد و آن را خراب كرد، جُرهم آن را به صورتى كه ابراهيم عليه السلام ساخته بود، بازسازى كردند و براى آن دو (لنگه) در و قفل گذاشتند و با اين كار حرمت خانه كعبه را نگاه نداشتند و كارهايى كردند و چيزهايى درست كردند كه پيش


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 14
2- اخبار مكه، ج 1، صص 134 و 250

ص: 204

از آن وجود نداشت.

وجه تضاد اين گفته فاكهى با آنچه ازرقى بيان كرده، در آن است كه به گفته فاكهى جُرهُم براى كعبه در ساختند كه همان دو لنگه اى است كه به آن اشاره شد. زمانى كه آنها اين كار را انجام دادند، همان زمانِ ولايتِ (قبيله) جُرهم بر مكه بود كه پيش از ولايت (قبيله) خزاعه بوده است. ولايت خزاعه نيز قبل از ولايت قريش بوده و درى كه تبّع ساخت، به روايت ازرقى- و به گفته فاكهى و ديگران- در زمان قريش بوده است.

برخى نيز مطالبى مخالف با اين نظر زبير و سهيلى- كه گفته اند انوش نخستين كسى بود كه تخم را كاشت- ابراز داشته اند؛ زيرا قطب حلبى يادآور شده كه او خود به خط ابوعلى حسن بن اشرف احمدبن قاضى عبدالرحيم بن على بيسانى ديده است كه: نخستين كسى كه تخم را كاشت حضرت آدم عليه السلام بوده است. او خود شخم مى زد و مى كاشت و روايت شده كه جو را حوّا و گندم را حضرت آدم عليه السلام كاشت و مى گويد: اين مطلب را در كتب تاريخ نيز آورده اند. (1)


1- نك: «تاريخ الرسل و الملوك» طبرى، ج 1، ص 128

ص: 205

باب هشتم: ساختار و ابعاد كعبه معظّمه و تغييرات آن

اشاره

مطالب اين باب عبارتند از:

ابعاد كعبه معظمه و شاذروان، تزيين ها، آويزها، پوشش ها، عطر افشانى و خدمه مأمور اين كار، و نام هاى كعبه، و ذكر خبر ويران كردن آن به وسيله حبشى ها وزمان فتح آن در جاهليت واسلام، بيان جهتِ نمازگزاران از هر سو به كعبه و شناخت سمت و سوى قبله از نقاط مختلف.

در باره كعبه و بدعت هايى كه در آن روى داد

زمين كعبه و ديوارهاى آن از داخل، همگى از سنگ مرمر ساخته شده و ازرقى تعداد سنگ ها و رنگ هاى آن و مرمر كف و ديوارهاى كعبه را بيان كرده و از ابن جُرَيج نقل كرده كه وليدبن عبدالملك بن مروان نخستين كسى بود كه كف (زمين) كعبه و ديوارهاى آن را با سنگ مرمرى كه از شام تهيه ديده بود، سنگفرش كرد. (1) هم اكنون در كعبه، سه ستون از چوب ساج مستقر بر سه كرسى وجود دارد كه روى آنها نيز سه كرسى ديگر قرار گرفته است و روى آنها سه چوب از جنس ساج گذاشته اند.


1- اخبار مكه، ج 1، صص 297 و 304

ص: 206

و نيز داراى دو سقف است كه ميانشان فاصله است. چهار عدد نورگير از سقف بالايى به سوى سقف پايينى كار گذاشته اند و در ركن شامى آن، پلكانى از چوب است كه از آن به پشت بام مى روند و تعداد پلّه هاى آن سى وهشت عدد است و سقف بالايى آن، با سنگ مرمرِ سفيد پوشيده شده و در سال هفتصد و هشتاد ويك، به فرمان اميرى به نام پاشا از امراى مصر، به زمانى كه از سوى .... (1) مأمور عمارت مسجدالحرام و جاهاى ديگر مكه شده بود، آهك اندود گرديد.

پس از آن در سال هشتصد و يك و به فرمان امير بيسق، (2) آهك، پاك گرديد و سطح آن را با كتيبه هايى از سنگ روى ديوارها از همه سو پوشاندند، كه اندازه هر يك از كتيبه ها خواهد آمد. به اين كتيبه ها، چوب هايى متصل شده كه حلقه هاى آهنى به آنها وصل و پرده كعبه، بدان بسته شده است. درِ كعبه از طرف بيرون نقره اندود و طلاكارى شده و پاشنه هاى در و چار چوب آن نيز نقره كارى شده است و وزن نقره هاى آن به طورى كه به من گفته اند، هزار و هشتصد درهم است و نام سلطان ملك ناصر فرج (3) بن ملك ظاهر، حاكم ديار مصر و نيز نام پدرش ملك ظاهر (4) نوشته شده و فرمان نقره كارى و تزيين نيز، افزوده شده است.


1- نسخه اصلى، خالى است. ابن اثير در حوادث سال 781 ه. ج 1، ق 2، ص 253 چنين گفته است: «اخباراز مكه معظمه چنين آمده است: «چشمه اى كه از عرفه آغاز شده تا باب السلام ادامه دارد و وضو خانه باب بنى شيبه بر فوق اتابكى و عمارت ها و دكان هايى را بازسازى كرد و چاه زمزم و حجر اسماعيل، ناودان و پشت بام كعبه را مرمت و تعمير كرد و اينها همه به دست امير پاشا، كاتب امير بركه جويانى صورت گرفت.»
2- ابن اثير در حوادث سال 801 ه. ج 1، ق 2، ص 520 مى گويد: امير بيسق الشيخى در الريدانيه به عنوان امير الحاج رجبيه مأمور كرد آنچه را در مسجدالحرام خراب شده بود، بسازد، شهاب الدين احمدبن طولونى معمار نيز همراه او بود.
3- از سال 801 ه. تا سال 808، سلطنت كرد. نك: بدائع الزهور، ج 1، ق 2، ص 834 ونيز نك: «السلوك»، ج 3، ص 1178
4- از سال 784 تا 791 و مجدداً در سال 792 تا 801 سلطنت كرد. نك: السلوك، ج 3، ص 938 و بدائع الزهور، ج 1، ق 2، ص 526. او همان سلطان برقوق است.

ص: 207

در آنها همچنين نام امير ايتمش (1) كه ملك ظاهر او را اتابك (2) پسرش قرار داد و نيز نام امير يشبك كه خزانه دار ملك ظاهر سپس خزانه دار پسر او؛ يعنى ملك ناصر كه بعداً كاتب ملك ناصر و اتابك او گرديد و بالأخره نام امير بيسق كه فرمان اين نقره كارى و طلاكارى را داده بود، قيد شده است.

در مورد بدعت هايى كه در كعبه پديد آمد، يكى آن است كه به آن «عروةالوثقى» مى گويند و بدعت ديگر آن است كه بدان «سُرَّةُالدنيا» گويند. امام ابوعمرو بن صلاح از آنها سخن به ميان آورده و گفته است:

«در اين اواخر، برخى از مردمِ بى سر و پا و حقّه باز، دو موضوع باطل را درباره كعبه معظّمه بدعت كرده اند كه زيان هاى زيادى براى عامه مردم به دنبال داشته است. يكى آن كه قسمت بالايى ديوار كعبه برابر درِ آن را در نظر گرفته و آن را عروةالوثقى ناميده اند و در دل مردم عامى چنين انداخته اند كه هركس آن را با دست بگيرد، در واقع به ريسمان الهى چنگ انداخته است و كارى كرده اند كه مردم براى رسيدن به آن، دچار مشقت و رنج بسيار گردند، حتّى برخى نيز روى همديگر سوار مى شوند و بسا كه زن بر مرد سوار شود و بدنش به بدن مردان بخورد و مردان او را لمس كنند و بدين ترتيب زيان هاى دنيايى و آخرتى براى آنان در پى دارد.

بدعت دوّم، ميخى است در وسط كعبه كه ميانه آن را ناف دنيا؛ «سُرَّةُالدُّنْيا» خوانده اند و عوام را بر آن داشته اند كه ناف خود را در حال دراز كش بر آن ميخ بگذارند تا ناف بر ناف دنياگذاشته باشند! خداوند باعث و بانى اين بدعت هارا نابود گرداند.

اين بود عين مطلب از «منسك» ابن صلاح كه نووى نيز در «الإيضاح» با تغييرى در لفظ ولى با همين معنا، آن را نقل كرده است.

بايد بگويم كه در حال حاضر، از اين دو بدعت در كعبه، خبرى نيست و آنچه بدان


1- در نسخه چاپى انتمش آمده است ج 1، ص 107، كه املاى درست آن همانى است كه آورده ايم. او ايتمش البجاسى است. نك: بدائع الزهور، ج 1، ق 2، ص 321
2- از القاب تركى و به معناى فرزند امير است.

ص: 208

«عروةالوثقى» مى گفتند، در سال هفتصد و يك برچيده شد؛ زيرا امام جمال الدين مطرى بنا به خبرى كه قاضى برهان الدين بن فرحون به من داده، يادآور شده است كه زين الدين احمدبن محمدبن على بن محمد، معروف به «ابن حنا» در سال هفتصد و يك به مكه رفت و شاهد فتنه هايى شد كه به هنگام ورود به بيت اللَّه الحرام واقع مى شود و مردم روى هم سوار مى شوند و از سر و گردن همديگر بالا مى روند و زنان سوار بر گردن مردان مى شوند تا به خيال خود عروةالوثقى را لمس كنند. وى در همانجا دستور داد تا آن قسمت را كندند و بدين ترتيب- خداى را شكر- آن بدعت از ميان برداشته شد.

ابعاد داخلى و خارجى كعبه

در روايتى كه سند آن به ازرقى مى رسد، آمده است: ارتفاع خانه كعبه از بيرون، بيست و هفت ذرع و طول آن از ركن حجرالأسود تا ركن شامى، بيست و پنج ذرع و اندازه ضلع پشتى آن از ركن يمانى تا ركن مغربى بيست و پنج ذرع و طول بخش يمانى آن از ركن حجرالأسود يا ركن يمانى بيست ذرع و طول بخشى كه حِجر در آن است- از ركن شامى تا ركن غربى- بيست و يك ذرع و مساحت كلّىِ آن چهارصد و هجده ذرع مربّع است و ضخامت ديوار، دو ذرع است كه هر ذرع، بيست و چهار انگشت مى باشد.

ازرقى پس از آن مى گويد: اندازه ارتفاع كعبه از داخل تا سقف پايينى آن، هجده و نيم ذرع است و ارتفاع آن تا سقف بالايى از داخل، بيست ذرع است و طول داخلىِ جلوى كعبه، از ركن حجرالأسود تا ركن شامى- كه درِ كعبه در آن قرار دارد- نوزده ذرع و ده انگشت است و فاصله ميان ركن شامى تا ركن غربى؛ يعنى همان طرفى كه بعد از حِجر است، پانزده ذرع و هجده انگشت و فاصله ميان ركن غربى تا ركن يمانى كه پشت كعبه به شمار مى رود، بيست ذرع و شش انگشت است و اندازه ميان ركن يمانى تا ركن غربى كه پشت كعبه باشد، بيست ذرع و هجده انگشت و طول فاصله ركن غربى تا ركن يمانى كه پشت كعبه است، بيست ذرع وشش انگشت و فاصله ميان ركن يمانى تا

ص: 209

ركن حجرالأسود شانزده ذرع و شش انگشت (1) مى باشد.

ازرقى فاصله ميان ستون هاى كعبه را نيز يادآور شده و در اين راستا در روايتى كه از وى نقل شده آمده است: فاصله ميان ديوار بين ركن حجرالأسود و ركن يمانى تا ستون اوّلى، چهار ذرع و نيم است و فاصله ميان ستون اول تا ستون دوم، چهار ذرع و نيم و فاصله ميان ستون دوم تا ستون سوم، چهار ذرع و نيم و بالأخره فاصله ميان ستون سوم تا ديوار حجر، دو ذرع و هشت انگشت است. (2) اندازه هاى كعبه را، فقيه ابوعبداللَّه محمدبن سراقه عامرى نيز در كتاب خود «دلائل القبله» آورده است؛ آنجا كه مى گويد: بدان كه كعبه، بيت اللَّه الحرام، بناى مربّع شكلى است در وسط مسجد (الحرام) كه ارتفاع آن از زمين، بيست و هفت ذرع و عرض ديوار جلوى آن، نزديك به بيست و چهار ذرع است كه از بناى حجّاج بن يوسف ثقفى است و عبداللَّه بن زبير زمانى كه والى مكه بود، پس از آنكه پايه هايى را كه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام براى خانه كعبه بنا كرده بود، يافت، عرض اين ديوار را اندكى كمتر از سى ويك ذرع كرده بود.

سپس مى گويد: و عرضِ ديوارى كه درِ آن قرار دارد، بيست و چهار ذرع و عرض طرف پشتى آن نيز اين اندازه است و عرض ديوار بعد از ركن يمانى؛ يعنى ميان ركن يمانى و ركن عراقى (ميان ديوارى كه حجرالأسود در آن قرار دارد) بيست ذرع است.

و آنگاه مى افزايد: و فاصله ديوار بعد از ركن شامى؛ يعنى ميان ركن شامى و ركن عراقى نيز بيست و يك ذرع است.

آنچه ابن سراقه عامرى درباره اندازه كعبه آورده بود، از اين جهت كه در مورد عرض بخش شرقى و غربى با نظر ازرقى اختلاف دارد، نقل كرديم؛ زيرا از آنچه ازرقى بيان كرده يك ذرع كمتر است.

در نسخه اى از كتاب ابن سراقه كه من ديدم، خطايى در بيان برخى اندازه هاى نقل


1- اخبار مكه، ج 1، ص 290
2- همان، ص 292

ص: 210

شده يافتم كه به همان صورت آن را آوردم، ولى بااندكى تأمّل روشن مى شود.

ابن جبير در سفرنامه خود، درباره طول كعبه مطلب شگفتى دارد؛ او مى نويسد:

محمدبن اسماعيل بن عبدالرحمان شيبى، رهبر شيبى ها- كه پرده دارى كعبه را برعهده دارند- به اطلاع وى رسانده است كه ارتفاع كعبه از طرف صفا- يعنى ميانِ حجرالأسود و ركن يمانى از بالا- بيست و نه ذرع و در طرف هاى ديگر بيست و هشت ذرع است. به خاطر شيب ناودان (1) ندانستم كه اين اندازه ها چگونه درست در مى آيد. او اضلاع كعبه و ابعادى از آن را با (پا و) گام ذكر كرده است كه سخنانش را در اصل اين كتاب آورده ام.

ابن خرداذبه نيز درباره طول اضلاع كعبه، مطالبى مخالف با نظر ازرقى آورده است.

او درباره كعبه مى نويسد: طول خانه كعبه بيست و چهار ذرع و يك وجب در بيست و سه ذرع و يك وجب است و ارتفاع آن بيست و هفت ذرع است. (2) از اين سخن معلوم مى شود كه منظور از طول خانه كعبه، عرض آن است؛ زيرا پس از آن از ضخامت آن در آسمان (كه به ارتفاع ترجمه شد) ياد مى كند كه در واقع اين عدد، همان طول آن است.

اگر منظور ابن خرداذبه از طول كعبه، فاصله طرف شرقى- غربى باشد، با ازرقى اختلاف نظر دارد؛ زيرا ازرقى هر يك از اين فاصله ها را بيست و پنج ذرع دانسته است.

و اگر منظور وى بيان اندازه ضلع شامى و يمانى آن است، در اين مورد نيز با عدد ارائه شده از سوى ازرقى اختلاف دارد؛ زيرا او ضلع شامى را بيست و يك ذرع و ضلع يمانى را بيست ذرع مى داند كه البته فرض اول به منظور ابن خرداذبه نزديك تر است و ما به دليل شگفتى، آن را نقل كرديم. واللَّه اعلم.

قاضى عزالدين بن جماعه، كه طول و عرض كعبه را در سال هفتصد و سى و پنج از بيرون و درون با ذرع پارچه اى، كه در مصر آن زمان به كار مى رفته- و در زمان ما نيز به كار مى رود- اندازه گيرى كرده، نقل كرده است كه دايى ام- خداوند هر دو را رحمت كند- از او برايم چنين خبر داد: ارتفاع كعبه از بالاى دستگيره (ملتزم) تا پايين شاذروان،


1- رحلة ابن جبير، ص 59
2- المسالك و الممالك، صص 132 و 133

ص: 211

بيست و سه ذرع و نيم ذرع و يك سوم ذرع است و فاصله ركن حجرالأسود تا ركن شامى- كه به آن ركن عراقى نيز مى گويند- از داخل كعبه هجده ذرع و يك سوم ذرع و دو قيراط است و يك هشتم است و از بيرون، پنج ذرع و يك سوم ذرع است و عرض آن از داخل سه ذرع و يك چهارم و يك ذرع و از خارج سه ذرع و يك چهارم ذرع است و عرض پاشنه در، نيم ذرع و يك چهارم و ارتفاعِ در تا پايين شاذروان سه ذرع و يك سوم و يك هشتم ذرع است و از ركن شامى تا ركن غربى از داخل كعبه پانزده ذرع و دو قيراط و از خارج، هجده ذرع و نيم ذرع و يك چهارم ذرع است و فاصله ركن غربى تا ركن يمانى از داخل، هجده ذرع و دو سوم ذرع و يك هشتم ذرع و از خارج بيست و سه ذرع است و فاصله ميان ركن يمانى تا ركن حجرالأسود، از داخل پانزده ذرع و يك سوم ذرع و از خارج نوزده ذرع و يك چهارم ذرع است.

ابن جماعه در نامگذارى، ركن شامى را ركن عراقى نيز خوانده است و اين مخالف با مطلبى است كه ابن سراقه در مورد ركن عراقى آورده است و من چيزى ديده ام كه نظر ابن جماعه را تأييد مى كند كه در باب پانزدهم اين كتاب، بدان خواهيم پرداخت.

ابن جبير در چند جا از سفرنامه اش، در اين مورد مطلبى در تأييد نظر ابن جماعه دارد (1) و من آنچه را كه ازرقى و ابن جماعه در ابعاد كعبه آورده اند، همراه با مطالب ديگرى كه به آن مربوط مى شود، يادداشت كرده ام كه در برخى موارد، بامطالب او مخالفت دارد.

آنچه را كه خود يادداشت كرده ايم براى شناخت اختلاف نظرها، آورده ايم و نكات ديگرى نيز آورده ايم كه نه ابن جماعه و نه ازرقى، هيچ يك از آنان نياورده اند.

اندازه گيرى ما (در مورد ابعاد مختلف كعبه) براساس ذرع آهنى است كه ابن جماعه نيز بر مبناى آن آورده است و ازآن مى توان به صحّت وسقم گفته هاى ازرقى پى برد؛ زيرا يادداشت هاى ازرقى به ذرع دستى است و همان گونه كه در باب مربوط به حدود حرم


1- رحله ابن جبير، صص: 59، 61، 62، 63، 67 و ....

ص: 212

بيان كرديم، به اندازه يك هشتم ذرع آهنى، از آن كمتر (برابر با هفت هشتم ذرع آهنى) است. ثبت اين اندازه ها پيش از ظهر روز جمعه دوازدهم ربيع الآخر سال هشتصد و چهارده صورت گرفته است.

ابعاد داخلى كعبه به ذرع آهنى

ارتفاع ديواره شرقى آن از سقف پايينى تا كف، به اندازه يك قيراط از هفده ذرع و نيم كمتر است و فاصله آن از ركنى كه حجرالأسود در آن است تا ديوار پله ها، كه درِ كعبه در آن قرار دارد، پانزده ذرع و يك هشتم ذرع است و اندازه طول ديوارهاى ديگر آن تقريباً از همين ديوار پلكان غربى معلوم مى شود؛ زيرا در راستاى همان ديوار قرار دارد.

اندازه ضخامت ديوار پله هاى غربى، سه ذرع و يك قيراط و بنابراين اندازه تقريبى ديوار شرقى هجده ذرع و يك ششم ذرع است.

ارتفاع ديوار شامى از سقف پايينى تا كف نيز هفده ذرع است و فاصله اين ديوار تا ديوار پله هاى غربى كعبه، يازده ذرع و يك قيراط و اندازه بقيه اين ديوار را مى توان به طور تقريبى از ديوار پله هاى يمانى محاسبه كرد؛ زيرا در راستاى همين ديوار واقع است و اندازه ضخامت ديوار پله هاى ياد شده، يك هشتم ذرع از سه ذرع كمتر (دو ذرع و هفت هشتم ذرع) است. بدين ترتيب، طول ديوار شامى به طور تقريب، چهارده ذرع، دو قيراط كم است.

ارتفاع ديوار غربى آن، از سقف پايينى تا كف نيز هفده ذرع و ربع و يك هشتم ذرع و فاصله اين ديوار از ركن غربى تا ركن يمانى هجده و يك سوم ذرع است.

ارتفاع ديوار يمانىِ كعبه از سقف پايينى تا كف، هفده و نيم ذرع و دو قيراط است و عرض اين ديوار از ركن يمانى تا ركنى كه حجرالأسود در آن است، چهارده ذرع و دو سوم ذرع مى باشد. از ميانه ديوار شامىِ كعبه تا ميانه ديوار يمانى آن، هجده و يك سوم ذرع است و از ميانه ديوار شرقى آن تا ميانه ديوار غربى، چهارده و يك هشتم ذرع است و فاصله ميان ديوار شرقى و پايه ستون اول كه در كنار در كعبه قرار دارد، هفت ذرع و

ص: 213

يك هشتم ذرع است و نيز فاصله ميان آن پايه تا پايه ستون بعد، از حجرالأسود هفت ذرع و يك قيراط و فاصله (عمودى) ميان هر كدام از پايه هاى ستون ها تا ديوار غربى، هفت ذرع است. هرچند اندازه ميان پايه ستون وسطى تا ديوار برابر آن، دو قيراط كمتر است و فاصله ميان پايه ستون اول كه پس از درِ كعبه قرار دارد، تا ديوار يمانى كعبه، چهار ذرع و يك سوم است و فاصله پايه اين ستون تا پايه ستون ميانى، چهار ذرع و يك چهارم و يك هشتم ذرع است و ميان پايه (ستون) وسطى و پايه ستون سوّمى كه كنار حِجر قرار دارد، چهار ذرع و نيم است و فاصله اين پايه ستون سوم تا ديوار شمالىِ كنار آن نيز دو ذرع و ربع است.

محيط ستون (استوانه اى شكل) اوّل پس از درِ كعبه، دو و يك چهارم ذرع و يك هشتم ذرع است و محيط ستون ميانى، دو و نيم ذرع و ربع است و محيط ستون بعد از حجرالأسود، دو ذرع و نيم و دو قيراط است؛ اين ستون هشت ضلعى است. ارتفاع داخلىِ چارچوبِ در، با احتساب كتيبه ها، شش ذرع و ارتفاع خارجىِ آن، بدون كتيبه ها، شش ذرع ربع كم است و عرض چارچوبِ در، از داخل كعبه، با احتساب كتيبه ها، يك قيراط كمتر از سه ذرع و يك سوم ذرع است و ارتفاع هريك از دو لنگه در، شش ذرع و يك هشتم ذرع كمتراست و عرض هر يك دو ذرع، يك سوم كم (يك ذرع و دو سوّم ذرع) و اندازه عرض گنبد، سه چهارم ذرع و اندازه بلندى درِ پايينىِ پلكانى كه از پايين به طرف بالاى كعبه مى روند، يك ذرع و دو قيراط و اندازه بلندى در بالايى همان پلكان، يك ذرع و يك هشتم و ارتفاع درِ (كعبه) از زمين دو ذرع و نيم و يك ششم ذرع و يك هشتم ذرع (21924/ 18+ 16+ 12+ 2) است.

ابعاد خارجى كعبه به ذرع آهنى

ارتفاع ديوارهاى شرقىِ كعبه از بالاى شاخص روى پشت بام تا زمين محلّ طواف، بيست و سه ذرع و يك هشتم و عرض اين ديوار از ركن حجرالأسود تا ركن شامى كه به آن ركن عراقى هم مى گويند، برابر با بيست و يك ذرع و يك سوم است و فاصله پاشنه

ص: 214

درِ كعبه تا پايين سر درِ آن، سه ذرع و نيم و ارتفاع سر در، يك ربع ذرع و يك قيراط و ارتفاع ديوار شامى آن از بالاى شاخص در پشت بام تا كف حجرالأسود بيست و سه ذرع منهاى يك هشتم و اندازه عرض اين ديوار، از ركن شامى تا ركن غربى، هفده ذرع و نيم و ربع ذرع و ارتفاع ديوار غربى آن، از بالاى شاخص در پشت بام تا زمين، بيست و سه ذرع و اندازه عرض اين ديوار از ركن غربى تا ركن يمانى، بيست و يك ذرع و دو سوم ذرع است و ارتفاع ديوار يمانى از بالاى شاخص در پشت بام كعبه تا زمين- همچون جهت شرقى- بيست و سه ذرع و يك هشتم و فاصله اين ديوار از ركن يمانى تا ركنى كه حجرالأسود در آن قرار دارد، هجده ذرع و يك ششم است.

ابعاد پشت بام كعبه

از وسط ديوار شرقى آن تا وسط ديوار غربى، چهارده ذرع و يك چهارم و يك هشتم ذرع است و از وسط ديوار شامى تا وسط ديوار يمانى يك هشتم كمتر از هجده ذرع (هفده ذرع و هفت هشتم ذرع) و ارتفاع شاخص سمت شرقى، هفت هشتم ذرع و عرض آن، يك ششم كمتر از دو ذرع است و ارتفاع شاخص سمت شامى، يك ذرع و يك هشتم ذرع و عرض آن يك هشتم كمتر از دو ذرع است و ارتفاع شاخص سمت غربى، يك ذرع و عرض آن يك ذرع و نيم و يك هشتم ذرع است. بلندى شاخص در جهت يمانى، دو سوم ذرع و عرض آن يك ذرع و نيم و يك قيراط است و تمامى آنچه در مورد اندازه عرض (ديوارهاى) كعبه از داخل و خارج گفتيم كمتر از آن چيزى است كه ابن جماعه در اين مورد، گفته است و آنچه در مورد ارتفاع خارجى كعبه آورديم نيز كمتر از آن مقدارى است كه ابن جماعه بيان كرده است؛ زيرا آنچه ما در مورد ارتفاع آن از بيرون گفتيم، به اندازه دو سوم ذرع و يك قيراط كمتر و آنچه در مورد عرض (ديوارهاى) شرقى كعبه از بيرون گفتيم به اندازه دو قيراط كمتر از دو ذرع است و در مورد عرض ديوارهاى داخلى آن، به اندازه نيم ذرع و يك قيراط و در مورد عرض ديوار شامى از بيرون به اندازه يك ذرع و در مورد عرض آن ديوار (شامى) از داخل، به

ص: 215

اندازه يك ذرع و يك ششم ذرع كمتر است و در مورد عرض ديوار غربى از بيرون، يك ذرع و يك سوم ذرع و در خصوص عرض ديوار غربى از داخل، به ميزان يك سوم ذرع و يك هشتم ذرع كمتر است و عرض ديوار يمانى آن از خارج يك ذرع و دو قيراط و عرض ديوار يمانى از داخل به ميزان دو سوم ذرع كمتر است. البته همه اندازه هايى كه گفته شد به ذرع آهنى است.

شاذروان كعبه و بناى آن

شاذروان كعبه، همان سنگ هاى كنار كعبه است كه روى آنها در هر سه طرف شرقى، غربى و يمانى، بناى كنگره دارى به عمل آمده است كه البته روى برخى سنگ هاى طرف شرقى، كنگره اى وجود ندارد كه آن نيز شاذروان است، ولى سنگ هاى كنار ديوار، كه در مقابل حجر قرار دارد، در شمار شاذروان نيست؛ زيرا همچنانكه گفتيم بى هيچ شكى جزء كعبه است. اين شاذروان همانى است كه قريش از عرض ديوار پايه كعبه- طبق روش معمول در عمارت سازى- كاسته بودند و شيخ ابوحامد اسفراينى و ابن صلاح و نووى، به اين نكته اشاره كرده و از گروهى از شافعى ها و ديگران و نيز محبّ طبرى نقل كرده و يادآور شده كه شافعى در كتاب «الأمّ» به اين نكته اشاره كرده و از وى نقل كرده كه گفته است: هركس بر آن طواف كند بايد طواف خود را تكرار نمايد.

ميان علمادر حكم شاذروان (واينكه جزو طواف هست ياخير) اختلاف است. شافعى ويارانش معتقدند كه بايد از آن احتراز كرد و طواف كسى را كه از آن احتراز نكند درست نمى دانند. مذهب مالك نيز بنا بر آنچه كه ابن شاش و ابن حاجب و شارح او، شيخ خليل و شاگرد وى صاحب «الشامل» و برخى از متأخران مالكى نقل كرده اند، همين نظر را دارند؛ هرچندبرخى از متأخران مالكى منكر آن هستند و در شمار موارد مسلّم مذهب نمى دانند.

حنبلى ها بر آنند كه احتراز از آن، پسنديده است، ولى عدم احتراز از آن طواف را باطل نمى كند. مذهب ابوحنيفه نيز بر آن است كه شاذروان بنا بر آنچه شمس الدين

ص: 216

سروجى از حنفى ها نقل كرده، جزو كعبه نيست. گروهى از علماى محقق نيز بنا به گفته قاضى عزالدين بن جماعه همين نظر را پذيرفته اند.

به نظر مى رسد شايسته است كه از طواف شاذروان احتراز گردد؛ زيرا اگر چنانكه گفته شد، شاذروان در شمار كعبه باشد كه احتراز از آن واجب است و اگر در شمار كعبه نباشد كه احتراز از آن اشكالى ندارد؛ گرفتن جانب احتياط، همواره مطلوب است كه البته در اينجا، احتمال (لزوم احتراز) قوى است. واللَّه اعلم.

برخى مردم مخالف آنند كه شاذروان جزو كعبه است (زيرا برآنند كه) ابن زبير- همان گونه كه در خبر بناى كعبه آمد- كعبه را بر اساس شالوده حضرت ابراهيم عليه السلام ساخت و اين مخالفت دو حالت بيشتر ندارد: يا اينكه بايد مدعى شوند كه ابن زبير بنا را بر پايه ديوارهاى كعبه و پس ازرسيدن به سطح زمين، كامل كرد ويابايد ادّعا كنند كه اگر از عرض پايه هاى آن پس ازرسيدن به سطح زمين، كم شده باشد در واقع بر پايه هاى آن ساخته نشده است. براى حالت اوّل دليلى در دست نيست؛ زيرا آنچه در ويژگى بناى كعبه به وسيله ابن زبير گفته شده، به اين معنا نيست كه بناى كعبه بر اساس همه ديوارهايى كه از اساس آن به سطح زمين رسيده اند، و يا بر پايه كم كردن از عرض آن ديوارها، تمام شده باشدكه البته فرض دوم بيشتر احتمال دارد؛ زيرا عادت بر آن بوده كه از ضخامت ديوار پس از رسيدن به سطح زمين، مى كاستند و اگر مصلحت بنا چنين ايجاب مى كرده، مى توان فرض كرد در زمانى كه به وسيله ابن زبير ساخته شد، شاذروان جزو كعبه بوده است.

آرى، در جريان بناى كعبه به وسيله ابن زبير، دليل روشنى وجود دارد كه ثابت مى كند او آنچه را كه قريش از مساحت كعبه خارج كرده بودند، وارد آن كرد و در واقع بدان باز گرداند و بنابراين، بناى آن (به وسيله ابن زبير)، بر اساس بناى حضرت ابراهيم عليه السلام و نه قريش بوده است. حالت دوم نيز مسلّم نيست؛ زيرا اگر از ضخامت ديوار كاسته شود، بدان معنا نخواهد بود كه ديگر بر آن پايه قبلى بنا نشده است و در اين ترديدى نيست و انكارش نيز لجاجت بيهوده است. واللَّه اعلم.

ص: 217

من نمى دانم كه بناى شاذروان چه هنگام آغاز شد. اين بنا نه يك بار بلكه بارها انجام شده است؛ از جمله در سال پانصد و چهل و دو، كه نمى دانم در اين سال كدام قسمت هاى آن ساخته شد. بار ديگر- بنا به آنچه ابن خليل در «منسك» خود بيان كرده- در سال ششصد و سى و شش صورت گرفت و هم او مى نويسد: در اين سال شاذروان تا به حجرالأسود رسانده شد. ديگر بار، آخر دهه شصت (قرن هفتم) يا در اوايل دهه هفتاد (قرن هفتم) بوده است؛ زيرا قاضى بدرالدين بن جماعه يادآور شده كه او در سال ششصد و پنجاه و شش ديده است كه (شاذروان) به صورت سكويى بود كه برخى عوام به گرد آن طواف مى كردند و در سال (ششصد و) شصت و يك ديده است كه روى آن چيزى به صورتى كه امروزه ديده مى شود، بنا كرده بودند تا نشود به دور آن طواف كرد. اين مطالب را دايى ام از قول پسر قاضى عزالدين و او از قول پدرش برايم باز گفت.

قاضى عزالدين بن جماعه- باز بنا به گفته دايى ام- يادآور شده كه ارتفاع شاذروان از زمين طواف در سمت درِ كعبه، يك ربع و يك هفتم ذرع و عرض آن در اين سمت، نيم ذرع و ربع (سه چهارم ذرع) است.

ازرقى يادآور شده كه ارتفاع شاذروان شانزده انگشت و عرض آن يك ذرع است (1) و همان گونه كه ازرقى خاطر نشان مى كند، عرض آن در جاهايى كمتر از اين مقدار است. محبّ طبرى عالم حجاز در زمان خود نيز بنا به گفته ازرقى فتوا داد كه اندازه قبلى آن بايد باز گردانده (و باز سازى) شود و در اين باره تأليفى كوتاه دارد كه آن را «استقصاء البيان في مسألة الشاذروان» نام نهاده است.

زيورهاى كعبه معظمه

گويند نخستين كسى كه در جاهليت كعبه را آراست، عبدالمطلب جدّ پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه اين كار را با دو آهوى طلايى- كه به هنگام حفر چاه زمزم يافت- انجام داد. اين مطلب را ازرقى گفته است. البته وى درباره اولين كسى كه در اسلام آن را آراست، سخن


1- اخبار مكه، ج 1، ص 309

ص: 218

متناقضى دارد. ازرقى از جدّ خود نقل كرده كه پس از اسلام وليدبن عبدالملك بن مروان نخستين كسى بود كه كعبه را مطلّا كرد. و در جاى ديگر، سخنى به خلاف آن آورده، مى گويد: عبدالملك بن مروان دو عدد سايبان و دو قدح بلورين براى آن فرستاد و ستون ميانى را از پايين تا بالا، با ورقى از طلا پوشانيد. (1) مسبّحى در باره نخستين كسى كه در اسلام كعبه را تزيين كرد، مطلبى دارد كه به نظر مى رسد با نظر ازرقى مخالف است؛ وى در اخبار سال شصت و پنج هجرى مى نويسد:

در اين سال ابن زبير بناى كعبه را به پايان رسانيد؛ و ادامه مى دهد: بناى آن با سُربِ ذوب شده، مخلوط با ورس است. (2) روى كعبه و ستون هاى آن را ورق طلا گرفته اند و كليد آن نيز از طلاست. اين مطلب را به همان صورتى كه بود از روى خط رشيدالدين بن حافظ ركن الدين منذرى در خلاصه اى كه از كتاب مسبّحى به دست داده، نقل كردم؛ زيرا ازرقى در مورد بناى كعبه به وسيله ابن زبير و اينكه آن را با سرب آميخته با وَرْس ساخته، مطلبى نياورده و اين خالى از فايده نبود. واللَّه اعلم.

ازرقى، ويژگى و ابعاد تزييناتى را كه به دستور وليد صورت گرفت، بيان كرده و چنين مى نويسد: در زمان خلافت وليدبن عبدالملك، او مبلغ سى و شش هزار دينار براى خالدبن عبداللَّه قسرى كارگزار خود در مكه فرستاد تا دو درِ كعبه و نيز ناودان و روى ستون هاى داخل كعبه و درِ قسمت داخل ركن ها با را ورق طلا بپوشاند. (3) ازرقى همچنين نوشته است كه امين محمدبن هارون الرشيد، خليفه عباسى، براى سالم بن جرّاح كارگزار خود بر املاك خالصه مكه، مبلغ هجده هزار دينار فرستاد تا دو درِ كعبه را روكش طلا بگيرد؛ او نيز روكش هاى قبلى را برداشت و با اضافه كردن 18 هزار دينار (طلا به آنها) روكش تازه اى گرفت كه تا به امروز موجود است. ميخ ها و حلقه ها و نيز كتيبه ها و پاشنه در را نيز روكش طلا گرفت. (4)


1- اخبار مكه، ج 1، صص 210 و 224
2- وَرسْ يا اسپرك، گياهى كه از آن، ماده اصلىِ رنگ قرمز به دست مى آيد.
3- اخبار مكه، ج 1، صص 212 و 213
4- همان، ص 212

ص: 219

ازرقى يادآور شده است كه پرده داران كعبه، براى متوكّل خليفه عباسى رقعه اى نوشتند و در آن ذكر كردند كه دو ركن از اركان كعبه طلاكارى شده و دو گوشه ديگر نقره كارى شده اند و اگر همه آنها (يكدست) شود و طلاكارى گردد، خيلى بهتر است و اين كه قطعه اى كه روى برخى ديوارهاى كعبه شبيه كمربند روى ديواره حفاظ قرار گرفته، از سنگ مرمر است و اگر آن قطعه در چهار گوشه، از نقره باشد، زيباتر و بهتر است.

ازرقى مى افزايد: متوكل، اين كارها را انجام داد و اسحاق بن سلمه زرگر را مأمور اين كار كرد. مى گويد: اسحاق، هر دو گوشه داخل كعبه را كه از نقره بود، از طلا كرد و دو گوشه ديگر را نيز كه طلا بود به شكل جديد اين دو گوشه ساخت و پرداخت و كمربندى از نقره و با نقش و شكل يكسان درست كرد و روى ديوار حفاظ كعبه در هر چهار طرف قرار داد. عرض اين كمربند دو سوم ذرع است و طوقه اى از طلا دارد كه متصل به آن است. ازرقى آنگاه مى نويسد: در بالاى اين كمربند، سنگ هاى مرمر نقش دار است و ورقه طلاى نازكى كه براى سقف ها به كار رفته بود، بر روى اين سنگ هاى مرمر، قرار نگرفت. وى مى افزايد: بر ديوار پشت در، از سمتِ راستِ كسى كه وارد كعبه مى شود، گيره اى مسى قرار داشت كه وقتى در باز مى شد، آن را بدان گير مى دادند تا بسته نشود. آن مس ها را نيز كندند و به جاى آنها از نقره استفاده كردند. او همچنين درِ پلكان را نيز نقره كشيد ... پاشنه در را هم كه از دو قطعه چوب ساج بود و به مرور زمان ساييده و فرسوده شده بود؛ در آورد و به جاى آن يك قطعه از چوب ساج يكدست قرار داد و آن را با ورقه هايى از نقره پوشانيد.

ازرقى مى گويد: اسحاق بن سلمه زرگر به من خبر داد طلاهايى كه در گوشه ها و لولاى در بود، نزديك به هشت هزار مثقال مى شد و مجموعه نقره ها از جمله نقره روكش پاشنه پايينىِ در و نيز چهار پايه نقره اى، بالغ بر حدود هفتاد هزار درهم مى شد و طلاهاى نازك روكش شده بر ديوارها و سقف كعبه، جمعاً نزديك به يكصد حقّ (1) شده


1- هر حق معادل پنج مثقال است.

ص: 220

است. اين مطالبى بود كه ازرقى درباره تزيينات كعبه آورده است. (1) سهيلى در بيان تزيين كعبه به وسيله وليدبن عبدالملك نكته اى را آورده كه ازرقى آن را ذكر نكرده است، به اين مضمون كه در اسلام وليد نخستين كسى نيست كه كعبه را تزيين كرد. متن سخن سهيلى براى اطلاع، از اين قرار است: وليدبن عبدالملك كه بر سر كار آمد، بر تزيينات كعبه افزود و طلا و نقره اى كه بر سفره حضرت سليمان عليه السلام بود در ناودان ها و سقف كعبه به كار برد. سفره حضرت سليمان بر پشت شتر قوى هيكلى بار شد و از اين رو قسمت هاى زيرين اين وسايل، آسيب ديد و وليد از آنها براى تزيين كعبه استفاده كرد. اين محموله از طُلَيْطِلَه از جزيره اندُلس آمده و شامل طوق هايى از ياقوت و زبرجد هم بود. (2) اينك اخبار مربوط به تزيين كعبه، را كه نويسندگان پس از ازرقى نقل كرده اند، به همان ترتيب بيان مى كنيم، از جمله اينكه گروهى از پرده داران كعبه به معتضد خليفه عباسى نوشتند:

برخى از كارگزاران كعبه مقدارى از طلاهايى را كه روى دو بازوى درِ كعبه بود برداشته، و به صورت دينار ضرب كرده اند و در امور جنگ و مواردى كه پس از شورش علوى خارجى در سال دويست و پنجاه و يك نياز بود، استفاده كرده اند و آن دو بازو را با ديباج پوشانده اند.

همچنين يكى از كارگزاران پس از او، يك چهارم از طلاى پايين دو درِ كعبه و نيز طلاهايى را كه روى دماغه در بود، برداشت تا از آن در سركوب فتنه گندم فروش ها و قصاب ها در مكه به سال دويست و شصت و هشت استفاده كند و به جاى آن نقره طلاكارى شده مانند آن، قرار داد. و چون هر سال در ايام حج بدان دست ماليده مى شود (طلاى آن پاك شده و) نقره آن نمايان مى شود و همه ساله بايد آب طلاى آن را تجديد كرد.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 301
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 224

ص: 221

معتضد دستور داد كارهاى مورد نظر انجام شود و درخواست ها اجابت گردد.

فرمان او به اجرا درآمد.

ديگر اينكه مادر مقتدر، خليفه عباسى، به غلام خود لؤلؤ دستور داد كه سراسر ستون اوّلى بعد از درِ كعبه را با طلا، اندود كند؛ زيرا ستون كنار آن با ورق طلا پوشيده شده و بقيه ستون ها، آب طلا داده شده بود. اين كار در سال سيصد و ده صورت گرفت.

در ادامه، جمال الدين محمدبن على بن ابومنصور معروف به «جواد» فرستاده والى مصر در سال پانصد و چهل ونُه كسى را كه به او «حاجب» گفته مى شد، همراه با پنج هزار دينار فرستاد تا داخل كعبه و اركان آن را ورق طلا و نقره بگيرد.

از ديگر كسانى كه كعبه را تزيين كردند، ملك مظفر حاكم يمن بود كه روى درِ كعبه كار كرد و پيش از اين چگونگى تزيين در كعبه از سوى وى، ذكر شد. نواده او ملك مجاهد، حاكم يمن نيز كعبه را تزيين كرد. و من خبر آن را از كسى شنيدم، كه خود نام ملك مجاهد را با خط درشت در بالاى ديوار روى در كعبه از داخل ديده بود. پيش از اين گفته شد كه ملك ناصر محمدبن قلاوون حاكم مصر، در كعبه را با مبلغ سى و پنج هزار و سيصد درهم تزيين كرد و نواده او ملك اشرف شعبان بن حسين نيز درِ كعبه را در سال هفتصد و هفتاد و شش تزيين كرد. اين ها مطالبى بود درباره تزيين كعبه پس از ازرقى، كه بدان آگاهى يافتم.

آويزهاى كعبه و زيور آلاتى كه به آن هديه شد

مسعودى مى نويسد: فارس ها از ابتدا پول و جواهر به كعبه هديه مى كردند، ساسان بن بابك دو آهوى طلا و جواهر و شمشير و طلاهاى بسيار به كعبه هديه كرد كه در زمزم دفن شد. برخى از تاريخ نگاران و سيره نويسان بر آنند كه همه آن هدايا، به جُرهُم- در زمانى كه در مكه بودند- تعلّق مى گرفت و از آنجا كه آنها چيزى نداشتند، از اين اموال استفاده مى كردند. اين احتمال نيز وجود دارد كه به ديگران تعلّق گرفته باشد. (1)


1- مروج الذهب، ج 1، ص 242

ص: 222

گويند كلاب بن مرّةبن كعب بن لؤى بن غالب بن فِهْربن مالك بن نضربن كنانه قرشى اولين كسى بود كه شمشيرهايى زرّين و سيمين به عنوان اندوخته كعبه، در كعبه قرار داد.

اين مطلب را صاحب «المورد العَذْب الهنى» آورده است.

ازرقى نيز از وسايلى كه به كعبه هديه شده، سخن رانده است، آنجا كه مى نويسد:

محمدبن يحيى از واقدى و او از بزرگان خويش نقل كرده كه گفته اند: وقتى عمربن خطاب مداين كسرى را فتح كرد، از جمله چيزهايى كه براى او فرستاده شد، دو هلال بود كه آنها را به كعبه فرستاد تا در آنجا آويخته شوند. عبدالملك بن مروان نيز دو سايبان و نيز دو قدح (براى كعبه) فرستاد. سپس مى گويد: وليد بن عبدالملك دو قدح اهدا كرد و وليد بن يزيد نيز يك تخت و يك صندلى و دو هلال، فرستاد. نيز مى گويد: ابوالعباس يعنى سفاح، «صفحةالخضراء» را فرستاد و ابوجعفر (منصور برادر سفاح) جام فرعونى را فرستاد و مأمون ياقوتى را كه هر سال در موسم حج و با زنجيرى از طلا آويزان مى شد، فرستاد و جعفر متوكّل نيز سايبانى كه از طلا ساخته شده بود و به درهاى گران بها و ياقوت و زبرجد مُرصّع شده بود، همراه با زنجيرى كه در موسم حج در برابر كعبه آويزان مى شد، اهدا كرد.

ازرقى مى گويد: سعيدبن يحياى بلخى برايم نقل كرد: وقتى يكى از پادشاهان تبّت اسلام آورد، بتى طلايى را به كعبه هديه كرد كه به شكل انسان بود و بر سر آن، تاجى از طلاى مرصّع به جواهر و ياقوت قرمز و سبز و زبرجد، روى تخت بلند نقره اى كه پايه هايى داشت قرار گرفته و بر روى آن فرش ديباجى گسترده بود كه گرداگرد آن، پولك هايى از طلا و نقره قرار داده شده و همه تخت را پوشانده بود.

مواردى نيز هست كه ازرقى از آن ها ياد نكرده است؛ از جمله، قفلى كه در آن هزار دينار قرار داشت و آن را معتصم عباسى تقديم كعبه كرد، فاكهى از آن ياد كرده و مى گويد: ... برخى از مردم در باره قفل كعبه مى گويند كه معتصم باللَّه قفلى كه در آن هزار دينار بود، در سال دويست و نوزده براى كعبه فرستاد. در آن روز صالح بن عباس، والىِ مكه بود و پرده داران را فراخواند تا قفل را تحويل بگيرند. چون پرده داران از گرفتن

ص: 223

آن خوددارى كردند، آنان را مجبور به قبول آن كرد و قفل مزبور را به ايشان داد كه (كه هزار دينار آن را) ميان خود تقسيم كردند. (صالح بن عباس) قفل قبلى را براى خود برداشت.

مسبّحى نيز داستان قفل را آورده است، ولى داستان او با آنچه كه فاكهى بيان كرده تفاوت دارد. وى در اخبار مربوط به سال 219 آورده است كه طاهربن عبداللَّه بن طاهر به همراه گروه زيادى از لشكريان، قفلى كه در آن يك هزار مثقال طلا بود به حج آورد و آن را به در كعبه آويخت و قفل قبلى را برداشت. اين قفل طلاكارى شده بود و گفته مى شود حَجّاج دستور ساخت آن را داده بود. اين مطلب از روى نسخه اى به خط رشيد بن منذرى از مختصر كتاب مسبّحى نقل گرديد.

از جمله چيزهايى كه در زمان ازرقى يا اندكى پس از وى، به كعبه هديه شد، طوقى است از طلاى مرصّع به زمرّد و ياقوت و غيره كه با ياقوت سبز و بزرگى مزيّن شده بود.

فاكهى در اين باره مى گويد: در سال دويست و پنجاه و نُه، يكى از پادشاهان سِنْد، اسلام آورد و طوقى از طلا كه در آن صد مثقال طلاى مُرصَّع به زمرد و ياقوت و الماس و يك نگين ياقوت سبز بود، براى كعبه فرستاد. وزن آن بيست و چهار مثقال بود كه به پرده داران تقديم شد. ايشان نيز درباره آن نامه اى به معتمد على اللَّه، خليفه عباسى نوشتند و مرواريد آن را درآوردند و به زنجير طلا كشيدند و در وسط طوق در برابر ياقوت و زمرّد قرارش دادند. معتمد نيز فرمان داد كه آن را آويزان كنند و در سال 259 در كنار ديگر آويزهاى كعبه، آويخته شد.

از ديگر اشيائى كه در زمان ازرقى يا اندكى پس از او در كعبه آويخته شد، نوارى از نقره بود كه نوشته اى در ميان داشت و آن شامل بيعت نامه جعفربن معتمد و بيعت نامه ابى احمد موفق بود. فاكهى در نقل اين مطلب، مى افزايد: آنگاه فضل بن عباس هاشمى در موسم حج سال 261 به مكه آمد و بيعت نامه جعفربن معتمد و بيعت نامه ابى احمد موفق باللَّه برادر خليفه و متن قراردادِ معتمد همراهِ او بود. نوارى از نقره براى آنها درست كرد كه در آن 350 درهم نقره به كار رفته بود كه نامه و نوشته ها در آن قرار داشت و در

ص: 224

ابتداى اين نوارِ نقره اى، سه عدد روزنه يا سوراخ كوچك درست كرد و از آنها زنجيره هاى نقره اى آويخت و در روز دوشنبه، سه شب گذشته از ماه صفر، همراه با محمدبن يحيى، رييس شرطه خود- كه در آن روز متصدّى خراج و بريد و صوافى (1) بود- وارد كعبه گرديد و در آنجا بود تا آن را در تاريخ صفر سال 262 در كنار ديگر آويزهاى كعبه، آويختند.

فاكهى درباره ياقوتى كه مأمون فرستاد مطالبى دارد كه ازرقى بيان نكرده است و اينكه اين ياقوت، درشت تر از درّ يتيم (مرواريد بى همتا) است. او مى افزايد:

اميرالمؤمنين ياقوتى را كه هر سال با زنجيرى از طلا مقابل كعبه آويخته مى شد، فرستاد.

اين ياقوت، درشت تر از درّ يتيم است.

حسن بن حسين ازدى به نقل از اسماعيل بن مجمع نقل كرده كه گفت: درّ يتيم را وزن كردم و دانستم كه وزن آن دو مثقال و نيم و يك چهارم و يك دهم مثقال است (85/ 2/ 110+ 14+ 12+ 2).

از ديگر اجناسى كه پس از ازرقى به كعبه هديه شد، قنديل هايى بود كه مطيع للَّه عباسى (2) در سال 359 هديه كرد كه همگى نقره و تنها يكى از آنها به وزن ششصد مثقال، از طلا بود. و ديگر، قنديل ها و محراب هايى كه به گفته ابو عبيداللَّه بكرى در كتاب «المسالك و الممالك» حاكم عمان به كعبه هديه كرد. متن سخن وى از اين قرار است:

در سال 420 به امر حاكم عمان، محراب هايى ساخته شد كه هر يك به وزن بيش از يك قنطار (3) بود و قنديل هايى بسيار محكم تقديم كعبه كرد كه محراب ها در كنار درِ كعبه، به ديوار ثابت شدند.


1- صوافى، آن قسمت از غنايم بود كه به پيغمبر و امام مى رسيد و از ديگر غنايم كه ميان رزمندگان تقسيم مى شد، ممتاز مى گشت.
2- وى در سال 334 به خلافت رسيد و خلافتش تا سال 363 به طول انجاميد.
3- قنطار واحد وزنى است كه مقدار آن را متفاوت گفته اند و از جمله يكى از برابرهاى آن، حدود 500 كيلوگرم امروزى است.

ص: 225

همچنين قنديل هاى طلا و نقره كه عمربن على بن رسول، حاكم يمن در سال 632 به كعبه، هديه كرد. و ديگر، قفل و كليدى است كه ملك ظاهر بيبرس (1) سلطان مصر هديه كرد كه قفل پيش گفته را بر آن سوار كردند. ديگر، حلقه طلاى مرصّع به لؤلؤ و لعل است كه هر كدام يك هزار مثقال وزن دارد و در هر حلقه، شش مرواريد گرانبها و در ميان آنها شش لعل گرانبها وجود دارد كه على شاه؛ وزير سلطان ابوسعيد خرابنده به وسيله حاجى مولاواخ در سال 718 به كعبه آورد و هنگامى كه مى خواست آنها را بياويزد، اميرالحاج مصرى در اين سال، مانع شد و گفت: اين كار تنها با اجازه سلطان؛ يعنى حاكم مصر كه در آن زمان ناصر محمدبن قلاوون بود، امكان پذير است. حاجى مولا واخ گفت: وزير على شاه نذر كرده بود كه وقتى بر خواجه رشيدالدوله چيره شد و او را كشت، اين دو حلقه را بر درِ كعبه بياويزد.

گفته مى شود پس از آن، اجازه يافت كه به فاصله كوتاهى آنها را آويزان كند. اندكى بعد «رميثةبن ابى نمى» از آل قتاده آنها را برداشت.

از ديگر آويزها- بنا به خبرى كه يكى از فقهاى مكه به من داده- چهار قنديل بزرگ است كه هريك، آن گونه كه گفته اند به وزن و اندازه يك سبوى دسته دار مكه است كه دوتاى آنها از طلا و دوتاى ديگر از نقره اند و سلطان شيخ اوَيس، حاكم بغداد آنها را در يكى از سال هاى هفتصد و هفتاد (دهه هفتاد) هديه كرده است. او گفت كه اين قنديل ها، مدت كوتاهى آويزان شدند و بعد آنها را برداشتند و عَجْلان بن رميثه، امير مكه، آنها را (براى خود) برداشت. پس از آن مردم قنديل هاى بسيارى به كعبه هديه كردند و آنچه اكنون در كعبه آويزان است، شانزده قنديل است كه سه تاى آنها نقره و يكى طلا و يك بلور و دو تا مس و بقيه- كه نُه قنديل باشد- از آبگينه حلبى (متعلق به شهر حلب) ساخته شده اند. آنچه او ذكر نكرده و ما گفتيم نيز تنها همان شانزده عدد قنديل است.

از حلقه هاى طلا و نقره اى كه در ستون ها و ديوارها بوده، با وجود واليانِ پياپى مكه و نيز با آمدن ديگرانى كه ازرقى در تاريخ خود نام برده يا بعد از وى آمده اند، چيزى باقى


1- وى از سال 658 تا سال مرگ خود در سال 676 سلطنت كرد. شذرات الذهب، ج 5، ص 350

ص: 226

نمانده است. از آن جمله، اتفاقى است كه براى ابوالفتوح حسن بن جعفر علوى (1)- همان كسى كه از اطاعت حاكم بامراللَّه سر باز زد و ادعاى امامت كرد و لقب «راشد» گرفت- پيش آمد و از زيورها و اشياى گرانبهاى كعبه برداشت و براى خود درهم و دينار (سكه نقره و طلا) ضرب كرد و اين سكه ها را «فتحيه» مى گويند.

پس از آن نيز محراب هايى را كه حاكم عمّان هديه كرده بود، براى خود برداشت.

همچنين برخى از تحفه هاى مكه به وسيله محمدبن جعفر معروف به ابن ابى هاشم حسينى (2) به يغما رفت كه در سال 462 قنديل هاى مكه و پرده هاى آن و نيز ورق هاى (طلا و نقره) درها را- به اين دليل كه از سوى مستنصر عُبَيدى (3) حاكم مصر مقدرى ساليانه به وى نرسيده بود و او گرفتار قحط سالى و اوضاع نابسامان مصر بود- براى خود برداشت.

ازرقى درباره مجازات كسانى كه جرأت برداشتن اموال كعبه را به خود مى دادند و نيز در هشدار نسبت به اين كار، اخبارى نقل كرده است كه يكى از آنها موردى است كه از جدّ خود احمدبن محمد ازرقى به نقل از عبداللَّه بن زراره نقل كرده و مى گويد: اموال متعلق به كعبه را «ابرق» مى گفتند كه اگر با مالى درمى آميخت، آن را نابود مى كرد و هركس به آن دست مى زد، از اموال وى كاسته مى شد و كمترين بلايى كه بر صاحب آن مى آمد، سختى جان دادن (به هنگام مرگ) بود. از جمله اين كه جوانى از پرده داران به بستر مرگ افتاد و جان كندن وى دشوار شد و چند روزى به درازا كشيد. پدرش به او گفت: نكند از «ابرق»- يعنى از اموال كعبه- چيزى برداشته باشى؟ پاسخ داد: آرى، چهارصد دينار. و چون قبول كرد كه چهار صد دينار به كعبه بدهكار است، دشوارى مرگ از او دور شد و بلا فاصله جان سپرد. (4)


1- وى امير مكه بود و دو بار اين سمت رابر عهده گرفت. نخستين بار در سال هاى 401- 384 وديگر بار در سال هاى- 3- 4- 420 ه. نك: الكامل فى التاريخ، ج 9، صص 332- 331؛ وفيات الاعيان، ج 2، ص 5- 174؛ عِقدالثمين، ج 4، ص 69
2- وى در سال 461 تا 487 ه. ولايت مكه را بر عهده داشت اتعاظ الحنفاء، ج 2، ص 269.
3- خلافت مصر را از سال 427 تا 487 ه بر عهده داشت اتعاظ الحنفاء، ج 2، ص 184 و 185.
4- اخبار مكه، ج 1، ص 247

ص: 227

خلاصه اين كه چيزى از آراسته هاى كعبه چه براى نياز و چه به قصد تبرّك، جايز نيست؛ زيرا وقتى براى كعبه در نظر گرفته شده، حالت وقف دارد و تغيير حالت و وضع آنها، جايز نمى باشد. اين اشاره از محبّ طبرى در «القرى» است كه مى گويد: اين حكم، باعث تعظيم اسلام و ايجاد ترس در دشمنان مى گردد.

پوشش كعبه

كعبه معظمه در دوران جاهليت و پس از اسلام پوشش هاى گوناگون داشته است؛ از جمله پارچه هاى ستبر، پارچه هاى معافرى، (1) پارچه نرم و نازك، پارچه قرمز راه راه يمنى، و بُرد يمانى بوده كه بنا به گفته ابن اسحاق، (2) براى نخستين بار تبعّ حميرى كعبه را بدان پوشاند. ابن جُرَيج نيز يادآور شده كه او كعبه را با برد يَمانى پوشش داد و او نخستين كسى است كه كعبه را به طور كامل، پوشاند.

سهيلى مى نويسد: كعبه را با پارچه اى از موى ستبر و نيز پوست پوشش داد. و بنا به گفته امّ زيدبن ثابت انصارى، از ديگر پوشش هاى كعبه، خز سبز و زرد و نوعى فرش و نوعى پوشاك عربى و پارچه هاى كركى بوده است. و بنا به گفته عمربن حكم سلمى، از پارچه قرمز راه راه يمنى و پارچه كركى و پشتى هاى عراقى بوده است. ونيز گاه پارچه هاى لطيف يمنى بوده كه ابو ربيعه مخزومى كعبه را بدان پوشاند و قريش نيز وقتى كعبه را- بنابه خبر ابونجيح بازسازى كردند- آن را با همين پارچه هاى لطيف يمنى، پوشش دادند و به روايت ديگرى آنها از پارچه قرمز راه راه يمنى استفاده كردند.

از ديگر پوشش هاى كعبه، پارچه هاى پشمى (كه روى شتر مى انداختند) بوده كه بنا به نوشته ازرقى، در جاهليت از اين پوشش براى كعبه استفاده مى كردند. اما پوشش آن در


1- اشاره به نام شهرى است كه در آن پارچه بافته مى شد.
2- ابن هشام ازابن اسحاق نقل كرده كه تبّع حِمْيرى نخستين كسى است كه خانه كعبه را پوشش داد و واليان جُرهُمى وى را بدين كار واداشتند. او دستور دادكه آن راتطهيركنند و هم اوبراى كعبه، در وكليد قفل قرارداد. نك: ج 1، ص 27، چاپ جماليه.

ص: 228

عهد اسلام، بنا به گفته ازرقى، پارچه هاى يمانى بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله كعبه را بدان پوشانيد و نيز پارچه كتان مصرى كه عمر و عثمان براى پوشش كعبه از آن استفاده كردند كه البته عثمان از برد يمانى نيز استفاده كرد. وى نخستين كسى است كه دو گونه پوشش بر كعبه پوشاند. عبداللَّه بن عمربن خطاب نيز با همان پارچه هايى كه بدن خود را مى پوشاند- يعنى پارچه كتانى و پارچه كركى و پشمى- كعبه را پوشش داد. معاويه نيز آن را با ديباج و كتان و پارچه كركى پوشاند. كعبه در روز عاشورا با ديباج و در روز آخر ماه رمضان- براى عيد فطر- با كتان پوشانده مى شد.

يزيدبن معاويه نيز ديباج خسروانى بر كعبه پوشاند. ابن زبير و عبدالملك بن مروان نيز در پوشش كعبه از ديباج بهره گرفتند. (1) و در مورد هريك از اينان گفته شده كه اوّلين بار كعبه را با ديباج پوشش داده اند و ابن زبير وقتى بناى كعبه را به پايان رساند، آن را با كتان مصرى پوشش داد و مأمون براى كعبه، سه پوشش در نظر گرفته بود: ديباج قرمز براى روز ترويه، كتان مصرى براى نيمه رجب و ديباج براى روز بيست و هفتم رمضان تا عيد فطر.

در زمان متوكّل عباسى نيز به همين ترتيب كعبه پوشش داده مى شد. و «حسين افطس علوى» با دو پوشش پرنيانى نازك آن را پوشش مى داد؛ يكى زرد رنگ و ديگرى سفيد كه ابو سرايا آن را ساخته بود. اين بود خلاصه اى از آنچه ازرقى درباره پوشش كعبه در جاهليت و اسلام، ذكر كرده است.

از جمله كسانى كه ازرقى در اين زمينه از آنان نامبرده، ابوبكر است، ولى از نوع پوشش و زمان پوشش كعبه به وسيله عبداللَّه بن عمربن خطاب چيزى نگفته و از پوشش كعبه به وسيله على بن ابى طالب عليه السلام سخنى به ميان نياورده است. در جايى نيز نديدم كسى تصريح كرده باشد كه آن حضرت كعبه را پوشانده باشند (2) و شايد گرفتارى ايشان در


1- ابن هشام آورده است: نخستين كسى كه كعبه را با ديباج پوشانيد، حَجّاج بن يوسف بود. كعبه تا پيش ازآن، با كتان و بُرد يمانى پوشانده مى شد ج 1، ص 132 و نيز نك: اخبار مكه، ج 1، ص 253 و 254
2- اخبار مكه، ج 1، ص 253

ص: 229

جنگ هايى كه در راستاى تحكيم دين با خوارج داشتند، مانع از اين كار شده باشد.

ازرقى به هنگام سخن ازپوشش كعبه، ازنوع پارچه هاى «قباطى»، «وصايل»، «حَبرات»، عصب و انماط ياد كرده است. (1) «قباطى» جمع قبطيه (به ضم)، از پارچه هاى نازك و سفيد مصرى است كه به قبطى هاى مصر نسبت داده شده است و ضمه آن به خاطر تغيير نسبت است، حال آن كه آن گروه از مصريان، قِبطى (و نه قُبطى) نام دارند. «وصايل» پارچه هاى قرمز رنگ راه راه يمنى است. «حَبرات» جمع حَبْره، از بُردهايى است كه به آن بُرد حَبْرَه مى گويند، بُرد حبر هم به صورت اضافه و هم به صورت صفت (و موصوف) به كار مى رود و از پارچه هاى يمن است. «عصب» بردهاى يمانى است كه پشم آن به هم تابيده مى شود و پس از بستن رنگ زده مى شود و در نتيجه تارهاى رنگ نشده اى به رنگ سفيد باقى مى ماند كه به آن «بُرد عصب» و «بُرُود عصيب» مى گويند. و «انماط» نوعى فرش مخصوص روى شتر و مفرد آن «نمط» است. اين توضيحات را گروهى از علماى مورد اعتماد بيان داشته اند.

از جمله كسانى كه گفته مى شود كعبه را پوشش دادند، ولى ازرقى از ايشان نام نبرده است، حضرت اسماعيل پيامبر عليه السلام است. دايى ام به نقل از ابن جماعه برايم نقل كرد كه عبدالرزاق از ابن جُرَيج روايت كرده كه گفت: گروهى از علماى ما، گمان دارند اولين كسى كه كعبه را پوشش داد، اسماعيل پيامبر عليه السلام است.

ديگر از اين افراد، عدنان بن ادّ است. برخى معتقدند كه وى نخستين كسى بود كه كعبه را پوشش داد. زبيربن بكار در كتاب خود «النسب» مى گويد: عدنان بن ادّ بيم آن داشت كه حرم، كهنه و مندرس گردد، بنابراين نشان ها (انصاب) را قرار داد و اوّلين كسى بود كه كعبه را پوشش داد يا اين كه كعبه در زمان وى پوشش داده شد. از ديگر افراد، بنا به نقل «سهيلى» (2) كه از ماوردى، خالدبن جعفربن كِلاب است. عين سخن سُهيلى، كه پس از


1- نام اين پارچه ها را در صفحات گذشته به: پارچه كتانى، پارچه راه راه قرمز يمنى، پارچه لطيف يمنى، بُرديَمانى و پارچه پشمى كه روى شتر مى انداختند، برگردانده ايم.
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 224

ص: 230

بيان مطالبى درباره پوشش كعبه آورده، به نقل از ماوردى از اين قرار است:

نخستين كسى كه پارچه ديباج بر كعبه پوشاند، خالدبن جعفربن كلاب بود كه بچه شترى با بار گندم يافت كه تعدادى فرش پشمى نيز حمل مى كرد؛ آنها را بر كعبه آويخت.

فاكهى پيش از آنان به اين مطلب اشاره كرده و گفته است: محمدبن ابى عمر و عبدالجباربن علاء نقل كرده اند كه سفيان از مسعر از خشرم نقل كرده اند: در زمان جاهليت، خالدبن جعفر به بچه شترى برخورد كرد كه فرش ديباجى بارش بود، آن فرش را به كعبه فرستاد تا در آنجا فرش شود.

از جمله اين افراد، مادر عباس بن عبدالمطّلب بود كه بنا به گفته ابوعبيده- كه ابن حاج در منسك خود نقل كرده- كعبه را با حرير و ديباج، پوشانيد. از ابوعبيده نقل شده كه علّت اين كارِ وى، آن بود كه عباس در كودكى گم شده بود و او نذر كرد كه اگر فرزندش پيدا شود، كعبه را پوشش دهد، وقتى عباس را پيدا كرد، كعبه را پوشاند و او نخستين زن عرب است كه بنا به گفته سُهيلى و ديگران، كعبه را با ديباج پوشانيد.

زبيربن بكار گويد: آن كس را كه مادر عباس او را گم كرد و نذر كرد كه اگر پيدا شود، كعبه را بپوشاند، پسر ديگرش ضِراربن عبدالمطّلب، برادر عباس بود. او يادآور شده كه مادر عباس ابياتى خطاب به او مى خواند كه يكى از خدّام كعبه او را پيدا كرد و امّ عباس نيز به نذر خود عمل كرد و كعبه را پوشش داد.

پس از ازرقى، كعبه انواع پوشش ها را به خود ديد و طبق گفته ابن عبد ربّه در «العقد الفريد»؛ از جمله با ديباج سفيد خراسانى و ديباج قرمز خراسانى پوشانيده شد.

اينك عين سخن او را در مورد پوشش كعبه نقل مى كنيم. او پس از بيان مطالبى درباره كعبه مى گويد: همه خانه كعبه، جز ركن حجرالأسود، پوشانده شده است.

پرده هاى كعبه به اندازه يك قامت و نيم از حجرالأسود نمايان مى شود. نزديك موسم حج، كعبه با كتان «قباطى» كه همان ديباج سفيد خراسانى است، پوشيده مى شود و تا هنگامى كه مردم احرام پوشيده اند، بر همين پوشش مى ماند و پس از پايان احرام در روز «نحر» پوشش كعبه عوض مى شود و ديباى قرمز خراسانى جاى پوشش قبلى را مى گيرد

ص: 231

كه روى اين پوشش، نوشته هايى در حمد و تسبيح و تكبير و تعظيم خداوند، به صورت هاله هايى دايره شكل و جود دارد. اين پوشش تا سال بعد مى ماند و دوباره به صورتى كه گفته شد، تعويض مى شود. وقتى پوشش كعبه زياد و چند لايه مى شود، از ترس آن كه مبادا سنگينى كند. از آن مى كاهند و پرده داران كعبه كه خاندان شيبه بودند، پرده هاى اضافى و قبلى را براى خود برمى داشتند.

اين بود سخنان صاحب «العقدالفريد» در اين باره. (1) وفات ابن عبد ربّه بنا بر آنچه ذهبى در «العِبر» و ديگران گفته اند، (2) در سال 328 بوده است، ولى من در كتاب وى (العقد الفريد) مطالبى يافته ام كه نشان مى دهد سال هاى پس از آن نيز زيسته است و در اصل اين كتاب، توضيح داده ام.

از ديگر پوشش هاى كعبه، ديباج سفيد در زمان حاكم فاطمى و در زمان نواده او مستنصر فاطمى است كه صُليحى والى يمن و مكه، به دستور مستنصر آن را پوشاند.

ابونصر استرآبادى نيز در سال 466، كعبه را با پارچه اى سفيدِ بافته هند، پوشش داد.

در اين سال كعبه با ديباج سفيد نيز پوشانيده شد؛ اين پوشش را سلطان محمدبن سبكتكين با خود داشت و نظام الملك وزير سلطان ملكشاه سلجوقى پوشش را به دست آورد و به مكه فرستاد كه آن را روى پوشش ابونصر قرار دادند. همچنين كعبه پوشش سبز رنگ نيز به خود ديد كه در آغاز خلافت ناصر خليفه عباسى بود. شايد هم پيش از اين زمان چنان پوششى داشته است.

در زمان ناصر خليفه عباسى، پوشش سياه با حاشيه دوزى زرد و پيش از آن سفيد هم بر كعبه پوشانده شده كه به گمانم تاكنون همان ديباج سياه، به عنوان پوشش كعبه، باقى مانده است. جز اين كه در سال 643 منصوربن منعه بغدادى، شيخ حرم مكه- پس از آن كه باد شديدى در اين سال بر مكه وزيد و پوشش آن را پاره كرد- پارچه نخى سياه رنگى روى آن قرار داد. من خود به خط مُيُورقى نوشته اى ديدم كه نشان مى دهد وزش اين باد


1- العِقد الفريد، ج 6، صص 257 و 258
2- «العِبر في خبر مَن غَبر»، ج 2، صص 211 و 212

ص: 232

شديد در سال 644 بوده است.

وقتى در تاريخ مذكور كعبه پوشش خود را از دست داد و ملك منصور حاكم يمن درصدد پوشاندن آن برآمد، «ابن منعه» به وى گفت: اين كار تنها بايد با اجازه دربار خلافت باشد. ابن منعه خود پولى براى اين كار نداشت. پس سيصد مثقال طلا قرض كرد و پارچه هاى مزبور را خريد و رنگ سياه زد و حاشيه دوزى قديمى پوشش كعبه را روى آن انجام داد و كعبه را بدان پوشانيد.

در سال 810 در طرف شرقى پوشش كعبه، جام هايى با ابريشم سفيد نقش زده شد كه تا سال هاى 811- 814 چنين بود، ولى در سال 815 به همان صورتى كه قبلا بود؛ يعنى پوشش سياه بدون جام باقى ماند. در سال هاى 816 تا 818 نيز چنين بود، ولى در سال 819 در طرف شرقى پوشش كعبه بار ديگر جام هاى نقش دارى از ابريشم سفيد در حاشيه پايينى زده شد. در اين سال براى درِ كعبه، پرده بسيار زيبايى بهتر از پرده هاى پيشين همراه با جام هايى پر نقش و نگار ساخته و آماده شد. روى جام هاى ياد شده به رنگ سفيد نوشته شده بود: «لا اله الّا اللَّه محمّد رسولُ اللَّه» و در دايره هايى كه در سال 810 ايجاد شده بود، قرار داشت. اين جام هاى سفيد مدت پنج سال پياپى پس از سال 817 و 818 برقرار بود؛ پس از آن برداشته شد و به جاى آنها در سال 825، جام هاى سياه رنگى قرار داده شد.

در پوشش كعبه، حاشيه دوزى با ابريشم زرد وجود دارد كه پيش از آن، تا آنجا كه ما ديده ايم، سفيد بود و نخستين بارى كه به رنگ زرد كار شد، يكى دو سال پيش از سال هشتصد بود؛ در اين حاشيه دوزى آياتى از قرآن كريم نوشته شده است؛ از جمله در طرف شرقى؛ إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِى بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدًى لِّلْعَالَمِينَ- فِيهِ ءَايتُ بَيِّنتٌ مَقامُ إِبْراهيمَ وَ مَن دَخَلَهُ كَانَ ءَامِناً وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَىِ سَبِيلًا وَمَنْ كَفَرَ فإِنَّ اللَّهَ غَنِىٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ (1)


1- آل عمران: 96، 97

ص: 233

و در طرف غربى: وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرهِيمُ الْقَواعِدَ مِنَ الْبَيْتِ وَإِسْمَعيلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتُ السَّمِيعُ الْعَليمُ- رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِنَا أُمَّةً مُّسْلِمَةً لَّكَ وَأَرِنَا مَنَاسِكَنَا وَتُبْ عَلَيْنَآ إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (1)

و در سمت يمانى: جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِياماً لِلنَّاسِ وَالشَّهْرَ الْحَرامَ وَالْهَدْىَ وَالقَلئِدَ ذَلِكَ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا فِى السَّمَّواتِ وَما فِى الْأَرْضِ وَأَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عليمٌ. (2)

و در طرف شامى، نام حاكم مصر و متن فرمان وى در پوشش كعبه، قرار دارد. اين حاشيه دوزى در ربع بالايى كعبه انجام شده است. يكى از علما، حكمت بسيار نيكويى در سياهى پوشش كعبه ذكر كرده است؛ از ابن ابى صيف، مفتى مكه روايت داريم كه يكى از استادانش به وى گفته است: اى محمد، آيا مى دانى چرا خانه كعبه را با رنگ سياه پوشانده اند؟ گفت: خير. گفت: گويا زبان حال كعبه اين است: مردمانى را كه پيرامون آن بوده (و طواف كرده بودند) از دست داده و به رسم عزادارى، سياه پوش شده است.

مَهَلْهل دمياطىِ شاعر نيز درباره سياهى پوشش كعبه و قفل، شعرى دارد:

يروق لي منظر البيت العتيق إذا بدا كأن حِلْيتها السوداء قد نُسجت

من حبّة القلب أو من أسود المُقَل

پوشش كعبه در اين سال و از هفتاد سال به اين سو، از درآمد وقفى بوده كه سلطان ملك صالح (3) اسماعيل بن ملك ناصر محمدبن قلاوون، حاكم مصر براى پوشش ساليانه كعبه و نيز پوشش هر پنج سال يك بار حجره نبوى و منبر نبوى، در نظر گرفته بود. اين وقف عبارت از روستايى در اطراف قاهره به سمت قليوبيه بوده كه ملك صالح آن را از


1- بقره: 127، 28
2- مائده: 97
3- ابوالفداء عمادالدين، ازسال 743 تا 746 سلطنت كرد. درباره او نك: «النوراللائح و الدرّ الصادح في اصطفاء مولاناالسلطان الملك الصالح، تأليف ابراهيم بن قيسرانى كه به اهتمام صاحب اين قلم، منتشر شده است دارالانشاء طرابلس، 1982.

ص: 234

بيت المال خريد و وقف كرد. جز برادرش ملك ناصر، از سلاطين بعد از وى، كسى كعبه را پوشش نداد، هر چند پوشش ملك ناصر حسن، براى روى كعبه نبود و به داخل كعبه اختصاص داشت و همان پوششى است كه اكنون (زمان نويسنده) نيز وجود دارد. شنيده ام كه آن پوشش درازتر از اين بوده و تا به زمين مى رسيده است، ولى در حال حاضر تنها نيمه بالايى و سقف كعبه را مى پوشاند و از ابريشم سياه با جام هايى زرى دوزى است، به استثناى قسمتى از پوشش داخل سقف، ميان دو ستون كنار در، كه از جنس ابريشم سرخ لطيف و نازك است و در وسط آن جام بزرگى زرى دوزى شده است. سلطان حسن اين پوشش را در سال 761 تقديم كعبه كرد.

همچنين شنيده ام كه پيش از اين، درون كعبه پوششى اهدايى از سوى ملك مظفر حاكم يمن قرار داشته است. ملك مظفر نخستين پادشاه پس از انقراض عباسيان بوده كه در سال 659 كعبه را پوشش داده است و ساليان دراز، گاه به اتفاق پادشاهان مصر و گاه به تنهايى اين كار را ادامه داد.

اولين پادشاه از پادشاهان مصر پس از عباسيان، كه كعبه را پوشش داد، ملك ظاهر بيبرس بُنْدُقدارى صالحى بود و سال 661 نخستين سالى بود كه اين كار انجام شد. جز پادشاهان؛ از جمله كسانى كه كعبه را پوشش دادند، شيخ ابوالقاسم رامشت صاحب منصب اردوى مكه است كه از عايدى و كمك ها و هدايا، در سال 532 كعبه را پوشانيد.

پوشش وى بنا به گفته ابن اثير (1) ارزشى معادل هجده هزار دينار مغربى داشته و برخى چهار هزار دينار هم گفته اند.

در حال حاضر، كعبه را همه ساله در روز نحر (عيد قربان) مى پوشانند، ولى پوششى كه در اين روز بر كعبه افكنده مى شود، از بالا مى آويزند و چند روز پس از عيد قربان رها مى شود تا طبق معمول به پايين آن؛ يعنى شاذروان كعبه برسد. پرده داران كعبه كه خاندان شيبه هستند، در روز عيد قربان نيمه بالايى پوشش كهنه را براى خود بر مى دارند و نيمه پايينى آن را در بيست و هفتم ذى قعده هر سال، بر مى دارند.


1- الكامل فى التاريخ، ج 11، ص 615

ص: 235

ابن جبير در سفرنامه خود آورده است كه پوشش كعبه در روز بيست وهفتم ذى قعده جمع مى شود، ولى بريده نمى شود؛ پس از ذكر اينكه در اين روز- به عنوان جشن- كعبه به روى همگان باز مى شود، افزوده است: در اين روز- كه بيست وهفتم ذى قعده مى باشد- پرده هاى كعبه معظمه را تا حدود يك قامت و نيم از ديوار آن، در چهار سمت، بالا مى زنند و اين كار را احرام كعبه مى نامند و مى گويند كه كعبه، محرم شده است و همه ساله اين سنت در همين روز، انجام مى گردد. (1) اين مطلب با آنچه امروزه پرده داران انجام مى دهند، از دو نظر متفاوت است:

1- آن كه آنها پوشش كعبه را در روز بيست و پنجم ذى قعده هر سال، از چهار سو تا پاشنه پايينى در، بالا مى بردند و اين كار را نزديك غروب اين روز انجام مى دادند كه زمان انجام آن را به آغاز روز تغيير دادند.

2- اين كه در روز بيست و هفتم ذى قعده هر سال، پوشش كعبه را از بالاى در، همراه آن قسمتى كه قبلًا بالا زده بودند، مى كندند.

بايد گفت سخن ابن جبير به مفهوم بريدن پرده ها در روز بيست و هفتم نيست، بلكه مفهومِ بالا بردنِ آنهاست. شايد به خاطر اين باشد كه حاجيانى كه مايل به خريد و به دست آوردن پوشش كعبه هستند- بيشتر حاجيان عراقى هستند و- غالباً نزديك روز عرفه به مكه مى رسند و پيش از رفتن به مكه، وارد عرفه مى شوند تا مبادا از وقوف، باز مانند و اگر چنين باشد، تأخير پرده داران در كندن پرده به جاى روز بيست و هفتم به ايام منا يا تعويض آن به هنگام رسيدن پوشش جديد، توجيه پذير است و يا شايد دليل اين كه پرده داران پوشش كعبه را در بيست و هفتم ذى قعده برمى دارند، اين باشد كه حاجيان مصر و شام، در روزهاى نخست ذى حجه عازم مكه مى شوند و اگر پرده داران در اين كار، تأخير روا دارند يا كندن تمام پوشش را به ايام منا وا گذارند، به منظور و هدف خود، كه فروش پوشش كعبه در دهه اول ذى حجه باشد، نخواهند رسيد.

گفته ابن جبير حكايت از آن دارد كه كعبه در روز عيد قربان، پوشش داده نمى شود،


1- رحلة ابن جبير، ص 143

ص: 236

بلكه در «يوم النفر» (سه روز پس از عيد قربان) پوشش داده مى شود؛ زيرا مى گويد: و در روز عيد قربان، پوشش كعبه معظمه، روى چهار شتر و در حالى كه قاضى جديد با پوشش سياه خليفه پيشاپيش آن حركت مى كند و پرچم ها به اهتزاز درآمده و طبل ها در پشت سر، نواخته مى شوند، به سوى مكه آورده مى شود.

سپس مى گويد: پوشش رادرپشت بام بالاى كعبه مى گذارند وهنگامى كه روز سيزدهم ماه گرامى (ذى حجه) فرا رسد، متوليان كعبه (خاندان شيبه) طى مراسمى بسيار باشكوه و ديدنى، آن را مى آويزند. وى پس از توصيف اين پوشش، مى گويد: و بدين ترتيب كار پوشاندن كعبه پايان مى يابد و دامنه هاى آن بالا زده مى شود تا مبادا شدّتِ هجوم مشتاقان بيگانه آسيبى به آن رساند. (1) البته اين با آنچه امروزه انجام مى شود و پوشش را بر كعبه مى اندازند و روز عيد قربان آن را بالا مى كشند، تفاوت دارد. آنچه امروز درباره پوشش كعبه انجام مى دهند، موافق با مطلبى است كه ابن عبد ربّه (2) نقل كرده است. در حال حاضر حدود چهار سال است كه ديگر پوشش كعبه را روز عيد قربان از منا نمى آورند، بلكه اميرالحاجِ مصر همراه با پرچم هاى برافراشته و طبل ها و بوق هايى كه نواخته مى شوند، پوشش را تا داخل مسجد مى آورند و به درون كعبه مى برند و از آنجا بيرون مى آورند و در طرف يمانى در صحن مسجدالحرام پهن مى كنند و هر چهار قسمت آن را مشخص مى كنند و همدستان امير همراه با پرده داران، پوشش را بلند مى كنند و به بالاى كعبه مى برند و به شيوه اى كه گفته شد، از آنجا مى آويزند. علت اينكه پوشش را قبل از حج به درون كعبه مى برند، آن است كه از دست دزدها در امان بماند؛ زيرا اتفاق افتاده كه پرده را از جايگاه امير در منا، دزديده اند كه با پرداخت مبلغى، باز گردانده شده است. از اين رو امراى ديگر هنگامى كه از مكه عازم منا هستند، پوشش را در كعبه قرار مى دهند. در سال 818 پوشش كعبه را در چهارم ذى حجه تا نيمه آن آويزان كردند و در سال 819 تنها در روز عيد


1- رحله ابن جبير، صص 157 و 158
2- العقد الفريد، ج 6، ص 257

ص: 237

قربان، كعبه طبق معمول، پوشانده شد. در سال 820 و 821، اين كار در سوم ذى حجه صورت گرفت و در سال 825، پوشش كعبه در روز عيد قربان نصب شد.

اين شرح را با مسأله اى فقهى كه به پوشش كعبه مربوط مى شود، به پايان مى بريم.

علما در مورد جايز بودن فروش پرده كعبه اختلاف دارند. از عايشه و ابن عباس و گروهى از فقهاى شافعى و ديگران، جايز بودن اين كار را نقل كرده اند و ابن قاضى و ابن عبدان از شافعى ها، اين كار را منع كرده اند.

حافظ ابن صلاح الدين خليل بن كَيكَلْدى علايى شافعى (1) در قواعد خود يادآور شده است كه او اكنون ترديدى در جايز بودن اين كار ندارد؛ زيرا امام، آبادىِ مشخّصى را وقف كرده تا محصول و سود آن براى پوشش كعبه مصرف شود؛ وقفى كه صورت گرفته، پس از متداول شدن اين عادت (فروش پوشش كعبه) و آگاهى از آن بوده و كلمه «واقف» نيز بر آن اطلاق مى گردد. و مى گويد: اين روشن است و با آنچه نقل كرديم تعارضى ندارد.

حاكمان مكه، همه ساله از دربانان كعبه پرده در كعبه و بخش بزرگى از پوشش آن و يا مبلغ شش هزار درهم كامل به عنوان معادل آنها دريافت مى كردند و عنان بن مغامس بن رميثةبن ابى نمىّ- وقتى در اواخر سال 788 عهده دار امارت مكه شد- اين كار را آغاز كرد و ديگران هم در ادامه چنين كردند. افزون بر اين، حسن بن عجلان در دوران ولايت خود بر مكه، چنين رسم كرد كه پرده درِ كعبه و پوشش مقام ابراهيم عليه السلام را از دربانان و پرده داران مى گرفت و به شاهان و سلاطين تقديم مى كرد.

معطر كردن كعبه

در تاريخ ازرقى، روايتى از عايشه آمده كه مى گويد: خانه كعبه را خوشبو سازيد كه اين كار عين تطهير آن است. همچنين در همان كتاب از وى روايت شده كه گفت: زيرا بوى خوش كعبه نزد من بهتر از پيشكش كردن سيم و زر به آن است. در همان جا از


1- براى شرح حال او نك: الدرر الكامنه، ج 2، ص 92- 90، شماره 1666

ص: 238

ابونجيح روايت شده كه معاوية بن ابى سفيان كسى را مأمور عطر زدن كعبه در هر نماز كرد و خود در موسم حج و نيز در رجب براى كعبه مجمر و خَلوق (1) مى فرستاد و «عبيد» را مأمور اين كار كرد و پس از آن واليان از او پيروى كردند. (2) همچنين در تاريخ ازرقى روايتى آمده است كه عبداللَّه ابن زبير خانه كعبه را هر روز با يك رطل مجمر خوشبو مى كرد و در روزهاى جمعه دو رطل مجمر به كار مى برد. (3) محبّ طبرى مى گويد: مجمر، عود است و خلوق، عطرى معروف كه از زعفران و ديگر انواع عطرها تهيه مى شود و بيشتر به زردى و سرخى مى زند. وى مى افزايد: امام ابوعبداللَّه حليمى گفته است: از سعيدبن جبير روايت شده كه از عطر كعبه براى درمان بيماران استفاده مى شد. و گفته است: عطا مى گويد: وقتى كسى از ما مى خواست از آن عطر شفا گيرد، عطرى از پيش خود مى آورد و به كعبه مى ماليد و بدان شفا مى يافت. و گفته است: عطا گويد: وقتى كسى از ما مى خواست شفا گيرد عطرى از پيش خود مى آورد و آن را به حجرالأسود مى ماليد و بر مى داشت. اين مطالب را ابن الصلاح در «منسك» خود آورده است.

نووى نيز يادآور شده است كه جايز نيست از عطر كعبه- چه براى تبرك و چه به قصد ديگر- چيزى برداشته شود و هركس چيزى از آن برداشت، بايد بازگرداند و اگر براى تبرك بخواهد، بايد عطرى از خود بياورد و بر آن بمالد و بردارد.

نام هاى كعبه

كعبه معظمه نام هاى متعددى دارد؛ از جمله: كعبه، مكه، بيت الحرام، بيت العتيق، قادس، نادر، (4) و قرية القديمه كه سه نام آخرى در تاريخ ازرقى آمده است. كعبه را به


1- نوعى بوى خوش كه بيشتر زعفران در آن به كار رفته است.
2- اخبار مكه، ج 1، ص 254
3- همان، ص 257
4- در اخبار مكه «ناذر» با ذال آمده است، ج 1، ص 280

ص: 239

دليل مكعب شكل بودن، كعبه ناميده اند.

قاضى عياض در «مشارق» به هنگام ذكر كعبه مى گويد: كعبه خود بيت است به اين دليل چنين نامگذارى شده كه مكعب است و شكل چهار گوش دارد و هر بناى مرتفع و مربعى را كعبه گويند.

نووى گويد؛ از اين جهت اين نام گرفته كه گرد مانند و مرتفع است و يا به دليل مربع بودن اساس (شالوده) آن است. (1) و از ديگر كسانى كه معتقدند نامگذارى كعبه به خاطر مكعب شكل بودن آن است، ابن نجيح و ابن جُرَيج هستند.

كعبه، نام «مكّه» به خود گرفته؛ زيرا پوزه سركشان را به خاك مى مالد؛ در اين باره معانى ديگرى نيز ذكر شده است. در معناى «بيت العتيق» اختلاف است؛ برخى گويند اين نام از اين جهت است كه خداوند متعال آن را از زورمداران و قلدران آزاد كرد و دست هيچ ستمگرى، بدان نمى رسد. يا هيچ ستمگرى ياراى رويارويى با آن را ندارد. امّا بنا بر آنچه ابن جماعه گفته است، نظريه اول صحيح است.

از ديگر نام هاى كعبه، «بُنَيَّه» با تشديد است كه قاضى عياض در «مشارق» از آن ياد كرده است. او در باب حرف «باء» و به هنگام سخن از بيت عتيق آورده است: و بُنَيَّه نامى براى كعبه است. ابن اثير نيز در «نهايه» (2) مطلبى دالّ بر اين نامگذارى دارد؛ وى مى گويد:

در حديث بَراء بن مَعْرور آمده است: بهتر آن ديدم كه به اين بُنَيّه پشت نكنم، كه منظورش كعبه است. كعبه را بنيّة ابراهيم عليه السلام مى گفتند؛ زيرا از بناهاى او است و سوگند خوردن به خداى اين بنيّه (ساخته شده)، فراوان بوده است.

ازرقى نيز مطلبى در تأييد اين نامگذارى دارد. وى خبرى را از واقدى نقل كرده كه در آن، از اذان بلال در ظهر روز فتح مكه در كنار كعبه سخن رفته كه قريش آن را شنيدند و ناخوش داشتند. تا آنجا كه ابن ابى العاص گفته است به خدا سوگند كه اين بسيار گران


1- تهذيب الأسماء و اللغات، ج 2، ق 2، ص 124
2- «النهاية في غريب الحديث»، ج 1، باب «الباء مع النون»، چاپ دار احياء الكتب العربيه بالقاهره، 1383 ه. 1963 م.

ص: 240

است كه برده بنى جُمَح (يعنى بلال) در كنار بنيّه ابى طلحه به عرعر كردن بپردازد! (1) اين ابوطلحه همان عبداللَّه بن عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالداربن نصربن كلاب، حاجب كعبه است كه ابن ابى العاص، كعبه را به نام وى اضافه كرده است.

از ديگر نام هاى كعبه «الدُوّار» است كه ياقوت در مختصر معجم البلدان خود (2) آورده و يادآور شده است: ابن قطّان هر دو شكل كلمه را كه خود ضبط كرده است به ضمّ دال و به فتح دال نقل نموده و گفته است: دُوّار درختى در يمامه است كه آن را به هر دو شكل ضبط كرده اند. اين نام را استاد ما قاضى مجدالدين شيرازى در كتاب خود «الوصل و المُنى في فضل مِنى» ذكر كرده است.

از ديگر نام هاى خانه خدا «مسجدالحرام» است؛ زيرا خداوند متعال مى فرمايد:

فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرام كه مراد از آن به اتفاق، كعبه است و نام مسجدالحرام بر غير از كعبه نيز وارد شده كه در باب پنجم توضيح داديم.

ويرانى كعبه به دست حبشيان در آخرالزمان

در مسند احمدبن حنبل (3) ونيز در «معجم الكبير» طبرانى، به نقل ازعبداللَّه بن عمروبن عاص از پيامبر صلى الله عليه و آله روايتى نقل شده كه فرمود: كعبه را «ذوالسويقتين»؛ از حبشيان، ويران مى كند و زيور آن را به يغما مى برد و پوشش آن را برمى دارد و توگويى كه مى بينم آن بى موى طاس، با بيل و كلنگ مشغول خراب كردن آن است.

در تاريخ ازرقى نيز به نقل از عبداللَّه بن عمرو روايت شده است كه مى گفت: مانند اين است كه مى بينم مردك كچل و بى مويى به جان كعبه افتاده، آن را با بيل خود ويران مى كند. نيز در تاريخ ازرقى روايت شده كه آن حضرت در ادامه فرمود: به خدايى كه جانم در اختيار اوست، مشخصات كسى را كه (كعبه را ويران مى كند) مى بينم كه مردك


1- اخبار مكه، ج 1، ص 275
2- المشترك وضعاً و المفترق صقعا، ص 183
3- مسند، ج 2، ص 220

ص: 241

كچل و كج پايى است كه با بيل خود به ويران كردن كعبه مى پردازد .... (1) در تاريخ ازرقى از على بن ابى طالب]« [در روايتى آمده است كه فرمود: پيش از آن كه ميان شما و اين خانه (كعبه) جدايى افتد، هر چه بيشتر به گرد آن طواف كنيد. من مى بينم كه يك حبشى كچل و ريز گوشى ايستاده و با بيل به خراب كردن آن مشغول است. و در صحيحين، از ابوهريره روايت شده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: كعبه را ذوالسويقتين حبشى ويران مى كند. (2) و در صحيح بخارى به نقل از ابن عباس از پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود:

مثل آن است كه مرد سيه چرده و كج پايى، سنگ به سنگ، كعبه را از جاى مى كند. (3) سُهيلى نيز به قطعيت اشاره كرده كه خراب كردن كعبه به وسيله حبشيان در پى بلند كردن قرآن، صورت مى گيرد. به گفته ابن جماعه اين كار پس از وفات حضرت عيسى عليه السلام اتفاق مى افتد. وى مى گويد: برخى از علماى متأخر اين خبر را تصحيح كرده اند و از حليمى نقل كرده است كه اين كار در زمان حضرت عيسى عليه السلام صورت مى گيرد. واللَّه اعلم.

گشودن درِ كعبه در جاهليت و اسلام

در تاريخ ازرقى، از سعيدبن عمرو هذلى و او از پدرش نقل كرده است كه: قريش را در جاهليت مى ديدم كه روزهاى دوشنبه و پنج شنبه كعبه را مى گشودند. (4) فاكهى نيز اين مطلب را ذكر كرده و يادآور شده كه درِ كعبه در جاهليت، در روزهاى جمعه گشوده مى شد. او گفته است: احمدبن صالح بن سعيد، از محمّدبن عمرو سلمى، از عبداللَّه بن يزيد، از سعيدبن عمرو، از پدرش نقل كرده كه گفته است: قريش را ديدم كه در جاهليت،


1- اخبار مكه، ج 1، ص 276
2- بخارى، ج 3، ص 368 در «الحج» باب «هدم الكعبه» و نيز باب قول اللَّه تعالى: ى جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ ى و مسند مسلم، رقم 2909 در الفتن باب: «لا تقوم الساعة حتى يمر الرجل بقبر الرجل فيتمنى أن يكون مكان الميت من البلاء»، روايت كرده است.
3- صحيح، بخارى، ج 3، ص 368 في الحج باب «هدم الكعبه».
4- اخبار مكه، ج 1، ص 174

ص: 242

روزهاى دوشنبه و جمعه، كعبه را مى گشودند. گشودن درِ كعبه در زمان جاهليت، در دوشنبه و جمعه از عثمان بن طلحة الحجبى، از طريق ابن سعد هم روايت شده است.

ابن جبير در گزارش سفر خود كه به سال 579 صورت گرفت، آورده است: كعبه، روزهاى دوشنبه و جمعه گشوده مى شد، مگر در ايام رجب كه همه روزه باز بود. (1) گفتنى است كه: گشايش درِ كعبه در روز جمعه، تا به امروز (دوران نويسنده) نيز ادامه دارد و گشودن آن در روزهاى دوشنبه ترك شده است، جز آن كه در ماههاى رمضان و شوّال و ذى قعده سال 801 چنين اتفاقى افتاد (و روزهاى دوشنبه هم گشوده شد) كه بنا به ضرورتى، به ورود زنان اختصاص يافته بود.

كعبه در روزهاى غير از جمعه و در اوقات متعددى از هر سال گشوده مى شود؛ از جمله در آغاز روز دوازدهم ربيع الأوّل هر سال، آغاز روز بيست و نهم از ماه رجب هر سال كه اين روز بيشتر ويژه ورود زنان به كعبه، البته پيش از شستن آن است.

همچنين از آغاز روز عيد فطر و از آغاز روز بيست و ششم ذى قعده هم گشوده مى شود كه در اين روز تنها اعيان و بزرگان وارد مى شوند؛ گشودن آن در اين روز براى شست و شو صورت مى گيرد. در موسم حج و نيز در برخى شبهاى اوّل تا هشتم ذى حجه هر سال و طى برخى روزها، درِ كعبه گشوده مى شود. گشودن درِ كعبه در اين اوقات (ايام ذى حجّه) براى تحويل گرفتن كمكهاى مردم از سوى دربانان است. در اوّلين جمعه پس از پايان ذى حجه، درِ كعبه، به روى همگان باز مى شود، جز اين كه در سال 814 كعبه پس از خروج حجّاج از مكه و پيش از آغاز سال 815 نيز گشوده شد و در سال 815 نيز دربانان به منظور گرفتن كمك هاى كسانى كه مايل به كمك بوده و وارد كعبه مى شدند، در كعبه را مى گشودند.

ابن جبير نيز درباره ايامى كه كعبه گشوده مى شود، به روز بيست ونهم رجب اشاره كرده و يادآور شده است كه: روز بعد از آن، كعبه شسته مى شود تا از نجاسات احتمالى


1- رحله ابن جبير، ص 113

ص: 243

كودكانى كه همراه مادران خود در روز بيست ونهم وارد كعبه شده بودند، پاك گردد. او خاطر نشان كرده است كه زنان شور و شوق فراوانى براى ورود به كعبه در اين روز نشان مى دهند، (1) ابن جبير همچنين به باز شدن كعبه در صبح عيد فطر، اشاره كرده است، (2) ولى اشاره اى به گشودن آن در روز بيست و ششم ذى قعده نكرده است. او يادآور شده كه كعبه در بيست و هفتم ذى قعده به روى همگان گشوده مى شود و در اين روز، پوشش كعبه از هر چهار سو، بالا زده مى شود كه به آن احرام كعبه مى گويند. آن گاه مى گويد: كعبه در زمانى كه در احرام است (وپوشش آن بالا زده شده) باز نمى شود، مگر پس از توقف در عرفات.

وى در ادامه نوشته است: پوشش كعبه را روز عيد قربان بر پشت بام كعبه قرار مى دهند و در روز سه شنبه سيزدهمِ ماه ياد شده، آويزان مى شود و دنباله هاى آن بالا زده مى شود تا از دست بيگانگان در امان بماند. اشاره مى كند كه در اين روزها، كعبه معظمه هر روز براى عراقى ها و خراسانى ها و ديگر كسانى كه با امير الحاج عراقى وارد مى شوند، باز مى گردد (3) و اين دلالت بر آن دارد كه كعبه طى موسم حج باز مى شود كه در زمان ابن جبير اين كار پس از (انجام مراسم) حج صورت مى گرفته است؛ زيرا حاجيان عراقى غالباً نزديكى هاى روز عرفه مى رسند.

اين بخش از كتاب را با توضيحاتى پيرامون وضع پرده دارى كعبه و آنچه پرده داران از واردان به كعبه مى گيرند، به پايان مى بريم. محب طبرى در اين باره سخنان گويا و جامعى دارد كه عين آن را نقل مى كنيم. به گفته وى، پرده دارى كعبه، از مقامات خاندان شيبه است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان واگذار كرده بود؛ همچنان كه سقايت حجاج را به عباس واگذارد. سپس مى گويد: پرده دارى كعبه شامل خدمت به آن، گشودن و بستن در و توليت آن است. سپس مى گويد: علما برآنند كه هيچ كس نبايد اين منصب را از ايشان


1- رحله ابن جبير، ص 115- 113
2- همان، ص 134
3- همان، ص 144

ص: 244

بگيرد؛ زيرا ولايت رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است و مالك، شركت ديگران با ايشان را از گناهان كبيره برشمرده است.

بايد گفت: بعيد نيست كه چنين سخنى گفته شده باشد، اما مشروط بر آن كه خاندان شيبه حرمت آن را حفظ كنند و در خدمت به آن رعايت ادب و احترام بنمايند، ولى اگر جانب حرمت را رعايت نكنند، مى توان كسى را بر آن گمارد كه مانع از هتك حرمت كعبه گردد و چه بسا برداشت جاهلانه و نابخردانه و معكوس از اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: «وَ كُلُوا بِالْمَعْرُوف» باعث شده باشد كه اجرت گرفتن براى ورود به كعبه را مباح دانسته باشند، در حالى كه امت، در تحريم (گرفتن اجرت) اتفاق نظر دارند و آن را از بدترين بدعت ها و زشت ترين كارها مى دانند. و اگر اين جمله و حديث هم درست باشد، دليل بر لزوم رعايت حرمت آن است؛ زيرا گرفتن اجرت، از كارهاى خير (و معروف) نيست و اشاره اى كه به كمك و انعام (از سوى مردم به پرده داران) شده، حق دارند آن را بگيرند و خود به عنوان اكْلِ به معروف- همچنان كه از بيت المال دستمزد دريافت مى كنند- از آن استفاده كنند و در ازاى آن، به خدمت كعبه بپردازند و به كارهاى آن رسيدگى نمايند و در اين ميان تنها آنچه بدان مستحق و سزاوارند، برايشان حلال است.

آن گاه طبرى پس از يادآورى احاديثى كه به حجر مربوط مى شود، مطالبى آورده حاكى از آن كه علّت گذاشتن در براى كعبه از سوى قريش، ممانعت از ورود به كعبه در مورد كسانى است كه نمى خواستند به آنان اجازه ورود بدهند. همچنين شاهد اين ادّعا سخن آن حضرت صلى الله عليه و آله است كه فرمود: قوم تو اين كار را كردند تا هركس را خواستند، اجازه ورود دهند و هركس را خواستند مانع از ورودش شوند و نيز اين گفته حضرت صلى الله عليه و آله كه فرمود: و درِ آن را به زمين چسبانيد، دلالت بر آن دارد كه مردم از خانه كعبه باز داشته نشده بودند و نمى توان آنان را (از ورود به كعبه) منع كرد. آنچه پرده داران از مردم مى گيرند، تنها در صورتى كه پرداخت كنندگان كاملًا راضى باشند، براى آنها حلال است؛ چراكه دستمزد آنان در برابر كارهايى كه براى كعبه انجام مى دهند، بايد از بيت المال پرداخت گردد.

ص: 245

ابوالعاليه رياحى درباره آيه: فَانَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ مى گويد: سهم اضافه شده براى خداوند متعال در واقع براى خانه خدا (يعنى كعبه) است و بيشتر علما برآنند كه خداوند خمس (يك پنجم) را از جهت شرافت و حرمت به نام خود اضافه كرده است و سهم خدا و سهم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله يكى است. او در دو جا از باب بيست و هشتم كتاب خود «القرى» اين مطلب را آورده است. محبّ طبرى نيز خبرمربوط به «كُلُوا بِالْمَعرُوف» را به سنن سعيد بن منصور نسبت داده است و در طبقات محمّدبن سعد كاتب واقدى، از حديث عثمان بن طلحه آمده است و ما در باب سى و هفتم اين كتاب، ان شاءاللَّه بدان خواهيم پرداخت.

شست و شوى كعبه در اصل براى طهارت آن است. فاكهى مطلبى با همين مضمون آورده است. وى در بخشى با عنوان «در اذان بلال بن رباح بر كعبه و بالا رفتن او بر پشت بام كعبه در روز فتح مكه» آورده است: محمّدبن على مروزى از عبداللَّه بن موسى، از موسى بن عبيدةبن عبداللَّه بن دينار، از ابن عمر نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله به بلال فرمان داد و او به بالاى كعبه رفت و براى نماز اذان گفت و مسلمانان برخاستند و بندهاى كمر به يكديگر بستند و دلوها گرفتند و از زمزم آب برداشتند و بيرون و درون كعبه را شست وشو دادند و اثرى از آثار مشركان بر آن نگذاشتند. ما اين خبر را از آن جهت در اين بخش آورديم كه در آن از شستن كعبه به وسيله پرده داران سخن به ميان آمده و اين خبر شاهدى بر آن است.

تعيين جهت قبله از افق هاى مختلف

دايى ام، قاضى حرمين، محب الدين نُوَيْرى، از قاضى عزالدين بن جماعه به طور شفاهى و او به نقل از نوشته پدرش- در بخشى كه به بيان ويژگى هاى كعبه پرداخته و خود گفته است كه آن نوشته را در ربيع الآخر سال 662 به رشته تحرير در آورده- برايم نقل كرد كه: جهتِ قبله براى مردم بصره و اهواز و فارس و كرمان و اصفهان و سجستان و شمالِ سرزمين چين و هر جا كه در آن سمت قرار دارد، از فاصله در كعبه تا حجرالأسود

ص: 246

است. و (در اين سرزمين هايى كه ذكر شد) هركس ستاره قطبى را در جهت گوش راست خود و ستاره «شوله» را به هنگام غروب ميان دو چشم خود و طلوع خورشيد تابستانى را در پشت شانه راست خود و باد غربى برابر گونه راست و جنوب را برگونه چپ قرار دهد، ان شاءاللَّه تعالى رو به قبله ايستاده است.

سمتِ قبله براى مردم كوفه و بغداد و حلوان و قادسيه و همدان و رى و نيشابور و خراسان و مرو و خوارزم و بخارا و فرغانه و چاچ (شمالِ شرق سمرقند) و ماهان و سرزمين هايى كه در آن جهت قرار دارد، در فاصله مصلّاى حضرت آدم عليه السلام تا نزديكى درِ كعبه است و هركس ستاره هاى بنات نعش (هفت خواهران) بزرگ را به هنگام طلوع، پشت گوش راست خود قرار دهد و سه ستاره روشن در دوش جوزا؛ همچون ديگپايه (هقْعَه) را به هنگام طلوع، در ميان دو كتف خود به سمت گوش چپ و باد صبا را در چپ و باد شمال را بر دوش راست و باد جنوب را برگونه چپ قرار دهد، ان شاءاللَّه رو به قبله ايستاده است.

وسمت قبله براى مردم رُها وموصل ومَلَطيَه (مالت) وسميشاط و سنجار و الجزيره و دياربكر و سرزمين هايى كه در آن سمت قرار دارد، از ركن شامى تا مصّلاى حضرت آدم عليه السلام است وكسى كه ستاره قطبى را برگوش چپ و طلوع خورشيد زمستان را پشت گوش چپ و باد صبا را بر شانه چپ و باد شمال را بر گونه راست و باد جنوب را بر چشم چپ خود قرار دهد، ان شاءاللَّه رو به قبله ايستاده است.

سمت قبله براى مردمِ تمامى شام- جز بخش هايى از سمت راست- و نيز دمشق؛ يعنى حمص و حماه و سلميه و حلب كه گفته شد و براى مردم منبج و حَرّان و مَيّا فارقين و سرزمين هاى آن سمت و سواحل روم، در فاصله ناودان تا ركن شامى است و قبله آنها همانى است كه براى مردم مدينه و دمشق گفته شد، امّا به مقدار زيادى به چپ گردش كنند و اين سمت ان شاءاللَّه شامل همگان مى گردد.

سمت قبله براى مردم غربِ شام و ميانه غزّه و رمله و بيت المقدس و مدينه ودمشق و فلسطين و عكّا و صيدا و سواحل آن سمت، در نزديكى ناودان كعبه تا پايين ركن

ص: 247

غربى است و كسى كه ستاره سُهيل را به هنگام طلوع ميان دو چشم خود و ستاره هاى بنات نعش (هفت خواهران) را در هنگام غروب، پشت سر و ستاره نسر را به هنگام طلوع برگوش چپ قرار دهد، در غرب شام، رو به قبله ايستاده است و در مورد مدينه و دمشق و ميانه هاى شام، كسى رو به قبله است كه بنات نعش كبرى را به هنگام طلوع، پشت گوش چپ و ستاره جُدى را در پشت سر به سمت چشم و ستاره هَقْعَه را به هنگام طلوع، در سمت چپ خود و باد صبا را بر گونه چپ و باد جنوب را مقابل صورت خود قرار دهد، ان شاءاللَّه تعالى رو به قبله ايستاده است.

براى مردم مصر و قسمت هاى بالا و سواحل پايينى آن، اسوان و اسنا و قوص و فسطاط و اسكندريه و محلّه و دمياط و تنّيس و برقه و طرابلس و صفد و ساحل مغرب و اندلس و سرزمين هاى آن سو، قبله در ميان ركن غربى و ناودان قرار دارد و كسى كه در اين سرزمين ها، ستاره هاى هفت خواهران را، در هنگام غروب، پشت شانه چپ خود قرار دهد يا همين ستاره ها را در هنگام طلوع برگونه چپ و ستاره قطبى را برگوش چپ و طلوع زمستانى را رو به صورت خود و باد غربى را پشت شانه راست خود قرار دهد، ان شاءاللَّه تعالى رو به قبله ايستاده است.

سمتِ قبله براى مردم شام در سرزمين بُجات و نُوبه و ميانه هاى مغرب، از جنوب مناطق سرسبز تا بلاد آفريقا و ميانه سرزمينِ جريد (در تونس كنونى) تا اقيانوس اطلس كه شامل جدّه و عيذاب و جنوب اسوان مى شود، در پايين ركن غربى تا دو سوم ديوار ركن غربى است و هركس در اين مناطق، ستاره ثريّا را به هنگام طلوع بر چشم چپ و باد صبا را بر چشم (يا گونه) راست خود گرداند، رو به قبله ايستاده است.

سمت قبله براى مردم جنوبِ سرزمين بُجات و سرزمين دهلك و سواكن و سرزمين بلين و نوبه تا سرزمين تكرور و ماوراى آنجا و سرزمين هاى آن ناحيه، از بلاد سودان و غيره تا اقيانوس اطلس از پايين باب مسدود (1) تا دو سوم ديوار است و هركس ستاره ثريّا


1- همان درى است كه در پشت كعبه محاذى درِ كنونى آن به وسيله ابن زبير گشوده شد و حجاج پس ازكشته شدن وى، آن را بست و از اين رو به آن «باب المسدود» گفتند.

ص: 248

را به هنگام طلوع ميان دو چشم خود و ستاره قطبى را بر چشم چپ و گونه چپ قرار دهد و باد صبا را بر چشم راست خود و باد غربى را پشت گوش چپ خود حس كند و غروب ستاره شوله را پشت شانه راست و طلوع زمستانى را بر گونه راست و طلوع تابستانى را بر گونه چپ قرار دهد، إن شاءاللَّه رو به قبله ايستاده است.

سمت قبله براى مردم حبشه و زنگى ها و زيلع و بيشتر سرزمين سودان و جزاير فرسان و آن سوى آن نواحى، از ركن يمانى تا دو سوم ديوار؛ يعنى انتهاى «باب مسدود» است و هركس ستاره ثريّا را به هنگام طلوع بر طرف راست خود و ستاره قطبى را بر طرف چپ قرار دهد و باد صبا را بر گونه راست و باد غربى را بر شانه چپ و باد جنوب را بر شانه راست و غروب ستاره شوله را بر پشت شانه چپ قرار دهد، إن شاءاللَّه تعالى رو به قبله قرار گرفته است.

سمت قبله براى تمام مردم يمن شامل ظفار و حضرموت و صنعا و عمان و صعده و شحر و سبأ و آن اطراف و سرزمين هايى كه در آن سمت قرار دارند، از پايين ركن يمانى تا هفت ذرع به طرف ركن يمانى است و هركس ستاره قطبى را ميان دو چشم خود و ستاره سهيل را به هنگام طلوع در پشت گوش راست خود و به هنگام غروب در پشت گوش چپ خود قرار دهد و طلوع زمستانى را بر گوش راست و غروب زمستانى را بر گوش چپ و باد شمال را روبه روى خود و باد جنوب را پشت خود و باد صبا را برگونه راست و باد غربى را بر گونه چپ قرار دهد، إن شاءاللَّه تعالى به سمت قبله ايستاده است.

سمت قبله براى مردم سرزمين سند و جنوب هند و جنوب سرزمين چين و اهالى تهائم و سندين و بحرين و سرزمينهاى آن طرف، از پايين مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله تا دو سوم اين ديوار است و هركس ستاره هاى هفت خواهران را به هنگام طلوع برگونه راست خود و ستاره نسر را در وقت طلوع بر گوش راست خود و هفت خواهران را به هنگام غروب در ميان دو چشم خود ببيند، إن شاءاللَّه تعالى رو به قبله ايستاده است.

سمت قبله براى مردم سرزمين چين و مردم واسط و هند و مهرجان و كابل و هدبان و تاتارستان و مسفر و قندهار و آن سوى و سمت ها، از ركن حجرالأسود تا پايين تر از

ص: 249

مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله است و هركس ستاره هاى بنات نعش (هفت خواهران) را به هنگام طلوع بر گونه راست و ستاره قطبى را بر دوش راست و باد صبا را بر پشت گوش راست خود داشته باشد، إن شاءاللَّه تعالى رو به قبله قرار گرفته است.

اين بود آنچه قاضى عزّالدين بن جماعه به نقل از پدر خود در بيان سمت و سوى نمازگزاران به كعبه از افق هاى مختلف و در شناخت جهت قبله از آن افق ها، ذكر كرده بود.

در كتابى كه ابوعبداللَّه محمدبن سراقه عامرى در شناخت جهت قبله در همه سرزمين ها، تأليف كرده بود، بابى را در اين معنا ديدم كه مانند آنچه ابن جماعه گفته بود، آورده است، ولى ميان نوشته هاى ابن سراقه وابن جماعه هم درلفظ و معنا و هم در زيادى و كاستى تفاوت هاى فراوانى است و بهتر آن ديدم كه مطالب ابن سراقه را نيز براى استفاده علما و اهل نظر، در اين كتاب بياورم.

محمدبن محمدبن عبداللَّه صالحى و ابراهيم بن ابى بكربن عمر صالحى به طور كتبى از ابوالقاسم شهاب بن على محسبى برايم از كتاب ابن سراقه خبر داده و گفته اند كه او از ابومحمد عبدالوهاب بن ظافر ازدى به طور شفاهى شنيده كه ابوطاهر احمدبن محمد از ابوعبدللَّه محمدبن احمدبن ابراهيم رازى و او از ابوصالح محمدبن ابى عيسى بن فضل سمرقندى در مصر گفته كه محمدبن سراقه عامرى فقيه نوشته است: اين باب درباره سرزمين ها و موقعيت آنها است نسبت به قبله و آنچه مردم هر سرزمين بايد براى شناخت قبله از آن استفاده كنند. بدان كه مردم قادسيه و كوفه و بغداد و حلوان و همدان و رى و نيشابور و مرو و خوارزم و بخارا و چاچ و فرغانه و همه سرزمين ها و ديار آن سوى، بايد به سمت مصلاى حضرت آدم عليه السلام تا در كعبه روى آورند و هركس در اين سرزمين ها و ديار باشد و بخواهد روى به سوى كعبه آورد، بايد ستاره هاى هفت خواهر را، به هنگام طلوع، برگوش راست و ستاره هَقْعَه را به هنگام طلوع در ميان دو شانه خود تا پشت گوش چپ و ستاره قطبى را بر شانه راست و باد صبا را بر شانه چپ و باد شمال را بر دوش راست يا پشتِ گردن و باد غربى را برگونه راست و باد جنوب را بر گونه چپ خود قرار

ص: 250

دهد و هركس در خشكى، دريا، كوه يا دشتِ يكى از اين سرزمين ها، در برخى از اين حالتها قرار گرفت، رو به قبله اى كه بدان فرمان يافته، ايستاده است.

و بدان كه مردم بصره و اهواز و فارس و اصفهان و كرمان و سجستان و بُسْت تا سرزمين چين و شهرهايى كه در آن سو واقع شده اند، در نماز خود به سمت درِ كعبه تا ركن عراقى روى مى كنند و هركس در هريك از اين جاها و در آن راستا باشد و بخواهد رو به قبله بايستد، بايد ستاره قطبى را در جهت گوش راست و ستاره نسر را پشت سر و ستاره شوله را به هنگام غروب، ميان دو چشم يا مشرق تابستانى را در پشت شانه راست و باد صبا را بر شانه چپ و باد شمال را بر گوش راست و باد غربى را بر گونه راست خود و باد جنوب را بر چشم داشته باشد كه در اين حالت، رو به قبله ايستاده است.

و بدان كه مردمِ سند و هند و مهرجان و كابل و قندهار و نسان و آن نواحى، در نمازهاى خود رو به ركن عراقى تا مصلاى پيامبر صلى الله عليه و آله مى كنند و هركس در اين سرزمين ها و سرزمين هايى كه در راستاى آنهاست، قرار دارد، ستاره هفت خواهران را به هنگام طلوع بر گونه راست و ستاره قطبى را بر چشم راست و باد صبا را بر پشت گوش راست و باد شمال را بر گونه راست و باد غربى را بر گونه چپ و باد جنوب را بر شانه چپ خويش قرار دهد، رو به قبله ايستاده است.

و بدان كه مردم يمن و سدير و تهائم تا عدن و بحرين تا عمان و حضرموت و شحر و صنعا و صعده و سرزمين هاى آن راستا، در هنگام نماز روى به مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله تا ركن يمانى مى كنند و هركس در هريك از اين سرزمين هااست، ستاره قطبى را در ميان دو چشم خود يا ستاره سهيل را به هنگام طلوع بر گوش راست و به هنگام غروب در پشت گوش چپ و طلوع زمستانى را بر گوش راست و باد صبا را بر شانه راست و باد شمال را روبه رو و باد غربى را بر طرف چپ و باد جنوب را بر شانه چپ خويش قرار دهد، رو به قبله قرار گرفته است.

بدان كه مردم سرزمين حبشه و جزاير و فرسان و سرزمين هاى آن طرف، در نمازهاى خود روى به ركن يمانى تا «باب المسدود» دارند و هركس در اين سرزمين ها

ص: 251

و شهرها و ديار همسو با آنجا، ستاره ثريّا را به هنگام طلوع ميان چشمان خود و ستاره شِعْرى و ستاره عيّوق را به هنگام طلوع بر طرف راست يا ستاره قطبى را بر گوش چپ و يا باد صبا را بر چشمان و باد شمال را روبروى خود و يا باد غربى را بر سمت چپ و باد جنوب را پشت سر خود قرار دهد، رو به قبله ايستاده است.

بدان كه مردم و سرزمين نوبه تا اقيانوس و ماوراى آن، از سرزمين سودان و سرزمين هاى واقع در آن سو، در نمازهاى خود به سوى باب المسدود تا هفت ذرع پايين تر از ركن غربى رو مى كنند و هركس در هريك از اين سرزمين ها يا در مناطقى كه در راستاى آنهااست، قرار دارد، اگر ستاره عيّوق را به هنگام طلوع ميان چشمان خود يا ستاره ثريّا را بر چشم راست يا ستاره شوله را به هنگام غروب ميان شانه خود و يا ستاره قطبى را بر گونه چپ خود يا طلوع تابستانى را روبه روى خود و يا غروب زمستانى را پشت سر و يا باد صبا را بر چشم راست و باد شمال را بر ابروى چپ و باد غربى را بر گوش چپ و باد جنوب را بر شانه راست قرار دهد، روى به قبله ايستاده است.

بدان كه مردم اندلس و مغرب از اهالى آفريقا و طرابلس و سرزمين هاى آن راستا، در نماز خود به سمت هفت ذرع پايين تر از ركن غربى تا ركن غربى مى ايستند و هركس در اين سرزمين ها و يا سرزمين هاى همسو با آنهاست، اگر ستاره ثريّا را به هنگام طلوع ميان چشمان خود و ستاره شِعْرى (يمانى يا شامى) را بر چشم راست و ستاره عيوق را، به هنگام غروب، پشت سر و باد صبا را روبه روى خود و يا باد غربى را پشت سر و يا باد شمال را بر شانه چپ و يا باد جنوب را بر شانه راست خود قرار دهد، روى به قبله ايستاده است.

بدان كه مردم اسكندريه و مصر تا قيروان و سوس و مغربِ دور تا درياى سياه و سرزمين هاى واقع در آن راستا، در نماز خود به سوى ركن غربى تا ناودان كعبه مى ايستند و هركس در هر يك از اين سرزمين ها ستاره احمر را به هنگام طلوع ميان چشمان خود يا ستاره هفت خواهران را به هنگام غروب بر شانه چپ و در وقت طلوع بر گوش چپ يا باد شمال را بر پشت گوش چپ يا باد صبا را بر سمت چپ پيشانى يا باد

ص: 252

شمال را پشت گوش چپ يا باد غربى را در پشت و باد جنوب را بر چشم راست قرار دهد، به سمت قبله ايستاده است.

بدان كه مردم مدينةالرسول صلى الله عليه و آله و اهل حجاز و رمله و بيت المقدس و فلسطين و سرزمين هاى واقع در آن راستا، در نماز خود رو به ناودان كعبه قرار مى گيرند و از اين رو است كه پيامبر صلى الله عليه و آله قرار گرفتن رو به قبله را به هنگام قضاى حاجت، نهى كرده است؛ زيرا هركس در مدينه باشد و رو به كعبه قرار گيرد، در واقع به صخره بيت المقدس- كه قبلًا قبله بوده- پشت كرده است و هركس پشت به كعبه كند، روى به صخره بيت المقدس كرده است. گمان مى رود نهى آن حضرت از پشت كردن به دو قبله (كعبه و بيت المقدس)، نهى از پشت كردن و نيز روى كردن به كعبه باشد؛ آنگاه مى گويد:

به شرق يا به غرب بايستيد تا كعبه در سمت راست و بيت المقدس در سمت چپ يا كعبه در سمت چپ و بيت المقدس در سمت راست شما قرار گيرد. هركس در يكى از اين سرزمين ها ستاره هفت خواهران را به هنگام غروب در پشت سر خود يا ستاره سهيل را به هنگام طلوع در ميان چشمان خود يا ستاره نَسْر را در وقت طلوع برگوش چپ و در وقت غروب پشت گوش راست خود قرار دهد، يا باد صبا را بر چشم چپ يا باد شمال را پشت گوش چپ يا باد غربى را پشت گوش راست و باد جنوب را بر ابروى راست قرار دهد، روى به قبله ايستاده است.

بدان كه مردم شمال همگى به استثناى رمله و بيت المقدس و سرزمين هاى آن سمت، در نماز خود رو به ناودان تاركن شامى قرار مى گيرند و هركس در هريك از اين سرزمين ها، ستاره هفت خواهران بزرگ را به هنگام طلوع پشت گوش چپ يا ستاره جدى را هنگام اوج، بر شانه چپ يا ستاره هَقْعَه را به هنگام طلوع بر چپ خود و يا باد صبا را برگونه چپ و باد شمال را بر بيخ شانه راست و يا باد غربى را برگوش راست متمايل به پشت سر و يا باد جنوب را روبه روى خود قرار دهد، رو به قبله ايستاده است.

بدان كه مردم مَلَطيه (مالت) و سمياط و مرس و ارمنستان تا دربند و سرزمين هايى كه در آن راستا قرار دارند، در نماز خود رو به ركن شامى تا مصلّاى حضرت آدم عليه السلام دارند و

ص: 253

هركس در هريك از اين سرزمين ها، طورى قرار گيرد كه ستاره عيوق هنگام طلوع پشت گوش چپ به طرف پشت او باشد و به هنگام غروب بر طرف راستش قرار گيرد و يا ستاره قطبى بر گوش راست به سمت پشت گردنش باشد و يا طلوع زمستانى را بر استخوان پشت گوش چپ قرار دهد و يا باد صبا را بر شانه چپ و باد شمال را بر گونه راست و يا باد غربى را بر دوش راست و باد جنوب را بر چشم چپ قرار دهد، روى به كعبه ايستاده است. هركس بخواهد آنچه را در اين كتاب آمده است، خود تجربه كند و بدان عمل كند، حتماً بايد ستاره هايى را كه برشمرده ام بشناسد و با چشم خود ببيند كه بسيار آسان است و نيز بادها و سمت آنها را بايد بشناسد و در اين صورت به مراد خود خواهد رسيد. ان شاءاللَّه تعالى.

از آنچه ابن جماعه و ابن سراقه ذكر كردند، چنين معلوم مى شود كه مصلاى حضرت آدم عليه السلام در جهت شرقى كعبه، ميانِ درِ آن تا ركن شامى كه بعد از حِجْر قرار دارد، واقع است و مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله در فاصله ركن يمانى و حجرالأسود است كه نياز به توضيح بيشترى دارد تا بهره نماز در آن جاها نصيب شود. در سخن ابن جماعه، چنين توضيحى وجود ندارد ولى در سخنان ابن سراقه توضيحات بيشترى دراين باره آمده است؛ او در آغاز كتابِ خود مى گويد: و از در؛ يعنى در كعبه تا مصلاى آدم عليه السلام كه پس از فراغت از طواف در آنجا نماز گزارد و خداوند توبه او را پذيرفت و در واقع همان جاى فرسوده از تكيه گاه كعبه است، بيش از نُه ذرع فاصله است. و در همان جا، مقام ابراهيم عليه السلام بود كه پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله پس از فراغت از طواف، دو ركعت نماز به جاى آورد. ابن سراقه سپس مى گويد: فاصله ميان جاى فرسوده (تكيه گاه كعبه) كه همان مصلّاى حضرت آدم عليه السلام است، تا ركن شامى، هشت ذرع است.

ابن سراقه، مصلاى پيامبر صلى الله عليه و آله را ميان ركن يمانى و حجرالأسود مى داند و عرض ديوار بعد از ركن يمانى كعبه را بيست ذرع ذكر كرده است كه در فاصله ركن يمانى و ركن عراقى- كه حجرالأسود در آن واقع است- قرار دارد. همچنين يادآورى مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله قبل از هجرت به مدينه، در ميانه اين ديوارنماز مى گزارد.

ص: 254

اندازه اى كه ابن سراقه در مورد فاصله ركن شامى تا مصلّاى آدم عليه السلام ذكر كرده، براين اساس است كه مصلّاى آدم عليه السلام تقريباً در نزديكى حفره سنگ چين شده مقابل كعبه واقع شده، به طورى كه از مصلّا تا حفره، يك سوم كمتر از سه ذرع (223 ذرع) آهنى است.

مصلاى آدم عليه السلام بدين صورت نيز شناخته مى شود كه ميان آن و ميان حفره ياد شده، به اندازه چهار انگشت كمتر از شش سنگ مرمر، از همان سنگ مرمرهاى موجود در شمار شاذروان كعبه، فاصله وجود دارد؛ زير سنگ هاى مرمر سه قطعه سنگ زرد وجود دارد كه سنگ سوّم اندكى از آن شش سنگ مرمر فراتر مى رود. من اين اندازه گيرى ها را در ماه ربيع الأول سال 816 به اتفاق يكى از ياران مورد اعتماد و پس از ملاحظه نوشته ابن سراقه، به عمل آوردم كه برابر با هشت ذرع شد كه شامل ركن شامىِ كعبه تا انتهاى ديوار كعبه مى گرديد.

پس از آن همين فاصله را با ذرع آهنى اندازه گرفتيم كه بالغ بر هفت ذرع و يك هشتم ذرع آهنى گرديد و دانستم كه از آنجا در پايان هشت ذرع دستى يا هفت ذرع و يك هشتم ذرع آهنى احتمالًا، مصلّاى حضرت آدم عليه السلام قرار دارد و اين همان جايى است كه بدان اشاره كرديم.

در همان تاريخ جاى مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله را ميان ركن يمانى و حجرالأسود نوشتيم كه بر اساس گفته ابن سراقه، مصلّا در ميانه اين ديوار قرار داشت. مصلّا در همان جايى است كه سنگ مرمر سفيدى وجود دارد كه روى آن نوشته شده است: «بنده نيازمند به عفو درگاه خدايى ملك منصور لاجين (1) فرمان بازسازى اين جاى طواف را صادر كرد.» پس از آن نيز سطرى ناخوانا و پاك شده قرار دارد و اين جا همان مصلاى پيامبر صلى الله عليه و آله و بنا به گفته ابن سراقه، در همين راستاست؛ زيرا ما فاصله حجرالأسود تا اين سنگ مرمر را اندازه


1- سلطان حسام الدين لاجين سلطان ديار مصر است كه در دهم صفر سال 696 ه. به سلطنت رسيد و دردهم ربيع الآخر سال 698 كشته شد.

ص: 255

گرفتيم، هشت ذرع و يك هشتم ذرع آهنى شد. ميان اين سنگ مرمر و ركن يمانى را نيز اندازه گرفتيم و دانستيم كه اين سنگ مرمر، در وسط اين ديوار قرار دارد و بنا به گفته ابن سراقه مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله در همين راستاست.

اگر چه من مطلبى ديده ام كه با گفته ابن سراقه كه مصلاى حضرت آدم عليه السلام را در جهت شرقى دانسته است؛ و نيز با آنچه ابن جماعه در اين زمينه مى گويد، تفاوت دارد، زيرا ازرقى در روايتى كه نقل كرده، مى گويد: محمدبن يحيى، از هشام بن سليمان مخزومى، از عبداللَّه بن ابى سليمان مخزومى نقل كرده كه گفته است: وقتى حضرت آدم عليه السلام به زمين فرود آمد، هفت بار به گرد خانه (خدا) طواف كرد، سپس نماز گزارد و روبه روى كعبه ايستاد و دو ركعت نماز خواند و آنگاه به ملتزم (دستگيره) آمد و به تضرّع پرداخت و گفت:

«پروردگارا! تو از آشكار و نهانم آگاهى، پس پوزشم را بپذير. از آنچه در دل و در درونم مى گذرد مى دانى، پس گناهانم را بيامرز؛ و نياز مرا مى دانى پس آن را برآورده كن. خدايا! از تو ايمانى مى خواهم كه بر قلبم نشيند و يقينى صادق مى خواهم كه بدانم جز به آنچه برايم منظور كرده اى، نخواهم رسيد و از آنچه بر من رقم زده اى، خشنود باشم.»

راوى مى گويد: خداوند به وى چنين وحى كرد:

«اى آدم، نيازهاى خود را با من در ميان گذاشتى؛ آنها را برآورده ساختم و هركس از فرزندانت چنين دعاها و نيازهايى به درگاهم داشته باشد، همه ناراحتى و غم هايش را برطرف مى سازم و گمشده هايش را فرا رويش قرار مى دهم و فقر را از قلبش بيرون مى آورم و ثروتمندى را در برابر ديدگانش قرار مى دهم و در پس تجارت هر تاجر، سودى عايدش گردانم و دنيا را- هر چند نخواسته باشد- وادار مى كنم تا به كامش شود.» (1)


1- اخبار مكه، ج 1، ص 44

ص: 256

و در «دلائل اليقين» ابن ابى الدنيا به سند او از عوف بن خالد نقل كرده كه گفت: در كتابى ديدم كه (نوشته شده است) حضرت آدم عليه السلام در كنار ركن يمانى دو ركعت نماز بجاى آورد و پس از اتمام نماز گفت:

«پروردگارا! از تو ايمانى مى خواهم كه در قلب جاى داشته باشد و يقينى پاك و خالص كه بدانم تنها آنچه را برايم رقم زده اى بر من خواهد آمد و به آنچه قسمتم كرده اى خشنود باشم!»

خداوند نيز به او وحى فرمود:

«اى آدم، اين را بر عهده خود مى گيرم كه هر كس از فرزندان تو اين دعا را بكند، آنچه را دوست داشته باشد، به او بدهم و از آنچه ناخوش داشته باشد، نجات بخشم و فقر را از وجودش برهانم و ثروتمندى را در برابرش قرار دهم و وجودش را سرشار از حكمت و خردمندى كنم.»

اين دو خبر حكايت از آن دارد كه مصلاى حضرت آدم عليه السلام با محلى كه ابن سراقه و ابن جماعه درباره آن سخن گفته اند، خبر نقل شده از سوى ازرقى، گوياى آن است كه مصلّا روبه روى درِ كعبه است و در خبر ابن ابى الدنيا، در كنار ركن يمانى است و بنابراين خبر، احتمال دارد كه ركوع حضرت آدم عليه السلام در ركن يمانى كنار حجرالأسود يا در ركن يمانى در سمت غرب در «مستجار» بوده باشد. من در جايى ديده ام كه حضرت آدم عليه السلام در «مستجار» نماز گزارده است؛ زيرا فاكهى در مطلبى تحت عنوان «محلى كه خداوند متعال توبه حضرت آدم عليه السلام را پذيرفت» آورده است كه آن محل، ميان ركن و حِجْر قرار دارد. توضيح اين كه برخى از بزرگان اهل مكه گفته اند: مستجار جايگاهى است كه خداوند متعال توبه حضرت آدم را پذيرفت، بخش سوم از پوشش كعبه در برابر درى است كه كنار ركن شامى در باب حِجْر قرار دارد.

برخى نيز برآنند جايگاهى كه خداوند متعال توبه حضرت آدم عليه السلام را پذيرفت، پشت كعبه در محل درى است كه ابن زبير آن را گشود و نزديك در ركن يمانى است.

ص: 257

سخن اول پذيرفتنى تر است و سخن ابن سراقه درباره جايگاه نماز گزاردن حضرت آدم عليه السلام در جهت شرقى را تأييد مى كند.

پيامبر صلى الله عليه و آله مصلّاهاى ديگرى در كعبه در سمت شرقى و جاهاى ديگر داشته كه إن شاءاللَّه در باب هفدهم بدان خواهيم پرداخت.

ص: 258

صفحه سفيد

ص: 259

باب نهم: مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه معظمه

اشاره

در اين بخش به بيان نمازهاى آن حضرت در كعبه معظمه و وقت آنها وصحابه اى كه آنها را روايت كرده يا نفى كرده اند، همچنين ترجيح روايتى كه تأييد كرده بر روايتى كه نفى كرده است و آنچه در جمع اين دو نظر نقل شده؛ و دفعات ورود آن حضرت به كعبه پس از هجرت به مدينه و نخستين بارى كه آن حضرت پس از هجرت وارد كعبه شد، خواهيم پرداخت.

نمازگاه پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه

ابراهيم بن محمد مؤذن به طور شفاهى در مسجدالحرام براى من نقل كرد كه احمدبن ابى طالب حجّار صالحى به نقل از ابن اللتى و ابن بهروز نقل كرده اند كه:

ابوالوقت سجزى به ما گفته كه ابوالحسن داودى از ابومحمدبن حمديه از ابراهيم بن خزيم از عبد بن حميد از سليمان بن حرب از حمادبن زيد از ايوب از نافع از ابن عُمَر نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله روز فتح مكه پيش آمد و در محوطه كعبه فرود آمد و به دنبال عثمان بن طلحه فرستاد؛ او با كليد آمد و در (كعبه) را براى حضرت صلى الله عليه و آله باز كرد.

ص: 260

رسول خدا صلى الله عليه و آله به اتفاق عثمان بن طلحه و اسامه و بلال وارد كعبه شد. وقتى بيرون آمدند، مردم به سوى ايشان شتافتند. به بلال گفتم: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه نماز گزاردند؟ گفت:

آرى. گفتم: كجا؟ گفت: ميان دو ستون جلويى روبه روى خود.

اين حديث را مسلم در صحيح خود (1) به نقل از قتيبةبن سعيد و ابوربيع زهرى و ابى كامل جحدرى از حماد آورده و اين روايت را يك درجه عالى (با رجال كمتر) تلقّى مى كنيم. روايتى از اين هم عالى تر به نقل از امام مالك بن انس اصبحى، به نقل از نافع، از ابن عمر نقل كرده كه ابوهريرةبن ذهبى در زمان تحصيل نزد وى، در غوطه دمشق در اولين سفر برايم نقل كرده و گفته است: عيسى بن عبدالرحْمان بن مُطْعَم به طور شفاهى و قاضى تقى الدين سليمان بن حمزه حنبلى، هر دو به نقل از ابن الّلتّى از ابوالوقت نقل كرده كه لُبْنى هرثميه دختر عبدالصمد، از عبدالرحمان بن ابى شريح، از ابوالقاسم بغوى، از مصعب، از مالك، از نافع، از ابن عمر نقل كرده كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به اتفاق اسامه و بلال و عثمان بن طلحه وارد كعبه شد و در آن را بست و در آن جا درنگ كرد.

عبداللَّه بن عمر مى گويد: وقتى بلال خارج شد، پرسيدم: رسول خدا صلى الله عليه و آله در آنجا چه كرد؟

گفت: طورى قرار گرفت كه يك ستون در سمت چپ و يك ستون در سمت راست و سه ستون در پشت سر او قرار داشت- و كعبه در آن زمان داراى شش ستون بود- آنگاه نماز خواند.

اين حديث از نظر صحّت و درستىِ نقل آن از مالك، مورد اتفاق و بسيار ارزشمند است و ابن عمر در اين حديث مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را بهتر از حديث بعدى توضيح داده است.

بخارى در روايتى كه از او به ما رسيده، آورده است: احمدبن محمد از عبداللَّه از موسى بن عقبه، از نافع، از ابن عمر نقل كرده كه وقتى وارد كعبه مى شد، به روبرو مى رفت و در (كعبه) را در سمت پشت خود قرار مى داد و آن قدر مى رفت تا ميان او و ديوارى كه


1- مسلم به روايات مختلفى آن را نقل كرده است. نك: رقم 1329، فى الحج: باب استحباب دخول الكعبةللحاج و غيره و الصلاة فيها و الدعاء فى نواحيها كلها.

ص: 261

روبه رويش قرار داشت، نزديك به سه ذرع فاصله باشد و در همان جايى نماز مى خواند كه بلال به وى گفته بود رسول خدا صلى الله عليه و آله در آنجا نماز گزارد. و البته اشكالى ندارد كه هر كس در هر جاى كعبه كه مى خواست، نماز بگزارد. (1) در روايتى كه تاريخ ازرقى آورده مى گويد: زمانى كه معاويه در كعبه بود، ابن عمر را فراخواند و گفت: اى ابوعبدالرحمان، آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شدند، در كجا نماز گزاردند؟ گفت: در ميان دو ستون جلويى. به طورى كه ميان آن حضرت و ديوار، به اندازه دو يا سه ذرع فاصله بود. (2) استاد ما ابوالفضل عراقى، سخن نيكويى در تعيين جاى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه دارد.

وى مى گويد: آنچه ما پس از ذكر احاديث وارده در اين باره فهميده ايم، خلاصه و نتيجه اش اين است كه:

مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه از اين قرار است كه وقتى از در كعبه وارد آن مى شويم بايد بين دو تا سه ذرع ميان خود و ديوار را پشت سر بگذاريم و بهتر آن است كه همان فاصله سه ذرع را رعايت كنيم؛ زيرا اگر همين سه ذرع محل واقعى مصلاى پيامبر صلى الله عليه و آله باشد كه درست در روى آن قرار گرفته و اگر محل واقعى دو ذرع باشد، صورت و دستان نمازگزار در جاى پاى پيامبر صلى الله عليه و آله گذارده مى شود و بدين لحاظ اين كار بهتر از جلوتر آمدن (يعنى رعايت دو ذرع) است.

تعداد ركعت هاى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام ورود به كعبه

بنا بر روايتى از عبداللَّه بن عمربن خطاب و بلال در روايتى كه از ابن عمر و از جابربن عبداللَّه در «شرح معانى الآثار» طحاوى (3) آمده است و نيز از عمر به روايتى كه عبدالرحمان بن صفوان از عمر و جماعتى كه در آن زمان با پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و روايتى از


1- ابن هشام اين روايت را در سيره خود ج 2، ص 275، چاپ جماليه با اندك اختلاف آورده است.
2- اخبار مكه، ج 1، ص 271
3- «شرح معانى الآثار»، ج 1، ص 391، چاپ دارالكتب العلميه 1399 ه./ 1979 م.

ص: 262

عثمان بن طلحه كه همان حديث شيبةبن عثمان حجبى است كه در اصل كتاب آمده و عبداللَّه بن عباس- كه نقل از او ثابت نشده- و عبدالرحمن بن صفوان قرشى و عثمان بن طلحه حجبى و عمربن خطاب كه در بخش بعدى توضيح داده شده است- نقل كرده، تعداد ركعت هاى اين نماز دو ركعت بوده است. در اينجا به حديث ابن عمر و بلال اشاره مى شود.

حديثى كه در اين مورد از ابن عمر نقل شده و در آن نامى از بلال برده نشده، در مسند احمدبن حنبل چنين روايت شده است (1)؛ عبداللَّه بن احمدبن حنبل درباره مسند پدرش مى گويد: در كتاب پدرم ديدم: يزيد از شعبه از سماك حنفى نقل كرده و گفته است: از ابن عمر شنيدم كه مى گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعبه، دو ركعت نمازگزارد.

اما حديثى كه از بلال دراين مورد از روايت ابن عمر آورديم، درصحيح بخارى است؛ آنجا كه در كتاب «صلاة» مى گويد: مسدّد از يحيى و او از سيف نقل كرده كه از مجاهد شنيدم هنگامى كه ابن عمر آمد، به او گفتند: اين رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه وارد كعبه گرديد، ابن عمر گفت: من كه آمدم پيامبر صلى الله عليه و آله خارج شده و بلال ميان مردم ايستاده بود. از او پرسيدم: آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعبه نماز خواند؟ گفت: آرى، دو ركعت در ميان دو ستونى كه وقتى وارد مى شوى سمت چپ تو قرار مى گيرند. آن گاه حضرت صلى الله عليه و آله بيرون آمد و در برابر كعبه، دو ركعت نماز به جاى آورد.

نسائى نيز اين روايت را آورده، مى نويسد: سليمان از ابونُعَيم و او ازسيف بن سليمان نقل كرده و سپس روايت را نقل مى كند. در سنن نسائى نيز اين مطلب در روايت سائب بن عمر، از ابن مليكه، از ابن عمر نقل شده كه از بلال پرسيد: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه نماز گزارد؟ گفت: آرى، دو ركعت در ميان دو ستون كعبه.

و در سنن دار قطنى روايتى نقل شده از زهيربن معاويه، از ابن زبير، از ابن ابى مليكه، از ابن عمر در حديث ابن زبير آمده كه از بلال پرسيدم، و او گفت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دو


1- مسند احمد، ج 6، ص 15

ص: 263

ركعت نماز به جاآورد.

از حديثى كه در صحيحين آمده، چنين برداشت مى شود كه ابن عمر فراموش كرده از بلال بپرسد پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه چند ركعت نماز گزارد. اين حديث را بخارى از شريح بن نعمان، از فليح از نافع، از ابن عمر آورده و مسلم نيز از قتيبةبن سعيد و ابو ربيع زهرى و ابى كامل جحدرى، همگى به نقل از حمادبن زيد، از ايوب سخستيانى، از نافع، از ابن عمر نقل كرده است. در سنن ابن ماجه نيز اين روايت چنين آمده: «آن گاه خود را سرزنش كردم كه چرا از او- يعنى بلال- نپرسيدم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله چند ركعت نماز خواند؟».

اين احاديث با آن دسته از احاديثى كه حكايت دارند ابن عمر از بلال در باره تعداد ركعت هاى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه پرسيد، تعارض دارد.

استاد ما (عراقى) در جمع ميان اين دو گفته متناقض، سه احتمال آورده است. وى دو تاى آن را بعيد دانسته و در مورد سوّمى سكوت اختيار كرده است. احتمال اخير، طبق آنچه من بدان آگاهى يافتم، از اين قرار است:

ابن عمر گر چه از بلال شنيده كه حضرت صلى الله عليه و آله دو ركعت نماز خواندند، ليكن مطمئن نشده است كه جز آن دو ركعت، نماز ديگرى نخوانده اند؛ زيرا اگر كسى چهار ركعت يا بيشتر نماز بگزارد، مى توان گفت دو ركعت نماز (هم) خوانده است، زيرا مفهوم تعداد در اينجا حجّت نيست و چه بسا آنچه را كه فراموش كرده از بلال بپرسد اين بوده كه آيا علاوه بر دو ركعت، باز هم نماز خواندند يا خير، واللَّه اعلم.

نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه، از ديدگاه صحابه

اين نماز را بلال، جابربن عبداللَّه، شيبةبن عثمان حجبى، عبداللَّه بن زبير، (و به قولى) عبداللَّه بن عباس، عبداللَّه بن عمربن خطاب، ابوهريره، عايشه، عبدالرحمان بن صفوان قرشى، عثمان بن طلحه حجبى و عمربن خطاب روايت كرده اند، اما اسامه- بنا به روايت مشهور از او- و فضل بن عباس و برادرش عبداللَّه بن عباس- بنا به روايت مشهورترى كه از وى نقل شده- آن را نفى كرده اند. و در روايت بيشتر صحابه اى كه اين نماز را تأييد

ص: 264

كرده و آنهايى كه آن را نفى كرده اند مستقيماً بيان نشده كه اين نماز در روز فتح مكه به جاى آورده است، بلكه اين امر در حديث ابن عمر و حديث جابر كه خواهد آمد و احاديث ديگر تصريح شده است؛ بنابراين حديث كسانى كه به زمان اين نماز اشاره نكرده اند، حمل بر اين دسته احاديث مى شود؛ چرا كه احاديث يكديگر را تفسير مى كنند و احاديث تفصيلى، حديث مختصر را شرح مى دهند.

«نووى» در شرح صحيح مسلم، پس از نقل حديث ابن عمر- كه گفته است:

رسول خدا صلى الله عليه و آله روز فتح مكه پيش آمد و وارد محوطه كعبه شد- به همين نكته اشاره مى كند و مى گويد: اين نشان مى دهد است كه آنچه در احاديث مربوط به ورود آن حضرت صلى الله عليه و آله به كعبه و نماز در آنجا گفته شده، مربوط به روز فتح (مكه) است و در اين نكته، خلافى نيست و (مسلماً) اين امر در روز حَجَّةُالوداع صورت نگرفته است. اين مطلب با روايتى كه در تاريخ ازرقى آمده تأييد مى شود؛ در اين روايت آمده است: جدّم به نقل از سفيان بن عُيَيْنَه گويد: از چند تن از علما شنيدم كه گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله تنها يك بار در سال فتح مكه وارد كعبه شد و پس از آن تاريخ، حج گزارد ولى وارد (كعبه) نشد. (1)در اينجا به برخى از احاديث صحابه در اين باره اشاره مى كنيم.

حديث «بلال» در صحيحين و كتب ديگر، از روايت ابن عمر نقل شده است.

حديث جابربن عبداللَّه در «شرح معانى الآثارِ» طحاوى روايت شده كه گفته است: فهد از ابوبكربن ابى شيبه، از شبابه، از مغيرةبن مسلم، از ابن زبير، از جابر نقل كرده است كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح (مكه) وارد خانه (كعبه) شد و در آنجا دو ركعت نماز گزارد.

امّا حديث شيبه در معجمِ ابن قانع روايت شده و متن آن از اين قرار است: خليدبن محمد، از قواريرى، از محمدبن حمدان، از ابوبشر، از مسافع بن شيبه، از پدرش نقل كرده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد و دو ركعت نماز به جاآورد. آنگاه تصاويرى در آن ديد و فرمود: اى شيبه، اين تصاوير را از جلويم بردار. اين كار بر شيبه دشوار بود.

مردى به او گفت: آنها را با زعفران بپوشان (با زعفران اندود كن) و او همين كار را كرد.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 273

ص: 265

در باب بعدى و در حديثى به همين مضمون، باز از شيبه سخن خواهيم گفت.

همچنين در «شرح معانى الآثار» طحاوى (1) روايتى اين چنين آمده است: ابن ابى داود از محمدبن صباح، از ابواسماعيل مؤدّب، از عبداللَّه بن مسلم، از هرمز، از عبدالرحمان بن زجّاج نقل كرده كه گفته است: نزد شيبةبن عثمان آمده، به او گفتم:

ابن عباس مى گويد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد، ولى نماز نگزارد. البته دو ركعت نماز در كنار دو ستون جلويى، به گونه اى كه پشت آن حضرت به ستون ها بود، به جا آورد. فهد از محمدبن سعيد، از عبدالرحيم بن سليمان از عبداللَّه بن مسلم براى ما همين روايت را نقل كرده است.

حديث ابن زبير كه در مسند احمدبن حنبل آمده، اين گونه است: عثمان از حماد، از عبداللَّه بن ابى مليكه نقل كرده كه معاويه به مكه آمد، وارد كعبه شد و به دنبال ابن عمر فرستاد و از وى پرسيد: پيامبر صلى الله عليه و آله در كجا نماز خواند؟ او گفت: در كنار درِ كعبه و در ميان دو تيرك (ستون). در اين ميان ابن زبير سر رسيد، در را محكم به هم زد و به معاويه گفت:

تو مى دانستى كه من از آنچه تو مى دانى آگاهم، ولى بر من رشك و حسد بردى.

و حديثِ ابن عباس كه در «سنن دار قطنى» آمده، چنين است: حسين بن اسماعيل، از عيسى بن ابى حرب صفار، از يحيى بن ابى بكير، از عبدالغفار بن قاسم، از حبيب بن ابى ثابت، از سعيدبن جبير از ابن عباس نقل حديث كرده كه گفت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد خانه (كعبه) شد و ميان دو تيرك آن، دو ركعت نماز خواند و سپس بيرون آمد و ميان درِ كعبه و حِجْر هم دو ركعت نماز به جاآورد و فرمود: «اين قبله است». يك بار ديگر هم وارد (كعبه) شد و در آنجا مشغول دعا گرديد و پس از آن بيرون آمد، ولى نماز نخواند.

دار قطنى در حاشيه اين حديث نوشته است: عبدالغفار (از راويان اين حديث) ضعيف است.

اين حديث در «معجم طبرانى كبير» نيز آمده، كه در سلسله اسناد آن ابومريم وجود دارد. معجم طبرانى آن را از تابعين نقل كرده و بقيه رجال آن را مورد اعتماد و ثقه دانسته


1- «شرح معانى الآثار»، ج 1، ص 392، باب «الصلاة في الكعبة».

ص: 266

است، هر چند در خصوص برخى از ايشان، جاى سخن است. و نيز روايتى به نقل از ابن عباس در مُسْنَد بلال حسن بن محمد صباح زعفرانى آمده كه دالّ بر همين نكته است.

متن آن چنين است:

سعيدبن سليمان گويد: عبداللَّه بن المؤمل گفته است: از ابن ابى مليكه و او از ابن عباس شنيده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعبه بود و بلال و فضل كنارِ در بودند. بلال گفت: حضرت سجده كرد، و فضل گفت: نه، ايشان به ركوع رفت.

و حديث عبداللَّه بن عمر را، كه در آن از بلال سخن رفته باشد، ابواحمدبن حسين حاكم برايم نقل كرده و اجازه ام داده و گفته است: محمدبن ازبكِ بدرى، در طى دوران تحصيل نزد او در دمشق، در سفر سوم گفته است: محمدبن عبدالمؤمن صورى از عبداللَّه بن احمدبن قدامه، از احمدبن مقرّب كَرْخى و نفيسه دختر ابوطالب بزّار از طراد بن محمد قرشى، از احمدبن محمدبن احمدبن حسنون نرسى، از محمدبن عمروبن بَحْتَرى، از ابواحمد فرج بن عبيد جشمى، از غارم ابوالنعمان، از حمادبن زيدبن عمروبن دينار، از ابن عمر نقل كرده كه گفت: «پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درون كعبه نماز گزارد». اين حديث را از غارم و او از حماد چنين روايت كرده اند، ولى قتيبه به گونه اى ديگر روايت كرده؛ وى حديث را از حماد روايت كرده، ولى در اسناد آن بلال را افزوده است. روايت قتيبه را ترمذى به نقل از وى آورده و گفته است: اين حديث، حسن و صحيح است.

طحاوى در «شرح معانى الآثار» (1) مى گويد: ابومرزوق از وهب؛ يعنى ابن جرير و او از شعيب، از سماك حنفى نقل كرده كه مى گويد: از ابن عمر شنيدم كه مى گفت:

پيامبرخدا صلى الله عليه و آله در خانه (كعبه) نمازگزارد وكسى خواهد آمد- يعنى ابن عباس- و اين را انكار خواهد كرد، به سخن او توجهى مكن. همچنين مى گويد: فهد از ابونعيم، از مسعر، از سماك حنفى نقل كرده كه گفت: از ابن عباس شنيدم كه مى گفت: بقيه خانه كعبه را پشت سر خود قرار مده و به تمامى آن اقتدا كن. و از ابن عمر شنيدم كه مى گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله دركعبه نماز گزارد.


1- شرح معانى الآثار، ج 1، ص 391، باب «الصلاة في الكعبة».

ص: 267

و حديث عبدالرحمان بن صفوان در «معجم الكبير» طبرانى روايت شده و متن آن چنين است: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را همراه يارانش ديدم، نزد دو نفر از ايشان رفتم و گفتم: وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله وارد خانه كعبه شد، چه كرد؟ (يكى از ايشان) گفت: ميان دو ستون، در سمتِ راستِ كعبه دو ركعت نماز گزارد. و آن گونه كه استادمان ابوالحسن حافظ مى گويد، رجال طبرانى، همه رجال «صحيح» هستند.

در «مسند البزّار» نيز چنين آمده است: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد، گفتم:

بايد لباس هايم را بپوشم (و از خانه بيرون شوم). خانه ام بر سر راه قرار داشت ... (آنگاه حديث را ذكر مى كند تا آنجا كه مى گويد:) وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله بيرون شد، از يكى از همراهان پرسيدم: رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در كجا نماز گزارد؟ گفت: دو ركعت نماز در كنار تيرك ميانى به طرف راست آن، به جاى آورد.

در «سنن ابى داود سجستانى» نيز به نقل از اساتيد خود و از گروهى كه در «شرح معانى الآثار» طحاوى نامى از ايشان نيست، چنين روايت شده است: ربيع حبرى، از عبداللَّه بن حميدى، از محمدبن فضيل بن غزوان، از يزيدبن ابى زناد، از مجاهد، از ابن صفوان يا عبداللَّه بن صفوان نقل كرده كه گفت: شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، وارد (كعبه) شده است. لباسهايم را پوشيدم؛ وقتى رسيدم (آن حضرت صلى الله عليه و آله) از كعبه بيرون آمده بود. پرسيدم: رسول خدا صلى الله عليه و آله در كجاى كعبه نماز به جا آورد؟ گفتند: همين طرفى كه ايستاده اى. پرسيدم: چند ركعت نماز خواند؟ پاسخ دادند: دو ركعت.

و نيز در حديث عثمان بن طلحه، كه در «صحيح مسلم» با ترديد روايت شده، (زيرا با سند خود به نقل از ابن عمر، داستان ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه را روايت كرده) مى گويد:

«بلال يا عثمان بن طلحه» خبرم دادند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد؛ در برخى نسخه هاى (صحيح) مسلم به گفته «نووى»، «بلال و عثمان بن طلحه» آمده و اين روايت با روايتى كه خود مسلم ذكر مى كند- و آن را خواهيم آورد- و بى اشكال هم نيست، تأييد مى شود؛ اشكالش در آن است كه يكى از راويان به توّهم منسوب شده است.

مضمون حديث عثمان بن طلحه، بدون شك و ترديد، در مسند احمدبن حنبل هم

ص: 268

روايت شده است و متن آن چنين است: پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه بوده است. مى گويد: اين حديث درستى است (و عبارت كامل آن است كه) روبه روى تو وقتى داخل كعبه مى شوى ميان دو ستون آن مصلّاى پيامبر بوده و رجال احمد همان رجال صحيحين است و طبرانى نيز آن را در «معجم الكبير» روايت كرده است.

در «معجم ابن قانع» نيز بدين صورت روايت شده: محمدبن يونس از مسلم بن ابراهيم، از حمادبن سلمه، از هشام بن عروه، از پدرش، از عثمان بن طلحه نقل كرده كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله (در كعبه) ميان دو ستون، نماز گزارد.

همچنين در «شرح معانى الآثار» طحاوى روايت شده كه متن آن چنين است:

على بن عبدالرحمان، از عفان، از حمادبن سلمه، از هشام بن عروه، از عروه، از عثمان بن طلحه روايت شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد خانه كعبه شد و در آنجا روبه رو، ميان دو ستون، دو ركعت نماز به جاآورد. استاد ما ابوالفضل حافظ اين حديث را كه از روايت ابن قانع است، «حسن» مى داند.

حديث عمربن خطاب كه در «سنن ابى داود سجستانى» آمده، اين گونه است:

زهيربن حرب از جرير، از يزيدبن ابى زناد، از مجاهد و او از عبدالرحمان بن صفوان روايت كرده است كه گفت: به عمربن خطاب گفتم: وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد، چه كرد؟ گفت: دو ركعت نماز خواند. طحاوى همين روايت را در «شرح معانى الآثار» آورده و گفته است: معلى بن شيبه از اسحاق بن ابراهيم حنظلى از جرير نقل كرده و بقيه حديث را عيناً مى آورد، امّا به جاى «ابن خطاب» مى گويد: «ابن ابى زناد» و نيز آورده است: ابن ابى داود از ابوالوليد، از جريربن عبدالحميد نقل كرده كه با همان اسناد روايت را نقل مى كند، ولى اين بار (به جاى عبدالرحمان بن صفوان) عبداللَّه بن صفوان مى آورد.

و حديث ابوهريره كه در «مسند بزّار» روايت شده، چنين است: در روز فتح مكه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به امّ عثمان بن طلحه پيغام داد كه كليد كعبه را بياورد. گفت: نه به لات و عزّى سوگند كه كليد را نمى فرستم! كسى با خشونت به وى دستور آوردن كليد را داد. (1) پسرش


1- همچنان كه در «مجمع الزوائد» هيثمى آمده است: كسى را براى گرفتن قهرىِ كليد، نزد وى فرستاد.

ص: 269

عثمان گفت: اى رسول خدا، مادرم هنوز در هواى كفر بسر مى برد. مرا بفرست تا كليد را برايت بياورم. مى گويد: او رفت و به مادرش گفت: مادر! اين بار با دفعات ديگر تفاوت دارد و اگر كليد را به او ندهى تو را مى كشد. مادرش كليد را درآورد و به او داد و او نيز شتابان نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. وقتى به آن حضرت صلى الله عليه و آله نزديك شد، كليد را اين دست و آن دست كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست. «عثمان» بر زانو نشست و كليد را به حضرت صلى الله عليه و آله داد. آنگاه به كنار در آمده، انعامش داد. وى در ادامه مى گويد: سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله در را باز كرد و آنگاه به نزديك اركان كعبه و ديوارهاى آن رفت و دعا كرد و سپس در ميان دو ستون، دو ركعت نماز به جا آورد.

در اسناد اين حديث در «مسند بزّار»، زيدبن عوف وجود دارد كه ضعيف است.

حديث عايشه كه در «سنن بيهقى» آمده، از اين قرار است: ابوعبداللَّه حافظ گويد:

ابوالعباس محمدبن يعقوب از احمدبن عيسى بن زيدبن عبدالجباربن مالك لخمى در تنيّس از عمروبن ابى سلمه تنّيسى از زهيربن محمد، از موسى بن عقبه و او از سالم بن عبداللَّه نقل كرده كه عايشه گفت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد و تا هنگامى كه از آن بيرون آمد چشم از جاى سجده خويش برنداشت.

اين حديث را حاكم در «مستدرك» با همين اسناد آورده و گفته است: صحيح است به شرط نقلِ شيخين، (1) ولى آن دو اين روايت را نياورده اند. (2) اما حديث اسامه كه همچون روايات پيش گفته، نماز خواندنِ پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را تأييد مى كند، در «شرح معانى الآثار» طحاوى نيز آمده، آنجا كه مى گويد: حسين بن نصر از ابن ابى شريح، از محمدبن جعفر، از علاءبن عبدالرحمان نقل كرده كه گفت: همراه پدرم بودم كه به عبداللَّه بن عمر برخورديم. پدرم از او پرسيد (و من مى شنيدم): وقتى


1- يعنى بخارى و مسلم.
2- المستدرك على الصحيحين، ج 1، ص 479

ص: 270

رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد، در كجا نماز خواند؟ ابن عمر گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان اسامه (1) و بلال وارد كعبه گرديد. وقتى آن دو بيرون آمدند، از ايشان پرسيدم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در كجا نماز گزارد؟ گفت: در همان جهتى كه قرار گرفته است.

ابن خزيمه، از احمدبن اشكاب، از ابومعاويه، از اعمش، از عماره، از ابى شعثاء، از ابن عمر نقل كرده كه گفت: ديدم كه آن حضرت وارد كعبه گرديد و ميان دو تيرك قرار گرفت و رفت تا به ديوار چسبيد، در آن جا برخاست و نمازگزارد. آمدم كنار وى قرار گرفتم، چهار ركعت نماز خواند. گفتم: به من بگو رسول خدا صلى الله عليه و آله داخل كعبه، در كجا نماز خواند؟ گفت: اسامه به من گفت كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله در اين جا نماز خواند. (2) اين بود احاديث صحابه اى كه نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را تأييد مى كردند.

اما حديث كسانى كه آن را نفى كرده اند؛ از جمله حديث اسامه است كه در «سنن نسائى» اين گونه آمده است: حاجب بن سليمان منبجى، از عبدالمجيدبن ابى رواد، از ابن جُرَيج از عطا، از اسامة بن زيد نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه گرديد و در اطراف آن به تسبيح و تكبير پرداخت، ولى نماز نخواند. آن گاه بيرون آمد و درپشت مقام (ابراهيم عليه السلام) دو ركعت نماز خواند. سپس فرمود: اين قبله است. در صحيح مسلم اين روايت از عطا، از عبداللَّه بن عباس و آنگاه از اسامه نقل شده است.

حديث فضل بن عباس در نفى نماز خواندن (پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه) در كتاب «طبقات» محمدبن سعد، كاتب «واقدى» نيز آمده و متن آن چنين است: موسى بن داود از حمادبن سلمه، از عمرو بن دينار، از ابن عباس، از فضل نقل كرده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد و به تسبيح و تكبير و دعا مشغول بود، ولى به ركوع نرفت. استاد ما شيخ ابوالفضل حافظ پس از آوردن اين حديث از اين طريق گويد: رجال آن، رجال مسلم است. جز اين كه


1- در اصل، «اسامة بن زيد» آمده است.
2- «شرح معانى الآثار»، ج 1، ص 391

ص: 271

موسى بن داود صيتى قاضىِ طرطوش نيز در آن هست و گفته شده كه او به تنهايى از حمادبن سلمه نقل كرده است. استاد ما ابوالفضل حافظ اين حديث را از معجم ابن قانع نيز آورده و پس از آوردن حديث از اين طريق، گويد: اين حديث از اين نظر عجيب است. (اين حديث) در «مسند احمدبن حنبل» نيز روايت شده و متن آن چنين است: از ابن عباس و او از فضل بن عباس نقل كرده است كه گفت: همراه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد (كعبه) شد و پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه نماز نخواند، ولى وقتى از آن بيرون شد، ايستاد و در كنار درِ كعبه دو ركعت نماز به جاى آورد. «طبرانى» نيز مضمون همين حديث را در «معجم الكبير» خود روايت كرده و رجال او، رجال «احمدبن حنبل» و رجال «احمدبن حنبل» نيز همان رجال الصحيح است.

حديث عبداللَّه بن عباس در نفى نماز (پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه) بدون اسناد به اسامه و برادر خود الفضل در «صحيح بخارى» و «صحيح مسلم» آمده است. «بخارى» اين حديث را به نقل از اسحاق بن نصر، از عبدالرزاق، از ابن جُرَيج از عطا و او از ابن عباس آورده است كه مى گفت: وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد، در اطراف آن به دعا پرداخت.

مشهور آن است كه اين حديث از عبدالرزاق با اين اسناد، از ابن عباس، از اسامه نقل شده است. «نسائى» و ديگران نيز آن را به همين صورت روايت كرده اند، ولى «مسلم» مى گويد: شيبان بن فروخ از هُمام، از عطا، از ابن عباس نقل كرده كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد، در كعبه شش ستون وجود داشت، كه وى به كنار يكايك آنها رفت و دعا كرد، ولى نماز نخواند.

ترجيح روايت كسانى كه نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را تأييد كرده اند و جمع ميان دو نظريه

ابوعمربن عبدالبرّ حافظ گويد: روايت ابن عمر به نقل از بلال كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه نماز گزارد، اولويّت دارد بر روايت ابن عباس كه از اسامه نقل شد كه مى گفت:

حضرت نماز نخواند؛ زيرا در آن روايت، افزوده قابل قبولى وجود دارد و قول كسى كه بگويد كسى كارى انجام نداده است، شهادت محسوب نمى شود ...

سهيلى در «الروض الأُنُف» مى گويد: و اما ورود آن حضرت صلى الله عليه و آله به كعبه و اقامه نماز

ص: 272

توسط ايشان در آنجا، مطلبى است كه از حديث بلال برداشت مى شود و اين مطلب كه ايشان در آنجا نماز نخوانده اند از روايت ابن عباس استفاده مى شود و در اين ميان، مردم بايد حديث بلال را بپذيرند؛ زير او نماز را تأييد كرده و ابن عباس آن را نفى كرده است و شهادتِ تأييدكننده را بايد پذيرفت و شهادت نفى كننده ناپذيرفتنى است و هركس سخن بلال (نماز خواندن پيامبر صلى الله عليه و آله) را به دعا كردن، تفسير و تأويل كند، بى مورد است؛ زيرا در حديث ابن عمر، قيد دو ركعت نماز آمده است، (و معنا كردن «نماز» به «دعا» و ...

بى جاست). ولى روايت ابن عباس و روايت بلال هر دو صحيح هستند؛ چراكه آن حضرت صلى الله عليه و آله روز عيد قربان وارد كعبه شد، ولى نماز نخواند، امّا فرداى آن روز وارد شد و نماز خواند كه در حَجّةالوداع بوده است. اين حديث از ابن عمر با اسناد درست و صحيح روايت شده و «دار قطنى» آن را آورده و از افزوده هاى اوست. (1) «شيخ محى الدين نووى» در شرح صحيح مسلم مى گويد: اهل حديث همگى روايت بلال را ملاك قرار مى دهند؛ زيرا او تأييد كرده و آگاهى و خبر افزوده اى در حديث او هست، لذا ترجيح آن واجب مى آيد. مى گويد: اما اين كه اسامه (نماز پيامبر صلى الله عليه و آله را) نفى كرده، مى تواند بدين صورت باشد كه آنها وقتى وارد كعبه شدند، در را بستند و مشغول دعا شدند و اسامه پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه دعا مى كند. سپس اسامه در گوشه اى و پيامبر صلى الله عليه و آله در گوشه ديگر، مشغول (عبادت) شدند و بلال نزديك پيامبر صلى الله عليه و آله بوده و پيامبر صلى الله عليه و آله كه نماز خواند، بلال او را ديد، ولى اسامه نديد چون دور از ايشان و مشغول نيايش بود و حضرت صلى الله عليه و آله نيز نماز را آهسته مى خواند و چون در بسته بود (داخل كعبه تاريك بود) و اسامه نمى ديد و با توجه به دورى وى و مشغول بودنش به دعا، مى تواند بنا بر گمان خود، نماز خواندن پيامبر صلى الله عليه و آله را نفى كند، ولى براى بلال محقق بود و خبرش را داد.

و در «المجموع» كه همان «شرح مهذّب» است، گويد: نظريه علما بر اين است كه:


1- الروض الأُنُف، ج 4، ص 104

ص: 273

ملاك قرار دادن روايت بلال در تأييد نماز (پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه) اولى است؛ زيرا سخن او تأييد كننده و مثبت است و بر نفى كننده تقدم دارد. بلال زمانى كه با آن حضرت نماز مى خواند نزديك ايشان بود و مواظب هم بود و ديد كه ايشان به نماز ايستاده اند، ولى اسامه از ايشان فاصله داشت و مشغول دعا بود و درِ (كعبه) بسته بود و نماز آن حضرت صلى الله عليه و آله را نديد. بنابراين، استناد به روايت بلال واجب مى آيد؛ زيرا در آن افزوده اى وجود دارد.

«محبّ طبرى» مى گويد: بلال و اسامه در مورد نماز خواندن پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه، اختلاف دارند و حكم علما نيز ترجيح حديث بلال است، چون تأييد كننده است و حاوى ثبت نكته اى است كه اسامه ثبت و ضبط نكرده است و (سخن) تأييد كننده، بر نفى كننده مقدّم است. سپس مى گويد: احتمال دارد كه اسامه پس از ورود آن حضرت صلى الله عليه و آله به كعبه، بنابه ضرورتى، از آنجا دور شده و نماز حضرت صلى الله عليه و آله را نديده است و ابن منذر به نقل از اسامه روايت كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله تصاويرى در كعبه ديد و من (يعنى اسامه) براى او با دلو آب مى آوردم تا روى تصاوير بپاشد. در واقع خبر داده كه او براى آوردن آب، بيرون رفته است (بنابراين مى تواند نماز پيامبر صلى الله عليه و آله را نديده باشد) و آن در روز فتح مكه بوده و نماز خواندن آن حضرت نيز در روز فتح بوده و نه روز حَجةالوداع.

ابوحاتم بن حِبّان مى گويد: بيشتر اين احتمال را مى دهم كه اين دو خبر، حكايت از دو ورود مختلف دارند كه يكى در روز فتح (مكه) بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن نماز گزارده و ديگرى در حَجّةالوداع بوده كه در آن روز در كعبه نماز به جاى نياورده است و بدين ترتيب، تضادى ميان اين دو خبر وجود نخواهد داشت.

قاضى عزالدين بن جماعه نيز بنا بر آنچه دايى ام از او برايم نقل كرده، گفته است:

احمدبن حنبل گفت: هشيم از عبدالملك، از عطا نقل كرده كه اسامةبن زيد گفت: همراه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شدم. حضرت نشست و خداى را ستايش كرد و تكبير و تهليل گفت و بيرون آمد و نماز هم نخواند سپس روز بعد، همراه ايشان (وارد كعبه) شدم.

برخاست و دعا كرد و سپس دو ركعت نماز خواند و سپس بيرون آمد و روبه روى كعبه دو ركعت نماز (ديگر) به جاى آورد و فرمود: قبله اين است. اين روايت را احمدبن منيع در

ص: 274

«مسند» خود و «دار قطنى» و ديگران هم روايت كرده اند و خود سخن كامل و جامعى است كه (هر دو گونه احاديث مورد نظر را) در خود جمع دارد و سپاس خداى را كه چنين جمع و توافقى (در احاديث) پديد آورد و اين خود نعمت بزرگى است و برخى علماى بزرگ نيز اظهار مى دارند كه احتمال مى رود اسامه پس از ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه، بنا بر نيازى، غيبت كرده و از اين رو نماز آن حضرت صلى الله عليه و آله را نديده باشد.

ابن جماعه پس از نقل سخنى از نووى در «المجموع» در جمع ميان حديث بلال و اسامه كه پيش از اين آورديم، مى گويد: اين سخن جاى انتقاد بسيار دارد، ولى بدان نمى پردازم و ضرورتى نيز براى اين كار وجود ندارد.

آنگاه پس از ذكر سخن پيش گفته، ابن حبّان درباره جمع ميان سخنان متناقض بلال و اسامه و سخن خود و نيز سخن محى الدين نووى و هركس كه از ايشان نقل كرده، مى گويد: اين بيانگر آن است كه آنها از آنچه ما در جمع ميان دو حديث گفته ايم، آگاهى نيافته اند.

طحاوى در «شرح معانى الآثار» (1) گفته است: اگر در اين موارد، تواتر اخبار ملاك صحّت قرار گيرد، اين اخبار كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعبه نماز گزارد، بسيار بيش از تواتر اخبارى است كه بر نماز نخواندن آن حضرت صلى الله عليه و آله دلالت دارد و اگر به روايت اسامةبن زيد (كه ابن عباس از وى نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از ورود به كعبه بدون نماز خواندن، از آن خارج شد) توجه شود، ابن عمر و بلال و جابر و شيبةبن عثمان و عثمان بن طلحه نيز حديثى موافق با آنچه ابن عمر از اسامه نقل كرده، از وى روايت كرده اند و از اين رو بر حديثى كه تنها ابن عباس از اسامه نقل كرده، اولى و مقدّم است.

طحاوى نيز مى گويد: شايسته آن است كه وقتى روايات نقل شده از اسامه متضاد و برابر بودند، آنها را كنار بگذاريم و آنچه را كه از بلال روايت شده، در صورتى كه در اين باره (در نقل حديث از وى و در احاديث نقل شده از وى) اختلافى وجود نداشته باشد، مورد تأييد قرار دهيم و بپذيريم.


1- شرح معانى الآثار، ج 1، ص 392، باب «الصلاة في الكعبة».

ص: 275

اين بود آنچه علما در ترجيح حديث بلال (در تأييد نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه) نسبت به حديث مخالف آن و نيز در جمع ميان اين دو حديث مختلف و علّتِ ترجيحِ آن گفته اند.

از ديگر علل ترجيح حديثِ مربوط به نماز خواندن پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه، آن است كه به عقيده من، كعبه معظمه از نظر استحباب تحيّت براى كسى كه وارد آن مى شود، مهم تر از مسجدالحرام است. و تحيّت مسجدالحرام، طواف يا نماز در آن است و طواف كعبه از داخل كه غير مشروع است (و امكان ندارد) پس همچون ديگر مساجد، تنها نماز مى ماند كه مى توان به عنوان تحيّت (سلام و احترام) در آن به جاى آورد، حال چگونه مى توان پذيرفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن مدت طولانى كه به كعبه نيامده بود- يعنى از زمان هجرت به مدينه تا آن زمان، كه هشت سال فاصله است- و با وجود مكث زياد آن حضرت صلى الله عليه و آله در ورود به كعبه، نماز به جاى نياورده باشد؟! چه، از حديث ابن عمر در داستان ورود پيامبر صلى الله عليه و آله و همراهان به كعبه بر مى آيد كه آنان مدتى را در آنجا گذراندند. نووى حتى قيد «مدّتى طولانى» را آورده است.

در «صحيح» بخارى به نقل از ابن عمر، در روايت نافع آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه و هنگامى كه وارد كعبه شد، يك روز تمام را در آن سپرى كرد و ماندن طولانى در يك جا، مستلزم نشستن در آنجاست و بسيار بعيد است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين ورود خود به كعبه، در آن بنشيند و نماز نگزارد، زيرا آن حضرت از اين كه كسى وارد مسجد شود، بى آن كه نماز بگزارد، نهى فرمود است.

از جمله مواردى كه نماز خواندن آن حضرت صلى الله عليه و آله در كعبه را، تأييد مى كند، بستن در كعبه به روى خود- بنا بر خبر وارده در صحيحين (1) و جاهاى ديگر- است، كه حكمت


1- نك: بخارى، ج 3، ص 371- 372 در الحج، باب إغلاق البيت و باب الصلاة فى الكعبة و فى القبلة، باب قول اللَّه تعالى: واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى و فى المساجد باب الابواب و الغلق للكعبة والمساجد، و فى سترة المصلى، باب الصلاة بين السوارى فى غير جماعة و فى التطوع، باب ماجاء فى التطوع مثنى مثنى، فى الجهاد باب الردف على الحمار، و فى المغازى، باب حجة، الوداع؛ صحيح مسلم، شماره 1329 فى الحج، باب استحباب دخول الكعبة الحاج و غيره.

ص: 276

بستن درِ كعبه در حديث ابن عمر، بنا به نظر علما در اين بوده كه مردم به گرد او ازدحام نكنند و او بتواند نمازى را كه مى خواهد در كعبه به جاى آورد. حكمت از بستن در كعبه نيز آن است كه آن حضرت صلى الله عليه و آله بتواند به هر سوى كعبه، نماز بخواند؛ زيرا اگر در باز باشد و ميان او تا درِ كعبه به اندازه انتهاى پالان شتر فاصله نباشد، به دليل عدم روبه رويى با قسمتى از كعبه، نماز درست نيست.

اين دو قول را محبّ طبرى در «القرى» نقل كرده و قول اوّل را درست تر دانسته است. او يادآور شده: اين نظريه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه بيش از دو ركعت- بنا به خبر صحيح از وى- نخوانده، مورد تأييد قرار مى گيرد.

از ميان اقوال علما، كه در جمع ميان اختلاف و تناقض اخبارِ نقل شده از بلال و اسامه و ابن عباس در مورد نماز پيامبر صلى الله عليه و آله آورديم، صحيح ترين آنها، موردى است كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى در كعبه نماز خواند كه اسامه بيرون رفته بود تا براى پاك كردن تصاوير موجود در كعبه آب بياورد و بلال (كه مانده بود) شاهد نماز حضرت صلى الله عليه و آله بود، از اين رو نماز خواندن را تأييد نمود، ولى اسامه كه نديد، آن را نفى كرد. از يك جهت ديگر نيز اين توجيه به صواب نزديكتر است؛ زيرا دليلى در تأييد آن وجود دارد و آن حديثى است كه در «مسند ابى داود طيالسى» روايت شده و چنين است: ابن ابى ذئب از عبدالرحمان بن مهران نقل كرده كه مى گويد: عُمير، خدمتكار ابن عباس، به نقل از اسامةبن زيد نقل كرده كه گفت: در كعبه بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد شدم، (آن حضرت) تصاويرى را ديد يك دلو آب خواست، براى او آوردم، در حالى كه با آب شروع به پاك كردن تصاوير مى كرد و مى فرمود: خدا بكشد قومى را كه آنچه را نيافريده اند، به تصوير مى كشند. پرسيدم: رجال اين حديث «ثقه» هستند؟ ابن ابى ذئب گفت: رجال حديث، محمدبن عبدالرحمان، امام مشهور و استاد او عبدالرحمان بن مهران هستند كه «نسائى» و «ابن سعد» و «ابن حبان» و استادش عمير او را ثقه دانسته اند و بخارى و مسلم و ابوداود و نسائى از او روايت كرده اند و اين حديث با حديث ديگرى كه ابن منذر به همين مضمون روايت كرده، ولى سند آن را نديده ام، مورد تأييد قرار مى گيرد.

ص: 277

درباره وجهى كه نووى در جمع ميان اختلاف در «نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه» بيان كرده (بايد گفت:) اگر هم وقوع چنين امرى امكان داشته باشد، بعيد به نظر مى رسد؛ زيرا وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله به اتفاق اسامه و بلال و ديگر همراهان وارد كعبه گرديد، يا بلافاصله پس از ورود و پيش از اقدام به هر كار ديگرى كه در آنجا انجام داد، به نماز ايستاد و يا اين كه پيش از نماز، به ذكر و دعا و راز ونياز پرداخت. در حالت اوّل، چگونه مى تواند بر اسامه پنهان مانده باشد؟ و در حالت دوم- كه سخن نووى نيز حكايت از همين دارد- لازم مى آمده كه اسامه نيز در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله بماند و دعاها و تسبيحات و نيايش هايش به درگاه خداوندى را زمزمه و تكرار كند، نه اين كه در يك جا تنها شود و به تنهايى مشغول به ذكر و دعا شود و نداند كه پيامبر صلى الله عليه و آله چه مى كند. وجهى كه ابن حِبّان در توجيه اختلاف دو حديث (اسامه و بلال) درباره نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه بيان كرده، جاى تأمل دارد؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه وارد كعبه شد و در آن روز اسامه و بلال و عثمان و طلحه و فضل بن عباس- كه درباره همراهى اين يك، اختلاف است- پيامبر صلى الله عليه و آله را همراهى مى كردند.

حديث مربوط به ورود فضل بن عباس با ايشان در «مسند احمدبن حنبل» و «سنن نسائى» آمده و متن حديث در مسند چنين است: هشيم از چندين نفر و ابن عوف از نافع، از ابن عمر نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه فضل بن عباس و اسامةبن زيد و عثمان بن طلحه و بلال او را همراهى مى كردند، وارد خانه كعبه شد. اسناد اين حديث هم صحيح است، ولى در «صحيح مسلم» روايتى مخالف اين حديث (و منكر همراهى فضل بن عباس) آمده كه بدان اشاره خواهيم كرد. از حديث ابن عمر نيز معلوم شد كه بلال، نماز خواندن پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را به هنگامى كه در روز فتح مكه وارد آن شد، تأييد كرده است. حديث اسامه و فضل نيز نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را نفى كرده است، ولى در اين حديث، زمانى كه نماز در آن نفى شده، تصريح نشده و احتمال دارد در همان زمانى بوده كه ورود آن دو، به همراه پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه ثابت شده و بنا بر گفته «ابن حِبّان» در حَجّةالوداع بوده باشد كه احتمال اول به صواب نزديك تر است؛ زيرا اگر قرار باشد ميان

ص: 278

حديث آنها مبنى بر نفى نماز در زمانى كه همراهى آنها با پيامبر صلى الله عليه و آله در ورود به كعبه، ثابت شده است، از يك سو؛ و حَمْل آن بر زمانى كه ورود آنان ثابت نگشته از سوى ديگر، يكى را برگزينيم، گزينش زمانى كه ورود آنان ثابت شده، اولى است. همچنين در وجهى كه ابن حِبّان محتمل دانسته، اشكال وارد است؛ زيرا مستلزم آن است كه ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه، در حَجّةالوداع به همراهى اسامه و آن كسانى كه همچون وى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله را در كعبه نفى كرده اند، به رغم ميل آن حضرت باشد و گرنه چگونه مى توان حديث كسى را كه به گفته ابن حِبّان نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را نفى كرده، بر آن حمل كرد، با توجه به اين كه آن حديث با حديثى كه از عايشه نقل شده تعارضى ندارد. حديث عايشه گوياى آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حَجّةالوداع وارد كعبه شد. عين حديث از اين قرار است: عايشه مى گويد:

«پيامبر صلى الله عليه و آله از نزد من خيلى آرام و شاداب بيرون شد، ولى وقتى برگشت ناراحت و غمگين بود. به ايشان گفتم: چه شده است؟ فرمود: من وارد كعبه شدم، ولى اى كاش هرگز وارد نمى شدم. بيم آن دارم كه امت خود را از اين پس به مشقت انداخته باشم.»

ولى در عين حال در اسناد اين حديث، كسى وجود دارد كه منسوب به ضعف است اسماعيل بن عبدالملك بن ابى صغير (1) مكى نام دارد و حديث را از ابن أبى مليكه، از عايشه، روايت كرده است. ابن معين و ابوحاتم درباره اش گفته اند: وى قوى نيست.

ابن مهدى اين را روايت كرده و يحيى القطان گويد: او را رها كردم. سپس از سفيان نقل كردم. همه اينها را ذهبى در «الميزان» آورده و اين حديث را از وى نقل كرده است.

آنچه گرايش به صحت اين حديث را تقويت مى كند، آن است كه اعمال و افعال


1- در اصل چنين است، ولى بايد الصُّفَير با فاء يا الصُّفَيراء باشد: نك: التاريخ ابن معين، ج 2، ص 35؛ الجرح والتعديل، ج 2، ص 186؛ التاريخ الكبير، ج 2 ص 317؛ المعرفة و التاريخ، ج 3، ص 108؛ المجروحين، ج 1، ص 121؛ ميزان الاعتدال، ج 1، ص 237؛ الإِكمال، ج 5، ص 187؛ الكاشف، ج 1، ص 75؛ تهذيب الكمال، ج 3، ص 141؛ المغنى فى الضعفاء، ج 1، ص 85؛ تهذيب التهذيب، ج 1، ص 396؛ تقريب التهذب، ج 1، ص 72؛ العقدالثمين تقى فاسى، ج 3، ص 301؛ خلاصة تهذيب الكمال، ص 35

ص: 279

پيامبر صلى الله عليه و آله در ايّام حج با اسناد صحيحى كه هيچ ترديدى در آنها نيست، نقل شده است و در ميان آنچه از اعمال و افعال آن حضرت صلى الله عليه و آله در حج نقل گرديده، چيزى از ورود وى به كعبه در حج بيان نشده است و اگر چنين اتفاقى افتاده بود، حتماً ذكرى از آن به ميان مى آمد، همچنان كه بااسناد صحيح، آمدن آن حضرت صلى الله عليه و آله به چاه زمزم وقصد آب برداشتن از آن و نوشيدن از سقاخانه، ذكر شده است و اگر ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه در ايام حج صورت گرفته بود، از مسائلى چون زمزم و ... مهم تر بود (و حتماً ذكر مى شد)، و اين با آنچه بخارى در صحيح خود در باب «الزيارة يوم النحر» آورده و بدان اشاره كرديم، تعارضى ندارد؛ زيرا مى گويد: ابى حسان از ابن عباس نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در ايام منا، كعبه را زيارت مى كرد؛ زيرا زيارت كعبه، مستلزم ورود به آن نيست و طواف آن نيز به مفهوم زيارت است. از آن گذشته عبارت «نقل شده است» يا «گفته شده است» جنبه قطعى نداشته و استدلال بدان، نياز به اثبات دارد.

آنچه حديث منقول از عايشه را تقويت مى كند، انكار چندين نفر از علما نسبت به ورود آن حضرت صلى الله عليه و آله (به كعبه) در حج است كه سفيان بن عُيَيْنَه از ايشان نقل كرده است. به فرض صحّت اين حديث، دليلى مبنى بر اين كه كسانى كه نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را نفى كرده اند، در حَجّةالوداع با ايشان وارد كعبه شده باشند- و بتوان نفى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را (به قول ابن حِبّان) حمل بر اين زمان؛ يعنى حجةالوداع كرد- وجود ندارد. نيز تعارض موجود ميان حديثى كه نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را تأييد كرده و حديثى كه آن را نفى كرده، با جمعى كه ابن حبان ذكر كرده و آنها را تلفيق نموده است، سازگارى ندارد؛ زيرا براى اين گفته ابن حبان دليلى موجود نيست كه مى گويد زمان تأييد نماز از سوى بلال و موافقان وى، غير از زمانى است كه اسامه و موافقان او نماز پيامبر صلى الله عليه و آله را نفى كرده اند. اما اين دليل وجود دارد كه زمانى كه بلال و موافقانش نماز پيامبر صلى الله عليه و آله را تأييد كرده، با زمانى كه اسامه و موافقانش آن را نفى كرده اند، يكسان است و مراد همان روز فتح مكه است كه پيش از اين نيز بدان اشاره شد. در اين صورت، خبر بلال و موافقان وى با خبرى كه اسامه و موافقان او داده اند، تعارض پيدا مى كند و به ترجيح (يكى از دو حديث) يا توفيق (دو

ص: 280

حديث) در همزمانى آنها، افزوده مى شود.

خلاصه اين كه با ابن حِبّان، در اين نظريه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در حَجّةالوداع وقتى وارد كعبه شد- همچنان كه سفيان بن عُيَيْنَه در روايت پيش گفته اظهار داشته و نيز بيهقى ذكر كرده- در آن نماز نخواند، مخالفت شده است.

امّا توجيهى كه سُهيلى (1) در جمع ميان اختلاف حديث بلال و ابن عباس در مورد نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه، مطرح كرده، از چند نظر سزاوار تأمل است:

1- سخن وى مستلزم آن است كه حديث بلال را درتأييد نماز آن حضرت صلى الله عليه و آله بر يك زمان و حديث ابن عباس در نفى آن را، بر زمانِ ديگرى حمل كنيم. اين امر همان اشكالى را دارد كه در سخنان ابن حبّان وجود داشت؛ يعنى حمل حديث تأييد نماز بر يك زمان و حديث نفى آن بر زمانى ديگر؛ در حالى كه زمانِ مورد نظر، در هر دو حديث، يكى است.

2- سخن سُهيلى مستلزم آن است كه تأييد و نفى نماز در دو زمان، در موسم حَجّةالوداع باشد، اشكال آن در اين است كه بى هيچ شكى، تأييد نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه از سوى بلال- بنا به حديث عمر در صحيحين و جاهاى ديگر- در روز فتح مكه بوده است و نفى نماز از سوى ابن عباس- اگر منظور فضل بن عباس باشد- محمول بر زمانى است كه ورود وى ثابت شده باشد، كه همان فتح مكه است.

واگر منظور عبداللَّه بن عباس باشد كه اصولًا ورود وى، نه در روز فتح و نه در حَجّةالوداع، تأييد نشده است و بنابراين، نفى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه از سوى وى، مستند به گفته برادرش فضل و اسامه است؛ چرا كه خبر را از ايشان روايت كرده است. پيش از اين مطرح شد كه نفى آن دو، محمول بر زمانى است كه ورود ايشان به كعبه تأييد شده باشد؛ يعنى زمان فتح مكه، پس نفى عبداللَّه بن عباس نيز چنين است، و اگر چنين باشد، گفته سهيلى در اين كه تأييد نماز در كعبه از سوى بلال و نفى نماز از سوى ابن عباس در حجةالوداع است، درست نخواهد بود؛ زيرا مستلزم آن است كه دوبار ورود آن


1- الروض الأُنُف، ج 4، ص 104

ص: 281

حضرت صلى الله عليه و آله به كعبه در حجةالوداع را بپذيريم، درحالى كه در تأييد ورود يكبار در حجةالوداع نيز- چنان كه گفته شد- جاى بحث است، چه رسد به دوبار!

در حديثى كه سهيلى در جمع دو حديثِ متضاد آورده، مطلبى در اين باره وجود ندارد كه بايد در زمان ياد شده، اتفاق افتاده باشد. لفظ اين حديث در كتاب دارقطنى از اين قراراست: عبداللَّه بن محمدبن عبدالعزيز از وهب بن منبّه از دايى خود، ازابن ابى ليلى، از عكرمةبن خالد، از يحيى بن جعده، از عبداللَّه بن عمر نقل كرده كه گفته است:

پيامبر صلى الله عليه و آله وارد خانه كعبه شد، سپس بيرون آمد و بلال پشت سرش بود. از بلال پرسيدم: آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز خواند؟ گفت: نه، فرداى آن روز (آن حضرت) وارد (كعبه) شد، از بلال پرسيدم: آيا نماز خواند؟ گفت: آرى. دو ركعت.

روبه روى تنه درخت خرما به گونه اى ايستاد كه تيرك دوّمى در سمت راستش باشد.

دارقطنى در حاشيه اين حديث نوشته است: ابن ابى ليلى، حافظ نيست.

در اين حديث چنان كه ديده مى شود، سخنى از زمان ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه نرفته است و اگر چنين فرض كنيم كه در اين حديث دو دفعه ورود (به كعبه) و نماز دريكى از دفعات، شده كه آن هم در حَجّةالوداع و روز عيد قربان و يا بنا بر برداشت سهيلى فرداى آن روز است، نشانى دال بر اين احتمال در حديث يافت نمى شود؛ چرا كه احتمال مى رود آن دو روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله طى آنها وارد كعبه شده (و اتفاق مطرح در حديث) روز عيد قربان و اولين روز بعد از آن، يا روز اوّل بعد از عيد قربان و دومين روز بعد از عيد قربان بوده است، يا اين كه آن دو روز در فاصله ورود به مكه و خروج از آن براى وقوف در عرفه بوده است. مى دانيم كه آمدن حضرت صلى الله عليه و آله به مكه صبح روز چهارم ذى حجه رخ داده است.

در حديثى كه دار قطنى ذكر كرده، به فرض كه آن را حمل بر حجةالوداع كنيم، چيزى مانع از اين احتمال ها وجود ندارد. هر چند در صحيح بخارى مطلبى ذكر شده كه

ص: 282

احتمال آخر را منتفى مى سازد، هر چند دارقطنى اين احتمال را مى دهد. در صحيح بخارى آمده است: محمدبن ابى بكر، از فضيل، از موسى بن عقبه، از كريب از عبداللَّه بن عباس نقل كرده كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله به مكه آمد و طواف كرد و ميان صفا و مروه به سعى پرداخت و پس از طواف به دور كعبه، به آن نزديك نشد تا اين كه از عرفه بازگشت.

بخارى همين حديث را با همين اسناد، در جاى ديگر همراه با مطالب ديگرى مربوط به حج پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده است و اگر اين احتمال آخرى غير ممكن باشد، احتمال هاى ديگر و نيز احتمالى كه سهيلى ياد كرده، نفى مى شود و فرض اينكه گفته سهيلى واقعيت داشته باشد و احتمال هاى ديگر نيز جايز باشند، نياز به دليل ترجيحى براى آنچه ذكر كرده و متعدد بودن (ورود حضرت صلى الله عليه و آله به كعبه) مطرح مى گردد.

و چنان كه حديثى را كه دارقطنى ذكر كرده، بر اين حمل كنيم كه دوبار ورود به كعبه صورت پذيرفته باشد و نماز در يكى از آن دفعات در زمان فتح مكه اقامه شده باشد، با توجه به آنچه سهيلى گفته كه پيامبر صلى الله عليه و آله در عيد قربان حجةالوداع وارد كعبه شد، ولى در آن روز در كعبه نماز نخواند و روز بعد وارد آن شد و نماز به جاى آورد، درست نخواهد بود؛ زيرا چنين چيزى با برداشتى كه از اين حديث مى شود، تعارض دارد، چون طبق اين حديث، اتفاق ورود در زمان فتح مكه صورت گرفته است كه با آنچه از بلال نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى روز فتح مكه وارد كعبه شد، در آنجا نماز خواند نيز تعارض دارد.

3- سخن سهيلى مستلزم آن است كه اسناد حديثى كه به آن اشاره كرده، همه «حَسَن» و قابل قبول باشند، حال آن كه با توجه به ضعفى كه در اسناد اين حديث وجود دارد، چنين شرطى محرز نشده است. از اين گذشته اشكال ديگرى نيز وجود دارد و آن مجهول بودن متن آن است، چون اگر آن را مربوط به زمان فتح مكه بدانيم، مستلزم آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه وقتى وارد كعبه شد، نماز به جا نياورد و در روز دومِ ورود، نماز به جا آورده باشد كه اين با حديث ابن عمر درباره ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه در

ص: 283

روز فتح مكه و نماز گزاردن در اين روز در كعبه مخالف است كه بلال هم- بنا به برداشتى كه از حديث سابق مى شود- از آن سخن گفته و در «صحيح مسلم» هم آمده است.

مانند اين حديث از ايوب سختيانى، از نافع، از ابن عمر در «مسند حُمَيْدى» (1) هم روايت شده است.

از عُبَيداللَّه بن عمربن حفص بن عاصم بن عمربن خطاب هم در «سنن بيهقى» آمده است و اگر چنين باشد حديثى كه دارقطنى نقل كرده، به دليل مخالفت با روايت نقل شده از نافع، به نقل از ابن عمر، ضعيف و غيرقابل اعتنا است. ضعفى هم كه در اسناد حديث دارقطنى مطرح است، وجود محمّدبن ابى ليلى (2) به عنوان راوى در آن است كه به دليل حفظِ نادرستِ حديث و پراكنده گويى و فراوانى اشتباه- هر چند راستگو باشد- ضعيف به شمار مى رود. شُعبه درباره اش مى گويد: كسى را از ابن أبى ليلى بد حافظه تر نديده ام و احمدبن حنبل مى گويد: خيلى بدحافظه و پراكنده گو بود و ابوحاتم (3) گويد: خيلى بدحافظه بود. به قضاوت پرداخت ولى خوب از عهده برنيامد. متهم به دروغ نيست، ولى خطاهاى فراوان از او سرزده است. حديثش را مى توان نوشت، ولى قابل استدلال نيست و ابن حِبّان درباره اش گفته است: (4) خيلى بدحافظه و پراشتباه بود و در حديث فراوان خطا مى كرد و شايسته توجه نيست؛ و دارقطنى مى گويد: بدحافظه و پندارباف است؛ و ابواحمد حاكم گويد: اغلب احاديث وى برعكس است. كسى كه در حافظه اش، چنين باشد نمى توان احاديثى كه روايت كرده، استناد جُست به ويژه هنگامى كه حديث او با روايت صحيحى كه نقل شده، تعارض داشته باشد، كه در اين صورت بايد به آن حديث صحيح استناد كرد؛ زيرا داراى مزيّتى است كه ترجيح آن را توجيه مى كند، گو اين كه من مطلبى دال بر روايت كردن ابن ابى ليلى از عكرمةبن خالد يا روايت عكرمه از يحيى بن


1- مسند حميدى، ج 1، ص 82، شماره 149
2- او محمدبن عبدالرحمان بن ابى ليلى است كه براى بنى اميه و سپس بنى عباس بر مسند قضا نشست و درسال 148 ه. وفات يافت.
3- الجرح و التعديل، ج 7، ص 322
4- المجروحين من المحدثين، ج 2، ص 243

ص: 284

جعده و يا روايت يحيى از ابن عمر، نديده ام.

از ديگر نكات قابل تأمل، كه سهيلى براى جمع ميان دو حديث آورده، آن است كه حديث ابن عباس (كه مى گويد پيامبر صلى الله عليه و آله در داخل كعبه نماز نخواند) را حمل بر آن مى كند كه او نماز پيامبر صلى الله عليه و آله را در روز عيد قربانِ حَجّةالوداع نفى كرده است؛ زيرا در حديث ابن عباس مطلبى نشان دهد پيامبر صلى الله عليه و آله در حَجّةالوداع وارد كعبه شده باشد، وجود ندارد، حال آن كه بنا بر آنچه در «معجم الكبير» طبرانى آمده، از ابن عباس حديثى بر خلاف اين امر روايت شده است. متن حديث چنين است:

محمدبن حاجهان جُندى شاپورى از محمودبن غيلان، از يحيى بن آدم، از زهير، از جابر، از عِكرمه و او از ابن عباس نقل كرده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در (زمان) حج وارد كعبه نشد، بلكه درسال فتح مكه وارد شد ووقتى به آنجا رسيد، چهارركعت نمازگزارد. يااين كه گفت: دو ركعت در ميان حِجْر و درِ كعبه روى به كعبه به جاى آورد وفرمود: اين قبله است.

امّا آنچه ابن جماعه در جمع ميان دو حديث بلال و اسامه آورده، از نظر استحكام و متانت، جاى تأمل دارد؛ زيرا حديثى كه دو حديث پيش گفته را با آن جمع كرده، مستلزم آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله دوبار وارد كعبه شده، و در بار دوم نماز خوانده باشد، و اين مشروط بر آن است كه- بنا بر سخن پيش گفته نووى- در زمان فتح مكه چنين اتفاقى رخ داده باشد، و اگر چنين باشد، نمازى كه اسامه- براى روز اوّل- نفى كرده اگر همان نمازى باشد كه بلال آن را نقل و تثبيت كرده، در آن اختلاف دارند و اين اختلاف نيز با تأييد نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در روزى جز آن روز كه بلال نماز را تأييد كرده است، منتفى نمى شود؛ زيرا اين جز آن نمازى است كه بلال تأييد كرده است؛ و اختلاف آنها در نماز روز اول و نه روز دوّم است. توجيه وجمعى كه ابن جماعه انجام داده، در صورتى قابل پذيرش بود كه در حديث ابن عمر چنين مى آمد: «نماز مورد تأييد بلال در زمان فتح بوده است» و ديگر به روزى كه اين اتفاق افتاده، اشاره اى نمى شد؛ در حالى كه ابن عمر روزى را كه بلال در آن نماز (پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه) را تأييد كرده، مشخص ساخته است. پس جمع اين حديث با آن حديث، توجيه ناپذير و نادرست است. واللَّه اعلم.

ص: 285

از اسامه خبرى روايت شده و از آن چنين برداشت مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز ورود به كعبه، در جريان فتح مكه، در آن نماز خوانده است. اين خبر در مسند بلال حسن بن محمدبن صباح زعفرانى و نيز در «صحيح مسلم» آمده است. متن آن در «صحيح مسلم»، چنين آمده است: حميدبن مسعده از خالد؛ يعنى ابن حارث از عبداللَّه بن عون، از نافع و او از عبداللَّه بن عمر نقل كرده كه: وى زمانى به كعبه رسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و اسامه و بلال وارد شده بودند و عثمان بن طلحه نيز در را به روى ايشان بست. اندك زمانى در آنجا ماندند، آنگاه در باز شد و پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد. مى گويد: از پلّه بالا رفتم و وارد كعبه شدم، پرسيدم: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در كجا نماز خواند؟ گفتند: در اينجا و فراموش كردم كه بپرسم چند ركعت نماز خواند.

از اين حديث برداشت مى شود كه ابن عمر از بلال و اسامه و عثمان، درباره نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه، آن هم در اين ورود پرسيده است و آنها همگى به ابن عمر پاسخ گفته اند و اين توهّمى بيش نيست كه براى يكى از راويان رخ داده؛ زيرا قاضى عياض از دارقطنى نقل كرده كه گفت: در اينجا ابن عون دچار توهّم شده و ديگران با او مخالفند و تنها به بلال اسناد داده اند.

قاضى مى گويد: و اين همان مطلبى است كه «مسلم» از راه هاى ديگر ذكر كرده است و درباره بلال پرسيدم، گفت: ولى او در روايت حرمله نيز- كه از ابن وهب نقل كرده- قرار دارد و بلال يا عثمان بن طلحه به من خبر داد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در درون كعبه، به نماز ايستاد و اين نظر عامه علما و شيوخ ماست. و در برخى نسخه ها آمده است: و عثمان بن ابى طلحه (به جاى عثمان بن طلحه) مى گويد: منظور او روايت ابن عون است و قول مشهور آن است كه بلال در اين روايت منفرد است.

در ترجيح خبر بلال بر خبر اسامه، و در جمع ميان اين دو، سخن به درازا كشيد، ولى اين تفصيل لازم بود؛ زيرا متضمّن فوايدى است كه اهل علم و شيفتگان دانش را مغتنم آيد.

اما درباره ترجيح خبر بلال بر خبر فضل بن عباس، كه با خبر بلال در مورد

ص: 286

نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه در روز فتح مكه تعارض دارد، بايد گفت: اهل حديث در صحّت خبر بلال در اين مورد، اتفاق نظر دارند و اختلاف ايشان در مورد صحّت حديث فضل بن عباس است؛ زيرا در حديث ابن عمر در مورد ورود فضل به كعبه در روز فتح مكه و همراهىِ وى با پيامبر صلى الله عليه و آله و اسامه و عثمان بن طلحه، اختلاف وجود دارد. چون از «صحيح» مسلم در «صحيح» ابن شهاب زهرى، از سالم بن عبداللَّه بن عمر، از پدرش روايت داريم كه گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله را به هنگامى كه وارد كعبه شد ديدم و اسامةبن زيد و بلال و عثمان بن طلحه او را همراهى مى كردند، (در اين حال) فرد ديگرى همراه آنان نبود. آنگاه (كه وارد كعبه شدند) در بسته شد و ... و اين مستلزم آن است كه فضل با افراد ياد شده وارد كعبه نشده باشد.

در مسند ابن حنبل خبرى آمده كه با خبر ياد شده تعارض دارد؛ زيرا طبق روايتى از هُشَيم از بيش از يك نفر و ابن عون از نافع و او از ابن عمر نقل كرده كه گفته است:

رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه فضل بن عباس و اسامةبن زيد همراهى اش مى كردند، وارد كعبه شد و بقيه حديث را نقل مى كند. نسائى نيز اين خبر را روايت كرده است. طبق روايتى كه به ما رسيده، وى گفته است: يعقوب بن ابراهيم از هُشَيم، از ابن عون- نقل كرده و- تا آخر حديث. البته اين سلسله اسناد حديث اگر درست هم باشد، باز جاى تأمل دارد؛ چرا كه روايت هشيم گواه بر آن مطلبى است كه شيخ ما حافظ عراقى از مشايخ خود نقل كرده و ضعيف بودن حديث فضل را بيان نموده است.

همچنين حديثى كه مسلم روايت كرده، از نظر صحت و درستى بر ديگر احاديث صحيح- به جز احاديث صحيح بخارى- مزيت دارد؛ چرا كه (احاديث صحيح بخارى) به اعتقاد اهل حديث، از اعتبارى حتى بيش از احاديث صحيح مسلم برخوردار است. و بر فرض تأييد همراهى فضل با پيامبر در ورود به كعبه و نيز به فرض تأييد حديث او در نفى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه در روز فتح (مكه)، هيچ گونه تعارضى ميان اين حديث، با حديث بلال در مورد نماز مورد اشاره، وجود ندارد؛ زيرا نفى نماز از سوى فضل، از اين جهت است كه او به جاآوردن نماز را نديده، نه آن كه نماز گزارده نشده است، چون در تاريخ

ص: 287

ازرقى روايتى از عبدالمجيدبن ابى رواد آمده كه در آن فضل همراهِ پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه به درون كعبه رفته و پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى آوردن آب جهتِ پاك كردن تصاوير درون كعبه، به بيرون فرستاده است. (1) عبدالمجيد مى گويد: حضرت صلى الله عليه و آله در غياب او نماز گزارد و فضل كه براى تهيه آب رفته بود، نماز پيامبر صلى الله عليه و آله را نديد.

همچنين در اين باره روايتى داريم كه تأييدى است بر اين نكته و آن از زهرى نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه وارد كعبه شد و فضل بن عباس را بيرون فرستاد تا از زمزم آب بياورد، سپس دستور داد پارچه اى آوردند و آن را با آب خيس كرد و تصاوير را زدود. (2) بدين ترتيب نماز آن حضرت صلى الله عليه و آله در كعبه، روز فتح مكه، به هنگامى بوده كه فضل براى كارى كه به وى محوّل شده بود، بيرون رفته بود. بدين ترتيب، خبر او با خبر بلال سازگارى دارد.

در مورد ترجيح خبرِ بلال بر خبرِ عبداللَّه بن عباس كه مى گفت پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه نماز نخواند، بايد گفت كه بلال در هنگام نماز، در كنار پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشت و شاهد اين نماز بود و آن را خبر داد، ولى ابن عباس همراه پيامبر صلى الله عليه و آله نبود و به خبر اسامه كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله نماز نخواند- بنا بر آنچه در صحيح مسلم آمده- اعتماد كرد. بايد گفت روايت كسى كه در متن داستان بوده، بر روايت كسى كه در آن حضور نداشت، مقدم است. در ترجيح خبر بلال بر خبر فضل بن عباس و برادرش عبداللَّه بن عباس، از مطالب استاد ما حافظ عراقى استفاده شد.

تعداد دفعات ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه معظّمه پس از هجرت و نخستين ورود آن حضرت

درباره دفعات ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه پس از هجرت، اخبار و رواياتى موجود است و از مجموع آنها برمى آيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از هجرت، چهار بار وارد كعبه شد؛ 1- روز


1- اخبار مكه، ج 1، ص 165
2- همان.

ص: 288

فتح مكه 2- روز بعد از فتح مكه 3- در حَجّةالوداع 4- در عمرةالقضا. البته در مورد هريك اختلاف است و ما اخبارى را كه درباره اين ورودها آمده است، نقل مى كنيم:

در مورد ورود آن حضرت به كعبه در روز فتح مكه، روايتى در «صحيح مسلم» و منابع ديگر و همچنين در حديث ابن عمر- كه پيش از اين اشاره شد- آمده است. متن اين حديث به نقل از «صحيح مسلم» چنين است:

رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح وارد محوطه كعبه شد و به دنبال عثمان بن طلحه فرستاد؛ او كليد را آورد و در را باز كرد ... آنگاه با بلال و اسامةبن زيد و عثمان بن طلحه وارد كعبه شدند و ....

ميان اين حديث ابن عمر با حديثى كه از وى در صحيح مسلم آمده و در آن مى گويد: در سال فتح مكه، رسول اللَّه صلى الله عليه و آله سوار بر شترِ اسامه، جلو آمد تا آن كه شتر در محوطه كعبه به زانو نشست. آنگاه عثمان بن طلحه وارد شد (حضرت صلى الله عليه و آله) به وى فرمود:

كليد را برايم بياور و ... با اين حديث در ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه و نماز وى در آن، تناقضى وجود ندارد؛ زيرا مراد از سال فتح مكه در اين حديث، همان روز فتح- در حديث پيش گفته- است. احاديث يكديگر را تفسير و معنا مى كنند و حديث مجمل را بايد بر حديثِ مشخص حمل كرد.

نووى نيز به همخوانى و سازگارى اين دو خبر اشاره كرده، در «شرح مسلم» مى گويد: اين كه گفته است رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه پيش آمد و وارد محوطه كعبه شد، دليل بر اين است كه احاديث وارده در باب ورود آن حضرت صلى الله عليه و آله به كعبه و گزاردن نماز در آن، در روز فتح مكه بوده است و در اين اختلافى نيست و قطعاً در زمان حَجّةالوداع نبوده است.

در اين ورود به كعبه، از اين نظر كه حضرت صلى الله عليه و آله در آنجا نماز خوانده است يا خير، اختلاف است.

و در مورد ورود آن حضرت به كعبه در روز بعد از فتح مكه، در مسند احمدبن حنبل حديثى آمده كه بر اين مدّعا دلالت دارد؛ آنجا كه آورده است: هُشَيم از

ص: 289

عبدالملك، از عطا و او از اسامةبن زيد نقل كرده كه گفت: همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شدم. آن حضرت صلى الله عليه و آله نشست و حمد و ثناى الهى و تكبير و تهليل گفت و ... (دنباله حديث پيشتر به طور كامل بيان شد.)

و در مورد ورود آن حضرت صلى الله عليه و آله در حجةالوداع روايتى در سنن «ابى داود» و «ابن ماجه» و «جامع ترمذى» و «مستدركِ» حاكم، به روايت اسماعيل بن عبدالملك بن ابى صغير از ابن ابى مليكه، از عايشه آمده كه در بخش قبلى آن را ذكر كرديم و به ضعف موجود در آن هم اشاره شد.

و اما در مورد ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه در «عمرة قضا»، محبّ طبرى در «القرى» به نقل از عروةبن زبير و سعيدبن مسيب حديثى حكايت از اين مسأله آورده است. او در «باب العمره»- كه باب سى و هفتم است- در بخشى با عنوان «در اخبار مربوط عمره حديبيّه و عمره قضا» مى گويد: هشام از پدرش نقل كرده كه گفت: خراش بن اميه در مروه، سرِ پيامبر صلى الله عليه و آله را تراشيد، سپس (آن حضرت صلى الله عليه و آله) وارد كعبه شد. و از سعيدبن مسيّب نقل است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پس از انجام مناسك حج، وارد كعبه شد و تا هنگام اذان ظهر- كه بلال بر فراز كعبه ادا كرد- در آنجا ماند. رسول خدا صلى الله عليه و آله سه روز در مكه باقى ماند و ظهر روز چهارم سهيل بن عمروبن حُوَيطب بن عبدالعّى نزد ايشان آمد. حضرت در ميان انصار نشسته و با سعدبن عباده مشغول گفتگو بود. سعدبن عُباده به حضرت صلى الله عليه و آله گفت: اى محمد، مهلت تو به پايان رسيد، برخيز و از نزد ما برو. فرمود: چه مى شود اگر مرا به حال خود گذاريد كه از شما عروس برگزيدم (حضرت در راه خود با ميمونه هلاليه ازدواج كرده بود) و برايتان غذا درست كرده ام.

محبّ طبرى از درخواست سُهيل از پيامبر صلى الله عليه و آله براى بيرون رفتن و نيز عزيمتِ پيامبر صلى الله عليه و آله به «سرف» و ازدواج وى با ميمونه سخن گفته، ولى اشاره اى نكرده كه اين خبر و خبر قبلى را چه كسى آورده است. در اين دو خبر وارد شدن پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه آمده است. گفتنى است خبرسعيدبن مسيب به دليل دربرداشتن مسائل مربوط به «عمرةالقضا»، از آن يك گوياتر است؛ يعنى ازدواج پيامبر صلى الله عليه و آله با ميمونه و درخواست سهيل بن عمرو از

ص: 290

پيامبر صلى الله عليه و آله براى بيرون شدن از مكه و پاسخ آن حضرت به وى، بنا بر آنچه در خبر آمده، از آن يك، گوياتر است.

البته در صحّت و درستىِ خبر ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه و اذان بلال به هنگام ظهر در كعبه، كاملًا مُطمئن نيستم، اما بر فرض صحّت، با آنچه در صحيحين آمده، منافاتى ندارد.

در صحيحين آمده است: از اسماعيل بن ابى خالد نقل شده كه گفت: به عبداللَّه بن ابى اوفى گفتم: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله در عمره اى كه به جاآورد، وارد كعبه شد؟ گفت: خير. مراد از اين عمره، بنابه گفته علما و آن چنان كه نووى در شرح مسلم و جاهاى ديگر از ايشان نقل كرده، «عمرة القضاء» است.

علت وارد نشدن پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه دراين عمره خواهدآمد وكسى از علما را نديده ام كه قائل به ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه در عمرةالقضاء باشد، آن چنان كه در اين دو خبر آمده است كه ما آنها را به دليل عجيب و شگفت بودن، نقل كرديم. اما ورود آن حضرت صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه و حَجّةالوداع به كعبه، نظرِ ابى حاتم بن حِبّان است؛ زيرا او به اين ترتيب، اختلاف ميان حديث بلال و اسامه در مورد نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را حل كرده و متن سخن او به نظر من بيشتر حاكى از آن است كه هر دو خبر را حمل بر ورود پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان هاى مغايرى بداند كه يكى در روز فتح مكه بوده و در آن نماز خوانده و ديگرى در حجةالوداع بود و در آن نماز نخوانده است.

و اما در مورد نخستين بار كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از هجرت وارد كعبه گرديد، بايد گفت كه در روز فتح مكه بوده؛ زيرا- بنابه حديث ابن ابى اوفى كه پيش از اين، از صحيحين نقل شد- در عمرةالقضاء، وارد كعبه نشده است و اين خبر با آن دو خبرى كه حكايت از ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه در عمرةالقضاء دارند، منافاتى ندارد؛ زيرا اگر خبرهاى صحيحى بودند، احاديث وارده در صحيحين با آنها تطبيق داده مى شد، حال آن كه در صحّت آنها، ترديد وجود دارد.

نووى درباره وارد نشدن پيامبر به كعبه در عمرةالقضاء سخن از ديگرى نقل كرده كه خالى از اشكال هم نيست. وى به هنگام بيان حديث ابن ابى اوفى مى گويد: علما

ص: 291

معتقدند علت وارد نشدن پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه، وجود بت ها و تصاويرى است كه مشركان اجازه نمى دادند آنها را بردارد يا جابه جا كند، ولى هنگامى كه خداوند متعال مكه را براى آن حضرت فتح كرد، وارد كعبه شد و در آن نماز گزارد و پيش از ورود نيز تصاوير را از ميان برد.

بايد بگويم: اين سخن مستلزم آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه نيز تا هنگام خارج كردن تصاوير و موارد ديگرى كه بايد بيرون آورده مى شدند، وارد كعبه نشده باشد. در مسند ابى داود و سجستانى نيز از حديث ابن عباس مطلبى دالّ بر همين نكته، وارد شده است.

روايتى نيز داريم كه متعلق به ابن ابى داود طيالسى و مخالف با حديث پيش گفته است. او در مسند خود مى گويد: از ابن ابى ذئب، از عبدالرحمان بن مهران، از عُمَير، خدمتكار ابن عباس، از اسامة بن زيد نقل شده كه مى گفت: همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شدم، آن حضرت تصاويرى را ديد و دستور داد: دلو آبى بياوريد و در حالى كه تصاوير را با آب مى زدود، مى فرمود: خداوند بكشد قومى را كه آنچه را نمى آفرينند، به تصوير مى كشند! رجال اين حديث جملگى قابل استناد هستند. از اين حديث بر مى آيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام فتح مكه وارد كعبه شده و در آن زمان تصاوير همچنان وجود داشته اند و پس از ورود، اقدام به از بين بردن آنها كرده است. روايتى كه در تاريخ ازرقى به نقل از عبدالعزيزبن (1) ابى رواد آمده و در آن گفته شده كه پس از ورود به كعبه، فضل بن عباس را به دنبال آب فرستاد تا تصاوير در كعبه را پاكسازى كند، (2) دليل بر همين امر است.

گفته ابن اسحاق در سيره خود، در واقعه فتح (مكه) نيز دليل ديگرى است. او مى گويد: وقتى پيامبر طواف خود را به پايان رساند، عثمان بن طلحه را خواست و


1- در اصل چنين است ولى در صفحه 286 همين كتاب، پيش از اين به جاى عبدالعزيز، عبدالمجيد آورده است.
2- اخبار مكه، ج 1، ص 165

ص: 292

كليد كعبه را از او گرفت و درِ كعبه برايش باز شد، آنگاه به درون كعبه رفت؛ در آنجا كبوترى ساخته از چوب ديد، آن را با دست شكست و انداخت ... اين ماجرا حكايت از آن دارد كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد، تصاويرى در آن بوده، و اين كه او وقتى در اين تاريخ مكه را فتح كرد وارد كعبه شد و جز اين كار، به كار ديگرى نپرداخت. واللَّه اعلم.

ص: 293

باب دهم: احكام ورود به كعبه معظمه

فضيلت ورود به كعبه

در زمان تحصيلم نزد احمدبن عمر بغدادى در قاهره و نيز هنگام تحصيلم نزد قاضى و مفتى ابوبكربن حسين شافعى در «طيبه»، هر دو از قول حافظ ابى حجّاج مزّى برايم نقل كردند كه دَرَجى از صيدلانى، از فاطمه جوزانيه، از ابن زيده، از طبرانى، از احمدبن يحيى حلوانى، ازسعيدبن سليمان واسطى، از عبداللَّه بن مؤمل، از عبدالرحمان ابن محيصن، از عطا، از ابن عباس نقل كرده كه گفت:

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هركس وارد كعبه شود و در آن نماز بخواند، يك حسنه به حسابش نوشته مى شود و يك گناه از وى پاك مى گردد و مورد آمرزش قرار مى گيرد.

ودر متن ديگر آمده است كه هركس وارد كعبه شود، آمرزيده شده از آن بيرون آيد.

فاكهى نيز اخبارى در فضيلت ورود به كعبه و نماز در آن آورده است. وى مى گويد:

سعيدبن عبدالرحمان از عبداللَّه بن وليد، از عبدالوهاب بن مجاهد، از پدرش، از ابن عمر نقل كرده كه درباره ورود به كعبه گفته است: ورود به كعبه حسنه است و بيرون آمدن از كعبه عارى شدن از گناه و آمرزيده شدن است.

محمدبن ابى عمر از سفيان، از عبدالكريم ونيز ابوبشر و ابن ابى صيف واسماعيل بن كثير ابوهاشم، همگى از مجاهد نقل كرده اند كه گفت: ورود به كعبه حسنه

ص: 294

است و خروج از آن (برابر با) خروج از گناه و آمرزش است.

فاكهى همچنين مى گويد: احمدبن محمد قرشى از يوسف بن خالد نقل كرده و او از غالب قطان از هندبن اوس كه گفته است: به حج رفته بودم و در آنجا به ابن عمر برخوردم.

گفتم از راه دور آمده، قصد خانه كعبه را دارم. گفت هركس وارد اين بيت مقدس (كعبه) شود و در آن نمازبگزارد، از گناه پاك مى شود، همچون روزى كه از مادر متولد شده باشد. ابن عمر گويد: كسى كه وارد كعبه شود و در آن نماز گزارد، از گناه بيرون شود همانند روزى كه مادر او را به دنيا آورد.

فاكهى مى گويد: از سلمةبن شبيب، از غازيان، از سفيان بن جُرَيج، از عطا نقل شده كه گفت: اگر دو ركعت نماز در كعبه به جاى آورم، برايم خوشايندتر از آن است كه چهار ركعت نماز در مسجدالحرام بخوانم.

فاكهى همچنين گويد: احمدبن حميد، از حسين بن وليد، از عبادبن راشد، از حسن نقل كرده كه گفت: (يك ركعت) نماز در كعبه، برابر با يكصد هزار (ركعت) نماز است.

و از حسن بصرى در رساله مشهورش روايت شده است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

هركس وارد كعبه شود، وارد رحمت خداوند- عزّوجلّ- شده و در پناه خداوند متعال و در امان پروردگار قرار گرفته است و چون از آن بيرون آيد، آمرزيده از گناه است.

و حافظ ابوطاهر سلفى پس از ورود به كعبه چه خوش سرود:

أَ بعْد دخول البيت واللَّه ضامن بنفي قبيح، والخطايا الكوامنُ

فحاشاه، كلّا، بل يسامح كلّها ويرجع كلٌّ، وهو جذلان آمن

اخبارى كه حكايت از عدم استحباب ورود به كعبه دارد

پيشوايان چهارگانه فقه در مورد استحباب ورود به كعبه، اتفاق نظر دارند و مالك فزونىِ ورود به درون كعبه را نيكو دانسته است. در «مناسك» ابن الحاج آمده كه ابن حبيب گويد: مُطْرف از مالك برايم گفت كه از وى درباره نماز در كعبه و ورود به

ص: 295

درون آن پرسيدند، گفت: اين كار بسيار نيكو است.

و نيز در تاريخ ازرقى از سالم بن عبداللَّه بن عمربن خطاب، كه گفته مى شود يكى از هفت نفر فقيه مدينه است و نيز از صدقةبن يسّار از اين روايات آمده است. اخبارى نيز وارد شده كه برخى علما در عدم استحباب ورود به كعبه به آنها استدلال كرده اند و محبّ طبرى همراه با پاسخى كه به آنها داده، در كتاب «القرى» آورده است، كه متن آن را در اصل اين كتاب نقل كرده ايم و در اينجا به بخشى از آن اشاره مى كنيم:

از كسى كه محبّ طبرى خبرش داده بود، آگاهى يافتم كه گفت: در باب ورود به كعبه- كه بيست و هشتمين باب از كتاب «القرى» است- در استدلال آنهايى كه قائل به عدم استحباب ورود به كعبه هستند، آمده است: از عايشه نقل است كه گفت:

رسول خدا صلى الله عليه و آله از نزد من بيرون شد و بسيار شاد و خرسند و شاداب بود، پس از آن برگشت در حالى كه اندوهگين بود، علّت را پرسيدم، فرمود: من وارد كعبه شدم ولى اى كاش چنين نمى كردم، ترسم از اين است كه امّتم را پس از خود به دردِ سر انداخته باشم.

احمدبن حنبل و ترمذى (1) و ابوداود (2) آن را آورده و ترمذى آن را صحيح دانسته است.

كسانى كه ورود به كعبه را مكروه دانسته اند به اين حديث استدلال مى كنند، حال آن كه چنين دلالتى در آن وجود ندارد. مى توان گفت كه ورود آن حضرت صلى الله عليه و آله به كعبه، خود دليل استحباب است و اين كه آرزو كرده اند كه اى كاش وارد آن نمى شدند، به خاطر رنج و مشقت آن و شفقتى است كه بر امّتش داشت و بديهى است كه اين احتمال، حكم استحباب ورود به كعبه را منتفى نمى سازد.

محبّ طبرى مى افزايد: و ازعبداللَّه بن ابى اوفى نقل است كه گفت: رسول اللَّه صلى الله عليه و آله عمره گزارد و به طواف كعبه پرداخت و در پشت مقام (ابراهيم عليه السلام) به نماز ايستاد، در حالى كه اطرافش را مردمان گرفته و مانع از ديده شدن ايشان بودند. مردى به او گفت: آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد؟ پاسخ داد: نه. حديث را آن دو آورده اند و بخارى براى اين


1- رقم 873 فى الحجّ باب «ماجاء في دخول الكعبه».
2- رقم 2029 في المناسك، باب «دخول الكعبه».

ص: 296

حديث بابى هم در نظر گرفته است: «باب كسى كه معتقد است پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه نشد» و محبّ طبرى در پاسخ به اين حديث مى گويد: وارد نشدن پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه در عمره، ممكن است به دليل عذرى بوده؛ و مى افزايد: چه بسا وارد نشدن ايشان به كعبه، از باب شفقت بر امّتش باشد؛ همچنان كه حديث قبلى دالّ بر اين امر بود.

بايد گفت: اين احتمال بعيد است و احتمال اوّل درست تر به نظر مى رسد؛ زيرا با آنچه علما در علّت وارد نشدن پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه در عمره ياد شده گفته اند- يعنى عدم امكان از ميان بردن بت ها و تصاوير به دليل تسلّط مشركان بر آن- بيشتر سازگار است.

آنچه بايد به پيروى از پيامبر صلى الله عليه و آله در درون كعبه انجام داد

طبق احاديثى كه در اين مورد وارد شده تكبير، تسبيح، تهليل، حمد، ستايش پروردگار، دعا و استغفار در داخل كعبه مستحب است. روايتى از اسامةبن زيد وارد شده كه مى گويد: وقتى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد، در همه جهتِ آن (گشت و) دعا كرد، ولى نماز نخواند، وقتى بيرون آمد روبه روى كعبه دو ركعت نماز خواند و فرمود: قبله اين است.

بخارى (1) و مسلم (2) اين روايت را آورده اند و در صحيحِ مسلم به نقل از از ابن جُرَيْج چنين آمده است: به عطا گفتم: منظور از «همه جهت» كدام است؟ آيا همه گوشه هاى كعبه است؟ گفت: خير، منظور اين است كه هر جهت كعبه قبله است. سنن نسائى (3) نيز اين حديث را آورده و گفته است: در اطراف آن به تسبيح و تكبير پرداخت.

در معناى اين سخن حضرت صلى الله عليه و آله كه فرمود: «اين قبله است»، سه احتمال وجود دارد:

الف: مقرر گرديده كه قبله روبه روى اين بيت باشد و ديگر عوض نخواهد شد و تا


1- صحيح بخارى، ج 3، ص 375؛ فى الحج باب «من كبّر في نواحي الكعبه»، ج 8، ص 14؛ في المغازى، باب «أين ركز النبىّ صلى الله عليه و آله الراية يوم الفتح».
2- رقم 1330 و 1331؛ في الحج، باب «استحباب دخول الكعبة للحاج».
3- سنن نسائى، ج 5، ص 219 و 220؛ في الحج باب «الذكر و الدعاء في البيت» و باب «موضع الصلاة من الكعبة».

ص: 297

ابد به اين سمت نماز بگزاريد.

ب: پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست سنتِ جاىِ ايستادن امام (جماعت) را آموزش دهد و بگويد كه بايد در برابر كعبه و نه در گوشه ها يا ديواره هاى آن ايستاد و خواندن نمازهاى متعدد در همه جهات آن جايز است. اين دو احتمال را امام ابوسليمان خطّابى و ديگران مطرح كرده اند.

ج: احتمال آخر، از سوى امام نووى در «شرح مسلم» و پس از ذكر دو احتمال قبلى مطرح شده و از اين قرار است: معناى جمله آن است كه اين كعبه و نه همه حرم و يا مكه، همان مسجد الحرامى است كه فرمان يافته ايد رو به آن نماز بگزاريد، تمامى مسجدى كه در اطراف كعبه است نيز قبله نيست؛ تنها همين كعبه قبله است. پس مراد از اين سخنِ عطا:

«در هر قبله از كعبه»، آن است كه در هر جاى كعبه يا هر جا از كعبه قبله است.

محبّ طبرى پس از اشاره به اين نكته مى گويد: چه بسا پيامبر صلى الله عليه و آله در همه سوى كعبه دعاگويان و تسبيح گويان گشته و اين عبارت را تكرار فرموده باشد.

از جمله احاديث وارده در معنايى كه بدان اشاره كرديم، روايتى است كه آن هم در سنن نسائى از حديث اسامةبن زيد آمده كه او- يعنى اسامه- همراه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه گرديد و ايشان به راه خود ادامه دادند و به ميان دو ستونى كه بعد از درِ كعبه بود، رسيدند و در آنجا نشستند و سپاس و ستايش و حمد و ثناى الهى گفتند و به دعا و استغفار پرداختند. سپس برخاستند و در جايى روبه روى پشت كعبه قرار گرفتند و صورت و گونه خود را بر آن گذاشتند و به حمد و ستايش و ثناى الهى و استغفار و دعا پرداختند. پس از آن تكبير و تهليل گويان و همراه با تسبيح و ثناى الهى، به سوى هر يك از ركن هاى كعبه رفتند و آنگاه بيرون آمدند.

همچنين در حديث اسامةبن زيد در سنن نسائى چنين آمده است: همراه با رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شدم، آن حضرت صلى الله عليه و آله نشست و حمد و ثناى الهى گفت و به تكبير و تهليل پرداخت و سپس برخاست و به سمت جلو رفت و (ديوار) كعبه را در آغوش گرفت و سينه و گونه و دستانش را بر آن گذاشت و تهليل و تكبير گفت و دعا كرد

ص: 298

و پس از آن، در هر يك از گوشه هاى كعبه اين عمل را تكراركرد و خارج شد. احمدبن حنبل نيز اين روايت را آورده است.

از ابن عباس نيز روايت شده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد. در كعبه شش تيرك يا ستون وجود دارد. او در كنار هر يك ايستاد و به دعا پرداخت، ولى نماز نخواند. بخارى (1) و مسلم (2) و احمدبن حنبل (3) اين روايت را نقل كرده اند. در «مسند» حنبل از فضل بن عباس روايت شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعبه ايستاد و تسبيح و تكبير گفت و به دعا و استغفار پرداخت، ولى ركوع و سجود نكرد. از فضل نيز روايت شده زمانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد، من همراه ايشان بودم. وى در ادامه مى گويد: ايشان در آنجا نماز نخواندند، ولى وقتى وارد شدند در ميان دو ستون به سجده افتادند و سپس نشستند و دعا كردند. ميان اين سخن كه: «به سجده افتاد» و سخن قبلى كه گفته بود: «سجده نكرد»، تضادى نيست؛ چرا كه احتمال دارد منظور از سجده نكردن، در نماز نباشد و اين احتمال را، اين سخن كه «ركوع نكرد»، تأييد مى كند؛ زيرا ركوع تنها در نماز صورت مى گيرد و سجود پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه- به فرض اثبات حديث مربوط- براى شكر الهى بوده است.

محبّ طبرى نيز به همين صورت، دو حديث مذكور را جمع كرده است.

از جمله اعمالى كه در كعبه به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده اند، ريختن آب بر تن خويش است؛ اين مطلب را فاكهى ذكر كرده است. او مى گويد: سَلَمَةبن شبيب ابوعبدالرحمان از زيدبن حُباب نقل كرده كه گويد: از اباقدامه عامر احول شنيدم كه مى گفت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله يك دلو آب خواست (برايش آوردند). آن را در كعبه بر روى خود ريخت. البته اين حديث بسيار عجيب به نظر مى رسد و براى همين، آن را نقل كرديم و خدا مى داند كه تا چه حد صحت دارد و من كسى از علما را نمى شناسم كه قائل به استحباب اين كار (ريختن آب بر خود) باشد.


1- بخارى، ج 3، ص 375؛ فى الحج.
2- مسلم، ص 1330؛ فى الحج.
3- مسند، ج 1، ص 237 و 311؛ ج 5، ص 208

ص: 299

از جمله كارهايى كه گفته مى شود پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه انجام داد:- چنان كه در معجم ابن قانع روايت شده- آن است كه شكم و كمر خود را بدان چسبانيد. وى آورده است:

حسين بن يمانى از سهل بن عثمان عسكرى، از عبدالرحمان بن سليمان، از عبداللَّه بن مسلم بن هرمز از عبدالرحمان زجّاج نقل كرده كه گفت: نزد شيبةبن عثمان آمدم، گفتم:

اى ابوعثمان، بعضى گمان مى كنند كه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد، ليكن در آنجا نماز نگزارد.

گفت: دروغ گفته اند، ميانِ دو ستون، دو ركعت نماز خواند و سپس شكم و كمر خود را بدان چسبانيد.

استاد ما حافظ عراقى به استحباب اين كار در كعبه اشاره كرده است. روايتى كه در مسند شافعى به نقل از عروةبن زبير نقل شده نيز دلالت بر استحباب اين كار دارد. (در روايت گفته شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله) هر وقت به طواف كعبه مى آمدند، همه ركن ها را با دست مى گرفتند و شكم و كمر و پهلوى خود را به كعبه مى چسباندند ... تا آخر روايت.

تنى چند از علما نيز مطالبى در عدم استحباب اين كار ذكر كرده اند. محبّ طبرى در «القرى» تحت عنوان «احاديثى كه در كراهت چسباندن كمر به كعبه» آمده، گفته است: به نقل از عطا كه از وى در اين باره جويا شدند، آن را مكروه دانست و به نقل از ابراهيم گفت: پشت كردن به كعبه را مكروه مى دانستند؛ اين دو حديث را سعيدبن منصور نقل كرده است.

همچنين از امام مالك مطلبى ديدم مبنى بر اين كه اين كار شايسته نيست. او گفته است: ستون هاى كعبه را نبايد به بغل گرفت؛ وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد، نشنيده ام كه ستون هاى آن را بغل كرده باشد. مكروه دانستن اين كار (يعنى چسباندن شكم يا كمر به كعبه) از سوى مالك، در اين سخن كاملًا روشن است؛ زيرا در آغوش گرفتن كعبه همانندِ چسباندن شكم يا كمر به آن است.

اما جز اين يك، در مورد استحباب ديگر كارهايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در كعبه انجام داد و در اين احاديث ذكر آنها آمده است، تا آنجا كه مى دانم، اختلافى ميان علما وجود ندارد، جز سجده شكر در كعبه كه از محتواى حديث «فضل» برمى آيد در اين مورد ميان

ص: 300

علما اختلاف نظر است. در مذهب مالك مشهور است، كه سجده شكر به طور كلى كراهت دارد و اين بدان معناست كه نبايد در كعبه انجام شود، هر چند در صحّت و تأييد حديث فضل كه درباره اين سجده است، اختلاف نظر وجود دارد. واللَّه اعلم.

حكم نماز در كعبه

اغلب علما نمازگزاردن در كعبه را مستحب دانسته اند؛ زيرا مسلّم شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا نماز خوانده است. گروهى از علما؛ از جمله ابن عباس اين كار را منع كرده اند. قاضى عياض اين منع را از او نقل كرده و نووى نيز از گروهى از علما چنين نقل كرده و در شرح مسلم نيز آورده است. وى مى گويد: محمدبن جرير و اصبغ مالكى و برخى از ظاهريه گفته اند: هر نماز- چه واجب و چه مستحب- در كعبه مطلقاً صحيح نيست. و مى افزايد: دليل اغلب علما حديث بلال است. آنها كه نماز در كعبه را مستحب مى دانند نيز اختلاف نظر دارند؛ برخى آن را در مورد نمازهاى واجب و نمازهاى مستحبى به شرطى كه در فريضه، ذكر آن به ميان آمده باشد، جايز مى دانند و برخى تنها به نمازهاى مستحبى غير مؤكد، منحصر مى كنند كه اين، مذهبِ مالك است و تا آنجا كه در كتب مالكى ها جستجو كردم، مطلبى در تأييد آنچه نووى از اصبغ بن فرج- از بزرگان مالكى- نقل كرده، نديدم. آنچه در كتاب هاى مالكى ها از وى نقل شده، آن است كه هركس نماز واجب را در كعبه بخواند، حتماً بايد قضاى آن را به جاآورد؛ عمدى باشد يا سهوى. مالكى ها در اين مورد اختلاف نظر دارند. ابن عبدالحكم (خواندن) نماز واجب را درست دانسته است و اشهب مستحب دانسته كه در كعبه نماز واجب خوانده شود. لخمى نيز اين نظر را تأييد مى كند؛ زيرا وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله نماز مستحبى را در كعبه بخواند، برابرى نماز واجب در اين مورد با آن، لازم مى آيد؛ چرا كه از نظر جهت گيرى در نماز، هر دو (نماز واجب و نماز مستحب) يكسانند. قول مشهور در مذهب (مالكى) آن است كه نماز فريضه در كعبه درست نيست و اگر خوانده شد بايد اعاده گردد؛ بزرگان مذهب در زمان اعاده هم اختلاف دارند كه آيا بايد در وقت اصلى

ص: 301

نماز آن را اعاده كرد يا هر وقت كه ممكن شد بايد قضايش را به جاآورد، كه اصبغ بر همين عقيده است. در مورد اعاده نماز نيز اختلاف هست كه آيا تنها كسى كه به طور سهو چنين كرده بايد نماز را اعاده كند- كه ابن حبيب و ابن يونس و ابن جماعه اين نظر را دارند- و يا اعم از آن است كه آگاهانه خوانده باشد يا ناآگاهانه و بايد آن را اعاده كند؟ كه نظر قاضى عبدالوهاب و لخمى و ابن عتاب چنين است و نمازهاى مستحبى را نيز به نمازهاى واجب ملحق مى كنند؛ و معتقدند كه آنها را نيز نبايد در كعبه به جا آورد. اين نمازهاى سنتى شامل نمازِ عيدين، وَتْر، دو ركعت فجر و دو ركعت طواف واجب است و اگر اين نمازهاى مستحبى در كعبه خوانده شود بنا به مذهب مشهور، ثوابى در بر ندارد، ولى بر نظر اشهب و ابن عبدالحكم، مشمول ثواب مى شود.

حنبلى ها در صحّت نماز واجب در كعبه، اختلاف نظر دارند. رأى صحيح تر نزد آنان عدم صحّت نماز (واجب) در كعبه است. از نظر آنها نذرِ مطلق نيز حكم نماز را دارد؛ آنان گفته اند: اگر (كسى) نماز را در كعبه نذر كند، درست است.

و در مورد صحت نماز مستحبى در كعبه، در ميان آنها اختلاف است. نظر درست تر، قائل به صحّت اين نماز است. از نظر حنبلى ها، نماز مستحبى در كعبه- بنا به دو روايت- مستحب يا جايز است. در مذهب شافعى در جواز نماز در كعبه- اعم از اين كه نماز واجب باشد يا مستحبى- اختلاف نظرى وجود ندارد. مقتضاى مذهب شافعى آن است كه انجام مستحبات در كعبه بهتر از انجام آنها در مسجد و خارج كعبه است. در مورد نماز واجب نيز چنين است مشروط بر آنكه نمازگزار، اميدى به برگزارى نماز جماعت در بيرون كعبه نداشته باشد.

شافعى گويد: هر نماز واجبى را كه توفيق جماعت خواندن آن دست ندهد، در جايى كه از همه جا بيشتر دوست دارم- يعنى كعبه- مى خوانم؛ زيرا وقتى سرزمين ها با نزديكى به آن، فضيلت بيشترى مى يابند، درون كعبه از هر جايى با فضيلت تر است.

مذهب ابوحنيفه قائل به جواز نماز مستحبى و واجب در كعبه است و خواندن نماز مستحبى در كعبه را جايز مى داند و از آنجا كه نماز در كعبه صحيح دانسته شده، مى توان

ص: 302

در درون آن، به هر سويى نماز خواند.

در «النوادر» كه از كتب دوستان مالكى ما است، نيز همين گونه آمده است و در آن ترجيح داده شده كه (نمازگزار به هنگام نماز) درِ كعبه را در جهت پشت خود قرار دهد و در اين حالت به هر سمتى كه خواست (پشت به در) نماز بگزارد. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز چنين كرد و عقيده مذهب شافعى نيز چنين است. نزد حنبلى ها نماز به سمت در (كعبه) به شرطى درست است كه پاشنه مشخصّى داشته باشد، در صورتى كه به سمت چيزى كلّى و منظم يا از اين قبيل كه متصل به ساختمان نباشد؛ دو حالت دارد و ابوالبركات نماز در اين حالت را صحيح دانسته است. اگر در كعبه، نماز جماعت برقرار شد كسى كه امامت اين نماز را برعهده بگيرد، پنج حالت از نظر سمت و سوى امام و مأموم مى تواند داشته باشد:

1- مأموم روبه روى امام باشد.

2- مأموم پشت به امام كند.

3- روى مأموم به طرف پشت امام باشد.

4- مأموم در كنار امام بايستد.

5- پشت مأموم به طرف روى امام باشد.

در همه اين حالت ها، به جز حالت پنجم، نماز صحيح است، ولى در حالت پنجم از نظر مذهب شافعى، نماز صحيح نيست. نظر مذهب ابوحنيفه در اين مسأله همچون مذهب شافعى است.

از نظر حنبلى ها، صحّت نماز مأموم، وقتى روبه روى امام ايستاده باشد، دو حالت دارد: ابوالبركات (از علماى حنبلى) حالتى را كه پشت مأموم به روى جماعت است، صحيح نمى داند و اگر در كعبه حفره اى كنده شود و انسان در آن حفره نمازبگزارد، بنا بر قول برخى شافعى ها و طبق نقلى كه مجلى در «ذخائر» خود آورده، نمازش درست است. مجلى مى گويد: مشروط بر آن است كه حفره از پايه هاى كعبه تجاوز نكند، و اگر تجاوز كرد و چيزى از پايه هاى كعبه با بدنش محاذى نشد، درست نيست

ص: 303

و در اين صورت مانند نماز بر پشت آن و به سوى گرده كوتاه آن است. ابن رفعه يادآور شده است كه سخن مجلى جاى تأمل دارد؛ زيرا تفاوتى ميان اينكه از پايه ها تجاوز كند و به گرده برسد يا نرسد، وجود ندارد و بسيارى تجاوز كردن از پايه ها را مطلق دانسته اند.

ابن جماعه مى گويد: ولى به نظر من بهتر آن است كه فرق قائل شويم و بگوييم اگر در حفره نماز خواند و چيزى از كعبه يا پايه هاى آن محاذى بدنش نشد، ولى مى توانست عين بنا را ببيند، نمازش درست نيست و در غير اين صورت درست است.

علما در مورد نماز در پشت بام كعبه نيز اختلاف نظر دارند. نظر مشهور درمذهب مالك، منع نماز در پشت بام كعبه است و اين كه اين منع از منع در مورد داخل آن، شديدتر است؛ چرا كه نمازگزار در داخل كعبه بايد در وقت نماز آن را اعاده كند، ولى نمازگزار در پشت بام، بايد قضايش را به جاى آورد.

برخى گويند: نماز در پشت بام كعبه مانند نماز در داخل آن است كه بايد در وقت آن، اعاده شود. اين قول را ابن محرز از اشهب نقل كرده است.

همچنين برخى گفته اند: نماز در پشت بام كعبه درست است و اگركسى چنين نمازى بخواند، نياز به اعاده نيست. اين قول را لخمى از اشهب نقل كرده كه همان قول ابن عبدالحَكَم است.

نيز گفته شده كه نماز در پشت بام مكه در صورتى درست است كه نمازگزار چيزى بگذارد و به طرف آن بايستد. اين تفسير را قاضى عبدالوهاب ارائه داده است. برخى نيز گويند: نماز در پشت بام كعبه، در صورتى درست است كه قسمتى از پشت بام جلوى نمازگزار قرار گيرد. اين اختلاف نظر، در مورد نمازهاى واجب است، ولى در مورد نمازهاى مستحبى در پشت بام كعبه، طبق مقتضاى مشهور مذهب صحيح نيست، البته اگر نماز از مستحبات مؤكّد- مانند نمازهاى سنتى و وِتْر و دو ركعت فجر و دو ركعت طواف واجب- باشد. از آنجا كه حكم اين نمازهاى مستحبى در درون كعبه با نمازهاى واجب يكى است، صحيح نيست و در مورد صحّت نمازهاى مستحب غير مؤكّد در پشت بام

ص: 304

كعبه، به اقتضاى نظر اكثر اهل مذهب- كه نهى وارد از پيامبر صلى الله عليه و آله را، به نمازهاى پشت بام كعبه حمل مى كنند- جاى تأمل است.

ولى بنا بر رأى ابن عبد الحَكَم و موافقان او، خواندن نماز مستحبى به طور مطلق در پشت بام كعبه درست است. حديث نهى از نماز- كه در «مسند» عبدبن حميد با سندى كه به خودش مى رسد و در باب نهم آمد- از اين قرار است: عبداللَّه بن يزيد مقرى از يحيى بن ايوب، از زيدبن جَبِيره، از داودبن حصين از نافع، از ابن عمر نقل كرده كه گفت:

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نماز خواندن در هفت جا را نهى كرده است:

1- جايى كه آشغال و زباله مى ريزند، 2- كشتارگاه 3- آرامگاه 4- ميانه راه، 5- حمام 6- نشستگاه شتران 7- پشت بام كعبه.

ترمذى از محمودبن غيلان (1) اين حديث را نقل كرده است. ابن ماجه از محمدبن ابراهيم دمشقى و هر دو از مقرى نقل كرده اند. اين حديث نسبت به حديث ما، يك درجه عالى تر و نسبت به روايتى كه با سماع از آنها نقل كرديم، دو درجه عالى تر (يعنى با دو حلقه سند كمتر) است. و زيدبن جبيره متروك الحديث است. (2) اين حديث از طريق ديگرى در «سنن ابن ماجه» با اسنادى به همان ويژگى، روايت شده كه متن آن چنين است: على بن داود و محمدبن ابى الحسن گفته اند كه از ابوصالح، از ليث، از نافع، از ابن عمربن خطّاب نقل است كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هفت مكان است كه نماز (گزاردن) در آن جايز نيست: پشت بام كعبه، قبرستان، جاى زباله، كشتارگاه، حمام، خوابگاه شتران و وسط جاده.


1- شماره 346 در الصلاة، باب «ماجاء في كراهية ما يصلّى إليه وفيه». ترمذى گويد: اسناد اين حديث، ضعيف است.
2- در نسخه چاپىِ عربى، «زيدبن جبير» آمده كه ما آن را تصحيح كرديم؛ زيرا ابن جبير محدّث ثقه اى است و «ابن جبيره» متروك الحديث است. نك: التاريخ الكبير، ج 3، ص 390، شماره 1299؛ الجرح و التعديل، ج 3، ص 559، شماره 2528؛ المعرفة و التاريخ، ج 3، ص 138؛ المغنى في الضعفاء، ج 1، ص 245، شماره 2264؛ الكاشف، ج 1، ص 264، رقم 744؛ ميزان الاعتدال، ج 2، ص 99، شماره 299؛ تهذيب التهذيب، ج 3، ص 400، شماره 736

ص: 305

ابن بشير از دوستان مالكىِ ما، نقل كرده است كه در مذهب مالكى در مورد نماز در پشت بام كعبه، اختلاف وجود دارد؛ آيا به طور مطلق نهى شده است يا در حالتى كه نمازگزار به سمتى مى ايستد، چيزى قرار ندهد؟ اوّلى نظر گروهى از اهل مذهب است و دومى تأويل قاضى عبدالوهاب بنا بر مذهب خويش است.

در مذهب شافعى، خواندن نماز واجب و مستحب در پشت بام كعبه صحيح است، مشروط برآن كه پيش روى نمازگزار شاخصى به اندازه دو سوم ذرع از خود كعبه، وجود داشته باشد. نظر صحيح در مذهب شافعى همين است. در اين مذهب، وجه ديگرى نيز وجود دارد: نماز در پشت بام كعبه حتى اگر هم شاخص به اندازه دو سوم ذرع نباشد، صحيح است. برخى نيز گفته اند: نماز (بر پشت بام كعبه) به شرطى صحيح است كه طول و عرض شاخص به اندازه قامت نمازگزار باشد.

طبق مذهب حنفى ها، نماز در پشت بام كعبه جايز است، البته اگر در برابر نمازگزار چيزى گذارده نشده باشد، مكروه است. زيرا به مفهوم بى احترامى است. از نظر حنفى ها، نماز روبه ديوار كعبه درصورتى درست است كه نمازگزار رو به پشت بام آن كند، ولى اگر پشت به پشت بام كند، صحيح نيست. حنبلى ها برآنند كه نماز واجب را نمى توان در پشت بام كعبه خواند، ولى نماز مستحبى در آنجا صحيح است و حكم نماز مستحبى در پشت بام كعبه- به شرط باز بودن درِ آن- همان حكم نماز واجب در داخل كعبه را دارد و اين بدان مفهوم است كه نماز در پشت بام، در صورتى صحيح است كه شاخصى وجود داشته باشد.

ما ارتفاع شاخص در پشت بام كعبه را اندازه گرفتيم كه يك هشتم كمتر از يك ذرع (يعنى هفت هشتم ذرع) در جهت شرق و يك ذرع و يك هشتم ذرع (يعنى نه هشتم ذرع) در جهت حِجْر و يك ذرع در جهت مغرب و دوسوم ذرع در جهت يمن است؛ طول و عرض اين شاخص ها را نيز در باب هشتم آورده ايم و به اندازه كافى به مسائل مربوط به نماز در روبه روى كعبه و بر پشت بام آن پرداختيم و نكاتى را گفتيم كه هرگز در كتاب ديگرى، يكجا گرد نيامده است.

ص: 306

آداب ورود به كعبه

آداب ورود به كعبه بسيار است؛ از جمله: غسل كردن، كه از عبدالكريم بن ابى مخارق روايت شده است، و نيز كفش و نعلين در آوردن، كه در سنن سعيدبن منصور از عطا و طاووس و مجاهد در اين زمينه روايت وجود دارد و مالك نيز دخول به كعبه با نعلين و كفش را مكروه دانسته و نظر حنبلى ها نيز همين است. ديگر اين كه نبايد چشم به سقف بدوزيم؛ زيرا حديثى در اين مورد آمده است كه از عايشه روايت شده و حاكم در «المستدرك» (1) آن را آورده و گفته است: اين حديث به شرط شيخين صحيح است.

حديث مذكور در باب نهم آمد. بنا به گفته محبّ طبرى در «القرى» به طور كلّى، بالا گرفتن چشم و نگاه در جهت بالاى درون كعبه، مكروه دانسته شده؛ زيرا باعث غفلت و بى توجهى مى شود وممكن است ازدحامى پديد آورد كه خود يا ديگران را دچار زحمت كند. «نووى» و ديگران به اين نكته اشاره كرده اند.

(از آداب) ديگر آن است كه: جز به هنگام ضرورت يا براى امر به معروف و نهى از منكر، با كسى صحبت نكند. نيز دل و جان به خشوع و خضوع بسپارد و اگر توانست چشم از اشك پرسازد و يا لااقل تظاهر به اين حالت كند. اين دو مورد را محبّ طبرى ذكر كرده كه عين گفته او بيان شد.

ديگر آن كه: از هيچ مخلوقى درخواستى نكند. در اين باره روايتى از سفيان بن عُيَيْنه داريم كه مى گويد: هشام بن عبدالملك وارد كعبه شد، در آنجا سالم بن عبداللَّه بن عمربن خطاب را ديد، به او گفت: بگو چه درخواستى داشتى؟ گفت: از خدا شرمم مى آيد كه در خانه خدا از ديگرى درخواست كنم.

فاكهى نيز اين روايت را به گونه اى آورده كه معلوم مى شود كسى كه طرف هشام بن عبدالملك بوده (و از او درخواستى نكرد)، كسى جز سالم بن عبداللَّه است؛ زيرا مى گويد: محمدبن ابى عمر نقل كرده كه سفيان بن عيينه گفت: از برخى شنيدم يكى از


1- المستدرك على الصحيحين، ج 1، ص 479

ص: 307

خلفا- هشام بن عبدالملك يا ديگرى- در مراسم حج، وارد كعبه شد و كسى جز منصور حجبى در كعبه مشغول دعا نبود. هشام به او گفت: درخواستت را بگو. منصور گفت: من كسى نيستم كه در خانه خدا، از جز خدا درخواستى كنم. از اين رو درخواستى از وى نكرد. حكم ورود زنان به كعبه تا آنجا كه مى دانم و به اتفاق علما، همان حكم ورود مردان است.

ص: 308

صفحه سفيد

ص: 309

باب يازدهم: فضيلت كعبه و اجزاء آن

فضيلت كعبه معظمه

شكى نيست كه فضيلت كعبه به دليل ذكر نام آن در چندين آيه از قرآن كريم و نيز در سنت صحيحه، آشكار و بديهى است و هدف ما از ذكر آنها، تنها قصد تبرّك است؛ از جمله آياتى كه در اين باره آمده، اين آيه است:

* إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدىً لِلْعَالَمِينَ* فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ وَمَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِناً ... (1)

در معناى أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ ... كه در مورد كعبه وارد شده، دو قول گفته اند:

الف: كعبه اولين خانه اى است كه براى «عبادت» بنا شده و پيش از آن، خانه هاى ديگرى براى كارهاى ديگر وجود داشته كه اين، از حضرت على بن ابى طالب]« [روايت شده است.

ب: كعبه اوّلين خانه اى است كه در زمين بنا شده است.

محبّ طبرى گويد: «مباركاً» در آيه، به معناى پرخير است؛ زيرا كسى كه به حج يا عمره رود يا به اعتكاف در آن بپردازد و آن را طواف كند، از ثواب فراوان بهره مند مى شود.


1- آل عمران: 7- 96

ص: 310

وَهُدىً لِلْعَالَمِينَ؛ يعنى كه كعبه سمت و سوى پرستش و قبله جهانيان است.

فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ مقام، عطف بيان براى آيات است و بدان جهت «مقام» (كه مفرد است) عطف بيان براى «آيات» (كه جمع است) شده كه «مقام» شامل آيات و نشانه هايى از جاى پاى ابراهيم در صخره است كه با وجود فراوانى دشمنان مشرك، باقى مانده و حفظ شده است.

در مورد امنيت كسى كه وارد آن شود، نيز اختلاف است. گفته مى شود هركس وارد آن شود، از گناهانى كه پيشتر داشته، پاك و در امان مى شود و نيزگفته اند: هركس براى انجام مناسك و در راستاى احترام و تعظيم آن و به قصد قربت به خداوند- عزّوجلّ- وارد آن شود، روز قيامت در امان خواهد بود؛ همچنان كه روايت شده، هركس نماز شب زياد بخواند چهره اش در روز نيكوترشود كه مراد روز قيامت است. وگفته اند وَمَنْ دَخَلَهُ يعنى مورد قصاص واقع نمى شود كه اين مذهب ابوحنيفه است، و براى بيرون شدن از صحنه قيامت، از آن بهره مى گيرد. معانى ديگر نيز براى آن گفته اند.

* جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ ... (1)

محبّ طبرى گويد: يعنى خداوند در امر دين و دنيا مايه قوام و استوارى اش ساخته است و تا هر گاه كه به سوى كعبه آيند (و حج كنند)، دين بر روى زمين ماندگار است و روزى و معاش، از آن به دست مى آيد. و مى افزايد: مراد از «تحريم بيت» ساير حرم (جز كعبه) است.

از ضحّاك نقل شده كه گفت: قِيَاماً لِلنَّاسِ يعنى از قوام دين و از نشانه هاى حج ايشان است. و از سُدىّ چنين مطلبى نقل مى كند و مى گويد: عكرمه گفت: (مراد از) قِيَاماً لِلنَّاسِ قيام براى نظم و نظام ايشان است.

و همچنين، از احاديثى كه در اين باره وارد شده، روايتى است كه با سندِ گذشته، از ازرقى نقل كرديم كه گفت: جدّم از زنجى، از ابو زبير مكّى، از جابربن عبداللَّه نقل كرده كه


1- مائده: 97

ص: 311

گفت: رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: اين خانه (كعبه)، ستون وپايه اسلام است و خداوند- عزّوجلّ- تضمين داده است كه هركس به قصد اين خانه به حج يا عمره بيايد، اگر بميرد وارد بهشت گردد و اگر (به وطن خود) بازگردد، پاداش و غنيمت نصيبش شود.

از احاديث ديگر، فرود آمدن رحمت ها بر كعبه است كه در «المعجم الكبير» طبرانى از حديث ابن عباس به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله آمده و متن آن چنين است: حضرت صلى الله عليه و آله فرمود:

خداوند هرشب و روز يكصدوبيست رحمت فرومى فرستدكه شصت رحمت براى طواف كنندگان و چهل رحمت براى نمازگزاران و بيست رحمت براى بينندگان آن است.

و در «معجم الأوسط» نيز اين حديث را روايت كرده، امّا عبارت مسجد (مسجد مكه) را بر آن افزوده است. و در روايت ديگرى، چهل رحمت براى اعتكاف كنندگان (به جاى نمازگزاران) آمده است. ازرقى اين روايتِ طبرانى را در تاريخ خود آورده است.

اين روايت با رجال بسيار اندكى به ما رسيده و از استادم ابن ذهبى از عيسى مُطعم (به طور حضورى) و با اجازه از ابن اللّتّى، از ابوالوقت، از لُبْنَى، از ابن شريج، از يحيى بن محمدبن صاعد، از عبداللَّه بن عمران مخزومى در مكه، از يوسف بن فيض، از ابن صاعد (كه همان يوسف بن سفر ابوالفيض است) از اوزاعى، از عطا، از ابن عباس نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: سفر خداوند- عزّوجلّ- را هر روز و شب، يكصد وبيست رحمت است كه بر مردمان اين خانه (كعبه) فرو مى بارد؛ شصت تا براى طواف كنندگان و چهل تا براى نمازگزاران و بيست رحمت براى بينندگان (كعبه).

شيخ (محبّ الدين) طبرى يادآور شده، ميان روايتى كه مى گويد: رحمت ها بر اين «خانه» فرود مى آيند و روايتى كه گفته است: «بر مسجد مكه» فرود مى آيند، تضادى وجود ندارد؛ زيرا ممكن است مراد از مسجد مكه، همان خانه كعبه و بيت باشد. طبق اين آيه، بر آن، مسجد هم اطلاق مى شود: فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ .... (1)

همچنين ممكن است منظور از آن مسجد جامع باشد كه بيشتر اين احتمال مى رود و مراد


1- بقره: 144 و 149 و 150

ص: 312

از فرود آمدن بر بيت نيز فرود بر اهل مسجد باشد.

همچنين رحمت ها نيز بر انواع عباداتى كه در آن صورت مى گيرد، تقسيم مى شود.

وى مى گويد: «شصت رحمت براى طواف كنندگان است و ...»

احتمال دارد اين تقسيم را ميان هر دو گروه، به دو صورت تلقى كنيم: نخست اينكه تقسيمِ برابر بين آنها، بى توجه به كمى و زيادى و ضعف و قوت كارى كه انجام مى دهند (طواف، نماز و ديدن). و اگر ديگرانى، بيش از اندازه معين بدين كار پرداختند، از راه ديگرى پاداش مى يابند؛ و اين مانند آن است كه بگوييم: به واردشدگان خانه ام، يكصد دينار بپرداز، در اين حالت، كسى كه يك بار يا چندين بار وارد شده باشد، همان يكصد دينار را مى گيرد و هيچ اختلاف نظرى در اين كه به اينان يكسان پرداخت شود، وجود ندارد.

ولى وجه دوم كه ظاهرتر است، اين است كه تقسيم ميان آنها به ميزان كارشان باشد؛ زيرا حديث در راستاى تشويق و ترغيب است و وقتى چنين باشد، آنهايى كه كار بيشتر يا كمترى انجام مى دهند، نبايد با هم برابر باشند. محبّ طبرى براى استدلال، از امور معنوىِ ظاهرى نيز بهره گيرى كرده است.

در «معجم الكبير» طبرانى نيز روايتى از ابن عباس آمده است كه گفت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به كعبه نظر افكند و فرمود: «لا الهَ الَّااللَّه»، چه نيكويى و چه بوى خوشى دارى و از حرمت والايى برخوردارى، (ولى) مؤمن ازحرمت بيشترى برخورداراست. خداوند تورا حرمت بخشيده، (ولى) مال و خون و ناموس مؤمن را حرمت بيشترى داده است و گمان بد به او را نيز تحريم كرده است.

فضايل حجرالأسود و بهشتى بودن آن

از عبداللَّه بن عمروبن عاص روايت شده كه گفت: از رسول اللَّه صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: حجرالأسود و مقام، دو ياقوت بهشتى هستند كه خداوند نور آنها را فرو پوشانده است كه اگر فرو نمى پوشاند، شرق تا غرب را روشنايى مى بخشيدند. اين روايت

ص: 313

را احمدبن حنبل در مسند خود (1) و ابن حِبّان در صحيح خود و ترمذى در «جامع» (2) خود آورده و گفته است: حديث غريبى است! (تنها از يك راه روايت شده است)

سُهيلى نيز از ترمذى همين حديث را نقل كرده، ولى گفته است: «ركن (حجر) الأسود و ركن يمانى دو ياقوتند» و مضمون بقيه حديث را مى آورد. اين كه سهيلى در اين حديث «و ركن يمانى» آورده غيرمشهور وناشناخته است، چيزى كه مشهور است «حجرالأسود» و «مقام» است. ممكن است اين، نوعى سهو قلم از جانب سهيلى باشد. در بيش از يك نسخه از نوشته هاى وى ديده ام كه پس از ذكر اين حديث گفته است:

و در روايت ديگرى (خاصيت) رهايى از بيمارى گنگى و جذام و برص براى كسانى كه دست به آن بزنند و آن را بگيرند، آمده است.

در حديثى از ابن عباس روايت شده كه گفت: رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود:

زمانى كه حجرالأسود از بهشت فرود آمد، از شير هم سفيدتر بود، ولى گناهان آدميان آن را سياه ساخت. ترمذى اين روايت را آورده و آن را حسنٌ صحيح توصيف كرده است.

و از ابن عباس روايت شده كه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: حجرالأسود از بهشت است.

نسائى اين حديث را نقل كرده است.

ابن عباس همچنين از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت كرده كه فرمود: اگر خداوند ازناپاكى ها و پستى هاى جاهليت، بر «ركن» نزده بود، هر دردى را درمان مى بخشيد و آدمى را همان گونه كه خداوند در روز نخست آفريده بود (پاك و بدون هر دردى) مى گرداند. و از اين جهت رنگ آن را سياه ساخت كه مردم دنيا به زينت بهشت چشم ندوزند؛ حجرالأسود همانا ياقوتى سفيد از ياقوت هاى بهشتى است.

استادِ اجازه ما، از قول بدرالدين احمدبن محمد، معروف به ابن صاحب مقرى گفته است: اينكه حجرالأسود از ياقوت و نه ديگر گوهرهاى بهشتى است، داراى حكمت


1- مسند احمد، ج 2، ص 213 و 214
2- الحج، ص 49

ص: 314

ظريفى است؛ وى ضمن خبرى كه درباره آن به ما مى دهد، مى گويد: اگر بپرسى حكمت اين كه حجرالأسود از ياقوت است و نه ديگر گوهرهاى بهشتى چيست؟ مى گويم: راز شگفتى دارد كه در كتاب «الرموز فى كشف أغطية الكؤوس» از آن پرده برداشته شده كه تنها من بدان واقفم و به بخش كوچكى از آن اشاره مى كنم و آن اينكه: خورشيد در فلك متوسط چهارم قرار دارد و اگر وسط دنيا بهترين جاى هاى آن نبود، هرگز خورشيد فلك ميانى را برنمى گزيد تا در آن قرار گيرد. اين فلك تا افلاك بالاتر و پايين تر از خود امتداد يافته است. معده نيز در فلك چهارم بدن است كه به بالا و پايين امتداد پيدا كرده و از آتش به دورش مى گرداند. از اين روست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «معده، خانه بيمارى هاست كه خداوند در آن چشمه جوشانى آفريده و آن به هضم و خنك كردن، يارى مى رساند» و مكه نيز در فلك ميانى جهان است كه محل آتش است و تا اين دنيا، گسترده شده است.

خدواند متعال مى فرمايد:

جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرَامَ قِيَاماً لِلنَّاسِ ...

« (كعبه را) قوام دين و دنياى مردم قرار داد و حجر (الأسود) را از ياقوت بهشتى كه آتش در آن كارساز نيست و خاصيت خنك كنندگى معنوى و حسى دارد، ساخت.»

وطالما أحمى الياقوتَ جمرُ غضا ثمّ انطفى الجمر والياقوت ياقوت

«چه بسا آتشى برافروخته، ياقوت را گرم و سوزان مى كند اما سرانجام خود خاموش مى شود و ياقوت هم چنان ياقوت باقى مى ماند.»

راز ديگرى نيز وجود دارد وآن اين كه (حجرالأسود) نقطه دايره ياقوتى است و اين راز، از برطرف شدن پوشش برآمده است وهركس در پىِ كشف آن باشد، گوش بسپارد تا به سمع او برسانم؛ اين ميراث نبوى را در اين زمان كسى جز من نمى شنود.

ص: 315

فلسفه سياهى حجرالأسود

سهيلى پس از ذكر پاره اى مطالب درباره حجرالأسود، در اشاره به حكمت اين مطلب كه گناهان بنى آدم باعث سياه شدنِ تنها حجرالأسود شده و سنگ هاى ديگر و نيز پوشش آن را سياه نكرده است، مى گويد:- پيمانى كه خدا با بندگانش بسته- همان فطرتى است كه خداوند مردمان را بدان سرشته و عبارت از توحيد الهى است. پس هر آفريده اى بر اين فطرت به دنيا مى آيد و بر همين اساس پدر و مادرش او را يهودى، مسيحى يا مجوس مى كنند كه در اين صورت قلب او از شرك سياه مى شود و از آن عهد و پيمان (الهى) روى برمى تابد. قلب بنى آدم محلى براى آن پيمان شده و حجرالأسود نيز به همان قياس محلّى براى پيمان همه مردم گشته و بر اثر گناهان بنى آدم و روى گردانى از آن عهد فطرى، سياه شده است. ابتدا سفيد بود، ولى بر اثر گناهان سياه شد و اين حكمتى از جانب خداوند متعال است.

محبّ طبرى درپاسخ به اعتراض برخى ملحدان گويد: اين كه چرا گناهان اهل شرك، حَجَر را سياه كرد، ولى توحيد اهل ايمان، آن را سفيد نساخت، سه پاسخ دارد:

الف: آنچه در حديث پيش گفته ابن عباس آمده آن است كه: خداوند نور آن (حجرالأسود) را فرو پوشاند تا زينتش پوشيده بماند. ظاهراً وقتى ويژگى اين سنگ كه خود زينتى (از بهشت) به شمار مى رفت، به سياهى تغيير پيدا كرد، اين سياهى همچون حجابى شد و مانع از ديدنِ آن گرديد و ما هر چه قصد ديدن آن كرده باشيم، از ديدن اين زينت محروم مى مانيم و بنابراين مى توان آن را نامرئى دانست، همچنان كه زن لباس بر تن كرده را مى توان نامرئى قلمداد كرد.

ب: پاسخى است كه ابن حبيب داده و مى گويد: اگر خداوند مى خواست چنين مى شد، ولى تو اى معترض، همچنان كه مى دانى خداوند متعال روال عادى را چنان قرار داده كه هر چيزى را مى توان سياه كرد، ولى نمى توان سياه را به رنگ ديگرى درآورد؛ حال آنكه هر چيزى را نمى توان به رنگ سفيد درآورد، ولى مى توان سفيد را به هر

ص: 316

رنگى تبديل ساخت.

ج: اين عيب و كاستى است كه گفته شود حجرالأسود از آغاز سياه بوده است. بسا براى عبرت گرفتن بوده تا دانسته شود گناهانى كه در سنگ چنين تأثيرى به جاى مى گذارد، بر قلب ها چه پيامدى دارد.

سفيدى هايى كه پس از سياه شدن حَجَر پديدار است

ابن جبير در سفرنامه خود مى نويسد: در حجرالأسود نقطه سفيدِ كوچك و روشنى وجود دارد (1) و او تنها از همين يك نقطه ياد كرده است. سفر ابن جبير در سال پانصد و هفتاد و نُه بوده است.

سليمان بن خليل عسقلانىِ فقيه در «منسك» خود پس از بيان مطالبى درباره حجرالأسود، مى نويسد: من سه نقطه سفيد در حَجَر ديده ام: يكى در قسمتى كه كنار درِ كعبه قرار دارد و به اندازه يك دانه ذرّتِ بزرگ است و ديگرى در كنار آن، ولى كوچك تر از آن است و سوّمى در كنار دوّمى و كوچك تر از آن و به اندازه يك دانه ارزن است و اين يك را همواره زير نظر دارم و متوجه كوچك تر شدن آن مى شوم.

قاضى عزّالدين بن جماعه در «منسك» خود، اين سخنِ ابن خليل را آورده و يادآور شده است كه در سال 708 حجرالأسود را ديده است كه يك نقطه سفيد مشخص روى آن بوده، ولى در سال 736 (به دليل كوچك تر شدن) آن را به دشوارى ديده است.

من حدود پانزده سال پيش با يكى از اساتيد خود در اين باره صحبت كردم و او يادآور شد كه در حجرالأسود نقطه سفيد بسيار كوچك و كم پيدايى وجود دارد، ولى او جاى آن را نشانم نداد؛ شايد هم همان نقطه اى باشد كه اكنون وجود دارد. بنا بر اطلاعى كه سه نفر از افراد مورد اعتماد از دوستان فقهاى اهل مكه، روز جمعه، پانزدهم جمادى


1- رحلة ابن جبير، ص 67

ص: 317

الأول سال 818 به اطلاعم رساندند، در طرف نزديك به درِ كعبه در قسمت بالاى حجرالأسود نقطه سفيدى به اندازه يك دانه كنجد وجود دارد. هر چند يكى از اين فقها در روز شنبه، هشت روز بعد مرا در جريان اين موضوع قرار داد ولى آن سه نفر به اتفاق يادآور شدند كه آن را در روز جمعه ياد شده ديده اند كه از ايشان تشكر كردم.

حجرالأسود در روز قيامت، براى لمس كنندگانش شهادت مى دهد

در «مسند دارمى» به نقل از ابن عباس روايت شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند در روز قيامت حجرالأسود را در حالتى مبعوث مى كند كه دو چشم بينا و زبانى گويا دارد و براى كسانى كه دست به آن رسانده اند، شهادت به حق مى دهد. و در روايت ديگرى آمده است: بركسى كه دست به آن رسانده، شهادتِ حق مى دهد. ترمذى و ابن حِبّان اين روايت را آورده اند. و در روايت ابن حِبّان، زبان و دو لب براى حجرالأسود ذكر شده است. در حديث عبداللَّه بن عمرو از قول پيامبر صلى الله عليه و آله روايتى دالّ بر همين مدّعا نقل شده است. در حديثى كه به سلمان فارسى نسبت داده شده، در بيان بوسيدن حجرالأسود و دست كشيدن بر آن، از جانب پيامبر صلى الله عليه و آله به همين مطلب اشاره شده است. نيز از عبداللَّه بن عمر درباره دست كشيدن به حجرالأسود روايت شده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله حجرالأسود را لمس مى كرد و مى بوسيد.

بخارى (1) و مسلم (2) اين روايت را نقل كرده اند و درباره بوسه پيامبر صلى الله عليه و آله بر حجرالأسود، از عمربن خطاب و جابربن عبداللَّه و ديگران رواياتى نقل شده و نيز درباره سجود بر آن رواياتى آمده است.

ترمذى از ابن عباس روايت كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر حجرالأسود سجده كرد. و در «سننِ بيهقى» از او روايت شده كه گفت: عمربن خطاب را ديدم كه آن (حجرالأسود) را


1- بخارى، ج 3، ص 379؛ في الحج باب «من لم يستلم الّا الركنين اليمانيين» و باب «الرمل في الحج والعمرة» و باب «تقبيل الحجر».
2- رقم 1267 في الحج، باب «استحباب استلام الركينين اليمانيين».

ص: 318

بوسيد و بر آن سجده كرد و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم كه چنين كرد.

و از ابن عباس در «مسند شافعى» روايتى داريم كه آن حضرت صلى الله عليه و آله بر ركن بوسه زد و سه بار برابر آن به سجده افتاد. (1) اين مطلب به نقل از طاووس در تاريخ ازرقى و بيهقى و ديگران نيز روايت شده است. امام مالك به سجود بر حجر (الأسود) معتقد نيست و آن را بدعت مى داند، ولى جمهور علما در اين مورد با وى مخالفت كرده اند.

واللَّه اعلم.

رواياتى كه به بسيار لمس كردن حجرالأسود تشويق كرده اند

در تاريخ ازرقى- با سندى كه به خودش مى رسد- چنين روايت شده است: جدّم از سعيدبن سالم، از عثمان بن ساج، از زهيربن محمد، از منصوربن عبدالرحمان حجبى، از مادرش و او از عايشه نقل كرده كه گفت: رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: حجرالأسود را بسيار لمس كنيد كه هر زمان ممكن است آن را از دست بدهيد و بسا مردمى كه شب به گِرد آن طواف مى كنند، ولى صبح روز بعد، آن را از دست مى دهند. خداوند متعال هر آنچه را از بهشت در روى زمين قرار داده، حتماً تا پيش از رستاخيز بازخواهد گرداند. (2)

فضيلت لمس حجرالأسود

از ابوهريره روايت شده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «مَن فاوَضَ الْحَجَرَ الأسوَد فَإنَّما يُفاوِضُ يَدَ الرَّحمن»؛ «هركس حجرالأسود را لمس كند، مانند آن است كه دست خداى رحمان را لمس كرده است.» اين روايت را ابن ماجه آورده است.

محبّ طبرى گويد: «مفاوضه» به معناى لمس و آميختگى است، برگرفته از درآميختگى دو شريك در اموال يكديگر (ملكيّت به نحو مشاع) و واگذارى (اختيارِ) هر يك به ديگرى است.


1- مسند الامام الشافعى، ص 126
2- اخبار مكه، ج 1، ص 342 و 343

ص: 319

حجرالأسود دست راست خدا و محل استجابت دعا

در تاريخ ازرقى، با سندى كه به خودش مى رسد، روايتى آمده كه مى گويد: از جدّم، از سعيدبن سالم، از عثمان بن ساج، از ابواسماعيل، از عبدالملك بن عبداللَّه بن ابوحسين، از ابن عباس نقل شده كه گفت: ركن (حَجَرالأسود) دست راست خداوند- عزّوجلّ- است كه بدان با آفريدگانش دست مى دهد و سوگند به آن كه جان ابن عباس در اختيار اوست، هر مسلمانى كه در كنار آن، از خداوند متعال درخواستى كند، حتماً برآورده مى شود. (1) اين حديث از قول پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده است. ابوعبيد القاسم بن سلام روايت كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: حجرالأسود دست راست خدا در روى زمين است.

ابوطاهر مخلص در «فوائد» در جزء دوّم از (باب) نهم اين روايت را آورده و افزوده است: هركس بيعت رسول خدا صلى الله عليه و آله را درك نكرده باشد، چنانچه بر حجرالأسود دست سايد (مثل آن است كه) با رسول خدا صلى الله عليه و آله بيعت كرده است.

محبّ طبرى گويد: معناى حديث اين است كه هرگاه كسى به حضور پادشاهى مى رسد، دستان او را مى بوسد، ولى حاجّ وعمره گزار، در اولين حضور خود حجرالأسود را مى بوسند و حجرالأسود به مثابه دست پادشاه (خداوندى) است كه به حضورش رسيده است. نيز هركس به حجرالأسود دست زند، با خداوند همپيمان شده است.

علّامه بدرالدين احمدبن محمدبن صاحب مصرى، اين بيت ها را سروده و اجازه نقل آن را به من داده است:

الحجرالأسود كم لاثم و ساجد مرَّغ فيه الجباه

تزدحم الأفواه فى وِرْدِه كأنّه ينبع ماء الحياه

و درباره حجرالأسود نيز، چنان كه ما را مطلع ساخت، اين اشعار را سروده است:

كم أودعت أسرار أنس في علوم الغيوب

يزدحم الأفواه في لثمه كأنّه يلفظ قوت القلوب

و نيز از سروده هاى اوست:

للحجرالأسود سرّ خفي وقد بدا للعين فيه شهود

قد ضمّت قلوب الورى كأنّه قلب سواد الوجود

و اين اشعار را نيز از وى شنيده ايم:

أقول وقد زوحمت عن لثم أسود من البيت انْ تحجّب فما السرّ يحجب

فإنّك منّي بالمحلّ الذي به محلّ سواد العين أو أنت أقرب

فضيلت ركن يمانى، بوسيدن و گونه نهادن بر آن

در «سنن دار قُطْنى» از ابن عباس روايت شده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله ركن يمانى را مى بوسيد و گونه اش را بر آن مى گذاشت.

و در «تاريخ بخارى» از ابن عباس روايت شده كه گفت: هرگاه رسول اللَّه صلى الله عليه و آله ركن يمانى را لمس مى كرد، آن را مى بوسيد.

و در «تاريخ ازرقى» از قول مجاهد روايت شده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله ركن را لمس مى كرد و گونه اش را بر آن مى نهاد. (2) گفتنى است كه بوسه زدن پيامبر صلى الله عليه و آله بر ركن يمانى و گذاشتن گونه بر آن، ثابت شده نيست، ليكن دست گذاشتن آن حضرت بر ركن، مسلّم است.

رواياتى درباره دست گذاشتن پيامبر صلى الله عليه و آله بر ركن يمانى

در «مسند احمدبن حنبل» (3) و جاهاى ديگر، به نقل از ابن عمر روايت شده كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله هيچ طوافى را بدون دست گذاشتن بر ركن يمانى و حجرالأسود، به پايان


1- اخبار مكه، ج 1، ص 338
2- اخبار مكه، ج 1، ص 338
3- همان، ج 2، ص 18

ص: 320

ص: 321

نمى رساند. ابوداود (1) و نسائى (2) اين روايت را آورده اند و محبّ طبرى پس از آوردن اين روايت مى گويد: اين روايت دلالت دارد بر مستحب بودنِ بوسه زدن و دست گذاشتن در هر طواف بر ركن و حجرالأسود. برخى نيز، همچون شافعى، اين كار را در هر شوط (طواف) مستحب مى دانند و گفته اند اين روايت دلالت بر استحباب بوسيدن دارد- منظور بوسيدن و دست گذاشتن بر حجرالأسود است نه ركن يمانى. واللَّه اعلم.

استلام ركن يمانى و حجرالأسود و آمرزش گناهان

از ابن عمر روايت شده كه او به دو ركن بسيار نزديك مى شد و چون از وى در اين باره پرسيدند، گفت: اگر اين كار را مى كنم (به اين دليل است كه) از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: دست كشيدن بر آن دو پاك كننده گناهان است. ترمذى نيز اين روايت را نقل كرده است و از ابن عمر روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دست كشيدن بر حجرالأسود و ركن يمانى، همه گناهان را يكباره فرو مى ريزد. احمدبن حنبل (3) و ابن حبان نيز در «صحيح» خود اين روايت را آورده اند.

عدم استحباب لمس حَجَر و ركن يمانى براى زنان

به نقل از عطا، از عايشه روايت شده كه به زنى گفت: گِرد حجرالأسود ازدحام نكن، اگر (آنجارا) خلوت يافتى، دست (برحجرالأسود) بگذار و اگر ازدحام بود، تنها نزديك آن شو وكسى را ميازار و تكبير وتهليل بگو. اين روايت را سعيدبن منصور نقل كرده است.

عايشه بنت سعد گويد: پدرم مى گفت: اگر فرجه اى در ميان مردم (به هنگام طواف) يافتى، دست (بر حجرالأسود يا رُكن) بگذار؛ در غير اين صورت تكبير گوى و رد شو.

امام شافعى نيز اين روايت را آورده است و در «صحيح بخارى» به نقل از عطا، از


1- رقم 1874؛ في المناسك باب «تقبيل الحجر».
2- سنن نسائى، ج 5، ص 231 و 232؛ باب «استلام الركنين في كلّ طواف».
3- المسند، ج 3، صص 89 و 95؛ ج 4، ص 123

ص: 322

عايشه روايتى در مورد صرف نظر كردن زنان از دست گذاشتن بر حجرالأسود آمده است كه البته- بنابر خبرى كه سعيدبن منصور در سنن خود نقل كرده- منوط به حضور مردان در آن محدوده است.

مسح پيامبر صلى الله عليه و آله بر حجرالأسود و آمرزش طلبى فرشتگان

در تاريخ ازرقى به نقل از عطا روايت شده كه گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدند: آيا بر ركن يمانى زياد دست بگذاريم؟ فرمود: هر بار كه به كنار آن آمدم، جبرئيل عليه السلام را ديدم كه ايستاده و براى كسى كه بر آن دست بگذارد، آمرزش مى طلبد. (1)

آمين گفتن فرشتگان براى استجابت دعا در كنار ركن

از ابوهريره روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در آنجا؛ يعنى ركن يمانى، هفتاد فرشته مأمور شده اند تا اگر كسى بگويد: «أللّهمّ إنّي أسأَلُكَ الْعَفْوَ وَ الْعافِيةَ فِي الدِّين وَ الدُّنيا وَالآخِرَة. أَللّهُمَّ رَبَّنا آتِنا فِي الدُّنيا حَسَنَةً وَ فِي الآخِرَةِ حَسَنَة وَ قِنا عَذابَ النّار».

بگويند: آمين. اين روايت را ابن ماجه (2) و ديگران نيز آورده اند.

در تاريخ ازرقى همچنين به نقل از ابن عمر روايت شده كه گفت: بر ركن يمانى دو مَلَك حضور دارند كه به دعاى هركس كه از آن گذر كند، آمين مى گويند و در كنار حجرالأسود فرشتگان بى شمارى حضور دارند. در همانجا از «مجاهد» روايت شده كه گفت: هركس دست خود را بر ركن يمانى قرار دهد و دعا كند، دعايش مستجاب مى شود. (3) همچنين درباره «مستجار» كه نزديكِ ركن يمانى است، مطالبى در اين راستا آمده كه در جاى خود بدان خواهيم پرداخت.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 338
2- همان، ص 339
3- سنن ابن ماجه، ج 2، ص 985، شماره 2957

ص: 323

ركن يمانى، از درهاى بهشت است

در تاريخ ازرقى به نقل از عبداللَّه بن زبير و او از پدرش نقل كرده كه گفت: فرزندم! مرا به ركن يمانى نزديك كن كه گفته شده: اين ركن، يكى از درهاى بهشت است. (1) روايتى نيز نزديك به همين معنا از (امام) جعفربن محمدبن على بن حسين بن على بن ابى طالب]« [آمده است.

سهيلى مطالبى در وجه تسميه «ركن يمانى» به اين نام آورده، مى گويد: و امّا ركن يمانى را از آن جهت بدين نام مى خوانند كه به گفته «قتبي»، مردى از يمن به نام «ابىّ بن سالم» آن را ساخت و اين شعر را سرود:

لنا الركن اليمانى من البيت الحرام وراثة بقية ما أبقى ابَيِ بن سالم (2)


1- اخبار مكه، ج 1، ص 338؛ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 964، رقم 2887، باب «فضل الحجّ و العمرة».
2- اين بيت در الروض الانُف، ج 1، ص 224 آمده است.

ص: 324

صفحه سفيد

ص: 325

باب دوازدهم: فضيلت اعمال مربوط به كعبه؛ طواف، حج، عمره، نظر به كعبه و ...

ثواب طواف كعبه

ابن ابى مجدِ خطيب، از دشتى، از ابن خليل حافظ، از رازى، از حدّاد، از ابونُعيمِ حافظ، از ابن فارس، از يونس بن حبيب، از ابوداود طيالسى، از همام، از عطاء بن سايب، از عبداللَّه بن عُبيدبن عمير، از پدرش و او از ابن عمر نقل كرده كه گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: هركس هفت بار، دقيق و بدون خطا پيرامون اين خانه (كعبه) طواف كند، براى هر گامى كه برمى دارد، يك حَسَنه نوشته مى شود و يك گناه پاك مى گردد و يك درجه رفعت مى يابد و اين كار براى او، برابر است با آزاد كردن يك بنده.

ترمذى اين روايت را آورده و آن را «حسن» دانسته است. نسائى نيز قسمت هايى از آن را آورده و عبارتش چنين است:

«هركس هفت بار پيرامون كعبه طواف كند، مانند آن است كه بنده اى آزاد كرده باشد.»

ابن ماجه نيز آن را آورده، ولى عبارتش اين گونه است:

«هركس طواف خانه كند و دو ركعت نماز به جا آورد ...» (1)


1- سنن ابن ماجه، ج 2، ص 985، شماره 2956؛ باب «فضل الطواف».

ص: 326

در اين حديث، در برخى از نقل ها، قيد «پشت مقام» نيز آمده است. «ابن وضّاح» و ديگران تعبير «دقيق وبدون خطا» را با برداشت خود از معناى كلمه «يحصيه» آورده اند.

در «صحيح» ابن حبان و ديگران به نقل از «انس بن مالك» روايت شده كه گفت:

همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد خِيْف قدم مى زدم كه مردى از انصار و مردى از خاندان ثقيف به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و سلام گفتند و او را به نيكى ياد كردند و سپس گفتند:

اى رسول خدا، به محضرت آمده ايم تا از تو سؤال كنيم ... وبقيه حديث را تا آخر آورده است. در آن حديث آمده: پيامبر صلى الله عليه و آله در پاسخ مرد انصارى گفت: در طواف كعبه، براى هر قدمى كه برمى دارى ومى گذارى، خداوند حسنه اى منظور مى كند و گناهى مى زدايد و درجه اى مرتبت مى بخشد. و دو ركعتى كه پس از طواف مى خوانى، مانند آن است كه بنده اى آزاد كرده باشى. طوافى كه پس از آن پيرامون كعبه مى كنى، به معناى حج است و به هنگام طواف، از هر گناهى پاك خواهى شد.

ابوبكربن محمدبن عبدالرحمان مزّى، برادرزاده حافظ ابوحجّاج مزّى، به من خبر داد كه احمدبن ابى طالب صالحى حجّار به طور شفاهى و نيز مفتى ابوبكربن حسين شافعى به طور شفاهى در «طيبه» به نقل از احمدبن ابى طالب (بااجازه نقل) چنين خبر داد كه: از احمدبن يعقوب مارستانى، از ابن نحّاس، از ابوالقاسم بن تسرى، از ابوطاهر، از يحيى بن صاعد، از سفيان بن وكيع، از ابن يحيى بن يمان، از شريك، از ابواسحاق، از عبداللَّه بن سعيدبن جبير، از پدرش، از ابن عباس نقل شده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

هركس پنجاه بار كعبه را طواف كند، از گناهان پاك مى شود؛ همانند روزى كه از مادرش زاده شده است.

«ترمذى» اين روايت را به نقل از سفيان بن وكيع آورده كه به نظر ما به معناى موافقت او با آن است و مى گويد: حديث شگفتى است.

مراد از پنجاه بار، پنجاه هفته است؛ زيرا از ابن عباس روايت شده كه گفت:

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هركس پنجاه هفته به طواف كعبه آيد، از گناهان پاك مى شود؛

ص: 327

همانند روزى كه از مادر زاده شده باشد. اين روايت در «معجم الكبير» طبرانى آمده و محبّ طبرى با سند آن، از وى نقل كرده و به عبدالرزاق نسبت داده و گفته است: علما مى گويند منظور آن نيست كه به طور پياپى و در يك زمان طواف كند بلكه منظور آن است كه (مقدار پنجاه طواف) در پرونده كارهاى نيك وى- گر چه طول تمام عمر باشد- ثبت مى شود.

محبّ طبرى يادآور شده كه يكى از علما اظهار داشته است: در تعداد طواف، هفت مرتبه وجود دارد:

مرتبه نخست: پنجاه هفته در شب و روز بنا بر حديث پيش گفته.

مرتبه دوّم: بيست و يك (هفته) كه گفته شده است: هفت هفته (طواف) برابر با يك عمره و هر سه عمره برابر با يك حج است.

مرتبه سوّم: چهارده (هفته) و هر دو عمره برابر با يك حج آمده كه البته جز در ماه رمضان است؛ زيرا عمره در اين ماه خود برابر حج است.

مرتبه چهارم: دوازده هفته، پنج هفته در روز و هفت هفته در شب- بنا بر آنچه از كار حضرت آدم و نيز ابن عمر گفته شد-.

مرتبه پنجم: هفت هفته.

مرتبه ششم: سه هفته.

و سرانجام مرتبه هفتم: يك هفته. اين حديث را قاضى عزالدين بن جماعه در «منسك» خود از محبّ طبرى نقل كرده كه متن آن آمد.

احاديث وارده در فضيلت طواف بسيار بيش از اينها است و ما تنها به همين سه حديث بسنده كرديم؛ زيرا سند آنها از احاديث ديگر معتبرتر است و در «اخبار مكه» ازرقى و نيز «اخبار مكه» فاكهى و «فضائل مكه» جندى و رساله «حسن بصرى» عبارت هاى بسيارى در فضيلت طواف آمده كه برخى از آنها را در اصل اين كتاب آورديم و آنچه در اينجا گفتيم كافى است.

ص: 328

فضيلت طواف در گرماى تابستان

در «فضائل مكه» جندى به نقل از ابن عباس روايت شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

هر كس هفت بار در روزهاى تابستان بسيار گرم در كعبه طواف كند و سر خود برهنه نمايد و گام هايش را نزديك به هم بردارد و به اين سو و آن سو توجّه نكند و چشم برگيرد و از سخن گفتن، جز ذكر خداى، پرهيزكند و درهرطواف، بى آن كه كسى رابيازارد حجرالأسود را لمس كند، خداوند با هر گامى كه برمى دارد، براى وى هفتاد هزار حسنه و ثوابِ آزادى هفتاد بنده كه بهاى هر يك ده هزار (درهم) باشد، رقم مى زند و به او شفاعت هفتاد هزار نفر مى دهد كه مى تواند از ميان مسلمانان يا ديگران (هرجا كه بخواهد) در دنيا يا آخرت، از آنها شفاعت كند. اين حديث از نظر سند بسيار ضعيف توصيف شده است.

طواف در زير باران

ابن ذهبى برايم گفت: مطعم به طور حضورى و با اجازه نقل، خبرم داد كه ابن اللّتِّى، از ابوالوقت و از لُبْنى از ابن ابوشريح، از يحيى كه همان ابن صاعد است، از عبداللَّه بن عمراز عايدى، از داودبن عجلان، از ابى عقال نقل كرده كه گفت: همراه انس بن مالك در روزى بارانى به طواف (كعبه) پرداختم. انس گفت: همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در روزى بارانى طواف مى كردم، حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: كار را ادامه دهيد، آنچه كرده ايد معتبر است (يعنى طواف هايى كه در باران انجام داده ايد درست است).

ابن ماجه (1) اين حديث را آورده و ازرقى نيز به نقل از جدش و ابن ابى عمر و او از داود آورده است و از اين نظر دو درجه عالى تر است؛ يعنى سند كمترى دارد و اين حديث از نظر سند به دليل وجود ابى عقال؛ كه همان هلال بن يزيد است، بسيار ضعيف مى باشد.


1- سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1041 باب «الطواف في مَطَر».

ص: 329

طواف پس از نماز صبح يا عصر يا همزمان با طلوع و غروب خورشيد

در تاريخ ازرقى- با سندى كه به وى ختم مى شود- روايت شده كه گفت: از جدم، از عبدالرحيم بن زيدِ عمى، از پدرش، از انس بن مالك و سعيدبن مسيب نقل كرده كه گفته اند: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: دو طواف است كه هر مسلمانى آن را انجام دهد، همه گناهانش (1) هر اندازه كه باشد پاك مى شود؛ طواف بعد از نماز صبح كه با طلوع خورشيد پايان يابد و طواف بعد از نماز عصر كه با غروب خورشيد ختم شود.

محبّ طبرى پس از آوردن اين حديث مى گويد: احتمال دارد كه مراد از بعد از نماز صبح و بعد از نماز عصر، حتّى به اندازه يك لحظه پيش از طلوع و غروب خورشيد باشد و تا يك هفته به درازا كشد. احتمال هم دارد كه منظور حضرت صلى الله عليه و آله پركردن اين فاصله زمانى با عبادت است كه چه بسا، محتمل تر هم باشد و گرنه مى فرمود: پيش از طلوع و پيش از غروب و بدين ترتيب اين حجتى است براى كسانى كه طواف در اين وقت را مكروه دانسته اند.

محبّ طبرى براى اين حديث، اين عنوان را برگزيده است: «فضيلت طواف به هنگام طلوع و غروب خورشيد». ازرقى نيز با اين عنوان آورده است: «در برترى طواف بر نماز».

فاكهى گويد: محمدبن نصر مصرى از ايوب بن سويد رملى، از محمدبن جابر، از عبداللَّه بن عمر نقل كرده كه گفت: خوشايندترين كارها براى پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام تشرّف به مكه، طواف كعبه بود.

از پيامبر صلى الله عليه و آله حديثى نقل شده كه دليل بر برترى طواف بر نمازاست، ولى اين حديث قابل استناد نيست؛ زيرا سندش ضعيف است و در (سند) آن يوسف بن سفر وجود دارد كه متروك است. (2) اين حديث پيش از اين، در باب يازدهم آمد (كه در اينجا تكرارش


1- در تاريخ ازرقى اين عبارت هم اضافه شده است: همچون روزى كه از مادر زاده شده گناهانش پاك مى شود، ج 2، ص 22
2- الجرح و التعديل، ج 9، ص 223

ص: 330

مى كنيم): از ابن عباس نقل شده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند- عزّوجلّ- در هر روز و شب، يكصد و بيست رحمت بر مردم حاضر در كعبه فرو مى بارد؛ شصت رحمت براى طواف كنندگان، چهل رحمت براى نمازگزاران و بيست رحمت براى نگاه كنندگان به (كعبه). (1) ماوردى و سليمان بن خليل براى اثبات برترى طواف بر نماز، به اين حديث استدلال كرده اند. محبّ طبرى به هنگام پرداختن به اين حديث و پس از بيان نحوه تقسيم رحمت هاى الهى ميان هر گروه- در صورت لزوم- مى گويد: برترى در رحمت هاى فرود آمده ميان مشغولان به عبادت هاى مختلف سه گانه، خود مهم ترين دليلِ برترى طواف بر نماز و برترى نماز بر نظر افكندن (بر كعبه) در صورت يكسانى حالت اين كسان است؛ اين همان چيزى است كه با شنيدن اين حديث، به ذهن مى رسد.

از جمله احاديث وارده در بيان فضيلت طواف، اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود:

بدانيد كه بهترين كارهاى شما نماز است و فريضه نماز هنوز وضع نشده بود. همچنين به استناد احاديثى كه در اركان شرايط گفته شده، طواف را نوعى نماز دانسته است و با توجه به مطلق بودن واژه نماز در حديث مذكور، طواف نيز بر ساير كارها برترى مى يابد و از آنجا كه نمازها نيز با يكديگر يكسان نيستند و مراتبى دارند، اين نوع نماز- كه همان طواف است- به خاطر آن كه در مسجدالحرام انجام مى شود، بر ديگر نمازها برترى دارد.

سپس مى گويد: به يقين وجه برترى اين نوع نماز، كه همان طواف باشد، بر ديگر انواع نماز، به جهت كعبه معظمه است و هيچ شبهه اى در آن نيست و به همين جهت در آيه ... وَطَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ ... كه در دو آيه آمده، «طواف و طائفين» مقدّم ذكر شده است. و از آنجا كه نماز، گونه هاى مختلف دارد كه تنها به عنوان پرستش و عبادت، تشريع شده حال آنكه نگاه كردن، هم مى تواند عبادت باشد (اگر به قصد قربت صورت گيرد، و هم مى تواند عبادت نباشد (در صورتى كه قصد قربت در آن وجود نداشته باشد)؛


1- اخبار مكه، ج 2، ص 8

ص: 331

بنابراين در مرتبه بعدى قرار گرفته است.

اگر از برابرىِ حالت عبادت كنندگان سخن گفتيم، از اين نظر است كه حالت عبادت كنندگان با يكديگر تفاوت پيدا مى كند و چه بسا طواف كننده بى توجه و غافل، ولى نمازگزار و نظر كننده (به كعبه) خاشع و با حالتى كه گويى خدا را مى بيند يا همچون كسى است كه مى داند خدا او را مى بيند، به اين عمل مى پردازد، البته كه در اينجا عمل با خشوع و خضوع برترى دارد؛ زيرا خشوع وى باعث مى شود همه اندام ها بدان كار بپردازند.

در آيه: إِنَّا لَانُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا ... نيز خداوند متعال چنين كسى را منظور كرده است.

از حضرت صلى الله عليه و آله درباره احسان پرسيدند، فرمود: «به گونه اى خداى را عبادت كنى كه گويا او را مى بينى و اگر هم او را نبينى (مطمئن باشى كه) او تو را مى بيند».

بسيارى از علما نيز در توجيه تقسيم رحمت هاى الهى ميان طواف كنندگان و نماز گزاران و نظركنندگان به كعبه، برآنند كه يكصد و بيست رحمت الهى به شش بخش تقسيم شده است: يك بخش براى نظركنندگان و دو بخش براى نمازگزاران؛ زيرا نمازگزار معمولًا بيننده (كعبه) نيز هست. به طواف كننده نيز، از آنجا كه داراى هرسه حالت است، سه بخش از رحمت تعلق مى گيرد؛ يعنى يك بخش براى نظر كردن به كعبه و يك بخش براى طواف.

البته قائلان چنين توجيهى، هيچ فضيلتى براى طواف نسبت به نماز نگفته اند و تنها فراوانى رحمت هاى الهى را كه شامل نماز مى شود، بيان مى كنند و به همين دليل آنچه ما پيش از آن ذكر كرديم، اولى است و در آنچه در اينجا گفته شده، جاى تأمل است؛ چرا كه طواف كننده و نيز نمازگزار نابينا، به اندازه طواف كننده و نمازگزار بينا، از رحمت الهى برخوردار مى شوند و نگاه نكردن در نماز يا طواف،- حتى اگر عمدى باشد- چيزى از رحمت هاى الهى- كه در اين حديث آمد- نمى كاهد.

پس اين امر دليل بر آن است كه مراد از نماز، غير از آن دو ركعتِ پس از طواف است. چه، فراوانى مربوط به همين نماز واجب يا مستحبى پس از طواف است. جاى

ص: 332

تأملش نيز از آن جهت است كه اگر نگاه كردن، توأم با قصد تعبّد نشود، اثرى نخواهد داشت و اگر قصد تعبّد در آن حاصل شود، علاوه بر اجر طواف، اجر ناظر را دربر خواهد داشت.

اين بود سخن محبّ طبرى كه مطلب ارزشمند و روشنگرى در اين مسأله است.

برخى از علما، ميان طواف اهل مكه و طواف بيگانگان، تفاوت قائل شده و گفته اند: طواف بيگانگان برتر و بافضيلت تر است؛ زيرا آنها هميشه امكان انجام آن را ندارند و در عوض نماز اهل مكه برتر و بافضيلت تر است؛ زيرا آنها امكان اقامه آن را در هر دو جا (در كعبه و در جاهاى ديگر) دارند كه اين مذهب مالك و ابوحنيفه و تنى چند از علما است. واللَّه اعلم.

برترى طواف بر عمره

در روايتى، با سندى كه به ازرقى مى رسد، آمده است: جدّم از زنجى، از ابن جُرَيج، از قدامةبن موسى بن قدامةبن مظعون نقل كرده: وقتى انس بن مالك به مدينه آمد، عمربن عبدالعزيز سوار بر مركب، به استقبالش رفت و از وى پرسيد: براى بيگانگان (آنان كه در مكه ساكن نيستند) طواف برتر است يا عمره؟ او پاسخ داد: البته كه طواف برتر است. (1) محبّ طبرى پس از آوردن اين حديث مى گويد: مراد انس بن مالك آن است كه تكرار طواف از عمره بهتر است و مرادش يك هفته طواف نيست؛ چرا كه اين طواف، در عمره وجود دارد. برخى علماى معاصر نظر به برترى و فضيلت عمره بر طواف دارند و معتقدند كه پرداختن به عمره، بهتر از تكرار طواف است و آن چنان در اين نظر پاى مى فشارند كه هيچ يك از ايشان، جز به برترى عمره نمى انديشد و اين خطايى است آشكار و مهم ترين دليل آن نيز مخالفت با قول و فعل سلف صالح در اين امر است، چون


1- اخبار مكه، ج 2، ص 3

ص: 333

هرگز تكرار و فزونى عمره، از پيامبر صلى الله عليه و آله يا صحابه و تابعين و تابع تابعين نقل نشده است.

محبّ طبرى پس از اين استدلال مى گويد: حال كه به اين مسأله پرداختيم و توضيح داديم و تأليف كرديم، البته مرادمان كراهت تكرار عمره نيست و معتقديم كه عمره عبادتى است با فضيلت و بسيار مهم، ولى اشتغال به طواف و تكرار طواف در زمانِ انجامِ عمره، بسى با فضيلت تر از تكرار عمره است. اين بود سخن محبّ طبرى در كتابى كه با عنوان «عواطف النصرة في تفضيل الطواف على العمرة» در اين باره تأليف كرده است.

قاضى عزالدين بن جماعه در «منسك»، پس ازنقل سخنِ محبّ طبرى، مى گويد:

«اين سخن نيكويى است»؛ سپس مى افزايد: «چگونه ممكن است كسى كه متعبدانه و از راه دور به قصد كسب فضيلت زيارت، رهسپار عمره مى شود، از شخص مقيم و ساكنى كه بابرداشتن هرگام به كسب حسنات و درجات نائل مى آيد و گناهانش پاك مى شود، بهتر باشد؟ پس نظرِ سلفِ صالح بر انجام عمره، بى توجهى به طواف نبوده تا اين يك مهجور نماند و فراموش نگردد. راه صواب نيز در پيروى از ايشان است».

دايى ام به طور شفاهى از آن برايم خبر داد و آن طوركه آگاهى يافته ام، به يكى از علماى معاصرِ ابن جماعه؛ يعنى علّامه شمس الدين ابوامامه محمدبن على معروف به ابن نقاشِ شافعى هم نسبت داده شده و خود به خط يكى از دوستان ديده ام كه ابوامامه ابن نقاش داراى كتاب بزرگى در منع عمره دارد كه البته اين امر وجهى ندارد و چه بسا تأليف آن (نه در منع بلكه) در عدم استحباب تكرار عمره باشد.

ابن تيميّه (1) نيز سخنى به مفهوم عدم استحباب تكرار عمره از مكه و خوش نداشتن آن دارد. وى مى نويسد: «در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و خلفاى راشدين كسى جز به عذر، چه در رمضان و چه در وقت ديگر براى عمره از مكه خارج نمى شد. و در ميان آنهايى كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله حج كردند، هيچ كس- جز عايشه كه عذر داشت- بعد از حج عمره نگزارد، خلفا نيز چنين نكردند.


1- متولد حرّان در سال 661 و متوفاى دمشق در سال 728 ه. ق.

ص: 334

تا آنجا كه مى دانم، كسانى از علماى معاصر؛ مانند جمال الدين محمودبن جمله شافعى خطيبِ دمشق و علّامه عارف عبداللَّه يافعى در اين مورد مخالف وى بودند و اين يك كتابى به نام: «الدرة المستحسنة في تكرار العمرة في السُّنّة» نيز تصنيف كرده است.

از استاد ما، شيخ سراج الدين بلقينى درباره عمره و طواف و اينكه كدام يك برتر است، پرسيدند و نظر و فتوايش را خواستند، او گفت: فتوا در اين امر آن است كه تكرار عمره به ويژه در ماه رمضان، برتر و بافضيلت تر است.

شاگرد او، علّامه زين الدين فارسكورى نيز قائل به همين است و كتابى با عنوان «الإنصاف في تفضيل العمرة على الطواف» نوشته است.

يكى از اساتيدم از قول يكى از علما نقل مى كرد كه: عمره گزار از دو جهت بر طواف گزار مزيّت و برترى دارد: 1- ورود به گستره دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله در طلب رحمت براى تراشندگان و كوتاه كنندگان 2- دعاى آن حضرت صلى الله عليه و آله براى حج گزار و عمره گزار به عزت و احترام و افتخار و نيكى بيشتر. اين بود مضمون آنچه از بزرگان خود شنيده ام كه سخنى است منطقى؛ چرا كه هركس عمره بگزارد، از اين مزايا برخوردار مى شود و تكرار آن، البته ثواب افزون ترى دارد.

شايد علّت اختلاف نظريه، در اين باشدكه عمره گزار، تا پايان عمره، تنها مشغول به آن باشد و طواف را به پايان مناسك عمره موكول كند و از اين نظر نيست كه در عمره، از طواف باز مى ماند و در همه وقت يا بيشتر وقتها در يك روز يا يك شب چندين بار براى عمره به تنعيم رود و آن چنان خود را خسته كند كه رمقى براى طواف برايش نماند، به ويژه كه اين تكرار در روز و شب هم صورت گيرد. بسيارى نيز در ماه رمضان چنين مى كنند، تا جايى كه گاهى يك نفر در يك روز سه بار براى عمره به تنعيم مى رود و حتى بيش از اين تعداد نيز گفته اند، و ما نشنيده ايم كه هيچ يك از اين كارها را سلف و رهبران و بزرگان، انجام داده باشند، پيامبر گرامى و سرور اولين و آخرين صلى الله عليه و آله و اصحاب او پس از فتح مكه مدت چند ده شب- كه با دهه آخر ماه رمضان نيز آغاز مى شد- در آنجا باقى ماندند، ولى در هيچ خبرى از آن حضرت صلى الله عليه و آله يا از اصحابش نقل نشده طى اين مدت

ص: 335

براى عمره به تنعيم رفته باشند. اگر چنين مى كردند، به يقين گزارش مى شد، همچنان كه ديگر كارهاى ايشان، گزارش گرديده است. از صحابه و تابعينى كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه ماندند نيز تكرار خروج بيش از يك بار به تنعيم يا رفتن به عمره در هر روز، نقل نشده است، مگر آنچه درباره حضرت على]« [و ابن عمر روايت شده كه آنها در هر روز به عمره مى رفتند كه بنا به گفته «قاضى عزالدين بن جماعه» در «منسك» خود، در برخى كتب فقهى آمده و خود درباره اين احاديث مى گويد: اين مسأله در كتب حديث وارد نشده است. آنچه از برخى صحابه و تابعين نقل شده و صحيح است، خروج براى تنعيم به قصد عمره و براى يك بار است. بنابراين بسنده كردن به همان كارى كه ايشان كرده اند و براى ما نقل شده اولى است؛ زيرا آنان عبادات افضل را بهتر از هر كسى مى دانستند و بيش از همه نسبت به انجام برترين عبادات پاى بندى داشتند. واللَّه اعلم بالصواب.

فضيلت طواف گزاران

به هنگام تحصيل در محضر ابن ذهبى، از او شنيدم كه مى گفت: از الأمين بن نحّاس به طور شفاهى و با اجازه نقلِ خبر، از ساوى، از سلفى، از علّاف، از ابن بشران، از آجرى، از ابوجعفر احمدبن يحيى حلوانى، از يحيى بن ايّوب عابد، از محمدبن صبيح بن سماك از عابدبن بشير از عطا نقل كرده كه عايشه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

«خداوند تبارك و تعالى به طواف گزاران افتخار مى كند».

و از ابوهريره نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: گرامى ترين ساكنان آسمان نزد خدا، كسانى هستند كه پيرامون خانه او به طواف مى پردازند و گرامى ترين مردم زمين كسانى اند كه پيرامون خانه او طواف مى كنند. اين حديث را به همين صورت سليمان بن خليل در «منسك» خود آورده و در رساله حسن بصرى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده و در همين جا از قول حسن بصرى روايت شده كه (پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود): خداوند- عزّوجلّ- فرشتگان خود

ص: 336

را با طواف كنندگان افتخار مى بخشد و اگر فرشته ها با كسى دست دهند، آن كس طواف كننده دور خانه خداست.

حال بايد گفت كه اگر طواف كننده چنين امتياز و فضيلتى دارد، سزاوار است كه طواف، با خلوص نيت و با حفظ زبان از هر آنچه ناشايست و ناسزا، است انجام شود. و چه خوب گفته است محبّ الدين طبرى در اين باره: «و بدان كه سخن گفتن در طواف به جز آن صورتى كه در فصل پيش گفته شد، خطايى بزرگ و غفلتى عظيم است و هركس چنين كند مرتكب كار ناشايستى گرديده است، به ويژه اگر از سوى پژوهندگان علم و دين صورت گيرد و اگر چنين كند و (با اين طواف) به حج بپردازد، باعث گمراهى ديگران شده است و هر كس در مسائل دنيوى و توجه به آنها با مخلوق سخن گويد يا به سخنان وى گوش دهد و (اين سخن گفتن و گوش دادن) او را از ذكر خالق و توجه به او و به آنچه به پرستش وى مربوط مى شود، باز دارد، كار نابخردانه اى انجام داده است؛ زيرا با جسم خود طواف كرده، ولى قلب او غافل و در جاى ديگرى بوده است و عبادتش را ناآگاهانه انجام داده است و بدين ترتيب بيش از آنكه سودى برده باشد، زيان ديده است و چنين كسى، بهتر آنكه خانه كعبه به درگاه خداوند- عزّوجلّ- و جبرئيل، از وى شكايت ببرد و بسا (چنين كسى) باعث آزار فرشتگان شود و بسيارى از طواف كنندگان از وى بيزار باشند و بر طواف كننده است كه تلاش كند از چنين وضعى، دورى جويد.

سليمان بن خليل مى گويد: طواف كننده بايد مصداق وصفى كه در اشعار يكى از علما آمده، نباشد:

«اى كسى كه با جسم خود به طواف كعبه آمده اى، ولى جسم تو در شهرى و روحت در شهر ديگر است.»

«چه كرده اى و مشغول چه كارى هستى، سراسيمه به قصد ديدار به خداى بى نياز روانى.»

«همانا طواف بى دل و بدون چشم (بصيرت)، غم و اندوه را برطرف نمى كند.»

ص: 337

آغاز طوافِ كعبه معظّمه و طواف ملائكه

در «تاريخ ازرقى» آمده است كه يكى از اهل شام در مكه از امام زين العابدين على بن الحسين بن على بن ابى طالب]« [درباره آغاز طواف خانه (كعبه) پرسيد.

حضرت فرمود: خداوند متعال به فرشتگان فرمود:

إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ...

ملائكه گفتند: پروردگارا! خليفه اى جز ما، از آنها كه به فساد مى پردازند و خون مى ريزند و به حسادت يكديگر مى پردازند و نسبت به همديگر دشمنى مى ورزند و فساد مى كنند؟! خداوندا! آن خليفه و جانشين را از ميان ما برگزين. ما در آنجا فساد نمى كنيم، خون نمى ريزيم. نسبت به يكديگر رشك نمى ورزيم و دشمنى نمى كنيم و ما تو را ستايش مى كنيم و تسبيح مى گوييم و تقديس مى كنيم و از تو اطاعت مى كنيم و در محضر تو مرتكب معصيت نمى شويم.

خداوند متعال فرمود: إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَاتَعْلَمُونَ

(امام عليه السلام) افزود: ملائكه گمان كردند آنچه در پاسخ پروردگارشان گفتند باعث خشم خداوند شده، بنابراين به عرش پناه آوردند و سر بلند كردند و با انگشت نشانه رفتند و به گريه و تضرّع و زارى پرداختند و مدت سه ساعت، در عرش به طواف پرداختند.

خداوند به آنها نگاه كرد و رحمت خود را بر آنان فرود آورد و براى آنان زير عرش و بر چهار ستون از زبرجد، با پوششى از ياقوت سرخ، خانه اى قرار داد و اين خانه، «ضُراح» نام گرفت؛ آنگاه خداوند- عزّوجلّ- به ملائكه فرمود: به گرد اين خانه طواف كنيد و عرش را رها سازيد.

(امام عليه السلام) فرمود: ملائكه به طواف بر گِرد خانه پرداختند و عرش را رها ساختند و برايشان آسان تر گرديد و اين همان «بيت المعمور» است كه خداوند از آن ياد كرده و هر روز هفتاد هزار ملك وارد آن مى شوند و هرگز بدان باز نمى گردند. از سوى ديگر، خداوند فرشتگانى فرو فرستاد و به آنها گفت: برايم خانه اى مانند اين و به همين اندازه در زمين بسازيد و خداوند به آفريدگانش در زمين فرمان داد: همچنان كه آسمانيان برگرد

ص: 338

«بيت المعمور» طواف مى كنند، ايشان نيز برگرد اين خانه طواف كنند». آن مرد گفت:

پدرم به قربانت! اى فرزند دختر رسول خدا. (1) روايتى در همين معنا و خلاصه تر، دركتاب «النسب» نوشته زبيربن بكار قاضىِ مكه آمده است و در تاريخ ازرقى و ديگر منابع نيز، اخبار ديگرى دال بر طواف كردن ملائكه به گِرد «بيت» روايت شده است. و اين هم روايت ازرقى كه با سند خود از وهب بن منبّه نقل كرده است كه مى گويد: دريكى ازكتاب هاى قديمى درباره كعبه خواندم كه هيچ فرشته اى را خداوند به زمين نمى فرستد مگر آنكه به او فرمان دهد به زيارت خانه بشتابد.

فرشته نيز از زير عرش در حال احرام و لبيك گويان، فرود مى آيد تا دست بر حجرالأسود گذارد و سپس هفت بار طواف مى كند و در داخل كعبه دو ركعت نماز مى خواند و پس از آن بالا مى رود. (2) از جمله اين روايات، روايتى است كه با سند خود از محمدبن مُنكدر نقل كرده كه گفت: اوّلين كارى كه حضرت آدم عليه السلام به هنگام فرود آمدن از آسمان انجام داد، طواف به گرد بيت الحرام بود كه ملائكه او را ديدند و گفتند (3): اى آدم ما دوهزار سال پيش از تو، اين خانه را طواف كرديم.

طواف برخى از جنّيان و چهارپايان وپرندگان

درتاريخ ازرقى نيز خبرى روايت شده مبنى براين كه يكى از جنّيان هفت بار پيرامون كعبه طواف كرد و پشت مقام نماز خواند و نزد خانواده اش رفت، در آنجا جوانى از بنى سهم او را كشت و در نتيجه در مكه آشوبى به پا شد و فتنه اى ميان جنّيان و بنى سهم، در گرفت.

همچنين در تاريخ ازرقى خبرى روايت شده كه «انمار»، كه مار نر است، هفت بار به


1- اخبار مكه، ج 1، صص 33 و 34؛ الروض الأُنُف، ج 1، صص 22 و 222
2- همان، ج 1، ص 39
3- آنچه در «اخبار مكه» منبع خبر آمده چنين است: «گفتند اى آدم، عبادتت قبول باشد، ما ...».

ص: 339

طواف كعبه پرداخت و پشت مقام (ابراهيم عليه السلام) دو ركعت نماز خواند و پس از آن چنبر زد و دُمِ خود را به روى خود انداخت و به آسمان رفت و از چشم ها ناپديد شد. در تاريخ ازرقى روايت شده كه پرنده اى، هفته ها بر روى دوش حجاج به طواف پرداخت و آنها پرنده را مى ديدند و پرنده با ايشان انس گرفته بود، سپس پرواز كرد و از مسجدالحرام خارج شد. اين اتفاق در بيست و هفتم ذى القعده سال 226 صورت گرفت. (1)

طواف، براى به پاداشتن ذكر خدا است

در «مُسند» دارمى با سند صحيح از عايشه روايت شده كه گفت: طواف كعبه و رمى جمره و سعى ميان صفا و مروه، براى اقامه ذكر خدا وضع گرديد. و همچنين در آنجا از عايشه به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله روايتى در همين معنا آمده است.

محبّ طبرى اين روايت را در «القرى» آورده و به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده و پس از «ذكر خدا» افزوده است: هرچند اين ذكر، با قول همراه نباشد. سپس مى گويد: بهترآن است كه طواف كننده و تلاوت كننده صدايش را بيش از اندازه اى كه خود بشنود، بلند نسازد تا حواس ديگران را پرت نكند و در اين مورد استدلال كرده و سپس گفته است: طواف كننده شامل هر كسى است كه در مسجد و نزديك محل طواف قرار داشته باشد و بهترآن است كه به هنگام ذكر، صداى خود را بلند نكند تا حواس طواف كنندگان را پرت نسازد.

ثواب نگاه به كعبه

در اين باره، حديث ابن عباس به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله در فرود آمدن رحمت هاى الهى نقل شد كه بيست رحمت براى نظركنندگان (به كعبه) در نظرگرفته شده است. در تاريخ ازرقى به نقل از عطا روايت شده است كه گفت: از ابن عباس شنيدم كه مى گفت: نگاه كردن به كعبه، ايمان خالص است. (2)


1- اخبار مكه، ج 2، ص 17- 18
2- همان، ج 2، ص 9

ص: 340

در همان جا از ابراهيم نخعى روايت شده كه: حمادبن ابى سلمه گفته است: نظر افكندن به كعبه برخلاف نگاه به هر جاى ديگرى از زمين، عبادتى است همچون عبادت بنده هميشه خاشع و خاضع و روزه دار و نمازگزار. (1) از مجاهد نيز روايت شده است كه: نگاه كردن به كعبه عبادت است. (2) و از سعيدبن مسيب روايت شده كه گفت: هركس از روى ايمان و اخلاص به كعبه نظر كند، گناهانش پاك مى گردد؛ همچون روزى كه از مادر متولد شده است. (3) از ابى السائب مدنى نيز روايت شده كه گفت: هركس از روى ايمان و اخلاص به كعبه نگاه كند، گناهانش فرو مى ريزد، همچنان كه برگ از درخت فرو مى ريزد (4) همچنين از زهيربن محمد روايت شده كه گفت: كسى كه در مسجد (الحرام) بنشيند، بى آنكه طواف كند و نماز بگزارد و فقط به كعبه نگاه كند، برتر از كسى است كه در خانه اش به نماز ايستد و نتواند به كعبه نگاه افكنَد. (5) از عطا هم روايتى نقل شده كه گفت: نگاه كردن به خانه (كعبه) عبادت است و اين كار به منزله روزه دارى و نمازگزارى و مجاهدت هميشگى در راه خداوند- عزّوجلّ- است. (6)

ثواب حج و عمره

در اين باره از پيامبر صلى الله عليه و آله و اصحابش و ديگران، اخبار مشهور و مسلّمِ بسيارى نقل شده است؛ از جمله روايت ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود:


1- اخبار مكه، ج 2، ص 8
2- همان، ج 2، ص 9
3- همان، ج 2، ص 9
4- همان، ج 2، ص 9
5- همان، ج 2، ص 9
6- همان، ج 2، ص 9

ص: 341

«هركس براى خداوند- عزّوجلّ- حج بگزارد و نزديكى ننمايد و فسق نورزد، گناهانش آمرزيده مى شود مانند روزى كه از مادر زاده شده است.»

اين روايت اتفاقى است و متن آن از «بخارى» نقل شده است. (1) در روايتى از مسلم (2) آمده است: «هركس به اين خانه آيد و نزديكى نكند و به فسق نپردازد (از نظر بى گناهى) مانند روزى مى شود كه از مادر زاده شد».

نسائى (3) نيز همين حديث را آورده و گفته است: هركس به حج يا عمره آيد و ...

(بقيه حديث را آورده است). ابن عمر و ابن عباس گفته اند كه «رفث» (كه در احاديث فوق، به «نزديكى كردن» ترجمه شد) همان جماع است. برخى نيز گويند: رفث، عنوانى براى هر كار بيهوده، زشت، دروغ و باطل است و فسوق (كه به فسق ترجمه شد) به گفته ابن عمر و ابن عباس، ارتكاب گناه است.

نيز روايتى است كه ابوهريره از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده كه فرمود: «عمره تا عمره، كفاره گناهانى است كه در فاصله آنها صورت مى گيرد و حج پاك و خالص، پاداشى جز بهشت ندارد»

اين حديث نيز مورد اجماع است (4) و معناى «پاداشى جز بهشت ندارد» آن است كه علاوه بر پاك شدن از گناهان، حتماً راهىِ بهشت نيز مى شود.

همچنين روايتى است از ابوهريره كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: حجّ پاك و ناب، گناهان يك سال را پاك مى كند. اين روايت را ابن حِبّان در «صحيح» خود آورده است. و از جمله حديثى به نقل از عمروبن عاص و به روايت مسلم از پيامبر است كه فرمود: «حج، (گناهانِ) پيش از خود را ويران مى سازد». از جمله روايتى است از ابن مسعود از پيامبر صلى الله عليه و آله- كه ترمذى (5) آن را روايت كرده و نسائى (6) و ابن ماجه (7) در سنن خود آن را


1- صحيح بخارى، ج 3، ص 476؛ فى الحج، باب «وجوب العمره و فضلها».
2- صحيح مسلم، شماره 1349؛ فى الحج، باب «في فضل الحج و العمرة و يوم عرفة».
3- سنن نسائى، ج 5، ص 112 و 115؛ في الحج، باب «فضل الحج المبرور و باب فضل العمرة».
4- اين حديث را بخارى، مسلم، مالك، ترمذى و نسائى آورده اند.
5- سنن ترمذى، شماره 810؛ في الحج، باب «ماجاء في ثواب الحج و العمرة».
6- سنن نسائى، ج 5، ص 115؛ في الحج، باب «المتابعة بين الحج و العمرة»، اسناد اين روايت حسن و حديث صحيح است.
7- سنن ابن ماجه، ج 2، ص 964، شماره 2887؛ باب «فضل الحج و العمرة».

ص: 342

صحيح دانسته اند- نقل كرده كه فرمود: «حج و يا عمره بگزاريد كه اين دو كار فقر و گناهان را دور مى سازند، همچنان كه كوره آهنگرى، ناخالصى هاى آهن و طلا و نقره را مى زدايد و حجّ پاك و خالص، ثوابى كمتر از بهشت ندارد».

در روايتى از ابن ابى خيثمه و طبرانى (1) آمده است: «حج و عمره را در پى هم آوريد كه اين كار عمر و روزى را زياد مى كند». ديگر روايتى است كه از ابوهريره به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله آمده كه گفت: «فرستادگان خدا سه گروهند: جنگجويان، حاجيان و عمره گزاران». اين حديث را نسائى و ابن حِبّان در «صحيح» خود آورده و حاكم در «مستدرك» خود به شرط صحيح دانستن مسلم، صحيح دانسته است و ابن حِبّان در برخى طرق اين حديث، افزوده است: «وقتى آنها را فرا خواند، پاسخش مى دهند و هر گاه از خدا چيزى بخواهند، به ايشان مى دهد». و در روايتى كه ابن ماجه آورده، چنين آمده:

«عمره گزاران فرستادگان خدايند كه هرگاه دعايى كنند و از خدا چيزى بخواهند، پاسخشان مى دهد و اگر آمرزش طلبند، بيامرزد». و از احاديثى كه در «سنن بيهقى» به نقل از ابوهريره، از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده، اين است كه فرمود: «خداوندا! گناهان حُجّاج را ببخش و آن كس كه برايش آمرزش طلبيده اند بيامرز!» حاكم آن را صحيح دانسته است.

و ديگر، روايتى از ابن عباس، از پيامبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود: «عمره رمضان همچون حجّى است كه همراه من انجام شود» اين روايت به همين صورت از طبرانى نقل شده است.

حاكم مى گويد: اين روايت به شرط صحيح دانستن بخارى و مسلم صحيح است.

اين حديث در صحيحين به نحو ديگرى آمده و در يكى از طرقى كه مسلم (2) آورده، چنين است: «عمره در ماه رمضان، با يك حج يا با حجّى به همراه من برابرى مى كند».

اخبار وارده در فضيلت عمره و حج بسيار است، ولى سخن را بيش از اين طولانى نمى كنيم و از آنجا كه بنا بر اختصار است، به همين اندازه بسنده مى كنيم.


1- المعجم الكبير، ج 10، ص 230، شماره 10406
2- بخارى، ج 3، ص 480- 481؛ في الحج، باب «عمره في رمضان»، و باب «حج النساء» روايت كرده است ومسلم، شماره 1256؛ في الحج، باب «فضل العمرة في رمضان» و نسائى، ج 4، ص 130- 131؛ في الصيام، باب «الرخصة في أن يقال لشهر رمضان: رمضان».

ص: 343

باب سيزدهم: آيات روشن و شگفتى هاى كعبه

نشانه هاى شگفت

در كعبه معظمه شگفتى ها و نشانه هاى روشن وجود دارد.

* بقاى بناى كعبه تا به امروز، يكى از آن نشانه هاست. طبق گفته يكى از معماران معاصر، طبيعى نيست كه بنايى تا اين مدت، پابرجا بماند. او بر اين باور است كه بقاى اين بنا از آيات الهى است! در واقع هم همين گونه است، زيرا بديهى است كه باد و باران اگر چند روز پياپى بر بنايى فرو ببارد آن را ويران مى سازد و اين مسلّم است كه باد و باران هاى شديد و سيل آسا از آغاز بنا تا اين تاريخ، كه 750 سال است، برآن وزيده و باريده، ليكن سپاس خداى راكه هيچ خللى بر آن وارد نيامده است و حداكثر اتفاقى كه در آن افتاده، شكسته شدن قطعه اى از ركن يمانى و تكان مكرر كعبه است.

شيخ شهاب الدين ابوشامه مقدسى در ذيل «الروضتين» خود، در اخبار مربوط به سال 592 گفته است: «قطعه اى از ركن يمانى از كعبه افتاده و كعبه بارها تكان خورده كه سابقه نداشته است.» (1) ابن اثير در اخبار سال 515 مى گويد: «در اين سال، ركن يمانى از بيت اللَّه الحرام- كه خداوند عظمت و شرافت بيشتر به آن بخشد!- بر اثر زلزله اى تكان خورد و قسمت هايى


1- تراجم رجال القرنين السادس و السابع المعروف بالذيل على الروضتين، ص 8

ص: 344

از آن ويران شد. (1) ابوالفداء مؤيد صاحب منصبِ «حماه» نيز در اخبار سال 515 به همين مطلب اشاره كرده است. (2) صاحب «مرآة الزمان» (3) نيز در رويدادهاى سال 417 از شكاف برداشتن بيت الحرام خبر داده است. ابوعبيد بكرى در كتاب «المسالك والممالك» گفته است: گروهى مى گويند كه سال 433، قطعه اى از ركن يمانى به اندازه يك انگشت شكست و بسيارى از امت از آن غفلت كردند و آن قطعه به دست يكى از اقوام ساكن مكه از حسنى ها افتاد و بيمارى و مرگ مهيبى در مكه پيش آمد و هيچ فرد بيمارى بيش از سه روز دوام نمى آورد و در ميان خانواده اى كه گفته مى شد آن قطعه نزد آنهاست، هجده نفر به هلاكت رسيدند. در اين زمان يكى از نيكان خراسانى مجاور در مكه در خواب ديد كه اگر قطعه افتاده از كعبه را بازگردانند و سر جاى خود گذارده شود، خداوند بيمارى را از ايشان برمى دارد و چنين هم شد. اين بود اطلاعاتى كه راجع به ايجاد خلل در بناى كعبه داشتم كه البته اين بنا همچنان به خواست الهى باقى و پابرجاست، تا آن كه پيش بينى مبنى بر ويرانى آن به دست حبشى ها در آخرالزمان- چنانكه در باب هشتم گفته شد- محقق شود.

* از ديگر آيات و نشان هاى مربوط به كعبه- بنا به گفته حافظ- آن است كه كسانى كه قبلًا بيت الحرام (يعنى كعبه) را نديده اند، تنها در حالت خنده يا گريه، آن را مى بينند.

* آيت ونشانه سوم آن است كه گروهى از پرندگان و كبوتران و ... كه جلو مى آيند، وقتى به نزديكى كعبه مى رسند به دو گروه تقسيم مى شوند و فروتر از كعبه پرواز مى كنند.

اين مطلب را حافظ ذكر كرده و مى گويد: گفته اند كه ابوعبيد بكرى نيز قاطعانه همين را بيان كرده است؛ او مى گويد: از شگفتى هاى مكه اين است كه كبوتران و تمامىِ پرندگان به هنگام پرواز، وقتى به محازات كعبه مى رسند، در چپ و راست آن قرار مى گيرند.

* از نشان ها و آيات ديگر آن است كه به گفته حافظ هيچ كبوترى- به دليل امان


1- الكامل فى التاريخ، ج 10، ص 594
2- المختصر فى اخبار البشر، ج 2، ص 235
3- نوه دخترىِ ابن جوزى است.

ص: 345

داشتن- در پشت بام كعبه فرو نمى افتد مگر ناتوان يا مريض باشد.

ابن الحاج نيز همين معنا را ذكر كرده است. او ضمن بيان آيات و نشان هاى كعبه مى گويد: هيچ پرنده اى بالاتر از كعبه پرواز نمى كند و اگر پرواز كند، مريض است و براى شفا يافتن چنين مى كند. ابوعبيد بكرى نيز همين نكته را يادآور شده، مى گويد: از شگفتى هاى كعبه (1) اين است كه كبوتر و ديگر پرندگان مطلقاً فراتر از آن پرواز نمى كنند و بر ديوارهاى آن نمى نشينند مگر اينكه مريض باشند و به قصد شفا چنين كنند. پرندگان بر ساير ديوارهاى مسجد (الحرام) و نيز در زمزم و جاهاى ديگر فرود مى آيند. برخى نيز يادآور شده اند كه اگر پرنده اى بر كعبه فرود آيد يا شفا مى يابد و يا همان دم مى ميرد.

محبّ طبرى نيز از اين شگفتى ياد كرده مى نويسد: و اگر چنين نبود، پرده هاى كعبه مانند ساير جاها آن چنان پر از فضله پرندگان مى شد كه نشستن بر آن ناممكن مى گرديد.

* يكى ديگر از شگفتى هايى كه ابن الحاج به نقل از برخى مفسّران نقل كرده، اين است كه اگر ابر در طرف ركن يمانى باشد، باران و سرسبزى در يمن خواهد بود و اگر در سمت ركن شامى باشد، در سرزمين شام باران و سرسبزى خواهد بود و چنانچه بر فراز همه كعبه ابر پيدا شود، همه جا بارور و سرسبز و حاصلخيز مى شود.

محبّ طبرى نيز نزديك به همين معنا را ذكر كرده است. همچنين جاحظ چنين خبرى را ذكر كرده، ولى قسمت هايى از آن را به گونه ديگرى بيان كرده است. مى گويد:

اگر در آغاز سال درِ كعبه از سمت عراق در معرض باران قرار گيرد، در آن سال عراق حاصلخيز مى گردد و اگر در سمت شام اين اتفاق بيفتد، در آن سال سرزمين شام حاصلخيز مى شود. اگر باران همه كعبه را در بر گيرد، حاصلخيزى نصيب همه جا خواهد شد.

* از ديگر شگفتى هاى (كعبه) آن است كه اگر كليد آن را در دهان بچه اى كه زبانش سنگين است (و هنوز به سخن نيامده) بگذارند، بى درنگ زبان باز مى كند! فاكهى اين


1- در متن «مكه» است ولى صحيح «كعبه» مى باشد.

ص: 346

مطلب را در شمار اخبار مكه ياد كرده، مى گويد: از عادات مردم مكه آن است كه اگر كودكى زبان نگشود و به موقع حرف نزد، او را نزد پرده داران كعبه مى آورند و از ايشان مى خواهند كليد كعبه را به دهان كودك بگذارند، پرده داران كودك را با خود به داخل خزانه كعبه مى برند و چهره اش را مى پوشانند و آنگاه كليد كعبه را به دهانش مى گذارند و بدين ترتيب (كودك) به زبان مى آيد و به خواست خدا سخن مى گويد. و اين (معجزه) در مكه و تا به امروز، مجرّب است و مردم مكه هنوز هم اين كار را انجام مى دهند.

* از ديگر شگفتى ها آن است كه درِ (كعبه) در حضور مردمان بسيارى تا آخر باز مى شود و همگان وارد آن مى شوند و ازدحام مى كنند و نماز مى خوانند و به قدرت خداوند همه در آن جاى مى گيرند و نشنيده ام كه كسى از ازدحام و شلوغى آنجا، مرده باشد، مگر 35 نفر كه همگى در سال 581- بنا به گفته ابوشامه در «الروضتين» (1) به نقل از ابن القادسى از زبان حجاج اين سال- وفات يافتند- اين خبر را ابن بزورى از «ذيل المنتظم» نيز نقل كرده و به حاجيان (آن سال) نسبت داده است.

از ديگر شگفتى ها اين كه كعبه از زمانى كه خداوند متعال آن را آفريد، هرگز خالى از طواف كننده؛ اعم از انسان، جن و فرشته نبوده است. اين مطلب را محبّ طبرى و ابن جماعه ذكر كرده اند و پيش از آنها سهيلى نيز شبيه آن را آورده و در اين باره از خبر عجيبى، سخن گفته است؛ زيرا به هنگام سخن از بناى كعبه به وسيله ابن زبير مى گويد: در خبر است كه او به دور كعبه پرده هايى كشيد و اين پرده ها، تا پايه هاى كعبه را مى پوشاندند و مردم به گرد آن پرده ها طواف مى كردند و هرگز از طواف كننده خالى نشد، به طورى كه گفته مى شود روزى كه ابن زبير كشته شد، جنگ هاى سختى در گرفت و مردم در گير و دار اين جنگ ها بودند و هيچ طواف كننده اى، جز يك شتر، ديده نشد كه به گِرد كعبه مى گردد. (2)


1- فاسى از بخش گم شده كتاب «الروضتين» نقل قول كرده است.
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 221

ص: 347

از جمله اين شگفتى ها و آيات، چيزى است كه «ابن الحاج» بيان كرده است. او مى گويد: ابن ابى خيثمه از موسى بن اسماعيل، از ثابت بن يزيد، از هلال بن حبان، از عمرو ابن ميمون نقل كرده كه گفته است: دودى را كه از كعبه خارج مى شود، ديدم كه نه به چپ، نه به راست، نه به جلو و نه به عقب بلكه مستقيم به آسمان بالا مى رود. شايد منظور از دود، دودى است كه از آتشدان كعبه بيرون مى آيد.

* از ديگر شگفتى ها، نشستنِ ابّهتِ آن در دل ها و نيز حفظ آن از دست اندازى زورگويان و خوارىِ آنها در برابر آن و انتقامى كه كعبه از بدخواهان گرفته، همچنان كه براى تُبَّع و طايفه هُذلى و نيز اصحاب فيل و ديگرانى كه قصد بى حرمتى به آن را داشتند، اتفاق افتاد، كه به گونه اى مختصر به جريان آن اشاره مى كنيم.

تُبَّع و هُذلى ها

تُبَّع، همان معان اسعد حميرى پادشاه يمن است كه از شرق براى انجام كارى به مدينه آمد و از آنجا رهسپار مكه شد؛ زيرا مكه سر راهش قرار داشت. وقتى به ميانه «أَمَج» و «عُسْفان» رسيد، گروهى از طايفه هُذَيل، از خاندان بنى لحيان، به ديدار وى آمدند و تشويقش كردند تا كعبه را خراب كند و در ديار خود خانه اى بسازد و حج را بدانجا كشاند. او نيز قصد اين كار كرد، ولى بى درنگ چهارپايانشان رم كردند و تاريكى شديد و باد تندى آنان را فرا گرفت. او تنى چند از احبار اهل كتاب را كه همراهش بودند، فراخواند و علت را از ايشان جويا شد. گفتند: آيا نسبت به خانه كعبه نظر بد داشتى؟ او سخنان هُذَلى ها و كارى را كه مى خواست انجام دهد، به ايشان باز گفت. به وى گفتند:

اينان قصد هلاك تو و همراهانت كرده اند. اين خانه خداست كه هركس بدخواهىِ آن كند هلاك گردد. تبّع پرسيد چاره كار چيست؟ گفتند: اين كه در دل آن را نيكو دارى و ارج نهى و بپوشانى و در كنار آن قربانى كنى و به مردمانش نيكى روا دارى. او نيز چنين كرد و آنگاه بود كه تاريكى از ميانشان رفت و بادها، از حركت باز ماندند و چهارپايانشان آرام گرفتند. وى تا چندين روز، هر روز يكصد رأس چهارپاى فربه سر مى بريد و كعبه را

ص: 348

پوشاند. اين بود فشرده اى از مضمون داستان از كتاب ازرقى. (1) فاكهى نيز اخبارى از تُبّع ذكر كرده؛ از جمله آورده است: حسن بن حسين ازدى، از ابراهيم بن عبداللَّه، از هشام بن كلبى، از جريربن يزيد بجلى، از جعفربن محمد، از پدرش نقل كرده كه گفت: روزى كه تبّع تصميم گرفت كعبه را ويران سازد و اعراب را به يمن سوق دهد، سالم و تندرست خوابيد، ولى فردايش كه برخاست چشمانش به روى گونه آمده بود. از اين رو احبار و ساحران و جادوگران و كاهنان و ستاره شناسان را فرا خواند و به ايشان گفت: به خدا سوگند كه نمى دانم مرا چه شده است! تندرست بودم كه شب خوابيدم و وقتى برخاستم به چنين وضعى كه مى بينيد افتادم. گفتند: شايد در دل قصد بدى نسبت به اين خانه (كعبه) كردى؟ گفت: آرى. گفتند: حال در دل نيت كن كه به آن و مردمانش نيكى كنى. چنين كرد و چشمانش به حالت نخست بازگشت و بينايى خود را باز يافت و كعبه را با پوشش چرم پوشانيد.

سُهَيلى گويد: راويان اخبار گفته اند: وقتى تبّع قصد ويران ساختن كعبه را كرد، مرضى گرفت كه از سر او مرتب چرك بيرون مى آمد و فاسد مى گرديد، به طورى كه از بوى بد و فساد، كسى ياراى نزديك شدن به او را نداشت. برخى نيز گويند: «بر او بادى فرستاديم كه دست ها و پاها و پوست بدنش را فلج كرد و تاريكى شديدى آنان را فرا گرفت، به طورى كه اسب هايشان به نرمى راه مى رفتند و به همين سبب آنجا را «الدّف» (2) ناميدند و در اين هنگام طبيبان را فرا خواند و از ايشان در اين باره پرسيد. آنها از آنچه ديدند و شنيدند، ترسيدند و كارى نتوانستند برايش بكنند. آنگاه به سراغ دو كاهن رفت.

كاهنان به وى گفتند: شايد فكرهايى درباره اين خانه (كعبه) در سر پرورانده اى؟ گفت:

آرى، قصد ويرانى آن را كردم. به او گفتند: از آنچه قصد داشتى، به درگاه خداوند توبه كن كه آنجا خانه خداست و به او فرمان دادند كه حرمتش را پاس دارد. او نيز چنين كرد و از بيمارى رها شد و دردش بهبود يافت.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 132 و 133
2- الدُّف؛ جايى است در جُمدان از اطراف مدينه، نزديك عسفان.

ص: 349

سهيلى مى گويد: اين خبر مى تواند درست باشد؛ چرا كه خداوند- عزّوجلّ- خود مى فرمايد:

وَمَنْ يُرِدْ فِيهِ بِإِلْحَادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ (1)

«هر كس در آن قصد ستم و كفر داشته باشد، او را عذابى دردناك مى چشانيم».

آنگاه مى گويد: عُتْبى گفت: داستان تبّع، هفتصد سال پيش از اسلام بوده است. (2) مطلبى كه عتبى ذكر كرده، تا حدّى با آنچه كه ابن اسحاق در سيره اش آورده، سازگار است؛ زيرا مى گويد: آن گونه كه گفته اند تبع نخستين كسى بوده كه كعبه را پرده پوشاند و به واليان خود، از خاندان جُرهم نيز سفارش به اين كار كرد. (3) سبب سازگارى اين دو خبر با يكديگر آن است كه از زمان ولايت خاندان جُرْهُم تا اسلام، تقريباً همان فاصله زمانى است كه عُتبى ذكر كرده است؛ چرا كه خزاعه به مدت پانصد سال پس از جرهم ولايت بر كعبه را به عهده گرفتند، البته كمتر از اين فاصله زمانى نيز گفته شده است.

ولايت قريش بر مكه پيش از اسلام نيز كمتر از يكصد سال نبوده و چه بسا بيشتر از آن هم بوده است و اگر چنين باشد، همان مدت زمانى كه عتبى ياد كرده است. آنچه خبر سيره ابن اسحاق در اين مورد را خدشه دار مى سازد آن است كه داستان تبّع با هذلى ها بنا به نقل قول ازرقى از ابن اسحاق، در زمانى جرهم بوده است؛ زيرا او در خبر تبّع مى گويد: جدم از سعيدبن سالم از عثمان بن ساج از ابن اسحاق نقل كرده كه گفت: «تبّع اوّل» رهسپار كعبه گرديد و قصد ويرانى و خرابى آن را كرد. در آن روزگار، خاندان خُزاعه ولايت كعبه و امارت مكه را بر عهده داشتند. بنابراين خزاعه به دفاع برخاستند و نبرد سختى با او (يعنى تبع اول) كردند و او بازگشت و سپس تبع ديگرى آمد و او هم به همين سرنوشت دچار شد و تا آنجا كه مى گويد: و اما تبّع سوّم كه در صدد خراب كردن كعبه برآمد، در آغاز


1- حج: 25
2- الروض الأُنُف، ج 1، صص 39 و 40
3- تهذيب سيره ابن هشام، ص 22

ص: 350

حضور قريش بود. مى گويد: علت خروج و آمدن او اين بود كه گروهى از هزيل از بنى لحيان نزد وى آمدند و گفتند: در مكه خانه اى است كه همه اعراب آن را گرامى مى دارند و ارج مى نهند و دنباله داستان را باز مى گويد. و از ابن جريج و ابن اسحاق سوم نيز مطالب مشابهى نقل كرده است؛ زيرا در باب ولايت قُصَىّ بن كِلاب بر بيت الحرام و امارت مكه پس از خزاعه، پس از نقل روايتى كه با همان سند از ابن جريج و ابن اسحاق نقل مى كند، مى گويد: اما تبع سوم كه براى كعبه قربانى داد و در ساخت و آن را پوشاند و چند روزى آنجا ماند و هر روز چهارپاى فربهى سر مى بريد ... (1) تا آنجا كه مى گويد:

اينها همه در زمان قريش بوده است. (2) بدين ترتيب معلوم نيست كه سخن ابن اسحاق در آمدن تبع به مكه، آيا همزمان با وجود جُرهم در آنجا بوده يا در آغاز آمدن قريش صورت گرفته است؟

سهيلى مطالبى در باره اين خبر، يادآور شده كه شايسته است آنها را باز گوييم: از جمله اينكه: نام يكى از آن دو كاهن كه در خبر تبع به ايشان اشاره شد «سحيت» ونام ديگرى «منبه» است و اين آگاهى را به قاسم بن ثابت نسبت داده است. همچنين مى گويد:

در روايت يونس از اسحاق آمده است: نام كاهنى كه با پادشاه سخن گفت «بليامن» بوده است. و ديگر اين كه گفت: معناى «تبع» در زبان مردم يمن، پادشاه حكمران است.

مسعودى گويد: هنگامى به پادشاه تبع مى گويند كه بر يمن، شحر و حَضْرَموت پادشاهى كند و نخستين تبّع ها، «حارث الرائش» بوده است.

اصحاب فيل

اين خبر را جماعتى از علما نيز به طور مفصل و هم به صورت فشرده و مختصر، آورده اند، همچنان كه در اصل اين كتاب نيز آمده است و در اينجا تنها به آنچه كه از امام ابوالقاسم زمخشرى نقل كردم، بسنده مى كنم؛ زيرا مختصر و مفيد نگاشته است.


1- در نقل قول از همين منبع، در كمتر از دو صفحه پيش، صحبت از يكصد چهارپاى فربه در هر روز بود.
2- اخبار مكه، ج 1، ص 132 و نك: سيره ابن هشام، صص 21- 22

ص: 351

متن سخن او چنين است: روايت شده كه ابرهةبن صباح اشرم، پادشاه يمن، از طرف اصْحَمَه نجاشى، كليسايى در صنعا ساخت و آن را «قليس» نام گذارد و بر آن شد كه حاجيان را بدان سوى سوق دهد. مردى از كِنانه بيرون شد و شبانه به در (كليسا) نشست (و قضاى حاجت كرد). ابرهه از اين كار به خشم آمد و گفته شده است كه گروهى از اعراب آتشى برپا كردند و باد شعله هاى آن را به آن (كليسا) زد و سوزاند و ابرهه سوگند ياد كرد كه كعبه را ويران كند. بنابراين از حبشه بيرون شد و فيلى به نام «محمود»، همراه خود كرد.

اين فيل بسيار تنومند بود و دوازده فيل يا هشت فيل ديگر همراهى اش مى كردند. هزار فيل نيز گفته اند كه با وى همراه بود. برخى نيز از تنها همين يك فيل سخن گفته اند. وقتى ابرهه به «مَغَمّس» (1) رسيد، عبدالمطلب به سراغش رفت و يك سوم اموال «تهامه» را به او پيشنهاد داد تا (بگيرد و) باز گردد، ولى ابرهه نپذيرفت و لشكريانش را آماده كرد و فيل را پيش فرستاد. وقتى فيل را به سوى حرم (كعبه) سوق مى دادند به زانو مى نشست (2) و تكان نمى خورد، ولى وقتى آن را به سوى يمن يا جاهاى ديگر مى راندند، شتاب مى كرد.

خداوند پرندگانى سياه يا سبز و يا سفيد فرستاد كه هر يك سنگى در منقار و دو دانه سنگ بزرگتر از عدس و كوچك تر از نخود در پاى داشتند. آنگاه مى گويد: وقتى سنگ ها روى سرِ كسى مى افتاد، از مخرج او بيرون مى آمد. روى هر سنگ نيز نام كسى كه بر سرش مى افتاد، نوشته شده بود. بدين ترتيب آنها فرار كردند و به هلاكت رسيدند و به همه سو پراكنده شدند. خودِ ابرهه، سرانگشتانش فرو افتاد و به هلاكت رسيد و بلا فاصله سينه اش شكافته شد و قلبش بيرون ريخت و وزيرش «ابو يكسوم» در حالى كه


1- مغمّس، تنگه اى نزديك مكه، در ناحيه شرق است. نك: الروض الأُنُف، ج 1، ص 68
2- سهيلى توضيحى بر كلمه «برك» كه در متن به «زانو نشستن» ترجمه شد آورده است. از اين قرار: به زانو نشستن فيل جاى تأمل دارد؛ زيرا فيل به زانو نمى نشيند. احتمال دارد منظور افتادن فيل به زمين به فرمان خداوند متعال باشد و احتمال هم دارد كه فيل همان كارى را كه شتر زانو زده انجام مى دهد و از جاى خود تكان نمى خورد، انجام داده باشد. اين را نيز شنيده ام كه مى گويند: در فيل ها، گونه اى وجود دارد كه مانند شتران به زانو مى نشيند، اگر چنين باشد كه درست است وگرنه همان تفسيرى كه ارائه داديم، پذيرفتنى است. نك: الروض الأُنُف، ج 1، ص 71

ص: 352

پرنده اى بالاى سرش به پرواز بود فرار كرد تا به نجاشى رسيد و داستان را برايش باز گفت و همينكه داستان را به پايان رساند، سنگ بر وى افتاد و پيش پاى نجاشى به هلاكت رسيد. گفته شد كه مردم مكه به اموال حبشى ها دست يافتند و عبدالمطلب جواهرات و طلاهاى آنان را جمع كرد و از آن پس، تواناتر گرديد.

سهيلى مى گويد: داستان فيل در اول محرّم سال 882 از تاريخ ذى القرنين (1) اتفاق افتاد.

ابوعمربن عبدالبرّ مى گويد: اما نظر محمدبن موسى خوارزمى چنين است كه: آمدن فيل و اصحاب فيل به مكه در تاريخ سيزده روز مانده به پايان محرم بوده است. غير از خوارزمى نيز همين تاريخ را گفته و روز يكشنبه را نيز افزوده است. اول محرمِ آن سال، روز جمعه بود.

حافظ دمياطى، از ابوجعفر محمدبن على نقل كرده كه آمدن فيل در نيمه محرم بوده است. از اين مطالب نتيجه گيرى مى شود كه در تاريخ آمدن فيل به مكه در ماه محرم، سه قول وارد شده است: اول محرم يا نيمه آن و يا سيزده روز مانده به پايان آن.

در به هلاكت رسيدن كسانى كه قصد سوء به كعبه داشته اند، اخبار ديگرى نيز وارد شده كه از جمله از ام المؤمنين امّ سلمه به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود: «گروهى كه قصد سوء به كعبه داشته باشند، در زمينى هموار فرو كوفته مى شوند». از جمله اخبار وارده در انتقاد از كسانى كه به كعبه و اطراف آن بى حرمتى كرده اند، روايتى در «سيره ابن اسحاق» و جاهاى ديگر از عايشه آمده كه گفته است: شنيده ايم كه «اساف» و «نائله» مرد و زنى از جرهم بوده اند كه در كعبه به قضاى حاجت پرداختند، خداوند آنان را به صورت دو سنگ درآورد.

ديگر روايتى است كه در «معجم الكبير» طبرانى به نقل از «حُوَيطب بن عبدالعزّى» آمده كه گفته است: در زمان جاهليت در محوطه كعبه نشسته بوديم، زنى را ديديم كه به


1- تاريخى كه سرآغاز آن سلطنت اسكندر مقدونى است 346 ق. م.

ص: 353

كنار كعبه آمد و شروع به شكايت از شوهرش و درد دل با كعبه كرد. شوهر دستش را به سوى او دراز كرد، ولى دستش خشك شد. پس از اسلام او را ديدم كه هنوز فلج بود.

از ديگر اخبار، روايتى است كه در تاريخ ازرقى به هنگام بيان اخبارى از ابن جُرَيج آمده و در آن از حُمس و ديگران سخن رفته و از جمله گفته شده است: نيز زنى لخت كه از زيبايى هم بهره داشت، به قصد طواف آمد. مردى او را ديد و شيفته اش شد. او نيز وارد محوطه طواف شد و در كنارش به طواف پرداخت تا او را لمس كند و بازويش را نزديك بازوى وى آورد، (ولى دو بازوى آنها بهم چسبيد). آن دو از طرف (دروازه) بنى سهم از مسجد خارج شدند و پا به فرار گذاشتند و از اين مجازاتى كه گرفتارش شده بودند وحشت كرده بودند. يكى از شيوخ قريش در خارج مسجد ايشان را ديد، داستان را پرسيد آنها نيز برايش باز گفتند. به ايشان گفت: به همان جايى كه دچار اين گرفتارى شدند باز گردند و به درگاه الهى دعا كنند و سوگند خورند كه از اين پس، اين كار را نكنند. آنها نيز چنين كردند و دست به دعا برداشتند و نيت خود را پاك گرداندند. آنگاه بازويشان از هم باز شد و هر كدام به راه خود رفت.

محبّ طبرى اين خبر را به طور مختصر ذكر كرده و آن را به ابن جوزى نسبت داده است. ابن جوزى نيز آن را به كسى ديگر غير از ابن جريج نسبت داده كه ما در اينجا آن چنان كه در «القرى» آمده است باز مى گوييم و از مسعر، از علقمةبن مرثد نقل است كه گفت: در حالى كه مردى مشغول طواف كعبه بود متوجه بازوى زنى شد. پس ساعد خود را بر ساعد وى قرار داد و كامجويى كرد و لذت گرفت. در اين حالت ساعد آن دو به هم چسبيد. يكى از شيوخ سر رسيد و گفت: به همانجايى كه اين كار را كردى بازگرد و با خداى كعبه پيمان بند كه اين كار را تكرار نكنى. او نيز چنين كرد و رهايى يافت. سهيلى نيز اين خبر را به طور مختصر به گونه اى آورده كه برداشت ديگرى از آن مى شود؛ زيرا پس از بيان اندكى از اخبار «حمس» و «حلّه» و طواف عريان و لخت حله اى ها به گِرد كعبه مى گويد: و از جمله آنچه در عريان بودن آنان در طواف آمده، اين كه مردى و زنى به طواف مى پرداختند كه مرد به زن چسبيد، در اين هنگام بازوى مرد به بازوى زن چسبيد

ص: 354

(ايشان وحشت كردند در حالى كه به هم چسبيده بودند، از مسجد خارج شدند و هيچ كس را توان جدا كردن بازوان آنها از يكديگر نبود) (1) تا اين كه كسى به ايشان گفت از آنچه در دل داشتيد، توبه كنيد و در توبه خود به درگاه الهى اخلاص داشته باشيد، آنها چنين كردند و از يكديگر جدا شدند. (2)


1- متن داخل كروشه به نقل از پاورقى كتاب از اصل كتاب «الروض الأُنُف» افزوده شد.
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 232

ص: 355

باب چهاردهم: حجرالأسود و وقايع مربوط به آن

حجرالاسود، پيش از ظهور اسلام

درتاريخ ازرقى به نقل ازابن عباس روايت شده كه خداوند متعال ركن (حجرالأسود) ومقام را در شبى كه حضرت آدم عليه السلام فرود آمد، نازل كرد تا بدانها انس گيرد و او همواره، با حجرالأسود انس و الفت داشت. در همانجا از عايشه به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود: به حجرالأسود زياد دست بزنيد؛ زيرا هر لحظه ممكن است آن را از دست بدهيد. (1) در اين مورد آمده است كه (حجرالأسود) به بهشت برده مى شود و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت داريم نخستين چيزى كه (به بهشت) برده مى شود، ركن و مقام است. و در همانجا از ابن اسحاق و ديگران روايت شده كه خداوند- عزّوجلّ- هنگامى كه در زمان حضرت نوح عليه السلام زمين را غرق ساخت، ركن را به ابوقبيس سپرد و گفت: هرگاه خليلم (حضرت ابراهيم عليه السلام) را ديدى كه خانه ام را مى سازد، آن را به او تحويل ده. و زمانى كه حضرت ابراهيم عليه السلام كعبه را ساخت، جبرئيل عليه السلام حجرالأسود را برايش آورد و او نيز آن را در جاى خود در كعبه قرار داد.

همچنين گفته اند كه: الياس بن مضر نخستين كسى بود كه حجرالأسود را پس از غرق شدن زمين در جاى خود قرار داد. اين مطلب را «زبير بن بكار» ذكر كرده و با آنچه پيش از


1- اخبار مكه، ج 1، ص 342

ص: 356

اين گفتيم، مغايرت دارد. ابن اسحاق پس از يادآورى اخراج جُرهم از مكه، به وسيله بنى بكربن عبد مناةبن كِنانه و غبشان بن خزاعه، مى گويد: عمروبن حارث بن مضاض جرهمى، دو آهوى (طلايى) كعبه و حجرالركن (حجرالأسود) را بيرون آورد و در زمزم خاك كرد و به اتفاق بقيه جُرهمى ها به يمن رفت. زبيربن بكار به همين معنا، مطلبى دارد كه بدان خواهيم پرداخت.

قطب مى گويد: ابوعبداللَّه محمدبن عايذ دمشقى در «مغازى» خود مى نويسد: از امّ سلمه، همسر پيامبر صلى الله عليه و آله، نقل است كه گفت: خاندان جُرْهم اهل خانه (كعبه) بودند، آنها عرب هايى بودند كه به زبان عبرى (1) سخن مى گفتند و حضرت اسماعيل عليه السلام از ايشان زن گرفت و از آن پس حرمت خانه كعبه را پاس نداشتند و به جنگ پرداختند و دچار اختلاف و چند دستگى شدند. خداوند نيز اعراب را بر آنها مسلط گردانيد. سپس از مكه خارج شدند و به يمن رفتند. در اطراف كعبه گودالى بود كه سيل وارد آن مى شد. در آن زمان هنوز كعبه بالا آورده نشده بود. وقتى حاجيان مى آمدند، گودال را پر مى كردند، ولى پس از رفتن حجاج، دوباره به همان صورت در مى آمد. (2) قُصَىّ (براى برطرف ساختن دائمى اين گودال) پيرامون كعبه ديوارى كشيد و با «حبى» دختر حُليل ازدواج كرد و از او صاحب اولين فرزند گرديد و به همين دليل او را عبدالدّار ناميد. پرده دارى كعبه را نيز به وى سپرد؛ زيرا از همه (فرزندانش) بزرگ تر بود و عبد مناف را به نگهدارى از مناف (3) و سقايت كعبه گمارد. همچنين دارالندوه و كمك به حاجيان را به عبدالعُزّى واگذار كرد و بيرق را به عهده عبد قصى يا عبدبن قُصَىّ سپرد.

آنگاه قصى به همسرش گفت: به مادربزرگ خود بگوكه فرزندانت رابه جاى حجر (الأسود)، رهنمون سازد و او در پاسخ گفت: من مى دانم جرهمى ها هنگامى كه به يمن


1- در هر دو چاپ «عربى» آمده است كه به نظر، منطقى نيست. ظاهراً همان عبرى صحيح است. تقابل ميان حضرت اسماعيل عليه السلام است كه عربى نمى دانسته و خاندان جرهم كه به عربى سخن مى گفتند
2- اين جمله در اصل عربى نامفهوم است و در پاورقى پژوهشگران در چاپ اول نيز به نامفهومى جمله اشاره شده است و ما جمله را به معنايى كه ترجمه شد، نزديك كرديم.
3- بت بزرگ قريش و هذيل در عهد جاهليت، مناف نام داشت.

ص: 357

رفتند، حجرالأسود را دزيدند و در حالى كه آن را همراه داشتند به جايى رسيدند. شترى كه آن را حمل مى كرد، زانو زد و بر زمين نشست ولى آن قدر آن را زدند كه دوباره برخاست و به راه افتاد، امّا دوباره زانو زد و نشست و باز آن را زدند و براى سوّمين بار به زانو نشست؛ آنها گفتند: اين شتر تنها به خاطر حجرالأسود است كه زانو مى زند، بنابراين، حجرالأسود را در پايين مكه به خاك سپردند. من مى دانم كه شتر در كجا زانو زد. با آهن (و ابزار) بيرون شدند و او را با خود بردند و آن جاهايى را كه شتر در بار اوّل و دوّم و سوّم زانو زده بود، نشان داد و گفت: اينها را حفر كنيد؛ حفر كردند، ولى چيزى نيافتند. سپس جاى ديگر را حفر كردند و يافتند و آن را بيرون آوردند. قصى آن را آورد و در زمين گذاشت و همچنان كه روى زمين گذاشته شده بود، آن را لمس مى كردند تا اينكه قصى كعبه را ساخت و پس از آن وفات يافت و در حُجون به خاك سپرده شد.

اين خبر را فاكهى آورده، ولى بعيد است كه صحيح باشد؛ زيرا مستلزم آن است كه جرهم حجرالأسود را در جايى جز زمزم به خاك سپرده باشند، حال آنكه مشهور است- و همچنانكه پيشتر نيز از ابن اسحاق و ديگران ياد كرديم- آنان حجرالأسود را در زمزم پنهان ساختند. داستانى كه در اين خبر درباره به خاك سپردن حجرالأسود نقل شده، براى بنى اياد بن نزار، به هنگام بيرون رفتن از مكه اتفاق افتاده و حجرالأسود تا زمان قُصى زير خاك نماند؛ زيرا زنى از خزاعه به هنگام خاك سپارى، آن را ديده و خويشان خود را آگاه ساخته بود و آنها نيز مشروط بر آنكه ولايت كعبه به خزاعه سپرده شود، مضر را خبر كردند. اين مطلب در خبر فاكهى به نقل از كلبى و زبيربن بكار آمده است. وى مى گويد: زبيربن بكار براى ما نقل كرد: هنگامى كه وكيع ايادى هلاك شد و خاندان اياد- كه در آن زمان ولايت كعبه را برعهده داشتند- خوار گرديدند، مدت سه روز با ايشان به نبرد پرداختند و بدون استثنا همه آنان را بيرون انداختند. وقتى شب سوم رسيد از اينكه مضر ولايت بر حجرالأسود را بر عهده گيرد حسادت كردند، به همين دليل آن را بر شترى حمل كردند كه شتر زانو زد و به زمين نشست. شتر را عوض كردند و هر شتر ديگرى نيز به زمين مى افتاد و از رفتن باز مى ماند. وقتى چنين ديدند، زير درختى را

ص: 358

گود كردند و (حجرالأسود را) در آنجا خاك كردند و همان شب رفتند. دو روز بعد مضرى ها ركن را گم كردند و اين امر برايشان گران آمد و با هر زنى از اياد كه ازدواج مى كردند، شرط مى گذاشتند كه (جاى حجرالأسود را) نشان دهد. زنى از خزاعه كه به او قدامه مى گفتند با ايادى ها وصلت كرده بود. آنگاه مى گويد: او ديده بود كه قبيله اياد ركن را در كجا به خاك سپرده بودند.

زبير و ابن كلبى هر دو داستان را به همين صورت بيان كرده اند. اين زن زمانى كه از دست رفتن حجرالأسود را بر مُضَر گران مى بيند، به قوم خود مى گويد: از ايشان پيمان گيريد كه پرده دارى كعبه را به شما واگذار كنند، در اين صورت حجرالأسود را به شما نشان خواهم داد. آنها نيز پيمان گرفتند. سپس مى گويد: آن زن جاى كعبه را نشان داد. آنها پس از حفارى، آن را يافتند و به جاى خود آوردند و ولايت بر آن را بر عهده گرفتند.

خزاعه مدت زيادى بر اين مقام نبودند كه قصىّ بن كلاب آمد و اتفاقى كه گفتيم، رخ داد.

اين خبر از آن خبرى كه ابن عائذ نقل كرده، درست تر به نظر مى رسد؛ زيرا گفتيم كه آنچه شهرت دارد آن است كه داستان نه براى جرهم، بلكه براى اياد اتفاق افتاده است.

حجرالاسود در دوران ابن زبير و هارون الرشيد

در تاريخ ازرقى خبرى طولانى درباره بناى كعبه از سوى ابن زبير آمده كه وى از جدش، از سليم بن سالم، از ابن جُرَيْج، از تنى چند از علماى حاضر در زمان بناى اين كعبه، از سوى ابن زبير نقل كرده، مى گويد: ركن بر اثر آتش سوزى در سه مورد آسيب ديد و پاره اى از آن جدا شد كه مدت ها نزد يكى از افراد خاندان شيبه ماند. ابن زبير اين تكه را با نقره به قسمت بالايى بست. (1) ازرقى نيز در تاريخ خود از جدش نقل كرده است كه: ابن زبير در پى آتش سوزى كه اتفاق افتاد، حجرالأسود را با نقره بست، ولى نقره (بتدريج) افتاد و در اطراف حجرالأسود پراكنده شد و بيم فرو ريختن آن مى رفت. وقتى


1- اخبار مكه، ج 1، ص 208 و 209

ص: 359

هارون الرشيد در سال 189 به عمره آمد و در مكه مجاور شد، دستور داد سنگى كه حجرالأسود در ميان آن قرار دارد، با الماس سوراخ شود. اين سنگ از بالا و پايين سوراخ شد و در آن نقره ريختند.

حجرالاسود و فتنه قرمطيان

تاريخ نگاران نوشته اند كه ابوطاهر قرمطى، در هفتم يا هشتم ذى حجّه سال 319 به مكه آمد و در آنجا به اتفاق همراهانش، به كارهاى زشتى دست يازيد؛ از جمله حجرالأسود را مورد ضربه قرار داد و آن را شكست و سپس از جاى درآورد. نيز گفته اند كه جفعربن فلاح بنّا به دستور ابوطاهر روز دوشنبه پس از نماز در چهاردهمين روز ذى الحجه آن را از جاى درآورد و با خود به هجر (1) برد و جاى آن در كعبه معظمه، خالى ماند كه مردم براى تبرك، دستان خود را در آن قرار مى دادند. تا اين كه بنا به گفته مسبّحى، روز سه شنبه عيد قربان سال 339 به جاى خود بازگردانده شد.

برخى نيز مى گويند كه آن را سنبربن حسن قرمطى به مكه آورد و هنگامى كه سنبر به محوطه كعبه آمد و امين مكه او را همراهى مى كرد، حجرالأسود را از درون درآورد كه روى آن را پوششى از نقره در بر مى گرفت، به گونه اى كه درازا و پهناى آن را- كه پس از كنده شدن آسيب ديده بود- پوشش مى داد. او همراه خود گچ هم آورده بود و حجرالأسود را با دست (در جاى خود) نهاد و باگچ محكم ساخت. سنبر پس از گذاشتن حجرالأسود در جاى خود، گفت: ما به قدرت الهى آن را برديم و به مشيت الهى بازگردانديم. مردم به حجرالأسود نگاه كردند و آن را بوسيدند و دست بر آن گذاشتند و خداوند متعال را سپاس گفتند.

باز گرداندن حجرالأسود به جاى خود، پيش از حضور مردم براى زيارت كعبه در روز قربان صورت گرفت و چهار روز كمتر از 22 سال نزد قرمطى ها مانده بود.


1- نام كنونى آن «احساء» است.

ص: 360

اين بود مضمون گفته مسبّحى. به حكم تركى (1) يكى از كارگزاران خلافت در بغداد براى بازگرداندن حجرالأسود مبلغ پنجاه هزار دينار به قرمطى ها پيشنهاد كرد، ولى آنها نپذيرفتند و گفتند: ما آن را با فرمان برداشته ايم و جز به فرمان، باز نمى گردانيم و گفته شده كه المطيع عباسى آن را به سى هزار دينار از قرمطى ها خريد، سخن قاضى عزالدين بن جماعه در اين كه المطيع عباسى آن را به اين مبلغ از ابوطاهر و قرمطى خريدارى كرد، صريح است، ولى جاى تأمل دارد؛ زيرا ابوطاهر- بنا به گفته ابن اثير و ديگران (2)- پيش از خلافت المطيع عباسى در سال 332 وفات يافت.

پرده داران كعبه و حجرالاسود

مسبّحى يادآور شده است كه در سال 340 پرده داران، حجرالأسود را كه «سنبر» نصب كرده بود، از بيمى كه بر آن داشتند، درآوردند و داخل كعبه نهادند و خوش داشتند كه قابى از نقره براى آن بسازند كه آن را همچنان كه پيش از آن ابن زبير كرده بود، بدان ببندند و اين كار را دو نفر خبره انجام دادند و آن را محكم بستند. مسبّحى از محمدبن قانع خزاعى نقل كرده: نقره اى كه در طوق حجرالأسود و جاهاى ديگر به كار رفته، به ميزان سه هزار و نود و هفت و نيم درهم نقره است. و اين افزون بر زيور آلات حجرالأسود است؛ زيرا داودبن عيسى بن فُلَيْته حسنى امير مكه، بنا به گفته ابوشامه در ذيل «الروضتين» (3) پيش از عزل خود در سال 585 طوق حجرالأسود را با خود برد. ديگران نيز اين مطلب را ذكر كرده اند. در اين مورد كه آيا حجرالأسود پس از بازگرداندن قرامطه تا به امروز از جاى خود كنده و برداشته شده است، خبر مسلّمى به دست نياوردم، جز اين كه يكى از فقهاى مصرى به من خبر داد: حجرالأسود در سال 781 به منظور تزيين، كه از


1- متوفاى سال 329 ه. الوافى بالوفيات، ج 1، صص 77 و 78.
2- الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 415؛ البداية و النهايه، ج 11، صص 208 و 209؛ تكملة تاريخ الطبرى، ص 139؛ شذرات الذهب، ج 2، ص 331
3- حوادث مربوط به اين سال از كتاب ابوشامه به دستمان نرسيده و در بخش گمشده آن است.

ص: 361

سوى «امير سودون پاشا» صورت گرفت، از جاى خود برداشته شد. ولى در برخورد با برخى از مردم مكه، منكر اين خبر شده اند، در حالى كه فقيه مصرى مدعى است حجرالأسودِ كنده شده را به چشم خود ديده است. پيش از من نيز چند تن از فقاى مكّه، اين خبر را شنيده بودند كه برخى از ايشان، به اطلاعم رساندند. من از گوينده آن پرسيدم و او نيز برايم خبر داد. اين خبردهى در موسم حج سال 814 و زمانى بود كه فقيه نورالدين المنوفى قاضى، همراهِ گروه مصرى وارد مكه گرديد. او دست اندركار فقه است و برخى كتاب هاى مختصر را از حفظ دارد.

آنچه از سوى ملحدان- بعد از قرامطه- بر سرِ حجرالأسود آمد

ابوعبداللَّه محمدبن على بن عبدالرحمان علوى مى گويد: در سال 413، دو روز بعد از عيد قربان، مردى برخاست و قصد حجرالأسود كرد. او سه بار با گرز بر آن كوبيد كه سطح حجرالأسود را خدشه دار ساخت و تكه هايى از آن، چون ناخن، فرو ريخت و بريده بريده شد و دانه دانه هايى چون خشخاش گندمگون مايل به زرد از آن بيرون زد.

حجرالأسود دو روز به همان شكل بود. پس از آن بنى شيبه تكه هاى افتاده را جمع كردند و با مشك و رنگ قرمز درآميختند و بريدگى را نيز با همان معجون، اندود كردند.

«ابن اثير» اين واقعه را در شمار حوادث سال 414 ذكر كرده است. (1)

ويژگى هاى حجرالأسود و فاصله آن تا زمين

مسبّحى گويد: ابوالحسن محمد نافع خزاعى به همراه ديگران، براى ديدن حجرالأسود پس از بازگرداندن آن به وسيله قرمطى ها، وارد كعبه شد و در حَجَر دقت كرد و متوجه شد كه در قسمت بالاى آن سياهى است و جاهاى ديگرش سفيد است. وى مى افزايد: اندازه طول آن به اندازه استخوان بازو يا به اندازه يك بازوى انگشتان بسته


1- الكامل في التاريخ، ج 9، صص 332 و 333

ص: 362

بود و سياهى طرف روبه روى آن به جاهاى ديگر سرايت نكرده بود. البته آنچه علوى درباره ويژگى و خصوصيت حجرالأسود گفته است، با اين مطلب مخالفت دارد.

ابن عبد ربّه در «عقد الفريد» درباره ويژگى حجرالأسود مطلبى سازگار با آنچه خزاعى بيان كرده، آورده، ولى درباره طول آن نظر مخالف دارد؛ زيرا چنين مى نويسد: و نيز از يكى از مردم مكه حديثى منسوب به استادش نقل شده كه او پس از آنكه ابن زبير كعبه را ويران كرد و بنايش را افزايش داد، به حجرالأسود نگاه كرد و طول آن را سه ذرع، تخمين زد و حجرالأسود، آنچنان كه مى گويند، جز طرف روبه روى آن، سفيدى روشنى دارد. سياهى آن نيز همانگونه است كه گفته اند و خدا مى داند، گويا بر اثر دست زدن مردمان در زمان جاهليت، لكه هاى خون بر آن نشسته است. (1) ازرقى يادآور شده كه فاصله ميان حجرالأسود تا زمين، دو ذرع و دو سوم است.

ابن جماعه نيز بنا به اطلاعى كه دايى ام داده، يادآور شده كه ارتفاع حجرالأسود از زمين محل طواف، دو ذرع و يك چهارم و يك ششم ذرع [512 2] با ذرع پارچه به كار رفته در مصر آن زمان است.

نشان ها و شگفتى هاى حجرالأسود

حجرالأسود داراى شگفتى ها و آيات روشنى است؛ از جمله حفاظت از سوى خداوند متعال در برابر تباهى، از هنگام فرود آمدن به زمين، به رغم حوادثى چون توفان، به خاك سپارى و ... كه مى توانست به تباهى و ويرانى آن بيانجامد. ابن جماعه يادآور شده است كه حجرالأسود چندين بار برداشته شده، ولى خداوند متعال آن را به همان جا، بازگردانده است. وى همچنين مى گويد: جرهمى ها، ايادى ها، عمالقه و قرامطه اين كار را كردند، كه البته من در اين مورد چيزى درباره عمالقه نديده ام.

از جمله اينكه گفته مى شود مقدار چهل شتر به هنگام حمل آن از سوى قرمطى ها،


1- العقد الفريد، ج 6، ص 258

ص: 363

به هلاكت رسيدند و هنگامى كه بازگردانده مى شد، بر شتر بچه لاغرى حمل شد كه فربه گرديد. اين قول را ذهبى نقل كرده است. وگفته شده كه وقتى حجرالأسود را به «هجر» حمل مى كردند سيصد و يا پانصد شتر به هلاكت رسيدند.

از ديگر شگفتى هاى حجرالأسود، شناور بودن آن بر روى آب است و ديگر اينكه بر اثر آتش نمى سوزد؛ اين دو مورد را ابن ابى الدم در «الفِرَق الإسلاميه» نوشته و ابن شاكر كتبىِ تاريخنگار، از وى نقل كرده و او نيز از يكى ازمحدثان نقل كرده و به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده است. ما در اصل اين كتاب، جزئيات مطلب را بيان كرده ايم. والله اعلم.

ص: 364

صفحه سفيد

ص: 365

باب پانزدهم: «ملتزم»، «مستجار» و «حطيم» و استجابت دعا در كنار آنها

ملتزم

«ملتزم»، آن گونه كه در تاريخ ابن عباس آمده، ميان حجرالأسود و درِ كعبه است و بنا به روايتى كه از ابن عباس در تاريخ ازرقى نقل شده، به آن «مدعا» و «متعوَّذ» (جاى دعا و نيايش و انابه) نيز مى گويند. همچنين حديثى از ابن عباس از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله روايت شده كه دعاكردن در آن را مستجاب شمرده است. (1) اين حديث باسندش، در «الأربعين المختاره» ابن مسدى آمده و متن آن چنين است: از ابن عباس نقل است كه گويد: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: ملتزم، جايى است كه دعا در آن به اجابت مى رسد و در آنجاهيچ بنده اى به درگاه خداوند دعا نكند مگر آن كه خداوند آن را برآورده سازد. (2)

مستجار

«مستجار»، در فاصله ركن يمانى تا باب المسدود در پشت كعبه است. ابن جبير در سفرنامه خود (3) و نيز محبّ طبرى در «القرى» آن را بدين نام خوانده اند و پيش از ايشان،


1- اخبار مكه، ج 1، ص 347
2- مانند اين حديث در اخبار مكه، ج 1، ص 347 نيز آمده است.
3- رحله ابن جبير، ص 65

ص: 366

محمدبن سراقه فقيه در كتاب خود «دلائل القبله» چنين نامى بر آن نهاده بود. او گفته است: ميان ركن يمانى و باب المسدود، در پشت كعبه، چهار ذرع فاصله است كه آنجا را «المستجار من الذنوب»: (آمرزش گاه گناهان) مى نامند به آن متعوَّذ هم مى گويند و بنا بر آنچه از ابن زبير نقل شده، آن را «ملتزم» نيز مى نامند.

و در «مجاب الدعوه» ابن ابى الدنيا، به نقل از شعبى روايت شده كه عبداللَّه بن زبير و برادرش مُصْعَب و عبدالملك بن مروان و عبداللَّه بن عمربن خطّاب در اين مكان دعا كردند و شعبى هنوز از دنيا نرفته بود كه ديد دعاى همه آنان مستجاب شد و به خواسته هاى خود رسيدند. به عبداللَّه بن عمر مژده بهشت داده شد و بهشت برايش مسلم گشت و براى همين نيز دعا كرده بود. گروهى از بزرگان و سلف صالح؛ از جمله عمر بن عبدالعزيز و قاسم بن محمد در همين جا به دعا ايستادند.

حطيم

درباره حطيم و دليل نامگذارى اش به اين اسم اختلاف است؛ گفته مى شود حطيم در ميان حجرالأسود و مقام ابراهيم و زمزم و حجر اسماعيل است؛ اين برداشتى است كه از سخن ازرقى به نقل از ابن جُرَيج (1) مى توان كرد. در كتاب هاى حنفى ها، حطيم همان جايى است كه ناودان قرار دارد و از ابن عباس روايت است كه گفت: حطيم همان ديوار است. محبّ طبرى مى گويد؛ يعنى كه ديوار سنگ كعبه است. و نيز گفته شده كه حطيم همان شاذروان است و به اين دليل به اين نام خوانده شده كه كعبه برداشته شد، ولى حطيم همچنان بر زمين و فروخورده باقى ماند كه در اين صورت بر وزن فعيل به معناى مفعول آمده است. همچنين گفته اند به اين دليل كه اعراب به هنگام طواف لباسهايشان را در آن مى انداختند و آنجا مى ماند تا كهنه و مندرس مى شد، اين جا حطيم بر وزن فعيل، به معناى


1- اخبار مكه، ج 2، ص 23

ص: 367

فاعل آمده است.

در وجه تسميه حطيم، همچنين آمده است: از اين جهت بدين نام خوانده شد كه مردم در آنجا با سوگند درهم فرو كوبيده مى شدند و كمتر پيش مى آمد كه كسى ستمكارى را نفرين كند و هلاك (و درهم كوبيده- حطيم-) نشود و به روايت تاريخ ازرقى (1) كمتر موردى بوده كه كسى در آنجا گناه مرتكب شود و سوگند (بى گناهى) بخورد و در مجازاتش تعجيل نشود.

از جمله فضيلت هاى حطيم، مطلبى است كه فاكهى يادآور شده است؛ او مى گويد:

احمدبن صالح به نقل از محمدبن عبداللَّه، از هشام بن عروه، از پدرش، از عايشه نقل كرده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: كدام مكان نيكوتر است؟ گفتم: خدا و پيامبرش بهتر مى دانند. پس پرسيدم: اى رسول خدا، گويا منظور شما ميان ركن و مقام است؟ فرمود:

درست گفتى، بهترين و پاك ترين و منزّه ترين جاها و نزديك ترين آنها به خداوند، ميان ركن و مقام است و در فاصله ميان ركن و مقام، يكى از باغ هاى بهشت واقع است و هركس در آنجا چهار ركعت نماز بگزارد، از درون عرش ندا آيد كه: اى بنده ما، گناهان و خطاهاى قبلى تو آمرزيده شد. كار خود را از سر بگير.

از ديگر فضايل حطيم آن است كه قبر 99 پيامبر در آن جاى گرفته است. ازرقى در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آورده است: از جدّم از يحيى بن سُلَيم از ابن خثيم از عبدالرحمان بن سابط، از عبداللَّه بن حمزه سلولى نقل شده كه گفت: در فاصله ركن تا مقام و تا زمزم، قبر 99 پيامبر واقع است كه به قصد حج به اينجا آمدند و وفات يافتند.

مهدى بن ابومهدى نيز به نقل از عبدالرحمان بن عبداللَّه، خدمتكار بنى هاشم، از حمادبن مسلم، از عطاء بن سايب، از محمدبن سابط، به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده كه فرمود: هرگاه امت پيامبرى هلاك مى گرديد، آن پيامبر خود را به مكه مى رساند و در آنجا به اتفاق همراهان، به عبادت مى پرداخت تا از دنيا مى رفت. نوح و هود و صالح و شعيب عليهم السلام در آنجا فوت كردند و قبرهاى آنها در محدوده زمزم تا حجر است.

ازرقى نيز خبرى آورده كه بنا بر آن در حطيم قبر 99 پيامبر موجود است، كه نام


1- اخبار مكه، ج 2، ص 24

ص: 368

برخى از ايشان را نيز آورده است. ولى در اين خبر، از سوى ابن سابط نامى از آنها نيامده است؛ زيرا مى گويد: جدم به نقل از سعيدبن سالم از عثمان بن ساج نقل كرده كه اين يك، ضمن بيان اخبارى گفت: مقاتل به آگاهى ام رسانده است كه: در مسجدالحرام در ميان زمزم و ركن، قبر 99 پيامبر قرار دارد؛ از آن جمله است قبر هود و صالح و اسماعيل. و قبر آدم و ابراهيم و اسحاق و يعقوب و يوسف عليهم السلام در بيت المقدس است.

ازرقى همچنين خبرى را نقل كرده كه به موجب آن، قبر اسماعيل در حجر است.

و ما اين خبر و ديگر اخبار موافق و مخالف در خصوص حِجْر را در باب هفدهم همين كتاب خواهيم آورد. ازرقى خبرى آورده است كه بنا بر آن، گويا قبر دختران دوشيزه حضرت اسماعيل عليه السلام در حطيم واقع است؛ زيرا در روايتى كه از وى نقل شده مى گويد:

جدّم گفته است كه سفيان بن عيينه از زهرى نقل كرده كه او از ابن زبير آنگاه كه بر روى منبر سخن مى گفت، شنيدكه اظهار مى داشت: اين پشته؛- يعنى آن سوى ركن شامى مسجدالحرام- قبرهاى دختران حضرت اسماعيل عليه السلام است. و افزوده است: آنجا به هنگام تسطيح مسجدالحرام هموار گرديد و از آن زمان ديگر به صورت پشته و برآمده نيست. (1) اين خبر نسبت به آنچه ذكر كرديم توهّم ايجاد مى كند؛ زيرا احتمال دارد كه قبرهاى مورد نظر در آن سوى ركن شامى، از سمت حجرالأسود و يا در آن سوى ركن شامى از سمت حجر باشد. در احتمال نخست، قبرهاى مزبور در حطيم واقعند ولى در احتمال دوم، در آنجا قرار ندارند كه البته با درنظر گرفتن شكل كعبه براساس بناى حضرت ابراهيم عليه السلام در سمتِ حِجْراست ولى اگر شكل بناى امروزى آن را درنظر بگيريم، قبرهاى ياد شده در هر دو احتمال، در حطيم واقع هستند.

فاكهى نيز همين خبر را تقريباً به همين صورت، در «اخبار مكه» آورده و خبرى را كه ازرقى از عبداللَّه بن ضمره نقل كرده نيز يادآور شده است. در خبر فاكهى آمده است كه ابن ضُمْره از كعب الأحبار روايت كرده و ابن سابط كه راوى خبراست، صحابى نيست.

فاكهى همچنين خبرى آورده كه به موجب آن، در فاصله دارالندوه وباب بنى سهم؛ يعنى


1- اخبار مكه، ج 2، ص 66

ص: 369

باب العمره مسجدالحرام، قبور قوم صالح است كه به وى (حضرت صالح عليه السلام) ايمان آوردند و با او به مكه آمدند و تا هنگام مرگ در آنجا ماندند. و افزوده است كه: هود پيامبر عليه السلام و كسانى كه به وى ايمان آوردند و نيز شعيب و ايمان آورندگان به وى چنين كردند. او اين خبر را به وهب بن منبّه نسبت داده و در تاريخ ازرقى هم آمده است، جز اينكه در خبرى كه ازرقى نقل مى كند چنين آمده: قبرهاى ايشان در غرب كعبه، در فاصله دارالندوه تا دار بنى هاشم قرار دارد. در دو نسخه تاريخ ازرقى چنين ديدم: و دار بنى هاشم نيز بايد در طرف باب بنى سهم- كه در خبر فاكهى آمده- باشد؛ زيرا تنها در اين صورت است كه سخن راست مى آيد. اين قبرها اگر هم در حطيم نباشند، بنا به مناسبتى در اخبار مربوط به حطيم آورده شده و (مسلماً) در دو نقطه از محل طواف قرار دارند كه بدين ترتيب دراين بخش، به فضيلت محلّ طواف (مطاف) نيز اشاره شده است.

اماكن ديگر مكه و حرم، كه دعا در آنها مستجاب است

از حسن بصرى در رساله مشهورش روايتى آمده كه گفته مى شود دعا در پانزده جاى مكه مستجاب است: 1- «ملتزم» 2- زير ناودان 3- كنار ركن يمانى 4- صفا 5- مروه 6- ميان صفا و مروه 7- ميان ركن و مقام 8- درون كعبه 9- منا 10- جمع 11- عرفات 12- 13- 14- كنار جمرات سه گانه.

در نسخه اى كه از اين رساله در اختيار دارم، چنين آمده و جاهايى كه قيد شده، چهارده مورد است. به نظر مى رسد يك مورد از قلم افتاده است و احتمال دارد پشت مقام يا در (محل) طواف باشد؛ زيرا از حسن بصرى اين دو جا به عنوان جاهايى از مكه كه دعا در آنجا مستجاب مى شود، روايت شده است.

در روايتى كه اين دو جا ذكر شده، نامى از ركن يمانى برده نشده است و دو عبارت هست كه با روايتى كه نقل كرديم اختلاف دارد 1- كنار زمزم- كه به جاى ميان ركن و مقام- و 2- مزدلفه- به جاى جمع-. اين روايت را محبّ طبرى در «القرى» آورده و گفته است: از حسن بصرى روايت شده كه در كنار حجرالأسود، دعا مستجاب است.

ص: 370

بدين ترتيب تعداد جاهايى (كه دعا در آنها مستجاب مى شود) به شانزده مى رسد.

همچنين مى گويد: در آنجا كه از فضيلت نيايش و ندبه در پشت كعبه ياد مى كنيم، از هفدهمين جا نيز ياد شده است.

به نظر مى رسد جايى كه محبّ طبرى بدان اشاره كرده، همان مستجارى است كه پيش از اين ذكر شد. محبّ مى گويد: آنچه از كلّ اين روايت برمى آيد، تعميم اجابت دعا در اين جاها است؛ اعم از اينكه در ضمن مناسك باشد يا نباشد و ان شاءاللَّه تعالى نيز چنين است. اينكه برخى (زمان ها) را مختص اجابت دعا بدانيم و (زمان هاى) ديگرى را ندانيم، خلاف ظاهر است و اگر خصوصيتى براى جاى ويژه اى مسلّم گشت و ثابت شد، مى توان آن را به همه احوال تعميم بخشيد.

در اينكه حسن بصرى از استجابت دعا در كنار جمره عقبه سخن گفته، جاى تأمل است؛ زيرا انسان در آنجا و به هنگام رمى جمرات، به دعا نمى ايستد بنا براين چگونه در جايى كه دعا كردن نهى شده است، دعاى انسان مستجاب مى شود؟ مگر آنكه مراد وى (حسن بصرى) آن باشد كه دعا در نزديكى آن مستجاب است و دعا كننده، از دور در حال رد شدن دعا كند. واللَّه اعلم.

استاد ما قاضى مجدالدين شيرازى در كتاب خود «الوصل والمُنى في فضل مِنى» از جاهاى ديگرى در مكه و حرم ياد كرده كه دعا در آنجا قبول مى شود. از «نقّاش مفسّر» نقل كرده كه او در «منسك» خود گفته است: دعا در ثبير (دشت)- دشتى كه در كنار غار فتح واقع است- به اجابت مى رسد؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از نبوت و در اوايل ظهور اسلام در آنجا به دعا و نيايش و عبادت مى پرداخت. از اين رو عايشه امّ المؤمنين در ايام اقامت خود در مكه، در آنجا اقامت گزيد. وى مى افزايد: و استجابت دعا در مسجد كبش را ديگرى افزوده و همچنين مسجد خِيف را ديگرى اضافه كرد و مسجد نحر در دشت مِنى را نيز ابن جوزى گفته و در مسجدالبيعه كه جزو مِنى است و (در) غار مرسلات و غار فتح (هم دعا مستجاب است)؛ زيرا اين غار در ثَبِير؛ همان جايى كه در منا است و صخره عايشه نام دارد. باز افزوده است: نقاش گويد: دعا در صورتى كه (دعا كننده) از درِ بنى شيبه

ص: 371

وارد شود و در منزل خديجه بنت خُوَيلد در شب جمعه و در تولّد پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام غروب دوشنبه و در دار خيزران نزديك «مجتبى» در فاصله دو نماز مغرب و عشا و نيز زير سدره در عرفه، هنگام غروب و در مسجد شجره روزهاى چهارشنبه و در مسجد متّكأ بامداد يكشنبه ها و در جبل ثور به هنگام ظهر و در حِرا و ثَبِير در همه وقت و نيز در مسجد نحر دعا مستجاب مى گردد.

گفتنى است سخن استاد ما قاضى مجدالدين مبنى بر اين كه مسجدالبيعه در مِنا است، چندان مسلّم و يقينى نيست؛ زيرا اين مسجد در پشت عقبه اى به فاصله پرتاب يك تير يا بيشتر از مرز منا است. بسيارى نيز مى گويند مسجد البيعه جزو منا است، به نظر مى رسد همان مسجدى است كه در جمره عقبه در سمت چپ كسى كه به منا مى رود، واقع است كه ميان او و منا همان مقدار مذكور فاصله است. در ديوار رو به قبله اين مسجد دو تخته سنگ قرار دارد كه روى آن نوشته شده است «مسجدالبيعه».

استاد ما قاضى مجدالدين محل سدره در عرفه و نيز مسجد شجره و متّكأ را مشخص نكرده و من نيز چيزى دستگيرم نشد. گمان مى كنم كه متّكأ مورد نظر، همان جايى است كه ازرقى ياد كرده؛ زيرا در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، در بخشى با عنوان: «جاهايى از مكه كه نماز در آنها مستحب است و آثار و نشان هايى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله در آن وجود دارد» مى گويد: از جمله اين جاى ها، مسجدى در «اجياد» (1) است كه به آن «متكأ» گويند.

از جدّم احمدبن محمد و يوسف بن محمدبن ابراهيم شنيدم كه در پاسخ به پرسشى راجع به متّكأ و اينكه آيا درست است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا تكيه داد، منكر شدند و گفتند:

چنين خبرى را شنيده اند. جدّ من همچنين گفت: از مسلم بن خالد زنجى و سعيدبن سالم قداح و چند تن از علما شنيدم كه مسأله متّكأ از نظر ايشان چندان مسلّم و يقينى نيست


1- اجياد؛ همان جايى است كه اسب هايى كه خداوند براى حضرت اسماعيل عليه السلام رام كرد، در آن قرار داده شد معجم البلدان، ج 1، ص 105 و گفته مى شود اين جا، از آن جهت اجياد ناميده شد كه از آنجا اسبان تيزرو، همراه با سيمرغ، بيرون شدند اخبار مكه، ج 1، ص 82.

ص: 372

و آن را ضعيف مى دانند ولى در عين حال مسلّم مى دانند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در «اجيادالصغير» به نماز ايستاد كه البته ربطى به آن موضوع ندارد و مى گويد: از كسى از اهل مكه نشنيده ام كه مسأله متّكأ را مسلّم دانسته باشد. (1) در «اجياد الصغير» جايى هست كه امروزه آن را متّكأ مى خوانند و آنجا ريگستانى مرتفع و وسيعِ چسبيده به خانه اى منسوب به شيخ يحيى بن على بن بخير حَجَبى (بزرگ پرده داران) است. اين خانه اكنون به سعدالدويدار فرزند شريف احمدبن عجلان، والى مكه شهرت دارد.

يكى از فقهاى مكه برايم گفت كه او شريف عجلان والى مكه را ديد كه گروهى را كه مشغول بازى در آنجا بودند، سرزنش مى كرد و خواهان حفظ حرمت آن مكان بود.

علّت اين امر را نيز انتساب آن به پيامبر صلى الله عليه و آله دانسته است. يكى از پرده داران نيز به نقل از نزديكانش براى او گفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مكان ديده شده است. اين جا در سمت چپِ كسى است كه به سمت «رباط ربيع» در نزديكى آن، حركت كند. در اين كه متّكأ منسوب به پيامبر صلى الله عليه و آله باشد، جاى تأمل است؛ زيرا ازرقى مطلبى دارد كه براساس آن، المتّكأ در درّه اى قرار دارد كه چاه عِكرمه در «أجياد الصغير» در آن واقع است و اگر چنين باشد متّكأ ريگستان مزبور نيست.

فاكهى در مورد متّكأِ واقع در اجياد، مطلبى سازگار با ازرقى آورده است، ولى مطالبى در باره آن يادآور شده كه ازرقى نياورده است. در مطلبى با عنوان «جاهايى در مكه كه نماز در آنها مستحب است» مى گويد: از جمله جايى است كه در «اجياد الصغير» است كه به آن المتّكأ مى گويند. (2) برخى از مردم نيز مى گويند: اولين جايى كه قرآن نازل شد، اينجا بود و آيه: اقْرَأْ بِسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ... (3)

كه نخستين سوره از قرآن است، در همين جا نازل گرديد. اين


1- اخبار مكه، ج 2، ص 202
2- همان، ج 2، ص 202
3- علق: 1

ص: 373

سخن بسيار عجيب است (1) ولى با اين حال آن را آورديم.

نزديك در معروف به «باب العمره» مسجدالحرام جايى است كه به آن «المتّكأ» گويند. جنب خانه مرشدى و نزديك مدرسه أرسوفيه كه به آن خواهيم پرداخت، در راه اصلى تنعيم نيز جايى است كه به آن المتّكأ مى گويند كه هيچيك از اين دو مكانِ مورد نظر نيست، شايد از اين جهت بدين نام خوانده مى شوند كه در آنجا خستگى راه عمره بدر مى شود و تكيه مى دهند و استراحت مى كنند.

اما در مورد «مسجد شجره» كه بدان اشاره شد، اين مسجد در حديبيه واقع است و شجره (درختى) كه اين مسجد بدان منسوب است، درختى است كه بيعت رضوان- چنان كه در قرآن كريم آمده است- در سايه زير آن صورت گرفت. اين درختِ قهوه اى رنگ، در ميان مردم مشهور شده بود، پس از قطع، رنگش متمايل به سياهى شد؛ زيرا عمربن خطاب وقتى شنيد كه مردم به كنار آن مى آيند و نماز مى خوانند و حرمتش مى گذارند، دستور قطع آن را صادر كرد، چون اين كار را بدعت مى دانست.

اين مطلب از ابن جُرَيج در كتاب فاكهى نقل شده است.

فاكهى در باره اين مسجد مطالبى بيان كرده؛ از جمله وقتى ذكرى از مسجد حديبيه به ميان آورده، مى گويد: اين مسجد در سمت راست جاده جدّه است و همان مسجدى است كه مردم ادّعا مى كنند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و يارانش در آن بودند و آن «مسجد ركوز» است. پس از آن مسجد ديگرى وجود دارد كه مردم در آن نماز مى خوانند. اين مسجد را يقطين بن موسى در سمتِ چپ بنا نهاد. اين دو مسجد و نيز مسجد حديبيه امروزه شناخته شده نيستند.

در بخش دوم از كتاب «فضائل مكه» تصنيف جندى، از روايت ابوالقاسم عبداللَّه بن على بن عبداللَّه طوسى معروف به كركان از ابومنصور طاهربن عباس بن منصور مروزى از مغيرةبن عمروبن وليد عدنى از جندى و در پايان، از ابومنصور شنيدم كه به نقل از


1- زيرا آنچه مسلم است اين آيه در غار حراء نازل گرديد.

ص: 374

ابوسهيل نيشابورى مى گفت: در مسجدالحرام جاهايى كه اميد مى رود، دعا در آنجا مستجاب شود، پانزده مورد است. او چهارده جاى آنها را برشمرده است: 1- باب بنى شيبه 2- باب ابراهيم 3- باب النبى صلى الله عليه و آله 4- باب الصفا 5- زمزم 6- مقام 7- ركن اسود 8- ملتزم 9- كنار منبر 10- كنار ركن عراقى 11- زير ناودان 12- ركن شامى 13- ميان ركن شامى 14- ركن يمانى كه همان «مستجار» است 15- كنار ركن يمانى.

و ديگرى گفته است: در مسجدالحرام، جاهايى كه اميد مى رود دعا در آنها مستجاب شود سى مكان است، ولى آنها را برنمى شمارد و جايى را نام نمى برد.

باب النبى صلى الله عليه و آله كه بدان اشاره شد همان باب معروف به «باب الجنائز» است كه ازرقى آن را در تاريخ خود بدين نام خوانده است؛ او وقتى به نام قبلى و قديمى آن اشاره مى كند، مى گويد: و اين همان باب النبى صلى الله عليه و آله است كه پيامبر از منزلش در كوچه عطّارين از آن (به مسجدالحرام) وارد و خارج مى شد. به آن «مسجد خديجه بنت خويلد» رحمه الله نيز مى گويند. (1) باب ابراهيم نيز همان «باب الزياره» است كه در طرف غرب مسجدالحرام واقع است.


1- اخبار مكه، ج 2، صص 78 و 87

ص: 375

باب شانزدهم: مقام ابراهيم خليل عليه السلام

ويژگى هاى مقام

اين مقام، همان سنگى است كه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام، هنگامى كه كعبه را مى ساخت، روى آن ايستاد. اين مطلب از ابن عباس و سعيدبن جبير و ديگران روايت شده است، همچنين گفته اند هنگامى كه مردم را به حج فرا خواند روى اين سنگ ايستاد.

همچنين در خبر مفصّلى آمده است: زمانى كه ابراهيم سفرى به سرزمين مكه داشت وبه دنبال اسماعيل بود و عروسش- همسر اسماعيل- سر او را مى شست، روى اين سنگ ايستاد، ليكن سعيدبن جبير آن را ضعيف مى داند. البته مى توان همه اين گفته ها را درست دانست؛ بدين معنى كه براى همه اين كارها، روى اين سنگ ايستاده است. واللَّه اعلم.

ازرقى (1)، ابن جبير (2) و ابن جماعه از ويژگى ها و اندازه مقام مطلب نوشته اند و ما همه آنها را در اصل اين كتاب آورده ايم، ولى در اينجا تنها به آنچه ابن جماعه آورده، بسنده مى كنيم؛ چرا كه از همه رساتر و گوياتر است:

دايى ام قاضى حرمين محبّ الدين نويرى گويد: قاضى عزّالدين بن جماعه به نقل از ازرقى يادآور شده است كه اندازه (طول) مقام، يك ذرع و (عرض آن) دو پا و هفت


1- همان، ج 1، ص 288
2- رحله ابن جبير، ص 62

ص: 376

انگشت است. من در سال هفتصد و پنجاه سه، زمانى كه مجاور (ساكن) مكه بودم، اين اندازه ها را گرفتم و ارتفاع آن را از زمين نيم ذرع و يك چهارم ذرع و يك هشتم ذرع (78 ذرع)، با ذرع متداول در مصر براى اندازه گيرى پارچه يافتم. قسمت بالايى مقام از هر جهت مربع است و اندازه آن، نيم ذرع و ربع ذرع (سه چهارم ذرع) است و جاى پاها نقره اندود است و عمق آن از روى نقره، هفت و نيم قيراط در مقياس ذرع پارچه اى است.

تزيين مقام

نخستين كسى كه مقام (ابراهيم عليه السلام) را آراست، خليفه مهدى عباسى (1) بود؛ زيرا زمانى كه مقام ابراهيم از زمين برداشته شد، به دليل سستى سنگ آن آسيب ديد؛ پرده داران به طور كتبى جريان را براى مهدى (خليفه عباسى) گزارش كردند و بيم خود را از فروپاشى آن اعلام داشتند. او نيز هزار دينار يا بيشتر فرستاد كه با استفاده از اين مبلغ، از بالا و پايين آن را محكم كردند و در زمان متوكّل نيز بر طلاكارى هاى آن افزوده شد و روى زيورهاى قبلى، زيور شد كه اين در زمان حج سال 236 بود. سپس جعفربن فضل عباسى، كارگزار مكه و محمدبن حاتم، زيور و طلاهايى كه در زمان خلافت متوكّل بر مقام نهاده شده بود، كندند و سكّه زدند و آن را براى جنگ با اسماعيل بن يوسف علوى- كه در سال 251 در مكه قيام كرد- هزينه كردند.

زيورى كه مهدى خليفه عباسى بر مقام گذاشته بود، همچنان پا برجا بود تا اين كه در محرّم سال 256 و به منظور تعمير آن، كنده شد؛ زيرا پرده داران به على بن حسن عباسى كارگزار مكه گزارش كردند كه مقام در حال فروپاشى و سنگ هاى آن رو به ويرانى گزارده است و بيم خرابى كامل آن مى رود و از وى خواستند تا به مرمّت آن بپردازد و


1- محمد مهدى بن منصور عباسى است كه پس از فوت پدرش ابوجعفر منصور در سال 158 ه. خلافت رابر عهده گرفت و تا زمان وفات در سال 169 ه. خليفه باقى ماند.

ص: 377

استحكامش بخشد. او نيز به درخواست ايشان توجه كرد و براى تزيين آن طلا و نقره در اختيارشان گذاشت. او دو بند؛ يكى طلايى به وزن هزار مثقال هشت مثقال كم و ديگرى بندِ نقره اى ساخت (كه استحكامش بخشد) و مقام را به دارالإماره آورد و در آنجا مواد مختلف با جيوه برآن نهاد و محكم بسته شد تا بدان بچسبد. اين سنگ (مقام)، هفت قطعه بود، در سال 255 كه براى تعمير برداشته شد، از يكديگر جدا شده بود. كسى كه در اين سال آن را با دست خود بسته و محكم كرده بود، بِشْر خادم، خدمتكار خليفه معتمد عباسى (1)بود. مقام (ابراهيم عليه السلام) پس از بسته شدن و آراسته گرديدن، به جاى خود باز گردانده شد كه اين كار در روز دوشنبه هشت شب گذشته از ماه ربيع الأول سال 256، انجام گرديد، كار زيور بستن و آراستن آن در محرم و صفر همين سال انجام شده بود.

در اوايل ماه ربيع الأوّل، دو طوق يا بند طلايى كه براى مقام ساخته و كار گذاشته شده بود، فراختر شدند و مجدداً برآن كار گذاشته شدند و (مقام) در تاريخى كه گفته شد در جاى خود قرار گرفت. اين بود خلاصه اى از آنچه فاكهى در باره زيور و آراسته هاى مقام بيان كرده بود. سخن وى بسى مفصل تر بود كه ما در اصل اين كتاب به تمامى، آورده ايم.

ازرقى (2) همچنين يادآور شده است كه زيور و آراسته هاى مقام، در زمان مهدى و متوكّل صورت گرفت، ولى تاريخ انجام اين كار در زمان المهدى را- كه به گفته «فاكهى» سال 161 بوده- ذكر نكرده است.

شكل ظاهرى مقام و مصلاى آن

در باره ويژگى اين مكان، بايد گفت كه در حال حاضر گنبدى بلند، از چوب ثابت و قائم بر چهار ستون سنگى تراش شده است كه ميان اين ستون ها از چهار سو


1- گفته مى شود كه معتمد عباسى، در سال 256 خلافت را بر عهده گرفت و تا سال وفات يعنى 279 ه. ق. در اين مقام باقى ماند. بنا بر اين خليفه مورد نظر در تاريخ ياد شده بايد مهتدى باشد و نه معتمد.
2- اخبار مكه، ج 1، ص 256 و پس از آن.

ص: 378

دريچه هايى آهنى قرار دارد؛ از سمت شرق وارد مقام مى شوند و دور تا دور اين گنبد داراى نقش و طلاكارى شده و سقف آن با آهك سفيد گرديده است. جاى نماز در حال حاضر، سقف گونه اى (ساباط) سوار بر چهار ستون است كه دو ستون مربوط به گنبد است كه سمت زمينى آنها نقش دار و طلاكارى است و سمت بالاى آنها با آهك سفيد شده است. تازه ترين زمانى كه اين قسمت مرمّت شد، رجب سال 810 (1) است. نام ملك ناصر فرج والىِ ديار مصر و شام به عنوان بانىِ اين عمارت و نيز نام ملك ناصر محمدبن قلاوون صالحى والىِ مصر در پنجره شرقى اين مكان به عنوان بانىِ اين عمارت در سال 728 نوشته شده است.

مقام در ميان اين چهار پنجره آهنى، درونِ گنبدى آهنى، كه در زمين ثابت شده، واقع است؛ گنبدى كه روى آن قرار دارد نيز با سُرب ريخته شده در زمين، ثابت گشته به طورى كه جز با كلنگ و تيشه نمى توان گنبد آهنى را از جاى خود در آورد. و چه بسا اين گنبد آهنى كه در حال حاضر مقام درون آن قرار گرفته، همان گنبدى باشد كه به هنگام آمدن حجاج به مكه، روى مقام قرار داده مى شد تا مورد حفاظت قرار گيرد؛ زيرا به گفته ابن جبير (2) ازدحام و يورش جمعيت را بيشتر تحمّل مى كرد.

او اظهار مى دارد كه در زمان سفرش، مقام در جايى ثابت نبوده و جابجا مى شده است؛ گاهى در كعبه و در همان جايى كه پلّكانى منتهى به پشت بام كعبه در آن قرار داشت، نهاده مى شد و گاهى نيز در همين جايى كه اكنون واقع است، درون گنبدى چوبى، قرارش مى دادند و هنگامى كه موسم حج فرا مى رسيد، گنبد چوبى را برمى داشته و به جاى آن گنبدى مى گذاشتند. ابن جبير اين مطلب را در دو جاى سفرنامه اش آورده است.


1- در مورد حوادث اين سال، ابن حجر يادآور شده است كه پادشاه هند در بنگاله كه نامش احمد خان بن ميرخان بن ظفرخان بوده و پدرش كافر بود و سپس اسلام آورد و جد خود را كشت .... اين پادشاه خيمه سرخ بسيار بزرگى را به مكه فرستاد تا بر طواف كنندگانِ گرد كعبه سايه افكن باشد. قسمتى از آن نصب شد و نصب بخش اعظم آن تا كسب اجازه از والى مصر، به تأخير افتاد و سپس به فراموشى سپرده شد و والى مكه آن را براى خود برداشت. نك: «انباء الغمر بأنباء العمر»، ج 2، ص 388
2- رحلة ابن جبير، ص 63

ص: 379

متن مطلب او كه گوياى ثابت نبودن جاى مقام است. وى پس از ذكر عمره مُكْثِربن عيسى بن فُلَيْتَه، امير مكه، در ماه رجب سال 579؛ همان سالى كه ابن جبير براى حج به مكه رسيد، مى گويد: وقتى او (مُكْثر) طواف گزارد، در ملتزم به نماز ايستاد. سپس به مقام آمد و پشت آن نماز خواند. مقام را براى او از كعبه بيرون آوردند و در گنبدى چوبين قرار دادند تاپشت آن نماز بگزارد. وقتى نمازش پايان يافت، گنبد چوبى را از روى مقام برداشتند تا بتواند آن را لمس كند و برآن دست نهد و پس از آن، گنبد روى مقام نهاده شد. (1) من ندانستم كه چه هنگام مقام را در گنبد به صورت فعلى، ثابت كردند. اما در مورد گنبد آهنى كه روى مقام قرار گرفته و مقام درون آن گذارده شده است، گمان مى كنم نخستين بار، ملك مسعود والىِ يمن و مكه آن را ساخت.

فاصله مقام تا نقاط مختلف كعبه

در تاريخ ازرقى، طى روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آمده است: فاصله ميان ركن اسود (ركنى كه حجرالأسود در آن است) تا مقام ابراهيم عليه السلام بيست و نه ذرع و نه انگشت مى باشد و فاصله ميان ديوار كعبه از وسط تا مقام، بيست و هفت ذرع و فاصله ميان شاذروان كعبه تا مقام، بيست و شش ذرع و نيم و از ركن شامى تا مقام، بيست و هشت ذرع و هفده انگشت است. سپس مى افزايد: فاصله مقام تاچاه زمزم، بيست و چهار ذرع و بيست انگشت است. (2) قاضى عزالدين بن جماعه، بنا بر آنچه دايى ام از وى نقل كرده، چنين مى گويد:

فاصله جلوى پنجره اى كه مقام در آن است، تا شاذروانِ كعبه، بيست ذرع و دو سوم ذرع و يك هشتم ذرع به ذرع آهنى است كه پيشتر به آن اشاره داشتيم و برخى فاصله ها را كه ازرقى در اين مورد بيان كرده، از نزديك اندازه گرفتيم كه از اين قرار بود:


1- رحله ابن جبير، ص 109
2- اخبار مكه، ج 2، صص 85 و 86

ص: 380

فاصله ركن كعبه كه حجرالأسود در آن است و ركن يمانى تا اركان صندوق (گنبدى شكلى) كه مقام در آن قرار دارد، از درون پنجره اى كه صندوق در آن واقع است، يك ششم كمتر از بيست و چهار ذرع است و فاصله وسط ديوار شرقىِ كعبه تا وسطِ صندوق روبه روى آن، يك چهارم ذرع كمتر از بيست و دو ذرع است و فاصله ميان ركن شامى كعبه در آن سوى حِجْر و ركن شامى صندوق سى و سه ذرع و (بالأخره) فاصله ميان ركن شرقى صندوق تا ركن كعبه كه چاه زمزم روبه روى آن است، (13) ذرع كمتر از پانزده ذرع است؛ همه اين اندازه ها با ذرع آهنى محاسبه شده است.

مقام در جاهليت و اسلام

ازرقى با سندى كه به خودش منتهى مى شود، روايت كرده كه جدّم گفت:

عبدالجبّار ابن ورد نقل مى كرد: از ابن ابى مليكه شنيدم كه مى گفت: جاى مقام در همين جايى است كه اكنون قرار گرفته است و در زمان جاهليت و نيز در عهد پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر در همين مكان قرار داشت. البته در زمان خلافت عمر سيل آن را جابجا كرد و روبه روى كعبه قرار داد تا اين كه عمر در حضور مردم به جاى خود باز گرداند.

ازرقى در مورد جاى مقام، به نقل از عمروبن دينار و سفيان بن عيينه، مطالبى سازگار با روايت ابن ابى مليكه، آورده است. (1) فاكهى نيز از عمروبن دينار و سفيان بن عيينه، تقريباً همان را كه ازرقى نقل كرده، آورده است. ليك محبّ طبرى در «القرى» به نقل از مالك، مطالب مغايرى دارد، آنجاكه مى نويسد: مالك در «المدوَّنه» گويد: مقام در زمان حضرت ابراهيم عليه السلام در جاى امروزى آن قرار داشت و مردمانِ زمان جاهليت از بيم سيل، آن را به كعبه چسباندند. در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر نيز به همين وضعيت بود ولى وقتى عمر به خلافت رسيد، آن را با رعايت اندازه هايى كه پيش از جابجايى با ريسمانهايى به جاى مانده بود، مشخص شده


1- اخبار مكه، ج 2، ص 33

ص: 381

بود، باز گرداند.

محبّ طبرى آنگاه مى افزايد: اين سخن آشكارا با آنچه ازرقى به نقل از ابن ابى مليكه ذكر كرده و نيز با سياق حديث صحيح و طولانى جابر، تناقض دارد. رواياتى كه مشابه آن نقل شده، خود شاهدى بر ترجيح روايت ابن ابى مليكه است. در روايت جابر چنين آمده است: سپس به طرف مقام ابراهيم عليه السلام آمد و آيه: وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّىً ... را خواند و مقام را ميان خود و كعبه قرار داد. آنچه از اين عبارت به ذهن متبادر مى شود آن است كه مقام به كعبه چسبيده نبود؛ زيرا اگر چسبيده باشد در عرف نمى گويند به طرف مقام آمد و در صورتى چنين مى گويند كه بتوان به سمت آن رفت يا در پشت آن قرار گرفت و اگر چسبيده باشد، تنها مى توان در جلوى آن قرار گرفت.

در اصل اين كتاب، بقيه سخنان محبّ طبرى و نيز سخنى از مالك در همين مورد را آوره ايم و آنچه را كه صواب ديده ايم روشن ساخته ايم.

موسى بن عقبه در «مغازى» خود و ابو عَرُوبه در «الأوائل» و فاكهى در كتاب خود، مطلبى سازگار با نظر مالك، مبنى بر اين كه مقام (ابراهيم عليه السلام) در زمان جاهليت در طرف روبه روى كعبه به آن چسبيده بود، آورده اند.

موسى بن عقبه گويد: مالك در روايتى گفت: ادعا شده است كه مقام به كعبه چسبيده بود و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آن را به اين جايى كه در اين دوران هست، تغيير مكان داد.

او اين مطلب را در ضمن خبر فتح مكه ذكر كرده است. ابوعَرُوبه نيز در روايتى كه از وى داريم، مى گويد: سلمه از عبدالرزاق، از معمر، از حميد اعرج، از مجاهد نقل كرده كه گفت: مقام در كنار كعبه قرار داشت و بيم سيلاب بر آن مى رفت؛ مردم پشت آن به نماز مى ايستادند.

اين بود خلاصه داستان باز گرداندن مقام از سوى عمر به جاى كنونى آن و آنچه ميان او و مطّلب بن ابى وداعه سهمى در باره جاى آن- كه مطّلب تحقيق كرده بود- وجود داشت.

ابوعَرُوبه همچنين مى گويد: سلمه از عبدالرزاق، از ابن جُرَيج نقل كرده كه گفته

ص: 382

است: از عطا و ديگر دوستان شنيدم كه مى گفتند: خليفه عمر اوّلين كسى بود كه مقام را برداشت و در جاى فعلى آن گذارد و پيش از آن جلوى كعبه قرار داشت.

اما فاكهى مى نويسد: عبداللَّه بن ابى سلمه، از عبدالجباربن سعيد، از ابن ابى سبره، از موسى بن سعيد، از نوفل بن معاويه ديلى نقل كرده كه گفت: من در زمان عبدالمطّلب مقام را ديدم كه همچون پيش درى، به كعبه چسبيده بود. فاكهى با سندى كه به عبداللَّه بن سلام مى رسد، خبرى را روايت كرده كه در آن- با اشاره به فراخوان مردم از سوى حضرت ابراهيم عليه السلام براى حج، از بالاى مقام- آمده است: وقتى اين كار را كرد دستور داد مقام را طورى قرار دهند كه روبه روى او قرار گيرد و او خود همواره روبه روى باب كعبه به طرف آن، به نماز مى ايستاد. همچنين در اين خبر آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله تا زمان وفات از مدينه به مكه مى آمد، در كنار مقام و در حالى كه به كعبه چسبيده بود، به نماز مى ايستاد.

فاكهى مى گويد: زبيربن ابى بكر، از يحيى بن محمدبن ثوبان، از سليم، از ابن جُرَيج، از عثمان بن ابى سليمان، از سعيدبن جبير نقل كرده كه مى گفت: مقام روبه روى كعبه قرار دارد و حضرت ابراهيم عليه السلام هنگامى كه بناى كعبه بالا آمد، روى آن ايستاد تا برآن مُشْرف شود. وى مى گويد: وقتى مردمِ بسيارى گرد آمدند، عمر بيم آن داشت كه آن را لگدمال كنند، از اين رو جاى آن را به محلّ فعلى، در راستاى همان جايى كه جلوى كعبه قرار داشت، تغيير داد.

فاكهى مى گويد: يعقوب بن حميدبن كاسب، از عبدالعزيزبن محمد، از هشام بن عروه از پدرش نقل مى كند كه عبدالعزيز احتمال مى دهد به نقل از عايشه باشد كه گفته است مقام در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله در كنار كعبه قرار داشت. فاكهى مى گويد: يكى از مكى ها مى گويد: ميان مقام و كعبه، راهى براى عبور بزها وجود داشت.

در آنچه كه مالك و ابن عقبه و ابوعَرُوبه و فاكهى در باره نزديكى مقام به كعبه گفته اند، ذكرى از محل دقيق آن به ميان نيامده است، جز اينكه در خبرى كه فاكهى از سعيد بن جبير نقل كرده، جاى مقام در نزديكى كعبه به تقريب معلوم مى گردد؛ زيرا در اين خبر اشاره شده كه جاى فعلى آن، به محاذات محلّ قرار گرفتن آن در برابر كعبه بوده

ص: 383

و مقام در حال حاضر درون صندوقى (يا چارچوبى) است كه در ميان آن چهار پنجره مزبور قرار دارد و اين صندوق به اندازه تقريباً دو ذرع آهنى و پنج قيراط فاصله دارد. اين دو ذرع نيز اندازه نصف حفره چسبيده به شاذروان كعبه است. نيمه حفره اى كه در اينجا اشاره شده، آن نيمه اى است كه در كنار حِجْر قرار دارد و آن قيراط هاى افزون بر دو ذرع (يعنى پنج قيراط) نيز در راستاى صندوقى است كه مقام در آن قرار دارد و در جهت حفره و بعد از حِجْر است. اگر چنين باشد جاى مقام را مى توان نسبت به كعبه به تخمين معين كرد.

مقام ابراهيم در فاصله نيمه حفره، از سمتِ حِجْر و پنج قيراط افزون بر دو ذرع قرار دارد؛ زيرا در اين صورت به محاذات محلّى كه در حال حاضر مقام در آن قرار دارد مى رسيم و اگر چنين باشد با قول كسى كه مى گويد محل فعلىِ مقام در راستاى جاى آن در كنار كعبه است مطابق مى شود.

فقيه محمدبن سُراقه عامرى در كتاب خود «دلائل القبله» در باره جاى مقام در نزديكىِ كعبه، سخنى دارد كه با اين گفته، كه جاى آن در راستاى جاى قبلى آن نسبت به كعبه است، مغاير مى باشد.

متن گفته ابن سراقه چنين است: از باب؛ يعنى باب كعبه تا مصلّاى آدم عليه السلام- كه پس از فراغت از طواف و نزول توبه الهى، به نماز ايستاد و جاى فرسوده از تكيه گاه كعبه نيز در همان جاست- كمى بيش از نُه ذرع است. مقام ابراهيم عليه السلام نيز همانجا بود و هم در آنجا بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از طواف، دو ركعت نماز گزارد و خداوند آيه وَاتَّخِذُوا مِنْ مَقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلّىً ... را بر وى نازل كرد و پس از آن پيامبر صلى الله عليه و آله مقام را به جايى كه اكنون هست؛ يعنى در بيست ذرعى كعبه منتقل كرد تا طواف به دليل حضور نمازگزارانى كه پشت مقام به نماز مى ايستند، قطع نگردد يا مردم در ازدحام ها- به خاطر طواف- نماز در آنجا را ترك نكنند و گِردى پيرامون كعبه كامل شود و امام (جماعت) از هرسوى ديده شود. پس از آن سيلاب مقام را با خود برد و از مسجد بيرون كرد، خليفه عمر دستور داد آن را به همان جايى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گذاشته بود، باز گرداندند و فاصله ميان جاى

ص: 384

فرسوده، كه همان مصلّاى حضرت آدم عليه السلام است تا ركن شامى، هشت ذرع است.

پيش از اين در باب هشتم اين كتاب و در ميان مصلّاى حضرت آدم عليه السلام برخى مطالب ابن سُراقه را نقل كرديم كه بر اساس آن بايد جاى مصلّاى حضرت آدم عليه السلام و جاى فرسوده از تكيه گاه كعبه و جاى مقام را- با توجه به مطالب ابن سراقه در بيان فاصله ميان مقام و ركن كعبه (پس از حِجْر) كه دو ذرع و دو سوم ذرع آهنى از سمت حفره به سوى حجر است- در نزديكى كعبه تلقى كنيم و بنا بر اين، مقام نسبت به كعبه، به ميزان دو ذرع و دو سوم خارج از حفره قرار مى گيرد و بنا بر آنچه تاكنون گفته شده، جاى مقام در امتداد جاى فعلى خود نسبت به كعبه است. جاى آن نسبت به كعبه نيز در نيمه حفره اى است كه پس از حِجْر قرار دارد.

فاكهى، درباره محلى كه به هنگام سيل، مقام را به كعبه بستند، مى گويد: از برخى مردم مكه نقل شده، جايى كه مقام را به ديوار روبه رويى كعبه بستند- عمربن خطاب آن را به جاى خود باز گرداند- بدين صورت تعيين مى شود كه طواف كننده از حِجر شامى به سوى شاذروان كعبه تعداد هفت سنگ را بشمارد و به سنگ هفتم كه رسيد به همان جاى مورد نظر رسيده است و در غير اين صورت، در محلّ نهمين سنگ شاذروان كعبه نيز قرار داشته است.

فاكهى در جاى ديگرى از كتابش، مطلبى به اين معنا دارد كه اين نشانه جايى است كه عبداللَّه بن سائب مخزومى يادآور شده است كه در روز فتح مكه پيامبر صلى الله عليه و آله را در حال نماز در آن ديده و ازرقى (1) نيز چنين مطلبى را يادآور شده است.

آنچه ابن سُراقه در اين باره كه پيامبر صلى الله عليه و آله مقام را به جاى فعلى باز گرداند، گفته است:

با گفته هاى ابن عقبه تأييد مى گردد و آنچه را كه خواهم گفت با مطالب ذكر شده از سوى سعيدبن جبير و عطا و ديگران در اين باره كه خليفه عمر نخستين كسى است كه آن را به جاى خود باز گرداند، مغايرت دارد.

فاكهى خبرى را يادآور شده كه به موجب آن، كارگزاران (مكه) آن را در محل


1- اخبار مكه، ج 2، ص 34

ص: 385

فعلى قرار داده اند و معلوم مى شود كسى جز عمر آن را باز گردانده است. بنا بر اين، در مورد اين كه چه كسى مقام را به جاى خود باز گردانده است، سه نظر وجود دارد:

الف: اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين كرد ب: عمر انجام داد ج: اين كه كسى غير از عمر، اين كار را انجام داد.

مشهور آن است كه عمر چنين كرده است. خبر ذكر شده از سوى فاكهى، به نقل از سعيدبن جبير حكايت از آن دارد كه عمر مقام را به جاى خود بازگرداند تا مبادا مردم آن را لگدمال كنند، ولى آنچه معروف است اين كه عمر به اين دليل كه سيلاب مشهور به «امّ نهشل» آن را از جاى خود كنده بود، به جاى اولش باز گرداند.

فاكهى خبرى را يادآور شده كه به موجب آن، مردى از آل عابدبن عبداللَّه بن مخزوم به عمر گفته است كه جاى نخستين مقام را مى شناسد. آن كسى كه به عمر چنين گفت، بنا به گفته ازرقى و فاكهى و ديگران، مطّلب بن ابى وداعه سهمى است.

آنچه ابن سراقه، در باره فاصله فعلى مقام تا كعبه بيان كرده است، درست نيست؛ زيرا خيلى از آنچه كه ازرقى گفته، كمتر است. ذرعى كه ابن سراقه و نيز ازرقى با آن اندازه گيرى كرده اند، ذرع دستى است. گفته هاى ابن سراقه جز از اين جنبه نيز، جاى تأمل دارد. ابن جبير در سفرنامه خود مطلبى دارد به اين مضمون كه حفره ناقصى كه روى كعبه قرار دارد، نشانه جاى مقام در زمان حضرت ابراهيم خليل عليه السلام است كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به جاى فعلى آن كه مصلّاست، باز گرداند. اين مورد نيز جاى تأمل دارد؛ زيرا جاى فعلى مقام مسلّما و بدون هيچ ترديدى همان محلى است كه در زمان حضرت ابراهيم خليل عليه السلام بوده است و اختلاف نظر در آن است كه آيا محل فعلى، همان جايى است كه- به گفته ابن ابى مليكه- در زمان پيامبر قرار داشته و يا بنا به نظر مالك، جز آنجاست.

سخن ابن جبير از جهت ديگرى نيز جاى تأمل دارد كه در اصلِ اين كتاب در باره آن توضيح داده ايم.

در تاريخ ازرقى تاريخ و سالى كه عمر مقام را- پس از جا به جا شدن براثر سيل، به

ص: 386

جاى كنونى- منتقل كرد نديده ام (1) كه بنا به گفته ابن جرير (2) و نيز ابن اثير در كامل (3) سال هفده هجرى است. سال هجده نيز گفته شده كه از سوى ابن حمدون در تذكره بيان شده است. واللَّه اعلم بالصواب.

در فضايل مقام

شكى نيست كه فضيلت مقام، بنا به نصّ قرآن كريم و سنت شريف و صحيح نبوى، مشهور و مسلّم است. در قرآن كريم آيه: فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ ... آمده است كه بنا بر روايات صحيح و مشهور، مراد همين مقام است. البته گفته شده كه مراد تمام مناسك حج و يا عرفه و يا مزدلفه است و نيز گفته شده كه مراد همه حرم است. و اما از نظر سنت نبوى، پيش از اين در فضيلت حجرالأسود حديث عبداللَّه بن عمروبن عاص را آورديم كه گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: حجر (الأسود) و مقام، دو ياقوت از ياقوت هاى بهشتى اند كه خداوند نور آنها را فروپوشاند و اگر فرو نمى پوشاند، از مشرق تا مغرب را روشنى مى بخشيدند.

و در تاريخ ازرقى، به نقل از مجاهد روايتى آمده كه مى گويد: در روز قيامت، ركن و مقام، هركدام همچون (كوه) ابوقبيس پيش مى آيند و نسبت به كسانى كه حق آنها را به جاى آوردند، شهادت مى دهند و حق شناسى مى كنند.

هلاكت تعرض كنندگان به مقام

فاكهى مى نويسد: برخى مى گويند: مردى يهودى يا مسيحى در مكه بود كه جُرَيج نام داشت و تظاهر به اسلام مى كرد. او در مكه شبى اقدام به دزديدن مقام كرد. پس از جستجو آن را نزد وى يافتند و او مى خواست مقام را براى پادشاه روم بفرستد. فاكهى


1- اخبار مكه، ج 2، ص 35
2- تاريخ الرسل والملوك، ج 4، ص 68
3- الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 537

ص: 387

مى افزايد: مقام را از وى گرفتند و گردنش را زدند.

ابوطاهر قرمطى نيز مى خواست آن را بردارد، ولى موفق نشد؛ زيرا پرده داران مسجدالحرام آن را در دره هاى مكه پنهان كردند، مقام همچنان در حراست خداوند متعال بوده و هست تا آنگاه كه- به مقتضاى حديث عايشه كه در «تاريخ ازرقى» آمده است- به بهشت برده شود.

در فضيلت حجرالأسود مطالبى بيان شد كه حكم مقام از نظر دست زدن، بوسيدن و دشت كشيدن برآن، در جهت مخالف حكم حجرالأسود است و اين كار به گفته علما، در مورد مقام مطلوب نيست. در تاريخ ازرقى (1) و منسك قاضى عزالدين بن جماعه نيز مطالبى در تأييد اين نظر وجود دارد و بهتر است از گفته علما پيروى كنيم. (2)


1- اخبار مكه، ج 2، ص 29
2- به نظر مى رسد اين فراز بايد در بخش قبلى با عنوان «در فضايل مقام» مى آمد.

ص: 388

صفحه سفيد

ص: 389

باب هفدهم: حِجْر اسماعيل عليه السلام و محلّى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا نمازگزارد

جايگاه حجر و ارتباط آن با كعبه

ازرقى در روايتى كه منتهى به خود اوست، مى گويد: جدّم از سعيدبن سالم، از عثمان بن ساج، از ابن اسحاق نقل كرده كه در خبر مربوط به «بناى كعبه به وسيله حضرت ابراهيم خليل عليه السلام» گفته است: حضرت ابراهيم عليه السلام حِجْر را در كنار كعبه به صورت آلونكى از درخت اراك ساخت كه بزها به درونش مى رفتند و آغل گوسفندان اسماعيل عليه السلام بود. (1) پيش از اين، در خبر بناى كعبه گفته شد كه قريش به هنگام بناى آن، چند ذرع از حِجر را وارد كعبه كردند. آنها مى خواستند همه آن را وارد كنند، ولى هزينه اى كه براى اين كار تدارك شده بود، كم آمد. همچنين گفتيم كه عبداللَّه بن زبير به هنگام بناى كعبه، تمام حِجر را جزو كعبه كرد و حَجّاج حِجر را بارديگر جدا ساخت و كعبه را به همان صورتى كه در زمان قريش و پيامبر صلى الله عليه و آله بود، باز گرداند و وضع (كعبه و حِجر) به همان صورت تا به امروز مانده است و قسمتى از حِجر جزو كعبه شده و قسمتى از آن خارج از كعبه قرار گرفته است. و دليل بر اين امر روايتى است كه در صحيحين و جاهاى ديگر از عايشه نقل شده كه گفت: رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فرمود: اى عايشه، اگر قوم تو فاصله نزديكى با شرك (و بت پرستى) نداشتند، كعبه را خراب و با زمين يكسان مى كردم و يك درِ شرقى و


1- اخبار مكه، ج 1، صص 65- 64

ص: 390

يك درِ غربى براى آن مى گذاشتم و شش ذرع از حِجر برآن مى افزودم؛ زيرا زمانى كه قريش كعبه را ساختند، همين اندازه كم گذاشتند.

و در روايتى آمده است كه: اگر قوم تو پس از من قصد بناى كعبه را كردند، بيا تا قسمت هاى جدا مانده را نشانت دهم. و حدود هفت ذرع به وى نشان داد.

و در صحيح مسلم به نقل از (وليدبن) (1) عطا مطالبى در باره آتش سوزى در كعبه و بناى آن به وسيله ابن زبير، چنين نقل مى كند: از عايشه شنيدم كه مى گفت:

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اگر مردم فاصله اندكى با كفر نداشتند و هزينه بناى مجدّد آن را نيز داشتم، به اندازه پنج ذرع از حِجر را به كعبه مى افزودم. عطا مى گويد: پنج ذرع از حجر (به كعبه) افزود و اساس آن نمايان شد و به مردم نگاه كرد و بناى (كعبه را) بر آن ساخت. (2) فاكهى در اين باره حديثى را ذكر كرده كه بر اساس آن، آن مقدار از كعبه كه قريش در حِجر به جاى گذاشتند، چهار ذرع است؛ زيرا در حديثى كه روايت كرده، مى گويد:

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد آن (كعبه) شد، وقتى اساس بناى آن را ديد به عايشه فرمود: اگر نزديكى قوم تو به كفر مانع نبود، آن را ويران مى كردم و بر همان شالوده ابراهيم عليه السلام بنا مى كردم و براى آن، دو در قرار مى دادم و چهار ذرع از حجر را به آن ضميمه مى كردم؛ زيرا چهار ذرع از حجر، در واقع مربوط به كعبه است. در اسناد اين حديث كسى قرار دارد كه نمى شناسم و به دليل شگفت بودن آن، نقلش كردم. در مقدارى كه قريش از كعبه در حجرگذاشت، مطالب ديگرى نيز خواهد آمد.

احاديث صحيحى كه بدان ها اشاره كرديم، حكايت از آن دارند- همچنان كه محبّ طبرى از برخى نقل كرده- نه تمام حِجر، بلكه قسمتى از آن متعلق به كعبه است.


1- ميان كروشه را افزوده ايم، زيرا مسلم، داستان بناى كعبه را به نقل از وليد بن عطاء بن خباب حجازى روايت مى كند. در اين باره نك: التاريخ الكبير، ج 8، ص 149- 148 «الجرح والتعديل»، ج 9، ص 10 شماره 45. «ميزان الاعتدال، ج 4، ص 342 شماره 9388، «تهذيب التهذيب»، ج 11، ص 143 شماره 231، «تقريب التهذيب»، ج 2، ص 334 شماره 73.
2- نك: «صحيح مسلم»، شماره 1333، فى الحج باب «نقض الكعبة و بنائها». در اين روايت، اختلاف اندكى از نظر برخى الفاط نسبت به روايت قبلى وجود دارد.

ص: 391

گوينده اين مطلب، به روايتى از عايشه در صحيحين استناد مى كند كه گفت: از پيامبر پرسيدم: آيا حجر جزو كعبه است؟ فرمود: آرى. گفتم: پس چرا آن را وارد كعبه نمى كنند؟ فرمود: قوم تو براى اين كار (هزينه) كم آوردند. اين حديث عايشه با احاديثى كه از وى ذكر كرديم، منافاتى ندارد؛ زيرا اين حديث مطلق است و احاديث ديگر مقيّد و مى دانيم كه مطلق را (مى توان) بر مقيّد حمل كرد.

محبّ الدين طبرى به همين نكته اشاره كرده، مى گويد: درست تر آن است كه ميزان كمبود كعبه، هفت ذرع است كه در حديثى از عايشه آشكارا بدان اشاره شده است كه به طور مختصر مضمون حديث را نقل مى كند، سپس مى گويد: در اينجا مطلق را بر مقيدى كه پيشتر آمده است، حمل مى كنيم و اطلاق كل بر جزء جايز است. محبّ طبرى اين مطلب را در «شرح التنبيه» آورده و در «القرى»، پس از بيان استدلال خود، مى گويد:

برخى برآنند كه حجر جزئى از كعبه است و برخى نيز معتقدند بخشى از آن جزء كعبه است.

اين احاديث دلالت برآن دارند كه بخشى از حِجر جزء كعبه است و كسى كه قائل به حمل مطلق بر مقيد است، مى گويد: مطلق اين احاديث در فصل قبلى، براين يك وارد شده اند و كسى كه قائل به اين امر نيست، به همين حديث مطلق عمل مى كند.

بايد گفت: براى حمل حديث مطلقِ عايشه بر احاديث مقيد آن، همين بس كه علت در هر دو حديثِ مطلق و مقيّد يكى است و آن عبارت از جاگذاشتن بخشى از كعبه در حِجر به وسيله قريش، به دليل كم آوردن هزينه آن است. اما با توجه به سخن پيامبر صلى الله عليه و آله در حديث مطلق عايشه كه فرمود: «اگر قوم تو فاصله اندكى با جاهليت نداشتند و بيم آن نداشتم كه اگر حِجْر را وارد كعبه كنم، در دل ناخوش دارند» كسى كه قائل به آن است كه تمام حِجر جزء كعبه مى باشد، از دو حال خارج نيست: يا بايد بگويد كه پيامبر صلى الله عليه و آله با اين سخن خود اشاره به وارد كردن بخشى از حِجر در كعبه كرده است يا اين كه منظور وى وارد كردن تمامى حِجر در كعبه بوده است؛ اگر قائل به حالت دوم باشد، در درستى آن بايد تأمل كرد، زيرا در روايت بخارى به نقل از عايشه، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر قوم تو به

ص: 392

زمان جاهليت نزديك نبودند دستور مى دادم كعبه را خراب كنند و آنچه از آن بيرون شد، وارد مى كردم و براى آن درى شرقى و درى غربى مى ساختم و به پايه بناى (حضرت) ابراهيم عليه السلام مى رساندم. (1) اين روايت، مستلزم آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در پى بازگرداندنِ اساس كعبه به اساس بناى ابراهيم عليه السلام است و اساس بناى ابراهيم عليه السلام كه پيامبر صلى الله عليه و آله بدان اشاره كرده، همانى است كه قريش به دليل كمبود هزينه آن، چنان كه گفته شد، وارد حجر كرد (و از كعبه كاست) زيرا بنا به اتفاق تاريخ نگاران، كعبه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله از همه اطراف، جز آنچه پيشتر گفته شد، از سمت حِجر بر اساس بناى حضرت ابراهيم عليه السلام بنا شده بود. بنا بر اين، آن حضرت صلى الله عليه و آله با اين سخن خود اشاره به اساس بناى ابراهيم عليه السلام داشته اند كه قريش آن را جزو حجر قرار داد و اين همان اساسى است كه ابن زبير- چنانكه پيشتر در حديث عطا در صحيح مسلم آمد- كعبه را بر آن بنا كرد.

ازرقى نيز اين حديث را در خبر مربوط به بناى كعبه از سوى ابن زبير آورده است. او مى گويد: وقتى ابن زبير كعبه را خراب و با خاك يكسان كرد، پايه هاى بناى حضرت ابراهيم عليه السلام را دنبال كرد و متوجه شد كه چيزى حدود شش ذرع و يك وجب، داخل حجر شده است؛ مانند گلوى شترانى بود كه همچون درهم رفتن انگشتان درهم رفته اند و با حركت و تكان اركان (كعبه)، حجر نيز به تكان در مى آيد. ابن زبير پنجاه تن از بزرگان و سران را فرا خواند تا شاهد اساس و پايه بناى كعبه باشند. سپس افزوده است: وى آنگاه بناى خود را برآن اساس قرار داد.

گفتنى است كه در برخى روايات، احاديثِ مطلقِ عايشه نيز كه در آنها پيامبر صلى الله عليه و آله مقدارى از كعبه را- كه قريش جزو حجر قرار داده بود- به عايشه نشان داد، دليلى است


1- بخارى اين حديث را در ج 1، ص 198- 199 في العلم باب «من ترك بعض الإختيار مخافة أن يقصر فهم بعض الناس عنه فيقعوا فى اشدّ منه» و في الحج، باب «فضل مكة و بنيانها»، و في الأنبياء باب «قول اللَّه تعالى: ى وَاتَّخَذَ اللَّهُ إِبْرَاهِيمَ خَلِيلًاى و فى تفسير سورة بقره، باب قوله تعالى: ى وَإِذْ يَرْفَعُ إِبْرَاهِيمُ الْقَوَاعِدَ مِنْ الْبَيْتِ ... ى، و في التمنى باب «ما يَجوز مِن اللّهو» آورده است.

ص: 393

برآن كه قسمتى از حجر جزو كعبه است؛ چرا كه اگر همه حجر جزو كعبه بود، ديگر نشان دادن آن قسمت به عايشه، مناسبتى نداشت.

اختلاف روايات نقل شده از عايشه، در مساحت آن بخش از حجركه بايد جزء كعبه باشد، موجب نمى شود كه روايت عايشه را كه تصريح دارد قسمتى از حِجر جزء كعبه است به كنارى نهيم، بلكه بايد كوشيد آن مقدار از كعبه را كه جزو حِجر شده، پيداكرد. روايات در اين باره فراوان است و چنان كه در صحيحين آمده، اين ميزان، حدود هفت ذرع است.

ما از اين جهت به اين نكته اشاره كرديم كه سخن شيخ تقى الدين ابن صلاح بنا بر نقل قول نووى در «الإيضاح»، خلاف آن را القا مى كند. متن سخن وى چنين است: اما در مورد حديث عايشه، شيخ امام ابوعمروبن صلاح مى گويد: روايات بسيار و آشفته اى در اين باره نقل شده و در روايتى در صحيحين حِجر جزو كعبه به شمار آمده و روايت شده كه شش ذرع از حِجر، متعلّق به كعبه است؛ تقريبا شش ذرع هم روايت شده، پنج ذرع هم گفته شده و نزديك به هفت ذرع نيز آمده است. و مى افزايد: حال كه روايات، متفاوت و آشفته است، لازم است بيشترين رقم را بگيريم تا يقين حاصله هرگونه شكى را بزدايد.

سخن ابن صلاح و نووى دليل برآن است كه طواف تنها در صورتى كه از پشت حِجر انجام شود، درست است. نووى يادآور شده كه اين فتوا، فتواى درستى است و شافعى نيز برهمين اساس مى گويد: جمهور علماى اصحاب براين نظرند و راه درست همين است؛ زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله از بيرون حجر طواف كرد. خلفاى راشدين و ديگر صحابه پس از ايشان نيز چنين كردند.

گفتنى است با اين بيان نووى كه: «پيامبر صلى الله عليه و آله از بيرون حِجر طواف گزارد»، مى توان استدلال به وجوب طواف از خارج حجر كرد؛ چرا كه افعال صادره از پيامبر صلى الله عليه و آله در حجّى كه به عمل آمد از دو حال خارج نيست:

يا اينكه انجام تمامىِ آنها مطلوب است و جنبه وجوب دارد و اخلال در هر بخش از آنها مبطل حج است و يا اينكه انجام آنها مطلوب است، ولى قسمتى جنبه واجب و

ص: 394

قسمت ديگر، جنبه استحباب دارد و تميز واجب از مستحب نيازمند دليل مشخّص ديگرى است.

احتمال نخست را نمى توان ثابت كرد، امّا احتمال دوم بجا و حق است و اگر قرار باشد طواف پيامبر صلى الله عليه و آله از پشت حجر، دليل بر وجوب اينگونه طواف نباشد- بدان جهت كه برخى افعال حجّ پيامبر صلى الله عليه و آله واجب و برخى غير واجب است و اگر از استدلال به طواف پيامبر صلى الله عليه و آله از پشت حجر صرف نظر كنيم- دليلى بر وجوب طواف از بيرون حجر وجود ندارد؛ در صورتى كه در حديث عايشه تصريح شده بود: حجر جزو كعبه است. استدلال به اين حديث نيز جاى تأمل دارد، چرا كه اين حديث مطلق است و بر احاديث مقيدِ وى حمل شده- كه در آنها، چنانكه گفته شد، پيامبر صلى الله عليه و آله مقدارى از كعبه را كه در حجر است روشن و مشخص ساخت- و بدين ترتيب روشن شد كه نمى توان چنانكه نووى استدلال كرده- به علت نبود دليلى مبنى بر واجب بودن اين فعل پيامبر صلى الله عليه و آله براى ديگران- از طواف آن حضرت صلى الله عليه و آله براى وجوب طواف از بيرون حجر، استدلال كرد.

علاوه بر اين، احتمال هم دارد كه طواف پيامبر از آن سوى حجر، به دو دليل باشد؛ 1- جنبه قطعيت بخشيدن به مورد مشكوكى است كه ممكن است باعث فساد طواف بسيارى از طواف كنندگان باشد، چون كعبه از جانب حجر، بر پايه بناى ابراهيم عليه السلام بنا نشده و قريش هنگام بناى آن، بخشى از كعبه را در حجر قرار دادند و بر طواف كننده واجب است كه از بيرون آن طواف كند و وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله در طواف خود، از ميان حجر رد شود و آن قسمت از كعبه را كه در حجر قرار گرفته دور بزند، ديگرانى كه نمى دانند چه مقدار از كعبه در حجر قرار گرفته، نمى توانند به پيروى از آن حضرت از حجر طواف كنند زيرا نمى توانند فاصله مراعات كنند و در نتيجه طوافشان باطل مى شود.

مسأله ديگر آن كه، حتى اگر احتمال نخست را ناوارد بدانيم و فرض كنيم كه همه مردم مى دانند كه در طواف خود چقدر بايد از حجر بگذرند، طواف آن حضرت از آن سوى حِجر، دو حكمت نيكو در بر داشت: يكى رهايى از نرده هاى حجر- كه قريش در خبر بناى كعبه از سوى ايشان، همچون ديوارى به گرد آن كشيده بودند- و ديگرى

ص: 395

پيش گيرى از يك مفسده و آن اين كه زنان نيز مجبور مى شدند همچون مردان از روى نرده ها عبور كنند و با اين كار (قسمت هايى از بدنشان) آشكار مى شد؛ حال آنكه زنان مأمور به حفظ و صيانت خود هستند و بدين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله بهتر آن ديد كه از آن سوى حجر به طواف بپردازد كه براى دنيا و دين امّتش، آسايش و اطمينان بيشترى در برداشت.

همين احتمال و توجيه در مورد طواف خلفا و ديگران- كه از آن سوى حجر طواف كرده اند- نيز وارد است و اگر طواف آن حضرت از آن سوى حجر، به اين دليل و توجيه باشد، چنين طوافى جنبه استحباب مؤكد (و نه واجب) دارد؛ زيرا چنانكه پيش از اين نيز گفته شد، دليلى بر واجب بودن اين فعل پيامبر صلى الله عليه و آله در حج، براى ديگران نيست. و چنانچه كسى (در طواف خود) از وسط حجر و از روى نرده آن و از آنجايى كه خارج از كعبه باشد، رد شود به ويژه وقتى روايت هفت ذرع يا شش ذرع و اين حدود را رعايت كرده باشد، نمى توان گفت طوافش نادرست و فاسد شده؛ زيرا اين حكم مبتنى بر دليل نيست.

گروهى از علما؛ از جمله ابومحمد جوينى و فرزندش امام الحرمين و بَغَوى، معتقد به صحّت طواف كسانى هستند كه از ميان حجر رد شده و ميان خود و كعبه شش ذرع فاصله را رعايت كرده اند.

رافعى نيز يادآور شده كه اين فتوا صحيح است. لخمى از ياران مالكى نيز قائل به همين نظر است. شيخ خليل جندى در مختصر خود كه شامل فتواهاست ونيز شاگرد وى قاضى تاج الدين بهرام مالكى در «الشامل» به طور قطع قائل به اين نظر هستند و دليل آنها نيز روايت عايشه است كه در آن شش ذرع از حجر، جزو كعبه دانسته شده و چنانكه گفته شد، اين روايت در صحيحين آمده است. واللَّه اعلم.

محل حجر و ابعاد و اندازه هاى آن

محل حِجر؛ ميان ركن شامى- يا عراقى- و ركن غربى است.

ويژگى حجر؛ قطعه زمينى سنگ چين شده و داراى ديوارهاى نقش دارى به صورت نيم دايره است.

ص: 396

بناى حجر؛ ازرقى مى نويسد: وقتى منصور عباسى به حج آمد، زيادبن عبيداللَّه حارثى امير مكه را فرا خواند و گفت: سنگ حجر را از سنگ هاى باديه يافتم. مى خواهم هم اكنون ديوار حجر را يك لايه با سنگ مرمر بپوشانى. زياد، كارگرانى به كار گرفت و با استفاده از آن، پيش از صبح روز بعد، ديوارهاى حجر را با سنگ مرمر پوشانيد. پيش از آن در ديوارهاى حجر مرمر به كار نرفته بود. وى مى افزايد: پس از آن، خليفه مهدى سنگ مرمر آن را بازسازى كرد. (1) ازرقى يادآور شده كه سنگ مرمرِ حجر، كه در زمان مهدى به كار رفت، همچنان باقى بود تا اينكه در زمان خلافت متوكّل فرسوده شد و آنها را كندند و سنگ مرمر تازه به جاى آن كار گذاشتند. اين كار در سال 241 صورت گرفت و بازسازى سنگ هاى آن در زمان مهدى خليفه عباسى در سال 161 بود. (2) ازرقى تاريخ بازسازى آن در زمان منصور عباسى را قيد نكرده و تنها نوشته است: در همان سالى بوده كه منصور به حج آمد كه البته بيانگر سال انجام اين كار نيست؛ زيرا منصور عباسى در زمان خلافت خود- بنا به گفته عتيقى در بر شمارى امرايى كه به حج آمده اند- در سال هاى 140، 144 و 147 به سفر حج آمد و بالاخره در سال 157 بود كه در آن سفر پيش از ورود به مكه، وفات يافت. (3) اگر وى در يكى از سه سال پيش گفته به حج رفته باشد، بيان اين كه (حجر را) در سالى كه به حج رفت بنا كرد، بيان كاملى نيست و ظاهراً اين امر در سال 140 اتفاق افتاده است؛ زيرا در اين سال بود كه بنا به گفته ازرقى، بناى مسجدالحرام، كه منصور دستور آن را داده بود، به دست زياد بن عبيدالله، امير مكه انجام گرديد.

معتضد عباسى نيز حجر را در عصر خلافتش، بنا به گفته اسحاق بن احمد خزاعى، راوى تاريخ ازرقى، در سال 283 مورد مرمّت و بازسازى قرار داد. حجر در آغاز خلافت ناصر عباسى؛ يعنى در سال 576 نيز مورد مرمّت و تعمير قرار گرفت؛ مستنصر عباسى نيز آن را تعمير كرد.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 313
2- همان، ج 1، صص 314- 313، كه به دست جعفربن سليمان بن على امير مكه و مدينه صورت گرفت.
3- مسعودى نوشته است كه منصور در سال 152 نيز به حج رفت مروج الذهب، ج 4، ص 402.

ص: 397

ملك مظفر والى يمن و همچنين ملك ناصر محمدبن قلاوون نيز آن را مرمت كردند كه نام اين دو و نيز نام مستنصر عباسى روى سنگى در بالاى حجر نوشته شده است. در سنگ نوشته اى كه خبر عمارت ملك ناصر در آن آمده، سال 720 قيد شده است. در ايام ملك منصور على بن ملك اشرف شعبان بن حسين بن ملك ناصر محمدبن قلاوون و به فرمان دو امير؛ يعنى «بركه» و «برقوق» (1) از كارگزاران دولت وى در سال 781 حِجر مورد مرمت و تعمير قرار گرفت. سپس در سال 801 به دستور ملك ظاهر برقوق تعمير گرديد كه به همين علت نام وى در قطعه سنگى مرمرين، در بالاى حجر و بر دريچه شرقى آن نوشته شده است. در دريچه ديگر نيز كلياتى در باره عمارت، قيد شده است اين كار در آغاز ماه رمضان سال 801 انجام شد. در رجب و شعبان سال هشتصد و بيست و دو نيز بسيارى از سنگ هاى آن كه فرسوده بود و بيم سقوط آنها مى رفت، مورد تعمير و تجديد قرار گرفت و با گچ محكم شد كه بيشتر شامل ديوارهاى حجر مى شد. پس از آن بسيارى از سنگهاى مرمر ديوارهاى داخلى و خارجى و در قسمت بالا و پايين حجر از ابتداى محرم سال 826 و به دستور توليت بناى آن امير زين الدين مقبل قديدى مرمّت و تجديد بنا شد.

در مورد بناى آن، در فاصله خلافت معتضد عباسى تا خلافت ناصر عباسى، مطالب بسيارى ناگفته و پنهان مانده است؛ زيرا بعيد است كه در اين زمان طولانى، بازسازى و مرمتى در آن صورت نگرفته باشد.

از جمله كسانى كه حجر را تعمير و مرمّت كردند، جمال الدين معروف به جواد وزير است كه گمان مى رود در سال 550 بوده است.

ازرقى و ابن جماعه به ابعاد و اندازه هاى آن، اشاره كرده اند. ازرقى در روايتى، با سندى كه به خودش مى رسد، آورده است: فاصله ديوار كعبه از زير ناودان تا ديوار حجر، هفده ذرع و هشت انگشت است و فاصله ميان دو درِ حجر، بيست ذرع و عرض


1- همان كسى است كه سلطان شد و لقب «الظاهر» گرفت. درباره او و بركه نك: الضوء اللامع، ج 3، ص 12- 10

ص: 398

آن بيست و دو ذرع است. ارتفاع ديوار از داخل يك ذرع و چهارده انگشت است و اندازه آن در كنار درى كه نزديك مقام قرار دارد، يك ذرع و ده انگشت است و ارتفاع ديوار غربى حجر، يك ذرع و بيست انگشت است و فاصله حجر تا ركن شامى يك ذرع است و تا درِ كنارى بعد از مقام، يك ذرع و ده انگشت و يك ذرع و شانزده انگشت است و ارتفاع آن در وسط دو ذرع و سه انگشت و عرض ديوار دو انگشت كمتر از دو ذرع است. (1) واندازه درِ حجر از سمت مشرق بعد از مقام پنج ذرع و سه انگشت است و اندازه درِ حجر از سمت مغرب، هفت ذرع است و اندازه محيط داخلى حجر سى و هشت ذرع و محيط خارجى آن چهل ذرع و شش انگشت است (پايان سخن ازرقى). (2) دايى ام ازابن جماعه نقل كرده كه گفت: اندازه گِردى داخلىِ حجر تا دروازه آن، سى ويك ذرع و يك سوم ذرع است و گِردى خارجى آن (محيط خارجى منهاى عرض دروازه) سى وهفت ذرع ونيم و ربع و يك هشتم (78 37) ذرع است، و فاصله مستقيم اين سر تا آن سر، هفده ذرع است و فاصله گودى حجر تا ديوار ناودان (كعبه) پانزده ذرع است و ضخامت ديوار حجر دو ذرع و يك سوّم ذرع و يك هشتم ذرع است و ارتفاع آن از محل طواف تا دروازه سمت مقام، يك ذرع و دو سوم ذرع و يك هشتم ذرع است (11924/ 18+ 23+ 1) و ارتفاع آن تا دروازه ديگر، يك ذرع و يك دوم و يك سوم و يك هشتم (12324/ 18+ 13+ 12+ 1) ذرع است و ارتفاع آن در وسط، يك ذرع و دو سوم ذرع است و فاصله ميان ديوار حجر و شاذروان در كنار دروازه نزديك مقام، چهار ذرع و يك سوم ذرع است. و مقدار خارج شده ديوارِ حجر از شاذروان، يك دوم ذرع و يك هشتم (58) ذرع است و فاصله گشادگى ديگر، چهار ذرع و نيم و مقدار خارج شده ديوار حجر از شاذروان، نيم ذرع و يك سوم (56/ 13+ 12) ذرع است.

همه اين اندازه ها به ذرعِ پارچه كه در روزگار ما در مصر اندازه گيرى مى شود، حساب شده است.


1- در «اخبار مكه» افزوده هايى وجود دارد كه مؤلف در اينجا نياورده است.
2- نك: اخبار مكه، ج 1، صص 321- 320

ص: 399

مواردى از حجر را اندازه گرفتيم و به اين نتيجه رسيديم كه فاصله ميان وسط ديوار ناودان كعبه تا ديوار روبه رويى آن، از حجر پانزده ذرع بود و فاصله ديوار حجر در وسط، دو ذرع و ربع بود و فاصله ديواره شرقى حجر تا (ديوار كعبه) پنج ذرع و فاصله ديواره غربى حجر، پنج ذرع و يك قيراط بود و فاصله ميان دو لبه حجر از داخل هفده ذرع و دو قيراط بود.

ارتفاع ديوار حجر از درون، در لبه شرقى دو ذرع يك قيراط كم و از بيرون، دو ذرع و دو قيراط و ارتفاع ديوار حجر از داخل و از وسط يك ذرع و دو سوم ذرع و از خارج دو ذرع و دو قيراط بود و ارتفاع ديوارهاى حجر از داخل در لبه غربى، يك قيراط كمتر از دو ذرع و از خارج، دو ذرع و يك هشتم بود. همه اين اندازه ها به ذرع آهنى است. ابن خرداذبه در اندازه هاى مربوط به گردى حجر، مطلب شگفتى دارد او مى گويد:

اندازه گِردى حجر، پنجاه ذرع (1) است. اين اندازه، از اين نظر شگفت است كه با گفته ازرقى در اين باره (2) اختلاف دارد و رقم داده شده از سوى ابن خرداذبه، به ميزان ده ذرع از آنچه ازرقى آورده، بيشتر است.

نماز گزاردن در حجر اسماعيل

فاكهى گويد: احمدبن صالح براى ما گفت كه محمدبن جعفربن محمد، ازپدرش، از جدش، ازعلى بن ابى طالب]« [نقل كردكه: رسول خدا صلى الله عليه و آله به ابوهريره فرمود:

ابوهريره! بر در حجر فرشته اى است كه بر هركس وارد شود، مى گويد: دو ركعت نماز بگزار تا همه گناهانت آمرزيده شود؛ پس شروع كن. بر در ديگرِ حجر، فرشته ديگرى از همان زمان كه خدا دنيا را آفريد تا زمانى كه كعبه به آسمان برده مى شود، حضور دارد و به كسى كه نماز بگزارد و بيرون شود، مى گويد: اگر از امت محمد صلى الله عليه و آله باشى در شمار پرهيزگارانى.


1- المسالك والممالك، ص 133
2- اخبار مكه، ج 1، ص 321

ص: 400

در تاريخ ازرقى از ابن عباس روايت شده كه: در نمازخانه نيكان نماز بخوانيد. از او در اين باره پرسيدند، گفت: منظور زير ناودان است. (1) حكم نماز در قسمت كعبه اى حجر، همان حكم نماز خواندن در كعبه را دارد، چون آنجا هم از كعبه است و بنا بر فتواى مشهور از مالك، نماز واجب يا مستحبىِ مؤكد؛ مانند وِتر و دو ركعت طواف و نماز حجر و دو ركعت نماز واجب طواف در آنجا درست نيست، ولى مستحبات غير مؤكد درست است و همچون ديگر جاهاى حجر، در آنجا مستحب هم هست. در بقيه حِجر (يعنى خارج از محلى كه احتمال مى رود جزء كعبه باشد)، نماز واجب درست است و كراهتى هم ندارد.

در مذهب شافعى و ابوحنيفه، مى توان همه نمازها را در همه جاى حجر، به جاآورد.

دعا در حجر، زير ناودان

در تاريخ ازرقى به نقل از عطا روايت شده كه گفت: هركس زير ناودان كعبه بايستد و دعا كند دعايش مستجاب مى شود و همچون روزى كه از مادر زاده شده، از گناهانش پاك مى گردد. شبيه اين سخن، پيش از اين، به نقل از حسن بصرى، در باب پانزدهم نيز آورديم. در روايتى ديگر همين معنا با لفظ ديگرى آمده است. (2) از حسن بصرى در رساله مشهورش روايت شده كه از عثمان بن عفّان شنيدم كه روزى نزد دوستانش آمد و گفت: آيا نمى پرسيد كه از كجا آمده ام؟ گفتند: از كجا آمده اى؟ گفت: من بر دروازه بهشت ايستاده ام»؛ و او زير ناودان ايستاده و در آنجا به درگاه خدا دعا كرده بود.

از ديگر فضايل حجر، قرار گرفتن قبر اسماعيل عليه السلام در آن است.

در «تهذيب ابن هشام» روايتى از زياد بكايى آمده كه به نقل از ابن اسحاق مى گويد:

آنگونه كه مى گويند: حضرت اسماعيل عليه السلام يكصدو سى سال عمر كرد و پس از آن وفات يافت- رحمت خدا و بركاتش بر او باد!- و در حجر كنار مادرش هاجر- خداى او را نيز


1- اخبار مكه، ج 1، ص 318
2- همان، ج 1، ص 318

ص: 401

رحمت كناد!- به خاك سپرده شد. (1) ازرقى گويد: جدّم برايم گفت كه سعيدبن سالم از عثمان بن ساج برايم چنين نقل كرد: ابن اسحاق پس از بيان مطالبى در باره اسماعيل و فرزندان وى، مى گويد: در باره جُرهمى ها و خاندان اسماعيل بايد گفت وقتى حضرت اسماعيل عليه السلام وفات يافت، همراه مادرش در حجر دفن شد و گفته مى شود كه او (هاجر) نيز پس از وفات در آنجا به خاك سپرده شد. (2) صاحب «الاكتفاء» يادآور شده كه قبر اسماعيل عليه السلام در حجر است و محل اين قبر در كنار دروازه حجر قرار دارد. در باره (قبر) اسماعيل عليه السلام اختلاف است؛ برخى همچون ابن اسحاق برآنند در حِجر است و برخى نيز گفته اند در حطيم است كه پيش از اين طى نقل قول ازرقى در بخش حطيم، از «مقاتل» آورديم و فاكهى نيز از كعب الأحبار و ابن سابط (همين روايت را) نقل كرد.

فاكهى در فضايل مكه مى نويسد: موسى بن محمد، از يزيد بن ابى حكيم، از سفيان ثورى، از عطاء بن سائب، از ابن سابط نقل كرده كه گفت: ميان ركن و مقام و زمزم قبر نود و نُه پيامبر است و قبر هود و شعيب و صالح و اسماعيل عليهم السلام در اين بقعه و يا بنا، به قولى در طرف جايى است كه حجرالأسود در آن بود، اين قول را مسعودى آورده، آنجاكه مى گويد: اسماعيل عليه السلام در حالى كه 137 سال عمر كرده بود، وفات يافت و در مسجدالحرام در سمت همان جايى كه حجرالأسود بود، به خاك سپرده شد. (3) در نسخه اى از تاريخ مسعودى عبارت «همان جايى كه حجرالأسود بود» را ديدم و فكر مى كنم «بود» از اضافات ناسخ است؛ زيرا وجود آن بى معناست.

آنچه مسعودى در باره عمر حضرت اسماعيل عليه السلام گفته، با خبرى كه ابن اسحاق آورده، مغايرت دارد. شايسته است كه از خوابيدن در آن و نيز از دو بدعت ذيل- كه به


1- اخبار مكه، ج 1، ص 313
2- همان، ج 1، ص 64
3- مروج الذهب، ج 2، ص 48

ص: 402

گفته ابن جماعه به نقل از دايى ام هيچ ريشه اى ندارد و مردم آنها را درست كرده اند- احتراز كرد؛ يكى ايستادن در دو دهانه حجر براى نماز و سلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگرى ايستادن به طرف پيامبر صلى الله عليه و آله در دو دهانه حجر و پشت كردن به كعبه است. حال آن كه بهتر است به هنگام دعا، روى به كعبه داشته باشيم. اين بود مضمون سخنان او. خداوند متعال به ما توفيق دهد از بدعتها فاصله گيريم و از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله پيروى كنيم.

مكان هايى در اطراف كعبه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن ها نماز گزارد

محبّ طبرى، اين جاها و محلّ دقيق آنها را در كتاب «القرى» آورده كه ما نيز در اصل اين كتاب، متن آن را نقل كرده ايم و در اينجا تنها به برخى از آنها اشاره مى كنيم:

نخست؛ پشت مقام ابراهيم عليه السلام. دوم؛ آنچنان كه در نسائى و ابن حبان به نقل از حديث مطلب بن ابى وداعه سهمى آمده است، روبه روى حجرالأسود در حاشيه محل طواف. سوم: چنان كه در مسند احمد بن حنبل و سنن ابوداود، از حديث عبداللَّه بن سائب آمده است، نزديك به ركن شامى در كنار حجر. چهارم: چنان كه در تاريخ ازرقى (1) و فوايد «تمّام رازى» از روايت ابن عباس از پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است، در كنار درِ كعبه. حديث از اين قرار است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: جبريل عليه السلام دو بار در كنارِ در كعبه امانم داد. پنجم: برابر ركن، كنار حِجْر از سمت مغرب، كمى مايل به مغرب، به طورى كه باب مسجدى كه امروزه به آن «باب العمره» مى گويند، پشت سر قرار مى گيرد. اين را از روايتى در «مسند احمدبن حنبل» (2) و سنن ابوداود و نسائى و ابن ماجه از حديث مطّلب بن ابى وداعه داريم كه گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه در كنار باب بنى سهم مشغول نماز بود و مردم نيز اين سو و آن سوى وى در رفت و آمد بودند. در اسناد اين روايت فرد مجهولى وجود دارد.

باب بنى سهم همان باب العمره اى است كه بدان اشاره شد. ششم: چنان كه در صحيحين از حديث اسامةبن زيد آمده است، در مقابل كعبه نيز از مكانهايى كه پيامبر در


1- اخبار مكه، ج 1، ص 268
2- مسند احمد، ج 1، ص 237 و 311 و ج 5، ص 208

ص: 403

آن نمازگزارد، وجود دارد. ابن زيد مى گويد وقتى پيامبر وارد كعبه شد در همه سوى آن به نيايش پرداخت، ولى نماز نخواند و بيرون شد و هنگام خروج درست در برابر كعبه، دو ركعت نماز خواند و فرمود: قبله اين است. (1) نسائى مى گويد: در همه اطراف آن تسبيح و تكبير گفت ولى نماز نخواند سپس بيرون رفت و پشت مقام دو ركعت نماز خواند و فرمود: اين قبله است. (2) محبّ طبرى مى گويد: «برابر كعبه» به درِ آن مى گويند و به محاذات آن «پشت كعبه» گفته مى شود. سپس مى گويد: همچنين بر همه اطراف (كعبه) كه درى داشته باشد، نيز اطلاق مى شود و متعارف نيز همين است. آنگاه مى افزايد: ظاهراً اين مكان، روبه روى مقام در محوّطه كعبه است، به طورى كه مقام در پشت نماز گزار قرار گيرد و مى گويد:

احتمال بعيد آن است كه اين مكان همان جاى چهارم (محل امامت جبريل) باشد.

محبّ طبرى وجه ديگرى را نيز جايز دانسته است و آن اينكه همان جاى اول در پشت مقام باشد؛ زيرا به آنجا نيز وجه (برابر) كعبه مى گويند. سپس افزوده است: برترى صورت كعبه بر ديگر طرف هاى آن، وارد شده است. پس از آن گفته است: جاى هفتم: ميان دو ركن يمانى است. اين را ابن اسحاق در سيره خود طى داستان درازى، نقل كرده است.

هشتم: حجر، و استدلالش نيز به حديث «خفه كردن پيامبر صلى الله عليه و آله توسط عقبةبن ابى معيط در حجر» است كه در صحيحين (3) آمده. در همين فصل به نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه اشاره كرده


1- بخارى، ج 3، ص 375 در الحج باب «من كبّر في نواحى الكعبة» و ج 8، ص 14 در المغازى باب «اين ركّزالنبى صلى الله عليه و آله الراية يوم الفتح» روايت كرده است. مسلم نيز آن را در شماره 1330 و 311 در الحج باب «استحباب دخول الكعبة للحاج» روايت كرده است
2- نسائى، ج 5، ص 219 و 220 در الحج باب «الذكر والدعاء في البيت» و باب «موضع الصلاة من الكعبة».
3- بخارى در صحيح خود چنين روايت كرده است: در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول نماز در حجر كعبه بود، عقبةبن ابى مُعَيط جلو آمد و پيراهنش را بر گردن رسول خدا پيچيد و به سختى فشرد، ابوبكر پيش آمد و شانه اش را گرفت و او را كنار زد و از پيامبر صلى الله عليه و آله دور ساخت و گفت: آيا مى خواهيد مردى را بكشيد كه مى گويد «اللَّه پروردگار من است و نشانه هاى روشنى از سوى خدا براى شما آورده است؟!». مسلم نيز اين روايت را در صحيح خود آورده است.

ص: 404

و گفته است: گويند حضرت آدم عليه السلام در كنار ركن يمانى دو ركعت نماز خواند، او اين روايت را به «دلائل اليقين» ابن ابى الدنيا و تاريخ ازرقى (1) نسبت داده و مى گويد: بدين ترتيب جاهايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به طور مسلّم يا به گمان، در آنها نماز گزارده به نُه (2)

مورد رسيد. دهم: مصلاى حضرت آدم عليه السلام است. پايان سخن محب طبرى كه نكاتى را بايد در باره آن يادآور شد: از جمله اينكه ذكر نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه، با عنوان اين قسمت سازگار نيست؛ زيرا عنوان از اين قرار بوده است: «جاهايى در اطراف كعبه كه گفته مى شود پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا نماز خواند» و اين عنوان اقتضا دارد كه تنها به ذكر جاهايى در كعبه پرداخته شود و نه داخل كعبه. ديگر اين كه: بر شمردن مصلّاى حضرت آدم عليه السلام نيز با عنوان فوق سازگارى ندارد. و همچنين در مورد مصلّاى آدم عليه السلام كه آن را محتمل دانسته، احتمال دارد كه حضرت آدم عليه السلام كنار ركن يمانى در كنار حجرالأسود نماز خوانده باشد و هم احتمال دارد كنار ركن يمانى در كنار «باب المسدود» در مستجار نماز گزارده كه احتمال دوم- بنا بر آنچه پيشتر از قول فاكهى آورديم- قوى تر است.

برخى مى گويند: جايى كه خداوند توبه آدم عليه السلام را پذيرفت، پشت كعبه در كنار درى است كه ابن زبير نزديك ركن يمانى باز كرد. ديگر اينكه آنچه در مورد مصلّاى آدم عليه السلام در كنار ركن يمانى ذكر كرده با نظر ابن سراقه و ابن جماعه- كه آن را در جهت شرقى كعبه دانسته اند- مغايرت دارد و در باب هشتم اين كتاب اشاره شد كه مصلّاى آدم عليه السلام در جهت شرقى است و ميان حفره سنگفرشى كه در همين راستا قرار دارد، يك سوم كمتر از سه ذرع آهنى، فاصله است.

از جمله اين كه محبّ طبرى زمانى كه جاى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان دو ركن يمانى را معين كرده، اين احتمال را هم مى دهد كه آن حضرت صلى الله عليه و آله وسط ديوار نماز خوانده باشد و هم اين كه احتمال مى دهد كه از وسط كمى آن سوتر و نزديك به حجرالأسود نماز


1- نك: اخبار مكه، ج 1، ص 44
2- ظاهراً مؤلف نماز خواندن پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه را جاى نهم دانسته است، در حالى كه به لحاظ شمارش، فقط هشت مورد را ذكر كرده است.

ص: 405

بخواند و بالأخره اين احتمال را هم مى دهد كه از وسط اين سوتر و نزديك به ركن يمانى نماز خوانده است. تعبير وسط ديوار نيز از آن جهت است كه سنگ مرمرى در شاذروان كعبه وجود دارد كه روى آن نوشته شده است: ملك لاجين (1) دستور بناى محل طواف را صادر كرد.

ديگر اين كه محبّ طبرى جايى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله در پاى در كعبه نماز خواند، معين نكرده است كه خود سه احتمال دارد: 1- در برابر در نماز خوانده باشد 2- در حفره سنگفرشى كه در سمت راست درِ كعبه است 3- ملتزم، كه البته احتمال سوم، بعيد و احتمال اوّلى قوى تر است؛ زيرا «در كنار در» خود بيانگر خلاف دو احتمال ديگر است و آن دو احتمال ديگر را تنها به دليل نزديكى مى توان مصداق كنار در كعبه برشمرد.

ما بدين جهت اين نكته را يادآور شديم كه از شيخ الاسلام عزالدين بن عبدالسلام شافعى و احمدبن موسى بن عُجَيل از بزرگان يمن وارد شده كه گفته اند: مصلاى جبرئيل در پشت پيامبر صلى الله عليه و آله، همين حفره سنگفرشى بوده است، البته من عين سخن ابن عجيل را نديده ام ولى به آگاهى يافتم كه امام المقام و شيخ الشيوخ ما رضى طبرى از شيخ احمدبن موسى بن عجيل خواست كه به روش كشف و شهود، در اين باره تحقيق كند. او نيز به آگاهى وى رسانده است كه حفره ياد شده همان مصلّاى جبرئيل در پشت پيامبر صلى الله عليه و آله است.

سخن ابن عبدالسلام را ابن جماعه، در منسك خود نقل كرده و آورده است: «شيخ عزالدين بن عبدالسلام گويد: حفره چسبيده به كعبه، كه ميان درِ كعبه و حجر واقع است، همان جايى است كه جبرئيل نمازهاى پنج گانه را پس از واجب شدن آنها از سوى خداوند متعال بر امت، پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله به جاى آورد. من از فرد ديگرى چنين چيزى نديده ام و البته بعيد هم هست؛ زيرا اگر اين سخن درست بود، با نوشتن در باره حفره، بدان اشاره مى كردند و تنها به (ذكر) كسى كه دستور بناى محل طواف را داده، بسنده نمى كردند». اين مطلب را دايى ام از وى نقل كرد. خدا هردوى آنها را بيامرزاد!


1- شرح حال وى پيش از اين آمد.

ص: 406

در باره مقام، به نقل از سعيدبن جبير رحمه الله (1) آمده است كه: جاى فعلىِ آن، روبه روى درِ صندوقى (يا گنبدى) است كه مقام در آن قرار دارد و از حفره اى كه كنار حجر است رد مى شود. بنا بر اين، مقام نسبت به كعبه، در نيمه حفره ياد شده قرار دارد و اگر جاى مقام نسبت به كعبه، چنين باشد پيامبر صلى الله عليه و آله پس از خروج از كعبه در آنجا نماز خوانده است؛ زيرا نسائى از اسامة بن زيد روايت كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از خروج از كعبه، دو ركعت نماز جلوى كعبه خواند و در روايتى آمده كه آن حضرت صلى الله عليه و آله دو ركعت نماز در پشت مقام خواند و در واقع پشت مقام و جلوى كعبه يكى است، چنان كه گفته اند مقام در كنار كعبه بوده است.

ديگر آن كه از سخن محبّ طبرى بر مى آيد: مصلّايى كه ابن سائب از آن ياد كرده، غير از آن مصلّايى است كه اسامه گفته است؛ زيرا اسامه به دو صورت از آن ياد كرده كه جاى تأمل دارد: حديث ابن سائب در مورد مصلايى كه ذكر كرده، با حديث اسامه در اين مورد سازگار است و با نگاهى به متن حديث، هر كدام اين نكته ها روشن مى شود. متن حديث ابن سائب كه ازرقى آن را آورده چنين است:

جدم از داودبن عبدالرحمان، از محمدبن جُرَيج، از محمدبن عبادبن جعفر، از ابن سائب روايت كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه، جلوى كعبه، روبه روى الطرفة البيضاء (نوار سفيدى كه به عنوان علامت نهاده شده بود) به نماز ايستاد و سپس دو دست خود را بلند كرد و فرمود: اين قبله است. (2) متن حديث اسامه چنين است: وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كعبه شد، در همه اطراف آن به دعا پرداخت ولى نماز نخواند و بيرون آمد؛ وقتى خارج شد در برابر كعبه دو ركعت نماز خواند و فرمود: اين قبله است. آن دو اين روايت را آورده اند. (3) نسائى هم مى گويد: در همه اطراف آن تسبيح و تكبير گفت، ولى نماز نخواند. سپس بيرون رفت و پشت مقام،


1- رحله ابن جبير، ص 62
2- اخبار مكه، ج 1، ص 351
3- منظور، بخارى، ج 3، ص 375 و ج 8، ص 14 و نيز مسلم، شماره 1330 و 1331 است.

ص: 407

دو ركعت نماز خواند و سپس فرمود: اين قبله است. (1) حقيقت آن است كه گفته اسامه در حديث اول كه گفت: «در برابر كعبه نماز خواند» و سخن او در حديث دوم: «و پشت مقام دو ركعت نماز خواند» با هم تعارض ندارند.

زيرا آن گونه كه ابن عقبه در مغازى و جاهاى ديگر گفته، مقام در برابر كعبه قرار داشته است و بنا براين، در پشت مقام نماز خواند، به مثابه توضيح اين گفته است كه: «در برابر كعبه نماز خواند» و بدين ترتيب تناقض ميان سخن وى در اين دو حديث، برطرف مى شود و اين بهتر از آن است كه سخن او را حمل بر اين كنيم كه آن حضرت در پشت محل فعلى مقام، به نماز ايستاد؛ زيرا اگر چنين كنيم، بوى تناقض ميان اين دو حديث، به مشام مى رسد.

و اگر حديث ابن سائب گوياى آن باشد كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه كنار كعبه به نماز ايستاد و فرمود: «اين قبله است» و حديث اسامه نيز گوياى همين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله باشد، اين خود دليل بر يكى بودن نمازگاه هايى است كه اسامه و ابن سائب ذكر كرده اند.

و همان نظر كه از سوى محبّ طبرى مطرح ساختيم تأييد مى شود؛ يعنى كه نمازگاه ذكر شده از سوى اسامه غير از نمازگاهى است كه از سوى ابن سائب ذكر شده است و حديث استدلالى محب طبرى براى مصلايى كه ابن سائب ذكر كرده نيز آورده نشده و همچنين حديث ازرقى نيز آورده نشده است؛ زيرا محبّ طبرى در «القرى» در مطلبى با عنوان «جاهايى از كعبه كه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز گزارد»، مى گويد: ... سوم، نزديك به ركن شامى، در كنار حجر، و از عبداللَّه بن سائب روايت است كه او ابن عباس را به آن سوى ركن، كنار حجر بعد از در، سوق مى داد؛ ابن عباس به وى مى گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله در همين جا نماز مى خواند و مى گفت: آرى و بر مى خاست و به نماز مى ايستاد. احمد و ابوداود اين روايت را آورده اند. در اين معنا، حديثى از ابن عباس وارد نشده و معلوم مى شود كه اين روايت از خود ابن سائب است. واللَّه اعلم.


1- كد كتاب 9127 زبان كتاب فارسي تاريخ 13920827 شفاء الغرام بأخبار البلد الحرام-جلد 1 / باب هفدهم: حِجْر اسماعيل عليه السلام و محلّى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا نمازگزارد / مكان هايى در اطراف كعبه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن ها نماز گزارد

ص: 408

ديگر اينكه: اين گفتگو (ى ابن سائب و ابن عباس) مى تواند به صورت پرسشى باشد كه يعنى: آيا مطمئن هستى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اينجا نماز گزارد و پاسخ مى شنود كه: آرى (مطمئن هستم).

حديثى را كه محبّ طبرى بدان استناد كرده، غير از حديثى است كه ازرقى آورده است؛ زيرا حديث مطرح شده از سوى محبّ طبرى گوياى آن است كه ابن عباس از ابن سائب در محلّ نماز پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر كعبه پرسيده است، ولى حديثى كه ازرقى آورده حكايت از آن دارد كه ابن سائب خبر داده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه در برابر كعبه به نماز ايستاد و دست هايش را بلند كرد و فرمود: اين قبله است، و با بيان تعداد طواف، محلّ مصلّا (جاى نماز) را مشخص كرد و اين مطلب، با نماز خواندن پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر ركن شامى منافاتى ندارد. زيرا امكان دارد كه از همان محلّ نظر افكنده باشد و بنا بر اين، هر دو صورت را بشود گفت و در خبر مربوط به ابن عباس نيز بخشى از داستان از قلم افتاده است.

من خود به خط رضى الدين محمدبن ابى بكربن خليل عسقلانى، مفتىِ حرم (مسجد الحرام) مطلبى ديده ام كه حاكى است پيامبر صلى الله عليه و آله را نمازگاهى ميان اين حفره و حجر است؛ متن آن نوشته چنين است: شيخ عثمان بن عبدالواحد عسقلانىِ مكى، به نقل از يكى از بزرگان و استادان مكه خبر داد كه جاى (به نماز ايستادن) پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ گود افتاده، نزديك حفره، كنارِ كعبه در سمت حجر اسماعيل؛ يعنى همان حجرى است كه در كنار اين حفره وجود دارد و دعا در آن، مستجاب است.

مفتى عمادالدين بن عبدالرحمان بن محمد برايم گفت: هركس در آن مكان دعاى زير را بخواند مستجاب مى شود: «يا واجِدُ يا واحِد يا ماجِد يا بَرُّ يا رَحِيمُ يا غَنِىّ يا كَرِيم اتْمِم عَلَىَّ نِعْمَتَكَ وَالْبِسْنِي عافِيَتَك»، اين حفره همان حفره پيش گفته است. و سنگ گود افتاده نيز كه به عنوان نشانه اين نمازگاه آمده، اكنون شناخته شده نيست و اين همان سوّمين جايى است كه محبّ طبرى ياد كرده است؛ زيرا ميان حفره ياد شده و ركن شامى، جز همين نمازگاه سوم، نمازگاه ديگرى وجود ندارد.

ص: 409

در سال 801، سنگِ مرمر فعلىِ حفره ياد شده تجديد بنا شد و ما مواردى از ابعاد و اندازه هاى آن را خود معين كرديم كه طول آن از سمت ركن شامى به سوى ركن يمانى، چهار ذرع بود و عرض آن از سمت شرقى به سوى ديوار كعبه، دو ذرع و يك ششم و عمق آن نيم ذرع كه البته همه به ذرع آهنى است. حفره ياد شده تنها پس از آمدن ابن جبير به مكه است كه مزّين به سنگ مرمر مى شود. ابن جبير در سال 579 به مكه آمده است. وى در سفرنامه خود از اين مكان نيز ياد كرده و گفته است: اين (حفره) نشانه مقام در زمان ابراهيم عليه السلام است تا اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به جايى كه امروزه مصلاست، جابه جا كرد و اينك با شن سفيد، فرش شده است. (1) بدين ترتيب ثابت مى شود كه وقتى ابن جبير آن را ديد، مزيّن به سنگ مرمر نشده بود (و تنها با شن سفيد پوشيده شده بود.) پيش از اين، به نادرستى اين سخن وى كه اين مكان، محل مقام در زمان ابراهيم عليه السلام بوده، اشاره كردم. واللَّه اعلم.


1- رحله ابن جبير، ص 62

ص: 410

صفحه سفيد

ص: 411

باب هجدهم: ابعاد مسجدالحرام و مراحل توسعه آن

تاريخ توسعه مسجد الحرام

ازرقى در روايتى كه اسناد آن به خودش مى رسد، نوشته است: از جدّم، از مسلم بن خالد زنجى از ابن جُرَيج روايت شده كه گفت: مسجدالحرام ديوارهايى گرداگرد خود نداشت و از هر سو، با خانه هاى اطراف محاصره شده بود و البته در ميان اين خانه ها درهايى براى ورود وجود داشت؛ عمربن خطاب چندين خانه را خريد و خراب كرد و همه خانه هاى نزديك مسجد (الحرام) را ويران ساخت. برخى از صاحبان خانه ها از گرفتن بهاى خانه هاى خود و از فروش آن خوددارى كردند و از اين رو بهاى اين خانه ها در خزانه كعبه به امانت گذارده شد تا بعدها به آنها برسد. پس از آن ديوار كوتاهى گرادگرد مسجدالحرام بنا كرد و به ايشان گفت: شما وارد كعبه شده بوديد و اين محوطه كعبه است.

ازدحام مردم در زمان عثمان، بيشتر شد. او نيز مسجدالحرام را توسعه داد و (خانه هاى گروهى) از ايشان خريد. برخى از فروش خوددارى كردند و خانه هايشان ويران شد. (1) ازرقى از سالى كه عمر مسجدالحرام را توسعه داد- كه سال هفده هجرى بود- و


1- اخبار مكه، ج 2، صص 68 و 69

ص: 412

همچنين از سالى كه عثمان اقدام بدين كار كرد- كه سال 26 هجرى بود- ذكرى به ميان نياورده است. اين دو تاريخ را (كه ياد كرديم) ابن جرير و ابن اثير در تاريخ توسعه مسجدالحرام آورده اند. (1) ازرقى يادآور شده است كه عبداللَّه بن زبير مسجد را از جانب شرقى؛ يعنى قسمت بالاى آن، در طرف ركن شامى و نيز از جانب (ركن) يمانى توسعه داد و در جانب شرقى، نصف خانه ازرقى (جدّ ازرقى نويسنده اخبار مكه) را به بهاى چندين ده هزار دينار خريدارى كرد. پس از آن ابوجعفر منصور دوّمين خليفه عباسى، مسجدالحرام را از طرف ركن شامى و نيز از جانب غربى توسعه داد و آن را به حدّى كه امروزه هست، رساند و در طرف غربى نيز به باب بنى جُمَح رسيد كه گمان مى كنم اضافه معروف به باب ابراهيم روبه روى آن قرار دارد. او در توسعه خود، از هر دو طرف تنها يك رواق ايجاد كرد و اين كار در محرم سال 137 آغاز شد و در ذى حجه 140 به پايان رسيد.

منصور عباسى در توسعه خود، وسعت مسجدالحرام را به دو برابر رسانيد. پس از آن، مهدى بن ابوجعفر منصور از سمت بالا و طرف ركن يمانى و از همان جايى كه پدرش در طرف غرب رسيده بود، مسجدالحرام را توسعه داد و به همان جايى رساند كه امروزه وجود دارد. البته به استثناى دو افزوده اى كه بعد از آن رخ داد و به آنها خواهيم پرداخت.

توسعه او در دو نوبت صورت گرفت: نوبت اول در سال 161 بود كه طى آن به آنچه پدرش افزوده بود، رواق هايى افزود و نوبت دوم در سال 167 بود كه در حج دوم خود در سال 164 دستور آن را داده بود و اين بنا در زمان پسرش موسى الهادى تكميل شد؛ زيرا مرگ ناگهانى گريبان المهدى را گرفت.

از چيزهايى كه پس از مرگ وى ساختند، قسمتى از سمت يمانى و بخشى از سمت غربى، از ستون هاى سنگى طرف يمانى تا جايى است كه منصور در سمت غربى رسانده بود.


1- تاريخ طبرى، ج 4، ص 251 و ابن اثير، ج 3، ص 87

ص: 413

مهدى براى توسعه و بناى مسجدالحرام، اموال بسيارى خرج كرد؛ زيرا بهاى هر ذرع مربع كه جزو مسجدالحرام شد 25 دينار و بهاى هر ذرع مربع از درّه، پانزده دينار بوده است.

ستون هاى سنگى نيز از شام آورده شد و در جدّه پياده شد و از آنجا با گارى به مكه حمل گرديد و كارهاى ديگرى هم انجام شد كه هزينه هاى گزافى دربرداشت و بى نظير بود. خداوند پاداش نيكو به وى دهد! نام او در حال حاضر در چند جاى مسجدالحرام نوشته شده است؛ از جمله نزديك مناره معروف به مناره باب على]« [كه نشان (ميل) در آن قرار دارد. آنچه از وضعيت مسجد، از آغاز تاكنون و نيز در باره توسعه و بناى آن گفتيم- بجز دو افزوده اى كه به عمل آمده است- فشرده مضمون مطلبى است كه ازرقى در اين باره آورده است. (1) در باره بناى ساده آن و بدون توسعه و گسترش، آمده است كه: عبدالملك بن مروان ديوارها و سقف آن را ساج زد و در بالاى هرستون پنجاه مثقال طلا به كار برد و عمارت زيبايى در آن بنا كرد و پسرش وليدبن عبدالملك ساخته هاى پدر را ويران ساخت و آن را بارديگر به گونه اى محكم بنا نهاد و سقف آن را ساج زراندود زد و مسجدالحرام را از داخل سنگ مرمر كرد و براى آن بالاخانه اى درست كرد و بر بالاى ستون هاى طلا، صفحاتى از مس قرار داد و قسمت بالايى ديوارها را كاشى كارى كرد و نخستين كسى بود كه در مسجدالحرام از كاشى استفاده كرد و نيز نخستين كسى بود كه ستون هايى از مرمر براى آن آورد. گفته اند كه در زمان متوكّل عباسى نيز مسجدالحرام مرمّت و بنا گرديد. از مطلب ازرقى در باره بنا و عمارت ساده و بدون توسعه مسجدالحرام چنين برمى آيد.

سُهيلى در باره بنا و عمارت مسجدالحرام، مطلب شگفتى آورده كه آن را در اينجا مى آوريم و سپس نكته شگفت آن را باز مى گوييم. متن سخن سهيلى چنين است:

زمان ابن زبير، در بنا و استحكام كعبه (و نه وسعت آن) كارهاى بسيارى صورت


1- اخبار مكه، ج 2، ص 69 به بعد.

ص: 414

گرفت و ستون هايى از سنگ مرمر برايش ساخته شد و تعداد درهاى آن بيشتر و بهتر شد و در زمان عبدالملك بن مروان، بر ارتفاع ديوارهاى مسجد، افزوده شد و ستون هاى سنگى را از طريق دريا به جدّه آوردند و از جدّه با گارى به مكه منتقل كردند. (1) در اين سخن سهيلى گفته است ابن زبير مسجدالحرام را توسعه نداد، بايد تأمل و دقت شود؛ زيرا با آنچه در اين مورد شهرت دارد، متناقض است (و در ميان رجال حديث) هركس حافظ باشد بر غير حافظ برترى دارد. و اين كه گفته است ابن زبير ستون هايى از سنگ مرمر در مسجدالحرام به كار برد واين كه عبدالملك اين ستون ها را براى مسجدالحرام آورد، با گزارشى كه ازرقى به دست داده وگفته است: وليدبن عبدالملك نخستين كسى است كه ستون هاى مرمرين به مسجدالحرام آورد، تعارض دارد، ولى البته از مطلب ازرقى، خلاف اين امر برداشت مى شود؛ چون مى گويد: جدّم گفت سفيان بن عيينه از سعيدبن فروه از پدرش برايمان نقل كرده كه گفت: در زمان عبدالملك بن مروان، در كار مسجد و عمارت و بناى آن بودم. بر بالاى ستون هاى (سنگى)، براى هرستون پنجاه مثقال طلا كار گذاشتند (2) وجه تعارض اين سخن با آنچه پيش از اين آمد، در اين است كه لازمه طلاكارى در سر ستون ها، وجود آن ستون ها در زمان چنين كارى است و اگر اين ستون ها موجود بودند (بايد قبول كرد كه) حاصل كار عبداللَّه بن زبير بوده اند و در هر حال اين مسأله باگفته ازرقى در اين كه وليدبن عبدالملك نخستين كسى بود كه اين ستون ها را به مسجدالحرام آورد، مخالفت دارد. واللَّه اعلم.

توسعه مسجدالحرام و عمارت آن پس از ازرقى

پس از ازرقى، چيزى به (مساحت) مسجدالحرام افزوده نشد، مگر دو افزوده: يكى معروف به «افزوده دارالندوه» در قسمت شمالى و ديگرى معروف به «افزوده باب ابراهيم» در قسمت غربى است. پس از مهدى عباسى، جز اين دو افزوده، چيزى (بر


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 224
2- اخبار مكه، ج 2، ص 71

ص: 415

مسجدالحرام) اضافه نشد و اما اين سخن حافظ عمادالدين بن كثير در تاريخ خود، در اخبار سال 171 كه مى گويد: خيزران امّ الرشيد به مكه شد و در آنجا اقامت گزيد تا به مراسم حج رسيد (1) و خانه مشهور به «دارالخيزران» را در مكه خريد و به مسجدالحرام اضافه كرد، (2) سخن درستى نيست؛ زيرا خانه مشهور به «دار خيزران» در مكه پاى كوه صفا است و ميان آن تا مسجدالحرام، طبق آنچه ازرقى در باره فاصله ميان درِ معروف به باب صفاى مسجدالحرام گفته، راه هموارى به طول بيش از يكصد ذرع است. صفا نيز به عنوان مبدأ سعى، نزديك همين خانه است. بنا بر اين ضميمه شدن آن به مسجدالحرام، غير ممكن است. همچنين گفته است: اگر چنين اتفاقى افتاده بود شهرت مى يافت، همچنانكه خبر گسترش مسجدالحرام از سوى ديگران همه جا پخش گرديده و معروف شده است و ازرقى نيز در تاريخ خود آن را مى آورد، همچنان كه موارد ديگرى از اين قبيل را آورده است.

همچنين از نظر روايى، اسحاق بن احمد خزاعى در خبر مربوط به اضافه كردن دارالندوه آورده است كه: متولى آن، وزير معتضد عباسى (3) است كه بسيار به جاست باقى مانده دارالندوه را، مسجد بسازد و خلاصه اش آن است كه متولّى از محمدبن احمد مقدّمى قاضى مكه و عجّ بن حاج، امير مكه مى خواهد كه نامه هايى مانند نامه وى بنويسد.

آنها نيز نوشتند و نوشته ها بر معتضد عرضه شد. او نيز دستور داد دارالندوه را به صورت مسجد درآورند و به مسجدالحرام متصل كنند براى اين كار هزينه فراوانى نيز تهيه شد و به يوسف بن يعقوب قاضى بغداد فرستاد. او قسمتى از آن را به صورت ورقه هاى طلا و نقره درآورد و بخش ديگر را به دست پسرش عبداللَّه بن يوسف داد تا در زمان حج به هزينه آن كار رساند و مردى به نام ابوهياج اسدى را همراه او روانه كرد و كارها را به وى سپرد، كارگران و دستيارانى نيز همراهش كرد. آنها خاكروبه ها را از دارالندوه بيرون


1- البداية والنهايه، ج 10، ص 162
2- اين خبر در تاريخ ابن كثير وجود ندارد.
3- عبيداللَّه بن سليمان بن وهب كه تا سال مرگ در 288 ه. پست وزارت المعتضد را عهده دار بود.

ص: 416

ريختند و آنجا را ويران كردند و به جاى آن مسجدى همراه با ستون ها، طاق ها و رواق ها با سقف ساج طلاكارى و كاشى كارى، ساختند، آنگاه در ديوار بزرگِ مسجد، تعداد دوازده در، شش لنگه بزرگ هركدام با (عرض) پنج ذرع و ارتفاع يازده ذرع و شش لنگه كوچك با (عرض) دو ذرع و نيم و ارتفاع هشت ذرع و دو سوم ذرع يك در ميان قرار دادند و افزون بر اينها، سه لنگه درِ ديگر به خيابان هاى اطراف باز شد كه دوتاى آنها دو لنگه اى و يكى هم يك لنگه اى بود. ديوارها و سقف آن نيز با ديوارها و سقف مسجدالحرام هماهنگ شد و براى آن، مناره و بالاخانه اى ساختند و اين كار طى سه سال انجام شد.

اسحاق خزاعى سال پايان گرفتن بناى اين افزوده به مسجدالحرام را ذكر نكرده است؛ احتمالًا در سال 284 بوده است؛ زيرا كه به گفته خود، در سال 281 نامه مربوط به تأسيس آن را نوشته است.

ابوالحسن محمدبن نافع خزاعى برادر زاده اسحاق خزاعى مى نويسد: زمانى كه قاضى محمدبن موسى امير مكه بود، طاق هاى موجود بر روى ديوارهاى مسجد را همزمان با اين بنا تغيير داد- كه پيش از اين بدان اشاره شد- و به جاى آن ها ستون هاى سنگى مدوّرى با ميله هايى از ساج و طاق هايى با آجر سفيد و گچ قرار داد و به شيوه بسيار بهتر، آن را به مسجدالحرام متصل ساخت؛ به طورى كه وقتى كسى در دارالندوه به نماز مى ايستد و رو به قبله مى كند، همه آن را مى بينند، اين كار در سال 306 صورت گرفت.

و اما در مورد افزوده اى كه در جانب غربى، معروف به «افزوده باب ابراهيم» صورت گرفت، ابوالحسن محمدبن نافع خزاعى مطالبى در همان جايى كه ازرقى از «باب بنى جمح» سخن رانده، ذكر كرده است و متن سخنان وى- بنا بر نقل ازرقى- از اين قرار است:

در زمان جعفرالمقتدر باللَّه عباسى كه محمدبن موسى متولّى حكومت در مكه بود، اين دو در يكى معروف به «باب الحناطين» و ديگرى «باب بنى جُمَح»، تغيير داده شد و ميان خانه زبيده مسجدى بنا گرديد كه به مسجد بزرگ متصل شد و رواق ها و طاق ها

ص: 417

و صحن براى آن ساختند و خيابانى بر تنگه بزرگ مكه براى آن ايجاد كردند. مردم در آن نماز خواندند و از آن بهره مى بردند. اين كار در سال هاى 306 و 307 صورت گرفت.

ويژگى هاى اين افزوده

اين افزوده با آن افزوده پيشين متفاوت است؛ زيرا رواق غربى ندارد و رواق هاى آن در جانب شرقى، شمالى و جنوبى است و در قسمت غربى، درهاى آن قرار دارد و در ميان رواق ها نيز يك لنگه در اضافى وجود دارد. هر رواق مستقل است و بخش اعظم رواق جنوبى در سمت شرق خانه اى با پنجره هاى چوبى را دربر گرفته است كه «حيراتى» منسوب به ملك ناصر حسن بن ملك ناصر محمدبن قلاوون صالحى است. تاريخ اين بنا طبق آگاهى كه يافته ام، در سال هاى 760 بوده است. اين بنا داراى صحنى نيز هست. اين بود فشرده اى از افزوده هايى كه بعد از ازرقى در مسجدالحرام به وجود آمد. بناهاى انجام شده بعد از ازرقى بسيار است و ما در اصل اين كتاب، بخش هايى از آن را آورديم، ولى در اينجا تنها به ذكر مهمترين نوسازى و ترميمى كه پس از ازرقى (در مسجدالحرام) صورت گرفت بسنده مى كنيم:

علت انجام اين نوسازى آن بود كه در شب بيست و هشتم شوال سال 802 از كاروانسراى «رامشت» در طرف غربى مسجدالحرام، آتشى زبانه كشيد و بلافاصله به سقف مسجد سرايت كرد و همه قسمت غربى آن، بخشى از دو رواق جلوى سمت شامى (كعبه) از جمله سقف ها و ستون هاى سنگى را فرا گرفت و همه چيز را خراب كرد و به روبه روى باب «دارالصحابه» رسيد. علّت فروكش كردن آتش نيز خالى بودن آن جا و نبودن مواد سوختنى بود. در اينجا دو ستون كمانى و سقفى قرار داشت كه به دليل خرابى در سيل وحشتناك همان سال ساقط شده بود. در پى اين آتش سوزى، آنچه سوخته و خراب شده بود، به صورت تلّى بزرگِ مانع از نماز در مسجد و مانع از ديدن كعبه شده بود. آنگاه خداوند متعال مقدر كرد كه در مدت كوتاهى و به دست امير بَيْسق ظاهرى، اين خرابى ها مرمّت گردد. او در سال 803 براى انجام حج به مكه آمد، وقتى

ص: 418

حاجيان در اين سال به مكه رسيدند، او نيز شروع به برداشتن تل هاى باقى مانده كرد تا آن كه همه آنجا خالى شد و شروع به بنّايى و مرمّت آن كرد و آن را به وضع پيشين باز گرداند، با اين تفاوت كه ستون هاى طرف غربى و نيز ستون هاى طرف شامى- به استثناى ستون هاى اندكى از قسمت جلوى آن- همگى از سنگ تراش خورده ساخته شد. اين ستون هاى اندك را نيز با سنگ مرمر آهن كارى شده درست كردند. اين كار در دهه آخر ماه شعبان سال 804 صورت گرفت. مردم از سرعت انجام كار شگفت زده شدند؛ زيرا هركس وضع آن را پيش از بازسازى ديده بود، گمان مى برد كه مطابق معمول، بازسازى آن سال ها به طول مى انجامد و خداى را بر نعمت هاى بيكرانش شكر كه (در اين مدت كم) انجام شد وتنها بناى سقف قسمت غربى آن باقى ماند. علّت كامل نشدن نيز كافى نبودن چوب ساج براى سقف آن بود كه اگر چوب به اندازه كافى در دسترس بود، در موسم سال 804 همه بنا به طور كامل و به قدرت خداوند متعال به پايان مى رسيد.

در ماه محرّم سال 807 امير بَيْسق مجدّداً براى انجام بناى سقف و از بين بردن تَرَك هاى مسجدالحرام به مكه آمد كه اين كارها نيز به قدرت الهى، در مدت بسيار اندكى انجام شد؛ چرا كه امير بيسق با همّتى عالى از لحظه وصول، در پى فراهم كردن چوب ها (ى ساج) و عمل آوردن آنها براى سقف و سپس سوار كردن آنها در جاى خود، برآمد. چوبى كه در سقف به كار رفت، چوب عرعر نام دارد و از طائف به مكه آورده شده است. امير بيسق در همين سال جاهاى آسيب ديده، تَرَك خورده و نيازمند مرمّت در مسجدالحرام و سقف آن را مرمت و بازسازى كرد.

پس از آن و در سال 815 چند نقطه از مسجدالحرام مرمّت شد؛ از جمله دو طاق قوسى، يكى از ستون هاى رديف اول از رواق يمانى در برابر مدرسه بنگالى (1) و نيز بخش هاى بسيارى در مسجدالحرام كه زير نظر استاد ما جمال الدين محمدبن عبداللَّه بن


1- مدرسه اى كه سلطان بنگال در هند، احمد خان بن ميرخان بن ظفرخان در سال 810 ه. ساخت نك: «انباءالغمر»، ج 2، ص 388.

ص: 419

ظهيره قرشى مخزومى قاضى مكه (1) و با استفاده از كمك هاى مردم انجام شد. پس از آن، خرابى و آسيب ديدگى در مسجدالحرام زياد شد و قسمت هاى زيادى از سقف آن فرو ريخت و نيز جاهايى در طرف غربى و يك جا در طرف يمانى، روبه روى دو طاق قوسى ياد شده و سقف طرف شرقى، در جايى نزديك به سقف دو طاق قوسى، كه به آن «باب العباس» گويند، روبه روى باب الجنائز و كاروانسراى مراغى و چهار ذرعى آستانه باب الجنائز، در طرف شامى در سقف و نزديك باب الدريبه و جاى ديگرى در همين طرف روبه روى كاروانسراى امّ خليفه ناصر عباس معروف به عطيفيه و از جمله حدود شش گره از سقف روبه روى افزوده دارالندوه، در رواق كنار آن و نيز به اندازه يك گره از سقف روبه روى باب دارالصحابه و دو گره از سقف رواق غربى افزوده دارالندوه و بالاى يكى از دو لنگه باب الجنائز در كنار كاروانسراى مراغى معروف به قيلانى تا انتهاى ديوار مسجدالحرام از سمت كاروانسراى مراغى كه البته به شكل شايسته اى اين در و نيز ديوار مسجدالحرام واقع در كنار كاروانسراى قيلانى (همان مراغى) مورد مرمت قرار گرفت. ميان دو لنگه باب الجنائز، ستونى قرار داشت كه ويران نشده بود، ولى آن را خراب و با خاك يكسان كردند و دو ستون سنگى چسبيده به بناى ميان دو در نيز از ميان برداشته شد. در ميان دو لنگه باب الجنائز، سنگ طلاى بزرگى است كه از بيرون و آنجا كه مردم آن را مى بينند صيقل و صاف شده، ولى از درون ناتراشيده است و حدود چهار ذرع از زمين برآمده است و روى آن (در محل تماس) با ديوار مسجد كنار مدرسه افضليه و ديوار مسجد كنار كاروانسراى قيلانى دو بَسْت قرار دادند كه با سنگ تراشيده شده از كنار مسعى و نيز سنگ مرمر ساخته شده و در بالاى سقف اين دو در از داخل مسجد و بالاى پلكان نيز دو بست آجرى با آهك به شكل بسيار زيبايى كنگره وار ساخته شده است. در سنگ نوشته اين عمارت آمده است كه در ذى قعده سال 825 به دستور حاكم مصر «ملك الاشرف» برسباى به دست امير زين الدين مقبل قديدى ساخته شد.


1- او در سال 817 ه وفات يافت. تدريس در مدرسه بنگاليه زير نظر وى بود. نك: شرح حال او در «الضوءاللامع، ج 8، ص 92- 95 شماره 194.

ص: 420

چوب هايى كه افتاده بود، در جاى خود؛ يعنى در سمت شرقى و نيز يمانى و غربى و در طرف شامى نزديك باب الدريبه و روبه روى عطيفيه كار گذاشته شد و سقف آن بر جاى خود باقى ماند و با گچ و آهك تقويت شد.

در طرف شامى، روبه روى باب دار الصحابه، در رواق وسط، ستونى از سنگ مرمر بود كه با آهن و سرب بسته شده بود. اين ستون برداشته شد و به جاى آن ستونى از سنگ مرمر يكپارچه قرار داده شد كه يكى از دو استوانه اى بود كه در برابر باب الجنائز قرار داشت. در اين طرف و در رديف اول از وسط مسجد، تعداد هفت طاقِ قوسى ساخته شد و در همين طرف در انتهاى طاق روى دكه منسوب به ابى سعودبن ظهيره فقيه نيز چندين طاق قوسى و در كنار آن به طرف باب دارالصحابه نيز طاق هاى قوسى ديگرى ساخته شد و اين بناها از بالا و پايين محكم گرديد و زيباسازى شد.

ديگر از مواردى كه در اين قسمت ساخته شد، تعداد هشت طاق قوسى در طاق دوم و سه طاق در رديف بعد از آن و پس از محكم كردن ستون هاى زير آن، هفت طاق رديف اول از وسط و تعداد هشت طاق قوسى در رديف بعدى و سه تا در رديف آخر ساخته شد. دو طاق قوسى نيز در برابر باب الجنائز و آستانه اى براى باب المجاهديه ساخته شد و درهايى در مسجدالحرام؛ از جمله دو در براى باب الجنائز و سه در براى باب العباس و درِ وسطى باب الصفا و باب الصحابه و باب الزيادة المفرد، مورد بازسازى قرار گرفت و قسمت هايى از درهاى مسجد (الحرام) و سقف هاى آن تعمير گرديد و همه يا بيشتر آنها در سال 826 با آهك سفيد شد. و مدتى پيش از آن، در سال 825 و به دستور امير زين الدين مقبل انجام گرفته بود.

ابعاد و اندازه هاى مسجدالحرام، پيش از توسعه

ازرقى در روايتى كه سند آن به وى مى رسد، مى نويسد: اندازه مسجدالحرام يكصد وبيست هزار ذرع مربع است و اندازه طول مسجدالحرام از باب بنى جمح تا باب بنى هاشم- كه عَلَم سبز روبه روى دار عباس بن عبدالمطلب در آنجا قرار دارد- 404

ص: 421

ذرع است، با ديوارهايى كه از وسط حجر به ديوارهاى كعبه مى چسبند. و اندازه فاصله آن از باب دار الندوه تا ديوارى كه در كنار درّه باب الصفا، روبه روى كعبه قرار دارد، 304 ذرع است. و اندازه عرض مسجدالحرام از مناره نزديك مسعى (جاى سعى) تا مناره باب بنى شيبه كبير، 278 ذرع است و اندازه عرض مسجدالحرام از مناره «باب اجياد» تا مناره «باب بنى سهم»، 278 ذرع است. (1)

گفتنى است در حال حاضر اثرى از باب بنى جمح پيدا نيست و به گمانم جاى آن همان ستون هاى پيش گفته در افزوده باب ابراهيم، روبه روى ديوار مسجد در همين راستا است.

باب بنى سهم نيز همان باب مسجدالحرام است كه امروزه آن را باب العمره مى گويند. ما خود، طول و عرض مسجدالحرام را اندازه گرفتيم. طول آن از ديوار غربى تا ديوار شرقىِ روبه روى آن، 356 ذرع و يك هشتم ذرع آهنى بود و با ذرع دستى بالغ بر 407 ذرع مى شود كه اين فاصله از وسط ديواره غربى- كه همان ديوار كاروانسراى خوزى است- تا وسط ديواره شرقى را در باب الجنائز- كه از حجر و چسبيده به ديوار شامى كعبه مى گذرد- شامل مى شود و فاصله ديوار شامى تا ديوار يمانى آن، 266 ذرع آهنى است كه با ذرع دستى بالغ بر 304 ذرع مى شود كه شامل وسط ديواره قديم، نزديك طاق هاى قوس ورودى به افزوده دارالندوه، تا وسط ديواره يمانى در ميان باب الصفاى مسجدالحرام و باب اجياد آن، مى شود و از مقام ابراهيم و كعبه و نزديك تر به مقام، مى گذرد؛ كار اندازه گيرى را گروهى مورد اعتماد از دوستان برايم انجام دادند كه خداوند جزاى خيرشان دهاد! اين اندازه گيرى به تاريخ شب پنج شنبه هفدهم ربيع الأول سال 814 به عمل آمد و اندازه گيرى ما با اندازه گيرىِ طول و عرض مسجدالحرام، كه ازرقى آورده، مطابقت دارد.

ابن خرداذبه در اندازه و ابعاد مسجدالحرام مطلب مغايرى دارد. او مى نويسد: طول


1- اخبار مكه، ج 2، صص 82- 81

ص: 422

مسجدالحرام 307 ذرع و عرض آن 315 ذرع است. (1) كه البته شگفت است و به همين دليل آن را ذكر كرديم. قاضى عزالدين بن جماعه در اندازه هاى مسجدالحرام وجه ديگرى بيان كرده و مى گويد: «مساحت مسجدالحرام شش فدّان و سه چهارم فدان است.

هر فدّان برابر با ده هزار ذرع (در مساحت هاى مصر) به كار رفته و (اين ذرع) مطابق با تقريباً سه وجب است». اين مطلب را دايى ام از ابن جماعه برايم نقل كرد.

ازرقى نيز از مساحت مسجدالحرام در زمان ابن زبير ياد كرده، مى نويسد: جدّم گفت: سفيان از عمروبن دينار، از يحيى بن جعده، از زادان بن فروخ نقل كرده كه به عقيده وى، (مساحت) مسجد كوفه نُه (9) جريب و (مساحت) مسجد مكه، هفت جريب و اندكى است. ابوالوليد از جدّش نقل كرده كه اين در زمان ابن زبير بوده است. (2) ما براى آگاهى از مساحت مسجدالحرام در زمان ابن زبير، مقدار جريب را باز مى گوييم.

ماوردى در «الأحكام السلطانيه» و نووى و قلعى و صاحب «وافى» در اين باره مطالبى آورده اند؛ ماوردى مى نويسد: (جريب) برابر با ده قصب در ده قصب است كه هر قصب برابر است با شش ذرع. (3) ابن رفعه پس از نقل ماوردى مى نويسد: اگر محاسبه كنى عدد، 3600 (ذرع مربع) حاصل مى شود. نووى و قلعى و صاحب وافى نيز گفته اند: (جريب) برابر با زمين مربعى است كه هر ضلع آن شصت ذرع باشد. ابن رفعه پس از آن مى گويد: اگر مساحت اين مربع را نيز محاسبه كنى رقم 3600 ذرع به دست مى آيد. ابن يونس نيز مى گويد: جريب برابر با 3400 ذرع (مربع) است. بنابر آنچه ماوردى و موافقان وى در اندازه جريب، آورده اند (مساحت)، مسجدالحرام در زمان ابن زبير 25200 ذرع (مربع) بوده است؛ چرا كه اين مقدار برابر با هفت جريب است كه بايد اضافه آن را نيز بدان افزود. و بنا به نظر ابن يونس


1- المسالك و الممالك، ص 132
2- اخبار مكه، ج 2، ص 71
3- الأحكام السلطانيه، دارالكتب العلميه بيروت، ص 152

ص: 423

در توضيح مقدار جريب، (مساحت) مسجدالحرام در زمان ابن زبير 45 هزار ذرع (مربع) به اضافه دويست ذرع است؛ زيرا (45 هزار ذرع مربع) برابر با هفت جريب است كه بايد افزوده هفت جريب را نيز بدان اضافه كرد و به گمان من اين كه گفته شده مساحت مسجد مكه، هفت جريب و خرده اى در زمان ابن زبير است. اين مقدار پس از توسعه مسجد و قبل از آن بوده است.

ازرقى درباره مرزهاى مسجدالحرام، مطلب ديگرى را نيز ذكر كرده است؛ در روايتى كه از وى نقل شده، مى گويد: به گفته جدم، مسلم بن خالد از محمّدبن حارث بن سفيان؛ و او نيز از على الأزدى، از ابوهريره چنين نقل كرده است: ما در كتاب خداوند- عزّوجلّ- مى يابيم كه حدّ مسجدالحرام از حَزْوَرَه تا مسعى است. محمّدبن يحيى، از هشام بن سليمان، از عبداللَّه بن عكرمه، از پدرش، از عبداللَّه بن عمروبن عاص نقل كرده كه گفت: اساس و پايه مسجدالحرام كه حضرت ابراهيم عليه السلام پى ريزى كرد، از حزوره تا مسعى يا «مسيل اجياد» است و نيز مى گفت: مهدى (خليفه عباسى) مسجد را بر (پايه) مسعى بنا كرد. (1)

اندازه هاى افزوده دارالندوه

اندازه طول دارالندوه، يك ربع كمتر از 74 ذرع آهنى است كه پيشتر بدان اشاره شد و شامل فاصله ديوار بزرگ مسجدالحرام تا ديوار مقابل آن؛ يعنى ديوار شامى مى شود كه باب مناره در آن واقع است. اندازه عرض آن از وسط ديواره شرقى تا وسط ديواره غربى، هفتاد ذرع است و نصف اندازه طول محوطه آن، از ستون هايى كه در جلوى طرف جنوبى قرار دارند تا ستون هايى كه در جلوى طرف شمالى واقع هستند، 37 ذرع و اندازه محوطه صحن آن نيز همان قدر يعنى 37 ذرع و يك ششم است. تمامى اين اندازه ها، به ذرع آهنى محاسبه شده است.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 62

ص: 424

اندازه هاى افزوده باب ابراهيم

اندازه طول باب ابراهيم يك ششم كمتر از 57 ذرع است كه شامل فاصله ستون هاى روبه روى ديوار بزرگ مسجدالحرام تا آستانه درِ اين افزوده مى شود. و اندازه عرض آن 52 ذرع و ربع ذرع است كه از ميانه ديوار كاروانسراى خوزى تا ديوار كاروانسراى رامشت و نيز از روبه روى ديوار دار زبيده تا ديوار كاروانسراى رامشت را در بر مى گيرد.

هر چند اين فاصله آخرى، يك ربع ذرع كمتر است. اندازه طول محوطه آن 36 و ربع ذرع و يك هشتم ذرع است كه فاصله ستون هاى شرقى بعد از صحن آن، تا آستانه باب القبه را در بر مى گيرد. اندازه محوطه آن تا آستانه باب القبه و نيز اندازه عرض اين محوطه، برابر با 33 ذرع و نيم است كه تماماً به ذرع آهنى است و اندازه گيرى هر دوى اين افزوده ها، در حضور خودم صورت گرفت.

ص: 425

باب نوزدهم: ستون ها، مناره ها، طاق ها و دروازه هاى مسجدالحرام

اشاره

در اين بخش، تعداد ستون هاى مسجدالحرام و ويژگى آنها، تعداد طاق هاى قوسى، بالا خانه ها و قنديل هاى آن، ورودى ها و نام هر يك از آنها، منبرها و آنچه براى استفاده همگانى ساخته شده، مقام ها و چگونگى نماز امامان جماعت در آنها به تفصيل بيان خواهد شد.

تعداد ستون هاى مسجدالحرام (پيش از توسعه)

ازرقى در روايتى، با سندى كه به خودش مى رسد، چنين آورده است: تعداد ستون هايى كه در كناره هاى مسجدالحرام و درهاى آن قرار دارد 484 عدد (1) است كه بيست ستون از آنها مربوط به درهاست.

فاكهى (2) تعداد و ويژگى اين ستون ها و نيز ستون هايى كه هم اكنون در همه سوى مسجدالحرام و درهاى آن قرار دارد، را به گونه اى مغاير با آنچه ازرقى بيان كرده است،


1- اين رقم در سال 984 ه. ق. 496 ستون بوده است تاريخ عمارة المسجدالحرام، ص 101
2- هم در چاپ اول و هم در چاپ اصلاح شده بعدىِ متن عربى، به جاى فاكهى، ازرقى آمده است كه باتوجه به كلّ جمله و مقايسه اى كه صورت گرفت، اصلاح گرديد.

ص: 426

توصيف مى كند (1) زيرا در كناره ها و اطراف چهارگانه مسجدالحرام- بجز دو افزوده- تعداد 469 ستون و بر درهاى مسجد از داخل و خارج، تعداد 27 ستون وجود دارد كه مجموع آن بالغ بر 496 ستون مى گردد. البته شامل دو افزوده نمى شود. و بدين ترتيب بر آنچه فاكهى ياد كرده، تعداد ده ستون افزون تر است.

مجموع ستون هاى طرف شرقى 88 ستون است كه به جز يكى از آنها در رديف ميانى باب على- كه با آجر و گچ اندود است- بقيه از سنگ مرمر هستند و مجموع ستون هاى طرف شمالى كه به آن شامى گفته مى شود و در كنار دارالندوه و دارالعجله است، 104 ستون است؛ از جمله ستون «الحمراء» كه خود بيست و دومين ستون از رديف جلويى اين طرف است. همه ستون هاى اين طرف، به استثناى چهارده ستون آخرى از رديف وسط در كنار دار العجله و باب السدره- كه سنگ تراش هستند- از سنگ مرمر مى باشند. مجموع ستون هاى طرف غربى، 87 عدد است كه همه آنها سنگ تراش است و از جمله ستون هايى است كه پس از آتش سوزى مسجدالحرام و فرو ريختن ستون هاى مرمرى آن، ساخته شد.

مجموع ستون هاى طرف جنوبى؛ يعنى يمانى 140 ستون است كه به استثناى 25 تاى آنها- كه عمدتاً سنگ تراش و دو تاى آنها آجر گچ كارى شده است- بقيه از سنگ مرمر مى باشند. در حال حاضر در گرداگرد مسجدالحرام و درهاى آن بالغ بر 340 ستون سنگ مرمر و 117 ستون سنگ تراش و سه ستون از آجر گچ كارى شده وجود دارد. پيش از اين به مكان اين ستون ها (ستون هاى آجرى) و ستون هاى سنگىِ تراش شده و نيز جاى ستون هاى مرمرين اطراف مسجدالحرام و درهاى آن، اشاره كرديم.

تعداد ستون هاى محوطه مسجدالحرام و ويژگى آنها

تعداد اين ستون ها 230 تاست كه چهارده تاى آنها از سنگ ظريف و تراشيده شده است و بقيه آجرِ گچ كارى شده و بر روى هر دو ستون روبه روى هم، چوبى قرار داده


1- اخبار مكه، ج 2، ص 82

ص: 427

شده است كه قنديل ها از آن آويزان شده اند. پيش از آن به جاى اين ستون ها، چوب هاى عمودى قرار داشت و سپس قنديل هاى روشنايى را براى روشن ساختن پيرامون كعبه، كار گذاشتند.

سخن قاضى عزالدين بن جماعه حكايت از آن دارد كه اين كار بعد از سال 720 صورت گرفت و ستون هاى سنگى نيز در سال 749 كار گذاشته شد و در سال 751 بادِ سختى وزيد كه آنها را انداخت و پس از آن بازسازى شدند.

سخن ابن محفوظِ مكى، حكايت از آن دارد كه ايجاد اين تيرك ها براى قنديل ها در سال 736 صورت گرفته و برخى از ستون هاى مربوط در زمان ما و پيش از آن نيز مورد بازسازى قرار گرفته اند.

ازرقى در ادامه گويد: در اطراف محل طواف، تعداد دَه ستون برنجى وجود دارد كه (با قرار دادن روشنايى روى آنها)، محوطه را براى طواف كنندگان روشن مى كنند.

آنها را واثق عباسى فرستاد ونخستين كسى كه روى اين تيرك ها روشنايى نصب كرد، جدّ وى عُقْبة بن ازرقى غسّانى بوده است. (1)

تعداد ستون هاى افزوده دار الندوه

مجموع ستون هاى اين افزوده در هر چهار طرف 66 تا است كه دوازده تاى آن در سمت شرقى، بيست تا در سمت شامى، يازده تا در سمت غربى و 23 ستون در سمت جنوبى قرار دارد.

تعداد ستون هاى افزوده باب ابراهيم

تعداد ستون هاى افزوده باب ابراهيم 27 ستون سنگ تراش است كه از جمله هفده عدد در دو رديف در رواق شرقى كنار مسجدالكبير (الحرام) قرار دارد كه چهار تا از آنها چسبيده به ديوارهاى كاروانسراى خوزى و رامشت (هر كدام دو ستون) است. در طرف


1- اخبار مكه، ج 1، ص 286

ص: 428

شمالى آن، شش ستون كه يكى از آنها به ديواره هاى ايوان غربى متصل است. در طرف جنوبى نيز شش ستون وجود دارد قرار دارد كه يكى از آنها به مناره موجود در اين افزوده متصل است. در آينده از آن سخن خواهيم گفت. در طرف غربى اين افزوده- همچنان كه در ويژگى هاى آن نيز گفتيم- ستونى وجود ندارد.

طاق هاى قوسى مسجدالحرام، كنگره ها و قنديل ها

تعداد طاق هاى قوسى اطراف مسجدالحرام؛ همان قوس هايى كه روى ستون هاى موجود در چهار طرف آن- به استثناى دو افزوده- وجود دارد، 484 عدد است كه 99 تاى آنها در سه رديف در سمت شرقى؛ 156 طاق در سه رديف در طرف شامى و 88 طاق در سه رديف در طرف غربى و بالأخره 140 طاق هم در سه رديف در طرف جنوبى؛ يعنى يمانى قرار دارد.

ازرقى در مورد تعداد طاق هاى قوسى مسجدالحرام، رقمى مخالف آنچه گفتيم آورده است. او مى گويد: تعداد 498 طاق قوسى روى ستون ها قرار دارد (1) ازرقى تعداد طاق هاى هر طرف را هم مشخص ساخته كه در اصل اين كتاب آورده ايم.

طاق هاى قوسىِ بخش افزوده بر دارالندوه

مجموع طاق هايى كه روى ستون هاى اين افزوده، در چهار طرف آن قرار دارد 68 تا است. در سمت شرقى چهارده عدد در دو رديف، در سمت شامى 24 طاق در دو رديف و در سمت غربى 14 تا و در سمت جنوبى 24 تا در دو رديف هر رديف شامل دوازده طاق قوسى وجود دارد. كه البته طاق هاى يازده گانه روى ديوار مسجدالكبير در اين سمت و نيز طاق هاى روى درها و دروازه ها- كه طاق هاى قوسى است- در اين شمارش منظور نشده اند.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 84

ص: 429

شمار طاق هاى بخش افزوده بر باب ابراهيم

شمار طاق هاى اين افزوده 36 است كه پنج تاى آنها بر ديوارهاى «دار زبيده» و كاروانسراى خوزى و پنج تا بر ديوار روبه روى اين ديوار؛ يعنى ديوار كاروانسراى رامشت است و بقيه روى ستون ها قرار دارند كه شانزده تا در ستون هاى طرف شرقى در دو رديف هشت تايى و پنج تا بر ستون هاى طرف شمالى و پنج طاق بر ستون هاى طرف غربى قرار دارند.

تعداد كنگره هاى اين افزوده در سمت مسجدالحرام 413 و نيز هفت تا نيم كنگره است. كه در سمت شرقى 81 و يك نيم كنگره، در سمت شمالى، 125 و دو نيم كنگره و در سمت غربى 97 و چهار نيم كنگره و در طرف جنوبى 128 كنگره وجود دارد. و چيزى حدود نيمى از هر سمت در اين طرف هاى چهارگانه پوشيده از پنجره هاى بزرگ از آجرِ نماكارى شده با آهك است.

كنگره هاى موجود بر ديوارهاى خارجى مسجدالحرام، عبارت از 52 كنگره از جمله پانزده تا بر دروازه معروف به باب العباس و يازده تا بر دروازه معروف به باب على و يازده كنگره روى دروازه معروف به بازان در سمت جنوبى است. سه تا كنگره نيز روى باب اجياد در همين سمت جنوبى و شش كنگره روى درِ بعد از آن و شش كنگره نيز روى درِ بعدى قرار دارد. آنچه از شمارش كنگره ها گفتيم، با رقم ذكر شده از سوى ازرقى، متفاوت است؛ او مى گويد: كنگره هاى روى ديوار مسجدالحرام ازبيرون، 272 عدد است. (1)

تعداد كنگره هاى افزوده دارالندوه

در چهار سوى اين افزوده كه از داخل 72 كنگره دارد، در هر سوى، هجده كنگره يك شكل و يكسان وجود دارد كه البته كنگره هاى واقع در گوشه ها، شكل متفاوتى دارند.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 95

ص: 430

تعداد كنگره هاى افزوده باب ابراهيم

تعداد كنگره هاى اطرافِ اين افزوده، چهل و اندى است كه ده تا در جهت شرقى و دوازده تا در سمت جنوبى و همين تعداد در سمت شمالى و نيز در سمت غربى روبه روى قبّه است و بقيه رديف ها خالى است و ظاهراً كنگره هايى در آنجا وجود داشته كه خراب شده است.

شمار قنديل هاى موجود در حال حاضر 93 تا است كه در سمت شرقى 7 قنديل، در سمت شمال 11 قنديل و در سمت غربى همچون سمت شرقى 7 تا و در سمت جنوبى 8 قنديل وجود دارد. در دايره اطراف محل طواف نيز سى قنديل هست. در مقام ابراهيم خليل عليه السلام نيز چهار عدد و در هر كدام از مقام هاى چهارگانه پيرامون محل طواف، پنج قنديل وجود دارد.

در قسمت بيرون باب بنى شيبه، نيز يكى و در افزوده دارالندوه نيز در هر سمت- به استثناى طرف شرقى كه قنديل ندارد- يك قنديل وجود دارد. در سمت داخلى باب الزياده، معروف به باب ابراهيم در طرف غربى نيز يك قنديل قرار دارد. غالباً اين قنديل ها مرتب و قابل استفاده اند. در ماه رمضان هر سال تعداد سى عدد قنديل در دايره محل طواف افزوده مى شود. در هر يك از مقام هاى چهارگانه نيز يك قنديل اضافه مى گردد.

در مقام ابراهيم عليه السلام در برخى شب هاى دهه سوم ماه رمضان، هر سال با ختم قرآن از سوى نمازگزاران قنديل هايى افزوده مى شود. در دايره مربوط به طواف در موسم حج نيز همچون ماه رمضان، تعداد قنديل ها افزوده مى شود در اطراف و كناره هاى مسجدالحرام نيز در ايام موسم حج تعداد قنديل ها افزوده مى شود و علاوه بر آن چراغ هايى در زنجيرى آويزان در رواق ميانى، هر كدام از اين سمت ها كه قنديل هاى ياد شده در آنها قرار دارد، افزوده مى گردد، هر چند كه در رواق سوم از سمت شمالى، كنارِ افزوده دارالندوه، شش زنجير جداى از هم وجود دارد.

در رواق ميانى، از همان سمت نيز تعداد 9 زنجيره و در رواق ميانى سمت جنوبى

ص: 431

تعداد 10 ده زنجير و در طرف هاى شرق و غربى زنجيره هاى پراكنده اى وجود دارد كه در هيچ كدام از آنها قنديلى نيست.

شمار قنديل هاى مسجدالحرام و زنجيره هاى آن، كه در حال حاضر وجود دارد، از رقم ذكر شده از سوى ازرقى بسيار كمتر است؛ زيرا او گفته است كه آنجا 465 قنديل وجود دارد!

دروازه هاى مسجدالحرام

مسجدالحرام در حال حاضر تعداد نوزده دروازه دارد كه 38 لنگه آن باز مى شود؛ در طرف شرقى چهار در است:

درِ نخستين، با سه لنگه موسوم به باب بنى شيبه كه بدان باب السلام نيز مى گويند.

دومين در، با دو لنگه معروف به باب الجنائز است (چرا كه جنازه ها غالبا از آن دروازه بيرون برده مى شود). ازرقى يادآور شده: همين دروازه است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از منزل خود (خانه خديجه بنت خويلد در كوچه عطارين) از آن به مسجدالحرام رفت و آمد مى كرد. (1) همچنين يادآور شده است كه اين دروازه داراى يك لنگه بوده و نمى دانم كه چه هنگام دو لنگه اى شده است، ولى بايد دانست كه اين كار در سال 579 انجام شده، زيرا ابن جبير در گزارش سفرنامه خود كه در همين سال صورت گرفت، آن را باز گفته است. (2) در سوم، داراى سه لنگه است كه باب عباس بن عبدالمطلب نيز ناميده مى شود؛ زيرا روبه روى خانه او در «مسعى» است. ازرقى نيز به همين صورت آن را معرفى كرده است (3) و ابن الحاج در منسك خود آن را «باب الجنائز» خوانده است؛ زيرا در بيان ويژگى سعى مى گويد: «آنگاه با پاى پياده از صفا پايين مى آيى تا در برابر پرچم سبز قرار گيرى كه اينجا


1- اخبار مكه، ج 2، ص 78
2- رحلة ابن جبير، ص 82
3- اخبار مكه، ج 2، ص 78

ص: 432

ابتداى سعى است و بايد به صورت هروله حركت كنى و از پرچم سبزى كه در «باب الجنائز» قرار دارد و انتهاى سعى به شمار مى رود، بگذرى و از اين پس به آرامى راه بروى تا به مروه برسى» چه بسا كه نامگذارى اين دروازه به «باب الجنائز» از آن جهت باشد كه به گفته فاكهى در اينجا بر جنازه ها نماز خوانده مى شد. او همچنين دو دروازه ديگر مسجدالحرام را ذكر كرده كه در آنها بر جنازه ها نماز خوانده مى شد كه ان شاءاللَّه بدان خواهيم پرداخت.

در چهارم، داراى سه لنگه است كه به «باب على» معروف است و ابن جبير به همين نام آن را معرفى كرده است. او مى گويد: (1) و باب على]« [و ازرقى آن را باب بنى هاشم ناميده است. (2) در سمت جنوبى هفت در است:

درِ نخست، با دو لنگه به باب بازان معروف است؛ زيرا چشمه معروف مكه در بازان، در نزديكى آن است. ازرقى آن را باب ابن عايذ خوانده است. (3) درِ دوم، داراى دو لنگه است و آن را «باب البغله» مى گويند و نمى دانم علت اين نامگذارى و چنين شهرتى چيست. ازرقى آن را باب بنى سفيان معرفى كرده است. (4) درِ سوم: باب صفاست. اين در، كنارِ صفا واقع است و خود شامل چهار در است.

ازرقى مى نويسد: امروزه به آن «باب بنى مخزوم» مى گويند.

چهارمين در، داراى دو لنگه است و به نام «باب اجياد الصغير» خوانده مى شود و اين نام را ابن جبير بر آن گذارده و باب الخلقيّين نيز گفته است. به گفته ازرقى به آن باب بنى مخزوم نيز گويند. (5) درِ پنجم، آن نيز داراى دو لنگه است كه مردم به «باب المجاهديه» مى شناسند؛ بدان


1- رحلة ابن جبير، ص 82
2- اخبار مكه، ج 2، ص 88
3- همان، ص 89
4- همان باب بنى سفيان بن عبدالأسد است.
5- اخبار مكه، ج 2، ص 90

ص: 433

سبب كه در همان مكان مدرسه الملك المؤيد المجاهد والىِ يمن قرار دارد. به آن «باب الرحمه» نيز مى گويند كه علت اين تسميه را هنوز ندانسته ام. به گفته ازرقى، اين نيز از درهاى بنى مخزوم است.

ششمين در، نيز داراى دو لنگه است و در حال حاضر به باب مدرسه الشريف عجلان والىِ مكه معروف است؛ زيرا اين مدرسه در آنجا واقع است. ازرقى مى گويد: به اين دروازه باب بنى تيم مى گويند.

در هفتم، دو لنگه است و اكنون به نام باب «امّ هانى ء بنت ابى طالب ناميده مى شود.

ازرقى آن را بدين نام معرفى كرده است. به آن «باب الملاعبه» نيز مى گويند؛ زيرا روبه روى خانه اى است متعلق به بزرگان نظامى (فرماندهان) و به نام الملاعبه به معناى زورخانه است.

در مطلبى به خط شيخ ابوطيبه محمدبن احمدبن امين اقشهرى، ساكنِ حرمين شريفين ديده ام كه آن را «باب الفرج» ناميده است.

در سمتِ غربى سه در وجود دارد:

اولين در، دو لنگه است كه به نام «باب عزوره» نامور است كه همان حزوره مى باشد كه تصحيف شده است و پيش از اين بدان اشاره كرديم. ازرقى مى نويسد: به اين در، باب بنى حكيم بن حِزام و بنى زبيربن عوام مى گويند و معروف به باب حِزاميه است؛ زيرا در كنار حزاميه قرار دارد.

درِ دوم، يك لنگه بزرگ است كه به آن باب ابراهيم مى گويند و در افزوده اى واقع در همين سمت قرار دارد و ابراهيم كه اين باب بدان منسوب است- آن چنان كه گفته اند در كنار آن شغل خياطى داشته است. ابوعُبَيد بكرى در كتاب خود «المسالك والممالك» به اين نكته اشاره كرده و يادآور شده است كه عوام اين در را به وى نسبت داده اند. حافظ ابوالقاسم بن عساكر (1) و ابن جبير و ديگر علما برآنند كه اين در منسوب به حضرت


1- صاحب تاريخ دمشق و كتاب هاى ديگر، متوفى سال 571 ه. ق.

ص: 434

ابراهيم عليه السلام است كه البته بعيد به نظر مى رسد؛ زيرا وجه نسبتى وجود ندارد.

درِ سوم، يك لنگه است و به «باب العمره» شناخته مى شود؛ زيرا عمره گزاران از «تنعيم»، معمولًا از اين در رفت و آمد مى كنند. نام «باب العمره» را ابن جبير نيز در سفرنامه خود (1) و محبّ طبرى در «القرى» ذكر كرده اند و ازرقى آن را «باب بنى سهم» ناميده است.

در طرف شمالى- كه به آن شامى گفته مى شود- پنج در وجود دارد:

درِ اوّل، يك لنگه و به نام «باب السّده» است و ابن جبير در سفرنامه خود و ديگران آن را بدين نام خوانده اند و بنا به گفته ازرقى، به آن باب عمروبن عاص مى گويند.

درِ دوم، يك لنگه اى و به نام «باب العجله» است؛ زيرا كنار دارالعجله قرار دارد.

درِ سوم، يك لنگه اى است و در افزوده دارالندوه و در گوشه غربى آن است.

چهارمين در، دو لنگه اى است در افزوده دارالندوه و در طرف شامى آن.

درِ پنجم، يك لنگه اى است كه آن را «باب المدرسه» مى گويند و در كنار مناره نزديك باب بنى شيبه است. اين بود درهاى كنونى مسجدالحرام و نام هر يك از آنها.

ازرقى تعداد درها و نام و ويژگى هر يك را آورده است. (2) ولى از آن زمان در تعداد، خصوصيات و حتى نام، تغييرات فراوانى پيدا شده است.

در مورد تعداد درها نيز، او يادآور شده كه 23 در هستند و شامل 34 لنگه مى شود.

در مورد ويژگى درها، بايد گفت كه: برخى از آن ها؛ از جمله چهار در از طرف غربى و چهار در از طرف شامى از ميان رفته اند و برخى نيز تغيير شكل داده اند. در مورد نام هاى آنها نيز گفتنى است كه: تنها پنج در به همان نامى كه ازرقى ياد كرده، مانده اند و آنها عبارتند از: باب بنى شيبه، باب العباس، باب الصفا، باب امّ هانى و باب العجله. و در اصل اين كتاب، متن نوشته ازرقى را آورده ايم و (تفاوت ها را) آنچه كه ابن جبير در مورد


1- رحلة ابن جبير، ص 82
2- نك: اخبار مكه، ج 2، ص 86 به بعد.

ص: 435

درهاى مسجدالحرام و نام آنها آورده، بيان كرده ايم. ابن جبير در گزارش خود، از «باب بنى سفيان» سخنى نگفته است. (1) در بخش مربوط به درهاى مسجدالحرام، به درهاى داخلىِ مسجد اشاره اى نكرده ام، هر چند ازرقى اين كار را كرده است و علّت نپرداختن و اشاره نكردنم در آن است كه اين درها متعلق به خانه ها است و نه مسجد، و غالباً هم درهاى كوچكى هستند كه به پشت بام مسجد راه دارند و پيش از سال هشتصد يا اندكى بعد و در جهت پيشگيرى از مفاسدى كه بر پشت بام مسجد صورت مى گرفت، تخته شدند و پس از آن باز شدند و تاكنون همچنان باز مانده اند. لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ الّا بِاللَّه الْعَلِىّ الْعَظِيم.

اينك به درهاى مسجدالحرام كه به گفته فاكهى درآنجا برجنازه ها نماز مى خواندند، اشاره اى مى كنيم؛ اين درها عبارتند از: باب بنى شيبه، باب العباس و باب الصفا.

فاكهى گويد: درگذشته، مردم بر مردگان مشهور درمسجدالحرام نماز مى خواندند. (2) حال آن كه امروزه براى همه مردگان داخل مسجدالحرام نماز مى خوانند.

او يادآور شده كه مردم بر مردگان اشراف و قريش بر در كعبه نماز مى خواندند. ما نيز ديده ايم كه بر ديگر اعيان، پاى درِ كعبه نماز مى خوانند. در مورد انجام اين كار براى غير قريش و اشراف، مشاجراتى ميان برخى از مردم صورت مى گرفت. اين مشاجرات در مورد خارج كردن (جنازه) ديگران هر چند بلند مرتبه و بزرگ (از غير قريش و اشراف) از باب بنى شيبه هم صورت مى گرفت. البته من در مورد خارج كردن جنازه ها از باب بنى شيبه مطلب قابل استنادى نيافته ام و به نظرم خارج كردن مردگان از مسجد از درِ معروف به باب الجنائز، اولى است؛ زيرا اين در، راه عبور پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه همسرش خديجه امّ المؤمنين به مسجدالحرام بوده و براى همين به آن باب النبى صلى الله عليه و آله مى گفتند.

در مورد نماز بر مردگان در كنار درِ كعبه، از ازرقى خبرى ديده ام حاكى از اين كه بر حضرت آدم عليه السلام (پس از مرگ) در آنجا نماز گزاردند و در مورد مردگانى كه كنار درِ كعبه


1- رحلة ابن جبير، صص 82 و 83
2- اخبار مكه، ج 2، ص 97

ص: 436

بر آنها نماز خوانده نمى شد، پشت مقام ابراهيم در مقام شافعى اين كار صورت مى گرفت.

بر برخى مردگان نيز در در حزوره داخل مسجدالحرام و روبه روى رواق نماز ميت خوانده مى شد كه اين دسته شامل فقرا و مستمندان مى شد و از اين جهت اين مكان انتخاب شده بود كه به محل غسل و محل دفن ايشان نزديك بود.

مناره هاى مسجدالحرام

در حال حاضر مسجدالحرام پنج مناره دارد كه چهار مناره، در چهار گوشه آن و يكى هم در افزوده دارالندوه قرار دارد. ابن جبير نوشته است: در مسجدالحرام هفت مناره وجود دارد و پس از بر شمردن اين پنج مناره مى گويد: يكى هم در باب الصّفا است كه از همه كوچك تر است و در واقع نشانه باب الصفا به شمار مى رود و به خاطر تنگى، كسى از آن بالا نمى رود. مى گويد: و (هفتمين مناره) مخروطى شكل بر باب ابراهيم است. (1) اين مناره مخروطى شكل همانى است كه اكنون به آن خزانه قاضى نورالدين على نويرى مى گويند كه قسمت بالاى آن فعلًا ويران شده و گفته مى شود يكى از امراى مكه آن را به دليل مسلّط بودن آن بر خانه اش ويران كرد.

ابوجعفر منصور مناره باب العمره، از مناره هاى مسجدالحرام را مرمّت كرد و پسرش مهدى مناره اى را كه بر باب بنى شيبه و نيز مناره باب على و مناره باب حزوره رامرمّت كرد. جمال الدين محمدبن على بن ابومنصور اصفهانى معروف به جواد، وزير حاكم موصل نيز به گفته يكى از اساتيد ما، مناره هاى مسجدالحرام را مرمّت و بازسازى كرد.

فرد مورد اعتمادى به من خبر داده كه نام «جواد» را بر مناره باب العمره ديده كه در آن نوشته ذكر شده است: در سال 551 دستور بناى آن را صادر كرده است. مناره باب حزوره در زمان ملك اشرف شعبان بن حسين، حاكم موصل، بازسازى شد. اين مناره در


1- رحلة ابن جبير، ص 68

ص: 437

سال 771 سقوط كرد، ولى به كسى آسيب نرساند و بنّاها در موسم حج همان سال براى بازسازى آن دست به كار شدند و كار بناى آن در محرم سال 772 به پايان رسيد. مناره باب بنى شيبه در زمان سلطان ملك ناصر فرج بن ملك ظاهر برقوق و در پى فرو افتادن آن در آخر شعبان سال 809 مورد مرمت قرار گرفت. اين كار در سال 810 شروع شد تا آخر ذى قعده سال بعد به پايان رسيد و بناى زيبايى گرديد.

فاكهى از چهار مناره اى كه در چهار گوشه مسجدالحرام قرار دارند، نام برده و از مناره باب بنى سهم شروع كرده است. پس از آن به مناره باب حَزْوَره و سپس به مناره اى كه نشان پاى سعى كنندگانى است كه در آنجا به هروله مى پردازند. پس از آن به مناره باب بنى شيبه مى پردازد.

فاكهى يادآور شده است كه در مناره باب بنى سهم «صاحب الوقت» مكه به اذان مى پردازد. منظورش از «صاحب الوقت»- چيست، خدا بهتر مى داند- احتمالًا همان كسى است كه امروزه به آن «رئيس اذان گويان» مى گويند كه البته با آنچه امروزه متداول است، مغايرت دارد؛ زيرا در حال حاضر مناره «صاحب الوقت» همان مناره باب بنى شيبه است.

فاكهى يادآور شده است كه بر بالاى مناره باب حزوره در ماه رمضان مؤذّن به (دعا و) مراسم سحر مى پردازد و اشاره اى نكرده كه در مناره هاى ديگر نيز چنين مى كنند و اين نشان مى دهد كه اين مناره اختصاص به همين امر داشته است. حال آنكه امروزه (اذان گوها) در هر پنج مناره مسجدالحرام، (در ماه رمضان) اذان مى گويند.

ازرقى و فاكهى از اين جهت اشاره اى به مناره پنجم در «افزوده دارالندوه» نكرده اند، چون بعد از ايشان، ساخته شده است.

اين بخش را با شمار مناره هايى كه در مكه و اطراف آن- ولى خارج از مسجدالحرام قرار دارند و در آنها اذان گفته مى شود- به پايان مى بريم. فاكهى از اين مناره ها ياد كرده است. متن سخن وى از اين قرار است: «تعداد مناره هايى كه بر كوه هاى مكه قرار دارند» مردم مكه در گذشته بر سر كوه ها اذان نمى گفتند و تنها در مسجدالحرام

ص: 438

اذان گفته مى شد و در نتيجه كسانى كه ميان درّه ها و تنگه ها يا دور از مسجدالحرام بودند، از وقت نماز با خبر نمى شدند تا اينكه در زمان هارون الرشيد عبداللَّه بن مالك ياكسى چون او وارد مكه شد و بر اثر نشنيدن اذان نمازش قضا شد، لذا دستور داد كه بر قلّه كوه ها، مناره هايى در نظر گرفته شود تا بر تنگه ها و درّه هاى مكه مسلّط باشد و براى نماز در آنجا اذان گويند. براى مؤذنان نيز مقرّرى تعيين كرد كه به آنها داده شود.

عبداللَّه بن مالك خزاعى روى كوه ابوقيس كه مشرف به مسجدالحرام است و نيز روبه روى آن مشرف بر اجياد و در كنار مناره اى كه به سمت قبله است و نيز پايين تر از آن مناره هايى خود دارد كه مجموعاً چهار مناره مى شود. عبداللَّه بن مالك مناره اى نيز بر كوه مرازم دارد كه مشرف بر شعب ابن عامر و جبل الأعرج است. علاوه بر آن، بُغا، از غلامان متوكّل عباسى با كنيه ابوموسى نيز دستور داد بر بلنداى فلق برايش مناره اى بسازند.

عبداللَّه بن مالك مناره اى نيز مشرف بر مجزره (كشتارگاه) دارد و در آنجا دو مناره نيز بر جبل تفاحه ساخته است. وى همچنين مناره اى بر بلنداى جبل الأحمر دارد كه در جايى از اين قلّه، به نام كبش، ساخته است. بغا نيز روى اين قلّه، مناره اى براى خود دارد.

عبداللَّه بن مالك مناره اى نيز بر باب خليفه عمر دارد كه در همان جا بُغا نيز براى خود مناره اى ساخته است. عبداللَّه روى كُدَىّ نيز مناره اى دارد كه مشرف بر تنگه مكه است. بُغا مناره اى بر كوه مقبره دارد و مناره اى هم بر كوه حزوره و دو مناره بر كوه عمربن خطاب و بر كوه انصاب در كنار اجياد نيز مناره اى دارد. در بلندى ام الحارث نيز مناره اى دارد كه مشرف بر حصحاص است. بُغا، مناره اى بر كوه معدان مشرف بر ديوار خرمان و نيز مناره اى مشرف بر خضراء و چاه ميمون دارد. مناره ديگرى نيز در منا كنار مسجدالكبش دارد. بر اين مناره ها اذان گويان براى نمازهاى پنج گانه اذان مى گفتند و هر ماه، مقررى نيز دريافت مى كردند. پس از آن، مقرّرى آنها قطع شد و برخى اذان گوها دست از اذان گفتن كشيدند، البته مناره هايى نيز بود كه بر آنها همچنان اذان گفته مى شد. عبدالعزيزبن عبداللَّه سهمى امروزه براى اذان گويان آن مناره ها، مقرّرى تعيين كرده است.

ص: 439

در دوره ما، اذان گفتن بر فراز اين مناره ها ترك شده است، جز در ماه رمضان كه روى هر كوه يك نفر به (دعاى) سحر و اعلام وقت سحرى مى پردازد و اذان هم مى گويد. اين كوه ها عبارتند از: كوه ابوقيس، كوه معروف به لَعْلَعْ، جبل الأحمر كه آن را با نسبت به موذّنى كه در آن اذان مى گفت «جبل الحارثى» هم مى گويند. موذّنان در اين كوه از مقرّرىِ اندكى برخوردار بودند كه همراه مقررى اذان گويان و ديگر كاركنان (مسجدالحرام) از مصر به آنها مى رسيد.

آنچه براى استفاده همگانى ساخته شده است

از جمله آنچه كه براى استفاده عموم ساخته شده، قبّه بزرگى ميان زمزم و سقاخانه عباس براى نگهدارى اشياى وقفى و قرآن ها و صندوقچه جزوه هاى قرآن است كه از جمله بنا بر قول مشهور، قرآن عثمان هم در آن وجود دارد و (نوشته اى نيز) هست كه حاكى است در زمان الناصر عباسى مورد بازسازى قرار گرفته است. بنا بر گفته ابن عبد ربّه در «عقدالفريد» (1) قبل از آن هم وجود داشته است و قبلًا گفته شد كه ابن عبد ربّه در سال 328 وفات يافته است. ابن جبير نيز در اخبار سفرنامه خود بدان اشاره كرده است. او يادآورى كرده كه اين بنا منسوب به يهوديت است (2) و البته علت اين انتساب و نامگذارى را نياورده است. قسمت هايى از آن در سال 801 مرمّت شد.

از ديگر موارد، ساعت خورشيدى است كه در صحن مسجدالحرام قرار دارد و از ساخته هاى «جواد» وزير است كه نام وى نيز در لوحه مسى- كه براى خواندن وقت نصب شده و در قسمت بالاى ساعت خورشيدى قرار دارد- نوشته شده است. به اين ساعت خورشيدى «خورشيد سنج» نيز مى گويند. فاصله ميان اين ساعت تا ركن شامى كه به آن ركن عراقى هم مى گويند، چهل و سه ذرع و يك هشتم ذرع آهنى است.

از ديگر موارد، حوضى از سنگ مرمر ميان زمزم و ركن و مقام است كه خالدبن


1- عقد الفريد، ج 6، ص 258
2- رحلة ابن جبير، ص 66

ص: 440

عبداللَّه قَسْرى (1) در زمان ولايت خود بر مكه به فرمان سليمان بن عبدالملك، آن را ساخت و آب شيرين زمزم را مستقيماً به آن راه داد. همچنين گفته شده است كه اين حوض به دستور وليدبن عبدالملك ساخته شده است. اين سخن را سهيلى گفته (2) و سخن نخست را ازرقى آورده است. (3) سپس اين حوض از ميان برداشته شد و اثرى از آن نماند و اين كار را نيز داودبن على عباسى آن هنگام انجام داد. وى از سوى برادرزاده اش عباس سفاح در سال 132 به عنوان والى به مكه آمده بود.

از ديگر اماكنى كه براى استفاده همگانى در مسجدالحرام در نظر گرفته شده، منبرهايى بود كه روى آنها خطابه ايراد مى شد؛ نخستين كسى كه بر منبر مكه به خطابه ايستاد، معاوية بن ابى سفيان بود. اين منبر كوچك و داراى سه پلّه است كه او در سفر به حج، آن را از شام آورده بود. خلفا و واليان، تا پيش از آن، ايستاده در برابر كعبه و در حجر، به ايراد خطبه جمعه مى پرداختند. هر بار كه منبر معاويه خراب مى شد، تعمير مى گرديد و تا زمان حج هارون الرشيد همچنان بر روى اين منبر، خطابه و سخنرانى صورت مى گرفت. در اين زمان، منبرِ نقش دار بزرگى با نُه پله از سوى موسى بن عيسى كارگزار وى در مصر، به او هديه شد كه جاى منبر قبلى را در مكه گرفت و منبر قبلى به عَرَفه منتقل شد. پس از آن الواثق عباسى دستور داد منبرى براى مكه، منبرى براى منا و منبرى براى عَرَفه ساخته شود. اين بود گزارش ازرقى درباره منبرها. (4) فاكهى نيز اين مطالب را آورده وافزوده است كه وقتى المنتصر فرزند متوكل عباسى


1- او امارت عراقين را از سوى هشام بن عبدالملك بر عهده داشت. در سال 89 والى مكه شد و در سال 126 به قتل رسيد. شرح حال وى در نوشته هاى تاريخ مربوط به خلافت هشام بن عبدالملك همچون طبرى، مسعودى، يعقوبى، ابن اثير، ابن كثير، مرآة الجنان و ابن خلدون آمده است و ... در نوشته هاى ادبى همچون اغانى، ج 22، ص 5، العقد الفريد، عيون الاخبار و غيره نيز ذكر زيادى از وى شده است. درباره وى نك: تهذيب تاريخ دمشق، ج 5، ص 67. و فيات الاعيان، ج 2، ص 231- 226، مصارع العشاق، ج 2، ص 197، الفرج بعدالشده، ج 2، ص 148، نشوارالمحاضره، ج 4، ص 263، الاعلام، ج 2، ص 338
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 224
3- اخبار مكه، ج 2، ص 60
4- همان، ج 2، ص 100

ص: 441

در زمان خلافت پدرش به حج آمد، منبر بزرگى تهيّه ديد و روى آن به ايراد خطبه پرداخت و پس از آن خارج شد و منبر را به جاى گذاشت. پس از آن چندين منبر براى مسجدالحرام ساخته شد؛ از جمله منبرى كه وزير مقتدر عباسى (1) (دستور) ساخت آن را داده بود كه منبر بسيار بزرگى بود و يك هزار دينار ارزش داشت، ولى وقتى به مكه رسيد آن را آتش زدند؛ زيرا آن را فرستاده بود تا روى آن به نام خليفه المقتدى خطبه خوانده شود، مصرى ها مخالفت كردند و به نام مستنصر عبيدى حاكم مصر خطبه خواندند.

از اين رو منبر مزبور را سوزانده شد.

يكى ديگر از منابر، منبرى بود كه ملك اشرف شعبان حاكم مصر در سال 766 آن را ساخته بود. نيز منبرى كه ملك ظاهر برقوق، حاكم مصر در سال 777 فرستاد كه تا اين تاريخ پابرجاست و خطبا روى آن به ايراد خطبه مى پردازند و از زمانى كه به مكه آورده شده، چندين بار تعمير گرديده است.

منبر ديگر، منبر بسيار خوبى است كه ملك مؤيد حاكم مصر در موسم حج سال 818 فرستاد و روز هفتم ذى حجه بر آن خطبه خوانده شد و منبر قبلى را كنار گذاشتند.

همراه اين منبر، نردبان مناسبى نيز براى كعبه آوردند كه از نردبان قبلى عريض تر بود و براى رفتن روى كعبه، از آن استفاده مى شد. آن نردبان در سال 766 به دستور اشرف شعبان (2) حاكم مصر، ساخته شد و مدت 52 سال يا اندكى بيشتر مورد استفاده قرار گرفت و مدت زمانى كه بر منبر مزبور خطبه ايراد شد، 31 سال يا كمى بيشتر بود. واللَّه اعلم.


1- مقتدر از سال 295 تا زمان كشته شدن در سال 320 ه، عهده دار خلافت بود. در زمان وى چندين وزير به كار اشتغال ورزيدند كه ابن طباطبا در «فخرى»، صفحات 275- 265 و العمرى در «الإنباء في تاريخ الخلفاء» صفحات 159- 156 و صابى در «وزراء» در جاهاى فراوان، و تاريخ نگاران دولت عباسى؛ از جمله: همذانى، ابن اثير، ابن كثير، ابن جوزى و ديگران آنان را برشمرده اند. از اين رو نمى توان به طور دقيق مشخص كرد كه منظور كدام وزير است، احتمال دارد كه «على بن عيسى» باشد؛ زيرا گفته شده كه او از املاك سلطان، وقف هاى زيادى به عمل آورد و ديوانى ويژه اين موقوفات به نام ديوان البرّ ديوان خيرات قرار دارد و درآمد حاصل از آنها را براى اصلاح مرزها و حرمين شريفين به كار گرفت نك: فخرى، ص 268
2- مقتول به سال 778 ه. ق.

ص: 442

ويژگى جايگاه هاى فعلى مسجدالحرام و موقعيّت هر كدام

همه جايگاه ها، به استثناى مقام حنفى، شامل دو ستون سنگى هستند كه روى آنها طاقى قوسى و تخته اى با آويزهاى قنديل قرار دارد. در ميان دو ستون سنگى مقام شافعى، بنايى وجود ندارد. ولى در مقام مالكى و مقام حنبلى، ميان دو ستون بنايى با سنگ و با آهك سفيد شده، وجود دارد و در وسط آن، محراب قرار دارد. اين سه جايگاه در سال 807 به اين دليل به اين صورت ساخته شد كه مى خواستند ماندگار باشد، ما وضعيت قبلى اين مقام ها را در اصل اين كتاب ذكر كرده ايم.

اما در مورد مقام كنونى حنفى ها، بايد گفت كه داراى چهار ستون سنگى تراشيده است و با سقفى روغنى منقوش كه روى سقف، آجرِ آهك اندود شده است. ميان دو ستون جلويى نيز بنايى است كه محراب سنگ مرمر در آن است واين در شوال و ذى قعده سال 801 به اين صورت ساخته شد و در اوايل سال 802 به پايان رسيد. البته گروهى از علما و بزرگان، اين نوع بنا را نپسنديدند و نكوهش كردند؛ از جمله علّامه زين الدين فارسكورى شافعى (1) است كه در اين مورد كتاب معتبرى هم نوشت و در اوايل سال 802 در قاهره به من خبر داد كه استادمان شيخ الاسلام سراج الدين بلقينى (2) و فرزندش سرور و مولايمان قاضى القضات فعلىِ ديار مصر، شيخ الاسلام جلال الدين (3)- كه خداوند حفظش كند- و نيز قاضيان ديار مصر در اين سال فتوا به تخريب اين مقام و نيز تعزير كسى دادند كه اجازه بناى آن را بدين صورت داده و مرتكب گناه شده است. ولايت امر نيز فرمان ويرانى آن را صادر كرد، ولى برخى هواپرستان با اين كار مخالفت كردند و او


1- عبدالرحمان بن على بن خلف ابوالمعالى كه منصب قضاوت مدينه منوّره بر وى محوّل شد، ولى اين كاررا نپذيرفت و ساكن مكه شد وكتابى درباره مقام ابراهيم نوشت و درسال 808 ه. ق. وفات يافت. نك: الضوءاللامع، ج 4، ص 96 و 97
2- عمربن رسلان بن نصير است كه در فقه و اصول خبرگى يافت و به كار قضا و تدريس و فتوا پرداخت ودر سال 805 وفات يافت. نك: الضوء اللامع، ج 6، ص 90- 85، شماره 286
3- عبدالرحمان بن عمربن رسلان، متوفى سال 824 ه. در «الضوء اللامع»، ج 4، ص 106- 113، شماره 301 شرح حالى از او آمده است.

ص: 443

نيز از تخريب آن منصرف شد. علت ناخرسندى از اين بنا، اشغال زمين زياد و كمى ارتفاع آن با توجه به شب هاى گرمى كه جز با مشقت و سختى نمى توان از آن استفاده كرد و نيز امكان مفسده جويى- كه به دليل نداشتن ديد- مى توانست پيش آيد و امّا جاى هريك از اين مقام ها در مسجدالحرام از اين قرار است كه مقام شافعى پشت مقام حضرت ابراهيم خليل عليه السلام، مقام حنفى ميان ركن شامى و ركن غربى و مقام مالكى در فاصله ركن غربى و يمانى و مقام حنبلى در راستاى حجرالأسود است.

فاصله ميان اين جايگاه ها تا كعبه

فاصله ميان جايگاه شافعى تا ديوار شرقى كعبه، 5/ 39 ذرع آهنى است و تا دو ستون عقبى سايه بان مقام ابراهيم عليه السلام نُه ذرع و نيم است.

فاصله جايگاه حنفى از ديوار محراب آن تا ميانه ديوار حِجْر، يك ششم كمتر از 32 ذرع است. در باب هفتم، در اخبار مربوط به حِجر، به فاصله ميان ديوارِ گِردِ حِجر از داخل تا ديوارِ كعبه و نيز عرض ديوار حجر اشاره شد كه نياز به تكرار آن (در اينجا) نيست. از ديوار محراب اين مقام تا حاشيه محل طواف، ده ذرع و نيم و عرض آستانه آن نيم ذرع و دو قيراط است.

و فاصله جايگاه مالكى از ديوار محراب آن، تا حاشيه محلّ طواف به اضافه عرض آستانه، ده ذرع و يك سوم است.

فاصله جايگاه حنبلى از ديوار محراب تا حجرالأسود، يك سوم كمتر از 28 ذرع با احتساب پهناى حاشيه (آستانه) است. ذرعى كه در اينجا از آن اشاره رفت، ذرع آهنى است و اين اندازه گيرى ها با حضور خودم صورت گرفت و ارتفاع اين مقام ها و ديگر ابعاد آنها را در اصل اين كتاب آورده ايم.

اقامه نماز در اين جايگاه ها

نماز در اين مقام ها اين گونه است كه هر كدام از آنها دوبار نماز مى خواند. نخست شافعى، سپس حنفى و سپس مالكى و پس از آن حنبلى. گزارش ابن جُبير حاكى از آن

ص: 444

است كه مالكى پيش از حنفى نماز مى خواند (1) و ما نيز چنين ديديم كه بعدها در سال 790، حنفى پيش از مالكى نماز مى خواند. در مورد حنفى و حنبلى، سخن ابن جبير آشفته است؛ زيرا مى گويد هر يك از آن دو، پيش از ديگرى نماز مى خواند. اين ترتيب ها، شامل نماز مغرب نمى شود چون اين نمازرا همگى در يك زمان مى خوانند. علت اين كار آن بوده كه نمازگزار بر اثر صداى ائمه جماعت و نيز اختلاف حركت نمازگزاران هرگروه، دچار سر درگمى واشتباه نشود. پيامدهاى زشت اين سردرگمى بر هيچ كس- جز آنها كه اسير هواى نفس هستند- پوشيده نيست. علماى قديم و جديد نيز آن را نمى پسندند و محكوم مى كنند. از خداوند مى خواهيم كه بدعت ها را ريشه كن سازد. اين بدعت با تلاش گروهى از علماى نيك انديش و طرح موضوع نزد حاكم، از ميان رفت.

در موسم حج سال 811 فرمانى از سوى سلطان ملك ناصر فرج صادر شد كه بر اساس آن تنها امام شافعى در مسجدالحرام نماز مغرب بخواند و اين فرمان همچنان كه خواسته بود، در مكه به مورد اجرا در آمد.

اين وضع همچنان ادامه يافت تا اين كه فرمان ملك مؤيد ابونصر، استاد حاكم مصر چنين صادر شد كه سه امام ديگر نيز همچون گذشته نماز مغرب به جاى آورند و چنين هم كردند و آغاز اين كار نيز شب ششم ذى حجه سال 816 بود. سه امام جماعت (به استثناى امام جماعت شافعى) در ماه رمضان نماز مغرب به جاى مى آورند و هر چهار امام جماعت و ديگر ائمه جماعات، براى نماز تراويح به مسجد مى آيند و بر اثر آمدن همه آنها، همان پيامد ناپسندى كه در نماز مغرب اتفاق مى افتاد و حتى بدتر از آن، پيش مى آيد كه ناشى از تعدّد ائمه جماعت است؛ «وَلا حَولَ وَلا قُوَّةَ الّا بِاللَّه».

حكم نماز سه امام جماعت حنفى، مالكى و حنبلى در فريضه ها، به صورتى كه بيان كرده اند، از اين قرار است كه: علماى مالكى درباره آن اختلاف نظر دارند؛ زيرا شيخ امام ابوالقاسم عبدالرحمان بن حسين بن حباب مالكى در سال 550 در منع نماز با ائمه جماعت


1- رحلة ابن جبير، ص 79

ص: 445

متعدد و جماعت هاى مجزّا در حرم خداوند متعال (مسجدالحرام)، فتوا داده است و مذاهب علماى اربعه نيز اين كار را جايز ندانسته اند.

از آن گذشته، گروهى از مردم در اين باره از علماى اسكندريه استفتا كرده اند و فتواى آنها بر خلاف رأى ابن حباب بوده است. فتوا دهندگان شدّادبن المقدّم و عبدالسلام بن عتيق و شيخ ابوطاهربن عوف بن زُهْرى بوده اند و هنگامى كه ابن حباب در جريان فتواى ايشان قرار گرفت، در پاسخ آنها مطالب جالبى بيان كرد و ناخرسندى گروهى از علماى شافعى و حنفى و مالكى از اين كار را كه در موسم حج سال 551 حاضر شده بودند، بيان كرد. از شافعى ها ابوالنجيب مدرس نظاميّه و يوسف دمشقى حضور داشتند و از اين دو نقل شده كه گفته اند:

درمورد نماز مغرب مسأله زشت تر وناپسنديده تر است. عطارى در بعثه فقهاى نيشابور و محمدبن جعفر طائى صاحب اربعين نيز حضور داشتند. از حنفى ها نيز شريف غزنوى و از مالكى ها عمر مقدسى آمده بودند و در مورد فساد اين كار استدلال كردند و نظر دادند كه مخالف رأى مالك و اصحاب اوست.

ابن حباب يادآور شده كه ابوبكر طرسوسى و يحيى زيّاتى استاد شدّادبن مقدّم هرگز پشت سر امام جماعت مالكى ها در حرم شريف (مسجدالحرام)، به رغم اين كه اين نظر را پذيرفته بود، حتى يك ركعت هم نخواندند و گفت: چيزى زشت تر از آن نيست كه انسان از احوال (و ديدگاه) استاد خود بى خبر باشد. در مورد تاريخ اين كار، چيزى به تحقيق نمى دانم، فقط مطلبى ديده ام كه نشان مى دهد (امام جماعت) حنفى و مالكى در سال 497 وجود داشتند و (امام جماعت) حنبلى، وجود نداشته است؛ چرا كه ابوطاهر سلفى (1) در اين سال به حج رفته و در آنجا ابومحمدبن عرضى قروى مُقرى را در برابر مقام ابراهيم خليل عليه السلام در مسجدالحرام ديده و يادآور شده كه در ميان ائمه جماعات مسجدالحرام، است كه پيش از امام جماعت مالكى ها، حنفى ها، وزيدى ها، نماز خواند.


1- احمدبن محمد اصفهانى سلفى صاحب كتاب «معجم السفر» متوفاى 576 ه. ق. است.

ص: 446

وجه استدلال اين كه در آن سال (امام جماعت) حنبلى ها حضور نداشته، آن است كه سلفى، نامى از او نياورده و از امام (جماعت) زيدى ها ياد كرده است و اگر حنبلى در آن زمان وجود داشت، حتماً نام او را مى آورد؛ زيرا نسبت به امام (جماعت) زيدى ها اولى است. نيز مطلبى ديدم كه نشان مى دهد او در سال هاى 540 حيات داشته است. در اصل اين كتاب آن مطلب را آورده ام.

يكى از متعصبان ضد حنبلى، حطيم آنان را در مكه بركَند؛ چرا كه ابومظفر نواده ابوالفرج بن جوزى در كتاب خود «مرآة الزمان»، پس از بيان مطلبى درباره مرجان، خدمتكار مقتفىِ عباسى (1) از قول وى نقل كرده كه گفته است: مى خواهم ريشه مذهب حنبلى را براندازم؛ زيرا وقتى به حج رفت، حطيم (2) را كه در مكه متعلق به آنها بود، از جا در آورد و امامت (جماعت) آنان را باطل اعلام كرد.


1- ابوعبداللَّه حسينى المقتفى لأمراللَّه درسال 530 ه. خلافتش مورد بيعت قرارگرفت وتاسال مرگ 555 ه. ق خليفه بود.
2- ابن جبير اندلسى، حطيم را اين گونه معرفى كرده است: «حطيم دو تكه تخته است كه به موازات يكديگرقرار داده شده و با تكه چوب هايى به هم متصل شده اند و در بناى نسبتاً مرتفعى كه با گچ ساخته شده، قرار داده مى شدند تا از روى آنها و به كمك چنگك هايى كه قرار داده شده بود، قنديل هايى شيشه اى آويزان كنند.» رحله ابن جبير، ص 79

ص: 447

باب بيستم: زمزم و سقاخانه عباس بن عبدالمطلب

پيدايش زمزم

نخستين كسى كه (چاه) زمزم را روى زمين پديد آورد، حضرت جبرئيل عليه السلام بود كه به هنگام تشنه شدنِ اسماعيل عليه السلام خداوند متعال به وسيله جبرئيل برايش آب فرستاد. در چگونگى اقدام جبرئيل امين به هنگام خروج آب زمزم، روايات مختلف است. در روايتى آمده كه با پشت خود جستجو كرد و در روايتى ديگر با «پشت خود» فشار داد (1) و هر دوى اين روايت ها در صحيح بخارى آمده است. بنا به روايتى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله در صحيح آمده است: خداوند آب زمزم را به اسماعيل عليه السلام نشان داد. مادرش هاجر از بيم آن كه مبادا آن را از دست بدهد، اطراف آن حوضى درست كرد و اگر رهايش كرده بود چون چشمه اى جارى مى شد.

فاكهى نيز چنين حكايت آورده است كه ابراهيم خليل عليه السلام (چاه) زمزم را حفر كرد و داستان او (حضرت ابراهيم) و ذى القرنين ها در (كنار) زمزم اتفاق افتاد. وى گفته است كه: عبداللَّه بن عمران مخزومى، از سعيدبن سالم، از عثمان بن ساج نقل كرده كه در حديثى از وهب بن منبّه آمده است: در دشت مكه آبى وجود نداشت و هيچ كس نيز در آن زندگى نمى كرد، تا اينكه خداوند (چاه) زمزم را براى اسماعيل عليه السلام به وجود آورد و


1- و گفته شده كه: «زمزم، فشار جبرئيل با پشت خود براى اسماعيل است». نهايه ابن اثير، ج 4، ص 248

ص: 448

در پى آن، مكه آباد شد و قبيله اى از يمن به نام جُرهُم- نه آن طور كه مى گويند از عاد- به خاطر وجود آب، در آن ساكن شدند. اگر آبى كه خداوند متعال براى اسماعيل عليه السلام قرار داد وجود نمى داشت، كسى در آن روزگار در مكه ساكن نمى شد. عثمان و ديگران گفته اند: زمزم را «سابق» مى گويند و جاى پاى جبرئيل بوده است و آن را براى اسماعيل در روزى كه در كارش گشايشى حاصل آمد، در نظر گرفتند؛ چرا كه او و مادرش در آن زمان تشنه بودند.

حضرت ابراهيم عليه السلام آن چاه را حفر كرد و پس از آن ذى القرنين او را مغلوب كرد و به گمانم ذى القرنين از ابراهيم عليه السلام خواسته بود كه براى او به درگاه خداوند دعا كند و ابراهيم عليه السلام در پاسخ گفته بود: چگونه (دعا كنم؟) در حالى كه چاه مرا خراب كرده اى؟

ذى القرنين گفت: اختيار خودم نبود و كسى هم نگفت كه اين چاه متعلق به ابراهيم است. آنگاه صلح برقرار شد و ابراهيم عليه السلام به ذى القرنين گاو و گوسفند هديه داد. آنگاه ابراهيم هفت رأس قوچ برداشت و آنها را جدا ساخت. ذى القرنين گفت: اين قوچ ها چيستند؟ ابراهيم گفت: اينان در روز قيامت گواهى خواهند داد كه اين چاه متعلق به ابراهيم است.

اين آب زمزم همچنان مورد استفاده مردم مكه بود تا اينكه جُرهمى ها حرمت كعبه و حرم را زير پا نهادند و (در پى آن)، محل چاه زمزم فرو كوبيده شد. سال هاى پياپى بر آن گذشت و چنان شد كه ناپديد گرديد. همچنين گفته شده است كه جرهمى ها به هنگامى كه از مكه اخراج شدند، اين چاه را كور كردند. اين مطلب را زبيربن بكار و ديگران ذكر كرده اند. پس از آن خداوند متعال اين چاه را به دست عبدالمطّلب بن هاشم جدّ پيامبر صلى الله عليه و آله- كه خداوند كرامتى نصيب وى فرمود و به خوابش آورد و دستور حفر آن را به وى داد- احيا كرد. عبدالمطّلب در پى نشانه هايى كه گرفته بود، چاه را حفر كرد و اين كار پيش از تولد پيامبر صلى الله عليه و آله صورت گرفت؛ زيرا در حديثى از حضرت على بن ابى طالب]« [آمده است هنگامى كه جدّ وى عبدالمطلب چاه زمزم را حفر مى كرد جز

ص: 449

حارث، فرزند ديگرى نداشت. اين حديث در سيره ابن اسحاق (1) با سندى كه همه رجال آن ثقه هستند، روايت شده است.

در تاريخ ازرقى به نقل از زهرى روايتى آمده حاكى از آن كه عبدالمطّلب چاه زمزم را پس از تولد پيامبر صلى الله عليه و آله حفر كرد؛ زيرا ازرقى با سند خود از زهرى روايت كرده كه عبدالمطلب (چاه) زمزم را پس از عام الفيل حفر كرد (2) و پيامبر صلى الله عليه و آله بنا به روايت صحيح، در عام الفيل متولد شد.

در «مسند بزّار» به نقل ابن عباس روايت شده كه گفت: ابوطالب به حفر زمزم مى پرداخت و پيامبر صلى الله عليه و آله كه در آن زمان نوجوان بود، سنگ ها را جابه جا مى كرد. اسناد اين حديث ضعيف است و با فرض صحّت، حفر و كندن چاه از سوى ابوطالب، ربطى به عبدالمطّلب ندارد؛ زيرا حديث حضرت على]« [حكايت از آن دارد كه به هنگام حفر چاه زمزم توسط عبدالمطّلب، پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوطالب به دنيا نيامده بودند؛ زيرا گفته است كه در آن زمان عبدالمطّلب فرزندى جز حارث نداشته است.

مرمت چاه زمزم در اسلام

از ازرقى با سندى كه به خودش مى رسد، روايت شده است كه: پس از آن، آب اين چاه به شدت كاهش يافت و در سال 223 آب آن فراوان شد. آنگاه مى گويد: نُه ذرع از اين چاه ويران شد و آب آن به اطراف سرازير گشت.

آنگاه مى گويد: سالم بن جرّاح در زمان خلافت هارون الرشيد چند ذرع آن را حفر كرد. در زمان خلافتِ المهدى نيز (چاه زمزم) حفّارى شد و عمربن ماهان كه عهده دار پست و اموال شخصى خليفه در زمان خلافت امين محمدبن رشيد بود، چاه زمزم را بيشتر حفر كرد؛ زيرا آب آن كم شده بود، به طورى كه مردى از اهل طائف كه او را محمدبن مسير مى گفتند و در اين چاه كار مى كرد، مى گفت: من در درون اين چاه، نماز خواندم.


1- سيره ابن هشام، ج 1، ص 133
2- اخبار مكه، ج 2، ص 42

ص: 450

اندازه چاه زمزم و چشمه ها و موقعيت مكانى آن

درباره اندازه چاه زمزم، ازرقى سخن گفته و در روايتى كه سند آن به خودش هم مى رسد، چنين مى گويد: عمق چاه زمزم از بالا تا پايين، شصت ذرع بود و در قعر آن، سه چشمه در برابر ركن حجرالأسود قرار داشت و يك چشمه هم در برابر (كوه) ابوقبيس و صفا و چشمه اى نيز در برابر مروه بود. (1) فاكهى نيز همين مطلب را بيان كرده است.

فاكهى خبرى آورده كه در آن عباس بن عبدالمطّلب به كعب الأحبار گفت: كدام چشمه آن بيشتر آب دارد؟ او پاسخ داد: چشمه اى كه از برابر حِجر بيرون مى آيد: گفت:

آرى، درست گفتى.

ازرقى نيز به نقل از وى مى گويد: عمق آن از دهنه تا كوه، چهل ذرع است كه همه آن ساخته شده و بقيه آن، شامل 29 ذرع، از كوه كنده شده است.

گفتنى است اين سخن با آنچه درباره عمق آن گفته شده، مغايرت دارد. همچنين ازرقى در روايتى از وى مى گويد: اندازه دهانه بيرونى چاه زمزم دو ذرع و يك وجب است و عمق چاه، يازده ذرع و گشادگى دهانه آن در گردنه، سه ذرع و دوسوم است.

يكى از دوستانم در حضور من، ارتفاع دهانه زمزم، از زمين و گشادگى و گِردى آن را اندازه گرفت: دهانه آن يك ذرع و سه چهارم، و گشادگى آن چهار ذرع و نيم، و عمق آن دو قيراط كمتر از پانزده ذرع بود كه همه با ذرع آهنى است.

و اما در مورد ويژگى و موقعيت مكانى، زمزم جايى است مربع كه در ديوارهاى آن تعداد نُه حوض آب است كه از چاه زمزم پر مى شوند و مردم با آب آنها وضو مى گيرند، البته جز يكى از اين حوض ها كه بدون استفاده است. در ديوار طرف كعبه پنجره هايى وجود دارد. اين مكان به استثناى جايى كه روبه روى چاه است، سقف ساجى دارد و در آن قسمت پنجره اى چوبى قرار دارد. نمى دانم كه اين مكان را چه كسى بنا كرده است، چون با وضعيتى كه ازرقى ياد كرده تفاوت دارد.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 61

ص: 451

سايبان اذان گويان در بالاى خانه اى كه چاه زمزم در آن قرار دارد، به خاطر موريانه هايى كه ستون هاى چوبى را خورده بودند، خراب شده بود. موريانه ها حشرات ريزى به اندازه نصف عدس هستند كه چوب مى خورند و آن را از بين مى برند. در سال 821 اين سايبان را با چوب هايى بستند تا مانع از سقوط آن شوند. در هفتم ماه ربيع الأول 822 اين سايبان ويران شد و مقرنصِ چوبى كه زير آن قرار داشت و نيز نرده هاى اطراف آن و نرده هاى دورِ محلِّ قرار گرفتن چاه زمزم براى مرمّت و تعمير، برداشته شد. اين چوب مقرنص به وسيله موريانه ها كاملًا از ميان رفته بود و بايد كنده و دور انداخته مى شد. به جاى آن در كنار ديوارهاى طرف كعبه و ديوار مقام شافعى و ديوار كنار محوطه خالى آن، ستون هاى آجرى كار گذاشته شد و براى اينكه آسيب نبيند با آهك اندود گرديد تا روى آنها سايبان ديگرى براى اذان گوها بنا گردد و ديوار غربى جايگاه چاه زمزم و نيز ديوار شامى اين جايگاه و ديوار كنار مقام شافعى تقويت شود و ضخامت آن متناسب با طول آن گردد. براى اين كار ديوارهاى مزبور از بالا تا پايين از ميان برداشته شد و پايه ديوار كنارى كعبه در حدود يك ذرع دستى، فراخ تر گرديد تا بناى آن استحكام بيشترى پيدا كند. اين پايه را حدود يك قامت در زمين فرو بردند و آن را با اساس قبلى درآميختند و متوجه شدند كه شالوده كنار مقام شافعى محكم است و پهناى مناسبى دارد. بنابراين روى همان شالوده ديوار را بنا كردند و ديوارهايى را كه خراب و ريخته شده بود، ساختند و به سقف رساندند و در هر دو ديوار سه طاق آهكى قرار دادند و ميان هر يك از اتاق هاى ديواره طرف كعبه، ستونى از سنگ مرمر كه با سرب بسته شده است، كار گذاشتند و مقدارى جاى خالى براى اين ستون در ديوار قرار دادند و پنجره هاى اين دو ديوار را كه رو به حوضچه هايى بود، پهن تر كردند؛ زيرا ديوارها فراخ تر شده بود. بالاى اين ديوارها را با سنگ هاى تراشيده بزرگ سنگ كارى كردند و روى طاق ها را با سنگ هاى معمولى و به كمك آهك، پر كردند و آن بخش از ديوارِ شرقى جايگاه زمزم را كه از آستانه تا بالاى آن را در برمى گيرد، برداشتند و با آهك و آجر ساختند و در آن، دو ستون قرار دادند كه نرده هاى چوبى آن را استحكام بيشترى

ص: 452

بخشد. اين دو ستون، پيشتر وجود نداشتند. قسمتى از سقف اين جايگاه را خراب كردند تا چوب هاى خراب و از بين رفته را بيرون برند و به جاى آن چوب هاى نو و سالم بياورند. روى ديوار غربى اين جايگاه، سه ستون آجرى با آهك ساختند. دو ستون ديگر- يكى در ديوار شامى و ديگرى در ديوار يمانى اين جايگاه- در نظر گرفتند و ميان اين دو ستون، يك ستون چوبى روبه روى ستون آجرى ميانى (از سه ستون آجرى پيش گفته) نصب كردند و روى ستون هاى ياد شده سقفى از چوب روغنى كار گذاشتند كه فضاى ميان شش ستون را مى پوشاند. هر چند كه ستون آجرى وسطى و ستون چوبى روبه روى آن را خالى گذاشتند و به جاى آن گنبد گونه اى از چوبِ روغنى قرار دادند و روى آن گنبد پوشش ديگرى از چوب و شاخه نخل و نى قرار دادند و از چوب روغنى، دامن خرگاهى درست كردند كه سايبانى هم براى اذان گو باشد و سقف و گنبد و خرگاه را با چنان ميخ هايى محكم كردند كه وزن هر هفت عدد از اين ميخ ها، بالغ بر يك منّ (1) آهن مى گرديد. و البته وزن برخى از ميخ ها كمتر هم بود. بست هاى فلزى نيز به كار بردند و روى سقف چوبى روغنى، سقف ديگرى از چوب درست كردند و بالاى سقف را آجر و آهك كارى كردند و روى آجر را با آهك، سفيد كردند و روى گنبد وسط اين سقف را گچ اندود و محكم كارى كردند و پشت بام جايگاه زمزم را نيز با آهك و آجر تعمير كردند و نرده چوبى خراطى شده در همه اطراف آن- به استثناى طرف يمانى- كار گذاشتند در اطراف سايبان اذان گويان در طرف يمانى و شرقى نيز نرده هاى چوبى كار گذاشتند. پيش از آن در اين دو سمت، نرده اى وجود نداشت. يك دريچه آهنى نيز روى چاه زمزم قرار دادند تا كسى در آن نيفتد و پيش از اين كار، شكاف روبه روى چاه زمزم را با چوب و تخته و ميخ كارى، تنگ تر كردند. قبل از آن هيچ شى ء فلزى در آنجا به كار نرفته بود. نرده هاى چوبى خراطى شده اى نيز گرداگرد پنجره هاى چهارگانه نصب كردند.

قبل از آن به جاى نرده ها، چوب و تخته هاى بلندى به اندازه يك قامت وجود


1- مَنّ، سنجش و وزنى است كه در شرع برابر 180 مثقال و در عرف 280 مثقال است. جمع آن «امنان» است.

ص: 453

داشت كه در چار طرف چاه به صورت آهك اندود شده قرار گرفته بود. وزن پنجره آهنى روى چاه زمزم در حال حاضر 62 «من» و هر «من» 260 درهم است. آهن برخى پنجره هاى سمت ديوار غربى جايگاه زمزم را اضافه كرده اند و پلكانى را كه از آن به روى پشت بام جايگاه و نيز به سايبان اذان گوها مى رفتند، بزرگ تر كرده اند؛ زيرا اين پلكان به هنگام تعمير در سال 818 و همزمان با تعميرات در خلوتگاه عبورى كنار جايگاه زمزم، خيلى تنگ درست شده بود. براى اين پلكان نرده هايى از چوب ساده قرار دادند و در مجموع پلكان ديوارهاى جايگاه و فراز آن و نيز سايبان اذان گوها و جاهاى ديگر، خيلى عالى انجام شد و تاريخ پايان اين كارها، رجب سال 822 بود و زير نظر يكى از اهل مكه به نام خواجه شيخ على بن محمدبن عبدالكريم جيلانى (1) انجام گرفت.

در كنار جايگاه زمزم، خلوتگاهى بود كه در آن، بركه اى وجود داشت كه از آب زمزم پر مى شد و كسانى كه وارد خلوتگاه مى شدند از آن آب مى نوشيدند. اين خلوتگاه در طرف صفا، درى داشت كه تخته شد و به جاى خلوتگاه، بركه پوشيده اى درست شد كه بر ديواره سمت صفا، راه آب هايى گذاشته شد و مردم با پا گذاشتن روى سنگ هايى كه پاى اين راه آب ها گذاشته شده بود، وضو مى گرفتند. روى اين بركه سرپوشيده، جايگاه كوچكى با پنجره اى رو به كعبه و پنجره اى رو به صفا و سكوى كوچكى به سوى بركه بود. اين كار به همين صورت در سال 807، انجام شد. پس از آن در دهه اوّل ذى حجه، سال 817- به اين خاطر كه گفته مى شد برخى عوام نادان در آنجا، نجاست مى كردند- آنجا را خراب و با خاك يكسان كردند و به جاى آن سقاخانه اى براى سلطان ملك مؤيد ابونصر شيخ ساختند كه مردم از آنجا آب مى نوشيدند و بدين ترتيب، دعاى مردم براى وى كه چنين كارى كرده بود، دو چندان گرديد.

اين سقاخانه به شكل مربع مستطيل است كه سه پنجره بزرگ آهنى دارد. روى هر پنجره، لوحى از چوب خوش تراش قرار دارد. يكى از پنجره ها به طرف كعبه و دوتاى


1- سخاوى مى گويد: او در گيلان زاده شد و به شام و مصر و مكه و يمن آمد و مدتى در مكه ماند و سپس به يمن رفت و در همان جا در سال 848 ه. وفات يافت. نك: الضوء اللامع، ج 5، ص 313، شماره 1034

ص: 454

ديگر در سمت صفا قرار دارد. زير هر پنجره حوضى در محدوده اين فضا قرار دارد كه در آن بركه اى پر از آب است و داراى سقفى روغنى است كه از درون سقاخانه پيداست و درِ آن در سمت صفا قرار دارد. اين سقاخانه داراى خرگاهى چوبى روغنى، از بيرون است كه روى آن آبخورهايى از سنگ تراشيده قرار دارد. درون سقاخانه روشن است و از بيرون با سنگ هاى رنگى آذين شده و بناى زيبايى دارد و در رجب سال 818 به پايان رسيد. كار در آن از هنگام رفتن حجاج آغاز شده بود.

پيشتر، جاى خلوتگاه كنونى- بنا به گفته ازرقى (1) و فاكهى- نشستن گاه عبداللَّه بن عباس بوده است. فاصله ميان حجرالأسود تا ميانه ديوار، جايگاه چاه زمزم، سى و يك ذرع و يك ششم ذرع آهنى است.

نام هاى چاه زمزم

فاكهى گويد: احمدبن محمدبن ابراهيم، كتابى به من داد كه به گفته او، از استادان اهل مكه برايش رسيده بود و من اين مطالب رااز روى آن، نوشته ام. (درآن كتاب) آمده:

نام هاى زمزم چنين است: «هزمه جبريل»، «سقيااللَّه اسماعيل»، «لا تنزف»، «لاتُذَم»، «بركه»، «سيّده»، «نافعه»، «مضنونه»، «عونه»، «بشرى»، «صافيه»، «بَرَّه»، «عصمه»، «سالمه»، «ميمونه»، «مباركه»، «كافيه»، «عافيه»، «مغذّيه»، «طاهره»، «مفدّاه»، «حرميه»، «مرويه»، «مؤنسه»، «طعام طُعْم» و «شفاء سُقْم».

و نيز از نام هاى زمزم آن چنان كه گفته شده: «طيبه»، «تكتم»، «شبّاعةالعيال»، «شراب الأبرار»، «قريةالنمل»، «نقرةالغراب»، «هزمة اسماعيل» و «حفيرةالعباس» است.

نام آخر را ياقوت آورده و مى گويد: «حفيره» نام ده جاى است و حفيرةالعباس از نام هاى زمزم است. به نقل از «مختصر معجم البلدانِ» (2) ياقوت، كه البته شگفت هم هست.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 6
2- المشترك وضعاً، ص 140 و 141

ص: 455

از نام هاى زمزم، «همزة جبريل» است. اين نام را سهيلى آورده و گفته است: گويند كه جبرئيل با پشت خود به جاى زمزم زد، آنگاه آب بيرون آمد. سپس مى افزايد: و در نام هاى زمزم، «رمرم» نيز- به نقل از المطرز- آمده است و در نسخه اى از «روض الأُنُف» كه در اختيارم هست و «زُمَّزُم» (به ضم زا و تشديد و فتح ميمِ اوّل) آمده است. (1) يكى از نام هاى زمزم «سابق» است. اين نام را فاكهى در خبرى به روايت از عثمان بن ساج آورده است. در همين روايت، عثمان مى گويد: و ديگرى؛ يعنى غير از وهب بن منبّه آورده است كه: زمزم به نام «سابق» آمده است.

در وجه تسميه اين چاه به زمزم، اختلاف نظر وجود دارد. گفته مى شود: اين نام ويژگىِ آب (اين چاه را) بيان مى كند. ابن هشام مى گويد: زمزمه در عربى به معناى فراوانى و اجتماع است و گويند زمزم ناميده شده؛ زيرا با خاك مهار شده است تا آب به اين سو و آن سو نرود و اگر مهار نشده بود، در همه جاى زمين گسترده مى شد و به همه جا راه مى يافت. اين را از ابن عباس و او از برقى نقل كرده است. همچنين گويند: از آن رو، آن را زمزم ناميده اند كه آب را نگهدارى مى كرد. حربى مى گويد: آن را زمزم ناميده اند؛ زيرا اسبان در آن زمان قصد آن را مى كردند و در كنار اين چاه به شيهه مى پرداختند.

مسعودى مى گويد: «زمزمه» صدايى است كه اسب به هنگام نوشيدن آب از بينى خود در مى آورد. عمر به كارگزارانش نوشت كه اسبها را از شيهه كشيدن باز داريد.

مسعودى سروده است:

زمزمت الفُرْسُ عَلى زمزم و ذلك في سالفها الأقدم

نيز گفته شده كه اين كلمه: مشتق نيست. ما معناى برخى از اين نام ها را در اصل اين كتاب ذكر كرده ايم.


1- در نسخه چاپى الروض الأُنُف، ج 1، ص 134 چنين آمده است: «در نام هاى آن زُمَازِمُ و زمزم به نقل از المطرز نقل شده است».

ص: 456

فضايل و خواص زمزم

در معجم طبرانى، با سند رجالِ ثقه، در صحيح ابن حِبّان از حديث ابن عباس به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرمود: بهترين آب روى زمين، آب زمزم است. (1) همين معنا نيز در تاريخ ازرقى (2) از على بن ابى طالب]« [روايت شده است. و از علّامه زين الدين الفارسكورى شنيدم كه مى گفت: استاد ما شيخ الاسلام سراج الدين بلقينى گفت: آب زمزم از آب كوثر هم بهتر است و علتش آن است كه با اين آب سينه پيامبر صلى الله عليه و آله شست وشو داده شد و سينه پيامبر صلى الله عليه و آله جز با بهترين آب شست وشو داده نمى شود (نقل به مضمون).

استاد ما حافظ عراقى يادآور شده است كه سينه پيامبر صلى الله عليه و آله با آب زمزم شست وشو داده شد تا بدين وسيله حضرت صلى الله عليه و آله توان ديدن ملكوت آسمان ها و زمين و بهشت و دوزخ را بيابد؛ زيرا از خواص آب زمزم آن است كه قلب را تقويت مى كند و هول و هراس را برطرف مى سازد.

در تاريخ ازرقى به نقل از ابن عباس روايت شده كه گفت: از شراب الأبرار (نوشابه نيكان) بنوشيد و شراب الأبرار را آب زمزم تفسير كرد. (3) از وهب بن منبّه نيز روايتى در همين معنا وارد شده است. (4) در معجم الكبير طبرانى از حديث ابن عباس، به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده است كه سيراب شدن از آب زمزم نشانه اى ميان ما و منافقين است.

و در حديثى از وى روايت شده كه هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست به كسى تحفه اى دهد، از آب زمزم به او مى نوشاند. اين احاديث را حافظ شرف الدين دمياطى آورده و اسنادشان را صحيح دانسته است.

از ابن عباس نيز در روايتى آمده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به هركس آب زمزم مى نوشاند، مى فرمود: نوشيدن از اين آب شفا مى دهد؛ خداوند شفايت دهد. و اگر براى


1- المعجم الكبير، ج 11، ص 98، شماره 11167
2- اخبار مكه، ج 2، ص 55
3- همان، ج 2، ص 53
4- همان، ج 2، ص 49

ص: 457

رفع تشنگى بنوشى خداوند تشنگى تو را رفع خواهد كرد. زمزم فشار جبرئيل و نوشيدنى خدا براى اسماعيل است. (1) اين حديث را احمدبن محمدبن عبداللَّه حِمْيَرى و او از ابراهيم بن خليل و او از ابوالفتح ناصربن محمد الوبرج و او از اسماعيل بن فضل اخشيد، از ابوطاهربن عبدالرحيم، از حافظ ابوالحسن دار قطنى، از عمربن حسن بن على، از محمدبن هشام بن على مَرْوَرُوذى (2) از محمدبن حبيب جارودى (3) از سفيان بن عُيَينه، از ابن ابى نجيح، از مجاهد و او از ابن عباس نقل كرده كه گفت:

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ... و حديث را ذكر كرد. حاكم اين روايت را در «المستدرك» آورده و گفته است: از نظر اسناد صحيح است به شرط آنكه جارودى بى عيب باشد. (4) استاد ما عراقى حافظ مى گويد: (جارودى) بى عيب است و خداى را شكر مى گوييم؛ زيرا خطيب در تاريخ بغداد از او نام برده و گفته است: وى راستگو بوده است. (5) و استاد ما حافظ عراقى اين حديث را از اين طريق، «حَسَن» دانسته و در اظهار نظرهايى بر ابن صلاح گفته است: حديث ابن عبّاس از حديث جابر درست تر است.

هرچند گفته هاى ذهبى در «ميزان» در شرح حال عمربن حسن قاضى و اشنانى استادِ دارقطنى در اين حديث، سخن استاد ما، عراقى را خدشه دار مى سازد. او پس از ذكر اين حديث از دارقطنى به نقل از اشنانى، با سند خود مى گويد: آفت اين حديث، همين «عمر» است و دارقطنى با سكوت درباره وى، مرتكب گناه شده است و اين حديث با اين سند باطل است و ابن عُيَينه هرگز آن را روايت نكرده است. مى دانيم كه حديث عبداللَّه بن


1- بخشى از اين حديث حذف شده است و باقى آن در سنن دار قطنى چنين آمده است: و اگر به قصدسيراب شدن از آن بنوشى، خداوند تو را بدان سيراب سازد. نك: سنن، ج 2، ص 284
2- در اصل چنين آمده است. در سنن دار قطنى، ج 2، ص 284 و المستدرك على الصحيحين، ج 1، ص 473 و ميزان الاعتدال، ج 3، ص 185، «المروزى» آمده است.
3- در اصل «ماوردى» نوشته شده است و ما آن را از «سنن دار قطنى» و «المستدرك» و «ميزان الاعتدال»، به اين صورت اصلاح كرديم.
4- حاكم نيشابورى اضافه كرده است: «بخارى و مسلم» اين روايت را نياورده اند.
5- تاريخ بغداد، ج 2، ص 277، شماره 750

ص: 458

مؤمّل از ابوزبير، از جابر مختصر است و ذهبى پس از آنكه يادآور شده: دارقطنى، اشنانى را ضعيف و دروغگو دانسته است، مى گويد: اين اشنانى، چنين و چنان است و با اين حال دارقطنى مى گويد: (1) (و حديث را نقل مى كند).

حديث جابر را حافظ دمياطى با سند خود به سويدبن سعيد، از ابن مبارك، از ابن ابى موالى از محمدبن منكدر، از جابر از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است. دمياطى نيز اين حديث و اسناد آن را صحيح دانسته و بنا بر آنچه «حافظ بن حجر» گفته است، در صحّت اين اسناد، جاى تأمل است. ما در اصل اين كتاب، حديث جابر را از چند جا، آورده و اسناد آن را نقل كرده ايم و حديثى نيز از عبداللَّه بن عمرو بن عاص، و عبداللَّه بن عمربن خطاب در همين معنا آورده ايم و توضيحاتى درباره آنها داده ايم و اخبارى را درباره كسى كه به قصدى، از آب زمزم نوشيده و به مقصود خود رسيده است، آورده ايم؛ از جمله اينان امام شافعى است كه براى كسب علم، از آن آب نوشيد و به اين هدف نيز رسيد و اگر به قصد اصابت هدف نيز از آب زمزم نوشيده شود از هر ده هدف به هر ده مورد يا نُه مورد خواهيم رسيد.

ديگر موردى است كه فاكهى آورده و مى گويد: احمدبن محمدبن حمزةبن واصل از پدرش- يا از ديگرى از اهل مكه- برايش نقل كرده اند كه مى گويد: روزى در مسجدالحرام در طرف باب الصفا ديدم گروهى بر گرد كسى جمع شده اند، نزديك شدم، مردى را ديدم كه به خود مى پيچد و خود را به قطعه چوبى محكم، فشار مى دهد. گفتم: او را چه مى شود؟ گفتند: اين مرد، شوربايى خورده است. در اين شوربا سوزنى وجود داشته كه وارد حلق وى شده و در آنجا گير كرده است و آن چنان شد كه قادر به بستن دهانش نگرديد و در وضعيتى نزديك به (خفگى و) مرگ قرار گرفت. كسى پيش او آمد و گفت: به كنار چاه زمزم برو و از آب آن بياشام و نيت خود را تجديد كن و از


1- در اصل چنين آمده است. آنچه در «ميزان الاعتدال» و «لسان» درباره وى آمده، از اين قرار است: از دار قطنى روايت شده كه او دروغگو است و اين صحّت ندارد. او شرح حال عمربن حسن خطيب بغدادى را نوشته و از دارقطنى نقل شده كه گفته است: ضعيف است. نك: «تاريخ بغداد»، ج 11، ص 238- 236

ص: 459

خداوند- عزّوجلّ- شفاى خود را بخواه. او نيز به زمزم رفت و از آب آن جرعه اى سركشيد و به جاى خود بازگشت. من براى انجام كارى، آنجا را ترك گفتم و چند روز بعد او را ملاقات كردم كه حالش خوب شده بود. به او گفتم: چگونه اى؟ گفت: از آب زمزم نوشيدم پس از آن حالم همان طور بود تا به ستون رسيدم. به آن تكيه دادم، خواب بر چشمانم چيره شد. به خواب رفتم، وقتى از خواب برخاستم اثرى از ناراحتى خود نيافتم.

ونيز استاد ما حافظ عراقى يادآور شده است كه خود به مقاصد مختلف؛ از جمله شفاى از ناراحتى مشخصى در شكم خود، ازآب زمزم نوشيده است و بدون دارو، شفا يافته است.

ديگراين كه بنا بر نقل استاد ماعلّامه تقى الدين عبدالرحمان بن ابى الخير فاسى] [احمدبن عبداللَّه شريفى از خدمتكاران مسجدالحرام در مكه به قصد شفاى ناراحتىِ بينايى خود از آب زمزم نوشيد و شفا يافت.

ديگر اين كه فقيه علّامه، مدرس و مفتى ابوبكربن عمربن منصور اصبحى، معروف به شنينى، از علماى بزرگ و معتبر سرزمين يمن، به قصد شفا از بيمارىِ تشنگىِ سختى كه در مكه دچار آن شد، از آب زمزم نوشيد و به گفته پسرش فقيه عفيف الدين عبداللَّه در مكه شفا يافت. او به من گفت كه وقتى پدرش دچار اين بيمارى شد، به دنبال پزشك مشخصى مى گشت، ولى آن پزشك از معالجه وى خوددارى كرد و پس از آن دل (پدرم) شكست و خداوند متعال به ذهنش انداخت كه بنا بر حديثى كه درباره نوشيدن از آب زمزم وارد شده، از آب زمزم بنوش. به همين قصد به زمزم رفت و با دلوى، از چاه زمزم آب كشيد و به حدّ سيراب شدن، از آن نوشيد. پس از آن احساس كرد كه چيزى در درونش به حركت درآمده و بلافاصله قصد كاروانسراى السّدره كرد تا در آنجا به قضاى حاجت بپردازد، همين كه به آنجا رسيد، اقدام به قضاى حاجت كرد و مقدار زيادى مدفوع از خود خارج كرد. او به شدّت بيم آن داشت كه مسجدالحرام را آلوده كند.

دوباره به زمزم رفت و به حد وفور آب نوشيد و دوباره مقدار زيادى مدفوع، دفع كرد.

ص: 460

پس از آن بهبود يافت. چند روز بعد كه در كاروانسراى ربيع، در مكه مشغول شستن پيراهنى بود و آن را با پاى خود لگد مى كرد، پزشكى كه او را معالجه كرده بود، به او رسيد و گفت: تو همان كسى هستى كه آن بيمارى را داشتى؟ گفت: آرى. گفت: چگونه درمان شدى؟ گفت: با آب زمزم. پزشك گفت: خطر بزرگى را از سر گذرانده اى. مى گويد:

همان پزشك به من گفت نخستين بار كه او را ديده بود، گمان نمى كرد بيش از سه روز زنده بماند؛ اين داستان را فقيه عبداللَّه فرزند فقيه ابى بكر شنينى از پدرش برايم نقل كرد و از بيمارى تشنگى وى و درمانش با آب زمزم سخن گفت. اين اخبار همگى تأييدى بر درستى حديث پيش گفته درباره نوشيدن از آب زمزم به هر قصد (و نيل به مقصود) است.

هر چند اسناد آن، همچنان كه گفته شد، همگى صحيح است ليكن ابن جوزى اين حديث را به ناحق در كتاب «الموضوعات» (احاديث ساختگى) آورده است؛ حال آنكه همچنان كه گفته شد، حديثِ صحيح و حَسَن است. اين كارِ وى جاى تعجب دارد؛ زيرا او در كتاب «الأذكياء» با استناد به سفيان، داستانى را روايت كرده كه اين حديث در آن آمده و گفته است: اين حديث صحيح است (1) و هيچ توضيح و تفسير ديگرى هم نياورده است.

ميان اين حديث و حديث «بادمجان به هر نيت كه خورده شود به مقصود رساند» از نظر مسلّم بودن، برابرى وجود ندارد؛ زيرا حديث آب زمزم صحيح يا «حسن» است، ولى حديث بادمجان غيرصحيح و حتى آنچنان كه علامه بزرگ شمس الدين بن قيم جوزيه حنبلى گفته حديث ساختگى است.

استادمان حافظ نورالدين هيثمى نيز آن را ساختگى مى داند كه به گفته وى يكى از زنادقه آن را وضع كرد تا شريعت را مورد اهانت قرار دهد.

استادمان حافظ عراقى فرموده است: اينكه در ميان مردم و حتى بر زبان بسيارى از اهل علم و علما شهرت يافته كه حديث بادمجان، از حديث آب زمزم صحيح تر است، به


1- الاذكياء، ص 98

ص: 461

هيچ وجه درست نيست؛ حديث بادمجان هيچ اساسى ندارد تنها در ضمن حديثى در «مسند الفردوس» با اسنادى مبهم و غيرمعلوم آمده و هيچ ريشه اى در نوشته هاى اسلام ندارد. او يادآور شده كه مسند الفردوس پر از توهّمات است (نقل به اختصار).

در خبر ابن عكيك كه در اسناد آن افتادگى وجود دارد آمده است: از ويژگى هاى آب زمزم آن است كه تب را- به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله- برطرف مى گرداند. اين خبر در سُنَن نسائى از حديث ابن عباس آمده و در صحيح بخارى نيز با ترديد نقل شده است.

ديگر اينكه به گفته ضحّاك بن مزاحم، آب زمزم سر درد را برطرف مى سازد و ديگر اينكه در روز قيامت آب هاى شيرين بالا و پايين مى روند مگر آب زمزم. ضحاك نيز اين مطلب را آورده است.

ديگر اينكه به گفته استادمان امام بدرالدين بن صاحب مصرى، آب زمزم از نظر طبى و شرعى بر همه آنها برترى دارد؛ زيرا گفته است وزن آب زمزم را با آب چشمه اى در مكه مقايسه كردم؛ ديدم حدود يك چهارم (25 درصد) سنگين تر است. پس از آن از نظر طبى مورد مقايسه قرار دادم؛ متوجه شدم كه از همه آب هاى روى زمين از نظر طبى و شرعى برتر است.

از همين استادمان شيخ بدرالدين ابن صاحب، ابيات شعرى زيبا در فضيلت (آب) زمزم ديده ام كه بى مناسبت نيست آنها را در اينجا نقل كنم.

شفيت يا زمزم داء السقيم فانت أشفى ما تعاطى النديم

و كم رضيع لك أشواقه إليك بعد الشيب مثل الفطيم

و نيز تا آنجا كه اطلاع پيدا كرده ام اين ابيات هم آمده است:

يا زمزم الطيب في المخبر يا من علت غوراً علَى المشرب

رضيع اخلافك لا يشتهي فطامه إلّالدى (1)


1- در متن، اين كلمات مخدوش و ناخوانا است در نسخه ديگرى از همين كتاب «الّا الذي الكوثر» آمده است كه درست به نظر نمى آيد.

ص: 462

اين بيت هم درباره زمزم سروده شده است:

باللَّه قولوا لنيل مصر بأنّني عنه في غنى بزمزم العذب عندبيت مخلق الشرب الوفا

و نيز از جمله اشعار سروده شده در باره زمزم، ابيات زير است:

لزمزم نقع في الفؤآد وقوة يزيد على ماء الشباب لذي فتك

و زمزم فاقت كل ماء بطيبها ولو أنّ ماء النيل يجري على المسك

و ديگر اين كه آب زمزم در شب نيمه شعبان شيرين و گوارا مى شود. اين مطلب را ابن الحاج مالكى در «منسك» به نقل از شيخ مكى بن ابى طالب ذكر كرده است و متن سخنش چنين است: شيخ مكّى بن ابى طالب گويد: آب زمزم در شب نيمه شعبان شيرين و گوارا مى شود. اهل مكه مى گويند كه چشمه سلوان در آن شب، بدان مى پيوندد و براى گرفتن آب (از چاه زمزم) در آن شب پول هاى فراوان مى دهند و آن چنان ازدحامى مى شود كه جز بزرگان و اشراف، به آب دسترسى پيدا نمى كنند. مى گويد: من اين وضع را سه سال (به چشم خود) ديدم.

از ديگر ويژگى هاى آب زمزم آن است كه در شب نيمه شعبان هر سال، زياد مى شود به گونه اى كه، چاه زمزم لبريز از آب مى شود، ولى اين لبريزى را جز عارفان، نمى بينند و از جمله كسانى كه ديده اند شيخ ابوالحسن معروف به «كرباج» است.

بنا بر نوشته اى كه به خط جدّ پدرم، شريف ابوعبداللَّه فاسى به نقل از شيخ فخرالدين توزرى از شيخ على كرباج ديده ام، از فضيلت هاى چاه زمزم آن است كه نگاه كردن در آن (نور) چشم را جلا مى بخشد. اين را ضحاك بن مزاحم گفته است: نيز از فضائل زمزم آن است كه نگاه كردن در آن گناهان و خطاها را مى زدايد؛ زيرا ابوالحسن محمدبن مرزوق زعفرانى از شافعى ها در كتاب «الارشاد في المناسك» آورده است:

مستحب است كسى كه به (كنار) چاه زمزم مى آيد، در آن نگاه كند؛ زيرا نگاه كردن به آن عبادت است و گناهان و خطاها را مى زدايد. البته من اين كتاب را نديده ام؛ فرد

ص: 463

مورد اعتمادى اين مطلب را از آن، برايم نقل كرده و يادآور شده كه خود، اين كتاب را به خط يكى از حفّاظ الحديث- كه مورد اعتماد است- ديده است.

همچنين در حديث مرسلى از پيامبر صلى الله عليه و آله به روايت فاكهى، نزديك به چنين مطلبى آمده است. او گويد: اسحاق بن ابراهيم طبرى از بقيةبن وليد، از ثور، از مكحول نقل كرده كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: نگاه كردن به زمزم عبادت است و گناهان را مى بخشايد.

ديگر اينكه هركس سه مشت از آب زمزم بر سر بريزد، هرگز خوار نخواهد شد. اين را فاكهى آورده و گفته است: قريش بن بشير تميمى از ابراهيم بن بشير، از محمدبن حرب، از گوينده نقل كرده كه در سرزمين روم به اسارت در آمد و او را نزد پادشاه بردند. پادشاه به وى گفت: ازكدام ديار آمده اى؟ پاسخ داد: اهل مكه ام. پرسيد: آيا درمكه «هزمة جبريل» را مى شناسى؟ گفت: آرى. پرسيد: هيچ مى دانى كه در آن بركه اى هم وجود دارد؟ گفت: آرى. پرسيد: آيا جز اين، نام ديگرى نيز دارد؟ گفت: آرى، امروزه آن را «زمزم» مى نامند. مى گويد: از بركات آن ياد كرد و گفت: اما تو اين را نگفتى و ما در كتاب هاى خود داريم كه اگر كسى سه مشت از آب آن را بر سر خود بريزد، هرگز خوار نخواهد شد.

در آداب نوشيدن آب زمزم

مستحب است كه كسى كه آب زمزم مى نوشد، رو به قبله بايستد و نام خداى را بر زبان آورد و سه بار نفس بكشد و در آن خيره شود و خداى را سپاس گويد و همان دعايى را كه ابن عباس به هنگام نوشيدن آب زمزم بر زبان مى آورد، تكرار كند؛ زيرا در مستدرك حاكم در حديث پيش گفته از ابن عباس آمده است كه وقتى ابن عباس از آب زمزم مى نوشيد، مى گفت: «أللَّهُمَّ إنِّي أَسْأَلُكَ عِلْماً نافِعاً وَ رِزْقاً واسعاً وَشِفاءً مِنْ كُلِّ داءٍ». (1)

و تنها به همين دعا نيز بسنده نكند و در دعاى خود آنچه از امر آخرت دوست داشت، بخواهد و از خواست هاى گناه آلود خوددارى ورزد.


1- المستدرك على الصحيحين، ج 1، ص 473

ص: 464

حكم تطهير با آب زمزم

حكم تطهير با اين آب، بنا به گفته ماوردى در «حاوى» و نووى در «شرح المهذّب» به اجماع، صحيح است و بهتر است از پاك كردن نجاست با اين آب- به ويژه با وجود آب ديگر- و بخصوص هنگام قضاى حاجت، خوددارى كرد؛ چراكه گفته اند: در اين صورت باعث بواسير مى گردد. نيزگفته شده، كسى كه چنين كرد دچاراين بيمارى شد.

محبّ طبرى بر حرمت از بين بردن نجاست با اين آب تأكيد دارد، هر چند معتقد است، در صورت انجام اين كار، طهارت، حاصل مى شود. همچنين اين نظر را از سخن ماوردى برگرفته است و شيخ كمال الدين نشايى در كتاب «جامع المختصر و شرحه» نيز با استفاده از سخن ماوردى، در اين حرمت با محبّ طبرى هم نظر است.

ابن شعبان از دوستان مالكىِ ما، نظرى سازگار با گفته ماوردى در منع تطهير با آب زمزم دارد و مى گويد: مُرده و نجاست را نبايد با آب زمزم شست. گفته ابن حبيب از مالكى ها نيز حاكى از استحباب وضو با آب زمزم است. در مذهب شافعى نيز وضو و غسل با آب زمزم مستحب است و خبرى است از احمدبن حنبل كه كسى وضو با آب زمزم را مكروه ندانسته است.

فاكهى گويد: مردم مكه مردگان خود را پس از غسل و تميز كردن، براى تبرّك با آب زمزم مى شويند و گفته است كه اسماء دختر ابوبكر، پسرش عبداللَّه بن زبير را با آب زمزم شست.

بردن آب زمزم به جاهاى ديگر

بردن آب زمزم به اتفاق مذاهب چهارگانه جايز و حتى از نظر مالكى ها و شافعى ها، مستحب است. شافعى ها كه انتقال سنگ حرم مكه را جايز نمى دانند، ولى انتقال و جابه جايى آب زمزم را جايز مى شمارند. فرق اين دو در آن است كه آب از ميان رفتنى و بى بازگشت است. اين تفاوت را شافعى بيان كرده و بيهقى از قول وى باز گفته است. پايه استدلال در جواز انتقال آب زمزم، روايتى است كه در جامع ترمذى از عايشه نقل شده

ص: 465

است مبنى بر اينكه او در ظرف هاى شيشه اى از آب زمزم برداشت و همراه خود برد و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله از آب زمزم در خيك و مشك برمى داشت و روى بيماران مى ريخت و به آنان مى نوشانيد. اين روايت در «شعب الإيمان» بيهقى و در «سنن» وى آمده و گفته است: ابوعيسى گفت: اين حديث «حسن» و غريب است و جز از اين راه، به ما نرسيده است.

روايتى كه از ابن عباس رسيده نيز دليلى بر اين امر است. مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از سهيل بن عمرو خواست كه از آب زمزم به او هديه دهد. طبرانى اين روايت را آورده و در سلسله اسناد وى، رجال ثقه اى وجود دارد و در تاريخ ازرقى روايت به اين صورت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از سهيل خواست در ارسال آن (يعنى آب زمزم)، شتاب كند و او براى پيامبر صلى الله عليه و آله دو قمقمه (از آب زمزم) فرستاد. (1)

سقّاخانه عباس بن عبدالمطلب

اين سقاخانه در حال حاضر، خانه مربعى است كه روى آن را گنبد بزرگ سرتاسرى پوشانده است. اين گنبد، آجرى و آهك اندود است و در پايين ديوارهاى آن به استثناى ديواره جنوبى، در هر سمت دو پنجره آهنى مشرف به مسجدالحرام وجود دارد. در سمت شمالى آن نيز از بيرون، دو حوض جداگانه سنگى است كه درِ اين سقاخانه، بين آنها است.

در اين جايگاه، بركه بزرگى وجود دارد كه از چاه زمزم پر مى شود، اين آب از طريق تخته بلندى كه به شكل ناودان ساخته شده از چاه وارد اين بركه مى شود؛ اين تخته به ديوار شرقى جايگاه زمزم متصل است و آب از روى آن به ديوار مزبور و از آنجا به كانال زيرزمينى وارد مى شود از راه فواره اى كه در وسط بركه وجود دارد، به آن بريزد.

گنبد روى سقّاخانه، آخرين بار در سال 807 مرمّت و بازسازى شد. دليل مرّمت آن


1- اخبار مكه، ج 2، ص 50

ص: 466

نيز خورده شدن چوب هاى سقف آن به وسيله موريانه ها در همين سال بود. در اصلِ اين كتاب، مطالبى درباره بناى اين مكان آورده ايم. آنچه ازرقى درباره ويژگى اين سقاخانه آورده با آنچه ما گفتيم، مغايرت دارد، از اين رو از نقل آن در اينجا منصرف شديم.

ازرقى اندازه فاصله ميان اين سقاخانه تا حجرالأسود و نيز تا ديوارهاى مسجد را يادآور شده و مى گويد: از ركن حجرالأسود تا سقاخانه عباس، كه محل آب نوشيدن است، 95 ذرع و از وسط سقاخانه تا ديوار باب المسعى در مسجدالحرام، يكصد ذرع و از وسط سقاخانه تا ديوارى كه باب بنى جمح در آن قرار دارد، 291 ذرع و از وسط سقاخانه تا ديوار كنار دره، 85 ذرع است. (1) ما خود فاصله ميان اين سقاخانه تا حجرالأسود را اندازه گرفتيم كه 5/ 80 ذرع آهنى گرديد. اين فاصله از حجرالأسود تا وسط ديوار غربى سقاخانه را- به طرف يمانى زمزم- در برگرفت.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 105- 104

ص: 467

باب بيست و يكم: اماكن متبركه مكه معظمه

مساجد مكّه

اين اماكن، شامل مساجد، خانه ها، كوه ها، و قبرهاست كه البته تعداد مساجد از بقيه اماكن بيشتر است. گر چه برخى از اين مساجد به نام مولَد (محل تولّد) و برخى ديگر به نام دار (خانه) شهرت دارد. كه بدانها اشاره خواهيم كرد، ليكن آنچه در اينجا مورد نظر است، جاهايى است كه در مسجدالحرام شهرت يافته است.

* از جمله، مسجدى است نزديك به كشتارگاه بزرگ، در سمت راست بالاى آن به طرف شيب، رو به مكه و در سمت چپ در طرف سربالايىِ آن. گفته مى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله نمازمغرب را درآنجا خوانده است واين نكته بر دو سنگ نبشته، قيد شده است؛ يكى به خطّ عبدالرحمان بن ابى حرمى است و در آن آمده است كه اين مسجد در رجب سال 588 مرمّت شد و در سنگ نبشته ديگرى آمده است كه در سال 647 مرمّت گرديد.

طول اين مسجد از ديوارى كه درآن در قرار دارد تا ديوار روبه رويى، يك ربع كمتر از هفت ذرع آهنى است كه در اندازه گيرىِ پارچه در ديار مصر و مكه به كار مى رود. عرض آن پنج ذرع و يك هشتم، شامل فاصله ديوارى كه محراب در آن قرار داد تا ديوار روبه رويى است. اين اندازه گيرى ها با حضور خودم صورت گرفت. ميان درِ اين مسجد و ديوار باب بنى شيبه (يكى از درهاى مسجدالحرام) مقدار 510 و نيم ذرع دستى است كه پيشتر بدان اشاره شد و اين فاصله به ذرع آهنى، 446 ذرع و پنج هشتم و

ص: 468

يك شانزدهم ذرع است كه اين اندازه گيرى نيز در حضورم صورت گرفت.

برخى از مورّخان معاصر برآنند اين مسجد همان مسجدى است كه ازرقى از آن ياد كرد كه جايگاه قرن مسقله (1) و محلّ تجمع گوسفندان بوده وگفته اند: مردم در روز فتح مكه در اين مسجد باپيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كردند. اين گمان، نادرست است؛ زيراكوهى كه اين مسجد درآن است، مشرف به مروه است و به گفته ازرقى «جبل الديلمى» نام دارد و در بخش بالايى مكه شامى (درسمت ركن شامى) واقع شده است؛ حال آنكه «قرن مسقله» اى كه ازرقى بدان اشاره كرده، در بخش بالايى مكه يمانى قرار دارد. متن سخن او در اخبار مربوط به اين سمت، از اين قرار است:

«قرن مسقله» جايى است كه قسمتى از آن در بالاى مكه، در پشت دار سَمُرَه در محلّ تجمع گوسفندان، ميان شعب ابن عامر و كناره خانه رابغه، واقع شده است. (2) شعب ابن عامر نيز همانى است كه عوام امروزه به آن «شعب عامر» مى گويند كه در بالاى مكه در سمت يمانىِ آن واقع است و ميان اين دو جا، فاصله زيادى است.

* و ديگر، مسجدى است بالاى آن، كه بدان «مسجدالرّايه» مى گويند و محبّ طبرى در «القرى» چنين شناسانده كه آن مسجدى است كه طبق بيان ازرقى گفته مى شود پيامبر صلى الله عليه و آله در آن نماز خوانده است و هم او گويد: عبداللَّه بن عباس بن محمدبن على بن عبداللَّه بن عباس اين مسجد را بنا كرد. در اين مسجد، در حال حاضر دو لوح وجود دارد كه يكى از آنها به خط كوفى، ولى خواناست و در ديگرى آمده است كه: معتصم عباسى (3) در شعبان سال 604 دستورِ بناى آن را صادر كرد و در اوايل سال 801 امير قطلبك حسامى منجكى (4) بناى كنونى آن را مورد بازسازى و مرمّت قرار داد. طول اين مسجد از


1- نام مردى است كه در جاهليت در آن ساكن بود.
2- همان، ج 2، ص 270
3- او آخرين خليفه عباسى در عراق بود كه در سال 640 به خلافت رسيد و در 656 مغولان او را كشتند.
4- وى از اعيان امراى دولت ظاهريه برقوق بود كه در سال 802 ه. در ينبوع وفات يافت. نك: «الضوءاللامع»، ج 6، ص 224، شماره 749

ص: 469

داخل شانزده ذرع آهنى است و شامل فاصله ديوارى كه در در آن قرار دارد تا ديوار روبروى آن مى شود. عرض آن نيز پنج ذرع و دو سوم ذرع از ديوار محراب تا ديوار روبه رويى آن است. اندازه گيرى اين مسجد نيز در حضور من انجام گرفت. ميان درِ اين مسجد تا ديوار باب بنى شيبه (يكى از دروازه هاى مسجدالحرام) 724 ذرع آهنى است كه به ذرع دستى، بالغ بر 1056 ذرع مى شود؛ اين اندازه گيرى نيز در حضور من صورت گرفت.

* از ديگر مساجد، مسجدى در سوق الليل، نزديك محلّ تولد پيامبر صلى الله عليه و آله است كه بدان «مختبأ» مى گويند و مردم در روزِ دوازدهم ربيع الأول هر سال (روز تولّد پيامبر صلى الله عليه و آله به روايت اهل سنت) آن را زيارت مى كنند. نديده ام كه كسى از اين مسجد ياد كرده باشد و درباره آن نيز چيزى نيافتم. طول اين مسجد از وسط ديوار تا وسط ديوارى كه محراب در آن است، يك سوم كمتر از هشت ذرع مى باشد و عرض آن هفت ذرع و يك سوم به ذرع آهنى است. اين اندازه گيرى ها در حضور من صورت گرفت.

* مسجد ديگرى در پايين مكه است كه به ابوبكر نسبت داده مى شود و مى گويند اين مسجد از خانه اوست و از همانجا به مدينه مهاجرت كرد.

ابن جبير از اين مسجد ياد كرده (1) و در اصلِ اين كتاب، سخن او را همراه با مطالب اندكى درباره اين مكان آورده ايم. اين همان جايى است كه به «حجاريه» شهرت دارد و در پايين مكه در نزديكى باب الماجن واقع است.

* چند مسجد نيز در خارج از مكه، در قسمت بالايى آن است؛ از جمله مسجدى است كه به آن «مسجدالإجابه» مى گويند و در سمت چپ به طرف منا، درگردنه اى نزديك راه كوهستانى «اذاخر» قرار دارد و همان مسجد مشهورى است كه مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله در آن نماز خوانده است. ازرقى از آن ياد كرده و اندكى نيز درباره گردنه اى كه مسجد در آن قرار دارد، سخن گفته است؛ او در روايتى كه سندش به خودش مى رسد، آورده است: گردنه (شعب آل قنفذ) همان گردنه اى است كه خانه آل خلف بن عبد ربّه بن


1- رحلة ابن جبير، ص 93

ص: 470

سايب در آن است و روبه روى ساختمان محمدبن سليمان واقع شده. اين گردنه را «شعب اللام» مى گويند كه همان قنفذبن زهير از بنى اسدبن خزيمه است و اين همان گردنه اى است كه وقتى از مكه به سوى منا مى رويد، در طرف چپ شما بالاى ديوار «خرمان» واقع است و در حال حاضر، «دارالخلعيين» بنى مخزوم در آنجا قرار دارد. در اين گردنه مسجدى است كه مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله در آن نماز گزارد و امروز حضرمى ها در موسم حج وارد آن مى شوند. (1) اين مسجد در حال حاضر بسيار خراب است و جز ديوار سمت قبله، همه ديوارهاى آن افتاده است و سنگى در آنجا وجود دارد كه روى آن نوشته شده: اين «مسجدالاجابه» است و عبداللَّه بن محمد در سال 720 آن را بازسازى كرد. من اين عبداللَّه بن محمد را نشناختم. طول اين مسجد از ديوار محراب تا ديوار روبه روى آن، هجده ذرع آهنى است و عرض آن نيز به همين اندازه است و در حضور خودم اندازه گرفته شد. بسيارى از مردم در پِگاه نخستين شنبه ماه ذى قعده هر سال به اينجا مى آيند. البته علت اين كه در چنين روزى به زيارت اينجا مى آيند، بر من روشن نشد.

* از ديگر مساجد، مسجدى است كه به آن «مسجدالبيعه» مى گويند. مراد همان بيعتى است كه به گفته دانايان انصار، در حضور عموى پيامبر صلى الله عليه و آله، عباس بن عبدالمطلب با وى بيعت كردند. (2) اين مسجد در نزديكى عقبه و اندكى پشت عقبه به طرف مكه در گردنه اى است كه در سمت راست راه منا قرار دارد. در اين مسجد دو سنگ نوشته هست كه در يكى مطلبى است به اين مفهوم: عبداللَّه اميرالمؤمنين كه خداى بزرگش بداراد!- دستور بنيان اين مسجد (مسجدالبيعه) را داده است كه نخستين بيعت با رسول خدا صلى الله عليه و آله در حضور عباس بن عبدالمطلب، در آن انجام گرفت و بر سنگ نوشته دوم، مسجد البيعه شناسانده شده و اينكه در سال 144 ساخته شده است. اميرالمؤمنينِ ياد شده، ابوجعفر


1- اخبار مكه، ج 2، ص 287- 286
2- اين همان بيعتى است كه به «بيعت عقبه دوم» مشهور شد و علت مستقيم هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است. نك: تاريخ طبرى، ج 2، ص 361

ص: 471

منصور عباسى است. مستنصر عباسى (1) نيز طبق سنگ نوشته اى كه در اطراف اين مسجد بر اثر خرابى آن افتاده بود، آن را در سال 629 مورد مرمت قرار داد. ازرقى نيز از اين مسجد ياد كرده است. (2) وى چيزى از مرمّت و بازسازى آن از سوى المنصور، نگفته است. اين مسجد داراى دو رواق است كه بر هر يك سه گنبد بر چهار طاق قوسى، قرار گرفته است. پشت اين رواق ها، ميدانگاهى نيز وجود دارد. در سمت شامى اين مسجد دو در و دو در نيز در سمت يمانى است. طول رواق پيش گفته از سمت شامى تا يمانى 23 ذرع و عرض آن 14 ذرع است. رواق دوّمى نيز به اندازه رواق اول است. طول ميدانگاه از ديوار شامى تا ديوار يمانىِ آن 24 ذرع و نيم و عرض آن 23 ذرع و نيم است. طول مسجد نيز از محراب تا انتهاى ميدانگاه 38 و يك ششم ذرع است. در همه اين موارد، ذرع مورد استفاده، ذرع آهنى است. هر رواق تعدادى سه درِ ورودى دارد. در حال حاضر بخش اعظم اين مسجد خراب شده است. اندازه گيرى هاى گفته شده در حضور اين جانب انجام گرفت.

* مسجد ديگر، مسجدى است در منا، در خانه معروف به «دارالمنحر» ميان جمره اول و جمره ميانى در سمت راست، سر بالايى عرفه است. اين مسجد آن گونه كه گفته مى شود، منتسب به پيامبر صلى الله عليه و آله است؛ زيرا سنگ نوشته اى در آن است با اين عبارت:

«اين مسجد سيدالأوّلين والآخرين است كه در آن نماز ظهر گزارد و قربانى خود را سربريد»

نيز آمده است كه ملك قطب الدين ابوبكربن ملك منصور عمربن على، حاكم يمن دستور بازسازى آن را، پس از ديدارى كه در سال 645 از آن داشت، صادر كرد. در سمت قبله اين مسجد، دو در وجود دارد. پشت آن نيز ميدانگاهى هست. اين مسجد در جهت شرقى، ديوارى ندارد و داراى چهار در: يكى در طرف شامى، يكى در سمت


1- وى پس از شانزده سال خلافت در سال 640 وفات يافت.
2- اخبار مكه، ج 2، ص 201

ص: 472

يمانى و دو در نيز در طرف ديوار قبله آن است كه يكى سمت راست و ديگرى سمت چپ محراب قرار دارد. طول اين مسجد از محراب تا انتهاى آن، هشت ذرع و عرض آن هفت ذرع آهنى است كه با حضور خودم اندازه گيرى شد.

* و از آنها است مسجدالكبش (گوسفند)، كه به آن مسجدالكبش منا مى گويند و در سمت چپ راه عرفه است. در منا مسجد مشهورى است و گوسفند مورد نظر همان گوسفندى است كه خداوند متعال آن را به جاى پيامبرش، حضرت اسماعيل فرزند حضرت ابراهيم و يا اسحاق فرزند ابراهيم، زمانى كه پدر قصد بريدن سر فرزند را داشت، براى او فرستاد.

در تاريخ ازرقى درباره اين مكان، مطلب ديگرى هم افزوده شده است (1) و در آن دو مورد، فرزندى كه قرار بود سر بريده شود، دو نظر آورده شد و از جمله گفته است:

محبّ طبرى مى گويد: احتمال بيشتر آن است كه اسحاق بوده است.

فاكهى نيز مطلبى ذكر كرده كه نشان مى دهد اين گوسفند، در جاى ديگرى سر بريده شده است؛ زيرا حديثى درباره داستان ذبح اسماعيل از سوى ابراهيم عليه السلام با سند خود از حضرت على بن ابى طالب]« [آورده است كه فرمود: در اينجا بر وى گوسفندى از «ثبير» فرود آمد. ناگزير به كوه رفت و پس از آن گوسفند را آورد و در فاصله دو جمره، سر بريد. اين خبر را در باب بيست و ششم همين كتاب خواهيم آورد. محبّ طبرى نيز مطلبى در تأييد آن دارد و ما محل سر بريدن ميان دو جمره را نشان خواهيم داد؛ زيرا از ابوذر هروى خبرى نقل شده كه مى گويد: از ابن عباس روايت است كه گفت:

پيامبرخدا صلى الله عليه و آله در محل سر بريدن گوسفند از سوى ابراهيم، (قربانى خود را) سر بريد، شما نيز همانجا اين كار را بكنيد، اين همان محلى است كه امروزه خلفا در آن قربانى را سر مى برند. در مَثَل نيز مى گويند اينجا يك قربانگاه و همه منا نيز يك قربانگاه است.

ابن عباس گويد درباره همين محل است كه يهوديان مى گويند: قربانى اسحاق است، ولى آنها دروغ مى گويند، قربانى اسماعيل است. اين روايت را ابوداود آورده


1- اخبار مكه، ج 2، ص 175

ص: 473

است. آنگاه خود او از ابن عباس نقل مى كند كه گفت: صخره اى كه در منا پاى «ثبير» وجود دارد، همان صخره اى است كه گوسفند قربانى اسماعيل يا اسحاق، بر آن سر بريده شد. (پايان نقل قول به اختصار).

سپس مى افزايد: اين روايت را ابوسعيد در «شرف النبوّه» آورده و پس از آن گفته است: ميان اين دو حديث تضاد هست؛ زيرا حديث ابوسعيد حكايت از آن دارد كه مكان ذبح ابراهيم، پاى ثبير بوده، ولى حديث ابوذر مى گويد كه (مكان سر بريدن قربانى ابراهيم) همان محل فعلى سر بريدن قربانى خلفاست كه در دامنه كوه روبه روى آن است.

اين محل سر بريدن همان جايى است كه به «دارالمنحر» در منا ميان جمره اولى و وسطى در نزديكى مسجدى كه پيشتر از آن ياد كرديم، شهرت دارد. مردم نيز آن را به همين نام مى شناسند و حاكم يمن نيز قربانى خود را در اينجا، سر مى برد، مسجد معروف به مسجد كبش دارى سه رواق بدون سقف است كه در هر كدام از دو رواق جلويى، دو طاق قوسى (ديوارى) وجود دارد و داراى پنج در است. دو در بر ديوار قبله در سمت چپ و راست محراب و دو در نيز در انتهاى ديوارهاى شرقى و غربى آن است و پنجمى نيز در واقع دريچه اى در ديوار انتهايى آن است. در رواق ميانى دو در وجود دارد كه از آنها وارد رواق جلويى مى شوند. در انتهاى اين رواق، نزديكِ درِ طرف مشرق آن، حفره كوچكى است كه سنگى بنا شده در ديوار در آن قرار دارد كه گفته مى شود ردّ پاى گوسفندى است كه قربانى فرزند ابراهيم عليه السلام شد. طول اين مسجد از انتها تا ديوار قبله آن، نوزده ذرع و ربع و عرض آن سيزده ذرع و يك ششم به ذرع آهنى است. در حال حاضر بيشتر اين مسجد، مخروبه است. دو رواق جلويى آن داراى سه گنبد بوده كه همگى افتاده اند. اندازه گيرى ابعاد آن در حضور خودم صورت گرفت.

* ديگر مسجد، مسجدِ خِيف در منا است كه مسجد بزرگى است و بنا به احاديث و اخبارى كه وارد شده، بسيار بافضيلت است؛ از جمله اين احاديث، موردى است كه در «معجم الأوسط طبرانى» از حديث ابوهريره روايت شده است كه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: جز به قصد سه مسجد كمر سفر مبند: مسجد خِيف، مسجدالحرام و همين

ص: 474

مسجد من. اسناد اين حديث ضعيف است و آن را تنها براى بيان همين نكته عجيب نقل كرديم. از ديگر اخبار، روايتى در «معجم الكبير طبرانى» از حديث ابن عباس است كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود در مسجد خيف تعداد هفتاد پيامبر؛ از جمله حضرت موسى عليه السلام نماز گزاردند. (1) اين روايت در تاريخ ازرقى آمده است. (2) از مجاهد نيز روايت شده كه در مسجد خِيف 75 پيامبر نماز گزاردند. در مسندالبزّار از حديث عبداللَّه بن عمروبن عاص روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: در مسجد خِيف قبر هفتاد پيامبر وجود دارد. رجال اين حديث همه موثق هستند، فاكهى در اين مورد روايتى با اسناد به عروةبن زبير آورده كه مى گويد: حضرت آدم عليه السلام پس از نماز جبرئيل پاى در كعبه به روى در مسجد خيف به خاك سپرده شد.

استحباب زيارت مسجد خيف در روزهاى شنبه

ازرقى با سندى كه به خودش مى رسد، آورده است: جدّم ازعبدالمجيد، از ابن جُرَيج از عطا برايم حديث كرد كه: از ابوهريره شنيدم كه مى گفت: اگر از اهل مكه بودم هر شنبه به مسجد خيف مى آمدم. (3) «جنيدى» گويد: محمدبن يوسف، از ابوقرّه نقل كرده كه گفت: ابن جُرَيج از عطا نقل كرده كه او شنيده است: ابوهريره مى گفت: اگر از اهالى مكه بودم، هيچ شنبه اى را سپرى نمى كردم مگر آنكه به مسجد خيف بيايم و دو ركعت نماز در آن بخوانم.

محلّ نماز گزاردن پيامبر صلى الله عليه و آله در مسجد خِيف

همچنين با اسناد به ابن جُرَيج، از اسماعيل بن اميّه نقل شده كه خالدبن مضرّس به وى خبر داد كه او بزرگانى از انصار را ديده است كه در برابر مناره و در نزديكى آن، دنبال


1- المعجم الكبير، ج 11، صص 453- 452، شماره 12283
2- اخبار مكه، ج 2، ص 174
3- همان، ج 2، ص 174

ص: 475

جاى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله بوده اند و ازرقى با سندى كه به خودش مى رسد، چنين آورده است:

جدّم گفت سنگ هايى كه در نزديكى مناره هستند جايگاه نماز پيامبر صلى الله عليه و آله است و مردم و علما از آن هنگام در همانجا نماز مى گزارند. (1)

ويژگى كنونى مسجد خِيف و ابعاد آن

ازرقى اندازه ابعاد مسجد خيف را به ذرع دستى و نيز ويژگى هاى آن را در زمان خود ذكر كرده است (2) و ما اينك آن را همراه با اندازه ابعاد آن، پس از ازرقى به ذرع دستى و نيز اخبار نوسازى و عمارت آن را در اصل اين كتاب آورده ايم و در اينجا تنها به ذكر ويژگى فعلى و اندازه هاى آن به ذرع آهنى بسنده مى كنيم؛ زيرا ويژگى فعلى آن گوياى اخبار مربوط به بنا و بازسازى آن است.

ويژگى كنونى مسجد خِيف

اين مسجد به شكل مربع بزرگى است كه در طرف قبله، چهار محراب، علاوه بر محرابِ بزرگ آن وجود دارد. سه محراب در چپ اين محراب بزرگ و يك محراب در سمت راست آن واقع است. منبر اين مسجد، پلّكانى و بلند است. در جلوى اين مسجد چهار رواق سقف دار آجرىِ آهك اندود وجود دارد. رواق ديگر نيز در كنار ديوارى است كه بر جاده اصلى واقع است و سقف ندارد. درِ بزرگ اين مسجد در وسط همين ديوار واقع است. درِ بزرگ ديگرى نيز در ديوار انتهايى آن به طرف عرفات وجود دارد.

در ديوار آن كنار كوه، دو پنجره است و در وسط آن مناره مربع شكلى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در پاى آن نماز گزارده است و در محوّطه اى سنگى، پاى اين مناره محراب كوچكى هست. در فاصله طول مسجد ميان درِ بزرگ و مناره آن سقاخانه بزرگى است كه به صورت طاقى (كمانى) در زمين و روى ستون هايى قرار دارد. اين سقاخانه پنج در دارد و


1- اخبار مكه، ج 2، ص 174
2- همان، ج 2، ص 181

ص: 476

مردم از آن آب مى نوشند. در سمت راست قبله از بيرون، از رواق ها، پلكان چسبيده به رواق در كناره راه است و از آن به روى سقف رواق هاى ياد شده مى روند. ديوارهاى مسجد بلند و داراى كنگره است. بر درِ بزرگ مسجد مجسمه هاى بلندى وجود داشته كه بيشتر آنها افتاده است و نيز بخشى از ديواره مسجد، در فاصله در بزرگ و قبله است و نيز گنبد بزرگى كه روى محراب قرار داشته، همراه با قسمتى از ميانه ديوار قبله آن افتاده است.

ابعاد و اندازه هاى مسجد خيف

طول وسط ديوار قبله تا انتهاى آن، 210 ذرع و عرض آن از ديوارى كه دروازه بزرگ در آن واقع است تا ديوار روبه رويىِ كنار كوه، 5/ 199 ذرع و ارتفاع ديوار قبله آن از داخل يازده ذرع و از خارج نوزده و نيم ذرع و ارتفاع ديوار كنار كوه آن از داخل هفت ذرع و دو سوم و ارتفاع ديوار كناره جاده آن از داخل مسجد شش ذرع و ربع و از خارج هشت ذرع و دو سوم و ارتفاع درِ بزرگ مسجد هفت ذرع و يك ششم و عرض اين در يك ششم كمتر از چهار ذرع و ارتفاع آستانه اين در از بيرون نيم ذرع و ارتفاع درِ پشتى آن چهار ذرع و ربع و عرض آن دو ذرع است.

تعداد رواق هاى مسجد خيف

تعداد رواق هاى مسجد خيف (1)

اندازه طول رواق هاى جلويى، از روبه روى قبله تا انتهاى آنها، در سمت صحن، 31 ذرع و طول هر رواق از ديوار كنار جاده تا ديوار كنار كوه، 35 ذرع و دو سوم و عرض آن هفت ذرع و نيم است؛ به استثناى عرض رواق كنار صحن مسجد كه هفت ذرع است طول رواق چسبيده به ديوار كنار جاده از ديوار قبله تا درِ بزرگ مسجد، هفتاد ذرع و يك ششم ذرع و عرض آن هفت ذرع و نيم و طول ابعاد ديگرِ آن، از درِ بزرگ مسجد تا


1- اين تيتر، با توجه به نوع عنوان هاى اين كتاب، دقيق نيست، چون نه به تعداد رواق ها بلكه به اندازه ها و ابعاد آنها اشاره شده است.. م.

ص: 477

انتهاى آن، 140 ذرع و يك ششم و عرض آن 7 ذرع و ربع است و در هر يك از دو طرف رواق سه پنجره قرار دارد كه دو تاى آنها به هم چسبيده و ديگرى جدا در كنار درِ بزرگ مسجد واقع است.

شمار ستون ها، ويژگى ها و اندازه هاى داخلى مسجد

شمار اين ستون ها هشتاد و چهار عدد است كه در چهار رديف و هر رديف شامل 21 ستون سنگى است كه با گچ (روى هم) چيده شده است. فاصله ميان هر دو ستون در يك رديف، پنج ذرع و يك سوم و در برخى موارد اندكى بيشتر است.

تعداد طاق هاى قوسى

تعداد طاق هاى قوسى، در رواق هاى پيش گفته، 168 طاق؛ يعنى در هر رواق 22 در عرض و در هر رديف 22 طاق در طول آن وجود دارد.

ابعاد مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر مناره

اندازه طول آن از ديوار مناره قبله تا دورترين محراب، 5/ 23 ذرع و يك هشتم ذرع است و عرض آن؛ يعنى فاصله راست تا چپ مصلّا 24 ذرع و يك چهارم است و فرجه محراب اين مسجد هشت ذرع و يك هشتم است و طول محراب در جهت قبله دو ذرع و نيم است و فاصله ميان اين محراب تا لبه صحن مسجد، در كنار قبله نيز 85 ذرع است.

تعداد كنگره هاى داخلى و خارجى مسجد

كنگره هاى بيرونى بر ديوار انتهايى، 76 عدد، بر ديوار كناره جاده سمت انتهاى مسجد تا درِ بزرگ آن، 72 عدد كه سه تاى آنها ويران شده است و تمام كنگره هاى روى اين ديوار بيش از بيست عدد است؛ زيرا بيشتر كنگره هاى كنارِ در ويران شده است. بر

ص: 478

ديوار كنار كوه، 96 كنگره است كه شش تاى آنها ويران شده و در مورد كنگره هاى داخلى مسجد بر رواق انتهايى از ميان چهار رواق صحن مسجد، 103 كنگره؛ از جمله 72 كنگره از انتهاى مسجد تا درِ بزرگ آن 33 كنگره تا ديوار قبله آن است.

اندازه، ويژگى و تعداد مناره ها و فاصله آن تا نواحى مختلف مسجد

طول اين مناره در مسجد، 21 ذرع و يك هشتم و اندازه ضلع مربع آن از سمت قبله، قيراطى كمتر از 6 ذرع و از سمت پشت نيز به همين اندازه است. از طرف كوه تا درِ اين مناره، دو قيراط كمتر از 6 ذرع و نيم و فاصله آن از سمت درِ بزرگ مسجد نيز همين اندازه است.

در اين مناره، تعداد يازده پنجره وجود دارد كه در سه طرف، سه پنجره است، اما در ضلع طرف پشت مسجد تنها دو پنجره وجود دارد. اين مناره 64 پله دارد و ميان آن تا ديوار كنار كوه مسجد، هشتاد ذرع و ربع فاصله است و تا رواق چسبيده به ديوار كناره جاده مسجد، 88 ذرع و ربع است و ميان آن تا ديوار عقبى مسجد، 97 ذرع و نيم فاصله است. پيش از اين نيز فاصله آن تا طرف صحن مسجد كنار قبله و نيز فاصله آن تا ديوار قبله بيان گرديد.

ابعاد سقاخانه

طول اين سقاخانه 39 ذرع و ربع است و فاصله آن تا روبه روى مناره، يك هشتم كمتر از 53 ذرع است و تا آستانه درِ بزرگ مسجد، 42 ذرع و يك ششم فاصله دارد، تمام اندازه هايى كه بيان شده در حضورِ خودم انجام گرفت.

اما در مورد بنا و عمارت اين مكان پس از ازرقى، (بايد گفت كه) بسيارى از اخبار آن، بر ما پوشيده مانده است؛ چرا كه پيشينيان آن را ثبت نكرده اند؛ از جمله موارد عمارت اين مكان بعد از ازرقى، به گمان من عمارتى است كه در زمان خليفه معتمد احمدبن متوكل عباسى در سال 256 صورت گرفته است و نيز از جمله موارد قطعى اين كه

ص: 479

وزير الجواد اصفهانى و مادر خليفه الناصر لدين اللَّه عباسى نيز آن را بازسازى و مرمت كرده اند و نام اين يك بر درِ بزرگ آن نوشته شده است. ملك مظفر حاكم يمن نيز در سال 674 قسمت هاى ويران شده و افتاده آن را بازسازى و مرمت كرد و در همين سال دستور بناى مناره فعلى آن را صادر نمود كه نام وى هنوز هم بر لوحى در اين مناره وجود دارد. اين كه احمدبن عمر معروف به ابن مرجانى، تاجى دمشقى نيز زمانى كه در سال 720 ساكن مكه بوده است، مبلغ بيش از بيست هزار درهم خرج مرمت و بازسازى آن كرد و بعد از آن نيز قسمت هاى خراب شده آن- چه در دوره ما و چه پيش از آن- مورد اصلاح و مرمت قرار گرفته است. در اين زمان بخش هاى زيادى از آن خراب شده كه البته بسيارى از اين خرابى ها و ويرانى ها با بازسازى در سال 820 برطرف شد. بانىِ اين بازسازى ها را نشناختم، ولى (مى دانم كه) متولّى اين كار شيخ على بغدادى، شيخِ كاروانسراى موالينا در محله فرحان مكه است. درِ بزرگ آن كه در كنار جاده اصلى به عرفه و مكه قرار داشت، تنگ شد كه اگر چنين نمى شد بهتر بود؛ زيرا در ايام حج، گشادگى و وسعت آن بهتر بود. (1)* از جمله، مسجدى است كه عايشه امّ المومنين پس از به جا آوردن حج در حجةالوداع از آن براى عمره محرم شد. اين مسجد در تنعيم قرار دارد. (2) درباره اين مسجد اختلاف نظر وجود دارد. برخى گويند همان مسجدى است كه به آن مسجد هليلجه مى گويند؛ زيرا درخت هليلجه در آن بوده و اخيراً اين درخت افتاده است. اين موضوع بنا به گفته سليمان بن خليل، ميان اهل مكه متداول است و سنگى در اين مسجد وجود دارد كه نوشته روى آن، تأييدى بر اين مطلب است.

گويند مسجدى كه در نزديكىِ آن، چاه وجود دارد و در ميان مسجد هليلجه و


1- ملك اشرف در سال 874 ه.، سلطان محمد قزلارآغا در سال 1072 ه. و سليمان آغا در سال 1902 م. از سوى خليفه محمدخان آن را بازسازى كردند. در زمان ملك عبدالعزيز آل سعود نيز بناى آن مورد بازسازى قرار گرفت.
2- به مسجد تنعيم شهرت دارد. «تنعيم» مرز مكه از طرف مدينه است.

ص: 480

مسجد واقع در جاده مرّالظهران قرار گرفته، مسجد على]« [است. در اين مورد، سنگ نوشته اى نيز وجود دارد كه تأييدى بر اين ادعاست. اختلاف نظر در اين باره، تازگى ندارد و فاكهى و ديگران نيز بدان اشاره كرده اند. محبّ طبرى بنا به سخن اسحاق خزاعى، آن را مسجدى مى داند كه در نزديكى آن چاه قرار دارد. به گفته اسحاق خزاعى، اين مسجد را عبداللَّه بن محمدبن داودبن عيسى عباسى، امير مكه مرمّت و بازسازى كرد و به گفته خزاعى، پس از وى «عجوز» مادر مقتدر عباسى آن را مرمّت كرد. سپس همسر ملك منصور، حاكم يمن آن را مرمّت كرد و تاريخ عمارت آن بنا به روايت محبّ طبرى در تاريخ بناى آن 645 يا 644 بوده است.

از ديگر كسانى كه مسجد هليلجه را مرمّت كرد، ابونصر استرآبادى است كه در سال 466 از سوى خود و برادرش به اين كار اقدام كرد. پس از آن ملك مسعودى حاكم يمن و مكه در سال 619 اين مسجد را مرمت كرد. تاريخ مرمت وى و نيز مرمتى كه ابونصر به عمل آورد، روى دو سنگ نوشته در مسجدِ ياد شده آمده است. (1) ابعاد اين دو مسجد را اندازه گرفتيم، طول مسجد معروف به مسجد هليلجه، از وسط محراب تا ديوار انتهاى ميدانگاه آن، 25 ذرع و طول آن در قسمت ميدانگاه، يازده ذرع و عرض آن 23 و يك چهارم ذرع و فاصله ميان اين مسجد تا اولين پرچم روى زمين- و نه پرچم هايى كه در كوه تنعيم قرار دارد- 714 ذرع آهنى است.

طول مسجد ديگرى كه به عايشه نسبت داده شده و در كنار مسجد هليلجه قرار دارد، از محراب تا ديوار ميدانگاه روبه روى آن 24 ذرع و دو سوم و عرض معبر آن از ديوارى كه محراب در آن قرار دارد تا سمت طاقى كه كنار ميدانگاه است ده ذرع و دو سوم است و طول اين معبر، 23 ذرع و سه چهارم و فاصله ميان اين دو مسجد نيز 872 ذرع آهنى است.


1- سلطان محمود نيز در سال 1011 ه. و محمود بيك والى جدّه در سال 1012 ه. اين مسجد را مرمت و بازسازى كردند. وزير سنان بيك نيز در سال 978 چاه نزديك آن را مرمت كرد و بناى اين مسجد در زمان عبدالعزيز آل سعود پادشاه سعودى بازسازى گرديد.

ص: 481

* ديگر مسجدى است كه به آن «مسجد فتح» مى گويند و در نزديكى الجموم- كه از دشت مرّالظهران است- قرار دارد و گفته مى شود از آن مساجدى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در فاصله مكه و مدينه، در آن نماز خوانده است.

اين مطلب را استاد ما قاضى زين الدين بن حسين مراغىِ مدنى در تاريخ مدينه منوره خود، بخش مساجدى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در فاصله مكه تا مدينه در آنها نماز گزارده، آورده است، متن سخن وى چنين است:

و مسجدى است در مسيل، در وادى مرّالظهران، پايين تر از «صفراوات»، در سمت چپ جاده به سوى مكه، كه اكنون به «مسجد فتح» شهرت دارد. از كسانى كه اين مسجد را- آن گونه كه به من گفته اند- مرمّت كرده است، «شريف ابونمى» حاكم مكه است. همچنين به اطلاعم رسيده كه وقتى عمويش شريف ادريس بن قتاده درصدد مرمت اين مسجد برآمد، خود پيش دستى كرد و اقدام به مرمت آن نمود. از ديگر كسانى كه اين مسجد را مرمت كردند شريف وهاس بن راجح حسنى است. در زمان ما نيز حدود هشت سال پيش، حاكم مكه شريف حسن بن عجلان آن را سفيد كرد كه هنوز هم باقى است. درهاى آن نيز نيز براى جلوگيرى از ورود گوسفند و ... بالاتر برد. خداوند به همه آنان جزاى خير دهاد!

اين بود اماكن متبركه مكه و اطراف آن كه امروزه به «مساجد»، شهرت دارند.

ازرقى مساجد ديگرى را نيز نامبرده كه جاى آنها مشخص نيست، ولى ما سخن او را در اصل اين كتاب نقل كرديم.

جايگاه هاى متبرك مكه معظمه كه به «مواليد» شهرت دارند

اين جايگاه ها در واقع مسجد هستند، ولى مردم آنها را به مواليد (1) مى شناسند. به همين دليل جداگانه به آنها پرداخته ايم:


1- جمع مولد به معناى جاى تولّد است.

ص: 482

* از جمله مولدالنبى صلى الله عليه و آله در محلى است كه آن را «سوق الليل» مى گويند و نزد مردم مكه مشهور است.

ازرقى مى نويسد: وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت كرد، عقيل بن ابى طالب آن را به خود اختصاص داد كه تا مدت ها در اختيار او و فرزندانش بود، تا اين كه يكى از آنان، آن را به محمدبن يوسف برادر حجاج بن يوسف ثقفى فروخت و او نيز آن را ضميمه خانه خويش ساخت كه به آن «دارالبيضاء» مى گويند. اين خانه همچنان در اين وضع بود تا اين كه خيزران مادر موسى و هارون دو خليفه (عباسى) به حج آمد و آنجا را مسجد و نمازخانه ساخت و از خانه اى كه ضميمه شده بود جدا كرد و به كوچه اى كه در انتهاى آن خانه وجود داشت، راه داد. (1) سهيلى در تعيين مكان جايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن متولد شد و كسى كه آن را ساخت، خبر شگفتى نقل كرده است؛ وى مى نويسد: آن حضرت صلى الله عليه و آله در شعب متولد شد و گفته شده در خانه اى كه در «صفا» قرار دارد به دنيا آمد و آن در اختيار محمدبن يوسف برادر حجّاج بود تا اين كه زبيده هنگامى كه به حج آمد آن را به صورت مساجد ساخت. (2) حافظ علاءالدين مغلطاى نيز در سيره خود، خبر شگفتى در تعيين محل تولد پيامبر صلى الله عليه و آله دارد. وى گفته است: در مكه متولد شد، آنگاه مى افزايد: در خانه اى كه متعلق به محمدبن يوسف برادر حجاج بن يوسف (ثقفى) بود و گفته مى شود در شعب، وهمچنين گفته اند: در «ردم» ونيز گويند: در عسفان (متولد شده است).

عجيب تر آن كه گفته اند: آن حضرت در «ردم» يا «عسفان» متولد شده است! روايتى كه مى گويد در «ردم» متولد شده، روايتى است از قول ابوحفص بن شاهين در «الناسخ و المنسوخ» و گفته است: احمدبن عيسى بن سكن، از هاشم بن قاسم از يعلى بن اشدق، از عبداللَّه بن جراد نقل كرده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در ردم متولد شد و در ردم ختنه


1- اخبار مكه، ج 2، ص 198
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 184

ص: 483

شد و از ردم به بعثت رسيد و از ردم (جنازه آن حضرت صلى الله عليه و آله) حمل شد.

بكرى مى گويد: «ردم بنى جمح» در مكه است كه ميان خاندان جمح و خاندان محارب بن فهر در آن جنگى درگرفت و خاندان محارب بسيارى از خاندان جمح را كشتند و به دليل انباشته شدن آنجا از اجساد و كشته ها، الردم (پشته) نام گرفت.

بركه اى كه در محل تولد پيامبر صلى الله عليه و آله وجود دارد

ازرقى با سند خود، از برخى كسانى كه پيش از اقدام خيزران در جدا ساختن اين مكان از «دارالبيضاء» ساكن آن بودند، نقل مى كند كه گفته اند: به خدا سوگند كه (تا وقتى در آن زندگى مى كرديم) هيچ گرفتارى و نيازمندى نداشتيم، ولى به محض آن كه از آن بيرون شديم، دنيا بر ما سخت شد. (1)

ويژگى محل ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله

اما درباره ويژگى و خصوصيات اين مكان كه ما بدان دست يافته ايم، بايد گفت:

خانه اى است مربع با دو ستون كه دو طاق قوسى روى آن است و در گوشه غربى آن، به طرف جنوب، كنجى روبه روى درِ كنار كوه قرار دارد. درِ ديگرى نيز در طرف شرقى دارد. اين مكان داراى ده پنجره است كه چهارتاى آن بر ديوار شرقى است و دو درِ پيشگفته در همين ديوار است. در ديوار شمالى آن دو پنجره و در ديوار غربى يك پنجره و در كنج آن، دو پنجره؛ يكى در طرف شمالى و يكى نيز در طرف يمانى است. يك محراب نيز دارد و نزديك محراب حفره اى است كه روى آن پنجره اى چوبى قرار داده شده است. اندازه ضلع اين حفره مربع، يك ذرع و يك ششم ذرع آهنى است، در وسط اين حفره، سنگ مرمر سبز رنگى وجود دارد كه پيشتر اشاره شد و آن گونه كه ابن جبير بيان كرده، دور تا دور آن را نقره در بر گرفته بود و اشاره كرده بود كه مساحت آن به


1- اخبار مكه، ج 2، ص 199

ص: 484

انضمام نقره، دو سوم وجب است. (1) اين مكان به عنوان جايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن متولد شده، نشانه گذارى شده است.

طول آن 24 ذرع و يك چهارم از ديوار شمالى تا ديوار روبه رويى؛ يعنى ديوار جنوبى كنار كوه است و اندازه عرض آن از (ديوار) شرقى كه درِ آن قرار دارد تا ديوار غربى روبه رويى آن، يازده ذرع و يك هشتم است. طول كنج مورد اشاره، سيزده ذرع و نيم و عرض آن هشت و نيم است. اين اندازه گيرى ها نيز در حضور من انجام گرديد. ازرقى چيزى درباره ويژگى و اندازه هاى اين مكان نگفته و بسيارى از اخبار بنا و مرمت و بازسازى آن، بر ما پوشيده مانده است. آنچه من دانستم اين است كه ناصر عباسى در سال 576 آن را بازسازى كرد. پس از آن ملك مظفر حاكم يمن در سال 666 آن را مرمت و بازسازى كرد و سپس از سوى نواده وى، المجاهد در سال 740 مورد بازسازى قرار گرفت و در سال 758 از سوى امير شيخون از بزرگان حكومتى مصر (2) و در دولت ملك اشرف شعبان حاكمِ مصر و به سفارش دولتمرد او، يلبغا خاصكى (3) در سال 766 و در آخر سال 801 يا سال بعد از آن (با بهره گيرى) از پولى كه ملك ظاهر برقوق، حاكم مصر براى عمارت مسجدالحرام و غيره در مكه اختصاص داده بود، اين مكان مورد بازسازى و مرمت قرار گرفت كه البته بازسازى آن پس از فوت حاكم مصر بود.

از ديگر مواليد مكه، محلى است كه به آن مولد (محل به دنيا آمدن حضرت) فاطمه]« [دختر پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويند. اين مكان جزو خانه مادرِ وى خديجه بنت خويلد]« [در كوچه معروف به كوچه حجر در مكه معظمه است. مى گويند اين خانه، مولد فاطمه]« [است. محل ولادت حضرت فاطمه]« [جاى معروفى در اين خانه


1- در متن چنين است، ولى در سفرنامه ابن جبير، ص 141 آمده است: «مساحت آن با نقره اى كه بدان پيوسته، يك وجب است.»
2- متوفاى سال 758 ه. نك: «الدرر الكامنه»، ج 2، ص 196 و 197، شماره 1950
3- يلبغابن عبداللَّه خاصكى ناصرى، امير بزرگ و مشهور است، كه در سال 768 ه: به قتل رسيد. ابن حجرمى گويد: يلبغا صدقه هاى زيادى براى اهل علم و نيز كارهاى نيك فراوانى در حجاز داشت «الدرر الكامنه»، ج 4، ص 440- 438، شماره 1218».

ص: 485

است كه طول آن چهار ذرع و هفت هشتم و عرض آن از وسط ديوار سه ذرع و يك چهارم و يك هشتم (38 3) ذرع آهنى است. در همين مكان، جاى كوچكى به شكل بركه دايره اى است كه طول دهانه آن، در قسمت داخل بنا، يك ذرع و عرض آن نيز يك ذرع است و در وسط آن سنگ سياهى قرار دارد كه گفته مى شود محلّ دقيق تولد آن حضرت است. در اين كه حضرت فاطمه]« [در اين خانه متولد شده است، هيچ گونه ترديدى وجود ندارد. اندازه هاى گفته شده، همه در حضور من گرفته شده است.

* يكى ديگر از مواليد، محلى است كه به آن مولد حمزةبن عبدالمطلب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويند. اين مكان در پايين مكه، نزديك باب ماجن واقع است و چشمه مكه معروف به چشمه بازان در آنجا واقع است. من مطلبى در تأييد صحت اين امر نديده ام و حتى در صحت آن جاى ترديد است؛ زيرا اين مكان متعلق به بنى هاشم نبوده است.

طول اين مكان پانزده ذرع و يك سوم و عرض آن از ديوارى كه درِ آن واقع است تا ديوار روبه رويى كه ديوار قبله آن است، هفت ذرع و يك چهارم و يك هشتم (38 7) ذرع است. درِ آن در سمت باب الماجن است. اين مكان در حال حاضر كاملا ويران است و سقفى ندارد. اندازه گيرى آن نيز در حضور من صورت گرفت و وسيله اندازه گيرى ذرع آهنى بود.

ديگر جايى است در خانه معروف به دار ابوسعيد در نزديكى دارالعجله كه به آن مولد (امام) جعفر صادق]« [مى گويند؛ زيرا بر در آن سنگى است كه روى آن نوشته شده: اينجا محل تولد (امام) جعفر صادق]« [است و پيامبر صلى الله عليه و آله وارد آن شده است. نيز نوشته شده كه يكى از ساكنان (مكه) در صفر سال 623 دستور بناى آن را داده است. اين محل را جاى تولد جعفربن ابى طالب معروف به طيار نيز مى گويند.

طول اين مكان از ديوارى كه در دارد تا ديوار روبه رويى كه ديوار قبله است، شانزده ذرع و يك سوم و عرض آن شش ذرع و سه چهارم است و همه به ذرع آهنى است و اندازه گيرى ها در حضورم صورت گرفت.

ص: 486

خانه هاى متبرك مكه معظمه

در مكه، خانه هاى متبركى وجود دارد كه بيشتر آنها مسجد هستند، ولى مردم آنها را به عنوان خانه مى شناسند. بنابراين از آنها جداگانه ياد كرده ايم:

* دار خديجه بنت خويلد امّ المومنين كه در كوچه معروف به زقاق الحِجْر در مكه واقع است كه به آن- بنا به گفته ازرقى (1)- «زقاق العطارين» نيز مى گويند. اين خانه به مولد فاطمه]« [نيز معروف است؛ زيرا بنا به گفته ازرقى، او و برادرانش فرزندان خديجه از پيامبر صلى الله عليه و آله، در همين مكان متولد شده اند. ازرقى يادآور شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين خانه با خديجه عليها السلام ازدواج كرد و خديجه در همين خانه وفات يافت و پيامبر صلى الله عليه و آله تا زمان هجرت به مدينه در همين خانه سكونت مى كرد. بعدها، عقيل بن ابى طالب آن را گرفت و سپس آن را به معاوية بن ابى سفيان كه خليفه بود، فروخت و او آن را تبديل به مسجد كرد (2) ازرقى خود در جاى ديگرى گفته است كه معتب بن ابى لهب، خانه خديجه بنت خويلد را گرفت و به يكصد هزار درهم به معاويه فروخت (3) كه البته با آنچه در مورد عقيل گفته بود (كه خانه خديجه را گرفت) مغايرت دارد. بخش اعظم اين خانه در حال حاضر به صورت مسجد است و در آن رواقى وجود دارد با هفت طاق قوسى كه روى هشت ستون قرار دارند. در وسط ديوار رو به قبله آن، سه محراب وجود دارد و در آن 26 زنجير در دو رديف آويخته است و روبه روى آن رواق ديگرى هست كه چهار طاق قوسى بر روى پنج ستون در آن قرار دارد و اين دو رواق را يك صحن از هم جدا مى كند. رواق دومى از رواق اوّلى محدودتر است و در نزديكى آن محل هايى وجود دارد كه مردم به قصد زيارت به آنجا مى روند. سه جاى زيارتى بدين قرار است:

نخست: جايى كه به آن مولد فاطمه]« [مى گويند.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 78
2- همان، ج 2، ص 199
3- همان، ج 2، ص 246

ص: 487

دوّم: محلى كه به آن، «قبةالوحى» مى گويند و متّصل به مولد فاطمه]« [است.

سوم: محلى كه به آن المختبى مى گويند و متّصل به «قُبّةالوحى» است كه مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله پاره سنگ هايى را كه مشركان به سويش پرت مى كردند، در آنجا پنهان مى كرد (1)(مختبأ به معناى پناهگاه است).

اندازه جايى كه به آن مُختبى مى گويند از ديوارى كه در آن محراب وجود دارد تا ديوار مقابل كه در سمت ديوار غربى «قُبَّةالوحى» است، چهار ذرع و يك سوم است و عرض آن از ديوارى كه در آن در قرار دارد تا ديوار روبه روى آن، سه ذرع و دو سوم است و اندازه جايى كه به آن قبّةالوحى مى گويند از ديوارى كه در دارد تا ديوار روبه رويى، هشت ذرع و دو سوم است و عرض آن هشت و نيم ذرع است كه همگى به ذرع آهنى محاسبه شده است. اندازه هاى مولد فاطمه]« [نيز پيش از اين گفته شد.

اندازه زمين رواق جلويى اين خانه از وسط دو ديوار آن 38 ذرع و عرض آن هفت ذرع و ربع است. اندازه فاصله دو ستون آن پنج ذرع و ربع و اندازه رواق عقبى اين خانه از ديوار قبةالوحى تا ديوار روبه رويى 23 ذرع است و اندازه عرض آن ده ذرع است و همه اندازه گيرى هاى انجام شده با ذرع آهنى و در حضور من انجام گرفته است.

بر درِ اين خانه نوشته است: «زمان خلافت ناصر عباسى، در عصر ملك اشرف شعبان بن حسين بن ملك ناصر محمدبن قلاوون، حاكم مصر، بازسازى شد»، بر رواق جلويى اين خانه نوشته شده: «المقتدى عباسى فرمان بازسازى آن را داد»، و بخشى از اين خانه در آغاز زمامدارى ملك ناصر فرج بن ملك ظاهر برقوقى از اموالى كه پدرش براى عمارت مسجدالحرام و ديگر اماكن در نظر گرفته بود، مورد مرمّت قرار گرفت كه اين كار پس از مرگ وى در آخر سال 801 يا سال بعد از آن، انجام گرفته است.

از جمله جايى از اين خانه كه در اين تاريخ مورد مرمّت قرار گرفت، محلى معروف به «قبّةالوحى» است كه پس از تخريب، بازسازى شد. آگاه شدم كه قبه ساقط شده،


1- در اين باره نك: رحله ابن جبير، ص 142

ص: 488

ساخت ملك مظفر حاكم يمن بوده است. در كنار اين خانه، حياط بزرگى است كه بالاى درِ آن سنگى است كه روى آن نوشته شده: «اينجا حياط خلوت جايگاه تولّد فاطمه]« [است و ناصر عباسى آن را مرمت كرد و براى (هزينه هاى جارى) دار خديجه كه در كنارش قرار دارد، وقف كرد.

برخى مردم نقل كرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در خواب ديد كه رفت و آمد در اينجا زياد خواهد شد. محبّ طبرى نيز يادآور شده كه خانه خديجه پس از مسجدالحرام، از بهترين جاهاى مكه است كه ترديدى هم در آن نيست.

خانه ديگر، است مشهور در همين كوچه كه به آن «خانه ابوبكر» مى گويند.

بر سر در آن سنگ نوشته اى است كه در آن چنين آمده است:

امير والامقام نورالدين عمربن على بن رسول مالكى مسعودى در عهد سلطنت ملك مسعودى فرمان نوسازى آن را صادر كرد. خداوند جزاى خيرش دهاد! آنگاه پس از ذكر القاب او و پدرش مى نويسد: در محرم سال 623 كسى كه دستور بازسازى اين بنا را داده، مسجد آن را نيز ساخته است.

ازرقى اين خانه را متعلق به ابوبكر نمى داند، ولى ابن جبير در شمار ديدنى هاى مكه بدان اشاره كرده است و مى گويد: از ديدنى هاى ارجمند مكه، خانه ابوبكر صديق است كه امروز بسيار فرسوده و ويرانه است و تنها ديوارى دارد كه در آن سنگى است كه مردم با لمس آن، تبرّك مى جويند و گفته مى شود هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله از آنجا عبور مى كرد، (اين سنگ) سلام مى گفت. خطيب امام ابوعبداللَّه محمدبن عمربن محمدبن عمربن رشيد فهرى در سفرنامه خود مطالبى درباره اين خانه و اين سنگ بيان كرده و يادآور شده است: از جمله كسانى كه در مكه مكرّمه با آنها ديدار كرده، دو فقيه مكّه؛ يعنى محمدبن ابى بكر بن خليل و برادرش علم الدّين احمد بودند. پس مى افزايد: وقتى به قصد زيارت ايشان روانه شديم در سر راهمان، با سنگى مواجه شديم كه مردم بالمس و دست كشيدن بر آن تبرّك مى جستند. از علم الدين درباره سنگ پرسيدم. گفت: عمويم سليمان گفته هر كس را كه در مكه ديدم، به من گفت اين همان سنگى است كه با پيامبر صلى الله عليه و آله سخن گفته

ص: 489

است. اين سنگى كه از جلوى آن رد شديم، همان است كه در سمت باب النبى در برابر خانه ابوبكر، به صورت اندك برجسته اى بر ديوار، نمايان است.

اگر درست باشد كه اين سنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله سخن گفته، شايد همان سنگى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در اين سخنان خود منظور داشتند: «من سنگى را در مكه مى شناسم كه در شب هايى كه مبعوث شدم بر من سلام مى گفت.» (1) درباره سنگ مورد نظر اختلاف است. گفته اند كه حجرالأسود است و نيز گفته شده كه سنگى جز آن است و شايد همين سنگ فوق الذكر باشد.

طول مسجدى كه در خانه ابوبكر وجود دارد، هشت ذرع و عرض آن شش ذرع است كه فاصله ديوار محراب تا درِ مسجد را در بر مى گيرد. اندازه گيرى به ذرع آهنى بوده و در حضور خودم صورت گرفت.

* از ديگر خانه ها، خانه ارقم مخزومى در صفا است كه به دار خيزران معروف است. مسجدى كه در آن است محل زيارت (مردم) است. اين مسجد مشهور است و از مساجدى است كه ازرقى نام برده و يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن پنهان شده بود.

همچنين در اين مسجد بود كه عمربن خطاب اسلام آورد. (2) بسا بتوان گفت كه اين مكان پس از خانه خديجه بنت خويلد، با فضيلت ترين مكان در مكه است؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان دعوت نهانى مردم به اسلام، فرصت هاى بسيارى را در آن گذرانده و پيش از خانه خديجه در اين مكان اقامت گزيده است و از اين رو از خانه خديجه نيز برتر است. طول اين مسجد دو قيراط كمتر از هشت ذرع و عرض آن هفت ذرع و يك سوم است. كه در حضور خودم اندازه گيرى شد. در نوشته اى در آن آمده است: فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فيها بِالْغُدُوِّ وَالْآصالِ. (3)

اينجا دار خيزران، پنهانگاه


1- مسلم دركتاب «الفضائل» باب «فضل نسب النبى وتسليم الحجر عليه قبل النبوة» اين روايت راآورده است، شماره 2277
2- اخبار مكه، ج 2، ص 200
3- نور: 36

ص: 490

رسول خدا صلى الله عليه و آله است و آغاز اسلام در اينجا بود، بانوى فقير درگاه الهى و بنده آزاد شده اميرالملك مفلح در سال ... و شش (1)، دستور بازسازى آن را داد. وزير الجواد نيز آن را بازسازى كرد. زنى از اهل مكه به نام «مرة العصماء» نيز آن را بازسازى كرد. در سال 821 نيز مورد مرمت قرار گرفت، ولى نمى دانم كه بانى اين بازسازى و مرمّت چه كسى بوده است. مباشر اين كار و متولّى صرف هزينه هاى آن، علاءالدين على بن ناصر محمدبن صارم معروف به قائد بوده است.

* محل از ديگر خانه هاى متبرك در مكه، خانه عباس بن عبدالمطّلب در مسعى است كه عَلَم سبز در آن قرار دارد و در حال حاضر كاروانسراى فقيران است.

* ديگر، كاروانسراى معروف به كاروانسراى الموفق در پايين مكه است. به خط جدّ پدرم، شريف ابوعبداللَّه فاسى ديده ام كه او از شيخ ابوعبداللَّه بن مطرف ساكن مكه و عارف مشهور شنيده است كه مى گفت: هر بار كه دست خود را بر حلقه درِ كاروانسرا- كه به نظر جدّم كاروانسراى الموفق است- گذاشتم، مطمئن بودم كه تعدادى از عارفان الهى دست بر اين حلقه نهاده اند.

همچنين به اطلاع من رسيده كه شيخ خليل مالكى مى گفت: دعا در اين مكان يا در كنار درِ آن مستجاب است و او براى دعا كردن، فراوان به آنجا مى رفته است.

* خانه ديگر، جايى است كه به آن «معبد جُنَيد» در جبل الأحمر، يكى از دو اخشب مكه واقع است كه در حال حاضر به آن قعيقعان مى گويند. مردم مكه اين كوه را جبل حارث نيز مى خوانند. اين مكان در مكه معظمه، شهرت دارد.

كوه هاى متبرك مكه و منطقه حرم

در مكه و اطراف آن، كوه هاى مبارك چندى وجود دارد؛ از جمله:


1- بقيه تاريخ پاك شده است.

ص: 491

* كوه معروف به ابوقبيس؛ مى گويند قبر حضرت آدم عليه السلام در آن است و صاحب «المورد العذب الهني ء» مى نويسد: وهب- ابن منبّه- گفته است: براى حضرت آدم عليه السلام در جايى در ابوقبيس و در غارى كه آن را «غار الكنز» مى نامند. قبرى كنده شد (و در آن به خاك سپرده شد) و حضرت نوح عليه السلام (جسد) وى را درآورد و در تابوتى قرار داد و همراه خود به كشتى برد و زمانى كه آب (توفان) فروكش كرد، به جاى خود بازگرداند. امروزه اين غار ناشناخته است و در مورد قبر حضرت آدم عليه السلام نيز چهار روايت مختلف وجود دارد:

نخست: او- آنچنان كه وهب مى گويد- در ابوقبيس بوده است.

دوّم: بنا به گفته عروةبن زبير (در روايتى از فاكهى، با سندى كه به خودش مى رسد، نقل كرده است) در مسجد خِيف قرار دارد و ما پيش از اين در اخبار مسجد خيف به اين نكته اشاره كرديم. در آنجا آمده است كه پس از نماز گزاردن جبرئيل بر وى، در آنجا در باب الكعبه، به خاك سپرده شد.

سوّم: نزديك مسجد خيف. اين روايت را ذهبى در نوشته اى در شرح حال حضرت آدم عليه السلام و فرزندان وى- كه به خط خودش ديده ام- آورده و پس از ذكر سخن وهب در مورد قبر حضرت آدم عليه السلام مى نويسد: «گفته مى شود سام بن نوح او را در نزديكى مسجد خيف به خاك سپرد. وهب اين سخن را با لحن ضعيفى بيان كرده است.

چهارم: قبر او در بلاد هند در همان محلى است كه از بهشت فرود آمد. حافظ عمادالدين بن كثير در تفسير خود اين روايت را درست مى داند.

در تاريخ ازرقى مطلبى آمده و اين گمان را پديد مى آورد كه قبر حضرت آدم عليه السلام در بيت المقدس است. او مى گويد: مقاتل خبر مى دهد كه در مسجدالحرام، در فاصله ميان ركن و زمزم قبر هفتاد پيامبر از جمله هود و صالح و اسماعيل عليهم السلام وجود دارد و قبر حضرت آدم و ابراهيم و اسحاق و يعقوب و يوسف عليهم السلام در بيت المقدس است. (1) آن گونه كه مى گويند، قبر شيث بن آدم و مادرش حوا در (كوه) ابوقبيس قرار دارد.

ذهبى در بخش مربوط به تاريخ آدم و فرزندانش آورده است: پس از آدم عليه السلام فرزندش


1- اخبار مكه، ج 1، ص 73

ص: 492

شيث جانشين وى شد و تعداد پنجاه نامه بر او نازل شد و نهصد سال عمر كرد و با پدرش در غار ابوقبيس به خاك سپرده شد. آنچه نقل كردم به قلم ذهبى بود. در بالاى كوه ابوقبيس جايى است كه مردم مى گويند در آنجا ماه براى پيامبر صلى الله عليه و آله به دو نيم شد، ولى من دليلى بر صحّت اين گفته در جايى نديدم، بلكه مطلبى ديده ام كه نشان مى دهد دو نيمه شدن ماه (شقّ القمر) در همين كوه، ولى در نقطه اى ديگر اتفاق افتاده است. ابونعيم با سند خود به عطا، به نقل از ابن عباس روايت كرده كه شقّ القمر در شب چهارده صورت گرفت و ماه به دو نيم شد؛ نيمه اى بر صفا و نيمه اى بر مروة فرو افتاد. به گفته علما صفا از كوه ابوقبيس و در پايين آن است و از حديث ابن مسعود روايتى حاكى از دو نيمه شدن ماه بر كوه ابوقبيس بدون بيان جاى آن، در كتاب فاكهى آمده است. فاكهى با اسناد به ابن جُرَيج به نقل از مجاهد مطلبى درباره شق القمر آورده و در پى آن اظهار داشته است:

«ابومعمر از عبداللَّه بن مسعود برايم نقل كرد: ماه را ديدم كه پيش از بيرون شدن پيامبر صلى الله عليه و آله از مكه، به دو بخش تقسيم شد. بخشى بر كوه ابوقبيس و بخشى ديگر بر كُدى و كَداء (1) (فرو افتاد)»

ندانستم كه مراد از كُدىً و كَداء چيست؟ آيا گردنه پايينىِ كوه ابوقبيس است يا جاى ديگر؟ اين كه همان گردنه پايينى ابوقبيس باشد، از آنجا معلوم مى شود كه قطب حلبى مطلبى درباره شق القمر دارد و مى گويد: نيمه ماه در قعيقعان (2) و نيمه ديگر بر كوه ابوقبيس ديده شد. قعيقعان جايى است كه گردنه پايينى در آن قرار دارد و بنا به گفته محبّ طبرى همان گردنه اى است كه دروازه مكه معروف به «باب شبيكه» بر آن قرار گرفته و چه بسا از كوه قعيقعان باشد. اين كه در روايت ابونعيم آمده است: نيمى از آن بر صفا ديده شد؛ با روايت ابن مسعود كه مى گويد: بخشى بر ابوقبيس فرود آمد، منافاتى ندارد؛ زيرا چنان كه پيش از اين، از قول علما گفته شد، «صفا» جزو ابوقبيس است. و اين كه گفته است نيمى از


1- كُدى در پايين مكه در ذى طوى است و كَداء در بالاى مكه در محصّب ذى طوى است. نك: «معجم البلدان»، ج 4، ص 439
2- قعيقعان نام كوهى در مكه است. درباره آن نك: «معجم البلدان»، ج 4، ص 379

ص: 493

آن بر مروه فرود افتاد، با توجه به اين كه مراد از كدىً و كداء در حديث ابن مسعود همان گردنه پايينى است با آنچه از قطب حلبى از كتاب وى «المورد العذب الهنى في شرح سيرة عبدالغني المقدّسى» آمده- و من در نقل قول از ابونعيم بر آن كتاب استناد كرده ام، و خاطر نشان ساخته كه: بدين ترتيب دو نيمه شدن در خود شهر مكه اتفاق افتاده است- همخوانى ندارد. حديثى كه در مسند عبدبن حميد روايت شده، خود دليلى بر آن است كه شق القمر در مكه صورت گرفته است. متن اين حديث چنين است:

«عبدالرزاق از معمّر از قتاده از انس نقل كرده كه گفت: مردم مكه نشانه اى از پيامبرى خواستند و ماه دو بار در مكه به دو نيمه شد و آيه: اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَر ... تا سِحْرٌ مُسْتَمِرّ از سوره قمر نازل گرديد.

ذاهب مى گويد: اين حديث را ترمذى از عبدبن حُمَيد آورده كه نسبت به روايت سماعى، دو درجه عالى تر (با رجال كمتر) است. و در برخى طرق نقل حديث انس آمده است: اهل مكه از پيامبر صلى الله عليه و آله خواستند كه آيتى به آنها نشان دهد، او نيز دو نيمه شدن ماه را نشان داد كه ماه به دو نيمه شد (و كوه) حِرا را ميان دو نيمه ماه ديدند.

قاضى عياض در «الشفا» (1) آورده است: مسروق از ابن مسعود روايت كرده كه دو نيمه شدن ماه در مكه رخ داد. بنا به گفته برخى از بزرگان، اين مطلب را ابو يَعلى در مسند خود، از حديث ابن مسعود نيز روايت كرده است؛ همچنين از حديث ابن مسعود روايت شده است كه دو نيمه شدن در منا بوده است؛ زيرا مسلِم در صحيح خود گفته است:

«منجاب بن حرب تميمى براى ما حديثى گفته كه متن آن چنين است: از ابن مسهّر، از اعمش بن ابراهيم، از ابومعمّر، از عبداللَّه بن مسعود نقل كرده است: ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله در منا بوديم كه ماه دو پاره شد؛ پاره اى پشت كوه و پاره اى ديگر در پايين آن، و رسول خدا صلى الله عليه و آله به ما فرمود: گواه باشيد.» (2) ميان روايتى كه شق القمر را در مكه دانسته، با اين روايت كه آن را در منا بر شمرده


1- الشفاء، ج 1، ص 281 طبعة بيروت.
2- مسلم، باب «انشقاق القمر»، شماره 2800 44.

ص: 494

است منافاتى وجود ندارد؛ زيرا علّت «شق القمر» آن بوده است كه برخى از مشركان از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خواسته بودند معجزه اى به ايشان نشان دهد. آن حضرت نيز شق القمر را نشان داد و خداوند متعال چنان كرد كه هركس در مكه و اطراف آن بود، اين پديده را ببيند و پيامبرى او را با توجه به معجزه اى كه از وى خواسته شده بود، تصديق كند. برخى مشركان در اين مورد ترديد كردند و آن را جادو شمردند و برخى نيز صحت آن را به عهده مسافران (و نظر ايشان) گذاشتند. مسافران نيز در بازگشت، اظهار كردند كه دو نيم ماه را ديده اند. به طورى كه ماه در همه اطراف مكه- به گفته قطب حلبى- چنين ديده شد.

قاضى عياض از سمرقندى، از ضحاك نقل كرده كه ابوجهل بن هشام بود كه گفت:

اين از قبيل جادو است و هم او گفته است: سراغ مردمان در اطراف بگيريد و ببينيد كه آيا آنها (شق القمر را) ديده اند يا خير؟ آنان گفتند كه ماه را دو نيمه شده ديدند. در اينجا آن لعين كافر (ابوجهل) گفت: اين جادوى هميشگى است. به همين مضمون روايتى در مسند ابوداود طيالسى هم نقل شده؛ زيرا از حديث ابن مسعود در آنجا آمده است: در زمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ماه دو نيم شد. قريش گفتند: اين سحرِ ابن ابى كبشه است. و مى افزايد:

گفتند ببينيد كه مسافران چه مى گويند؛ چرا كه محمد نمى تواند همه مردم را جادو كند.

مسافران نيز آمدند و همان خبر را نقل كردند.

دو پاره شدن ماه براى پيامبر صلى الله عليه و آله از معجزه هاى درخشان و متواتر است؛ زيرا در قرآن كريم بدان اشاره شده است. اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ ...

در سنت صحيحه نيز، حديث انس و ابن مسعود و ابن عمر و ابن عباس آمده و حديث همگى آنها در صحيح مسلم موجود است (1) و از حديث على بن ابى طالب]« [و جبيربن مطعم و حذيفة بن يمان نيز شق القمر روايت شده و اين كه بسيارى از ملحدان، موضوع شق القمر را بعيد دانسته و نفى كرده اند، ملاك نيست. اين كار آنها در جهت شقاوت و مفسده جويى و انكار مسأله اى عينى و متواتر در نقل است و امكان آن نيز از نظر عقل، غير ممكن نيست.


1- نك: صحيح مسلم، ج 4، ص 2158، شماره 2800 48- 43.

ص: 495

قاضى عياض در «الشفا» اشكال هاى منكران را آورده و بدان پاسخ هاى بسنده داده است كه در اينجا به بخشى از آن اشاره مى كنيم:

در روايتى كه از او داريم مى گويد: به اين اعتراض كه «اگر چنين شده بود، بر زمينيان پوشيده نمى ماند!»، نمى توان توجه كرد؛ چرا كه مردم از همه ساكنان روى زمين نقل نكرده اند كه همگى به ماه توجه كرده و آن را رصد كرده اند، ولى دو نيمه شدن آن را نديده اند. اگر چنين چيزى هم از سوى مردم گفته مى شد و از آنجا كه نمى توان به دليل كثرت مردم، آن را حمل بر دروغ كرد، باز هم دليلى بر رد آن نبود؛ زيرا ماه بر همه مردمان روى زمين (در زمان واحد) يكسان نيست، زمانى در جايى بيرون مى آيد و زمانى بعد در جاى ديگرى طلوع مى كند و چه بسا براى مردمى درست عكس آن است كه براى مردم ديگرى (در سوى ديگر زمين) قرار مى گيرد».

قطب حلبى در پاسخ به آنها كه اين امر را بعيد دانسته و نفى كرده اند، اين نكته را مطرح ساخته كه احتمال دارد بخشى از اين معجزه در آن باشد كه توجه همه مردم روى زمين از ماه، برگردانده شده تا تنها مردم مكه از مزيّتِ ديدن اين پديده برخوردار باشند و معجزه اى را كه درخواست كرده بودند، مشاهده كنند.

در فضيلت كوه ابوقبيس آمده كه آن را «امين» مى گفتند؛ زيرا حجرالأسود در زمان توفان (نوح)، در آنجا امانت گذارده شد و هنگامى كه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام كعبه را بنا كرد، ابوقبيس فرياد برآورد: ركن (حجرالأسود) نزد من در فلان و بهمان جاست.

جبرئيل عليه السلام نيز آن را آورد و در جاى خود در كعبه قرار داد.

از ديگر فضائل اين كوه، مستجاب بودن دعا در آن است. فاكهى در خبر گروهى كه براى طلب آب و باران براى قوم خود- كه سرزمين آنها دچار قحطى و خشكسالى شده بود- به اين جنبه اشاره كرده و گفته است: آنها در اين سفر به خانه بكربن معاويه- بزرگ عماليق مكه در آن روزگار- وارد شدند و يك ماه در آنجا اقامت داشتند و در اين مدت به آنان شراب مى داد و گوشت مى خوراند و «جرادتان» برايشان آواز مى خواند. بدين ترتيب از كارى كه به خاطر آن آمده بودند بازماندند. بكر خجالت مى كشيد مستقيماً

ص: 496

چيزى به ايشان بگويد، بنابراين شعرى سرود و جرادتان آن را به آواز خواند (و با شنيدن اين آواز) از خواب غفلت برخاستند. وقتى بكر ايشان را ديد، گفت: از اين كوه- كوه ابوقبيس- بالا رويد؛ چراكه هر گناهكارى كه خداى متعال را بشناسد و از آن بالا رود و چيزى از خدا بخواهد، حتماً نيازش برآورده مى شود. آن گاه به ذكر بقيه خبر پرداخته كه هر كدام يك به يك دعا كردند و دعايشان مستجاب گرديد. آنچه نقل كرديم، قسمتى از آن متن و قسمتى ديگر نقل به مضمون بود.

از ديگر فضايل كوه ابوقبيس آن است كه بنا به روايت ابن عباس، نخستين كوهى است كه خداوند متعال در روى زمين قرار داده است. از يكى از علماى معاصر شنيدم كه مى گفت: كوه ابوقبيس از همه كوه هاى مكه برتر است و حتى آن را از كوه حِرا نيز برتر دانسته و علت آن را نزديك تر بودنش به كعبه مى داند. دل نيز گواهى مى دهد كه اين كوه از حِرا برتر است؛ زيرا آن حضرت صلى الله عليه و آله براى عبادت، فراوان به كوه ابوقبيس مى رفت و هر سال يك ماه را در آنجا اقامت مى گزيد و هم در آنجا بود كه خداوند وى را به رسالت مبعوث گرداند و چنين (افتخارى) نصيب كوه ديگرى نشده است و همين نشانگر امتياز و برترى آن است. اينكه محبّ طبرى خانه خديجه بنت خويلد در مكه را پس از مسجدالحرام برترين جاى مكه مى داند دليلش آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله بيشترين زمان را در آن سپرى كرده و در آن وحى بر وى نازل شده است، خود تأييدى بر سخن ماست و اگر برترى و فضيلت، تنها با نزديكى به كعبه حاصل مى شود و به موارد معنوى ديگرى از جمله آنچه در مورد برترى كوه حِرا و خانه خديجه گفتيم، كارى ندارد، هركوه ديگرى كه از حِرا به كعبه نزديك تر باشد، بر آن برترى خواهد داشت و هر خانه اى كه نسبت به خانه خديجه به كعبه نزديك تر باشد، از جمله خانه عباس بن عبدالمطلب در مسعى و نيز خانه ارقم مخزومى در صفا معروف به «دار خيزران» از آن برتر است و من چنين چيزى را بعيد مى دانم.

از خواص كوه ابوقبيس خاصيتى است كه ابوعبداللَّه محمدبن محمد قزوينى در كتاب خود «عجائب المخلوقات» ذكر كرده و مى نويسد: كوه ابوقبيس مشرف به مكه

ص: 497

است و مردم بر اين باورند كه هركس بر اين كوه كله كباب شده بخورد، از سردرد در امان مى ماند و خيلى از مردم چنين مى كنند. (1) هر چند اين خبر عجيبى است.

* كوه «خندمه»: فضيلت اين كوه در روايات آمده است. فاكهى پس از شناساندن «خندمه» مى گويد: ابوبكر احمدبن محمدبن ابراهيم مليكى از عبداللَّه بن عمربن اسامه حُمَيدى از ابوصفوان مروانى از ابن جُرَيج، از عطا، از ابن عباس نقل كرده كه گفت: در مكه هرگز بارانى نيامده، مگر آن كه از خندمه بر آن باريده است؛ زيرا قبر هفتاد پيامبر در آنجا است. فاكهى در معرفى كوه خندمه مى گويد: خندمه در فاصله لبه «سويد» به سوى گردنه اى است كه چاه ابن ابى شمير در شِعْب عُمر در آن قرار دارد و بر اجيادالصغير و نيز شعب ابن عامر و خانه محمدبن سليمان در جاده رو به منا مشرف است. كوهى است در آن سوى كوه ابوقبيس و انتهاى پشتى آن مشرف بر خانه ابن صيفى مخزومى در ميان گردنه اى است كه از آنجا از شعب ابن عامر به شعب آل سفيان در پايين دست شعب ابن عامر مى روند، اين كوه بر خانه محمدبن سليمان در جاده منا و پس از قبرستان در سمت راست رو به منا، مشرف است.

ازرقى نيز در معرفى خندمه به همين صورتى كه فاكهى گفته، مختصراً مطالبى آورده. خندمه در حال حاضر در ميان مردم مكه معروف است و هم درباره آن است كه در ابيات مشهور در خبر فتح مكه با اين مَطْلع آمده است:

«إنَّكَ لَو شَهِدْتَ يَوْمَ الْخَنْدمة»

«اگر روز خندمه را ديده بودى ...!»

* كوه حِرا؛ و آن در بالاى مكه واقع است. به دليل فراوانى حضور پيامبر صلى الله عليه و آله در آن واختصاص رسالت آن حضرت از سوى خداوند در اين مكان و نيز نزول وحى بر در آن (از فضيلت برخوردار است). نزول وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله در حِرا، در غارى بوده است؛ زيرا در برخى روايات اين حديث آمده است: «تا آن كه حق تعالى او را در غار غافلگير


1- عجائب مخلوقات، ص 126، طبعة كتاب التحرير، رقم 128

ص: 498

ساخت.» اين غار در بالاى كوه حِرا واقع است و ميان مردم مشهور است و آيندگان به گذشتگان رسانده اند و به زيارتش مى شتابند.

ازرقى نيز محل اين غار را يادآور شده است. وى پس از ياد كردن از ديوار، مى گويد: (اين كوه) مشرف بر قلّه روبه روى دشت غَيناء است كه محجّة العراقى در فاصله آن تا اين دشت قرار دارد و رسول خدا صلى الله عليه و آله به اين كوه آمد و از مشركان مكه، در غارى در نزديكى قلّه آن به طرف قبله، پنهان گرديد.

فاكهى خبرى نقل كرده كه حاكى است: پيامبر صلى الله عليه و آله از آزار و اذيت مشركان به اين غار پناه آورد و اين سخن شگفتى است! خبرى كه ازرقى آورده نيز شگفت است؛ زيرا بنا بر نقل مشهور، غارى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از بيم مشركان در آن پنهان شد، غار ثور بوده و نه غار حِرا.

پيامبر صلى الله عليه و آله براى عبادت و پرستش، به غار حِرا مى آمد. حتى اگر پنهان شدن آن حضرت صلى الله عليه و آله در غار حِرا درست باشد، افزون بر موارد پنهان شدن در غار ثور بوده است.

ابوعبيد بكرى نيز همراه مطالبى، درباره اين كوه سخن گفته است. وى مى نويسد:

حِراء مشهور است و ميان آن تا مكه، يك ميل و نيم فاصله است و كوهى است صعب العبور كه تنها از يك مسير مى توان از آن بالا رفت و از طرف هاى ديگر غير قابل صعود است. جايى كه جبرئيل بر اين كوه نازل شد، در انتهاى قسمت بالايى آن در پناه گاهى واقع است.

گفتنى است گفته او مبنى بر اين كه «ميان حِرا تا مكه يك ميل و نيم فاصله است» نيز جاى تأمل دارد؛ زيرا با آنچه صاحب «مطالع» نقل كرده، مغاير است. او مى گويد: حِرا در سه ميلى مكه است. ابن جبير نيز مى نويسد: از جمله كوه هاى مشهور در مكه، كوه حِرا است و در قسمت شرقى آن در فاصله يك فرسخ يا همين حوالى است. (1) همچنين در جاى ديگرى از سفرنامه خود يادآور شده كه اين كوه در فاصله سه ميلى مكه


1- رحله ابن جبير، ص 90

ص: 499

قرار دارد.

بايد گفت: واقعيت، خلاف سخن بكرى در مورد فاصله حِرا تا مكه را ثابت مى كند، و نيز درستى گفته ابن جبير و صاحب «مطالع» در اندازه اين فاصله، گفته البكرى را رد مى كند. ابن عطيه در تفسير اين آيه از كلام خداوند متعال: وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكَاءً وَتَصْدِيَةً ... (1) مى گويد: ديدم كه برخى اعرابِ قوى، بر صفا صفير مى كشيدند و صداى آن در حِرا شنيده مى شد و ميان آنها چهار ميل فاصله است و اين روايت سوّم در بيان فاصله حِرا تا مكه است.

خطابى يادآور شده است كه اهل حديث در تلفّظ نام حِرا، مرتكب خطاهايى مى شوند.

حرف اول و دوم در حرا مفتوح و الف آخر آن كشيده (ممدود) است. در زمان جاهليت نيز مردم اين كوه را مورد احترام و ارج قرار مى دادند؛ از جمله ابوطالب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله درباره آن سروده است:

و ثور و من أرسى ثبيراً مكانه وراق ليرقى في حرا ونازل

مسلمانان نيز در اشعار خود، نام آن را آورده اند.

* كوه ثور: اين كوه در پايين مكه واقع است كه فضيلت آن به خاطر پنهان شدن پيامبر صلى الله عليه و آله و ابوبكر در راه هجرت از مكه به مدينه در غار مشهورى است كه در آن قرار دارد. اين همان غارى است كه خداوند متعال در اين آيه از آن ياد كرده است ثانِىَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ (2)

در فضيلت اين كوه در روايتى كه ابوهريره نقل كرده، آمده است:

ابوبكر به فرزندش گفت: فرزندم! اگر در ميان مردم اتفاقى افتاد، در همان غارى پنهان شو كه من پنهان شدم (مطمئن باش) كه روزى و رزق تو، صبح و شام خواهد رسيد. اين حديث را البزّار در مسند خود آورده است. گو اينكه در سلسله سند آن، موسى بن مطير


1- انفال: 35، «و دعايشان در نزد خانه كعبه، جز صفير كشيدن و دست زدن هيچ نبود.»
2- توبه: 40

ص: 500

آمده كه دروغگو است. (1)روايت شده كه اين كوه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است: به سوى من آى اى محمد كه پيش از تو هفتاد پيامبر را جاى داده ام. اين غار در اين كوه معروف است و گذشتگان به آيندگان درباره فضيلت آن سخن مى گويد و به زيارتش مى آيند.

ابن جبير در سفرنامه خود يادآور شده است كه طول غار، هيجده وجب و طول دهانه تنگ آن پنج وجب و گنجايش و ارتفاع آن نسبت به كف، يك وجب در وسط و دو سوم وجب در دو طرف است و راه ورودى آن از وسط آن است. پهناى درِ دوم و گشادترِ آن، پنج وجب است. درِ آن را در زمان ما گذاشته اند؛ زيرا برخى مردم به درون آن رفته، آن را آلوده اند. سنگ ها را از برابر آن تراشيده اند تا كمى گشادتر شود. اين كار را در سال هشتصد يا كمى قبل يا بعد از آن انجام دادند. ابن جبير يادآور شده است كه بيشتر مردم به دليل دشوارىِ ورود، از وارد شدن به آن از دهانه تنگ آن خوددارى مى كنند. (2) و چون گفته مى شود هركس وارد آن نگردد حلال زاده نيست، (از دهانه گشادتر وارد مى شوند) و برخى مردم نيز مى گويند هيچ كس از كوه ابوثور بالا نمى رود، مگر آن كه برشته شود.

ابن جبير يادآور شده كه اين كوه در سه ميلى مكه واقع است. ابن الحاج نيز در منسك خود همين را مى گويد و بنا به نقل قول محبّ طبرى از وى، آن را ابوثور ناميده است. محبّ مى گويد: و آنچه معروف و مشهور است «ثور» است. بكرى نيز آن را ابوثور مى نامد و مى گويد: در فاصله دو ميلى مكه است و حدود يك ميل ارتفاع دارد و در بالاى آن غارى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به همراه ابوبكر وارد آن گرديد و همانى است كه در قرآن كريم ياد شده است و از بالاى اين كوه، مى توان دريا را ديد و در اين كوه، درختى وجود دارد كه هركس (شاخه اى) از آن با خود همراه داشته باشد، هيچ جانور زهرآگينى


1- نك: «الجرح والتعديل، ج 8، ص 162، شماره 717؛ «التاريخ لابن معين»، ج 2، ص 696، شماره 1608؛ «ميزان الإعتدال» ج 4، ص 223، شماره 8928؛ «لسان الميزان» ج 6، ص 130، شماره 451؛ «المغنى فى الضعفاء» ج 2، ص 687، شماره 6529
2- رحلة ابن جبير، ص 94

ص: 501

او را نيش نخواهد زد.

در «قاموس» به هنگام ذكر نام اين كوه، مى گويد: «به آن ثور اطْحَل نيز گفته اند و نام كوه هم اطحل است كه ثوربن عبد منات بر آن وارد شد و از اين رو به نام وى منسوب گرديد. (1) و چنان كه گفته اند، در اين كوه بود كه قابيل، هابيل را كشت و اين مطلب در روايتى از ابن عباس نقل شده است و آن را استاد ما امام كمال الدين الدميرى (2) در تعليقه هاى خود آورده كه متن نوشته او به خط خودش چنين است: «واقعه قتلِ هابيل به دست قابيل؛ ابن عباس در برخى روايات گفته است كه اين امر در ثور (كوهى در نزديك مكه) صورت گرفت». يكى از دوستان مورد اعتماد، اين نوشته استاد را براى ما آورد.

گفتنى است ثور بنا بر آنچه در صحيح مسلم در حديث حضرت على]« [آمده، كوهى است در مدينه در مرز حرم آن (3) و آن كوهى است بسيار كوچك كه كوه احد در سمت چپش قرار دارد. اين مطلب را عفيف بن مزروع آورده و آن را از طايفه هاى عرب آشنا با منطقه، نقل كرده است. برخى نيز منكر وجود (كوه) ثور در مدينه هستند. (4)* كوه ثبير؛ نويسنده تاريخِ ازرقى در روايتى مى گويد: محمدبن يحيى از عبدالعزيزبن عمران، از معاويةبن عبداللَّه ازدى، از معاويه بن قرّة از الخلد بن ايوب، از انس بن مالك نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: زمانى كه خداوند- عزّ و جلّ- (در پى تقاضاى موسى عليه السلام) بر كوه متجلّى شد، كوه پاره پاره گرديد و شش كوه از آن زاده شد؛ سه كوه در مكه و سه كوه در مدينه فرود آمد. در مكه كوه هاى حِرا و ثبير و ثور و در مدينه كوه هاى احُد و ورقان و رَضْوى. (5)ابوعبداللَّه محمدبن محمد قزوينى در كتاب خود «عجائب المخلوقات و


1- القاموس المحيط، ج 1، ص 384؛ معجم ما استعجم، ج 1، ص 348
2- او صاحب كتاب مشهور «الحيوان» است كه در سال 808 ه. وفات يافت.
3- در حديث، اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله آمده كه فرمود: «مدينة بين عَيْر تا ثور» حرم است. صحيح مسلم، شماره 1370
4- معجم ما استعجم، ج 1، ص 350
5- اخبار مكه، ج 2، ص 280 و 281

ص: 502

غرائب الموجودات» مى نويسد: كوه ثبير در مكه نزديك منا است؛ كوه متبرّكى است كه مشتاقان به زيارتش مى روند و همان كوهى است كه گوسفندى كه خداوند آن را قربانى اسماعيل عليه السلام قرار داد بر آن فرود آمد. اعراب گويند: «أشرق ثبير كيما نغير» (1)

. اين كه مى گويد: در مكه است- و جوهرى نيز پيش از وى گفته بود- تسامح است؛ زيرا اين كوه نزديك مكه واقع است. و اين كه مى گويد: نزديك منا است مرا به ياد گفته كسى مى اندازد كه آن را كوهى در مزدلفه مى داند و اين نظر، برترى و اين كه گفته است گوسفندى كه قربانى اسماعيل عليه السلام گرديد، بر اين كوه فرود آمد، تأييدى است بر همين مطلب. در اين كه اين كوه در منا قرار دارد، اختلافى نيست و در سمت چپ به طرف عرفه واقع است.

شيخ ما قاضى القضاة مجدالدين شيرازى در كتاب خود «الوصل و الْمُنى في فضل مِنى» مى نويسد: ابوبكر نقاش مفسّر در منسك خود گفته است: دعا در ثبير مستجاب است. منظور ثبيرالأثبر است كه غار فتح در كنار آن است؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از نبوت خويش و قبل از پيدايش اسلام، در آن به عبادت مى پرداخت و براى همين نيز عايشه امّ المؤمنين در آن اقامت گزيد. اينجا به صخره عايشه معروف است.

* كوهى در كنار مسجد خِيف؛ و در آن كوه، غارى است كه به آن «غارمرسلات» گويند، زيرا بنا بر نقل مشهور، اثرِ سرِ مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا موجوداست. ابن جبير پس از ذكر مسجد خِيف مى گويد: درنزديكى آن، در سمت راست، رو به جاده، سنگ بزرگى تكيه داده به ديواره كوه و بالاتر از زمين است، به طورى كه سايه آن به پايين مى افتد و گفته شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله زير سايه آن نشست و پيشانى بر آن سنگ نهاد و چون به اندازه گردى سر آن حضرت اثر پذيرفت، مردم براى تبرك و ميمنت، به گذاشتن سر خود در اين مكان و جايى كه حضرت صلى الله عليه و آله لمس كرده بود، اقدام مى كنند تا به رحمت الهى، آتش دوزخ آن را لمس نكند.


1- «خورشيد! به كوه ثبير بتاب تا زمان كوچ ما فرا رسد.» عجائب المخلوقات، ص 127، چاپ كتاب التحرير، شماره 128

ص: 503

ابن خليل نيز از اين كوه ياد كرده، مى گويد: مستحب است كه مسجدالمرسلات زيارت شود. در اين مسجد سوره «والمرسلات» نازل گرديد و در سمت يمانى مسجد خيف واقع است. محبّ طبرى نيز مطلبى به همين مضمون دارد؛ او در كتاب خود «القرى» در باب سى ام مى نويسد: آنچه درباره غارى كه سوره والمرسلات نازل شده به نقل از عبداللَّه بن مسعود آمده، چنين است: همچنان كه ما همراه با پيامبر صلى الله عليه و آله در غارى نزديك منى بوديم، سوره وَالْمُرْسَلاتِ عُرْفاً بر وى نازل شد و به تلاوت آن پرداخت و من فرصت يافتم كه آن را از دهان مبارك آن حضرت بشنوم و دهان آن حضرت بدين سوره معطّر گرديد. در همين حال بود كه مارى به ما حمله ور شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن را بكشيد. هر كدام در پى اين كار برآمديم چون مار دور شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شما را از شر آن در امان نگهداشتم، همچنان مرا از شرّ آن (مار) در امان نگاه داشتيد. بخارى اين روايت را در باب «ما يقتل المحرم من الدواب» (1)

آورده است. اين غار در منا پشت مسجد خيف به سمت كوه، در طرف يمن شهرت دارد و نسل اندر نسل به زيارتش مى روند.

از قول استاد ما قاضى مجدالدين شيرازى مطلبى به اين مضمون شنيدم كه ايشان در اين غار سوره والمرسلات را همراه گروهى از دوستانش مى خواند، از آنجا مارى به آنها حمله ور شد. همين كه خواستند آن را بكشند، فرار كرد و اين بسيار شگفت است؛ زيرا درست مانند همان داستانى است كه- طبق نقل صحيح بخارى و غيره در حديث ابن مسعود- براى پيامبر صلى الله عليه و آله اتفاق افتاده بود.

در نسخه اى كه از مسند ابن مسعود دارم، از مسند ابن حنبل چنين نقل شده كه اين داستان در حِرا براى پيامبر صلى الله عليه و آله اتفاق افتاد؛ زيرا آمده است: يعقوب بن ابراهيم از پدرش، از ابن اسحاق، از عبدالرحمان بن اسود ابن يزيد نخعى، از پدرش، از عبداللَّه بن مسعود نقل كرده كه گفت: در شب مار، سوره والمرسلات بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل گرديد. گفتيم: شب مار چيست اى ابوعبدالرحمان؟


1- بخارى، ج 4، ص 29 في الحج باب «ما يقتل من الدواب».

ص: 504

گفت: در همان حالى كه ما همراه پيامبر صلى الله عليه و آله شبانه در غار حِرا بوديم، مارى از كوه در مقابل ما ظاهر شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله به ما دستور داد آن را بكشيم. سعى كرديم، ولى موفق نشديم و ما را خسته كرد. حضرت فرمود: آن را رها كنيد خداوند شرّ آن را از شما دور ساخت. همچنان كه شرّ آن را از من كم كرديد. (1) پس اگر گفته اش در حِرا تحريف نشده نباشد با آن سخن كه غار مشهور به مرسلات در منا واقع است، مغايرت دارد. (خداوند آگاه است).

قبرهاى متبرّك مكّه

* قبرستان معلّاة يا معلّى؛ در مكه معظمه قبرستان هاى متبرّكى وجود دارد؛ از جمله قبرستان معلّاة يا معلّى (2) است كه مشهور مى باشد. در روايتى كه سند آن به ازرقى مى رسد، آمده است:

«جدم از زنجى نقل كرده كه مردمِ مكه در زمان جاهليت و در صدر اسلام، مردگان خود را در شعب ابى ذئب (3) و در فاصله حجون تا شِعب صفى الشباب و نيز در شعب چسبيده به ثنيّةالمذنبين كه امروزه قبرستان اهل مكه است، به خاك مى سپردند. اين قبرستان با توسعه تدريجى خود به طرف كوه، در نزديكى راه كوهستانى اذاخر، بر ديواره خرمان رسيده است.

ازرقى سپس مى افزايد: مردم مكه در جاهليت و اسلام، مردگان خود را در دو طرف تنگه به نشان شومى يا شگونى (مرده) به خاك مى سپردند. پس از آن مردم و بنا بر روايتى كه در اين باره آمده است، همگى قبرهاى خود را در شعب سمت چپ قرار دادند و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: نيكو شعب و نيكو قبرستانى است. همچنين در روايتى كه سلسله سند آن به ازرقى مى رسد، آورده است: جدّم مى گويد: در مكه شعبى را نمى شناسيم كه


1- مسند احمد، ج 1، ص 458
2- قبرستان مكه است كه بسيارى از صحابه در آن دفن شده اند.
3- در متن شعب ابى ذئب است ولى صحيح شعب ابى ذبّ مى باشد.

ص: 505

روبه روى بخشى از كعبه قرار داشته، ولى داراى انحراف بنا نباشد، مگر شعب مقبره كه همه آن روبه روى كعبه واقع است. و در حديثى با همين سند كه به خودش ختم مى شود، مى گويد: جدم از قول زنجى از ابن جُرَيج، از ابراهيم بن ابى خراش، از ابن عباس نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه نيكو قبرستانى است قبرستان اهل مكه، همچنين با همين سند، مى گويد: جدّم گفت كه مسلم بن خالد، از ابن جُريج، از اسماعيل بن وليدبن هشام، از يحيى بن محمدبن عبداللَّه بن صيفى نقل كرده كه گفت: هركس در اين قبرستان (يعنى قبرستان مكه) به خاك سپرده شود، روز رستاخير در امان مبعوث خواهد شد. (1) گفتنى است: حديث ابن عباس كه در بالا ذكر شد، در «معجم الكبير» طبرانى نيز آمده است. (2) احمد و بزّار نيز در مسندهاى خود آن را روايت كرده اند و رجال آن به استثناى ابن ابى خراش، همان رجال صحيح است كه البته احمد (بن حنبل) او را ضعيف نمى داند. (3)

جندى در روايتى كه راجع به فضائل مكه از وى نقل شده، مى گويد: عبداللَّه بن ابى غسّان از عبدالرحيم بن زيد عمرى از شقيق بن سلمة بن وائل، از عبداللَّه بن مسعود نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر راه قبرستان- كه در آن زمان قبرى در آن وجود نداشت- ايستاد و فرمود: خداوند از اين بقعه و از اين مكان مقدس، هفتاد هزار نفر را مبعوث مى گرداند كه همگى بدون حساب، وارد بهشت مى شوند و هر يك از آنان براى هفتاد هزار (نفر) شفاعت مى كند. چهره هاى آنان همچون ماه شب چهارده است. در اينجا ابوبكر به آن حضرت صلى الله عليه و آله گفت: اى رسول خدا، آنان چه كسانى هستند، فرمود: همه غريب هستند. در سلسله اسناد اين روايت ميان عبدالرحيم و شقيق، نام يك نفر حذف شده است.

و از جمله مواردى كه در فضيلت اين قبرستان وجود دارد، مطلبى است كه به خط


1- اخبار مكه، ج 2، ص 209
2- معجم الكبير، ج 11، ص 137، شماره 11282
3- مسند احمد، ج 1، ص 367

ص: 506

عبداللَّه بن المرجانى درباره تاريخ مدينه ديدم؛ وى مى نويسد: از پدرم شنيدم كه مى گفت:

از شيخ ابوعبداللَّه دلاصى شنيدم كه گفت: از شيخ ابومحمد دبشى شنيدم كه مى گفت: (در رؤيا) اهل معلّاة (مردگان قبرستان معلاة) را ديدم؛ گفتم: آيا فاتحه يا چيزى از اين قبيل، سودى هم براى شما دارد؟ گفتند: ما به اين چيزها نيازى نداريم. مى گويد: به آنها گفتم:

آيا در ميان شما كسى هست كه بلاتكليف باشد؟ گفتند: در اين مكان كسى بلاتكليف نمى ماند.

از ديگر موارد، روايتى است كه در «تاريخ ابن سمعانى» حافظ ابو سعد در شرح حال ابى نصر محمدبن ابراهيم بن فخار اصبهانى آمده و يادآور شده است كه: ابو زكريا ابن منده حافظ، از محمدبن منصوربن عليك تاجر شنيد كه مى گفت: از ساكنين مورد اعتماد مكه شنيدم كه مى گفتند: از ابونصربن فخار در مكه شنيديم نقل مى كرد: در خواب ديده است، انسانِ مرده اى را كه در معلاة به خاك سپرده شده بود بيرون آوردند و در جاى ديگرى گذاشتند، مى گويد: از حال وى جويا شدم و پرسيدم: چرا اين مرده را بيرون آورديد؟ گفتند: اين قبرستان از پذيرش اهل بدعت معذور است و اين زمين هيچ بدعت گزارى را نمى پذيرد. و ديگر مطلبى است كه از استادمان، مفتى تقى الدين عبدالرحمان بن ابى الخير، شريف فاسى شنيدم كه مى گفت: از شيخ خليل مالكى شنيدم:

«دعا در سه جا در المعلاه، مستجاب است؛ از جمله (نزديك) قبرهايى كه به آنها قبرهاى «سماسرةالخير» (قبر نيكوكاران) مى گويند و نزديك گنبد ملك مسعود قرار دارد و نيز كنار قبر متبولى و نزديك قبر امام الحرمين كه منظور او عبدالمحسن بن ابى عميد حقيقى امام (جماعت) مقام حضرت ابراهيم عليه السلام بوده است».

زيارت اين قبرستان نيز به دليل در برگرفتن (قبرِ) ساداتِ صحابه و تابعين و علما و صالحان بزرگان، مستحب است. البته به تحقيق قبر صحابه مشخصى در آن شناخته نشده است و در مورد قبرى هم كه به آن قبر خديجه بنت خويلد (1) مى گويند، نيز نشان قابل


1- حقيقت آن است كه حضرت خديجه عليها السلام در ابواء، ميان مدينه و مكه در فاصله حدود 13 ميلى رابغ مدفون شده است.

ص: 507

اعتمادى موجود نيست.

* مقبرة العليا؛ نيز يكى قبرستان هاى مكه مكرمه است كه ازرقى از آن نام برده و در روايتى با سندى كه به خودش مى رسد، آورده است:

جدم از زنجى خبرم داد وگفت: «در قبرستانى كه نزديك راه كوهستانى أذاخر قرار داشت (مردگان) خاندان اسيدبن ابى العيص بن اميةبن عبد شمس به خاك سپرده مى شدند و عبداللَّه بن عمربن خطاب كه در سال هفتاد و چهار در سن هشتاد و چهار سالگى وفات يافت، در همين قبرستان به خاك سپرده شد. او (به هنگام وفات)، بر عبداللَّه بن خالدبن اسَيد در خانه اش وارد شده بود و از دوستان او به شمار مى رفت. وقتى به بستر مرگ افتاد، از وى خواست كه حَجّاج بر وى نماز نخواند. حَجّاج در آن زمان و پس از كشته شدن عبداللَّه بن زبير، والى مكه بود. بنابراين عبداللَّه بن خالدبن اسيد شبانه و بر پشته اى پاى چارچوب خانه آنها (بر جنازه اش) نماز خواند و در همين قبرستان در راه كوهستانى أذاخر پاى ديوار خرمان، به خاكش سپرد. در اين قبرستان علاوه بر خاندان أسيد، خاندان سفيان بن عبدالاسد بن هلال بن عبداللَّه بن عمربن مخزوم نيز به خاك سپرده مى شوند و تا به امروز مرده هايشان را در همين قبرستان خاك مى كنند.» (1)

ازرقى در جاى ديگر مى گويد: مردم مكه در جاهليت و صدر اسلام، مردگان خود را به نشان شومى و شگونى در دو طرف تنگه به خاك مى سپرند. پس از آن مردم قبرستان خود را به شعب سمت چپ منتقل كردند؛ زيرا روايتى درباره آن وارد شده است.

وى در ادامه مى افزايد: امروزه قبر مردم مكه به استثناى خاندان عبداللَّه بن خالدبن اسيدبن ابى العيص بن عبد شمس و نيز خاندان سفيان بن عبدالأسدبن هلال بن عبداللَّه بن عمربن مخزوم در اين شعب، قرار دارد. اينان در مقبره عليا پاى ديوار خرمان، به خاك سپرده مى شوند. (2)


1- اخبار مكه، ج 2، ص 210- 209
2- همان، ج 2، ص 211

ص: 508

گفتنى است، ديوار خرمان همان جايى است كه به آن خرمانيه مى گويند و همان «اودان» در سمت بالاى محلى است معروف به معابده در حاشيه مكه راه كوهستانى اذاخر نيز بالاى همين مكان است و مشهور هم هست و در جاهليت، قبرستان به آن ختم مى شد. همچنين بنا به گفته ازرقى و ديگران، پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه از همين جا وارد مكه شد. اين كه ازرقى از جدش زنجى نقل كرده كه عبداللَّه بن عمر در اين قبرستان به خاك سپرده شده (1) مخالف با اين گفته است كه وى در كوهى كه باب معلاة سمت چپ به طرف مدينه و سمت راست در جهت عكس مدفون است و من دليلى بر اينكه ابن عمر در اين كوه مدفون است، نديده ام و بعيد هم هست.

و ديگر قبرستان معروف به قبرستان المهاجرين در حصحاص است. (2) در روايتى كه سند آن به ازرقى مى رسد، آمده است: «حصحاص» كوهى است مشرف بر پشت ذى طوى به سوى درّه مكه (3) مى گويد دره ذى طوى، ميان دامنه راه كوهستانى قبرستان معلاة تا كوهپايه آن كه خضراء نام دارد و از آنجا به سمت قبرستان مهاجرين در پايين فخّ مى رسد، قرار دارد. (4) بايد گفت: اين سخن بدان معناست كه قبرستان مهاجران، در كنار راه كوهستانى است كه از آنجا به سمت معلّاة مى روند و مردم آن را «حجون اوّل» مى نامند.

سليمان بن خليل نيز مطلبى دارد حاكى از اين كه حصحاص، كنار كوهى است كه مردم مكه آن را «بكّاء» مى نامند و در جادّه عمره معروف واقع است؛ زيرا در سخن از احرام از تنعيم مى گويد: فاكهى در كتاب خود گفته است: در اين راه عمره نيز كوهى است كه «مقلع» ناميده مى شود. مقلع همان كوهى است كه در پايين «حصحاص» واقع است و


1- اخبار مكه، ج 2، ص 210
2- همان، ج 2، ص 213
3- همان، ج 2، ص 299
4- همان، ج 2، ص 297

ص: 509

سنگ هاى زيادى هم در اطراف آن وجود دارد و گفته مى شود زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مكه به مدينه هجرت كرد، براى وى خيلى گريه كرد و مردم مكه امروزه آن را كوه بكّاء (كوه بسيار گريان) مى نامند.

و «فخّ» به گفته السيد عُلَىّ بن وهّاس حسينى، آن چنان كه ياقوت در «مختصر معجم البلدان» از وى نقل كرده، دشت سرسبزى است. او يادآور شده كه فخّ نامى براى دو مكان است: يكى از آنها همين است و ديگرى را نيز ياد كرده است. متن سخن او چنين است:

باب «فخّ» دو مكان است يكى دشتى از نواحى مكه. سيد علىّ بن وهاس علوى مى گويد:

دشت سرسبزى است كه در آن قبر گروهى از علويان قرار دارد كه در واقعه اى كه ميان آنها و ياران موسى هادى بن مهدى بن منصور عباسى در سال 199 (1) در ماه ذى حجه اتفاق افتاد، كشته شدند. شعرا نيز مرثيه هاى زيادى براى آنها سروده اند. و فخّ مكانى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى عُظَيم بن الحرث المحاربى (به عنوان مقاطعه) در نظر گرفت. اين مطلب را حازمى نقل كرده است. (2)* قبرستان (معروف به) «شبيكه»؛ از ديگر قبرستان هاى متبرك مكه معظمه است و آن در پايين مكه پاى دروازه شبيكه واقع شده كه چون (قبر) بسيارى از غربا و نيكوكاران و ديگران را در برگرفته، نزد مردم مشهور است. فاكهى پس از ذكر قبرستان مكه در بالاى آن و بيان اندكى از فضيلت هايش، مى نويسد: قبرستان «مطيّبى ها» در بالاى مكه و قبرستان «احلاف» در پايين مكه قرار داشت. ظاهراً قبرستان احلاف همين قبرستان باشد؛ زيرا در پايين مكه قبرستانى جز آن شناخته نيست و به خاك سپردن مردگان تا كنون گوياى آن است كه مردم در گذشته نيز (مردگان خود را) در آن به خاك مى سپردند.

«مطيّبى ها» فرزندان عبد مناف بن قصى و خاندان مخزوم و سهم و جمح و عَدِىّ بن كعب هستند. نامگذارى اينان به «احلاف» و آنان به «مطيّبى ها»، علّت مشهورى دارد كه آن را در اصلِ اين كتاب باز گفته ايم.


1- در هر دو نسخه چنين است ولى درستِ آن، يكصد و شصت و نه مى باشد كه در معجم ياقوت هم چنين است و با سال خلافت هادى نيز كه تا 170 ه. ادامه يافت، سازگارى دارد.
2- المشترك وضعاً و المفترق صقعاً، ص 330 و 331

ص: 510

* قبر امّ المؤمنين ميمونه بنت حارث هلاليه؛ از قبرهايى است كه شايسته است زيارت شود، و آن در راه وادى مَرّ معروف است. در مكه و نيز در نزديكى آن، قبر كسى از صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله جز اين يك را نمى شناسم، بديهى است اگر وجود داشت، نسل در نسل يكديگر را باخبر مى كردند (و ما هم از آن آگاهى مى يافتيم). جايى كه قبر ميمونه در آن است به «سَرِف» شهرت دارد و صاحب «المطالع» در مورد فاصله آن تا مكه، چهار نظر را آورده است: شش ميل، هفت ميل، نُه ميل و دوازده ميل و اينجا همان جايى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله با وى ازدواج كرد.

ص: 511

باب بيست و دوّم: بيست و شش مكان مهم در مكه معظمه و حرم

اماكن مشهور مكّه

به ترتيب حروف الفبا

1- باب بنى شيبه؛ (1)

مستحب است مُحْرم از آن وارد مسجدالحرام گردد و نخستين در است در شرق، در طرفِ شامى، ميان كاروانسراهاى شرابى و سدره. مناره مسجدالحرام بالاى اين در قرار دارد و روبه روى آن و از بيرون سنگفرش و روى آستانه اين در سنگ هاى درازى كار گذاشته شده كه گفته مى شود بتهايى بوده و در جاهليت مورد پرستش قرار مى گرفته است. البته اين سخن به گفته ازرقى (كه از جدّ خود نقل كرده) صحت ندارد. (2) استجاب ورود به مسجدالحرام از اين در مبتنى بر روايتى از عطا است كه مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از درِ بنى شيبه وارد مسجد (الحرام) گرديد و از در بنى مخزوم به صفا رفت. اين را بيهقى روايت كرده و گفته است: اين حديث مرسل ولى نيكو است، و مى افزايد: از ابن عمر در روايتى با اسناد به پيامبر صلى الله عليه و آله ورود آن حضرت از در بنى شيبه و خروج وى از باب حنّاطين نقل شده است. مراد از باب بنى شيبه در اين خبر، نه خود در بلكه سمت آن است؛ چرا كه اين در تا پيش از عمارت مهدى، وجود نداشته است.

همچنين مراد از باب بنى مخزوم نيز همان باب صفاست كه به بنى مخزوم منسوب است و باب حنّاطين نيز درى ميان باب حَزْوَره و باب بنى جمح بوده كه در حال حاضر در قسمت


1- امروزه به «باب السلام» معروف است و پيشتر به خاندان شيبه- پرده داران كعبه- منسوب بود.
2- اخبار مكه، ج 2، ص 78

ص: 512

افزوده، طرفِ غربى روبه روى آن قرار دارد. امروزه اثرى از باب حناطين باقى نمانده است و مراد از آن، در واقع سمت آن است؛ زيرا تنها پس از فوت مهدى عباسى بود كه افزوده دوّم درِ مسجدالحرام ساخته شد. نتيجه مى گيريم كه بهتر است مسافرى كه قصد بيرون رفتن دارد، از در حزوره بيرون رود؛ زيرا درِ مورد اشاره نزديك باب حنّاطين، همان است.

در نوادر از ابن ابى زيد مالكى، چنين آمده است: كسى كه مى خواهد از مسجدالحرام به قصد سفر بيرون رود، از درِ معروف به باب عمره در سمت غربى مسجدالحرام خارج شود و بنابراين شايسته است مسافرى كه قصد ترك مسجد را دارد، از آن در، يا از درِ افزوده ابراهيم عليه السلام يا از باب حزوره خارج گردد.

اشنانى در «شرح منهاج» نووى، متن مطلب «النوادر» را آورده و پيش از آن يادآور شده كه «النوادر» بيان درى را كه مسافر از آن از مسجدالحرام خارج مى گردد، ناگفته گذارده است. در «النوادر» بنا به نقل ابن جبير در سفرنامه (1) آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از درِ بنى شيبه وارد مسجدالحرام گرديد و از در بنى مخزوم به صفا رفت و از در بنى سهم به سوى مدينه درآمد. درِ بنى سهم، همان باب مسجدالحرام است كه بدان اشاره كرديم و به اقتضاى سخن ازرقى و ديگرانى چون اشنانى مستحب است كه مسافر از آن عازم ديار خود گردد.

از رافعى نقل شده كه اصحاب استحباب ورود به مسجدالحرام از در بنى شيبه را براى همه- اعم از اين كه از همان سمت وارد شده باشند يا سمت ديگرى- مطلق مى دانند، حال آن كه راهِ كوهستانىِ بالايى چنين نيست و ورود از آن تنها براى كسانى مستحب است كه از آن راه وارد شده باشند. تفاوت اين دو نيز در آن است كه دور زدن مسجدالحرام (از در بنى شيبه) متضمن دشوارى نيست، حال آن كه خروج از راه كوهستانىِ مزبور در صورتى كه واردشونده به مسجدالحرام از آن راه نيامده باشد، دشوار است.


1- رحله ابن جبير، ص 83 و 84

ص: 513

2- تنعيم؛ كه در حدّ حرم از سمت مدينه است و به گفته محبّ طبرى در برابرِ مرز پايينى غيرحرم قرار دارد. او مى گويد: تنعيم در سمت غير حرم نيست و هركس چنين تفسيرى از آن كرده، تسامحى است؛ يعنى نام چيزى را به آنچه در نزديكى آن قرار دارد، نسبت داده است. در برابر، مرز پايينى به معناى در سمت آن است و جايى از غير حرم نيست كه به حرم نزديك تر از آن باشد و در سه ميلى مكه قرار دارد و التنعيم روبه روى آن اندكى به طرف جاده «وادى مرّ الظهران» واقع است.

صاحب «المطالع» مى گويد: تنعيم در شمار غيرحرم است و ميان مكه و سَرِف، در دو فرسخىِ مكه واقع شده و گفته اند: در فاصله چهار ميلى است و از آن رو چنين نامى به خود گرفته كه كوهى در سمت راست آن به نام نعيم و كوه ديگرى در سمت چپ آن به نام ناعم وجود دارد و دشت هم «نعمان» نام دارد.

احرام از غير حرم، در سمتِ «تنعيم» براى كسى كه در مكه مقيم است، از هر جاى ديگرى بافضيلت تر است؛ البته به استثناى جِعْرانه كه از نظر مالك و شافعى و ابن حنبل و ديگر علما، احرام بستن از آنجا بهتر است.

3- ثبير؛ (كوهى است در مزدلفه) در جاهليت هرگاه مى خواستند از مزدلفه حركت كنند، مى گفتند: «أشرق ثبير كيما نغير» و تا آفتاب را بر آن نمى ديدند، آنجا را ترك نمى كردند و سرازير نمى شدند. به گفته ازرقى، كوهى است در مزدلفه. متن سخن وى چنين است: «ثبير النصع» همان جايى است كه بار و بنه حجّاج در آن واقع است و همان مزدلفه است كه در سمت چپ كسى كه رو به منا مى رود، قرار دارد و در جاهليت هرگاه مى خواستند از مزدلفه سرازير شوند، مى گفتند: «اشرق ثبير كيما نغير» و تنها زمانى راه مى افتادند كه خورشيد را بر آن ببينند. (1) ثبير همان جايى است كه مستحب است حاجيان هنگام طلوع خورشيد از عرفه وارد نَمِره شوند و از آنجا و پس از نماز ظهر و عصر همراه امام به محل عرفه درآيند. ثبير كوه بزرگى در منا، سمت چپِ طرفِ عرفه است. متن اين مطلب را محبّ طبرى آورده است؛ زيرا به هنگام طرح مطالب صاحب «التنبيه» در


1- اخبار مكه، ج 2، ص 280

ص: 514

ويژگى هاى حج، مى گويد: «آن گاه در روز هشتم (ذى الحجه) از منا خارج مى گردد و (نماز) ظهر و عصر و مغرب و عشا را در آن به جاى مى آورد و شب را همانجا مى گذراند و پس از آن، نماز صبح را مى خواند و وقتى خورشيد بر (كوه) ثبير طلوع كرد، به محل (عرفه) روانه مى شود».

مى گويد: «ثبير بلندترين كوه در منا است و جوهرى مى گويد: در مكّه است و شايد هم منظور او نزديكى مكه باشد كه با تسامح مى توان پذيرفت و ديگرى گفته: در مزدلفه است. ولى مشهور همان سخن اول است. اين كوه بر منا مشرف است و از سمت جمره عقبه به طرف روبروى مسجد خيف و اندكى روبه روى آن در سمت چپ عرفه، واقع است.»

از ديگر كسانى كه گفته اند ثبير در منا است، ازرقى مى باشد. او در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آورده است: نام كوهى كه مسجد خيف پاى آن قرار دارد «صفايح» است و نام كوهى كه در روبه روى آن، و وقتى از مكه مى آيى سمت چپ واقع شده، كوه ثبير است و ثبير از اثبره (جمع ثبير) آمده است. (1) از كسانى كه گفته اند ثبير در منا است، سليمان بن خليل است؛ او مى گويد: ثبير كوه بزرگى در منا است، نووى نيز در «تهذيب» همين نظر را دارد؛ زيرا پس از ذكر منا مى گويد: و آن تنگه اى است كه در ميان دو كوه قرار دارد؛ يكى ثبير و ديگرى صايح است. (2) در نسخه اى از «التهذيب» چنين ديدم: و چه بسا نام كوه ديگر همان صفايح باشد كه در سخن ازرقى نيز آمده است.

اگر بپذيريم كه يك ثبير در منا وثبير ديگر در مزدلفه است، منافاتى ندارد كه بگوييم:

آن ثبيرى كه به گفته فقها، وقتى خورشيد بر آن طلوع مى كند حاجيان بايد از اقامتگاه خود راهىِ عرفه شوند، همان ثيبرِ منا باشد؛ زيرا از نظر اقامتگاه نزديك تر از آن ثبيرى است كه در مزدلفه واقع است.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 180
2- در التهذيب «الضائع» بجاى «الصايح» آمده است. نك: تهذيب الأسماء واللغات، ج 2، ق 2، ص 157

ص: 515

و ثبيرى كه مشركان (در زمان جاهليت) درباره اش مى گفتند: «أشرق ثبير كيما نغير» از مزدلفه باشد؛ زيرا آنها اين سخن را در مزدلفه بر زبان مى آوردند و تا خورشيد بر (كوه) ثبير- كه در آن است- طلوع نكرده بود راهى نمى شدند و اين كوه نسبت به كوه ثبيرى كه در منا قرار دارد، به آنان بسيار نزديك تر است. هر چند كه ازرقى نيز يادآور شده ثبيرى كه مورد نظر مشركان بوده، ثبير مزدلفه است و از سوى ديگر ثابت شده كه ثبير ديگرى نيز جز آن وجود دارد. امّا سخن نووى در «تهذيب» و ديگران كه گفته اند «ثبير كوه بزرگى است در مزدلفه در سمت چپ كسى كه به منا مى رود و در سمت راست كسى كه از منا به عرفات مى آيد، و همانجا است كه در ويژگى حج از آن ياد شده و در مناسك حج مورد نظر مى باشد»، مورد اعتراض و ايراد استاد ما قاضى مجدالدين شيرازى قرار گرفته و گفته است: اين سخن جاى بحث دارد و مخالف اجماع ائمه لغت و تاريخ است. سپس مى گويد: آرى در مزدلفه نيز كوهى هست كه ثبير ناميده مى شود، ولى آن كوه، در مناسك حج مورد نظر نيست.

ياقوت در «معجم البلدان» (1) يادآور شده كه ثبير نامى براى هشت مكان است. ما سخن او را به دليل مفيد بودن نقل مى كنيم. متن سخن وى از اين قرار است:

باب- ثَبِير؛ نام هشت مكان است: اوّل اينكه: ثبير از بزرگ ترين كوه هاى مكه و در فاصله مكه تا عرفه است و مراد اين گفته مردم در جاهليت: «أشرق ثبير كيما نغير» همين كوه است. دوم: «ثبيرالزِنْج» نيز در مكه است. مى گويند از آن جهت نام ثبيرالزنج دارد كه سياه پوستان براى بازى و لهو لعب در آنجا جمع مى شدند. سوم؛ ثَبِيرالأعرج (و ثبير الأحدب) (2) چهارم: ثبير الخضراء. پنجم: ثبيرالنِّصْع كه همان كوه مزدلفه است. ششم: ثبير غَيْنا (3) و اين هفت (مكان) جملگى در مكه هستند و به آنها اثبره (جمع ثبير) مى گويند.


1- متن مذكور از معجم البلدان نيست، بلكه از كتاب «المشترك وضعاً والمفترق صقعاً» تصنيف ياقوت است. نك: ص 86 و 87
2- در «المشترك وضعاً ...» ميان دو پرانتر نيست.
3- در «المشترك وضعا ...» و هفتم ثبيراحدب، آمده است.

ص: 516

هشتم: آبى است در بلاد مزينه كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به شُرَيح بن ضمرة المُزَنى بخشيد. (1) در نسخه اى ناقص از «مختصر معجم البلدان» ياقوت چنين يافتم، ولى درست در نمى آيد؛ زيرا در مكه هفت ثبير وجود ندارد مگر آن كه در اين نسخه، ذكر ثبير هفتم از قلم افتاده باشد يا اين كه ثبير اعرج و ثبير احدب، دو ثبير جداگانه باشند. نسخه اى كه در دسترس است، اين شبهه را پيش آورده كه آنها هر دو يكى هستند و احتمالًا ذكر ثبير چهارم پيش از عبارت: «و ثبير احدب» افتاده باشد و بدين ترتيب در ذكر چهارم و پنجم و ششم سهوى صورت گرفته باشد كه به احتمال زياد هم، چنين است؛ (2) زيرا رضىِ صاغانى مى گويد: از اثبره ها، ثبير غَيْنا و ثبير اعرج و ثبير احدب است، از اعراب هُذَيل شنيدم كه آن را ثبير احَيْدَب مى نامند. و اين ثابت مى كند كه ثبير اعرج غير از ثبير احدب است.

ازرقى از موارد اثبره، آنچه راكه ياقوت به عنوان اوّلين ثبير ياد كرد، آورده و نام آن را «قابل» نهاده است و ثبير نِصع را همان كوه مزدلفه مى داند و از ثبير اعرج نيز ياد كرده است. متن سخن وى چنين است:

«و ثبير اعرج كوه مشرف بر حق طارقين (3) در فاصله ميان «مغمّس» (4) «النخيل» (5) است


1- نك: متن «المشترك وضعاً ...» صفحات 86 و 87. ولى متن ياقوت در معجم البلدان، ج 2، ص 74- 72 چنين است: «اثبره» چهار مكان است: ثبير غينى، ثبيرالأعرج و ثبير ديگرى كه نام آن به خاطرم نيست و ثبير منا. اصمعى مى گويد: ثبيرالأعرج كوهى است مشرف بر مكه، بر سمت «حق الطارقيين» است. آنگاه مى افزايد: و ثبير غينى و ثيبرالأعرج هر دو همان حِرا و ثبير هستند ... و ياقوت پس از آن مى نويسد: در مكه ثبيرهايى جز آنچه گفتيم وجود دارد؛ ازجمله ثبيرالزنج كه در آنجا سياهان بازى مى كردند و ثبيرالخضراء و ثبيرالنصع كه همان كوه مزدلفه است و ثبير احدب كه همه آنها در مكه هستند و ثبيرى نيز در ديار مزينه وجود دارد.
2- روشن است كه مؤلف نسخه ناقصى از «المشترك ...» را در اختيار داشته كه آن را «مختصر معجم البلدان» مى نامد و همين باعث شده كه اين همه به تحليل و تفسير و حاشيه بپردازد، ولى اگر نسخه درستى- مانند آنچه امروزه به چاپ رسيده- در اختيار وى بود، نام همه ثبيرها را به طور كامل مى آورد.
3- در اخبار مكه «طارقيين» آمده است.
4- مُغَمَّس به فتح ميمِ دوم و نيز به كسر دوم، كه مشدد است هم آمده، نك: الروض الأُنُف، ج 1، ص 68
5- اخبار مكه، ج 2، ص 280

ص: 517

كه بدين ترتيب اشاره اى در شناساندن محل آن نيز شده است.

زمخشرى از اثبره ها، تنها به ثبير غَيْنا و ثَبير اعرج اشاره كرده است. او ضبط آن را نيز آورده و گفته است: ثيبر غينا و ثبير اعرج به هم نزديكند. من خود سخن زمخشرى را نديده ام ولى استاد ما قاضى مجدالدين لغوى شيرازى اين سخن را از وى نقل كرده است.

وى مى نويسد: «و زمخشرى ثبير غينا و ثبير اعرج را دو كوهى مى داند كه افاعيّه (دره اى كه از منا كشيده شده) در ميان آنها قرار دارد. در مورد «ثبير زِنْج» نيز كه ياقوت از آن ياد كرده، گفته مى شود: كوهى است در پايين مكه كه مردم آن را «نوبِى» مى خوانند.

ثبيرالخضراء نيز كوهى است مشرف به جايى در جاده منا كه آن را خضير مى خوانند و مكان مشهورى است و نِصْع، بنا به نظر استاد ما قاضى مجدالدين شيرازى، به كسر نون و سكون صاد است و در سخن ياقوت اشاره است به اينكه: ثبيرى كه درباره اش مى گويند: «أشرق ثبير كيما نغير»، همان ثبير منا است كه به آن ثبيرالأثبره نيز مى گويند و اين، با سخن ازرقى تناقض دارد.

4- جِعْرانه؛ جايى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه و پس از بازگشت از طائف، از آنجا مُحرِم شدند؛ محلى است معروف ميان طائف و مكه و البته به مكه نزديك تر است، و به گفته باجى مالكى، ميان آن تا مكه، چيزى حدود هجده ميل فاصله است.

فاكهى مى نويسد: «جِعْرانه جايى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آن احرام عُمره آغاز كرد و در فاصله يك بريد (1) تا مكه واقع است.» گفتنى است اين مطلب با آنچه الباجى ذكر كرد، تعارض دارد.

حدّ حرم از آن سمت نُه ميل است كه البته بيشتر هم گفته شده و پيشتر در حدود حرم شريف گفته شد كه دوازده ميل است. سُهيلى يادآور شده: اين مكان به نام زنى خوانده شده كه جِعْرانه لقب داشته است. نام آن زن «رَيْطَه» دختر سعدبن زيد منات بن تميم بوده و گفته شده كه از قريش است. سُهيلى در سخن از آيه: وَلاتَكونُوا كَالَّتِى نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ


1- فاصله اى كه نامه رسان در يك روز طى مى كند و تقريباً دوازده ميل است.

ص: 518

بَعْدِ قُوَّةٍ ... (1)

اين مطلب را آورده است كه مضمون آن را نقل كرديم. البته سهيلى گوينده اين سخن را كه «اين زن از قريش است» روشن نساخته، ولى فاكهى اين نكته را بيان كرده است؛ او مى گويد: حسن بن حسين ازدى، از دو نفر، از ابن كلبى، از پدرش، از ابوصالح، از ابن عباس نقل كرده كه گفت: آيه: وَلاتَكُونُوا كَالَّتِى نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ... درباره «زنى از قريش از خاندان تَيْم بن مُرَّه نازل شده است كه به او رَيْطه بنت كعب مى گفتند.

لقب او جِعرانه و مادر اسدبن عبدالعُزّى بوده كه چنين كارى از وى سر زد و زن احمقى بود».

فاكهى با سند خود از سُدّى در تفسير اين آيه نقل كرده كه گفت: زنى در مكه به نام «حرفا» ريسندگى مى كرد و پس از رشته كردن، رشته هاى خود را باز مى كرد (پنبه مى كرد) و مى گويد: ابن جُرَيج گفت: ابوالهُذَيل گفته است: حرفا در مكه بود و هر چه را مى بافت، پنبه مى كرد.

و مجاهد در تفسير آيه: وَلاتَكُونُوا كَالَّتِى نَقَضَتْ غَزْلَها ... مى گويد: مقصود، زنانى از اهل نجد هستند كه رشته هاى خود را باز مى كنند و با پشم مخلوط مى سازند و دوباره آن را مى ريسند.

مكانى در جِعْرانه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آنجا احرام پوشيد

ازرقى در روايتى كه سند آن به خودش منتهى مى شود، گفت: جدّم از زنجى و او از ابن جُرَيج و او نيز از زيادبن محمدبن طارق نقل كرده كه به وى گفته است: او (محمدبن طارق) همراه با مجاهد از جعرانه به عمره آمد و از پشت تنگه، در آنجايى كه سنگ نصب شده است، احرام پوشيد و گفت: از همين جا بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله مُحرِم گرديد و من كسى را مى شناسم كه براى نخستين بار روى آن پشته مسجدى ساخت. او مردى از قريش بود (نام وى را نيز آورده) و از پول خود نخلى در كنار آن كاشت و اين مسجد را بنا كرد.


1- نحل: 92

ص: 519

ابن جُرَيج مى گويد: با ابومحمدبن طارق ملاقات كردم و از وى در اين باره پرسيدم.

گفت: اتفاقاً من و مجاهد در جِعرانه بوديم، او به من خبر داد مسجد اقصى كه در پشت تنگه در «عدوة القصوى» قرار دارد، جاى نماز پيامبر صلى الله عليه و آله بوده؛ آن گاه كه در جعرانه حضور داشت. آن گاه مى افزايد: و اما اين مسجد را مردى از قريش بنا كرد و از ديوار به عنوان «ميقات» بهره گرفت. (1) ابن خليل نيز از ابن جُريج نقل كرده است: مردى كه مسجد پايينى را ساخت «عبداللَّه بن خالد خزاعى» است.

واقدى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از مسجد اقصى، در پايين تنگه، در «عدوة القصوى»، در جِعرانه احرام پوشيد و مصلّاى پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگامى كه در جِعرانه حضور داشت، همين مسجد بوده است. در مورد مسجد پايينى بايد گفت: آن را مردى از قريش بنا كرد و آن ديوار را مرز آن قرار داد و پيامبر صلى الله عليه و آله تنگه را محلّ احرام دانسته است. احرام پيامبر صلى الله عليه و آله در شب چهارشنبه دوازده شب مانده به (پايان) ذى قعده (2) بوده است.

محبّ طبرى پس از ذكر اين مطلب از واقدى مى گويد: از همين جا، مردم مكه، همه ساله در شب هفدهم ذى قعده احرام مى پوشند. اين سخن مخالف سخن واقدى است.

آنچه محب طبرى گفته، با آنچه ما خود از مردم مكه شنيده و ديده ايم، مغايرت دارد.

مردم مكه روز شانزدهم ذى قعده از مكه خارج مى شوند و روز هفدهم را در جِعرانه اقامت مى كنند و شب هجدهم نماز مغرب را در همانجا مى خوانند و مُحرم مى شوند و رو به مكه مى آورند. اين با آنچه واقدى گفته، سازگارى نيست. هر چند در برخى سال ها ترسى بر مردم چيره مى شود و پيش از غروب روز هفدهم (ذى قعده) از جعرانه مُحرم و خارج مى شوند و شايد پيش از نماز عصر بيرون مى روند. خبرى كه واقدى در تاريخ و زمان عمره پيامبر صلى الله عليه و آله از جِعرانه بيان كرده، معروف است و همگان مى دانند محمد بن سعد، مُنشىِ واقدى خبر ضعيفى را آورده كه متن آن- بنا به گفته حافظ ابوالفتح بن سيّدالناس يعمرى در پاسخ به پرسش هايى كه ابن ايبك دمياطى از وى به عمل آورده


1- اخبار مكه، ج 2، ص 207
2- در سال نهم هجرى.

ص: 520

بود- از اين قرار است:

ابن سعد گويد: محمدبن سابق خبرمان داده است كه ابراهيم بن طهمان از ابو زبير از عقبه، خدمتكار ابن عباس نقل كرده كه گفت: زمانى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از طائف آمد، در جِعرانه منزل گزيد و درآنجا غنايم را تقسيم كرد و از همانجا به عمره رفت و اين، دو شب مانده به پايان شوال بود. (1) ابوالفتح ياد شده مى گويد: «آنچه ذكر شد ضعيف است و آنچه نزد اهل سيره شناخته شده و مسلّم است، آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در شب پنجشنبه، پنج شب گذشته از ذى قعده به جعرانه رسيد و سيزده شب در آنجا اقامت گزيد و هنگامى كه قصد مدينه كرد، شب چهارشنبه دوازده شب مانده از ذى قعده، شبانه آنجا را ترك كرد و براى عمره، احرام پوشيد و وارد مكه شد».

جِعرانه بنا بر مذهب مالكى و شافعى و ابن حنبل و ديگر علما، بهترين ميقات عمره از مكّه است؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله از همين مكان مُحرِم گرديد.

در ضبط دو حرف «عين» و «راء» جعرانه، اختلاف وجود دارد؛ نووى در «تهذيب الأسماء والّلغات» مى نويسد: «جِعْرانه»، به كسر جيم و سكون عين و تخفيف راء، صورت صحيح از نظر امام شافعى و اصمعى و اهل لغت و محققان محدث و ديگران است. كسانى هم به «عين» كسره و به «راء» تشديد مى دهند كه نظر عبداللَّه بن وهب و بيشتر محدثان است.

صاحب «مطالع الأنوار» مى نويسد: اهل حديث اين كلمه را با تشديد يا تخفيف ادا مى كنند و هر دو درست است. اسماعيل قاضى از على بن مدينى نقل كرده كه: اهل مدينه و حديبيه اين كلمه را سنگين و اهل عراق سبك ادا مى كنند. (2) از جمله فضائل گردنه جعرانه چيزى است كه جندى در فضيلت مكه بيان كرده است. بنا به روايتى كه از وى رسيده، چنين آمده است: عبدالوهاب بن فليح از سعيدبن سالم قدّاح، از سعيدبن بشير، از


1- نك: به نقل از ابن سيدالناس «عيون الأثر»، ج 2، ص 280
2- تهذيب الاسماء، ق 2، ص 59- 58 و در آن آمده است: «آن دو را سبك ادا مى كنند».

ص: 521

عبدالكريم جردى، از يوسف بن ماهك نقل كرده كه گفت: سيصد پيامبر از جِعْرانه عمره آغاز كردند ودر مسجد خيف، هفتاد پيامبر به نماز ايستادند. در جعرانه آب بسيار گوارايى وجود دارد كه گفته مى شود پيامبر صلى الله عليه و آله محلّ آب را با دست مبارك خود لمس كرد و از همانجا آب فواره زد و پيامبر صلى الله عليه و آله و مردم از آن نوشيدند و گفته شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله نيزه خود را در زمين فرو كرد و همانجا آب بيرون زد. اين هر دو خبر در كتاب فاكهى آمده است.

5- جمار؛ (جمع جمره) است كه در ويژگى حج ذكر شده و در منا قرار دارد. از ابن سيده لغوى (1) صاحب «المُحْكَم» نقل شده است كه: جمار در عرفه است. اين گفته قطعاً نادرست است و ما تنها به دليل شگفت بودن، از آن ياد كرديم. اين موضوع را سهيلى در كتاب خود «الروض الأُنُف» از وى نقل كرده؛ زيرا از ابن سيده مطلبى را كه در كتاب خود «المحكم» آورده، نقل كرده و آن را نادرست دانسته است. سهيلى پس از آن مى گويد:

ابن سيده درباره جمار، در كتاب ديگرى مى نويسد: «همان جايى است كه در عرفه واقع است» و اين خطايى است كه هيچ كس مرتكب نشده است و لغزشى نابخشودنى است و ابن سيده از اين لغزش ها و خطاها- به هنگامى كه از نسب و غيره سخن مى گويد- فراوان دارد.

جمره اوّل همان است كه در كنار مسجد خِيف واقع شده و جمره ميانى، ميان جمره (اولى) و جمره عقبه است و آخرى همان جمره عقبه است كه از همه جمره ها به مكه نزديك تر است و رمى آن به همين ترتيب، مورد نظر مذهب امام مالك است و اگر به اين صورت انجام نشود و در وقت اداى آن- كه به قول مشهور، روز است- انجام نگيرد، مستوجب خون (قربانى) است.

ازرقى درباره فاصله ميان اين جمره ها و نيز ميان جمره اول و درِ ميانى مسجد خيف در منا، سخن گفته است. او در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آورده است: از


1- حافظ ابوالحسن على بن اسماعيل اندلسى، در لغت و زبان عربى از برگزيدگان و صاحب رأى بود. كتاب وى «المحكم» كتاب جامعى است كه طبق ترتيب كتاب «العين» تصنيف شده است. او «المخصص» را نيز تصنيف كرده است. وى در سال 458 ه. وفات يافت.

ص: 522

جمره عقبه كه اوّلين جمره در كنار مكه است تا جمره ميانى 487 ذرع و دوازده انگشت است و از جمره ميانى تا جمره سوم كه كنار مسجد منا قرار دارد 305 ذرع است و فاصله جمره اى كه كنار مسجد منا قرار دارد تا درِ ميانى مسجد خيف، 1321 ذرع است. (1) يكى از دوستان اين فاصله ها را اندازه گرفت و من حضور داشتم و نتيجه اين بودكه فاصله جمره عقبه تا جمره ميانى 208 ذرع آهنى و فاصله ميان جمره ميانى و جمره اوّل 275 ذرع آهنى و فاصله ميان جمره اوّل- كه در كنار مسجد خِيف قرار دارد- تا درِ بزرگِ مسجد خيف واقع در سمت راست كسى كه به طرف عرفه مى رود 1254 ذرع و يك ششم بود.

ازرقى اندكى درباره جمره عقبه سخن گفته است كه براى استفاده، آن را باز مى گوييم. او در مطلبى با عنوان: «در تغييراتى كه در پهنه سرزمين كعبه صورت گرفت» مى نويسد: (مكان) جمره از بين رفته بود و در جاى خود قرار نداشت. مردم نادان با پرتاب سنگ، آن را جابه جا كرده بودند و از آن غفلت شده بود و اندكى از جاى خود تكان خورده بود. او آن را به جاى خود- كه تا كنون نيز قرار دارد- بازگرداند و در پشت آن ديوارى بلند ساخت و مسجدى چسبيده به آن ديوار بنا كرد تا كسى كه مى خواهد از بالا سنگ پرتاب كند (رمى انجام دهد) موفّق به اين كار نگردد. در رمىِ جمره سنت (پيامبر صلى الله عليه و آله) آن است كه رمى كننده طورى بايستد كه مكه در سمت چپ و منا در سمت راست او قرار داشته باشد؛ همچنان كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و اصحاب او پس از وى انجام دادند. (2) كسى كه ازرقى از وى با ضمير «او» در اينجا ياد كرده است، «اسحاق بن سلمه صائغ» است كه متوكل عباسى براى كارهاى مربوط به كعبه و غيره، مأمورش ساخته بود.

6- حَجُون؛ كوهى در مرز محصّب است در معلّاة كه قبرستان اهل مكه است و در سمت چپ كسى قرار دارد كه وارد مكه مى شود و سمت راست كسى است كه به سوى منا مى رود. اين همان كوهى است كه مردم گمان مى كنند قبر عبداللَّه بن عمربن خطاب در آن


1- اخبار مكه، ج 2، ص 185
2- همان، ج 1، ص 303

ص: 523

است، ولى آن گونه كه متوجه شديم، اين حقيقت ندارد و احتمال دارد (قبر در) كوهى باشد كه روبه روى آن در سمت چپ رو به داخل وادى است كه مردم آن را وادى «عفاريت» مى نامند و هر دو كوه مشرف بر اين وادى هستند و چه بسا همان وادى باشد كه به آن شعب الصفا صفا السباب مى گويند.

اين كه حجون در همين سمت از معلاة قرار دارد، به روشنى از سخن ابوالوليد ازرقى در كتاب وى «اخبار مكه» و نيز از سخن اسحاق خزاعى راوى كتاب ازرقى بر مى آيد. خزاعى اين مطلب را در بخشى كه ازرقى از «حد محصّب» ياد كرده، وارد كتاب او نموده و همين باعث شده كه ما حَجُون را يكى از دو كوهى بدانيم كه سخن ازرقى دلالت بر آنها دارد. (1) بر اساس آنچه او و خزاعى در تعيين سمت حجون بيان كرده اند، مردم اعتقاد دارند كه حجون همان كوهى است كه راه كوهستانى «كداء»- كه مستحب است فرد مُحرم از آن راه وارد مكه شود- در آن واقع است.

محبّ طبرى نيز مطلبى در «القرى» در تأييد اين نكته آورده است؛ او مى گويد:

«حَجُون» كوهى است در محصّب و قبرستان اهل مكه به شمار مى رود. شاعر مى گويد:

كأن لم يكن بين الحَجُون إلى الصّفا أنيس ولم يُسْمِر بمكة سامرُ (2)

ابوموسى مدينى در «يتيمَه» خود آورده است كه حجون همان كوه مشرف در كنار شعب جزّارين در مكه است. گفتنى است: شايد او از كوهى ياد كرده كه در سمت راست سرازيرىِ راه كوهستانى بالايى بر قبرستان است؛ زيرا در كنار آن گردنه اى است كه شعب جزّارين ناميده مى شود؛ اين احتمال هم وجود دارد كه همان كوه مشرف بر قبرستان در سمت چپ سرازيرى راه كوهستانى باشد و- چنان كه شاعر هم گفته است- قبرستان ميان آن و صفا قرار داشته باشد.

شِعْبى كه به آن شعب جزارين مى گويند، همان «شعب نور» است و همانى است كه


1- اخبار مكه، ج 2، ص 160
2- همان، ج 1، ص 97.

ص: 524

شيخ ابولكوط در آن به خاك سپرده شده است. در اين كه اين شعب، همان شعب جزّارين باشد، جاى ترديد است. همچنين درباره احتمال ديگرى كه در توضيح شعب جزارين آمده و نيز در آنچه مردم مى گويند «حجون همان كوهى است كه راه كوهستانى مورد اشاره در آن واقع است، و از سخنان محبّ طبرى نيز بر مى آيد»، جاى ترديد وجود دارد؛ زيرا با آنچه ازرقى درباره حجون گفته، مغايرت دارد. سخن خزاعى نيز كه گفته است حجون- همچنان كه اشاره شد- در جهت مقابل راه كوهستانى است، با نظر ازرقى سازگارى دارد. ازرقى و خزاعى از هركسِ ديگرى به اين مسأله آگاه ترند و بهتر است به سخن آنها اعتماد كنيم.

متن سخن ازرقى با عنوان «محل ها، كوه ها و تنگه هاى واقع در معلّاة مكه و پيرامون آن» اين گونه آمده: حَجون كوهى است روبه روى «مسجدالبيعه» كه به آن «مسجد الحرس» مى گويند و در آن راه كوهستانى است كه از ديوار «عوف» در «ماجلَين» (كه هر دو بالاى خانه مال اللَّه، به سمت شعب جزارين قرار دارد)، در زمان جاهليت در پايين شعب جزارين، قبرستانى وجود داشته است. (1) متن سخن خزاعى هم، چنين است: حَجُون كوه مشرف بر مسجد الحَرس در بالاى مكه، در سمت راست كسى است كه بالا رود و نيز مشرف بر شعب جزارين و پايين آن در خانه «ابى دُبّ» به سمت قبّه است كه مسجدى كنار موقوفه خيريّه امّ زُبيده (دختر جعفربن ابى منصور» است. وجه استدال در سخن خزاعى درباره تعيين سمت حجون آن است كه او حجون را واقع در قسمت معلّاى مكّه يمانى دانسته است و بدون ترديد همان جهتى است كه ما نيز بدان اشاره كرديم. وجه استدلال در سخن خزاعى كه مى گويد در سمت راست كسى است كه بالا مى رود، آن است كه حجون تنها در صورتى در اين سمت قرار مى گيرد كه (آن كس) در جهتى كه گفتيم، قرار گرفته باشد. نووى در «شرح مسلم» درباره حجون مطلبى نزديك به آنچه خزاعى گفته، به طور مختصر آورده است؛ زيرا در توضيح سخن مى گويد: حَجون (با فتح حاء و ضم جيم) در شمار حرم مكه است و كوهى است


1- اخبار مكه، ج 2، ص 273

ص: 525

مشرف بر مسجد حرس در بالاى مكه، سمت راست كسى كه در محصّب به طرف بالا مى رود. وجه استدلال در اين سخن نووى در مورد آنچه كه در توضيح حجون گفتيم، مانند همان استدلالى است كه از سخن خزاعى داشتيم و پيش از اين گفته شد. فاكهى نيز مطلبى در تأييد گفته ازرقى مبنى بر قرار داشتن حجون در بخش بالاى مكه يمانى و نيز در معرفى آن دارد. فاكهى از جمله آگاهان به اخبار مكه است و سخن وى تأييدى بر گفته هاى ازرقى و خزاعى درباره حجون است. (خداوند آگاه است).

«شعب جزارين» امروزه شناخته شده نيست؛ هر چند ميان باروى مكه و كوهى كه به آن جبل ابن عمر مى گويند مكانى شبيه دره وجود دارد كه شايد همان شعب جزّارين باشد.

شعب جزّارين، به گفته ازرقى همان شعب ابى دُبّ است. او گفته است كه «ابى دُبّ» مردى از خاندان سوائة بن عامر بوده است. (1) ديوار عوف كه ازرقى در معرفى حجون ذكر كرده، امروزه شناخته نيست. شايد بوستانى باشد كه در كوهى به نام جبل ابن عمر واقع است؛ چراكه از آنجا مى توان به كوه ياد شده رفت. ممكن است اين خود تأييدى بر يكى از دو احتمالى باشد كه گفتيم اين كوه مى تواند همان كوه حجون باشد. اين مطلب از نزديكى آن به ماجلين كه ازرقى ياد كرده نيز مورد تأييد قرار مى گيرد و اين دو (ماجلين) به گمان قوى، دو بركه منسوب به صارم هستند كه يكى از آنها چسبيده به باروى مكه است.

سُهيلى در توضيحى راجع به حجون، سخن شگفتى آورده، او در «الروض الأُنُف» مى گويد: حجون در فاصله يك فرسخ و يك سوم فرسخى مكه است. (2) اين مطالب با واقعيت تعارض دارد. آنچه كه محبّ طبرى در ضبط كلمه «حجون» گفته و پيش از آن نووى در «شرح مسلم» بيان كرده و صاحب المطالع نيز آن را با فتح «حاء» دانسته و ابن ملكان آن را با ضم «حاء» آورده، حال آن كه با حاء فتحه دار، معروف تر است. اين


1- اخبار مكه، ج 2، ص 272
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 138

ص: 526

مكان از جمله مكان هايى است كه پس از تأليف اين كتاب، مورد بازديد قرار دادم؛ زيرا تا پيش از نوشتن آن، تنها به سخن محبّ طبرى دست يافته بودم، (پس از اين آگاهى) آنچه مردم درباره «حجون» مى گفتند برايم مسجّل گشت و زمانى كه به سخن ازرقى و خزاعى مراجعه كردم، دانستم كه سخن ايشان درست است. از اين رو اين بخش را به اين صورت به نگارش در آوردم.

7- حُدَيبيه؛ جايى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى از مدينه، در حال احرام قصد ورود به مكه را داشت و چون مشركان مانع از اين كار شدند، در آنجا- كه چاه معروف به «شميس» در آن قرار دارد و در جاده جدّه واقع است- اقامت گزيد.

صاحب «المطالع» مى نويسد: حديبيه روستايى نه چندان بزرگ است وبه نام چاهى كه در آنجا، كنار مسجد شجره واقع است، شهرت يافته است. آيا اين مكان به گفته مالك، در محدوده حرم مكه است يا بنا به نظر ماوردى در غير حرم؟ يا اينكه بنا به گفته شافعى و ابن عطار بخشى از آن در حرم و بخشى ديگر در غير حرم واقع شده است؟

حديبيه در جايى نيست كه به آن حدّه مى گويند كه در جاده جدّه نزديك اين مكان مى باشد و فاصله زيادى تا مكه دارد؛ زيرا حديبيه خيلى از آن پايين تر و به مكه نزديك تر است. در ضبط اين نام نيز اختلاف است؛ برخى ياى دوم آن را مخفف و برخى مشدّد مى دانند و بنا به نظر نووى در «تهذيب» هر دو قول مشهور است. وى مى نويسد: «حديبيه به ضمّ «حاء» و فتح «دال» و تخفيف «ياء» است و شافعى و اهل لغت و برخى اهل حديث چنين ضبط كرده اند، ولى بيشتر محدثان آن را با تشديد «ياء» مى دانند و هر دو وجه مشهور است.» (1) حديبيه در ديدِ شافعى ها، به استثناى شيخ ابوحامد، پس از جِعرانه و تنعيم، بافضيلت ترين ميقات ها است، ابوحامد حديبيه را بر تنعيم مقدّم و برتر مى داند.

8- ذوطوى؛ جايى است كه غسل كردن مُحرِم در آن مستحب است و بنا به آنچه از گفته ازرقى بر مى آيد، جايى است كه به آن «بين الحَجُونَين» مى گويند. وى از روايتى كه


1- تهذيب الأسماء واللغات، ق 2، ج 1، ص 81

ص: 527

سند آن به خودش مى رسد، چنين نقل كرده است: دشت طوى ميان سرازيرى راه كوهستانى قبرستان معلّاة به سمت راه كوهستانى القصوى است كه به آن «خضراء» هم مى گويند، و به طرف قبرستان مهاجرين پايين مى رود. (1) در صحيح بخارى مطلبى در تأييد اين گفته موجود است. قاضى بدرالدين بن جماعه بنا بر نقل قول پسرش قاضى عزالدين از وى كه دايى ام آن را برايم باز گفت، اين مطلب را صريحاً بيان كرده است و نووى نيز مى گويد: ذوطوى جايى است در پايين مكه، در جاده اصلى عمره كه امروزه به «آبار زاهر» معروف است. (2) داودى نيز در نقل قول از صاحب «المطالع» مى گويد: «ذوطَوى» همان «ابطح» است» كه البته بعيد مى نمايد.

حرف «طاء» طوى سه حالت (يعنى مكسور و مفتوح و مضموم) دارد و با الف مقصور است و بنا به نظريه ائمه مذاهب چهارگانه، غسل كردن محرم در آن مستحب است. هر چند دوستان ما (مالكى ها) اين كار را براى زنى كه در حيض و نفاس باشد، مستحب نمى دانند؛ زيرا به اين گونه زنان توصيه نشده كه پس از قدم گذاشتن به مكه، به طواف بپردازند و (مى دانيم كه) غسل براى طواف، مقرر شده است. بلكه از مُحرم خواسته مى شود در صورتى كه در راه آن بود، غسل كند.

9- رَدْم؛ كه برخى شافعى ها از آن ياد كرده اند. فرد محرم وقتى رهسپار مكه است، در آنجا به دعا مى ايستد و همان ردم (آب بند) عمربن خطاب در بالاى مكه است كه مردم آن را مى شناسند. علت احداث آن نيز از اين قرار است: در زمان خلافت وى سيل معروف به سيل «امّ نَهْشَل» جارى شد. سيلاب وارد مسجدالحرام گرديد و مقام را از جاى خود در آورد و ناپديد كرد و از آنجا كه اين واقعه بر عمر گران آمد، اين آب بند (ردم) را ساخت تا مسجدالحرام مصون بماند.

10- صفا؛ و آن ابتداى سعى است و بنا به گفته چند تن از علما؛ از جمله ابوعبيد


1- اخبار مكه، ج 2، ص 297
2- تهذيب الأسماء و اللغات، ق 2، ج 1، ص 115، و نووى مى گويد: طوى با فتح «طاء» است كه ضمّه و كسره آن نيز جايز است، واوِ مخفف آن نيز مفتوح است.

ص: 528

بكرى و نووى، (1) در پايين كوه ابوقبيس و جايى مرتفع از كوه است كه پله دارد و داراى سه طاق است و پلكان از بالا تا پايين طاق ها را در برمى گيرند. از اتاق اول تا دوم سه پله است كه تا وسط طاق مى رسد و زير طاق ها نيز يك پله و پايين آن پاانداز وسيعى است. پس از آن نيز سه پله و باز پاانداز بزرگى همچون پاانداز نخست قرار دارد، كه به زمين مى رسد و گويى روى آن خاك ريخته شده و (در حال حاضر) از نظر پنهان گشته است. عرض سه پله اى كه در فاصله دو پاانداز قرار دارند، دو ذرع و نيم به ذرع آهنى است. زير پا انداز پايينى كه به زمين مى چسبد، پلكان در خاك فرو رفته اى است كه داراى هشت پله بوده است و پايين آن پاانداز ديگرى همچون پاانداز قبلى است. پس از آن دو، پله و زير اين دو پله، سنگ بزرگى قرار دارد كه مى تواند از كوه باشد. اين پلكان دفن شده را، تنها روبه روى طاق ميانى طاق هاى «صفا» مى توان ديد و ظاهراً در برابر دو طاق ديگر نيز چنين چيزى وجود دارد. فاصله ميان طاق ميانى صفا تا انتهاى پلكان دفن شده، هجده ذرع آهنى است كه در حضور خودم و پس از آنكه پلكان ياد شده مورد حفارى قرار گرفت- در هفدهم شوّال سال 814- اندازه گيرى شد. آغاز كار حفارى در روز شنبه پانزدهم شوال همان سال بود.

مردم براى تماشاى پله هايى كه (پس از حفارى) ظاهر مى شد گروه گروه هجوم مى آوردند و خوشحالى و سرور زايدالوصفى آنان را در بر گرفته بود؛ زيرا بسيارى از سعى كنندگان به ويژه سواره ها به پله اى كه اكنون نمايان شده بود، نمى رسيدند. علت حفارى ما نيز وجود شايبه عدم صحّت «سعى» از سوى يكى از فقهاى مكه در روزگار ما درباره كسانى بود كه به اين پله نرسند؛ زيرا يك فقيه شافعى اشاره كرده بود كه در صفا پله اى هست كه شايسته است سعى كننده احتياطاً به آن نيز برسد تا بر درستى (سعى خود) يقين كند. متن اين نظر را خواهيم آورد و اين سخن به معناى آن است كه احتمالًا برخى از پله هاى كنونى، بعداً ايجاد شده اند؛ چون جز آنها پله اى وجود ندارد كه سخن را حمل بر آن كنيم.


1- منبع پيشين، ج 1، ق 2، ص 181

ص: 529

فقيه مورد نظرى كه اين نكته به ذهنش رسيده بود، برايم چنين گفت: ظاهراً مراد از پله هاى ايجاد شده غير از اين پله نمايان شده است كه البته با حفارى مسأله روشن مى گردد. ما نيز حفارى كرديم تا اين كه پله هايى را كه گفتيم، نمايان گشت و خيلى بعيد است كه همه پله ها مدفون شده باشند و آنچه ظاهر است در جاى ديگرى ساخته شده باشد، به طورى كه در سعى، ايستادن بر روى آنها، جايز نباشد. مى توان گفت برخى از همين پله هاى مدفون شده، جزو پله هاى ايجادشده هستند، زيرا بنا بر آنچه از سخن ازرقى برمى آيد، آنها در غير از محل سعى قرار دارند. در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آمده است: فاصله ميان ركن حجرالأسود تا صفا 262 ذرع و هجده انگشت است. (1) صفا كه ازرقى فاصله آن تا حجرالأسود را ذكر كرده، همان محل سعى است و آنچه ازرقى در اندازه فاصله ميان صفا و حجرالأسود بيان كرده، يا تا ابتداى پله هاى مدفون شده زير طاقهاست و يا تا خود طاق هاست و يا اين كه بالأخره بعد از آنها را هم شامل مى شود كه جز احتمال دوم، در احتمال هاى ديگر، جاى تأمل است. احتمال نخست از اين جهت جاى تأمل دارد و منتفى است كه از حجرالأسود تا ابتداى پله هاى دفن شده 221 ذرع و يك چهارم ذرع و يك هشتم ذرع آهنى برابر با 253 ذرع دستى است- كه خود آن را اندازه گرفته ام- و مقدار نه ذرع و سه چهارم ذرع كمتر از رقم داده شده از سوى ازرقى براى فاصله ميان حجرالأسود تا صفاست و نشان مى دهد كه اين قسمت را منظور نكرده است.

احتمال سوم نيز از آنجا كه از حجرالأسود تا طاق ميانى صفا 239 ذرع و يك چهارم و يك هشتم ذرع آهنى است و به ذرع دستى و بنا بر اندازه گيرى حضورى 273 و چهار هفتم ذرع است و از آنچه ازرقى آورده مقدار ده ذرع و پنج هفتم ذرع و سه چهارم و يك پنجم يك هفتم ذرع بيشتر است، دلالت بر آن دارد كه پله ها را منظور نكرده است و احتمال چهارم نيز از اين نظر مشابه احتمال سوم است؛ زيرا اگر احتمال سوم به دليل


1- اخبار مكه، ج 2، ص 118

ص: 530

اختلاف اندازه آن با آنچه ازرقى گفته، نادرست باشد، احتمال چهارم به طريق اولى نادرست است؛ چرا كه خيلى بيش از احتمال سوم، اختلاف دارد؛ به ويژه اگر گفته شود كه مراد، محل ديوار خانه كعبه مشرف به صفا باشد؛ چرا كه از طاق ميانى تا آنجا، هفده ذرع آهنى است و به ذرع دستى نوزده ذرع و سه هفتم ذرع مى شود. اكنون كه معلوم شد همه اين احتمال ها، غير قابل قبول است، تنها احتمالِ باقى مانده، همان احتمال دوم است كه با سخن ازرقى نيز همخوانى دارد؛ زيرا از ابتداى پااندازى كه زير سه پله قرار دارد تا آخر آن- كه بر فراز زير پله زير طاق ميانى قرار دارد- ده ذرع دستى فاصله است و بنا به نظر ازرقى در فاصله ميان حجرالأسود تا صفا، اين همان طاق اضافى به شمار مى رود. ازرقى فاصله ميان حجرالأسود تا صفا را بيان كرده تا نشان دهد بعد از آن، محل سعى قرار دارد و پاانداز پايينى ياد شده از آن سوى فاصله مزبور، محلى براى سعى خواهد بود و سعى كسانى كه روى آن ايستاده باشند، ان شاءاللَّه صحيح است و سعى كننده نبايد فروتر يا فراتر از آن قدم بگذارد.

پاانداز ياد شده نيز همانى است كه روى آن را خاك گرفته است و بنابراين منتفى است و سخن توّهم آميز خلاف آن چيزى است كه محبّ طبرى در «شرح التنبيه» آورده است. او مى گويد: در پايين و دنباله صفا، پله هايى ساخته شد و لازم است كه سعى كننده در بالا رفتن از آنها احتياط كند؛ چرا كه سطح زمين بالا آمده است و بدون بالا رفتن مى توان كعبه را ديد. همچنين مطلبى است كه نووى در «الإيضاح» آورده است و مى گويد: از واجباتِ سعى آن است كه همه مسافت ميان صفا و مروه طى شود و اگر حتى چند گام طى نشده بماند، «سعى» درست نيست، به طورى كه اگر سواره هم باشد بايد چهار پا را تا آنجا ببرد كه سمّ خود را بر كوه وارد آورد تا چيزى از مسافت ياد شده باقى نماند و سعى كننده پياده بايد در ابتدا و انتهاى سعى، پاى خود را به كوه بچسباند، به طورى كه هيچ فاصله اى باقى نماند و لازم مى آيد كه پاشنه پا را به پايين كوه مماس گرداند و سر انگشتان پاى خود را به طرف آنجايى كه مى رود بچسباند؛ يعنى در ابتدا پشت پاى خود را به صفا و در انتها انگشتان پاى خود را در مروه بچسباند و در بازگشت به

ص: 531

عكس عمل كند. اين در صورتى است كه بالا نرود، اگر بالا رفت بهتر و كامل تر و نيكوتر است. بالا رفتن شرط نيست، بلكه سنّت موكّد است. ولى (بايد دانست كه) برخى پله ها جديداً ساخته شده و بايد مراقب بود كه حتماً آنها را پشت سر قرار دهد تا سعى ناتمام نماند و پس از اطمينان بالا رود. برخى اصحاب قائل به وجوب بالا رفتن بر صفا و مروه به اندازه يك قامت هستند كه البته قول ضعيفى است و صحيح مشهور، عدم وجوب است، گر چه احتياط آن است كه براى رفع هر شبهه اى بالا رود.

ازرقى فاصله ميان صفا و مروه را بازگفته است. وى در روايتى كه سندش به خودش مى رسد، گفته است: از صفا تا مروه (طول يك طواف) برابر با 5/ 766 ذرع و در نتيجه مسافت هفت طواف جمعاً برابر با 5/ 5365 ذرع است. (1) من خود اين فاصله را اندازه گرفتم و نتيجه آن شد كه از وسط ديوار صفا كه روبه روى نيم طاق ميانى طاق هاى صفا قرار دارد تا پله اى كه در مروه است، 672 ذرع و هفت هشتم ذرع آهنى است كه به ذرع دستى برابر با 770 ذرع و يك هفتم است و از روبه روى نيمه طاق ميانى طاق هاى صفا تا پلّه بالايى مروه- كه همچون دكه بزرگى است- يك هشتم كمتر از 680 ذرع است كه با 777 ذرع دستى برابرى مى كند و رقمى كه ازرقى در مورد فاصله ميان صفا و مروه ذكر كرده (2)، دلالت بر آن دارد كه آن را تا فراسوى پله مروه، حساب نكرده و تنها به همانجا يا نزديكى آنجا بسنده كرده است؛ زيرا اگر مى خواست تا فراسوى پله را به شمار آورد، از رقمى كه ذكر كرده است، بيشتر مى شد. حال آن كه رقم ارائه شده از سوى وى كمتر است.

آنچه درباره فاصله ميان وسط طاق هاى صفا تا پله مروه، به ذرع دستى بيان كرديم نيز به رقم ذكر شده از سوى ازرقى نزديك است، ولى ازرقى از همانجايى كه ما اندازه گرفتيم، اندازه نگرفته، بلكه از طرف طاق ميانى اندازه گرفته است.

اندازه طاق هاى سه گانه صفا، يك هشتم كمتر از 21 ذرع آهنى است و طول آخرين


1- اخبار مكه، ج 2، ص 119
2- همان، ج 2، ص 120

ص: 532

پلّه، از پله هاى صفا كه به زمين نزديك تر است و روبه روى سه طاق صفا قرار دارد، 22 ذرع آهنى است.

نووى يادآور شده است كه: پهناى پله هايى كه در صفا قرار دارد، حدود پنجاه پا (فوت) است. ازرقى نكاتى درباره پله هاى صفا و مروه آورده كه ذكر آنها خالى از لطف نيست. او در روايتى از خود مى گويد: جدّم احمدبن محمّد گفته است: صفا و مروه يكپارچه بوده و كسى كه به سعى مى پرداخت (بدون هيچ مانعى) از صفا به مروه مى رفت و بنا يا پله اى در اين فاصله وجود نداشت تا اينكه در زمان خلافت ابوجعفر منصور عباسى، عبدالصمدبن على پله هاى آنجا را بنا كرد كه تا به امروز وجود دارد و او نخستين كسى بود كه پله ها را ساخت. پس از آن و در زمان مبارك طبرى در زمان خلافت مأمون، آهك اندود شد. ازرقى يادآور شده است كه تعداد پله هاى صفا چهارده عدد است (1) و ابن جبير نيز تعداد پله هاى صفا را چهارده عدد ذكر كرده است (2) و نووى مى گويد كه پله هاى صفا يازده عدد است. (3) علت اين اختلاف نيز در آن است كه روى پله ها را خاك مى گيرد و زير خاك مدفون مى شوند و گمان نمى كنم (نووى) تعداد پله هايى را كه ذكر كرده به چشم ديده باشد، بلكه از ازرقى و ديگران بازگو كرده است؛ زيرا بعيد است كه از زمان نووى تا به امروز آن قدر زمين بالا آمده باشد كه اين تعداد پله مدفون شده باشند. و اين مطلب از پاسخ سليمان بن خليل به ابى حفص بن وكيل از شافعى ها كه بالا رفتن بر صفا و مروه را واجب دانسته است، مورد تأييد قرار مى گيرد. او علت وجوب اين كار را در اين مى داند كه تنها با بالا رفتن مى توان فاصله آنها را طى كرد و اين پيش از پر شدن دره ميان آنها بود؛ زيرا پله ها در آن زمان زياد بود و دره آن چنان گود بود كه بايد پله هاى زيادى طى مى شد تا كعبه به چشم مى آمد تا جايى كه گفته مى شد مهتران ايستاده در محل سعى


1- و پله هاى مروه پانزده تاست. نك: اخبار مكه، ج 2، ص 119 و در رحله ابن جبير ص 84: پله هاى مروه، پنج عدد است.
2- رحله ابن جبير، ص 84
3- تهذيب الاسماء و اللغات، ج 1، ق 2، ص 181

ص: 533

همراه با نيزه هاى قائم، كسى را كه در مسجدالحرام بود نمى ديد مگر نوك نيزه هايشان را ولى امروزه مى توان بدون اين كه از پله اى بالا رود كعبه را مشاهد كند. وجه استدلال نيز مطلبى است كه اشاره كرديم و آن اينكه سليمان بن خليل و نووى از نظر زمانى به هم نزديك هستند و سليمان نزديك به پانزده سال زودتر از نووى وفات يافته است و اگر در زمان وى مى شد كعبه را به دليل بلندى زمين، بدون بالا رفتن از پله ها مشاهده كرد، در عصر نووى نيز چنين بوده است.

11- جاده ضَبّ؛ كه مستحب است حاجيان در رفتن به عرفه، از اين جاده عبور كنند و آن راهى است ميانبر از مزدلفه تا عرفه كه از پايين مأزمين (يا مأزمان) در سمت راست رو به عرفه مى باشد. ازرقى اين جاده را چنين معرفى كرده است: استحباب طى كردن آن براى حجاج به دليل روايتى است كه طبق آن پيامبر صلى الله عليه و آله زمانى كه از منا قصد عرفه كرد، از آن گذشت. اين مطلب را ازرقى از برخى مردم مكه نقل كرده است و از عطا نيز روايت كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله از اين جاده عبور كرده و گفته است. راه (حضرت) موسى بن عمران عليه السلام است. (1) 12- عَرَفَه؛ كه جاى وقوف حاجيان است و خارج از حرم (مكه) و نزديك آن است.

در تاريخ ازرقى وادى عُرَنَه (با نون) (2) و در برخى نسخه هاى آن وادى عرفه (با فاء) آمده است. محبّ طبرى با ذكر اين مطلب در «شرح تنبيه» مى گويد: در نسخه معتبرى چنين يافتم و وادى عرفه (به فاء) است و عين آن مفتوح است. استاد ما ابوعمرو بن صلاح اين مطلب را ذكر كرده و افزود است: اين وادى تا محلّ تقاطع وصيف ادامه دارد و پس از تأكيد بر اين نكته مى گويد: و دشت عُرَنَه و وادى عُرَنَه هر دو به عُرَنَه (به ضم اوّل و فتح دوّم و سوّم) اضافه شده اند.

محبّ طبرى مى گويد: به نظر من در اين مورد جاى تأمل است؛ زيرا او با اين كار


1- اخبار مكه، ج 2، ص 193
2- عرنه به ضم اول و فتح دوم و سوم ميان علمين كه حد عرفه است و علمين كه حد حرم است، قرار دارد.

ص: 534

خواسته ابتدا و انتهاى عرفه رامشخص سازد و آن را ازكوه مشرف بر وادى عُرَنَه (با نون) دانسته كه تا «تقاطع وصيف» ادامه يافته است، حال آن كه وادى عرفه (با فاء) است و نمى توان آن را وادى عُرَنَه (با نون) به حساب آورد؛ چرا كه وادى عُرَنَه به سمت عَرَفَه نمى پيچد، بلكه به سمت راست و شمال مكه امتداد پيدا مى كند و اگر از وادى عَرَفَه سخن به ميان مى آمد و آن را مرز مى شمرد، درست تر بود. اين مرزبندى عُرَنَه را وارد عَرَفَه مى سازد.

محبّ طبرى همچنين در «القرى» مى نويسد: شافعى در «الأوسط» از مناسك خود گفته است: عَرَفَه پهنه اى در كنار وادى عُرَنَه و نه خود اين وادى و نه مسجد آن كه تا كوه روبه رويى در كنار بوستان ابن عامر و جاده «حصن» است و نه آن سوتر از اينها در شمار عَرَفَه نيست.

اين مطلب را صاحب «الشامل» تعريف كرده و شيخ ابوحامد اسفراينى شافعى نيز معتقد است كه شافعى در در گذشته گفته بود: عَرَفه در ميان كوه مشرف به كوه هاى روبه رو از راست و شمال است. سپس شيخ ابوحامد گفت: اين كوهِ مشرف، به گمانم همان «جبل الرحمه» باشد و در «البيان» مى گويد: حدّ عَرَفَه در فاصله كوه مشرف بر وادى عُرَنَه تا كوه هاى روبه رويى در راست و شمال در كنار بوستان هاى ابن عامر و جاده حصن است.

محبّ طبرى پس از نقل اين مطالب مى گويد: اين با آنچه شيخ ابوحامد تعريف كرده، سازگارى دارد، جز آنكه او كوه مشرف تا وادى عُرَنَه را افزوده و مثل اين كه اشاره به كوه درازى در انتهاى عَرَفه دارد كه بر ابتداى آن نيز مشرف است و اين مغاير باگمان شيخ ابوحامد است كه آن را همان جبل الرحمه دانسته است و آنچه در «البيان» آمده درست است. اين كه آن را به جبل الرحمه حمل كنيم نارواست؛ زيرا عرفه محاط به آن است و اگر هم «خندمه» را جزء آن بدانيم، پشت آن از عرفه بيرون مى رود. حال آن كه اهل خبره و آگاهان اتفاق نظر دارند كه خَنْدَمه جزو آن است و لذا در دشت ها و كوه هاى پشت آن، طوايفى از اعراب گوناگون هستند و بى هيچ ترديدى خود را در آن (وارد عرفه) مى دانند و بدين ترتيب آنچه صاحب «البيان» ذكر كرده و به تنگه عرفه

ص: 535

افزوده است، محل وقوف در عرفه را و احتمالًا وسط آن را مشخص ساخته است و چه بسا سخن او كه از عُرَنَه نام برده، به عَرَفَه تغيير يافته و گمان رفته كه عرفه (به فاء) غلط است، در حالى كه چنين نيست و همان عرفه است و استدلال او نيز تأييدى بر همين نكته است.

گفتنى است حدّ عرفه از سمت مكه، كه چنين اختلافى در آن وجود دارد، در حال حاضر كاملًا روشن است و آن دو نشان ميان «علمين» است كه حد حرم از سوى عرفه را نشان مى دهد، كه پيش از اين، سه نشان (علم) بوده كه يكى از آنها در طرف «مغمّس» افتاده است كه جاى آن هنوز وجود دارد و من در همانجا سنگى افتاده ديدم كه روى آن نوشته شده بود: شاهزاده سپهسالار بزرگ مظفرالدين بن زيدالدين حاكم اربل مأمور اميرالمؤمنين، فرمان بناى اين سه نشان را در فاصله انتهاى سرزمين عرفه و وادى عُرَنه صادر كرد و حُجّاج خانه خدا حق ندارند تا پيش از غروب آفتاب، از اين نشان ها، فراتر روند و اين در تاريخ شعبان 605 بوده است. و مانند همين نوشته سنگى را بر روى سنگ ديگرى كه در كنار يكى از آن دو علمِ (نشان) ديگر افتاده بود، ديدم. بر اين دو عَلَم نوشته شده است: «فرمان بناى دو نشان عرفات» و آنگاه نويسنده افزوده است: «اين فرمان از سوى مستظهر عباسى است» و سپس مى گويد: «در سال 634 انجام شد».

فاصله ميان باب بنى شيبه تا اين دو عَلَم (نشان)

از باب بنى شيبه تا عَلَمينِ (دو نشان) ياد شده 40381 ذرع و شش هفتم ذرع دستى است، البته بر حسب ميل و با فرض اينكه هر ميل برابر با 3500 ذرع مى باشد، يازده و نيم ميل و يك چهارمِ يك هفتم ميل به اضافه شش ذرع و شش هفتم ذرع مى شود. از باب معلّاة تا عَلَمينِ ياد شده 38254 ذرع و شش هفتم ذرع دستى و به اعتبار هر ميل 3500 ذرع برابر با ده ميل و چهار پنجم ميل و يك دهم و يك پنجم يك هفتم ميل به اضافه چهار ذرع و شش هفتم ذرع دستى است. ما در اصل اين كتاب اندازه هاى ياد شده از باب معلّاة و باب بنى شيبه را بر حسب هر سه اندازه ميل بيان كرده ايم.

ص: 536

محلّ توقّف پيامبر صلى الله عليه و آله در عرفه

گروهى از علما، محل توقّف پيامبر را تعيين كرده اند، ولى در اين مورد مطلبى چون مطلب قاضى بدرالدين بن جماعه نيافتم. از اين رو تنها به نقل گفته او بسنده مى كنم:

دايى ام قاضى حرمين محبّ الدين نويرى به من خبر داد كه قاضى عزالدين بن جماعه در «منسك» خود گفته است: لازم است محلّ توقّف حضرت رسول صلى الله عليه و آله تعيين شود و مرحوم پدر من در اين راه تلاش و كوشش فراوان كرد و همه روايات مربوط را گرد آورد وگفت:

اين محل، شكافِ مرتفع مشرف بر جايگاه است كه از سمت پشت به طرف پشته، بالا رفته است و در سمت راست و پشت آن دو صخره متصل به صخره هاى كوه موسوم به جبل الرحمه است. اين شكاف ميان كوه ياد شده و بناى چهارگوش سمت چپ آن واقع است وكمى به كوه نزديك تر است، به طورى كه كوه در برابر كسى قرار مى گيرد كه رو به قبله ايستاده باشد و پهلوى كوه درست روبه روى وى قرار مى گيرد و بناى مربّع اندكى به سمت چپ وى واقع مى شود.

وى همچنين مى گويد: پدرم رحمه الله يادآور شده كه فرد مورد اعتمادى از محدّثان مكه و علماى آنجا با وى هم رأى شده و در نتيجه گمان او به يقين مبدل شده است. مى گويد:

اگر (كسى) جاى توقف پيامبر صلى الله عليه و آله را يافت چه بهتر، ولى اگر موفق بدين كار نشد، بايد ميان كوه تا بناى مربع بر روى همه صخره ها و جاهايى كه وجود دارد، بايستد. ممكن است در اين ميان به جايگاه واقعى محل توقّف پيامبر صلى الله عليه و آله برخورد كند و بركات آن حضرت بر او سرازير گردد.

گفتنى است بناى مربّعى كه در اين سخن بدان اشاره شد، همان است كه در عرفه به آن «بيت آدم» مى گويند و سقاخانه حُجّاج بوده است و بنا بر نوشته اى كه در سنگ ديوارِ رو به قبله آن آمده است مادرِ پير مقتدر عباسى دستور بناى آن را داده بود. از ركن اين سقاخانه كه كنار جبل الرحمه، در سمت مكه قرار دارد تا جايى كه امروزه محمل ها در عرفه قرار دارد 111 ذرع آهنى فاصله است كه به ذرع دستى برابر با 126 ذرع و شش هفتم ذرع مى شود. و از محلّ توقّف محمل ها (موقف المحامل) در عرفه تا روبه روى آن

ص: 537

از سمت جبل الرحمه، 37 ذرع آهنى برابر 42 ذرع و دو هفتم ذرع دستى است و از «موقف المحامل» در عرفه تا ركن مسجد نَمِرَه كه در كنار عرفه و جاده قرار دارد 3395 ذرع و يك چهارم ذرع (آهنى) است كه برابر با 3876 ذرع دستى و به اندازه يك ميل و سه چهارم يك هفتم ميل به اضافه دو ذرع- با احتساب هر ميل 3500 ذرع- است.

و از ديوار باب بنى شيبه تا موقف المحامل در عرفه 43088 ذرع و يك هفتم ذرع دستى است و با احتساب هر ميل برابر با 3500 ذرع، دوازده ميل و يك پنجم و يك دهم و يك صدم ميل به علاوه سه ذرع و يك هفتم ذرع است و فاصله آستانه باب معلّاة تا موقف المحامل در عرفه 40961 ذرع و يك هفتم ذرع دستى و با احتساب هر ميل برابر با 3500 ذرع، يازده ميل و سه پنجم ميل و يك دهم ميل و يك پنجم يك هفتم يك دهم ميل به علاوه يك ذرع و يك هفتم ذرع است.

توقف بر كوهى كه در عرفه است و به آن جبل الرحمه مى گويند، هيچ فضيلتى ندارد؛ زيرا مالك وقوف بر كوه عرفه را مكروه دانسته است. صعود از اين كوه دشوار است ليكن وزير جواد اصفهانى راه آن را (نسبتاً) هموار كرد و در آن مسجدى و حوضى بنا كرد. گنبدى كه در حال حاضر در آنجا وجود دارد، در سال 799 و پس از سقوط گنبد قبلى، در سال پيش از آن بنا گرديد و بناى آن از هزينه اى كه ملك ظاهر برقوق، حاكم مصر براى آن منظور كرده بود، انجام نشد. من ندانستم كه (بار اوّل) اين گنبد چه هنگام بنا گرديد، ولى بنا به گفته ابن جبير، اين گنبد در سال 579 وجود داشته و او يادآور شده كه اين گنبد منسوب به «امّ سلمه» بوده است. (1)

مسجد عرفه و حكم توقف در آن

مسجد عرفه، همان مسجدى است كه در روز عرفه، امام جماعت در آن به نماز مى ايستد و اين مطلب كه پيشتر گفتيم: «اين همان مسجد عرفه است»، با سخن ازرقى در


1- رحله ابن جبير، ص 153

ص: 538

چند جاى كتابِ وى سازگارى دارد.

محبّ طبرى يادآور شده كه آنچه نزد اهل مكه و آن مناطق متداول است، (تلفظ) عرفه با «فاء» است و گفته شده كه از عُرَنَه با «نون»، برگرفته شده است كه با گفته شافعى و نيز بيان حدّ و مرز عرفه، كه پيش از اين بدان اشاره شد و نيز ضبط آن از سوى ابن صلاح كه محبّ طبرى از وى نقل كرده همخوان است؛ زيرا مى گويد: به آن مسجد عُرَنَه (با نون) و ضمّ اول مى گويند و ابن صلاح در «منسك» خود چنين ضبط كرده و پس از آن مى گويد: و آنچه متداول است ....

نووى در كتاب خود «الإيضاح» با اطمينان و قاطعيت از مسجد عرفه ياد مى كند و ابن جلّاد از دوستان مالكى ما نيز مطلبى دارد حاكى از اين كه عرفه با (فاء) وجود ندارد و ابن مواز نيز يادآور شده كه ديوار قبله اين مسجد در حدّ عرفه است و اگر اين ديوار سقوط كند، در عرفه مى افتد. همچنين مى گويد: قسمت جلوى اين مسجد، ازعُرَنَه (بانون) و قسمت عقب آن جزو عرفه (با فاء) است. اين مطلب را گروهى از ائمه شافعى خراسانى؛ از جمله شيخ ابومحمد جوينى و فرزندانش امام الحرمين و قاضى حسين در «تعليق» خود و رافعى بيان كرده اند.

شيخ ابومحمد مى گويد: و اين دو بخش (مسجد) با صخره هاى بزرگى كه در آنجا فرش شده، مشخص مى گردد. نمودهاى اين اختلاف نظر، تأخير توقف در اين مكان و نيز سكوت مالك در جواز توقّف در اين مسجد است. اصحاب (مالكى) ما در اين مورد دو نظر دارند: الف: منعِ توقف از سوى اصبغ ب: رأى جواز كه متعلق به محمد بن مواز و مضمون سخن شيخ خليل جندى در «مختصر» خود- كه براى بيان فتواها تصنيف كرده است- جواز توقف همراه با كراهت اين كار است. اين سخن فقهاى ياد شده كه گفته اند:

همه يا بخشى از اين مسجد در عرفه قرار دارد، با نظر آن دسته از كسانى كه حدّ عرفه را از جهت مكه نشان هاى سه گانه اى مى دانند- كه مظفر حاكم اربل آنها را مرمّت و بازسازى كرد- و نيز دو نشانى كه مستنصر عباسى مرمّت كرده است، منافات دارد؛ زيرا روى آنها نوشته شده است كه: حاكم اربل فرمان بناى آنها را در انتهاى سرزمين عرفه و وادى عُرَنَه

ص: 539

صادر كرد. وجه منافات نيز با توجه به گفته فقها درباره اين مسجد اين است كه ركن مسجد يادشده از كنار عرفه تا روبه روى دو نشان فعلى 774 ذرع و ربع ذرع آهنى و يك هشتم ذرع و بالغ بر 885 ذرع دستى است و اگر اين نشان ها، علامت حدّ عرفه باشند، لازم مى آيد كه مسجد ياد شده داخل عرفه واقع نباشد، فاصله ميان مسجد و نشان هاى ياد شده نيز چنين است و با آنچه فقهاى مزبور گفته اند مغايرت دارد.

به اين مسجد، مسجد ابراهيم عليه السلام نيز مى گويند و ابراهيمى كه اين مسجد بدان منسوب است، همان حضرت ابراهيم خليل عليه السلام است و اين مطلب از سخن ازرقى در چند جا، بر مى آيد (1)و رافعى و نووى نيز بدان تصريح كرده اند و البته قاضى عزالدين بن جماعه اين را رد كرده و گفته است: اين مطلب بى اساس است. شيخ جمال الدين نيز استاد رافعى و نووى را كه اين مسجد را به حضرت ابراهيم خليل عليه السلام نسبت مى دهند، بر خطا مى داند و يادآورى مى كند كه ابن سراقه نيز پيش از آنها، همين اشتباه را در كتاب خود «الأعداد» مرتكب شده است و آنچه اسنوى و ابن جماعه گفته اند، جاى تأمّل است؛ زيرا با مضمون سخن ازرقى تعارض دارد، حال آنكه سخن او در اين زمينه، حجت است و علاوه بر اين چندين تن از علماى بزرگ؛ از جمله ابن منذر كه سليمان بن خليل از وى نقل كرده، با ازرقى در اين باره نظر موافق دارند.

ازرقى تاريخ بناى اين مسجد را ذكر نكرده است. ابن عبدالبرّ يادآورى كرده كه اين مسجد، ده سال پس از بنى هاشم ساخته شده است. شيخ خليل در توضيح خود بر «مختصر ابن حاجب» اين خبر را از ابن عبدالبرّ نقل كرده و در تفسير آن مى گويد: اين مسجد ده سال پس از بنى هاشم ساخته شده؛ زيرا اين گفته چنين توهمى را پيش مى آورد كه پس از انقراض ايشان ساخته شده است و در نتيجه (بايد گفت) كه اين مسجد در اوايل دهه پنجاه (قرن دوم) ساخته شده است.(2)


1- اخبار مكه، ج 2، ص 202
2- در «مرآة الحرمين» آمده است: مسجد عرفه را وزير محمدبن على بن منصور معروف به جواد اصفهانى در سال 559 ساخته است، به نقل از كتاب «منائح الكرم» مرآة الحرمين، ص 44

ص: 540

مسجد عرفه و ويژگى هاى آن

طول مسجد عرفه از در تا ديوار قبله، 191 ذرع و يك چهارم است و عرض آن از وسط ديوارها يك سوّم كمتر از 140 ذرع و ارتفاع محراب آن يك سوم كمتر از شش ذرع كه به اندازه دو ذرع (اين محراب) وارد ديوار شده است يك هشتم كمتر از سه ذرع پهنا دارد. منبر آن داراى ده پله است كه با سنگ ساخته شده و ارتفاع اين منبر تا پله بالايى چهار ذرع و نيم است كه ذرع هاى ياد شده همگى ذرع آهنى است كه پيشتر توضيح داده شد. همه اين مسجد روباز است و رواقى ندارد. ازرقى در تاريخ خود ويژگى اين مسجد در زمان خود و نيز اندازه هاى آن را به ذرع دستى بيان كرده است (1) و ما در اصل اين كتاب، سخن او را آورده ايم و در اينجا تنها به اندازه هاى آن (مسجد) بسنده كرديم؛ زيرا بسيار گويا هستند. اين اندازه گيرى ها در حضور خودم بوده است.

نامگذارى عرفه و حكم سكونت در آنجا

وجه تسميه عرفه، به دليل آشنايى آدم و حوا در آن بوده است؛ زيرا حضرت آدم عليه السلام در هند هبوط كرد و حوّا در جدّه و اين دو در آنجا (عرفه) با هم آشنا شدند. اين را ضحّاك گفته است. نيز گفته شده: به اين دليل بوده كه جبرئيل عليه السلام مناسك (حج) را در روز عرفه به حضرت ابراهيم خليل معرفى كرد و شناساند و نيز گفته شده كه مردم در اينجا به گناهان خود اعتراف مى كنند و سخن هاى ديگرى نيز گفته شده كه همه را- كه بالغ بر 9 نظر مى شود- در اصل اين كتاب آورده ايم.

اما در مورد جمع و صرف اين كلمه؛ يعنى عرفه، گروهى از علما از جمله نووى اين كار را جايز دانسته، مى گويند: جمع آن عرفات است هر چند خود يك مكان است و هر بخش آن را عرفه مى نامند. از اين رو جمع آن همچون قصبات (كه جمع قصبه است) متداول است. نحوى ها مى گويند: مى توان صرف اين كلمه (عرفه) را ترك كرد،


1- اخبار مكه، ج 2، ص 187 به بعد.

ص: 541

همچنانكه مى توان از صرف كلمه عنايات و اذرعات به عنوان اينكه اسم مفردِ يك بقعه است، درگذشت. (1) اما سكونت در آن جايز نيست و زمين هاى (عرفه) غيرقابل مالكيت است و اين نكته را حسين بن على طبرى گفته و ابن خليل از وى نقل كرده است. علت آن را نيز در آن مى داند كه اين مكان جاى پرستش و عبادتگاه عموم مردم و همچون مسجد است.

نووى در اين باره سه نظر را مطرح كرده و گفته است: از همه درست تر منع مطلق اين كار (سكونت) است و اين نظر به مذهب (مالكى) نزديك تر است.

13- عُرَنَه؛ جايى است كه حُجاج نبايد در آن توقف كنند و از عَلَمين كه حد عرفه شمرده مى شود آغاز مى گردد. اين عَلَمين در واقع مرز حرم (مكه) از اين سمت هستند.

ابن حبيب مالكى ياد آور شده كه دو عَلَم جزء حرمند، ولى اين سخن بنا بر نظر محبّ طبرى در «القرى»،- كه معتقد است آنها به نظر مالك، جزء عرفه اند- درست نيست.

ابن منذر نيز همين نكته را از مالك نقل كرده است، هر چند در صحت اين نظر جاى تأمّل است؛ زيرا مالك در جواز وقوف در مسجد عرفه- به رغم اين كه در اين باره اختلاف نظر وجود دارد- سكوت اختيار كرده است. آيا مسجد عرفه از عرفه است يا از عُرَنَه؟ يا اين كه بخشى از عرفه است و بخشى ديگر از عُرَنَه؟ بنابراين چگونه مى شود كه همه عرنه (با نون) از نظر مالك، از عرفه باشد؟ ممكن است كسى كه اين نظر را به وى نسبت داده قائل به اين است كه عرنه (به نون) از عرفه است و اين نظر را از جواز مالك نسبت به وقوف اين مسجد برداشت كرده است. دليل اين احتمال آن است كه ابن جلّاد يادآور شده كه وقوف در وادى عُرَنه مكروه است. او مى گويد: كسى كه در اين مكان توقف كرد، وقوف در آن را جايز دانسته است و وادى عرنه همان مسجدى است كه امام (جماعت) در آن نماز مى خواند. اين كه مالك، وقوف در اين مسجد را جايز دانسته است، مستلزم آن نيست كه او همه عرنه را جزو عرفه دانسته باشد؛ زيرا احتمال دارد- به


1- تهذيب الاسماء و اللغات، ق 2، ج 2، ص 56

ص: 542

دليل شبهه اى كه براى او پيش آمده و باعث سكوت وى در برابر جواز وقوف در اين مسجد شده- به نظر وى اين مسجد، جزو عرفه باشد.

محبّ طبرى نوشته است: حدّ عرفه كه ازرقى از ابن عباس نقل كرده، مستلزم آن است كه عُرَنَه جزو عَرَفه باشد. پيش از اين در ذكر عُرَنَه، به آنچه ازرقى در حدّ عرفه گفته و نيز به استدلال محبّ طبرى به آن در خصوص جزو عرفه بودن عُرَنَه، اشاره كرديم.

وى بلافاصله پس از آن مى گويد: فرموده پيامبر صلى الله عليه و آله تأييدى بر استدلال دوستان ما در اين باره است كه عُرَنَه، جزو عَرَفه نيست. حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: «از دشت عُرَنَه بالا رويد.» در اين سخن دلالتى بر آنچه گفته اند، نيست، بلكه دليلى بر (تأييد نظر) مذهب مالك است و فرمان آن حضرت در بالا رفتن از عُرَنَه اين برداشت را مطرح مى سازد و روايت ديگر هم آن را تأييد مى كند: «همه جاى عَرَفه جاى توقف است مگر عُرَنَه» و استثنا خود دليل بر آن است كه «مستثنى» بخشى از «مستثنى منه» است و استثناى منقطع خلاف اصل است.

مى توان پذيرفت كه دليل بر اختلاف نظر در حكم وقوف در آن و در عرفه است كه از نظر مالك چنين است و بنابراين مذهب، تا زمانى كه (حاج) در جايى از حدود عرفه بايستد، حج او درست است و اگر جاى ديگرى بايستد، حج وى صحيح نيست. عُرَنَه با ضمّ اوّل و فتح دوم است و به اين صورت، شناخته شده است. البته به ضمّ اول و دوم و نيز به ضمّ اول و سكوت دوّم گفته اند كه اين نظر را ابن عبدالسلام مالكى در «شرح مختصر» ابن حاجب بيان كرده است.

14- قُزَح؛ جايى كه مستحب است حاجيان ظهر روز عيد قربان در آن توقف كنند و آن در مزدلفه است و همان مكانى است كه حاجيان ظهر عيد قربان براى دعا در آن گرد هم مى آيند و آن را «مشعرالحرام» مى گويند. محبّ طبرى و ديگران به اين مطلب اشاره كرده و او در «شرح التنبيه» مى گويد: «قُزَح» به ضمّ اول و فتح دوم، مزدلفه است كه روى آن بنايى ساخته شده كه هركس مى تواند روى آن مى ايستد و اگر نتوانست كنار آن رو به قبله مى ايستد و به تلبيه گفتن مى پردازد و دعا مى كند. بهتر است كه مردم آنچه را كه

ص: 543

عادت كرده و از پله هايى كه در وسط آن قرار دارد و مردم در آنجا ازدحام مى كنند، پايين مى آيند، انجام ندهد؛ زيرا اين كار بدعت است و براى پايين آمدن بايد از همان پله هايى كه بالا رفته است، استفاده كند.

ابوعمروبن صلاح يادآور شده است كه قُزَح كوه كوچكى در انتهاى مزدلفه است.

سپس مى گويد: مردم به جاى توقف در اين مكانى كه گفتيم در جايى كه در وسط مزدلفه ساخته شده، توقف مى كنند كه در اين سال به آن مكان نرفتند. محبّ طبرى مى گويد:

ظاهراً- و همچنانكه گفته شد- اين مكان بالاى كوه قرار دارد و مشاهده حضور نيز صحت اين امر را تأييد مى كند و از آنچه جز آن گفته شده است؛ چيزى نديدم. اين بود متن سخن محبّ طبرى كه در كتاب وى «القرى» نيز مانند آن آمده است.

نووى نيز در «الإيضاح» گفته است: بهتر آن است كه حاجيان با توقف بر بنايى كه ايجاد شده است، به سنت عمل كنند. ما در اصل اين كتاب ويژگى هاى بناى قديم و جديد را كه روى قزح ساخته شده و نيز نوع سوخت (روشنايى) را كه در آن به كار مى رود، بيان كرده ايم و در اينجا به بخش هايى از آن اشاره مى كنيم.

اما ويژگى بنايى كه اكنون (1) بر قزح قرار دارد: اين بنا، مربّعى شبيه مناره است كه در بالاى آن بيست و دو كنگره وجود دارد كه هفت كنگره در جهت قبله و پنج كنگره در هر يك از جهات ديگر است و پلّه هايى هم از داخل و هم از خارج دارد. تعداد پله هاى بيرونى بيست و چهار عدد و پله هاى داخلى بيست عدد است. ارتفاع اين بنا سيزده ذرع آهنى است كه در اندازه گيرى پارچه در مصر و مكه به كار مى رود. اين ارتفاع از زمين تا بالاى كنگره ها را شامل مى شود. ارتفاع اين بنا از زمين تا بالاى پشت بام بدون كنگره ها تقريباً دو ذرع و نيم كمتر است. اندازه هر ضلع اين مربع، دوازده و نيم ذرع آهنى است، جز آن كه ضلع جهت شرقى به اندازه يك سوم ذرع از بقيه كمتر است. اين اندازه ها و ويژگى ها كه بيان كرديم در ربيع الأول سال 811 بوده كه با حضور خودم صورت گرفته


1- يعنى سال 811 ه. ق. همان سالى كه فاسى خود ابعاد اين مكان را مورد اندازه گيرى قرار داد.

ص: 544

است. اين ويژگى با آنچه ازرقى (1)بيان كرده، متفاوت است و ما از اين جهت كه گوياتر است آن را نقل كرديم. من ندانستم كه اين بنا در چه تاريخى ساخته شده است. به گفته ابن عبد ربّه در «العِقدالفريد» (2) اين بنا را در جاهليت، جدّ پيامبر صلى الله عليه و آله قُصَىِّ بن كِلاب ساخته بود.

اما درباره نوع سوختى كه در آن قرار داده مى شود. در زمان خلافت رشيد، شمع (3) در آن روشن مى كردند. وقتى رشيد وفات يافت، چراغ هاى بزرگ و پس از آن، چراغ هاى كوچك روشن مى كردند. اين بود خلاصه گفته هاى ازرقى درباره روشنايى و سوخت مورد استفاده در آن. ازرقى اشاره كرده است كه در زمان خلافت رشيد، آتش و هيزم در آن روشن مى كردند (4) و ندانستم كه منظور وى در زمان جاهليت بوده است يا در زمان اسلام.

فاصله ميان قُزح و باب بنى شيبه و نيز فاصله ميان قزح و باب مُعَلّاة را در بحث مشعرالحرام بيان خواهم كرد. بنا به روايتى كه از حضرت على بن ابى طالب]« [آمده و در آن گفته شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى در «جمع» (5) آمد، به قزح آمد و بر آن ايستاد و فرمود:

اين قزح و اينجا محل توقف است و همه جاى جمع، محل توقف است. روايت ياد شده را ابوداود (6)و ترمذى (7) آورده اند و ترمذى افزوده است: روايت حسن و صحيحى است.

15- كَداء؛ جايى كه مستحب است فرد مُحرم از آن وارد مكه شود. آنجا راهى كوهستانى است در بالاى مكه و از آنجا به سمت قبرستان معروف ابطح سرازير مى شوند


1- نك: اخبار مكه، ج 2، ص 188
2- اين مطلب را در «العقد الفريد» نديدم.
3- در اخبار مكه «هيزم» آمده است.
4- اخبار مكه، ج 2، ص 187
5- جمع به فتح اول و سكون دوم همان مزدلفه است و بخاطر جمع شدن مردم در آن، چنين نامى گرفته است.
6- سنن ابى داود، ج 2، ص 193، شماره 1935، كتاب المناسك.
7- شماره 885 فى الحج، باب «ماجاء انّ عرفة كلّها موقف».

ص: 545

و به آن حَجون دوم مى گويند.

فاكهى نيز درباره كَداء مطالبى سازگار باآنچه گفته شد، ذكر كرده و در شناساندن آن مى گويد: در بخش شامى معلّاى مكه، كَداء قرار دارد و كوهى است كه بر قبرستان و وادى مشرف است و هم درباره آن است كه حسان بن ثابت در روز فتح مكه سروده است:

عدمت ثَنِيَّتي إنْ لَم تروها تُثيرُ النَّقْعَ عَن كتفي كَداء

فاكهى پس از آن كه از گردنه قبرستان در اين جهت ياد مى كند و اندكى درباره اش سخن مى گويد، اظهار مى دارد: در راه كوهستانى قبرستان بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در حَجّه الوداع وارد (مكه) شد. برخى گفته اند: گفته مى شود راه كوهستانى قبرستان، همان كَداء است كه البته نشانگر ضعيف بودن اين نظر است؛ زيرا با ترديد بيان شده است، چون اگر پيامبر صلى الله عليه و آله از اين راه كوهستانى وارد شده بود، مطمئناً اخبار فراوان و صحيحى در اين باره كه آن حضرت در هنگام حج از مدينه به مكه از راه كداء وارد شده، نقل مى شد.

در تاريخ ازرقى نيز مطلبى سازگار با نظر فاكهى درباره ورود پيامبر صلى الله عليه و آله از اين راه كوهستانى در حَجّة الوداع آمده است و اين تأييدى بر آن است كه راه كوهستانى كداء همان است كه ورود از آن به مكه استحباب دارد.

در سخن چند تن از متأخرين، اين راه كوهستانى، به «كداء» نامگذارى شده است؛ از جمله اينان، سليمان بن خليل، محبّ طبرى و نووى است. محبّ طبرى مى گويد: اين كلمه به فتح اول و مدّ است و ازرقى نيز مطالبى درباره اين راه كوهستانى آورده است كه اكنون در «حاميم الأحداث» در فاصله «دارالسرى» تا راه كوهستانى قبرستان واقع است و همان جايى است كه قبر ابوجعفر منصور عباسى در پاى آن قرار دارد. وى مى گويد: آن را با «حاميم» مى شناسند و ابتداى آن قلّه اى است در راه كوهستانى بر بالاى خانه هاى ابن ابى حسين نوفلى كه كنار آن قلّه اى بر مناره حبشى ميان راه كوهستانى مدينين قرار دارد و همانى است كه ابن زبير را بر آن به صليب كشيدند و نخستين كسى كه آن را هموار ساخت، معاويه بن ابى سفيان بود. پس از آن، عبدالملك بن مروان اين كار را كرد و

ص: 546

مهدى آخرين كسى بود كه ديوارها و پله هاى آن را بنا كرد. فاكهى اين مطلب را يادآورى كرده و در اين باره كه نخستين بار معاويه اين (راه كوهستانى) را هموار كرده باشد، ابراز ترديد كرده است. او همچنين گفته است: گفته مى شود ابن زبير نخستين كسى است كه آن را هموار كرده است. در نتيجه از سخنان ازرقى و فاكهى معلوم مى شود كه راجع به نخستين كسى كه اين راه كوهستانى را هموار كرده است دو نظر وجود دارد.

در سال 811 يكى از مقيمان مكه اين راه را هموار ساخت و در نيمه دوم سال 817 راهى جز آنچه كه وجود داشت، ايجاد نمود. اين راه در سمت چپ كسى قرار دارد كه از راه كوهستانى به سوى قبرستان و ابطح سرازير گردد. پيشتر راه بسيار تنگى بود، ولى با تيشه و كلنگ، (ديواره) كوه هاى اطراف كنده شد و جاده پهن تر گرديد وگنجايش چهار رديف شتر باردار را پيدا كرد. حال آنكه قبلًا تنها گنجايش يك نفر شتر را داشت. زمين اين جاده با خاكى كه به آنجا آوردند، هموار شد و مردم بيش تر از آن راه معمولى از آن استفاده كردند.

ميان اين دو راه، ديواره اى از سنگ هاى چيده شده درست كردند. در جاهايى از اين جاده، قبرهايى وجود داشت كه بدين ترتيب پنهان گرديد.

16- كُدّى؛ جايى است كه مستحب است روندگان اين جاده از آنجا خارج شوند و آن راهى است كوهستانى در پايين مكه كه بنا به گفته محبّ طبرى در «شرح التنبيه» دروازه معروف به «شبيكه» بر روى آن بنا شده است. او مى گويد: كُدّى كه حاجيان از آن خارج مى شوند، مضموم و با الفِ مقصوره است و آن دروازه مكه كه به طرف تنعيم باز مى شود، روى آن بنا شده است. دروازه مكه كه محبّ طبرى به آن اشاره كرده، همان باب شبيكه است؛ زيرا بيشتر مردم از همان جا به عمره تنعيم مى روند. نووى نيز در تأييد مطلب محبّ طبرى از نظر ضبط اين نام و جاى آن، مطلبى دارد. او در «الإيضاح» باب سوم آورده است. چهارم: سنّت آن است كه مُحرم از راه كوهستانى كداء كه در بالاى مكه است- و از آنجا سوى قبرستان سرازير مى شوند- وارد مكه شود و زمانى كه عازم شهر خويش است، از راه كوهستانى كُدّى (به ضم و قصر و تنوين) كه راهى در پايين مكه

ص: 547

در نزديكى كوه قعيقعان به طرف ذى طوى است، خارج گردد.

قاضى بدرالدين بن جماعه در «منسك» خود مطلبى با اين مضمون دارد كه كدى همان راه كوهستانى است كه جاى معروف به قبر ابى لهب در جاده عمره، در آن واقع است. متن سخن ابن جماعه چنين است: از راه كوهستانى كُدى (به ضمّ اول و قصر الف) در پايين مكه خارج گردد، اين همان راه كوهستانى است كه از دروازه معروف به باب شبيكه به مكه مى روند و همان راهى است كه به طرف رجم گاه معروف به قبر ابى لهب، مى روند و نيز از آنجا به «زاهر» كه پيش از اين بدان اشاره شد مى روند و عمره گزاران نيز از همين راه خارج مى شوند. اين سخن ابن جماعه با آنچه كه محبّ طبرى- كه خود در اين گونه مسايل صاحب نظر است- آورده، ناسازگار است. هم از همين راه كوهستانى بود كه قيس بن سعدبن عباده روز فتح مكه- بنا به گفته ازرقى (1)- از آن وارد مكه شد. مطلبى هم در اين باره كه حسان بن ثابت در شعر پيش گفته خود راجع به كداء، اين راه كوهستانى؛ يعنى كُدا را مدّ نظر داشته است و شعرى هم كه آورده با آنچه كه فاكهى نقل كرده تفاوت دارد او اين گونه مى نويسد:

عدِمْنا خَيْلَنا انْ لم تَرَوْها تُثِيرُ النّقْعَ موعدُها كَداءُ

در پايين مكه راهى كوهستانى است كه به آن كُدَىٌّ (به ضم اول و تشديد و تنوين ياء) گويند، كه از آن به سمت يمن مى روند. محبّ طبرى با ذكر اين نكته مى گويد:

دروازه مكه كه مردم يمن از آن رفت و آمد مى كنند، بر اين راه ساخته شده است. اين سخن وى در «شرح التنبيه» است، امّا در «القرى» مى گويد: و سوم كُدَىّ (به ضم اول و تشديد ياى مصغّر) جايى در پايين مكه است. كُدَىِ اول و دوم مشهوراند و سوّمى همان است كه به سمت يمن (از مكه) خارج مى شود و ضبط آن از سوى محققان؛ از جمله ابوالعباس احمدبن احمر عُذْرِى چنين است. او اين مطلب را براى كارشناسان مكه بازگو مى كرد. اين مطلب را حُمَيْدى از وى نقل كرده است. اين گفته او كه دروازه مكه؛ يعنى


1- اخبار مكه، ج 2، ص 286

ص: 548

همان دروازه اى كه محل رفت و آمده اهل يمن است، بر راه كوهستانى به نام كُدىّ (به صيغه تصغير) قرار دارد، با گفته مردم همخوان نيست؛ زيرا ايشان برآنند كه آن راه، همان راه كوهستانى است كه از آن به خمّ فرو مى آيند و اين خمّ، درّه مشهورى است و همان خُمّى نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در غدير آن در فضيلت حضرت على بن ابى طالب]« [فرمود:

«مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاهُ» بلكه جايى است در «جحفه» كه در ميان آن تا دروازه مكه- محبّ طبرى بدان اشاره كرده است- دو تيررس فاصله است.

از ديگر كسانى كه از اين مكان نام برده اند، سليمان بن خليل است. وى مى گويد: اما كُدَىّ (به صيغه تصغير و به ضم كاف و فتح دال) كوهى است در پايين مكه كه از آنجا به يمن مى روند. آنچه در ضبط كَداءالعُليا و كُدَى السفلى- كه باب شبيكه بر آن بنا شده است- گفتيم درست است. برخى كُداءالعليا را با ضمّ كاف و كَدى السفلى را به فتح كاف آورده اند و نووى قائلان به آن را به غلط و تصحيف منتسب مى كند. (1) صاحب «المطالع» شاهدى بر ضمّ اول كداء العليا مى آورد، گر چه مشهور به فتح اوّل است.

فاكهى مطلبى دارد به اين مضمون كه: در بالاى مكه مكان ديگرى هست كه به آن كداء مى گويند و غير از آن كداء؛ يعنى راه كوهستانى قبرستان است. وى مى گويد: كداء، كوه مُشرِف بر گردنه مقابل قبرستان اهل مكه است كه امروزه پايين آن خانه هاى عبدالرحمان بن يزيد و ابن خلف خدمتكار عباس بن محمد است و تا دارالأراكه امتداد پيدا مى كند. اين مطلب را در شناساندن بخشِ مُعلّاى يمانىِ مكه آورده و پيش از آن درباره كداء كه در راه كوهستانى، در بخش شامى معلّاى مكه قرار دارد، سخن گفته بود و از آنجا كه اين دو بخش در دو جهت متفاوت هستند، جاى مورد نظر نيز دو تا است و در جاى ديگرى يادآور شده كه كدا جايى در بالاى مكه، غير از كداء راه كوهستانى قبرستان است و اشاره اى به ضبط اين نام نمى كند. بدين ترتيب جاهاى مطرح شده چهارتا است: دوتاى آنها ارتباطى به مناسك حج ندارند و دو جاى ديگر به مناسك حج مربوط مى شوند كه عبارتند از: كَدائى كه همان راه كوهستانى قبرستان است و كُدائى كه


1- تهذيب الاسماء و اللغات، ج 2، ق 2، صص 123 و 124

ص: 549

در جاده مدينه قرار دارد و خروج و ورود از آن به مكّه مستحب است؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله در حَجّةالوداع چنين كرد و در زمان فتح مكه (آن حضرت صلى الله عليه و آله) بنا به گفته ابن اسحاق (در سيره خود) و ازرقى، از راه كوهستانى اذاخر در بالاى مكه وارد گرديد. موسى بن عقبه مطلبى دارد حاكى از اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه از كَداء در بالاى مكه وارد شد.

زبير بن عوام نيز چنين گفته است. (1) و امّا در مورد عمره آن حضرت صلى الله عليه و آله كه از ميقات جِعرانه صورت گرفته، از پايين مكه وارد و از همان جا خارج شد. اين مطلب در خبر فاكهى آمده كه به اسناد خود آن را آورده و در رجال اين سلسله اسناد، كسى وجود دارد كه او را نمى شناسم.

17- مَأْزمان؛ (دو مأزم) كه مستحب است حاجيان در بازگشت از عرفه، از اين راه باز گردند و آن همان جايى است كه امروز اهل مكه آن را مضيق (تنگه) ميان مزدلفه و عرفه مى نامند.

صاحب «المطالع» مى نويسد: مأزمان به صورت همزه دار و به صيغه تثنيه است.

ابن شعبان مى گويد: آنها، دو كوه مكه اند و جزو مزدلفه نيستند.

نووى در «التهذيب» مى نويسد: مأزمان دو كوه هستند در فاصله عرفات تا مزدلفه كه ميان آن، جاده است و مراد فقها در آن، همين جاده است و هنگامى كه مى گويند بر جاده مأزمين مراد همين جاده اى است كه ميان آنها وجود دارد. امّا اهل لغت مى گويند:

«مأزمان» تنگ راهى است ميان دو كوه (2) (نقل قول به اختصار).

محبّ طبرى در معناى آن گفته است: برخى مردم، تركِ همزه مأزمين از سوى فقها را نادرست دانسته و آن را لهجه اى دانسته اند. حال آنكه امر يقينى نيست. ترك همزه در اسم معنى، به اتفاق عربى دانان جايز است. اگر كسى با همزه بخواند درست خوانده و اگر همزه را تلفّظ نكند و با تخفيف بخواند و هر دو فصيح (و درست) است. ازرقى نيز يادآور شده كه فاصله ميان اين دو كوه، يكصد ذرع و دوازده انگشت است. ابن خليل نيز


1- امام معافرى، «السيرة النبويه»، ج 4، ص 91
2- تهذيب الاسماء و اللغات، ج 2، ق 2، ص 148

ص: 550

همين رقم را ذكر كرده است.

بايد گفت از ابتداى اين دو مأزم در كنار مزدلفه تا عَلَمَين كه خود حدّ عرفه به شمار مى روند، 12093 ذرع و سه هفتم ذرع دستى است و در اصل اين كتاب، اين فاصله را بر حسب ميل و بنا به چهار نظرى كه در اندازه ميل وجود دارد، ارائه داده ايم. و از ابتداى اين دو مأزم در كنار مزدلفه تا نشان هايى كه حدّ حرم از سمت عرفه به شمار مى رود، 8912 ذرع است و چون در اصل اين كتاب بر حسب مِيل نيز نوشته ام، در اينجا تكرار نمى كنم.

18- مُحَسِّر؛ جايى است كه مستحب است حاجيان در آن شتاب كنند و آن درّه اى است ميان منا و مزدلفه كه در مرز آنها قرار دارد، ولى جزو آنها نيست. نووى در «الإيضاح» و محبّ طبرى در «القرى» به اين مطلب اشاره كرده و اين يك يادآورى كرده كه در حديث فضل بن عباس مطلبى دالّ بر آن وجود دارد كه قسمتى از مُحَسِّر از منا و بخشى از آن از مزدلفه است و آن را درست دانسته است. سليمان بن خليل و محبّ طبرى مطلبى دارند حاكى از آنكه محسِّر در جايى است كه به آن «وادى النار» مى گويند و تا به امروز به همين نام معروف است.

اين نام را به جايى در منا كه در اين زمان «بنى حسن» سكونت دارند، اطلاق مى كنند و ميان آن تا محسِّر بيابان است. شايد هم به دليل نزديكى به محسّر باشد.

به محسِّر، مهلل هم مى گويند؛ زيرا مردم وقتى در حج به آنجا مى رسند، به هلهله مى پردازند و در تنگه متصل به آن شتاب مى كنند. اين «مهلل» مكان مرتفعى است كه در كنار آن دو بركه بى آب در پاى قلّه كوه بلندى قرار دارد و باز مانده هاى ديوارى به آنها متّصل است و اينجا در سمت راست كسى قرار دارد كه به عرفات مى رود يا سمت چپ كسى كه به منا مى رود. ابن صلاح در پى معرفى اين كتاب مى گويد: ابتداى محسِّر از قلّه مشرف بر كوهى است كه در سمت چپ كسى واقع است كه رو به منا مى رود. سپس مى گويد: اهل مكه آن را «وادى النار» مى نامند و به دليل اينكه محسِّر در همان جايى قرار دارد كه به آن «مهلل» مى گويند، نزد مردم به اين نام نيز مشهور شده است.

اين نكته از آنجا مورد تأييد قرار مى گيرد كه فاصله رأس مهلل تا انتهاى منا از سمت

ص: 551

مكه همان عقبه؛ يعنى حدّ منا، 9139 ذرع و سه هفتم ذرع دستى است و همين فاصله تقريباً نزديك به رقمى است كه ازرقى در اندازه منا گفته است و به گفته وى 7200 ذرع است. (1) محبّ طبرى و ابن خليل يادآور شده اند كه از آن جهت اين مكان محسّر ناميده شده كه فيل هاى اصحاب فيل در آنجا خسته شده و از پاى درآمدند.

گفتنى است: در اين مورد بايد تأمل كرد؛ زيرا ابن اثير در «نهايةالغريب» آورده است كه فيل ها وارد حرم (مكه) نشدند. و اين مطلب را ذيل ماده «حبس» مطرح كرده و گفته است. آن فيل ها را حبس كننده فيل ها، حبس كرد. (2) ازرقى يادآور شده است كه مساحت وادى محسِّر 545 ذرع (مربع) است. (3) ائمه چهارگانه اتفاق نظر دارند كه شتاب كردن در عبور از اين مكان، به اندازه پرتاب يك سنگ براى پياده و سواره، مستحب است. رافعى وجه ضعيفى را بيان كرده و گفته است: براى فرد پياده شتاب كردن استحبابى ندارد. اساس استحباب شتاب در اين مكان، فعل آن حضرت صلى الله عليه و آله است كه البته در برخى احاديث نكاتى در خلاف آن آمده است، ولى احاديث حاكى از شتاب كردن پيامبر صلى الله عليه و آله بيشتر و درست ترند و از اين نظر كه اثباتى هستند، بر رواياتِ مخالف مقدّم دانسته شده اند. در مورد علت شتاب دادن آن حضرت به مركب خود در اين مكان، اختلاف دارد. گفته مى شود: ممكن است براى اين بوده كه اين مكان، از پهناى بيشترى برخوردار بوده است و نيز گفته شده كه آن حضرت اين كار را براى آن كرد كه اين مكان مأواى شياطين است و براى همين آن حضرت صلى الله عليه و آله شتاب در آن را مستحب دانست. ممكن است در اين شعر كه عمربن خطاب كه آن را به هنگام عبور از عرفه به مزدلفه سرود، اشاره به همين نكته باشد:

إليك تعدو قلقاً وضينها مخالفاً دين النصارى دينها


1- اخبار مكه، ج 2، ص 186.
2- ابن اثير، «النهايه» باب «الحاء مع الباء».
3- اخبار مكه، ج 2، صص 189- 190.

ص: 552

بنا به نظر نووى و ديگران، محسِّر با ميم مضموم و حاء مفتوح و سين مشدّدِ مكسور خوانده شده است.

19- محصّب (1)؛ كه مستحب است حاجيان پس از فراغت از منا، در آن فرو آيند و آن مسيلى است ميان مكه و منا كه به مكه خيلى نزديك تر است. ازرقى در مورد محدوده آن از سمت مكه، سخن گفته است، ولى اين شبهه را پيش آورده كه به محدوده آن از سمت منا اشاره كرده است. متن نوشته وى از اين قرار است: حد محصّب از حجون به بالا در بخش چپ رو به منا تا حائط خرمان مكان مرتفعى پشتِ تنگه است. (2) حَجُون مورد اشاره در اينجا، همان كوهى است كه پيشتر از آن ياد كرديم و گفتيم يكى از دو كوهى است كه ميان آنها تنگه اى قرار دارد كه مردم به آن «شعب العفاريت» مى گويند و در معلّاة در سمت راست كسى است كه به منا مى رود و يكى از آن دو كوه معروف به جبل ابن عمر است؛ زيرا گفته مى شود: قبر عبداللَّه بن عمربن خطّاب در آن قرار دارد. اين كوه در سمت راست كسى است كه وارد تنگه ياد شده مى شود و اگر حجون در اين جايى كه گفتيم قرار داشته باشد، حد محصّب از سمت مكه- بنابه مضمون گفته ازرقى در نقل قول پيش گفته، در آن قرار خواهد داشت.

شيخ تقى الدين بن صلاح در «منسك» خود ونيزشيخ محى الدين نووى در «الايضاح» و نوشته هاى ديگر و نيز محبّ الدين طبرى در «القرى» مطالبى در اين باره آورده اند كه گويا حد محصّب از سمت مكه پايين تر از جايى است كه در توضيح حجون گفته شد.

متن سخن ابن صلاح چنين است: محصّب درابطح است، در فاصله و ميان كوهى كه قبرستان مردم مكه در آن است تاكوه روبروى آن، در بخش چپ، رو به منا و به طرف بالاى دشت. قبرستان جزو اين منطقه نيست و از آن جهت محصّب ناميده شده است كه


1- المحصِّب: به ضم اول و فتح دوم و صاد مشدّد، اسم مفعول از الحصباء است والحصْب به معناى ريگ انداختن، مسيلى است ميان مكه و منا.
2- اخبار مكه، ج 2، ص 160

ص: 553

سيلاب، ريگ ها (حَصْباء) را در آن جمع مى كند سخن نووى و محبّ طبرى نيز به همين گونه است.

قاضى عزالدين بن جماعه در «منسك الكبير»، در باره محدوده محصّب سخنى مانند سخن پيش گفته و از ميان آنچه كه ما در باره حدّ محصّب از سمت مكه در توضيح حجون بيان كرديم، با سخن ابن صلاح و علمايى كه معتقدند قبرستان جزو محصّب نيست، منافاتى وجود ندارد؛ زيرا اكثريت اين علما بر اين باورند كه مرز آن كوهى است كه قبرستان اهل مكه در آن واقع است و در معرفى محصّب گفته اند: كوهى است در سمت چپ كسى كه از راه كوهستانى كداء به سوى پايين مى آيد. پس قبرستان اهل مكه بركوهى است در سمت راست كسى كه از راه كوهستانى مزبور پايين مى آيد؛ زيرا در آنجا نيز قبرستانى متعلق به مردم مكه وجود دارد و هركدام كه مراد باشد، روبه روى جايى است كه در تفسير حَجون ياد كرديم و اين مكان حدّ محصب از سمت مكه را تشكيل مى دهد. قبرستانى كه روبه روى آن واقع است، از زمين هاى محصّب و نه از طول آن، كسر مى گردد. سخن اين گروه از بزرگان با سخن ازرقى در مورد محدوده محصّب، از سمت مكه همخوانى دارد و اگر حدّ طولى محصّب از سمت مكه از نظر ابن صلاح و كسانى از علما كه با وى هم عقيده هستند، پايين تر از جايى باشد كه ما به عنوان حدّ محصب ياد كرديم و قبرستان در محدوده طول آن قرار نداشته باشد، گفته مى شد كه اين حد محصّب از سمت مكه به سوى قبرستان در بالاى (مكه) است و نياز به آن نبود كه يادآورى كنند قبرستان جزو آن نيست و اقتضاى اين عبارت، يا عبارات مشابه چنين است، ولى از آنجا كه محصّب از سمت مكه، همان جايى است كه بدان اشاره كرديم و روبه روى آن چيزى نيست جز يكى از دو كوهى كه راه كوهستانى ياد شده ميان آنها قرار دارد، در تعريف آن گفته اند: محصّب جايى است ميان كوهى كه قبرستان اصلى مكه در آن واقع است و كوه روبه رويى آن كه مراد «حَجون» است و قبرستان ميان اين كوه را نيز استثنا كرده اند؛ زيرا محلّ قبرستان در مزدلفه، ريگزار (محصب) نيست، چون ريگزار معمولًا جاهاى پست زمين است و علما در معناى محصّب گفته اند: جايى است كه

ص: 554

ريگ ها بر اثر سيل در آن جمع مى شود و جاى قبرستان از اين ويژگى برخوردار نيست.

دليل صحت اين تفسير نيز آن است كه محصّب همان «ابطح» و به قول محبّ طبرى «بطحاء» است و ترديدى هم نيست جايى كه ما بدان اشاره كرديم، در شمار «ابطح» است.

ازرقى در باره حدّ محصّب از سمت منا نيز سخنى دارد كه گويا اين حد تا حائط خرمان- كه همان «اودان» معروف به «خرمانيه» در بالاى معابده است- امتداد مى يابد و اين كه از مطالب ازرقى برمى آيدكه مكان را حد محصب برشمرده، سخن او در بيان حد آن از سمت مكه است كه آن را حائط خرمان دانسته است. نيز احتمال مى رود به حد و مرز آن كارى نداشته و تنها در اين صدد بوده كه روشن سازد: جايى كه از محصّب پايين مى آيد، در سمت چپ كسى قرار دارد كه به منا مى رود و نيز در سمت چپ كسى قرار است كه رو به حائط خرمان رهسپار است. البته اين احتمال قوى تر است.

از مطلبى كه از شافعى نقل شده، چنين متوجه شدم كه حدّ محصّب از سمت منا، كوه عيره است وآن در نزديكى سقاخانه اى است كه به آن «سَبيل السِّتّ» مى گويند و جاده منا در سمت آن و به سمت منا است. متن گفته شافعى بنا بر آنچه كه سليمان بن خليل از وى نقل كرده، چنين است: شافعى مى گويد:

محصّب در ميان دو كوه قرار دارد: كوه عيره و كوهى كه بر دروازه مكه در ابطح است و اين سخن بنا به گفته ابوحامد در «التعليق» است (پايان نقل قول از منسك ابن خليل).

اين بدان معناست كه حدّ محصّب از سمت كوه قبرستان و كوه عيره، همان حدّ ميل (نشان) دوّم از ميل هايى است كه ازرقى از آن نام برده و ميان باب بنى شيبه و توقفگاه امام در عرفه قرار دارند؛ زيرا او وقتى به ذكر اين ميل ها و ميل دوم در حدّ جبل عيره مى پردازد و مى گويد: در محلّ عيره كوهى قرار دارد كه پاى ميل (نشان) سمت راست رو به منا است. ما فاصله ميان باب بنى شيبه تا سقاخانه اى را كه به آن «سبيل السِّتّ» مى گويند، اندازه گرفتيم كه دو ميل شد و هر ميل 3500 ذرع است و نتيجه گرفتيم كه كوه عيره در جاى همين سقاخانه واقع است و اين كوه از سمت منا است. اما اين گفته صاحب

ص: 555

«المطالع» كه: «محصّب ميان مكه و منا است و به منا نزديكتر است» چنين چيزى نيست و نووى هم به اين نكته اشاره كرده است.

محصّب همان «خيف (دامنه) بنى كنانه» است كه قريش در آنجا بر كفر هم سوگند شدند.

20- مروه؛ انتهاى محلّ سعى است و به گفته ابوعبيداللَّه بكرى در پاى كوه قعيقعان واقع است. نووى هم مى گويد: اين مكان ابتداى كوه قعيقعان است. (1) سليمان بن خليل و نيز محبّ طبرى وجه تسميه صفا و مروه را ذكر كرده اند. متن سخن سليمان بن خليل در اين باره چنين است: (امام) جعفربن محمد]« [فرمود: حضرت آدم بر صفا و حوّا بر مروه فرود آمدند، آنجا را به نام آدم برگزيدند (مصطفى) و صفا ناميدند و اينجا را به نام حوا (مرأه) مروه نامگذارى كردند و جمع مروه، مروات است؛ مانند عشره و عشرات.

متن گفته محبّ طبرى نيز در توضيح اصل «حجرالأبيض البرّاق» چنين است؛ مى گويند سنگى است كه از آن آتش جرقه مى زند و آن دو كوه (قعيقعان) را بدين نام ناميده اند؛ زيرا چنين بودند.

سپس مى گويد: و بر صفا و مروه، بناهايى ساخته شده كه (آن دو كوه را) پوشانده است؛ به طورى كه جز بخش كوچكى از آنها در صفا، چيزى ديده نمى شود. نيز مى گويد: در برابر مروه نيز طاق بزرگى قرار دارد و ظاهراً به عنوان نشانى از حدّ مروه نهاده شده است وگرنه آنجا بودنش بيهوده است. اينكه آنجا حدّ مروه است، از گذشتگان به آيندگان نسل در نسل، رسيده است. حاجيان نيز (سعى خود را) براساس آن مطابقت داده اند و سعى كننده بايد كه از زير آن رد شود و تا بنايى كه از زمين بالاتر است، بالا رود.

بايد گفت: بناى مرتفعى كه محبّ طبرى بدان اشاره كرده، مانند دكّه اى است كه پله دارد. او اندازه فاصله ميان ركن حجرالأسود تا صفا و نيز فاصله ميان صفا و مروه را ذكر


1- تهذيب الاسماء واللغات، ج 1، ق 2، ص 181، ماده «الصفا».

ص: 556

كرده است و مروه نيز بيست و پنج پله دارد. (1) او تعداد پله هاى صفا را نيز قيد كرده و يادآور شده كه دوازده پله سنگى است.

بكرى در باره پله هاى مروه، همان مطالب را ازرقى آورده و ابن جبير يادآور شده است كه پله هاى مروه پنج تا است (2) نووى نيز گفته است كه در مروه دو پله وجود دارد، ولى آنچه فعلًا ديده مى شود يك پله است، طاقى هم كه در مروه هست پس از سقوط آن در آخر سال 801 يا 802 بازسازى گرديده و بناى كنونى از دارايى ملك ظاهر برقوق و ماترك وى انجام گرفت و نام او بالاى طاق به عنوان بانى، مرقوم شده است. در صفا نيز چنين است، ولى گمان نمى كنم كه طاق صفا از نو ساخته شده باشد، بلكه تنها آهك اندود شده و تعمير گشته است. علت ترديد من نيز در آن است كه در آخر سال 801، دوّمين سفر خود به ديار مصر و شام را از مكه انجام دادم. از پايين اين طاق تا ابتداى پله اى كه درون طاق در مروه قرار دارد، هفت ذرع و از زير طاق مروه تا پشت آن به طرف قبله، هجده ذرع و دو سوم است، پهناى طاق نيز شانزده ذرع آهنى مصرى است و به گفته شيخ الإسلام عزالدين عبدالعزيزبن عبدالسلام و نيز شاگرد او شهاب قرافى، مروه از صفا با فضيلت تر است؛ زيرا ما در سعى بين صفا و مروه چهار بار قصد صفا ولى سه بار قصد مروه مى كنيم (!) و هرجاكه عبادت بيشتر باشد، بافضيلت تر است. قاضى عزالدين بن جماعه گفته است كه اين سخن جاى درنگ دارد و مى گويد: بهتر است قائل به برترى صفا شويم؛ زيرا خداوند- سبحانه و تعالى- از آنجا آغاز كرده است و اگر قائل به برترى مروه باشيم به اين دليل كه نحر و ذبح به آنجا اختصاص پيدا كرده است، از آنچه آن دو گفته اند، مناسب تر خواهد بود.

21- مُزْدَلِفَه؛ جايى است كه حاجيان دستور دارند در آنجا وقوف كنند و پس از عرفه، شب را در آنجا بگذرانند و آن، جايى ميان دو مأزم عرفه و محسِّر است. دو مأزم عرفه همان مكانى است كه به آن مضيق مى گويند. گروهى از علما اين محدوده مزدلفه را


1- اخبار مكه، ج 2، ص 119
2- رحله ابن جبير، ص 84

ص: 557

كه گفتيم يادآور شده اند؛ از جمله عطا است كه تاريخ ازرقى از وى نقل كرده (1) و امام شافعى در كتاب خود «الأم» گفته است: حدّ مزدلفه از مأزمان (دو مأزم) عرفات تا قُلّه محسِّر را شامل مى شود و بدين ترتيب در سمت راست و چپ، جاهايى چون «قوائل»، «ظواهر»، «نجاد» و «وادى» همگى جزو مزدلفه هستند و به اين جهت آن را مزدلفه مى گويند كه مردم در آنجا گرد هم مى آيند و به هم نزديك مى شوند و نيز گفته شده به دليل آن است كه مردم در ساعاتى از شب به آنجا مى روند. وجه تسميه هاى ديگرى نيز گفته شده است. به مزدلفه، «جمع» هم مى گويند؛ زيرا مردم در آنجا جمع مى شوند و گفته شده اين نام به دليل جمع شدن آدم و حوّا در آن است و نيز گفته شده به دليل جمع دو نماز در آن است.

در مزدلفه، پيرامون قُزَح مسجدى وجود دارد كه مسجد كوچك و مربعى است و ديوارهاى كوتاهى دارد. طول سمت قبله اين مسجد يك سوم كمتر از 26 ذرع است، ولى عرض طرف چپ نمازگزار نسبت به عرض سمت راست، يك چهارم كمتر از پنج ذرع و عرض آن بيست و دو ذرع است.

در طرف قبله اين مسجد، محرابى است كه در آن سنگى وجود دارد كه روى آن نوشته شده است: «امير يَلْبُغا الخاصكى» اين مكان را در تاريخ ذى قعده سال 760 بازسازى كرد.

ازرقى به ويژگى ها و اندازه هاى ابعاد مسجد مزدلفه پرداخته (2) وما متن سخن او را در اصل اين كتاب نقل كرده ايم. اندازه هايى كه از اين مسجد ارائه گرديد، با حضور خودم گرفته شده است و ذرع مورد اندازه گيرى نيز ذرع آهنى است (3) طول مزدلفه از محدوده كنار منا كه همان وادى محسِّر است، تا محدوده آن در كنار عرفه- كه ابتداى مأزمين است- 7780 و چهار هفتم ذرع است و فاصله ديوار باب بنى شيبه تا حد مزدلفه،


1- اخبار مكه، ج 2، صص 191- 192
2- همان، ص 186 به بعد.
3- در اينجا و چند جاى ديگر در تبديل ذرع به ميل، مؤلف ذرع آهنى و ذرع دستى را با هم در آميخته است.

ص: 558

از سمت منا و مكه، 20507 و سه هفتم ذرع است كه با احتساب هر ميل برابر با 3500 ذرع، برابر با پنج ميل به اضافه پانصد ذرع و سه هفتم ذرع مى شود.

22- مشعرالحرام؛ مستحب است حجاج براى دعا و ذكر، ظهر عيد قربان، در مشعرالحرام توقف كنند و آن جايى معروف در مزدلفه و همان قُزَح پيش گفته است.

حديث بلند جابر، دلالت برآن دارد كه مشعرالحرام، جايى از مزدلفه و همه آن نيست؛ زيرا او پس از بيان نزول پيامبر صلى الله عليه و آله در مزدلفه و گذراندن شب و خواندن نماز صبح در آن، مى گويد: آنگاه سوار بر «قصوى» (نام شتر پيامبر صلى الله عليه و آله) گشت و به مشعرالحرام شد و رو به قبله ايستاد، دعا كرد و تكبير و تهليل گفت و خدا را به يگانگى ياد كرد و تا روشن شدن كامل هوا در آن، آنجا ايستاد و پيش از طلوع خورشيد، آنجا را ترك كرد. (1) در حديث پيش گفته حضرت على]« [در ذكر قزح، نيز دليلى براين مطلب وجود دارد (2) زيرا قزح همان مشعرالحرام است.

اما گفته ابن عمر كه مشعرالحرام تمامى مزدلفه است و مانند اين سخن، در بسيارى از كتاب هاى تفسير وجود دارد و در تفسير آيه: فَاذْكُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرام ... آمده كه حمل بر مجاز شده است؛ محبّ طبرى اين نكته را يادآور شده است. به گفته جوهرى و ديگران، تلفظ فصيح تر مشعرالحرام به فتح «ميم» است و به كسر آن نيز تلفظ شده است، ولى جز به فتح نيامده است. مشعرالحرام به معناى جايى است كه شكار و ... در آن حرام است. ممكن هم است كه معناى آن حرمت باشد.

آخرين مرمّت و بازسازى مشعرالحرام تا آنجا كه من آگاهى يافته ام، در سال 759 يا 760 بوده است. از ديوار باب بنى شيبه تا حدّ مشعرالحرام از سمت مكه 25708 ذرع و چهار هفتم ذرع دستى است كه بر حسب ميل، با احتساب هر ميل 3500 ذرع برابر با


1- اين حديث را مسلم رقم 1218 فى الحج، باب «حجةالنبى صلى الله عليه و آله» و ابوداود رقم 1905 و 1907 و 1908 و 1909 در «المناسك»، باب «صفحة حجه النبى صلى الله عليه و آله» و نسائى ج 5، صص 143 و 144 در باب «حج» و ابن ماجه رقم 3074 فى «المناسك» باب «حجة رسول اللَّه صلى الله عليه و آله» آورده اند.
2- سنن ابوداود، رقم 1935 و ترمذى، رقم 885 در باب حج.

ص: 559

هفتصد ميل و يك پنجم ميل و يك هفتم ميل به اضافه هشت ذرع و چهار هفتم ذرع است و از آستانه باب مُعَلّاة تا حدّ سمت مكه مشعرالحرام، 23671 ذرع و چهار هفتم ذرع است كه با احتساب هر ميل 3500 ذرع برابر با شش ميل و پنج هفتم ميل و يك دهم ميل به اضافه شش ذرع و چهار هفتم ذرع مى شود.

23- مطاف؛ (محل طواف) كه در كتب فقها آمده است و آن در فاصله كعبه و مقام حضرت ابراهيم عليه السلام و به همين اندازه از همه طرف هاى كعبه است. شيخ ابومحمد جوينى كه ابن صلاح در «منسك» خود از وى نقل كرده، تعريف ياد شده از مطاف را آورده و مى گويد: شيخ ابومحمد گفت: مطاف معمولى- كه بايد در ميانه آن حركت كرد و غير قابل انكار است و نبايد از آن خارج شد- در فاصله بين كعبه و مقام قرار دارد و در هر طرف نيز معمولًا نشان هايى وجود دارد تا مردم به هنگام طواف از محدوده آن تجاوز نكنند.

گفتنى است: اين مكان با سنگ تراشيده در اطراف كعبه، از هر سو، فرش شده است و اين كار چند بار تكرار شده تا به وضعى كه امروزه هست، رسيده است و در سال 766 نيز چنين شد. در اين سال بخش بسيار بزرگى از آن، سنگ فرش شد و اين كار از سوى ملك اشرف شعبان حاكم مصر صورت گرفت. از پادشاهان مصر نيز ملك منصور لاجين منصورى (1) طواف را مورد بازسازى قرار داد و نام وى در سنگ مرمرى در فاصله ركن يمانى و حجرالأسود حك شده است.

از خلفا نيز مستنصر عباسى در سال 631 آن را مرمّت كرد و نام وى نيز در حفره كنار درِ كعبه نوشته شده است.

فاكهى نخستين كسى را كه محل طواف را سنگفرش كرده و نيز مقدار آن و آنچه كه در آنجا گذاشته مى شد، روشن ساخته است. او با عنوان، فرش محلّ طواف با چه چيز است؟ مى گويد: برخى مردم مكه مى گويند: وقتى عبداللَّه بن زبيركعبه را بنا كرد و از اين كار فراغت حاصل كرد، آن را با مشك خوشبو ساخت و زمينش را از داخل فرش كرد.


1- وى درسال 696 به سلطنت رسيد ودر سال 698 كشته شد. نك: «البدايةوالنهايه» ج 13، ص 348 وج 14، ص 3

ص: 560

مقدارى سنگ نيز اضافه ماند كه با آن اطراف محل طواف را تا شعاع حدود ده ذرع، فرش كردند و همان سنگفرش تا به امروز باقى مانده است و زمانى كه وقت مراسم حج مى رسد، روى آن سنگها را با ماسه اى كه به آن «كثيب الرَّمْضَه» مى گويند و آن را از پايين مكه مى آورند، مى پوشانند؛ اين كار را پرده داران كعبه انجام مى دهند؛ بدين صورت كه ماسه زيادى مى خرند و در محل طواف مى ريزند و روى آن آب مى پاشند و باقى مانده ماسه ها را در گوشه مسجدالحرام، در كنار باب بنى سهم انباشته مى كنند تا وقتى از ماسه هاى محل طواف كاسته مى شود، از ماسه انباشته شده برآن مى افزايند و آب پاشى مى كنند تا خوب محكم شود و بدين ترتيب زير پاى طواف كنندگان نرم تر مى شود. به هنگام تابستان كه ماسه و شن ها از شدت گرما داغ مى شوند، غلامان و خدمتكاران زمزم و كعبه در مشك هاى خود آب مى آورند تا آن را روى شن ها بريزند و از گرمى آنها بكاهند. اين كار را در مورد پشت مقام و رديف اول (پس از محل طواف) نيز انجام مى دهند.

برخى دوستان فاصله ميان انتهاى محل طواف تا كعبه معظمه را از هر سو، اندازه گرفتند. فاصله ميان حجرالأسود تا مرز سنگفرش روبه روى آن در سطح زمين، در جهت راست، يك سوم كمتر از 5/ 3 ذرع بود و فاصله ميان حجرالأسود و مرز سنگفرش روبه روى آن در وسط و مقام حنبلى ها 22 ذرع و يك سوم و فاصله ميان حجر (الأسود) تا ديوار زمزم، سى ذرع و دو سوم ذرع و ميان ركن شامى كه به آن عراقى مى گويند تا انتهاى دايره محل طواف برابر آن در سمت شرقى، 5/ 24 ذرع و از ركن شامى تا انتهاى سنگفرش روبه روى آن در سمت شامى، 37 ذرع و ربع و از وسط ديوار حجرالأسود تا آخر سنگ فرش كه روبروى مقام حنفى هاست، 22 ذرع و فاصله ميان ركن غربى و انتهاى سنگفرش روبه روى آن از سمت شامى و غربى، سى ذرع و فاصله ميان نيمه سمت غربى كعبه تا آخر سنگفرش روبه روى آن در سطح زمين نيز به همين اندازه (يعنى سى ذرع) است و فاصله ميان ركن يمانى و انتهاى سنگفرش مقابل آن در جهت غربى يك سوم كمتر از 29 ذرع و فاصله ميان ركن يمانى تا انتهاى سنگفرش روبه روى آن از

ص: 561

سمت يمانى و نيز فاصله ميان وسط سمتِ يمانىِ كعبه تا آخر سنگفرش، هركدام 27 و يك سوم ذرع است كه همه اين اندازه ها به ذرع آهنى است كه پيشتر از آن ياد شد.

طواف كننده در طواف خود نبايد از اين محدوده ها خارج شود؛ زيرا در «جواهر» ابن شاس و طبق مذهب امام مالك آمده است: از آن سوى زمزم و نيز از آن سوى رواق هاى مسجدالحرام، نبايد طواف صورت گيرد و اگر چنين كند، بايد مادام كه در مكه است (طواف خود را) تكرار كند و اگر به ديار خود بازگشت، لازم مى آيد قربانى دهد يا بايد باز گردد و تكرار كند، دو نظر وجود دارد: ابن بشير و ابن حاجب در «مختصر» خود نيز شبيه به اين مطلب دارند و ما در اصل اين كتاب، به جزئيات بيشتر اين مسأله پرداخته ايم.

و اما مقدار طواف كعبه را ازرقى و سليمان بن خليل ذكر كرده اند و در اين باره ميان آنها اختلاف نظر وجود دارد. ازرقى يادآور شده است كه هفت دور طواف كعبه 836 ذرع و بيست انگشت مى شود. (1) سليمان بن خليل نيز گفته است: فاصله محلّ طواف (طول محيط آن) برابر با 107 ذرع است. گفته سليمان بن خليل در مورد اندازه يك دور طواف، بدين معناست كه طول هفت دور طواف بالغ بر 749 ذرع است كه به ميزان 87 ذرع و بيست انگشت از آنچه ازرقى گفته، كمتر است.

ابن خرداذبه نظرى همخوان با ابن خليل دارد؛ زيرا مى گويد: محيط كعبه 107 ذرع است كه ممكن است ابن خليل از او برداشت كرده باشد. والله اعلم.

24- منا؛ جايى كه حاجيان فرمان دارند تا در آنجا، وارد شوند و تا طلوع خورشيد بر (كوه) ثبير، در روز عرفه و روز عيد قربان و روزهاى تشريق بعد از آن، اقامت كنند و در شب هاى ايام تشريق نيز در آن بمانند؛ زيرا رمى جمره نيز از بالاى عقبه اى كه جمره عقبه در آن است صورت مى گيرد و از آنجا تا وادى محسِّر، جزو منا محسوب مى شود.

اين مرزبندى منا را عطاء بن ابى رباح طبق نقل فاكهى آورده است. فاكهى مى گويد:

زبيربن ابى بكر از يحيى بن محمد ثوبان، از رباح، از زنجى بن خالد، از ابن جُرَيج، از عطا


1- مساحت كعبه، 418 ذرع ربع است. نك: اخبار مكه، ج 2، ص 290

ص: 562

نقل كرده كه گفت: مرز منا از عقبه تا محسِّر است كه در اصل به جاى «مُحَسِّر»، «نحر» آمده و اين تصحيف و غلط است؛ زيرا محسِّر به گفته چند تن از علما، همان حدّ منا از سمت مزدلفه است و هيچ كس نگفته كه «نحر» حدّ منا است؛ زيرا از محسِّر بسيار دور است و به حدّ منا از سمت مكه، نزديك مى شود. در تاريخ ازرقى به نقل از عطا مطلبى هست كه درستى آنچه را آورديم، تأييد مى كند.

آنچه كه از عطا نقل كرديم نشان مى دهد بالاى عقبه، جزو منا محسوب مى شود.

امام شافعى يادآور شده كه «عقبه» جزو منا نيست چون مى گويد: محدوده منا در فاصله ميان روستاهاى وادى مُحسِّر تا عقبه اى است كه جمره نزديك به مكه در آن قرار دارد. اين همان جمره عقبه است كه در آنجا انصار با رسول خدا صلى الله عليه و آله بيعت كردند، نه محسّر و نه عقبه، هيچ يك جزو منا نيستند و اين شامل دشت و كوه و آبادى ها و ويرانه هاى آنها مى شود. ولى كوه هاى پيرامون، كه رو به منا دارند، جزو آنند و كوه هايى كه پشت به منا دارند، جزو آن نيستند. سليمان بن خليل در «منسك» خود اين مطلب را از وى نقل كرده است.

طبرى نيز پس از بيان مطلبى در باره محدوده منا، همين معنا را در اين باره و نيز در باره عقبه اى كه جمره بدان منسوب است، يادآور شده است.

گفتنى است كه سخن محبّ طبرى در «القرى» در اين مورد كه جمره عقبه جزو منا است، صراحت دارد و ابن جماعه در «منسك» خود بنا به خبرى كه دايى ام به من داد، از وى نقل كرده كه گفته است: عقبه جزو منا است و از هيچ كس نقل نشده كه جمره جزو منا نيست واين بانظر شافعى و نووى كه گفته اند عقبه جزو منانيست، مغايرت دارد.

ازرقى اندازه هاى ابعاد منا را بيان كرده است. او در روايتى كه سندش به خودش مى رسد، گفته است: اندازه (ابعاد) منا از جمره عقبه تا وادى محسِّر 7200 ذرع و عرض منا از انتهاى مسجد كنار كوه تا كوه روبه روى آن 1300 ذرع و اندازه پهناى شعب على كه در برابر جمره عقبه قرار دارد، 26 ذرع و فاصله جاده بزرگ برابر جمره اولى كه جاده ميانى

ص: 563

به شمار مى روند 37 ذرع است (1).

سپس مى گويد: طول جاده بزرگ عقبه از ديوار روبه رويى آن 67 ذرع و پهناى اين جاده بزرگ از جمره عقبه 36 ذرع است. (2) فاكهى نيز در باره اندازه هاى طول و عرض منا، مطالبى مشابه گفته هاى ازرقى آورده است. ازرقى يادآور شده كه جاده ميانى همان راه پيامبر صلى الله عليه و آله است كه در روز عيد قربان از آن از قُزَح راهىِ جمره عقبه گرديد و تا مدتها از سوى راهنمايان حج طى مى شد تا اينكه در سال 200 ترك گرديد (پايان نقل قول به اختصار).

در وجه تسميه منا اختلاف نظر است. مى گويند به خاطر خون هاى ريخته شده در موسم حج در منا است؛ زيرا به معناى محل خونريزى است. اين معناى مشهور آن است كه اكثريت علماى اهل لغت و ديگران به گفته نووى (3) برآن اجماع دارند. همچنين گفته شده نام منا به خاطر تمنّاى بهشت از سوى آدم در اين مكان بوده است. اين دو قول در تاريخ ازرقى آمده است. (4) نيز مى گويند اين نام به خاطر منّت خداى بر ابراهيم خليل عليه السلام است كه به جاى فرزندش، قربانى برايش تعيين كرد و گفته شده به خاطر منت خدا بر بندگان براى مغفرت بر ايشان است. اين دو قول نيز در «منسك» ابن خليل آمده است و گفته شده كه به خاطر گردهم آمدن مردم در آن است؛ چرا اعراب هرجايى را كه مردم جمع شوند، منا مى گويند. اين را فاكهى به همين صورت بيان كرده است. نظريات ديگرى نيز در اين باره گفته شده كه ما در اصل اين كتاب، همه را باز گفته ايم. در صرف منا نيز اختلاف نظريه وجود دارد. ابن قتيبه در «أدب الكاتب» تنها به اين بسنده كرده كه مى گويد: غير قابل صرف است. (5) و جوهرى نيز در «صحاح»، تنها گفته است كه منا مذكّرِ قابل صرف است وبهترين


1- اخبار مكه، ج 2، ص 186
2- همان، ج 2، ص 185
3- تهذيب الأسماء واللغات، ج 2، ق 2، ص 157
4- اخبار مكه، ج 2، ص 180
5- «تهذيب الاسماء»، ج 2، ق 157 به نقل از «ادب الكاتب»، ص 231

ص: 564

نظر در صرف اين كلمه مطلبى است كه نووى بيان كرده و گفته كه به كسر «ميم» است و ما در اصل اين كتاب مسأله را بازتر كرده ايم.

منا نام مكان ديگرى نيز هست و ابوالفرج اصفهانى صاحب «الأغانى» اشعارى از لبيدبن ربيعه در باره «منا» نام برده با اين مطلع آورده است:

عفت الدّيارُ محلُّها فَمُقامها بمنَى تَأَبَّدَ غَوْلُها فرِجامها

سپس توضيح مى دهد: «عفت» يعنى كهنه و فرسوده شد و «منا» جايى در بلاد عامر است نه در مكه.

حكم ساختن بنا در منا

ابراهيم بن محمد دمشقى (1) به طور شفاهى در مسجدالحرام به من گفت كه احمدبن ابى طالب از ابن الّلتّى از ابو الوقت، از داودى، از ابن حمويه، از عيسى بن عمر، از عبداللَّه بن عبدالرحمان دارمى، از اسحاق، از وكيع، از اسرائيل، از ابراهيم بن مهاجر، از يوسف بن ماهاك، از مادرش مسيكه- كه از وى به نيكى ياد كرده- از عايشه نقل كرده كه گفت: به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كردم: اجازه مى دهيد خانه اى براى شما بسازيم تا سايه بانى باشد؟

حضرت فرمود: خير، اينجا اقامتگاه كسانى است كه پيشتر آمده اند. ابوداود از احمدبن حنبل و ترمذى اين حديث را آورده اند. ابويُمْن بن عساكر (2) پس از آوردن اين حديث مى گويد: مفهوم اين سخن دلالت برآن دارد كه احياى هيچ كدام از (زمين هاى) موات منا جايز نيست و هيچ بخش از آن قابل مالكيت نيست و هيچ كس حق ندارد جايى از آن را به خود اختصاص دهد و حصارى دور آن بكشد يا خانه اى براى خود بسازد. اهل مكه و


1- برهان الدين ابوبكر ابراهيم بن محمدبن صديق دمشقىِ شافعىِ صوفى، مؤذن جامع اموىِ دمشق ساكن مكه و معروف به ابن رسام بود. وى متوفاى سال 806 ه. است وتقى فاسى درتاريخ از او ياد كرده است. نك: «الضوء اللامع»، ج 1، ص 148- 147
2- عبدالصمدبن عبدالوهاب بن حسين امين الدين دمشقى مكّى درسال 686 ه. ق. وفات يافت. نك: لحظ الألحاظ، ص 81 و 82

ص: 565

ديگران نيز در اين مورد يكسانند. خداوند متعال مى فرمايد: سواءً العاكِفُ فِيهِ وَالْباد ... درميان علما درضمير «فيه» اختلاف است. اكثريت علماآن رابه همه حرم برمى گردانند و كسانى نيز تملك و احياى موات آن را غير جايز دانسته اند و هركس نيز كه پيش از آن بخشى از آن را به مالكيت خود درآورده است، با ديگران در منافعش برابر است و فروش يا اجاره دادن آن، براى وى جايز نيست.

سپس مى گويد: كسانى كه آيه را به مسجد (الحرام) تأويل كرده اند، فروش يا اجاره خانه هاى منا را جايز دانسته اند؛ از جمله اينان، ابويوسف و شافعى است، ولى مالك خريد و فروش آنجا را مكروه دانسته است و در جواز احياى موات عرفه و مزدلفه نيز ميان علما اختلاف نظريه است.

آنچه در باره منع خريد و فروش و اجاره منا گفتيم اولى است؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: «آنجا اقامتگاه پيشينيان است». اين تعبير با قيد «إنَّما»، در سخن عرب، براى اثبات مذكور و نفى موارد ديگر است. اين بود فشرده سخن دمشقى در باره اين كه زمين هاى منا قابل تملك نيست.

محبّ طبرى در «القرى» آنجا كه سخن از اين حديث آورده، مى گويد: كسانى كه معتقدند خانه هاى مكه در مالكيت اهل مكه نيست، به اين حديث استدلال كرده اند.

سپس مى گويد: به نظر من احتمال دارد كه اين امر ويژه منا باشد؛ زيرا منا جايى است كه در مناسك به همگان تعلق دارد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به كسى حق نمى دهد جايى از آن را براى بنا يا كار ديگر به خود اختصاص دهد. همه مردم در آن برابرند و كسى كه پيشتر آمده، حق تقدم دارد. همين حكم در عرفه و مزدلفه نيز صدق مى كند. نووى در «المناهج» به قطع، اعلام كرده كه احياى موات منا و مزدلفه همچون عرفه، جايز نيست.

از شافعى نيز نقل شده كه او در منا خيمه اى بنا كرده و دوستانش به هنگام حج، در آن مقيم مى شوند. اين را ابوثور- كه يكى از راويان كهنه كار است- از وى نقل كرده است.

برخى (از شافعى ها) با استناد به آن، جواز بنا در منا را نتيجه گرفته اند. در عمل به اين حديث بر فرض صحّت انتساب آن به شافعى به دو دليل جاى تامّل است:

ص: 566

1- شافعى گفته است: اگر اين حديث صحيح باشد، موافق با نظر من خواهد بود و حديث وارد در نهى بنا در منا، قابل استدلال است؛ زيرا ترمذى آن را «حسن» دانسته و ابوداود در باره اش سكوت اختيار كرده است. در نتيجه و بنا بر مبناى علم الحديث، اين حديث صحيح نيز قابل استناد است و زمانى كه شافعى قائل به آن مى شود و به صورت نظر خود و يارانش در مى آيد، قابل انتقاد نيست؛ چرا كه نووى نيز در چندين مسأله چنين كرده است و چه بسا در مورد عدم جواز احياى موات منا و مزدلفه كه آن را با عرفه مقايسه كرده، چون علت حكم آنها را يكى مى داند، همين امر صورت گرفته است.

2- شكى نيست كه شافعى به فرض مسلم داشتن بناى خيمه، اين بنا را به كسى اختصاص نداده بود و در ازاى سكونت (ديگران) در آن، اجاره اى دريافت نمى كرد و بناى او در منا تنها براى سايه اندازى و حفظ كالاها و وسايل و ... بوده است و نمى توان در بناى جاى اختصاصى و گرفتن مزد از كسانى كه در آن اقامت مى كنند- كه بسيارى از معاصران امروزه چنين مى كنند- برآن استدلال كرد. همچنين درست نيست كه چنين كسانى را از نظر شافعى داراى حسن نيت بدانيم.

از قاضى حرم جمال الدين ابوحامد بن ظهيره (1)- خداى او را حفظ كند- شنيدم كه مى گفت: جد مادرى من ابوالفضل نويرى قاضى مكه مراتب ناخشنودى خود را از بنا كردن در منا با من در ميان مى گذاشت و شديداً اين كار را نهى مى كرد و فتوايى كه شيخ نجم الدين عبدالرحمن بن يوسف اصفونى شافعى، مؤلف «مختصرالروضه» داده كه منا در مورد جواز خريد و فروش و اجاره خانه اى آن همچون جاهاى ديگر است، از ديد نقلى و نظرى، نادرست دانسته است. از ديد نقلى به اين خاطر كه با مفهوم حديث و سخن نووى و ابن عساكر و محب طبرى و ديگران، مغايرت دارد و از ديد نظرى به اين علت كه مهم ترين مطلب قابل استناد اين است كه زمين هاى موات حرم را مى توان احيا كرد و منا


1- محمد بن عبداللَّه بن ظهيره، قاضى مكه و خطيب و ناظر حرم و اوقاف و حسبه آن و شيخ فتوا و شيخ تدريس مكه، در سال 751 متولد شد و در سال 817 ه. وفات يافت نك: لحظ الامحاظ، ص 255- 253 و الضوءالامع، ج 6، ص 95- 92، رقم 194

ص: 567

نيز جزء حرم (مكه) است و بنابراين آنچه احيا مى شود، مى تواند در مالكيت در آيد و احكام ملكى برآن صدق مى كند و اين درست نيست، زيرا در منا نكته اى هست كه (در جاهاى ديگر نيست و) آن را متمايز مى سازد و بايد حساب آن را از حساب زمين هاى موات حرم جدا بدانيم و آنجا عبادتگاه و محل انجام مناسك عموم مسلمانان است و به صورت مسجد و جاهاى (وقفى ديگر) در آمده است و هرجا كه چنين باشد، نمى تواند ويژه كسى باشد و هركس زودتر آمده باشد، حق استفاده از آن را دارد و بنا كردن در آن، ناممكن است و به مالكيت نيز در نمى آيد. پس همچون جاهاى ديگر نيست كه بتوان آن را به مالكيت درآورد. حكم بنا كردن در منا همان حكم بنا در عرفه است؛ زيرا عرفه با منا از نظر علّت منع بنا، بنا بر رويات صحيح تر- يكسان است. والله اعلم.

فضيلت منا و معجزه هايى در آن

فضيلت سرزمين منا مشهور است (و نيازى به توضيح وبيان ندارد) و تنها براى تبرّك، مواردى از آن را مى آوريم.

مطالبى در اين باره در بحث مسجد خيف آورديم؛ از جمله روايتى است كه در «صحيح ابن حِبّان» و ديگران، از حديث عبداللَّه بن عمر نقل شده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله زمانى كه ميان دو اخشب منا بود (با دست به سوى مشرق اشاره كرد و فرمود:) «در آنجا وادى اى هست كه به آن «وادى السُّرَر» مى گويند و در آن درختى وجود دارد كه زير آن، ناف هفتاد پيامبر بريده شده است».

محبّ طبرى پس از آوردن اين حديث، مى گويد: در توضيح فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله بايد گفت كه مراد بريده شدن ناف آنها توسط قابله به هنگام نوزادى است و منظور آن است كه آنها زير آن درخت به دنيا آمده اند و جايى كه اين مكان وجود دارد، به نام «وادى سُرَر» (نافها) ناميده مى شود كه با فتح و كسر «سين» هم آمده و در هر حال حرف «راء» مفتوح است.

محبّ طبرى محل اين گردنه را روشن نساخته و من نيز آن را نشناختم و «اخشبان»

ص: 568

منا نيز دو كوهى هستند كه در آنجا وجود دارند: يكى ثبير و آن در سمت چپ كسى است كه به عرفه مى رود و ديگرى «صفائح» كه مسجد خيف در دامنه آن واقع است.

و اما نشان ها و معجزاتى كه در منا ديده شده پنج تا است:

* ريگ و سنگ ريزه هايى كه در جمرات منا جمع مى شود (خود بخود) برداشته مى شوند كه اگر چنين نبود فاصله ميان دو كوه پر مى شد. اخبارى در برداشته شدن (ريگ ها و سنگ ريزه هاى) انباشته شده آنجا روايت شده است؛ از جمله در روايتى كه سند آن به ازرقى مى رسد، آمده: جدّم از يحيى بن سليم، از ابن خثيم، از ابوطفيل نقل كرده كه گفت: به وى گفتم اى ابوطفيل، چگونه است اين همه سنگى كه در جاهليت و اسلام پرتاب (رمى) مى شوند، راه را بند نمى آورند؟ گفت: در اين باره از ابن عباس پرسيدم، گفت: خداوند- عزّ و جلّ- ملكى را مأمور آنها كرده است، آنچه را كه مورد قبول واقع شود، برمى دارد و آنچه پذيرفته نمى شود، به جاى مى ماند. (1) در تاريخ ازرقى نيز در باره برداشته شدن سنگ ريزه هاى جمره، از ابن عمر و ابن سعيد خُدَرى، روايتى آمده است.

محبّ طبرى در «شرح التنبيه» مى گويد: استادمان ابونعمان بشيربن ابوبكر حامد تبريزى، شيخ حرم شريف و مفتى آن، به من خبر داد كه خود به چشم خويش شاهد برداشته شدن سنگ ها بوده است.

محبّ طبرى نيزآن را دليلى برصحّت اين روايت دانسته است وما دراصل اين كتاب، سخن او را آورده ايم. اين معجزه را شيخ ما قاضى مجدالدين نيز گفته است: يكبار به حكم عقل و منطق و حساب و تعداد سال هايى كه حج در آنها صورت گرفته و رمى جمره شده است، محاسبه اى انجام دادم و تخمين زدم كه سنگ هاى گرد آمده در هر قسمت بايد مسافتى حدود پنجاه ذرع را در بر بگيرد و بلندى آن به بلندى كوه ثبير برسد، ولى (دانستم كه) خداى- عزّوجلّ- را رازى است (كه مانع از چنين جمع شدنى است) و حقّا كه خدايى جز او نيست.


1- اخبار مكه، ج 2، صص 177- 176

ص: 569

* از ديگر معجزه ها و آيات اين مكان، گنجايش آن براى همه حجاج، به رغم تنگى ظاهرى آن است. ازرقى در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آورده است:

محمدبن يحيى، از سليم بن مسلم، از عبداللَّه بن ابى زياد، از ابى طفيل نقل كرده: شنيدم كه در باره منا از ابن عباس سؤال شد: در شگفتم كه در ايام غير حج، چنان تنگ است (ولى در ايام حج گنجايش همه حجاج را دارد؟!)، ابن عباس در پاسخ گفت: منا گنجايش همه مردمان را دارد، همچنان كه رحم گنجايش فرزند رادارد. (1)* از ديگر معجزه ها و نشان هاى خارق العاده، آن است كه در ايّام تشريق پرندگانِ شكارى در منا گوشت را نمى ربايند. ديگر اين كه در اين مكان، مگس روى غذا نمى نشيند، هرچند (در وقتهاى ديگر) اين مزاحمت هميشه در مورد موادّى چون عسل و ... صورت مى گيرد. اين دو معجزه را محبّ طبرى همراه با معجزه سنگ ها بيان كرده و گفته است: «... دوّم اين كه پرنده شكارى به رغم اينكه هرجا گوشت ببيند، مى ربايد و حتى اگر در دست آدمى پارچه سرخ رنگى باشد (به خيال اينكه گوشت است) آن را مى ربايد، ولى در منا پاره هاى گوشت بر ديوارها و زمين وكوه، پهن مى شود و اين پرنده شكارى در بالاى آن به پرواز در مى آيد ولى نمى تواند چيزى از آن گوشت ها را بردارد.

سوم اين كه غذاهاى شيرينى كه معمولًا مگس را به گرد خود جمع مى كنند، در ايام منا در آنجا زياد مى شود، ولى برآنها مگس نمى نشيند. در جاهاى ديگر همين غذا به دليل مگس فراوان، گوارا نمى باشد. اين را ما خود به طور مكرر در چند سال، به چشم ديده ايم.»

* از ديگر معجزه ها در ايام حج، در منا، كم شدن پشه است و اين را ابوسعيد ملّا در «شرف النبوّه» بيان كرده و استاد ما قاضى مجدالدين شيرازى در كتاب خود «الوصل والمنى في فضل مِنى» باز گفته است. او مى گويد: ابوسعيد در «الوفا بشرف المصطفى» گفته: شبى در غير از ايام حج، در منا بودم و بيشتر شب را از آزار پشه ها، بيدار ماندم. وقتى


1- اخبار مكه، ج 2، ص 179

ص: 570

صبح شد از يكى از اهالىِ مكه در باره پشه ها پرسيدم. گفت: در تمام سال پشه ها زيادند، مگر در ايام منا كه كاهش پيدا مى كنند.

فاصله ميان منا تا مكه

رافعى گويد: ميان مكه و منا، شش ميل فاصله است. نووى در اظهار نظرى گفته است: ميان اين دو، سه ميل فاصله است و در چند جاى ديگر از كتاب هاى خود نيز بر اين نظر، پاى فشرده است. محبّ طبرى در «القرى» يادآور شده كه منا در چهار ميلى مكه واقع است و اين نكته را در مطلبى با عنوان «گستره منا و نام هاى آن» بيان كرده است. ما اين فاصله را با ذرع و ميل- بنا به مقياس چهارگانه ميل- اندازه گرفتيم، فاصله ميان باب بنى شيبه و منا به ذرع برابر با 13368 ذرع و بر حسب ميل و با احتساب هر ميل 3500 ذرع، برابر با سه ميل و چهار پنجم ميل و پنج دهم ميل منهاى دو ذرع است.

فاصله باب مُعَلّاة تا حدّ منا، از سمت مكه، 11241 ذرع و يك هفتم ذرع و با احتساب هر ميل برابر، 3500 ذرع برابر با سه ميل و دو پنجم پنج دهم يك ميل به علاوه يك ذرع و يك هفتم ذرع مى شود. ما در اصل اين كتاب فاصله ميان باب بنى شيبه و منا و نيز بيان باب معلّاة تا منا را بر حسب ميل و بنا به اندازه هاى چهارگانه اى كه در مقدار ميل مى گويند، آورده ايم.

25- دو نشانه سبز؛ كه سعى كننده در فاصله آن دو، به هَرْوَله مى پردازد. يكى از آن دو نشانه، در ركن مناره دار مسجد (الحرام) است كه به آن مناره «باب على» مى گويند و ديگرى در ديوار مسجدالحرام كه به آن «باب العباس» مى گويند. دو نشانه اى كه روبه روى اين دو نشانه قرار دارند؛ يكى در دار عبّادبن جعفر است كه امروزه آن را (دار) سلمه بنت عقيل مى گويند و ديگرى در دارالعباس است كه امروزه آن را كاروانسراى عباس مى گويند.

وقتى سعى كننده اى از صفا به مروه مى رود و فاصله او تا نشانه سبزى كه در مناره ياد شده قرار دارد، به حدود شش ذرع مى رسد، شتاب بيشترى مى گيرد. اين مطلب را

ص: 571

صاحب «التنبيه» بيان كرده و محبّ طبرى در «شرح التنبيه» مى نويسد: اين از آن جهت است كه آن نشانه، نخستين نشانى بوده كه در آن وادى نهاده شده بود و روى يك بنا قرار داشت و سپس روى زمين در همان جايى كه به عنوان ابتداى سعى تشريع گرديد، نهاده شده، چون سيلاب معمولًا آن را مى انداخت و از ميان مى برد، آن را به بالاى ركن مسجد بردند و جايى نزديكتر و مرتفع تر از ركن مسجد، نيافتند و از ابتداى محل سعى، تعداد شش ذرع فراتر رفت.

سليمان بن خليل نيز نزديك به همين مطلب را آورده است و پيش از اين دو، ابوالمعالى جوينى، امام الحرمين به اين مطلب اشاره كرده بود، ولى ازرقى با وجودى كه يادآور شده كه نشانه سعى، مناره ياد شده است، اشاره اى به اين تغيير مكان نكرده و اين بدان معناست كه تغيير ياد شده در زمان او يا پيش از آن، صورت گرفته و بعيد به نظر مى رسد كه اين تغيير مكان علّتى داشته باشد، ولى ازرقى بدان اشاره نكند، همچنين بعيد به نظر مى رسد كه علت آن بر وى پنهان مانده باشد؛ چرا كه او به اين گونه مسائل توجه زيادى دارد.

اينكه گفته شده وقتى سعى كننده از صفا به مروه به فاصله شش ذرعى اين نشانه سبز مى رسد، شتاب مى گيرد، مفهومش اين است كه سعى كننده وقتى از مروه قصد صفا مى كند، به صورت هروله حركت مى كند تا اينكه حدود شش ذرع از اين دو نشانه فراتر رود كه اين به خاطر شتاب در توجه به مروه است.

ازرقى به ويژگى اين نشانه ها پرداخته و (گفته است كه) فاصله ميان نشانه اى كه بر در مسجد (الحرام) قرار دارد تا نشانه اى كه روبه روى آن بر در دارالعباس است و ميانشان عرض سعى فاصله است، 5/ 35 ذرع است و مى گويد: از نشانه اى كه در در دار عباس بن عبدالمطلب قرار دارد تا نشانه اى كه بر دار ابن عبّاد، روبه روى نشانه ركن مناره دار مسجد (الحرام) واقع است و ميانشان وادى است، 121 ذرع فاصله است. (1) كه مبيّن فاصله طولى ميان اين دو نشانه است و نه عرض آنها. ما خود طول و عرض ميان اين نشانه ها را


1- اخبار مكه ج 2، ص 119

ص: 572

اندازه گرفتيم و نتيجه آن شد كه فاصله نشانه اى كه در لبه درِ معروف به باب العباس در مدرسه افضليه قرار دارد تا نشانه اى كه روبه روى آن در درِ معروف به دارالعباس واقع است، يك چهارم كمتر از 28 ذرع آهنى است كه به ذرع دستى برابر با 31 و پنج هفتم ذرع مى شود و از فاصله اى كه ازرقى در اين مورد گفته، كمتر است. فاصله نشانه اى كه پاى مناره باب على قرار دارد تا نشانه روبه روى آن در دار سلمه، 5/ 43 ذرع و دو قيراط به ذرع آهنى و برابر با 5/ 37 ذرع و يك ششم يك هفتم ذرع دستى است و از نشانه اى كه در باب العباس مسجدالحرام واقع است تا نشانه اى كه پاى مناره باب على قرار دارد 103 و يك چهارم ذرع آهنى برابر با 118 ذرع دستى است.

فاصله نشانه موجود در دارعباس تا نشانه اى كه در دار سلمه قرار دارد، 96 ذرع و يك سوم ذرع آهنى برابر با 110 ذرع و دو سوم يك هفتم ذرع دستى است.

ازرقى گفته است: فاصله نشانه اى كه در باب مسجد (الحرام) واقع است تا مروه، پانصد ذرع و نيم است (1) كه ما فاصله ميان نشانه مزبور تا ازج (بناى مستطيل شكل طاق ضربى) كه در مروه قرار دارد، اندازه گرفتيم 492 و يك سوم ذرع دستى شد. فاصله ميان نشانه اى كه در مناره و وسط طاق صفاست تا ديگر طاق هاى صفا (به يك اندازه و برابر با) 160 ذرع دستى بود.

ازرقى مطلبى دارد حاكى از اينكه: محل سعى در فاصله ميان نشانه اى كه در مناره قرار دارد تا نشانه اى كه روبه روى آن است، تنها در زمان خلافت مهدى عباسى و با تغيير مكان سعى از جاى قبلى خود به اين جهت، به محل سعى تبديل گرديده است و در برنامه دوّم توسعه، مسجدالحرام از سوى مهدى (عباسى)، وارد مسجدالحرام شد.

ازرقى مى گويد: جدّم برايم نقل كرد: وقتى مهدى (عباسى) مسجدالحرام را ساخت و افزوده اوّلى را در آن بنا كرد، از بالا و پايين و بخشى از آن كه كنار دارالندوه و شامى قرار دارد، بدان اضافه شد و بخش يمانى آن كه كنار وادى و صفا قرار دارد، تنگ شد.

(در آن زمان) كعبه در بخش مسجد قرار داشت؛ زيرا وادى به مسجد (الحرام) امروزى


1- اخبار مكه، ج 2، ص 119

ص: 573

متصل بود. وى همچنين مى گويد: خانه هاى مردم در محل فعلى وادى بود و فاصله مسجد تا صفا در دل وادى را خانه ها تشكيل مى داد. مردم بايد از كوچه تنگى مى گذشتند تا پس از پيچيدن به دور خانه هايى كه ميان وادى و صفا قرار داشت، به صفا مى رسيدند.

سعى نيز در محل فعلى مسجدالحرام بود. خانه محمدبن عبادبن جعفر نيز در كنار ديوار ركن مسجدالحرام امروزى، در محل مناره اى كه رو به وادى قرار داشت، واقع شده بود، نشانه محل سعى نيز آنجا بود و اين وادى در قسمت پايين آن در محل فعلى مسجدالحرام، واقع است.

ازرقى پس از بيان مطالبى در خصوص افزوده هاى اين قسمت، مى گويد: ابتدا اين كار را در سال 267 شروع كردند. خانه ها را خريدند و ويران كردند و بخش اعظم خانه ابن عبّاد ابن جعفر عائذى را خراب كردند و محل سعى و وادى را در آن قرار دادند. (1) به نظر مى رسد در مورد محلّ سعى، جابجايى صورت گرفته است. گرچه تغيير قسمت هايى از آن نسبت به جاى سعى پيش از آن صورت گرفته؛ زيرا امروزه مردم و علما در اين محل به سعى مى پردازند و اين مسأله پنهانى نيست، همچنان كه شهرت كتاب ازرقى نيز در شرق و غرب پنهان نبوده است و علماى متأخر به ويژه علماى مكه هم از آن و محتويات آن با خبر بوده اند و اگر بپذيريم كسانى كه پيش از ازرقى بوده اند، از محتويات آن بى خبر بوده اند، اين امر نزد علماى حرم و ديگر علمايى كه اين تغييرات در زمان آنها صورت گرفته و آنها خود شاهد اين تغييرات بوده اند، كاملًا شناخته شده است و در جايى هم ثبت نشده كه كسى از اين علما، اين امر را نفى كرده يا اينكه در جاى ديگرى جز محل سعى فعلى، سعى كرده باشد. علماى ديگر نيز همين وضع را دارند، جز آنكه آنها اين تغييرات را به چشم خود نديده اند. بنابراين در مورد درست بودن سعى در محل كنونى از نظر علمايى كه شاهد اين تغييرات بوده اند يا علماى بعد از ايشان، اتفاق نظر وجود دارد.


1- اخبار مكه، ج 2، صص 80- 78

ص: 574

26- نَمِرَه؛ جايى است كه حاجيان دستور دارند در روز عرفه كه از منا مى آيند، در آنجا توقف كنند. اين مكان بنا به گفته ابن خليل در «منسك» خود، در دل دشت عُرَنَه قرار دارد. محبّ طبرى در «القرى» مى نويسد: نَمِره (به فتح اول و كسر دوم)، جايى در عرفه است و آن كوهى است كه نشان هاى حرم (محدوده حرم مكه) در سمت راست، بيرون از مأزمين، در آنجا قرار دارد و محل توقف است و به گفته ابن منذر، عايشه در آنجا توقف مى كرد، سپس به «اراك» مى رفت. طبرى همچنين در «شرح التنبيه» گفته است: نَمِره به (فتح اول و كسر دوم) جايى در كنار كوهى است كه نشان هاى حرم- در سمت راست كسى كه به قصد توقف به مأزمين مى رود- در آن قرار دارد. پايين كوه نمره غارى است (به وسعت) چهار يا پنج ذرع كه مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله در روز عرفه وارد آنجا مى شد تا از آنجا به عرفات رود. فاصله غار تا مسجد عرفه 2011 ذرع است.

بغوى و ديگران گفته اند: نمره جايى است نزديك عرفه و ابن صبّاغ آن را جزء عرفه دانسته است. ولى مشهور آن است كه جزء آن نيست و اكثريت نيز بر اين نظرند.

نووى مى گويد: «نمره جايى است در نزديكى عرفات، خارج از حرم و در اطراف آن، در سمت عرفات. و مى افزايد اين كلمه به فتح «نون» و كسر «ميم» است. (1) ساكن كردن «ميم» و فتح «نون» و كسر آن نيز جايز است و بدين ترتيب به سه صورت مى توان آن را تلفظ كرد. (نَمِره، نَمْره، نِمْره) و گفته شده است كه اين نمره جزو حرم است. اين مطلب از سفيان بن عُيَيْنَه روايت شده و به گفته محبّ طبرى در «القرى» ماوردى در «الحاوى» نقل كرده است از سفيان بن عيينه كه قريش روز عرفه از حرم (مكه) خارج نمى شدند بلكه در پايين عرفه در نمره در حرم (مكه) توقف مى كردند.

محبّ طبرى در باب دهم كتاب (القرى)، اين مطلب را آورده و پس از بيان آنچه از سفيان بن عيينه نقل كرده، مى گويد: اين كه نمره جزء حرم است، جاى تأمل دارد و سخن اغلب علما دلالت برآن دارد كه جزء حرم (مكه) نيست.

ازرقى نيز مطلبى سازگار با سخن سفيان در مورد نمره دارد. او در روايتى از


1- تهذيب الأسماء واللغات، ج 2، ق 2، ص 177

ص: 575

ابن عباس خبرى درباره «حُمس» و اخبار آنان آورده كه در آن گفته است: ايشان (حمسى ها) در مناسك حج خود و در مورد توقف در عرفه كه جزو حِلّ (غير حرم مكه) است، كاستى هايى روا مى دارند. در آنجا توقف نمى كنند و از آنجا كوچ نمى كنند و شب عرفه در مأزمين كه در كنار حرم و در نمره است توقف مى كنند و روز عرفه را در «اراك» از نمره مى مانند. (1) نمره همچنين جايى در قديد است. محبّ طبرى اين نكته را در «القرى» ذكر كرده است. والله اعلم.


1- اخبار مكه، ج 1، صص 181- 180

ص: 576

صفحه سفيد

ص: 577

باب بيست و سوم: مدرسه ها، كاروانسراها، سقاخانه ها، و اماكن عمومى مكّه مكرّمه و اطراف آن

مدارس و مكتب خانه هاى مكه معظمه

مدرسه هاى وقفى در مكه، آن گونه كه من شناخته ام، يازده باب است؛ از جمله در طرف شرقىِ مسجدالحرام، مدرسه ملك افضل عباس بن ملك مجاهد، حاكم يمن، متعلّق به فقهاى شافعى است كه پيش از سال 770 وقف گرديد و در همين سال، تدريس در آن آغاز شد.

ديگر در طرف شامىِ مسجدالحرام مدرسه اى در دار العجله است و در سمت راست كسى است كه از باب العجله خارج مى شود. من ندانستم كه چه كسى و چه زمان آن را وقف كرده است. پس از آن، اندكى پيش از سال 720 يا كمى ديرتر، در اوايل دهه سوّم امير ارغون حلقه هاى درس براى حنفى ها در آن برگزار كرد. همچنين در طرف غربىِ مسجدالحرام، سه باب مدرسه وجود دارد كه همان مدرسه موقوفه فخرالدين شلّاج امير مكه است. پدر او ملك مظفر نيز موقوفه خوبى براى آن گذاشته است كه احتمالًا (متعلق به او نبوده و) به وى منسوب است. اين مدرسه به فقهاى شافعى و محدثان تعلق دارد.

در طرف جنوبىِ (مسجدالحرام) مدرسه ملك مجاهد، حاكمِ يمن است كه متعلق

ص: 578

به فقهاى شافعى است. تاريخ وقف آن نيز ذى قعده سال 739 است. در طرف يمانى نيز مدرسه ملك ... منصور غياث الدين ابومظفر اعظم شاه بن سلطان سعيد شهيد اسكندر شاه بن سلطان شمس الدين مغفور، حاكم بنگال است كه براى فقهاى مذاهب چهارگانه است. متولّى خريد زمين و بنا و عمارت اين مدرسه خدمتگزار او ... ياقوت سلطانى غياثى بوده كه به تاريخ اول ماه رمضان سال 813 زمين آن به بهاى دوازده هزار مثقال (نقره؟) خريدارى شد و در شوّال همان سال بنا به شرايط قرار داد فروش تكرار شد و در رمضان همان سال شروع به خراب كردن بناهايى كه از قبل بود و نيز آغاز ساختمان (جديد) كردند و در آخر ماه صفر سال 814 به پايان رسيد و در ماه ربيع و جمادى الأول اين سال، عمارت آن از داخل و بخش اعظم بيرون آن سفيدكارى شد و كارهاى مورد نياز ديگر براى اين ساختمان انجام گرديد و تحسين همگان را برانگيخت.

تاريخ وقف آن، هفتم محرم سال 814 است و پس از پايان عمارت طبقه پايين و قسمت اعظم طبقه بالاى آن بوده است. چهار فقيه مدرس كه چهار قاضى مكه در آن روزگار بودند، به تدريس در آن پرداختند و از سوى اينان شصت نفر شاگرد؛ بيست تن از شافعى ها، بيست نفر از حنفى ها، ده نفر از مالكى ها و ده نفر از حنبلى ها در آنجا به آموزش اشتغال يافتند. ايوان شرقى به تدريس شافعى ها و حنفى ها و ايوان غربى به محل تدريس مالكى ها و حنبلى ها اختصاص يافت و يازده خانه وقفى بالاى اين مدرسه به استثناى يكى كه ويژه همان مدرسه شد، براى سكونت فقرا اختصاص يافت. آغاز تدريس در اين مدرسه به تاريخ شنبه هفتم جمادى الآخر سال 814 كه از همان زمان اوقات تدريس ايام هفته از سوى (فقهاى مذاهب نيز) تعيين گرديد. بدين ترتيب كه تدريس شافعى پيش از ظهر روزهاى شنبه و دوشنبه و تدريس حنفى پيش از ظهر روزهاى يكشنبه و چهار شنبه و پنجشنبه و تدريس مالكى ها در فاصله ظهر تا عصر روزهاى شنبه و يكشنبه و دو شنبه بود كه از همان ابتدا من به تدريس پرداختم. تدريس حنبلى ها در فاصله ظهر تا عصر روزهاى چهار شنبه و پنج شنبه بود. واقف ياد شده براى مدرسين و فقها و محصلان مدرسه و براى هزينه هاى جارى آن، وقف هايى در نظر

ص: 579

گرفت كه شامل دو باغ و يك (سهم) آب مى شد؛ دو باغ يكى به نام «سلمه» و ديگرى به نام «حِلّ» بود كه در روستاى معروف به «رُكانى» در وادى «مَرّ» از نواحى مكه معظمه قرار دارند.

مقدار آب چهار وجب بود كه منشأ آن از چشمه اى در روستاى ياد شده بود و دو وجب آن طى شب و روز به باغ حسين منصور سرازير مى شد. واقف مزبور سود حاصل از اين اوقاف را هر سال پنج قسمت مى كرد. يك قسمت براى چهار مدرسه كه به طور مساوى ميان ايشان تقسيم مى شد و سه قسمت براى طلبه ها به طور مساوى، و قسمت آخر نيز به سه بخش مى شد، يكى براى آب و روغن و خود مدرسه و دو بخش ديگر براى ساكنان مدرسه (همان فقرا) كه به طور مساوى ميان ايشان تقسيم مى شد.

وقف اين اوقاف در نهم محرم 814 صورت گرفت و در نيمه دوم ذى حجّه آن سال همان وقف كننده، خانه اى در روبه روى مدرسه كه معروف به «دار امّ هانى» بود، وقف مدرسه كرد؛ آن را به پانصد درهم خريدارى كرده بود و همان سال آن را مرمت كرد و وقف (براى تأمين) هزينه هاى مدرسه مزبور نمود. در اين سال وقف كننده و پس از حج، از مكه به سفر رفت تا مخدوم خود سلطان غياث الدين را در جريان كارها قرار دهد، ولى آن دو يكديگر را نديدند؛ زيرا ياقوت در ربيع الأول 815 در جزيره هرمز وفات يافت و سلطان غياث الدين نيز در آخر سال 814 يا اوايل سال 815 وفات يافت كه البته تاريخ اوّل به نظر درست تر مى آيد؛ زيرا در مراسم سال 814 خبر مرگ او پخش گرديد، ولى درست نبود و پس از آن خبر صحيح فوت وى در سال 815 رسيد- خداى آنان را بيامرزد!

ديگر مدرسه ابو على بن ابى زكريا در نزديكى مدرسه مجاهديه كه به نام (مدرسه) ابوطاهر مؤذن معروف است. تاريخ وقف آن بنا به سنگ نوشته اى كه بر آن است، سال 635 است و واقف آن امام شهيد ذكر شده كه او را نشناختم. ديگر مدرسه ارسُوفى در نزديكى باب العمره است. ارسوفى همان عفيف عبداللَّه بن محمد ارسوفى (1) است كه به نام


1- بازرگان باانصافى بود كه در سال 593 در مصر وفات يافت و به نيكوكارى و صدقه دادن و كار خير درمصر و حجاز شهرت داشت. نك: «التكملة لوفيات النقله»، ج 1، ص 277، شماره 379

ص: 580

وى مشهور است و ندانستم كه چه زمان وقف شده ولى بايد بيش از دويست سال از وقف آن گذشته باشد و شايد هم وقف آن در همان تاريخ وقف كاروانسرايى (به همين نام) است كه در نزديك آن قرار دارد و به نام ساكن آن ابو رُقَيبه به كاروانسراى ابو رُقَيْبه معروف است كه به تاريخ آن خواهيم پرداخت. ديگر مدرسه ابن حداد مهدوى است كه در نزديكى مدرسه ارسُوفى است كه امروزه به مدرسه «اشراف أدراسه» معروف است؛ زيرا أدراسه آن را تصاحب كردند و تاريخ وقف آن، ماه ربيع الثانى سال 638 است و براى مالكى ها است. ديگر مدرسه نهاوندى، نزديك جايى است كه به آن دُرَيْبَه مى گويند و فكر مى كنم دويست ساله باشد.

كاروانسراهاى مكه معظمه

در مكه، كاروانسراهايى است كه وقف نيازمندان و مستمندان شده است؛ از جمله كاروانسراى معروف به «كاروانسراى سدره» در طرف شرقى مسجدالحرام، در سمت چپ كسى است كه از در بنى شيبه وارد مسجدالحرام مى شود. نمى دانم چه كسى آن را وقف كرده و چه زمان وقف شده است، ليكن در سال چهار صد اين وقف برقرار بوده و جاى آن، به گفته ازرقى (1) دارالقوارير بوده كه زمان هارون الرشيد ساخته شده بود.

ديگر «كاروانسراى قاضى القضاة ابوبكر محمدبن عبداللَّه بن عبدالرحيم مراغى» است كه چسبيده به كاروانسراى فوق الذكر است. كاروانسرايى كه بر در معروف به «باب الجنائز» (مسجدالحرام) است و امروزه به «كاروانسراى قيلانى» معروف است، چون كسى به همين نام در آن ساكن است و تاريخ وقف آن بنا بر سنگ نوشته كنارِ درِ آن، سال 572 است. در اين سنگ نوشته آمده است كه اين كاروانسرا وقف صوفيان عرب و عجم مقيم يا مسافر مكه شده است.

ديگر، «كاروانسراى مير اقبال شرابى مستنصرى عباسى» در كنار در بنى شيبه سمت راست كسى است كه از طرف باب السلام وارد مسجدالحرام مى شود. تاريخ بناى اين


1- اخبار مكه ج 1، ص 113

ص: 581

كاروانسرا (از سوى شرابى) سال 641 است و موقوفه هاى بسيارى به صورت كتاب، آب و غيره در وادى نزديك نخلستان براى آن قرار داده است.

و نيز كاروانسراى مادرِ خليفه، ناصر عباسى است كه به «كاروانسراى عُطَيْفِيّه» معروف است؛ زيرا شريف عطيفه حاكم مكه در آن ساكن بود. تاريخ وقف بنا بر نوشته اى روى در چوبى آن 579 است (1).

در همان نوشته آمده است كه براى فقرا و صوفيان پرهيزگار و عابد و زاهد و ...

وقف شده است. ديگر، «كاروانسراى حافظ ابوعبداللَّه بن مَنْدَه» (2)

چسبيده به افزوده دارالندوه است و در آن كنار در است كه از آن افزوده به سويقه مى روند و امروزه به برهان طبرى معروف است. و بر در آن كه كنار در افزوده دارالندوه است، سنگى قرار دارد كه روى آن نوشته شده است «براى كسانى كه از اصفهان مى آيند (براى اقامت) چهل روز وقف است و براى ديگران ده ماه و بيست روز وقف است. (3)»

همچنين «كاروانسراى شيخ ابوحفص عمربن عبدالمجيد مَيانشى» (ميانه اى؟) در نزديكى كاروانسراى فوق الذكر است كه دو خانه از آن در تاريخ سويقه قرار دارد، ندانستم كه ميانشى كه كاروانسرا بدان منسوب است، نام وقف كننده است يا نام ساكن آن؟ از آنجا كه كاروانسرا منسوب به ميانشى است، بايد بيش از 230 سال قدمت داشته باشد.

ديگر، كاروانسرايى است كه بر در انفرادى همين افزوده (يعنى افزوده دارالندوه)


1- در منتخب شفاء الغرام، چاپ اروپا، ص 108، تاريخ آن 599 نوشته شده.
2- در «منتخب شفاءالغرام»، ص 108، بعد از كلمه مَنْدَه «اصبهانى» آمده است. او محمدبن اسحاق بن محمدبن منده، ابراهيم بن وليدبن مندةبن بُطَّة بن إستادار متوفاى سال 395 است. نك: ذهبى العبر في خبر من غير، ج 3، ص 60؛ صفدى، الوافى بالوفيات، ج 2، ص 190؛ ابى يعلى الفراء، طبقات الحنابله ج 2، ص 1952؛ ابن حجر، لسان الميزان، ج 5، ص 70؛ ابن منده، من ادركه الخلّال من اصحاب، تخريج ابى موسى مدينى نسخه خطى
3- ظاهراً چهل روز متعلق به اصفهانى ها در ايام حج است و آن ده ماه و بيست روز مربوط به خارج از ايام حج است.

ص: 582

قرار دارد كه به آن «كاروانسراى فُقَّاعيّه» مى گويند؛ تاريخ وقف آن، طبق سنگ نوشته اى كه بر درِ آن است، سال 492 مى باشد. در اين سنگ نوشته آمده است كه متصدى امور (زنان) مقتدى خليفه عباسى آن را وقف بيوه هاى نيازمند و بى سرپرست كرده است. و كاروانسراى ديگرى در نزديكى آن است كه به آن «كاروانسراى صالحه» مى گويند.

واقف و تاريخ وقف آن را نمى دانم.

از ديگر كاروانسراها در طرف شمالى، كاروانسرايى است كه به «كاروانسراى قزوينى» معروف است. واقف و زمان وقف آن را ندانستم، ولى در قرن هفتم اين كاروانسرا وجود داشته است و درِ آن در كنار «باب السدَّه» در خارج از مسجدالحرام قرار دارد.

كاروانسرايى در روبه روى كاروانسراى قزوينى واقع است كه به آن «كاروانسراى خاتون» مى گويند و امروزه به كاروانسراى ابن محمود شهرت دارد. تاريخ وقف آن سال 577 است كه بر سنگى بر كنار درِ آن نوشته شداند. همچنين نوشته شده كه براى صوفيان پاك طينت عرب و عجم وقف شده است و كسى كه آن را وقف كرده (بانو) شريفه فاطمه دختر امير ابوليلى محمدبن انوشيروان حسنى است.

وديگر، «كاروانسراى زنجبيلى» روبه روى مدرسه زنجبيلى (1) است كه در باب العمره از بيرون مسجدالحرام واقع است و ميان آن و مسجدالحرام يك خانه فاصله است و تاريخ بناى هردو (مدرسه و كاروانسرا) يكى است.

همچنين كاروانسراى معروف به «كاروانسراى خوزى» است كه در افزوده باب ابراهيم قرار دارد و امير قَرامَربن محمودبن قرامر اقدرى فارسى، بنا به سنگ نوشته آن، وقف صوفيان غريب و مجرد كرده است و به نظر مى رسد تاريخ وقف آن 617 باشد.

«كاروانسراى رامشت» در باب حزوره است از ديگر كاروانسراهاست و رامشت


1- ظاهراً بايد مراد مدرسه زنجبيلى باشد كه در اين صورت معلوم نيست چرا نام اين مدرسه در شمارِمدارس مكه نيامده است. احتمال هم دارد كه مدرسه به طور مطلق آمده باشد.

ص: 583

همان شيخ ابوالقاسم است كه نام او ابراهيم بن حسين فارسى است. وى آن را وقف تمامىِ صوفيانِ مرقّع پوش عراقى كرده است و تاريخ وقف آن سال 529 است كه يك نسخه از وقف نامه آن را به دست آوردم. بخش بزرگى از اين كاروانسرا در همان شبى كه مسجدالحرام آتش گرفت؛ يعنى شب بيست و هشتم شوال سال 802 در آتش سوخت.

ابتداى آتش در خانه اى بود كه نزديك اين كاروانسرا، در كنار مسجدالحرام قرار داشت. آتش از پنجره هاى خانه زبانه كشيد و به مسجدالحرام سرايت كرد. پس از اين آتش سوزى چند تن توفيق تقرّب الهى را با تجديد بناى آن پيدا كردند و بخش بزرگى از قسمت پايين آن در كنار مسجد و نيز قسمتهايى از طبقه فوقانى آن، بازسازى شد. پس از آن شريف حسن بن عجلان امير مكه در اوايل سال 818 مبلغ دويست مثقال طلا براى عمارت آن اختصاص داد و با اين مبلغ همه قسمتهاى سوخته كاروانسرا و خانه هاى بالايى و هر قسمتى كه از بالا يا پايين نياز به مرمّت داشت، مرمّت و بازسازى شد و مبلغى نيز بابت درِ خانه هاى كاروانسرا و ديگر موارد مورد نياز خرج شد و در مجموع به صورت زيبايى در آمد.

«كاروانسراى سيد شريف بدرالدين حسن بن عجلان حسنى» (1)

نايب السلطنه مكه و و ديگر بخش هاى حجاز است كه آن را در سال 803 ساخت و روبه روى مدرسه مجاهديه قرار دارد و اين خود از كارهايى است كه ديگر امراى مكه نظير آن را انجام نداده اند و در مكه و منا و «وادى مَرّ» موقوفاتى براى آن، معين شده است.

«كاروانسراى جمال محمدبن فرج»، معروف به ابن بَعلْجَد در نزديكى كاروانسراى ياد شده و باب حزوره واقع است كه تاريخ بناى آن سال 787 است و وقف مستمندان بى پناه مكه، شده است.

ديگر كاروانسرايى است روبه روى درِ معروف به باب اجيادِ مسجدالحرام كه


1- سخاوى در شرح حال او مى گويد: آثارى داردكه از جمله آنها كاروانسرايى براى فقرا در نزديكى مسجدالحرام و كاروانسراى ديگرى در اجياد است. در سال 829 ه. وفات يافت نك: «الضوء اللامع»، ج 3، صص 105- 103، شماره 417

ص: 584

تقى الدين عبدالوهاب بن عبداللَّه معروف به ابن ابى شاكر (1)در سال 815 و پيش از تصدّى سمت وزارت، دستور بناى آن را داد، ولى پيش از اتمام بناى آن، و پس از بناى قسمت پايين كاروانسرا، وفات يافت. پس از فوت او، امير فخرالدين عبدالغنى بن ابى الفرج استادار كبير مؤيدىِ ملكى به صورت شرعى عهده دار آن شد و شريف حسن بن عجلان اميرِ مكه دستور تكميل بناى آن را داد. به دستور او بخش بزرگى از طبقه بالايى و پايينى آن در سال 820 ساخته شد و در ذى قعده سال قبل از آن، ابن ابى شاكر وفات يافت و ابن ابى الفرج در نيمه شوال 821 و پيش از تكميل بناى آن، وفات يافت. در حال حاضر فقرا در آن ساكنند؛ كاروانسرا يك در، علاوه بر درِ «باب اجياد الصغير» در خيابان اصلى، دارد.

«كاروانسراى سلطان شاه شجاع» (2)

حاكم بلاد فارس، ديگر كاروانسرايى است كه در روبه روى «باب الصفا» است. به آن «كاروانسراى شيخ غياث الدين ابرقوهى طبيب» مى گويند، چونكه وى متولّى اين كاروانسرا و بناى آن بوده است.- خدايش جزاى نيك دهاد!- تاريخ عمارت آن در سال 771 بوده و براى پرهيزگاران و عجم هاى مجرّد بلاد فارس، وقف شده است.

«كاروانسراى بانياسى»، كاروانسراى ديگرى است در نزديكى آن و در سمتِ چپِ كسى است كه به صفا مى رود. تاريخ (بناى) آن، سال 825 بوده و اميرفخرالدين اياز بن عبداللَّه بانياسى آن را براى فقراى معروف به ديندارى و نيك نفسى، در تاريخ پيش گفته، وقف كرده است.

و ديگر، خانه معروف به «دار خيزران» در نزديكى صفا (ابتداى سعى) است كه نمى دانم چه كسى و در چه تاريخى آن را وقف كرده است.

«كاروانسراى عباسى»، كاروانسرايى است معروف و آن در محلّ سعى است كه


1- متوفاى سال 819 ه. نك: «الضوء اللامع»، ج 5، صص 103- 102، شماره 384
2- شاه شجاع بن محمد بن مظفر يزدى، متوفى سال 787 يا 786 است نك: الدررالكافته، ج 2، ص 187- متن و حاشيه

ص: 585

نشانه سبز دارد. اين مكان در آغاز، آبريزگاه بوده، سپس تبديل به كاروانسرا گرديده است. ملك منصور لاجين منصورى، آن آبريزگاه را ساخته بود و فرزند استاد او ملك ناصر محمدبن قلاوون الفى- كه خداى به هردوى آنان پاداش هرچه بيشتر دهاد!- آن را به صورت كاروانسرا در آورد و آنگونه كه به من گفته اند، نام هردو در آنجا قيد شده است.

«كاروانسراى شيخ ابوالقاسم بن كلاله طيبى» در مسعى، نزديك همين كاروانسرا (كاروانسراى عباسى) است كه تاريخ بناى آن به سال 644 باز مى گردد.

«كاروانسراى تميمى» كاروانسراى ديگرى است در مسعى، در مروه و در طرفِ چپِ كسى كه رو به مروه مى رود.

شيخ ابوالعباس يا ابوجعفر احمد بن ابراهيم بن عبدالملك بن مطرف تميمى مرينى فنجيرى آن را وقف فقراى متاهّلِ عرب و عجم و ديگران از اهل خير و دين و فضيلت نموده است كه متناسب با موقعيت خود، در منازل آن جاى گيرند. زمان وقف، دهه دوم شوال 620 بوده است و گرمابه اى كه در اجياد است، به عنوان موقوفه براى آن تعيين كردند. وقف نامه گرمابه را يافتم ليكن آن را گم كردم.

كاروانسراهاى بالاى مكه:

از جمله «كاروانسراى على بن ابى بكر بن عمران عطار مكى» است كه تنها پس از مرگ وى و در همان سال- كه 801 باشد- تثبيت شد (1). ديگر، كاروانسرايى است كه آن را «كاروانسراى ابوسماحه» مى نامند، به دليل سكونت وى در آن، در نزديكى كشتارگاهِ بزرگ، بالاى آن، در سمت راستِ كسى كه به معلّاة مى رود، و طبق سنگ نوشته اى كه موجود است، امير قايمازبن عبداللَّه سلطانى، سلطان روم و ارمنستان (2) ابوالفتح قليچ بن ارسلان بن مسعودبن قليچ ارسلان سلجوقى آن را به سال 578 براى مقيمان و ساكنان و بى خانمانهاى حنفى در مكه وقف كرده است.


1- «الضوء اللامع»، ج 5، صص 206- 205، شماره 683
2- در اصل خالى است و به نظر مى رسد نقصى دارد.

ص: 586

در بالاى مكه، سه كاروانسرا وجود دارد كه به آنها «كاروانسراهاى اخلاطى» مى گويند كه برخى از آنها تنها براى زنان حنفىِ مقيم و مسافر وقف شده و برخى براى اهالى شهر اخلاط كه قصد بيت اللَّه الحرام مى كنند وقف گرديده است. تاريخ وقف برخى سال 590 و برخى نيز سال 591 است.

ديگر كاروانسرايى است كه به آن «كاروانسراى وَتْش» مى گويند كه نزديك كاروانسراهاى فوق الذكر است.

وكاروانسرايى است متعلق به عطيةبن خليفه مطيرن؛ از تجّار معاصر مكه.

در كوچه حجر در مكه، دو كاروانسرا وجود دارد: يكى «كاروانسراى معزّ ابراهيم بن محمد اصفهانى»، نواده شيخ قطب الدين قسطلانى است كه آن را در تاريخ آخر رجب 749 وقف دينداران و نيكوكاران فقير و بى خانمان اهل مكه؛ اعم از عرب و عجم كرده است و ديگرى كاروانسراى بانو امّ الحسين، دختر قاضى مكه شهاب الدين طبرى است كه آن را در شعبان 784 وقف مستمندان و فقرا كرده است.

كاروانسراهاى موجود در «سوق الليل»:

از جمله آنها، كاروانسرايى است كه به آن «كاروانسراى سعيد هندى» مى گويند، چون او در آن ساكن بوده است. تاريخ وقف و واقف را نشناختم.

ديگر جايى است كه به آن «زاويه امّ سليمان» مى گويند كه تاريخ (بناى) آن سال 772 است.

كاروانسراهاى موجود در «اجياد»:

«كاروانسراى زيت» از جمله مكانهااست. نه واقف آن را مى شناسم و نه مى دانم چه زمان وقف شده است.

«كاروانسراى غزى» ديگر كاروانسرايى است كه آن را على بن محمد مصرى در سال 622 براى فقرا و نيازمندان مسلمان مجرّد، از هر طبقه، وقف كرد.

«كاروانسراى ساحه» ديگر كاروانسرايى است كه طى قرن هفتم برقرار بوده است.

اين كاروانسرا را گروهى از زنان؛ از جمله مادر شيخ قطب الدين قسطلانى وقف زنان

ص: 587

غريبه و متديّن و مستمند كرده اند.

«كاروانسراى ربيع» از كاروانسراهاى معروف است كه واقف، آن را از سوى موكّل خود، سلطان ملك افضل نورالدين على (1) بن سلطان صلاح الدين يوسف بن ايّوب در تاريخ دهه ميانى ذى حجه 594 براى مستمندان غريب و مسلمان وقف كرده است.

مورد ديگر، كاروانسرايى است نزديك كاروانسراى ربيع كه سيد حسن بن عجلان، امير مكه دستور بناى آن را داد. اين كاروانسرا به ايوان خانه اى متصل است كه امير مكه براى خود «در اجياد» ساخته است و بخش اعظم طبقه پايين و يك طرف از طبقه بالاى آن مورد مرمّت و بازسازى قرار گرفت و در سال 822 بنّاهايى در مكه براى تكميل آن، به كار گرفته شدند و ساخت آن آغاز شد. شريف حسن دستور بناى آن را در سال 816 داد و چاه معروف به «عفراء» در آن حفر گرديد.

«كاروانسراى بنت التاج»، يكى ديگر از كاروانسراها است. نمى دانم در آغاز چه كسى آن را وقف كرده است. (اين كاروانسرا) بيش از دويست سال قدمت دارد و روى در آن سنگ نبشته اى است كه در آن اين عبارت آمده: اين كاروانسرا براى زنان صوفى و مقيم وقف شده است.

و مورد ديگر، كاروانسرا «كاروانسراى مسكينه» است.

كاروانسراى ديگرى نيز در حِزاميه هست كه به «كاروانسراى دمشقيّه» معروف است و براى صوفيه و علما و قاريان (قرآن) و فقراى اهل دمشق و اهالى عراق عرب و عجم، در رجب سال 529 وقف شده است.

«كاروانسراى زرندى» ديگر كاروانسرايى است كه شيخ نجيب الدين ابوالحسن بن محمدبن جبرئيل زرندى آن را براى سادات زرند كه به حج بيت اللَّه الحرام مى آيند، وقف


1- وى در دمشق سلطنت كرد و در سال 622 ه. وفات يافت. در باره او نك: ابن واصل، «مفرّج الكروب»، ج 2، 423 ذيل «الروضتين» ابى شامه، ص 145؛ «شفاء القلوب»، ص 256؛ «التكمله لوفيات النقله» منذرى، ج 3، ص 140؛ «البداية والنهايه» ابن كثير، ج 13، ص 108؛ «امراء دمشق» صفدى، ص 58؛ «النجوم الزاهره»، ج 6، ص 262؛ «شذرات الذهب»، ج 5، ص 101؛ «ترويح القلوب في ذكر الملوك» بنى ايوب زبيدى، ص 69

ص: 588

كرده است و بيش از سيصد سال قدمت دارد.

مورد ديگر، كاروانسرايى است كه به «كاروانسراى سبتيّه» معروف است و در سال 529 وجود داشته است.

كاروانسراى ديگر آن است كه پشت كاروانسراى زرندى قرار دارد و ويژه زنان مى باشد و طى قرن هفتم پابرجا بوده است.

كاروانسراى ديگرى در نزديكى اين كاروانسرا وجود دارد كه به آن «كاروانسراى بنت حرابى» مى گويند؛ زيرا همين زن، در آن ساكن بوده و به من گفته اند كه همو آن را وقف كرده است.

«كاروانسراى ورّاق» نيز نزديك باب ابراهيم است كه نام واقف و تاريخ وقف آن را نمى دانم.

كاروانسراى ديگر، «كاروانسراى قاضى موفق جمال الدين على بن عبدالوهاب اسكندرى» است كه آن را در سال 604 وقف اعراب مجرّد و نيازمند كرده است و متأهلان در آن جايى ندارند. اين مطالب بر سنگ نوشته اى بر درِ آن قيد شده و كلمه عَرَب به فتح اول و دوم قيد شده است. اين كاروانسرا پايين شهر مكه واقع است.

در سمت شبيكه در «مسفله» نيز چندين كاروانسرا وجود دارد:

از آنهاست كاروانسرايى كه به «كاروانسراى ابو رُقَيبه» معروف است (چون وى در آن ساكن بوده است) و به آن «كاروانسراى عفيف» هم مى گويند؛ عفيف همان ارسوفى صاحب مدرسه اى در نزديكى آن است كه آن را از سوى خود و از سوى موكّل شريك خود قاضى عبدالرحيم بن على بيسانى (1) در سال 571 وقف كرده است؛ در سنگ نوشته درِ


1- وى وزير سلطان صلاح الدين ايوبى بوده و در سال 596 ه. وفات يافته است. شرح حال او در اين منابع آمده است: خريدة القصر القسم المصرى، ج 1، ص 35؛ «معجم البلدان»، ج 1، ص 788؛ «مرآة الزمان»، ج 8، ص 873؛ «ذيل الروضتين»، ص 17؛ «الجامع» ابن الساعى، ج 9، ص 28؛ «وفيات الأعيان» شماره 347؛ «طبقات الشافعية الكبرى»، ج 4، ص 253؛ «البداية والنهايه»، ج 13، ص 24؛ «التكمله لوفيات النقله»، ج 1، ص 358؛ «الفلاكة والمفلوكون»، ص 89؛ «السلوك» مقريزى، ج 1، ص 153؛ «حسن المحاضره»، ج 1، ص 27 «شذرات الذهب»، ج 4، ص 324

ص: 589

آن، افزون بر مطلب پيش گفته آمده است: اينجا براى مردان فقير و مستمند عرب و عجم كه به مكه مى آيند يا مجاور (مقيم) مكه هستند، وقف شده است، مشروط برآن كه بيش از سه سال متوالى سكونت نكنند و در سفر نيز تنها تا فاصله قصر نماز حق استفاده از آن را دارند. (1) يكى ديگر از آنها، كاروانسرايى است در نزديكى عفيف، به نام «كاروانسراى طويل» كه به نظر مى رسد در دهه هفتم قرن هشتم بنا شده است.

«كاروانسراى جهه» ديگر كاروانسرايى است كه به نام خانه هاى متبركه به وسيله فرحات، همسرِ ملك اشرف اسماعيل بن فضل، حاكم يمن- كه خدايش جزاى خير دهاد!- جهت استفاده چاروادارها ساخته شد. به آنجا «كاروانسراى شيخ على بغدادى» هم مى گويند، زيرا آن شخص، متولّى آن و عمارتش بوده است. تاريخ وقف اين كاروانسرا، سال 806 بوده و براى فقراى دوره گردِ مستحق و مجرّد و نيازمند به مسكن، در نظر گرفته شده است.

دو كاروانسرا نيز در نزديكى جايى است كه به آن «دُرَيْبَه» مى گويند؛ يكى از آنها «كاروانسراى ابن السوداء» است كه به نام ساكن آن ابن السوداء شهرت يافته و بر در آن سنگ نوشته اى است كه در آن آمده است: امّ خليل خديجه و امّ عيسى مريم، دختران فرمانده ابوثامر مبارك بن عبداللَّه قاسمى آن را براى زنان شافعى مذهب صوفى متديّن و بى همسر، در دهه اوّل ربيع الأول 590 وقف كرده اند. به آن «كاروانسراى هرّيش» هم مى گويند. و ديگرى به نام «كاروانسراى ابن غنايم» شناخته مى شود. بر در آن سنگى است با مطلبى به اين مضمون: سلطان ملك عادل ملك الجبال و ثغور و هند محمدبن ابو على آن را در سال 600 براى مردان عرب و عجم و صوفى وقف كرد. مشروط بر آن كه تعداد ساكنان آن، از ده نفر- اعم از مجاور يا مسافر يا از هر دو گروه- زيادتر نباشند. اين بود كاروانسراهايى كه در حال حاضر در مكه از وجود دارد و خداوند به واقفان آنها و كسانى كه توجهى به آنها دارند، پاداش نيكو دهاد!


1- يعنى مسافرانى كه آن قدر راهشان نزديك است كه نمازشان قصر نيست، حق استفاده ندارند.

ص: 590

در مكه موقوفه هاى بسيارى به قصد قربت به خدا وقف شده كه بيشتر آنها به دليل دست به دست شدن، ناشناخته مانده اند؛ از جمله موقوفه معروف: «بيمارستان مستنصر عباسى» در طرف شمالى مسجدالحرام است كه تاريخ وقف آن 628 است و شريف حسن بن عجلان، حاكم مكه عمارت امروزى آن را مورد بازسازى و مرمّت و تجديد بنا قرار داد و علاوه بر آنچه در ابتدا بوده، دو ايوان يكى در طرفِ شامى و ديگرى در طرفِ غربى افزود و يك آبگير و يك رواق بالاى دو ايوانِ ياد شده و نيز روى ايوان شرقى كه از قبل وجود داشت، ساخت و ايوان شرقى را بازسازى كرد و چاهى را كه از آن استفاده مى شد، به آبگير (وضو گاه) صرغتمشيّه متصل كرد و تمامى آنچه را كه بنا كرد و منافع حاصل از آن را در مدت استحقاقى براى مستضعفين و مجانين وقف كرد و موقوفه هايى از جمله خانه معروف به «دارالاماره» كنار درِ بنى شيبه را پس از بازسازى آن- كه به دنبال آتش سوزى آخر ذى قعده 814 پيش آمد و كاملًا ويران گرديد- براى آن در نظر گرفت.

اين خانه پيش از آن از سوى قاضىِ شافعى مكه، به مدت يكصد سال، به اجاره بيمارستان در آمده بود و قاضى اجازه داده بود كه از عايدات بيمارستان، صرف بازسازى آن شود.

اجاره اين خانه در ماه صفر 816 صورت گرفت.

وقف منافع (موقوفه) با نظر برخى متأخران مالكى، همخوانى دارد. برخى طلبه هاى مالكى نيز حكم به اين كار داده اند تا موضوع را تثبيت كنند، هرچند عده اى از بزرگان مالكى قائل به جواز اين كار نيستند ومذهب شافعى وابوحنيفه واحمدبن حنبل نيز چنين است. خداوند همه ما را به انجام كارهاى نيك توفيق دهاد!

سقاخانه هاى مكه، حرم، منا، مزدلفه و عرفه

در مكه و حرم آن، چندين سقاخانه وجود دارد كه به آنها «سبيل» هم مى گويند و بيشتر مردم، آنها را به اين نام مى شناسند. تعدادشان نيز بسيار است، ولى برخى به خاطر خرابى، فراموش شده اند و برخى نيز به رغم ويرانى، هنوز شهرت دارند.

ص: 591

از جمله اين سقاخانه ها، «سقاخانه عطية بن ظهيره» در بالاى مكه (1) و نيز «سقاخانه قاسم زنكى» در كنار مسجدالرايه و «سقاخانه سيّده» (بانو) امّ الحسين دختر قاضى شهاب الدين طبرى در محل سعى در كشتارگاه و سقاخانه اى متعلق به ابن بعلْجد در «عين بازان» است كه در محلّ سعى نزديك نشانه سبز كنار مناره باب على و مقابل آن قرار دارد و سقاخانه سيّد شريف حسن بن عجلان سلطان حجاز در زمان ماكه در كاروانسرايى قرار دارد كه خود آن را بنا كرده است.

بخش بالاى مكه نيز سقاخانه اى متعلق به ام سليمان صوفى است كه در كنار قبر او در (قبرستان) معلّاة نزديك «در معلّاة» قرار دارد.

برخى ديگر از سقاخانه ها عبارتند از:

سقاخانه قاضى زين الدين عبدالباسط (2)

، كه وى آن را در سال 826 در معلّاة در سمت راست كسى كه از حجون پايين مى آيد، ساخته است.

سقاخانه عطيه مطير؛ كه در قسمت بالاى قبرستان و كنار چاه قرار گرفته كه به آن «بئر الطواشى» نيز مى گويند.

سقاخانه اى كه سعدالدين جبروت آن را ساخت.

سقاخانه ابن صنداد؛ اين سقاخانه گرچه به نام ابن صنداد شهرت دارد، ليكن وى آن را نساخته، بلكه يكى از امرا به نام ملك كامل فرزند ملك مسعود، حاكمِ مكه آن را بنا كرده است.

سقاخانه سيد شريف حسن بن عجلان؛ در بالاى اين سقاخانه، سمت منا است كه


1- قاضى ابوالسعادات بن ظهيره، در اوايل سال 856 آن را بازسازى كرد.
2- او عبدالباسط بن خليل دمشقى قاهرى و متولّد سال 784 در دمشق است. به سال 854 در قاهره وفات يافت. سخاوى مى گويد: او را كارهاى نيك و خير بسيارى در سراسر گيتى است كه در شمار نمى آيد؛ از جمله در هريك از مسجدهاى سه گانه و در دمشق و غزه و قاهره، مدرسه اى ساخته است و بسيارى از راه هاى حجاز را مرمّت كرده و همه ساله كاروان هايى از دمشق و قاهره راهى حرمين مكه و مدينه مى كند كه فقرا و نيازمندان را به آنجا مى برند و بر مى گردانند نك: «الضوء اللامع»، ج 3، صص 27- 24، شماره 81

ص: 592

حسن بن عجلان در سال 812 دستور بناى آن را صادر كرد و مسجد وى نيز همانجا واقع است.

سقاخانه ستّ؛ كه در جاده منا قرار دارد و مشهور است. بانويى كه اين سقاخانه به نام او است، خواهر ملك ناصر حسن حاكم مصر است. تاريخ بناى اين سقاخانه سال 761 است.

سقاخانه معلم عبدالرحمان بن عقبه؛ در نزديكى منا واقع است.

سقاخانه عطيه مطير؛ كه در منا واقع است.

در منا، مزدلفه و عرفه نيز چندين سقاخانه داير وجود دارد. در فاصله راه هاى عرفه و مزدلفه و منا نيز سقاخانه هاى خرابى هست كه برخى از آنها ناشناخته اند. در اصل اين كتاب بدانها اشاره كرده ايم.

در پايين مكه و كنار تنعيم نيز چندين سقاخانه وجود دارد؛ از جمله سقاخانه زنجبيلى است كه به آن سقاخانه ابى راشد مى گويند؛ زيرا وى اين سقاخانه را بازسازى كرد. و به آن، سقاخانه مكين نيز مى گويند؛ چون او نيز آن را بازسازى كرده است. طبق سنگ نوشته موجود در آنجا، زنجبيلى آن را در سال 620 بازسازى كرده، ولى اين تاريخ بايد مربوط به بازسازى ديگرى باشد؛ چرا كه به گفته ابن شاكر كتبى، زنجبيلى 37 سال پيش از اين تاريخ وفات يافته است. سقاخانه ابى راشد نيز در سال 788 و سقاخانه مكين در سال 808 بازسازى شده اند.

سقاخانه دختر قاضى عبدالرحمن بن عقبه مكى.

سقاخانه بانو زينب دختر قاضى شهاب الدين طبرى؛ اين بانو، به عنوان صدقه از سوى برادرش قاضى نجم الدين محمدبن قاضى شهاب الدين طبرى در سال 765 آن را ساخت، ولى در حال حاضر به علت خرابى، غير قابل استفاده است.

سقاخانه ملك منصور حاكم يمن؛ كه مشهور است.

سقاخانه جوخى؛ كه فعلًا قابل استفاده نيست. در آنجا سنگى افتاده ديدم كه روى آن نوشته شده است: «مقتدر عباسى و مادرش دستور بناى اين سقاخانه و چاه هاى پشت

ص: 593

آن را صادر كرده و آن را صدقه قرار داده اند»، با ذكر اين تاريخ: سال 802. (1) مورد ديگر، سقاخانه اى است در پايين آن به سمت مكه كه شهاب المكين در سال 808 آن را بازسازى كرد؛ كنار اين سقاخانه حوضچه اى براى استفاده چهارپايان وجود دارد.

در مكه سقاخانه هايى بيش از آنچه ذكر كرديم نيز وجود داشته است، زيرا فاكهى ضمن سخن در باره سقاخانه ها مى گويد: در مكه، تقريباً در هرگوشه و كنار و تنگه و درّه آن از در مسجدالحرام گرفته تا منا و اطراف و مسجد تنعيم يك صد سقاخانه وجود دارد.

بركه هاى مكه، حرم و عرفه

در مكه و حرمِ آن، چندين بركه وجود دارد كه نمى دانم چه كسى آنها را ساخته است. به آنها «مصانع» هم مى گويند.

از جمله دو بركه در باب معلّاة است كه به هم چسبيده اند و در زمان ناصر حسن، حاكمِ مصر، در نخستين دوره ولايتش در سال 749 بازسازى شدند و پس از آن نيز چندين بار مرمّت گرديدند؛ يك بار در سال 821 كه با آهك مورد مرمّت قرار گرفت و آن قسمت از ديواره هاكه آهك اندود نشده بود آهكى شد و از همه طرف ديواره هاى آن را از زمين به اندازه تقريباً يك ذرع و جاهايى نيز بيشتر، بالا آوردند و مانعى را كه ميان دو بركه وجود داشت، برداشتند. ديواره كنار آن را نيز كه در طرف راه اصلى قرار داشت، خراب كردند و در آنجا دو حفره ايجاد نمودند و طاقى را برآن ساختند و در محل طاق، درى از چوب عرعر قرار دادند تا مانع از ورود كودكان به بركه شود و از افتادن آنان به درون بركه ها جلوگيرى كند. پايين در نيز پلكانى قرار دادند. اين بناها و مرمّت ها به دستور علاءالدين قائد مدينى بوده (كه از حالت بركه كوچكى كه كنار مسجدالحرام در طرف شرقى و بخش اعظم طرف يمانى قرار داشت، به دست ناظر مسجدالحرام؛ يعنى


1- در اصل چنين است، ولى درست تر آن است كه 302 باشد؛ زيرا المقتدر عباسى از 295 تا 318 ه. عهده دار خلافت بود.

ص: 594

قاضى القضاة ابى يُمن نويرى (1) صورت گرفت. در زير بركه كوچكتر سوراخى قرار دارد كه از همه طرف آب آن خالى مى شد. اين كارها در رجب و شعبان سال 870 صورت گرفت). (2) برخى ديگر از بركه ها عبارتند از:

- دو بركه متصل به هم كه يكى از آنها چسبيده به باروى باب معلّاة در بوستان «صارم» است و هردو بدون استفاده بودند؛ يكى از آنها در نيمه دوم سال 813 مرمّت و بازسازى شد و از چشمه بازان پرگرديد. شهاب بركوت مكين (3)، دستور بنا و مرمت و جارى ساختن آب در آن را صادر كرد.

- دو بركه در محلّ تولد پيامبر صلى الله عليه و آله در «سوق الليل» است و آن گونه كه به من گفته اند، منسوب به شخصى به نام «مسلمانى» است.

- بركه اى است در پايين مكه كه به آن «بركه باب ماجن» مى گويند؛ زيرا در كنار دروازه مكه معروف به «باب ماجن» قرار دارد.

در حرم مكه كنار منا و عرفه نيز چندين بركه وجود دارد كه از جمله بركه معروف به «بركه سلم» است و نمى دانم چه كسى آن را تأسيس كرده است. اين بركه را امير معروف به ملك نائب السلطنه مصر بازسازى كرد و قنات هايى را كه از منا بدان مى ريزند، مرمّت كرد. اين كار در سال 745 صورت گرفت.

در طرف منا و كنار مزدلفه، در جاده عرفه، بركه هاى بى استفاده ديگرى وجود دارد


1- او محمدبن على بن احمدبن عبدالعزيز عقيلى نويرى مكى شافعى در سال 793 متولد شد و مسند قضادر مكه و جدّه و نيز نظارت مسجدالحرام را در زمان هاى مختلف بر عهده داشت. او در سال 853 وفات يافت. نك: «الضوءاللامع»، ج 9، ص 144- 143، شماره 360
2- آنچه ميان پرانتز آمده است از «منتخب شفاء الغرام» ص 119 افزوده شده و به نظر مى رسد در حاشيه برخى نسخه ها بوده، ولى در اصل نيامده است.
3- «منتخب الشفاء» به جاى المكين، المكى آمده است. شهاب الدين بنده آزاده سعيد مكينى آزاده مكين الدين يمنى است كه در سال 830 وفات يافت. سخاوى مى گويد: از جمله كارهاى نيك وى، ساخت سقاخانه و استخرى براى چهارپايان در جاده انس است. نك: «الضوءاللامع»، ج 3، ص 15، شماره 61

ص: 595

كه ويران شده اند و ما در اصل اين كتاب به آنها اشاره كرده ايم.

در عرفه نيز چندين بركه وجود دارد كه بيشتر آنها در حال حاضر از خاك پر شده و با زمين هم سطح گرديده اند. برخى از اين بركه ها، به وسيله عجوز مادر مقتدر (خليفه عباسى) ساخته شده و شامل پنج بركه مى شود كه تاريخ ساخت آنها سال 315 است.

برخى ديگر را نيز مظفر حاكم اربل در سال 594 و پس از آن ايجاد كرده است. برخى را نيز اقبال شرابى مستنصرى عباسى در سال 633 بازسازى كرد. اين دو نفر، بركه هاى اطراف چشمه عرفه را نيز مرمت كردند و نام اقبال روى برخى از بركه هاى اطراف «جبل الرحمه» وجود دارد. ملك نايب السلطنه مصر نيز برخى از آنها را بازسازى نمود.

پس از آن بركه هايى نيز در زمان ملك اشرف شعبان حاكم مصر بازسازى شد.

چاه هاى مكه و منطقه حرم

ازرقى، مطالبى در باره چاه هاى مكه و حرم آن و نيز چاه هاى مكه در عرفه، در زمان جاهليت و اسلام بازگفته است، ليكن جز تعداد اندكى كه در باره آنها توضيح خواهيم داد، بقيه چاه ها، قابل شناسايى نيستند. از اين رو تنها به معرفى چاه هايى كه قابل شناسايى هستند، بسنده كرده ايم. مجموع چاه هايى كه در محدوده باروهاى مكه قرار دارند، پنجاه و هشت حلقه است.

از جمله، چاهى است در كاروانسراى «سِدرَه» كه داراى آب است و آن را هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كِلاب حفر كرد. مى گويند قُصىّ آن را حفر كرده و عبدالمطلب بن هاشم آن را به مطعم بن عدى بخشيده است و گفته شده كه جبيربن مطعم آن را از فرزندان هاشم خريدارى كرد. (1) برخى ديگر از چاه ها عبارتند از:

- چاهى در كاروانسراى «شرابى».

- چاهى در مدرسة الأفضليّه.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 217

ص: 596

- چاهى در ميضأة صرغتمشيه.

- چاهى در كاروانسراى امّ خليفه- كه همان كاروانسراى عُطَيْفِيَّه است.

- چاهى در كاروانسراى فقاعيّه.

- چاهى در مدرسه منصوريه

- چاهى در كنار باب حزوره، كه درخت افراى بزرگى كنار آن وجود دارد، اين چاه را مهدى ايجاد كرده است.

- چاهى در دارالملاعنه.

- چاهى در مدرسة المجاهديه.

- چاهى در كاروانسراى كُلاله در محل سعى.

- چاهى در آبريزگاه ناصريّه، كنار در بنى شيبه.

- چاهى در محل وضوگاه (ميضاة) ملك اشرف شعبان است كه جدّ وى ملك ناصر در سال 706 آن را براى كاروانسراى عباس مورد بازسازى قرار داد. قناتى به آن راه دارد كه از آن پُر مى شود.

- چاه حمام كه در سوق الليل واقع است.

- چاهى در نزديك محل تولد پيامبر صلى الله عليه و آله در سوق الليل كه به آن «سماطيه» مى گويند و شايد هم همان چاه عبد شمس بن عبد مناف بن قصى باشد كه معروف به چاه «طوى» است و ازرقى از آن ياد كرده است. (1)- چاهى ديگر در نزديكى چاه پيشين وجود دارد كه به ابى مُغامِس، يكى از تجار مكه منسوب است؛ زيرا او آن را بازسازى كرده است. همانجا مسجدى هم وجود دارد.

- در نزديكى آن نيز چاهى در «دار عطيه مطيبيز» واقع است.

- دو حلقه چاه در معلّاة در شعبى كه مردم آن را شعب عامر مى نامند- و در واقع شعب عبداللَّه بن عامربن كُرَيز است- وجود دارد كه يكى در باغ اين شعب و ديگرى در


1- اخبار مكه، ج 2، ص 218- 217

ص: 597

دهانه آن واقع است.

- حلقه چاهى در باغ كنار باب معلّاة به نام «منقوس» قرار دارد.

- چاهى كه آن را ام فاغيه مى گويند و كنار سقاخانه ابن ظهيره است.

- چاهى كه كنار مسجدالرايه واقع است كه همان چاه جُبَيربن مُطْعَم است. (1) در اجياد نيز چندين حلقه چاه وجود دارد كه عبارتند از:

- چند چاه در كاروانسراى زيت و كاروانسراى غزى و كاروانسراى ربيع.

- چاهى كنار اين كاروانسرا و در طرف وادى.

- چاهى كه به آن امّ الزّين مى گويند و در كنار خانه شريفه فاطمه دختر ثقبه حاكم مكه قرار دارد.

- چاهى كه به آن «ورديه» مى گويند.

- چاهى كه به آن چاه «عكرمه» مى گويند و ازرقى نيز از آن ياد كرده است.

- بئر واسعه و چاهى در حوش الرّباع.

- چاهى كه به آن «بئر عفراء» گويند.

- چاهى كه به آن «بئر مسعود» و نيز «ام الفاغيه» مى گويند.

- چاهى كه به آن «بئر المعلم» مى گويند.

- چاهى در نزديكى «بيوت داجوه» كه به آن «ام حجر» گويند.

- چاهى در كاروانسراى «بنت التاج».

- چاهى در «حمام اجياد».

در حزاميه در پايين مكه نيز چندين حلقه چاه وجود دارد كه عبارتند از:

- چاهى در كاروانسراى دمشقيّه كه ظاهراً همسر تقى الدين بن صلاح الدين يوسف بن ايوب در سال 589 آن را بازسازى كرده است.

- چاهى در كاروانسراى «دورى» و چاهى در كاروانسراى سبتيّه و چاهى كه به آن


1- اين چاه از نظر ازرقى، چاه دايرى بوده است. نك: اخبار مكه، ج 2، ص 217

ص: 598

«بئرالنبى» صلى الله عليه و آله مى گويند و مردم از آب اين چاه براى درمان استفاده مى كنند و شايد هم همان چاه سَنْبَلَه؛ يعنى چاه خلف بن وهب جمحى باشد كه ازرقى از آن ياد كرده و مى گويد: گفته مى شود پيامبر صلى الله عليه و آله در آن آب دهان انداخته و آب آن سردرد را بهبود مى بخشد.

در حجاريه پايين دست مكه نيز چندين حلقه چاه وجود دارد، از جمله:

- چاهى در كنار «بيوت عرفطه» كه به آن «ام الحُمَرَه» مى گويند.

- چاهى نزديك خانه هاى معروف به «اشراف ذوى على» كه كنار باب الماجن و آن نزديكى جايى است كه به آن بيت ابى بكر صديق مى گويند.

- چاهى در كوچه اى تنگ نزديك «ام الحُمَرَه».

- چاهى در باغ على بن يوسف بن ابى اصبع در باب الماجن.

- نيز چاهى روبه روى آن در «وَدْنه» واقع.

در مسيل وادى ابراهيم در پايين دست مكه و خانه هاى آن سوى آن نيز چندين حلقه چاه وجود دارد، كه برخى از آنها عبارتند از:

- چاهى معروف به باب ابراهيم.

- چاهى در كاروانسراى موفق.

- چاهى منسوب به فرمانده (قائد) زين الدين شُكْر (1) خدمتكار شريف حسن بن عجلان حاكم مكه.

- چاهى در كنار آن در سمت پايين مكه، در خانه معروف به احمدبن عبداللَّه دورى از خدمتگزاران حرم شريف (مسجدالحرام).

- چاهى در نزديكى آن در خانه اى در سمت چپ كسى كه به طرف باب الماجن (2)


1- متوفّاى سال 845 ه. او وصيت كرده بود كه يكى از خانه هايش كاروانسرا شود و خانه ديگرى از او، وقف كاروانسرا گردد. سالهابعد، پسرش بديد كاروانسرايى ساخت وخانه را براى آن وقف كرد. نك: «الضوءاللامع»، ج 3، ص 306، شماره 1174
2- شايد همان چاهى باشد كه در حال حاضر در خانه شريف عمرى و خانه سيد فلاسى در ابتداى كوچه مسفله وجود دارد.

ص: 599

مى رود و بيت يَنْبُعى نام دارد و ديگر چاهى كه سمت شُبَيكه است و به آن چاه نَشْوة مى گويند.

- چاه ديگرى در الشُبَيكه نزديك قبرستان كنار خانه هاى رقيه كه به آن مجنه مى گويند و داراى دو دهانه است.

- چاهى در نزديكى باب شبيكه كه عفيف هِبِى آن را مرمّت كرد و در آنجا سقاخانه اى ساخت كه فعلًا ويران است.

- چاهى در پايين مكه كه به آن خرابه قريش مى گويند و شهاب بركوت بن عبداللَّه مكينى آن را بازسازى كرد.

- چاهى در وسط «السويقه» كه بالاتر از آن، خانه اى است كه به «لبلينى» منسوب است و مى گويند از آثار عبداللَّه بن زبير است. (خداوند آگاه است).

- چاهى كه در محل معروف به «دار الحفره» در سويقه قرار دارد.

- چاهى در قعيقعان، در موقوفه على بن ابى بكربن عمران عطار.

اين بود چاه هايى كه در محدوده باروى مكه از وجود آنها خبر دارم و چاه هايى را كه خشك شده اند، ياد نكردم و همه آنها وقف همگانى است، جز حلقه چاه هايى كه در خانه المطيبيز در بالاى مكه و در خانه قائد زين الدين شُكْر و در خانه احمد دورى و بالأخره در خانه يَنْبُعى قرار دارند.

چاه هاى ميان باب معلّاة و منا

ميان باب مُعَلّاة و منا، تعداد هفده حلقه چاه وجود دارد كه عبارتند از:

- چاهى نزديك باب مُعلّاة، كه به امّ سليمان صوفى منسوب است و كنار قبر اوست.

اين چاه به ملك مسعود حاكمِ مكه نيز منسوب است.

- چاهى كه به آن «بئر طواشى» مى گويند و در قسمت بالاى قبرستان واقع است.

- چاهى در بوستانى كه قائد سعدالدين جَبْرَوَه آن را تأسيس كرد.

- چاهى در بوستانِ روبه روى آن، در سمت منا.

ص: 600

- چاهى نيز متعلق به او در ميان بوستان هايى كه در طرف شعب بياضيّه واقع است.

- چاهى در پشت سقاخانه ابن شداد كه پيشتر از آن ياد شد.

- چاهى در بوستان منسوب به ابن فُطَيس كه روبه روى اين سقّاخانه است.

- چاه ديگرى نيز روبه روى معابده هست كه در آن آب وجود دارد وبه آن «امّ قرنين» هم گفته مى شود.

- چاهى خشك در جايى كه به آن «خرمانيه» مى گويند و همانند «أودان» در ابتداى معابده بر جاده و سمت راست كسى است كه رو به مكه پايين مى آيد.

- چاهى كه به آن «بئر آدم» مى گويند و سمت راست طرف منا قرار دارد و بر جاده اصلى واقع نيست؛ از جمله كسانى كه اين چاه را بازسازى كرده اند، امير شيخون عمرى ناصرى است كه در سال 758 اين كار را انجام داد.

- چاهى كه به آن «بياضيه» مى گويند.

- چاه ميمون بن حضرمى برادر علاء (1) بن حضرمى است كه در حال حاضر در سقاخانه معروف به سبيل السِّتّ در جاده منا واقع است و بنا به نوشته اى به خط عبدالرحمان بن ابى حرمى مكى بر روى سنگى كه در اين چاه بوده، مظفر حاكم اربل در سال 604 آن را بازسازى كرد و به نام بئر ميمون حضرمى معرفى نمود. البته مطالبى ديده ام كه بر اساس آنها برخى بئر (چاه) ميمون را در جاده وادى مرّ ظهران مى دانند كه درست نيست.

- چاهى روبه روى بركه سَلَم در سمت چپ كسى كه به منا مى رود.

- چاهى كه به آن بئر النجار مى گويند و به نام معلّم عبدالرحمان بن عقبه ملكى معروف است و در سمت چپ كسى است كه به طرف منا مى رود. اين چاه را نيز امير شيخون در سال 757 بازسازى كرد و پس از وى امير جركتمر ماردينى (2) (وزير دربار) در


1- خليفه عمربن خطاب او را والى بحرين كرد و در سال 21 ه. وفات يافت. نك: تاريخ خليفةبن خياط، ص 154
2- متوفاى پيش از 770 ه. نك: الدرر الكامنه، ج 1، ص 535- 534، شماره 1448

ص: 601

قاهره و وابسته نظامى در مكه به سال 761، آن را بازسازى كرد.

- چاهى روبه روى چاه ياد شده به طرف منا و در ابتداى جايى كه به آن شعب البيعه مى گويند و مسجد البيعه در آن قرار دارد. اين چاه به نام بركه مسهر مشهور است.

- چاه معروف به صلاصل كه به گفته ازرقى از چاه هاى اسلامى است (1).

- چاهى در نزديك اين چاه، كه به آن «جُنَينه» مى گويند كه هردوى آنها در طرف راست كسى است كه رو به منا مى رود. سخن ازرقى حاكى از آن است كه چاه معروف به بركه مسهر در صلاصل قرار دارد. او مى گويد: چاه صلاصل در دهانه شعب البيعه در عقبه منا قرار دارد. (خداوند آگاه است).

ازرقى از علّت نامگذارى اين چاه به «صلاصل» سخنى نمى گويد. شايد اين نام در نسبت اين چاه به صلصل بن اوس بن مخامس بن معاويةبن شريف از خاندان عمرو بن تميم باشد؛ زيرا فاكهى در روايتى با اسناد به هشام بن كلبى از پدرش روايت كرده كه:

اعراب در ماه هاى حج بر سه دسته بودند: دسته اى كار زشت انجام مى دادند كه اينان حرمت ماه هاى حرام نگه نمى داشتند و به كشتار مى پرداختند و دزدى مى كردند.

دسته اى نيز از اين كارها خوددارى مى كردند و دسته اى هم جزء بى تفاوت ها بودند. حرمت ماه هاى حج (حرام) را صلصل بن اوس بن مجاسربن معاويةبن شريف از خاندان عمرو بن تميم بنا نهاد و با دسته اول به مبارزه پرداخت. آنگاه پس از ذكر كسانى كه به حرمت ماه هاى حرام قائل بودند، مى گويد: آنان را صلاصل مى ناميدند؛ زيرا صلصل آن را نامگذارى كرد. آنان بر سر چاهى نزديك مكه گرد مى آمدند و از آنجا به ميان مردم پراكنده مى شدند و اين چاه، «بئر صلاصل» نام داشت. ولى آنچه ازرقى ذكر كرده و آن را در شمار چاه هاى اسلامى (متعلق به بعد از ظهور اسلام) دانسته است، انتساب اين چاه به صلاصل مزبور را مورد ترديد قرار مى دهد. حال آنكه چيزى كه در روايت كلبى آمد، مستلزم آن است كه اين چاه، از چاه هاى جاهلى باشد.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 226

ص: 602

ازرقى مطلبى نيز دارد كه با اين گفته وى- كه چاه صلاصل جزء چاه هاى اسلامى است- منافات دارد و آن همان مطلبى است كه پيش از اين ياد كرديم. او پس از اشاره به محل اين چاه در عقبه منا، مى گويد: در اين باره ابوطالب گفته است:

ونسْلمه حتّى يُصرَّع حوله ونَذْهَل عن أبنائنا والحلائل

وينهض قوم في الحديد إليكم نهوض الروايا تحت ذات الصلاصل (1)

كه اگر ابوطالب به اين چاه اشاره كرده باشد، بايد جزو چاه هاى جاهلى باشد.

پانزده حلقه چاه در منا

در منا پانزده حلقه چاه وجود دارد كه برخى از آنان عبارتند از:

- چاهى كه آن را «حجاميه» مى نامند و آن در نزديكى جمره عقبه، در باغى قرار دارد.

- چاهى كه به آن «كدّانه» مى گويند و در «منزلگاه محمل هاى مصرى» واقع است.

- چاهى كه به آن «عماره» مى گويند و در شعبى است كه كنار منزله محمل واقع است و آب شيرين دارد.

- چاهى كه به آن «كُلَيبيّه» مى گويند. آب اين چاه نيز شيرين است.

- چاهى كه به آن «شعبانيه» مى گويند و در باغ استادمان قاضى مجدالدين شيرازى است.

- چاهى كه به آن «بئر اسماعيل» گفته مى شود و به نام «دَغْبَح» نيز معروف است.

- چاهى در خانه جاعفره در «خانه ابى مُغامس» واقع است كه در جاده پايينى است.

- چاهى در نزديكى شعبى كه به آن «سمير» مى گويند و منتسب به موسى بن غصون است.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 227

ص: 603

- چاهى در نزديكى آن كه به «ابن فُطَيْس» منسوب است.

- چاهى در نزديكى آن كه به «امّ نخله» موسوم است و منسوب به ابن معيوف است.

- چاهى نيز به نام امّ الحمام معروف است كه آب آن شيرين است و نزديك چاه «ام نخله» واقع است و همسر ملك منصور، حاكم يمن در سال 645 آن را بازسازى كرد.

- چاهى كه به آن «عُسَيْلَه» مى گويند و در «منزلگاه بنى حسن» در منا واقع است.

- چاهى كه در شعب معروف به «شعب عمرو» است و در سمت چپ كسى است كه به عرفه مى رود.

در منا چاه هاى ديگرى هم وجود دارد، ولى آن گونه كه شنيده ام، قابل شناسايى نيستند.

چاه هاى مزدلفه

در مزدلفه سه حلقه چاه وجود دارد: 1- چاهى در روبه روى مشعرالحرام، سمت راست كسى كه به عرفه مى رود 2- چاهى نزديك آن يك، در سمت راست، كه به «بئرالبقر» شهرت دارد 3- چاهى در سمت چپ، روبه روى مشعرالحرام در «منزلگاه كاروان هاى عراقى» و در فاصله ميان مزدلفه و عرفه كه به آن «سقيا» مى گويند و در سمت چپ كسى است كه به عرفه مى رود.

چاه هاى عرفه

در عرفه چاه هايى وجود دارد كه اينك داراى آبند؛ از جمله آنها است:

- چاهى كه به آن «زيادية الكبرى» مى گويند.

- چاهى ديگر كه از آن با نام «زيادية الصغرى» ياد مى شود.

- چاهى كه به آن «شمردقيه» مى گويند.

در عرفه چندين چاه بى آب نيز وجود دارد كه «مظفر» حاكم اربل آنها را بازسازى كرده و ما در ضمن تاريخ نوسازى هاى مظفر، در اصل اين كتاب از آنها ياد كرده ايم.

ص: 604

چاه هاى حومه شمالى مكه

در فاصله ميان بئر ميمون بن حضرمى و نشانه هايى كه حدّ حرم (مكه) در جاده وادى نخله قرار دارند، تعداد پانزده حلقه چاه وجود دارد، به اين شرح:

- چهار حلقه چاه كه آنها را چاه هاى «عُسَيْله» مى گويند.

- در «رأس طىّ» نيز چاه هايى وجود دارد كه گفته مى شود مقتدر عباسى دستور حفر دو حلقه از آنها را صادر كرده است.

- در منطقه «طى» نيز چاه هايى وجود دارد كه مى گويند عجوز مادر مقتدر عباسى همراه با چند سقاخانه و نيز مسجدى كه چيزى از آن به جاى نمانده، آنها را بازسازى كرده است و ما متن سندى را كه حاكى از اين مطلب است، در اصل اين كتاب آورده ايم.

- چاه چهارم از چاه هاى «عُسَيْله» را يكى از امراى مصرى در سال 792 پس از نابينا شدن، بازسازى كرد. بقيه چاه ها نيز بى آب هستند مگر چاهى كه متعلق به ابى بكر حصار در كنار چاه هاى عسيله است.

چاه هاى پايين مكه در سمت تنعيم

در فاصله ميان دروازه مكه، معروف به باب شبيكه تا تنعيم، بيست و سه حلقه چاه در كنار جاده وجود دارد، و آنها عبارتند از:

- چاه ملك منصور، حاكمِ يمن در كنار سقاخانه آن، كه به «زاكيه» شهرت دارد و در ابتداى اين كتاب به اين چاه ها، اشاره كرديم.

- چاه هاى معروف به «زاهر الكبير» كه برخى از آنها را مقتدر عباسى حفر كرده است.

- چاه هاى ديگرى در نزديكى «شبيكه» وجود دارد كه به آنها «زاهر الصغير» مى گويند و شامل سه حلقه است. يكى از آنها خشك و داراى دو دهانه است و در كنار يكى از آنها سنگى وجود دارد كه تاريخ حفر آن قيد شده است.

ص: 605

- چاهى در وسط ذى طوى، در نزديكى اين چاه ها،- به گفته ازرقى (1) در معرفىِ «ذى طوى»-.

- چاه «طُنْبُداويَّه» (2)، كه در پايين مكه واقع است.

- در پايين مكه و در كنار درِ معروف به «باب ماجن» چندين حلقه چاه وجود دارد كه از جمله آنها است چاهى كه در بيرون آن وجود دارد و نيز چاهى در درّه اطراف كه به آن «خُمّ» مى گويند.

چشمه هاى مكه معظمه

در حديثى كه سند آن به ازرقى مى رسد، در باره چشمه هاى جارى در حرم، روايت شده كه معاويه در حرم مكه چند چشمه جارى كرد و پيرامون آنها، ديوارهايى قرار داد و زرع و نخل كاشت. (3) ازرقى اين چشمه ها را بر شمرده و ما متن سخن او را در اصل اين كتاب مى آوريم: چشمه هايى كه معاويه كنده بود، همگى از ميان رفتند. از اين رو هارون الرشيد دستور بازسازى آنها را داد. اين كار نيز صورت گرفت و چشمه ها احيا شدند و همه آنها در يك چشمه ادغام شدند. وى سپس مى گويد: پس از خشك شدن چشمه هاى مزبور، مردم از نظر آب در تنگنا قرار گرفتند و آن چنان دچار مشقت شدند كه قيمت هر مشك آب در موسم حج، به بهاى ده درهم- كمى بيشتر يا كمتر- رسيد. اين خبر به امّ جعفر دختر ابوالفضل جعفربن منصور خليفه عباسى رسيد. او نيز در سال 174 دستور ساخت بركه اى را به نام خود در مكه داد و چشمه اى براى آن در نظر گرفته شد و اندك آبى از آنجا وارد بركه گرديد، ولى آنچنان آبى در آنجا جمع نشد كه براى مردم مكه كافى باشد، هرچند متحمّل مخارج زيادى شده بود. به همين دليل براى جمع شدن آب بيشتر دستور داد دست اندركاران، چشمه اى از خارج حرم مكه به سوى آن روان


1- اخبار مكه، ج 2، ص 107
2- الطنبداويه، كه الطنبداوى نيز منسوب به آن است، از آبادى هاى مكه به شمار مى رود.
3- اخبار مكه، ج 2، ص 227

ص: 606

كنند و به علاوه كسانى را گماشت تا چشمه اوّلى را مورد بررسى قرار دهند.

در اينجا بود كه متوجه شدند آب اين چشمه نشت زيادى دارد، پس چشمه ديگرى در كنار آن زد و چشمه قبلى را كور كرد. چشمه جديد را به بهترين صورت در آورد و در اين راه با سعى بسيار، اقدام كرد و مرتب چشمه مى زد تا اينكه به ثنيّه «خلّ» (1) رسيد. در اينجا ديگر چشمه ها به آب نرسيد و ناگزير دستور داد به كار در كوه بپردازند و براى اين كار اموال زيادى صرف كرد كه بسيارى از مردم ناخرسند شدند، ولى بالأخره خداوند اين چشمه ها را به دست او، به آب رساند و چشمه هايى از بيرون از حرم؛ از جمله چشمه «مشاش» را به آنها پيوست. آنگاه بركه هايى در نظر گرفت كه سيلاب در آن جمع مى شود.

پس از آن چشمه هايى از «حنين» نيز بدان افزود و «حائط حنين» را خريد و (آب) چشمه آن را به سوى بركه هدايت كرد و ديواره آن را به عنوان سدى كه آب سيل پشت آن ذخيره شود، در نظر گرفت و بدين ترتيب كار نيكى انجام داد كه كسى پيش از وى انجام نداده بود و هزينه هاى آن را با كمال ميل و رغبت بر عهده گرفت (2) (پايان نقل به اختصار).

در اصل اين كتاب، متن را به طور كامل نقل كرده ايم.

ابوالحسن مسعودى در تاريخ خود مبلغى را كه زبيده براى اين چشمه هزينه كرد، آورده و يادآور شده است كه قاهر عباسى از محمدبن على عبدى خراسانىِ اخبارى خواست كه در باره زبيده هرچه مى داند برايش بازگويد. او گفت: زبيده در شوخى و جدّى سرآمد ديگران است. آثار بسيارى از وى به جا مانده كه در اسلام نظير ندارد؛ از جمله چشمه معروف به «عين مشاش» در حجاز كه آن را حفر كرد و راه جريان آب آن را در دشت و بيابان و پست و بلند، هموار ساخت و از فاصله دوازده ميلى، به مكه رساند و آن چنان كه گفته اند مجموعاً مبلغ يك ميليون و هفتصد هزار دينار خرج كرد. (3)


1- گردنه خل كه به آن «خل الصفاح» هم مى گويند، در انتهاى محدود حرم در راه عراق و مسيل طائف قراردارد.
2- اخبار مكه، ج 2، ص 232- 230
3- مقايسه كنيد با مروج الذهب، ج 4، ص 317

ص: 607

اين چشمه به گمان قريب به يقين، همان چشمه معروف مكه؛ يعنى «عين بازان» (1) است؛ زيرا در يك راستا قرار دارند. اين چشمه را گروهى از خلفا و شاهان از جمله مستنصر عباسى چندين بار مورد بازسازى قرار دادند؛ از جمله يك بار در سال 625 و يك بار نيز در سال 634.

و همچنين اميرجويان (2) نايب السلطنه، در عراقين (عراق عجم و عرب) از سوى سلطان ابوسعيد بن خرابندا در سال 726 آن را بازسازى كرد و (آب آن) در دهه آخر جمادى الأول همين سال به مكه رسيد و همگان را به كار آمد. روان شدن آب از اين چشمه، خود نعمتى از سوى خداوند و رحمتى براى مردم مكه بود. مردم در مكه به دليل كمبود آب، به شدت در تنگنا قرار داشتند. جدّ مادرى پدرم، شيخ دانيال بن على بن يحيى مرستانى، از بزرگان شيوخ عجم در مكه براى انجام اين كار تلاش زيادى به كار برد- و خداوند به او و كسانى كه يارى اش كردند، پاداش نيكو دهاد-.

مجموع مبلغى كه در بازسازى اين چشمه صرف شد، آنچنان كه گفته اند، يكصد و پنجاه هزار درهم بوده است و اين مبلغ بايد بسيار بيش از اين مى شد، ولى علت كاهش هزينه اين بود كه به هنگام بازسازى، چند قنات حفر شده و از پيش آماده يافت شد كه بيش از يك سوم و كمتر از نيمى از قنات هاى مورد نياز را شامل مى شد. در سال 811 نيز چند بار مرمّت و بازسازى شد و اين بازسازى از سوى سيد شريف حسن عجلان نايب السلطنه مكه و حجاز صورت گرفت و (آب آن) در دهه اواخر دهه ميانى جمادى الأول اين سال جريان پيدا كرد و آن چنان پرآب بود كه بركه ماجن در پايين مكه پر شد و از آنجا به بركه هاى ديگر نيز سرازير گشت و به خاطر سود زيادى كه از اين بابت، عايد مردم شد، او را دعاى فراوان كردند و بهاى هر مشك آب كه تا بيش از آن به دو درهم مسعودى يا بيشتر رسيده بود، به يك چهارم مسعودى كاهش يافت، كه جاى شكر


1- امروزه آن را چشمه «زبيده» مى گويند.
2- مقتول سال 728 ه نك: الدرر الكافته، ج 1، ص 541

ص: 608

و سپاس خداى را دارد.

پس از آن، در آخر سال، در جريان آب آن كمبودى حاصل گرديد و سپس در ابتداى سال 812 بى آنكه كسى كارى كرده باشد، افزايش پيدا كرد و دوباره اندكى دگرگون شد و پس از بازسازى در آخر اين سال، به ميزان زيادى آب آن افزايش يافت.

پس از آن در دهه آخر جمادى الآخر سال 813 به وضع مطلوبى (آب در آن) جريان يافت كه تا به امروز، ادامه دارد. هرچند آب آن گاهى كم و گاهى زياد مى شود. از خداوند متعال مى خواهيم كه خير و بركتش همواره روان باشد. شهاب بركوت مكين- كه خداى سلامتش بدارد!- به كار رسيدگى آن مى پردازد و اين رسيدگى از سال 813 تا به امروز- كه سال 817 است- ادامه دارد.

پس از آن (بارديگر) آب بركه رو به كاستى نهاد، چون مردم مكه در تنگناى شديد قرار گرفتند. سلطان اعظم ملك مؤيد ابونصر شيخ، حاكم ديار مصر و شام و حرمين در جريان موضوع قرار گرفت و مبلغ يك هزار دينار طلا براى بازسازى اين چشمه اختصاص داد و او كه همچنان به نيازها و امكانات مردم حرمين، توجه جدّى دارد، خدمات بسيارى در جهت بازسازى چشمه انجام داد. وى قائد علاءالدين (1) را مأمور بازسازى اين چشمه كرد و نيز به بازسازى و پاكسازى و اصلاح آن پرداخت و آب را به مكه رساند و همگان را بهره مند ساخت و مردم مكه، بيش از پيش اين سلطان را دعا كردند. انجام اين كارِ خير در مكه در شعبان 821 بود، در حالى كه در جمادى الآخر همان سال، آغاز شده بود.

پس از اندك زمانى، دوباره آب اين چشمه كاستى گرفت، ولى به مشيّت الهى، سيل در آن به راه افتاد و باعث شد آب در آن بهتر از گذشته جريان پيدا كند و به دو بركه اى كه در مُعلّاة، در سمت راست رو به مكه قرار داشت، سرازير شود و آنها را پر كند و به حاجيان نفع فراوان رسد، ولى همين كه حاجيان رفتند، دوباره آب آن كاهش پيدا كرد و بهاى آب به شدّت افزايش يافت و بر مردم گران آمد. در اين حال بود كه خداوند متعال به قائد علاءالدين توفيق بازسازى و مرمّت آن را عطا كرد و او كارگران و كارگزارانى


1- وى متوفاى سال 828 ه. است. نك: «الضوء اللامع»، ج 11، ص 163

ص: 609

براى بازسازى بخش هايى گسيل كرد كه در نوبت قبل بازسازى نشده بود. اين كار انجام شد و آب به جريان افتاد و پس از آن در آخر صفر 822، به مكه رسيد كه البته شدّت آن كم بود و براى همين به بازسازى و پاكسازى آن (چشمه) ادامه دادند تا آب آن بيشتر شد و بهره فراوان ترى به همگان رسيد و هر مشك آن به بهاى نيم مسعودى يا بيشتر، تا يك درهم رسيد و اين حداكثر بهاى يك مشك آب پس از بازسازى و مرمّت آن در نوبت دوم بود و مى گفتند كه آب در «جايز» به اين بها فروخته شد.

آبِ چشمه پس از پاكسازىِ مسير آن، به بركه اى در پايين مكه و در خارج از در معروف به باب ماجن به نام «بركة الماجن» رسيد و با استفاده از اين آب در نزديكى بركةالماجن باغ ها و دشت ها آبيارى شد. بايد خداى را سپاس گفت و قائد نيز براى خود دعاى خير فراهم كرد. در بازسازى سوم در ربيع الأوّل همان سال، جريان آب بسيار نيرومندتر شد. خداوند او را پاداش نيكو دهد و به حق محمّد و آل محمد صلى الله عليه و آله جزاى خيرش عنايت فرمايد.

از ديگر چشمه هايى كه در مكه جريان يافت، چشمه اى بود كه ملك ناصر محمدبن قلاوون، حاكمِ مصر در سال 728، بنا به گفته برزالى در تاريخ خود به نقل از كتاب «عفيف المطرى» آن را در مسير چشمه «بازان» به عمل آورد.

او در اخبار مربوط به اين سال، مطالبى از كتاب «العفيف المطرى» آورده كه بدين شرح است:

... همچنين چشمه ديگرى كه به چشمه «جبل ثقبه» معروف بود و در كنار كوه حِرا، در محلّ مسير چشمه «جوبانيه» قرار داشت و براى آن هزينه اى معادل پنج هزار درهم در نظر گرفته شد تا (آب آن) به مكه رسيد و از پايين مكه سر درآورد. اين كار به دست ابن هلال الدوله انجام گرفت. تاريخ كتاب «العفيف» آخر ربيع الأول 728 است.

ديگر، چشمه اى است كه به وسيله امير «نايب السلطنه مصر» معروف به ملك در سال 745 از منا به سوى بركة السلم در جاده منا، كنده شد.

اين بخش را با داستان شگفتى كه به چشمه مكه مربوط است، به پايان مى بريم. اين

ص: 610

داستان در كتابى به نام «آكام المرجان فى احكام الجانّ» (1) آمده و متن آن از اين قرار است:

از شيخ العلامه شمس الدين ابوعبداللَّه محمدبن ابوبكر حنبلى نقل شده كه گفته است: اين حادثه عيناً در مكه در سالى كه اين چشمه به آب رسيده، اتفاق افتاد و امام حنبلى ها در مكه كه خود اين چشمه را به آب رسانده بود، به من چنين خبر داد: نجم الدين خليفةبن محمود گيلانى كه شخصاً اين كار را بر عهده گرفته بود، مى گويد: وقتى به محل حفر (قنات) رسيديم يكى از حفّاران از پايين قنات بالا آمد. او به شدّت ترسيده بود و سخن نمى گفت. او مدت درازى سكوت كرد، پس از آن شنيديم كه مى گفت: مسلمانان! سزاوار نيست كه بر ما ستم روا داريد. من به او گفتم: چگونه بر شما ستم كرده ايم؟ گفت:

ما ساكنان اين زمين هستيم و به خدا سوگند كه در ميان اينان جز من، كسى مسلمان نيست.

من آنها را پشت سر خود به زنجير انداختم وگرنه به شما آزار مى رساندند. آنان مرا نزد شما فرستادند تا به شما بگوييم كه نمى گذاريم از اينجا عبور كنيد؛ چرا كه اين آب (چشمه) در زمين ما قرار دارد. مگر آنكه حق ما را به ما باز دهيد. گفتم: حق شما چيست؟

گفت: گاوى را بگيريد و آن را به بهترين شكل بياراييد و بپوشانيد و در داخل مكه بگردانيد و به اينجا برسانيد. در اينجا آن را بكشيد و خون دست و پا و سر آن را در چاه عبدالصمد براى ما بياندازيد و با بقيه آن هركار خواستيد بكنيد و اگر چنين نكنيد، نمى گذاريم از اين جا آبى بيرون آيد. به او گفتم: باشد اين كار را مى كنم. مى گويد: در اينجا آن مرد به هوش آمد و صورت و چشمان خود را پاك كرد و در همان حال مى گفت: لا اله الّا اللَّه. من كجا هستم؟ مى گويد: آن مرد برخاست. من به خانه خود رفتم وقتى صبح (فردا) شد و (از خانه) بيرون شدم تا به مسجد بروم، مردى را كه نمى شناختم


1- اين كتاب تأليف قاضى طرابلس در شام، بدرالدين ابوعبداللَّه محمدبن عبداللَّه شبلى حنفى 755- 769 ه. است. شرح حال او در منابع زير آمده است: «الدرر الكامنه»، ج 4، ص 107؛ «الوافى بالوفيات» ج 3، ص 378؛ «تاج التراجم»، ص 63؛ ابن شهبه «الاعلام بتاريخ اهل الاسلام» خطى ج 1، ص 1195؛ «السلوك»، ج 3، ق 1، ص 167؛ عقدالجمان، ق 1، ج 24، ص 155؛ «المنهل الصافى»، ج 5، ص 56؛ «النجوم الزاهرة»، ج 11، ص 100؛ «كشف الظنون»، ج 1 ص 141 و ج 2، ص 1632- 1609؛ هدية العارفين، ج 2، ص 164، الاعلام، ج 7، ص 12

ص: 611

بر درِ خانه ديدم، به من گفت: حاج خليفه اينجاست؟ گفتم: او را چه كار دارى؟ گفت:

كارى دارم كه بايد به او بگويم.

به او گفتم: كار خود را بگو من به او خواهم گفت؛ چرا كه او مشغول است. به من گفت: به او بگو كه من ديشب در خواب گاو بزرگى را ديدم كه آن را آراسته بودند و انواع زيور و لباس بر آن پوشانده بودند و مى گرداندند و بر در خانه خليفه او را متوقف كردند تا خليفه از خانه اش بيرون آمد و گفت: آرى، اين همان است. آنگاه آن را برد و مردم پشت او راه افتادند تا اينكه از مكه خارج شد. در آنجا گاو را كشتند و دست و پا و سر او را در چاه انداختند. مى گويد: از خوابى كه ديده بود، تعجب كردم و آن واقعه و اين خواب را براى مردم مكه و بزرگانشان تعريف كردم. آنها نيز گاوى خريدند و آن را آراستند و پوشاندند و دسته جمعى با آن بيرون شديم و گاو را در همه جا گردانديم تا به محل حفر چشمه رسيديم و در آنجا گاو را كشتيم و سر و دست و پا و خون آن را در چاهى كه نام برده بود، ريختيم.

مى افزايد: وقتى به اين مكان رسيديم آب فواره مى زد و نمى دانستيم كه به كجا مى رود و چشمه اى واثرى از آن پيدا نبود ... همين كه گاو كشته شده را در چاه انداختيم، كسى دست مرا گرفت و در جايى نگاه داشت و گفت: اينجا را حفر كنيد. ما نيز حفر كرديم و آب فواره زد. در آنجا راهى بود كه در كوه قرار داشت و سواره ها با اسب از آن رد مى شدند. آنجا را پاكسازى و اصلاح كرديم، آب در اين مسير به جريان افتاد و ما صداى آب را مى شنيديم و هنوز حدود چهار روز نگذشته بود كه آب به مكه رسيد و از اطراف چاه به ما خبر دادند كه آنها نمى توانند آب آن را (از جريان) باز دارند و ديرى نگذشت كه چاه پر و تبديل به آبگير شد.

شيخ شمس الدين حنبلى كه در اين داستان از وى ياد شده، همان ابن قيم جوزيه (1) است و پس از ذكر داستان مى گويد: مردى كه اين داستان را باز گفته، مى گويد: من در مكه در خانه او وارد شده و همسايه اش بودم و در باره اش جويا شدم. فهميدم كه


1- عالم و مصنف معروف، محمدبن ابى بكربن ايوب، متولد 691 و متوفاى 751 ه. است.

ص: 612

راستگوترين فرد است و از همه امانت دارتر است و همه مردم شهر يك زبان از راستى و ديندارى او سخن مى گويند و به چشم خود شاهد اين واقعه بوده اند.

چاه عبدالصمد نيز كه در اين حكايت از آن ياد شده، در حال حاضر شناخته شده نيست و چشمه ياد شده همان چشمه «بازان» است و بيشتر گمان مى كنم كه آب در آن زمانى جارى شد كه ياران «جوبان» آن را بازسازى و مرمت كردند.

آبريزگاه هاى مكه

در مكه آبريزگاه هاى متعددى وجود دارد كه برخى از آنها عبارتند از:

آبريزگاه ملك ناصر محمدبن قلاوون، حاكم مصر در كنار باب بنى شيبه كه زمين آن را از شريف عطيفه (1) و شريف رُمَيثه (2) فرزندان ابى نمى- هردو اميران مكه به نيابت از پدر- به بهاى بيست و پنج هزار درهم خريدارى كرد و بناى آن در سال 728 وقف گرديد.

- آبريزگاه امير و نايب السلطنه مصر، معروف به الملك در كنار باب حزوره است كه گمان مى كنم در سال 745 آن را بنا كرد.

اين آبريزگاه در حال حاضر متروكه است.

- آبريزگاه امير صرغتمش ناصرى (3) از بزرگان و امراى دولت ملك ناصر حسن بن ملك ناصر محمدبن قلاوون است كه در فاصله بيمارستان مستنصرى و كاروانسراى ام الخليفه قرار دارد و تاريخ بناى آن سال 795 است. پس از آن در زمان ما يكى از تجار شام در سال 809 يا 808 آن را بازسازى كرد و داير شد. پس از آن در سال 811 با وصيت يكى از تجّار عجم، مورد بازسازى مجدد قرار گرفت و داير گرديد.


1- عطيفةبن محمدبن حسين، پس از سال 738 وفات يافت. نك: «الدرر الكامنة»، ج 2، ص 456- 455، شماره 2628
2- رُمَيثه، اسدالدين ابو عرادةبن ابى نمى است كه همراه برادرش حميضه عهده دار امارت مكه بود و در سال 748 وفات يافت نك: «الدرر الكامنة»، ج 2، ص 207- 206، شماره 1978
3- مقتول به سال 759 نك: «الدرر الكامنة»، ج 2، ص 206 و 207، شماره 1728

ص: 613

- آبريزگاه ملك اشرف شعبان بن حسين بن ملك ناصر محمدبن قلاوون در محلّ سعى روبه روى در مسجدالحرام معروف به باب على است. متولّى بناى آن امير ابوبكربن سنقر (1) جمالى در سال 776 بوده است. ملك اشرف موقوفه هايى به صورت چند باب دكان در بالاى آن در مكه و نيز در اطراف قاهره براى آن در نظر گرفت.

- آبريزگاهى در پشت آن، كه ويژه بانوان است و آن را ام سليمان صوفى صاحب «زاويه» در سوق الليل بنا كرد و در سال 796 بناى آن به پايان رسيد.

- آبريزگاه امير زين الدين بركه عثمانى كارگزار قاهره و خواجه تاش ملك ظاهر حاكم مصر در سوق العطارين- كه به آن سوق النداء مى گويند- و كنار باب بنى شيبه است كه در سال 781 همراه با دكان ها و محوطه آن ساخته شد.

- آبريزگاهى كه منسوب به امير طُنْبُغا معروف به طويل از امراى كارگزار در قاهره در اوايل دهه 770 است كه ظاهراً در همين تاريخ بنا گرديد و در نزديكى جايى كه آن را «خرابه قريش» مى گويند، قرار دارد. ميان اين مكان با آن آبريزگاه، راه منتهى به باب شبيكه سويقه (2) و جز آن، قرار دارد.

- آبريزگاهى در كنار باب حزوره است كه به آن «مطهّرة الواسطى» مى گويند.

ندانستم اين واسطى كه آبريزگاه بدان منسوب است كيست و نيز چه زمانى وقف شده است. (3)


1- متوفاى سال 749 ه. ق. نك: «الدرر الكامنة»، ج 2، ص 176، شماره 190
2- اين آبريزگاه هنوز هم در نزديكى باب العمره، وجود دارد كه به مناسبت توسعه مسجدالحرام قسمتى از آن ويران شد.
3- از ديگر آبريزگاه ها، دو آبريزگاه است كه آنها را همسر ملك اشرف اينال سال 865 ه. بنا كرد و در صفا قرار دارند. همچنين آبريزگاهى كه منسوب به الواسطى است كه آن را ملك عادل نورالدين شهيد در سال 564 وقف كرد و قاضى جمال الدين يوسف در سال 585 ه. آن را بازسازى نمود.

ص: 614

صفحه سفيد

ص: 615

باب بيست و چهارم: خاندان محض بن جندل و پادشاهان مكه (عماليق)

خاندان محض بن جندل و نسب ايشان

مسعودى در تاريخ خود مى نويسد: «گروه هاى مختلف در نسبت قوم شعيب بن تويل (1) بن رغويل (2) بن مَدْيَن بن عنقاء بن مَدْيَن بن ابراهيم خليل عليه السلام اختلاف نظر دارند؛ زبان شعيب عربى بوده است. برخى معقتدند كه قوم شعيب از اعراب پراكنده وامت هاى منقرضند و برخى برآنند كه از فرزندان محض بن جندل بن يعصب بن مدين بن ابراهيم خليل هستند و شعيب برادر نسبى آنها است. ايشان چندين پادشاه بودند كه در ممالك پراكنده يا نزديك به هم، پراكنده شدند. نام آنها بدين قرار بود: ابجد، هَوَّز، حُطّى، كَلَمُن، سَعْفَص، قُرشَت و اينان همچنانكه گفتيم از خاندان محض بن جندل هستند: حروف جُمَّل نام اين پادشاهان است كه شامل بيست و چهار (3) حرف به حساب جُمل مى شود.

مسعودى پس از آن، مى نويسد: ابجد پادشاه مكه واطراف حجاز بود. هوّز و حُطّى دو پادشاه در بلاد «وَجّ» بودند كه شامل سرزمين طائف و قسمتهايى از سرزمين نجد بوده و به طائف متصل بوده است. كَلَمُن و سَعْفَص و قُرَشَت نيز سه پادشاه مَدْيَن و يا بلاد


1- در اصل چنين است، ولى «در تاريخ مسعودى» «نويل» و در يك نسخه نيز «نوفل» آمده است.
2- در اصل چنين است، ولى در «تاريخ مسعودى» «رعويل» آمده است.
3- در نسخه اى از تاريخ مسعودى بجاى بيست و چهار، بيست و نه 29 آمده است.

ص: 616

مهر (1) بوده اند.

كلمن بر سرزمين مدين حكومت مى كرد. كسانى نيز هستند كه مى گويند كَلَمُن پادشاه همه سرزمين هايى بوده كه نام برديم و اين كه عذاب يوم الظُّلّه (ابرى) در ملك كَلَمُن بوده است.

مسعودى پس از آن مى نويسد: منتصربن منذر مُزَنى اين پادشاهان را طى ابياتى برشمرده است از جمله:

ملوك بنى حُطّى و سَعْفَص ذي النَّدى و هَوَّز أرباب السنيّة والحجر

هموا ملوك الحجاز و وجه كمثل شعاع الشمس أو صورة البدر

از اين پادشاهان اخبار شگفتى نيز نقل شده است.

عماليق (شاهان مكه) و نسب آنان

افراد بسيارى از اهل اخبار- از جمله ابن اسحاق- نسب ايشان را برشمرده اند.

ابن اسحاق در سيره خود (تهذيب ابن هشام) مى نويسد: «طَسْم»، و «عملاق» و «أميم» فرزندان لاوذ بن سام بن نوح همگى عرب هستند.

زبيربن بكار نيز طبق نقل قولى كه ابن عبدالبرّ از وى آورده، مى گويد: طسم و اميم و عمليق فرزندان لاوذ بن سام بن نوح هستند، عمليقى كه زبير بن بكار از او نام برده، همان عملاقى است كه ابن اسحاق ياد كرده است؛ زيرا ابن هشام پس از ذكر خبرى در باره عماليق مى گويد: ايشان فرزندان عملاق هستند كه به او عمليق بن لاوذ بن سام بن نوح نيز مى گويند. از آنچه گفته اند مى توان نتيجه گرفت كه پدر عملاق را لوذ و لاوذ مى گويند و در اين فاصله از نسب عملاق، نام ارَم كه ميان لاوذ و سام بن نوح- كه در چند جاى تاريخ خود بدان اشاره كرده- از قلم افتاده است؛ زيرا وقتى به ذكر دين و نظرات اعراب در جاهليت و پراكندگى ايشان در سرزمين ها مى پردازد، مى گويد: پس از جديس،


1- در نسخه ديگر ابن اثير و نيز در تاريخ مسعودى، مصر آمده است.

ص: 617

عملاق بن لاوذ بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و پيروانش به راه افتاد. او پس از نقل شعرى مى گويد: اينان در حرم (مكه) و «تهائم» اقامت گزيدند و كسانى از ايشان نيز به بلاد مصر و مغرب رهسپار شدند.

مسعودى در بيان اخبار حضرت نوح عليه السلام، مطالبى سازگار با اين مطلب آورده است. (1) وى در جاى ديگر مطلبى دارد كه در آن نام «ارم» را در نسب نامه عملاق، از قلم انداخته است. در ذكر يا عدم ذكر نام «ارم» نيز منافاتى وجود ندارد؛ زيرا كسى كه آن را ذكر كرده، نسب نامه معمولى را آورده است و آن كس كه از قلم انداخته، خاندان لاوذ را به نام جدّ ايشان سام، خوانده است، چرا كه مى توان انسان را هم به پدر و هم به جدش منتسب كرد. همچنان كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است:

أنا النبىّ لا كذب أنا ابن عبدالمطّلب

در اين بيت، پيامبر صلى الله عليه و آله خود را به جدش عبدالمطلب نسبت داده است. حال آن كه او محمدبن عبداللَّه بن عبدالمطّلب است.

مى گويند عماليق از فرزندان عيص بن اسحاق بن ابراهيم خليل عليه السلام هستند. مسعودى نيز اين سخن را در چندين جاى تاريخ خود آورده است. او به هنگام ذكر مكه و اخبار آن و بناى بيت اللَّه الحرام و دست به دست شدن (امور كعبه) به وسيله جرهم و ديگران، مى گويد: «عماليق در روى زمين به سركشى و طغيان پرداختند، خداوند نيز پادشاهان زمين را بر ايشان مسلّط گرداند و آنان را از ميان برد و ما پيش از اين به هنگام ذكر اخبار روميان ونسب نامه ايشان، به كسانى اشاره كرديم كه فرزندان عملاق و ديگران را به فرزندان عيص بن اسحاق بن ابراهيم پيوند مى دهد و علماى عرب عماليق را به ديگران نيز نسبت مى دهند، ولى اين قول از همه مشهورتر است. (2) مسعودى در باب اخبار روم مطلبى حاكى از آن دارد كه عماليق از نظر كسانى كه نسب ايشان را به «عيص» مى رسانند، زاده


1- مروج الذهب، ج 2، ص 134
2- همان، ص 52

ص: 618

بعاو بن عيصو هستند و عيصو همان عيص بن اسحاق است. (1) در تاريخ ازرقى نيز خبرى از ابن عباس روايت شده حاكى از اينكه عماليق از حِمْيَر هستند. همچنين مطلبى از عبداللَّه بن خيثم بيان شده است كه ما اين دو روايت را ذكر خواهيم كرد. البته در اين كه عماليق از حمير هستند، جاى تأمل است؛ چرا كه عماليق به گفته مسعودى از فرزندان ارم بن سام بن نوح هستند و حمير از فرزندان ارفخشذبن سام بن نوح؛ يعنى همان حميربن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان است. حازمى در سخنى در باره عمالقة بن غابر، مى نويسد: نام او يقطن است. و نيز مى گويد: ابن غبيربن شالخ بن ارفخشذبن سام بن نوح هم مى گويند و اين بيان نسب نامه حمير از قول ابن اسحاق است.

وى يادآور شده كه نام پدرش سبأ، عبد شمس است كه مى گويد: از اين روى سبأ (به معنى آواره) ناميده شد، كه اولين كس در ميان عرب ها است كه آواره گرديد. از آنچه گفتيم نسب نامه عماليق و اندكى از اخبار مربوط به ايشان روشن شد.

فاكهى مى نويسد: عبداللَّه بن عمران مخزومى عايدى از سعيدبن سالم قدّاح از عثمان بن ساج، از محمدبن اسحاق نقل كرده، مى گويد: بيت (كعبه) در زمان هود، شناخته شده بود و آن گونه كه مى گويند، حرم (مكه) نيز برقرار بود.

اهل مكه در آن روزگار عماليق بودند و از آن جهت اين نام را داشتند كه پدرشان عملاق بن لاوذ بن سام بن نوح بود و بزرگ خاندان عماليق در آن روزگار كسى بود كه او را بكر بن معاويه مى گفتند و اين همان كسى است كه فرستادگان خاندان عامر كه براى درخواست آب به مكه اعزام شده بودند، به خانه وى وارد شدند.

فاكهى مى نويسد: محمدبن على مروزى از ابن حميد از سلمةبن فضل از ابن اسحاق از محمدبن عبدالرحمان بن عبداللَّه بن حصن به نقل از عروة بن زبير گفته است: حجاز از همه جا بارورتر و پرآب تر بود و همه جاى آن شخم زده و حاصلخيز بود. عروه همچنين گفته است: به آگاهى ام رسيده كه عماليق روزها، دو هزار نفر شتر سرخ و سفيد را در آن به


1- مروج الذهب، ج 1، ص 308

ص: 619

چرا مى بردند.

فاكهى با اسناد به ابى جهم بن حذيفه اخبارى را روايت كرده كه در آن به احوال عماليق نيز مى پردازد و لذا بخش هايى از آن را نقل مى كنيم؛ از جمله در برخى از اين اخبار آمده كه حضرت جبرئيل عليه السلام (به همراهى حضرت ابراهيم عليه السلام) از هر روستايى كه مى گذشت، با اين پرسش از سوى حضرت ابراهيم عليه السلام مواجه مى گشت كه آيا دستور دارم در اينجا وارد شوم؟ و جبرئيل به او مى گفت: خير. تا اين كه به اتفاق به مكه آمدند كه در آنجا او را رها كرد و تنهايش گذاشت. در آن زمان عماليق در اطراف حرم (مكه) بودند و در عُرَنَه اقامت داشتند و نخستين كسانى بودند كه در اطراف مكه سكونت يافتند و در آن روزگار آب اندك بود.

در برخى اخبار، پس از ذكر بيرون آوردن آب از سوى خداوند براى اسماعيل عليه السلام يادآور شده اند كه: دو نوجوان از عماليق بر آن شدند تا به گونه اى تشنگى خود را برطرف سازند. تشنه بودند و خانواده ايشان در عُرَنَه بود. آن دو به پرنده اى نگاه كردند كه رو به كعبه مى رفت، توجهى به آن نكردند. پس از آن كه به ردگيرى آب با استفاده از پرندگان از سوى آن دو اشاره مى كند، مى گويد: آن دو پرنده را دنبال كردند و سرانجام بر (كوه) ابوقبيس ايستادند و به آب و به عريش (مكّه) نگاه كردند. سپس پايين آمدند و با هاجر سخن گفتند و از وى پرسيدند چه هنگام به اينجا آمده است؟ پاسخشان داد. پرسيدند: اين چاهِ آب از آن كيست؟ گفت: متعلق است به من و پسرم. گفتند: چه كسى آن را حفر كرده است؟ گفت: خداوند چنين كرد. آنها دانستند كه كسى را ياراى حفر چاه در اين مكان نيست و او به تازگى در اينجا اقامت يافته است و (پيشتر) آبى وجود نداشته است. همان شب نزد خانواده خود باز گشتند و موضوع را با ايشان در ميان گذاشتند، آنها نيز به كنار آب آمدند و آنجا اقامت گزيدند و در همانجا ساكن شدند و اسماعيل نيز با فرزندان آنها بزرگ شد و رشد و نموّ يافت. حضرت ابراهيم عليه السلام هرماه سوار بر براق نزد هاجر مى آمد، يك روز مى ماند و به مكه مى رفت و از آنجا باز مى گشت و نزد خانه اش در شام مى رفت.

(طى مدّتى كه آنجا بود) عماليق و آبادىِ چاه و آب را ديد و خوشحال شد.

ص: 620

عماليق زمامدار امور حكومتى مكه بودند، ولى حرمت حرم را زيرپا گذاشتند و در آنجا كارهاى زشت انجام دادند و در اين راه گستاخى ها كردند. در اين ميان مردى- كه به او «عملوق» مى گفتند- از ميان آنان برخاست وگفت: مردم! دست نگاه داريد و اين همه كار زشت مكنيد؛ خانه خدا و حرمت آن را زير پا نگذاريد. (ولى ايشان) تن به اين سخنان ندادند و به هلاكت خود و به نابود ساختن خويش، ادامه دادند.

و نيز آمده است: عماليق زياد شدند و آنها؛ يعنى جرهمى ها و قطورى ها با ايشان به جنگ پرداختند و آنان را از همه حرم (مكه) بيرون راندند. آنان همواره در بيرون مكه بودند و حق نداشتند وارد حرم (مكه) شوند. عملوق به آنها گفت: به شما نگفته بودم كه اين همه حرمت كعبه را زير پا نگذاريد و بى حرمتى و گردنكشى نكنيد، ولى شما توجهى به سخنانم نكرديد.

ازرقى نيز در باره عماليق خبرهايى نقل كرده است. او در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آورده است: جدّم از سعيدبن سالم، از عثمان بن ساج، از طلحةبن عمرو حضرمى، از عطاء، از ابن عباس نقل كرده كه در مكه محلّه اى بود كه (به ساكنان آن) عماليق مى گفتند. آنها خانواده پرشمار، بزرگوار و ثروتمندى بودند و اسب و شتر (1) و چارپايان زياد داشتند و در مكه و اطراف آن در مَرّ و نُعْمان و، آنها را به چرا مى بردند. همه جا آباد بود و زمين ها شخم زده و آبها روان بود. در چهار فصل باران مى باريد و در درّه ها جارى مى شد و شاخه ها پر پشت و زمين پر محصول بود. آنها زندگى آسوده اى داشتند، ولى به سركشى و گردنكشى و اسراف پرداختند و الحاد و ستم پيش گرفتند ومعصيت كردند و نزديكان خود را آزار دادند و خداى را برآنچه ارزانى شان داشته بود سپاس نگفتند، تا اينكه خداوند نعمت هاى خود را از ايشان باز گرفت و با قطع باران و خشكسالى، خشم خود را نسبت به ايشان نشان داد. آنها سايه هاى مكه را به اجاره مى دادند و آب را مى فروختند، خداوند نيز آنان را از مكه بيرون راند.


1- مقايسه كنيد؛ اخبار مكه، ج 1، ص 89

ص: 621

بدين ترتيب بود كه برايشان توفانى از شن فرو فرستاد تا ناچار از حرم بيرون شدند و اطراف آن اقامت گزيدند، پس از آن نيز آنان را دچار قحطى و خشكسالى كرد. در برابرشان ابر قرار مى داد، ولى خشكسالى بر آنها مسلط شد تا اين كه بالأخره به همانجايى كه آمده بودند، باز گشتند. آنها از اعراب حمير بودند كه وقتى وارد بلاد يمن شدند، پراكنده و هلاك گرديدند. خداوند- عزّوجلّ- پس از ايشان، قوم جرهم را بر مكه حاكم ساخت. آنها در آنجا بودند تا اينكه گردنكشى كردند و حرمت حرم را زير پاى گذاشتند و خداوند تمامى آنان را هلاك ساخت. (1) ازرقى مى گويد: جدم ابراهيم بن محمد شافعى، از مسلم بن خالد زنجى، از ابن خيثم چنين نقل كرده است: در مكه محلّه اى بود كه ساكنان آن را عماليق مى گفتند. آنها چه كارهايى كه در آنجا نكردند! خداوند نيز آنان را به فساد و تباهى سوق داد. ابرها را نشان مى داد و به هواى ابر و باران باز مى گشتند، ولى چيزى نمى يافتند به دنبال ابر مى رفتند تا اينكه بالأخره خداوند آنان را به زادگاهشان باز گرداند. آنها از حِمْير بودند. پس از آن خداوند توفان برآنان گسيل كرد.

ابوخالد زنجى مى گويد كه به ابن خيثم گفتم: توفان چيست؟ گفت: مرگ (2). اين همان دو خبرى است كه به آنها اشاره كرديم و گفتيم حكايت از آن دارند كه عماليق از حمير هستند و در اين دو خبر نكته اى نيست كه حاكى از اخراج آنها- به زور- از مكه باشد. ازرقى خبرى را يادآور شده كه حاكى است جرهمى ها و قطورى ها، عماليق را از مكه بيرون كردند (3) و اين خبر را در اخبار مربوط به جرهم خواهيم آورد. آنچه از فاكهى نقل كرديم نيز گوياى همين مطلب است.

دراخبار جرهمى ها خواهد آمد كه: زمانى عماليق به همراه جرهم، بر مكه حكمرانى مى كردند و ميان اين خبر و خبرى كه حاكى است عماليق پيش از جرهم بر مكه


1- اخبار مكه، ج 1، ص 90- 89
2- همان، ج 1، ص 89
3- همان، ج 1، ص 85

ص: 622

حكومت مى كردند، هيچ تضادّى وجود ندارد؛ زيرا امكان دارد كه گروهى يا طايفه اى از عماليق پيش از جرهمى ها بر مكه حكمرانى مى كردند وطايفه ديگرى از عماليق غير از طايفه نخست، همراه با جرهمى ها، بر مكه به حكمروايى پرداختند.

در خبرى كه فاكهى آورده، اين توهّم وجود دارد كه عماليق پس از جرهم آمده اند.

او مى گويد: از حسين بن حسن، از عمرو بن عثمان، از موسى بن اعين، از اسرائيل، از سماك بن حرب، از خالد بن عمر از (امام) على بن ابى طالب عليه السلام نقل كرده كه فرمود:

اولين كسى كه بيت (كعبه) را بنا كرد (حضرت) ابراهيم عليه السلام بود. پس از آن ويران گرديد و بعدها جرهمى ها آن را ساختند، سپس ويران شد و پس از آن عماليق آن را احيا كردند وباز هم ويران گرديد و آنگاه قريش آن را بنا كردند.

در خبرى كه از ابن عباس در باره عماليق آورديم، چنين آمده بود كه: چارپايان آنان در مكه و چراگاه هاى اطراف آن در مَرّ و نُعْمان، به چرا مى پرداختند. مَرّ واطراف آن جزو ظهران است كه مردم مكه آن را «وادى» و يا «وادى مرّ» مى گويند.

سهيلى در وجه تسميه مَرّ مطلب مغايرى دارد و مى گويد: اينجا از اين جهت مَرّ ناميده شد كه تلخ بود، ولى من صحّت اين مطلب را نمى دانم (پايان سخن سهيلى). (1) حازمى نيز از كِنْدى نقل كرده كه: «مرّ نام يك روستا است و «ظهران» نام وادى است».

ميان مرّ و مكّه، به گفته بكرى، شانزده ميل فاصله است. (2) برخى نيز مى گويند اين فاصله، هجده ميل است، برخى بيست و يك ميل نيز گفته اند. رقم اخير را ابن وضّاح نقل كرده است. اما نعمان كه به آن اشاره شد، جايى مشهور در بالاى عرفه بر سر راه طائف از عرفه است و در آنجا مزارع خوبى وجود دارد و شاعران در اشعار خود از آن ياد


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 14. او مى گويد: از آن جهت مرّ ناميده شد كه يكى از رگه هاى اين دشت كه به رنگ زمين نيست، شباهتى به حرف «ميم» و بعد از آن حرف «ر» دارد و از ابتدا چنين بوده است.
2- معجم ما استعجم، ج 4، ص 1212

ص: 623

مى كنند. (1) و آن به فتحِ اول است. در همان جا بود كه به گفته ابن اثير خداوند از فرزندان آدم پيمان گرفت.

در «الكامل» آمده است: سعيدبن جبير از ابن عباس روايت كرده كه گفت: خداوند در نعمان عرفه از فرزندان آدم عهد و پيمان گرفت. ابن اثير همچنين مى گويد: نَعمان به فتح نون اوّل است. (2)

حكمرانى طَسْم بر بيت اللَّه الحرام

ازرقى در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، نوشته است: مهدى بن ابى المهدى از عبداللَّه بن معاذ صنعانى، از معمّر، از قتاده نقل كرده كه گفت: عمربن خطاب به قريش گفت كه پيش از شما، طسم حكمرواى بيت (اللَّه الحرام) بودند، ولى احترام آن را پاس نداشتند و حرمت آن را ناديده گرفتند؛ خداوند نيز آنان را هلاك گرداند. پس از ايشان جرهمى ها عهده دار حكمروايى برآن شدند، آنها نيز آن را پاس نداشتند و حرمت آن را ناديده گرفتند؛ خداوند آنان را نيز هلاك گرداند.

پس شما در پاسدارى از حرمت آن كوتاهى نكنيد و گرامى اش بداريد. (3)


1- معجم ما استعجم، ج 4، ص 1316
2- الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 40
3- اخبار مكه، ج 1، ص 80

ص: 624

صفحه سفيد

ص: 625

باب بيست و پنجم: جرهمى ها و تاريخچه و نسب آنان

نسب جرهمى ها

به گفته ابن اسحاق در سيره ابن هشام، در باب نسب جرهمى ها، ايشان از فرزندان جرهم بن قحطان بن عامربن (1) بن شالم (2) بن ارفخشذ بن سام بن نوح هستند. ابن هشام يادآور شده كه جرهم همان ابن قحطان است و مى گويد: قحطان پدر همه (اهل) يمن است و آنها پيش او گرد مى آمدند و نسب آنان به ابن عامر بن شالخ بن ارفخشذبن سام بن نوح مى رسد. مى گويند جرهم پسر يكى از فرشتگان است. اين سخن از ابن عباس روايت شده و فاكهى آن را در تاريخ خود آورده است. آنجا كه مى گويد: حسن بن حسين ابوسعيد از محمدبن حبيب، از ابن كلبى، از ابى مقوم انصارى- كه نامش يحيى بن ثعلبه است- از كلبى، از ابوصالح نقل كرده كه مى گويد: ما نزد ابن عباس بوديم كه صحبت جرهمى ها به ميان آمد. ابن عباس گفت: وقتى يكى از فرشتگان گناه بزرگى مرتكب شد، به زمينش فرود آوردند و معنويت فرشتگى از وى سلب شد و در شمار آدميان در آمد.


1- در نسخه ديگر: «عنتر» آمده است.
2- در نسخه ديگر: شالخ.

ص: 626

او با زنى از عماليق ازدواج كرد و از آنان جرهم زاده شد. حارث بن مضاض جرهمى (1) اين شعر را در همين معنا سروده است:

أللّهمّ إنّ جُرْهُما عبادك النّاس طُرْفٌ و هم قلادك

سهيلى منكر اين خبر است و مى گويد: جرهم همان كسى است كه اعراب در دروغ هاى خود از او سخن مى گويند و از جمله خرافات ايشان در زمان جاهلى آن است كه جرهم فرزند فرشته اى است كه به خاطر ارتكاب گناهى- از آسمان به زمين فرود آورده شد و مورد خشم قرار گرفت، همچنان كه هاروت و ماروت به زمين فرستاده شدند، آنگاه شهوت در او نهاده شد و با زنى ازدواج كرد و جرهم از آن دو زاده شد و شاعرى در باره آنها گفت:

أللّهُمّ إنّ جُرْهُماً عبادكا القوم طرف وهم تلادكا

سپس مى گويد: اين مطلب را از كتاب «اصفهانى» نقل كرديم (2)، وى گويد: برخى معتقدند جرهم همراه با نوح در كشتى بوده و اين نشان مى دهد كه از فرزندان وى بوده است. سهيلى گوينده اين مطلب را روشن نساخته است، ولى فاكهى در كتاب «اخبار مكه» معيّن كرده و در روايتى از ابن عباس نقل كرده كه گفته است: در كشتى (نوح) هشتاد نفر بودند كه جرهم نيز در شمار ايشان بود.

سهيلى به اختلاف نظرى در مورد نسب قحطان كه جرهمى ها به آن منتسب هستند، اشاره مى كند و نكاتى در باره قحطان مى آورد كه به برخى از آنها اشاره مى كنيم. متن سخن وى از اين قرار است:


1- از بزرگان شعراى جاهلى قديم است. «و هم قلادك» در اين بيت؛ يعنى اهل مكه مانند قلّاده اى، كعبه و حرم مكّه را فرا گرفته اند.
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 139- 138

ص: 627

«نام قحطان، مهرم است و آنان بنا به روايتى كه از ابن منبّه نقل شده، چهار برادر بودند: قحطان و قاحط و مِقْحَط و فالغ. قحطان اولين كسى بود كه به وى «ابْيَتَ اللَّعن» و «عِمْ صباحا» (1) مى گفتند. در باره او اختلاف است. گفته مى شود او ابن غابر، ابن شالخ است و نيز گفته شده كه او فرزند عبداللَّه برادر هود است و برخى نيز مى گويند او خودِ هود است. در اين صورت او پسر ارَمِ بْن سام است. برخى از كسانى كه همه اعراب را از (فرزندان) اسماعيل مى دانند، درباره اش گفته اند: او پسر تَيْمَن بن قيدر بن اسماعيل است و نيز برخى برآنند كه او پسر همسيع بن يَمَن است.

سهيلى سپس مى گويد: به گفته ابن هشام، يمن پسر يَعْرِب بن قحطان است. وى مى افزايد: به اين سخن- يعنى فرزند اسماعيل بودن قحطان- اعتراض شده است، چرا كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است: اى فرزندان اسماعيل تيراندازى كنيد كه پدرتان «رامى» (تيرانداز) بود. واين سخن را آن حضرت صلى الله عليه و آله به قومى از اسلم بن قُصَىّ و به اسلم و برادرش خزاعه فرمود و اينان فرزندان حارثة بن ثعلبة بن عمرو بن عامر هستند و اينان از سَبَأ بن يشجب بن يعرب بن قحطانند. از نظر من اين حديث (روايت شده از پيامبر صلى الله عليه و آله) صحت ندارد؛ زيرا اگر يمن از اسماعيل باشد و با توجه به اينكه همه (قوم) عدنان از اسماعيل هستند، بدون ترديد انتساب اين قوم به اسماعيل، مفهومى ندارد؛ زيرا اعراب ديگرى نيز بوده اند كه پدرشان اسماعيل بوده است. ولى در اين حديث گواهى بر اين مطلب وجود دارد كه خزاعه از خاندان صمّه برادر مُدرِكَة بن الياس بن مضر هستند. (2) در نسب قحطان كه جرهمى ها بدان منسوبند نيز اختلاف نظر زيادى وجود دارد:

محمدبن عبدةبن سليمان، نسب شناس در روايتى كه ابن عبدالبرّ از وى نقل كرده،


1- عباراتى كه به عنوان ستايش از كسى و احترام به او بر زبان مى آوردند و معناى آن: «نفرين را از خود دوركردى» و «صبحت به خير باشد».
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 19

ص: 628

مى گويد: نسب شناسان در مورد نسب قحطان، سه نظريه متفاوت دارند كه اهل مكه در باره هريك از اين نظريات، سه نظر دارند.

گروهى او را به ارم بن سام بن نوح منسوب مى دانند كه در اين باره سه نظر وجود دارد و گروهى نيز او را به اسماعيل بن ابراهيم منتسب مى دانند كه در اين مورد نيز سه نظر وجود دارد.

از شرحى كه در اين بخش آورديم، مطالبى راجع به نسب جرهمى ها و قحطان و نيز اندكى از اخبار ايشان روشن شد.

پادشاهان جرهم و اختلاف نظر در نسب آنان

ازرقى، در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آورده است: جدّم، از سعيدبن سالم، از عثمان بن ساج، از ابن اسحاق اخبارى در باره اسماعيل بن ابراهيم وخاندان اسماعيل مطالبى بيان كرد و سپس گفت: آنگاه نابت بن اسماعيل وفات يافت؛ پس از او مضاض بن عمرو جرهمى كه جدّ نابت بن اسماعيل (پدر مادرش) بود، عهده دار سرپرستى او شد و خاندان نابت بن اسماعيل و خاندان اسماعيل را به خود پيوست و آنها به جد خود (پدر مادرشان) مضاض بن عمرو همراه با دايى هاى خود از جرهمى ها، و جرهم و قطور- كه در آن روز اهل مكه را تشكيل مى دادند- برآنان حكمرانى كرد و آن دو زمانى كه از يمن بيرون آمدند، با همديگر بودند و زمانى كه از يمن بيرون مى شدند، بى شك پادشاهى براى خود بر گزيده اند تا بر آنان حكومت كند. وقتى به مكه رسيدند آنجا را سرزمين نيكو و پرآب و درخت يافتند و آنها را خوش آمد. بنابراين در آنجا رحل اقامت افكندند. مضاض بن عمرو همراه كسانى از جرهم كه با وى بودند در بالاى مكه و (كوه) قُعَيْقعان ساكن شدند و از آنجا نيز در گذشتند و «سميدع» در اجياد و پايين مكه هم و مضاض بن عمرو از كسانى كه از بالاى مكه وارد آن مى شدند، ده يك مى گرفت و «سميدع» از كسانى كه از پايين مكه و از كداء وارد مى شدند، ده يك (باج)

ص: 629

مى گرفت و هركدام با قوم و خويشان بودند و وارد عرصه و قلمرو ديگرى نمى شدند.

پس از آن جرهم و قطور نسبت به يكديگر سركشى كردند و به رقابت پرداختند و جنگ سختى ميان ايشان بر سر پادشاهى در گرفت. واليان مكه، از مضاض بن عمرو و خاندان نابت بن اسماعيل و خاندان اسماعيل طرفدارى مى كردند و ولايت كعبه را به ايشان سپردند.

اين سركشى و كينه توزى، همچنان ادامه يافت و هر از گاهى يكى بر ديگرى چيره مى شد. مضاض بن عمرو با گروهى جنگجو از قعيقعان به سوى سميدع رفت و با گروهى كه به نيزه و شمشير و سپر مجهّز بودند، درگير شد. مى گويند به همين دليل آن كوه را قعيقعان مى نامند. سميدع نيز با قطور همراه با اسب ها و نيزه ها از اجياد، بيرون آمد- «اجياد» نيز به دليل بيرون آمدن اسبان (اجياد جمع جواد به معنى اسب) بدين نام خوانده شد- تا اينكه آنها در فاضح به يكديگر رسيدند و جنگ سختى باهم داشتند.

سميدع كشته شد و «قطور» از پاى در آمد و گفته شد كه فاضح نيز به همين دليل بدين نام خوانده شد. پس از آن هردو گروه به صلح و آشتى روى آوردند و در «مطابخ»- دره اى در بالاى مكه- كه به آن شعب عبداللَّه بن عامر بن كريز بن ربيعه بن حبيب بن عبد شمس مى گويند، اقامت گزيدند. در آن شعب، باهم زندگى كردند و كارها را به مضاض بن عمرو واگذاردند. زمانى كه مضاض به ولايت مكه گماشته شد و پادشاهى مكه در اختيار مضاض- و نه السميدع- قرار گرفت، براى مردم (گوسفند و شتر و ...) سر بريد و اطعام داد. آنان در آنجا طباخى كردند و خوردند و براى همين نيز آنجا «مطابخ» نام گرفت.

مى گويد: حادثه نبرد ميان مضاض بن عمرو و سميدع، نخستين سركشى بود كه در مكه اتفاق افتاد، مضاض بن عمرو جرهمى در باره آن جنگ و با يادآورى سميدع و كشتن و سركشى هاى او و ادعاهايى كه به گزاف مى زد، چنين سروده است:

ونحن قتلنا سيّدالحىّ عَنْوَةً فأصبح فيها وهو حَيْران موجَعُ

وما كان يبغى أن يكون سوى ملك حتى أتانا السميدع

فذاق وبالًا حين حاول ملكَنا وعالج منا غصّة تتجرّع

ص: 630

فنحن عمرنا البيتَ كنّا ولاتُه ندافع عنه من أتانا وندفعُ

ومن كان يبغى أن يلى ذاك عزّنا ولم يك حىّ قبلنا ثم يمنعُ

وكنا ملوكاً فى الدهور التى مضت ورثنا ملوكاً لاترام فتوضعُ

ابن اسحاق مى گويد: برخى از علما گمان برده اند كه به اين دليل (اين مكان) نام «مطابخ» به خود گرفته كه قوم تبع در آنجا (گاو و گوسفند و شتر) كشتند و غذا دادند و در آنجا منزل داشتند. پس از آن خداوند عزّوجلّ خاندان اسماعيل و برادران آنان جرهم را كه در آن زمان حكام و واليان مكه و كعبه بودند، در مكه پراكنده كرد و نابت بن اسماعيل با ايشان بود و زمانى كه مكه بر ايشان تنگ آمد، عازم جاهاى ديگر شدند و سرزمين هاى ديگر را زير پا گذاشتند و براى كسب روزى خود به هر كجا رفتند و در هر كجا كه فرود مى آمدند، خداوند آنان را مورد حمايت خويش قرار مى داد و بر (ساكنان قبلى) چيره شان مى ساخت، تا اينكه بر سرزمين ها پادشاهى كردند و عماليق و ديگر ساكنان اين سرزمين ها را- كه در آنجا با عماليق از در سازش و صلح درآمده بودند- بيرون ساختند، ولى با جرهمى ها كه واليان مكه بودند، به دليل خويشاوندى و قرابت و نيز به دليل بزرگداشت حرم (مكه) و از ترس اينكه مبادا جنگ يا كار زشتى در آن انجام شود، درگير نشدند. يكى از علما برايم نقل كرده كه عمالقه مكه، حكمرانانى بودند كه حرمت آن را زير پا نهادند و كارهاى زشت انجام دادند و كسى از ميان آنها به نام عملوق قيام كرد و گفت: اى قوم! به خود آييد و خود را كنترل كنيد. شما كه ديده و شنيده ايد كه چه امت ها و گروهايى پيش از شما- از جمله قوم هود و صالح و شعيب- هلاك شدند. كار زشت نكنيد، به يكديگر نيكى كنيد و حرمت حرم خدا و خانه خدا را نگاه داريد و از ستم والحاد در اين مكان، اجتناب ورزيد، زيرا هركس در اينجا ساكن شد و به ستم و الحاد پرداخت، ريشه اش كنده شد و ديگران جايش را گرفتند و اثرى از ايشان باقى نماند. ولى آنان سخن او را نپذيرفتند و همچنان بر هلاك خود پاى فشردند.

مى گويند: از طرف ديگر قوم «جرهم و قطور» كاروانى از يمن بيرون آورده اند و

ص: 631

سرزمينشان دچار خشكسالى شده است و فرزندان و اموالشان را با خود آورده اند و مى گويند: در پى چراگاهى هستيم تا چهار پايان ما در آنجا به چرا بپردازند و اگر جايى را پسنديديم در آنجا مى مانيم، زيرا در هرجايى كه كسى همراه با خانواده و اموال خود اقامت گزيد آنجا وطن او به شمار مى رود و اگر جايى نيافتيم به ديار خود باز خواهيم گشت. وقتى اينان به مكه آمدند آب روان و گوارا و درختان زياد و علفهاى فراوان و سرزمينى فراخ يافتند كه آنان را از سرماى زمستان در امان مى داشت. با خود گفتند: اينجا همان جايى است كه ما به دنبال آن بوديم، و همراه با عماليق در آنجا ساكن شدند، در آن زمان هر قومى كه از يمن بيرون مى شد، پادشاه آنان نيز همراهشان بود كه به كارهايشان رسيدگى مى كرد و اين سنت آنان بود، حتى اگر گروهى با تعداد اندك بودند، زمانى كه مضاض بن عمرو، پادشاه جرهم بود و همه از وى اطاعت مى كردند و «سَمِيْدَع» پادشاه «قطور» بود، مضاض بن عمرو در بالاى مكه اقامت گزيد و از هركس كه از بالاى مكه وارد مى شد، ده يك (باج) مى گرفت و طرف روبه روى كعبه و ركن حجرالأسود و مقام وجايگاه زمزم به طرف راست و به بالا و قعيقعان تا بالادست از آن ايشان بود.

سَمِيْدَع نيز در پايين مكه و اجياد، اقامت داشت و از هركس كه از پايين مكه وارد مى شد، ده يك (باج) مى گرفت و قلمرو ايشان نيز پشت كعبه و ركن يمانى و غربى و اجياد و راه كوهستانى تا «رمضه» بود، در آنجا براى خود خانه هايى ساختند و قلمرو خود را گسترش دادند و به عماليق فشار آوردند. عماليق با آنها درگير شدند، ولى جرهم در مقابل ايشان ايستادند و آنان را از سراسر حرم (مكه) بيرون راندند. آنان در اطراف حرم بودند و وارد آن نمى شدند. مردى كه همراهشان بود، به ايشان گفت آيا نگفته بودم كه اين همه حرمت حرم را زير پا نگذاريد؟ ولى شما به سخن من توجه نكرديد. مضاض و سميدع براى هر كس از قوم و خويشان آنها كه وارد مى شد، خانه اى تدارك مى كردند و اينان در آنجا زياد شدند و سرزمين آنجا را نيكو يافتند. آنها قومى عرب بودند و زبانشان عربى بود. حضرت ابراهيم خليل عليه السلام به ديدار اسماعيل عليه السلام مى آمد، وقتى زبان آنها را شنيد و دانست كه عربى سخن مى گويند و از اين زبان خوشش آمد. اسماعيل نيز زبان

ص: 632

آنان را فرا گرفت و قصد كرد از آنها زنى بگيرد.

او دختر مضاض بن عمرو يعنى رعله را نامزد و با وى ازدواج كرد و از او صاحب ده فرزند پسر شد. رعله همان همسرى است كه وقتى ابراهيم پاى خود را در مقام گذاشت، سر او را شستشو داد. سپس مى گويد: كار جرهمى ها در مكه همچنان بالا مى گرفت و بزرگى مى يافتند تا اينكه عهده دار توليت كعبه شدند و والى و پرده دار كعبه و حاكم مكه گرديدند. در اين ميان سيلى آمد و كعبه را درنورديد و آن را ويران كرد. جرهمى ها آن را دوباره آنچنان كه حضرت ابراهيم عليه السلام بنا كرده بود، بازسازى كردند. ارتفاع خانه كعبه نه ذرع بود يكى از علما مى گويد: كسى كه خانه را براى جرهمى ها، ساخت «ابوجدره» بود و پس از اين كار، عمرو بن جادر ناميده شد و خاندان او را بنى جدره ناميدند. و مى گويد:

جرهمى ها، حرمت كعبه و حرم را پاس نداشتند و كارهاى زشت فراوان انجام دادند و ستم ها روا داشتند و آنچه نبايد كردند؛ مضاض بن عمرو بن حارث در ميان ايشان به سخنرانى پرداخت و گفت: اى قوم، از سركشى و طغيان دست برداريد كه سركشان و طاغيان را بقايى نيست. شما ديده ايد كه پيش از اين بر عماليق- كه حرمت حرم را زير پا نهادند و آن را خوار شمردند- چه آمد؟ آنها ميان خود به نزاع پرداختند و اختلاف پيدا كردند و شما توانستيد ايشان را بيرون برانيد تا متفرق شوند.

شما نيز در حق حرم، بى حرمتى نكنيد حرمت خانه خدا را پاس بداريد و بركسى كه وارد آن شده است، يا براى احترام به اين مكان وارد شده، يا براى فروش كالاى خود و يا به قصد چرانيدن آمده است، ستم روا مداريد. اگر چنين كنيد بيم آن دارم كه به ذلت و پستى، از آن رانده شويد به طورى كه هيچ يك از شما ديگر نتواند به حرم برسد و به زيارت خانه كعبه بپردازد. اينجا هم براى شما و هم براى پرندگان حرم است و همه در آن امان هستند. كسى از ميان ايشان به نام «يجدع» برخاست و گفت: چه كسى ما را بيرون مى كند؟ آيا ما از همه اعراب والاتر و پرجمعيت تر و داراتر و مسلّح تر نيستيم؟ مضاض بن عمرو (در پاسخش) گفت: وقتى چيزى مقرر شود، آنچه مى گوييد باطل مى شود. ولى آنها از آنچه انجام مى دادند، دست نكشيدند، خانه كعبه را خزانه اى به صورت چاهى بود

ص: 633

كه زيورآلات و آنچه را به آن هديه مى شد، در آن مى انداختند و در آن روزگار (كعبه) سقفى نداشت.

پنج نفر از جرهمى ها تصميم گرفتند كه محتويات اين چاه و خزانه را بدزدند هريك از ايشان در گوشه اى قرار گرفت و نفر پنجم به درون چاه رفت، خداوند- عزّوجلّ- نيز او را واژگون ساخت و سرنگون كرد او هلاك شد و چهار نفر ديگر فرار كردند. در اينجا بود كه چهار ركن (كعبه) را صاف و صيقلى كردند (تا نتوان از آن بالا رفت) و سپس گفت: يكى از علما مى گويد: زمانى كه جرهمى ها به طغيان و سركشى مى پرداختند، يك مرد و يك زن به نامهاى «أساف» و «نائله» وارد كعبه شدند و در آنجا به فسق و فجور پرداختند. خداوند متعال نيز آنان را به صورت دو سنگ مسخ كرد. آنان را (سنگها را) از كعبه بيرون آوردند و در صفا و مروه نصب كردند تا مردم عبرت گيرند و از عقوبتى كه در انتظار چنان گناهى است، آگاه شوند. (1)اين خبر شامل چندين مطلب از احوال جرهمى هاست و كه آنها، عماليق را از مكه بيرون كردند. ما از اين روى آن را نقل كرديم تا روشن سازيم كه با خبرى كه پس از خبر ابن عباس و ابن خيثم در باره خروج عماليق از مكه معظمه ناسازگار است و برداشت ديگرى از آن مى شود.

به گمان من در آنجا كه مى گويد «يكى از علما نقل كرده است كه عماليق حكمروايان مكه بودند و ...» گوينده خود ابن وليد ازرقى مؤلف «اخبار مكه» است و احتمال هم دارد كه گوينده ابن اسحاق باشد كه علاوه بر آنچه از اخبار جرهم و قطور گفته، نكات ديگرى را نيز افزوده است.

مسعودى خبر مربوط به جرهم و قوم سميدع را به گونه اى متفاوت با آنچه كه ازرقى از ابن اسحاق نقل كرده، آورده است و مطالبى را بيان كرده كه (مورّخ) ديگرى باز نگفته است و در باره اقوام مزبور، بى آنكه به اخبار ديگران بپردازد- مگر آنجايى كه براى


1- اخبار مكه، ج 1، ص 88- 81

ص: 634

ارتباط سخن ناگزير بوده است- مطالبى را گفته است. مسعودى مى گويد حضرت ابراهيم فرزندش را همراه مادرش هاجر، در مكه سكونت داد، سپس مى گويد: تشنگى اسماعيل و اخبار هاجر را هم كه مى دانيم تا اينكه خداوند چاه زمزم را براى آنان به وجود آورد و يمن را دچار قحطى خشكسالى كرد تا مردم يمن و جرهمى ها به آنجا آمدند و برخى نيز از آنجا باز گشتند و عماليق به سوى تهامه رفتند و آب و چراگاه و زمين حاصلخيز مى خواستند و سميدع بن هوثر بن لاوى بن قطور بن كركر بن حمدان (1) برآنان رياست داشت. وقتى خاندان كركر از حركت كردن خسته شدند و آب و چراگاه نيز يافت نشد و خستگى بر ايشان چيره گشت، سميدع بن هوثر، براى تشويق و ترغيب آنان به ادامه راه، شعرى سرود و گفت:

سيروا بنى كركر فى البلاد إنّى أرى ذاالدّهْرِ فى فساد

قد ساد من قحطان ذوالرِّشاد

(پس از شنيدن اين شعر) پيشگامان و پيش قراولان ايشان، در جستجوى آب به دشت آمدند و به پرندگانى كه در بالا و پايين پرواز مى كردند، نگاهى انداختند و از آنجا به «عريش» بر تلّ خاك سرخ گونى نظر افكندند مراد خانه كعبه است. چرا گفته بود بر تل خاك سرخ رنگى قرار داشت- در آنجا هاجر و اسماعيل حضور داشتند و به دور (چاه) آب، سنگ گذاشته بودند تا آب آن پراكنده نشود. سپس مى گويد: آنان بر هاجر و اسماعيل سلام گفتند و از ايشان اجازه فرود آمدن و نوشيدن آب كردند. اجازه فرود آمدن دادند. ديگران را نيز خبر دادند و از يافتن آب ايشان را مطلّع ساختند.

آنها نيز با اطمينان كامل و با مژده رسيدن به آب و نور نبوّتى كه در آن پهنه وجود داشت و جاى بيت اللَّه الحرام بود، همانجا فرود آمدند. سپس مى گويد: قوم جرهم از جريان خاندان كركر و فرو آمدن ايشان در آن مكان، و حاصلخيزى و پربارى آنجا، خبر


1- در مروج الذهب: «سميدع بن هوبر بن لاوى بن قيطور بن كركر بن حيدان» و در نسخه اى «سميدع بن هود بن لابى بن قنطور ...» آمده است.

ص: 635

يافتند و از آنجا كه خود در خشكسالى به سر مى بردند، روى به مكه آوردند و در حالى كه حارث بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقب بن ظالم بن حنى بن نبت بن جرهم، رياست و سرورى ايشان را عهده دار بود، به آنها رسيدند و در مكه اقامت گزيدند و در كنار اسماعيل و با كسانى كه پيش از ايشان- از عماليق و خاندان كركر در آنجا بودند- خانه گرفتند. در مورد كركر گفته شده كه ايشان از عماليق و يا از جرهم هستند و مشهورتر آن است كه از عماليق اند. آنگاه پس از بيان مطالبى در باره اسماعيل مى گويد: وقتى اسماعيل عليه السلام وفات يافت، پس از وى نابت ابن اسماعيل پس از نابت اياس بن جرهم (چون جرهمى ها بر خاندان اسماعيل تسلط يافته بودند) جاى او را در سرپرستى كعبه گرفتند. رئيس جرهمى ها در آن روز حارث بن مضاض بود و هم او بود كه توليت كعبه را بر عهده گرفت.

او در آنجا كه به قعيقعان- در بالاى مكه- معروف است، سلطه داشت و از هركس وارد مكه مى شد و (مال التجاره اى با خود داشت) ده يك مى گرفت و شاه عماليق، سميدع بن هوثر بود و در اجياد پايين مكه قرار گرفت و از هركس از آن سمت وارد مكه مى شد، ده يك مى گرفت. ميان آن دو جنگ و نبرد در گرفت و حارث بن مضاض شاه جرهمى ها در حالى كه نيزه و زره و سپر با خود داشت، به آوردگاه آمد و براى همين، آنجا را- چنان كه گفتيم- قعيقعان ناميدند و سميدع نيز همراه با اسبان چابك به جنگ آمد و هم از اين رو آنجا را تا به حال «اجياد» مى نامند، آنان بر جرهمى ها وارد شدند و آنان را شكست دادند و آنجا «فاضح» نام گرفت. پس از آن صلح كردند و گاو و گوسفند و ... سربريدند و آشپزى كردند و آنجا «مطابخ» ناميده شد و حكمروايى كعبه به عماليق رسيد. پس از آن، حكومت به جرهم رسيد و نزديك به سيصد سال عهده دار ولايت بر كعبه بودند و آخرين شاه آنها حارث بن مضاض اصغر (1) بن عمرو بن حارث بن مضاض اكبر بود و بناى كعبه را افزود و آن را نسبت به بناى ابراهيم عليه السلام، بلندتر ساخت.


1- در متن چاپ شده هم چاپ اول و هم چاپ دوم الاصفر آمده كه به قرينه نام بعدى، به الاصغر تبديل شد.

ص: 636

شگفت آنكه مسعودى مى گويد شاه جرهمى ها در زمانى كه به مكه آمدند حارث ابن مضاض بن عمرو بود، حال آنكه معروف چنين است كه شاه آنان در آن زمان- بنا به گفته ابن اسحاق و ديگران مضاض بن عمرو بوده و خود او نيز پس از آن مطلبى سازگار با گفته ابن اسحاق، ذكر مى كند.

زبير بن بكار نيز گفته است كه اولين پادشاه جرهم در مكه مضاض بن عمرو بن غالب جرهمى بوده است؛ زيرا مى گويد: اولين كسى كه ولايت و سرپرستى كعبه را از سوى جرهم بر عهده گرفت، مضاض بن عمرو بن غالب جرهمى بود و پس از او فرزندش و سپس فرزندان بعدى يكى پس از ديگرى، عهده دار اين پست بودند، تا اينكه جرهمى ها در مكه به سركشى و طغيان پرداختند.

مسعودى همچنين در آنجا كه گفته است در «وقتى جرهمى ها با سميدع و قوم او به جنگ و نبرد پرداختند، بازنده شدند و ولايت كعبه به عماليق تعلق گرفت و پس از آن (مجدداً)، به جرهم رسيد». سخن شگفت و (نادرستى) گفته است، چرا كه مى دانيم در كارزار ميان دو گروه، بازنده سميدع و قوم او بود و او در آن جنگ كشته شد و مضاض بن عمرو جرهمى به تنهايى شاهى مكه را- بنا به گفته ابن اسحاق و ديگران- بر عهده گرفت و من جز شارح «عبدونيه» كسى را قبل و بعد از مسعودى نمى شناسم كه سخنى مانند وى در اين باره گفته باشد و تنها شارح عبدونيه است كه چنين سخنى گفته و چه بسا مسعودى از وى تقليد كرده باشد، زيرا بعد از او آمده است.

مسعودى در ضمن بيان خبر هر دو گروه، مطالبى را بيان كرده كه تا آنجا كه مى دانم كس ديگرى چنين نگفته است؛ وى آورده است: سميدع و قوم او از عماليق هستند و يا اين كه آنها پيش از جرهم به مكه آمدند و نيز مطلبى كه در مدت زمان پادشاهى آنها بر جرهمى ها بيان كرده است. مسعودى در تاريخ خود در مورد مدّت زمان پادشاهى آنها، روايت ديگرى را نيز بيان مى كند، زيرا مى گويد: در روايات ديگرى ديده ام كه نخستين كسى كه پادشاهى جرهم را در مكه عهده دار شد، مضاض بن عمرو بن سعد بن رقيب بن حنى بن نبت بن جرهم بن قحطان بود كه يك صد سال پادشاهى كرد و پس از او پسرش

ص: 637

عمرو بن مضاض به مدت يكصد و بيست سال پادشاهى كرد و در پى او حارث بن عمرو يك صد سال يا كمتر و پس از او عمرو بن حارث به مدت دويست سال و بعد از وى مضاض بن عمرو اصغر بن حارث بن عمرو بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقيب بن حنى بن نبت بن جرهم بن قحطان به مدت چهل سال پادشاهى كرد. (1) شارح عبدونيه مدت پادشاهى پادشاهان جرهم و ترتيب آنان را مطابق مضمون آنچه مسعودى آورده است، ذكر كرده و تنها به اين نكته كه مدت پادشاهى حارث بن عمرو بن مضاض احتمالًا كمتر از يك صد سال بوده، اشاره نكرده است.

شارح عبدونيه همچنين در مدت پادشاهى جرهمى ها، مطلبى جز آنچه مسعودى ذكر كرده، مى گويد. متن سخن وى چنين است: «ولايت بر كعبه پس از نابت به مدت حدود سيصد سال به جرهمى ها تعلّق داشت و برخى پانصد و شصت سال ونيز ششصد سال هم گفته اند. گفته دوم با آنچه كه مسعودى در مدت پادشاهى آنان گفته است، سازگارى دارد و آنچه كه مسعودى در نسب سميدع ذكر كرده با آنچه سهيلى در اين مورد گفته، مغاير است؛ زيرا مسعودى يادآور شده كه سميدع پسر هوثر بن لابى بن قنطور بن كركر بن جيدان است، ولى سهيلى گفته كه سميدع پسر هوثر- بنا به تاكيد بكرى «ثاى» سه نقطه- بن لابى قطور بن كركر بن عملاق است. (2) بنابراين، اختلاف در دو نام است: يكى قنطور به جاى قطورا و ديگرى جيدان به جاى عملاق، احتمالا آنچه سهيلى بيان كرده، درست باشد و ممكن هم هست كه تصحيف از سوى ناسخ نسخه اى باشد كه از كتاب تاريخ مسعودى دارم. در اين نسخه هوبر را در چند جا با «باء» ديده ام، زيرا نقطه آن را در زير حرف، گذاشته است و روى حرف طاء در كلمه قنطور نيز نقطه گذاشته است و شارح عبدونيه نسبت سميدع را همچنان كه مسعودى باز گفته، بيان كرده است؛ ولى او در برخى نسخه هاى شرح عبدونيه در انتساب او به كركر، از ابن هود ياد كرده، حال آنكه اين سميدع غير از آن سميدعى


1- مروج الذهب، ج 2، ص 51
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 136

ص: 638

است كه با يوشع بن نون درگير شد هرچند در نام و نام پدر و در انتساب به عماليق، وجه تشابه داشته باشند. مسعودى در اخبار يوشع بن نون مى گويد: پادشاه شام كه سميدع بن هوثر بن ملك بود، به سوى يوشع بن نون لشكر كشيد و با او جنگ ها كرد تا اينكه يوشع او را كشت و همه مملكت او را گرفت. سپس مى گويد: گفته شده كه يوشع بن نون در سرزمين ايله در طرف مدين در صدد جنگ با شاه عماليق يعنى سميدع برآمده بود. (1) دليل اين كه گفتيم اين سميدع غير از سميدعى است كه يوشع بن نون با وى جنگيد.

اين است كه سميدع پادشاه قطور- بنا به محتواى خبرى كه مختصر آن را از مسعودى نقل كرديم- در زمان حضرت ابراهيم خليل عليه السلام بوده است. حال آنكه يوشعى كه با سميدع به جنگ پرداخت، خيلى بعد از حضرت ابراهيم عليه السلام مى زيسته است؛ زيرا در فاصله ميان يوشع و حضرت ابراهيم خليل عليه السلام چندين نسل وجود دارد و او بنا به گفته مسعودى، يوشع بن نون بن ابراهيم بن يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم بود و اگر در فاصله يوشع و حضرت ابراهيم خليل عليه السلام اين همه نسل فاصله است، مى توان نتيجه گرفت كه ميان آنها زمانى طولانى فاصله بوده است و همين فاصله با سميدع نيز خواهد بود و سميدع پادشاه قطور از عماليق است و بنا به برداشت سهيلى از سخن صاحب «الأغانى»، ملكه «زَبّاء» از خاندان وى بوده است.

سهيلى يادآور شده كه خاندان قطور كه سميدع از ايشان است، جزء جرهم است؛ زيرا در نام بردن از نسل ميان عدنان وحضرت ابراهيم عليه السلام مى گويد: طبرى (2) «دوس العتقى» از ايشان را نام برده كه بسيار خوش چهره بوده است، به طورى كه در مقايسه، مثال گفته مى شد فلانى از دوس زيباتر است و اين همانى است كه لشگريان قطور از جرهم را شكست داد. (3) آنچه مسعودى در نسب نامه پادشاهان جرهم ذكر كرده، با مطالبى كه سهيلى در


1- مروج الذهب، ج 1، ص 51
2- تاريخ الرسل والملوك، ج 2، ص 275
3- الروض الأُنُف، ج 1، ص 12

ص: 639

اين باره گفته است، مغايرت دارد. سخن سهيلى با مسعودى نيز متناقض و مختلف است، چرا كه مسعودى مى گويد: وقتى جرهمى ها به سوى مكه حركت كردند، حارث بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقيب بن ظالم بن هىّ (1) بن نبت بن جرهم، رياست ايشان را بر عهده داشت. (2) نيز مى گويد: در روايات ديگرى ديده ام كه نخستين پادشاه جرهمى ها در مكه، مضاض بن عمرو بن سعد بن رقيب بن هنى بن نبت بن جرهم بوده است. (3) اما سهيلى مى گويد: حارث بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقيب بن هنى بن نبت بن جرهم، در قنونا از سرزمين حجاز اقامت گزيد. (4) او به موضوعى اشاره كرده كه بدان خواهيم پرداخت، وجه اختلاف سخن مسعودى در هنى با «هاء و نون» و درمى «با ميم» و نيز در افزودن ظالم در فاصله رقيب و مىّ (يا هنى و يا حنى) است. همچنين وجه اختلاف سخن مسعودى با سهيلى، در افزودن ظالم و نيز در هنى است كه آيا همچنان كه مسعودى ذكر كرده است با نون است يا طبق گفته سهيلى، بدون نون و يا بنا بر گفته مسعودى با ميم است، مگر اينكه همه اينها ناشى از اشتباه ناسخ در يكى از دو كتاب باشد كه در اين صورت، اختلاف ها منتفى است.

شيخ فتح بن موسى بن حماد اندلسى، (5) در كتابى كه سيره ابن اسحاق را در آن به نظم درآورده است خبرى طولانى را نقل كرده كه در آن مطلبى مخالف با گفته مسعودى و سهيلى در نسب نامه پادشاهان جرهم آمده و نيز مطلبى مغاير، در وجه تسميه اى كه ابن اسحاق براى قعيقعان و اجياد و فاضح و مطابخ و غيره نقل كرده، آمده است كه بى مناسبت نيست كه آن را باز گوييم:


1- در تاريخ مسعودى هينى و در يك نسخه نيز هنى آمده است. در همين كتاب حنى هم آمده است.
2- مروج الذهب، ج 2، ص 47
3- همان، ج 2، ص 51
4- الروض الأُنُف، ج 1، ص 138
5- فقيه و عالم در ادبيات و حكمت و منطق، متولّد جزيره خضراء در سال 588 ه كه در الفائز تحصيل كرد وهمانجا در سال 663 وفات يافت. در اسيوط مصر عهده دار سمت قضا شد و از جمله كتاب هاى او نظم «المفصّل» زمخشرى و نظم «اشارات» ابن سينا است. ر. ك: الاعلام، ص 766

ص: 640

إلياس بن مضر گفت: از عمويم اياد بن نزار- چون مرد ثروتمندى بود- درباره منشأ ثروتش پرسيدم در پاسخ گفت كه ساليان درازى بود كه او بيش از ده نفر شتر نداشت و با كرايه آنها خرج خانواده اش را تهيه مى كرده و اين كه او برادر بزرگتر خانواده بود. سپس مى گويد: اياد با شتران خود به شام رفت، ولى در آنجا كسى را نيافت كه شترانش را كرايه كند، در اين ميان صدائى چون رعد شنيد كه فرياد مى كرد: چه كسى مرا به حرم (مكه) مى برد؟ و همراه او محموله اى درّ و ياقوت و طلاى ناب بود. ولى كسى پاسخش را نداد.

صدا را پى گيرى كرد تا به مرد نابينائى رسيد كه چون نخل بلند، قد درازى داشت و ريش او تا زانويش مى رسيد. به طرف او رفت و گفت: اى شيخ من نيازت را برآورده مى كنم.

گفت: به من نزديك شو، او نزديك شد، پس به او گفت: تو ايادبن نزار هستى؟

گفت: آرى ولى از كجا نام مرا مى دانى؟ گفت: من از جدّم شنيدم كه اياد بن نزار، حارث بن مضاض را پس از غربتى طولانى، به مكه خواهد برد. سپس گفت: چند شتر دارى؟

گفتم: ده تا. گفت: بسنده است. گفتم آيا كسى هم همراهت هست؟ گفت نه، ولى من روزگارى سوار بر شتر مى شدم و به اين سو و آن سو ره مى سپردم (سواركار خوبى بودم).

گفتم: جمله اى را بر زبان آوردم و تكرار نمى كنم و ميان ما تا مكه ده جايگاه آب وجود دارد. او را برداشتم و هر گاه شترى خسته مى شد، او را به ديگر شتران نزديك مى كردم تا اين كه سرانجام مكه در چشم انداز ما قرار گرفت. گفت: فرزندم احساس مى كنم كه محموله ها چيزى به من مى گويند و فكر مى كنم كه در اطراف ما كوه مطابخ قرار دارد.

گفتم: آرى گفت: آخرين سخن مرا گوش بده. گفتم آرى «به گوشم!» گفت: من حارث بن مضاض بن عبدالمسيح بن بقيلة بن عبدالمراد بن خشرم بن عبديا ليل بن جرهم بن قحطان بن هود عليه السلام هستم من پادشاه مكه و اطراف آن تا هجر و مدين و ثمود بودم و برادرم عمرو بن مضاض پيش از من، پادشاه بود. ما روزگارى تاج بر سر مى گذاشتيم و روزگارى تاج هاى خود را بر در حرم آويزان مى كرديم. روزى شخصى يهودى درّ و ياقوت آورد و برادرم هر چه دلش مى خواست از او خريد و بهاى خوبى نيز به او داد و انصاف را رعايت كرد. يهودى بهترين ها را به ديگران مى فروخت، ولى برادرم مانع از

ص: 641

اين كار شد و هر چه داشت از او گرفت. يهودى نيز نگهبان تاج سر در حرم را غافلگير كرد و كشت و تاج را برداشت و ديگر كسى از او خبرى نيافت، مگر آن كس كه او را در بيت المقدس ديده بود.

برادرم كسى را به پادشاه ايشان گسيل داشت و گفت: نواده يليامين بن يعقوب بايد تاج را باز گرداند و حق يهودى بگيرد. ولى پادشاه اين كار را نكرد، برادرم نيز همراه با يك صد و پنجاه هزار نفر از لشگريان و عمالقه و خاندان قضاعه، به جنگ با ايشان رفت.

پادشاه بيت المقدس نيز از فأران بن شنيف بن هرقل يارى جست و او نيز با دويست هزار نفر به اتفاق گروهى از اهل شام به يارى وى و به جنگ ما شتافتند.

آنان در قسمت شرقى اين كوه، خيمه زدند و ما در قسمت غربى آن و همگى آتش روشن كرديم، آنها غذا پختند و ما هم غذا پختيم. براى همين اين كوه مطابخ ناميده شد.

پس از آن در قعيقعان اقامت كرديم و سپس با سلاح و عصا و شمشير به جان هم افتاديم و چكاچك شمشيرها به راه افتاد و براى همين آن مكان را قعيقعان ناميدند، پس از آنكه در جاى خود قرار گرفتيم، برادرم، بيرون آمد و گفت: من عمرو بن مضاض پادشاه هستم، اى شنيف خود را به من نشان بده و بيا تا مبارزه كنيم. هر كس را كه خداوند پيروز گرداند پادشاهى از آن اوست. چنين نيز شد و برادرم او را بر تپه فاضح به قتل رساند.

پيش از اين، به سراغ وى رفت و او را از پاى كشيد و رسوايش كرد و براى همين فاضح (رسوا) ناميدند. فأران، زير بار تعهد شنيف نرفت، از اين رو با آن نيز جنگيديم، برادرم فأران را كشت و آنها شكست خوردند و تا بيت المقدس زدو خورد كرديم بالاخره تن به اطاعت ما دادند و برادرم با برّه دختر شمعون ايشان ازدواج كرد در آن زمان كسى زيباتر از او وجود نداشت، از وى خواست كه او را از قوم خود دور سازد، برادرم نيز با يك صد تن از بزرگان بنى اسرائيل به عنوان گروگان از آنجا بيرون شد. وقتى به اجياد رسيد همسرش، دشنه اى آهنى را سمى كرد و آن را در رختخوابش قرار داد و وقتى روى آن خوابيد مُرد، آنگاه همسرش با يكصد تن گروگان فرار كرد.

آنها را تعقيب و بالاخره دستگير كرديم، من دستور قتل آنها را صادر كردم.

ص: 642

نخستين محكوم به جلاد گفت:

ما را از گردن بكش (نه بالاتر و نه پايين تر) و از اين رو آنجا را «اجياد» (جمع جيد به معناى گردن) ناميدند، آنگاه من به پادشاهى رسيدم و با (همسر برادرم) ازدواج كردم.

بنى اسراييل با لشگريان فراوان قصد كردند با من بجنگند آنها تابوت داود عليه السلام را كه «سكينة و زبور» در آن بود، با خود آورده بودند آنان را شكست دادم و جرهمى ها تابوت را گرفتند و در زباله دانى، خاك كردند. من ايشان را از اين كار نهى كردم، ولى توجهى به سخنم نكردند.

شبانه تابوت را در آوردم و به جاى آن تابوتى شبيه آن گذاشتم. هميسع نواده دخترى قيداربن اسماعيل نيز آنان را از آن كار باز داشته بود، ولى نپذيرفته بودند. من تابوت را به او دادم، خداوند نيز بر جرهمى ها و عمالقه دردهاى زيادى فرود آورد و همه آنان به جز كسانى كه آن كارشان را نپسنديده بودند، مردند. من پادشاهى را به پسرم عمرو واگذار كردم و خود به گشت و گذار پرداختم.

(و مى گويد) همه جا صحبت از جريان ما بود. او را به شِعب الأثل در غيضه زيتون بردم و گفتم: فرزندم اينك من و تو تنها شده ايم و جز خداى شاهد و عالم و يگانه، ما نمى بيند، و اگر نعمتى براى آدمى حاصل آيد شكر آن واجب است و اينك نعمتى بر من وارد آمده و واجب است كه شكر آن را به جاى آورم. بر من است كه از آنچه ترا نجات مى دهد، خبر دهم و اگر تو را هدايت كنم بسى خوشايندتر از بخششى است كه بدان بى نيازت سازم.

فرزندم آيا در ميان خاندان مضر نوزادى به نام محمد زاده شده است؟ گفت: خير، گفتم: زاده خواهد شد و زمانش فرا خواهد رسيد و دين او فراگير مى شود و همه جا پذيرفته مى شود و فخر زمانه اش مى شود و اگر تو او را درك كردى، تصديقش كن و بر خالى كه ميان دو كتف او صلى الله عليه و آله وجود دارد، بوسه زن و به او بگو: اى بهترين مولود كه مردم را به بهترين معبود فراخوانده ا ى، پاسخم ده و مرا نوميد مگردان.

سپس اين اشعار را سرود:

ص: 643

شكرت مسارعاً نعم الأيادى لخير الناس كلّهم أبادى

إلى ابن نزار حيث الفقر حتى نزلت برحله من غير زاد

و بقيه ابيات را نيز خواند. پس از آن به كنار صخره بزرگى آمد كه بر صخره ديگرى قرار داشت، آنرا از جاى كند. و وارد زيرزمينى شد و به جايى رسيد كه چهار تخت قرار داشت يكى خالى بود و بر سه تخت ديگر، در همان خانه مردانى نشسته بودند.

چهارپايه اى بود كه در آن درّ و ياقوت و طلاى ناب و نقره وجود داشت.

به من گفت: به اندازه بار شتر خود بردار و گفت: كسى كه در سمت چپ تخت خالى قرار دارد پدر من مُضاض است و آن كس كه در سمت چپ اوست فرزندش عبدالمسيح است و كسى كه در طرف چپ تخت پسرش قرار دارد، بقيله است و بالاى سر بقيله، سنگ لوحى قرار دارد كه بر آن نوشته شده است:

من بُقَيْلَه دختر عبدالمدان هستم كه مدت پانصد سال در طلب پادشاهى زندگى كردم، ولى اين كار، مرا از مرگ نجات نبخشيد، بالاى سر عبدالمسيح، نيز سنگ لوحى است كه بر آن نوشته شده است:

من عبدالمسيح هستم و مدّت يك صد سال زندگى كردم و يك صد اسب سوار شدم و با يك صد دوشيزه همبستر شدم و يك صد جنگجو را كشتم و بالأخره مرگ به خشم مرا فراگرفت و به زمينم انداخت و بالاى سر مضاض بر سنگ لوحى آمده است:

من مُضاض هستم و سيصد سال عمر كردم، مصر و قدس را فتح كردم و روميان را در «دروب» شكست دادم، ولى گريزى از مرگ نداشتم. پس از آن بر تخت خالى خود قرار گرفت، در آنجا بر سنگ لوحى نوشته شده بود:

من حارث بن مضاض هستم. مدت چهار صد سال زندگى و پادشاهى كردم و مدّت سيصد سال پس از هلاك شدن قبيله ام جرهم، به گشت و گذار پرداختم، سپس گفت:

فرزندم! آن شيشه را كه در آنجاست به من بده، آن را به او دادم، نيمى از آن را سر كشيد و نيم ديگر را بر تنش ماليد و گفت:

وقتى نزد برادران و قوم خود بازگشتى واز تو پرسيدند: اين اموال را از كجا آوردى؟

ص: 644

به ايشان بگو:

پيرمرد را كه با خود آورده ام حارث بن مضاض جرهمى بود، ترا تكذيب خواهند كرد. به ايشان بگو:

نشانه صداقتم سنگى است كه در كنار زمزم در محل مقام ابراهيم عليه السلام، به خاك سپرده شده است و بر سنگى كه كنار آن است اشعار حارث بن مُضاض نوشته شده است. (1) سپس گفت:

آن شيشه ديگر را به من بده، به وى دادم، آن را سر كشيد و نعره اى زد و مرد من نيز همراه با اموالى كه داشتم بيرون آمدم.

اين بود خبرى كه از كتاب مزبور نقل كردم. البته من بخش هايى از آن را كه ارتباطى به موضوع نداشت ومربوط به احوال اياد بن نزار مى شد حذف كردم.

در اين خبر اشتباهات كوچكى وجود داشت و ظاهراً در نسخه اى كه در اختيار من بود، تغييراتى صورت گرفته بود من آنها را تصحيح كردم مگر مواردى را كه وجه صحيح آن را باز نشناختم و به همان صورتى كه در نسخه ديده بودم، نقل كردم، از جمله مثلًا: نام برادر حارث بن مضاض را عمر بدون و او نوشته بود كه احتمالًا درست نباشد و بايد به صورت عمرو (با واو) باشد.

اندلسى پس از ذكر اين خبر مى گويد: ببينيد كه اين داستان با آنچه صاحب «السّيره» نقل كرده است چه اختلاف هايى دارد، ازجمله اين كه اين شعر را به عمرو بن حارث بن مُضاض نسبت داده، حال آنكه صاحب در اينجا، به پدرش نسبت داده شده است. البته مى توان اين دو گفته را درست پنداشت، بدين صورت كه پسر نيز مانند پدر زمانى كه از مكه دور مى شدند، شعر گفته باشد. پس از آن او رحمه الله اين نكته را يادآور شد كه در مورد نسب حارث بن مُضاض نيز مطلبى متفاوت با آنچه سهيلى در اين مورد گفته، وجود دارد


1- اين بيت مربوط به قصيده بلندى است كه به مضاض بن عمر و حارث جرهمى منسوب است و در صفحه 47 كتاب تاريخ قطبى آمده است و كمى جلوتر تمام ابيات آورده مى شوند اين اشعار به عمر وبن حارث بن مضاض الجرهمى نيز منسوب شده اند.

ص: 645

و ما پيش از اين، نسب نامه جرهمى ها را از قول سهيلى بيان كرديم و نيازى به تكرار آن نيست.

از جمله دلايلى كه فتح اندلسى را بر آن داشت تا اين خبر را نقل كند، استدلال عليه اعتراض به ابن اسحاق از سوى سهيلى در مورد وجه تسميه «اجياد» است كه ابتدا سخن سهيلى را نقل مى كنم و پس از آن تفسير «فتح» را مى آورم.

سهيلى مى گويد: و امّا «اجياد» (آن گونه كه گفته است به دليل درگيرى اسبان در آنجا بدين نام ناميده نشده است زيرا به اين كار «اجياد» نمى گويند و اجياد) جمع جيد (گردن) است و نيز در اين خبر آمده كه مضاض در آن مكان گردن يكصد نفر از عمالقه را زده است و براى همين، آنجا را (اجياد) ناميده اند. اين مطلب را ابن هشام در كتاب ديگرى جز اين، ذكر كرده است. و (فتح) درباره اين مطلب تفسيرى آورده است، زيرا مى گويد: مى گويم آنچه كه سهيلى ذكر كرده براى ابن اسحاق الزام آور نيست، زيرا لازمه نامگذارىِ چيزى به يك نام، آن نيست كه به لفظ بر آن مصداق يابد، بلكه ممكن است بر خود آن مكان مصداق يابد- همچنان كه در مورد «مطابخ» و «فاضح» گفته اند- و يا بر آن مكان مصداق نيابد- همچون قعيقعان، و در اين صورت جياد و اجياد (جمع جيد به معناى گردن) و قعقعة (چكاچك سلاح ها) با قعيقعان يك حكم پيدا مى كند و اين احتمال نيز هست كه وجه تسميه به خاطر اجياد، جياد (گردن اسبان) باشد، زيرا گردن اسبان در آنجا براى نخستين بار پيدا شد و مضاف را به دليل نزديكى به صفت، حذف كرده باشند، به علاوه معلوم نيست كه نتوان (جيد) را به جياد (و نه اجياد) جمع بست، چرا كه از سيبويه نقل است كه جيد همچون ربح كه به رباح جمع بسته مى شود، به (جياد) نيز جمع بسته مى شود و در تأييد اين مطلب مى گوييم كه سيبويه يادآور شده است باب فعل در جمع تكسير به فعول و فعال جمع بسته مى شود، هر چند جمع فعول در اين باب بيش از فعال است. اما اينكه مى گويد: راويان اخبار نقل كرده اند كه مضاض در آن مكان گردن يك صد تن از عماليق را زده است، آنچه از برخى كتاب ها نقل شده آن است كه اين مضاض نبود كه در آنجا گردن زد و گردن هاى زده شده نيز مربوط به مردان عمالقه نبوده

ص: 646

است و در حديث درازى كه ما فشرده و مضمون آنرا نقل مى كنيم (زيرا بشارت به (تولد و ظهور) پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در آن آمده است) يادآور شده اند:

«الياس بن مضر گفت: از عمويم اياد بن نزار- كه مرد ثروتمندى بود درباره اصل ثروتش پرسيدم و دنباله خبر پيش گفته را نقل كرده است ...».

به عقيده من، اين امر مانع از آن نيست كه مضاض بن عمرو جرهمى نيز در (اجياد) گردن يك صد تن از مردان عمالقى را در زمانى كه قوم سَمِيدَع كه از عمالقه بودند و بر (قطور) ظاهر شدند، زده باشد و صحّت اين خبر با آنچه كه سهيلى از ابن هشام و ديگر تاريخ نويسان نقل كرده، تأييد مى شود، ولى اين مسأله اى است و آنچه (فتح اندلسى) نقل كرده، مسأله ديگرى است. صاحب (الإكتفاء) مطلبى در تاييد اين امر آورده است، زيرا مى گويد: و غير از ابن اسحاق نيز برآنند كه از اين جهت اجياد را اجياد ناميدند كه يك صد تن از عمالقه در آنجا گردن زده شدند و گفته شده: از اين جهت كه يكى از پادشاهان در آنجا دستور گردن زدن صادر كرد و به مأمور اين كار مى گفته درست وسط گردنها (اجياد) را بزن و چنين چيزى يا نزديك به آن، در وجه تسميه جايى كه (اجياد) نام گرفته به گفته ابن اسحاق، درست تر به نظر مى رسد.

همچنين ميان گفته صاحب (الإكتفاء) در مورد اين سخن پادشاه به مأمور كه گردنشان را از وسط بزن، با آنچه در خبر پيش گفته از قول فرزند مقتولين بيان گرديد، تعارضى وجود ندارد به اين جهت كه ممكن است پادشاه هم به مأمور خود نيز گفته باشد، و مقتولين نيز به وى گفته باشند، زيرا مقتول هم درخواستى داشته كه با منظور پادشاه، ناسازگار نبوده و پادشاه هم مقصودش را برآورده ساخته است.

در وجه تسميه (اجياد) و (قعيقعان) مطلب ديگرى نيز- جز آنچه ابن اسحاق در سيره خود بيان كرده- گفته شده است، زيرا ازرقى درباره «تبّع» خبرى نقل كرده كه در آن مى گويد:

«آنگاه تُبَّع حركت كرد تا به مكه رسيد و چون اسلحه هاى او در قعيقعان بود

ص: 647

آنجا را قعيقعان ناميدند و گفته مى شود كه چون اسبان تُبَّع در آنجا قرار داشتند، آنجا را بدين نام خواندند.»

اين خبر را ازرقى به نقل از جدّ خود از سعيد بن سالم از عثمان بن ساج از ابن اسحاق روايت كرده است. (1) و در وجه تسميه اجياد و قُعَيْقِعان و طابخ سخن شگفتى نيز گفته شده و فاكهى آنرا بيان كرده است، آنجا كه مى گويد:

عبداللَّه بن ابى سلمه از وليد بن عطاء از ابن ابى مسلم اعزّ از ابى صفوان مروانى از ابن جريج از مجاهد از ابن عباس نقل كرده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: پدر شما اسماعيل نخستين كسى بود كه اسبان عربى برايش رام شدند. او آنها را آزاد كرد و عشق به آنها را در شما به وديعه نهاد، چرا كه اسبان عربى جملگى وحشى بودند همچون ديگر وحشيان و زمانى كه خداوند به ابراهيم و اسماعيل اجازه فرمود تا پايه هاى كعبه را بالا برند به هر كدامشان يكى از گنج هاى خود را داد و خداوند به اسماعيل وحى فرستاد كه من يكى از ذخاير خود را كه پيش از تو به كسى نداده بودم، در اختيارت گذاردم. اسماعيل بيرون آمد و نمى دانست كه آن گنج چيست و چه دعايى بايد بخواند، تا اينكه به (أجياد) رسيد.

خداوند متعال دعاى مورد نظر را به وى الهام كرد. دعا را خواند و اسب ها، اسماعيل را دربر گرفتند، به طورى كه در تمام سرزمين هاى عرب اسبى نماند كه نزد وى نيامده و خداوند آن را براى او رام نكرده باشد و بدين ترتيب او توانست كه به اسب ها نزديك شود.

ابن عباس مى گويد: هم از اين رو آنجا را (اجياد) ناميدند، زيرا اين اسب ها در آنجا گرد آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد: بنابراين اسب هاى عربى ارثيه پدر شما اسماعيل است، آنها را برگيريد و سوار شويد. ابن عباس مى گويد و سلاح ها را روى اسب ها، قرار داد و هر زمان كه اين اسب ها به حركت در مى آمدند صداى چكاچك سلاح ها بلند مى شد و با


1- اخبار مكه، ج 1، ص 133

ص: 648

خوردن به يكديگر سر و صداهايى به راه مى افتاد و به همين دليل آنجا را قعيقعان ناميدند و (تهيه و تدارك) غذا در همان شعبى قرار داشت كه آن را شعب عبداللَّه بن عامر مى ناميدند و براى همين آن را «مطابخ» نام نهادند. اين شعب عبداللَّه بن عامرى درّه اى است در بالاى مكه كه مردم آن را شعب عامر مى دانند و «فاضح» كه در اخبار گذشته از آن ياد شد، به گفته مردم كوهى در سوق الليل است كه كنار معلّاة قرار دارد. درباره وجه تسميه (اجياد) و (قعيقعان) و (مطابخ) و نيز در نسب نامه پادشاهان جرهم و قطور، سخن به درازا كشيد، ولى نكات فراوانى مطرح شد كه پيش از اين يكجا گرد نيامده بود.

وللَّه الحمد.

اخراج جرهمى ها از مكه

در اين كه چه كسانى جرهم را از مكه بيرون راندند، اختلاف نظر آن چنان زياد است كه به دشوارى مى توان اخبار نقل شده درباره آن را، با هم سازگار كرد. گفته شده است: خاندان بكر ابن عبد مناة بن كنانه وغبشان از خاندان خزاعه جرهمى ها را به دليل سركشى و طاغيگرى، از مكه بيرون راندند. برخى نيز گفته اند: (خاندان عمرو بن عامر ماء السماء) حتى به جرهمى ها اجازه ندادندتا زمان رسيدن رهبرانشان همراه خود در مكه اقامت داشته باشند و آنها را از مكه بيرون انداختند.

نيز گفته شده است: عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر، زمانى كه درخواست پرده دارى كعبه را بر عهده گرفت، جرهمى ها را بيرون انداخت. نيز گفته شده كه: خاندان اسماعيل زمانى جرهمى ها را از مكه بيرون كردند كه خداوند متعال دردها و آفاتى را برايشان مسلط ساخت. برخى هم گفته اند: خداوند چارپايانى را بر جرهمى ها مسلط ساخت و بسيارى از آنان را به هلاكت رساند و هم از اين روى، برخى از ايشان مكه را ترك گفتند.

قول نخست را ابن اسحاق ياد كرده و گفته است: پس از آن جرهمى ها در مكه سركشى كردند و حرمت آن را زير پا نهادند و بر كسانى كه وارد مكه مى شدند، ستم روا

ص: 649

داشتند و اموال مكه را كه به آن هديه مى شد، خوردند و در نتيجه دچار تشتت و پراكندگى شدند و زمانى كه خاندان بكر بن عبد منات بن كنانه وغبشان اين موارد را از جرهمى ها ديدند، نسبت به ايشان و بيرون كردنشان از مكه، اتفاق نظر پيدا كردند و به آنها اعلان جنگ دادند و جنگيدند و خاندان بكر وغبشان بر آنها چيره شدند و آنان را از مكه بيرون راندند. در زمان جاهليّت نيز در مكه ستم و گردنكشى تحمّل نمى شد و هر كس چنين مى كرد بيرون رانده مى شد و براى همين مكه را (النّاسّه) مى ناميدند و هر پادشاهى كه در پى هتك حرمت آن بر مى آمد، هلاك مى گرديد و براى همين گفته شده است كه از آن رو مكه را (بكّه) ناميده اند كه گردن سركشانى را كه در آنجا به الحاد بپردازند، خرد مى كند. ابن اسحاق مى گويد: عمرو بن حارث بن مضاض جرهمى آهوان (طلايى) كعبه را گرفت و در زمزم دفن كرد و به اتفاق همراهان جرهمى خود رهسپار يمن شد. آنها از اينكه و سرورىِ آن را ترك گفتند شديداً غمگين شدند. عمرو بن حارث بن مضاض (اصغر) با اين سروده، ناراحتى خود را نشان داده:

كأن لم يكن بين الحجون الى الصفا أنيسٌ ولم يَسْمُرْ بمكةَ سامرُ

بلى نحنُ كنّا أهلها فأزالنا صروف الليالى والجُدُود العواثرُ

وكنّا ولاةَ البيتِ من بعد نابت نطوف بذاك البيت والخير ظاهرُ

ونحن وُلّينا البيت من بعد نابت بعزّ فما تخطى لدينا المكاثرُ

ملكنا فعززنا فأعظم بملكنا فليس لحىّ غيرنا ثمّ فاخرُ

ألَمْ ينكحوا من غير شخص علمته فأبناؤها منّا ونحن الأصاهرُ

فإنْ تنثنِ الدنيا علينا بحالها فإنّ لها غُبْناً وفيها التشاجرُ

فأخرجنا منها المليكُ بقدرةٍ كذلك بين الناس تجرى المقادرُ

أقول إذا نام الخلىُّ ولم أنم إذا العرش لايبعُدْ سُهَيلٌ وعامرُ

وَبَدَّلَتْ منها أَوْ جُهاً لاأحبّها وحميرُ قد بدّلتُها واليُحَابرُ

وصرنا أحاديثاً وكنّا بغبطةٍ كذلك عضَّتنا السّنونَ الغوابرُ

فسحَّتْ دموع العينِ تبكى لبلوةٍ بها حَرَمٌ أمْنٌ وفيها المشاعرُ

ص: 650

وتبكى لبيت ليس يُؤْذَى حمامُه يضلّ به آمناً وفيه العصافرُ

وفيه وحوشٌ لاتُرامُ أنيسةٌ إذا أُخرِجتْ منه فليس تغادرُ

ابن هشام مى گويد: (در بيت ششم مصرع دوم) «فأبناؤها ...» از ابن اسحاق نيست.

ابن اسحاق (1) مى گويد: عمرو بن حارث با اشاره به (خاندان) بكر وغبشان و ساكنان مكه كه پس از ايشان در آنجا ماندند، مى سرايد:

يا أيها الناس سيروا إنّ قَصْرَكُم أن تصبحوا ذاتَ يومٍ لاتسيرونا

حثُّوا المطىَّ وارخُوا من أزِمّتها قبل المماتِ وقضُّوا ما تُقَضُّونا

إنّا كما كنتمو كنّا فَعَيَّرَنَا دهرٌ فسوف كما صِرنا تصيرونا (2)

ابن هشام در اين باره- در روايت صحيحى- مى گويد:

«يكى از دانايان به شعر برايم گفته است كه اين اشعار، نخستين اشعارى است كه در ميان اعراب، سروده شده و به صورت نوشته روى سنگ در يمن يافت شده است، ولى او گوينده آنها را مشخص نساخت. (3)

قول دوم در علت بيرون رانده شدن جرهمى ها از مكّه، متعلّق به ازرقى است، زيرا در روايتى كه اسناد آن به خودش مى رسد، آورده است: جدّم گفت: سعيد بن سالم از عثمان بن ساج از كلبى از ابوصالح نقل كرده است: (و در اينجا خبرى طولانى آورده كه از اخبار جرهم و خزاعه در مكه نيز در آن آمده است و ذكر شده كه) وقتى ثعلبة بن


1- برخى از ابيات اين قصيده در صفحه 47 تاريخ قطبى و در كتاب اغانى اصبهانى، ج 15، ص 19- 18 و دراخبار مكه ازرقى، ج 1، ص 99- 97 و ج 1، ص 128- 127 و برخى ديگر از اين ابيات در الروض الأُنُف، ج 1، ص 138؛ معجم البلدان، ج 2، ص 225؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 285، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 43، و البدايه والنهايه، ج 2، ص 186- 185؛ مروج الذهب، ج 2، ص 50، و عيون التواريخ، ج 1، ص 40، آمده است.
2- اين ابيات را با ابيات وارده در ديگر منابعِ اشاره شده، مقايسه كنيد؛ پس و پيش هاى فراوان و اختلاف هايى در كلمات يافت مى شود.
3- سيره ابن هشام، ج 1، ص 140- 139

ص: 651

عمرو بن عامر به همراه قوم و خويشان خود و پس از پراكندگى ايشان در جاهاى مختلف كه بدنبال پيشگويى (طريفه) جادوگر درباره ويران شدن سرزمين سبأ بر اثر سيل ويرانگر رهسپار مكه شد، كسى را نزد جرهمى ها فرستاد و از ايشان خواست تا با رسيدن طلايه داران، جايى در سرزمين خود براى وى باز كنند. ولى جرهمى ها نپذيرفتند و با وى به خشونت رفتار كردند. ثعلبه كسى را نزد ايشان فرستاد كه بگويد: ديگر گزيرى ندارم جز آنكه به مدت يك سالِ تمام در اين سرزمين، اقامت گزينم تا فرستادگانم بازگردند و اگر به اطاعتم درآييد با شما همكارى مى كنم و آب و چراگاه در اختيارتان مى گذارم، ولى اگر تن به پذيرش من نداديد، به رغم ميل شما، اقامت خواهم كرد و اگر به جنگم آييد، با شمامى جنگم و چنانچه بر شما پيروز شدم، زنان را اسير و مردان را به قتل مى رسانم و به هيچ يك اجازه نمى دهم كه در حَرَم (مكه) اقامت جويد.

جرهمى ها تن به اطاعت وى ندادند و براى جنگ با او بسيج شدند. آنها به مدت سه روز با يكديگر جنگيدند. پس از آن جرهمى ها شكست خوردند و تنها كسانى كه گريختند جان سالم به در بردند و مضاض بن عمرو بن حارث بن مضاض بن عمرو از جرهمى ها، كناره گرفت و آنان را در اين مورد، كمك نكرد و گفت: من در اين باره به شما هشدار داده بودم. سپس خود و خانواده اش آنجا را ترك گفت و در «قنونى» (1) و «حَلْى» (2) و همان حوالى اقامت گزيد. سپس مى گويد: و جرهم نابود شدند و در آن جنگ به وسيله شمشير (در برخورد تن به تن) از بين رفتند و ثعلبة باتفاق خويشان و نظاميانش به مدت يك سال در مكه و اطراف آن اقامت گزيد و پس از اشاره به پراكندگى ايشان در سرزمينهاى مختلف كه به دليل دچار شدن به نوعى بيمارى و به اشاره طريفه جادوگر صورت گرفته بود، مى گويد: (خاندان) خزاعه وارد مكه شد و ربيعة بن حارثه بن


1- قنونى، همان «قنقده» بندر مشهور حجاز واقع در جنوب مكه است. ياقوت مى گويد: از دره هاى السراةاست كه در ابتداى سرزمين يمن از سوى مكه و در نزديكى حلى، به دريا مى ريزد. ر. ك: معجم البلدان، ج 4، ص 409
2- حَلى، به فتح اوّل و سكون دوّم، شهرى در يمن بر ساحل دريا. ر. ك: معجم البلدان، ج 2، ص 297

ص: 652

عمرو بن عمرو يعنى لحى در آنجا اقامت گزيد و متولّى امرِ مكه شد و در شمار اهل مكه درآمدند و بنى اسرائيل- كه در جنگ ميان جرهمى ها و خزاعه بى طرف بودند- به آنجا آمدند و اجازه سكونت خواستند، خزاعه نيز به ايشان اجازه دادند.

وقتى مضاض بن عمرو بن حارث كه دوران كودكى خود را در مكه گذرانده و از وضع پيش آمده، اندوهگين شده بود، كسى را نزد خزاعه فرستاد و از ايشان اجازه ورود به مكه و اقامت در آنجا را خواست. خزاعه به او اجازه ندادند. سپس مى گويد: يكى از شتران مضاض بن عمرو جرهمى از قنونى عازم مكه شد، او نيز به دنبال شتر آمد تا جاى پاى او را يافت كه وارد مكه شده بود. به طرف كوه هاى سمت اجياد رفت و روى كوه ابوقبيس قرار گرفت و چشم به دشت مكه دوخت و ديد كه شترش را سر بريدند و مشغول خوردن (گوشت) آن هستند، ولى دستش به آن نمى رسيد و ترسيد اگر خود را نشان دهد، او را بكشند. پس عازم ديار خود شد و اين اشعار را سرود:

كأنْ لم يكن بين الحجون الى الصَّفا انيسٌ ولم يَسْمُرْ بمكةَ سامرُ

ولم يتربّع واسطاً فجنوبه الى المنحنى من ذى الأراكة حاضِرُ

بل نحنُ كنّا أهلَها فإذا لنا صُرُوفُ الليالى والجُدُود العواثرُ

وبدّلنى ربّى بها دارَ غُرْبَةٍ بها الذئبُ يُعْوِى والعدوّ المحاصرُ

فإنْ تملإِ الدنيا علينا بكلبها ويصبحُ حالٌ بعدنا وتَشَاجُرُ

فكنّا وُلاةَ البيتِ من بعد نابتٍ نطوف بهذا البيت والخيرُ ظاهرُ

فأنكح جدّى غيرَ شخص عَلِمتُهُ فأبناوُها منّا ونحن الأصاهِرُ

فأخرجنا منها المليكُ بقُدرةٍ كذلك بالناس تجرى المقادر

أقول إذا نام الخلىُّ ولم أنَم إذا العرش لايبعُدْ سُهَيْلٌ وعامرُ

وَبَدَّلَتْ منهم أَوْ جُهاً لاأُحبّها وحِمْيَرُ قد بدّلتُها والعمائرُ

وصِرْنا أحاديثاً وكنّا بغبطةٍ كذلك عقَّتنا السّنونَ الغوابرُ

وسحَّتْ دموُع العينِ تبكى لبلوةٍ كذا بها حَرَمٌ أمْنٌ وفيها المشاعرُ

بوادٍ أنيس ليس يُؤذى حمامُهُ ولامُنَفَّرٌ يوماً وفيها العصافِرُ

ص: 653

وفيها وحوشٌ لاتُرامُ انيسةٌ إذا أُخرِجَتْ منها فما إنْ تغادرُ

فياليت شعرى هل تغمر بعدنا جياد فممضّى سيله فالظواهرُ

فبطن مِنَى وحشٌ كأن لم يسرِبه مُضَاضٌ وفى حى عَدِىّ عمائرُ (1)

و نيز:

يا أيها الحىُّ سيروا إنّ قَصْرَكُم أن تُصْبِحوا ذاتَ يومٍ لاتسيرونا

إنّا كما كنتموا كنّا فَغَيِّرَنا دهرٌ فسوف كما صِرنا تصيرونا

أَزجوا المطىَّ وأرْخُوا من أزِمَّتِها قبل المماتِ وقَضُّوا ما يُقَضُّونا

إنّ التَفكُّرَ لايُجْدِي بصاحبه عند البديهة: فى عِلْم تُعيدونا

قَضُّوا أمورَكُم بالحزم إنّ لها أُمورَ رُشْدٍ وشُدُّوا ثَمَّ مسنونا

واستنجزوا فى صنيع الناس قبلكم لمّا استبانَ طريفٌ عنده الهُونا

كنّا زماناً ملوكَ الناس قبلكم بمسكنٍ فى جوارِ اللَّهِ تأتونا

مى گويد: مضاض بن عمرو رهسپار يمن شد و نزد خويشان خود رفت. آنها به آنچه بر سرشان آمده بود و به اوضاع مكه و جدايى از اهل آن مى انديشيدند و در اين باره گفتگو مى كردند و دچار رنج و درد شديد مى شدند و اشعارى درباره مكه مى سرودند (2) (پايان نقل قول به اختصار).

بخش هايى از اين خبر مربوط به اخبار خزاعه مى شود كه همراه موارد ديگر، بدان اشاره خواهيم كرد. برخى واژه هاى ذكر شده، نقل به معنا شده اند و عين متن نيست.

فاكهى نظريّه سوم را درباره دليل خروج جرهمى ها از مكه نقل كرده و مى گويد:

در روايت ابوعمرو شيبانى آمده است: پرده داران خانه كعبه به نزد خزاعه آمدند


1- چنانكه پيداست اين قصيده از نظر ترتيب ابيات با آنچه مؤلف، اندكى پيش نقل كرد، تفاوت دارد. با منابع اشاره شده در پاورقى مربوط به اين قصيده- كه پيش از اين بيان شد- از نظر ترتيب و تعدادابيات، متفاوت است.
2- مقايسه كنيد با اخبار مكه، ج 1، ص 100- 90، كه اختلاف هايى در الفاظ وجود دارد.

ص: 654

زيرا ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القيس بن ثعلبه بن مازن با فهيرة دختر حارث بن مضاض جرهمى ازدواج كرده و حاصل ازدواج آنها، عمرو بن ربيعه بود.

او وقتى بزرگ شد و بزرگى يافت، خواهان پرده دارى كعبه گرديد و در آن هنگام جنگى ميان آنها و جرهمى ها درگرفت. سپس و بعد از بيان اندكى از اخبار عمر و فرزندان او، مى گويد: جنگ ميان آنها طولانى و شديد بود و سرانجام خزاعه بر جرهمى ها بر سر كعبه، پيروز شدند و جرهمى ها را بيرون كردند آنها وارد اضم (1) گرديدند و در آنجا به هلاكت رسيدند.

در اين خبر، مطلبى درباره جرهمى ها وجود دارد، آنجا كه آمده است: و مى گويند كه- خدا بهتر مى داند- اساف مردى از خاندان قطور بود كه با زنى به نام نايله از جرهمى در كعبه، فسق و فجور كرد و خداوند هر دوى آنان را به صورت دو سنگ در آورد. عمرو از اين مسأله به خشم آمد و خاندان مضاض را كه دايى هاى وى بودند، بيرون كرد. چون آنها را بيرون راندند، رهسپار يمن شدند و در ميان قبايل، پراكنده گشتند.

بكر بن غالب بن حارث بن مضاض در اين باره سروده است:

وأخرجنا عمرو سواها لبلدة بها الذئب تعوى والعدوّ المحاصرُ

و نيز:

وكنّا ولاةَ البيتِ والقاطنَ الذى إليه يُوفى نَذرَه كلَّ مَحْرَم

سَكَنَّا بها قبلَ الظّباءِ وراثةً ورثنا بنى حىّ بن نبت بن جُرْهُم

فأزعجنا منه وكنّا عقيلةً قبايل من كعبٍ وعوفٍ وأسْلَمِ

مسعودى، نظريّه چهارم درباره علت خروج جرهمى ها از مكه را، نقل كرده است؛


1- به كسر اول و فتح دوم. ذواضم: آبى كه در راه ميان مكه و يمامه در سمينه قرار دارد. و گفته شده دره اى ميان كوه هاى تهامه است. گويند: درّه اى است كه از حجاز مى گذرد و به دريا مى ريزد. ر. ك: معجم البلدان، ج 1، ص 215- 214

ص: 655

وى در جريان نقل خبر پيش گفته درباره جرهم و قطور، مى گويد: جرهمى ها در حرم (مكه) به طغيان و سركشى وفجور پرداختند تا جايى كه مردى از ايشان با زنى در كعبه، به زنا پرداخت. به آن مرد اساف و به آن زن نايله مى گفتند. خداوند نيز آن دو را به صورت دو سنگ، درآورد كه به قصد تقرّب به خداوند، مورد پرسش واقع شدند.

خداوند- عزّ وجلّ- بيمارى خون دماغ و مورچه و ديگر آيات و نشانه هاى خود را بر جرهمى ها فرود آورد و بسيارى از ايشان را به هلاكت افكند. پس از آن فرزندان اسماعيل زياد شدند و داراى قدرت و شوكت گرديدند و بر دايى هاى جرهمىِ خود پيروز شدند و آنان را از مكه بيرون راندند. ايشان (پس از خروج از مكه) راهى سرزمين جهينه شدند يك شب سيلى بر ايشان آمد و آنان را به جايى برد كه (إضَم) ناميده مى شد. و اين مكان را امية بن ابى صلت ثقفى در شعر، نامبرده است:

جرهم دمثوا تهامة فى الدهر فسالت يجمعهم إضَمُ

و در همين باره است كه حارث بن مضاض اصغر جرهمى مى گويد:

كأنْ لم يكن بين الحجون الى الصَّفا أنيسٌ ولم يَسْمُرْ بمكةَ سامرُ

بل نحنُ كنّا أهلَها فإزالنا صُرُوفُ الليالى والجُدُود العواثرُ

وكنّا لإِسماعيلَ صِهْراً وجيرةً ولما تَدرُ فيها علينا الدوائرُ

وكنّا ولاةَ البيتِ من بعد نابت نطوفُ بذاك البيتِ والخيرُ ظاهرُ

و نيز در همين باره، او عمرو بن حارث مى گويد:

وكنّا ولاةَ البيتِ والقاطنَ الذى إليه يُوَفّى نَذْرَهُ كلُّ مُحْرِمِ

سَكَنَّا بها قبلَ الظِّباءِ وراثةً ورثنا بنى حيّ بن بنت بن جُرْهُمِ (1)

زبير بن بكار مطلبى دارد كه حاكى از آن است كه اخراج كنندگان جرهمى ها در پى گرفتارى ايشان به بيمارى خون دماغ و مورچه، خاندان حارثة بن عامر بودند، زيرا مى گويد: ابوعبيده گفت: زمانى كه جرهمى ها از سركشى و فسق خود باز نايستادند و فرزندان عمرو بن عامر در يمن پراكنده شدند خاندان حارثة بن عمرو بن عامر رهسپار تهامه شدند و در آنجا خزاعه نام گرفتند. سپس مى گويد: خداوند- عزّ وجلّ- آنها را به بيمارى خون دماغ دچار كرد و مورچه بر سر جرهمى ها فرود آورد و آنان را هلاك ساخت. خاندان خزاعه گرد آمدند تا باقى مانده ها را بيرون كنند. رياست خزاعه با عمرو بن ربيعة بن حارثه بن عمرو بن عامر و مادرش فقيره دختر عمرو بن حارث بن مضاض جرهمى- و نه ابن مضاض اكبر- بود. آنها با هم به جنگ ونبرد پرداختند و زمانى كه عمرو بن حارث بن مضاض شكست خود را نزديك ديد، دو غزال (2) كعبه و حجرالأسود را بيرون آورد و به توبه پرداخت و گفت:

لا همّ إنّ جُرْهُماً عبادُكَ الناس طُرُفٌ وهم تِلادُك (3)

وهم قديماً عَمَّرُوا بلادك

توبه او پذيرفته نشد؛ دو غزال (طلايى) كعبه و حجرالأسود را به چاه زمزم انداخت و آنها را خاك كرد و به اتفاق باقى مانده جرهمى ها به (اضم) بخشى از سرزمين جهينه رفت، در آنجا سيلاب وحشتناكى روان شد و آنها را با خود برد. امية بن


1- مروج الذهب، ج 2، ص 50 و 51
2- دو غزال طلايى كه درون كعبه گذاشته شده بود و عبدالمطلب به هنگام حفر چاه زمزم آنها را يافت.
3- مقايسه كنيد با: الروض الأُنُف، ج 1، ص 139.

ص: 656

ص: 657

ابى صلت مى گويد:

جرهم دمثوا تهامة فى الدهر فسالت بجمعهم اضْمُ

اين خبر را مسعودى (1) نيز از اين جهت كه عمرو آنها را بيرون برد و بيشتر جرهمى ها با بيمارى خون دماغ و مورچه از بين رفتند، ذكر كرده است.

نظريّه پنجم درباره علت بيرون شدن جرهمى ها از مكه را فاكهى نيز آورده است، آنجا كه در خبر مربوط به ولايت اياد بن نزار بر كعبه مى گويد:

حسن بن حسين برايم گفته است: محمد بن حبيب گفت: كه ابن كلبى يادآور شده كه خداوند متعال جانورى شبيه كرمِ بينىِ چهارپايان را بر كسانى از جرهمى ها كه نسبت به كعبه بى حرمتى روا داشتند مسلط گرداند و علاوه بر جوانانشان، تعداد هشتاد نفر از پيرمردان ايشان را به هلاكت رساند تا اينكه بقيه آنها، از مكه بيرون شدند و به (اضم) پناهنده شدند.

از اخبار مختلفى كه نقل كرديم، اختلاف نظرهاى مربوط به اينكه چه كسى جرهمى ها را از مكه بيرون كرد و چگونگى بيرون شدن ايشان و نيز در مورد سراينده قصيده اى كه با اين بيت شروع مى شود، روشن گرديد:

كأنْ لم يكن بين الحجون الى الصَّفا أنيسٌ ولم يَسْمُرْ بمكةَ سامرُ

آيا به گفته ابن اسحاق سراينده آن عمرو بن حارثة بن مضاض اصغر بوده يا بنا بر نقل قول ازرقى از كلبى، اين قصيده به نقل از ابوصالح مضاض بن عمرو بن حارث بن مضاض بن عمرو بوده است و يا بالاخره بنا به گفته مسعودى، سراينده اشعار حارث بن مضاض بن عمر (2) بوده است؟


1- مروج الذهب، ج 2، ص 51.
2- اندكى پيش، به نقل از مسعودى آمده بود كه گوينده اين اشعار الحارث بن مضاض اصغر جرهمى است. پس ممكن است هر دوى اين نامها، متعلق به يكى باشد.

ص: 658

و گفته شده است كه گوينده اين ابيات غير از سراينده اين قصيده است و سخن سهيلى در (الروض الأُنُف) حاكى از آن است كه او حارث بن عمرو بن سعد بن رقيب بوده است.

بدين ترتيب معلوم مى شود كه درباره گوينده اين ابيات، پنج قول وجود دارد و البته منظور انتساب همه اين ابيات به افراد مورد اشاره نيست، بلكه تنها بيت نخست و ابياتى است كه هر كدام را در هر خبر خوانده يا گفته و يا سروده اند.

سهيلى نيز در (الروض الأُنُف) درباره گفته خود راجع به اين ابيات مى گويد:

«بعيد نيست كه «سهيل» و «عامر» كوهى از كوه هاى مكه باشد و دليل آن هم گفته بلال رضى الله عنه است كه مى گويد:

فهل يبدون لى عامرو طُفَيل؟

(آيا عامرو طفيل در نظرم مى آيند؟)

البته بنا به روايت كسى كه آن را چنين روايت كرده است. (1) درباره گوينده ابيات قصيده نونيّه (كه به نون يا نون و الف ختم مى شود)، اختلاف نظر است و بنا به گفته ابن اسحاق شاعر اين ابيات عمرو بن الحارث بن مضاض است و در اخبار مكه تاليف فاكهى مطلبى ديدم حاكى از اينكه گوينده اين ابيات، حارث بن مضاض است و برخى از ابيات را مغاير با آنچه ذكر شد، آورده است و مى گويد:

حارث بن مضاض خطاب به بكر وغبشان و ساكنين مكه كه پس از ايشان در آن جاى گرفتند، گفته است:

يا أيّها الناس سيروا إنّ قَصْرَكُم أن تُصبِحوا ذاتَ يومٍ لاتسيرونا

حثُّوا المطىَّ وأرخُوا من أزِمّتِها قبل المماتِ وقضُّوا ما تُقَضُّونا

قَضُّوا أمورَكُمْ بالحزم إنّ له أمراً رشيداً وراء الحزم مأمونا

إنّا عمرنا بدهرٍ كان يعجبنا حتى أتانا زمانٌ أظهر الهونا

همچنين در مورد كسى كه حجرالأسود و دو غزالِ طلايى كعبه را در زمزم پنهان كرد، اختلاف نظر وجود دارد؛ طبق خبرِ روايت شده از سوى ازرقى به نقل از كلبى از ابوصالح، آيا او مضاض بن عمرو بن حارث بن مضاض بن عمرو جرهمى بوده است؟ يا عمرو بن حارث بن مضاض اصغر كه ابن اسحاق و زبير بن بكار به نقل از ابوعبيده، نقل كرده اند؟

ازرقى در بابى با عنوان: «در اخراج حفر چاه زمزم از سوى جبرائيل براى مادر اسماعيل عليهما السلام» مطلبى سازگار با اين روايت آورده و آن را به يكى از علما- كه نام او را نياورده نسبت داده است. در اين خبر، مطالبى درباره جرهمى ها در مكه و زمزم آمده است. (2) در مطلبى كه مسعودى درباره علت اخراج جرهمى ها از مكه آورده است، اشاره شده كه بيمارى خون دماغ و مورچه، باعث هلاك شدن بسيارى از ايشان در مكه گشته است. همچنين مطلبى آمده كه زبير بن بكار از ابوعبيده درباره به هلاكت رسيدن جرهمى ها نقل كرده است.

در برخى اخبار، مطالبى حاكى از آن ديده ام كه گويا بيمارى مورچه در (جهينه) به آنان سرايت كرد. اين خبر را فاكهى بيان كرده و مى گويد:

حسن بن حسين ازدى به نقل از محمد بن حبيب از ابن كلبى آورده است: در همان حال كه مردم پيرامون كعبه به شب نشينى پرداخته بودند، موجودى را در حال طواف به دور كعبه ديدند كه سر خود را همراه با گردش خود، مى چرخاند؛ مردم هراسان پا به فرار گذاشتند. آن موجود فرياد زد كه نترسيد. مردم بازگشتند و شنيدند كه او مى گفت:

لا هم ربّ البيت ذى المناكب

(اينان ديگر آن بزرگان صاحب كعبه نيستند).


1- اخبار مكه، ج 1، ص 56
2- اخبار مكه، ج 1، ص 56

ص: 659

ص: 660

سپس- به دنبال ذكر اشعار ديگرى- مى گويد:

گفت: آنها نگاه كردند و ديدند كه آن موجود زنى است. گفتند: تو كه هستى؟

انسان يا پرى؟ گفت: انسانى از جرهمى ها هستم.

سپس گفت: هر كس برايم چهارپايى بياورد و برايم توشه اى و شترى فراهم آورد و مرا به بلاد عوز برساند، پول فراوانى به وى خواهم داد. مى گويد: دو نفر مرد از جهينه براى اين كار داوطلب شدند و او را بردند وچندين شبانه روز همراهيش كردند تا بالأخره به كوه جهينه رسيدند؛ آن زن به روستاى «نمل» و «ذر» رسيد و گفت: در اينجا بود كه قوم من هلاك شدند. آن دو آنجا را حفر كردند و اموال طلا و نقره بسيارى يافتند و بار شتر او كردند. آن زن به ايشان گفت: مبادا روى برگردانيد كه در اين صورت هر چه با خود داريد، از بين مى رود. آنگاه ذرات ريزى پراكنده شد و آن زن را از ديدن باز داشت. چندان راهى نرفته بودند كه آن دو مرد روى گرداندند و با اين روى برگرداندن، هر چه بار كرده بودند، از بين رفت. با فرياد از آن زن پرسيدند كه آيا آب يافت مى شود؟ گفت: آرى در آنجا كه تپه ها وجود دارد و در همان حال كه ذرات ريز مانع از ديد وى شده بود، مى گفت:

يا ويل يا ويلى من أجلى أرى صغار الذرّ يبغى هبلى

سلطنَ نَفَرَيْن على محملى لما رأيت أنه لابدّلى

من منعة أُحْرِزُ فيها معقلى

و پس از آنكه غبار و ذرات ريز وارد گلو و گوشش شد، فريادى كشيد و جان سپرد. دو مرد جهينى، در همانجايى كه گفته بود، آب يافتند آن آب را «مسخى» مى گفتند، در ناحيه «فرش ملل» در كنار مشعر و امروزه متعلق به جهينه است. (1)

فاكهى خبرى را آورده كه بنا بر آن جرهمى ها چنان ضربه اى خوردند كه ديگر


1- مقايسه كنيد با: الروض الأُنُف، ج 1، ص 137

ص: 661

اعراب از لشگريان بُخْت نصَّر (1) (2)

نخوردند و ما به اين موضوع در ضمن بيان اخبار خاندان اسماعيل عليه السلام اشاره خواهيم كرد.

اين خود نشان از رحمت خداوندى نسبت به جرهمى ها دارد. فاكهى همچنين خبرى نقل كرده حاكى از اينكه وقتى جرهمى ها به هلاكت رسيدند، تنى چند از ايشان جان سالم به در بردند. متن خبر چنين است:

زبير بن بكار از عمربن ابوبكر موصلى از زكريا بن عيسى از ابن شهاب نقل كرده كه گفت:

جرهمى ها به هلاكت رسيدند و جز شاخه اى از خاندان ملكان- كه اندك بودند- و نيز گروهى از خاندان (جون)، كسى از ايشان باقى نماند.

فاكهى از عمرو بن حارثِ پيش گفته شعرى آورده كه در آن خاندان بكر وغبشان را زمانى كه آماده نبرد با جرهمى ها شدند، پند واندرز مى دهد و جنگيدن در حرم (مكه) را نكوهش مى كند و آنان را از هلاكت- در صورت چنين كارى- بر حذر مى دارد. اولين بيت اين اشعار چنين است:

نعوذ بربّ الناس من كلّ ظالم بغى من بنى كعب الملوك و جُرْهُم

و نيز شعرى از او درباره بكر وغبشان- زمانى كه از مكه بيرون رانده شدند- ذكر كرده است كه با اين بيت شروع مى شود:

لقد نهضتْ بكرُ وغبشانُ كلّها تُريد تُسامى جُرْهُماً فى فِعالها

فاكهى همچنين خبرى را نقل كرده كه از نظر طول عمرى كه براى عمرو در نظر


1- بخت نصر پادشاه فارس بود كه قدم به شام گذارد و بيت المقدس را فتح كرد و بنى اسراييل را به اسارت گرفت. مسعودى مى گويد: عوام او را بخت ناصر مى نامند. ر. ك: مروج الذهب، ج 1، ص 228.
2- همان نبوكه نصر، بُخْتِ نرْسى عالى ترينِ لقب بابِلى كه به دو پادشاه بزرگ بابِل داده شده و ايرانى شده اين نام بخت نرسى يا بختنوشه است و توضيحات پاورقى اين صفحه به نظر درست نمى آيد.

ص: 662

گرفته شده، شگفت آور است، زيرا مى گويد:

عبداللَّه بن ابى سلمه از احمد بن محمد بن عبدالعزيز زهرى از پدرش از سعيد ابن ابراهيم از ابى سلمة بن عبدالرحمن نقل كرده كه ابوسلمه بن عبدالاسد همراه با برخى از قريش، رهسپار يمن شد؛ وى مى گويد: آنان راه را گم كردند و گرفتار تشنگى شديدى شدند. ابوسلمة بن عبدالأسد به همراهانش از قريش گفت: اى قوم! دنبال من آييد و از من اطاعت كنيد كه شترم راه را مى داند. گفتند: بسيار خوب از تو اطاعت مى كنيم. او شتر خود را به حال خود گذاشت؛ يك شبانه روز در پى او رفتند تا نزديكى صبح بود كه شتر، زانو زد، ابوسلمه گفت: اين شتر در كنار آب، زانو زده است. همگى پايين آمدند و با پشگل گوسفند روبرو شدند و ديرى نگذشت كه چشم آنها به يك چاه آب افتاد و بر سر چاه، مرد بلند قامتى بود كه تا آن زمان به بلندى او ديده نشده بود، نزد او رفتند. آن مرد پرسيد: از كدام خاندان هستيد؟ گفتند: از قريش. گفت: از كدام قريش؟ گفتند: از بنى مخزوم.

آن مرد رفت و درخت بسيار بلندى آورد. سبدى از برگ خرما از آن آويزان بود آن را پايين آورد و باز كرد. پيرمردى در آن سبد بود. ابروانش را بالا كشيد و سه بار از باز كردن چشم خوددارى كرد و آنگاه چشمان خود را باز كرد، گفت:

چه مى خواهى؟ گفت: اينان قومى از قريش هستند. گفت: آنان را نزد من بخوان.

آمدند. آن مرد بلند بالا گفت: مى گويد نزديك پيرمرد شويد. نزديك شديم. سه بار ديگر نيز همان كارى كه ابتدا با او كرده بود تكرار كرد. سپس چشمان خود را باز كرد و گفت: كه هستى؟ گفت مى گويم: اينان قومى از قريش هستند. پرسيد:

از كدام قريش هستيد؟ ابوسلمه گفت: من پاسخ دادم از بنى مخزوم. گفت: من هم از مخزوم هستم. سپس پرسيد: آيا مى دانيد چرا (اجياد) را بدين نام ناميدند؟

گفتيم: نه. گفت: زيرا در آنجا اسب ها گرد آمدند. سپس گفت: مى دانيد كه چرا قعيقعان را بدين نام، نامگذارى شد؟ گفتيم: خير. گفت: زيرا در آنجا شمشيرها به همديگر خورد و چكاچك آنها به گوشم رسيد. سپس اين شعر را خواند:

كأنْ لم يكن بين الحجون الى الصَّفا أنيسٌ ولم يَسْمُرْ بمكةَ سامرُ

بل نحنُ كنّا أهلَها فأبادنا كُروبُ الليالى والجُدُود العواثرُ

ص: 663

فهل فرحُ يأتى بشى ء تريده وهل جزعُ يُنْجيكَ مما تحاذِرُ

اى برادر زاده آيا مى دانى كه چرا قعيقعان، بدين نام، ناميده شد؟ گفتيم: نه. گفت:

در آنجا قومى به جنگ ما آمدند كه شمشيرهايشان به يكديگر مى خورد و صدا مى داد. از اين رو آنجا را قعيقعان ناميدند. اى برادر زاده آيا مى دانى چرا (اجياد) را بدين نام، نامگذارى كردند؟ گفت: نه. گفت: از اين جهت كه آنجا غرق خون شد و براى همين (اجياد) نام گرفت. اين خبر را ازرقى (1) نيز نقل كرده، ولى بر خلاف فاكهى اسناد آن را نياورده است. در جاى ديگر راجع به اين خبر آمده است كه ابوسلمه و همراهانش، صبح هنگام به آبى رسيدند و همگى آب نوشيدند و او بود كه نخستين بار بر آن چاه رفته بود. در اين زمان، مردى نزد آنان آمد و گفت: از كدام خاندان هستيد؟ گفتند: از قريش. و در اين روايت آمده است كه آن پيرمرد، پس از ذكر نسب خود خطاب به ابوسلمه شروع به خواندن اين ابيات كرد كه:

كأن لم يكن بين الحجون إلى الصفا ... تا آخر اين ابيات را قرائت كرد.

ازرقى در خبر خود بيت سومى را كه فاكهى در اين خبر، آورده، ذكر نكرده. (2) و البته درستى اين خبر، بعيد است، زيرا لازمه اش اين است كه عمرو بن حارث، يك هزار سال عمر كرده باشد، چرا كه اگر اين داستان صحت داشته باشد، اندكى پيش از اسلام به وقوع پيوسته، زيرا ابوسلمه آن را درك كرده است و دليل اينكه اندكى پيش از اسلام بوده، همين مسأله است، زيرا سنّ او نزديك به سن پيامبر صلى الله عليه و آله بوده است و همچنانكه در صحيح بخارى (3) به نقل از پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است (ثويبه) (4) خدمتكار ابولهب هر دو را شير داده است. و اگر چنين باشد لازم مى آيد كه سن عمرو تا اين تاريخ رقمى باشد كه ذكر كرديم، چرا كه در فاصله ولايت بنى خزاعه بر مكه يعنى پانصد يا سيصد سال عمر كرده است و پس از آن


1- اخبار مكه، ج 1، ص 82اخبار مكه، ج 1، ص 82
2- نك: اخبار مكه، ج 1، ص 97
3- بخارى، شماره 2110 و صحيح مسلم، شماره 1449، كتاب الرضاع باب تحريم الربيبة و اخت المرأة.
4- درباره او نگاه كنيد به: الاصابه، ج 4، ص 257- 258، و الروض الأُنُف، ج 1، ص 186

ص: 664

نيز مدت ولايت قريش را كه آنهم حدود سيصد سال است، به چشم ديده و به اضافه مدتى نيز در سرزمين جرهمى ها، با آنها زندگى كرده بود. آنچه گفته ما را (درباره عدم صحت اين خبر) تأييد مى كند، آن است كه سهيلى رحمه الله از معمّرين بسيارى نام برده، ولى اسمى از او به ميان نياورده است، حال آنكه اگر آن گونه كه گفتيم مى بود، بايد حتماً از وى نام مى برد، زيرا از عمر بالايى برخوردار بوده است. سهيلى مى گويد: از سالمندترين معُمّرين، عمر بن وحيد است كه نام او رويد بن فهد بن قضاعه بوده است. سپس مى گويد: رويد آنچنانكه گفته اند مدت چهارصد سال عمر كرد. و اللَّه اعلم.

جلد دوم

باب بيست وششم: حضرت اسماعيل و ذبح او به دست ابراهيم عليهما السلام

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

اشاره

ص: 9

در «صحيح بخارى» آمده است كه عبداللَّه بن محمد، از عبدالرزاق، از معمر، از ايوب سختيانى و كثير بن مطلّب بن ابى وداعه از سعد و او از ابن عباس نقل كرده كه گفت:

نخستين زنى كه «ميان بند» بكار برد، مادر اسماعيل، هاجر بود. او مى خواست بدينوسيله حاملگى خود را از ساره پنهان كند.

ابراهيم هاجر را همراه فرزندش اسماعيل كه شيرخواره بود، نزد سايه بانى بالاتر از زمزم آورد و در قسمت بالايى مسجدالحرام اسكان داد. در آن زمان كسى در مكه زندگى نمى كرد و آبى هم در آنجا وجود نداشت. ابراهيم آن دو را همراه با مشكى پر از آب و انبانى پر از خرما، در آن ديار گذاشت و خود بازگشت.

هاجر به دنبالش رفت وگفت: ابراهيم! به كجا مى روى؟ ما را در اين وادى كه انيس وهمدمى در آن نيست، تنها مى گذارى؟! و اين جمله را چندين بار تكرار كرد ولى ابراهيم به هاجر وسخنانش توجهى نكرد و به راهش ادامه داد. هاجر از او پرسيد: آيا خداوند چنين فرمانى به تو داده است؟ ابراهيم گفت: آرى. هاجر گفت: اگر چنين است، او خود ما را نگاهبان خواهد بود و آن گاه بازگشت و ابراهيم در پيچ و خم راه كوهستانى، در حالى كه از ديدگان هاجر به دور بود، رو به كعبه نمود و دستانش را به آسمان گرفت و چنين دعا كرد:

ص: 10

رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقِيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ (1)

«پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب وعلف، در كنار خانه اى كه حرم تو است، ساكن ساختم تا نماز را بپادارند، تو دل هاى گروهى از مردم را متوجه آنان ساز و از ثمرات به آنها روزى ده شايد آنها شكر تو را به جاى آورند.»

مادر، اسماعيل را شير مى داد و از آن آب مى نوشيد تا آنكه سرانجام آب تمام شد و تشنگى بر آنها چيره گشت؛ هاجر درحالى كه اسماعيل از تشنگى بى تاب شده بود، در چهره اش نگاه مى كرد و ديگر تحمّل ديدن او را در آن حال نداشت. از اين رو به دنبال آب به هر سو مى نگريست. كوه صفا را از همه جا نزديكتر يافت، به سوى آن شتافت و بالا رفت و رو به وادى ايستاد تا شايد كسى را بيابد، ولى هيچ كس را در آنجا نديد. از صفا پايين آمد و با دشوارى هر چه بيشتر فاصله صفا تا مروه را طى كرد، از كوه مروه نيز بالا رفت تا شايد كسى را بييند، ولى آنجا نيز كسى نبود، دوباره به صفا برگشت و اين كار را هفت بار تكرار كرد.

ابن عباس گويد: پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] فرمود: اين همان سعى حاجى ميان صفا و مروه است. وقتى هاجر آخرين بار به مروه رسيد، صدايى شنيد و با خود گفت: خاموش باش! آنگاه گوش سپرد و بار ديگر همان صدا را شنيد كه مى گفت: كمك رسيد. فرشته اى كنار زمزم ديد كه با بال خود- ويا با پاشنه پاى خود در جستجوى آب است. سرانجام آب از زمين جوشيد. هاجر حوضچه اى ساخت تا آب در آن جمع شود. با مشت از آن آب برمى داشت و مشك را پر مى كرد و آب از آن نقطه همچنان مى جوشيد.

ابن عباس مى افزايد: پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم فرمود: خدا رحمت كند مادر


1- ابراهيم: 37

ص: 11

اسماعيل را، اگر كارى به كار زمزم نداشت [و حوضچه اى براى آن نمى ساخت، يا اگر آب از آن با مشت بر نمى داشت]، زمزم براى هميشه چشمه اى جوشان باقى مى ماند.

هاجر از آن آب نوشيد و به فرزندش داد. فرشته به او گفت: بيمى به دل راه مده، اينجا بيت اللَّه الحرام است كه اين فرزند و پدرش (اسماعيل وابراهيم عليهما السلام) آن را خواهند ساخت و خداوند مردمِ اين سرزمين را هلاك نخواهد كرد.

بيت اللَّه الحرام، همچون تپه اى، از زمين بلندتر بود. سيلاب از چپ و راست آن سرازير مى شد، (و خسارتى وارد نمى كرد) تا اين كه گروهى از جرهمى ها و يا طايفه اى از آنها از نزديكى آن محل گذر كردند. آنها از جادّه «كُدَى» به آنجا رسيدند و در جاده پايين دست مكه اتراق كردند. در اين حال پرنده اى را ديدند كه در حال پرواز بر بالاى نقطه اى است. با خود گفتند: تا آن جا كه مى دانيم، چنين پرنده اى بر فراز آب پرواز مى كند! از اين رو كسانى را به دنبال آب فرستادند. پس از مدّتى فرستادگان با يكى دو مشك پر از آب بازگشتند و آنان را از وجود آب باخبر ساختند. آنان نيز بى درنگ به محل آب رفتند و با مادر اسماعيل كه كنار آب بود، روبرو شدند، و از وى پرسيدند:

اجازه مى دهى در اينجا اقامت كنيم؟ گفت: آرى، ولى حقى در اين آب نخواهيد داشت، و آنها پذيرفتند.

ابن عباس مى گويد: پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم مى فرمايد: مادر اسماعيل كه معاشرت را دوست داشت، از اين پيش آمد خشنود شد. آنها در آنجا اقامت كردند و خويشان خود را نيز بدانجا خواندند تا اين كه چندين خانوار از ايشان، در آنجا مقيم گشتند. كودك خردسال [اسماعيل] بزرگ شد و زبان عربى آموخت و شگفتى ها از خود نشان داد! وقتى به سنّ ازدواج رسيد، زنى از قبيله خود را به عقد او درآوردند. مدّتى بعد، مادر اسماعيل [هاجر] وفات يافت. ابراهيم عليه السلام نيز در پى ازدواج اسماعيل به آنجا آمد و سراغ خانواده خود را گرفت، اما اسماعيل را نيافت. از همسر اسماعيل جويا شد. او گفت:

اسماعيل رفته است براى ما غذايى تهيه كند. ابراهيم از وضعيت زندگى آنان پرسيد، همسر اسماعيل پاسخ داد وضع بسيار بدى داريم و در تنگنا هستيم و لب به شكوه و

ص: 12

شكايت گشود. ابراهيم عليه السلام گفت: وقتى همسرت آمد سلام مرا به او برسان و از قول من به او بگو آستانه در خانه اش را عوض كند.

وقتى اسماعيل آمد، چيزى حس كرد و از همسرش پرسيد: كسى به اينجا آمده است؟ گفت: آرى، مرد سالمندى به اين نشان و ويژگى ها به اينجا آمد و از حال تو پرسيد.

وضع تو را برايش شرح دادم. از زندگى مان پرسيد. سختى و دشوارى زندگى را براى او باز گفتم.

[اسماعيل] پرسيد: آيا سفارشى به تو نكرد؟ همسرش گفت: چرا به تو سلام رساند و گفت كه به تو بگويم آستانه در خانه ات را عوض كن، اسماعيل گفت: او پدرم بوده و به من دستور داده تا از تو جدا شوم، حال نزد خانواده ات بازگرد. او همسرش را طلاق داد و با زن ديگرى از جُرْهُم، ازدواج كرد. ابراهيم عليه السلام كه مدتى دور بود، سرانجام روزى براى ديدن وى آمد، امّا اين بار نيز اسماعيل را نيافت. نزد همسر وى رفت و از شوهرش پرسيد، گفت: بيرون رفته تا براى ما روزى بياورد. سپس از وضعيت زندگى و روزگارشان پرسيد، او اظهار رضايت كرد و خداوند عزّ وجلّ را شكر گفت. پرسيد: غذايتان چيست؟ گفت:

گوشت. پرسيد: آشاميدنى شما چيست؟ گفت: آب. ابراهيم عليه السلام گفت: خداوندا! به گوشت و آبشان بركت عطا كن! پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم فرمود: آنها در آن زمان دانه و گياهى نداشتند وگرنه در مورد گياه و كشت و زرع آنها نيز دعا مى كرد. مى گويد: جز در مكه، هيچ كس گوشت و نان به تنهايى نمى خورد؛ زيرا دل درد مى گرفت و به او نمى ساخت ابراهيم گفت: وقتى همسرت آمد سلام مرا به او برسان و از قول من تأكيد كن كه آستانه در خانه اش را محكم كند وقتى اسماعيل آمد، پرسيد: آيا كسى به اينجا آمد؟

همسرش گفت: آرى، مرد بزرگسال و خوش سيمايى آمد و درباره تو از من پرسيد، من هم برايش گفتم. از وضعيت زندگى ما سؤال كرد، گفتم بسيار خوب است و راضى هستيم.

اسماعيل پرسيد: آيا سفارشى به تو نكرد؟ همسرش پاسخ داد: چرا، به تو سلام رساند و دستور داد تا آستانه در خانه ات را محكم كنى. اسماعيل گفت: او پدرم بود و آستانه در خانه هم تو هستى و به من دستور داده كه تو را نگاه دارم.

ص: 13

پس از آن، براى مدتى از ايشان دور بود و در مرتبه سوم زمانى آمد كه اسماعيل زير درختى نزديك زمزم مشغول تراشيدن تيرى براى خود بود. با ديدن يكديگر، رسم پدر و فرزندى به جا آوردند، آن گاه ابراهيم عليه السلام گفت: اى اسماعيل، خداوند متعال مرا فرمانى داده است. گفت: هر فرمانى كه خدا داده، انجام ده. ابراهيم عليه السلام گفت: يارى ام مى كنى؟

اسماعيل پاسخ داد: آرى، يارى ات مى كنم و ابراهيم گفت: خداوند به من فرمان داده است كه در اينجا خانه اى بسازم (و اشاره به پشته اى كرد.) ابراهيم به كمك اسماعيل پايه هاى خانه كعبه را بنا نهاد. اسماعيل سنگ ها را مى آورد و ابراهيم روى هم مى گذاشت تا اين كه ديوارهاى كعبه بالا آمد و ابراهيم سنگى (مقام ابراهيم) را آورد و زير پايش نهاد و روى آن سنگ ايستاد و اسماعيل سنگ ها را به دستش مى رساند و ابراهيم به كار خود ادامه داد. درآن حال هردو مى گفتند:

رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (1)

«پروردگارا! (اين عمل را) از ما بپذير كه تو شنوا و دانايى.»

در اخبار وارده در اين باره، مطالبى متفاوت با آنچه نقل شد، ديده ام كه برخى، نكات مبهم مطرح شده در اين خبر را توضيح مى دهد و روشن مى سازد و لذا چنين به نظرم رسيد كه اين موارد را نيز به دليل فايده اى كه دارد، ذكر كنم.

از جمله موارد متفاوت آن است كه فاكهى از طريق واقدى از ابوجهم بن حذيفه، در خبرى درباره آمدن ابراهيم نزد اسماعيل عليهما السلام مى گويد: «ابراهيم به محل حِجْر آمد و هاجر و اسماعيل را در آنجا گذاشت و به هاجر دستور داد تا در آنجا براى خود سايبانى به پا كند.»

ازرقى نيز به نقل از ابن اسحاق خبرى به همين مضمون آورده، مى گويد: «ابراهيم به محل حِجْر آمد و آن دو را در آنجا اسكان داد و به هاجر دستور داد تا در آنجا سايبانى به پا


1- آل عمران: 72

ص: 14

كند.» (1) واين مخالف با مطلبى است كه در روايت قبلى ابن عباس آمده بود؛ زيرا در آن روايات مى گويد: «ابراهيم، هاجر و فرزندش اسماعيل را در حالى كه به وى شير مى داد، به آنجا آورد و او را در سايبانى بالاتر از زمزم در بالاى مسجد [الحرام] گذارد.» تفاوت اين دو روايت، روشن و آشكار است؛ زيرا محل حِجْر با محل زمزم، تفاوت دارد.

مسعودى درباره محلى كه ابراهيم، هاجر و اسماعيل را در آنجا گذاشت، مطلبى دارد كه با آنچه ابن عباس و ابوجهم بن حذيفه ونيز ابن اسحاق گفته اند، متفاوت است. او مى گويد: وقتى ابراهيم فرزند خود اسماعيل و مادر او هاجر را در مكه ساكن ساخت و آنان را به خداوند سپرد و همچنان كه خداوند متعال خبر داد، آنها را در جاى بى آب و علفى نزديك خانه گرامى خداوند جاى داد و اين جا پشته سختى بود و ابراهيم به هاجر دستور داد كه بر آن سايبانى براى خود به پاكند تا در آن ساكن شوند. (2) از اين روايت روشن مى شود: در مورد جايى كه ابراهيم فرزندش اسماعيل و هاجر را در مكه سكونت داد، سه گفته نقل شده است: الف- حِجر، كه گفته ابوجهم و ابن اسحاق است. ب- بالاى زمزم كه از ابن عباس نقل شده و در محل حجر كه مسعودى آن را باز گفته است، ج- فاكهى از طريق واقدى از ابوجهم بن حذيفه و به سند خود خبرى را نقل كرده كه در آن از تمام شدن آبى كه همراه هاجر بود سخن گفته و اين كه هاجر درپى تشنه شدن فرزندش اسماعيل به دنبال آب گشت و خداوند او را سيراب كرد، بدين ترتيب كه جبرئيل براى آنها از زمزم، آب بيرون آورد و ...

اين روايت همچنين مى گويد: دو نوجوان از عماليق به دنبال دو شتر گم شده خود مى گشتند. به آنجا كه رسيدند، تشنه شدند. خانواده ايشان كه در صحراى عرفه بودند، در اين حال نگاهشان به پرنده اى افتاد كه در سمت كعبه پرواز مى كرد. از اين قضيه شگفت زده شدند و به يكديگر گفتند: اين پرنده در اين بيابان بى آب، چه مى كند؟! يكى از آنها به ديگرى گفت: به نظر تو اين پرنده در جستجوى آب نيست؟ و پاسخ شنيد: كمى


1- اخبار مكه، ج 1، ص 54
2- مروج الذهب، ج 2، ص 46

ص: 15

صبر كن تا استراحتى كنيم و آن گاه به دنبال جايگاه اين پرنده برآييم. پس از اندكى استراحت به راه افتادند. پرنده بر فراز همان نقطه به پرواز درآمد، آنها در تعقيب اين پرنده بر بالاى [كوه] ابوقبيس رفتند و با تعجب خيمه و آب ديدند، بى درنگ به سوى آن روان شدند ... آنان با هاجر سخن گفتند و از وى پرسيدند كه چه هنگام به آنجا وارد شده است؟ پاسخشان گفت. پرسيدند: اين آب از كيست؟ گفت: از آنِ من و فرزندم. گفتند: چه كسى اين [چاه] را حفركرده؟ گفت: خداوند. آنها نيز دانستند كه كسى را توان كندن چاه در آن مكان نيست. خطاب به هاجر گفتند كه در اين نزديكى اتراق كرده اند ولى آبى ندارند. و همان شب نزد خاندان خود بازگشتند و رخداد را بازگفتند. آنها نيز به نزديك آب آمدند و در كنار [هاجر و اسماعيل] سكونت گزيدند. هاجر با آنها انس گرفت و اسماعيل با فرزندانشان، بزرگ شد.

ابراهيم هر ماه سوار بر «براق» به ديدار هاجر به مكه مى آمد و باز مى گشت و به منزل خود در شام مى رفت. او وقتى عماليق و جمعيت بسيار آنها و آبادى آنجا را ديد خوشحال شد. اين عبارت حكايت از آن دارد كه پس از دستيابى هاجر به آب از سوى خدا، نخستين بار عماليق بودند كه پيش وى آمدند و اين باخبر پيش گفته ابن عباس كه گفته بود جرهمى ها از جاده «كدّى» نزد وى آمدند و ابتدا وجود آب را باور نكردند، (چون قبلًا هرگز آبى در آنجا نديده بودند) مغايرت دارد. جرهمى ها براى واردشدن به آنجا از هاجر اجازه خواستند و او نيز چون تنها بود و پيش از ايشان با كسى مأنوس نشده بود، اجازه داد. [يعنى نمى توان گفت عماليق در آنجا بوده اند و آن گاه جرهمى ها نيز اضافه شده اند]

«جندى» نيز در «فضائل مكه» از ابن عباس خبرى درباره اسكان هاجر واسماعيل در مكه از سوى ابراهيم نقل كرده كه چنين است: جرهمى هايى كه بر اسماعيل و مادرش [هاجر] وارد شدند، از يمن آمده بودند. اين خبر دلالت دارد كه اسماعيل جهت شكار پرنده براى مادرش، به سوى جاده يمن رفته و آنجا مشغول شكار بوده است. در اين حال گروهى از جرهمى ها كه از يمن آمده بودند، پرنده هايى را بر بالاى آب در حال پرواز

ص: 16

ديدند. آنها عازم شام بودند، ولى وقتى آب و آن زن [هاجر] و فرزندش را ديدند ... بقيه داستان اسماعيل به هنگام واردشدن جرهمى ها به آن مكان شريف، بسيار شگفت و عجيب است؛ چرا كه مى دانيم در آن زمان اسماعيل كودك شيرخواره اى بيش نبوده است.

از ديگر موارد اختلاف، آن است كه فاكهى به سند خود، به نقل از واقدى، از ابوجهم بن حذيفه چنين روايت كرده است: وقتى اسماعيل بالغ شد، با زنى از عماليق (دختر صدى) ازدواج كرد. ابراهيم به ديدار اسماعيل آمد، اما اسماعيل در خانه حضور نداشت و مشغول چرانيدن گله خود بود و با تير و كمان شكار مى كرد. او در بالاى مكه در سمت سدره به چوپانى مشغول بود. ابراهيم به منزلش آمد و گفت: درود بر اهل خانه! همسر اسماعيل ساكت بود و پاسخى نداد و يا در دلش پاسخ داد. ابراهيم گفت: اجازه هست وارد شوم؟ وى اجازه داد (1). ابراهيم پرسيد: غذا و شير و دام هايتان چگونه است؟ زن سختى ها را برشمرد و گفت: خوراكى نداريم. گوسفندان هم پس از پشت سر گذاشتن آن زمستان سخت شيرى ندارند. آب (زمزم) را هم كه مى بينى چه اندك است! ابراهيم پرسيد: پس مرد خانه كجاست؟ گفت: دنبال كار خود رفته است. گفت: وقتى آمد سلام مرا برسان و به او بگو كه آستانه در خانه اش را عوض كند.

اين گفته واقدى حكايت از آن دارد كه زن اسماعيل كه [ابراهيم] به او دستور داد از وى جدا شود، از عمالقه بود و اين مطلب با خبر ابن عباس مغايرت دارد؛ زيرا ابن عباس در خبر پيش گفته اشاره داشت: زنى كه پدرش به اسماعيل دستور جدايى از او را داد، از جرهمى ها بوده است. مسعودى هم يادآور شده كه اين زن از عماليق بوده است. (2) از اين سخن چنين بر مى آيد كه او از عماليق بوده كه از يمن به آنجا آمده بودند و پادشاه آنها «سميدع» بوده است. بنابراين، با خبر ابوجهم بن حذيفه كه گفت: اين زن از


1- در متن «لاها اللَّه اذن» است. اين عبارت در لهجه هاى قديم معنايى داشته و احتمالًا به معنى دادن اجازه ورود بوده است.
2- مروج الذهب، ج 2، ص 46

ص: 17

عماليق بوده كه در زمان آوردن اسماعيل به مكه توسّط ابراهيم، در اطراف مكه سكونت داشتند، مغايرت دارد. مسعودى همچنين يادآور شده، زنى كه اسماعيل با او ازدواج كرد، از عمالقه و (صدا) دختر سعد بوده است و نام پدر اين زن با زنى از عمالقه كه به روايت ابوجهم بن حذيفه، اسماعيل با او ازدواج كرد، اختلاف دارد.

سهيلى آنجا كه به معرفى مادرِ فرزندان اسماعيل مى پردازد، مى نويسد: اسماعيل را زن ديگرى از «كُدى» بوده و اين زنى است كه ابراهيم با اين پيام كه: «به همسرت بگو آستانه در خانه ات را عوض كن»، به اسماعيل فهماند كه او را طلاق دهد. سهيلى افزوده است: نام وى صدا بنت سعد بوده و يادآور شده است كه واقدى در كتاب خود (انتقال النور) اين مطلب را آورده و مسعودى نيز آن را ذكر كرده است.

ديگر آن كه فاكهى به سند خود از طريق واقدى، از ابوجهم بن حذيفه نقل كرده كه گفت: نگاه اسماعيل به دختر «مضاض بن عمرو» افتاد و از پدرش خواستگارى نمود و با او ازدواج كرد. ابراهيم به ديدار اسماعيل آمد، به درِ خانه كه رسيد، سلام كرد و گفت: درود و رحمت خدا بر اهل خانه. زن برخاست و پاسخش داد و خوشامدش گفت. ابراهيم پرسيد: زندگى، شير و گوسفندان شما چگونه است؟

همسر اسماعيل گفت: زندگى خوبى داريم، خداى را سپاس مى گوييم كه شير فراوان و گوشت بسيار و آب و بارندگى زياد داريم. گفت: كشت و زرع چگونه است؟ گفت: اگر خدا بخواهد محصول نيز خواهيم داشت. ابراهيم گفت: خداوند نعمتهاى شما را زيادتر كند!

ابوجهم مى گويد: پدرم مى گفت كه اگر كسى در غير مكه گوشت و آب را خالى مى خورد، دل درد مى گرفت. سوگند مى خورم كه اگر ابراهيم كشت و زرعى در آنجا مى ديد، براى بركت آن نيز دعا مى كرد؛ چرا كه آنجا زمين حاصلخيزى بود. ابراهيم عليه السلام از خوراكشان پرسيد. گفت: گوشت است و شير. سپس پرسيد: نوشيدنى شما چيست؟ گفت:

شير و آب. ابراهيم پرسيد: مى خواهى خداوند به غذاى شما بركت دهد يا به خوراك و نوشيدنى تان؟ زن گفت: پياده شو و آب و غذايى بنوش. گفت: نمى توانم [از مركب]

ص: 18

پياده شوم.

سپس مى گويد: ابراهيم پس از بستن سرش، همچنان كه سوار بر اسب بود، به او گفت: وقتى اسماعيل آمد، به او بگو آستانه در خانه ات را محكم كن كه قوام خانه بدان است ...

از اين روايت چنين بر مى آيد كه همسر اسماعيل كه پدرش به وى دستور داد او را نگاهدار؛ چون او شكر نعمت الهى را به جاى آورد، دختر مضاض بن عمرو جُرْهُمى بوده است ولى از روايت ابن عباس چنين نكته اى برداشت نمى شود. البته از ابن عباس روايتى آمده كه او دختر مضاض بن عمرو جرهمى بوده است.

مسعودى يادآور شده است كه همسر اسماعيل كه ابراهيم سفارش كرد او را نگهدارد وطلاقش ندهد، شامه (1)

دختر مهلهل جُرْهُمى بوده است. سُهيلى نيز اين مطلب را آورده است. او مى گويد: آن گاه با زن ديگرى ازدواج كرد، همان كه ابراهيم عليه السلام در سفر دوّم خود به وى گفت: به همسرت بگو آستانه در خانه اش را محكم كند ... (2) اين در خبر صحيح هم آمده است. گفته مى شود كه نام همسر دوّم اسماعيل «شامه دختر مهلهل» بوده است. سهيلى مى نويسد: واقدى اين مطلب را در كتاب «انتقال النور» و همچنين مسعودى در كتاب خود آورده اند. سهيلى مى افزايد: نام همسر دوم اسماعيل را، عاتكه نيز گفته اند.

آنچه واقدى، مسعودى و سهيلى درباره نام همسرِ دوم اسماعيل گفته اند، با روايت ابوجهم و ابن عباس مغايرت دارد.

سهيلى، از عاتكه كه گفته شده همسر اسماعيل است، نام نمى برد، ولى ابن هشام در كتاب خود «التيجان» از او سخن به ميان آورده و مى گويد: عاتكه دختر عمرو جرهمى است، همان كه به ابراهيم گفت: هاجر و اسماعيل به دنبال چرانيدن گوسفندان رفته اند، همراه من به زمزم بيا تا سرت را- در حالى كه سوار هستى- بشويم ... در خبر پيش گفته،


1- مسعودى «سامه» آورده است.
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17

ص: 19

ابن عباس نيز سخنى از اين كه همسر اول اسماعيل از جرهمى ها بوده، به ميان نياورده، ولى ازرقى در اين باره سخن گفته است. او پس از بيان واردشدن جرهمى ها بر اسماعيل و مادرش (هاجر) مى گويد: وقتى اسماعيل بالغ شد، جرهمى ها كنيزكى از خود را به ازدواجش درآوردند و نيز مى گويد: در كتاب «المبتدا» به نقل از عبّاد بن سلمه، از محمد بن اسحاق آمده است كه نام همسر اسماعيل، عماره دختر سعيد ابن اسامه است (1) در خبر ابن عباس به سنّ اسماعيل، در زمانى كه همراه پدرش ابراهيم خليل، بيت اللَّه الحرام را ساخت، اشاره نشده است، اما فاكهى در اين باره سخن گفته و در روايتى، به سند خود از طريق واقدى، به نقل از ابوجهم بن حذيفه آورده است: وقتى اسماعيل به سنّ سى سالگى رسيد، حضرت ابراهيم خليل عليه السلام صد سال داشت. خداوند عزّ وجلّ بر ابراهيم وحى فرستاد كه برايش خانه اى بنا كند. وآنگاه جريان بناى كعبه را شرح مى دهد.

اين مطلب را مسعودى نيز آورده است، ولى ازرقى مطلبى مغاير با اين خبر، به نقل از ابن اسحاق روايت كرده، مى گويد: وقتى ابراهيم براى بناى كعبه، عازم مكه شد، اسماعيل بيست سال داشت! (2) چنين مطلبى بعيد مى نمايد؛ زيرا اسماعيل پس از بالغ شدن ازدواج كرد و پس از ازدواجش، ابراهيم به ديدارش آمد و مدتى طول كشيد كه سفر دوم او پيش آمد كه اين بار هم او را نيافت و پس از گذشت مدتى طولانى براى سومين بار به ديدار آنها رفت و قصد بناى كعبه كرد و بدين ترتيب از زمان بلوغ اسماعيل مدّت ها گذشته بود. بنابراين سن او هنگام بناى كعبه بايد بيش از بيست سال باشد. (3)


1- اخبار مكه، ج 1، ص 57
2- همان، ج 2، ص 64
3- در روايت پيش گفته، كه فاكهى آن را نقل كرده، آمده است: ابراهيم عليه السلام در هر ماه سوار بر براق مى شد و به ديدار هاجر و فرزندش اسماعيل در مكه مى شتافت و سپس به خانه اش در شام باز مى گشت. اگر صحّت اين سخن ثابت شود، بعيد نيست كه اسماعيل به هنگام بناى كعبه، بيش از بيست سال نداشته باشد، ولى ممكن است اين خبر، قصه اى بيش نباشد.

ص: 20

دستور ذبح اسماعيل به دست ابراهيم عليهما السلام

فاكهى درباره ذبح اسماعيل از عبدالملك بن محمد از زياد بن عبداللَّه از ابن اسحاق چنين نقل مى كند: ابراهيم فرمان يافت كه فرزندش را سرببرد. او پيش از بيان فرمان خدا به پسرش گفت: فرزندم! طناب و كارد را بردار و با من بيا تا به وادى برويم و هيزم جمع كنيم.

وقتى او را با خود مى برد، دشمن خدا، ابليس در هيئت مردى بر سر راهش ظاهر شد تا مانع از انجام فرمان خداوند شود! و به ابراهيم گفت: اى مرد، به كجا مى روى؟ گفت:

مى خواهم به اين وادى روم، در آنجا كار دارم. شيطان گفت: به خدا سوگند كه مى دانم شيطان به خوابت آمده و به تو فرمان داده است تا فرزندت را سر ببرى و تو مى خواهى سر فرزند خود را ببرى! ابراهيم او را شناخت وخطاب به او گفت: اى دشمن خدا، از سر راهم دور شو. به خدا سوگند كه من مصمّم به اجراى فرمان پروردگارم هستم. وقتى ابليس از ابراهيم قطع اميد كرد، بر اسماعيل ظاهر شد. اسماعيل پشت سر پدر، در حالى كه طناب و دشنه بر دست داشت، راه مى رفت. ابليس گفت: اى جوان، آيا مى دانى پدرت تو را به كجا مى برد؟ پاسخ داد: به جايى كه هيزم جمع كنيم. گفت: به خدا او مى خواهد تو را بكشد. اسماعيل گفت: براى چه؟ شيطان گفت: مدّعى است كه خداوند به وى چنين فرمانى داده است. اسماعيل گفت: از دل و جان آماده ام تا فرمانى را كه خدايش داده به انجام رساند.

وقتى اسماعيل جوان نيز توجهى به وسوسه هايش نكرد، به سراغ هاجر مادر اسماعيل رفت كه در خانه خود بود و به او گفت: اى هاجر، مادر اسماعيل! هيچ مى دانى كه ابراهيم اسماعيل را به كجا برده است؟ هاجر گفت: رفته اند تا هيزم گرد آورند. شيطان گفت: ابراهيم رفته است تا او را بكشد. هاجر گفت: هرگز! او مهربان تر از آن است و اسماعيل را بسيار دوست دارد. شيطان گفت: ادّعا مى كند كه خداوند چنين فرمانى به وى داده است. هاجر گفت: اگر خدا به او چنين فرمانى داده باشد، همگى تسليم امر خداييم.

دشمن خدا ابليس بازگشت و از اين كه كارى از پيش نبرده، خشمگين بود. خداوند ابراهيم و خاندان ابراهيم را در برابر وسوسه هاى ابليس غير قابل نفوذ كرده بود و آنان

ص: 21

همگى گوش به فرمان خداوند بودند. وقتى ابراهيم در وادى، در پاى كوه ثبير با فرزندش تنها شد، به او گفت: فرزندم! من در خواب ديده ام كه تو را مى كشم. اسماعيل گفت: پدر! هرچه را كه فرمان يافته اى انجام ده و خواهى ديد كه بر خواست خداوند طاقت خواهم آورد. راوى مى گويد: گفته شده كه اسماعيل در اين حال به وى گفت: پدر! اگر مى خواهى مرا بكشى دست و پايم را محكم ببند تا [بر اثر دست و پا زدن] از خون من بر تو پاشيده نشود و از اجرم كم نگردد؛ چرا كه مرگ دشوار است و مطمئن نيستم كه در آن حالت دچار وحشت و ترس نشوم. دشنه خود را نيز تيز كن تا راحت تر بتوانى مرا بكشى، مرا به رو به زمين انداز و به پشت قرار مده كه بيم آن دارم نگاهت به صورتم افتد و دلت به رحم آيد و فرمان خدا را در مورد من اجرا نكنى. و اگر صلاح دانستى پيراهنم را نزد مادرم ببر تا تسلّاى دلش قرار گيرد. ابراهيم گفت: در اجراى اين فرمان خدا چه نيكو ياورى هستى، فرزندم!

ابراهيم، او را هم چنان كه خود گفته بود، با طناب محكم بست، آن گاه كارد خود را تيز كرد و سپس او را به صورت خوابانيد و از نگاه بر چهره اش خوددارى كرد و كارد را به طرف گلويش برد. در آن حال جبرئيل عليه السلام آن را برگرداند و از دستش گرفت و فرياد زد:

اى ابراهيم، تو به فرمان خدا عمل كردى، اين گوسفند قربانى را بگير و به جاى فرزندت قربانى كن.

ابن اسحاق مى گويد: حكم بن عُيَيْنَه به نقل از مجاهد از مقسم برده عبداللَّه بن الحارث، از ابن عباس نقل كرده كه گفته است: آن قربانى را خداوند از بهشت برايش آورده بود و گويند كه مدت چهل پاييز چريده بود. فاكهى مى نويسد: ابن اسحاق گفته است كه يكى از نيكان اهل بصره، به نقل از حسن گفته است: آنچه ابراهيم قربانى كرد، بز كوهى بود كه از «اروى» بر بالاى كوه ثبير فرود آمده بود. فاكهى سپس مى نويسد: اهل كتاب و بسيارى از علما بر آنند كه قربانى ابراهيم كه به جاى اسماعيل سر بريده شد، گوسفندى پروار و شاخ بلند و چشم درشت بود. آن گاه مى افزايد: محمد بن سليمان به نقل از قبيصة بن عقبه از سفيان از عبداللَّه بن عثمان بن هشيم از سعيد بن جبير از ابن عباس چنين نقل كرده است:

ص: 22

گوسفندى كه ابراهيم سربريد، همان گوسفندى بود كه فرزند آدم بدان تقرّب جسته بود.

در ادامه، فاكهى به سند خود از ابن عباس نقل مى كند: گوسفندى كه براى اسماعيل قربانى شد، همان قربانى است كه از طرف يكى از فرزندان آدم پذيرفته شده بود ... اين گوسفند همچنان نزد خداوند بود تا اين كه براى قربانى، نزد ابراهيم آورده شد و او آن را روى تخته سنگى سخت در ثبير، كنار خانه سَمُرَه صرّاف، در سمت راست محل رمى جمره، سربريد.

فاكهى خبرى را آورده كه بر اساس آن، سربريدن قربانى براى اسماعيل از سوى ابراهيم در ميان دو جمره در منا بوده و اين كار در زمان حج صورت گرفته كه گفته اند:

محمد بن جابر از ابواسحاق، از حارثة بن مضرب، از على عليه السلام خبرى نقل كرده و آورده است: على بن ابى طالب عليه السلام گفت: آن گاه خداوند متعال به ابراهيم عليه السلام وحى كرد كه براى حج ندا دهد و او نيز در هر ركن، نداى حج سرداد و گفت: «اى بندگان خدا! حج گزاريد و همه، حتى زنبوران عسل، به اين ندا پاسخ دادند. و اوّلين تلبيه عبارت بود از «لَبَّيك أللّهُمَّ لَبَّيك». پس از آن، جبرئيل در روز عرفه [نزد ابراهيم] آمد و او را به منا برد و در آنجا تا صبح ماند و صبح زود به عرفات رفت، سپس از كوهى كه پر از جمعيت بود بالا رفت و در آنجا توقف كرد، آن گاه آنجا را به وى نشان داد و به مزدلفه رفت و يك شب در مزدلفه ماند، بعد به او دستور داد كه اسماعيل را قربانى كند. او اندوهگين شد و از وى پرسيد: «آيا همه جا را ياد گرفتى؟ گفت: نه. جبرئيل يك بار ديگر او را با خود به آن محل ها برد و سپس ابراهيم گفت: حال «عرفت»؛ دانستم، از آن زمان آنجا را «عرفات» ناميدند.

سپس او را به مزدلفه باز گرداند. وقتى نماز صبح را خواند، ايستاد و دعاكرد تا اينكه هوا روشن شد؛ پس از آن آمده و به جمره عقبه رسيد و هفت سنگ رمى كرد، سپس به وى گفته شد: آن را كه به تو دستور دادم ذبح كن. ابراهيم، اسماعيل را فراخواند و به وى گفت: فرمان رسيده كه تو را قربانى كنم. اسماعيل به او گفت: به دنبال اجراى فرمان خدا باش، من نيز گوش به فرمانم، ولى بيم آن دارم كه بى تابى كنم، اگر مرا چنين وضعى پيش

ص: 23

آمد دستانم را به پشت ببند تا تكان نخورم. ابراهيم او را به پشت خواباند و آماده شد تا قربانى اش كند. اسماعيل گفت: كارد را فرود آورد. چون چنين كرد، كارد برگشت و منادى از آسمان ندا داد: به نذرى كه داشتى وفاكردى و خدايت را خشنود و راضى ساختى، اينك آنچه را بر تو فرود آمد، به جاى اسماعيل ذبح كن. در اين حال گوسفندى از كوه ثبير پايين آمد و همزمان با آن، كوه به لرزه افتاد. ابراهيم گوسفند را كشان كشان تا ميان دو جمره آورد و سرش را بريد. از ابن عباس همچنين روايت شده است كه قربانى، اسماعيل بوده، اما روايتى به پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم نسبت داده شده كه اسحاق را ذبيح مى داند. متن اين روايت پس از بيان داستان مربوط به ابراهيم و رمى جمره به وسيله وى، از اين قرار است: وقتى ابراهيم در صدد ذبح فرزندش اسحاق برآمد، او به پدرش گفت: پدر! مرا محكم ببند تا تكان نخورم و خونم، پس از سربريدن، به تو پاشيده نشود. او نيز فرزند را بست و هنگامى كه كارد را گرفت تا كار را انجام دهد، ندايى از پشت سرش آمد كه: اى ابراهيم! تو به نذر خود عمل كردى. اين دو روايت را محبّ طبرى، از ابن عباس آورده و گفته است كه امام بخارى آنها را ذكر كرده است.

محب طبرى گويد: از عباس بن عبد المطلب نقل است كه گفت: آن كه ابراهيم فرمان يافت او را قربانى كند، اسحاق بود و نيز مى گويند كه اين داستان در شام بوده است.

واحدى اين روايت را به سند خود آورده است. به گفته اكثريت؛ يعنى على عليه السلام و ابن مسعود و كعب و مقاتل و قَتاده و عكرمه و سُدِّى او اسحاق بوده است. و ديگران مى گويند كه اسماعيل بود كه ابراهيم فرمان ذبح وى را يافت؛ اينان عبارتند از: سعيد بن مسيب، شعبى، حسن و مجاهد و ابن عباس و در روايتى عطا. محبّ طبرى آن گاه مى گويد: سياق آيه نيز دلالت بر آن دارد كه او اسحاق بوده است؛ زيرا خداوند جلّ وعلا مى فرمايد: فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ (1)

؛ «ما او (ابراهيم) را به نوجوانى بردبار و صبور بشارت داديم» كه باتفاق، منظور اسحاق مى باشد. سپس مى گويد: قرآن كريم پس از فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْي داستان


1- صافات: 101

ص: 24

ذبح و سربريدن را به آن عطف كرده است؛ و نووى در تهذيب گفته است: ميان علما در اين كه فرزند مورد نظر ابراهيم براى قربانى كردن، اسماعيل يا اسحاق بوده، اختلاف نظر وجود دارد، ولى بيشتر معتقدند كه اسماعيل بوده است. (1) از جمله كسانى كه ترجيح داده اند فرزند موردنظرِ ابراهيم همان اسماعيل بوده، فاكهى است؛ زيرا او در كتاب خود (اخبار مكه) مى گويد: مردم درباره قربانى سخنان بسيارى گفته اند؛ اعراب مى گويند او اسماعيل بوده است و گروهى از مسلمانان و نيز همه اهل كتاب معتقدند كه او اسحاق بوده است ولى گفته اعراب دراين باره، قابل اطمينان تر است. فاكهى در اين مورد استدلال كرده كه خداوند متعال در داستان اسماعيل و به دنبال آيه فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ از وى بعنوان إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ (2)

؛ او از بندگان باايمان ما است. ياد مى كند، در حالى كه در داستان اسحاق از وى با وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيّاً مِنَ الصَّالِحِينَ (3)

ياد كرده، مى گويد: داستان اسحاق به دنبال داستان قبلى، خود دليل بر آن است كه اسحاق، قربانى موردنظر نبوده است و از اين كه ساره مژده اسحاق و پس از او يعقوب را يافته و يعقوب فرزند اسحاق است و مژده آمدن يعقوب، مستلزم آن است كه اسحاق زنده باشد، تا مژده به وجود آمدن يعقوب از وى تحقق يابد، بنابر اين، چگونه ممكن است [ابراهيم] فرمان به ذبح وى يابد؟

در اين كه قربانى مورد نظر، اسماعيل بوده، در روايت مجاهد و روايت عكرمه از ابن عباس، از خود مجاهد و به نقل از سعيد بن مسيّب و از سوى سعيد بن جبير از ابى الخلد و از عبد اللَّه بن سلام نقل شده است و متن روايت وى از اين قرار است: ما در كتاب يهود (تورات) مى خوانديم كه قربانى يادشده اسماعيل بوده است. از محمد بن كعب قرظى، و از سعيد بن جبير و از حسن نيز همين خبر نقل شده است. در اين مورد اشعارى متعلق به امية بن ابى الصلت ثقفى ذكر شده است:


1- تهذيب الاسماء واللغات، ج ق 1، ص 116
2- صافات: 81 و 111
3- صافات: 112، «ما ابراهيم را به اسحاق- پيامبرى از شايستگان بشارت داديم.»

ص: 25

و لإبراهيم الموفّى بالنذر احتساباً وحامل الأجزالِ

بِكْرُهُ لم يكن ليصبر عنه لو آه في معشر إقبالِ

بينما يخلع السراويل عنه مكّه ربُّه بكبش حلالِ

فاكهى پس از آن مى نويسد: ابن اسحاق در مورد حديث خود مى گويد: از گفته اميّة بن ابى صلت در اين اشعار كه گفته «بِكْرُهُ» روشن مى شود كه ابراهيم فرمان يافت فرزند بزرگ خود را قربانى كند كه اسماعيل بوده (زيرا بِكْر به فرزند بزرگ گفته مى شود) و به نظر همه مردم عرب و اهل كتاب، از اسحاق هم بزرگتر بوده است.

از ديگر كسانى كه اسماعيل را به عنوان قربانى مورد نظر ابراهيم ذكر كرده اند، عماد الدين اسماعيل بن كثير است. وى در شرح حال اسماعيل مى نويسد: و او طبق روايت صحيح همان قربانى است و كسى كه مى گويد اسحاق بوده، از تحريف كنندگان بنى اسرائيل نقل كرده است. (1) سخن سهيلى حكايت از آن دارد كه او، اسحاق را قربانى مى داند و به كسانى كه جز اين گفته اند، چنين پاسخ داده است: در آيه: فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِيمٍ منظور اسحاق است و مگر نه آن است كه در آيه ديگرى يعنى: فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ يَعْقُوبَ (2)

غير از اسحاق سخن گفته است. و در آيه سوّمى هم آمده است: فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَها ... (3)

كه مراد از «امْرَأَته» ساره است و اگر مژده در مورد اسحاق باشد، قربانى موردنظر نيز همان اسحاق است؛ زيرا در آيه مى گويد: فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ (4)

؛ «هنگامى كه پدر به سنّ كار وتلاش رسيد.» و در شام كسى جز اسحاق با ابراهيم نبود.

واين در حالى است كه اسماعيل را به همراه مادرش در مكّه جا گذاشته بود.


1- البداية والنهاية، ج 1، ص 159
2- هود: 71 و 102
3- الذاريات: 29، در اين هنگام همسرش جلو آمد درحالى كه از خوشحالى و تعجب فرياد مى كشيد، به صورت خود زد و گفت: آيا پسرى خواهم آورد درحالى كه من پيرزنى نازا هستم.
4- هود: 71 و 102

ص: 26

ابن مسعود نيز همين نظر را دارد و ابن جبير از ابن عباس همين را نقل كرده است.

همچنين از ابن عباس روايتى از قول پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم نقل شده كه البته اسناد آن ضعيف است. كعب الأحبار و محمد بن جرير الطبرى- مفسّر بزرگ- نيز بر همين نظرند. از مالك بن انس نيز روايت شده كه گروهى معتقدند قربانى موردنظر، اسماعيل بوده است. اين گفته از قول فرزدق شاعر به نقل از ابوهريره، از پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم نقل شده است. از طريق معاويه نيز روايت شده كه گفت: شنيدم كه مردى به پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم مى گفت: «اى فرزند دو قربانى! ...» و پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم تبسّم كرد. اگر اسناد اين حديث صحيح هم باشد، نمى توان بر آن استدلال كرد؛ زيرا عرب به عمو هم پدر مى گويد. خداوند متعال مى فرمايد:

إِلهَكَ وَ إِلهَ آبائِكَ إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ. (1)

؛ «خداى تو و خداى پدرانت، ابراهيم واسماعيل و اسحاق.» و نيز مى فرمايد: وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ. (2)

«ابَوَيْه» عبارت از پدر ودايى اش بودند. و از ديگر دلايل نيز آن است كه خداوند متعال زمانى كه جريان قربانى را بيان كرد، گفت: وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ ... كه پاسخ به اين استدلال ها دو وجه دارد:

يكى اين كه مژده دوم، پيامبرى اسحاق و مژده نخست ولادت اوست؛ چرا كه مى گويد: وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيّاً و مبعوث شدن به پيامبرى در سالمندى صورت نمى گيرد. وجه دوم، آن است كه آيه وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِيّاً تفسير و توضيحى در پى مژده دهى و ذكر سربريدن از سوى او [ابراهيم] است؛ اين مژده بنا به روايت عايشه، مربوط به اسحاق است و مانند آيه حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطى (3)

است كه مراد از آن نماز (صلاة وُسطى) نماز عصر مى باشد و منظور مواظبت از اوقات همه نمازها و همچنين نماز عصر است.

و از ديگر استدلال ها، استفاده از اين آيه است: فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ


1- بقره: 133
2- يوسف: 100
3- بقره: 238

ص: 27

يَعْقُوبَ در قرائت كسى كه يعقوب را منصوب مى خواند، معنى آيه چنين است: «پس از اسحاق، مژده يعقوب را داديم»

چگونه است كه مژده (تولد) اسحاق داده مى شود و مى فرمايد از او يعقوب زاده مى شود، و سپس فرمان ذبح وى صادر مى گردد؟ پاسخ آن است كه اين استدلال از نظر نحوى، باطل است؛ زيرا آخر كلمه يعقوب مجرور (مكسور) نيست كه عطف بر اسحاق شده باشد و اگر چنين بود، بايد مى گفت: «وَمِنْ وَراءِ اسْحاق بِيَعْقوبَ»؛ زيرا نمى توان ميان واو عطف و كلمه معطوف، جار ومجرور قرار داد، عبارت «مَرَّ بِزّيْدٍ وَبَعْدُهُ عمروٍ» نادرست است، مگر آن كه گفته شود: وَبَعْده بِعَمْروٍ. وقتى مجرور بودن باطل و نادرست باشد، ثابت مى شود كه «يعقوب»، منصوب به فعل مقدّر مضمرى است كه تقدير آن «وَهَبْنا لَهُ» مى باشد. بدين ترتيب ادّعاى موردنظر آنها باطل است و آنچه گفتيم ثابت مى گردد. (1) در داستان قربانى، دليل روشنى بر برترى اسماعيل وجود دارد. خداوند متعال در چندين آيه، اسماعيل را مورد ستايش قرار داده است؛ مانند:

وَ إِسْماعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصَّابِرِينَ* وَ أَدْخَلْناهُمْ فِي رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِينَ (2)

«و اسماعيل و ادريس و ذو الكفل را (به ياد آور) كه همه از صابران بودند و ما آنان را در رحمت خود وارد ساختيم؛ چراكه از صالحان بودند.»

وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ كانَ رَسُولًا نَبِيّاً* وَ كانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ وَ كانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِيّاً (3)

«در اين كتاب (آسمانى) از اسماعيل نيز ياد كن كه او در وعده هايش صادق و


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17
2- انبياء: 86- 85
3- مريم: 54

ص: 28

رسول و پيامبرى بزرگ بود، و او همواره خانواده اش را به نماز و زكات فرمان مى داد و همواره مورد رضايت پروردگارش بود.»

وَ اذْكُرْ إِسْماعِيلَ وَ الْيَسَعَ وَ ذَا الْكِفْلِ وَ كُلٌّ مِنَ اْلأَخْيارِ. (1)

«به خاطر بياور اسماعيل و يسع و ذوالكفل را كه همه از نيكان بودند.»

و بسيارى ديگر از آيات و احاديثى كه در فضيلت اسماعيل آمده است. بنابر گفته سهيلى، اسماعيل از پيامبران و فرستادگان الهى به سوى جرهمى ها و عماليق بوده است. او مى گويد: و اسماعيل، پيامبرى فرستاده از سوى خداست كه براى دايى هاى خود از جرهمى ها و نيز به سوى عماليق كه در سرزمين حجاز مى زيستند، فرستاده شد و برخى به او ايمان آوردند و برخى نيز كفر ورزيدند. (2) در اين كه سهيلى گفته است جرهمى ها دايى هاى اسماعيل هستند، جاى تأمّل است؛ زيرا مادرش هاجر، كنيز ساره همسر ابراهيم خليل عليه السلام بوده است. چه بسا سهيلى مى خواهد بگويد كه دامادهاى اسماعيل از جرهمى ها هستند و سهو قلم باعث چنين اشتباهى شده است.

قطب حلبى نيز سخن سهيلى را به گونه اى ديگر ذكر كرده است. او از قول سهيلى نقل كرده كه اسماعيل به معناى مطيع خداوند است.

اسماعيل نخستين كسى است كه اسب ها براى وى رام شدند. فاكهى به سند خود از ابن عباس روايت كرده كه پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم فرمود: پدر شما اسماعيل نخستين كسى است كه اسبان عربى برايش رام شدند. او آنها را آزاد كرد و عشق و محبت به آنها را در دل هاى شما به ارث گذاشت. اين حديث را پيش از اين هم در اخبار جرهم نقل كرديم.

همچنين اسماعيل نخستين كسى است كه سوار بر اسب شد؛ زبير بن بكار به سند


1- ص: 48
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17

ص: 29

خود از ابن عباس روايت كرده كه گفت: در آن زمان اسب ها وحشى بودند و سوارى نمى دادند، نخستين كسى كه از آنها سوارى گرفت اسماعيل بود و به همين دليل، عرب را خاندان اسماعيل بن ابراهيم، مى نامند. همچنين اسماعيل نخستين كسى است كه به زبان عربى سخن گفت و كلمات و الفاظ آن را سامان بخشيد و حرفى را سرهم نگاشت مانند «بسم اللَّه الرحمن الرحيم.»

فاكهى از [امام] محمد بن على باقر]« [روايت كرده، كه از ايشان درباره نخستين كسى كه به عربى سخن گفت، پرسيدند. فرمود: «اسماعيل بن ابراهيم عليهما السلام وى در آن زمان پيامبر بود و سيزده سال داشت».

و گفته اند خداوند زمانى اسماعيل را نطق عربى بخشيد كه چهارده سال داشت. اين قول را سهيلى نقل كرده است. (1) گفته اند نخستين پيامبرانى كه به عربى سخن مى گفتند عبارت بودند از: حضرت محمد صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم، اسماعيل بن ابراهيم عليهما السلام، شعيب بن صالح، هود (2) و بقيه پيامبران به زبان سريانى تكلّم مى كردند، مگر حضرت موسى كه زبان وى عبرى بود، گفتنى است كه زبان عبرى نيز از زبان هاى سريانى است كه ابراهيم و سپس اسحاق و يعقوب بدان سخن مى گفتند كه فرزندانشان؛ يعنى بنى اسرائيل اين زبان را به ارث بردند و حضرت موسى نيز تورات را به اين زبان برايشان خواند.

اين روايت نشان مى دهد اسماعيل نخستين كسى نيست كه به زبان عربى سخن گفته؛ زيرا حضرت هود نيز به اين زبان سخن مى گفت و او پيش از اسماعيل بوده است.

فاكهى با ذكر سند روايتى نقل كرده كه طبق آن، جرهمى ها و قطورى ها نخستين كسانى هستند كه به عربى سخن گفتند؛ وى از ابن اسحاق و از طريق عثمان بن ساج و بكايى خبرى درباره آمدن جرهمى ها و قطورى ها به مكه نقل كرده كه در آن آمده است:


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 135
2- سخن از پنج پيامبر بود ولى در اينجا چهار پيامبر نامبرده شده است و شايد شعيب و صالح صحيح باشدكه شعيب بن صالح نوشته شده است.

ص: 30

جرهمى ها و قطورى ها نخستين كسانى هستند كه به زبان عربى سخن مى گفتند.

در مورد نخستين كسى كه به زبان عربى نوشت، نيز مطالبى ذكر شده است؛ سهيلى مى گويد: در مورد نخستين كسى كه به عربى سخن گفت و نخستين كسى كه نوشتار عربى را وارد سرزمين حجاز كرد، اختلاف نظر بسيار است: از جمله حرب بن اميه را گفته اند كه شعبى بر اين قول است، همچنين از سفيان بن اميه و عبد بن قصىّ ياد كرده اند. اينان زبان عربى را در حيره آموختند و مردم حيره از مردم «الأنبار» ياد گرفتند.

سهيلى مطلبى را ذكر كرده كه از آن چنين بر مى آيد كه اسماعيل نخستين كسى است كه خط به عربى نوشت؛ وى مى گويد: در روايتى آمده است: نخستين كسى كه به عربى نوشت، حضرت اسماعيل بود. ابوعمر مى گويد: اين روايت از روايتى كه مى گويد اسماعيل اولين كسى بوده كه به عربى سخن گفته، صحيح تر است، اين ابوعمر همان ابن عبدالبر است.

در وجه تسميه اسماعيل به اين نام نيز اختلاف نظر است؛ مسعودى مى گويد: گويند به اين دليل اسماعيل ناميده شد كه خداوند متعال دعاى هاجر را، زمانى كه از نزد بانوى خود ساره، مادر اسحاق فرار كرد، شنيد و بر او رحمت آورد و نيز گفته اند كه خداوند متعال دعاى ابراهيم را شنيد و اجابت كرد. «1(1) » در سنّ اسماعيل به هنگام وفات و همچنين در محل قبر وى نيز اختلاف است.

ابن اسحاق مى گويد: اسماعيل به هنگام وفات، يك صد و سى سال عمر داشت و در حِجْر، در كنار [قبر] مادرش هاجر به خاك سپرده شد. مسعودى مى گويد: زمانى كه اسماعيل وفات يافت يك صد و سى وهفت سن داشت و در مسجدالحرام، در مقابل حجرالأسود به خاك سپرده شد. (2) ابن اثير در «الكامل» (3) و شيخ عمادالدين اسماعيل بن كثير در تاريخ خود (4) درباره عمر حضرت اسماعيل مطلبى چون گفته مسعودى آورده اند.


1- مروج الذهب، ج 2، ص 48
2- مروج الذهب، ج 2، ص 48
3- الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 125
4- البداية والنهايه، ج 1، ص 193

ص: 31

در مورد محل قبر وى، سخن ديگرى نيز مطرح شده و آن اين كه گويند كه آرامگاه او در حطيم است. پيش از اين بدان اشاره شد.

نام اسماعيل نيز به دو املاء آمده است: 1- اسماعيل (با لام) 2- اسماعين (با نون) و روايت شده كه هاجر، فرزندش اسماعيل را با نام «شمويل» خوانده است دراين باره فاكهى در روايتى از حارثة بن مُضْر به نقل از حضرت على عليه السلام آورده است كه فرمود: از رسول خدا صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم شنيدم كه هاجر، اسماعيل را چنين مى خواند: اى شمويل، اى شمويل، سه بار، ونيز آن را مى كشيد.

اسماعيل پدر همه اعراب است. (1) ابن هشام مى گويد: اعراب همگى از اسماعيل و قحطان هستند و برخى اعراب برآنند كه قحطان، خود از فرزندان اسماعيل است و مى گويند كه اسماعيل پدر همه اعراب است.

از پيامبر صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم نيز روايت شده كه اسماعيل پدر همه اعراب، جز چهار قبيله، است. اين حديث را فاكهى ذكر كرده و مى گويد: عبداللَّه بن سلمه، از ابراهيم بن ابى منذر، از عبدالعزيز بن عمران، از معاوية بن صالح، از ثور بن يزيد و او از مكحول نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم فرمود: اعراب از فرزندان اسماعيل هستند، به جز چهار قبيله اين چهار قبيله عبارتند از: سلف، اوزاع، حَضْرَموت و ثقيف. اين خبر مرسل است و جاى تأمل هم دارد؛ زيرا قبيله ثقيف را از نسل اسماعيل نمى دانند، حال آن كه از فرزندان اسماعيل مى باشند؛ چون قبيله ثقيف بنا به قول صحيح، منسوب به مُضَر هستند و گفته اند كه به معد بن عدنان، كه خود از فرزندان اسماعيل و نيز مُضَر است، منسوب مى باشند.

فاكهى گفتگويى را كه ميان اسماعيل و برادرش اسحاق بن ابراهيم صورت گرفته ذكر مى كند. او مى گويد: عبداللَّه بن ابى سلمه، از هيثم بن عدى، از مجاهد، از شعبى و او از ابن عباس نقل كرده كه گفت: اسماعيل نزد اسحاق آمد و طلب ارث پدرى خود كرد.


1- منظور اعراب مُستعربه هستند و امّا اعراب عاربه كه فرزندان يَعْرِب بن قحطان هستند، از فرزندان اسماعيل نمى باشند؛ زيرا قبيله جُرهُم كه اسماعيل از ايشان زن گرفت، به يعرب به قحطان مى رسند.

ص: 32

اسحاق به او گفت: مگر نمى دانى كه تو و مادرت را ترك گفتيم و در ارثيه به شمار نياورديم. اسماعيل با شنيدن اين سخن به كنار ديوارى رفت و غمگين شد و به گريه افتاد، از سوى خداوند عزّ وجلّ به اسماعيل وحى آمد: تو را چه مى شود؟ گفت: خود از آن آگاه ترى. خداوند متعال فرمود: گريه نكن اى اسماعيل، من پادشاهى و نبوّت را در فرزندان تو، در آخرالزمان، قرار مى دهم و خوارى و كوچكى را تا روز قيامت در فرزندان او مى گذارم.

از آنجا كه قصد ما اختصار و فشرده نويسى است، به همين اندازه در بيان اخبار اسماعيل، بسنده مى كنيم.

ص: 33

باب بيست و هفتم: خاندان اسماعيل عليه السلام

هاجر، مادر حضرت اسماعيل عليهما السلام

ابن هشام پس از ذكر محل قبر هاجر و فرزندش اسماعيل در حجر، كنار كعبه مى نويسد: نام مادر اسماعيل را دوگونه تلفظ مى كنند؛ هاجر و آجر؛ و بدين ترتيب «الف» را به «هاء» تبديل مى كند، همچنان كه مى گويند «هراق الماء»، به جاى «اراق الماء». وى سپس مى افزايد: هاجر از اهل مصر بوده است. عبداللَّه بن وهب از عبداللَّه بن لهيعه، از عمر، خدمتكار غُفْرَهْ، نقل كرده كه رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم فرمود: خدا را، خدا را در نظر بگيريد درباره اهل ذمّه و سياه پوستان و مجعّدان سرزمين هاى سياه پوست نشين كه آنها با ما داراى خويشاوندى نسبى و سببى هستند. عمر خدمتكار غُفْرَهْ مى گويد: نسب ايشان آن است كه مادر اسماعيل پيامبر از ميان ايشان است و خويشاوندى سببى آنها اين است كه اسماعيل از آنها زن اختيار كرد. ابن لهيعه مى گويد: هاجر مادر اسماعيل و مادر عرب است كه از روستايى قبل از شهر «فَرَما» در مصر (1) بوده است. (2)


1- فَرَما شهرى است باستانى ميان عريش وفسطاط و نزديكتر به عريش، محل آن در نزديكى شهر معروف پورسعيد فعلى در مصر است.
2- سيره ابن هشام، ج 1، صص 17- 16

ص: 34

سهيلى مى گويد: هاجر آن چنان كه عتبى ذكر كرده است [كنيزى] متعلق به پادشاه اردن به نام صادوق بوده و پادشاه پس از آن كه شيفته زيبايى ساره شد، وى را از ابراهيم گرفت و آن كنيز را به ساره بخشيد و بنا به حديث مشهورى كه در صحاح آمده، (پادشاه دست به سوى ساره دراز كرد و در اين حال) به ناگاه نقش بر زمين شد و به ساره گفت: به درگاه خداوند دعاكن كه مرا رها كند! سپس پادشاه ساره را (نزد ابراهيم عليه السلام) فرستاد و هاجر را از وى گرفت، هاجر پيشتر دخت پادشاهى از پادشاهان قبطى مصر بوده كه به كنيزى آن شاه درآمد. طبرى از حديث سيف بن عمر يا ديگرى آورده است: زمانى كه عمرو بن عاص مصر را به محاصره درآورد، به مردمانش گفت: پيامبر گرامى صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم وعده فتح مصر را به ما داده و در عين حال ما را سفارش به خوش برخوردى با مردمانش كرده است؛ زيرا آنها را نسب و دامادى [نزد ما] است. گفتند: حق اين نسبت تنها از سوى پيامبر، رعايت مى شود؛ زيرا نسبت دورى است- و درست هم مى گفتند- مادر شما هاجر همسر يكى از پادشاهان ما بود كه مردم «عين الشمس» با ما به جنگ پرداختند و بر ما مسلط شدند و پادشاه ما را كشتند و هاجر را به اسارت گرفتند و از همانجا بود كه به همسرى پدرتان ابراهيم درآمد.

دنباله مطلب را سهيلى اين گونه آورده است: هاجر نخستين زنى است كه گوش هايش سوراخ شد و نخستين زنى است كه ختنه گرديد، چون ساره بر او خشم گرفت و سوگند خورد كه سه عضو از اعضايش را قطع كند. ابراهيم عليه السلام به او دستور داد كه سوگند خود را با سوراخ كردن دو گوش و ختنه وى عملى سازد و بدين ترتيب كار ختنه زنان، سنت شد؛ ازجمله كسانى كه اين خبر را نقل كرده، ابوزيد در «نوادر» است. (1) سهيلى پس از بيان مطالبى درباره فرزندان اسماعيل و مادرشان هاجر، مى نويسد: او را «آجر» هم مى گويند. او از كنيزكان ابراهيم بود كه ساره دخترعموى او به وى بخشيده


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17- 16

ص: 35

بود. سهيلى همچنين پس از بيان بيرون آوردن آب زمزم از سوى جبرئيل براى اسماعيل، مى گويد: علت سكونت هاجر و فرزندش اسماعيل در مكه و انتقالشان از شام به آنجا، اين بود كه ميان ساره دخترعموى ابراهيم با هاجر مشاجره لفظى درگرفت. پس ابراهيم عليه السلام دستور يافت كه هاجر را به مكه ببرد. از اين رو، وى را سوار بر براق كرد و مشكى آب و ظرفى خرما همراه خود برداشت و او را به كنار بيت اللَّه الحرام در مكه آورد و در آنجا سكونت داد.

سهيلى پس از بيان وقايع پيش آمده در ايام جدايىِ هاجر و ابراهيم و جستجوى آب از سوى وى، در پى تمام شدن آب و تشنگى فرزندش و طى كردن فاصله ميان صفا و مروه، مى گويد: هاجر درحالى كه اسماعيل بيست ساله بود، وفات يافت و در حِجْر، به خاك سپرده شد. قبر اسماعيل نيز در كنار مادرش قرار دارد. سهيلى مى گويد: در مورد «فَرْماء» كه ابولهيعه در خبرِ هاجر از آن يادكرد بايد گفت: نظريه ابولهيعه آن است كه «فَرَما» در مصر واقع است و شهرى است منسوب به بانى آن؛ يعنى فرما فرزند فيلفوس يا فرزند فليس كه به معناى دوستدار نهال است.

اين كه سهيلى مى گويد: مادر آنان هاجر است، منظورش مادرِ فرزندانِ اسماعيل است؛ زيرا او مادر پدر آنها يعنى اسماعيل است. و درباره گفته ابوهريره كه وى مادر بنى ماء السماء است، سهيلى دو احتمال داده است؛ او مى گويد: ونيز اين گفته ابوهريره كه هاجر مادرِ بنى السماء است، ممكن است منظور او، قحطانى ها باشد و احتمال ديگر آن است همان گونه كه بسيارى از قبايل عرب به دايه و شيرده خود منسوب مى شوند، آنها نيز به همسر مادرشان منسوب گشته اند، همچنان كه درباره قُضاعه خواهيم آورد.

ابن اثير در كتاب كامل خود مطالبى درباره هاجر آورده و درباره اسماعيل گفته است: وقتى اسماعيل و اسحاق بزرگ شدند، با هم به خصومت پرداختند و به دنبال اين خصومت، ساره بر هاجر خشم گرفت و آن دو (هاجر و اسماعيل) را طرد كرد ولى مجدداً

ص: 36

آنها را بازگرداند. پس از آن نسبت به وى حسادت ورزيد و او را بيرون كرد و سوگند ياد كرد كه بعضى از اندامش را قطع كند، ولى به بينى و گوش هايش كارى نداشت و تنها او را ختنه كرد. از آن زمان بود كه ختنه زنان رايج شد.

گويند: اسماعيل در آن وقت، كودكى خردسال بود كه ساره به دليل حسادت، هاجر را اخراج كرد و روايت صحيح هم همين است. ساره به او گفت: با من در يك شهر، زندگى نكن. (1) «نووى» نيز در «التهذيب» در شرح حال ابراهيم مى گويد: در تاريخ ابن عساكر در شرح هاجر آمده است: «هاجر» و يا «آجر» (با الف ممدود) زنى قبطى و يا جُرهمى و مادر اسماعيل است كه پيش از آن به سلطانى كه در «عين الجرّ» (2) در نزديكى «بعلبك» ساكن بود، تعلق داشت و او را به ساره بخشيد. و ساره او را به ابراهيم داد. هاجر درحالى كه اسماعيل بيست ساله بود، در سنّ نود سالگى وفات يافت. اسماعيل او را در حجر به خاك سپرد. (3) اين كه نووى مى نويسد: «گفته مى شود هاجر، جرهمى است»؛ شايد از اين جهت باشد كه وى همراه جرهمى ها ساكن مكه بوده، ولى از نظر نسبى، چنين انتسابى صحت ندارد؛ زيرا او قبطى است و اين كه او و سهيلى گفته اند سنّ فرزندش اسماعيل به هنگام مرگ وى، بيست سال بوده، بايد گفت كه در برخى اخبار، خلاف اين سخن مطرح است؛ زيرا در خبر ذبح ابراهيم نيز مطالبى هست كه نشان مى دهد در آن زمان او [يعنى هاجر] زنده بوده است.

در اخبار وارده، دراين باره آمده است كه پدرش در مزدلفه و به هنگام حج، فرمان ذبح فرزند را يافت. حج او نيز پس از بناى بيت اللَّه الحرام بوده و در زمان بناى كعبه فرزندش اسماعيل، آن گونه كه گفته شده، سى سال داشته است و اگر اين خبر درست


1- الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 103- 102
2- عين الجر، مكانى است معروف در ميان بعلبك و دمشق و همان عنجر كنونى در بقاع لبنان است و ازييلاقهاى مربوط به خلفاى بنى اميه به شمار مى رفت.
3- تهذيب الأسماء واللغات، ج 1، ق 1، صص 102- 101

ص: 37

باشد، خبر آن دو [نووى و سهيلى در مورد سنّ اسماعيل به هنگام مرگ هاجر] باز هم جاى تأمل دارد؛ زيرا ازرقى از ابن اسحاق نقل كرده كه وقتى ابراهيم فرمان بناى كعبه را يافت، سوار بر براق شد و خود را از «ارمينيا» به مكه رسانيد و در آن زمان اسماعيل بيست سال داشت و مادرش پيش از آن وفات يافته بود. (1)«1» اين سخن بدان معناست كه وقتى مادرش وفات يافت او كمتر از بيست سال سن داشته است؛ زيرا هاجر قبل از آمدن ابراهيم وفات يافته بود و زمانى كه ابراهيم آمد، اسماعيل بيست سال داشت.

سخن نووى از جهت ديگر هم جاى تأمل دارد؛ چه اين كه او گفته است: وقتى هاجر وفات يافت، ابراهيم نود سال داشت و فرزندش [اسماعيل] بيست ساله بود، اگر اين سخن درست باشد، بايد هاجر در هفتاد سالگى او را زاييده باشد كه جاى انديشه و تأمل دارد. و اگر هم درست باشد، جزء كرامات اوست كه البته از شأن و مقام بالايى هم برخوردار است و شكى در آن نيست.

در كتاب فاكهى نيز پس از بيان مطالبى درباره وى، آمده است: از يكى از راويان شنيدم كه مى گفت: به سه زن وحى شده است: مريم دختر عمران، مادر حضرت موسى و هاجر، مادر اسماعيل- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- كه البته سخن شگفتى است.

از جمله اخبار شگفت كه در مورد وفات هاجر آمده است، مطلبى است كه ابن اثير در الكامل نقل كرده. او درباره وفات ساره مى گويد: گفته شده كه هاجر، مدتى پس از ساره زندگى كرد، حال آن كه صحيح آن است كه هاجر پيش از ساره وفات يافت. (2) جنبه شگفت اين خبر در آن است كه اسماعيل، چهارده سال از اسحاق بزرگتر بود و ساره بنا به گفته اهل كتاب يك صد و بيست وهفت سال زندگى كرد!.

سعى ميان صفا و مروه، به دليل سعى و رفت وآمد هاجر ميان آن دو كوه، براى يافتن آب براى رفع تشنگى فرزندش، آنگاه كه تشنگى اش شدت يافت، براى انسان هاى


1- اخبار مكه، ج 1، ص 64
2- الكامل فى التاريخ، ج 1، ص 123

ص: 38

مُحرم سنت شد. اين خبر به نقل از ابن عباس در صحيح بخارى (1) آمده و ما نيز در باب پيشين بدان اشاره كرديم.

فرزندان اسماعيل

ابن هشام مى نويسد: زياد بن عبداللَّه البكّايى از محمد بن اسحاق نقل كرده كه گفت:

اسماعيل فرزند ابراهيم دوازده پسر داشت، به نام هاى نابت- كه از همه بزرگتر بود- قيدر، اربل، منشى، مسمع، ماشى، دما، ادر، طيما، يطورا، ننشا، قيدما، و مادرشان رعلة دختر مضاض بن عمرو جُرهُمى بود. (2) ازرقى نيز مى نويسد: جدّم از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج و او از ابن اسحاق برايم نقل كرد و گفت: همسر اسماعيل، دختر مضاض بن عمرو جرهمى بود كه دوازده فرزند پسر برايش آورد (كه نام بعضى از فرزندان وى عبارتند از:) نابت، قيدار، واصل، مياس و [آزر] (3)، طمياء، قطور، قيس و قيدمان. گويند كه اسماعيل يك صد و سى سال عمر كرد و خداوند از نسل نابت و قيدار- كه از همه برادرها بزرگتر بودند- عرب را به وجود آورد. (4) مسعودى نيز از فرزندان اسماعيل ياد كرده و نام برخى را- مخالف با آنچه گفتيم- آورده است. وى مى نويسد: فرزندان ذكور اسماعيل دوازده تن بودند كه اولين ايشان نابت بود و پس از او عبارت بودند از: قيدر، اذيل، منشىّ، مسمع، ديماء، ردام، منشا، حِذام، ميم، قطور و نافس كه هركدام از ايشان نسلى را به وجود آوردند. (5) فاكهى نيز نام فرزندان اسماعيل را به گونه اى متفاوت آورده و مى نويسد:

عبداللَّه بن ابى سَلَمه، از يعقوب بن محمد بن محمد بن طلحه تيمى از عبد المجيد و عبدالرحمن بن سهيل، از عبدالرحمان بن عمرو عجلان نقل كرده، مى گويد: از [امام] على


1- البخارى؛ ج 6، صص 288- 282 فى الأنبياء.
2- سيره ابن هشام، ج 1، ص 15
3- از اخبار مكه، ج 1، ص 81 افزوده شد.
4- اخبار مكه، ج 1، ص 81
5- مروج الذهب، ج 2، ص 49، در اين منبع نامهايى آمده كه با آنچه در اينجا آمده، متفاوت است.

ص: 39

ابن ابى طالب]« [شنيدم كه گفت: فرزندان ذكور اسماعيل دوازده تن هستند و مادرشان دختر حارث بن مضاض بن عمرو جُرهُمى است. بزرگترين فرزند اسماعيل نابت و پس از آن عبارتند از قيدر، ذيل، منشا، مسمع، دومها، ناس، ادد، صيبا، مصور، تيش و قيدم. و اسماعيل يك صد و سى سال عمر كرد و خداوند از نسل نابت و قيدار، عرب را به وجود آورد و در نواحى مختلف پراكنده ساخت.

از آنچه گفتيم، روشن شد كه در مورد نام فرزندان اسماعيل، اختلاف است.

از جمله اين كه «منشا» به جاى «منشى» و «مسماع» به جاى «مسمع» و «دوما» به جاى «دما» و «تيمن» به جاى طيما و «فيعش» به جاى تيش آمده است. به نظر مى رسد اين اختلاف ها، از دخل و تصرف ناقلان به هنگام نقل از كتاب هاى مربوط سرچشمه گرفته است.

اما در مورد نام هايى كه در كتب سيره وجود دارد، در برخى از نسخه ها، شكل آنها درست ضبط شده و نام هايى را كه آوردم، از روى نسخه هايى مورد اعتماد سيره نقل شده است. سُهيلى به ضبط برخى از آنها پرداخته و معناى برخى را نيز روشن ساخته و جاهايى را كه همنام آنهاست يادآور شده است. و در اينجا سخنانِ سهيلى را نقل مى كنيم:

در مورد فرزندان اسماعيل آمده است: ظيما- كه دار قطنى آن را با ظاء و ميم قيد كرده و گويا از ظيماء گرفته شده و ظما به معناى كسى است كه داراى لبهاى سبزه گون است- و دِمّا هم آمده و در آثار «بكرى» ديده ام كه «دومةالجندل» را به دوما فرزند اسماعيل شناخته اند و گويا او در آنجا اقامت گزيده بود و چه بسا دمّا تغيير يافته همين نام است و يادآور شده كه «طور» را به نام قطور بن اسماعيل ناميده اند كه اگر اين سخن درست باشد، ممكن است ياء آن حذف شده باشد. و اما آنچه مفسران درباره طور مى گويند، اين است كه «طور» كوهى است كه در آن گياهى روييده باشد و اگر در كوهى، گياه و درختى نروييده باشد آن را طور نمى گويند. و اما نام قيدر را به «صاحب شتر» معنى مى كنند؛ چرا كه او صاحب اشتران اسماعيل بوده است. (1)


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 15

ص: 40

در مورد مادر آنها نيز اختلاف است؛ در سيره ابن اسحاق آمده كه مادر ايشان دختر مضاض بن عمرو جُرهمى بوده ولى نام وى را نياورده است. و در اخبار مكه ازرقى به نقل از ابن اسحاق، آمده، مادر ايشان «سيده» دختر مضاض بن عمرو جُرهُمى است كه سهيلى آن را از دار قطنى نقل كرده است. در [اخبار مكه] ازرقى از جُرهم و قَطُور بن اسماعيل ياد شده و در آن نوشته است كه اسماعيل، «رعله» دختر مضاض بن عمرو را خواستگارى نمود و با وى ازدواج كرد و از او صاحب ده پسر شد و رعلة مادر فرزندانش بوده است. (1)و البته ميان اين دو خبر كه يكى او را سيده و ديگرى رعلة ناميده است، منافاتى نيست؛ زيرا ممكن است كه از آنها يكى نام و ديگرى لقب باشد (2) و هريك تنها به يكى از آنها بسنده كرده است.

در اخبار مكه فاكهى، مادر فرزندان اسماعيل- طبق روايت پيشين- دختر حارث بن مضاض بن عمرو جرهمى است و اين با روايتى كه مى گويد: «مادر ايشان دختر مضاض بن عمرو است»، منافات دارد. فاكهى يادآور شده كه مادر فرزندان اسماعيل، از عمالقه است و حنبرى از ابوجهم بن حذيفه درباره وارد شدنِ عمالقه بر مادر اسماعيل [هاجر] نقل مى كند و اشاره مى كند كه اسماعيل درميان فرزندان ايشان [يعنى عمالقه] نشو و نما كرد. او سپس با سند خود روايتى نقل كرد كه از خليفه عثمان بن عفان سؤال شد: اسماعيل چه هنگام به مكه آمد؟ در پاسخ مطالبى نزديك به حديث ابوجهم را نقل كرد و افزود:

اسماعيل با دخترى از ايشان ازدواج كرد و او ده پسر برايش آورد. از اين روايت فهميده مى شود كه درباره مادر فرزندان اسماعيل، دو نظريه وجود دارد: اين كه مادر فرزندان اسماعيل از جرهمى ها است يا عمالقه؟ اگر از جرهمى ها است، آيا دختر مضاض بن عمرو است يا دختر حارث بن مضاض بن عمرو.

درباره مادر نابت بن اسماعيل، علاوه آنچه گفته شد، مطالبى خواهد آمد. نسب


1- اخبار مكه، ج 1، ص 86
2- پيش از اين نام، «السيد» را به «بانو» ترجمه كرديم.پيش از اين نام، «السيد» را به «بانو» ترجمه كرديم.

ص: 41

عدنان- بنا به گفته ابن اسحاق و ديگر اهل اخبار- به نابت بن اسماعيل مى رسد و گفته شده كه نسب وى به قيدان بن اسماعيل مى رسد. اين گفته از سهيلى است؛ او مى گويد: به طور مطمئن و قوى، از نسب شناسان عرب روايت شده كه نسب عدنان، به قيدار بن اسماعيل مى رسد و قيدار در زمان خود پادشاه بوده و كلمه «قيدر» به معناى پادشاه است.

«قطب حلبى» در «شرح سيره عبدالغنى»، درباره نسب نابت بن اسماعيل و نيز درباره مادر وى و مادر قيدر و كسانى كه به آن دو منسوب هستند، نظريات متفاوتى دارد و ما اينك به بيان سخن وى مى پردازيم. او گويد: ابن نابت «با نون» اسم فاعل از نَبَتَ است. امير ابونصر بن ماكولا در «باب نابت»، نابت بن اسماعيل بن ابراهيم را آورده است. (1) و اين سخن آخرى، مخالف با گفته جوانى در سلسله نسبت است؛ زيرا مى گويد: عدنان بن أدد بن يسع بن هميسع بن سلامان بن نبت- كه سلامان را بر نبت مقدم داشته است- و مى افزايد:

مادر نبت، هاله دختر زيد بن كهلان بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان است و «حرمن» نام دارد و نابت بن حمل و مادرش عاصريه دختر مالك جرهمى را فرزند قيدار دانسته كه مادرش هامه دختر حارث بن مضاض بن عمرو جُرهُمى است و گفته مى شود نام وى، «سلما» ويا «خنفا» مى باشد.

قطب پس از آن، به نقل از جوانى مى گويد: بعضى از علما اهالى يمن را به اسماعيل عليه السلام منتسب مى كنند و مى گويند كه آنها از فرزندان بيمن بن نَبَت بن اسماعيل هستند. ساير فرزندان اسماعيل در سرتاسر زمين پراكنده شدند. برخى از ايشان وارد قبايل عرب گرديدند و نسب شناسان براى برخى نيز در مورد زاده هاى قيدار، نسبى بر شمرده اند و خداوند متعال، فرزندان اسماعيل عليه السلام يعنى كسانى از فرزندان قيدار پدر عرب را كه به زبان عربى سخن مى گويند، در سراسر جهان پراكنده ساخت.

وهب در كتاب «التيجان» مى گويد: ابن عباس برايم نقل كرد كه روزى حضرت ابراهيم خليل عليه السلام، درحالى كه قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم را بر دوش خود داشت، وارد شد، در اين ميان يعقوب و عيصو نيز به سوى وى آمدند، آنها را بر سينه گرفت و در اين


1- الاكمال في رفع الاريتاب، ج 1، ص 550

ص: 42

حالت پاى راست قيدار به سر يعقوب و پاى چپ وى به سر عيصو فرود آمد و ساره خشمگين گرديد، ابراهيم عليه السلام به او گفت: عصبانى مشو، چرا كه پاهاى فرزندان كسى كه بر دوش من است از طريق حضرت محمد صلّى اللَّه عليه [وآله] وسلم بر سر اينان خواهد بود.

اين روايت ابن عباس دلالت بر آن دارد كه تبار عدنان به قيدار مى رسد، و نه به نابت بن اسماعيل و از آنچه «قطب» درباره مادر قيدار ذكر كرده، نام دختر حارث بن مضاض، كه فاكهى بعنوان مادر فرزندان اسماعيل از وى ياد كرده- روشن مى شود؛ زيرا فاكهى در ميان فرزندان اسماعيل؛ از جمله همان قيدار را نام برد كه قطب نام او و نام مادرش را آورده است. بنابراين، درباره مادر قيدار سه قول گفته اند، هاله، سلمى و خنفا (واللَّه اعلم).

اسماعيل افزون بر دوازده فرزند پسر، يك دختر داشته كه سهيلى از وى ياد كرده است. وى مى گويد: ابن اسحاق نام فرزندان ذكور اسماعيل را نوشته، ولى از دختر وى كه «نسمه» نام داشته، ياد نكرده است. نسمه همسر عيصو بن اسحاق بوده و بنا به گفته طبرى، (1) روميان و فارس ها از وى زاده شده اند. او مى افزايد: در نسب اينان ترديد دارد كه آيا او مادر ايشان هست يا خير؟ آنها زاده هاى عيصو هستند كه به وى عيصى هم مى گفتند.

مطالبى درباره خاندان اسماعيل

ازرقى مى گويد: جدّم از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج و او از ابن اسحاق نقل كرده كه وى از فرزندان اسماعيل است و اندكى از اخبار ايشان و اخبار مربوط به جُرهُم و قَطُور و نبرد و نزاعهايى كه ميان ايشان وجود داشت، سخن گفت و افزود: پس از آن، خداوند خاندان اسماعيل عليه السلام را در مكه پراكنده ساخت. دايى هاى ايشان از جرهمى ها نيز كه در آن زمان حاكمان كعبه بودند، پس از نابت بن اسماعيل در مكه پراكنده شدند و هنگامى كه سرزمين مكه بر آنها تنگ آمد، براى كسب روزى رهسپار سرزمين هاى ديگر شدند و به


1- تاريخ الطبرى، ج 1، ص 317

ص: 43

هرجا كه قدم مى گذاشتند، خداوند آنان را يارى مى كرد و پشتيبانشان بود و جاى پاى آنها را محكم مى كرد و بدين ترتيب توانستند بر تمامى آن سرزمين چيره شوند و عماليق و ديگر افرادى را كه در آنجا مستقر بودند، بيرون كنند. در آن زمان، جرهمى ها واليان كعبه بودند و خاندان اسماعيل نيز به دليل خويشاوندى و براى احتراز از جنگ و درگيرى، با آنها منازعه اى نداشتند. (1) فاكهى مى گويد: زبير بن ابى بكار در حديثى آورده است: در كتابى- كه آن را از كتاب هاى عبد الحكم بن أبى غمر دانسته- آمده است: وقتى خداوند متعال فرزندان اسماعيل را پراكنده ساخت و نسل آنها رو به فزونى گذاشت و مكه براى ايشان تنگ گرديد و در تنگناى زندگى قرار گرفتند، در سرتاسر زمين پراكنده شدند. آنها كه تواناتر و نيرومندتر بودند، شتر و گاو و گوسفند مى گرفتند و دامدارى مى كردند و در جستجوى چراگاه برمى آمدند. طولى نكشيد كه دام و احشام آنها بسيار شد و اموالشان فزونى گرفت و مردم بدين ترتيب به اين كار رو آوردند. ولى از سويى بيم آن داشتند كه در محدوده حرم، از آنان كار ناشايستى سربزند، مى گفتند: ما بندگان خداييم و اين خانه خدا و اين سرزمين حرم اوست و هركس در آنجا كار ناشايستى انجام دهد، از آنجا بيرون رانده مى شود و به آن باز نمى گردد، ولى اگر كسى از ما چنين كند، از دخول به حرم و زيارت كعبه محروم نمى گردد. آنها همچنان بدين كار مشغول بودند و از مكه خارج مى شدند و بدين ترتيب از فرزندان اسماعيل در مكه كسى باقى نماند، جز اندك مردمان متديّنى كه خود را در جوار بيت اللَّه الحرام از كار ناشايست باز داشته بودند، و يا تنگدستانى كه بر تنگى معيشت و سختى روزگار شكيبايى مى كردند و يا كسانى كه از بيم جان خويش به كعبه پناه آورده و در امان بودند. مردم در آن زمان كسانى را كه در مكه اقامت داشتند «اهل اللَّه» خطاب مى كردند و مى گفتند: اينان عيال خداوند هستند كه در جوار خانه اش اقامت گزيده و به حريمش پناه آورده اند يا خود را از انجام كار زشت براى رضاى خدا


1- اخبار مكه، ج 1، ص 116

ص: 44

بازداشته و يا بر سختى و تنگى معيشت در آنجا، براى رضاى خدا شكيبايى به خرج داده اند.

فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن عمران المخزومى، از سعيد بن سالم از عثمان؛ يعنى ابن ساج، از محمد بن اسحاق و نيز عبد الملك بن محمد؛ از زياد بن عبداللَّه بكايى، از على بن اسحاق كه در نقل خبر آنها اندكى تفاوت وجود دارد، نقل كرده كه بنى اسماعيل و عمالقه از ساكنان مكه بودند، كه اين سرزمين برايشان تنگ گرديد و از اين رو در اطراف پراكنده شدند و در همه جا پاى نهادند و نسل اندر نسل، به دنبال كار و روزى خويش رفتند و دين ديگرى جز آيين اسماعيل، براى خود برگزيدند و به پرستش بت ها روى آوردند. چنين گمان مى رود كه پرستش بت ها يا سنگ ها نخستين بار در خاندان اسماعيل صورت گرفته است؛ زيرا هركس كه به دليل جستجوى ديار تازه و فراخى محلّ زندگى، از مكه بيرون مى شد و به سرزمين هاى ديگر قدم مى گذاشت، براى حفظ حرمت مكه و كعبه و احترام آن، سنگى از آن را با خود همراه مى برد و به هرجا كه مى رسيد آن سنگ را در جايى مى گذاشت و به گرد آن، همچون كعبه به طواف مى پرداخت.

و اين كار آن چنان عادت و طبيعت آنها شد كه از هر سنگى خوششان مى آمد آن را مى پرستيدند. اين كار را آنچنان پسنديدند كه به تدريج نسل هاى بعدى فراموش كردند كه سنگ نخستين را از كجا و براى چه با خود آورده بودند و بدين گونه بود كه دين ديگرى، جز دين ابراهيم خليل عليه السلام برگزيدند و به بت پرستى رو آوردند و به همان گمراهى كه امت هاى قبلى دچار شده بودند، گرفتار شدند. و به آنچه قوم نوح مى پرستيدند و از ايشان به ارث مانده بود، گرايش پيدا كردند و از آن ميان به برخى از آنچه در زمان ابراهيم و اسماعيل رايج بود، از جمله احترام و تكريم كعبه و طواف به گرد آن و حج و وقوف در عرفات و مزدلفه و ذبح قربانى و هلال حج و عمره، البته با دخل و تصرّفهايى كه از جانب خود در آنها اعمال كردند، پاى بند ماندند.

نخستين كسى كه دين حضرت اسماعيل عليه السلام را تغيير داد و بت ها را برافراشت و گوش شتران را شكافت و ماده شترى را پس از زاييدن ده بچه ماده، آزاد مى كرد وشتر

ص: 45

نرى را كه باعث آبستن ماده مى شد حمايت مى كرد و ماده شتر نذرى را آزاد مى كرد، عمرو بن لحى بن قمعة بن خندف؛ جدّ خزاعه بود، گو اين كه خزاعه اى ها از فرزندان عمرو بن عامر بن غسان بودند.

زبير بن بكار مى گويد: در كتابى كه گويند از كتابهاى عبدالحكم بن ابى غمر است، ديدم: وقتى الياس بن مضر به سن بلوغ رسيد و تغيير در آداب و سنن پدران را از سوى خاندان اسماعيل مشاهده كرد، آنان را نكوهش نمود و اينجا بود كه فضيلت و برترى او در ميان آنان آشكار شد و او نيز به سمت آنان گرايش پيدا كرد و ايشان را وحدت بخشيد و آن چنان به گرد وى جمع شدند كه تا آن زمان پس از «ادر» در مورد كسى اتفاق نظر پيدا نكرده بودند. الياس آنان را به طور كامل به سنت آباء و اجدادى بازگرداند و او نخستين كسى است كه براى كعبه شتر قربانى كرد، يا اين كه در زمان وى چنين امرى مرسوم شد. و نيز نخستين كسى است كه پس از ويرانى كعبه بر اثر توفان نوح عليه السلام حجرالأسود را در زاويه كعبه قرار داد؛ تا مردم از آن بهره مند گردند.

برخى از مردم مى گويند: پس از ابراهيم و اسماعيل، كسان زيادى به هلاكت رسيدند ولى عرب همچنان الياس بن مضر را همانند انسانهاى حكيم و خردمند مثل لقمان حكيم و مانند او ارج مى نهادند و گفته مى شود: كمتر پيامبرى است كه معلوم باشد از كجا يا از كدام امّت است! و خداوند متعال درباره وى فرموده است: وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ. (1)

فاكهى، از عبد الملك بن محمد و او از زياد بن عبداللَّه نقل كرده كه ابن اسحاق گفت:

گويند نخستين پيامبر از ميان فرزندان اسماعيل «حرب» بود كه ميان سعدالعشيره و مَعَدّ قرار داشت و همچنين گفته اند: آنها كه از يمن بيرون شدند و به سرزمين نجد آمدند، دعوت ابراهيم براى فرزندان اسماعيل را در ميان طايفه معد بن عدنان كه به سعدالعشيره تعلّق گرفته بود، مى شنيدند. در آن زمان خاندان كنانه در حرم مكه اقامت گزيده بودند كه بر سر


1- الصافات: 123

ص: 46

آب به جنگ و نبرد پرداختند.

عامر بن ظرب عدوانى (1)

در جنگى كه با سعد العشير داشته، طى ابيات زير، به خويشاوندى آنها و بزرگى مَعَدّ و احترامى كه نزد آنها دارد و بستگى وى به عوف، اشاره مى كند:

أبونا مالك والصلب زيد مَعَدّ ابنه خير البنينا

أتاهم من ذوي شمران (2) آت فظلّت حولها أمد السنينا

فيا عوف بن بيت بالعوف و هل عوف لتصبح موعدينا

فلا تعصوا مَعَدّاً إنّ فيها بلاد اللَّه والبيت الكمينا

سعدالعشيره كه در اين خبر از مِذْحَج است و از اين جهت به وى «سعدالعشيره» گفته اند كه او سيصد فرزند و نوه و نتيجه داشته است. و وقتى از وى مى پرسيدند كه اينان كيستند، براى اين كه او را چشم نزنند مى گفت: بستگان و عشيره من هستند. حازمى پس از ذكر اين مطلب مى گويد: مذحجى منسوب به مِذْحَج است و نامش مالك بن أدد بن يزيد بن يشجب بن كريب بن يزيد بن كهلان است و از اين رو اين نام را به خود گرفته است كه در روى پشته اى سرخ فام در يمن كه به آن مِذْحج مى گفتند، به دنيا آمد.

در ميان بنى اسماعيل، ازجمله كسانى كه داراى ارج و منزلت والايى بودند، مَعَدّ (3) بن عدنان بود. زبير بن بكار، در روايتى كه از وى به ما رسيده، مى گويد: از ابراهيم بن منذر، از عبدالعزيز بن عمران نقل شده كه گفت: ابوالقاسم بن نشيط، از حجاج بن ارطاة، از عطاء بن ابى رباح از ابن عباس برايم چنين نقل كرد: هنگامى كه بُخْت نَصَّر به اهل حصور و عرمانا


1- از حكماى مشهور جاهل كه از بزرگان قوم خود به شمار مى رفت. و جزو ريش سفيدان و خطيبان وخردمندان جاهليت بود.
2- مكانى است در يمن.
3- او جدّ اعلاى پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله و پدر تمامى اعراب بشمار مى رود و گفته اند كه او به حجاز و مكّه اهميت بسزايى مى داد و امنيت در اين سرزمين را برقرار ساخت و در برخى روايات در شمار پيامبران آمده است.

ص: 47

حمله كرد، خداوند عزّ وجلّ دو فرشته را مأمور ساخت تا مَعَدّ بن عدنان را برداشتند و او را در ارمينيّه فرود آوردند و زمانى كه اين واقعه پايان يافت خداوند او را به سرزمين تهامه بازگرداند. و مى گويد وقتى تجاوزگرى بخت نَصّر در بلاد مغرب، خاتمه يافت، او به سرزمين خود بازگشت.

در مكه و اطراف آن، دايى هاى معدّ بن عدنان، از جرهمى ها حضور داشتند كه واليان و كارگزاران مكه بودند و كسانى از ايشان هنوز هم در آنجا بودند. وى با آنان ادامه زندگى داد و آنها به او زن دادند و از او زن گرفتند و از لشكريان بخت نصر، گزندى كه به ديگران رسيد، به او و جرهمى ها و كسانى كه با ايشان بودند، نرسيد.

نابت بن اسماعيل و ولايت بر بيت اللَّه الحرام

ازرقى نقل مى كند كه: «جدّم از سعيد بن سالم، و او از عثمان بن ساج نقل كرده كه گفت: ابن اسحاق پس از بيان شرح حال فرزندان اسماعيل چنين آورده است: نابت بن اسماعيل تا هنگامى كه خداوند اراده كرده بود بر خانه كعبه ولايت يافت، تا آن كه از دنيا رفت. پس از وى، مضاض بن عمرو جُرهُمى كه «جدّ مادرى» نابت بود، عهده دار اين سمت گرديد و نوه دخترى اش، نابت و ديگر پسران اسماعيل را گرد آورد و همگى با جدّ مادرى، يعنى مضاض بن عمرو و با دايى هايشان؛ يعنى پسران مضاض كه از جُرهُم بودند، مجموعه واحدى را تشكيل دادند.

ص: 48

باب بيست و هشتم: ولايت خاندان نزار بر كعبه

ولايت اياد بن نزار بر كعبه

زبير بن بكار، قاضى مكه مى گويد: عمر بن ابوبكر موصلى از چند تن از دانايان و عالمان به علم انساب نقل كرده كه گفته اند: وقتى «نزار» به حال احتضار افتاد، فرزندش اياد را نامزد توليت كعبه كرد و به مضر شتر سرخ مويى داد كه آن شتر «مُضَرالحمراء» نام گرفت و اسب خود را به ربيعه داد و آن هم «ربيعةالفرس» خوانده شد و به «انمار» كنيزكى به نام «بجيله» بخشيد كه از كودكانش نگهدارى مى كرد و او را «بجيلةانمار» ناميدند و گفته مى شود: به او بجيله و گوسفندانى بخشيد كه آنها را به چرا مى برد و به آنها «انمارالشاء» مى گفتند. و گفته اند: به اياد بن نزار گوسفندى سياه و سفيد داد كه آن را «اياد البرقاء» نام نهادند و نيز گفته شده به اياد عصا و جامه اى داد و او را «ايادالعصا» مى خواندند.

دراين باره يكى از مردان ايادى اينگونه سروده است:

نحن ورثنا عن إياد كلَّه نحن ورثنا الْعصا والمُحلّة

توليت كعبه به وسيله فرزندان اياد و خاندان مضر

فاكهى گويد: «در توليت اياد بن نزار بر بيت [اللَّه الحرام] و پرده دارى ايشان»، حسن ابن حسين ازدى، از محمد بن حبيب و او از عيسى بن بكر كنانى نقل كرده كه گفت: آنگاه

ص: 49

خاندان اياد متولّى كعبه گرديد و اين مقام به مردى از ايشان واگذار شد كه به او «وكيع بن سلمة بن زهير بن اياد» مى گفتند. او در پايين مكه در جايى كه امروزه بازار گندم فروشان است، بنايى براى خود ساخت و كنيزكى بنام «حَزْوَرَه» در آن قرار داد كه به همين مناسبت آنجا «حزورة مكه» نام گرفت. براى آن بنا، پله هايى ساخت و از آن بالا مى رفت و ادعا مى كرد كه با خداوند متعال به راز و نياز مى پردازد و از خير و نيكى بسيار سخن مى گفت و آوازه اش همه جا پيچيده بود و علماى عرب نيز درباره اش بسيار سخن گفته اند؛ ازجمله درباره وى گفته اند كه او يكى از صدّيقان بود و پيشگويى هم مى كرد و سخنان نيكو مى گفت و خوش سخن هم بود و مى گفت: خدايتان مى گويد كار نيك را پاداش مى دهد و كار زشت را عقاب. و مى گفت: تمام زمينيان، برده و بنده آسمانى ها هستند. جُرهُمى ها هلاك شدند و ايادى ها از بين رفتند. عاقبتِ فساد همين است. وزمانى كه بر بستر مرگ افتاد، همه ايادى ها را گرد آورد و به آنها گفت: وصيت مرا گوش كنيد، فقط دو جمله مى گويم هركه خواست پندگيرد و هركه خواست ملال؛ «از خردمندان پيروى كنيد» و «هركس كه به دنبال فريبكارى بود، از خود برانيد»، هر گوسفندى را [سرانجام] از پاهايش آويزان مى كنند [مى كشند] و اين جمله را نخستين بار هم او بر زبان آورد و ضرب المثل شد. پس از آن وكيع مُرد و بر قلّه كوهها، شيون و ناله عزاداران برخاست. بشر ابن حجر گفت:

ونحن إياد عباد الإله ورهط مُناجيه في سُلَّم

ونحن ولاة حجاب العتيق زمان النُّخاع على جُرْهُم

زنى از سوگوارانش بر كوه ابوقبيس رفت و گفت:

ألا هلك الوكيع أخو إيادٍ سلامُ الْمُرسلينَ على وكيع

مناجى اللَّه مات فلا خلود وكلّ شريف قومٍ في وضيع

پس از خاندان اياد، نوبت به خاندان مُضر رسيد و نخستين كس از ايشان «عدوان» و

ص: 50

«فَهْم» بودند. و اين كه مردى از ايادى ها و مردى از مضرى ها به قصد شكار بيرون رفتند خرگوشى را ديدند هردو به سويش نيزه انداختند نيزه مرد ايادى بر قلب مرد مضرى اصابت كرد و او را كشت. خبر به مضرى ها رسيد آنها نيز از فهم و عدوان يارى طلبيدند و انتقام كشته خود را خواستند. به آنها گفته شد كه به خطا كشته شد. فهم و عدوان جز به قتل آن مرد رضايت ندادند، هر دو گروه پاى كوهى در نزديكى مكه بنام «مدور» درگير شدند. مضرى ها بر ايادى ها چيره گشتند. ايادى ها گفتند: سه روز فرصت دهيد تا از شما دور شويم و ديگر به زمين شما كارى نخواهيم داشت. مضرى ها سه روز فرصت دادند، آنها راه مشرق را پيش گرفتند. يك شبانه روز كه رفتند، فهم و عدوان دنبالشان كردند و به ايشان رسيدند و گفتند: زنانى از مضر را كه به ازدواج مردان شما درآمده اند، به ما بازگردانيد. گفتند: خويشاوندى ما را قطع نكنيد از زنان بگذريد هر زنى كه خود خواسته باشد، مى توانيد او را باز پس گيريد و اگر زنى خوش داشت كه با همسرش بيايد شما كارى به او نداشته باشيد، گفتند: مى پذيريم. نخستين زنى كه خانواده خود را انتخاب كرد زنى از خزاعه بود.

زبير بن بكار مى گويد: وقتى وكيع ايادى به هلاكت رسيد و خاندان اياد، كه در آن زمان توليت بيت اللَّه الحرام را برعهده داشت، خوار گرديد و با آنها وارد جنگ شدند و از مكه بيرونشان كردند و سه شبانه روز به آنها مهلت دادند كه دور شوند، شب دوم، از حسادت اين كه چرا مضرى ها بايد بر حجرالأسود ولايت داشته باشند، آن را با خود برداشتند بر شترى نهادند، ولى شتر زانو زد و حركتى نكرد! شتر را عوض كردند، دومى و سومى و ... هيچ يك از جاى خود تكان نخوردند. چون چنين ديدند، حجرالأسود را برداشته آن را در پاى درختى زير خاك پنهان كردند و همان شب از آنجا رفتند. دو روز بعد، مضرى ها پى به گم شدن حجرالأسود بردند و اين امر برايشان گران آمد.

پيشتر اشاره شد كه مضرى ها با ايادى ها شرط كرده بودند كه هر زنى از مضرى را كه

ص: 51

با خود به همراه دارند بازگردانند. زنى از خزاعه بود كه «قدامه» نام داشت و با يكى از مردان ايادى، ازدواج كرده بود. در آن زمان آنچنان كه مى گويند منتسب به خاندان عمرو بن لحى بن قمعة بن الياس بن مضر بودند. زن مزبور متوجه كار ايادى ها در به خاك سپردن حجر الأسود شده بود. در اينجا زبير و كلبى روايت يكسانى دارند كه به يكديگر شبيه است؛ اين زن وقتى پريشانى گم كردن حجرالأسود را در ميان مضرى ها ديد به قوم خود گفت: از آنها پيمان گيريد كه پرده دارى كعبه را به شما واگذار كنند تا من جاى حجرالأسود را به آنها نشان دهم. اين پيمان را گرفتند و خزاعه اى ها طبق اين عهد و پيمان، توليت كعبه را عهده دار شدند و اين بود آغاز توليت ايشان بر كعبه.

كلبى در حديث خود گفته است: به ايشان گفتند اگر جاى حجرالأسود را به شما نشان دهيم، ما را والى كعبه مى گردانيد؟ پاسخ دادند: آرى. و همه مضرى ها گفتند: آرى. آن زن نيز جاى حجرالأسود را به ايشان نشان داد، آنها نيز آن را به جاى خود بازگرداندند و خزاعه اى ها را ولايت بر كعبه دادند و اين مقام همچنان در اختيار ايشان بود تا اين كه قصىّ، آن را به مضرى ها واگذار كرد.

فاكهى نيز پس از نقل خبر پيش گفته فرزندان نزار، مى گويد: ازنظر تعداد و افتخار، خاندان نزار بن مَعَدّ بر طايفه ايادى ها برترى داشتند و آنها تا زمانى كه نسبت به مضرى ها و خاندان ربيعه ستم روا نداشته بودند، در آن موقعيت قرار داشتند، امّا پس از آن، خداوند ايشان را هلاك گردانيد و اينان نخستين قوم پس از فرزند آدم عليه السلام بودند كه هلاك مى شدند. خداوند عزّ وجل بيمارى نخاع را بر آنها مسلّط كرد و افتخار و فراوانى نفرات و ملك و پيامبرى را در خاندان مضر قرارداد و آنها [ايادى ها] قدم به سرزمين عراق گذاشتند.

مسعودى نيز مطلبى دارد به اين معنا كه توليت كعبه پس از جرهمى ها به فرزندان اياد بن نزار رسيد. وى پس از ذكر خبر مربوط به جرهمى ها كه ولايت كعبه در اختيار فرزندان اياد بن نزار قرار گرفت، مى گويد: پس از آن جنگ هاى بسيارى ميان فرزندان مضر و اياد

ص: 52

درگرفت كه به زيان اياد و به سود مضر پايان يافت و آنان از مكه به عراق رانده شدند. (1) يكى از مضرى ها، كه به گفته فاكهى توليت كعبه را يافت، اسد بن خزيمه بود؛ فاكهى مى گويد: وقتى مُرد، كعبه در اختيار اسد به خزيمه قرار گرفت و او پرده دار كعبه گرديد.

عبداللَّه بن ابوسلمه از وليد بن عطاى مكى از ابوصفوان، از عبد الملك بن عبد العزيز از عكرمه از ابن عباس نقل كرده كه گفت: اسد بن خزيمه ابتدا، خازن (پرده دار) كعبه بود و هارون بن محمد بن عبد الملك از موسى بن صالح بن شيخ بن عميره و وى از پدرش نقل كرده كه ابوجعفر منصور از او پرسيده است: اى شيخ قبر جدت كجاست؟ مى گويد: در پاسخش گفتم در خرمان (باغى در مكه) است. گفت: نه [قبر او] اينجا روى كوه ابوقبيس است. او- اسد بن خزيمه- انسان بزرگى بود.

فاكهى در مطلبى با عنوان «شرح حال كسانى از مضر بن نزار كه در گذشته بر مكه ولايت داشتند» اين نكته را آورده است: و من در آن مطلبى نديدم كه معلوم كند جز اسد ابن خزيمه وتعداد اندكى ديگر، كسى بر مكه ولايت داشته باشند. و حتى سخن او گوياى چيزى جز عنوان آمده بر اين مطلب است و ما عين آن را نقل مى كنيم. او پس از عنوان پيش گفته مى گويد: احمد بن حميد انصارى، از محمد بن زكريا، از عباس بن بكار از فضيل ابن محمد نقل كرده كه گفت: محلم بن سويد اولين رييس بود و به نظر مى رسد اوّلين كسى بود كه رياست خاندان مَعَدّ را در اختيار داشت. خاندان معدّ تا پيش از آن، نظريه و ديدگاههاى او را مى پذيرفت و گروهى كوچ كننده و پياده همراهى اش مى كردند و او فرماندهى ايشان را برعهده داشت و فرزدق دراين باره چنين مى سرايد:

زيد الفوارس وابن زيد منهم وأبو قبيصة والرئيس الأوّل

منظور از «ابن زيد» در اينجا حصين بن زيد بن صباح ضبّى است، چون مى گويد:

أوصى أبونا ضبّة الملقى سيف سليمان الّذى يبقى

إنّ على كان رئيس حقّاً أن يخضب القناة أو تندقّا

و افزوده است كه: «ضبّه» ساكن مكه بوده كه پس از سليمان بن داود عليهما السلام بر حجاز و يمن ولايت يافت و شاعر دراين باره مى گويد:

ضبّة ربّ الحجاز تُجْبى إليه إتا واتُها

مِنْ كُلِّ ذى إبل ناقة ومن كلّ ذي غنم شاتُها

توليت كعبه در اختيار خاندان ضبّه از مضرى ها بود و وقتى او مُرد، اين مقام در اختيار سعد بن ضبّه و پس از مرگ وى بر دوش اسد بن خزيمه افتاد و او پرده دار كعبه گرديد، با مرگ او، ولايتِ كعبه به تميم رسيد. پس از مرگ او فرزندش عمرو بن تميم و پس از او اسيد بن عمرو عهده دار اين مقام شدند و پس از مرگ اين يك، خاندان مضر، بزرگِ خود را از دست داد، براى اين مقام ابوخفاد اسدى مطرح شد. او عمر طولانى داشت و از كهنسالان بود. ابولبيد جعفرى درباره اش مى گويد:

أبوالخفاد إقبال الكبر فالدهر صرفان فسد مُضَر

في الدهر إنّ يحيى لك من قيس غيلان وأحيا اخَر

كسى كه به كارهاى خيريه ابوخفاد مى پرداخت حارث بن عمرو بن تميم بود. او كسى بود كه اگر بر مردمى وارد مى شد به قدرى در آنجا مى ماند تا از غذاهاى ايشان بخورد و در اين مورد زياده روى مى كرد، چندان كه شكمش بزرگ شده و جلو آمده بود و او را حارث الحنط و ابوالحنطات ناميدند. وقتى ابوخفاد مرد، امر كعبه به خاندان جمان بن سعد واگذار شد. پس از آن به اضبط بن قريع و بعد از وى به خاندان حنظلة بن دارم بن حنظله سپرده شد. و نيز قبةالحمراء در زمان ايشان بنا گرديد و به «قبة مضر الحمراء» شهرت يافت و از اين روست كه مضر را حمرا مى نامند و آنگاه كه او مرد، اين مقام به پسرش حاجب بن زراره منتقل گرديد. حاجب و نباش دو پسر زراره و از اشراف خاندان تميم و از بزرگان مكه بودند. عبداللَّه بن عمران محزومى از سفيان بن عُيَيْنه از ثور بن يزيد نقل كرده كه گفت:


1- مروج الذهب، ج 2، ص 51

ص: 53

ص: 54

در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله مردى با زنى ازدواج كرد. يكى از برادرانش وى را به خاطر اين كار، سرزنش نمود. آن مرد به برترى هاى زن اشاره كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: حتى اگر با دختر حاجب بن زراره هم ازدواج كرده باشى اشكالى ندارد و خداوند عزّ وجلّ اسلام را آورد و مردم را با يكديگر برابر ساخت و از اين جهت نبايد مسلمانى مورد سرزنش قرار گيرد.

زبير بن بكار از حماد بن نافع نقل كرد كه از سليم مكى شنيده است كه مى گفت: در جاهليت گفته مى شد: به خدا سوگند كه تو از خاندان نباش عزيزترى و به خانه هاى اطراف مسجد [الحرام] اشاره مى كرد و مى گفت: اينجا محله آنها بود.

اينك دنباله حديث فضيل را پى مى گيريم. او مى گويد: پس از آن (توليت كعبه) به فرزندش عطارد بن حاجب رسيد و وقتى او مرد عمير بن عطارد از خاندان تميم جاى وى نشست و پس از مرگ او فرزندش سجيد بن عُمير عهده دار اين مقام گرديد. او يكى از سخاوتمندان به شمار مى رفت و صاحب عمارتها وبناهاى بنى تميم و همدان دركوفه بود و در زمان معاويه، والى آذربايجان شد. و يكبار هزار نفر از خاندان بكر بن وائل به صورت كاروانى بر وى گذشتند و او يك هزار رأس اسب به آنها بخشيد.

آنگاه ولايت بر كعبه يعنى شرف و افتخار و رياست در روز فرس يا قريتين- به ضرار بن عمرو رسيد و پس از مرگ او به زيدالفوارس و پس از قتل وى به قبيصة بن ضرار منتقل گرديد و پس از مرگ او منذر بن حسان بن ضرار عهده دار اين مقام شد. اين منذر بن حسان همان كسى است كه در روز قادسيه، مهران پادشاه را كشته بود. وقتى منذر وفات يافت اين مقام به عيلان بن حرشة بن عمرو بن ضرار رسيد و پس از مرگ او فرزندش مكحول بن عيلان متصدى ولايت كعبه شد. اين كه گفته شد «ولايت بر كعبه»؛ يعنى شرف و افتخار. بنابراين وقتى مى گويد: پس از مرگ «ولايت» كعبه به فلانى رسيد؛ يعنى صاحب افتخار و رياست و شرف شد كه با معناى مطرح شده در عنوان مطلب فوق، مخالفت دارد.

ص: 55

باب بيست و نهم: اجازه داران كوچ مردم از عرفه

غوث بن مر و فرزندان او

ابن اسحاق گويد: غوث بن مر بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر، اجازه حج مردم در عرفه را برعهده داشت و پس از او پسرش اين اجازه را يافت و به او و پسرش «صوفه» مى گفتند. غوث بن مرّ از آن جهت چنين موقعيتى يافت كه مادرش زنى از جرهمى ها بود و بچه دار نمى شد، تا اين كه نذر كرد اگر صاحب پسر شود، او را به خدمت و بندگى كعبه بگمارد. پس از آن غوث به دنيا آمد و در دوران كودكى همراه با دايى هاى جرهمىِ خود، به خدمت كعبه مى پرداخت و به همين جهت مقام و موقعيتى يافت و اجازه مردم را در عرفه به دست آورد و پس از وى پسرانش به ترتيب عهده دار اين مقام شدند تا اين كه منقرض گرديدند. مرّ بن ادّ در مورد برآورده شدن نذر مادرش (1) چنين سروده است:

إنّي جعلت رَبِّ مَنْ بُنيَّهْ رَبيطَةً بِمَكَّةَ العَلِيَّة

فَباركَنَّ لي بِها اليَّهْ وَاجْعَلْهُ لي مِنْ صالِحِ البَريَّه

مى گويد وقتى غوث بن مرّ مردم را از عرفه راهى مى كرد چنين مى سرود:

لا هُمَّ إنّي تابع بتسامح إن كان إثم فعلى قضاعة

ابن اسحاق گويد: يحيى بن عبّاد بن عبداللَّه بن زبير، از پدرش عباد نقل كرده كه گفت: «صوفه» مردم را از عرفه حركت مى داد و آنان را زمانى كه در منى پيش مى رفتند، اجازه كوچ مى داد و «يوم النفر» كه مى رسيد، حجاج را براى رمى جمره مى آورد و تا موقعى كه «صوفه» اقدام به پرتاب سنگ (رمى جمره) نمى كرد كسى دست به اين كار نمى زد. آنها كه عجله داشتند و بايد زودتر كار خود را انجام مى دادند، نزد صوفه مى آمدند و به وى مى گفتند: زود رمى جمره كن تا ما نيز چنين كنيم و او در پاسخ مى گفت: به خدا سوگند كه اين كار ميسّر نمى شود، تا اين كه زوال خورشيد فرا رسد. آنها او را با سنگ مى زدند و خواستار شتاب در اين كار بودند و همواره او را بدين امر فرا مى خواندند. وقتى زوال آفتاب مى رسيد، برمى خاست و رمى جمره مى كرد و در پى او مردم هم به رمى جمره مى پرداختند.

ابن اسحاق مى افزايد: وقتى كار رمى جمره به پايان مى رسيد و قصد پراكنده شدن از منى داشتند، صوفه راه خود را در پيش مى گرفت و مردم را به حال خود رها مى كرد و پس از رفتن وى، مردم نيز مى رفتند. آنها تا زمان انقراض، چنين كردند و پس از ايشان خاندان سعد بن زيد مناة بن تميم اين مقام را به ارث بردند و از آنها به خاندان صفوان بن حارث بن شحنة بن عطارد رسيد.

ابن هشام گويد: صفوان فرزند جناب بن شحنة بن عطارد بن عوف بن كعب بن سعد بن زيد مناة بن تميم است.

ابن اسحاق بر اين باور است كه صفوان، همان است كه فردى را به عنوان صاحب اجازه مردم در عرفه تعيين مى كرد و پس از او فرزندانش چنين مى كردند و آخرين نفر آنها كرب بن صفوان، همزمان با ظهور اسلام مى زيست. ابن مَعْري السعدي مى گويد:

لا تبرح الناس ما حجّوا معرفهم حتى يقال أجيزوا آل صفوانا

ابن هشام مى گويد: اين بيت شعر، در قصيده اى متعلق به أوس بن مَغراء آمده است و ذى الإصبع عدوانى كه نامش حرثان بن عمرو است چنين مى سرايد:


1- در اصل چنين آمده است، ولى احتمال مى رود كه «برآورده شدن نذر همسرش» صحيح باشد؛ زيرا زن مرّ همان مادر غوث است و اوست كه طبق روايت ابن اسحاق، نذر كرد و نذرش را ادا نمود.

ص: 56

ص: 57

وعذير الحيّ من عدوان كانوا حيّة الأرض

بغى بعضهم ظلماً فلم يرع على بعض

ومنهم كانت السادات والموفون بالقرض

ومنهم من يُجيز النا س بالسُّنَّة والفرض

ومنهم من حكم يقضي فلا يَنْقضى ما يقضي

اين ابيات در ضمن قصيده اى از وى آمده است. گفتنى است كه افاضه و كوچ از مزدلفه در اختيار خاندان عدوان بوده و بنا به گفته زياد بن عبداللَّه، به نقل از محمد بن اسحاق، از نسلى به نسل بعد رسيده است و آخرين آنان كه همزمان با طلوع اسلام بوده، ابو سياره عميلة بن اعزل بوده كه شاعر عرب درباره اش مى گويد:

نحن دفعنا عن أبى سياره وعن مواليه بنى فزاره

حتى أجار سالما حماره مستقبل القبلة يدعو جاره

ابوسياره مردم را همچنان كه سوار بر الاغ بود، روان مى ساخت، لذا در شعر (مصرع سوم)، «سالماً حماره» آمده است.

زبير بن بكار نيز، خبر اجازه كوچ مردم را از مزدلفه آورده و به مطالبى اشاره دارد كه ابن اسحاق آنها را ذكر نكرده است و لذا به بيان خبر او نيز مى پردازيم. او پس از ذكر خبر مربوط به اجازه كوچ از عرفه، به نقل از ابوعبيده مى گويد:

دومين كار، آوردن مردم به منى بود كه خاندان زيد بن عدوان بن عمرو بن قيس بن غيلان عهده دار اين كار بودند و آخرين ايشان ابوسياره عميلة بن اعزل بن خالد بن سعد حارث بود كه وقتى مى خواست صبح روز موعود به مردم اجازه رفتن دهد، مى گفت:

مهلًا صاحب الأتون الجلْعد أاللهُمّ أكف أباسيارة الحسد

آن گاه مردم را به حركت در مى آورد. شاعرى گفته است:

نحن دفعنا عن أبى سياره وعن مواليه بنى فزاره

ص: 58

حتى أفاض محرماً حماره مستقبل القبلة يدعو جاره

و الاغ ابوسياره چندان مشهور شده بود كه در مثل مى گفتند: سالم تر از الاغ ابوسياره.

ابوالحسن الأثرم به نقل از ابوعبيده گفته است: گمان مى كنم (الاغ او) چاق بوده است. محمد بن حسن مى گويد: الاغ ابوسياره مدت چهل سال زندگى كرد و دچار هيچ بيمارى نشد و براى همين مى گويند: سالم تر از الاغ ابوسياره.

زبير بن بكار، در نقلى كه فاكهى از وى آورده، مطلب شگفتى درباره نسب ابوسياره و نيز در انتقال اجازه مردم از صوفه به عدوان آورده است. او به نقل از زبير بن ابوبكر مى گويد: ابراهيم بن منذر، از عبدالعزيز بن عمران، از عقال بن شَبَّه نقل كرده كه مى گفت:

اجازه مردم براى عرفه همچنان در اختيار صوفه بود تا اين كه عدوان آن را از ايشان گرفتند و خود عهده دار شدند و در اختيار آنان بود تا به قريش رسيد. از اين گذشته، مراسم حج تغيير كرده بود، قريش همراهان خود را از مزدلفه حركت مى دادند ولى ابوسياره قيسى ها را از عرفه به كوچ وا مى داشتند. ابوسياره از خاندان عبد بن معيص بن عامر بن لؤىّ بود و قيسى ها در واقع دايى هاى او بودند. اين خبر از آن جهت شگفت است كه به نظر مى رسد ابوسياره از قريش است و اين كه اجازه كوچ از صوفه به عدوان منتقل شد، حال آن كه مى دانيم صوفه همچنان تا آمدن اسلام، اجازه حركت مردم از عرفه را در اختيار داشتند و آخرين نفر از ايشان كه اجازه داشت- بنا به گفته ابن اسحاق و ديگران- كرب بن صفوان بوده است. و اما اين كه در اين خبر آمده است كه قريش مقام اجازه دارى را از عدوان گرفتند، گويا به گرفتن اين مقام از عدوان و صوفه به وسيله قُصَىّ اشاره دارد كه پس از آن قصى نيز اين مقام را رها كرد.

فاكهى از خبر ابوسياره و نيز كوچ نمودن از عرفه و مزدلفه، مطالب ديگرى جز آنچه گفته شد، آورده است. او مى گويد: احمد بن سليمان از زيد بن مبارك، از ابوثور از ابن جُرَيج نقل كرده كه گفت: خدمتكار ابن عباس مى گويد: «حُمس» از عدوانى ها بودند كه در مزدلفه اقامت مى كردند و از آنجا كوچ مى كردند. ابوسياره سوار بر الاغ خود، آنان

ص: 59

را روانه مى كرد و مى گفت: «اشْرِقْ ثبير كَيما نُغير»؛ «اى كوه ثبير، بتاب تا ما كوچ كنيم.»

و نيز مى گويد: حسن بن حسين ازدى از ابوعبداللَّه بن اعرابى از هشام بن كلبى، از پدرش، حديثى چون احاديث قبلى نقل كرده و افزوده است: كرب بن صفوان بن شحنة بن عطارد جلوى راه را مى گرفت و نمى گذاشت تا پيش از غروب آفتاب كسى از عرفات خارج شود و كرب بن صفوان اجازه كوچ مردم در عرفه را در اختيار داشت. آنها در آن جا توقف مى كردند، حال آن كه پيش از آن با اين كار آشنايى نداشتند، آنها در آن جا اقامت مى كردند و به پدران خويش و به كارهاى خود افتخار مى كردند و به دنبال منافع دنيايى خود بودند و به همين علت بود كه خداوند عزّ وجلّ در اين آيه مى گويد: «اشْرِقْ ثبير كَيما تُعير»؛ پروردگارا! من رهرو راه قريش هستم، خداوندا! حق را بر ما روشن كن.

سپس مى گفت: خداوندا! ميان زنان ما سازش و صلح و ميان دشمنانمان دشمنى برقرار كن و دارايى و ثروت ما را در ميان گشاده دستان قرارده. آن گاه سوار بر اسب از مزدلفه به سوى منا سرازير مى شد.

در يكى از سال ها طايفه حمير درخواست اجازه دارى از ابوسياره كردند و به او گفتند: در اين مورد، ما اولى هستيم، گفت: شما دروغ مى گوييد. به آيين و عادات و دين من، دروغ بسته ايد. اين كار را ما از روز نخست مقرّر داشتيم و همه اعراب به ما اقتدا كردند و پيرو ما شدند و اين ميراثى است كه از پدرانمان به ما رسيده است. مقرراتى است كه ما به آن مشروعيت و حرمت بخشيده ايم. ولى آنها سخنانش را نپذيرفتند و لگام اسب او را گرفتند. ابوسياره گفت: اى خاندان قيس، به يارى ام بشتابيد. ولى در آن جا شمار زيادى از خاندان قيس حضور نداشت. گفت: اى خاندان مُضَر! بشتابيد .. در اين هنگام بنى اسد ابن خزيمه و بنى كنانه به سوى وى آمدند و او را نجات دادند و سوار بر الاغش كردند و اندك اندك پيرامون او جمع شدند و مى خواندند:

نحن دفعنا عن أبى سياره وعن مواليه بنى فزاره

حتّى أجاز سالماً حماره مستقبل الكعبة يدعو جاره

ذوالإصبع عدوانى مى گويد: بعضى از عرب ها بنا به سنت اجتماعى، اجازه دار حج بودند. وقتى مردم به منا مى رسند، مردى به نام صوفه كه عهده دار صدقات كعبه بود در منى در ميان آنها برمى خاست و به جمع صدقات و هداياى كعبه مى پرداخت. كسى كه مردم را كوچ مى داد ثور بن اصغر از سوى صوفه بود كه وقتى مردم از ابطح مى گذشتند، خاندان كنده و بكر بن وائل را گردهم مى آورد و از آن جا به سوى كعبه كوچ مى داد.

شاعر در اين باره مى گويد:

وكندة إذ ترعى عشية حجّنا يجيز بها حجّاج بكر بن وائل

ذوالإصبع همچنين مى گويد: اجازه كوچ حاجيان همچنان با ابوسياره بود تا اين كه به قصى بن كلاب رسيد. وى در ادامه مى گويد: «وقتى مردم را تا ابطح رهنمون مى شود، خاندان كنده با بكر بن وائل گرد هم مى آيند و از آن جا با هم رهسپار مى شوند»، اين مطلب را جز در اين جا نديده ام. همچنين مطالبى چون «اشْرِقْ ثبير كَيما تُعير» و نيز داستان ابوسياره با حِمْيَرى ها و چند مورد ديگر را نيز جز در اين خبر در جايى نديده ام و بعيد نيست كه به همين صورت اتفاق افتاده باشد. از طرفى، اين سخن كه: «در ميان مردم اجازه كوچ دادن همچنان با ابوسياره بود تا اين كه به قصىّ بن كلاب رسيد» جاى تأمل دارد؛ زيرا ابوسياره در دوران اسلام اين وظيفه را برعهده داشت. و بنا به گفته ابن اسحاق و ديگر مورّخان، او اجازه دار مردم در مزدلفه بود و فاصله ظهور اسلام تا زمان قصى بن كلاب، فاصله اى طولانى بوده است. (1) فاكهى نيز خبرى نقل كرده كه با اين مطلب تعارض دارد. او مى گويد: ابويقطان، در نقل قول حمزة بن حسن اصفهانى، اين عبارت را آورده است:

«لاهُمّ إنّي تابع تباعه» (2)


1- تاريخ نگاران در تعيين محدوده عصر قصىّ بن كلاب يادآور شده اند كه وى در سال 440 ميلادى بر مكه و بيت اللَّه الحرام حكم مى راند و آن را از دست خزاعه اى ها به در آورد و بدين ترتيب فاصله او تا ظهور اسلام، حدود يكصد و هفتاد سال است كه بى ترديد مدتى طولانى است.
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 146.

ص: 60

ص: 61

اين كه سهيلى گوينده اين عبارت را ابوسياره معرفى مى كند، جاى تأمل دارد؛ زيرا برخلاف گفته ابن اسحاق است. به گفته ابن اسحاق، گوينده آن، غوث بن مرّ است كه بدان اشاره شد و شگفت است كه سهيلى در مطلبى [در جاى ديگر] گوينده مصرع فوق را غوث بن مرّ مى داند. او درباره داستان غوث بن مرّ و كوچ دادن مردم از عرفه توسط وى، چنين نقل مى كند. برخى از ناقلان اخبار گفته اند كه ولايت غوث بن مرّ از سوى شاهان كِنْدَه بود. و اين كه مى گويد: «انْ كانَ اثْماً فَعَلى قُضاعة» (1)

اگر گناهى صورت گرفته باشد برعهده خاندان قضاعه است؛ بدان سبب است كه از ميان ايشان كسانى بودند كه ماه هاى حرام را حلال مى كردند، همچنان كه در ميان «خثعم» و «طى ء» چنين كسانى بودند و گروه ديگرى كه «نَسَأة» (2)

نام داشتند، به جاى ماه هاى حرام، ماه هاى ديگرى چون صفر يا غير آن را تحريم مى كردند و مثلًا مى گفتند: خون ريزى را بر شما حرام گردانيدم، مگر آنهايى كه حلال كرده اند. (3) از اين نقل قول به نظر مى رسد كه سهيلى نيز گوينده «لاهُمّ إنّي تابع تباعه» (4)

را غوث بن مرّ مى داند؛ زيرا گوينده بيت شعرى كه سهيلى در مورد نام بردن از قضاعه آورده است همان كسى است كه «لاهُمّ إنّي تابع تباعه» را گفته است.

ولايت عرب براى اجازه دادن مردم جهت كوچ از منا، در اختيار شاهان كِنْدَه بود.

سهيلى مى گويد: «مواليه» در مصرع «عَنْ مواليه بنى فزارة» به معناى «دوستان» اوست كه پسرعموهايش بودند؛ زيرا او از خاندان عدوان بود و عدوان و فزاره هر دو از قيس عيلان مى باشند و مصرع: «مستقبل القبلة يدعو جاره» به معناى دعا به درگاه خداوند عز وجل است كه مى گويد: «ألّلهُمَّ كُنْ لَنا جاراً نَحنُ نَخافُهُ»؛ «پروردگارا، ما را همسايه اى باش كه


1- مصرعى كه در اولين صفحه اين باب از قول غوث بن مرّ آمده است.
2- «نَسَأة» كسانى هستند كه حركت يا عدم حرمت يك ماه را به تأخير مى انداختند و در اين مورد به تفصيل سخن خواهيم گفت.
3- الروض الأُنُف، ج 1، ص 143.
4- مصرع نخست از بيت قبلى بيان شد.

ص: 62

از او مى ترسيم.»

سهيلى همچنين درباره آن چه ابن اسحاق در مورد خبر عدوان و صوفه ذكر كرده، مطالبى آورده است. وى درباره عدوان مى گويد: اما ذوالاصبع كه ابن اسحاق نامى از او ذكر كرده، حرثان بن عمرو و يا به قولى حرثان بن حارث بن محرّث بن ربيعة بن هبيرة بن ثعلبة بن ظَرِب است و ظَرِب، پدر عامر بن ظَرِب است كه زمانى پادشاه عرب بود.

ذوالاصبع سيصد سال عمر كرد در زمان خود حاكم بود و از اين جهت ذوالاصبع ناميده شد كه مارى انگشت او را نيش زد. جدّ آنها ظَرِب پسر عمرو بن عياد بن يَشْكُر بن بكر بن عدوان است و نام عدوان، «تميم» بود و مادرش جديله دختر ادّ ابن طابخه بود كه اهل طائف بودند و تعدادشان در آن جا زياد شده و به هفتادهزار تن رسيد، اما پس از آن نسبت به يكديگر ستم كردند و به هلاكت رسيدند. ثقيف؛ از نوادگان دخترى منبه داماد عامر بن ظَرِب بود و زينب دختر عامر را به همسرى گرفت و او [يعنى زينب] مادر بيشتر ثقيفى ها به شمار مى رود و گفته شده كه زينب، خواهر عامر است. سپس مى گويد: از زمانى كه عدوان به هلاكت رسيدند و ثقيفى ها باقى مانده هاى ايشان را از طائف بيرون كردند، طائف تاكنون در اختيار ثقيف بوده است.

سهيلى درباره صوفان مى گويد: زبير بن بكّار به نقل از ابوعبيده آورده است: صوفه و صوفان به كسانى مى گويند كه اهل مكه نيستند و عهده دار ولايت بيت اللَّه الحرام يا عهده دار خدمتى در آن جا هستند و يا خدمتى در مناسك حج انجام مى دهند. ابوعبيده مى افزايد: آنها مانند صوف (پشم) هستند: كوتاه و بلند و سياه و سرخ دارند و از يك قبيله نمى باشند. ابوعبداللَّه؛ يعنى زبير يادآور شده كه ابوالحسن اثرم به نقل از هشام بن محمد ابن سائب كلبى آورده است: از آن جهت غوث بن مرّ را صوفه ناميده اند كه فرزند پسرى براى مادرش زنده نمى ماند. پس او (مادرش) نذر كرد كه اگر فرزندش زنده بماند، پشمى بر سرش بگذارد و او را با آن به كعبه دخيل كند و چنين هم كرد، از اين رو وى را صوفه ناميدند و به او و فرزندانش «ربيط» گفتند.

ابراهيم بن نذر به نقل از عبدالعزيز بن عمران از عقال بن شبّه نقل كرده كه مادر تميم ابن مرّ كه هميشه دختر به دنيا مى آورد، گفت: نذر كرده ام كه اگر داراى پسر شوم، او را به

ص: 63

خدمت كعبه گمارم. پس از آن بود كه غوث را به دنيا آورد كه بزرگترين پسر مُرّ بود.

وقتى مادرش او را به كعبه بست، دچار گرمازدگى شد، وقتى مادر به سراغ او رفت، ديد كه بر زمين افتاده و از حال رفته است و گفت: پسرم، مثل يك مشت پشم (صوف) شده است! و بدين سان، از همان زمان صوفه نام گرفت. (1) و در قولى كه فاكهى از زبير بن بكار نقل كرده، وجه تسميه اى را كه او درباره صوفه به نقل از ابوعبيده و ابراهيم بن المنذر ذكر كرده، آورده است.

ازرقى درباره صوفه خبر شگفتى دارد. او پس از ذكر خبر مفصلى در باب حج در زمان جاهليت و انساء (جا بجا كردن ماه هاى حرام) به نقل از جدّش از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از محمد بن اسحاق، از كلبى آورده است: در جاهليت، اجازه كوچ از منا در اختيار صوفه بود و اين صوفه مردى بود كه اخزم بن عاص بن عمرو بن مازن بن اسد نام داشت. اخزم يكى از پسران خود را نذر كعبه و خدمت به آن كرد. در آن زمان حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر خزاعى كه سردمدارى مردم در عرفه را برعهده داشت، پرده دار كعبه و امير مكه بود و امور مردم را در عرفه سامان مى داد و مى گفت: صوفه صاحب اختيار شما در حج است. صوفه نيز اجازه كوچ مردم را صادر مى كرد. گفته اند كه همسر اخزم بن عاص بن عمرو بن مازن بن اسد (2) بچه دار نمى شد و نذر كرده بود كه اگر صاحب فرزندى شود، او را به خدمت كعبه بگمارد. پس از آن، غوث را زاييد و او طبق نذر مادرش، همراه با دايى هاى جُرهمى خود، به خدمت كعبه درآمد و به دليل موقعيتى كه در كعبه يافته بود، اجازه كوچ مردم از عرفه را به دست آورد. مادر او پس از اداى نذر خود و در پى خدمت غوث بن اخزم به كعبه، اين ابيات را سرود:

انَّى جعلت من بُنَيَّة ربيطة بمكة العليّة


1- الروض الأُنُف، ج 1، صص 4- 143.
2- در اخبار مكه «الاسد» آمده است.

ص: 64

فاقبل الَّلهُم لاتباعة انْ كانَ اثمٌ فعلى قُضاعة

بنابراين، غوث بن اخزم متولى اجازه دارى عرفه شد و پس از او فرزندانش در زمان جرهمى ها و خزاعه بدين منصب رسيدند تا سرانجام منقرض شدند. از آن پس، اين مقام در زمان قريش و در دوره قُصَىّ، به خاندان عدوان بن عمرو بن قيس بن عيلان بن مُضَر رسيد و از خاندان عدوان به فرزندان زيد بن عدوان منتقل شد كه به ترتيب، اين مقام را به ارث مى بردند تا دوره و عهد اسلام فرا رسيد و ابوسياره عدوانى، كه همان عمير اعزل بن خالد بن سعيد بن الحارث بن زيد بن عدوان باشد، متصدى اين مقام شد. (1) آن چه در اين خبر شگفت به نظر مى رسد، چند مطلب است؛ از جمله اين كه بنا بر اين نقل صوفه بايد از قحطانى ها باشد؛ زيرا «مازن» كه در نسب اخزم به آن اشاره شد، همان ريش سفيد طايفه غسان ازد است كه با سين؛ يعنى اسد هم گفته اند و نام اسد، همان «دار» است و بنا بر آن چه حازمى در كتاب خود «العجاله» برشمرده است؛ به او دار بن غوث بن نبت بن مالك بن ادَدْ بن زيد بن كهلان بن سبأ بن يشجب بن يَعْرُب بن قحطان مى گويند در سيره ابن اسحاق، تهذيب ابن هشام نيز با همين نسب نام او را ديده ام. (2) با اين تفاوت كه نامى از ادَد بن مالك و زيد بن كهلان در آن نديدم.

بنا بر آن چه ابن اسحاق و ديگران ذكر كرده اند، صوفه از خاندان مضر مى باشد.

فاكهى در اين باره حديثى از عايشه با اين سلسله اسناد نقل كرده است: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبدالعزيز بن عمر فهرى از عبدالرحمن بن عبدالعزيز از عبداللَّه بن ابوبكر بن عمرو بن حزم از عمره و او از عايشه نقل كرده كه گفت: اجازه حج مردم در عرفه، در ولايت جرهمى ها، به كسانى از پسران مُضَر بن نزار، از فرزندان اسماعيل تعلق داشت و از خاندان مضر اين مقام برعهده غوث بن مرّ بن ادَد بن طابخة بن خندف بن مُضَر بن نزار و فرزندان وى، پس از او بود. و به غوث و فرزندانش «صوفه» مى گفتند و آنها اجازه دار


1- اخبار مكه، ج 1، صص 7- 186.
2- تهذيب سيره ابن هشام، ص 18.

ص: 65

مردم بودند.

در ادامه فاكهى به نقل از حسن بن عثمان، از واقدى، از ربيعة بن عثمان مى گويد: از زهرى پرسيدم: آيا در زمان جاهليت اجازه مردم در حج از عرفه يا جمع در جمره عقبه برعهده كسى از اهل يمن بوده است؟ پاسخ داد: خير، چنين نبوده و حتى كودكان هم مى دانند كه اين مقام در اختيار مضرى ها بوده است.

واقدى گويد: از عبداللَّه بن جعفر زهرى پرسيدم: آيا شنيده اى كه اجازه دارى حج مردم در يكى از مشاعر، به عهده شخصى از كنانه باشد؟ پاسخ داد: خير.

بنا بر اين نقل، اجازه دارى صوفه در ميان مردم براى حج، در زمان ولايت خزاعه بر مكه آغاز شده، حال آن كه بنا بر آن چه در يكى از دو روايت ازرقى (1) درباره صوفه بيان شده و نيز بنا بر آن چه ابن اسحاق و ديگران نقل كرده اند، مشهور آن است كه اين امر در زمان جرهمى ها آغاز شده است. همچنين از اين خبر معلوم مى شود گوينده شعر:

لا هُمّ إنّي تابع تَباعَه إن كانَ إثمٌ فعلى قُضاعة

مادر غوث است، حال آن كه چنانكه پيش تر آمد، گوينده آن خود غوث مى باشد.

ديگر اين كه از خبر پيش گفته چنين بر مى آيد كه اجازه دارى مردم در حج، و پس از انقراض صوفه، به خاندان عدوان رسيد كه جاى تأمل دارد. از جمله دلايل نادرستى اين مطلب، سخنى است كه فاكهى از واقدى نقل كرده است. واقدى مى گويد: از ربيعة بن عثمان تيمى و عبداللَّه بن جعفر، در باره آخرين مشركانى كه مردم را در عرفه و مزدلفه و منا اجازه دارى مى كردند، پرسيدم، پاسخ داد: آخرين ايشان كرب بود. و عبداللَّه بن جعفر مى گويد: او (كرب) سال هشتم اين مقام را برعهده داشت و أنسأ ابوثمامه در منا اجازه دار بود. كرب كه در اين جا به نام وى اشاره شده، بنا به گفته ابن اسحاق در سيره خود، كرب ابن صفوان است و از خاندان صفوان بن حارث مى باشد و گفته مى شود ابن حُباب بن


1- اخبار مكه 1/ 186.

ص: 66

شحنة بن عطارد بن عوف بن كعب بن سعد بن زيد مَناة بن تميم، كسانى از خاندان غوث ابن مرّ هستند كه به گفته ابن اسحاق يكى پس از ديگرى اجازه دارى مردم از عرفه را برعهده داشتند.

سهيلى نيز در بيان علت اين امر مى گويد: به اين دليل كه سعد، فرزند زيد مناة بن تميم بن مرّ بوده و نسبت به ديگران نزديكى بيشترى به غوث بن مرّ داشته است. (1)


1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 144.

ص: 67

باب سى ام: در بيان جا بجايى ماه هاى حرام به دست اعراب و خاندان حمس، حلة و طلس

اشاره

ازرقى در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد گفته است: جدّم از قول سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از محمد بن اسحاق از كلبى در روايتى كه از ابوصالح خدمتكار امّ هانى به نقل از ابن عباس ذكر كرده، مطالبى درباره حمس آورده است. ابن اسحاق در ادامه مى گويد: به گفته كلبى، نخستين فرد از خاندان مضر، كه انساء كرد و ماه ها را جا بجا نمود، مالك بن كنانه بود؛ بدين صورت كه مالك بن كنانه، داماد معاوية بن ثور كِندى بود كه در آن زمان در كِنده مى زيست. پيش از آن، انساء در خاندان كِنده صورت مى گرفت، زيرا ايشان پيش تر شاهان اعراب از خاندان ربيعه و مضر بودند و خاندان كنده، همنشينان شاهان بودند در نتيجه ثعلب بن مالك و پس از وى، حارث بن مالك بن كنانه يعنى قلمس و سپس سويد بن قلمس به كار انساء پرداختند و از آن پس، انساء در خاندان فقيم از خاندان ثعلبة قرار گرفت تا به اسلام رسيد. آخرين نفر از ايشان كه كار انساء انجام داد، ابوثمامه جُنادة بن عَوف بن أمية بن عبداللَّه بن فقيم بود كه در زمان خلافت عمر بن خطاب به كنار حجرالأسود آمد، وقتى ازدحام مردم را در آن جا ديد گفت: اى مردم ما همسايگان حجرالأسود هستيم (و به سخن ما گوش كنيد) و ماه هاى حرام را به تأخير اندازيد. عمر، او را با پرتاب سنگى مورد خطاب قرار داد و گفت: اى پست فرومايه، خداوند به وسيله دين اسلام، عزت و افتخار را از تو ستاند. همگى اينان در زمان جاهليت

ص: 68

ماه هاى حرام را انساء مى كردند. (1) سخن ابن اسحاق در تهذيب سيره ابن هشام، حكايت از آن دارد كه نخستين كسى كه انساء انجام داد و ماه هاى حرام را جا بجا كرد، كسى جز مالك بن كنانه بوده است. و مى گويد: اولين كسى كه ماه هاى عرب را انساء كرد و ماه هاى حلال را حرام؛ و ماه هاى حرام را حلال نمود، قَلَمَّس همان حذيفة بن عبداللَّه بن فقيم بن عدىّ بن عامر بن ثعلبة بن حارث بن مالك بن كنانة بن خزيمه است كه پس از او پسرش عباد بن حذيفه و بعد از او قلع بن عباد و سپس امية بن قلع و پس از او عوف بن امية و در پى او ابو ثمامه جنادة بن عوف بدين كار پرداخت و اين يك آخرين ايشان بود كه با پيدايش اسلام، همزمان گرديد. (2) فاكهى نيز مطلبى نقل كرده كه براساس آن، اولين كسى كه انساء كرد، كسى جز مالك بن كنانه و قلمس است؛ زيرا پس از روايت خبرى در اين مورد به نقل از محمد بن السائب الكلبى آورده است: گويند نخستين كسى كه به تقديم و تأخير ماه ها پرداخت، عدىّ بن زيد بن عامر بن ثعلبة بن حارث بن مالك بن كنانه بود و پس از وى حذيفة بن عبداللَّه فقيم و سپس عباد بن حذيفة و بعد از وى قلع بن عباد و آن گاه امية [بن] قلع و سپس عوف بن اميه و پس از او جنادة بن عوف بود كه گفته مى شود اسلام را درك كرد و همين جناده بيشتر و طولانى تر از همه در اين مقام ماند و گفته شده كه مدت چهل سال عهده دار اين مقام بود، خداوند بهتر مى داند كه چنين بوده يا خير و از كمى يا زيادى مدت نيز او آگاه است. بدين ترتيب سه قول و نظريه درباره نخستين كسى كه انساء كرده، بيان گرديد.

كيفيت «انساء» در جاهليت

ازرقى به سند خود از ابن اسحاق و او از كلبى، ضمن مطلب پيش گفته درباره


1- اخبار مكه، ج 1، صص 3- 182.
2- سيره ابن هشام، ج 1، ص 63.

ص: 69

نخستين كسى كه انساء كرده، چنين نقل مى كند: وقتى نمى خواستند ماه غير حرامى را حرام كنند، روز اول ماه در محوطه اى در مكه گرد مى آمدند و فرد موردنظر مى گفت: اى مردم، حرمت هاى خود را حلال نكنيد و شعائر خويش گرامى داريد كه گفته من مورد پذيرش است و مورد سرزنش نيستم. در اين صورت ماه محرم در آن سال حرام تلقى مى شود. در زمان جاهليت ماه محرم را «صفر الأول» و ماه صفر را صفر الآخر ناميدند و آن دو را صفران مى گفتند. پس از آن دو، ماه ربيع و دو جمادى و رجب و شعبان و رمضان و شوال و ذوالقعده و ذوالحجه پى در پى مى آمد. مسأله انساء نيز يك سال در ميان صورت مى گرفت و در سال هاى موردنظر ماه هاى حرام را حلال و ماه هاى حلال را حرام مى كردند و اين كار از افكار شيطانى ريشه مى گرفت و خوشايند آنان بود. در آن سالى كه قرار بود انساء صورت گيرد، فرد مزبور در كنار كعبه به پا مى ايستاد و به مردمى كه روز اولِ آن ماه و سال گرد مى آمدند، مى گفت: اى مردم، من ماه صفر الأول؛ يعنى محرم را انساء مى كنم، بنا بر اين آن محرم را از قلم مى انداختند و ناديده مى گرفتند و از ماه صفر شروع مى كردند و به ماه صفر و ربيع [الأول]، صفران و به ربيع الاخر و جمادى الأول دو ربيع و به ماه هاى جمادى الآخر و رجب دو جمادى مى گفتند و شعبان را رجب و رمضان را شعبان و شوال را رمضان و ذى قعده را شوال و ذى حجه را ذى قعده مى خواندند و به صفرالأول يعنى ماه محرم كه حرمتش در آن سال به تأخير افتاده بود، ذى حجه مى گفتند.

و در آن سال در محرم به حج مى رفتند و از اين سال آن ماهى كه حرمتش به تأخير مى افتاد [و انساء مى شد] از قلم مى افتاد. پس از آن و در سال بعد در كنار كعبه به پا مى ايستاد و مى گفت: اى مردم، [ماه هاى] حرام خود را حلال نكنيد و شعائر خويش را گرامى بداريد، گفته من مورد پذيرش است و كسى سرزنشم نمى كند. پروردگارا! من خون حلال كنندگان؛ يعنى قبيله طى و خثعم را در ماه هاى حرام حلال كرده ام و از اين جهت خون اينان حلال شد كه از ميان عرب، اينان بودند كه در ماه هاى حرام به مردم تجاوز مى كردند و به غارت و حمله مى پرداختند و از ايشان خونخواهى مى كردند و در

ص: 70

ماه هاى حرام هيچ كس را نمى بخشيدند. (1) و اگر قاتل پدر يا برادر خود را مى يافتند [انتقام مى گرفتند] و در جهت بزرگداشت ماه هاى حرام هم كه شده- جز خثعم و طى- به جاى خون، پول يا مال نمى پذيرفتند. آنها در ماه هاى حرام به جنگ و غارت مى پرداختند و ماه محرم؛ يعنى صفر الأول را حرام مى دانستند و ماه هاى ديگر را به همان ترتيبى كه در سال اول بر شمرده بودند، به شمار مى آوردند و در نتيجه در هر ماه دو سال حج انجام مى شد در سال بعد صفر الأول به عنوان ماه حلال به جاى آن، صفر الآخر در نظر گرفته مى شد و بدين ترتيب حج آنها در صفر صورت مى گرفت و به همين گونه در هر كدام از ماه ها، دوبار حج انجام مى شد و پس از بيست و چهار سال حج به همان ماه محرمى كه انساء از آن جا شروع شده بود مى رسيد. وقتى خداوند عزّ وجلّ آيين اسلام را تشريع كرد، در قرآن فرمود: إِنَّمَا النَّسِي ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ (2)

سهيلى مى نويسد: و اما به تأخير افكندن ماه هاى حرام از سوى ايشان، دو گونه بود:

1- به همان صورتى كه ابن اسحاق ياد كرد كه ماه محرم را به صفر منتقل مى كردند، زيرا مى خواستند به يورش و حمله دست بزنند و انتقام بگيرند.

2- به تأخير انداختن حج از وقت خود، براى همگام شدن با سال شمسى. آنها در هر سال يازده روز يا كمى بيشتر [سال قمرى را] عقب مى انداختند تا هر سى و سه سال به جاى اول باز گردد، از اين رو آن حضرت مى فرمود: زمان به همان گونه كه خداوند آسمان ها و زمين را آفريد، بازگشت و حجةالوداع در همان سالى بود كه حج به زمان


1- در متن اخبار مكه ازرقى، پس از آن عبارتى آمده كه مؤلف يا ناسخ آن را از قلم انداخته اند. «همچنان كه ديگر عرب انجام مى دهند. ساير اعراب از قبيله حلّه و حمس در ماه هاى حرام بر كسى ستم و تجاوز روا نمى داشتند.»
2- آيه به طور كامل چنين است: إِنَّمَا النَّسِي ءُ زِيادَةٌ فِي الْكُفْرِ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عاماً وَ يُحَرِّمُونَهُ عاماً لِيُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللَّهُ فَيُحِلُّوا ما حَرَّمَ اللَّهُ زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ «به تأخير افكندن ماه هاى حرام، افزونى در كفر است و موجب گمراهى كافران. آنان يك سال آن ماه را حلال مى شمردند و يك سال حرام تا با آن شمار كه خدا حرام كرده است توافق يابند. پس آن چه را كه خدا حرام كرده حلال مى شمارند، كردار ناپسندشان در نظرشان آراسته گرديده و خدا كافران را هدايت نمى كند.» توبه: 37.

ص: 71

خود باز گشته بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگز جز آن حج كه حجةالوداع خوانده شد، از مدينه حجّ نكرد، دليل آن نيز بيرون شدن زمان حج به وسيله كفار و نيز طواف عريان آنها بوده است. تا اين كه خداوند مكه را به دست پيامبرش صلى الله عليه و آله فتح كرد.

حمس و حلّه

اخبار و شرح حال آنان را تنى چند از اهل اخبار و راويان؛ از جمله زبير بن بكار نقل كرده است. او مى گويد: ابراهيم بن منذر از عبدالعزيز بن عمران نقل كرده كه گفت:

حمس از قريش هستند و كنانه و خزاعه از زادگان قريش و عرب مى باشند. و نيز فرزندان ربيعة بن عامر از حمس هستند كه شامل ربيعه و كلاب و عامر مى باشند. آنها از مادرى به نام مجد دختر تميم بن غالب زاده شده اند و همگى از حُمس مى باشند و از اين جهت حمس نام گرفتند كه در كنار كعبه مى زيستند كه سخت و محكم [حمساء] است و رنگ آن سفيد تيره مى باشد. و مى افزايد: اينان عادات ويژه خود را داشتند؛ از جمله چيزى را با پنير مخلوط نمى كنند و كره را آب نمى كنند و مَشك نمى فروشند و جز در مزدلفه وقوف نمى كنند و نيز در كعبه لخت به طواف نمى پردازند و در چادرهاى پشمى سكونت نمى گزينند و .... آنها ماه هاى حرام را ارج مى نهند و به حقوق همديگر احترام مى گذارند و مانع از ستمگرى مى شوند و از ستمديدگان حمايت مى كنند.

محمد بن فضاله، از مبشّر بن حفص، از مجاهد برايم نقل كرده كه گفت: حمس قريشى هستند و فرزندان عامر بن صعصعه و ثقيف و خزاعه و مدلج و عدوان و حارث بن عبد مناة و عضل از پيروان قريش مى باشند و عرب هاى ديگر از طايفه حلّه هستند.

محمد بن حسن، از محمد بن طلحه، از موسى بن محمد و او از پدرش برايم نقل كرده، مى گويد: حمس در پيمانى شركت نداشتند ولى اين امر [يعنى هم پيمانى] آيينى بود كه قريش در نظر گرفتند و در آن اتفاق نظر پيدا كردند.

قبيله حلّه در حج خود، تنها در لباس هاى نو، يا لباس مردم مكه به طواف مى پرداختند و خوش نداشتند كه طواف را با لباس هايى كه معصيت در آنها انجام گرفته

ص: 72

به جا آورند، و اگر لباس نو نداشتند، به صورت عريان طواف مى گزاردند و اگر از حلّه اى ها كسى با لباس هاى خود طواف مى كرد، پس از طواف لباس ها را دور مى انداخت، و ديگر كسى از آنها استفاده نمى كرد. مى گويد: ولى حمسى ها با لباس هاى خود طواف مى كردند و حلّه اى ها به عرفات مى رفتند و آن جا را محل وقوف خود قرار مى دادند و شب هنگام پايين تر از «انصاب» وقوف مى كردند و در آخر شب همراه مردم به «عرج» مى رفتند. برخى از حلّه اى ها به وجوب طواف و سعى در صفا و مروه معتقد نبودند و برخى ديگر به وجوب قائل بودند؛ از جمله كسانى كه به وجوب سعى صفا و مروه اعتقاد داشتند، خندفى ها بودند ولى ساير حلّه اى ها چنين اعتقادى نداشتند و هنگامى كه آيين اسلام از سوى خداوند تشريع شد، حُمسى ها دستور يافتند كه همراه با حلّه اى ها در عرفه وقوف كنند و همراه با ايشان، از همان جايى كه مردم در حج رهسپار مى شوند، راهى شوند و به حلّه اى ها نيز دستور داده شد كه به سعى ميان صفا و مروه بپردازند، چنانكه فرمود: إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما (1)

«صفا و مروه از شعائر خداست، پس كسانى كه حج خانه را به جاى مى آورند يا عمره مى گزارند، اگر ميان دو كوه سعى كنند مرتكب گناهى نشده اند.»

برخى مى گفتند: مردم زمان جاهليت ميان اين دوجا، به سعى نمى پرداختند و تنها براى بت هايى به نام اساف كه بر صفا بود و نائله كه بر مروه قرار داشت، طواف و سعى به جا مى آوردند كه خداوند متعال آنان را آگاه كرد كه اين دو مكان از شعائر الهى هستند.

درباره عرب حمس، افراد ديگرى را- جز آنها كه عبدالعزيز بن عمران و مجاهد (در دو روايت پيشين) ذكر كرده اند- برشمرده اند. ازرقى مى گويد: جدم به نقل از سعيد ابن سالم، از عثمان بن ساج، از محمد بن اسحاق، از كلبى، از ابوصالح خدمتكار امّ هانى، از ابن عباس آورده است: عرب ها دو گروه بودند: «حله» و «حمس». حمسى ها قريشى بودند و همه عرب هاى كنانه و خزاعه و اوس و خزرج و خثعم و بنى ربيعة بن عامر بن


1- بقره: 158.

ص: 73

صعصعه و أزَدشَنُوئة و جزم (جرم) و زبيد و بنوذكوان، از فرزندان سليم و عمرو اللات و ثقيف و غطفان و غوث و عدوان و علاف و قضاعه را شامل مى شدند. (1) بيشتر نامبردگان در اين روايت، در دو روايتى كه زبير از عبدالعزيز بن عمران و نيز مجاهد درباره حمس نقل كرده اند، ذكر نشده اند و آنها عبارتند از: اوس، خزرج، جشم، ازدشنُوئة جزم (جرم)، زبيد و عمر و اللات كه اين نيز دانسته نشد. جشمى ها كه نامشان در اين روايت ذكر شده، وابستگان به جشم بن معاوية بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن حفصة بن قيس عيلان هستند، يا منسوبين به جشم بن سعد بن زيد مناة بن تميم بن مرّ هستند كه دريد بن صمّه شاعر، از ميان ايشان برخاسته است و اينان از وابستگان به خزرج انصار نيستند؛ زيرا جشم بن خزرج در شمار همين خزرجى هايى هستند كه در اين خبر از آنان ياد شد. و چنان نيست كه هركس در خبر نقل شده از سوى عبدالعزيز بن عمران و مجاهد درباره حُمس از او ياد نشده است، در شمار قريشى ها يا از خانواده قريش منظور شود؛ زيرا اين همه قبايل نمى توانند از نسل قريش باشند.

در خبرى كه ازرقى درباره حمس آورده، چنين آمده است كه وجه تسميه آنها، از شدت و سختگيرى دينى ايشان ناشى شده است؛ زيرا مى گويد: حمس از اين جهت حمس ناميده شده اند كه در دين سختگيرى زياد به خرج مى دادند و احمس به معناى كسى است كه در دين سختگيرى مى كند و اين با آن چه عبدالعزيز بن عمران در وجه تسميه ايشان به نام حمس آورده، مغايرت دارد، زيرا وى در خبر پيش گفته، به نقل از زبير مى گويد: آنان از اين جهت حمس نام گرفتند كه در كنار كعبه كه «حمساء»؛ يعنى سخت و محكم است و سنگ آن سفيد تيره مى باشد، مى زيستند.

ازرقى نيز در خبر ابن جريج، در اين باره مطلبى آورده كه با خبر پيش گفته در وجه تسميه حمس، مطابقت دارد. وى آورده است: احمسى به معناى كسى است كه در دين سختگيرى مى كند. ازرقى اين خبر را در مطلبى با عنوان «گشودن در كعبه و گشايندگان


1- اخبار مكه، ج، ص 179.

ص: 74

آن» آورده و پيش از آن نيز مطلبى با عنوان «حمس (1) و وجه تسميه آنها» آمده است.

درباره وجه تسميه حمس مطالب ديگرى نيز آمده است، از جمله اين كه حمس از حماسه و شجاعت آمده و آنان به دليل شجاعتشان، چنين نامى به خود گرفته اند. اين خبر را محبّ طبرى در «القرى» همراه با دو گفته قبلى در وجه تسميه آنها در باب هجدهم كتاب «القرى لقاصد امّ القرى» آورده است.

در خبرى كه راجع به حمس آمده، مطالب ديگرى افزون بر آن چه ابن زبير در اين باره نقل كرده نيز آمده است.

طَلْسى ها

طلسى ها، طايفه اى از عرب هستند كه به روش ويژه خود پيرامون كعبه طواف مى كردند. سهيلى پس از بيان مطالبى درباره «حمس» و «حلّه»، از طلسى ها ياد كرده و آورده است: او؛ يعنى ابن اسحاق طلسى ها را جزو عرب نشمرده است، حال آن كه ايشان گروه سوّمى در كنار حلّه و حمس هستند كه از دورترين نقطه يمن با لباس هاى آلوده و غبار گرفته مى آمدند و با همان لباس هاى خاك آلود به طواف كعبه مى پرداختند و لذا بدين نام خوانده شدند. اين مطلب را محمد بن حبيب ذكر كرده است. (2) و طلس، لقب گروهى از بزرگان گذشته است كه محاسنى در صورت نداشتند. از جمله ايشان عبداللَّه بن زبير اسدى و شُرَيح بن حارث قاضى است كه شصت سال يا بيشتر، قاضى كوفه بوده است.


1- اخبار مكه، ج 1، ص 175.
2- الروض الأنف، ج 1، ص 231.

ص: 75

باب سى و يكم: ولايت خزاعه بر مكّه

نسب خزاعه

در مورد نسب خزاعه اى ها اختلاف وجود دارد. گفته شده كه آنان «عدنانى» و از فرزندان قمعة بن الياس بن مُضَر بن نزار بن مَعَدّ بن عدنان هستند. نام قمعه، عمير است و ابن حزم در «الجمهرة» اين قول را ترجيح داده و با احاديث قابل استناد، بدان استدلال كرده است كه در ادامه به آنها اشاره خواهد شد. بنابر نقل ديگرى، آنها از فرزندان صلت بن نضر بن كنانه هستند و اين قول را ابن قتيبة در قولى كه قطب حلبى از وى نقل نموده، بيان كرده است. متن سخن قطب حلبى چنين است: ابن قتيبه گويد: و اما نضر بن مالك، پدر مالك و صلت است و صلت رهسپار يمن شد و گروهى برآنند كه او پدر خزاعه اى ها است و نسب و قريش هم به مالك بن نضر باز مى گردد. و او پدر همه آنها است. (1) بنا بر اين گفته، همه خزاعه اى ها از فرزندان صلت نيستند و تنها گروهى از ايشان چنين هستند؛ زيرا ابن اسحاق در «السيره» مى نويسد: كسانى كه به صلت بن نضر بن خزاعه منسوب هستند، از فرزندان مليح بن عمرو از جماعت كثير عزّه مى باشند.

ابن اسحاق در اين باره شعرى نيز سروده است. همچنين گويند كه آنها (خزاعه اى ها) از قحطان هستند.


1- ابن قتيبة، «المعارف»، ص 65 و 67.

ص: 76

قول نخست، به نسب شناسان مُضَر نسبت داده شده است؛ زيرا ابن اسحاق در سيره مى نويسد: و اما در مورد قمعه، نسب شناسان مُضَرى بر اين گمانند كه او از فرزندان عمرو بن لُحَىّ بن قمعة بن الياس است.

ابن عبدالبرّ از ابن اسحاق چنين نقل كرده است: خزاعة بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرى القيس بن ثعلبة بن مازن بن اسد بن الغوث و «خندف» مادر ماست و از اين جهت خزاعه نام گرفتند كه به هنگام عزيمت از يمن و رهسپار شدن به شام، از فرزندان عمرو بن عامر، جدا شدند [از ريشه خزع به معناى جدا شدن، بريده شدن] و به مرّ الظهران (1) رسيدند و در همانجا اقامت گزيدند.

از جمله كسانى كه خزاعه اى ها را قحطانى مى داند، ابوعبيدة معمر بن مثنى است. در قولى كه زبير بن بكار نقل كرده، چنين آمده است: زمانى كه جرهمى ها از سركشى و ستمكارى باز نايستادند و فرزندان عمرو بن عامر از يمن پراكنده شدند، فرزندان حارثة بن عمرو بن عامر از آنان جدا شدند و در «تهامة» (2)

ساكن گرديدند و به همراهان كعب و فتح و سعد و عوف و عدىّ فرزندان عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر، و نيز همراهان اسلم و ملكان دو فرزند قصىّ بن حارثة بن عمرو بن عامر را خزاعه نام نهادند.

ابن كلبى گويد: عمرو بن لحىّ پدر تمام خزاعه اى هاست و آنان از نسل او هستند كه در اطراف پراكنده شدند. او يادآور شده كه لُحىّ همان ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القيس بن ثعلبة بن مازن بن ازد بن غوث بن نبت بن مالك بن زيد بن كهلان بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان است. ابن كلبى مى گويد: به گفته عمرو بن ربيعه يعنى عمرو بن لحى، كعب و ملح و عدى و عوف و سعد و هر كدام از فرزندان ربيعة بن حارثه كه براى خود طايفه اى هستند، خزاعه را تشكيل مى دهند و از اين رو به آنان خزاعه مى گويند كه از فرزندان عمرو بن عامر عقب ماندند و از آنها جدا شدند و همچنين


1- مردم حجاز امروز اين مكان را «وادى فاطمة» مى نامند.
2- تهامه هر جاى پست از زمين را گويند. اين نام بر همه سرزمين حجاز واقع در فاصله حاشيه ساحلى درياتا ادامه كوه هاى السراة، اطلاق مى گردد و به كسر تاء است.

ص: 77

به فرزندان اقصى بن حارثه هم خزاعه مى گويند، زيرا در زمانى كه از يمن بيرون رفتند و در سرزمين هاى مختلف پراكنده شدند، از فرزندان مازن بن ازد جدا گشتند. در ميان خزاعه اى ها، طوايف بسيارى وجود دارد.

محمد بن عبدة بن سليمان نسب شناس مى گويد: خزاعه اى ها به چهار تيره تقسيم شدند؛ تيره نخست، زادگان ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر هستند كه خاندان جفنه به شمار مى روند كه به آنها جفينة هم مى گويند و از تيره غسان در شام مى باشند. تيره دوم، زادگان اسلم بن اقصى و تيره سوم، زادگان ملكان و تيره چهارم زادگان مالك بن قصى بن حارثه بن عمرو بن عامر مى باشند. وى در ادامه مى گويد: از اين جهت به آنها خزاعه مى گويند كه از تيره اصلى «ازد» جدا شده و فاصله گرفتند و انخزاع به معناى طفره رفتن، شانه خالى كردن و عقب ماندن [از گروه ديگر] است. آنها در مرّ الظهران، در اطراف حرم [مكه] اقامت گزيدند و مدتى نيز پرده دارى كعبه را برعهده داشتند و آن چه را كه از ابوعبيده و ابن كلبى نقل كرديم، ابن عبدالبرّ در كتاب خود راجع به انساب درباره ايشان نقل كرده است.

چنان كه گفتيم، ابوعبيده و ابن هشام بر اين باورند كه خزاعه اى ها بنا به قولى، از قحطان و از فرزندان حارثة بن عمرو بن عامر هستند. اين گفته با مطلبى كه سهيلى در «الروض الانف» (1)

ذكر كرده، تعارض دارد. سهيلى در چند جاى كتاب خود به اين مضمون اشاره كرده كه خزاعه اى ها از فرزندان حارثة بن ثعلبة بن عامر هستند. وى مى گويد: طايفه اسلم از برادر خزاعه يعنى فرزندان حارثة بن ثعلبة بن عمرو بن عامر، هستند.

سهيلى اين سخن را براى استدلال به اين كه قحطان از عدنان مى باشد، آورده است؛ مبناى اين استدلال، سخن [پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله] است. آن حضرت اين سخن را به گروهى از طايفه اسلم بن أقصى كه در حال تيراندازى ديده بود، فرمود. سهيلى همچنين


1- الروض الانف، 1/ 19.

ص: 78

در خصوص حديث عمرو بن لُحَىّ چنين گفته است: در نسب خزاعه اى ها و اسلمى ها گفته شده كه آنها [خزاعه و اسلم] دو فرزند حارثة بن ثعلبه هستند. (1) نظر سهيلى با گفته حافظ ابوالربيع سليمان بن سالم كلاعى صاحب «الاكتفا» درباره خزاعه اى ها تطابق دارد، اما ابن حزم در «الجمهره» مطلبى مخالف با گفته سهيلى درباره ثعلبه نقل كرده و در بيان نام و تعداد فرزندان عمرو بن عامر مى گويد: و «اوس» و «خزرج» از زادگان ثعلبة صيصاء (2) بن عمرو مى باشند. از طرفى ابن حزم در شناخت انساب، خبره تر از سهيلى است و در اين گونه مسائل، حجت به شمار مى رود، گو اين كه در سخن ديگر علماى نسب شناس آمده است كه جدّ خزاعه اى ها- با فرض اين كه از قحطان مى باشند- نه ثعلبة بن عمرو، بلكه حارثة بن عمرو مى باشند.

سهيلى در احتمال درستى اين قول كه خزاعه اى ها از مضر هستند و اين كه آنها از قحطان مى باشند، مطلبى آورده و مى گويد: سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرمود: «اى خاندان اسماعيل تيراندازى كنيد، چرا كه پدر شما تيرانداز بود.» در ظاهر با حديث اكثم بن ابوالجون منافات دارد، ولى يكى از نسب شناسان يادآور شده كه عمرو بن لحى كسى بود كه حارثه مادرش را پس از آن كه بيوه قمعه شده بود و لُحَى كودك بود، به زنى گرفت.

لحى همان ربيعه است كه حارثه او را به فرزندى پذيرفت و به وى منسوب شد و بدين ترتيب اين نسب به هر دو صورت، صحيح است؛ به حارثه از طريق فرزندخواندگى و به قمعه از طريق فرزندى. اسلم بن اقصى بن حارثه نيز چنين است. او براى خزاعه است و هرچه درباره خزاعه گفته شود درباره او نيز صدق مى كند. در مورد اسلم بن اقصى بن حارثه گفته شده كه او از خاندان ابوحارثة بن عامر يا از خاندان حارثه است. اين دوگانگى از آن جا ناشى شده كه بنا بر آن چه گفته شد كسى كه با مادر لحى ازدواج كرد، حارثة بن عمرو بن عامر و نه حارثة بن ثعلبة بن عمرو است و ابن حزم نيز با اين گفته كه خزاعه اى ها از مضر مى باشند موافق است و با استدلال نسبت خزاعه اى ها را روشن ساخته است و ما


1- الروض الانف 1/ 19.
2- در اصل كتاب «الجمره»، «مزيقياء» آمده است.

ص: 79

شايسته ديديم كه مطالب او را در اين جا نقل كنيم.

و اما استدلال ابن حزم درباره انتساب خزاعه اى ها به مضر مبتنى بر حديث ابوهريره است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله چنين نقل كرده است: «عمرو بن عامر بن لحى را [در خواب] ديدم كه از موى سرش در آتش كشيده مى شد و او نخستين كسى بود كه حيوان كار كرده را با زدن علامتى بر آن، آزاد مى كرد.» (1)

همچنين در حديث ديگرى نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«عمرو بن لحى بن قمعة بن خندف پدر خزاعه اى ها بود.» ابن حزم مى گويد: اين با خبر قبلى، تعارضى ندارد، زيرا گاه كسى را با پدربزرگ هم نسبت مى دهند، همچنان كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است: «من پيامبرم و دروغى در كار نيست، منم فرزند عبدالمطلب.» از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده كه فرمود: «و عمرو بن لحى بن قمعة بن خندف پدر خاندان كعب را ديدم كه از موها در آتش كشيده مى شود.» و همچنين ابوهريره در حديث ديگرى مى گويد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: جهنم از جلوى چشمانم گذرانده شد در آن جا عمرو بن لحى بن قمعة بن خندف را ديدم كه از موها در آتش كشيده مى شد و او نخستين كسى است كه دين ابراهيم عليه السلام را تغيير داد و شبيه ترين كس به او كه تاكنون ديده ام، اكثم بن ابى جون است. اكثم پرسيد: آيا شباهت من به او زيانم مى رساند، اى رسول خدا؟ حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: «نه، زيرا او كافر بود ولى تو مسلمان هستى.» همچنين سلمة بن اكوع در حديثى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر قوم اسلم گذر كرد كه در بازار با هم نزاع مى كردند. حضرت به آنان فرمود: اى بنى اسماعيل! تيراندازى كنيد كه پدر شما تيرانداز [ماهرى] بود. همه اين احاديث در صحيحين آمده است و ابن حزم حديث اول و دوم و پنجم را از صحيح بخارى و حديث سوم را با سند خود از صحيح مسلم و حديث چهارم را از طريق دار قطنى از محاملى، آورده است. ابن حزم پس از ذكر احاديث مذكور، مى گويد: و اما حديث اول و سوم و چهارم كه كاملًا صحيح و قابل اعتمادند و حديث سوم هم كه نكاتى در آن يافت مى شود، ولى با اين حال در اين احاديث دليل


1- جمهرة انساب العرب، ص 332.

ص: 80

قاطع و كافى وجود دارد و نمى توان با مضمون آنها مخالفت كرد، بنا بر اين خزاعه اى ها بدون ترديد از فرزندان قمعة بن مضر هستند. و هيچ كس در اين مطلب ترديدى ندارد و اسلمى ها نيز بدون هيچ ترديدى از سوى نسب شناسان، برادران خزاعه اى ها هستند. وى در ادامه مى گويد: فرزند قمعة بن الياس، عامر بن قمعه است و پسر عامر بن قمعه، أقصى وربيعه مى باشد كه همان لحى بن عامر بن قمعه است و فرزند لحى بن عامر بن قمعه، عامر بن لحى و فرزند عامر بن لحى، عمرو بن عامر بن لحى است كه همان عمرو بن لحى است كه به جدش نسبت داده شده است و او نخستين كسى است كه دين ابراهيم و اسماعيل عليهم السلام را تغيير داد و اعراب را به بت پرستى فراخواند و كعب و مليح و عوف كه فرزندان عمرو بن عامر بن لحى هستند، هر كدام تيره اى را تشكيل دادند كه مادرشان اسديه است و عدىّ هم كه مادرش اسديّه است، تيره اى تشكيل داد و سعد از فرزندان عمرو بن عامر كه مادرش خارجه بود. (1) اگر بپذيريم كه خزاعه اى ها از مضر مى باشند، ناميدن آنها به خزاعه، معنايى نخواهد داشت، اما اگر از قحطان باشند، علت اين نامگذارى جدا شدن ايشان از قوم خود در مكه است، زيرا انخزاع به معناى جدايى است، چنان كه عون بن ايوب الانصارى خزرجى در اين باره سروده است:

فلّما هبطنا بطن مُرّ تخزَّعَتْ خزاعةُ منّا فى حلول كراكر

حمت كلّ وادٍ من تهامةَ واحْتَمَتْ بصُمِّ القَنا والمرهفات البواتر

ابن هشام اين دو بيت عون بن ايوب انصارى را به همين گونه در سيره خود نقل كرده و گفته است: اين دو بيت از يك قصيده اوست، (2) ولى ازرقى در روايتى طولانى كه در آن از جرهم و خزاعه سخن به ميان آورده و آن را از ابوصالح نقل كرده، اين دو بيت را به حسان بن ثابت انصارى نسبت داده است كه جدايى [انخزاع] آنها را در مكه و نيز


1- جمهرة انساب العرب، ص 234 و 235.
2- سيرة ابن هشام، ج 1، ص 114.

ص: 81

مسير حركت اوس و خزرج به مدينه و غسّان به شام را بيان مى كند:

فما هبطنا بطن مرٍّ تخزّعت خزاعة منّا فى حلول كراكر

حموا كل وادٍ فى تهامة واحتموا بصُمِّ القنا والمرهفات البواتر

فكان لها المرباع فى كلّ غارة بنجد وفى كلّ الفجاج الغوابر

ونحن ظللنا فى اجتهاد وهجر وأنصارنا جند النبىّ المهاجر

وى در ادامه، بقيه اين اشعار را كه شامل نه بيت است و در بردارنده مطالبى در ستايش از انصار و غسّان مى باشد، ذكر كرده است.

توليت خزاعه بر مكه در زمان جاهليت

فاكهى مى گويد: ابن ابى سلمه و ابن اسحاق در حديث خود آورده اند: كارها همچنان در اختيار جرهمى ها و غبشان و بكر بود تا اين كه با هم درگير شدند و بكر و غبشان بر ايشان پيروز گشتند و آنان را از آن جا بيرون كردند و از مكه به اطراف، تبعيد نمودند و توليت كعبه و مكه را در اختيار گرفتند.

زبير و ديگر مورخين درباره علت ولايت خزاعه بر كعبه مطالبى مغاير با گفته ابن اسحاق دارند و آن اين كه زنى از خزاعه به نام قدامه با مردى از خاندان اياد بن نزار ازدواج كرده بود. هنگامى كه آنها در زمان خارج شدن از مكه و رفتن به عراق، حجرالاسود را- كه نمى توانستند با خود حمل كنند- به خاك سپردند، آن زن اين صحنه را ديده بود. همچنان كه پيش از اين گفته شد، آنان حجرالاسود را بر هر مركبى سوار مى كردند، از رفتن باز مى ماند. در پى چنين رويدادى، مضرى ها حجرالاسود را دفن كردند و اين امر بر آنان گران آمد و آن زن به اين موضوع پى برد و به قوم خود دستور داد كه از مضرى ها پيمان گيرند كه پرده دارى كعبه را به ايشان دهند تا در ازاى آن، محل دفن حجرالاسود را نشان دهد. آنها چنين كردند و مضرى ها نيز موافقت كردند و زن محل حجرالاسود را نشان داد و حجر را از پاى درختى كه زير آن دفن شده بود، بيرون آوردند

ص: 82

و به جاى خود بازگرداندند و از آن پس بود كه خزاعه اى ها ولايت بر كعبه را برعهده گرفتند و همچنان اين مقام در اختيار آنها بود، تا اين كه قصىّ آمد. بدين ترتيب علت ولايت يافتن خزاعه بر كعبه، با آن چه ابن اسحاق ذكر كرده مغايرت دارد.

مدت حاكميت خزاعه بر مكه

ازرقى در خبرى كه سند آن به خودش مى رسد، گفته است:

جدم از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از ابن جُرَيج، و او از ابن اسحاق نقل كرده كه گفت: قبيله خزاعه به مدت سيصد سال والى كعبه بودند و بر مكه سلطه داشتند. در اين ميان گروهى از تُبّعى ها براى تخريب كعبه، راهى مكه شدند، اما خزاعه در برابر آنان ايستادند و نبردهاى سختى در گرفت تا اين كه تبعى ها را وادار به عقب نشينى كردند. تبّعى ديگرى همين تصميم را گرفت و گرفتار سرنوشتى مشابه شد.

ازرقى همچنين در خبر ديگرى- كه سند آن نيز به خودش مى رسد- مى گويد:

جدم از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از كلبى، از ابوصالح كه در اين جا خبر مفصلى درباره جرهمى ها و خزاعه آورده- نقل مى كند: عمرو بن لُحَىّ بر كعبه سلطه داشت و فرزندان او پس از وى به مدت پانصد سال عهده دار اين مقام بودند. آخرين آنان حُلَيل بن حبشيّة بن سلول بن كعب بن عمرو بود كه دخترش حُبّى را به ازدواج قُصّى درآورد. آنها پرده دار و خزانه دار كعبه و همه كاره آن بودند و حكومت بر مكه را نيز برعهده داشتند. در زمان آنان كعبه و مكه آباد بود و هيچ ويرانى در آن رخ نداد و خزاعه اى ها نيز پس از جرهمى ها چيزى در آن نساختند و چيزى از آن به سرقت نرفت.

آنها همگى در بزرگداشت مكه و دفاع از آن كوشيدند. عمرو بن حارث بن عمرو غُشبانى در اين باره مى گويد:

نحن وَلَّيناه فلم نغشّه وابن مُضاض قائم يهشّه

يأخذ ما يُهْدى له يعشّه نترك مال اللَّه ما نمسُّهُ

نخستين خزاعى كه بر كعبه ولايت يافت و اخبارى از جرهمى ها

در اين كه نخستين بار كدام يك از شاهان خزاعه بر مكه حكومت كرد، اختلاف است. گفته اند آن شخص، لُحَىّ بوده است. لحى- به فرض كه خزاعه از قحطان باشند- همان ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر است و دليل آن، خبرى است كه زبير بن بكار به نقل از ابوعبيده روايت كرده و در آن مطالبى از جرهم و خزاعه آورده كه چنين است:

«خزاعه در مورد عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر، كه مادرش فهيره دختر عمرو بن حارث بن مُضاض و جُرْهُمى بود، توافق كردند و با ديگران كه بزرگترين فرزند مضاض را نامزد مقام ولايت بر كعبه كرده بودند، به نبرد برخاستند.»

وى در ادامه، با اشاره به بيرون رفتن باقى مانده جرهمى ها از مكه و ورود ايشان به جشم در سرزمين جُهَيْنه مى گويد: «ولايت بر كعبه را عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر برعهده گرفت.»

فاكهى خبرى نقل كرده كه بر اساس آن، عمرو بن لحى اولين پادشاه خزاعه است كه بر مكه حاكم شد. در خبر فاكهى مطالبى درباره او و جرهمى ها آمده است. وى مى گويد:

در روايت ابوعمرو شيبانى آمده است كه پرده دارى كعبه به خزاعه رسيد؛ زيرا ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القيس بن ثعلبة بن مازن با فهيره دختر حارث بن مُضاض جرهمى ازدواج كرد و عمرو بن ربيعه را به دنيا آورد. وقتى او بزرگ شد و بزرگى يافت، خواستار پرده دارى كعبه شد؛ در اين زمان بود كه ميان ايشان و جرهمى ها جنگى در گرفت. همچنين گفته اند: عمرو بن ربيعه مدت سيصد و چهل و پنج (345) سال زندگى كرد و در زمان حياتش، تعداد فرزندانش؛ از كعب و عدىّ و سعد و مليح و عوف بن عمرو، به هزار نفر رسيد كه ميان آنها جنگ هاى دراز مدت و نبردهاى سختى درگرفت و سرانجام خزاعه اى ها كعبه را از جرهمى ها بازستاندند و جرهمى ها را بيرون كردند و از آن پس جرهمى ها در وادى اضم ساكن شدند و همانجا مردند.

ص: 83

ص: 84

عمرو بن ربيعه نخستين كسى بود كه دين حضرت ابراهيم عليه السلام را تغيير داد. او رهسپار شام شد و به جاى خود مردى از خاندان عبد بن ضخم را به توليت كعبه گماشت كه به وى «آكل المروه» (1)

مى گفتند. در آن زمان عمرو و اهل مكه، بر آيين ابراهيم عليه السلام بودند.

وقتى عمرو بن ربيعه به شام رسيد در بلقاء (2)

اقامت گزيد.

وى در آن جا مردمانى را ديد كه بت مى پرستيدند؛ به آنها گفت: اين چيست كه مى پرستيد؟ گفتند: اينان خدايانى هستند كه براى خود برگزيده ايم و در نبرد با دشمنان خويش، از آنها يارى مى جوييم و براى بيماران خود شفا مى طلبيم. سخن ايشان او را خوش آمد و گفت:

يكى از آنها را به من دهيد تا به ديار خود برم. من صاحب و متولى بيت اللَّه الحرام هستم و نمايندگان عرب از هر سو نزد من مى آيند. آنها بتى به وى دادند كه «هُبَل» نام داشت. او آن را با خود برد و براى پرستش مردم در مكه نصب كرد. عرب ها نيز از او پيروى كردند. فاكهى بقيه خبر را نيز آورده و در قول چهارم، درباره علت خروج جرهمى ها مطالبى نوشته است.

ازرقى اندكى از اخبار عمرو بن لحى را آورده و مطالبى، افزون بر آن چه گفته را روشن ساخته است. وى خبرى طولانى درباره ولايت خزاعه بر كعبه پس از جرهمى ها آورده و مى گويد:

پس از آن، لُحىّ كه همان ربيعة بن حارثه بن عمرو بن عامر بود، با فهيره دختر عامر بن عمرو بن حارث بن مضاض بن عمرو جرهمى ازدواج كرد كه از او عمرو زاده شد و او همان عمرو بن لُحىّ است كه در مكه و در ميان عرب به مرتبه اى از بزرگى و افتخار و والايى رسيد كه پيش و پس از او، هيچ عربى در جاهليت بدان مقام نرسيده بود. او همان كسى است كه ده هزار شتر را ميان عرب تقسيم كرد و پيش از آن تعداد بيست شتر نر را از يك چشم نابينا كرد؛ زيرا در جاهليت رسم بر اين بود كه تعداد شتران هر كس به هزار


1- در اصل چنين است. به گمانم كه «آكل المرار» باشد.
2- همان «شرق اردن» امروزى است.

ص: 85

مى رسيد، به ازاى هر هزار شترِ ماده، شتر نرى را از يك چشم كور مى كرد. او نخستين كسى بود كه با گوشت شتران فربه، از حاجيان در مكه پذيرايى كرد و در آن سال به همه حاجيان عرب سه پيراهن از پارچه هاى بُرد يمانى بخشيد. او در ميان عرب از چنان مقام و منزلتى برخوردار شد كه همگان سخنانش را چون دستورات دينى مى پذيرفتند و كسى با وى مخالفت نمى كرد. او كسى است كه گوش شتران را مى شكافت. ماده شتر را پس از زاييدن ده بچه ماده، آزاد مى كرد. شتر نرى را كه باعث آبستن ماده و زاييدن ماده شتر مى شد، مورد حمايت قرار مى داد. ماده شتر نذر شده را آزاد مى كرد. بت ها را در اطراف كعبه نصب كرد و بت هبل را از هيت، از سرزمين جزيره به مكه آورد و در داخل كعبه نصب كرد و از آن پس بود كه عرب ها در كنار آن، با تيرهاى بى پر به تفأّل و قرعه كشى مى پرداختند. او نخستين كسى است كه دين حنيفيه؛ يعنى دين حضرت ابراهيم عليه السلام را تغيير داد. فرمانش در مكه و در ميان اعراب كاملًا مطاع بود و هيچ كس نافرمانى اش نمى كرد. در مكه مردى (1) از جرهم بر دين ابراهيم و اسماعيل عليهم السلام بود كه شعر مى گفت و زمانى كه عمرو بن لحىّ آيين حنيفى او را تغيير داد، خطاب به وى چنين سرود:

يا عمرو لا تظلم بمكّة إنّها بلد حرام

سائل بعادٍ أين هم وكذاك تُختَرم الأنام

ومن العماليق الذين لهم بها كان السّوام

گفته اند كه عمرو بن لحى، آن جرهمى شاعر را از مكه بيرون راند و او در اطم، كه از بخش هاى مدينةالنبى است، ساكن شد. او درباره شوق خود به مكه، ابياتى را چنين سروده است:

ألا ليتَ شِعْرى هل أبيتنّ ليلة وأهلي معاً بالمأزمين حلول


1- مراد حارث بن مُضاض است.

ص: 86

وهل أدين العِيس تنفخ في الثَّرى لها بِمِنى والمأزين زميل

منازل كنّا أهلها لم يحلّ بنا زمان بها فيما أراه يحول

مضى أوّلونا قانعين بشأنهم جميعاً وغالَتْنا بمكة غول (1)

و گفته اند نخستين حاكم مكه از ميان خزاعه، لحى؛ يعنى ربيعة بن حارثه بن عمرو ابن عامر، پدر عمرو بن لحى بود. اين سخن ازرقى است كه در روايت مفصلى درباره بيرون رفتن جرهمى ها از مكه و ولايت خزاعه بر اين شهر و گزارش پراكنده شدن فرزندان عمرو بن عامر در سرزمين هاى مختلف، مى گويد: ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر خزاعى كه همان لحى است، در آن جا اقامت گزيد و ولايت بر مكه و پرده دارى كعبه را برعهده گرفت. (2) و نيز گفته اند كه اولين پادشاه خزاعه در مكه، عمرو بن حارث غبشانى بوده است.

دليل آن، سخنِ زبير بن بكار به نقل از ابوعبيده است؛ او در خبرى كه درباره بيرون شدن جرهمى ها از مكه به وسيله خزاعه آورده، پس از بيان اين كه «عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر عهده دار ولايت كعبه گرديد»، مى گويد: ابوقصىّ گفته است كه عمرو بن حارث بن عمرو، يكى از فرزندان غبشان بن سليم از خاندان ملكان بن قُصَىّ، ولايت مكه و كعبه را برعهده گرفت و هم اوست كه مى گويد:

ونحن وَلّينَا البيتَ مِنْ بعد جُرْهُم لِنعْره من كلْ باغٍ ملحد

و نيز مى گويد:

وادٍ حرامٌ طَيْرُهُ ووحشُهُ ونحن وُلاته فلا نَغُشُّه

به جاى مصراع دوم: «نحن وليناه فلا نغشّه» نيز آورده اند.

و كسى جز ابوعبيده مصرع «وابن مضامن قائم يهشّه» را نيز بدان افزوده است.


1- اخبار مكه، ج 1، صص 101 و 100.
2- همان، ص 95.

ص: 87

فاكهى در اين باره گويد: عمرو بن حارث نخستين كسى است كه متولّى كعبه شد. او به نقل از واقدى مى گويد: حِرام بن هشام از پدرش چنين نقل كرده است: «نخستين متولّى كعبه از خاندان غُبشان، از خزاعه بود و او عمرو بن حارث بن لؤى بن ملكان بن قصىّ نام داشت كه بت هُبَل را در مكه نصب كرد.»

حارث بن مضاض در ضمن بيتى به نصيحت و اندرز عمرو پرداخته و چنين سروده است:

يا عمرو لا تفجر بمكّة إنّها بلدٌ حرام

از آن چه گفته شد چنين به دست مى آيد كه درباره نخستين حكمران مكه از خزاعه، سه سخن وجود دارد: 1- عمرو بن لحى بوده و اين سخن ابوعبيده و فاكهى است.

2- پدر عمرو؛ يعنى لُحىّ بوده و اين نظريه ازرقى است. 3- ابن حارث غُبشانى بوده و اين گفته ابوعبيده و ابن كلبى است.

همچنين درباره كسى كه هبل را در كعبه نصب كرد نيز دو نظريه وجود دارد:

1- آن شخص، عمرو بن لحى بوده كه قول مشهور نيز همين است. 2- عمرو بن حارث غبشانى بوده كه اين نظريه را واقدى از ابن كلبى نقل كرده است.

از حافظ قطب الدين حلبى در كتاب «المورد العذب الهنى، فى شرح سيرة عبدالغنى» در اين باره سخن سوّمى به نقل از ابن اثير نيز ديده ام، كه از خزيمه جد پيامبر صلى الله عليه و آله به ميان آورده مى گويد: خزيمه همان كسى است كه هُبَل را در كعبه قرار داد و در آن زمان گفته مى شد: «هبل خزيمه». (1)

به گفته ابن اسحاق، غبشان از قبيله خزاعه، منحصراً عهده دار پرده دارى و توليت كعبه بودند. خاندان بكر بن عبد مناة بن كنانه در اين مسأله نقشى نداشتند. وى پس از اشاره به بيرون راندن جرهمى ها از مكه به وسيله بنى بكر و غبشان مى گويد: غبشان از قبيله خزاعه، به تنهايى و بدون دخالت خاندان بكر بن عبد مناة عهده دار توليت كعبه


1- الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 28.

ص: 88

بودند و كسى كه از ايشان عهده دار اين مقام بود عمرو بن حارث الغبشانى بود. قريش در آن زمان به خانواده ها و طوايف پراكنده اى در ميان قوم خود، بنى كنانة تقسيم مى شدند و به همين دليل قبيله خزاعه عهده دار توليت كعبه شدند و يكى پس از ديگرى، اين مقام را به ارث مى بردند و آخرين ايشان، حليل بن حبشيّة بن سلول بن كعب بن عمرو خزاعى بود.

فاكهى نيز از ابن اسحاق مطلبى را به اين معنا نقل كرده كه خاندان بكر همراه با غبشان عهده دار توليت كعبه نگرديدند، بلكه بكرى ها همواره يار و مددكار غبشانى ها بودند. در خبر فاكهى مطالبى افزون بر آن چه گفته شد، آمده است. وى مى گويد: عبداللَّه بن عمران مخزومى از سعيد بن سالم، از عثمان يعنى ابن ساج، از محمد بن اسحاق و عبدالملك بن محمد، از زياد بن عبداللَّه، از ابن اسحاق چنين آورده است: غبشان از قبيله خزاعه، پس از جرهم و بدون خاندان بكر بن كنانه، عهده دار توليت كعبه بودند و خاندان بكر بن كنانه ياور آنها بودند و آن جا كه تجاوزى به آنان صورت مى گرفت به يارى شان مى شتافتند و در كنارشان مى جنگيدند. قريش در آن زمان خانواده ها و طوايفى پراكنده در ميان قوم بزرگ خود بنى كنانه بودند و كسى كه از غبشان عهده دار توليت كعبه بود، عمرو بن حارث بن لؤى بن ملكان بن قصىّ بود و اين همان كسى است كه مى گفت:

نحن وليناه فلم نغشه وابن مضاض قائم يهشه

يأخذ ما يهدى له يعُسُّه نترك مال اللَّه لا نمسه

و نيز گفته است:

نحن ولينا البيت من بعد جرهم لنمنعه من كلّ باغ وظالم

ونمنعه من كلّ باغ يريده فيرجع منا عنده غيرسالم

ونحفظ حق اللَّه فيه وعهدنا ونمنعه من كل باغ و آثم

ونترك ما يهدى له لا نمسّه نخاف عقاب اللَّه عند المحارم

وكيف نريد الظلم فيه وربّنا بصير بأمر الظلم من كلّ غاشم

ص: 89

فواللَّه لا ينفكّ يحفظ أمره ويعمره ما حجّ أهل المواسم

ونحن نفينا جرهما عن بلادها إلى بلدة فيها صنوف المآثم

فاكهى مى افزايد: پس از آن، مدت زمانى دراز، خزاعه عهده دار توليت كعبه گرديد و آنها بودند كه «اساف» و «نائلة» را از كعبه بيرون برده و در كنار زمزم قرار دادند. فاكهى خبرى را نقل كرده كه بر اساس آن قيس بن عيلان، قصد بيرون انداختن خزاعه را از مكه كردند ولى موفق بدين كار نشدند؛ وى پس از نقل مطالبى از واقدى، مى گويد: پس از وفات عمرو بن لحى، كعب بن عامر توليت كعبه را عهده دار شد ولى قيسى ها، عامر بن الظّرب عدوانى را براى مقام توليت بر كعبه برگزيدند و او آنان را به مكه آوردند تا به كمك آنها، خزاعه را بيرون برانند. قبيله خزاعه با آنها به جنگ برخاستند و قيسى ها شكست خوردند و خزاعه بدون اين كه رقيبى داشته باشند، توليت كعبه را برعهده گرفتند.

از اين خبر چنين بر مى آيد كه توليت كعب بن عمرو بن لحى بر كعبه، پس از ولايت پدرش عمرو بوده است.

فاكهى شعرى را از يكى از عدوانى ها ذكر كرده كه در آن به خزاعه دشنام داده است؛ يكى از افراد قبيله خزاعه در شعرى متعرض عدوانى ها شده بود؛ عين گفته فاكهى از اين قرار است: «حليل گفت:

نحن بنو عمرو ولاه المشعر نذبّ بالمعروف أهل المنكر

حسا ولسنا بهذا المحصر

نصر بن الأحت العدوانى در پاسخ او گفت:

إن الخنا منكم وقول المنكر جئناكمو بالزحف فى المسنور

بكلّ ماض في اللّقاء مسعر

همچنين فاكهى از حليل بن حبشيه شعر ديگرى نقل كرده است:

وادٍ حرامٍ طيره ووحشه وابن مُضاض قائم يهشّه

پيش از اين به نقل از فاكهى و ابن اسحاق؛ گفتيم كه عمرو بن حارث الغبشانى اين بيت را سروده است:

نحن وليناه فلم نغشّه وابن مُضامن قائم يهشّه

البته ممكن است حليل بيت دوم را به عنوان استشهاد نقل كرده؛ كه در اين صورت منافاتى ميان اين دو گفته فاكهى وجود نخواهد داشت. حليل آخرين فرد از خزاعه است كه عهده دار توليت كعبه و رياست مكه بوده است، چنان كه فاكهى در روايتى به سند خود از عايشه و ابن اسحاق و ديگر اهل اخبار ذكر كرده است.

فاكهى در خبرى ابوغبشان خزاعى را شريك حليل (در توليت) كعبه بر شمرده است. ابوغبشان بنا به گفته زبير به نقل از اثرم از ابوعبيده، ابوغبشان همان سليم بن عمرو بن لؤىّ بن ملكان بن اقصى (1) بن حارثة بن عمرو بن عامر است. متن خبر ذكر شده از سوى فاكهى چنين است:

واقدى گويد: از ابن جُرَيج شنيدم كه مى گفت: حليل در كعبه را باز مى كرد و اگر برايش مشكلى پيش مى آمد يا بيمار مى شد، كليد را به دخترش مى داد تا او در كعبه را بگشايد و اگر دخترش مريض بود كليد را به شوهرش قصىّ مى داد. قصى براى حفظ توليت كعبه توسط حليل تلاش مى كرد و از قطع رابطه خزاعه با وى سخن مى گفت.

شريك حليل در اين امر، ابوغبشان بود. حليل از كارهاى ابوغبشان بيزارى مى جست.

فاكهى اشاره مى كند كه حليل ولايت كعبه را به ابوغبشان وصيت كرده بود؛ وى مى گويد:

حسن بن حسين ازدى از محمد بن حبيب از عيسى بن بكر كنانى مدنى از ابن كلبى يا ديگرى چنين نقل كرده است: گفته اند كه قصى، ابوغبشان ملكانى را فراخواند و به وى گفت: آيا مى توانى از وصيتى كه به تو شده به نفع حبى [بن حليل] و عبدالمدان [بن حليل] درگذرى و خود را از ميان آنها و پدرشان، كنار كشى و با اين كار، چيزى از اموال دنيا نصيب خويش سازى؟ ابوغبشان از اين پيشنهاد استقبال كرد. قصى نيز لباس و


1- پيش از اين نام وى قصى آمده بود و او غير از قصى جد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است.

ص: 90

ص: 91

شترانى به وى داد در واقع ابوغبشان وارث و ولىّ حليل نبود بلكه وصىّ او بود و از وصى بودن خود نيز چشم پوشيد وحبّى پرده دارى كعبه را به پسر خودداد وكليدهارا به وى سپرد.

زبير بن بكار خبرى ذكر كرده كه بر اساس آن، حليل بن حبشيّه باز و بسته كردن در كعبه را به ابوغبشان سپرده بود و قصىّ، ولايت بر كعبه را به بهاى يك مشك شراب و يك شتربچه از ابوغبشان خريدارى كرد كه توضيح آن در اخبار مربوط به قصى خواهد آمد. اين خبر را زبير از اثرم از ابوعبيده نقل كرده است. زبير مى گويد:

محمد بن الضحاك گفت: قصى كليد بيت اللَّه الحرام را از ابوغبشان به بهاى يك گوسفند و يك مشك شراب خريدارى كرد. مردم [در آن زمان] مى گفتند: «زيان بارتر از معامله ابوغبشان» كه تبديل به ضرب المثل شد. (1) از اين اخبار نتيجه مى شود كه در مورد بهايى كه قُصىّ براى واگذارى [كليددارى] كعبه به ابوغبشان پرداخته سه سخن وجود دارد: چند پيراهن و شتر؛ يك مشك شراب و يك شتربچه؛ و يا يك گوسفند و يك مشك شراب.

در اين باره سخن ديگرى نيز وجود دارد كه ثمن معامله را تنها يك مشك شراب دانسته است. زبير در خبرى- كه بعداً و در ضمن اخبار مربوط به قصى بدان اشاره خواهيم كرد- آورده است كه ابوغبشان، ولايت كعبه را برعهده داشت و فاكهى در بيان علت فروش توليت كعبه از سوى ابوغبشان در خبرى كه واقدى از ابن جريج نقل كرد، پس از عبارت: «حليل از كارهايى كه ابوغبشان مى كرد، تبرّى مى جست»، مى گويد: شتران مرا در كعبه پاى اساف و نائله سر مى بريدند و ابوغبشان از هر شتر، سر و گردن آن را براى خود بر مى داشت، سپس اين را كم دانست و بيشتر خواست و تقاضا كرد كتف ها را هم بدهند، چنين كردند. پس از آن، ميهمانى ترتيب داد و به آنها گفت: قسمت پشت شتر را هم بايد بدهيد، مردم زير بار نرفتند، مردى از بنى عقيل به نام مرّة بن كثير يا كبير نزد وى آمد كه شترى فربه همراهش بود، آن را سر بريد. ابوغبشان ايستاده بود و به او گفت: گردن و سر و


1- مجمع الامثال ميدانى- 1167.

ص: 92

شانه ها و پشت شتر را به من بده. آن مرد عقيلى گفت: پس چه چيزى از شتر سربريده را براى كسى كه مى خواهم، بفرستم؟ گفت: رانهايش را. مى گويد: مردم و قريشى هايى كه حاضر بودند، از آن مرد حمايت كردند و به [ابوغبشان] گفتند: اول فقط سر و گردن را مى خواستى، حالا ديگر به ران ها هم رسيده اى! گفت: من فقط به اين قيمت در اين ديار مى مانم. و وقتى نپذيرفتند، گفت: چه كسى سهم مرا از كعبه به بهاى رساندن من به يمن و يا به قيمت يك مشك شراب خريدارى مى كند؟ چنين شد كه قصى سهم او را خريدارى كرد و ابوغبشان به يمن رفت و مردم به عنوان ضرب المثل مى گفتند: «زيان بارتر از معامله ابوغبشان».

واقدى مى گويد: من ديده ام كه بزرگان خزاعه منكر اين داستان هستند. فاكهى به نقل از زبير بن بكار خبرى به اين مضمون دارد كه قصى كليد كعبه را در طائف از ابوغبشان خريدارى كرد كه با خبر قبلى منافات دارد، زيرا حكايت از خريد كليدها [ى كعبه] از سوى قصى در مكه دارد. در فصل هاى بعد و در اخبار مربوط به قصى به اين خبر اشاره خواهيم كرد همچنان كه در اخبار وى، به درگيرى ها و جنگ هاى ميان او و خزاعه و نيز ولايت مكه و پرده دارى كعبه از سوى وى پس از خزاعه و سكونت خزاعه با وى در مكه تا پيدايش اسلام، اشاره خواهد شد.

ابن عبدالبر در كتابى كه درباره انساب نوشته، مطالبى در فضيلت خزاعه ذكر كرده و پس از ذكر نسب ايشان، در مطلبى تحت عنوان «سكونت خزاعه در حرم و همسايگى آنها با قريش» به نقل از ابن عباس مى گويد:

قرآن به زبان خاندان دو كعب نازل شد؛ كعب بن لؤى و كعب بن عمرو بن لحىّ، به دليل اين كه خانه هاى ايشان يكى بود و خزاعه را نيز از هم پيمانان رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفتند، زيرا آنان هم پيمان بنى هاشم بودند و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در سال حديبيه و زمانى كه مشركان مكه با او درگير شده بودند، آنان را به سوى خود جلب كرد و قريش، بنى بكر بن عبد مناة بن كنانه را به سوى خود جلب كرد. به همين سبب، ميان خزاعه و بنى بكر جنگى درگرفت و مشركان قريش از هم پيمانان خود، يعنى بنى بكر كمك گرفتند و بدين ترتيب

ص: 93

عهد و پيمان خود را نقض كردند، و همين علت فتح مكه شد. (1) و از آن حضرت صلى الله عليه و آله روايت شده كه روزى خطاب به پاره ابرى كه ديده بود، فرمود: چه ناچيز و پوچ است كه اين پاره ابر بخواهد با يارى گرفتن از ابن كعب، كار خود را شروع كند. پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان منزلتى داد كه به هيچ كس نداده بود و ايشان را در سرزمين خود از مهاجرين تلقى كرد و در اين باره دستخطى به ايشان داد. در ميان آن چه از اخبار عمرو بن لحى گفته شد، اشاره اى به بحيره و سائبه و وصيلة و حام گرديد، ولى توضيحى در اين باره نيامد.

ابن اسحاق در اين باره توضيحاتى داده است. وى مى گويد: بحيره بچه ماده سائبه است و سائبه شتر ماده اى است كه پس از ده شتر ماده به دنيا آمده و ميان آنها، شتر نرى وجود نداشته است. چنين شترى را آزاد مى گذاشتند و كسى سوار آن نمى شد و از كُرك و پشم آن استفاده نمى كردند و از شير آن نيز جز ميهمان، كسى نمى نوشيد و هر ماده شترى را كه مى زاييد، گوش هايش را شكاف مى دادند و با مادر رهايش مى كردند و كسى سوارش نمى شد و از پشم آن استفاده نمى گرديد و كسى جز ميهمان از شيرش نمى نوشيد، همچنان كه با مادرش رفتار مى كردند. چنين شترى «بحيرة» است و «وصيله» بره اى است كه مادرش در هر شكم، دوقلو مى زاييد و صاحبش، بره هاى ماده را براى خدايان و بره هاى نر را براى خود برمى داشت. وصيله گوسفند ماده اى بود كه به همراه يك نر به دنيا مى آمد.

ابن هشام مى گويد: و روايت شده كه هر چه از آن پس بزايد، تنها متعلق به مردان است و به زنان ايشان چيزى نمى رسد.

ابن اسحاق مى گويد: حام، شتر نرى است كه اگر [با كمك او] ده شتر ماده پياپى به دنيا مى آمد به طورى كه هيچ شتر نرى ميان آنها نمى بود، مورد حمايت قرار مى گرفت و سوارى نمى داد و از پشم آن استفاده نمى شد. ابن هشام مى گويد: ولى نزد عرب اين نام ها [يعنى بحيره و وسيله و سائبه] جز حام، تعبير ديگرى دارد و حام همانى است كه


1- تهذيب سيره ابن هشام، ص 4- 243.

ص: 94

ابن اسحاق گفته است. بحيره از نظر آنها، ماده شترى است كه گوشش بريده مى شود و سوارى نمى دهد و پشم آن چيده نمى شود و جز ميهمان، از شير آن نمى نوشد. اين شتر را به صدقه مى دهند و يا براى خدايانشان نذر مى كنند. و سائبه شترى است كه مرد نذر مى كند وقتى كه از بيمارى بهبود يابد يا به مقصودى برسد آن را [از سوارى و پشم چينى و شيردوشى] آزاد كند و اگر نذرش برآورده شد، ماده شتر يا شتر نرى را در اختيار خدايان مى گذارد و بدين ترتيب [آن شتر] آزاد مى شود و مورد بهره بردارى قرار نمى گيرد. و «وصيلة» گوسفندى است كه مادرش در هر شكم دو بره مى زايد و صاحبش بره هاى ماده را براى خدايان و بره هاى نر را براى خودش مى گذارد؛ و چنين بره اى زمانى زاده مى شود كه در شكم مادرش، بره نرى هم وجود دارد و مى گويند: اين گوسفند [وصيله]، برادرش را نجات داد و برادرش هم همراه با آن آزاد مى شود و از آن بهره اى نمى گيرند.

اين روايت را يونس و ديگران نقل كرده اند.

ابن اسحاق گويد: وقتى خداوند پيامبر خود حضرت محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث گرداند، اين آيه را بر وى نازل گرداند: ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصِيلَةٍ وَ لا حامٍ وَ لكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يَفْتَرُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْقِلُونَ (1)؛ «خداوند درباره بحيره و سائبه و حام حكمى نكرده است ولى كافران بر خدا دروغ مى بندند و بيشترينشان بى خردند.»

و نيز آيه: وَ قالُوا ما فِي بُطُونِ هذِهِ اْلأَنْعامِ خالِصَةٌ لِذُكُورِنا وَ مُحَرَّمٌ عَلى أَزْواجِنا وَ إِنْ يَكُنْ مَيْتَةً فَهُمْ فِيهِ شُرَكاءُ سَيَجْزِيهِمْ وَصْفَهُمْ إِنَّهُ حَكِيمٌ عَلِيمٌ (2)؛ «و گفتند: آن چه در شكم اين چارپايان است براى مردان ما حلال و براى زنانمان حرام است و اگر مردار باشد زن و مرد در آن مشركند. خدا به سبب اين گفتار مجازاتشان خواهد كرد. به راستى او حكيم و داناست.»

و آيه: قُلْ أَ رَأَيْتُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ لَكُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَراماً وَ حَلالًا قُلْ آللَّهُ أَذِنَ


1- سوره مائده/ 103
2- سوره انعام/ 139

ص: 95

لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ؛ «بگو: آيا به رزقى كه خدا برايتان نازل كرده است نگريسته ايد؟

بعضى را حرام شمرديد و بعضى را حلال. بگو خدا به شما اجازه داده است يا به او دروغ مى بنديد؟.»

و بالاخره اين آيه: [ثَمانِيَةَ أَزْواجٍ] مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ اْلأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحامُ اْلأُنْثَيَيْنِ نَبِّئُونِي بِعِلْمٍ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (1)

؛ [هشت جفت:] از گوسفند، نر و ماده و از بز، نر و ماده، بگو: آيا آن دو نر را حرام كرده است يا آن دو ماده را با آن چه را در شكم مادگان است؟ اگر راست مى گوييد از روى علم به من خبر دهيد.»

سهيلى در فصلى به ذكر بحيره و سائبه مى پردازد و آن دو را معنى مى كند. ابن هشام معناى ديگرى از آنها ارائه مى دهد و مفسرين نيز در تفسير اين دو نظرهاى متفاوتى دارند؛ برخى نزديك و برخى دور از گفته آنهاست و به همين اندازه كه در كتاب آمده است، بسنده مى كنيم، چرا كه اين ها مسائلى بوده كه در جاهليت رواج داشته است. (2)

عمرو بن عامر جدّ خزاعه اى ها و فرزندان او

و اما درباره عمرو بن عامر كه به نام وى اشاره شد، او عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القيس بن ثعلبة بن مازن بن اسد بن غوث بن نبت بن مالك بن زيد بن كهلان بن سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان ازدى مازنى است كه ابن هشام و ابن حزم و ابن كلبى آن گونه كه ابن عبدالبر يادآورد شده، بدين گونه او را ناميده اند و اين گونه در تاريخ ازرقى ديده ام. ابن كلبى او را به گونه ديگرى معرفى كرده است، به گونه اى كه- به هنگام معرفى اجداد او- ثعلبه را ميان حارثه و امرئ القيس قرار داده است. (3) مسعودى نيز در تاريخ خود به همين گونه او را نام برده است. (4) و چند تن يادآور شده اند كه عمرو را «مزيقيا» و


1- سوره انعام/ 143
2- الروض الانف، ج 1، ص 112
3- اخبار مكه، ج 1، ص 92
4- مروج الذهب، ج 2، ص 19

ص: 96

پسرش عامر را «ماء السماء» و جدش حارثه را «غطريف» مى گويند و به گفته برخى، از اين رو به او مزيقيا مى گويند كه او هر روز لباسى مى پوشيد و سپس آن را پاره مى كرد تا ديگرى نپوشد؛ (1) و از اين جهت به پسرش ماءالسماء مى گويند كه به گفته سهيلى، گشاده دست بود و براى ايشان حكم ابر باران زا را داشت.

عمرو بن عامر، مالك «مَأْرَب»؛ يعنى سرزمين سبأ در يمن بود كه خداوند، همچنان كه در كتاب گرانقدر خود اشاره كرده، مردمان آن را پراكنده و هلاك كرد و آنها را از يكديگر دور ساخت و به سيلابى ويرانگر، آن جا را ويران كرد. قرآن كريم مى فرمايد: لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمِينٍ وَ شِمالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ* فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ (2)

؛ «مردم سبا را در مساكنشان عبرتى بود: دو بوستان داشتند؛ يكى از جانب راست و يكى از جانب چپ. از آن چه پروردگارتان به شما روزى داده است بخوريد و شكر او بجا آريد. شهرى خوش و پاكيزه و پروردگارى آمرزنده* اعراض كردند، ما نيز سيل ويرانگر را بر آن ها فرستاديم ...»

در معناى عرم [در آيه] اختلاف نظر است؛ برخى آن را صفت سيل مى دانند، برخى نيز آن را اسم دره اى مى دانند. گفته شده كه نام سدِّ عارم است كه آن را از سيل در امان مى داشت و براى مردم آب ذخيره مى كرد و هرگاه مى خواستند، آب آن را مصرف مى كردند. اين سد را سبأ بن يشجب بن يعرب بن قحطان بنا كرد، و گفته شده كه آب هفتاد دره را به آن سوق داد و پيش از تكميل آن، وفات يافت و پس از وى، شاهان حِمْيَر آن را به اتمام رساندند. و بنا به روايت مسعودى، (3) اين سدّ را لقمان بن عاد اكبر ساخته است. او


1- الروض الانف، ج 1، ص 21.
2- سوره سباء/ 15 و 16
3- در اين روايات، مبالغه آشكارى وجود دارد، زيرا آثار به جاى مانده در شبه جزيره، دلالت بر اين دارد كه سرزمين سبأ، بنا بر آن چه در روايت هاى تاريخى و منابع مختلف به آن اشاره شده، قسمت كوچكى از يمن بود.

ص: 97

يادآور شده كه اين سد، يك فرسخ در يك فرسخ را شامل مى شد، و طول و عرض اين سرزمين را يك سواركار تيزرو، طى بيش از دو ماه مى پيمود، و خورشيد به دليل انبوهى درختان و نزديكى آنها به ساختمان ها ديده نمى شد. اين سرزمين، پرآب، حاصلخيز و داراى رودخانه هاى بسيار بود و آب و هوايى خوش و جمعيت بسيار زيادى داشت، گفته شده آنها آنچنان اتحاد و قدرتى داشتند كه آتش مورد نياز خود را از فاصله شش ماه راه دست به دست، از يكديگر مى گرفتند. پس از آن خداوند، همچنان كه در قرآن مجيد بيان كرده است، ايشان را متفرق و پراكنده ساخت و سرزمينشان با سيلى ويرانگر، مخروبه گرديد. (1) علت پراكندگى ايشان، ترسى بود كه از ويران شدن سرزمين خود به وسيله سيل داشتند؛ چرا كه كاهنى به نام طريفه كه مى گويند زن عمرو بن عامر بوده است، پيش بينى كرده بود كه سيلى ويرانگر سد مَأرب را خراب مى كند. اين مطلب به گوش پادشاه آنها؛ يعنى عمرو بن عامر رسيد و نشانه هايى از سيل نيز به وى نشان داده شد؛ از جمله حفره اى كه در سدّ ظاهر شده بود. وقتى [پادشاه] از اين امر مطمئن گشت، خبر آن را پنهان داشت و خود قصد نقل مكان از آن سرزمين كرد و براى اين كار نقشه اى كشيد؛ به اين صورت كه به كوچك ترين فرزندش گفت: وقتى در ميان مردم مشغول سخن گفتن هستم، به اين صورت با حرف من مخالفت كن و در برابر من بايست، من بر تو خشمگين مى شوم و سيلى به صورت مى زنم و تو نيز همين كار را با من بكن. آن گاه عمرو ميهمانى بزرگى ترتيب داد و همه مردم مأرب را فرا خواند؛ وقتى جمع شدند، سخن به گفتن آغاز كرد.

پسرش با او مشاجره كرد و پاسخش داد، پدر خشمگين شد، به او سيلى زد، پسر نيز با پدر چنين كرد. عمرو وانمود كرد كه قصد كشتن او را دارد. مردم پا در ميانى كردند تا بالأخره او را از اين كار منصرف ساختند، پس از آن گفت: ديگر جاى من نيست كه در سرزمينى كه كوچك ترين فرزندم مرا سيلى زند، باقى بمانم. و گفته اند كسى كه اين كار [پيشگويى سيل] را كرد، بچه يتيمى بود كه در دربار او زندگى مى كرد. او اموال و دارايى اش را در


1- مروج الذهب، ج 2، صص 2- 181.

ص: 98

معرض فروش گذاشت. يكى از بزرگان قومش گفت: از اين فرصت كه عمرو خشمگين شده، استفاده كنيد و پيش از آن كه پشيمان شود از او خريدارى كنيد. مردم نيز چنين كردند و اموالش را خريدند. وقتى همه چيز را فروخت، آنان را از وقوع سيل با خبر كرد و خود از آن سرزمين بيرون شد. (1) ابن هشام يادآور شده كه او همراه با پسران و نوه هايش نقل مكان كرد. وى مى گويد:

اسدى ها؛ يعنى ازدى ها هم گفتند كه ما نيز عمرو بن عامر را تنها نمى گذاريم. آنها اموال خود را فروختند و با وى بيرون شدند و پس از عبور از سرزمين هاى بسيار به سرزمين عكّ (2) رسيدند، در آن جا ساكنان عكّ با آنها جنگيدند. نبرد آنها به صورت جنگ و گريز بود و در اين باره است كه عباس بن مرداس اين بيت شعر را گفته است:

وعكّ بن عدنان الذين بغوا بغسّان حتى طَرَدوا كُلَّ مُطَرِّدٍ

پس از آن به جاى ديگرى رفتند و در سرزمين هاى مختلف پراكنده شدند.

[خاندان] جفنة بن عمرو بن عامر به شام آمدند و اوس و خزرج به يثرب رسيدند و خزاعه به مُرّ آمدند و أسد در سراة رحل اقامت افكندند و أزدهم وارد عمان شدند.

شارح قصيده عبدونيّه مى گويد: هنگامى كه عمرو بن عامر از يمن بيرون رفت، گروه بسيارى از مردم با او همراه شدند و وارد سرزمين عكّ گرديدند. اهالى عكّ با ايشان جنگيدند و پس از آن مصالحه كردند و پراكنده شدند تا اين كه عمرو بن عامر وفات يافت و همراهانش در سرزمين هاى مختلف، پراكنده شدند.

اين سخن را بدان سبب نقل كرديم تا اوضاع و احوال قبايل عمرو بن عامر در سرزمين عكّ روشن گردد، زيرا سخن ابن هشام در بردارنده اين معنا نبود و آن چه درباره اقامت ايشان در سرزمين عكّ، تا هنگام فوت عمرو بن عامر گفته نيز نشان از اقامت طولانى ايشان در آن جا ندارد و در نتيجه با گفته ابن هشام، مبنى بر اين كه آنها با


1- مروج الذهب، ج 2، صص 189- 188.
2- سرزمينى ميان يمن و حجاز.

ص: 99

شك و ترديد ساكن آن جا شدند، ناسازگار است، زيرا شك و ترديد داشتن، مستلزم كوتاه بودن مدت اقامت است و اين امكان هم وجود دارد كه در همين فاصله، عمرو بن عامر وفات يافته باشد. از سخن ازرقى چنين برداشت مى شود كه كسى آنان را مغلوب نكرد و اين با گفته ابن هشام و شارح قصيده عبدونيه تعارض دارد. بى مناسبت نمى دانم كه سخن ازرقى را در اين باره نقل كنم، چرا كه مطالب ديگرى از جمله اوضاع و احوال قبايل بنى عامر در مكه و مناطق ديگر و به ويژه قبيله خزاعه و سرنوشت ايشان در مكه را در بر دارد كه به تفصيل بيان شده، و اشاره اى نيز به احوال جُرهُمى ها دارد.

اين خبر را ازرقى در تاريخ خود به نقل از كلبى از ابوصالح نقل كرده و مى گويد:

عمرو اموال خود را فروخت و به اتفاق قوم خود از اين ديار به آن ديار رفتند و به هر كجا كه مى رسيدند، مغلوب و ناگزير به خروج از آن جا مى شدند. سپس مى افزايد: وقتى به نزديكى هاى مكه رسيدند، طريفه كاهن با ايشان بود و به آن ها گفت: همچنان به راه خود ادامه دهيد كه شما با كسانى كه به جا مى گذاشتيد هرگز يك جا جمع نخواهيد شد، آنها براى شما اصل؛ و شما براى آنها فرع هستيد. سپس گفت: آن چه مى گويم درست و راست است و جز آن حكيم و داناى استوار، پروردگار همه مردم از عرب و عجم مرا ياد نداده است. به او گفتند: چه مى خواهى اى طريفه؟ گفت: آن شتر بينى پهن را بگيريد و به خون آغشته كنيد تا در سرزمين جرهم قرار گيريد و هم جوار بيت الحرام باشيد. ازرقى در ادامه مى گويد: وقتى به مكه رسيدند، مردم آن جا كه جُرهُمى بودند، به تازگى ولايت بر كعبه را به زور از خاندان اسماعيل و ديگران گرفته بودند. ثعلبة بن عمرو بن عامر، كسى را با اين پيام نزد ايشان فرستاد: اى قوم، ما از سرزمين خود بيرون شده ايم و به هركجا قدم گذاشته ايم، مردم آن جا با روى باز ما را پذيرا شده اند و با جا بجا شدن، به ما نيز مكان داده اند تا فرستادگان ما جايى را برايمان در نظر گيرند. شما نيز در سرزمين خود به ما جا دهيد، به اندازه اى كه خستگى به در كنيم و فرستادگان خود را به شام و به شرق گسيل داديم و خبرى به دست آوريم و همين كه فرستادگان، جاى مناسبى را يافتند، به آن جا عزيمت خواهيم كرد و اميدواريم كه مدت كوتاهى در اين جا بمانيم. ولى جرهمى ها،

ص: 100

شديداً از پذيرش اين درخواست امتناع كردند و نپذيرفتند و آن را بر خود سنگين يافتند و [در پاسخ] گفتند: نه، به خدا ما دوست نداريم كه با ما باشيد، جاى ما را تنگ مى كنيد و از مراتع و محصول و درآمدهاى ما مى كاهيد. از اين جا به هر كجا دوست داشتيد برويد، ما نيازى به وجود شما در كنار خود نداريم. ثعلبه [پس از شنيدن اين پاسخ] كسى را با اين پيغام فرستاد كه من حتماً بايد در اين سرزمين به مدت يك سال اقامت يابم تا فرستادگانى كه به مناطق مختلف اعزام داشته ام، بازگردند. اگر به من كارى نداشتيد، در اين جا اقامت مى كنم و سپاستان مى گويم و در آب و چراگاه با شما شريك مى شوم، ولى اگر خوددارى كنيد و مرا نپذيريد، به رغم ميل شما مى مانم و به علاوه نمى گذارم در چراگاه ها [دام هاى خود را] به چرا ببريد، مگر در مراتعى كه چرا شده باشد و نمى گذارم جز آب گنديده بنوشيد.

ابوالوليد ازرقى مى گويد: جرهمى ها زير بار نرفتند و براى جنگ آماده شدند. آنها سه روز جنگيدند و از پاى درآمدند. جرهمى ها شكست خوردند و تنها كسانى از ايشان جان سالم به در بردند كه فرار كردند. سپس مى گويد: ثعلبه به اتفاق نفرات خود به مدت يك سال در مكه و اطراف آن اقامت گزيد. در آن جا دچار تب شدند و چون از قبل چيزى از بيمارى تب نمى دانستند، طريفه را فراخواندند و آن چه را گرفتارش شده بودند، به او گزارش دادند، وى گفت: من هم دچار تب شده ام و همين [بيمارى] ميان ما جدايى مى افكند. گفتند، چه مى گويى؟ چه بايد بكنيم؟ گفت: شما بايد بپذيريد و من هم بايد به صراحت بگويم. گفتند: چه مى گويى؟ گفت: هر كس از شما همت عالى و نيز بار سنگين و توشه راه دارد، بايد به قصر مستحكم عمّان برود كه ازدى هاى عمان به آن جا رفتند.

سپس گفت: هر كس از شما شكيبايى و چالاكى و انگيزه دارد، بايد به اراك در وادى مُرّ برود كه خزاعى ها به آن جا رفتند و انگيزه هر كس از شما در پى سكنا گزيدن در كنار كوه هاى استوار و بهره بردن از خوردنى هاى آن محل است، به يثرب پرنخل برود كه اوس و خزرج به آن جا رفتند. سپس گفت: هر كس از شما شراب و پادشاهى و فرمانروايى و جامگان ديبا و حرير مى خواهد به بُصرى و غوير برود كه اين دو، از

ص: 101

سرزمين شام مى باشند و خاندان جِفنه از غسانى ها به آن جا رهسپار شدند؛ و هر كس به دنبال لباس هاى لطيف و اسب ها و بردگان و گنجِ روزى هستند، به مردم عراق ملحق گردد. خاندان جُذيمه ابرش و هر كس از غسّان و آل محرق در حيره بود، به آن جا رفتند.

پس از شنيدن اين سخنان، فرستادگان ايشان بازگشتند و پس از آن از مكه پراكنده گشتند و به دو دسته تقسيم شدند، أزدى ها به عمان رفتند و ثعلبة بن عمرو بن عامر رهسپار شام شد و اوس و خزرج، دو پسر حارثة بن ثعلبة بن عمرو بن عامر، كه همان انصار مى باشند، وارد مدينه شدند. غسانى ها به راه خود ادامه دادند و به شام رسيدند و خزاعى ها از سايرين جدا شدند و در مكه ماندند و ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر در آن جا ماند و عهده دار ولايت بر مكه و پرده دارى كعبه گرديد. (1) اين بود آن چه از اوضاع و احوال عمرو بن عامر و قوم وى نقل كرديم، بدان اميد كه (براى اهل تحقيق) كافى و كارگشا باشد.


1- اخبار مكه، ج 1، صص 95- 92.

ص: 102

باب سى و دوم: شرح حال قريش در عصر جاهليت و آغاز ولايت آنان بر كعبه و امارت مكه

فضيلت قريش

مسلم در صحيح به نقل از وائلة بن اسقع چنين آورده است: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: «خداوند از ميان فرزندان اسماعيل، كنانه و از ميان خاندان كنانه قريش و از ميان قريش بنى هاشم و سرانجام از ميان بنى هاشم مرا برگزيد، پس من برگزيده برگزيده برگزيدگان هستم.» (1)

استمرار خلافت در قريش

بخارى در صحيح چنين آورده است: ابوالوليد به نقل از عاصم بن محمد مى گويد:

از پدرم از ابن عمر شنيدم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: امر [خلافت يا ولايت] همواره، تا زمانى كه حتى دو نفر از قريش مانده باشد با ايشان خواهد بود. (2)

درباره طوايف بِطاح، ظواهر، عاريه و عائده قريش

فاكهى مى گويد: زبير بن ابوبكر، از محمد بن حسن مخزومى، از علاء بن حسن، به


1- صحيح مسلم، ج 5، ص 1782، شماره 2276، كتاب الفضائل، باب فضل النبى صلى الله عليه و آله وتسليم الحجر عليه قبل النبوة.
2- صحيح بخارى، ج 6، ص 389، باب مناقب قريش؛ و باب الأمراء من قريش.

ص: 103

نقل از عمويش افلح بن عبداللَّه بن معلّى و او از پدرش و ديگر علما نقل كرده كه گفته است: قريش بطاح، خاندان كعب بن لؤىّ هستند و به اين دليل قريش بطاح نام گرفتند كه وقتى قريش سرزمين خود را تقسيم كرد، كعب بن لُؤىّ جلگه ها را در اختيار گرفت و كعب و فرزندان و خاندانش، همان جا مستقر شدند. قريش ظواهر نيز خاندان خالد بن نضر و حارث بن مالك و قدد بن رجا و حارث و محارب (دو پسر فهر) و عوف بن فهر و درج و ادرم؛ يعنى خاندان تيم بن غالب بن فهر و قيس بن فهر و قدد و عامر بن لؤىّ مى باشند. و از اين جهت قريش ظواهر نام گرفتند كه در تقسيم سرزمين قريش، اطراف [ظواهر] مكه به آنها تعلق گرفت و آنها در اطراف مكه سكونت گزيدند.

و زبير بن ابى بكر، از ابوالحسن اثرم، از هشام بن محمد بن سائب كلبى نقل كرده كه گفت: قريش ظواهر، شامل محارب و حارث (دو فرزند فهر) بودند و با [خاندان] عامر بن لؤىّ و ادْرَم بن غالب همسايگى داشتند كه همگى خاندان كنانه را غارت مى كردند، و عمرو بن عبدِوُد بر آنها يورش مى برد، ولى بالاخره [خاندان] حارث بن فهر موفق شدند پس از آن، وارد مكه شوند. آنها از قريشِ بطاح و هم پيمان مطيبى ها مى باشند.

و اما قريشِ عاريه، از فرزندان سامة بن لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر هستند. فاكهى به وجه تسميه اين نام نيز اشاره كرده و مى گويد: زبير بن ابوبكر گويد: فرزندان سامة بن لؤىّ كه قريشِ عاريه مى باشند، از اين جهت عاريه نام گرفتند كه از قوم خود عارى شدند و به مادرشان ناجيه، دختر جرم بن رُبّان كه همان «علاف» باشد، منسوب هستند. و وجه تسميه رُبّان به «علاف» اين است كه مى گويند وى نخستين مردى بود كه مخلوطى از عطر [علافية] بر ريش خود مى ماليد. نام اصلى ناجيه نيز ليلى است و به اين دليل ناجيه ناميده شد كه در بيابان خشكى تشنه شد و از سامة بن لؤىّ آب خواست، وى به او گفت: [آب] رو به روى توست و سراب را نشانش داد تا بالأخره اين زن به آب رسيد و نجات پيدا كرد و ناجيه ناميده شد. و اما قريش عائده، شامل خاندان خزيمة بن لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر مى باشد. فاكهى وجه تسميه ايشان را به نقل از زبير ذكر كرده است و مى گويد: از اين جهت به [خاندان] خزيمة

ص: 104

بن لؤىّ، عائده گفته اند كه عبيدة بن خزيمه با عائذه دختر حِمْس بن قحافة بن خثعم ازدواج كرد و فرزندانى به نام هاى مالك و تيم براى وى به دنيا آورد كه به نام مادرشان، عائده ناميده شدند. زبير به على بن مغيره به نقل از حسن بن عقيلى گفته است: از اين جهت آنان را قريشِ عائده گفته اند كه در زمان جاهليت و اسلام، در شمار خاندان ابوربيعة بن ذهل بن شيبان بودند و به آنها قريش عائذه گفته شد تا تشخيص داده شوند.

زبير بن ابوبكر گويد: ساكنين اطراف مكه از قريش [قريش الظواهر]، در زمان جاهليت، بر اهالى حرم [مكه] فخر مى فروختند و پرچم افتخار خود را براى مردم، علم مى كردند.

زبير مى گويد: قريش را گرامى مى داشتند و اهل حرم را از اين كه در حرم اقامت داشتند مورد نكوهش قرار مى دادند و لذا آنان را «صبّ» ناميده اند.

در ميان قريشى ها، جماعتى وجود دارد كه به آنان «احزبان» مى گويند و زبير بن بكار از ايشان ياد كرده و گفته است: محمد بن ابوقدامه عمرى نقل كرده كه خاندان معيص بن عامر بن لؤىّ و خاندان محارب بن فهر، هم پيمان بودند و آنان را به علت هم پيمان بودنشان احربين مى گفتند كه از مردم تهامه بودند و احربان ديگرى هم وجود داشت كه اهالى نجد و خاندان عَبْس و ذبيان را شامل مى شد.

در بيان نسب قريش

در نسب ايشان اختلاف نظر است؛ گفته شده آنها از فرزندان فهر بن مالك بن نضر بن كنانه هستند و گفته شده كه از فرزندان نضر بن كنانه مى باشند. قول نخست را زبير بن بكار از چند تن از اهالى علم نقل كرده و مى گويد: ابراهيم بن منذر، از ابوالبخترى وهب بن وهب، از برادرزاده خود ابن شهاب، از عموى خود نقل كرده كه گفت: نامى كه مادر فهر بن مالك بر وى نهاد، قريش بود، همچنان كه دختران را غداره و شمله و از اين قبيل مى ناميدند. مى گويد: همه نسب شناسان قريش و ديگران بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه قريش، از فهر جدا شده اند و گروهى از نسب شناسان، معتقدند كه قريشى ها همه، فرزندان فهر بن مالك هستند و پيش از فهر بن مالك را قريش نمى نامند. به ماقبل از زبير

ص: 105

اين گفته را از هشام بن كلبى ذكر كرده و مى گويد: فهر از فرزندان مالك بن نضر و ريش سفيد قريش بود و نام او نيز قريش بود و فهر لقب او محسوب مى شد و هر كس از فهر زاده نشده باشد، از قريش نيست. (1) قول دوم درباره نسب قريش را زبير به نقل از شعبى ذكر كرده و مى گويد: محمد بن حسن، از نضر بن مزاحم، از معروف بن محمد، از شعبى نقل كرده، مى گويد: نضر بن كنانه همان قريش است و از اين جهت قريش ناميده شد كه با پاى پياده، در جستجوى نيازمندان و فقرا بر مى آمد و با مال خود نياز آنان را برآورده مى كرد. [و قريش] از تقرّش به معناى جستجو گرفته شده است. فرزندان او نيز در ميان زائران چنين مى كردند و به يارى نيازمندان مى شتافتند و به خاطر اين كار، قريش نام گرفتند. زبير اين قول را از هشام بن كلبى نيز نقل كرده و مى گويد: ابوالحسن اثرم، از كلبى برايش نقل كرده كه نضر بن كنانه، همان قريش است. زبير اين قول را از ابوعبيده معمر بن مثنى نيز نقل كرده و مى گويد: ابوالحسن اثرم از ابوعبيده برايش نقل كرده كه گفت: آخرين كسى كه نام قريش بر او اطلاق شده نضر بن كنانه است و بنا بر اين فرزندان او قريش هستند و ديگر فرزندان كنانة بن خزيمه بن مدركه كه همان عامر بن الياس بن مضر باشد، قريش شمرده نمى شوند و فرزندان كنانه به جز نضر را، قريش نمى گويند. وى در ادامه مى گويد: از اين جهت به فرزندان نضر، قريش مى گويند كه تقرّش به معناى تجمع و گردهم آمدن است. در زبان عربى گفته مى شود: «التجار يَتَقارشون»؛ تجار جمع مى شوند يعنى به تجارت مى پردازند.

دليل بى پايگى اين سخن آن است كه قريشى ها هرگز يك جا جمع نشده بودند، تا اين كه قصى بن كلاب آنها را يك جا گرد آورد و تنها فرزندان فهر بن مالك بودند كه جمع شدند و يك جا گرد آمدند و هيچ كس در اين مورد ترديدى ندارد. از آن گذشته ما خود از ديگران به احوال خويش آگاه تر و نسبت به گذشتگان خود حساس تر هستيم و از نام هاى خويش بيشتر از ديگران محافظت مى كنيم. ما به كسى جز فرزندان فهر بن مالك،


1- مقايسه كنيد با جمهرة انساب العرب، ابن حزم، ص 12 والروض الأنف، ج 1، ص 116.

ص: 106

قريش نمى گوييم و كسى را جز آنها، بدين نام نمى شناسيم. (1) ابن هشام در سيره، اين دو قول را يادآور شده و آورده است: نضر، قريش است و هر كس از فرزندان او باشد، قريشى است و هر كس زاده او نباشد قريشى نيست. (2) گفته مى شود كه فهر بن مالك قريشى است و هر كس از فرزندان او باشد، قريشى است و هر كسى زاده او نباشد، قريشى نيست. (3) در سخن ابن هشام، نشانى از ترجيح يكى از اين دو قول وجود ندارد، ولى از سخن زبير، ترجيح اين قول كه قريش، فرزندان فهر بن مالك هستند، برداشت مى شود. سخن نووى نيز حكايت از ترجيح اين قول دارد كه قريش از فرزندان نضر هستند و گفته شده اولين كسى كه به او قريشى گفتند، قصى بن كلاب بود، زيرا فاكهى در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آورده است: عبدالملك بن مروان در اين باره از محمد بن جبير پرسيد، وى در جواب گفت: علت آن، تجمع [تقرّش] آنها در حرم بود. عبدالملك به او گفت: چنين چيزى را نشنيده بودم، ولى شنيده ام كه به قصى بن كلاب، قريشى مى گفتند و قبل از او كسى را قريشى نمى ناميدند. اين كلام را فاكهى از ابى سلمه، از عبدالرحمن بن عوف، از دو طريق نقل مى كند. فاكهى مطلبى خلاف اين نيز دارد، آن جا كه مى گويد: ابوبكر بن عبداللَّه و ابن ابى جهم گفته اند: نضر بن كنانه را قريشى مى گفتند.

و سهيلى نيز مطلبى نقل كرد كه حاكى از آن است كه قريش پيش از تولّد قصى، بدين نام (يعنى قريش) ناميده مى شدند، زيرا يادآور كعب بن لؤىّ گفته است:

«اذا قريشٌ تُبَغِّى الحقَّ خُذلاناً» (4)

همچنين ابوالخطّاب در وجه تسميه قريش و اين كه نخستين بار چه كسانى بدين عنوان ناميده شدند، بيست قول بيان كرده و اين مطلب را قطب حلبى از ابن دحيه نقل


1- الروض الأنف، ج 1، صص 1170116.
2- مقايسه كنيد با: جمهرة انساب العرب، ص 12 و سيره ابن هشام، ج 1، ص 115.
3- همان.
4- الروض الأنف، ج 1، ص 117.

ص: 107

كرده و آورده است: نسب قريش، قُرَشى و قُرَيْشى است كه اگر قريشى گويند طبق قاعده نسبت و آوردن همه حروف صورت گرفته، زيرا جز در كلماتى كه «هاى» تأنيث دارند، ياى نسبت حذف نمى شود.

وجه تسميه قريش و اقوال مختلف در اين باره

در وجه تسميه قريش، اختلاف نظر وجود دارد. ابن هشام در سيره مى گويد: از اين جهت قريش را بدين نام خواندند كه از تقرّش به معناى تجارت و كسب و كار، گرفته شده و در اين باره شعرى نيز از رؤبة بن عجّاج نقل كرده است. ابن اسحاق مى گويد: گفته مى شود از اين جهت قريش را بدين نام مى خواندند كه پس از پراكندگى، گرد هم آمدند و اجتماع كردند و به اين امر، تقرّش مى گويند. (1) و نيز گفته اند: از اين جهت قريش بدين نام خوانده شد كه در پى برآوردن نيازهاى مردم بودند [كه ريشه عربى اين عمل قرش است] و اين قول همچنان كه گفته شد، از شعبى روايت شده است.

همچنين گفته شده كه آنان از آن جهت قريش ناميده شدند كه [مردى به نام] قريش بن بدر بن يَخلُد بن نضر بن كنانه، راهنماى بنى كنانه در تجارت آنها بود و گفته مى شد:

«كاروان قريش آمد» و قريش را به همين نام، ناميدند. اين قول را مصعب زبيرى (2) ذكر كرده و مى گويد: پدر قريش بدر بن مَخلُد، امير بدر- محلى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با قريش درگير شد- بود. اين قول را نيز زبير به نقل از عموى خود نقل كرده است.

و گفته شده از آن جهت قريش ناميده شدند كه براى خريد، در جستجوى كالاها بر مى آمدند. گفته اند نضر بن كنانه، لباس تازه اى پوشيده بود، كسانى كه او را ديدند، گفتند:

آن چنان در اين لباس جمع شده كه گويى شتر قريش است.

ابن انبارى مى گويد: قريش از تقريش به معناى تحريش، يعنى تحريك و


1- سيره ابن هشام، ج 1، ص 116.
2- «نسب قريش»، ص 12 و جمهرة انساب العرب، ص 7.

ص: 108

برانگيختن است. (1) ابوالقاسم زجاجى مى گويد: چنين معنايى چندان بجا نيست، زيرا در لغت، ترقيش به اين معنا آمده است و نه تقريش. تقريش به معناى نيكويى و زيبايى سخن است. ابوعمر محمد بن عبدالواحد زاهد مى گويد: قريش از قرش گرفته شده كه به معناى روى هم انداختن نيزه ها است، زيرا قريش با نيزه به جنگ ديگران مى رفتند. و گفته شده قريش به خاطر حيوانى دريايى به نام قِرش بدين نام، ناميده شدند. و از ابن عباس روايت شده كه او اين مطلب را در حضور معاويه و در پاسخ به عمرو بن عاص براى كسب اطلاع گفته است. ودر اين باره ابن عباس شعر مسرح بن عمرو حميرى را هم نقل كرد كه مى گويد:

و قريش هى التى سكن البحر ربها سميت قريش قريشاً

تأكل الغَتَّ والسمين ولاتت رك منه لذى جناحين ريشاً

اين خبر را فاكهى و ديگران ذكر كرده اند و قطب حلبى نيز آن را آورده است، اگرچه از روايت او چنين برداشت مى شود كه ابن عباس اين سئوال را از عمرو بن عاص پرسيده است كه با آن چه ازرقى بيان كرد، منافات دارد. پس از آن قطب حلبى مى گويد:

مطرزى گفته كه اين جانور، ملكه جانوران و سرور آنها و از همه قوى تر است و لذا قريش سرور مردم هستند. اين قول را سهيلى نيز ذكر كرده و مى گويد: از ديگرى (يعنى زبير بن بكار) ديده ام كه [مى گويد:] قريش تصغير قِرش است كه جانورى دريايى است و ماهيان دريا را مى خورد كه قبيله يا بزرگ قبيله نيز به آن، ناميده شد، (2) اين بود سخنانى كه در وجه تسميه قريش ديده بودم. در اين باره قول هاى ديگرى نيز به گفته ابن دحية (3) وجود دارد، واللَّه اعلم بالصواب.


1- الزاهر، ابن انبارى، ج 2، ص 121.
2- الروض الأنف، ج 1، ص 117.
3- در اين باره مراجعه شود به: لسان العرب ماده قرش، الحلل فى اصلاح الخلل، تأليف البطليوسى عبداللَّه بن محمد بن السيد متوفاى 521 ه ص 390، تحقيق سعيد عبدالكريم، پايان نامه فوق ليسانس و قلائد الجمان فى التعريف بقبائل عرب الزمان، قلقشندى، تحقيق ابراهيم آبيارى، ص 137، قاهره 1963 و نهاية الأرب فى معرة انساب العرب، ص 398.

ص: 109

آغاز ولايت قريش بر كعبه معظمه و مكه مكرّمه

نخستين كسى كه از قريش عهده دار اين مقام شد، قصىّ بن كلاب بود كه گروهى از اهل اخبار، از جمله ازرقى به اين نكته اشاره كرده اند. او مى گويد: (1) جدم به نقل از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از ابن جريج و از ابن اسحاق گفته است: خزاعه به همين صورت كه گفته شد، بودند و قريش در آن زمان در ميان بنى كنانه، پراكنده بودند. در يك سال حجاج قضاعه كه در ميان آنها ربيعة بن حرام بن ضبّه بن عبد كثير بن عذرة بن سعيد بن زيد بود، وارد شدند. كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بن غالب، وفات كرده بود و زهره و قصىّ (دو فرزند كلاب) همراه فاطمه، دختر عمرو بن سعد بن شبل كه شجاع ترين مرد زمان خود بود از وى به جا ماندند و شاعر درباره سعد گفته است:

لا أرى في الناس شخصاً واحداً فاعلموا ذاك لسعد بن شبل

فارس أضبط فيه عُسرة فإذا ما عاين القرن نزل

فارس يستدرج الخيل كما يدرج الحرّ القطامى الحجل

زهره فرزند بزرگ تر بود. ربيعة بن حزام با مادر آنها [فاطمه] ازدواج كرد. زهره مرد بالغ و بزرگى بود، ولى قصىّ سه، چهار ساله بود. ربيعه آن دو [مادر و قصىّ] را با خود به سرزمين عذره در شام برد و در واقع قصىّ به دليل خردسال بودن همراه مادر شد و زهره در ميان قوم خود باقى ماند. فاطمه دختر عمرو بن سعد براى ربيعه [كه با وى ازدواج كرده بود] «رزاح» را به دنيا آورد كه برادر مادرى قصى بود. ربيعة بن حرام از زن ديگر خود سه فرزند داشت: حسن، محمود و طهيمه. (2) در حالى كه قصى بن كلاب در سرزمين قضاعه، از خانواده ربيعة بن حرام شمرده نمى شد و با يكى از مردان قضاعه، درگير شده و در زمانى كه به سن بلوغ رسيده بود، آن مرد قضاعى به وى گفت: نمى خواهى به خويشان خود بپيوندى؟ تو كه از ما نيستى! قصىّ نزد مادر خود رفت، در حالى كه از اين سخن مرد


1- سند اين خبر، در روايت قبلى كه از ازرقى آورده ايم موجود است.
2- در نسخه چاپى شفاءالغرام چنين است، ولى در اخبار مكه والروض الأنف «جلهمه» آمده است.

ص: 110

قضاعى، سخت ناراحت بود. مادر در اين باره از وى جويا شد (پس از آگاهى از موضوع) به وى گفت: به خدا سوگند كه تو از او بهتر و بزرگوارترى. تو فرزند كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه هستى و خويشان و خاندان تو در بيت الحرام و اطراف آن سكونت دارند. (با شنيدن اين سخنان و به دنبال چنان برخوردى) قصى تصميم گرفت كه به ميان خويشان خود باز گردد و به آنها ملحق شود. او از غريبى در سرزمين قضاعه نفرت داشت. مادرش به او گفت: فرزندم، در رفتن شتاب مكن تا وارد ماه حرام گردى و در آن زمان همراه با حاجيان عرب خارج شو، كه من بر تو بيمناكم. قصى نيز در آن جا ماند، تا ماه حرام رسيد و همراه با حاجيان قضاعه، وارد مكه شد. وقتى حج را به پايان برد، همان جا (يعنى مكه) اقامت گزيد. در آن زمان، قصى مرد بزرگوار و رشيد و استوارى بود و از حليل بن حبشية بن سلول خزاعى دخترش حبّى را خواستگارى كرد. حليل نسب او را شناخت و به اين وصلت راغب شد و دخترش را به او داد. حليل در آن زمان متولى كعبه و امير مكه بود. قصىّ [پس از ازدواج] با او در مكه بود تا اين كه از حبّى، عبدالدار (كه بزرگترين پسرش بود)، عبدمناف، عبدالعزّى و عبد بن قصى به دنيا آمدند. كليددارى كعبه را برعهده داشت و وقتى بيمار مى شد كليدها را به دخترش حبّى مى داد كه او در كعبه را باز كند و اگر او مريض مى شد كليد را به همسرش قصىّ يا به يكى از پسرانش مى سپرد. قصى سعى مى كرد عهده دار كليددارى [كعبه] گردد و با خزاعه قطع رابطه كند. وقتى حليل به بستر مرگ افتاد، قصى و فرزندان وى و نوه هاى دخترى اش را نگريست و صلاح را در آن ديد كه يكى از فرزندان دخترش را جانشين خود سازد. بنا بر اين قصى را فراخواند و ولايت كعبه را به او سپرد و كليدها را به وى داد و او نيز كليدها را به حبّى سپرد. وقتى حليل مرد، خزاعه از سپردن كارها [و ولايت كعبه] به قصىّ خوددارى كردند و كليد را از حبّى گرفتند. قصى نزد مردى از خويشان خود از قريش و بنى كنانه رفت و آنان را فراخواند تا به كمكش بشتابند؛ آنها نيز به يارى اش شتافتند. قصى همچنين كسى را نزد برادر ناتنى اش رزاح بن ربيعه كه در سرزمين قوم خود، يعنى قضاعه بود، فرستاد و از او نيز كمك خواست و او را از ماجراى

ص: 111

خوددارى خزاعه از سپردن امر ولايت كعبه به وى آگاه كرد و از وى خواست تا به همراهى قوم خود، بيرون آيد و در كنارش قرار گيرد. رزاح نيز چنين كرد و قوم او نيز همراهى اش كردند. او با برادران تنى اش حسن، محمود و طهيمه، فرزندان ربيعة بن حرام، به اتفاق مردانى از قضاعه و نيز به همراه حاجيان عرب، براى يارى رساندن به قصى، حركت كردند. وقتى اينان در مكه گرد هم آمدند به حج رفتند و در عرفات و جمع (مشعر الحرام) توقف كردند و وارد منى شدند. قصى به اتفاق افرادى كه از قريش و بنى كنانه و نيز قضاعه كه با برادرش رزاح آمده بودند مصمم به جنگ با آنها بود. در روزهاى پايانى منى، قضاعه فرستاده اى را نزد خزاعه فرستادند و از آنها خواستند تا آن چه را حليل به قصى سپرده بود، به او بازگردانند و در عين حال آنان را از جنگ در حرم [مكه] و ستمكارى و طغيان در مكه، برحذر داشتند و فرجام كار جرهميان و عاقبت ستم پيشگى و ستمكارى را به آنان گوشزد كردند، ولى خزاعه زير بار نرفت و آنها در محلى ميان «مأزمان منى» با هم درگير شدند و آن محل به دليل خون هايى كه ريخته شد و فجورى كه صورت گرفت و حرمتى كه مورد تجاوز قرار گرفت «المفجر» ناميده شد. (1) نبرد بسيار سختى درگرفت و از هر دو طرف، افراد بسيارى كشته شدند و زخمى هاى زيادى بر جاى ماند. حاجيان عرب، جملگى از خاندان مضر و اهل يمن، فقط نظاره گر بودند و پس از آن، هر دو گروه را به صلح و آشتى فرا خواندند و قبايل عرب ميانجى گرى كردند و خون ريزى و تجاوز و فجور در حرم بر هر دو گروه گران آمد و و سرانجام قرار گذاشتند كه مردى از اعراب را ميان خود به داورى بپذيرند و براى اين كار، يعمر بن عوف بن كعب بن مالك بن ليث بن بكر بن عبدمناة بن كنانه را كه مردى شريف و بزرگوار بود برگزيدند. وى از آنان خواست روز بعد در كنار كعبه گرد آيند. مردم جمع شدند و كشته ها را برشمردند و معلوم شد كه كشته هاى خزاعه بيش از تعداد كشته هاى قريش و مقاعه و كنانه است. البته همه خاندان كنانه همراه با قصىّ به جنگ خزاعه نيامدند


1- اين مكان هنوز هم به همين نام «المفجر» معروف است و در نزديكى منى، پشت كوه روبروى ثبير قراردارد.

ص: 112

و از كنانه تنها گروه اندكى به قريش پيوستند و [خاندان] بكر بن عبدمناة همگى خود را كنار كشيدند. وقتى مردم در كنار كعبه جمع شدند، يعمر بن عوف در ميان ايشان برخاست و گفت: بدانيد و آگاه باشيد كه من همه خون هايى را كه ميان شما ريخته شد زير پاهاى خود پاك كردم و خون هاى ريخته شده، افتخارى به ارمغان نمى آورد. اينك حكم به پرده دارى كعبه و ولايت امر مكه براى قصى- و نه خزاعه- داده ام، زيرا حليل چنين خواسته بود و اين مقام بايد به وى اختصاص يابد و موانع برداشته شود و [حكم كرده ام كه] خزاعه از منزل هاى خود در مكه بيرون نشوند. راوى در ادامه مى گويد: در آن روز بود كه يعمر، «شدّاخ» نام گرفت. از آن پس خزاعه در برابر قصىّ تسليم شد و خون ريزى در حرم نكوهش گرديد و مردم پراكنده شدند. قصىّ بن كلاب عهده دار پرده دارى كعبه و امارت مكه گرديد و خويشان و قوم خود، قريش را از خانه هاى خود، به مكه فراخواند و آنان را گرامى داشت و بر قوم خود پادشاهى كرد و آنان نيز پادشاهى او را پذيرفتند، و اين در حالى بود كه خزاعه در مكه و در محل سكونت خود، مقيم بودند و از آن جا خارج نمى شدند و تاكنون نيز در همان وضعيت قرار دارند. قصىّ بن كلاب دراين باره، ضمن شكايت كردن نزد برادرش، رزاح بن ربيعه مى گويد:

أنا ابن العاصمين بنى لُؤىّ بمكة مولدى و بها ربيت

إلى البطحاء قد علمت صُعَدّ ومَرْوَتها رضيت بها رضيت

رزاح ناصري وبه أسامى نلست أخاف ضَيْماً ما حييت

بدين ترتيب، قُصىّ نخستين مرد از كنانه بود كه به پادشاهى رسيد و قومى از او اطاعت كردند. پرده دارى، سقّايى، رهبرى، پيشوايى و نيز رياست «الندوه» به وى تعلق گرفت و از آن جا كه قريش را در مكه گرد هم آورد، «مُجَمِّع» ناميده شد و در اين مورد است كه خُذافة بن غانم الجُمَحى در ستايش او مى گويد:

أبوهم قصى كان يدعى مَجَمّعاً به جمع اللَّه القبائل من فِهْر

هُمو نزلوها والمياة قللة وليس بها إلا كهول بنى عمرو

و منظور شاعر، خزاعه است. اسحاق بن احمد مى گويد: ابوجعفر محمد بن وليد بن كعب خزاعى، اين ابيات را به ابيات فوق اضافه كرده است:

أقمنا بها والناس فيها قلائل وليس بها إلّاكهول بنى عمرو

همو ملكوا البطحاءَ مَجْداً و سُؤدَداً وهم طردوا عنها غواة بنى بكر

وهمو حفروها والمياة قليلة ولم يستقوا إلّابنَكدٍ من الحفر

حليل الذى عادى كنانة كلّها ورابط بيت اللَّه بالعُسر واليُسر

أحازم إما قد هلكنا فلا تزل لهم شاكرا حتى تَوَسَّد فى القبر

و گفته شده: «با گرد هم آمدن قريش به دور قصىّ، آنان به اين نام [يعنى قريش] ناميده شدند». (1) ابن اسحاق نيز خبر ولايت قصىّ بن كلاب [بر كعبه و مكه] را ذكر كرده و نسبت به اين خبرى كه نقل شد، افزوده هايى دارد، آن جا كه مى گويد: ديگر اين كه قُصىّ بن كلاب، حُبى دختر حليل بن حبشيه را خواستگارى كرد. حليل از وى خوشش آمد و دخترش را به او داد و حُبىّ، عبدالدار، عبدمناف، عبدالعزّى و عبداللَّه را برايش به دنيا آورد. وقتى فرزندان قصىّ زياد شدند و پراكنده گرديدند و قارش بسيار شد و ارج و احترامى يافت، حليل وفات يافت. قصىّ خود را در ميان خاندان خزاعه و بنى بكر سزاوار ولايت بر كعبه و امارت بر مكه مى دانست. و قريش هم از زاده هاى اسماعيل بن ابراهيم عليهم السلام و از فرزندان بى واسطه او بودند، بنا بر اين با مردانى از قريش و بنى كنانه در اين باره سخن گفت و ايشان را به اخراج خزاعه و بنى بكر از مكه، فراخواند و آنان نيز پذيرفتند.

از سوى ديگر، ربيعة بن حرام بن عزرة بن سعد بن زيد بن مناة، پس از مرگ كلاب به مكه آمد و در آن جا با فاطمه، دختر سعد بن شبل ازدواج كرد. زهره در آن زمان مرد كاملى بود، ولى قصى خردسال بود. [ربيعة بن حرام] فاطمه را به سرزمين خود برد و او نيز


1- اخبار مكه، ج 1، صص 108- 103.

ص: 113

ص: 114

قصى را با خود همراه برد و زهرة در همان جا ماند. [فاطمه] براى ربيعه رزاح را به دنيا آورد. وقتى قصى بالغ شد، به مكه آمد و در آن جا اقامت گزيد و چون قومش به او پاسخ مثبت دادند، به برادر ناتنى اش رزاح بن ربيعه نوشت و او را به يارى طلبيد. رزاح بن ربيعه نيز به اتفاق برادرانش، يعنى حسن بن ربيعه و محمود بن ربيعه [و طهيمة بن ربيعه] كه از مادرى غير فاطمه بودند، به اتفاق مردانى از قضاعه و همراه با حاجيان عرب به كمك او شتافتند. خزاعه مدعى بودند كه حليل بن حبشيه ولايت بر كعبه و مكه را به او، يعنى قصى سپرده است تا اين كه قصى صاحب فرزندان ديگرى از دختر حليل گرديد و حليل گفت:

تو از خزاعه، در عهده دارى كعبه و امارت مكه، شايسته ترى. آن گاه [و پس از اين انكار] بود كه قصى درخواست كمك خود را مطرح كرد و اين انكار هم از كسى جز ايشان [خزاعه] شنيده نشد و خدا داند كه حقيقت موضوع چه بوده است.

آن گاه [ابن اسحاق] پس از ذكر مطالبى درباره «صوفه» و ولايت ايشان در حج براى مردم در منى و عرفه، مى گويد: در آن سال بود كه (1) صوفه كارى را كه طبق معمول انجام مى دادند، به انجام رساندند و همه اعراب نيز با آن آشنا بودند و از زمان ولايت جرهم و خزاعه [بر كعبه] متداول بود و جزو آيين آنها گشته بود. در اين زمان قصىّ بن كلاب به اتفاق همراهان خود از قريش و كنانه و قضاعه در عقبه گرد آمدند و قصىّ گفت:

نه، [نبايد شما اجازه دار حج باشيد] ما بر شما اولويت داريم. با او جنگيدند و نبرد سختى ميانشان درگرفت. «صوفه» شكست خوردند و قصى بر آن چه آنان در دست داشتند، چيره شد. در آن هنگام، خزاعه و بنى بكر در برابر او قرار داشتند. آنها دانستند كه همچنان كه صوفه را از كار خود بازداشت، آنها را نيز باز خواهند داشت و از ولايت كعبه و امارت مكه دورشان خواهند ساخت. وقتى در برابرش قرار گرفتند، به ايشان اعلان جنگ داد و خزاعه و بنى بكر به جنگش آمدند. دو گروه با هم درگير شدند و جنگ سختى ميانشان در گرفت، به طورى كه تعداد كشته ها از هر دو طرف زياد شد. پس از آن از جنگ و درگيرى


1- از اين به بعد، متن سيره ابن هشام آغاز مى شود؛ ج 1، ص 147.

ص: 115

دست كشيدند و قرار گذاشتند مردى از عرب ميان آنها داورى كند. بنا بر اين يَعْمُر بن عوف بن كعب بن عامر بن ليث بن بكر بن عبد مناة بن كنانه را به داورى پذيرفتند و او چنين حكم كرد كه قصىّ براى ولايت بر كعبه و امارت بر مكه بر خزاعه اولويت دارد و هر خونى كه قصىّ از بنى بكر و خزاعه به زمين ريخته، ناديده گرفته و زير پاهايش پاك مى شود و هر خونى كه بنى بكر و خزاعه از قريش و بنى كنانه و قضاعه به زمين ريختند، بايد ديه آن را بپردازند و توليت كعبه و مكه به قصىّ واگذار شود. يعمر بن عوف از آن روز شدّاخ نام گرفت، زيرا خون هايى را زير پا، پاك كرد و اين ماده [شَدَخ] به معنى «ناديده گرفت» آمده است. ابن هشام مى گويد: شدّاج هم گفته شده است.

ابن اسحاق گويد: قصىّ توليت كعبه و امارت مكه را برعهده گرفت و قوم خود را از سرزمين هايشان در مكه جمع كرد و بر آنها و مردم مكه حكومت كرد و او را به پادشاهى پذيرفتند. وى در ادامه مى گويد: او عرب را به آن چه اعتقاد داشتند، سوق داد و وظيفه خود مى دانست كه چيزهايى را ثابت نگه دارد؛ بنا بر اين صفوان و عدوان و نسأة و مرّة بن عوف را در همان قسمت هايى كه سكونت داشتند، ابقا كرد و بدين ترتيب دين آبا و اجدادى خود را حفظ كرد تا اين كه اسلام آمد و تمامى اين دين را ويران كرد و از ميان برد. قصىّ اولين كسى بود كه از بنى كعب بن لؤىّ، مقام و موقعيتى يافت كه قومش از وى اطاعت مى كردند. پرده دارى، سقايت، پذيرايى، مشاورت و پرچم در اختيار او قرار گرفت و همه افتخارات مكه نصيبش شد و بخش هايى از مكه را ميان قوم خود تقسيم كرد و هر گروه از قريش در زمين هايى كه به ايشان اختصاص يافته بود، سكونت يافتند. برخى بر آنند كه قريش جرأت نمى كردند درختان خانه هاى خود را قطع كنند، ولى قصىّ و يارانش به دست خود اين كار را انجام مى دادند؛ براى همين قريش او را مُجَمِّع ناميدند، زيرا آنها [يعنى قريش] را گردهم جمع كرد و همه تحت فرمانش درآمدند. مردان و زنان قريش فقط در خانه او به ازدواج يكديگر در مى آمدند. همه مشورت ها و تصميم گيرى ها، تنها در خانه او صورت مى گرفت. پرچم جنگِ هر گروه و قومى نيز جز در خانه او برافراشته نمى شد و اين كار به وسيله يكى از پسرانش صورت مى گرفت. اگر

ص: 116

قرار مى شد كنيزى لباس بر تن كند، در خانه او اين كار صورت مى گرفت و پارچه به اندامش بريده مى شد و مى پوشيد و از آن جا به همان لباس به خانواده اش مى پيوست.

مقام و موقعيت قصىّ در ميان قريش، به هنگام حيات و پس از مرگ نيز چون آيينى استوار پذيرفته شده بود و آيين ديگرى را نمى پذيرفتند. او دارالندوة [محل مشورت- چيزى شبيه مجلس مشورتى] را براى خود در نظر گرفت كه در آن از داخل مسجدالحرام گشوده مى شد و در همين مكان بود كه قريش به رتق و فتق امور خود مى پرداختند.

ابن هشام مى گويد: شاعر گفته است:

قُصَىّ لَعَمْري كان يُدْعى مُجَمِّعاً به جمع اللَّه القبائل من فهر (1)

ابن اسحاق مى گويد: عبدالملك بن راشد از پدرش براى من روايت كرده كه از سائب بن خبّاب شنيدم كه مردى داستان قصىّ بن كلاب را براى عمر بن الخطاب- در زمانى كه خليفه بود- باز مى گفت و به اين نكته اشاره كرد كه او قوم خود را جمع كرد و آنها را متحد ساخت و خزاعه و بنى بكر را از مكه بيرون كرد و توليت كعبه و امارت مكه را به دست گرفت و در تمام اين مدت كه صحبت مى كرد، او [عمر بن الخطاب] به هيچ يك از موارد گفته شده، اعتراض نكرد و پاسخى نداد. (2) در اين خبر، مطالبى از اخبار قصىّ ذكر شده كه در خبر اول وجود نداشت و خبر قصىّ و «صوفه» و ديگران را شامل مى شود و اين مطلب حكايت از آن دارد كه درگيرى و جنگ قصىّ با خزاعه به اين خاطر نبود كه او خود را نسبت به خزاعه، در ولايت بر كعبه و امارت مكه، شايسته تر مى ديد، يا اين كه حليل اين مقام را به او واگذار كرده بود؛ حال آن كه خبر نخست، حكايت از آن داشت كه درگيرى قصىّ با خزاعه به خاطر منع ايشان در تصدّى مقام مزبور- كه حليل به وى سپرده بود- بوده است.

زبير بن بكار خبرى را ذكر كرده مبنى بر اين كه وقتى حليل به بستر مرگ افتاد، كعبه و


1- المعارف، ابن قتيبه، ص 117.
2- سيره ابن هشام، ج 1، صص 149- 147.

ص: 117

مكه را به قصىّ واگذار كرد. اين خبر با ادعاى خزاعه مطابقت دارد و در خبر نقل شده از سوى ابن اسحاق نيز به همين صورت آمده است. متن خبر نقل شده از سوى زبير از اين قرار است: ابراهيم بن منذر از محمد بن عمر واقدى از عبداللَّه بن عمر از زهير از عبداللَّه بن خراش بن اميه كعبى از پدرش نقل كرده كه گفت: قصىّ با حبّى، دختر حليل بن حبشيه ازدواج كرد و از وى صاحب فرزند [پسر] شد و حليل به هنگام مرگ، ولايت كعبه و امارت مكه را به قصىّ سپرد.

زبير مى گويد: ابراهيم از واقدى، از فاطمه اسلميّه، از فاطمه خزاعيه كه اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را درك كرده بود، نقل كرده و مى گويد: حليل گفت: فرزندان قصىّ، فرزندان من هستند و آنها فرزندان دخترم هستند. سپس حليل ولايت بر كعبه و امارت مكه را به قصى سپرد و به او گفت: تو از هر كس به اينها سزاوارترى.

در بيان علت ولايت قصىّ [بر كعبه و مكه] به غير از آن چه گفته شد، مطالب ديگرى نيز گفته اند كه ما در ذكر خبر خزاعه به بخش هايى از آن اشاره كرديم و در اين جا براى روشن شدن بيشتر موضوع، [مجدداً] بيان مى كنيم. از جمله روايتى است كه از زبير بن بكار نقل كرديم كه مى گويد: محمد بن ضحاك گفت: قصىّ كليد بيت اللَّه الحرام را از ابوغبشان الخزاعى به بهاى يك رأس گوسفند و يك مشك شراب، خريدارى كرد كه در پى آن، عبارت «زيان بارتر از معامله غبشان» به صورت ضرب المثل درآمد. و نيز مى گويد: ابوالحسن اثرم از ابوعبيده نقل كرده كه گفت: گروهى از خزاعه بر اين باروند كه قصىّ با حبى، دختر حليل بن حبشية بن سلول بن كعب بن عمرو بن ربيعة بن حارثة بن عمرو بن عامر ازدواج كرد و از وى صاحب عبدمناف، عبدالعزّى، عبدالدار و عبد بن قصىّ شد. حليل آخرين فرد از خزاعه بود كه توليت كعبه را برعهده داشت و هنگامى كه به بستر مرگ افتاد، ولايت كعبه را به دخترش حبى واگذار كرد. دخترش به او گفت:

مى دانى كه من توانايى گشودن و بستن در [كعبه] را ندارم. گفت: كار بستن و باز كردن در [كعبه] را به مردى مى سپارم؛ و اين كار را به ابوغبشان، يعنى سليم بن عمرو بن لؤىّ بن ملكان بن اقصى بن حارثة بن عمرو بن عامر، سپرد. قصىّ نيز ولايت كعبه را به بهاى يك

ص: 118

مشك شراب و يك بچه شتر از وى خريدارى كرد. وقتى خزاعه چنين ديدند، به جان قصىّ افتادند، او نيز از برادرش رزاح يارى خواست. رزاح به اتفاق همراهانش از قضاعه پيش آمدند و با خزاعه جنگيدند و آنها را بيرون راندند. خلفى گفته است كه ابوعبيده كه مردى از بنى خلف بود گفت: وقتى [خزاعه] چنين ديدند، از مكه بيرون رفتند، همچنين برخى خانه خود را بخشيدند و برخى فروختند و گروهى نيز كسانى را در آن خانه نشاندند. مى گويد: ابوعبيده بر آن است كه چنين امرى صحت ندارد و سخن خلفى نادرست است.

زبير مى گويد: عمر بن ابوبكر موصلى به نقل از عبدالحكيم بن سفيان بن ابى نمر برايم چنين نقل كرد كه ابوغبشان خزاعى عهده دار ولايت كعبه بود و همراه قصى در مكه بود. آنها هم پيمان شدند كه نسبت به يكديگر، گردنكشى نكنند. آن گاه قصى كليد [كعبه] را خريدارى كرد و به مكه آمد و به قوم خود گفت: اين كليد خانه پدرتان اسماعيل است كه خداوند اينك بى عذر و ستمى، به شما بازگردانده است. وقتى ابوغبشان به هوش آمد، قوم و خويشان او را پشيمان ساختند و نكوهش كردند و در نتيجه، فروش كليد را منكر شد و گفت: من آن كليد را به رهن نزد وى گذاشته ام. و مردم در مثل هاى خود گفتند:

«زيان بارتر از معامله ابوغبشان». و آن گاه بود كه ميان قصى و ابوغبشان جنگ درگرفت و قريش و خزاعه هر كدام از يك گروه طرفدارى مى كردند. و در همين باره شاعر گفته است:

أبو غبشان أظلم من قصي وأظلم من بنى فهر خزاعه

فلا تَلْحَوا قُصَيّاٍ فى شراه ولوموا شيخكم إذ كان باعه (1)

فاكهى خبرى را كه زبير از موصلى نقل كرد، آورده است. در اين خبر كه فاكهى از زبير آورده، دو مطلب ذكر شده كه در خبر منقول از كتاب زبير، نيامده بود. اين دو نكته عبارتند از:


1- مروج الذهب، ج 2، ص 58.

ص: 119

يكى اين كه خريد كليد كعبه از ابوغبشان، از سوى قصى، در طائف صورت گرفت و ديگرى اين كه اين معامله به ازاى يك مشك شراب انجام شد. فاكهى اين مطلب را با سند خود از كرامه دختر مقداد بن عمرو كندى، معروف به مقداد اسود، از پدرش نقل كرده است. فاكهى همچنين مطلبى نقل كرده كه بر مبناى آن، آمدن رزاح به يارى برادرش قصىّ، بعد از بيرون انداختن خزاعه بوده است؛ حال آن كه مى دانيم قصىّ، پس از آمدن برادرش رزاح، با آنان به جنگ پرداخت.

در خبرى كه درباره آمدن رزاح به كمك برادر، پس از بيرون راندن خزاعه آمده بود، اخبارى از قصى نيز ذكر شده كه پيش از آن در جايى نيامده بود. اين متن به نقل از كتاب فاكهى، چنين است:

زبير بن ابوبكر از ابوالحسن اثرم، از ابوعبيده از محمد بن حفص نقل كرده كه گفت:

وقتى رزاح به مكه آمد قصى خزاعه را [از مكه] بيرون كرده بود و به يكى از ريش سفيدان قريش گفت: در مكه در آن زمان خانه اى در حرم وجود نداشت. مردم به آن اطراف مى آمدند، ولى شب هنگام از آن جا بيرون مى رفتند و روا نمى دانستند كه شبانه در آن جا جُنُب شوند. در آن جا خانه اى ساخته نشده بود. قصى كه از همه اعراب، باهوش تر بود، قريشيان را گرد آورد و به ايشان گفت: به نظر من بايد همگى شما با هم، صبح گاه در اطراف كعبه، گرد هم آييد كه به خدا سوگند، عرب در آن صورت، جنگ با شما را روا نخواهند داشت و قادر نخواهند بود شما را از آنجا بيرون كنند و شما همان جا ساكن مى شويد و براى هميشه بر عرب سرورى مى كنيد. گفتند: تو سرور ما هستى و ما از تو پيروى مى كنيم. سپس صبح گاه همه در اطراف كعبه گرد آمدند. وقتى چنين شد، بزرگان كنانه به سراغش آمدند و گفتند: كارى كه انجام دادى، بر اعراب گران است. اگر ما نيز كارى به تو نداشته باشيم، عرب ها تو را رها نخواهند كرد. گفت: به خدا سوگند از اين جا بيرون نمى روم. در آن جا باقى ماند و چون زمان حج فرا رسيد، به قريش گفت: اينك موسم حج رسيده است و اعراب شنيده اند كه شما چه كرده ايد، آنها شمارا ارج خواهند نهاد. كارى را از غذا دادن به ديگران نزد اعراب گرامى تر نمى دانم. پس هر كس بايد

ص: 120

مبلغى بپردازد و چيزى [براى غذا دادن] تقديم كند. با اين كار آذوقه بسيارى جمع شد.

وقتى اولين گروه هاى حجاج رسيدند، بر سر هر كدام از راه هاى اصلى مكه، شترانى سر بريدند. در مكه نيز چنين كردند و محوطه اى را به اين كار اختصاص دادند تا هر كس از آنجا مى گذرد، نان و تريد و گوشت بخورد. هر كس مى آمد سراغ آن محوطه را مى گرفت و غذا مى خورد و آب و شير مى نوشيد و در بازگشت [حاجيان] نيز چنين [سفره هايى پهن] مى كردند. اين شعر نيز در اين مورد گفته شده است:

أشبعهم زيد قصى لحماً ولبناً محضاً و خُبْزاً هشماً

بنى عامر بن لؤىّ هيچ گونه همكارى با قريش نداشتند.

زيد بنا به گفته زبير، نام قصى بوده است، زيرا مى گويد: اسم قصى، زيد بود و از اين جهت قصىّ ناميده شد كه از مكه بيرون شد و مادرش او را با خود از آن جا به جاى ديگرى برد. زبير درباره قصىّ اخبار ديگرى جز آنچه گفته شد ذكر كرده؛ از جمله در روايتى آورده است: ابوالحسن اثرم به نقل از ابوعبيده گفته است كه قصىّ ولايت [كعبه] را بر عهده داشت و به حاجيان شير و كشمش مى داد. زبير مى گويد: ابوالحسن اثرم، از ابوعبيده، از خالد بن ابوعثمان نقل كرده و مى گويد: قصى اولين كسى است كه پس از نابت بن اسماعيل تريد درست كرد و در مكه غذا و شير داد. شاعر گويد:

أشبعهم زيد قصى لحماً ولبناً محضاً و خُبْزاً هشماً

گفته مى شود در آن زمان هنوز آنان را هاشم [به معناى خرد كننده و تريد كننده نان] نمى ناميدند.

زبير مى گويد: عمر بن ابوبكر موصلى، از عبدالحكيم بن سفيان بن ابى نمر نقل كرده است كه گفت: وقتى نخستين پسر زاده شد، [قصى] او را عبدمناة ناميد. آن گاه متوجه شد كه هم نام با ابومناة بن كنانه است. او را به عبدمناف بن كنانه سپرد. و [فرزند ديگر] از اين دو، عبدالدار ناميده شد كه وقتى كعبه ويران گرديد و [قصى] قصد بناى آن را داشت،

ص: 121

موسم حج فرا رسيد و كعبه هنوز ساخته نشده بود، بنا بر اين خانه اى چوبى در اطراف آن درست كرد و با طناب چوب ها را بست تا مردم گرداگرد خانه چوبىِ ساخته شده، به طواف بپردازند. در اين هنگام بود كه عبدالدار زاده شد و او را به همين مناسبت عبدالدار ناميد. و اما زبير در مورد عبد بن قصىّ كه «عبد» ناميده شد و پس از آن نامش را به طور كامل «عبد بن قصىّ» گذاردند، مى گويد: علاوه بر موصلى، ديگران از قصى نقل كرده اند كه گفت: دو تن از فرزندانم را كه به دنيا آمدند به نام خدايان، عبدمناف و عبدالعُزّى نام گذاردم و سوم را به نام خانه ام [دار] كه عبدالدار شد (1) و چهارمى را به نام خودم، يعنى «عبد» ناميدم، لذا به عبد بن قصىّ «عبد قصىّ بن قصىّ» مى گفتند.

زبير به نقل از محمد بن حسن مى گويد: از اين جهت عبدمناف را بدين نام ناميدند كه مادرش، بتى به نام عبدمناف را به خدمتش درآورد و گفته مى شود كه پدرش آن بت را به خدمتش درآورد. زبير مى گويد: قصىّ به پسران بزرگش گفته بود: هر كس نابكارى را گرامى دارد، در نابكارى اش شريك شده و هر كس زشت كارى را تحسين كند، در زشتى وى شريك گشته و هر كس را كه بزرگىِ بزرگان به صلاح نياورد، بگذاريد خوار بماند.

زبير در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد از محمد بن جبير بن مُطْعَم آورده كه قصىّ بن كلاب، افراد غير مكّى كه وارد مكه مى شدند، عُشر (يك دهم) مى گرفت. زبير مى گويد: ابراهيم بن منذر از واقدى نقل كرده كه قصىّ در مكه وفات يافت و در حجون به خاك سپرده شد. از آن پس بود كه [مردگان] مردم را در حجون به خاك مى سپردند.

فاكهى خبرى را يادآور شده كه بر اساس آن، قصىّ بن كلاب بود كه حجرالاسود را


1- عبدالدار نخستين فرزند و بزرگترين پسر قصىّ بود. قصى و حبى دختر حليل، هر دو عبدالدار رادوست مى داشتند و به دليل برترى عبدمناف- كه از وى كوچك تر بود- دلشان به حال وى مى سوخت. حبّى به قصىّ گفت: به خدا سوگند راضى نمى شوم [از تو] مگر آن كه چيزى به عبدالدار اختصاص دهى كه هم تراز برادرش گردد. قصىّ گفت: «به خدا سوگند چنين خواهم كرد و به اوج افتخارش خواهم رساند و كارى خواهم كرد كه هيچ كس از قريش يا غير قريش جز به اجازه او وارد كعبه نشود و هيچ كارى نيز جز با صلاح ديد وى انجام نگردد.

ص: 122

پس از دفن كردن آن به وسيله جرهمى ها، به مردم نشان داد، وى مى گويد: عبداللَّه بن ابوسلمه، از عبداللَّه بن يزيد، از ابن لهيعه، از محمد بن عبدالرحمن ابوالأسود نقل كرده كه يعقوب بن عبداللَّه بن وهب به نقل از پدرش باز گفته كه ام سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله- كه مادربزرگ راوى بوده- گفته است: قصىّ بن كلاب كه به مكه آمد [درختان] بيشه زارى را كه وجود داشت قطع كرد و براى خود خانه اى ساخت و با حبّى دختر حليل خزاعى، ازدواج كرد كه برايش عبدالدار و عبدمناف وعبدالعُزّى بن قصىّ را آورد. سپس گفت:

قصىّ به همسرش گفت: به مادرت بگو كه حجرالاسود را به فرزندانش نشان دهد، چرا كه آنها [در آينده] واليان كعبه خواهند شد. او نيز به مادرش گفت: مادر! حجرالاسود را به من نشان بده كه آنها [پسران من] فرزندان تو هستند. او آن قدر اصرار كرد تا سرانجام [مادرش] گفت: بسيار خوب، اين كار را مى كنم [حجرالأسود را نشان مى دهم.]، آنها وقتى از مكه خارج شدند و به يمن رفتند، حجرالأسود را به سرقت بردند و تا يك منزل همراه خود بردند، ولى [از آن پس] شترى كه حجرالأسود را حمل مى كرد زانو زد و حركتى نكرد. او را زدند، برخاست، ولى دوباره زانو زد و نشست. [دوباره] او را زدند و براى بار سوم به حركت در آمدند [و باز هم زانو زد]. با خود گفتند: فقط به خاطر حجرالأسود است كه شتر از رفتن باز مى ماند. بنا بر اين حجرالأسود را در همان جا پايين مكه زير خاك پنهان كردند. من جايى را كه شتر زانو زد، مى شناسم. آنها پس از شنيدن اين خبر، با [ابزار] آهنين بيرون شدند و مادرشان را نيز با خود همراه كردند. او محلى را كه شتر براى نخستين بار زانو زد به ايشان نشان داد، ولى [پس از كند و كاو] چيزى نيافتند.

پس از آن جاى بعدى را نشان داد، آن جا نيز چيزى نبود و سپس به جاى سوم رسيد و گفت: اين جا را حفر كنيد، بازهم ناكام ماندند. و سرانجام يك بار ديگر زمين را حفر كردند و حجرالأسود را يافتند. قصىّ آن را آورد و در جاى خود به زمين گذاشت.

حجرالأسود روى زمين بود و [مردم] در همان حالت بر آن دست مى ماليدند و تبرك مى جستند تا اين كه قريش، كعبه را بنا كردند.

در ادامه، فاكهى با سند خود از ام سلمه روايت كرده كه گفت: نخستين محل

ص: 123

زانوزدن شتر، در «جزّارين» بود. پس از آن جاى دوم را در «سوق البقر» به آنان نشان داد. اين خبر را محمد بن عايذ در مغازى» خود نقل كرده، ولى جاى تأمل دارد، زيرا در آن خبر آمده است كه حجرالأسود تا زمان قصى همچنان زير خاك مدفون بود كه ما نيز در اخبار مربوط به حجرالأسود اين مطلب را روشن ساختيم و ديگر نيازى به تكرار نيست. قصىّ آن چنان كه قطب حلبى يادآور شده، نخستين كسى است كه وقوف مردم [حجاج] در مزدلفه را مطرح ساخت. سخن وى چنين القا مى كند كه ابومحمد عبداللَّه بن محمد علاطى، صاحب «الاشتمال» آن را از ابوعبيده نقل كرده است؛ و در «العقد الفريد» ابن عبد ربّه آمده است كه قصىّ بن كلاب بن قُزَح، (1) وقوف در مزدلفه را وضع كرد. واللَّه اعلم.


1- در اين باره در جزء اول اين كتاب سخن رفت. قزح همان جايى است كه مستحب است حجاج در صبح روز قربانى در آنجا توقف كرد و همان مكان، معروف به مزدلفه است كه آن را مشعرالحرام نيز مى نامند.

ص: 124

باب سى و سوم: خاندان قصىّ بن كلاب و توليت و پرده دارى آنان در كعبه

ولايت فرزندان قصى

ابن اسحاق گويد: چون قصى به سن پيرى رسيد،- عبدالدار پسر بزرگش بود و عبدمناف نيز در زمان پدر، بزرگى و ارج يافته و شهرت و افتخارش به همه جا رسيده بود و عبدالعزى و عبدقصىّ را نيز داشت قصى به عبدالدار گفت: فرزندم، به خدا سوگند كه تو را به قوم و قبيله ات ملحق مى كنم، هر چند بر تو بزرگى يافته باشند و كارى مى كنم كه وقتى كسى از آنها بخواهد وارد كعبه شود، تو بايد در كعبه را برايش باز كنى و هيچ قريشى جز با اختيار تو، جنگ يا صلحى انجام ندهد و در مكه هيچ كس جز از سقادارى تو، آبى ننوشد و حاجيان غير از غذاى تو، چيزى نخورند و هيچ قريشى جز در خانه تو، تصميم مهمى اتخاذ نكند. و نيز قصىّ در پى آن، اختيار دارالندوه [محل شور و اجتماع] را كه قريشى ها جز در آن هيچ تصميمى اتخاذ نمى كنند، به او داد و همچنين پرده دارى، پرچم دارى، سقادارى و پذيرايى را نيز به او سپرد. (1) پذيرايى [رفادة] در واقع، هزينه اى بود كه قريش در هر موسم [حج] از اموال خود در اختيار قصىّ بن كلاب مى گذاشتند تا او براى حجاج غذا تهيه كند و همه كسانى كه نياز داشتند از آن مى خوردند. قصى اين كار را برعهده قريشى ها گذاشت و به ايشان گفت:


1- روايت شده كه سقادارى و پذيرايى و رهبرى تا زمان مرگ، در اختيار عبدمناف بن قصىّ بود و پس از آن هاشم بن عبدمناف، كار سقادارى و پذيرايى را برعهده داشت و قرعه رهبرى به نام عبدشمس افتاد.

ص: 125

اى قريشى ها! شما همسايگان خدا و اهل بيت و اهل حرم هستيد و حاجيان، مهمانان و زائران خانه خدا هستند و از هر كس به مهمان نوازى و احترام سزاوارترند، پس براى ايشان در موسم حج، تا زمانى كه به ديار خود بازگردند، خوراك و آشاميدنى مهيا كنيد.

آنها نيز چنين كردند و هر سال قسمتى از اموال خود را براى اين كار در اختيار وى قرار مى دادند تا در ايام منا، به مصرف غذاى حاجيان برساند. اين كار در جاهليت صورت مى گرفت و تا ظهور اسلام ادامه داشت. در اسلام نيز اين كار تا به امروز ادامه داشته و اين همان سفره اى است كه هر سال سلطان در منا براى حجاج مى گستراند تا اين كه مراسم حج به پايان رسد. ابن اسحاق مى گويد در رابطه با كارهاى قصىّ بن كلاب و اختياراتى كه او به عبدالدار تفويض كرد، ابواسحاق بن يسار، از حسن بن محمد بن على بن ابيطالب عليه السلام برايم نقل كرد و گفت: از او شنيدم كه اين مطلب را به مردى از خاندان عبدالدار به نام نُبية بن وهب بن عامر بن عكرمة بن عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار مى گفت. حسن گفت: قصى هر اختيار و مقامى كه در ميان قوم خود داشت، به او واگذار كرد و هرگز با كارهاى او مخالفتى نكرد.

ابن اسحاق مى گويد: پس از آن، قصىّ بن كلاب وفات يافت و فرزندانش عهده دار كارها شدند و مكه پس از آن كه قصىّ بخش هايى را ميان نزديكان خود تقسيم كرده بود، به قسمت هاى ديگرى تقسيم شد. و هر قسمت را به ديگران، از جمله اقوام و يا هم پيمانان خود مى دادند و يا مى فروختند. و قريش هم به همين ترتيب، در كنار آنها [در مكه] اقامت كردند و هيچ گونه اختلاف و نزاعى ميان آنها وجود نداشت. علاوه بر اين، خاندان عبدمناف بن قصىّ و خاندان عبدشمس و هاشم و مطّلب و نوفل، در مورد اختياراتى كه قصىّ به عبدالدار واگذار كرده بود- پرده دارى، پرچم دارى، سقّايى و پذيرايى- به مشورت و تبادل نظر پرداختند و سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه خود به دليل افتخارات و فضايل بيشترى كه ميان قومشان داشتند، به اين امور سزاوارترند و چنين شد كه قريش متفرق شدند. گروهى از خاندان عبدمناف در اين مورد كه آنها از خاندان عبدالدار سزاوارترند با ايشان هم عقيده بودند و گروهى ديگر در كنار خاندان عبدالدار، معتقد

ص: 126

بودند كه نبايد آنچه را قصىّ به ايشان واگذار كرده، بازگرفت. در اين زمان، بزرگ خاندان عبدمناف، عبدشمس بن عبدمناف بود، زيرا از همه مسن تر بود و بزرگ خاندان عبدالدار نيز عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار بود. خاندان اسد بن عزى بن قصىّ و خاندان زهرة بن كلاب و خاندان تيم بن مرة بن كعب و خاندان حرث بن فهر بن مالك بن نَضر در كنار خاندان عبدمناف بودند و خاندان مخزوم بن يقظة بن مُرّه و خاندان سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب و خاندان جمع بن عمرو بن هصيص و خاندان عدى بن كعب، همراه خاندان عبدالدار بودند و عامر بن لؤىّ و محارب بن فهر بى طرف بودند. هر دو طرف جداگانه با يكديگر پيمان بستند و سوگند خوردند كه تا پاى جان و تا آخرين نفس، يار و ياور هم باشند و در مقابل ديگرى مسامحه نكنند. خاندان عبدمناف خمره اى پر از عطر بيرون آوردند كه گفته مى شود يكى از زنان خاندان عبدمناف آن را آورد. خمره را بر هم پيمانان خود در مسجدالحرام در كنار كعبه نهادند و همگان دستان خود را در آن فرو كردند و هم پيمان و هم قسم شدند و پس از آن، براى تأكيد بر پيمانى كه بسته بودند، كعبه را لمس كردند و بر آن دست كشيدند و از اين رو آنان را «مطيبين» نام نهادند. خاندان عبدالدار نيز به اتفاق هم پيمانان، در كنار كعبه پيمان بستند و قرار گذاشتند كه تا آخر با هم باشند و يكديگر را يارى كنند. آنان را «احلاف» ناميدند. پس از آن قبايل دو به دو با يكديگر مذاكره كردند. خاندان عبدمناف با خاندان سهم، خاندان اسد با خاندان عبدالدار، خاندان زهره با خاندان جمح، خاندان تيم [يا تميم] با خاندان مخزوم؛ و خاندان حرث بن فهر با خاندان عدىّ بن كعب رو بروى هم قرار گرفتند تا مشكلات خود را حل و فصل كنند.

در حالى كه مردم در اين بحث ها و مشاجرات بودند و زمينه براى جنگ مهيا مى شد، به آشتى و مصالحه فراخوانده شدند، به اين ترتيب كه سقادارى و پذيرايى به خاندان عبدمناف واگذار شود و پرده دارى و پرچم دارى و «مشورت خانه» در اختيار خاندان عبدالدار قرار گيرد. هر دو طرف به اين امر راضى شدند و از جنگ، فاصله گرفتند و تا ظهور اسلام، هر گروه با هم پيمانان خود بر عهد و پيمانى كه بسته بودند، باقى ماندند.

ص: 127

پس از اسلام رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: هر پيمانى كه در جاهليت بسته شده باشد، اسلام آن را تحكيم مى بخشد. (1) پس از آن ابن اسحاق مى گويد: [از آن زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله] سقادارى و كار پذيرايى [از حجاج] را به هاشم بن عبدمناف واگذار كرد، چرا كه عبدشمس همواره در سفر بود و كمتر در مكه اقامت داشت و زود خشمگين مى شد، حال آن كه هاشم آسان گير و خوش رو بود و آن گونه كه مى گويند، وقتى موسم حج فرا مى رسيد به ميان قريش مى رفت و مى گفت: اى مردم، شما همسايگان خدا و اهل بيت او هستيد و قرار است در اين موسم، زائران خانه خدا و حجاج به اين جا بيايند، آنها ميهمانان خداهستند و از هر ميهمانى گرامى ترند، بنا بر اين هر كس به هر مقدار كه مى تواند، مشاركت كند تا براى پذيرايى از حجاج، غذا تهيه شود. به خدا سوگند اگر خود، توان اين كار را داشتم هرگز به شما روى نمى آوردم. مردم نيز هر يك به اندازه توان خود- از اموال خويش مبلغى براى اين كار مى دادند و براى حاجيان غذا تهيه مى كردند و حاجيان تا زمانى كه به ديار خود باز مى گشتند، پذيرايى مى شدند. مى گويند هاشم نخستين كسى است كه دو سفر را براى قريش متداول كرد و به صورت سنت درآورد؛ سفر زمستانى و سفر تابستانى. او نخستين كسى است كه در مكه خوراك تريد به مردم داد و نام او عمرو بود و از اين رو هاشم ناميده شد كه نان را براى خويشان خود در مكه تريد مى كرد [از ريشه هشم]. شاعرى از قريش، يا يكى از شاعران عرب در اين باره مى گويد:

عمرو الذى هشم التريد لقومه قوم بمكة مسنّتين عجاف

سنّت إليه الرحتان كلاهما سفر الشتاء ورحلة الأصياف (2)

ابن هشام مى گويد: فردى از اهالى حجاز كه با شعر آشنا بود، اين مصرع را برايم خوانده بوده: قوم بمكّة مسنتين عجاف.


1- سيره ابن هشام، ج 1، صص 4- 152.
2- در سيره ابن هشام به جاى «الاصياف»، «الايلاف» آمده است.

ص: 128

همچنين ابن هشام به نقل از ابن اسحاق آورده است: هاشم بن عبدمناف در غزّه از سرزمين شام- كه براى تجارت به آن جا رفته بود- وفات يافت و پس از وى مطلب بن عبدمناف، كار سقادارى و پذيرايى را برعهده گرفت. او از عبدشمس و هاشم كوچك تر و در ميان قوم خود صاحب فضل و شرف و افتخار بود و قريش به دليل بزرگوارى و فضلى كه داشت، او را «الفيض» مى ناميدند. (1) سپس ابن اسحاق مى گويد: پس از آن مطلب در ردمان (2) از سرزمين يمن، وفات يافت. مردى از عرب در سوگ او گفته است:

قد ظمئ الحجيج بعبد المطّلب بعد الجفان والشراب المنتضب

ليت قريشاً بعده على نصب

مطّرد (3) بن كعب خزاعى نيز در سوگ مطّلب و خاندان عبدمناف- به هنگام شنيدن خبر وفات نوفل بن عبدمناف كه آخرين مرده ايشان بود- ابياتى سروده است. (4)


1- سيره ابن هشام، ج 5، صص 158- 157.
2- ردمان جايى است كه به گفته ياقوت در يمن قرار دارد. ياقوت در اين باره چيزى اضافه نكرده است، گرچه ابياتى را نقل كرده كه نشان مى دهد مرگ مطّلب بن عبدمناف در آن جا اتفاق افتاده است معجم البلدان، ج 3، ص 40.
3- در معجم البلدان ياقوت «مطرود» آمده است و در سيره نيز يك بار مطرود آمده و در ادامه نيز به همين صورت بدان اشاره شده است.
4- ياقوت حموى اين ابيات را آورده است: خلصهم عبدمناف فهم من لوم مَنْ لام بمنجاة قبر بِرَدمان، وقبر بسل مان و قبر عند غزات وميت مات قريباً من ال حجون من شرق النبيّات سپس مى گويد: كسى كه در «ردمان» دفن مى باشد، مطّلب بن عبدمناف است و آن كس كه در «سلمان» آرميده است، نوفل بن عبدمناف مى باشد و قبرى كه در غزّه است، متعلق به هاشم بن عبدمناف است و آن يك كه نزديك حجون است از آن عبدشمس بن عبدمناف مى باشد معجم البلدان، ج 3، ص 40. ابيات ياد شده در هر دو نسخه خطى شفاءالغرام حذف شده و ما آنها را از ياقوت نقل كرده ايم (سيره ابن هشام، ج 1، ص 162).

ص: 129

سپس ابن اسحاق در ادامه مى گويد: اولين كسى كه از خاندان عبدمناف وفات يافت، هاشم بود كه در «غزّه» در سرزمين شام فوت كرد و پس از او عبدشمس در مكه و بعد از وى مطّلب در «ردمان» در سرزمين يمن و آن گاه نوفل در «سلمان» در عراق وفات يافتند. آورده اند كه شخصى به مطرود گفت: سخنان نيكويى گفته اى و مى توانستى از اين بهتر نيز بگويى. گفت: مدتى به من فرصت دهيد. چند روزى تأمل كرد، سپس گفت:

عصيت ربّى باختيار أم بحكم الإله فينا

فبسط اليدين إلى القفا خير فخر السابقينا

و ابياتى كه قبل از آن گفته بود، از اين قرار است:

يا عينى جودى أو اذرى الدمع وانهمرى وابكى على السر من كعب المغيرات

وابكلى عل كلّ فياض أخى ثقة ضخم الدسيعة وهاب الجزيلات

سبط اليدين لانكس ولا وكل ماض العزيمة متلاف الكرامات

ثم أندبى للفيض والفياض مطلبا واستحرصى بعد فيضات بحمسات

أمسى بردمان عنا اليوم مغتربا يالهف نفسى عليه بين أموات

وهاشم فى ضريح وسط بلقعة تسفى الرياح عليه بين غزات

ونوفل كان دون القوم خالصتى أمسى بسلمان فى رمس بموماة

لم ألق مثلهم عجما ولا عرباً إذا استقلّت بهم أدم المطيّات

أمست ديارهم منهم معطلة وقد يكونون نوراً فى الملمّات

سپس گفت:

يا عين وابكى ابا الشعث الشجيات تبكيه حسرا مثل البليّات

تبكين أكرم من يمشى على قدم بعولته بدموع بعد عبرات

و ديگر اين كه:

ص: 130

تبكين عمرو العلا إذحان مصرعه سمح السجية بسّام الغشيات

و نيز:

ما فى القدوم لهم عدل ولا خطر ولا لمن تركوا شروى بقيعات

واز جمله اين كه:

أما البيوت التى حلوا مساكنها فأصبحت منهم وحشاً خليات

أقول ولاعين لا ترق مدامعها لا يبعداللَّه أصحاب الرزيات

سپس ابن اسحاق مى گويد: پس از آن عبدالمطلب بن هاشم بعد از عمويش مطّلب، عهده دار سمت سقايى و پذيرايى شد و اين كار را براى مردم انجام داد و همه آنچه پدران وى براى قوم خود انجام مى دادند، او نيز انجام داد و در ميان قوم خود به جايگاهى رسيد كه هيچ كس تا آن زمان نرسيده بود وداراى محبوبيت و اهميت بسيارى شد. (1) فاكهى نيز اخبارى را از خاندان قصىّ بن كلاب و خاندان عبدمناف بن قصىّ و خاندان عبدالدار بن قصىّ نقل كرده و مطالبى افزون بر آنچه گفته شد، در آنها آورده است عبدالملك بن محمد، از زياد بن عبداللَّه، از ابن اسحاق چنين آورده است: پس از آن، خاندان عبدمناف و عبدشمس و هاشم و مطّلب با يكديگر اختلاف نظر پيدا كردند و همچنين خاندان عبدمناف به اتفاق تصميم گرفتند پرده دارى، سقايى و پذيرايى را كه در اختيار خاندان عبدالدار بن قصىّ بود، از ايشان باز ستانند. بدين ترتيب، قريش پراكنده شدند؛ گروهى با خاندان عبدمناف هم عقيده بودند و ايشان را نسبت به خاندان عبدالدار در اين موارد، سزاوارتر مى ديدند و گروهى نيز از خاندان عبدالدار طرفدارى مى كردند و صلاح نمى ديدند آن چه قصى به آنها (خاندان عبدالدار) واگذار كرده، از ايشان گرفته شود.

وى در بيان ادامه مطلب مى گويد: آن گاه عاتكه دختر عبدالمطلب، [مشك]


1- سيره ابن هشام، ج 1، ص 165.

ص: 131

عطرى آورد و در برابر هم پيمانان قرار داد و همه دستان خود را بدان خوشبو كردند و هم پيمان شدند و سپس دست ها را به كعبه ماليدند و آن معاهده «حلفُ المُطيّبين» [پيمان عطرآگينان] نام گرفت. بنا بر اين خبر، عاتكه دختر عبدالمطلب بود كه عطر را آورد، از نظر تاريخى در زمانى بعد از زمان عموى پدرش عبدشمس- كه در اين مسأله عهده دار خاندان عبدمناف بود- مى زيست و نيز در اين كه عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار در زمان اين پيمان عهده دار امور خاندان عبدالدار بوده جاى تأمل است، زيرا عامر بن هاشم نيز بعد از زمان عبدشمس بوده است.

فاكهى به نقل از زبير بن ابوبكر، از محمد بن فضاله، از عبداللَّه بن زياد بن سمعان، از ابن شهاب آورده است: سمت سقايى در اختيار خاندان مطّلب بود و رياست نيز در خاندان عبدمناف قرار داشت. كار پذيرايى نيز در اختيار خاندان اسد بن عبدالعزّى و پرچم و پرده دارى نيز در دست خاندان عبدالدار بود. ايشان به نزد [خاندان] سهم آمدند و با آنان هم پيمان شدند و به ايشان گفتند: ما را در برابر خاندان عبدمناف، يارى كنيد.

وقتى بيضاء (دختر عبدالمطلب) كه به او امّ حكيم مى گفتند چنين ديد، كاسه اى پر از عطر آورد و بر دامن گذارد و گفت: هر كس با اين عطر خود را خوشبو كند از ماست. بنا بر اين خاندان هاى عبدمناف، أسد، زهره، تيم و حارث بن فهر چنين كردند و به همين جهت آنها را «المطيّبين» ناميدند. وقتى خاندان سهم، اين را شنيدند بچه شترى را كشتند و گفتند: هر كس دست خود را به خون اين شتر آغشته كند و آن را بليسد، با ماست.

خاندان هاى سهم، عبدالدار، جمح، عدىّ و مخزوم چنين كردند و بدين ترتيب قائله اى برپا شد و آنان با هم درگير شدند. پس از آن عقب نشستند و با خود گفتند: به خدا سوگند اگر ما با هم نبرد كنيم، همه عرب درگير مى شوند. بنا بر اين همه، وضع موجود را پذيرفتند. آنان را «مطيّبين» و اينان را «احلاف» ناميدند. ابوطلحه عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار در اين باره سروده است:

أتانى أنَّ عمرو بن هصيص أقام وأنّنى لهم حليف

و انّهم إذا حدثوا لأمر فلا نَكِل أكون ولا ضعيف

بنا بر اين خبر، ام حكيم البيضاء دختر عبدالمطلب (1) بود كه ظرفى از عطر را آورد. و اين خبر نيز مانند خبر قبلى، جاى تأمل دارد.

در اين خبر چنين آمده كه بزرگ خاندان عبدالدار به هنگام منازعه ايشان با خاندان عبدمناف، ابوطلحه عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار بوده است كه اين مطلب در خبرى كه خواهد آمد نيز تأييد مى گردد. فاكهى مى گويد: حسن بن حسين ازدى، از محمد بن حبيب از كلبى نقل كرده كه گفت: وقتى خاندان عبدمناف، عظمت و بزرگى بيشترى يافتند، درصدد برآمدند ولايت بركعبه را از خاندان عبدالدار بستانند، بنا بر اين، كسى را نزد ابوطلحه، عبداللَّه بن عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار فرستادند و به او گفتند كليدهاى كعبه را برايمان بفرست. تماضر دختر زهره مادر بنى سهم و هند دختر عبدالدار بن قصى مادر عدىّ بن سعد نيز از بنى عبدمناف به حساب مى آمدند؛ و دنباله مطلب، همان حديث ابن شهاب است، جز اين كه مى گويد: وقتى آنها دستان خود را آغشته كردند گفتند: به خدا سوگند هيچ يك ديگرى را تنها نمى گذاريم و نعلين خود را در كنار كعبه با هم آميختند و آنان را «احلاف» ناميدند، زيرا نعلين هاى ايشان با هم مخلوط شده و در كعبه، هم پيمان شده بودند. سپس مى گويد: ابوطلحه عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار شعرى گفت كه همان دو بيتى است كه در حديث ابن شهاب آمده است. پس از آن شعر را ادامه داد و گفت:

بنو سهم نحن نكفيهم إن قاتلوا قتلنا

وإن رفدوا رفدنا وإن فعلوا فعلنا

بنا بر اين در خبر فوق تصريح شده كه بزرگ خاندان عبدالدار، ابوطلحه بوده است كه البته با خبرى كه فاكهى از ابن اسحاق نقل كرده و در آن بزرگ خاندان عبدالدار را نواده عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار برشمرده است، تعارض دارد.


1- پيش از اين گفته شد كه او عاتكه بوده است؛ علاوه بر اين قصى پرده دارى و دارالندوه [مشورت خانه] وپرچم را به عبدالدار و سقادارى و پذيرايى و رهبرى را به عبدمناف واگذار كرد.

ص: 132

ص: 133

فاكهى به نقل از عبداللَّه بن ابوسلمه، از ابراهيم بن منذر از عمر بن ابوبكر مصلى از خاندان عدىّ بن كعب از ضحاك بن عثمان حرامى از ابن عروة بن زبير از پدرش از عروه از ابن حكيم بن حرام مى گويد: وقتى عبدالدار به بستر مرگ افتاد كارهاى دارالندوه، پرچم و پذيرايى را به فرزندش عثمان بن عبدالدار واگذار كرد. امية بن عبدشمس به عثمان بن عبدالدار گفت: بايد يكى از اين سه [مقام] را با رضايت كامل به من واگذار كنى، ولى او زير بار نرفت و به وى گفت: بنا بر اين تو را به حال خود نخواهم گذاشت.

عثمان بن عبدالدار قريش را آماده نبرد كرد خاندان هاى مخزوم، جمح، سهم و عدىّ نيز به او گفتند كه همراهت هستيم و تو سزاوار اين مقام ها هستى و با تو هم پيمان مى شويم. او نيز پذيرفت و آنها هم پيمان شدند و مقام هاى ياد شده [مشورت خانه، پرچم و پذيرايى] را به وى سپردند.

در اين خبر تصريح شده كه بزرگ خاندان عبدالدار در آن زمان، عثمان بن عبدالدار و بزرگ خاندان عبدمناف در همان هنگام، امية بن عبدشمس بن عبدمناف بوده است. فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن ابى سلمة از عبداللَّه بن يزيد از ابى لهيعة از محمد بن عبدالرحمن بن الأسود نقل كرده كه گفت: وقتى عبد بن قصى- كه پرچم در اختيارش بود- وفات يافت، عبدالدار آن را تحويل گرفت، زيرا از همه برادران بزرگ تر بود. برادرانش بر او رشك بردند و خاندان مخزوم و عدى با او به مخالفت برخاستند. اين خبر حاكى از آن است كه نزاع و درگيرى، ميان عبدالدار و برادرانش رخ داده، اما از خبر قبلى چنين مطلبى به دست نمى آمد. از مجموعه اين اخبار در مورد بزرگ خاندان عبدالدار به هنگام منازعه خاندان عبدمناف با ايشان، سه قول مطرح مى شود:

نخست آن كه بزرگ خاندان، عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار بن قصىّ بوده است و دوم آن كه او (بزرگ خاندان) ابوطلحة بن عبدالعزىّ بن عبدالدار بن قصىّ بوده است.

و سرانجام گفته سوم آن است كه او عثمان بن عبدالدار بوده است.

و در مورد بزرگ خاندان عبدمناف به هنگام درگيرى ايشان با خاندان عبدالدار نيز

ص: 134

دو قول وجود دارد:

نخست آن كه او عبدشمس بن عبدمناف بوده است.

و ديگرى آن كه او امية بن عبدشمس بوده است.

و در مورد كسى كه ظرف عطر [يا مشك] را براى قوم خود و هم پيمانان ايشان درآورد نيز دو قول وجود دارد:

يكى آن كه او عاتكه، دختر عبدالمطلب بوده است.

و ديگرى آن كه او امّ حكيم البيضاء، دختر عبدالمطّلب بوده است.

فاكهى به نقل از عبدالملك بن محمد از زياد بن عبداللَّه از ابن اسحاق، مى گويد:

پس از آن كه بزرگان خاندان عبدمناف وفات يافتند عبدشمس بن عبدمناف اختياراتى را كه عبدمناف در اختيار داشت، برعهده گرفت و از آنجا كه او بزرگترين فرزندش بود، بزرگى خاندان عبدمناف را نيز برعهده گرفت. وقتى قريش در مكه پراكنده شدند، آب براى ايشان، كم شد و براى تهيه مايحتاج خود در تنگنا قرار گرفتند.

بر مبناى اين خبر، عبدشمس بن عبدمناف، قسمتى از [اختيارات و مقام هاى] قصى را برعهده گرفت، حال آن كه در آنچه از ابن اسحاق در سيره نقل شده، خبرى راجع به در اختيار گرفتن بخشى از آن مناصب به وسيله وى نبود، چه بسا سخن درست آن است كه هاشم بن عبدمناف را به جاى خود قرار داد؛ در كتاب فاكهى نام هاشم به عبدشمس تغيير پيدا كرده و در اين صورت، اين سخن با آنچه فاكهى از ابن اسحاق- كه ما از سيره آن را نقل كرديم يكسان است.

فاكهى مى گويد: زبير بن ابوبكر از عمر بن ابوبكر موصلى از زكريا بن عيسى از ابن شهاب نقل كرده كه در آن زمان، دو پيمان بسته بودند در مورد اولين پيمان قريش، بايد گفت كه خاندان كلاب با قبايل بنى كعب بن لؤى درآميختند؛ اين كار باعث شد كه خاندان هاى مخزوم، عدى، سهم و جم كه با هم پيمان بسته بودند، در مقابل آنان متحد شوند. هم پيمانى آنها از طريق آغشتن دست خود در ظرفى بود و به همين دليل آنان را مطيبين ناميدند. هم پيمانان مخالف ايشان نيز «احلاف» ناميده شدند، زيرا اساس

ص: 135

هم پيمانى آنها، مخالفت و ايستادن در برابر آن ائتلاف بود. اينان ظرفى از خون فراهم آوردند و براى بستن پيمان، دستان خود را در آن فرو بردند. (1) زبير بن ابوبكر در حديث خود مى افزايد: «احلاف» براى هر قبيله، قبيله اى را در نظر گرفتند و ولايت خاندان عبدالدار بر كعبه، پرچم و شورى را نپذيرفتند و مقام و موقعيت ايشان را به رسميت نشناختند و گفتند: چرا بايد اين گروه اندك بر ما حكمرانى و ولايت داشته باشند؟ (2) ما بايد اين مقام ها را از ايشان باز ستانيم. پس به سراغ كليد كعبه رفتند و آن را از عثمان بن عبدالدار و فرزندانش باز گرفتند، از آن به بعد فرزندان عبدالدار به «احلاف» اضافه شدند و با ايشان هم پيمان گرديدند و پيمان ميان خود را محكم كردند و هر قبيله، قبيله اى را براى خود در نظر گرفت و خاندان سهم با خاندان عبدمناف رو در رو شدند.

در اين خبر چنين آمده كه پيمانى كه به نام پيمان مطيّبين نام گرفته قبل از درگيرى و منازعه خاندان عبدمناف با خاندان عبدالدار و در حالى كه [كليد كعبه] در اختيار عبدالدار بوده، منعقد شده است.

فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبدالجبار بن سعيد مساحقى از محمد بن فضاله ثمرى از محمد بن اسحاق، از عمر بن نافع از پدرش از ابن عمر چنين نقل كرده است: كار پذيرايى از حجاج برعهده عبدالعزّى بن قصىّ و پرده دارى و پرچم و دارالندوه به عهده عبدالدار بن قصى بود. فرزندان عبدمناف بن قصى نيز پنج تن بودند: عمر، هاشم، عبدشمس و مطلّب و نوفل. اين خبر حكايت از آن دارد كه عبدالعزى بن قصى پذيرايى را به عهده گرفت، حال آن كه در سيره ابن اسحاق مطلبى متفاوت با اين آمده است.


1- الروض الانف، ج 1، ص 153.
2- فرزندان عثمان بن عبدالدار به تنهايى جدا از بقيه فرزندان عبدالدار، عهده دار پرده دارى كعبه بودند. پس از آن عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار و بعد از او ابوطلحه عبداللَّه بن عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار و سپس تا زمان فتح مكه، پسرش عهده دار پرده دارى كعبه شد.

ص: 136

فاكهى مى گويد: عبدالملك بن محمد از زياد بن عبداللَّه از ابن اسحاق چنين نقل كرده است: وقتى قصى وفات يافت، عبدمناف عهده دار امور قريش و جانشين او در ولايت بر آنان شد و در مكه بخش هايى را علاوه بر آنچه قصى به خويشان خود واگذار كرده بود، ميان قريش و ديگران تقسيم كرد. عبدمناف كسى است كه پيمان «أحابيش» را منعقد كرد. پيمان احابيش [قبايل] عضل، قارة، دوس، رعل جماعت سفيان بن عوف و حليس بن زيد و خالد بن عبيد بن ابى فايض بن خالد را در بر مى گرفت. اين خبر حكايت از آن دارد كه عبدمناف بن قصى وارث مقام و موقعيت پدر شد، ولى آنچه از ابن اسحاق [از سيره او] نقل كرديم، با اين گفته مغايرت دارد.

فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبداللَّه بن زيد از ابن لهيعه از محمد بن عبدالرحمن ابوالأسود نقل كرده كه گفت: وقتى عبد بن قصى كه پرچم در اختيار او بود، وفات يافت، پرچم را عبدالدار گرفت، زيرا بزرگ ترين برادر وى بود. برادرانش بر وى رشك بردند و او نيز با خاندان مخزوم و عدىّ [عليه آنان]، هم پيمان شد. پس از آن كه عبدمناف، وفات يافت منصب سقايى به هاشم رسيد، زيرا او فرزند ارشد بود و پس از آن كه أسد وفات يافت كار شورى [دار الندوه] به مطّلب رسيد، زيرا فرزند بزرگ تر بود و اين مقام ها همچنان در اختيار آنان بود تا اين كه زمعة بن اسود آن را به معاويه فروخت و هم از اين روست كه شاعر گفته است:

وبعتم مجدكم وسناكم ولم تبقوا بمكة داراً

اين خبر حكايت از آن دارد كه عبد بن قصى عهده دار شورى و عبدمناف بن قصى عهده دار سمت سقايى بوده است كه با آنچه از ابن اسحاق از سيره نقل كرديم، هماهنگى ندارد.

فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبداللَّه بن يزيد از ابن لهيعه از محمد بن عبدالرحمن بن اسود نقل كرده كه يعقوب بن عبداللَّه بن وهب، به نقل از پدرش از ام سلمه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله كه مادربزرگ او نيز بوده است، گفته است: آن گاه كه قصىّ بن كلاب به

ص: 137

مكه بيشه اى را كه در آنجا بود، به خود اختصاص داد و در اطراف كعبه، خانه اى براى خود ساخت و با حبى دختر حليل خزاعى ازدواج كرد و از اين زن، صاحب عبدالدار و عبدمناف و عبدالعزى بن قصىّ شد. نخستين پسر را به نام خانه اى كه ساخته بود، عبدالدار ناميد و عبدمناف را نيز به نام مناف و عبدالعزى را هم به نام عزّى، نامگذارى كرد. مادر حبى خزاعى كه پيرزنى جرهمى بود، به او گفت: پسرانت عهده دار ولايت بر كعبه خواهند شد. او پرده دارى كعبه را به عبدالدار سپرد. زيرا از همه بزرگ تر بود، سمت سقايى را به عبدمناف و پرچم را به عبدقصى و پذيرايى يا همان دارالندوه [شورى] را به عبدالعزّى سپرد. اين خبر به روشنى از تقسيم مقام ها از سوى قصى بن كلاب ميان چهار فرزندش خبر مى دهد كه با آنچه ابن اسحاق در سيره اش گفته است، منافات دارد.

فاكهى به نقل از حسن بن حسين ازدى از محمد بن حبيب مى گويد: رياست [مكه] در زمان خاندان عبدمناف، در اختيار عبدمناف بن قُصىّ بود و خودِ او عهده دار امور قريش و ريش سفيد آنان بود. آن گاه اين مقام را به پسرش هاشم سپرد. او پسرش را براى همين كار، به نيكوترين روش تربيت كرده بود، چنان كه در ميان همه قريش، كسى همتاى وى نبود. پس از آن، رياست به عبدالمطلب رسيد و هر يك از قبايل قريش بزرگى براى خود داشت ولى همه اين سران و بزرگان، مقام عبدالمطلب را از نظر بزرگى و ارج، گرامى مى داشتند. وقتى عبدالمطلب وفات يافت، رياست به حرب بن اميه رسيد و پس از وفات وى، توليت بر كعبه و مهترى قريش ميان فرزندان عبدمناف و ديگر قريشيان تقسيم شد.

همچنين فاكهى به نقل از زبير، از محمد بن حسن مى گويد: اين چهار فرزند عبدمناف، يعنى هاشم و مطّلب و عبدالشمس و نوفل، نخستين كسانى بودند كه خداوند قريش را به وسيله ايشان ارج و احترام بخشيد و بزرگى داد، آنها در مكه تجارت مى كردند و با غير عرب هايى كه از شهر خارج مى شدند، داد و ستد مى كردند. هاشم از شهر خارج شد و اسب هايى از قيصر گرفت و براى بازرگانى به شام رفت، مطلّب نيز خارج شد و اسب هايى از پادشاهان يمن گرفت و با آنها به تجارت در سرزمين يمن

ص: 138

پرداخت. نوفل هم عازم حبشه شد و اسبانى از نجاشى گرفت و با آن اسب ها به تجارت در سرزمين حبشه پرداخت.

فاكهى مى گويد: زبير به نقل از محمد بن حسن از علاء بن حسين از افلح بن عبداللَّه بن المعلى از پدرش و ديگران آورده است: هاشم و عبدشمس و مطّلب و نوفل، ورزيده و چابك بودند و خاندان هاشم و خاندان مطّلب هركدام جداگانه با خودشان متحد بودند و اگر ديگران بر آنان حمله مى كردند، با همديگر نيز متحد مى شدند. در زمان جاهليت خاندان عبدمناف چنين بودند، فرزندان عبدمناف يعنى هاشم و مطّلب را «بدران» مى گفتند و عبدشمس و نوفل هم با هم متحد بودند و آنها را «ابهران» مى ناميدند.

اعراب، هاشم و مطلب و عبدشمس و نوفل را «اقداح النّظار» مى ناميدند، زيرا وقتى از سوى بيگانه مورد حمله قرار مى گرفتند، با هم متحد مى شدند.

فاكهى مى گويد: زبير بن ابوبكر به نقل از ابوالحسن اثرم از ابوعبيده آورده است: به هاشم و عبدشمس و مطلب فرزندان عبدمناف، «المحيزون» مى گفتند.

همچنين فاكهى زبير بن ابوبكر از محمد بن حسن مى گويد: هاشم رئيس خاندان عبدمناف بود و عبدشمس رئيس بنى اميّه بود، زبير گفت: اين نسب نزد ماست و آدم بن عبدالعزّى بن عمرو بن عبدالعزّى در اين باره مى گويد:

اللهم إنى قائل قو لَ ذى دين وبرّ وحسب

عبدشمس لا تهنها إنما عبدشمس عمّ عبدالمطلب

عبدشمس كان يتلو هاشماً وهما بعدُ لأمّ ولأب

فاكهى مى افزايد: حسن بن حسين از ابوجعفر بن حبيب از ابن كلبى چنين نقل كرده است: وقتى هاشم وفات يافت، مطلب بن عبدمناف به سرزمين يمن وارد شد و از پادشاهان آن سرزمين پيش از آن كه با ديگر عرب ها عهد و پيمان ببندد، براى خود عهد و پيمانى بمانند آنچه هاشم با ايشان بسته بود، منعقد كرد. مطلّب بزرگترين فرزند عبدمناف بود. اين خبر با خبر قبلى تعارض دارد، مگر آن كه درباره مطلّب آمده باشد كه مطلّب

ص: 139

فرزند ارشد او بود.

فاكهى به هنگام بيان اخبار خاندان قصى بن كلاب، اين عنوان را براى مطالب خود برگزيده است: «در واگذارى توليت مكه از سوى قصى بن كلاب به فرزندان خود و تقسيم آن ميان ايشان و عهده دارى اين مقام پس از وى». همچنين فاكهى در بيان اخبار خاندان عبدمناف، [اين عنوان را براى مطالب خود بر مى گزيند]: «ذكر ولايت مطّلب بن عبدمناف بر مكه پس از برادر» كه اين عنوان نشان مى دهد نامبردگان واليان مكه بوده اند، و ديگر اين كه او به هنگام بيان ولايت عبدالمطلب مى گويد: عبدالملك بن محمد از زياد بن عبداللَّه از ابن اسحاق نقل كرده و آورده است: سمت سقّايى و پذيرايى پس از مطّلب بن عبدمناف به عبدالمطّلب بن هاشم رسيد. و بنى اسد بر اين گمانند كه حويرث بن اسد در يك فاصله زمانى، عهده دار سمت پذيرايى بوده است ولى اين سخن تنها از سوى بنى اسد گفته شده و در هيچ جاى ديگر نقل نشده است. از اين مطلب چنين برداشت مى شود كه حويرث بن اسد در زمان عبدالمطلب مدت كوتاهى عهده دار پذيرايى شده است، حال آن كه چنين نكته اى از اخبارى كه پيش از اين از ابن اسحاق نقل شد، برداشت نمى شود.

نكته ديگر اين كه صاحب «المورد الهَني» از «الرشاطى» خبرى را درباره رفتن هاشم بن عبدمناف به شام و گرفتن عهد و پيمان از قيصر براى قريش نقل كرده و پس از آن مى گويد: عبدشمس نزد نجاشى در حبشه رفت و همانند همان عهد و پيمان را با او منعقد كرد. نوفل نيز نزد سردمداران عراق رفت و با آنان پيمانى مشابه منعقد نمود. مطلب نيز به حمير رفت رفت و پيمان گرفت. در اين خبر اشاره شده كه عبدشمس، نزد نجاشى به حبشه رفت و براى قوم خود عهد و پيمان [بيعت] گرفت كه با خبر پيشين، مبنى بر اين كه نوفل بن عبدمناف از نجاشى براى قوم خود عهد و پيمان گرفت، تعارض دارد.

ديگر اين كه هاشم و عبدشمس بنا بر برخى نقل ها دوقلو بوده اند. اين مطلب را صاحب «المورد العذب الهنى» يادآور شده و مى گويد: گفته شده هاشم و عبدشمس دوقلو بودند و يكى از آنها پيش از ديگرى به دنيا آمد؛ گفته اند كه اولى هاشم بود و

ص: 140

انگشت يكى به پيشانى ديگرى چسبيده بوده و وقتى آنها را جدا كردند، خون به راه افتاد و گفتند كه ميان ايشان [جنگ و] خون ريزى خواهد بود.

ديگر اين كه در سن هاشم به هنگام مرگ اختلاف نظر است، بيست سال و بيست و پنج سال گفته شده و اين نكته را صاحب «المورد» ذكر كرده است.

ديگر اين كه در سن عبدالمطلب به هنگام مرگ نيز اختلاف نظر است. ابن حبيب مى گويد: مدت عمر عبدالمطلب نود و پنج سال بود و او در سال نهم [پس از] عام الفيل وفات يافت و سهيلى مى گويد: عبدالمطلب در يكصد و بيست سالگى وفات يافت. (1) در مورد سن او يكصد و ده سال و يكصد و چهل سال و هشتاد و دو سال هم گفته شده است و اين سه رقم را حافظ مغلطاى در سيره خود ذكر كرده است و بنا به نوشته ابن عساكر، عبدالمطلب در حجون به خاك سپرده شد. (2) سهيلى مى گويد: ظاهر حديث ابوطالب در مورد سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه به عبدالمطلب فرمود: «بگو لا اله الّا اللَّه تا بدين سخن [در روز جزا] شهادت دهم» و پايان سخن آن حضرت كه فرمود: « [شهادت دهم به ايمان] خاندان عبدالمطلب»، حكايت از آن دارد كه عبدالمطلب بر شرك وفات يافت.

در يكى از نوشته هاى مسعودى، مطلبى نسبت به عبدالمطلب يافتم كه درباره وى گفته شده است او [عبدالمطلب] بر اثر ديدن نشانه هايى از نبوت پيامبر صلى الله عليه و آله و اين كه جز به توحيد مبعوث نگشته است، مسلمان وفات يافته است. (3) ولى در «مسند البزّار» و در كتاب نسائى از قول عبداللَّه بن عمر آمده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به فاطمه عليها السلام كه به تسليت گروهى از انصار رفته بود فرمود: «شايد همراه ايشان


1- در «الروض الانف»، ج 1، ص 7 آمده است: «عبدالمطلب يكصد و چهل سال زندگى كرد.»
2- اين سخن با آنچه تا به امروز نزد مردم مكه شايع است، تطابق دارد.
3- مروج الذهب، ج 2، ص 131. شيعه نيز بر اين باور است كه حضرت ابى طالب پدر بزرگوار اميرمؤمنان عليه السلام باايمان به نبوت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت و اشعار او قبل از فوت و در آستانه وفات شاهد اين است و در اين رابطه آيات مختلفى وارد شده كه در ده ها جلد كتاب كه به عنوان «ايمان ابى طالب» از سوى دانشمندان شيعه به رشته تحرير درآمده جمع آورى شده است.

ص: 141

كُدَىّ رسيده باشى» مى گويد: كُرَى با راء هم آمده كه به معناى قبرهاست. فاطمه عليها السلام گفت:

نه. فرمود: «اگر با آنها به آنجا رسيده باشى بهشت را نخواهى ديد، تا اين كه جد پدرت آن را ببيند.» (1)

سهيلى مى گويد: او نخستين فرد از عرب است كه [ريش خود را] به رنگ سياه درآورد. (2) و ابن اثير مى گويد: او نخستين كسى است كه در [كوه] حرّا به پرستش و عبادت پرداخت و هرگاه ماه رمضان مى رسيد به حرّاء مى رفت و تهيدستان را غذا مى داد. (3) ابن قتيبه مى گويد: سپس باقيمانده سفره عبدالمطلب براى پرندگان و حيوانات در بالاى كوه ريخته مى شد و او را به دليل سخاوتى كه داشت فيّاض و «مُطعِم طير السماء» مى ناميدند. او مستجاب الدعوه بود، گفته مى شود يك سال مردم گرفتار خشكسالى شدند، عبدالمطلب بالاى كوه ابوقبيس رفت و براى بارش باران دعا كرد و باران باريد.

پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز كودكى خردسال بود و به بركت آن حضرت صلى الله عليه و آله بود كه از نعمت باران برخوردار شدند. اين خبر را هشام بن كلبى و ابوعبيده مَعمَر بن مثنى و ديگران نقل كرده اند. ابن قتيبه گفته است كه عبدالمطلب پيش از فوت، نابينا شده بود.

همچنين گفته اند: قصى بن كلاب آنچه را كه در اختيار داشت ميان همه فرزندان پسر خود تقسيم كرد. زبير بن بكار از محمد بن عبدالرحمن مروانى چنين نقل كرده است:

قصى آنچه را كه در اختيار داشت، ميان فرزندانش تقسيم كرد به عبدمناف كه نامش معيره بود سقايى و شورى [دار الندوه] را واگذار كرد و پيام رسانى و ثروت در او بود. به عبدالدار كه نامش عبدالرحمن بود، پرده دارى و پرچم را واگذار كرد و به عبدالعزّى پذيرايى و [اجازه دارى] ايام منى را بخشيد، وى در ادامه مى گويد: دو طرف وادى را نيز به عبدقصى واگذار كرد، كه ندانستم منظور چيست.

گفته شده است: قصىّ سمت سقايى و پذيرايى و رهبرى را به عبدمناف و


1- نسايى در كتاب الجنائز باب النعى ج 4، ص 28- 26 اين حديث را آورده است.
2- الروض الانف ج 1، ص 7؛ الكامل فى التاريخ ج 2، ص 14 و المعارف، ص 553.
3- الكامل فى التاريخ ج 2، ص 15.

ص: 142

پرده دارى، شورى و پرچم را به عبدالدار واگذار كرد؛ اين مطلب را ازرقى در خبر مفصلى كه از ابن جريج و ابن اسحاق درباره ولايت قصى بر كعبه و مكه نقل كرده، آورده است:

ازرقى و ابن اسحاق به نقل از ابن جريج در روايتى پس از نقل اخبار قصى بن كلاب آورده اند: قصى افتخار مكه را بدست آورد و دار الندوه [شورى] را بنا كرد كه در آن قريش به بررسى امور و حل مشكلات خود مى پرداختند و جز فرزندان قصى، هيچ كس از قريش قبل از چهل سالگى براى مشورت وارد آنجا نمى شد. تمامى فرزندان قصى و هم پيمانان آنان وارد مشورت خانه مى شدند. وقتى قصّى سالخورده و فرتوت شد، بزرگ ترين و نخستين فرزندش عبدالدار بود. عبدمناف در زمان پدر، بزرگى و شرف يافته بود و آوازه اش در همه جا پيچيده بود. عبدالدار و عبدالعزّى و عبد بن قصى هيچ كدام به عزت و شرافتى كه عبدمناف رسيده بود، نرسيدند. قصى و حبى دختر حليل هر دو عبدالدار را دوست مى داشتند و از آنجا كه عبدمناف- با وجود سن كمتر- بر عبدالدار برترى داشت، با وى عطوفت و مهربانى مى كردند. حبى [به شوهرش] مى گفت: به خدا سوگند راضى نمى شوم مگر آن كه چيزى را به عبدالدار بسپارى تا او نيز هم تراز برادرش گردد؛ قصى پاسخ داد: به خدا سوگند چنين خواهم كرد و او را به اوج افتخار و عزت خواهم رساند، به طورى كه جز با اجازه او هيچ كس از قريش و ديگران وارد كعبه نگردد و جز با همراهى و كمك او، هيچ كارى حل و فصل نشود. قصى به عاقبت كارها نظر داشت و تصميم گرفت مسئوليت ها و مقام هاى شش گانه مكه را كه موجب عزت و افتخار و شرف و بزرگى مى شدند ميان دو فرزندش تقسيم كند بنا بر اين پرده دارى، شورى و پرچم را به عبدالدار و سمت سقايى، پذيرايى از حجاج و رهبرى را به عبدمناف واگذار كرد.

سقايى عبارت از ظرف بزرگ چرمى بود كه در محوطه كعبه قرار مى دادند و با آب شيرين كه از چاه ها بوسيله شتران مى آوردند آن را پر مى كردند تا حاجيان از آن بنوشند؛ و پذيرايى عبارت از سهمى بود كه قريش همه ساله از اموال و غذاهاى خود كنار

ص: 143

مى گذاشتند و در موسم حج در اختيار قصى قرار مى دادند تا با آن به حجاج طعام دهد و از آنها پذيرايى كند؛ هر كس همراه خود غذا نداشت و تنگدست بود، از آن مى خورد.

وقتى قصى وفات يافت، همين كارها توسط خويشان وى انجام مى شد. عبدالدار عهده دار پرده دارى و شورى و پرچم گرديد و تا زمان وفات، اين مقام ها را برعهده داشت. عبدالدار، پرده دارى را پس از خود به پسرش عثمان بن عبدالدار واگذار كرد و شورى [دار الندوة] را به پسر ديگر خود، عبدمناف بن عبدالدار سپرد و تاكنون فرزندان عبدمناف بن عبدالدار عهده دار دار الندوه هستند. وقتى قريش مى خواستند در كارى به مشورت بپردازند، عامر بن هاشم بن عبدمناف بن عبدالدار يا يكى از پسران يا برادرزاده هاى او در دار الندوه را بر آنها باز مى كردند و اگر كنيزى حيض مى شد وارد دار الندوه مى گرديد يكى از فرزندان عبدمناف بن عبدالدار لباس او را پاره مى كرد و لباس ديگرى بر تنش مى پوشاند و به خانواده اش باز مى گرداند و آنها او را مى پوشاندند. عامر بن عبدمناف بن عبدالدار را «محيض» نيز مى ناميدند. دار الندوه نيز به خاطر همين دار الندوه ناميده شده بود كه محل گرد آمدن و اجتماع بزرگان قوم براى مشورت در كارها و بررسى مسائل بوده است. فرزندان عثمان بن عبدالدار منحصراً پرده دارى [كعبه] را برعهده داشتند پس از آن، عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار و پس از وى، فرزندش، ابوطلحه عبداللَّه بن عبدالعزّى بن عثمان بن عبدالدار و سپس فرزندان يكى پس از ديگرى عهده دار اين كار بودند تا مكه [به دست پيامبر صلى الله عليه و آله] فتح شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را از سلطه آنها آزاد كرد و در كعبه را گشود و وارد آن شد و سپس پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه كليد كعبه را در دست داشت از آن بيرون آمد، عباس بن عبدالمطلب (1) به او گفت: پدر و مادرم به قربانت اى رسول خدا، پرده دارى و سقايى را به ما واگذار كن، خداوند عز وجل


1- ابن هشام در كتاب خود «السيره النبويه» يادآور شده است كه على بن ابى طالب عليه السلام بود كه كليد كعبه را دردست پيامبر صلى الله عليه و آله گذاشت و گفت: اى رسول خدا پرده دارى و سقايى را براى خودمان نگاه دار. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: عثمان بن طلحه كجاست؟ او را صدا زدند. فرمود: اين كليد را بگير امروز روز نيكى و وفادارى است.

ص: 144

نيز اين آيه را بر پيامبرش نازل فرمود: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اْلأَماناتِ إِلى أَهْلِها (1)

؛ «خدا به شما فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبانشان بازگردانيد.» عمر بن خطاب گفت:

تا پيش از آن چنين آيه اى را از پيامبر صلى الله عليه و آله نشنيده بودم و اين آيه را تلاوت كرد. سپس عثمان بن طلحه را فراخواند و كليد [كعبه] را به وى داد و فرمود: آن را پنهان كنيد، سپس فرمود: اى خاندان ابوطلحه! كليد را به عنوان امانت خداوند سبحان تحويل بگيريد و يكى پس از ديگرى به نيكى عمل كنيد و جز ستمكار، اين [كليد] را از دست شما نخواهد گرفت. عثمان بن ابوطلحه نيز همراه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه رفت و پسرعمويش شيبة بن عثمان بن ابوطلحه جاى او را گرفت و از آن زمان او و فرزندانش و فرزند برادرش وهب بن عثمان، عهده دار پرده دارى كعبه بودند تا اين كه پسر عثمان بن طلحة بن ابوطلحه به اتفاق فرزندش، مسافع بن طلحة بن ابوطلحه، پس از مدتى طولانى كه در مدينه اقامت داشتند، به مكه بازگشتند و همراه با عموزادگان خود عهده دار پرده دارى كعبه گرديدند و بدين ترتيب فرزندان ابوطلحه همگى پرده دارى كرده اند.

و اما پرچم، در اختيار خاندان عبدالدار بود كه در زمان جاهليت، كهن سال ترين آنان اين مقام را برعهده گرفته بود، تا روز احُد كه بسيارى از ايشان كشته شدند.

اما سقايى و پذيرايى و رهبرى همچنان در اختيار عبدمناف بن قصى بود و تا زمان مرگ، اين مناسب را برعهده داشت. پس از وى فرزندش هاشم بن عبدمناف، سقايى و پذيرايى را برعهده گرفت و عبدشمس بن عبدمناف، رهبرى را عهده دار شد هاشم بن عبدمناف همه ساله به هنگام حج با آنچه از قريش جمع شده بود، حاجيان را اطعام مى كرد و براى اين كار آرد مى خريد و از هر گاو و گوساله اى كه مى كشتند، قسمتى (مثلًا ران آن) را مى گرفت. وقتى آذوقه ها جمع مى شد با آرد غذايى درست مى كرد و به حاجيان مى داد و اين وضع همچنان ادامه داشت تا اين كه يك سال مردم به خشكسالى و قحطى شديدى دچار شدند؛ هاشم بن عبدمناف به شام رفت و با پولى كه نزد وى جمع


1- نساء/ 58.

ص: 145

شده بود، آرد و خوراكى خريد و در فصل حج به مكه آورد و نان ها را تكه تكه كرد و بچه شتران را سر بريد و با گوشت آنها غذايى فراهم آورد و تريد درست كرد و به مردمى كه سخت گرسنه بودند، داد و آنان را سير كرده و به همين دليل «هاشم» [خرد كننده نان] نام گرفت، در حالى كه نام وى عمرو بود و در اين باره است كه ابن الزبعرى السهمى مى گويد:

كانت قريش بيضه فتفلقت فالمخ خالصها لعبدمناف

الرائشين وليس يوجد رائش والقائلين هلّم للأضياف

والخالطين غنيّهم بفقيرهم حتى يعود فقيرهم كالكافى

والنصار بين الكبش يبرق بيضه واللازمين البيض بالأسياف

عمرو العلا هشم الثريد لمعشر كانوا بمكة مسنتين عجاف

كه منظورش از عمرو العلا، هاشم است.

هاشم تا هنگام وفات به اين كار ادامه داد و پس از وى، عبدالمطلب چنين مى كرد.

پس از وفات عبدالمطلب، ابوطالب همه ساله همين كار را در موسم حج انجام مى داد و تا ظهور اسلام، او [ابوطالب] بر اين كار باقى بود. پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه در سال نهم عازم حج شد، مالى را همراه ابوبكر براى اطعام [حاجيان] فرستاد. پس از آن در سالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود به حجةالوداع رفت نيز اين كار را انجام داد. پس از آن ابوبكر در زمان خلافت خود چنين كرد و پس از او نيز عمر و ديگر خلفا تا به امروز چنين كرده و مى كنند و اين همان غذايى است كه خلفا همه ساله در ايام حج در مكه و منى به حاجيان مى دهند.

و اما سقايى همچنان در اختيار عبدمناف بود و او از چاه «رَدْم و خُمّ» (1)

در مشك هايى چرمين و خُم هاى گلين كه بر شتر سوار مى كرد، حاجيان را آب مى داد. او آبى را كه بدين ترتيب از چاه مى آورد، در حوض هايى چرمين در محوطه كعبه مى ريخت و حاجيان از آن استفاده مى كردند قصى [براى تهيه آب]، چاه هايى در مكه


1- خم چاهى در اطراف مكه و ردم نيز چنين است اين دو چاه را عبدشمس بن عبدمناف حفر كرد معجم البلدان، ج 2، ص 389 و ج 3، ص 70.

ص: 146

حفر كرد. آب اين چاه ها، فراوان بود و مردم پيش از آن از چاه هايى كه خارج از حرم حفر شده بود، مى نوشيدند. به نخستين چاهى كه قصى در مكه حفر كرد ضحّول (1) مى گفتند كه محل آن خانه امّ هانى دختر ابوطالب در حزوره بود و عرب ها وقتى به مكه مى آمدند دور اين چاه جمع مى شدند و از آب آن مى نوشيدند. شاعرى در اين باره مى گويد:

أروى من الضحول (2) لمن انطلق إن قصيّاً قد وفى وقد صدق (3)

قصى چاه ديگرى نيز در «ردم الأعلى» در كنار خانه أبان بن عثمان كه متعلق به خاندان جحش بن رياب بود، حفر كرد. وى پس از مدتى بينايى خود را از دست داد و مدتى بعد جبير بن مُطْعَم بن عدىّ بن نوفل بن عبدمناف، آن چاه را مجدداً حفر كرد و احيا نمود. پس از آن هاشم بن عبدمناف چاه بدر را حفر كرد و به هنگام حفر آن گفت:

بايد آن را مطلوب مردم، بسازم. و اين همان چاهى است در محوطه اى به نام «قوم» متعلق به ابن عبدالمطلب كه پشت خانه «طلوب» كنيز زبيده در بطحاء و در كنار «مستندر» قرار داد و اين همانى است كه يكى از فرزندان هاشم درباره اش مى گويد:

نحن حفرنا بذّر بجانب المستندر نسقى بمائها الحجيج الأكبر

هاشم همچنين چاه سجله را حفر كرد كه به آن چاه جبير بن مطعم مى گويند كه وارد «دار القوارير» شده بود و اين چاه به هاشم بن عبدمناف و فرزندان و خاندان او تعلق داشت تا اين كه اسد بن هاشم در زمانى كه عبدالمطلب [چاه] زمزم را حفر كرد و از آن بى نياز شد آن را به مطعم بن عدى بخشيد؛ گفته شده عبدالمطلب پس از حفر زمزم و بى نياز شدن از آن، چاه را به وى بخشيد و مطعم بن عدى از او خواست تا حوضى چرمين


1- در اخبار مكه و 1/ 112 و نيز در معجم البلدان 4/ 87. «العجول» آمده است.
2- همان.
3- رجوع كنيد به اخبار مكه، معجم البلدان و فتوح البلدان بلادزى ق 1/ 56.

ص: 147

در كنار زمزم قرار دهد تا از آب چاه در آن بريزند و او نيز اجازه داد و مطعم چنين مى كرد. هاشم نيز تا زمان مرگ، حاجيان را آب مى داد و سقايى مى كرد و پس از وى عبدالمطلب بن هاشم كار پدر را ادامه داد و تا هنگام حفر زمزم، اين كار را برعهده داشت. همه چاه هاى مكه تحت نظارت او قرار داشت و حاجيان از همين چاه ها آب مى نوشيدند؛ عبدالمطلب شتران بسيار داشت. وقتى موسم حج مى رسيد آنها را جمع مى كرد و شير آنها را با عسل مى آميخت و در حوض چرمى بزرگى كنار زمزم قرار مى داد و مويز مى خريد و با آب زمزم مخلوط مى كرد و به حاجيان مى داد تا بدين وسيله تلخى آب زمزم، را برطرف سازد. در آن زمان آب زمزم بسيار سنگين بود. مردم در خانه هاى خود مشك هايى از آب اين چاه ها نگاه دارى مى كردند و در آن كشمش و خرما مى انداختند تا سنگينى آب را كمتر كنند. آب شيرين در مكه بسيار كمياب بود و تنها چاه ميمون در خارج از مكه آب شيرين داشت. عبدالمطلب تا زمان مرگ، سقايى حاجيان را برعهده داشت، پس از او عباس بن عبدالمطلب به اين كار ادامه داد. او در طائف تاكستان هايى داشت. كشمش آنها را به مردم طائف مى فروخت و در ايام حج، كشمش ها را در آب حاجيان مى ريخت. ايام جاهليت و صدراسلام چنين سپرى شد، تا وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد و سقايى را از عباس بن عبدالمطلب؛ و پرده دارى از عثمان بن طلحه گرفت. عباس بن عبدالمطلب برخاست و دستان خود را باز كرد و گفت: اى رسول خدا! پدر و مادرم به فدايت، پرده دارى و سقايى را به من واگذار كن، پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان چارچوب كعبه ايستاد و فرمود: «هر خون و مال و مقامى كه در جاهليت بوده اينك زير دو پاى من است [زير پا مى گذارم] مگر سقايى حجاج و پرده دارى كعبه را كه به همان كسانى كه در جاهليت عهده دار آنها بودند واگذار مى كنم». چنين بود كه [سقايى] را عباس رضى الله عنه برعهده گرفت و تا هنگام مرگ نيز برعهده داشت و پس از او به عبداللَّه بن عباس رسيد كه او به كارهايى غير از آنچه فرزندان عبدالمطلب انجام مى دادند، مى پرداخت كه محمد بن حنيفه در مورد اين كارها از او توضيح خواست. ابن عباس به او گفت: ما هم در جاهليت و هم در اسلام عهده دار اين كار بوده ايم پدرت در اين باره سخن گفت و من با ارائه دليل،

ص: 148

پاسخش را گفتم و طلحة بن عبداللَّه و عامر بن ربيعه و ازهر بن عوف و مخزمة بن نوفل شاهدان من بودند. عباس بن عبدالمطلب در جاهليت و پس از عبدالمطلب عهده دار اين كار شد و جد تو ابوطالب در عرفه بر شتر خود سوار بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه آن را به عباس سپرد و هر كس در آنجا بود، اين مطلب را مى داند. اين منصب در اختيار عبداللَّه بن عباس بود و كسى با او كارى نداشت و حرفى در اين باره نبود تا اين كه وفات يافت و پس از آن در اختيار على بن عبداللَّه بن عباس (1) قرار گرفت كه همان كارى را كه پدر و جدش مى كردند، انجام مى داد و از [باغ] خود در طائف مويز مى آورد و در آب مى ريخت تا اين كه او نيز وفات يافت و از آن زمان در اختيار پسران او [يكى پس از ديگرى] قرار دارد اما رهبرى را عبدشمس بن عبدمناف و پس از او امية بن عبدشمس و پس از وى حرب بن اميه برعهده گرفتند و مردم را در روز عكاظ كه روز جنگ قريش با قيس بن عيلان بود و نيز در دو جنگ فجار، يعنى فجار اول و فجار دوم، رهبرى كرد و پيش از آن مردم را در جنگ قريش با خاندان بكر بن عبدمناة بن كنانه رهبرى كرد. آن زمان «احابيش»، روى كوهى به نام «الحبش» با بنى بكر بر ضد قريش، هم پيمان شده بودند و به همين دليل آنها را احابيش مى گفتند. آن گاه ابوسفيان بن حرب پس از پدرش قريش را رهبرى كرد تا اين كه به روز بدر رسيد كه در آن زمان عتبة بن ربيعة بن عبدشمس مردم را رهبرى مى كرد و ابوسفيان بن حرب نيز در كوهستان، مردم را رهبرى مى كرد و هنگامى كه روز احد [غزوه احد] فرا رسيد، ابوسفيان بن حرب رهبر مردم بود.

خود او در روز احزاب [غزوه احزاب] كه آخرين جنگ قريش بود مردم را رهبرى مى كرد تا اين كه خداوند متعال پيروزى اسلام و فتح مكه را پيش آورد. (2)


1- او جد خلفاى عباسى است كه حدود سال 118 ه. ق. وفات يافت.
2- اخبار مكه 1/ 115- 119.

ص: 149

باب سى و چهارم: در بيان اخبار فجار و حبشى ها

نبرد فجار

در بيان اخبار فجار (1) و حبشى ها

در سيره ابن اسحاق (تهذيب سيره ابن هشام) روايتى از بكايى به نقل از ابن هشام آمده كه مى گويد: «وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله به چهارده سالگى يا- آن گونه كه ابوعبيده نحوى به نقل از ابوعمرو بن علاء گفته- به پانزده سالگى رسيد، جنگ فجار ميان قريش و همراهان ايشان از خاندان كنانه [از يك سو] و خاندان قيس بن عيلان [از سوى ديگر] در گرفت و كسى كه اين جنگ را شعله ور ساخت، عروة الرّحال بن عتبة بن جعفر بن كلاب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة بن معاوية بن بكر بن هوازن بود كه دخترك يتيمى را در پناه نعمان بن منذر قرار داد، برّاض بن قيس كه يكى از خاندان ضمرة بن بكر بن عبدمناة بن كنانه بود به او گفت: آيا از دست كنانه اى ها به او پناه داده اى؟ گفت: آرى، از دست آنها و همه مردم. در پى اين سخن، عروة الرّحال و برّاض، به جنگ با يكديگر برخاستند و در اين نبرد تن به تن در «تَيْمَن» در ذوطلّال «عروه» غافل شد و «برّاض» بر وى حمله ور شد و او را در ماه حرام به قتل رساند و به خاطر همين اين درگيرى را «فجار» نام نهادند و «برّاض» در اين باره سروده است:


1- منظور در اين جا، فجار چهارم است كه پيامبر صلى الله عليه و آله نيز ناظر آن بود پيش از آن سه فجار اتفاق افتاده بود اولين آنها ميان كنانه و هوازن و دومى ميان قريش و هوازن و سومى ميان كنانه و هوازن درگرفت مراجعه كنيد به: العقد الفريد، ج 5، ص 3- 251؛ الاغانى ج 22، ص 54 به بعد.

ص: 150

وداهية تهم الناس قبلى شددت لها بنى بكر ضلوعى

هدمت بها بيوت بنى كلاب وأرضعت الموالى بالضروع

رفعت له بذى ضلال كفى فخر يميد كالجذع الصريع (1)

لبيد بن ربيعة بن مالك بن جعفر بن كلاب نيز گفته است:

فَأبلعْ إن عرضتَ بنى كلاب وعامرو الخطوب لها موالي

وبَلِّغ إن عرضتَ بنى نُمَيْر وأخوال القتيل بنى هلال

بأن الوافد الرحّال أمسى مقيما عند تَيمن ذى ظلال (2)

اين ابيات از جمله سروده هاى اوست كه ابن هشام ذكر كرده است. در پى اين واقعه، كسى به نزد قريش آمد و خبر داد كه برّاض، عروه را در ماه حرام و در عكاظ كشته است.

آنها [براى جنگ] آماده شدند. چون خبر به هوازنى ها رسيد، ايشان را تعقيب كردند و پيش از آن كه وارد حرم شوند، به آنها رسيدند و به جنگ پرداختند و شب هنگام وارد حرم شدند. چندين روز ديگر نيز پس از آن با هم درگير بودند و هر يك، ديگران را به كمك مى طلبيد. هر كدام از قبايل قريش و كنانه و قيس، رئيسى براى خود داشتند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله در برخى روزها شاهد درگيرى ايشان بود، زيرا عموهاى آن حضرت ايشان را با خود بيرون مى بردند. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من نيزه هايى را كه به سوى عموهايم پرتاب مى شد رد مى كردم و نمى گذاشتم به ايشان اصابت كند.

ابن اسحاق مى گويد: جنگ فجار زمانى شعله ور شد كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، بيست سال داشت. اين جنگ را از آن جهت فجار [فاجران] مى ناميدند كه در هر دو طرف نبرد، يعنى كنانه و قيس بن عَيلان محارم يكديگر را حلال مى شمردند و به فسق و فجور مى پرداختند. فرماندهى قريش و كنانه را حرب بن امية بن عبدشمس برعهده داشت. در


1- رجوع كنيد به: العقد الفريد، ج 5، ص 254 و الاغانى، ج 22، ص 58. ابيات ذكر شده در اين منابع، با ابيات فوق اندكى تفاوت دارد.
2- در الأغانى تنها دو بيت آمده است 22/ 58.

ص: 151

آغاز روز قيس بر كنانه پيروز مى شد و در وسط روز كنانه بر قيس پيروز مى گشت. (1) فاكهى نيز خبر فجار را ذكر كرده و در آن، مطالبى متفاوت با آنچه ابن اسحاق و ابن هشام ذكر كرده اند، بيان نموده است. وى مى گويد: عبدالملك بن محمد از زياد بن عبداللَّه از ابن اسحاق چنين نقل كرده است: [جنگ] فجار آخر، بيست سال پس از عام الفيل بود؛ در ميان اعراب روزى بزرگ تر و بيادماندنى تر از آن كه ميان قريش و هم پيمانان آن، خاندان كنانه [از يك سو] و خاندان قيس بنى عيلان [از سوى ديگر] در عكاظ (2) افتاق افتاد، نبود و از اين جهت آن روز «يوم الفجار» [روز فجور] ناميده شد كه هر دو طرف درگير يعنى كنانه و قيس، حرمت ها [و محارم] را هتك كردند. روز پيش از آن نيز ميان بنى جبلة و تميم [درگيرى] بود و اشعار زيادى در اين باره سروده شده است.

فاكهى در جاى ديگر آورده است: حسن بن حسين ازدى از محمد بن حبيب از ابوعبيده نقل كرده كه فجار البرّاض ميان كنانه و قيس مدت چهار سال به طول انجاميد كه در هر سال يك روز بود و روز نخست آن [روز] شطيمه (3) از عكاظ شروع شد. رؤساى هر دو گروه به استثناى ابو براء، از قريش بودند هوازن در پشت مسيل و قريش پايين مسيل و بنى كنانه در وسط وادى قرار داشتند. حرب بن اميه به ايشان گفت: اگر قريش جنگ را آغاز كردند، شما از جاى خود حركت نكنيد. هوازن مهيّاى جنگ شدند و به صف ايستادند. قريش نيز آماده جنگ بودند در يك طرف آنها ابن جدعان و در طرف ديگر كُرَيْز بن ربيعة بن حبيب بن عبدشمس بود و حرب بن اميه در وسط قرار داشت. در آغاز روز پيروزى با كنانه بود و نبرد تا پايان روز ادامه يافت. كشتار و درگيرى به قريش رسيد.


1- تهذيب سيره ابن هشام ص 43. السيره 1/ 211- 209.
2- عكاظ بازار مشهور اعراب در جاهليت است و محل آن طبق اكثر روايات، در سيل الصغير در جاده طائف است. آنچه پس از اين در كتاب آمده كه قريش پايين تر از سيل و هوازن پشت سيل قرار داشتند نيز مؤيد اين سخن است كه عكاظ همان سيل الصغير است.
3- در متن چاپ اول چنين است. در نسخه ديگر «شيطمه» آمده است كه طبق آن در عقد الفريد، ج 5، ص 256 و الاغانى، ج 22، ص 64 و معجم البلدان، ج 3، ص 363 آمده همان شطيمه است و ازهرى آن را شمظه معجم ما استعجم، ج 3، ص 809 آورده است.

ص: 152

وقتى قبيله كنانه كه ميان دشت بودند چنين ديدند، به سمت قريش گرايش پيدا كردند و جاى خود را ترك گفتند و با اين كار، درگيرى به آنها نيز كشيده شد و هفتاد نفر از جنگجويان ايشان، كشته شدند، و برخى گفته اند وقتى خاندان بكر بن عبدمناة، اين صحنه را ديدند رئيس آنها براى بقاى قوم خود، پيش قدم شد و آنان را كه به آن رخم مى گويند، جدا از ديگران قرار داد و گفت: آنها را به اين جا بخوانيد، بسيار مايلم كه حتى يك نفر از ايشان، فرار نكند. روز شطيمه، روز پيروزى هوازن بر كنانه بود و از قريش كسى- كه نامدار باشد- كشته نشد و آخر روز [قريش] از بنى بكر [عده زيادى را] به قتل رساندند.

نبرد عَبْلاء

ازدى به نقل از محمد از ابوعبيده چنين نقل كرده است: هر دو گروه گرد آمدند و در عبلاء- كوهى در كنار عكاظ- به هم رسيدند. رؤساى ايشان همان كسانى بودند كه در روز شطيمه رياست داشتند در اين روز نيز هوازن بر كنانه پيروز شدند.

نبرد شَرِب

همچنين، ازدى از محمد از ابوعبيده چنين نقل كرده است: آن گاه هر دو گروه در روز دوم بر [كوه] قرن الخيول گرد هم آمدند و در شَرِب از عكاظ با هم درگير شدند.

رؤساى ايشان همان رؤساى قبل بودند روزى بزرگ تر و پراهميت تر از آن روز، وجود ندارد؛ در آن روز ابن جدعان يك هزار نفر را بر يك هزار شتر با خود همراه كرد. آنها با هم درگير شدند و دو روز متوالى هوازن بر كنانه پيروز شدند يكى روز شطيمه و ديگرى روز عبلاء و بيم آن داشتند كه باز هم مغلوب شوند، از اين رو بااحتياط برخورد كردند.

بنى اميه و بنى مخزوم، خويشتن دارى و صبر پيشه كردند خاندان عبدمناة بن كنانه نيز صبر كردند تا اثر شكست ايشان در روز شطيمه زدوده شود. قبايل نضر و ثقيف نيز خويشتن دارى و صبر پيشه كردند، چرا كه در عكاظ كه شهر ايشان به شمار مى آمد، اموال و نخل هايى داشتند. آنها در آنجا تا شام جنگيدند و شكست خوردند. ازدى در ادامه

ص: 153

شعرى از ابن زُبعَرى ذكر كرده كه گروهى از قريش را مورد ستايش قرار داده است، سپس مى گويد: زبير بن ابوبكر از محمد بن ضحاك از پدرش نقل كرده كه گفت: [منظور از] «عنابس»، حرب و پدر حرب و ابوسفيان و بنى اميه است و از اين جهت آنان را عنابس ناميده اند كه در روز عكاظ آنها مردانه جنگيدند و نبرد شديدى راه انداختند كه به شير تشبيه شدند و به شير «عنبس» مى گويند، سپس مى گويد: زبير بن ابوبكر از مصعب بن عثمان و محمد بن ضحاك خزامى نقل كرده كه خويلد بن اسد در روز عكاظ بر ابن أسد بن عبدالعزّى، چيره گرديد.

نبرد حُرَيره

حسن بن حسين ازدى به نقل از محمد بن حبيب هاشمى، از ابوعبيده آورده است:

[در اين روز] جنگ به نفع هوازن و عليه كنانه بود و آخرين روز جنگ بود. حُرَيره براى كسى كه به سمت مكه مى رود در جنوب عكاظ قرار دارد. در اين روز رؤساى قبايل، جز قيس، همان رؤساى قبلى بودند. پس از قيس، جُثامة بن قيس رئيس آنها گرديد. در آن روز ابوسفيان بن اميه به قتل رسيد. از كنانه نيز سه نفر كشته شدند كه عثمان بن اسيد بن مالك بن ربيعة بن عمرو بن عامر بن ربيعة بن عامر بن صعصعه آنها را كشت و ورقاء بن حارث بن مالك بن ربيعة بن عمرو بن عامر نيز ابومكنف و عمرو ابن ايوب را به قتل رساند كه خِداش بن زهير در اشعار خود از آنان نام برده است. (1) اين بود روزهاى فجار پنجگانه كه در آن درگيرى هاى شديدى روى داد و چهار سال به درازا كشيد. اولين آنها روز نخله بود كه هوازن آنها را تعقيب كردند و هيچ كس در آن پيروز نشد. پس از آن روز شطيمه كه هوازن بر كنانه پيروز شدند و سپس روز عكاظ اول يعنى روز عبلاء كه هوازن بر كنانه پيروز شدند و روز عكاظ دوم، يعنى شَرِب كه كنانه بر هوازن پيروز شدند كه اين روز از همه اين ايام مهم تر و خطيرتر بود. پس از آن روز حريره بود كه


1- اين اشعار در عقد الفريد، ج 5، ص 259 و الاغانى ج 22، ص 71 و معجم البلدان، ج 2، ص 250 آمده است.

ص: 154

آخرين روز شمرده شد.

ازدى مى گويد: پس از آن هرگاه كسى يك يا دو نفر [از طرف رقيب] را مى ديد با آنها به جنگ مى پرداخت و حتى گاهى يكديگر را مى كشتند. در اين ميان ابن محميه از برادران بنى دئل بن بكر، برادر خِداش بن زهير را در صفاح (1) ديد. برادر خداش بن زهير (2) گفت: براى عمره آمده ام و او پاسخ داد: اگر حتى به عمره آمده باشى دليل نمى شود كه حسابمان را تسويه نكنيم. اين را گفت و او را كشت و البته پشيمان شد و گفت:

اللهم إن العامرى المعتمر لم آت فيه عُذرَ المعتذر

پس از آن مردم به صلح فراخوانده شدند، به اين شرط كه برترى هر گروه با توجه به كشته هايش معلوم شود؛ يعنى با توجه به كشته ها، گروه برتر و ارجمندتر، معلوم گردد.

براى اين كار وعده كردند تا در عكاظ گرد آيند و پيمان بستند كه اين كار را انجام دهند.

زمانى را هم براى انجام اين كار، تعيين كردند، ولى وهب بن متعب نپذيرفت و خويشان خود را نيز از اين كار منصرف كرد و آنان را تحريك كرد تا انتقام خون كشته هاى خود را بگيرند. در اين باره امية بن جدعان بن اشكر مى گويد:

المرء وهب وهب آل مُتعبه ملّ الفُواة وإن يماطل يملل

يسعى يعوذها بجزل وقودها وإذا تعايَى صلح قومت فاعمل

وهب بن متعب به نيرنگ متوسل شد و هوازن، كنانه را كه در پى صلح بودند، فريب دادند. آنها اسب هايى را فرستادند كه سلمة بن شعل بكائى و خالد بن هوذه بر آنها سوار بودند و گروهى از بنى هلال به رياست ربيعة بن ابى طبان كه عده اى از بنى نصر به رياست


1- «صفاح» در جايى ميان جُنين و نشانه هاى حرم است و در سمت چپ كسى كه از مشاش وارد مكه شود، قرار دارد. مشاش نيز كوهى است در وسط عرفات، پيوسته به كوه هايى كه به مكه مى رسند معجم البلدان ج 3، ص 412 و ج 5، ص 131.
2- در اين نسخه و نسخ چاپ اول «زهير بن خداش» آمده كه بى شك نادرست است، زيرا نام او در يك سطر پيش آمده است.

ص: 155

مالك بن عوف نيز همراه آنها بودند. آنها در صحراى غميم به بنى ليث حمله كردند و با آنها جنگيدند. مالك مى جنگيد و رجز مى خواند. او كه در آن روز نوجوان بود مى گفت:

- أمرد يبدِى حلة شيب اللّحا-

واين نخستين روزى بود كه در آن از مالك بن عوف ياد مى شود. بنى مدلج در آن روز عُبيد بن عوف بكائى و سبيع بن ابى مؤمّل از بنى محارب را به قتل رساندند و پس از آن بنى ليث شكست خوردند و سى نفر از خاندان ملوّح بن يعمر را كشتند و غنايمى از آنها گرفتند و رفتند. خزاعه به قصد ربودن غنايم راه را بر ايشان بستند و با آنها جنگيدند، ولى وقتى دريافتند كه ياراى غلبه بر آنان را ندارند، گفتند: از غنايم خود چيزى به ما بدهيد، ولى آنها نپذيرفتند و خزاعه نيز از مزاحمت دست كشيدند.

پس از آن بار ديگر مردم به صلح فراخوانده شدند و اين بار براى پرداخت ديه هاى گروهى كه كشته هاى بيشترى داشته، گروگان گذاشتند [و سرانجام] صلح صورت گرفت و جنگ خاتمه پيدا كرد.

عاقبت [جنگ] فجار همان است كه زبير بن بكار نقل كرده است. او مى گويد:

محمد بن حسن، از حمّاد بن موسى، از عبداللَّه بن عروة بن زبير، از حكيم بن حزام نقل كرده كه گفته است: وقتى كنانه و قيس پس از سال نخست- كه در عكاظ درگير شده بودند- در سال بعد نيز در همان جا قرار گذاشتند، حرب [از بنى اميه] رئيس بود. او همراه عتبة بن ربيعه كه در آن روزگار از دار و دسته حرب بود، آمد. حكيم بن حزام مى گويد: وارد عكاظ شديم؛ هوازن نيز با عده زيادى وارد شدند. صبح روز بعد، هوازنى ها به عتبه گفتند: چه پيشنهادى دارى؟ گفت: پيشنهاد مى كنم كه من ديه هر كسى را كه زخمى شده است، بپردازم. گفتند: تو كه هستى، گفت: من عتبة بن ربيعة بن عبدشمس هستم. گفتند:

مى پذيريم. مردم مصالحه كردند و راضى شدند. عتبه گفت: چهل تن از جوانان قريش را به آنها بدهيم. من همراه آنها بودم. وقتى بنى عامر دريافتند كه گروگان ها در اختيار ايشان است، خواهان عفو شدند آنها نيز گروگان ها را رها كردند. زبير مى گويد: از عبدالرحمن بن عبداللَّه شنيدم كه مى گفت: جز عتبة بن ربيعه و ابوطالب بن عبدالمطلب هيچ تهيدستى

ص: 156

بر قريش رياست نكرد. آنها به رغم تنگدستى، رياست قريش را عهده دار شدند.

سخن مغلطاى حكايت از آن دارد كه روزهاى فجار، شش روز است، زيرا ظاهراً در سيره خود گفته است: سهيلى، ايام فجار را چهار روز دانسته است، ولى در واقع شش روز بوده است. در سخن فاكهى نيز مطلبى آمده كه نشان مى دهد پيش از جنگ [جنگ و درگيرى] فجار كه برّاض عامل آن بوده، فجار ديگرى وجود داشته است كه فاكهى اندكى از اخبار آن را نقل كرده است. متن گفته فاكهى چنين است:

فجار اول و بررسى نبرد ميان قريش و قيس عيلان

عبدالملك بن محمد، از زياد بن عبداللَّه، از محمد بن اسحاق چنين نقل كرده است:

پس از فجار اول [يعنى جنگ] ميان قريش و هم پيمانان آنها، يعنى كنانه [از يك سو] و قيس عيلان [از سوى ديگر] جنگى در گرفت و علت نيز آن بود كه مردى از بنى كنانه به مردى از بنى نصر بن معاوية بن بكر بن هوازن بدهكار بود و مرد كنانى وعده پرداخت بدهى را به وى داد. كنانى و قومش به وعده خود وفا كردند. مرد نصرى [طلبكار] در بازار عكاظ او را ديد و پا به پاى او حركت كرد و سرانجام با شمشير او را متوقف ساخت و گفت: چه كسى مانند اينها را با دريافت طلبى كه از فلان بن فلان كنانى (كه منظورش همان مرد نصرى بود) دارم، به من مى فروشد در اين ميان مردى از كنانه از آنجا رد شد، او را با شمشير زد و كشت. مرد نصرى قيس را به يارى طلبيد و كنانى، قبيله كنانه را. مردم با همديگر درگير شدند و نزديك بود نبردى خونين پديد آيد. پس از آن در منى، دعوت به صلح كردند و نبرد را رها كردند و از يكديگر دست كشيدند و ميان ايشان، تنها همين واقعه رخ داده بود. همچنين گفته شده است: ماجرا از اين قرار بوده كه گروهى از جوانان عرب قريشى، سحرگاهان يكى از زنان بنى عامر را زير نظر گرفتند كه روبندى بر صورت و پيراهنى كه نشان تشخص او بود بر تن داشت و رسم زنان عرب در آن زمان چنين بود.

آنها از قد و بالاى او خوششان آمد و به او گفتند: پرده از چهره خود برگير تا تو را بنگريم.

ولى زن اين كار را نكرد؛ يكى از ايشان برخاست و پيراهن او را بدون آن كه زن متوجه

ص: 157

شود، چاك داد و هنگامى كه برخاست پيراهن چاك خورده پشت زن را به نمايش گذارد و جوانان خنديدند و گفتند: تو ما را از ديدن روى خود منع كردى ولى ما پشت ترا ديديم.

زن از خاندان عامر، كمك خواست و داد و فرياد كرد، مردم به كمك شتافتند ولى وقتى ديدند مسأله مهمى روى نداده است، بازگشتند. و گفته شده است كه يكى از مردان خاندان غِفار بن خليل بن حمزه كه به او ابومعشر مى گفتند و عارف و زاهد بود در بازار عكاظ نشست و پاهاى خود را دراز كرد و گفت: من مدركة بن خندف هستم و به خدا سوگند كه از همه عرب برتر و گرامى ترم و هر كس مدعى آن است كه بزرگوارتر از من است [جرأت كند] و پايم را با شمشير بزند. مردى از قيس با شمشير، زخم كوچكى بر پاى او وارد كرد و مردم در پى آن، ازدحام كردند و چيزى نمانده بود كه با يكديگر درگير شوند. مى گويد: پس از آن مردم عقب نشستند و متوجه شدند كه مسأله مهمى روى نداده است. همه اين سخنان را درباره روز «فجار» مى گويند و خدا بهتر مى داند كه در اين روز، چه اتفاقى افتاده است. عبدالملك گويد كه زياد از ابن اسحاق چنين نقل كرده است: يكى از شعرا در اين باره شعرى سروده كه در آن شعر، روز عكاظ و آنچه بر سر خاندان كنانه و [شمشير] زدن بر پاى ابومعشر آمده ذكر شده است:

عمرك اللَّه سائلى أىَّ قوم معشرى فى سوالف الأعصار

نحن كنّا الاملوك من أهل نَجْدٍ زمن جزناه بميل الدمار

ومنعنا الحجاز من كل حىّ وقمعنا الفجار يوم الفجار

وضربنا به كنانة ضربا حالفوا بعده سنى العسار

زياد در اين حديث خود مى گويد: ابن اسحاق گفت كه امية بن اشكر در پاسخ، شعرى سروده است.

حبشى ها و هم پيمانى ايشان با قريش

زبير بن بكار در كتاب خود «النسب» مطالبى درباره حبشى ها و هم پيمانى ايشان با

ص: 158

قريش، آورده است و مى گويد: محمد بن حسن مى گويد: قريش و حبشى ها با يكديگر هم پيمان شدند و هم پيمانى آنها با قريش در برابر بنى كنانه بود. از ديگر طوايفى كه همراه با ايشان، هم پيمان قريش گرديدند، خاندان عبدمناف بن قصى بودند. حبشى ها شامل خاندان حارث بن عبدمناة بن كنانه و [طايفه] حيا و مصطلق از خزاعه و قاره از خاندان هون بن خزيمه بودند. قريش و حبشى ها با يكديگر پيمان بسته بودند و حبشى ها نيز با خاندان بكر بن عبدمناة خاندان مدلج پيمان بستند كه اگر مسأله اى براى آنها پيش آمد و مورد تعرض قرار گرفتند، با هم متحد شوند. هذيل در كنار قريش و حبشى ها بودند و همه خزاعه به استثناى حيا و مصطلق در كنار بنى مدلج قرار داشتند. وى مى گويد: قريش و حبشى ها در كنار ركن هم پيمان شدند در آنجا دو مرد يكى از قريش و ديگرى از حبشى ها دستان خود را بر حجرالاسود مى نهادند و به خداوندى كه حرمت كعبه و مقام و حجرالأسود و مسجدالحرام را مقرر داشته، سوگند ياد مى كردند تا در جهت ياورى خلق خدا و همكارى و هميارى عليه تمامى دشمنان، براى هميشه و تا هنگامى كه كوه ثبير برجاست و تا زمانى كه خورشيد طلوع مى كند و به مغرب مى رود و تا روز قيامت، در كنار هم باشند و به دليل همين اجتماع بود كه آنجا را احابيش نيز مى گويند.

ص: 159

باب سى و پنجم: حلف الفضول و فرمان روايان قريش در جاهليت

حلف الفضول

در سيره ابن اسحاق به نقل از زياد بكايى مطالبى روايت شده كه متن آن به نقل از سيره ابن هشام چنين است: «و اما درباره حلف الفضول [پيمان فضول]، زياد بن عبداللَّه به نقل از محمد بن اسحاق چنين نقل كرده است: قبايلى از قريش، به پيمان فضول فراخوانده شدند. آنها در خانه عبداللَّه بن جدعان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مرّة بن كعب بن لؤىّ- كه ريش سفيد و بزرگ مكه بود- گرد هم آمدند. در اين نشست، بنى هاشم و بنى مطلب و اسد بن عبدالعزّى و زهرة بن كلاب و تيم بن مرّه گرد هم آمدند و هم پيمان شدند كه هرگاه در مكه مظلومى از اهالى آن يا ديگران و تازه وارد شدگان، يافتند، به يارى او بشتابند و در كنار مظلوم قرار گيرند تا از وى رفع ستم شود. قريش اين پيمان را حلف الفضول ناميدند».

ابواسحاق گويد: محمد بن زيد از مهاجرين قنفذ تميمى نقل كرده كه از طلحة بن عبداللَّه بن عوف زهرى شنيده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من خود در خانه عبداللَّه بن جدعان شاهد بسته شدن پيمانى بودم كه برايم از شتران سرخ مو خيلى خوشايندتر بود.

خوشحال بودم كه در آن مشاركت داشتم و اگر در اسلام هم به آن فراخوانده شوم، حتماً پاسخ مثبت خواهم داد. (1)


1- سيره ابن هشام، ج 1، ص 155.

ص: 160

زبير بن كجار مطالبى درباره حلف الفضول يادآور شده و به نكاتى غير از آنچه گفته شده اشاره كرده است، وى در روايتى مى گويد: ابوالحسن اثرم به نقل از ابوعبيده آورده است: علت تشكيل حلف الفضول آن بود كه مردى از اهل يمن كالايى [براى فروش] به مكه آورده بود، يك نفر از بنى سهم آن را گرفت و رفت و مرد يمنى پول آن را درخواست كرد و او از پرداخت آن خوددارى كرد، كالاهايش را خواست، آن را نيز نداد. پس به كنار حجرالأسود آمد و [در مظلوميت خود ناله سرداد و] گفت:

يالَ فِهْر لمظلوم بِضاعَتُهُ ببطن مكة نائى الدار والنّفر

ومُحرِم أشعثَ لم يقضِ حُرْمَته بين الإله وبين الحِجر والحَجر

أقائم من بنى سَهْمٍ بذمّتهم أم ذاهب فى ضلالٍ مال مُعتمر

پس از آن زبير خبرى را يادآور شده كه به اقتضاى آن خبر، مردى كه كالاهايش را به خريدار سهمى فروخت، از زَبيد (1) بود كه با يمنى بودن وى، منافاتى ندارد و چه بسا زبيدى بودن به اعتبار محل سكونت وى آمده است.

در خبر مذكور، مرد فروشنده را از زبيد برشمرده، مطالبى آمده كه در خبرى كه او را يمنى معرفى كرده بود، ذكر نشده است و به همين دليل آن را نقل مى كنيم. اين خبر در كتاب زبير، چنين آمده است: «يكى از خاندان زبيد براى انجام حج و عمره در زمان جاهليت به مكه آمد و كالاهايى نيز با خود همراه داشت؛ مردى از خاندان بنى سَهم كالاهايش را خريد و به منزل خود برد و خود ناپديد شد؛ مرد زبيدى كالاى خود را خواست ولى نتوانست از او پس بگيرد. نزد خاندان سهم آمد تا حق خود را باز ستاند، لوى آنها با وى تندى كردند؛ بنا بر اين دانست كه [از اين راه] نمى تواند به مال خود دست يابد لذا به ميان قبايل قريش آمد و از ايشان يارى خواست، ولى آن قبايل نيز يارى اش نكردند. وقتى چنين ديد، در زمانى كه قريش نشست خود را برگزار مى كردند، بر كوه


1- زبيد به فتح ز، شهرى است در يمن كه امروزه نيز به همين نام شهرت دارد و زبيدى مُحدث مشهور و نيزصاحب تاج العروس از همين شهر است.

ص: 161

ابوقبيس شد و با صداى بلند اين اشعار را خواند:

يا فهْر لمظلوم بضاعته ببطن مكة نائى الأهل والوطن

ومحرم أشعث لم يقض عُمرَتَه يا آل فهر وبين الحِجر والحَجَر

هل محضر من بنى سهم بحضرتهم فعادل، أم ضلال حال معتمر

وقتى از كوه پايين آمد قريش موضوع را جدى گرفتند. مطيبون گفتند: به خدا سوگند كه اگر [به اين مرد پاسخ مثبت دهيم] بر أحلاف چيره خواهيم شد و احلاف هم گفتند: به خدا سوگند اگر حق اين مرد را باز ستانيم بر مطيبون پيروز مى شويم، و گروهى از قريش نيز گفتند: بياييد تا حلف الفضول را اين بار بدون مطيبون و احلاف، مجدداً تشكيل دهيم، بنا بر اين در خانه عبداللَّه بن جدعان گرد آمدند. در آن روز [عبداللَّه بن جدعان] غذاى بسيارى تدارك ديد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه در آن هنگام بيست و پنج سال داشت و هنوز به رسالت نرسيده بود همراه ايشان بود، بنى هاشم و بنى اسد و زهره و تيم گرد آمدند آنچه آنها درباره آن هم پيمان شدند از اين قرار بود كه در مكه هر كس، اعم از خودى يا بيگانه و بنده يا آزاد مورد ستم قرار گرفت، در كنار او باشند و حق او را باز ستانند و از سوى خود يا ديگران، ستمى كه بر وى روا شده جبران كنند؛ آنها به كنار چاه زمزم رفتند و ظرف بزرگى را پر از آب زمزم كردند و با آن اركان كعبه را شستشو دادند و سپس همان آب را نوشيدند. هشام بن عروه از پدرش از عايشه نقل كرده كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده است كه فرمود: من در خانه عبداللَّه بن جدعان شاهد [پيمان] حلف الفضول بودم كه اگر باز بدان فرا خوانده شوم، پاسخ مثبت خواهم داد و خيلى خوش داشتم كه در آن نقشى داشته باشم.

زبير مى گويد: عبدالعزيز بن عمر عنبسى، شخصى را گفته كه كسى كه از مرد زبيدى كالاهارا خريدارى كرد، عاص بن وائل سهمى مى داند. زبير در ادامه مى گويد: حلف الفضول ميان بنى هاشم، بنى مطلب، بنى اسد بن عبدالعزى و بنى زهرة و بنى تيم منعقد شد كه ميان خود، به خدا سوگند ياد كردند و هم پيمان شدند كه در مكه هيچ كس مورد ستم و

ص: 162

تعدى قرار نگيرد، ديگر آن كه همگى در كنار او باشند و حق او را باز ستانند. اگرچه آن فرد مظلوم خودى يا بيگانه و بزرگ و كوچك باشد. آنها پس از اين پيمان نزد عاص بن وائل رفتند و به او گفتند: به خدا سوگند تو را رها نخواهيم كرد، مگر آن كه حق او را بدهى و آن مرد، حق وى را داد. آنها در آنجا ماندند تا هيچ كس در مكه مورد ستم قرار نگيرد مگر آن كه حق او را باز پس گيرند. عتبة بن ربيعة بن عبدشمس مى گفت: اگر يك نفر به تنهايى از ميان قوم خود بيرون مى رفت [و به حلف الفضول مى پيوست] من از ميان خاندان شمس بيرون مى رفتم و به حلف الفضول مى پيوستم. در آن زمان خاندان عبدشمس جزو حلف الفضول نبودند.

محمد بن حسن از محمد بن طلحه از موسى بن محمد بن ابراهيم از پدرش و از محمد بن فضاله از هشام بن عروه و از ابراهيم بن محمد از يزيد بن عبداللَّه بن هادى نقل كرده كه بنى هاشم و بنى المطلب و [خاندان] أسد بن عبدالعزّى و تيم بن مرّه با هم پيمان بستند كه در تمامى مكه و در ميان حبشى ها به نداى هر مظلومى كه آنان را به يارى بطلبد، پاسخ مثبت دهند و ستمى را كه در حق وى شده، برطرف كنند، مگر آن كه در اين كار عذرى داشته باشند و نيز پيمان بستند كه همگى بدهى هاى خود به ديگرى را ادا كنند و امر به معروف و نهى از منكر كنند و از اين جهت بود كه آن را حلف الفضول ناميدند.

زبير مطلبى را آورده كه گويا علت تشكيل حلف الفضول چيزى غير از آنچه گفته شد، بوده است وى مى گويد: يكى از علما گفته است: قيس سلمى كالايى را به ابى بن خلف فروخت ولى او سر به زير انداخت و حق او را انكار كرد. مرد فروشنده به مردى از خاندان جمع پناه آورد ولى او پناهش نداد، قيس گفت:

يال قُصَىّ كيف هذا فى الحرم وحرمة البيت وأخلاق الكرم

أظلم لا يمنع مِنّى من ظلم

خبر به عباس بن مرداس رسيد، گفت:

إن كان جارك لم تَنفعك ذمّته وقد شربت بكأس الذلّ أنفاسا

ص: 163

فات البيوت وكن من أهلها صدرا ولا تُبديهم فُحشاً ولا باسا

وثَمَّ كُن ببناء البيت معتصما يبغى ابن حرب ويبغى المرء عباسا

ساقى الحجيج وهذا ياسر فلح والمجد يورث أسداساً واخماسا

عباس و ابوسفيان به يارى او شتافتند و كالاهايش را به وى بازگرداندند. [در پى اين واقعه] قبايل و طوايف قريش گرد هم آمدند و در مورد رفع ستم در مكه، و اين كه هيچ كس مورد ستم قرار نگيرد و حقش پايمال نشود، هم پيمان شدند. اين پيمان، در خانه ابن جُدعان، بسته شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در خانه ابن جُدعان (1) شاهد بسته شدن پيمانى بودم كه دوست نداشتم به جاى آن شتران سرخ مو داشته باشم و اگر باز به آن فراخوانده شوم مى پذيرم. گروهى از قريش گفتند: به خدا سوگند كه اين از پيمان هايى بافضيلت است، و از اين رو آن را حلف الفضول ناميدند. مى گويد: و ديگران گفتند: پيمان آنها مانند پيمانى بود كه گروهى از جرهم در اين باره، با خود بستند و عهد كردند كه هر ظلم و ستمى كه در مكه ديدند از ميان بردارند نام هم پيمانان نيز فضل بن شراعه و فضل بن وداعه و فضل بن قضاعه بود. خداوند بهتر داند كه كدام يك از اين اقوال درست است.

زبير بر اساس خبرى، شخصى را كه به ابىّ بن خَلَف كالا فروخت، مردى از ثماله مى داند، زيرا مى گويد: على بن صالح از جدم عبداللَّه بن مُصعب از پدرش نقل كرده كه وى پس از نقل اين داستان مى گويد: اين خبر به گوش معاويه رسيد. جبير بن مُطعم نزد وى بود معاويه به او گفت: اى ابامحمد، آيا ما در حلف الفضول بوديم؟ جبير بن مطعم به او گفت: خير، مردى از ثماله كالايى را به ابىّ بن خلف و وهب بن حُذافة بن جمح فروخت ولى اين مرد به او ستم كرد. مرد ثمالى پيش اهل حلف الفضول آمد و ماجراى خود و ابَىّ بن خَلَف را با ايشان در ميان نهاد. به او گفتند: برو و به او بگو كه موضوع را با ما در ميان گذاشته اى. اگر حق تو را داد كه هيچ و اگر نداد نزد ما باز گرد. او نيز نزد ابَىّ بن


1- عبدالله بن جدعان از بزرگان و ثروتمندان و اشراف قريش بود و همان كسى است كه اميه بن ابى صلت در شعر خود او را مدح كرده است و در قصيده مشهور خود مى گويد: أأذكر حاجتى أم قد كفانى حياؤك إنّ شيمتك الحياء

ص: 164

خلف بازگشت و آنچه را به وى گفته بودند برايش نقل كرد و از او پرسيد: اينك چه مى گويى؟ ابى بن خلف نيز حق او را باز پس داد. آن مرد گفت:

أتعجزنى ببطن مكة ظالما وإنى ولا قومى لدىّ ولا صحبى

وناديت قومى بارقاً لتجيبنى وكم دون قومى من فياف ومن شُهُب؟

ويأبى لكم حلف الفضول ظلامتى بنى جُمَح والحقّ يؤخذ بالغصّب

اما به عقيده زبير بن بكار، تشكيل حلف الفضول علت ديگرى داشته است. وى مى گويد: چندتن از قريش از جمله عبدالعزيز بن عمر عنبسى به نقل از معن بن عبداللَّه بن عنبسه برايم چنين نقل كرده است: مردى از خثعم براى تجارت وارد مكه شد (1) و دخترش كه او را قَتُول مى گفتند و از همه زنان جهان زيباتر و خوب روى تر بود همراهى اش مى كرد؛ نُبَيه بن حجاج بن عامر بن حذيفة بن سعد بن سهم شيفته او شد و او را نزد خود برد. به پدرش گفتند: نزد اهل حلف الفضول برو و جريان را با آنها بازگو. او نيز شكايت نزد ايشان برد. آنها نيز نبيه بن حجاج را فراخواندند و از او خواستند كه دخترك را رها كند. او در آن زمان در اطراف مكه بود. گفت: بگذاريد يك شب را با او سپرى كنم.

گفتند: خداوند روسياهت گرداند كه چه زشت كردارى؛ به خدا سوگند نمى گذاريم حتى لحظه اى از او كام گيرى. او نيز دختر را رها كرد و آنها او را به پدرش بازگرداندند. در اين باره نُبيه بن حجاج مى گويد:

راح صحبى ولم أُحَىَّ القَتُولا لم أودعهم وداعا جميلا

و سپس بقيه ابيات شعر را باز مى گويد. و در اين باره اشعار ديگرى نيز سروده است. (2) فاكهى نيز درباره حلف الفضول همين مطلب را از زبير بن بكار بازگو كرده است.

فاكهى همچنين در فصلى با عنوان «حلف الفضول و علت تشكيل آن و پيمان هاى


1- در الروض الانف، ج 1، ص 157 آمده است: «براى عمره يا حج»
2- الروض الانف، 1/ 157.

ص: 165

ديگرى كه منعقد شد» آورده است: آن گاه قريش به پيمان الفضول فراخوانده شد و آن پس از بازگشت ايشان از [بازار] عُكاظ بود، و گفته شده پس از فراغت از بناى كعبه بود.

اين پيمان براى قريش بسيار نيكو بود، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن شركت فرمودند. آن ها براى اين كار در خانه ابن جدعان گرد هم آمدند، زيرا او از مقام و موقعيت والايى در ميان قوم خود برخوردار بود. عبداللَّه بن شبيب ربعى از خدمتگزاران بنى قيس بن ثعلبه از ابوبكر بن ابى شيبه از عبدالرحمن ابن عبدالملك بن شيبه خزاعى از عمرو بن ابوبكر عدوى از عثمان بن ضحاك از پدرش از عبداللَّه بن عمرو نقل كرده كه گفت: از جدم حكيم بن حِرام شنيدم كه مى گفت: قريش در حالى «فجار» را به پايان رساند كه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله بيست ساله بود. حلف الفضول در شوال [همان سال] تشكيل شد كه بهترين پيمان و نيكوترين و با بركت ترين كار بود، زيرا چه بسا مردى از اعراب يا ديگران همراه كالايى وارد مكه مى شد، و در معامله مورد ستم قرار مى گرفت. آخرين كسى كه مورد ستم واقع شد، مردى از بنى زبيد بود كه براى فروش كالاى خود به مكه آمد. عاص بن وائل آن را خريدارى كرد، ولى بهايش را نپرداخت. مرد فروشنده به ميان احلاف يعنى عبدالدار، جُمَح، سهم و مخزوم رفت و از ايشان يارى طلبيد، ولى آنها با او درشتى و ترش رويى كردند و از يارى رساندن به وى سر باز زدند. مرد زبيدى كه ديد كالايش از دست رفته، به هنگام طلوع خورشيد و زمانى كه قريش نشست خود را برگزار مى كردند، بالاى كوه ابوقبيس شد و با صداى هرچه بلندتر اين اشعار را خواند:

يا آل فهرٍ لمظلوم بضاعته ببطن مكة نائى الدار والنفر

ومُحرم أشعث لم يقض عمرته يال الرجال وبين الحِجر والحَجَر

هل قائمٍ من بنى سهم بخفرته وعادلٍ أم ضلال مالٍ معتمر

زبير بن عبدالمطلب گفت: شايسته نيست كه ما اين مسئله را ناديده بگيريم. او خود به ميان بنى هاشم و زُهره و أسد و تيم رفت و همگى در خانه عبداللَّه بن جُدعان گرد آمدند و به نام خدا سوگند خوردند و پيمان بستند كه هر كجا و تا هر زمان در برابر ستمگر

ص: 166

بايستند و دست ستمديده را بگيرند و حق او را بازستانند. آن گاه نزد عاص بن وائل رفتند و كالاى مرد زَبيدى را از وى گرفتند و به صاحبش باز گرداندند. قريش گفتند: «اينان كارى با فضيلت انجام دادند» و بدين ترتيب اين پيمان را حلف الفضول ناميدند. زبير بن عبدالمطلب گفت:

حَلَفَتُ لَنِعْقِدَنَّ حَفاً عَليهم وإن كُنّا جَميعاً أهلَ دار

نسميه الفضول إذا عقدنا مقربة الغريب لذى الجوار

ويعلم من حوالى البيت أنا أباة الضَّيْم نمنع كلّ عار

ابوبكر بن ابى شيبه به نقل از عمرو بن ابوبكر آورده است: گفته مى شود در ميان جُرْهُمى ها چنين پيمانى وجود داشت و مردانى از جمله فضل، فضال و فضاله در شمار آن بودند و بنا بر اين پيمان را حلف الفضول (يعنى پيمان فضل ها) ناميدند. زبير بن عبدالمطلب در اين باره سروده است:

إن الفضول تحالفوا وتعاقدوا أن لا يقيم ببطن مكة ظالم

أمر عليه تعاقدوا وتواثقوا فالجار المظلوم فيهم سالم

از اخبار مربوط به حلف الفضول چنين بر مى آيد كه علت نام گذارى اين پيمان بدين نام، آن بوده كه پيش از آن پيمانى وجود داشت كه از سوى گروهى از جرهمى ها تشكيل شده بود كه به هر يك از آنان فضل يا چيزى نزديك به اين نام، مى گفتند. (و لذا به پيمان فضل ها شهرت يافت)

سهيلى نيز به وجه تسميه حلف الفضول اشاره كرده و گفته است: علت نام گذارى اين بوده كه هم پيمانان، سوگند ياد كرده اند فضول (فضل ها) را مجدداً احيا كنند. وى پس از نقل داستان از ابن قتيبه مى گويد: علت اين نام گذارى، اين بوده كه گروهى از جرهمى ها يكى به نام فضل بن فضاله و دومى به نام فضل بن وداعه و سومى به نام فُضيل بن حارث و همراهان اينان پيش از قريش، چنين پيمانى را تشكيل داده بودند. گفته ابن قتيبه درست

ص: 167

است، ولى احاديثى از اين قوى تر و بهتر نيز وجود دارد. حميدى به نقل از سفيان از عبداللَّه از محمد و عبدالرحمن دو فرزند ابوبكر نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در خانه عبداللَّه بن جُدعان شاهد انعقاد پيمانى بودم كه اگر در اسلام بدان فراخوانده شوم، آن را مى پذيرم. آنها هم پيمان شدند كه فضول را به صاحبانش بازگردانند و اين كه هيچ ستمكارى در برابر ستمديدگان، مورد حمايت قرار نگيرد. حارث بن عبداللَّه بن ابى اسامه تميمى اين روايت را در مسند خود نقل كرده است. در اين حديث روشن شده كه چرا آن را حلف الفضول ناميده اند. حلف الفضول پس از جريان فجار بوده است و جنگ فجار در ماه شعبان بود. حلف الفضول از بهترين و نيكوترين و ارجمندترين پيمان هايى است كه عرب ها بسته اند (1) و فضول جمع فضل است.

شرح حال ابن جدعان كه حلف الفضول در منزل او منعقد شد

او عبداللَّه بن جُدعان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تَيم بن مُرّة بن كعب بن لُؤَىّ بن غالب القُرشى تميمى مكى است كه كنيه اش ابوزهير از طايفه تيم يا تميم بود و از رؤسا و بزرگان قريش به شمار مى رفت كه در گشاده دستى وى نيز اخبار مشهورى نقل شده است، از جمله اين كه ظرفى كه وى براى پذيرايى از ميهمانان داشت چندان بزرگ بود كه در گرماى نيمروز از سايه اش استفاده مى كردند. در «غريب الحديث» ابن قتيبه آمده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در نيم روز از سايه ديگ پذيرايى عبداللَّه بن جدعان استفاده مى كردم.

ابن قتيبه مى گويد: ديگى كه براى ميهمانان در نظر گرفته بود چندان بزرگ بود كه شخصى سوار بر شتر مى توانست از آن غذا بخورد، حتى كودكى در آن افتاد و غرق شد. (2) همچنين بنا به گفته هشام بن كلبى، عبداللَّه بن جدعان را دو منادى بود، كه يكى در پايين مكه و ديگرى بالاى مكه، ندا مى دادند. اين دو منادى يكى سفيان بن عبدالاسد و


1- الروض الانف، ج 1/ 6- 155.
2- همان، ص 158.

ص: 168

ديگرى ابوقحافه بودند و هر يك از آنها فرياد مى زد: هر كس گوشت و چربى مى خواهد به خانه ابن جدعان بيايد. گفته اند او نخستين كسى است كه در مكه فالوده داد. فاكهى اين خبر را به نقل از ابن كلبى در اخبار مكه نقل كرده است.

امية بن ابى الصلت (1) پيش از آن كه از ابن جدعان [در شعر خود] مدح و ستايش كند، نزد خاندان بنى ديان از بنى حارث بن كعب رفته و غذاى آنها را كه روغن و شهد و گندم بود، ديد. حال آن كه ابن جدعان با خرما و شير و آرد الك نكرده، غذا مى داد. او دروصف سخاوت و گشاده دستى آنان چنين سرود:

ولقد رأيت الفاعلين وفعلهم فرأيت اكرمهم بنى الديان

البُرُّ يُلبَك بالشُّهاد طعامهم لا ما يعلّلنا بنو جُدعان

وقتى اين ابيات به گوش عبداللَّه بن جدعان رسيد دوهزار شتر به شام فرستاد كه بار آنها گندم و شهد و روغن بود و دستور داد كه منادى بر كعبه رود و ندا دهد: بشتابيد به سوى سفره عبداللَّه بن جدعان. در اين جا بود كه اميه اين اشعار را در وصف جود و كرم [ابن جدعان] سرود:

له داع بمكة مُشمَعِل وآخر فوق كعبتها ينادى

إلى رُدُحٍ من الشّيزَى عليها لُباب البُرّ يلبَكَ بالشّهاد

ابن جدعان در ابتدا، بينوا و مستمند و بسيار تنگدست بود و به هر جنايتى دست مى زد و پدر و قوم او از دستش در عذاب بودند. عشيره اش او را طرد كرد و پدرش او را از خانه بيرون راند و سوگند ياد كرد كه هرگز او را راه ندهد چرا كه جريمه هاى سنگين و ديه هاى بسيارى بر وى تحميل كرده بود. بنا بر اين در شعبان از مكه خارج شد و به كوه


1- شاعر عصر جاهلى كه در پى مقام پيامبرى بود او در شعر خود از آفرينش هستى و داستان پيامبران سخن مى گفت و هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به پيامبرى مبعوث گرديد بر او رشك برد و ايمان نياورد او كشته هاى بدر را ستود و در سال نهم هجرت مرد.

ص: 169

ابوقبيس پناه آورد تا مگر مرگ به سراغش آيد. در كوه، متوجه شكافى شد كه گمان برد مارى در آن وجود دارد، خود را به آنجا رساند به اميد كه آن مار او (ابن جدعان) را بكشد و راحت كند. ولى چيزى نديد، سپس به جايى رفت كه مار بزرگى آنجا بود و دو چشم گرد داشت كه به سوى خانه اى خيره شده بود. يك گام برداشت كه ناگهان صدايى از مار برخاست و چون تيرى به سوى او شتافت، ابن جدعان به سرعت از جا حركت كرد و چند قدمى دور شد و چشم از او برگرفت. حس كرد كه اين مار، واقعى نيست، آن را به دست گرفت و دريافت كه از طلا ساخته شده است و دو چشمان آن، ياقوت هستند. آن را شكست و چشمانش را درآورد و وارد خانه شد. در آنجا اجسادى ديد كه روى تخت هايى افتاده اند كه از نظر درازى و بزرگى هرگز مانند آنان را نديده بود. بالاى سر اين اجساد لوحى از نقره بود كه تاريخچه زندگى ايشان روى آن قيد شده بود. آنها شاهان جرهم بودند و آخرين آنها حرث بن مُضاض بود كه قامت بلندى داشته است. روى اين اجساد پارچه هايى بود كه به دليل كهنگى بسيار، به محض تماس چيزى با آنها فرو مى ريخت. در لوح ياد شده اشعار حكمت آميزى وجود داشت كه آخرين بيت آن از اين قرار بود:

صاحِ هل رأيت أو سمعت براع ردّ فى الضرع ما قرى فى الحِلاب

ابن هشام گفته است كه لوح از سنگ مرمر بوده و روى آن نوشته شده بود: من، ثعلبة بن عبدالمدان بن خشرم بن عبد ياليل بن جرهم بن قحطان بن هود پيامبر هستم كه پانصد سال زندگى كردم و در طلب مال و ثروت و عظمت و پادشاهى طول و عرض زمين را زير پا نهادم، ولى هيچ كدام مرا از مرگ نرهانيد و زير آن اين ابيات نوشته شده است:

قد قطعت البلاد فى الثر وة والمجد قالص الأثواب

وسريْتُ البلا دَقفراً لقفرٍ بضمانى وقوتى واكتسابى

فأصاب الرّدى بنات فؤآدى بسهامٍ من المنايا صياب

و در وسط اين خانه، پشته بزرگى از ياقوت و لؤلؤ و طلا و نقره وجود داشت كه عبداللَّه بن جدعان هرچه توانست از آن برداشت و پس از آن روى شكاف مورد نظر، علامتى گذاشت و در آنجا را با سنگ پوشاند و اموال را براى پدرش فرستاد و به جلب رضايت و دلجويى او پرداخت. به همه افراد طايفه و خاندانش نيز از آن ثروت داد و از آن گنج، خرج كرد و به مردم غذا داد و كارهاى نيك انجام داد. ابن هشام در جاى ديگرى نيز، حديث گنج ابن جدعان را در پى حديث حارث بن مضاض، ذكر كرده است. و در كتاب «رىّ العاطش وانس الوحش» نوشته احمد بن عمّار آمده است كه ابن جدعان در جاهليت، شراب را پس از آن كه بدان خو گرفته و دائم الخمر شده بود، تحريم كرد. چرا كه يك بار به هنگام مستى درصدد برآمده بود ماه را در آغوش بگيرد [!] هنگامى كه پس از هشيارى، به وى گفته شد كه قصد چه كارى داشته است، سوگند خورد كه ديگر هرگز شراب خريدارى نكند [ننوشد]. هنگامى كه سالخورده و پير شد، بنى تيم درصدد برآمدند تا او را از زياده روى در بذل اموال خود بازدارند و بخشش هاى او را مورد سرزنش قرار دادند؛ او مردى را دعوت مى كرد و وقتى آن مرد نزديك وى مى شد سيلى آهسته اى بر گونه اش مى زد و به او مى گفت: هان! برخيز و تاوان و ديه سيلى كه خورده اى درخواست كن. وقتى چنين مى كرد، بنى تميم آنقدر از اموال ابن جدعان به وى مى دادند تا راضى مى شد. (1) همه آنچه درباره ابن جدعان نقل كرديم به نقل از ابن كلبى بوده است. در صحيح مسلم آمده كه عايشه به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد: ابن جدعان اطعام مى كرد و ميهمان را گرامى مى داشت. آيا اين كارها در روز قيامت برايش فايده دارد؟ حضرت فرمود: نه، او هرگز نگفت: پروردگارا در روز قيامت گناهان مرا ببخش. (2) فاكهى درباره وفات ابن جدعان خبرى شگفت را ذكر كرده و در فصلى با عنوان


1- الروض الأنف، ج 1، ص 160- 158.
2- حديث را مسلم در كتاب الايمان باب الدليل على من مات على الكفر لا ينفصله عمله برقم 365 آورده است.

ص: 170

ص: 171

«وفات بزرگان قريش در مكه و در رثاى ايشان»، مى گويد: آن گاه كه عبداللَّه بن جدعان بن عمرو تيمى از دنيا رفت، جن و انس بر مرگ او سوگوار شدند

فاكهى نيز درباره سوگوارى آدميان براى ابن جدعان مطالبى آورده است.

كريمان قريش در جاهليت

در زمان جاهليت و در ميان قريش، كريمان و گشاده دستان ديگرى جز ابن جدعان وجود داشتند كه اخبار مشهورى از بخشش و كرم آنها نقل شده است و بنا به گفته ابن كلبى و ديگران كه فاكهى و گروه ديگرى از او نقل كرده اند، به برخى از آنها «ازواد المركّب» [به معناى توشه كاروان] مى گفتند، چون هرگونه نيازمندى را تأمين مى كردند. فاكهى در مطلبى با عنوان «ذكر ازواد الركب من قريش» مى گويد: حسن بن حسين ازدى از ابوجعفر از هشام بن كلبى چنين نقل كرده است: اينان وقتى به سفر مى رفتند، هيچ كس براى شان نان و غذا نمى پخت، مگر اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزّى بن قصَىّ و مسافر بن ابى عمرو ابن امية بن عبدشمس و ابوامية بن مغيرة بن عبداللَّه بن عمرو بن مخزوم و زمعة بن عبدالمطلب بن اسد.

فرمان روايان قريشى مكه در زمان جاهليت

فاكهى در بابى با عنوان «حكام قريشى مكه» به نقل از محمد بن على نجار صنعانى از عبدالرزاق از ابن جريج از بشير بن تميم بن حارث بن عبيد بن عمرو بن مخزوم مى گويد: قريش در جاهليت براى خود حكّامى داشتند و اولين بار در جاهليت در مورد كسى كه متهم به قتل بود، حكم به پرداخت يك صد شتر كرد، در حالى كه ديه در آن زمان گوسفند بود. حسن بن حسين أزدى از محمد ابوجعفر از كلبى درباره حكام قريش گفته است: از بنى هاشم، عبدالمطلب بن هاشم و زبير و ابوطالب دو فرزند عبدالمطلب و از بنى امية، حرب بن اميه و ابوسفيان بن حرب و از بنى زهره، علاء بن حارثه ثقفى از هم پيمانان بنى زهره و از بنى مخزوم، عدل كه همان وليد بن مغيرة بن عبداللَّه بن عمرو بن

ص: 172

مخزوم بود و از بنى سهم، قيس بن عدى بن سعد بن سهم و عاص بن وائل بن هاشم بن سعد بن سهم و از بنى عدىّ بن كعب بن نفيل بن عبدالعزّى بن رزاح بودند. از اين عده هيچ كس بر ساير قريشى ها فرمان روايى نمى كرد و تنها با رضايت آنها و براى بهبود اوضاع، حكم هر حاكم بر ديگر قريشى ها نيز مساوى مى شد كه اندكى بعد به آن نيز خواهيم پرداخت.

حكمرانى عثمان بن حويرث قرشى اسدى بر قريش در مكه

زبير بن بكار در روايتى مى گويد: على بن صالح به نقل از عامر بن صالح از هشام بن عروه از عروة بن زبير گفت: عثمان بن حويرث كه سوداى حكمرانى بر قريش در سر داشت و خود از خردمندترين و نكته سنج ترين قريشيان بود، از مكه بيرون رفت و نزد قيصر آمد. او از نياز ايشان به وى و تجارتى كه در كشورش داشتند، واقف بود و او را ترغيب به [بسط حكومت خود در] مكه كرد و گفت: همچنان كه پادشاهى كسرى [انوشيروان] با ضميمه كردن صنعا گسترش يافت، پادشاهى قيصر نيز با بسط قدرت وى بر مكه، گسترش پيدا مى كند. قيصر نيز به او اجازه فرمان روايى [مكه] داد و نامه اى خطاب به [مردم مكه] به دستش داد. وقتى نزد مردم مكه و قريش آمد گفت: اى قوم، قيصر كه در ديار او به تجارت مى پردازيد و با شما داد و ستد دارد، مرا به فرمان روايى شما گمارده است، و من پسر عمو و يكى از شما مى باشم و من انبان ابريشم و مشك هاى روغن و پوست از شما مى گيرم و آنها را جمع مى كنم و براى او مى فرستم و ترسم از آن است كه اگر چنين نكنيد [و مرا به حكمرانى نپذيريد] راه شام را به روى شما ببندد و ديگر نتوانيد به تجارت [با شام] بپردازيد. آنان پس از شنيدن اين سخنان تهديدآميز، تشكيل جلسه دادند تا فرداى آن روز بر سرش تاج فرمان روايى بگذارند و با اين وعده، از وى جدا شدند. فرداى آن روز خداوند پسرعموى او زُمعه اسود بن مطلب بن أسد را نزد وى فرستاد و با صداى بلند كه همه قريشيان- كه مشغول طواف بودند- بشنوند فرياد زد:

بندگان خدا در تهامه براى خود پادشاه اند [و نيازى به شاه و حكمران ندارند] مردم نيز

ص: 173

برآشفتند و گفتند: راست مى گويى: به لات و عزّى سوگند كه در تهامه هرگز پادشاهى وجود نداشته است. [پس از اين واقعه] قريش آنچه را به وى وعده داده بودند، نقض كردند و او نيز به نزد قيصر بازگشت تا او را باخبر سازد. زبير مى گويد: محمدبن ضحاك بن عثمان خزامى از پدرش نقل كرده كه أسود بن عبدالمطلب در زمانى كه قريش قصد داشتند عثمان بن حويرث را به عنوان حكمران خود بپذيرند گفت: قريشيان سركشانى هستند كه زير بار شاه و حكمران نمى روند.

ديگر آنكه زبير در روايتى نقل كرده كه قيصر، زمانى كه عثمان را به عنوان پادشاه مكه برگزيد او را بر ماديانى سوار كرد كه زين آن از طلا بود. زبير مى گويد: همان شخص به من گفت: زمانى كه عثمان بن حويرث همراه با نامه مأموريت قيصر به مكه آمد، پايين نامه قيصر، با طلا امضا شده بود.

زبير درباره فرجام كار عثمان بن حويرث مى گويد: او براى ديدار با قيصر به شام رفت. در شام، بازرگانان قريش از عمرو بن جفنه غسانى خواستند تا از عثمان نزد قيصر بدگويى كند و او را از چشم وى بياندازد؛ عمرو نيز براى اين كار از مترجم دربار قيصر كمك خواست او نيز سخنان عثمان به قيصر به هنگام حضور وى در بارگاه وى را به گونه اى ترجمه كرد كه گويا به قيصر دشنام داده است؛ قيصر دستور اخراج عثمان را صادر كرد. پس از آن عثمان نقشه ديگرى كشيد و مجدداً خود را به قيصر رساند و به وى فهماند كه مترجم دروغ گفته است. قيصر نيز به عمرو بن جفنه نوشت كه هر كس از بازرگانان شام را كه عثمان مى گويد، به زندان اندازد. عمرو نيز چنين كرد و پس از آن به عثمان سمّ داد و او در شام وفات يافت متن كامل اين خبر را در اصل اين كتاب، آورده ايم، واللَّه اعلم.

ص: 174

باب سى و ششم: اخبارى از فتح مكه

فتح مكّه به دست مسلمانان

ابن اسحاق در سيره خود «تهذيب ابن هشام» و در روايتى كه زياد بكايى در اخبار سال هشتم هجرى نقل كرده، مى گويد: «آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از مبعوث شدن در جمادى الآخر و رجب، در موته اقامت گزيد و از سوى ديگر، بنى بكر بن عبدمناة بن كنانه بر خزاعه كه بر چشمه اى متعلق به خود در پايين شهر مكه به نام «وتير» (1)

بودند، تجاوز كردند». جريان ميان بنى بكر و خزاعه از اين قرار بود كه مردى از بنى حضرمى به نام مالك بن عباد به قصد تجارت خارج شد و زمانى كه به سرزمين خزاعه رسيد او را مورد حمله قرار دادند و كشتند و اموالش را گرفتند. در ازاى آن، بنى بكر نيز به مردى از خزاعه تجاوز كرد و او را كشتند. در نتيجه خزاعه اندكى پيش از [پيدايش] اسلام بر بنى اسود بن رزن دئلى يعنى چند تن از بازرگانان و بزرگان بنى كنانه كه شامل سلمى و كلثوم و ذويب بودند يورش بردند و آنان را در عرفه و كنار نشانه هاى حرم، به قتل رساندند.

ابن اسحاق گويد: مردى از بنى دئل برايم نقل كرده و گفت: بنى اسود بن رزن در جاهليت دو ديه [در ازاى هر كس] مى گرفتند، ولى ما يك ديه مى گرفتيم، چون نسبت به ما برترى داشتند.


1- درباره اين مكان نگاه كنيد به معجم البلدان، ج 5، ص 1- 360 و معجم ما استعجم، ج 4، ص 1368.

ص: 175

ابن اسحاق مى گويد: در حالى كه اين درگيرى ها ميان بنى بكر و خزاعه ادامه داشت، اسلام ظهور كرد و به خصومت هاى ايشان پايان داد و مردم را به خود مشغول كرد. زمانى كه ميان رسول خدا صلى الله عليه و آله و قريش صلح حديبيه برقرار شد، از جمله شرايطى كه [قريش] براى رسول خدا صلى الله عليه و آله مقرر كردند- بنا بر آنچه زهرى به نقل از عروة بن زبير از مسور بن مخرمه و مروان بن حكم و ديگر علماى ما ذكر كرده است- اين بود كه هر كس خواست با پيامبر هم پيمان شود به سوى او رود و هر كس مايل بود با قريش هم پيمان شود، به سوى آنها رود. بنى بكر نيز با قريش هم پيمان شدند و خزاعه با رسول خدا صلى الله عليه و آله پيمان دوستى منعقد ساخت.

ابن اسحاق مى گويد: وقتى آتش بس برقرار شد، بنى دئل از خاندان بكر از خزاعه، با استفاده از اين فرصت، در پى گرفتن انتقام خون كسانى برآمدند كه از بنى اسود بن رزن كشته شده بودند؛ بنا بر اين نوفل بن معاويه دئلى كه در آن روز فرمانده دئلى ها بود، نزد خزاعه كه كنار «وتير» گرد آمده بودند، آمد و يكى از مردان آنها را كشت. آنها با هم درگير شدند و نبردى آغاز شد. قريش هم پيمان خود، بنى بكر را مسلح كرد و از قريشى ها نيز كسانى در كنار بنى بكر جنگيدند تا اين كه خزاعى ها را به كنار حرم كشاندند وقتى به آنجا رسيدند، بنى بكر گفتند: اى نوفل! ما ديگر وارد حرم شديم [و نبايد بجنگيم] خداى خود را در نظر بگير. ولى او سخن بسيار گرانى بر زبان راند و گفت: امروز من خدايى ندارم. اى بنى بكر انتقام خود را بگيريد و به جانم سوگند كه شما در حرم به دزدى مى پردازيد؛ حالا نمى خواهيد انتقام خود را بگيريد؟ آنها يك شب مردى از ايشان به نام منبّه را در وتير كشته بودند. منبّه مرد تنگدستى بود كه به اتفاق يك نفر از قوم خود به نام تميم بن اسد، بيرون آمده بود. منبّه به او گفت: اى تميم! خود را نجات بده كه به خدا سوگند من زنده نمى مانم. مرا بكشيد يا رها كنيد و برويد. تميم رفت و از مخمصه نجات يافت، ولى منبّه را گرفتند و كشتند. وقتى خزاعى ها وارد مكه شدند، به خانه بديل بن ورقاء و خانه يكى از خدمتكاران خويش كه به او رافع مى گفتند، پناه آوردند؛ تميم بن اسد از اين كه منبّه را تنها گذاشته و گريخته بود، طلب بخشش مى كرد. او اشعارى خواند

ص: 176

كه با اين بيت شروع مى شد:

لما رأيت بنى نفاثة أقبلوا يغشون كلّ وتيرة و حجاب

ابيات ديگرى متعلق به أخزر بن لُعط دئلى و ابياتى متعلق به بديل بن عباد كه به او بدليل بن حزم مى گفتند و نيز دو بيت از حسان بن ثابت نقل كرده است. پس از آن ابن اسحاق مى گويد: وقتى بنى بكر و قريش به اتفاق هم عليه خزاعه دست به كشتار زدند و از آنان بسيارى را كشتند و با اين كار عهد و پيمانى را كه با پيامبر صلى الله عليه و آله بسته بودند، نقض كردند، عمرو بن سالم خزاعى و سپس يكى از فرزندان كعب، بيرون شدند و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه آمدند و كارى كردند كه مى توان گفت انگيزه فتح مكه گرديد. او در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله كه در مسجد نشسته بود، ايستاد و اين ابيات را خواند:

يا رب إنى ناشد محمداً حلف أبينا وأبيه الأتلدا

قد كنتم ولداً وكنّا والداً ثمّت أسلمنا فلم ننزع يدا

وانصر هداك اللَّه نصراً أعتدا وادع عباد اللَّه يأتوا مددا

فيهم رسول اللَّه قد تجرّدا ان كان شرّ وجهِهِ تريّدا

فى فيلق كالبحر يجرى سرمدا إن قريشاً اخلفوك الموعدا

ونقضوا ميثاقك المؤكّدا وجعلوا لى فى كدا رصدا

وزعموا أن لست أدعوا أحدا وهم أذلّ وأقلّ عددا

هم بيّتونا بالوتير هَجّدا وقتلونا رُكَّعاً وسُجَّدا

مى گويد: كشتيم و اسلام آورديم.

ابن هشام گويد: و روايت شده است:

[به جاى مصرع اول از بيت سوم صفحه قبل]: فانصر هداك اللَّه نصراً أبداً.

ابن هشام مى گويد: و روايت شده است: نحن ولدناك فكنت ولداً.

ابن اسحاق مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمرو بن سالم، به يارى تو خواهيم

ص: 177

آمد. آن گاه پاره ابرى در آسمان ظاهر شد. حضرت فرمود: اين ابر مژده پيروزى بنى كعب را مى دهد. سپس بديل بن ورقاء در رأس گروهى از خزاعه خارج شدند تا به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه رسيدند و حضرت را از آنچه بر سرشان آمده بود باخبر ساختند و يارى رساندن قريش به بنى بكر عليه ايشان را بازگو كردند. پس از آنكه آنان به مكه بازگشتند، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مى بينيم كه با ابوسفيان برخورد مى كنيد كه به سوى شما مى آيد تا پيمان خود با شما را محكم تر كند و بر مدت آن بيفزايد. بديل بن ورقا و يارانش رفتند و در عسفان با ابوسفيان بن حرب برخورد كردند كه قريش او را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرستاده بود تا پيمان [صلح] را مستحكم تر كند و بر مدت آن بيفزايد. آنها از كار خود ترسيده بودند، وقتى ابوسفيان بديل بن ورقاء را ديد گفت: از كجا آمده اى بديل؟! گمان مى كرد از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است. پاسش داد: به اتفاق خزاعى ها در اين ساحل گشت مى زدم. گفت: آيا از نزد محمد نيامده اى؟ گفت: نه. وقتى بديل به مكه رفت، ابوسفيان گفت: اگر بديل از مدينه آمده باشد در سرگين شترانش هسته خرما يافت مى شود و وقتى سرگين شتران را جستجو كرده هسته خرما يافت و گفت: قسم مى خورم كه از نزد محمد آمده است آن گاه ابوسفيان خارج شد و به مدينه به سوى رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت و وارد خانه دختر خود امّ حبيبه شد وقتى درصدد برآمد تا بر جايگاه رسول خدا بنشيند دخترش او را از آنجا راند. گفت: دخترم چه مى كنى؟ آيا مرا از اين جايگاه مى رانى يا از من بيزار شده اى؟ دخترش گفت: اينجا جايگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله است و تو مردى مشرك و نجس هستى و دوست ندارم كه بر جايگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله بنشينى.

[ابوسفيان] گفت: به خدا سوگند دختر كه بعد از جدا شدن من دچار شرّ شده اى. آن گاه خارج شد و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت، ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله با او سخنى نگفت. سپس نزد ابوبكر رفت و به او گفت با رسول خدا صلى الله عليه و آله [درباره خواسته او] صحبت كند. ابوبكر گفت من اين كار را نمى كنم. پس از آن نزد عمر بن خطاب آمد و از او همين درخواست را كرد.

عمر گفت: مى خواهى شفاعت تو را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله كنم؟ به خدا سوگند حتى اگر تنها [سپاهيانى از] مورچه هم داشته باشم، با شما مى جنگم. پس از آن به حضور [حضرت]

ص: 178

على بن ابى طالب عليه السلام رسيد كه حضرت فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله هم كنارش بود و حسن بن على عليه السلام كه كودكى بود در آغوش مادرش بود. ابوسفيان گفت: اى لعى، تو از هر كس ديگر به من نزديك ترى و نيازى دارم كه تا آن را به دست نياورم، هرگز باز نخواهم گشت. نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله برايم شفاعت كن. [حضرت على عليه السلام] فرمود: تو را چه مى شود؟ ابوسفيان گفت: به خدا سوگند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تصميمى گرفته است كه هيچ كس توان سخن گفتن درباره آن را با وى ندارد. آن گاه ابوسفيان رو سوى فاطمه زهرا عليها السلام كرد و گفت: اى دختر محمد! آيا مى توانى به اين فرزندت بگويى كه به مردم امان دهد تا هميشه سرور و سيد عرب باشد؟ [حضرت فاطمه عليها السلام] پاسخش داد: به خدا سوگند كه فرزندم به سنّى نرسيده كه به مردم امان دهد و [اگر هم امان دهد] كسى را عليه رسول خدا صلى الله عليه و آله امان نخواهد داد. ابوسفيان گفت: مى بينم كه اوضاع برايم بسيار دشوار شده است، مرا پندى ده، [حضرت على عليه السلام] فرمود: به خدا سوگند چيزى نمى دانم كه به كارت آيد ولى تو سرور و بزرگ بنى كنانه هستى، پس برخيز و به مردم پناه آور و پس از آن به ديار خود بازگرد. گفت: آيا گمان مى كنى كه بزرگى خاندان كنانه به كارم مى آيد؟

فرمود: نه، به خدا سوگند كه چنين گمانى ندارم ولى چيز ديگرى نمى توانم به تو بگويم.

ابوسفيان به مسجد رفت و گفت: اى مردم، من به مردم پناه آورده ام آن گاه سوار بر شتر خود شد و رفت و هنگامى كه به ميان قريش رسيد گفتند: ابن هشام چه كرده اى؟ گفت:

نزد [عمر] بن خطاب رفتم ولى او را پست ترين دشمن خود (و به قولى دشمن ترين دشمنانم) يافتم. ابن اسحاق مى گويند: [در ادامه] گفت: پس از آن نزد على عليه السلام آمدم او را از همه نرم خوتر يافتم و پندى به من داد كه بدان عمل كردم و به خدا سوگند نمى دانم كه اين كار فايده اى داشت يا خير؟ گفتند: چه دستورى به تو داد؟ گفت: به من دستور داد كه به اين مردم پناه آورم من هم چنين كردم. گفتند: آيا محمد صلى الله عليه و آله با اين كار تو موافقت كرد، گفت: خير. گفتند: پس واى بر تو به خدا سوگند كه آن مرد [حضرت على عليه السلام] تو را به بازى گرفته است.

رسول خدا صلى الله عليه و آله به مردم دستور داد كه آماده شوند، ابوبكر نزد دخترش عايشه آمد.

ص: 179

او مشغول آماده ساختن اسباب و اثاثيه رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. ابوبكر گفت: دخترم آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله به شما دستور آماده شدن داده است؟ گفت: آرى. پرسيد: به نظر تو قصد كجا دارد؟ دخترش گفت: به خدا قسم نمى دانم. از سوى ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله به اطلاع مردم رساند كه عزم مكه دارد و به آنها فرمان آماده شدن داد و چنين دعا كرد: خداوندا، چشمان خبرچينان قريش را كور گردان، تا قريش را در ديار خود غافلگير سازيم. مردم آماده شدند، حسان بن ثابت در تشويق و ترغيب مردم و ذكر آنچه بر مردان خزاعه آمد، سروده است:

عنانى ولم أشهد ببطحاء مكة رجال بنى كعب تُحزّ رقابها

بأيدى رجال لم يَسُلوا سيوفهم وقتلى كثير لم تجن ثيابها

ألا ليت شعرى هل تنالنّ نصرتى سهيلى بن عمرو حرّها و عقابها

ولا تأمننا يا بن أمّ مجالد إذا أقبلت صرفاً وأعكل نابها

ولا تجز عوامنّا فإنّ سيوفنا لها وقعة بالموت يفتح بابها

ابن هشام مى گويد منظور حسان از اين مصرع:

بأيدى رجال لم يسلوا سيوفهم

قريش است و ابن ام مجالد، همان عكرمة بن ابى جهل است.

ابن اسحاق گويد: محمد بن جعفر بن زبير از عروة بن زبير و ديگر علما نقل كرده مى گويد: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله رهسپار مكه شد، حاطب بن ابى بلتعه نامه اى به قريش نوشت و آنان را از تصميم پيامبر صلى الله عليه و آله براى آمدن به سوى آنان باخبر ساخت. وى نامه را به دست زنى داد كه محمد بن جعفر وى را از [طايفه] مُزَينه برشمرده و فرد ديگرى معتقد است كه آن زن، ساره از كنيزان خاندان عبدالمطلب بوده است، حاطب براى وى دستمزدى در نظر گرفته بود كه به شرط رساندن نامه به قريش، به وى پرداخت كند. او نامه را در سرش قرار داد و زير موهاى خود پنهان كرد و بدين گونه رهسپار [مكه] شد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله از طرف غيب، از توطئه حاطب آگاه شد و على بن ابى طالب عليه السلام تو زيد بن

ص: 180

عوام را فرستاد و به ايشان فرمود: زنى را كه حاطب نامه اى براى قريش به وى داده و در مورد آنچه تصميم به انجام آن گرفته ايم هشدار داده است، دستگير كنيد. آن دو بيرون رفتند و در «خليقه بنى احمد» او را دستگير كردند و به خليقه آوردند و وسايلش را جستجو كردند، ولى چيزى نيافتند. على بن ابى طالب عليه السلام به او گفت: به خدا سوگند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغ نگفته و ما نيز دروغ نمى گوييم. يا نامه را برايمان بيرون بياور و يا تو را جستجو خواهيم كرد. وقتى آن زن موضوع را جدى يافت، گفت: از من دور شويد.

حضرت دور شد و او هم موهاى سرش را باز كرد و نامه را از لابلاى موها درآورد و آن را براى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آوردند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حاطب را خواست و به او فرمود: چرا اين كار را كردى؟ گفت: اى رسول خدا به خدا سوگند كه من مؤمن به خدا و رسول مى باشم و چيزى هم عوض نشده و بر ايمان خود باقى هستم، ولى من كسى هستم كه در ميان ديگران عشيره و طايفه اى ندارم ولى ميان آنها [قريش] فرزند و خانواده دارم. بنا بر اين درصدد تأمين امنيت آنها برآمدم. عمر بن خطاب گفت: اى رسول خدا اجازه ام دهيد تا گردن او را بزنم چرا كه اين مرد منافق است. خداوند متعال نيز درباره حاطب آيات 1 تا 3 سوره ممتحنه را نازل فرمود: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ عَدُوَّكُمْ أَوْلِياءَ تُلْقُونَ إِلَيْهِمْ بِالْمَوَدَّةِ تا وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ.

ابن اسحاق مى گويد: محمد بن مسلم بن شهاب زهرى از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة بن مسعود، از عبداللَّه بن عباس چنين نقل كرده است: آن گاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سفر خود را آغاز كرد و كلثوم بن حصين بن عتبة بن خلف غفارى را به عنوان قائم مقام خود در مدينه تعيين فرمود. آن حضرت روز دهم ماه رمضان از مدينه خارج شد. (1) پيامبر صلى الله عليه و آله روزه دار بود و مردم نيز با وى روزه نگه داشتند تا به «كديد» ميان عسفان و امَج رسيدند و در آنجا روزه خود را افطار كردند و در مرّ الظهران به همراه ده هزار تن از مسلمانان استراحت كردند كه من هم با ايشان بودم. برخى مى گويند كه «بنى سليم» و «مزينه» به طور كامل


1- سال هشتم هجرى برابر با اول ژانويه 630 ميلادى.

ص: 181

حضور داشتند و از هر يك از قبايل نيز گروهى حاضر بودند و همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله تمامى انصار و مهاجرين شركت داشتند و كسى در مدينه نمانده بود. وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله به مرّ الظهران رسيد، قريش از همه جا بى خبر بودند و هيچ خبرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنها نمى رسيد و نمى دانستند كه او مشغول چه كارى است در آن شب ها ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء از شهر بيرون مى رفتند تا خبر كسب كنند و به جاسوسى بپردازند عباس بن عبدالمطلب در راه با پيامبر صلى الله عليه و آله برخورد كرده و او را ديده بود. ابن هشام مى گويد: او پيامبر صلى الله عليه و آله را در حالى كه همراه خانواده اش مهاجرت مى كردند، در «جُحفه» ملاقات كرد. عباس تا پيش از آن به عنوان سقا در مكه اقامت داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز بنا به گفته ابن شهاب زهرى، از وى راضى بود.

ابن اسحاق پس از ذكر خبر اسلام آوردن ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و عبداللَّه بن ابى امية بن مغيرة مخزومى و نيز در پى آوردن شعرى از ابوسفيان در مورد اسلام آوردن خود مى گويد: وقتى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به مرّ الظهران رسيد، عباس بن عبدالمطلب گفت: با خود گفتم: واى بر قريش! به خدا قسم اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش از آن كه قريش نزد وى آيند و از او امان بخواهند، وارد مكه شود، ديگر هرگز اثرى از قريش نخواهد ماند. مى گويد: من بر [پشت] ماديان سفيد پيامبر صلى الله عليه و آله نشستم و از آنجا بيرون آمدن تا به «اراك» (1)

رسيدم. با خود گفتم: چه بسا هيزم شكن يا شيرفروش و يا كسى را بيابم كه به مكه برد و مكان رسول خدا صلى الله عليه و آله را به ايشان بگويد تا پيش از آنكه به زور وارد مكه شوند، از او امان بخواهند. به خدا سوگند كه من به سوى آنجا [مكه] مى روم و اميدوارم در اين كار موفق شوم، چرا كه سخن ابوسفيان و بديل بن ورقاء را شنيدم كه باز مى گشتند و ابوسفيان مى گفت: هرگز آتش و لشكرى مثل آن شب نديده بودم و خزاعه خوارتر و كمتر از آنند كه آتش و لشكريان، متعلق به آنها باشد. عباس گويد: صداى ابوسفيان را شنيدم و گفتم: اى ابوحنظله! او نيز صداى مرا شناخت و گفت: ابوالفضل


1- منطقه اى در جنوب مكه

ص: 182

هستى؟ گفتم: آرى؟ گفت: پدر و مادرم به فدايت تو را چه مى شود؟ گفتم: واى بر تو ابوسفيان! اين رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه با مردم مى آيد به خدا كه واى به حال قريش. گفت:

پدر و مادرم به فدايت، چه بايد كرد؟ مى گويد: گفتم: به خدا قسم اگر تو را به چنگ آورد، گردنت را خواهد زد. پشت اين ماديان سوار شو تا تو را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله ببرم و برايت امان بخواهم. او نيز پشت من [روى ماديان] سوار شد و همراهانش بازگشتند. او را آوردم هر بار كه از آتش مسلمانان گذر كردم، مى پرسيدند: اين كيست؟ اما وقتى ماديان رسول خدا صلى الله عليه و آله را مى ديدند و مرا سوار بر آن مى يافتند، مى گفتند: عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه سوار بر ماديان وى شده است. تا اين كه به آتش عمر بن خطاب رسيدم. پرسيد:

كيستى؟ و به طرفم آمد وقتى ابوسفيان را بر پشت ماديان ديد، گفت: ابوسفيان دشمن خداست، سپاس خدايى را كه بى هيچ عهد و پيمانى، او را در اختيار تو قرار داده است سپس عمر شتابان نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله رفت. ماديان از مركب او پيش افتاد. من از ماديان فرود آمدم و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيدم. عمر نيز آمد و گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله! اين ابوسفيان است كه خداوند او را بى هيچ عهد و پيمانى در اختيار [عبدالمطلب] قرار داده است، اجازه فرما تا گردن او را بزنم. عباس گويد: به رسول خدا عرض كردم: اى رسول خدا! من او را پناه داده ام. آن گاه در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله نشستم و در گوش آن حضرت گفتم: به خدا سوگند كه امشب هيچ كس جز من با او سخن نگفته است. وقتى عمر درباره اش زياده روى كرد. گفتم: كمى صبر كن! به خدا سوگند اگر او از مردان بنى عدى بن كعب بود درباره اش چنين نمى گفتى، ولى تو مى دانى كه او از مردان بنى عبدمناف است. گفت: اجازه بده اى عباس به خدا سوگند كه اسلام آوردن تو در آن روزى كه اسلام آوردى، دوست داشتنى تر از اسلام خطاب بود، اگر اسلام آورد.

و اين نيست مگر آن كه مى دانم اسلام آوردن تو براى رسول خدا صلى الله عليه و آله خوشايندتر از اسلام آوردن خطاب است. مى گويد: در اينجا بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى عباس او را با خود ببر و صبح فردا او را نزد من بياور. او را بردم و شب را پيش من ماند. وقتى صبح شد او را همراه خود نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بردم. رسول خدا صلى الله عليه و آله با ديدن او فرمود: واى بر تو اى

ص: 183

ابوسفيان! آيا وقت آن نرسيده كه بدانى نيست خدايى جز پروردگار يكتا؟ گفت: پدر و مادرم به فدايت كه چه بردبار و بزرگوار و نيكويى. به خدا سوگند كه گمان دارم اگر خداى ديگرى جز پروردگار يكتا وجود داشت، اكنون به فريادم مى رسيد. فرمود: واى بر تو اى ابوسفيان! آيا وقت آن نرسيده كه بدانى من فرستاده خدا هستم؟ گفت: پدر و مادرم به فدايت چه بردبار و بزرگوار و نيكويى. در اين باره به خدا سوگند در دل خود نيز بر اين باور هستم. عباس به او گفت: پس اسلام بياور و شهادت بده كه «لا اله الا اللَّه و محمداً رسول اللَّه»، پيش از آن كه گردنت را بزنند. عباس در ادامه مى گويد: ابوسفيان شهادت داد و اسلام آورد. من گفتم: اى رسول خدا ابوسفيان دوست دارد افتخارى داشته باشد براى او كارى كنيد. فرمود: هر كس وارد خانه ابوسفيان شود، در امان است، هر كس در خانه خود را به روى خود ببندد در امان است، هر كس وارد مسجد [الحرام] شود در امان است. وقتى عباس قصد رفتن كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى عباس، او را در گذرگاه كوه زندانى كن تا سربازان خداوند متعال از آنجا بگذرند و او آنها را ببيند، گفت: او را در آنجا مخفى كردم. قبايل هر كدام با پرچم هاى خود گذر كردند و با گذشتن هر قبيله، مى پرسيد: اى عباس، اينان كيستند؟ مى گفتم: سليم. مى گفت: به سليم چه كار دارم. سپس قبيله ديگرى مى گذشت، مى پرسيد: اى عباس اينان چه كسانى هستند: مى گفتم: مزينه.

مى گفت: به مزينه چه كار دارم؛ و به همين ترتيب همه قبايل عبور كردند و با عبور هر قبيله از من درباره آن سئوال مى كرد و وقتى پاسخش مى دادم مى گفت: به فلان قبيله چه كار دارم تا اين كه سرانجام رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه گردان خضراء گذر فرمود: ابن هشام مى گويد: اين گردان را از آن جهت خضراء مى گفتند كه آهن (شمشير و نيزه و ...) در آن فراوان بود. ابن اسحاق گويد: مهاجرين و انصار در آن بودند، ولى جز آهن و تيزى سرِ نيزه ها، چيزى ديده نمى شد. [ابوسفيان] گفت: سبحان اللَّه اى عباس اينان چه كسانى هستند؟ مى گويد: گفتم: اين رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان مهاجرين و انصار است. مى گويد:

هيچ كس توان رويا رويى با اينان را ندارد به خدا سوگند ابوالفضل (عباس)، از اين پس پادشاهى برادرزاده ات قطعى است. گفتم: اى ابوسفيان اين نبوت است نه پادشاهى،

ص: 184

گفت: آرى چنين است. گفتم: برو و قوم خود را با خبر كن. ابوسفيان رفت و با صداى هر چه بلندتر فرياد مى زد: اى قريش، اين محمد است كه همراه لشكريانى كه هرگز توان رويارويى با آن را نداريد به سراغتان مى آيد، هر كس وارد خانه ابوسفيان شود در امان است. در اينجا بود كه هند دختر عتبه (همسر ابوسفيان) به سراغش آمد و سبيل او را گرفت و گفت: اين ساده لوح فربه ديوانه را بكشيد! چه بزرگ خاندان زشتى! ابوسفيان گفت: واى بر شما اگر مغرور شويد! اگر [پيامبر صلى الله عليه و آله] به شما برسد، نيرويى دارد كه مقابله با آن در توان شما نيست. هر كس وارد خانه ابوسفيان شود در امان است. گفتند: خدا تو را بكشد! خانه تو چگونه گنجايش ما را خواهد داشت؟ گفت: هر كس در خانه خود را ببندد در امان خواهد بود و هر كس وارد مسجدالحرام شود در امان مى ماند. آن گاه بود كه مردم پراكنده شدند و به خانه هاى خود يا به مسجدالحرام رفتند.

ابن اسحاق مى گويد: پس از آن، عبداللَّه بن ابوبكر برايم گفت: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله به ذى طوى (1) رسيد در حالى كه جامه قرمز رنگ خود را پوشيده بود، بر مركب خود ايستاد و از نعمت خداوندى كه در فتح مكه نصيبش شده بود سر تواضع در برابر خدا فرود آورده بود به طورى كه محاسن آن حضرت به پشت حيوان برسد.

آن گاه ابن اسحاق پس از نقل خبرهايى درباره ابوبكر و اسلام آوردن او، مى گويد:

عبداللَّه بن أبى نجيح برايم نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در زمانى كه لشكريان خود را از ذى طوى حركت داد، به زبير بن عوام دستور داد تا به اتفاق گروهى از كدى وارد [مكه] شوند، او بر جناح چپ لشكريان بود و به سعد بن عباده دستور ورود به مكه از سمت كداء را داد.

ابن اسحاق مى گويد: برخى علما گمان برده اند كه وقتى سعد بن عباده خواست داخل مكه شود گفت: امروز روز حماسه است امروز حرام ها حلال مى گردد. يكى از مهاجرين سخنان او را شنيد. ابن هشام مى گويد: او عمر بن خطاب بود. گفت: يا رسول اللَّه


1- ذوطوى چاهى است در پايين دست مكه از سمت شمال و در محله معروف به جرول قرار دارد كه حاجيان مغرب و حاجيانى كه بر مذهب مالك هستند، به هنگام ورود به مكه در آن غسل مى كنند.

ص: 185

شنيده ايد كه سعد بن عباده چه گفت؟ مطمئن نيستم كه در ميان قريش كارى از پيش ببرد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود، به او برس و پرچم را از وى بگير و تو پرچم را به داخل مكه ببر.

ابن اسحاق مى گويد: عبداللَّه بن ابونجيح چنين گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله به خالد بن وليد دستور داد كه به اتفاق گروهى از طرف «ليط» در پايين دست مكه، وارد شهر شود.

او فرماندهى جناح راست لشكريان را برعهده داشت كه اسلم و سليم و غفار و مزينه و جهينه و چند قبيله ديگر عرب در آن بودند. ابو عبيدة بن جراح نيز همراه با گروهى از مسلمانان به استقبال آمد و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از «اذاخر» وارد شد و در بالاى مكه مستقر گرديد و در آنجا براى آن حضرت، سايبانى درست كردند.

ابن اسحاق مى گويد: عبداللَّه بن ابونجيح و عبداللَّه بن ابوبكر چنين كرده اند: صفوان بن اميه و عكرمة بن ابوجهل و سهيل بن عمرو، مردمانى را در خندمه گرد آورده بودند تا بجنگند و حماس بن قيس بن خالد پيش از ورود پيامبر صلى الله عليه و آله سلاح هايى را آمده مى كرد.

همسرش به او گفت: براى چه اين سلاح ها را آماده مى كنى؟ گفت: براى محمد و ياران او، زن گفت: به خدا قسم گمان نمى كنم چيزى جلودار محمد و يارانش باشد. گفت: به خدا سوگند اميدوارم كه چندتن از آنان را به خدمت تو بياورم [اسير كنم] سپس گفت:

إٍن يتبلوا اليوم فمالى علّه هذا سلاح كامل وأَلَّه

وذو عزارين سريع السلّة

پس از آن در خندمه همراه صفوان و سهيل و عكرمه حضور يافت و هنگامى كه مسلمانان همراه با خالد بن وليد با آنان برخورد كردند و در گير شدند. در اين گير و دار كُرز بن جابر، يكى از مردان بنى محارب بن فهر و خنيس بن خالد بن ربيعة بن اصرم از هم پيمانان بنى منقذ، كشته شدند. آن دو در شمار مردان خالد بن وليد بودند كه از وى جدا شدند و راهى جز راه وى رفتند و همگى كشته شدند. خنيس بن خالد پيش از كُرز بن جابر

ص: 186

كشته شد و كرز بن جابر او را در ميان دو پاى خود گرفت و در همان حال به جنگ ادامه داد تا كشته شد. او در هنگام نبرد، اين رجز را مى خواند:

لقد علمت سفواء من بنى فِهر نقيّة الوجه نقيّة الصدر

لأضر بن اليوم عن ابى صَخِر

ابن هشام مى گويد كه خُنيس بن خالد از قبيله خزاعه بوده است.

ابن اسحاق مى گويد: عبداللَّه بن ابونجيح و عبداللَّه بن ابوبكر گفته اند: كنيه خنيس، ابوصخر بود.

از [قبيله] جهينه نيز سلمة بن ميلاء از مردان خالد بن وليد و از مشركان، نزديك به دوازده يا سيزده نفر به قتل رسيدند و بقيه فرار كردند. حماس بن قيس نيز پا به فرار گذاشت و وارد خانه خود شد و به زنش گفت: در را به رويم ببند. همسرش به او گفت:

پس آن حرف هايى كه مى گفتى چه شد؟ گفت:

إنك لو شهدت يوم الخندمه إذ فرّ صفوان وفرّ عكرمه

وابو يزيد قائمٌ كالمؤتمه واستقبلتهم بالسّيوف المسلمه

يقطعن كلّ ساعد وجمجمه ضرباً فلا يسمع الّا غمغمه

لهم نهيت حولنا وهمهمه لم تنطقى فى اللوم ادنى كلمه

شعار ياران پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه و حنين و طائف همان شعار مهاجرين يعنى «اى فرزندان عبدالرحمن» و شعار خزرجى ها «اى فرزندان عبداللَّه»؛ و شعار اوس «اى فرزندان عبيداللَّه» بود.

ابن اسحاق گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از فرماندهان خود به هنگام ورود به مكه پيمان گرفته بود كه تنها با كسانى كه به جنگ آمده اند، بجنگند ولى چند تن را به نام ذكر كرد و دستور كشتن آنها را صادر كرد، حتى اگر پشت پرده هاى كعبه پنهان شده باشند. از جمله ابن سعد برادر بنى عامر بن لؤى بود و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از اين جهت دستور قتل او را صادر

ص: 187

كرد كه قبلًا اسلام آورده بود و وحى نازل شده بر رسول خدا صلى الله عليه و آله را مى نوشت و پس از آن مشرك و مرتدّ شد و به نزد قريش بازگشت، او به نزد عثمان بن عفان گريخت، زيرا برادر شيرى او بود. عثمان نيز او را پنهان كرد و زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مردم مكه امان داد، عثمان او را به حضور پيامبر آورد و براى او امان خواست. مى گويند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله مدت درازى سكوت كرد سپس فرمود: آرى [امان دادم] وقتى عثمان رفت رسول خدا صلى الله عليه و آله به ياران حاضر فرمود: من سكوت كرده بودم تا مگر كسى از شما [پيش از امان دادن به او] گردنش را بزند. مردى از انصار گفت: چرا به من اشاره نفرموديد؟ فرمود: پيامبران با اشاره كسى را نمى كشند.

ابن هشام مى گويد: وى پس از آن اسلام آورد و عمر بن خطاب پستى به او داد و پس از عمر نيز عثمان او را بر مقامى گمارد. ابن اسحاق مى گويد: عبداللَّه بن خطل (1) مردى از بنى تميم بن غالب [نيز يكى ديگر از كسانى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور قتل او را در روز فتح مكه داده بود] او مرد مسلمانى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به مأموريتى فرستاده بود و مردى از انصار را همراهش كرده بود. او خدمتكارى داشت كه او نيز مسلمان بود. يك بار در منزلى فرود آمد و به خدمتكار دستور داد بزى را برايش بكشد و غذايى آماده كند، ولى خدمتكار خوابيد و سپس از خواب برخاست ولى غذايى درست نكرد، او نيز خدمتكار را كشت و پس از آن مشرك گرديد، دو زن خواننده، يعنى فرتنى و دوست پى، او را همراهى مى كردند كه آواز مى خواندند و در آواز خود فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله را مسخره مى كردند رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز دستور قتل آن دو را همراه عبداللَّه خطل صادر كرد. ديگرى حويرث بن نقيذ بن وهب بن عبد قُصَىّ بود كه آن حضرت را در مكه آزار مى داد.

ابن هشام گويد: عباس بن عبدالمطلب [حضرت] فاطمه و ام كلثوم دو دختر رسول خدا را به مدينه مى برد كه حويرث بن نقيذ شترانش را رمانده و آنها را به زمين انداخته بود.

ابن اسحاق مى گويد: [از ديگر كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه دستور قتل


1- در نسخه ديگر، عبداللَّه بن حنظل آمده است.

ص: 188

ايشان را داد] مقيس بن صبابه بود كه علت آن كشتن يك نفر از انصار بود كه برادر او را به خطا كشته بود. پس از اين كار مشرك شده و نزد قريش باز گشته بود.

فرد ديگر، ساره كنيز بنى عبدالمطلب و عكرمة بن ابوجهل بودند. ساره از كسانى بود كه حضرت صلى الله عليه و آله را در مكه آزار و اذيت مى كردند. عكرمه نيز به يمن گريخته بود و همسرش ام حكيم دختر حارث بن هشام اسلام آورده بود و براى شوهر خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله امان خواسته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز امانش داده بود. همسرش بيرون رفت تا او را بياورد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برساند. عبداللَّه بن خطل را سعيد بن حُريث مخزومى و ابوبرزة اسلمى به اتفاق كشتند و مقيس بن صبابة را نميلة بن عبداللَّه يكى از مردان هم طايفه اى وى، به قتل رساند و دختر مقيسه درباره قتل پدرش گفت:

فعمرى قد أخزى نميلة رهطه وفجع أضياف الشقا بمقيس

فلله عينا من راى مثل مقيس اذا النّفساء أصبحت لم تخرس

و اما يكى از دو زن خواننده اى كه همراه ابن خطل بودند كشته شد و ديگرى، فرار كرد كه بعداً از رسول خدا صلى الله عليه و آله براى وى امان خواسته شد و آن حضرت صلى الله عليه و آله امانش داد.

براى ساره نيز امان خواستند و امان داده شد. ساره زنده بود تا اين كه در زمان عمر بن خطاب در ابطح، مردى با اسب او را زير گرفت و كشت. حويرث بن نقيذ را نيز على بن ابى طالب عليه السلام به قتل رساند. ابن اسحاق مى گويد: سعيد بن ابوهنداز ابن مرّة خدمتكار عقيل ابن ابى طالب نقل كرده كه امّ هانى دختر ابوطالب گفت: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله در بالاى شهر مكه، منزل كرد، دو مرد از نزديكان پدرشوهرم از خاندان مخزوم نزد من پنهان شدند. او [ام هانى] زن هبيرة بن ابووهب مخزومى بود. مى گويد: در اين ميان، برادرم على بن ابى طالب بر من وارد شد و گفت: به خدا سوگند آنها را بايد بكشم. من در خانه ام را به روى آن دو نفر بستم و خود به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمدم. حضرت بالاى شهر مكه منزل كرده و در حال غسل كردن در طشت بزرگى بود و دخترش فاطمه عليها السلام نيز با پيراهنش او را پوشانده بود وقتى غسل وى تمام شد پيراهن را گرفت و در بر كرد و پس از آن هشت

ص: 189

ركعت نماز گزارد و رو به من كرد و فرمود: خوش آمدى، اى امّ هانى! براى چه به اينجا آمده اى؟ من نيز داستان آن دو مرد و نيز قصد على عليه السلام درباره آنها را با وى در ميان گذاردم. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

ما به هر كس كه امّ هانى امان داده، امان مى دهيم و هر كس را پناه داده، پناه مى دهيم و [على] نبايد آنان را بكشد.

ابن اسحاق گويد: محمد بن جعفر بن زبير از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن ابى ثور از صفيه دختر شيبه نقل كرده كه وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله در مكه مستقر شد و مردم اطمينان خاطر پيدا كردند، پيامبر از منزلگاه خود بيرون آمد و وارد مسجدالحرام شد و همچنان كه سوار بر مركب خود بود، هفت بار طواف كرد و به كمك عصاى خود ركن را لمس كرد و هنگامى كه از طواف فراغت يافت، عثمان بن طلحه را فراخواند و كليد كعبه را از او گرفت. در كعبه را گشود و وارد كعبه شد در آنجا مجسمه كبوترى چوبى يافت، آن را با دست خود شكست و به زمين انداخت آن گاه بر در كعبه ايستاد، در حالى كه مردم در مسجدالحرام انتظارش را مى كشيدند.

ابن اسحاق مى گويد: يكى از علما چنين نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر در كعبه ايستاد و فرمود: «لا اله الّا اللَّه وحده لا شريك له، صدق وعده ونصر عبده وهزم الأحزاب وحده» بدانيد و آگاه باشيد كه از اين پس همه انتقام ها، خون ها، اموال و هر آنچه ادعا شود، زير پايم است [و ارزش ندارد] مگر پرده دارى كعبه و سقايى حجاج.

بدانيد كه كشته هاى غيرعمدى كه باعصا و تازيانه به قتل رسيده باشند، ديه آنها يك صد شتر است كه چهل تاى آنها بايد آبستن باشند. اى جماعت قريش! خداوند غرور و نخوت جاهليت و فخرفروشى به آبا و اجداد را در شما از ميان برد. مردم همگى از آدم و آدم از خاك آفريده شده است؛ آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ (1)؛ «اى مردم، ما شما را از نرى و ماده اى بيافريديم و شما را جماعت ها و


1- حجرات/ 13.

ص: 190

قبيله ها قرار داديم تا يكدگير را بشناسيد، به راستى گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزگارترين شماست خدا دانا و كاردان است.» سپس فرمود: اى گروه قريش به نظر شما، من با شما چگونه برخورد كرده ام؟ گفتند: بهترين برادر بزرگوار و برادرزاده بزرگوار بودى. فرمود:

برويد كه شما آزادگان هستيد. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد نشست و حضرت على بن ابى طالب عليه السلام در حالى كه كليد كعبه را در دست داشت، برخاست و گفت: اى رسول خدا پرده دارى و سقايى را در ما قرار ده. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: عثمان بن ابوطلحه كجاست؟

او را فراخواندند فرمود: اين كليد توست، بگير كه امروز روز نيكى و وفادارى است.

ابن هشام مى گويد: يكى از علما به من گفته است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله روز فتح مكه وارد كعبه شد در آنجا تصاويرى از ملائكه و تصويرى از حضرت ابراهيم عليه السلام ديد كه در حال فال گرفتن با تيرهاى بى پر است. فرمود: خداوند آنها را لعنت كند كه حضرت ابراهيم عليه السلام را اين گونه به تصوير كشيده اند. حضرت ابراهيم كجا و فال گيرى با تيرها كجا؟

«ما كان ابراهيم يهودياً ولا نصرانيا» وقتى به رسول خدا صلى الله عليه و آله اطلاع دادند كه خرّاش بن اميه چه كرده است، در نكوهش او فرمود: خرّاش قاتل است.

ابن اسحاق مى گويد: سعيد بن ابوسعيد مقبرى از ابو شريح خزاعى نقل كرده كه وقتى عمرو بن زبير براى نبرد با برادر خود عبداللَّه بن زبير وارد مكه شد، نزد وى رفتم و گفتم: ما در زمانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد، همراه وى بوديم. صبح روز بعد، خزاعه بر مردى از قبيله هذيل حمله برد و او را كه مشرك بود، به قتل رساند. در پى اين قتل، رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان ما به سخنرانى برخاست و فرمود: اى مردم! خداوند در همان روز كه آسمان ها و زمين را آفريد، مكه را حريم و حرم قرار داد و اين مكان تا روز قيامت حريم است. هر كس كه به خداوند و روز جزا ايمان دارد نبايد در آن خون ريزى به راه اندازد، يا شاخه درختى را بشكند پيش از من نيز براى كسى حلال نبود. بعد از من نيز حلال نخواهد شد و براى خود من هم جز همين امروز، حلال نشده [و حريم آن شكسته نشده است] ولى بدانيد كه از اين لحظه به حرمت هميشگى خود باز مى گردد، آنها كه حاضرند به غايبان اطلاع دهند و هر كس بگويد رسول خدا در اين مكان جنگيد در پاسخ

ص: 191

بگوييد: خداوند اين كار را براى پيامبرش روا دانسته است ولى براى شما حلال نكرده است. اى گروه خزاعه! دست از كشتار برداريد! شما كسى را كشته ايد كه ديه آن را خواهم گرفت از اين پس هر كس، قتلى انجام دهد، خانواده مقتول مى توانند يا قصاص بخواهند و يا ديه او را طلب كنند. پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله ديه مردى را كه خزاعه كشته بودند، پرداخت. عمرو به ابوشريح گفت: از اينجا دور شو كه ما خود بهتر از تو به حرمت اين مكان واقفيم، ولى اين حرمت مانع از [كشتن] قاتل يا سركش و ممانعت كننده از جزيه، نيست. ابوشريح مى گويد: من حاضر بودم و تو غايب بودى و رسول خدا صلى الله عليه و آله ما را فرمان داد كه حاضران به غايبان اطلاع دهند و من به اطلاع تو رساندم، ديگر خود دانى.

ابن هشام مى گويد: مقتولى كه در روز فتح مكه، رسول خدا صلى الله عليه و آله ديه او را پرداخت، جندب بن اكوع بوده كه بنى كعب او را به قتل رساندند و پيامبر صلى الله عليه و آله تعداد يك صد شتر ديه او را پرداخت. ابن هشام مى گويد از يحيى بن سعيد شنيده ام كه وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد و وارد آن شد به كوه صفا رفت و به دعا پرداخت. انصار كه به او خيره و در اطرافش جمع شده بودند، با خود گفتند: مى بينيد كه چگونه خداوند سرزمين خود را بر پيامبرش گشود تا در آن اقامت كند؟ وقتى آن حضرت دعاى خود را به پايان رساند فرمود: چه گفتيد؟ گفتند: چيزى نبود اى رسول خدا. ولى پيامبر اصرار كرد تا سرانجام گفته خود را براى وى باز گفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «پناه بر خدا، اينجا جاى زندگى و مرگ شماست». همچنين يكى از راويان معتبر با اسناد از ابن شهاب از عبيداللَّه بن عبداللَّه از ابن عباس آورده است: رسول خدا سوار بر مركب خود در روز فتح مكه، وارد مكه شد و [در حرم] به طواف پرداخت در آنجا بت هايى بود كه با سرب، در اطراف حرم، ثابت شده بود. پيامبر صلى الله عليه و آله با چوب دستى كه در دست داشت به بت ها اشاره مى كرد و مى فرمود:

«جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً» و همين كه آن حضرت صلى الله عليه و آله به صورت بتى اشاره مى كرد، آن بت به پشت به زمين مى افتاد و اگر به پشت بتى اشاره مى كرد به صورت بر زمين مى افتاد. تا اين كه هيچ بت ايستاده اى در آنجا باقى نماند. تميم بن اسد خزاعى در اين باره گفته است:

ص: 192

وفى الاصنام معتبر وعلم لمن يرجوا لثواب أو العقابا

ابن هشام مى گويد: فضالة بن عمير بن ملوّح ليثى قصد داشت پيامبر صلى الله عليه و آله را در حالى كه هنگام فتح مكه مشغول طواف بود، به قتل برساند. وقتى به آن حضرت نزديك شد رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: فضاله هستى؟ گفت: آرى. فضاله هستم اى رسول خدا. فرمود: به چه مى انديشيدى؟ گفت: هيچ. ذكر خدا مى گفتم. پيامبر صلى الله عليه و آله خنديد و فرمود: از خدا طلب مغفرت كن. آن گاه دست خود را بر سينه او گذاشت و او آرام شد. فضاله مى گفت: به خدا سوگند وقتى پيامبر دست خود را از روى سينه ام برداشت در آن لحظه از هر كس ديگرى براى من عزيزتر بود. فضاله مى گويد: نزد خانواده ام برگشتم. به زنى برخورد كردم كه هميشه با او سخن مى گفتم. گفت: بيا تا با هم صحبت كنيم. گفتم نه. فضاله ادامه داد:

قالت: هلم. الى الحديث، فقلت: لا يابى علىّ اللَّه والإسلام

لو ما رأيت محمداً وقبيله بالفتح يوم تكسر الأصنام

لرأيت دين اللَّه أصبح بيّنا والشرك يغشى وجهه الإضلام

سپس ابن اسحاق مى گويد: مسلمانانى كه شاهد فتح مكه بودند، برده هزارنفر بالغ مى شدند كه هفتصد تن از ايشان از بنى سليم بودند برخى اين عده را يك هزار نفر هم ذكر كرده اند. از بنى غفار چهارصد تن و از «اسلم» چهارصد نفر و از مزينه يك هزار و سه نفر و بقيه از قريش و انصار و هم پيمانان ايشان و طوائف عرب از جمله بنى تميم و قيس و اسد بوده اند. (1) ابن اسحاق در ادامه مى گويد: ابن شهاب زهرى از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة بن مسعود چنين نقل كرده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه، مدت پانزده شب در آنجا اقامت كرد و نمازش را شكسته مى خواند. فتح مكه ده روز مانده به [پايان] ماه رمضان سال هشتم هجرى، صورت گرفت. (2) و بدين ترتيب اخبار مربوط به فتح مكه، اشعار تميم


1- سيره ابن هشام، ج 4، ص 106- 95.
2- همان، ص 113.

ص: 193

بن اسد در عذرخواهى وى به خاطر فرار از منبه و شعر اخرز بن لعيط دئلى و آنچه ميان كنانه و خزاعه در آن جنگ اتفاق افتاد و شعر بديل بن عبدمناة كه به او بديل بن ام اصرم هم مى گويند (1) و آن را در پاسخ به اخرز بن لعيط گفته است و نيز شعر حسّان بن ثابت در همين مورد (2) و خبر اسلام آوردن ابوسفيان بن حرب در روزى كه اسلام آورد (3) و ديگر اشعارى كه ابن هشام در هر مورد به آنها استناد مى كرد و خلاصه اى از خبر فتح مكه و اشعارى كه درباره اين فتح سروده شده بود، در همين جا به پايان مى رسد.

مطالبى درباره فتح مكه

برخى از اين مطالب با آنچه از ابن اسحاق و ابن هشام درباره فتح مكه ذكر كرديم، تعارض دارد و برخى از آنها نيز مانند توضيح مطالب مبهم است كه ابن اسحاق يا ابن هشام در اين باره، يادآور شده اند.

از جمله اين كه موسى بن عقبه در مغازى خود مطلبى دارد حاكى از آن كه يورش بنى كنانه بر خزاعه كه علت اصلى فتح مكه به شمار مى رود، در عرفه صورت گرفت، او در روايتى كه در مغازى آمده است، درباره فتح مكه مى گويد: پس از آن بنى نفاثه از بنى الديل بربنى كعب كه در عرفه بودند، يورش آوردند. اين مطلب با آنچه ابن اسحاق ذكر كرده است، مغايرت دارد؛ زيرا او گفته است: آن گاه بنى بكر بن عبدمناة بن كنانه بر خزاعه تجاوز كردند در حالى كه آنها [يعنى خزاعه] بر سر بركه آب خود به نام «وتير» در پايين شهر مكه بودند و اگر وتير- همچنان كه در اين خبر آمده- در پايين شهر مكه باشد، خارج از عرفه قرار دارد.


1- سيره ابن هشام، ج 4، ص 85.
2- همان، ص 86.
3- همان، ص 89 و 88.

ص: 194

سهيلى به وجه تسميه وتير نيز اشاره كرده است و مى گويد: وتير در لغت گُل سفيد است و ممكن است نوعى گل خودرو باشد و احتمال دارد كه اين آب بدان ناميده شده باشد. (1) گفته ابن عقبه مبنى بر اين كه پس از آن، بنى نفاثه از بنى الديل بر بنى كعب يورش بردند، و سخن ابن اسحاق كه مى گويد: پس از آن بنى بكر بن عبدمناة بن كنانه بر خزاعه يورش آوردند، با هم تعارض ندارند، زيرا بنى الديل كه بنى نفاثه از ايشان است، بنا به گفته ابن بطّاح كه از ابويقظان نقل كرده و حازمى از وى بازگفته است، همان دول بن بكر بن كنانه است؛ و دليل آن هم ادامه سخن ابن اسحاق است كه مى گويد: سپس نوفل بن معاويه ديلى همراه بنى الديل بيرون آمد. سخن ابن اسحاق در نسبت دادن اين يورش به بنى نفاثه با آنچه ابن عقبه يادآور شده است، هماهنگى دارد، زيرا ابياتى از تميم بن اسد را بازگو كرده كه با اين بيت آغاز مى شود:

لما رأيت بنى نفاثه أقبلوا يَغشَون كلَّ وَتيرة وحجاب

و ديگر اين كه ابن عقبه نام طايفه خزاعه اى را نيز آورده است و در روايتى مى گويد:

آن گاه بنى الديل بر بنى عمرو كه اغلب آنها زن و كودك و مردان بيمار بودند، يورش آوردند و گروهى را به قتل رساندند و بازماندگان را در منزل بديل بن ورقاء در مكه جاى دادند. بنى عمرو و اينان همگى از بنى كعب هستند زيرا ابن عقبه آورده است: آن گاه بنى نفاثه از بنى الديل بر بنى كعب يورش آوردند.

چنان كه گفتيم بنى كعب يكى از قبايل خزاعه از فرزندان عمرو بن لُحى مى باشند.

در سخن ابن اسحاق اين مطلب ذكر نشده كه بازماندگان، از خزاعه هستند، زيرا مى گويد:

آن گاه نوفل بن معاويه ديلى در رأس بنى الديل بيرون آمد او در آن زمان فرمانده و رئيس آنها بود و همه بنى بكر در خصوص نگهدارى خزاعه، و پيرو فرمان او نبودند ....

همچنين ابن اسحاق روشن نساخته كه چه كسانى از قريش به كمك كنانه شتافتند و در كنارشان جنگيدند. وى مى گويد: قريش با در اختيار گذاردن اسلحه، به بنى بكر يارى رساندند و شبانه و در خفا گروهى از قريش در كنار آنها به جنگ پرداختند. تفصيل اين


1- الروض الأنف، ج 4، ص 97.

ص: 195

موضوع را ابن عقبه روشن ساخته و آورده است: از جمله كسانى كه گروهى از قريش به كمك آنها [يعنى بنى بكر] شتافتند، صفوان بن اميه و شيبة بن عثمان و سهيل بن عمرو بودند. ابن سعد نيز مطالبى را ذكر كرده كه ابن عقبه نگفته است. وى در روايتى از حافظ ابوالفتح بن سيدالناس در سيره، پس از ذكر سخن ابن اسحاق مبنى بر اين كه: قريش با اعطاى اسلحه به يارى بنى بكر شتافتند، افزوده است: ابن سعد چند تن از يارى دهندگان از جمله صفوان بن اميه و حُويْطب بن عبدالعزّى و مكرز بن حفص بن اخيف را نام برده است. البته ميان گفته ابن عقبه و سخن ابن سعد در مورد يارى رساندن قريش به بنى بكر، منافاتى وجود ندارد. زيرا امكان آن هست كه نامبردگان از سوى ابن سعد و ابن عقبه همگى به يارى بنى بكر رفته باشند اما ابن عقبه چند نفر و ابن سعد نيز چند نفر ديگر از آنها را نام برده باشد كه بدين ترتيب جمع يارى دهندگان به بنى بكر از قريش بنا به گفته ابن عقبه و ابن سعد، پنج نفر بوده اند.

ديگر اين كه قريش با در اختيار گذاردن آرد به كمك بنى كنانه شتافتند. اين مطلب را ابن عقبه آورده و مى گويد: قريش به آنها با سلاح و آرد يارى كرد. البته از گفته ابن اسحاق چنين نكته اى برداشت نمى شود.

مطلب ديگر اين كه فاكهى خبرى را نقل كرده كه بر مبناى آن، علت فتح مكه با آنچه پيشتر ذكر شد، در تعارض است. وى مى گويد: سعيد بن عبدالرحمن به نقل از عبدالمجيد بن ابى رواد از ابن جريج از عطاء مى گويد: خاندان خزاعه از هم پيمانان رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند كه بنى بكر يك نفر از ايشان را به قتل رساند. در پى اين عمل، بنى بكر به قريش گفتند: عموزادگان خود را تسليم نكنيد. بديل [بن ورقاء] سواره نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله رفت ولى آن حضرت سخنش را باور نكرد و كسى را براى تحقيق در موضوع همراه وى فرستاد. بديل بن ورقاء او را آورد او [فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله] نيز به ميان قريش مى رفت و با آنان صحبت مى كرد، گفتند: دانستيم كه تو براى تحقيق در موضوع قتل آمده اى، به خدا سوگند كه آنان را تسليم نمى كنيم. فرستاده نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بازگشت و موضوع را به آن حضرت باز گفت از آن زمان بود كه حضرت براى يارى

ص: 196

رساندن به هم پيمانان خود، شروع به تدارك كرد.

و ديگر آن كه ابن سعد يادآور شده كه تعداد چهل سوار، همراه عمرو بن سالم خزاعى براى آگاه ساختن پيامبر صلى الله عليه و آله از عمل بنى كنانه نسبت به ايشان، روانه شدند كه اين نكته در سخن ابن اسحاق يافت نمى شود. ابن اسحاق مى گويد: وقتى بنى بكر و قريش عليه خزاعه همدست شدند و تعدادى از ايشان را كشتند و عهد و پيمانى را كه ميان ايشان و رسول خدا صلى الله عليه و آله وجود داشت، نقض كردند، عمرو بن سالم خزاعى (يكى از فرزندان كعب) از شهر خارج شد و براى ديدار با پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه رفت. سخن ابن سعد نيز در روايتى در سيره ابن سيدالناس آمده است كه پس از ذكر سخن ابن اسحاق مبنى بر اين كه «عمرو بن سالم خزاعى بيرون شد»، آورده است: به گفته ابن سعد، وى همراه با چهل سوار بيرون رفت.

ابن سيدالناس پس از اين نقل قول مى گويد: «پس از آن بديل بن ورقاء به اتفاق چند تن از بنى خزاعه از مكه بيرون رفتند و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و آنچه را كه اتفاق افتاده بود با آن حضرت در ميان گذاشتند و از حمايت قريش از بنى بكر عليه ايشان، نيز سخن گفتند. چه بسا آن چهل سوارى كه ابن سعد از بيرون رفتنشان همراه با عمرو بن سالم سخن گفته، همين چند نفر باشند». (1)

نكته ديگر آن كه ابن عقبه در پاسخ ابوبكر و عمر بن خطاب به درخواست ابوسفيان بن حرب كه از ايشان خواسته بود درباره موضوعى كه به خاطر آن آمده بود، با رسول خدا صلى الله عليه و آله صحبت كنند، مطالبى مخالف با گفته ابن اسحاق آورده است. ابن عقبه مى گويد: ابوسفيان از حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله خارج شد و نزد ابوبكر رفت و گفت: پيمان را تجديد و مدت آن را بيشتر كن، ابوبكر به او پاسخ داد: من در پناه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دادم و به خدا سوگند اگر مورچه اى را ببينم كه با شما مى جنگد او را عليه شما يارى خواهم كرد. سپس بيرون رفت و عمر بن خطاب را ديد و با او سخن گفت. عمر به او


1- عيون الاثر، ج 2، ص 165.

ص: 197

گفت: آنچه از پيمان ما تازه بود خداوند آن را كهنه كردند و آنچه در آن محكم بود خداوند آن را قطع كرد و آنچه در اين پيمان قطع شده بود خداوند هرگز آن را دوباره وصل نخواهد كرد. ابوسفيان [پس از شنيدن اين پاسخ مأيوس كننده] گفت: خداوند تو را پاداش شرّ از خويشانت دهد. و اين با آن پاسخى كه ابوبكر و عمر به ابوسفيان دادند و ابن اسحاق نقل كرده است، منافات دارد زيرا به گفته ابن اسحاق ابوسفيان بيرون رفت و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و با آن حضرت سخن گفت، ولى حضرت پاسخى به او نداد. آن گاه نزد ابوبكر رفت و از وى خواست درباره او با پيامبر صلى الله عليه و آله سخن گويد [ابوبكر

]

گفت: من اين كار را نمى كنم. پس از آن نزد عمر بن خطاب رفت. عمر در پاسخش گفت:

مى خواهى من شفاعت تو را نزد پيامبر خود صلى الله عليه و آله بكنم؟ به خدا سوگند اگر تنها يك مورچه را ببينم كه با شما مى جنگد، او را يارى مى كنم. خداوند شما را هدايت كند. اختلاف اين نقل قول با آنچه ابن عقبه آورده در آن است كه پاسخ ابوبكر همانند پاسخ عمر در نقل قول ابن اسحاق است، هر چند در لفظ، اختلافى دارند، اما در معنا يكى هستند، و جواب عمر نيز با نقل ابن اسحاق مغايرت دارد. فاكهى خبرى كه گفته ابن اسحاق را در بيان پاسخ عمر به ابوسفيان است تأييد مى كند.

ديگر اين كه سخن ابن اسحاق مستلزم آن است كه ابوسفيان پس از شنيدن پاسخ از [حضرت] على عليه السلام درخواست كرده باشد كه ميان مردم كسى را بيابد كه به او پناه دهد و [حضرت] على عليه السلام در پاسخش گفته باشد كه نمى تواند اين كار را انجام دهد و ابوسفيان پس از آن از [حضرت] فاطمه عليها السلام دختر پيامبر صلى الله عليه و آله درخواست كرده باشد تا به فرزندش حسن بن على عليهم السلام فرمان دهد كه در ميان مردم كسى را بيابد كه به او پناه دهد و حضرت فاطمه عليها السلام در پاسخ وى گفته باشد كه فرزندش هنوز بالغ نشده كه چنين كارى انجام دهد، و البته كسى نيز نمى تواند در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله چنين كارى را انجام دهد. اين سخنان با نقل ابن عقبه تعارض دارد، زيرا وى پس از ذكر پاسخ عمر مى گويد: آن گاه [ابوسفيان] بر عثمان وارد شد، عثمان به او گفت من در پناه رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دارم [و از اين كار معذورم] پس از آن ابوسفيان به سراغ يكايك اشراف قريش و انصار رفت و با ايشان

ص: 198

صحبت كرد همگى در پاسخ وى گفتند: ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله هم پيمان شده ايم. وقتى از ايشان مأيوس گشت به حضور [حضرت] فاطمه عليها السلام دختر رسول خدا رسيد و با او سخن گفت [حضرت فاطمه عليها السلام] فرمود: من يك زن هستم و اين كار به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله است. گفت: پس به يكى از فرزندان خود دستور بده اين كار را بكند. فرمود: آنها كودك هستند و كودكان نمى توانند به كسى پناه دهند. [ابوسفيان] گفت: پس با [حضرت] على عليه السلام صحبت كن. [حضرت فاطمه] در پاسخش فرمود: خودت با او صحبت كن. او نيز نزد [حضرت] على عليه السلام رفت. حضرت فرمود: اى ابوسفيان! هيچ يك از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله نمى تواند با پناه دادن به كسى، به آن حضرت خوش خدمتى كند.

اختلاف اين روايت با آنچه ابن اسحاق ذكر كرده در آن است كه طبق اين روايت، ابوسفيان پيش از سخن گفتن با [حضرت] على عليه السلام با عثمان و سپس با بزرگان قريش و انصار و آن گاه با حضرت فاطمه عليها السلام سخن گفت و از آنها خواست به او پناه دهند، حال آن كه سخن ابن اسحاق خلاف اين را مى گويد.

فاكهى خبرى را ذكر كرده كه گفته ابن عقبه مبنى بر درخواست ابوسفيان از [حضرت] فاطمه عليها السلام براى صلح و تفاهم ميان مردم را تأييد مى كند. ديگر اين كه فاكهى خبرى را آورده كه بر اساس آن گويا ابوسفيان از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هيچ درخواستى مبنى بر تمديد پيمان و صلح و تفاهم ميان مردم مطرح نكرده است. فاكهى مى گويد: محمد بن ادريس بن عمر در كتاب خود از سليمان بن حرب از حماد از ايوب از عكرمه خبرى را گفته است كه به اقتضاى آن، پيامبر صلى الله عليه و آله، با اهل مكه از در صلح در مى آيد و خزاعه با رسول اكرم صلى الله عليه و آله صلح مى كند و بنى بكر نيز با قريش به مصالحه مى رسند و پس از آن ميان خزاعه و بنى بكر درگيرى و جنگ صورت مى گيرد و قريش با اسلحه و غذا به يارى آنها مى شتابند، و قريش بيم آن دارند كه عهد و پيمان را نقض كرده باشند و ابوسفيان به مدينه مى آيد. سپس مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: ابوسفيان نزد شما آمده است ولى او اميدوار- و در عين حال بى آنكه خواسته اش برآورده شود- باز مى گردد. مى گويد:

[ابوسفيان] نزد ابوبكر رفت و به او گفت: اى ابوبكر! پيمان و صلح ميان مردم را تمديد

ص: 199

كن، ابوبكر به او گفت: تا خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله چه بخواهند و چه بسا [ابوسفيان] ضمن سخنان خود، گفته باشد كه اگر گروهى را عليه گروه ديگرى يارى رسانم و به آنها سلاح و غذا برسانم، آيا نقض عهد كرده ام؟ ابوبكر گفت: تا خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله چه بخواهند.

و ديگر اين كه فاكهى مطلبى آورده حاكى از اين كه گويا ابوسفيان بن حرب- كه براى تمديد پيمان صلح و تفاهم ميان مردم به مدينه آمده بود- پيش از رسيدن فرستادگان خزاعه براى آگاه ساختن پيامبر نسبت به جنگ بنى بكر با آنها و هميارى قريش با ايشان، به مدينه رسيده است زيرا در خبر قبل، پس از ذكر آمدن ابوسفيان نزد عمر، و جواب عمر كه شبيه سخن ابوبكر بود و نيز پس از ذكر پاسخ عمر به ابوسفيان كه آن هم شبيه پاسخ ابوبكر به وى بود، و بعد از آمدن نزد [حضرت] فاطمه عليها السلام و درخواست از وى براى تمديد پيمان صلح و تفاهم ميان مردم و پاسخ آن حضرت كه فرمود: اين كار از عهده من خارج است و آمدن [ابوسفيان] نزد [حضرت] على عليه السلام و تكرار درخواست خود اشاره حضرت عليه السلام به پناه گرفتن ميان مردم، [فاكهى] مى گويد: آن گاه ابوسفيان به راه افتاد و به مكه رسيد و قريش را از نتيجه كار آگاه كرد. [مردم مكه و قريش] گفتند: مثل امروز فرستادگان عشيره اى را نديده بودم. به خدا سوگند كه تو براى ما نه خبر جنگ آوردى كه خود را مهيا كنيم و نه خبر صلح آوردى كه آرامش داشته باشيم، باز گرد! [پس از آن]، فرستاده خزاعه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد آن حضرت را از وقايع آگاه كرد و از او يارى خواست و در اين باره شعرى نيز خواند.

مطلب ديگر آن كه ابن عقبه خبرى را ذكر كرده كه بر اساس آن، ميان خروج ابوسفيان از مكه به مدينه تا آماده شدن پيامبر صلى الله عليه و آله براى آمدن به مكه [و فتح آن]، مدت درازى فاصله بوده است زيرا پس از ذكر بيرون رفتن ابوسفيان [از مدينه] و عزيمت به مكه، سر خود را در كنار دو بتى كه نزديك كعبه بودند، تراشيد- تا مردم ببينند كه او هنوز بر آيين گذشته خود باقى مانده است، زيرا وقتى غيبت به طول انجاميد، شايع شده بود كه اسلام آورده است- ابن عقبه مى افزايد: پيامبر پس از خروج ابوسفيان از مدينه، آن قدر كه خدا خواسته بود صبر كرد و سپس آماده جنگ شد در حالى كه از سخن ابن اسحاق چنين

ص: 200

نكته اى برداشت نمى شود.

و ديگر اين كه ابن اسحاق يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله زبير بن عوام را براى بدست آوردن نامه حاطب بن بلتعه به مشركين مكه- كه در آن نامه خبر از حركت رسول خدا صلى الله عليه و آله به سوى ايشان داده بود- به همراه [حضرت] على عليه السلام فرستاد.

حافظ عبدالغنى بن سعيد مصرى در «المهمات» خبرنامه حاطب را آورده و اشاره كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى بازگرداندن اين نامه، عمر بن خطاب و حضرت على صلى الله عليه و آله را فرستاد. در خبرى كه حافظ عبدالغنى آورده نكاتى مطرح شده كه در خبر نقل شده از سوى ابن اسحاق نيامده است. حافظ عبدالغنى پس از ذكر حديثى كه در آن، اسم زن حامل نامه حاطب آمده است، مى گويد: زنى كه نامه حاطب بن ابى بلتعه را [به مكه] مى برد، ساره از كنيزان قريش بود و دليل آن نيز حديثى است كه يعقوب بن مبارك در اين باره، نقل كرده و از اين قرار است كه محمد بن جعفر بن اعين، از حسن بن بشر بن مسلم كوفى در سال بيست [هجرى]، از حكم بن عبدالملك، از قتاده، از انس نقل كرده و مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه به مردم امان داد، مگر به چهار نفر كه عبارت بودند از عبداللَّه بن خطل و مقيس بن صبابه كنانى و عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح و ساره.

حافظ پس از آن در پى ذكر خبر ابن خطل و ابن ابى سرح و مقيس بن صبابه مى گويد: ... و اما ساره، او از كنيزان قريش بود كه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و نيازمند بود و حضرت صلى الله عليه و آله مالى به او داد. پس از آن مردى آمد و نامه اى براى مردم مكه به او داد تا بدان وسيله، [صاحب نامه] دل مردم مكه را به دست آورد، و آنها به خانواده اش- كه در مكه بودند- كارى نداشته باشند. جبرييل عليه السلام پيامبر صلى الله عليه و آله را در جريان اين امر قرار داد، آن حضرت صلى الله عليه و آله عمر بن خطاب و على بن ابى طالب عليه السلام را به دنبالش فرستاد، آنها به ساره رسيدند و جستجويش كردند، ولى چيزى نيافتند بنا بر اين دست خالى بازگشتند. يكى به ديگرى گفت: به خدا سوگند كه نه به ما دروغ گفته شده و نه ما دروغ گفتيم؛ بنا بر اين بايد دوباره به سراغ او برويم. آنها بار ديگر به سراغش رفتند و شمشير خود را كشيدند و گفتند: به خدا سوگند اگر نامه را به ما ندهى طعم مرگ را به تو مى چشانيم، زن ابتدا

ص: 201

انكار كرد ولى اندكى بعد گفت: به شرطى نامه را به شما مى دهم كه مرا پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله نبريد. آنها پذيرفتند و او موهاى بافته شده سرش را باز كرد و نامه را از لاى آنها بيرون آورد و به آنها داد، و ايشان نيز بازگشتند و آن را به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله تقديم كردند.

اما از سخن ابن اسحاق اين مطلب برداشت نمى شود كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى به دست آوردن نامه حاطب، كسى جز زبير بن عوام را با حضرت على بن ابى طالب عليه السلام فرستاده باشد، زيرا گفته است: همين كه خبر نامه حاطب از غيب به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، آن حضرت على بن ابى طالب عليه السلام و زبير بن عوام را فرستاد. بخارى نيز يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله ابومرشد را با [حضرت] على عليه السلام و زبير روانه ساخت. او اين مطلب را در كتاب «استتابة المرتدين» در باب «ماجاء فى المتأوّلين» آورده و در روايتى كه سند آن به ابوعبدالرحمن سلمى مى رسد، به نقل از على بن ابى طالب عليه السلام آورده است كه فرمود:

رسول خدا صلى الله عليه و آله من و زيبر و ابومرشد را [به دنبال نامه] فرستاد و همگى ما سواره بوديم كه به ما فرمود: برويد تا به «روضه خاخ» (1)

برسيد. بخارى همچنين مطلبى را يادآور شده كه با آنچه در اين باب گفته شد، متفاوت است. وى در روايتى از عبيداللَّه بن ابورافع آورده است: از حضرت على عليه السلام شنيدم كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله من و زبير و مقداد را روانه ساخت و فرمود: برويد تا به روضه خاخ برسيد، آنگاه كلّ ماجرا را تعريف كرد. بخارى اين حديث را در باب غزوة الغنم (2) از كتاب مغازى، (3) آورده است.

ديگر آن كه سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه زنى كه نامه حاطب بن ابوبلتعه


1- روضه خاخ، جايى ميان مكه و مدينه در نزديكى حمراء الاسد ياقوت، 3/ 532 و احتمالًا نزديك همان جايى است كه در جاده مكه- مدينه «الحمراء» ناميده مى شود.
2- در نسخه ديگر اين كتاب «الفتح» آمده است.
3- اين روايت را بخارى در مغازى، ج 7، ص 400، باب فتح مكه و باب فضل من شهد بدراً كتاب والجهاد، باب الجاسوس و باب «اذا اضطرّ الرجل الى النظر فى شعور اهل الذمة والمومنات اذا عَصَيْن اللَّه و تجريدهنّ» و در تفسير اوايل سوره ممتحنه و در «الإستئذان» در باب «من نظر فى كتاب من يحذر من المسلمين يستبين أمره» و در استتابة المرتدين، باب «ما جاء فى المتأولين» آورده است.

ص: 202

همراهش بود آن را از لاى موهاى سرش براى [حضرت] على و همراهانش بيرون آورد [و به آنها داد]، زيرا گفته است: وقتى [زن] موضوع را جدى ديد، گفت: روى برگردانيد؛ سپس موهاى بافته شده سرش را باز كرد و نامه را از زير موهاى خود درآورد و به آن حضرت داد. ابن اسحاق نيز بيش از آن مطلبى در تأييد همين نكته آورده است. ابن عقبه نيز مطلبى در تأييد گفته عبيداللَّه بن ابورافع به نقل از حضرت على عليه السلام نقل كرده، آورده است: [آن زن] نامه را از لاى موى بافته خود خارج كرد و بخارى يادآور شده كه [آن زن] نامه را از زير گره موى خود در آورد. وى در حديثى كه در كتاب «استتبابة المرتدين» روايت كرده و در آن از ابومرشد سخن گفته، آورده است: آن گاه [آن زن] دست به سوى موهاى بسته خود برد و نامه را آورد.

مطلبى شبيه به اين نيز در حديثى در باب «فضل من شهد بدراً» در روايتى از ابوعبدالرحمن سلمى به نقل از حضرت على عليه السلام آمده است كه در آن نيز از ابومرشد، سخن به ميان آمده است.

و ديگر اين كه ابن اسحاق يادآور شده كه زنى كه نامه حاطب را [به مكه] مى برد، ساره نام داشت، و كسى به من گفت كه او ساره، كنيز يكى از افراد قبيله بنى عبدالمطلب بوده است. در حديثى كه پيش از اين به نقل از حافظ عبدالغنى بن سعيد مصرى ذكر شد، آمده كه حامل نامه حاطب، مادر ساره از كنيزان قريش بوده كه اندكى پيش بدان اشاره شد.

ديگر اين كه ابن اسحاق نامى از زن مُزَنى كه حامل نامه حاطب بوده، به ميان نياورده است. وى مى گويد: [نامه را] به زنى داد كه محمد بن جعفر مدعى است اين زن از [خاندان] مُزينه بوده است و حافظ مغلطايى در سيره خود، اين زن را معرفى كرده و مى گويد: حاطب نامه اى نوشت و آن را به وسيله امّ ساره مزنيه فرستاد. اين مطلب با آنچه در صحيحين آمده، تعارض دارد.

ديگر اين كه ابن اسحاق درباره محلى كه زنِ حامل نامه حاطب، دستگير شد، مطلبى ذكر كرده كه با آنچه در صحيح بخارى آمده، مغايرت دارد. ابن اسحاق مى گويد:

ص: 203

آنها (يعنى حضرت على عليه السلام و زبير) از شهر بيرون رفتند و در خليقه بنى احمد (1) به آن زن رسيدند؛ ولى در بخارى به نقل از حضرت على عليه السلام نقل شده كه فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله من و زبير و مقداد را روانه ساخت و فرمود: برويد تا به روضه خاخ برسيد، در آنجا زن كجاوه نشينى مى يابيد كه نامه همراه اوست. مى فرمايد: ما حركت كرديم و به سرعت رفتيم تا به «روضه» رسيديم، و در آنجا زن كجاوه نشين را ديديم؛ و بقيه داستان را نقل مى كند.

بخارى اين حديث را در غزوة الغنم [غزوة الفتح] و تفسير سوره ممتحنه، و نيز در باب «فضل من شهد بدراً» هم آورده است، گو اين كه در حديثى كه در اين باب آورده، به جاى مقداد، ابومرشد آمده است و در باب (ما جاء فى المتأولين) از كتاب «استتابة المرتدين» هم مانند اين حديث ذكر شده، با اين تفاوت كه راوى حديث يعنى ابوعوانه به جاى [روضه] خاخ، «حاج» آورده است. به علاوه بخارى پس از پايان حديث گفته است: خاخ صحيح است. ولى ابوعوانه مى گويد: خاج درست است و خاخ به اشتباه ثبت شده است كه نام مكانى است. ابن هشام هم مى گويد: خاج كه بخارى بدان اشاره كرده و آن را درست تر دانسته است، اول و آخر آن با «خ» است و خاج كه ابوعوانه آورده است اول كلمه «خ» مى باشد و آخر آن جيم است. اين نكته را حافظ ابوذر هروى نقل كرده و درباره حديث ابوعوانه مى گويد: حاج به «حاء» و «جيم» در اين روايت آمده و درست آن «خاخ» است و آن را به همين صورت (خاخ) به خط يكى از محدثين به نقل از ابوذر، ديده ام. و ابن عقبه يادآور شده است: حضرت على عليه السلام و زبير، زنِ حاملِ نامه حاطب را در بين دشت ريم [نزديك مدينه] يافتند. بنا به گفته ابن عقبه، حركت كردند و در دشت ريم به آن زن رسيدند.

قاضى عياض در «مشارق» يادآورد شده كه بنا به گفته مالك، «ريم» در فاصله چهار بريد (16 فرسنگ) و يا طبق نوشته عبدالرزاق، سى ميل از مدينه قرار دارد، و «روضه خاخ» نيز جايى در «حمراء الأسد» مدينه واقع است. و عابدى خاطرنشان ساخته


1- بنا به نوشته ياقوت، روستايى كه شش ميل از مدينه فاصله دارد.

ص: 204

كه اين مكان در نزديكى مكه قرار دارد، ولى سخن نخست درست تر به نظر مى رسد.

ديگر اين كه ابن اسحاق درباره محتواى نامه حاطب كه براى اهالى مكه فرستاد، چيزى نگفته است، ولى سهيلى در اين باره به مطالبى اشاره كرده و فصل مربوط به نامه حاطب به قريش، مى گويد: در اين نامه آمده بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با لشكريانى چون شب و با حركتى چون سيل خروشان به سوى شما مى آيند و به خدا سوگند مى خورم كه اگر به تنهايى نيز به سراغتان آيد، خداوند او را پيروز مى گرداند، زيرا خداوند هر وعده اى كه به او داده، عملى كرده است. (1) و در تفسير ابن سلام آمده است: در نامه حاطب قيد شده بود كه [پيامبر] در حال تدارك و بسيج نيرو عليه شما يا ديگرى است، پس هشيار و برحذر باشيد.

ديگر اين كه ابن اسحاق روزى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه خارج شد، با دقت معين نكرده و فقط گفته است: ده روز گذشته از آغاز ماه رمضان.

اما حاكم نيشابورى در نقل قولى كه حافظ مغلطاى در سيره خود از او آورده است، اين روز را معين ساخته و مى گويد: با ده هزار مرد از مدينه خارج شد و «حاكم» مى گويد:

با دوازده [هزار] در بعد از ظهر روز چهارشنبه ده روز گذشته از رمضان. ازرقى نيز به نقل از واقدى مطلبى مشابه با گفته حاكم نيشابورى آورده است كه به هنگام سخن گفتن از طواف پيامبر صلى الله عليه و آله به دور كعبه، بدان اشاره خواهد شد.

ديگر اين كه ابن اسحاق يادآور شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام خروج [از مدينه] و عزيمت به مكه روزه گرفت تا به «كديد» (2)

رسيد. وى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله روزه گرفت و مردم نيز به تبعيت از او روزه گرفتند تا اين كه به كديد ميان عسفان و امج رسيدند و در آنجا، روزه خود را افطار كردند.

فاكهى دو خبر ذكر كرده كه هر دو با اين مطلب تعارض دارند. وى مى گويد: ابوبشر


1- الروض الانف، 4/ 97
2- الكديد يا القديد چاهى در جاده مكه به مدينه است كه بعد از عسفان قرار دارد و يكى از منزل هاى جاده مكه به مدينه است كه تا به امروز نيز به همين نام شهرت دارد.

ص: 205

بكر بن خلف، از ابن ابى عدى (1) از شعبه، از منصور، از مجاهد، از ابن عباس نقل كرده كه گفت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در سال فتح مكه، روزه گرفت تا اين كه به عسفان رسيد. و نيز مى گويد: هارون بن موسى مروزى، (2) از ابراهيم و نيز محمد بن يحيى رمّانى و حسين بن حسن مروزى، از عبدالوهاب ثقفى و همگى از [امام] جعفر بن محمد عليه السلام از پدرش عليه السلام از جابر بن عبداللَّه نقل كرده اند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در سال فتح مكه، عازم مكه شد و روزه گرفت تا به «كراع الغميم» (3)

رسيد. به آن حضرت عرض كردند: روزه، مردم را از پاى درآورده است، آن حضرت ميان دو نماز خود، قدحى آب خواست و از آن نوشيد، مردم به وى نگاه مى كردند، برخى روزه خود را شكستند و برخى ديگر روزه خود را نگه داشتند. به آن حضرت خبر رسيد كه برخى همچنان روزه اند [يا روزه مى گيرند]، حضرت سه بار فرمود: آنها نافرمانند.

ابن اسحاق زمانى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و همراهان به مرّ الظهران (4) رسيدند، معين نكرده است، در حالى كه ابن سعد با دو نكته ديگر كه در سخن ابن اسحاق نيامده، زمان ياد شده را بيان كرده است، حافظ ابوالفتح بن سيدالناس در سيره خود آورده است:

... وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله به مرّالظهران رسيد (5). ولى ابن سعد مى گويد: در آغاز شب به آنجا رسيد، و به همراهان خود فرمان داد تا ده هزار آتش روشن كنند و عمر بن خطاب را به عنوان فرمانده نگهبانان، تعيين فرمود. (6) همچنين سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه بديل بن ورقاء، كسى است كه در پى ديدن آتش سپاهيان و لشكريان در مرّ الظهران به ابوسفيان گفت: واقعاً شگفت است،


1- در نسخه ديگر ابن ابى عدى آمده است.
2- در نسخه ديگر الغزوى آمده است.
3- «كراع الغميم» ناحيه اى در حجاز ميان مكه و مدينه ياقوت، ج 4، ص 443 كه امروزه بدان «كراع» مى گويند. و تا به امروز به همين نام شهرت دارد و در جاده مكه به مدينه واقع است.
4- مرّ الظهران را امروزه «وادى فاطمه» مى نامند.
5- عيون الاثر، ج 2، ص 168.
6- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 175.

ص: 206

به خدا سوگند اين خزاعه است كه از جنگ برافروخته شده است، حال آن كه سخن ابن عقبه حكايت از آن دارد كه ابوسفيان و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء، هر سه اين سخن را بر زبان راندند، و مطالب ديگرى هم گفتند كه آن نيز در سخن ابن اسحاق، نيامده است. ابن عقبه در اين باره مى گويد: قريش، ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حرام را روانه ساختند، بديل بن ورقاء نيز همراه آنان رفت، آنها روانه مرّ الظهران شدند و شبانه به اراك رسيدند، در آنجا شاهد آتش ها و چادرها و لشكريان را مشاهده كردند و شيهه اسبان به گوششان رسيد. وحشت زده شدند و هراسيدند و گفتند: اينان بنى كعب هستند كه آتش جنگ برافروخته اند ولى [اندكى بعد] به خود آمدند و گفتند: اينان بسيار بيشتر از بنى كعب هستند، سپس گفتند: چه بسا هوازن هستند كه قصد سرزمين ما را كرده اند؛ ولى نه، به خدا سوگند كه آنها نيز نمى توانند باشند.

فاكهى درخبرى كه از محمد بن ادريس بن عمر روايت كرده، مطلبى با اين مضمون ذكر كرده كه وقتى ابوسفيان درباره اين اردو و آتش و لشكريان سئوال كرد، به گونه اى ديگر او را پاسخ گفتند. غير از وى در اين باره مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان حركت داد، [لشكريان] حركت كردند و به مرّ [ظهران] رسيدند و در آنجا اتراق كردند. ابوسفيان شبانه آمد و اردو و آتش را ديد و گفت: اينان كيستند؟ پاسخش دادند: اين قبيله تميم است كه دچار خشكسالى شده و قصد سرزمين شما را كرده است. وى گفت: ولى به خدا قسم كه اينان بيشتر از اهالى منى هستند و يا به اندازه اهل منى هستند (كه به معناى زياد بودن آنها و تشبيه به جمعيت حاضر در منى در موسم حج است، نه جمعيت ساكن در منى كه بسيار اندكند).

در صحيح بخارى آمده كه ابوسفيان آتشى را كه در مرالظهران ديد به آتش هاى عرفه تشبيه كرد. (1) و به زودى بدان اشاره خواهيم كرد. مراد ابوسفيان از آتش هاى عرفه، آتش هايى است كه حجاج در آنجا روشن مى كنند و بسيار زياد است.

از سوى ديگر، سخن ابن اسحاق گوياى آن است كه ابوسفيان تنها از طريق عباس از


1- اين حديث را بخارى در ج 8، ص 10- 4 در المغازى، باب «أين ركّز النبى الراية يوم الفتح» آورده است.

ص: 207

حضور لشكريانى در مرّالظهران آگاه شده است، ابن اسحاق پس از ذكر خبر عباس كه به اميد يافتن كسى كه او را به ميان مردم مكه بفرستد و آنان را باخبر سازد (تا بيرون آيند و براى خود امان بخواهد) از اردوگاه خارج شد؛ و نيز گفتگوى او با ابوسفيان و بديل درباره آتش و لشكريانى كه ديده نبودند، مى گويد: من صداى او- يعنى ابوسفيان را- شناختم و گفتم: اى ابوحنظله! او نيز صداى مرا شناخت و گفت: ابوالفضل! [تو هستى؟].

گفتم: آرى. گفت: تو را چه مى شود، پدر و مادرم به فدايت؟! گفتم: واى بر تو اى ابوسفيان. اين جمله گوياى آن است كه ابوسفيان خبر را از كسى جز عباس، گرفته است، زيرا پس از اين گفته ابوسفيان (كه گفت: مانند اهل منى مى باشند) مى گويد: دانست كه پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش ناشناس آمده اند و گفت: مرا نزد عباس ببريد. عباس هم آمد و خبرها را به او داد.

ديگر اين كه سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه وقتى ابوسفيان درباره مشاهداتش از لشكريان و آتش ها، از عباس اطلاعاتى بدست آورد. با او به مشورت نشست كه چه كارى انجام دهد عباس- به او گفت كه به اتفاق نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بروند و او از پيامبر براى ابوسفيان، امان بگيرد. ابوسفيان نيز چنين كرد.

ولى سخن ابن عقبه حاكى از آن است كه ابوسفيان و همراهانش دستگير شدند و آنان را به اردوگاه آوردند و در آنجا عباس، ايشان را ديد و پناه داد. ابن عقبه پس از نقل سخن ابوسفيان و كليم و بديل درباره لشكريان و آتش هايى كه در مرّ الظهران ديده بودند، مى گويند: در همان حال، گروه فرستاده رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را دستگير كردند. در اين حال ابوسفيان گفت: آيا تاكنون چنين لشكرى ديده اى كه به ميان قومى مى آيند كه از همه جا بى خبرند؟ وقتى آنان را او به اردوگاه لشكريان [پيامبر صلى الله عليه و آله] بردند، عباس آنان را ديد و پناه داد و گفت: اى ابوحنظله، مادرت و طايفه ات به عزايت بنشينند، اين محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله و تمامى مؤمنان هستند، وارد شويد و اسلام آوريد. اين خبر با گفته فاكهى مبنى بر اطلاع يافتن ابوسفيان از ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به وسيله كسى غير از عباس، مطابقت دارد.

ص: 208

بخارى نيز مطلبى ذكر كرده كه براساس آن و مطابق با گفته ابن عقبه، لشكريان رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوسفيان و حكيم و بديل را دستگير كردند، دارد، بخارى در باب «محل نصب پرچم پيامبر در روز فتح مكه» مى گويد: عبيد بن اسماعيل، از ابواسامه، از هشام از پدرش نقل كرده است كه وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله حركت كرد، اين خبر به قريش رسيد و ابوسفيان بن حرب و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء بيرون رفتند تا درباره پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خبرى كسب كنند. آنها به راه افتادند و به مرّ الظهران رسيدند. در آنجا آتش هايى چون آتش هاى عرفه ديدند. ابوسفيان گفت: اينها چيست كه مانند آتش هاى عرفه است؟ بديل بن ورقاء گفت: آتش هاى بنى عمرو است. ابوسفيان گفت: بنى عمرو كمتر از اين هستند.

در اين احوال عده اى از نگهبانان رسول خدا صلى الله عليه و آله آنان را ديدند و دستگير كردند و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بردند. (1) اما از سخن ابن اسحاق چنين برداشت مى شود كه حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء همراه ابوسفيان در مرّ الظهران به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نرسيده اند زيرا ابن اسحاق پس از ذكر سوار شدن ابوسفيان [بر اسب] پشت سر عباس، مى گويد: دو نفر از همراهان ابوسفيان بازگشتند.

ولى سخن ابن عقبه حكايت از آن دارد كه آنها نيز همراه ابوسفيان در مرّ الظهران به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند ابن عقبه پس از بيان عبارت «وارد شويد و اسلام آوريد»، مى گويد: آنها بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله وارد شدند و تا پاسى از شب نزد وى ماندند و پيامبر با آنها سخن گفت و از ايشان سئوالاتى كرد و سپس آنان را به اسلام فراخواند و فرمود: شهادت دهيد كه نيست خدايى جز پروردگار يكتا. آنها نيز شهادت دادند. سپس فرمود: شهادت دهيد كه من محمد فرستاده خدا هستم. حكيم و بديل شهادت دادند، ولى ابوسفيان گفت: من قبول ندارم و پس از آن ابوسفيان همراه عباس بيرون آمد. ابن عقبه در اين خبر يادآور شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به هر كس كه وارد خانه حكيم بن حرام مى شد امان


1- بخارى، ج 8، ص 10- 4 «المغازى»، اين حديث را آورده است.

ص: 209

مى داد. مى گويد: خانه حكيم در پايين شهر مكه است. احتمالًا اين خانه در جايى معروف به «حزاميه» در نزديكى حزوره است.

سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه ابوسفيان در فرداى شبى كه به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد، اسلام آورد. ابن اسحاق در اين باره مى گويد: صبح روز بعد او را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بردم، وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد، فرمود: واى بر تو اى ابوسفيان، آيا وقت آن نرسيده كه بدانى خدايى جز خداى يكتا نيست ... تا آنجا كه مى گويد: او [ابوسفيان] شهادت حق بر زبان جارى كرد و اسلام آورد. ابن عقبه نيز سخنى در تأييد اين مطلب آورده و مى گويد: وقتى نداى نماز سرداده شد، مردم براى نماز به تكاپو افتادند.

ابوسفيان دچار وحشت شد به عباس گفت: چه مى كنيد؟ گفت: مى خواهيم نماز بخوانيم.

ابوسفيان مشاهده كرد كه مردم به تقليد از وضوى پيامبر صلى الله عليه و آله مى پردازند گفت: تاكنون هرگز چنين پادشاهى نديده بودم، نه كسرى و نه قيصر و نه بنى اصفر (1)، [چنين شوكتى ندارد]. آن گاه از وى خواست تا او را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله ببرد. عباس چنين كرد. به آن حضرت گفت: اى محمد، من از خداى خود يارى خواستم و تو نيز از خدايت يارى خواستى و به خدا سوگند كه هميشه بر من پيروز گشتى و اگر خداى من بر حق؛ و پروردگار تو باطل بود، حتماً بر تو پيروز مى گشتم. سپس شهادت داد كه محمد رسول خداست.

فاكهى نيز مطلبى به اين مضمون دارد كه ابوسفيان، شبانه اسلام آورد. وى در ضمن خبرى كه از ابن ادريس روايت كرد، پس از اين سخن كه «عباس ماجرا را به وى گفت» آورده است: و از آنجا او را به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در محل ويژه اى قرار داشت، برد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى ابوسفيان، اسلام بياور تا در امان بمانى. گفت:

پس با «لات» و «عزّى» چه كنم؟! ايوب مى گويد: ابوخليل از سعيد بن جبير چنين نقل كرده كه در اين حال، عمر از جايگاه بيرون آمده در حالى كه شمشير بر گردنش گذاشته و فشار مى آورد به وى گفت: به خدا قسم اگر بيرون از خيمه پيامبر بودى هرگز اين


1- مراد از بنى اصفر روميان هستند و پادشاهان آنان كه قيصر نام داشتند و در اين صورت عبارت، دقيق نيست.

ص: 210

سخن را نمى گفتى. ابوسفيان گفت اين شخص كيست؟ گفتند: عمر. فاكهى در ادامه به حديث ايوب به نقل از عكرمه پرداخته، مى گويد: پس از آن ابوسفيان اسلام آورد و عباس او را به منزلش برد. صبح آن روز مردم را در تكاپو ديد، پرسيد: اى اباالفضل! آيا مردم عليه من نقشه اى كشيده اند؟ گفت: نه آنها قصد اقامه نماز دارند.

ابن اسحاق در مورد فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله به عباس مبنى بر نگه داشتن ابوسفيان در تنگه «خطم الخيل» براى عبور سربازان خود از آنجا علتى ذكر نكرده است، اما فاكهى مطلبى دارد كه مى تواند توضيحى در اين باره باشد. وى مى گويد: حسين بن عبدالمؤمن به نقل از على بن عاصم، از حصين، از عُبيداللَّه بن عبداللَّه مى گويد: وقتى ابوسفيان پا به پاى عباس بن عبدالمطلب راه مى رفت، مردم را ديد كه هر يك به دنبال كار خود بودند و با دشمنى به وى نگاه نمى كردند. ابوسفيان به عباس گفت: آيا محمد مى خواهد به كمك اينان بر من پيروز شود و مرا بكشد؟ اى عباس به من بگو چه كسى آسمان را آفريد؟

گفت: خدا، پرسيد: چه كسى زمين را آفريد؟ پاسخ داد: خدا. و همچنان پرسش هايى از اين قبيل از او [عباس] كرد و عباس دانست كه وى هنوز قلباً اسلام نياورده است. بنا بر اين از او عقب افتاد و نزد صلى الله عليه و آله پيامبر آمد و او را خبر كرد. حضرت صلى الله عليه و آله به او فرمودند: عمو! خالد بن وليد را نزد من آوريد. خالد كه نزديك بود، بلافاصله، پيش آمد. حضرت فرمود: مردم را به خود ملحق كن. مردم به او ملحق شدند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در كنار ضعيفان، پياده ها و عقب افتادگان تنها ماند و به عباس فرمود: به سراغ او [ابوسفيان] برو و در فلان مكان او را نگاه دار. عباس رفت و ابوسفيان را در جايى كه رسول خدا به وى فرمان داده بود، نگاه داشت و با او به صحبت ايستاد؛ در همين احوال خالد بن وليد با سواران سررسيد، وقتى ابوسفيان او و همراهانش را سوار بر اسب ديد، گفت: محمد در ميان اينان است؟ پاسخ داد: نه، اين خالد بن وليد است. خالد همراه سواران گذشت. پس از آن ابوعبيده با گروهى از مردم آمد، وقتى [ابوسفيان] آنان را ديد گفت: اى عباس آيا محمد در ميان اينان است؟ گفت: نه اين ابوعبيدة بن جراح است. ابوعبيده هم گذشت و پس از، پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان پابرهنگان و پيادگان و ضعيفان سررسيد، وقتى [ابوسفيان]

ص: 211

ايشان را ديد دانست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان آنهاست گفت: اى عباس، آيا اين محمد است؟

گفت: آرى. اين رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است. ابوسفيان گفت: اى عباس! از اين پس قريش هرگز رنگ پيروزى نخواهد ديد، از محمد برايم امان نامه بگير. عباس نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى رسول خدا، خداوند رعب و وحشت در دل او افكنده است و امان مى خواهد [آيا امانش مى دهيد]. فرمود: آرى، هر كس وارد خانه ابوسفيان شود در امان است.

ابن عقبه نيز دليلى براى نگهداشتن ابوسفيان به هنگام عبور سربازان خدا، ذكر كرده است، و در سخن خود، محل نگهداشتن او را نيز بيان كرده است. ولى در سخن ابن اسحاق، اين نكته روشن نشده، زيرا وى مى گويد: وقتى آنها (يعنى ابوسفيان و حكيم بن حرام و بديل بن ورقاء) رفتند، عباس [به پيامبر صلى الله عليه و آله] گفت: من اطمينان ندارم كه ابوسفيان از اسلام بازنگردد و كفر نورزد، پس بايد او را بازگردانم و نگهدارم تا لشكريان اسلام را به چشم خود نظاره كند سپس عباس او را گرفت و نگه داشت. ابوسفيان گفت: اى بنى هاشمى، آيا به من خيانت مى كنى؟ گفت: خواهى دانست كه ما [بنى هاشم] اهل خيانت نيستيم. ولى كارى با تو دارم. تا فردا در اينجا بمان تا لشكريان خدا را ببينى و بدانى كه خداوند براى مشركان چه تدارك ديده است. عباس، آنها را تا صبح روز بعد در غميم (1) در پايين «اراك» به طرف مكه نگه داشت. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد تا اعلام كنند كه هر قبيله اى [به ترتيب] رهسپار گردد و همراه با رئيس قبيله و زير پرچم آن قرار گيرد و ساز و برگ نظامى خود را نشان دهد. بدين ترتيب همه حاضران، رژه رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله پيشاپيش همه دسته ها قرار گرفتند. دسته اى از برابر ابوسفيان گذشت، پرسيد: اى عباس! آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين گروه قرار دارد؟ پاسخ داد: نه. گفت: پس اينان چه كسانى هستند؟

گفت: قضاعه مى باشند. پس از آن همه قبايل با پرچم هاى خود عبور كردند و او عظمت حضور اينان را ديد و خداوند لرزه براندامش انداخت و اين به معناى آن است كه غميم، پايين تر از «مرّ الظهران» به طرف مكه است زيرا ابوسفيان به اين دليل در غميم زندانى


1- غميم به فتح اول و كسر دوم. «كراع الغميم» كه به غميم منسوب است و در سمت مراض قرار دارد. مراض ميان رابغ و جحفه مى باشد معجم ما استعجم، ج 3، ص 1006.

ص: 212

شد تا بتواند لشكريان اسلام را ببيند و اين لشكريان پس از گذشتن از مرّ الظهران به سمت مكه، از آنجا [غميم] گذر كردند. ما اين مطلب را بدان سبب نقل كرديم كه سخن «نووى» مستلزم آن است كه [غميم] ميان مرّ الظهران و عسفان واقع باشد، زيرا گفته است: «كراع الغميم» به ضم كاف و غميم به فتح غين و كسر ميم منطقه اى است ميان مكه و مدينه كه دو منزل تا مكه فاصله دارد و به فاصله هشت ميل جلوتر از عسفان است و كراع كه [نام] كوهى سياه به سوى حرّه است، به آن اضافه مى شود. و از صاحب «المطالع» نقل كرده كه [غُمَيم] به ضم غين و فتح ميم است و سپس مى گويد: اين گفته نادرست است.

ابن اسحاق چنين يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در كتيبة الخضراء [ستونى از لشگر] كه مهاجرين و انصار در آن بودند، از مقابل ابوسفيان عبور كرد، ابن اسحاق پس از ذكر اين سخن [ابوسفيان] كه گفت: «مرا به بنى فلان چه كار» آورده است: آن گاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در ميان كتيبة الخضراء از آنجا گذر كرد كه مهاجرين و انصار در آن بودند و اين مخالف با آن چيزى است كه در صحيح بخارى آمده است، زيرا بخارى آورده است كه لشكر انصار با سعد بن عباده (1) آمد و پرچم به دست او بود. وى مى گويد: چنين پرچمى تا پيش از آن ديده نشده بود، پس از آن گروه ديگرى آمد كه از همه كوچك تر بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله و ياران وى در آن بودند و پرچم پيامبر صلى الله عليه و آله همراه اين گروه بود. حميرى در كتاب خود روايت كرده كه اين گروه، از همه گروه ها نمايان تر بود. حافظ ابوالفتح بن سيدالناس نيز در سيره خود همين مطلب را آورده است. آنچه از بخارى و حميرى نقل شد و اين سخن بخارى كه گفته: «پس از آن گروه ديگرى آمد كه از همه كوچك تر بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله و اصحابش در آن حضور داشتند (2)»؛ [پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه پرچم را كجا نصب كرد؟] در باب تحت عنوان «أين ركزّ النبى الراية يوم الفتح» در صحيح بخارى آمده است.

ابن عقبه مطلبى به اين مضمون دارد كه فرماندهى گروه انصار كه از برابر ابوسفيان


1- البخارى، 8/ 10- 4 در المغازى.
2- عيون الاثر، 2/ 170.

ص: 213

گذشتند را سعد بن عباده برعهده داشته است، وى مى گويد: گروه سربازان يكى پس از ديگرى از برابر ابوسفيان و حكيم و بديل گذشتند. هر گروهى كه مى گذشت، او درباره اش پرس و جو مى كرد تا اين كه نوبت به گروه سربازان انصار رسيد و سعد بن عباده در آن بود.

در نسخه مغازى ابن عقبه كه در اختيار من است: به جاى حكيم «ابن حكيم» آمده كه درست آن «وحكيم» بدون ابن است زيرا جز با حذف ابن، عبارت درست نخواهد بود.

مطلب ديگر آن كه به گفته ابن اسحاق، هنگام عبور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از برابر ابوسفيان، مهاجرين همراه آن حضرت بوده اند، حال آن كه سخن ابن عقبه، بر خلاف اين مطلب است، زيرا مى گويد: خداوند به وسيله آن گروه ها، ابوسفيان را به هراس افكند و رسول خدا صلى الله عليه و آله زبير بن عوام را در رأس مهاجرين و سواره هاى آنان فرستاد.

سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه ابوسفيان پس از آن كه عباس او را آزاد كرد، امان دادنِ پيامبر صلى الله عليه و آله به هر كس را كه وارد خانه اش شود و هر كس در خانه خود را ببندد و هر كس كه وارد مسجد [الحرام] گردد، به اطلاع مردم مكه رساند. اما فاكهى يادآور شده كه عباس بن عبدالمطلب قريش را از اين مطلب آگاه ساخت.

در خبرى كه ابن عباس روايت كرده آمده است: عباس گفت: اى رسول خدا! اگر اجازه فرمايى، نزد مردم مكه بروم و آنان را [به اسلام] دعوت كنم. و آنان را امان دهم.

براى ابوسفيان نيز چيزى در نظر بگيريد. پس از آن عباس بر ماديان رسول خدا صلى الله عليه و آله (شهباء) سوار شد و به ميان مردم مكه رفت و گفت: اى اهالى مكه! اسلام آوريد تا در امان بمانيد، شما به پناهگاه ناامنى پناه آورده ايد. ابن اسحاق در ادامه مى گويد:

رسول خدا صلى الله عليه و آله زبير را از سمت بالاى مكه و خالد بن وليد را از طرف پايين مكه روانه كرد. عباس به ايشان گفت: اين زبير و خالد هستند كه از بالا و پايين مكه مى آيند و خزاعه است كه دهان ها را به خاك مى مالد، سپس گفت: هر كس سلاح بر زمين بگذارد، در امان است، هر كس در خانه اش را به روى خود ببندد، در امان است و هر كس وارد خانه

ص: 214

ابوسفيان شود، در امان است.

ابن اسحاق يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، عمامه سرخ رنگى بر سر داشت. وى مى گويد: عبداللَّه بن ابوبكر چنين نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى به ذى طوى رسيد همچنان كه خود را با جامه سرخ رنگى پوشانده بود، بر روى مركب خود ايستاد.

اما فاكهى مطلبى مغاير با اين ذكر كرده، مى گويد: احمد بن عبيد از عاصم بن مضرّس انصارى از ابوبكر عمرو الضبيى از مغيره به نقل از ابراهيم مى گويد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، عمامه سياه رنگى بر سر داشت و عباس بن عبدالمطلب نيز [عمامه سياه بر سر گذاشته بود] فاكهى همچنين گفت: محمد بن يحيى بن ابوعمر، از سفيان، از مساور الورّاق، از جعفر بن عمر بن حريب، از پدرش نقل كرده: در روز فتح مكه بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله عمامه سياه رنگى ديدم.

فاكهى مى گويد: ابن ابوعمر از شبير بن سرّىّ، از حماد ابن ابى سلمه از ابوزبير، از جابر رضى الله عنه نقل كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه در حالى وارد [مكه] شد كه عمامه سياه رنگى بر سرش بود و اين مطلب با حديث انس كه مى گويد: در روز فتح مكه پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه كلاه خودى بر سر داشت (1) وارد مكه شد، منافاتى ندارد، زيرا امكان دارد كه عمامه سياه يا جامه سرخ رنگ را روى كلاه خود، پوشيده باشد.

سخن ابن اسحاق در بيان محلى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه به زبير بن عوام دستور داد از آن جا وارد مكه شود، مبهم است، زيرا مى گويد: ابن ابى نجيح به من گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگامى كه لشكريان خود را در ذى طوى به چند دسته تقسيم كرد، به زبير بن عوام فرمان داد تا در رأس گروهى از «كدا» وارد مكه شود.

وجه ابهام در سخن ابن اسحاق در آن است كه نمى گويد: «كدا»- كه زبير دستور ورود از آن جا به مكه را يافت- در بالاى مكه قرار داد يا در پايين آن؟ در مورد كدىّ نيز


1- اين حديث را بخارى، در 8/ 12 در مغازى و مسند حميدى، 2/ 509 شماره 1212 آورده اند.

ص: 215

كه به سعد دستور ورود از آن جا را داد نيز همين ابهام وجود دارد. اگر مراد آن حضرت از كدا، همان كدىّ در بالاى مكه است، از سخن وى چنين مطلبى استنباط نمى شود. و اگر كدى كه زبير دستور ورود از آن جا به مكه را يافته بود، در پايين مكه قرار داشته است، با سخن ابن عقبة تناقض دارد، زيرا او گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله زبير بن عوام را به عنوان سركرده سواران و مهاجرين با آنها روانه كرد و به آنان دستور داد تا از كدى در بالاى مكه، وارد شوند و پرچم را نيز به وى سپرد و به او فرمان داد تا پرچم را در حجون بنشاند و پيش از انجام اين كار، باز نگردد.

هشام يادآور شده كه عمر بن خطاب از سعد بن عباده شنيد كه مى گفت:

اليوم يوم الملحمة اليوم تستحلّ الحرمة

عمر، پيامبر صلى الله عليه و آله را از اين امر آگاه كرد و گفت: ما اطمينان نداريم كه او در ميان قريش، اعتبارى داشته باشد. (1) ولى اموى مطلبى مخالف با اين دارد. زيرا حافظ ابوالفتح بن سيد الناس در روايتى كه از قول اموى آورده است: پرچم رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه در دست سعد بن عباده بود وقتى از جلوى ابوسفيان كه تازه اسلام آورده بود، گذشت، به او نگريست و گفت:

اليوم يوم الملحمة اليوم تستحلّ الحرمة

امروز خداوند قريش را خوار گرداند. در اين جا بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در رأس گروه انصار وارد شد و همين كه به نزديكى ابوسفيان رسيد، او [ابوسفيان]، فرياد زد: اى رسول خدا! آيا تو دستور كشتن خويشانت را داده اى؟ سعد و همراهانش به هنگام عبور از برابر ما، گمان برده اند كه به جنگ ما آمده اند. تو را در مورد خويشانت، به خداوند قسم مى دهم، تو بهترين و نيكوترين و مهربان ترين مردم هستى و از همه به آنها نزديك ترى. عثمان و عبدالرحمن بن عوف گفتند: اطمينان نداريم كه سعد در ميان


1- سيرة ابن هشام، ج 4، ص 91.

ص: 216

قريش، اعتبارى داشته باشد. در اين جا بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى ابوسفيان، امروز روز مرحمت است در اين روز خداوند قريش را عزت بخشيده است.

اين گفته با آن چه ابن هشام ذكر كرده، از دو نظر تعارض دارد:

يكى آن كه ابوسفيان، پيامبر صلى الله عليه و آله را از سخن سعد آگاه كرد، و ديگر اين كه عثمان بن عفان و عبدالرحمن بن عوف بودند كه گفتند: ما اطمينان نداريم كه سعد ميان قريش، اعتبارى داشته باشد. بيان اين سخن از سوى ايشان، محتمل تر از اظهار آن از سوى عمر است.

سخن ابن عقبه، با گفته اموى مبنى بر اين كه ابوسفيان سخن سعد را شنيد و به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رساند و نسبت به قريش درخواست مدارا كرد، مطابقت دارد و در ادامه بدان خواهيم پرداخت. در «صحيح بخارى» نيز مانند همين مطلب ذكر شده و در حديث فتح مكه تحت عنوان «أين ركّز النبىّ الراية يوم الفتح؟» آمده است: وقتى وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ابوسفيان گذر كرد، گفت: آيا مى دانى كه سعد بن عباده چه گفت؟

ديگر اين كه سخن ابن اسحاق گوياى آن است كه پيامبر به على بن ابى طالب عليه السلام فرمان داد تا پرچم را از سعد بگيرد و على عليه السلام با آن، وارد مكه شود. ابن اسحاق پس از نسبت دادن سخن پيش گفته در مورد سعد به عمر، آورده است: آن گاه پيامبر صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: به سعد برس و پرچم را از وى بگير تا با آن وارد [مكه] شوى. اين مطلب، با آن چه اموى بيان كرده، تعارض دارد، زيرا او پس از مطالب پيش گفته و بيان شعرى كه ضرار بن خطاب فهرى در روز فتح مكه خواند و خواهان جلب عطوفت پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به قريش شد، مى گويد: آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله، سعد بن عباده را فراخواند و پرچم را از او گرفت و به دست پسرش قيس داد و بدين ترتيب، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پرچم را از دست وى بيرون نكرد، زيرا در اختيار پسرش قرار داد.

فاكهى نيز مطلبى در موافقت با گفته اموى ذكر كرده و مى گويد: حسين بن عبدالمؤمن از على بن عاصم از عطاء بن سائب از طاووس و عامر نقل كرده كه گفته اند:

رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد [مكه] شد. خالد بن وليد پيش آمد و به مواردى كه از كار خود اشاره

ص: 217

كرد كه بدان خواهيم پرداخت. سپس مى گويد: پرچم انصار در دستان سعد بن عباده است و سعد بن معاذ مرده و سعد بن عباده، بزرگ خاندان شده است و پرچم در اختيار اوست و در حالى كه او ايستاده و انصار پيرامون وى بودند، يك بار نظر انداخت كه جز انصار، كسى را در اطراف خود نديد، لذا گفت:

اليوم يوم الملحمة اليوم تستحلّ الحرمة

و از مهاجرين هم كسانى كه نامشان را به خاطر نمى آورد، همراهى اش كردند. او به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و آن چه را از سعد بن عباده شنيده بود، به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسانيد.

حضرت صلى الله عليه و آله به وى فرمود: آيا به گوش خود شنيدى كه اين جمله را گفت؟ پاسخ داد:

آرى. فرمود: قيس بن سعد بن عباده را نزد من آوريد. وقتى فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، قيس در كنارى ايستاده بود، در حالى كه پرچم در دست پدرش بود. فرستاده گفت: اى قيس! رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را فراخوانده است. قيس آمد و گفت: لبيك يا رسول اللَّه.

حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: برو پرچم را از سعد بگير. سپس مى گويد: در حالى كه انصار گرداگرد سعد بن عباده بودند، قيس نزد وى آمد و گفت: پرچم را به من بده. سعد مخالفت كرد و گفت: مادرت سوگوارت گردد. قيس بار ديگر گفت: پرچم را بده و خود را در مخمصه قرار نده. [سعد بن عباده] باز هم خوددارى كرد و گفت: مگر آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين دستورى به تو داده باشد. [فرزند] گفت: آرى رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين فرمانى به من داده است. گفت: به روى چشم! و پرچم را به دست پسرش قيس سپرد. آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مكه شد، در حالى كه پرچم در اختيار قيس بن عباده قرار داشت.

فاكهى نيز مطلبى مخالف با آن چه ذكر كرديم، گفته است: عبداللَّه بن احمد بن ابوميسرة از محمد بن حسن از ام عروه از مادرش، و او از جدش زبير بن عوام نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه پرچم سعد بن عباده را به دستم داد و با دو پرچم وارد مكه شد. ابن عقبه نيز مطلبى در تأييد خبر فاكهى از ابن ابى ميسره آورده و پس از ذكر عبور سعد بن عباده در رأس گروه انصار از برابر ابوسفيان، مى گويد: او (يعنى سعد)

ص: 218

خطاب به ابوسفيان فرياد زد و گفت:

اليوم يوم الملحمة اليوم تستحلّ الحرمة

و هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به اتفاق انصار و مهاجرين از برابرش عبور كرد، ابوسفيان به آن حضرت عرض كرد: دستور داده اى تا خويشانت را بكشند؟ سعد بن عباده و همراهانش هنگام عبور از برابر من، فرياد مى زدند:

اليوم يوم الملحمة اليوم تستحلّ الحرمة

تو را در مورد خويشانت به خدا قسم مى دهم. در اين جا بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله كسى را نزد سعد فرستاد و او را [از فرماندهى] عزل كرد و زبير را به جاى وى بر انصار و مهاجرين قرار داد و زبير مردم را حركت داد تا به حجون رسيد و پرچم رسول خدا صلى الله عليه و آله را در آن جا، تثبيت كرد.

با توجه به اين اخبار، در مورد كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را پس از گرفتن آن از سعد بن عباده به ايشان داد، سه نتيجه برداشت مى شود: يكى اين كه بنا به گفته ابن اسحاق، پرچم را به حضرت على بن ابى طالب عليه السلام داد، دوم اين كه بنا به گفته اموى و فاكهى آن را به قيس بن سعد داد؛ و سوم اين كه بنا به گفته فاكهى و ابن عقبه، آن را به زبير بن عوام داد.

مطلب ديگر اين كه ابن عقبه يادآور شده كه سعد، خود پيش از آن كه پرچم را از وى بگيرند، آن را به پسرش قيس داده بود، وى در اين باره مى گويد: سعد بن عباده در رأس گروه انصار و پيشاپيش رسول خدا صلى الله عليه و آله حركت كرد و خود، پرچم را به قيس بن سعد داد، كه البته اين نكته از سخن ابن اسحاق، استنباط نمى شود.

ديگر اين كه ابن اسحاق توضيحى در باره ويژگى هاى پرچم رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، ارائه نكرده است، اما فاكهى در اين باره، توضيحاتى داده و مى گويد: حسن بن على حلوانى، از يحيى بن آدم، از شريك بن عبداللَّه نخعى از عمار ذهبى از ابن زبير از جابر بن عبداللَّه نقل كرده كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه با پرچمى وارد مكه شد. حسن

ص: 219

بن على گفته است: مراد، روز فتح مكه است.

ديگر اين كه از سخن ابن اسحاق چنين برداشت مى شود كه ابوعبيده بن جراح در روز فتح مكه، فرماندهى پياده ها را در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله برعهده داشت، زيرا مى گويد:

ابوعبيده بن جراح در رأس ستونى از لشگر اسلام بود كه به سوى مكه سرازير مى شدند در كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. اين مطلب از روايتى در صحيح مسلم (1) كه مى گويد: ابوعبيده فرمانده پياده ها بوده است، استنباط مى شود. فاكهى به طور جداگانه ذكر نكرده كه ابوعبيده در روز فتح مكه فرماندهى پياده ها را برعهده داشته، اما در خبرى كه پيش از اين در بيان علت نگه داشتن ابوسفيان و عبور لشكريان خدا از برابر او نقل كرديم، آن جا كه [ابوسفيان] مى گويد: ابوعبيده بن جرّاح را صدا بزنيد، چون او را صدا زدند [ابوسفيان] گفت: اى ابوعبيده، مردم را به خود ملحق كن، و او نيز مردم را به خود ملحق كرد. فاكهى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان ضعيفان و پياده ها و عقب مانده ها، باقى ماند. از نظر معنى نيز مطلب مورد نظر [يعنى فرماندهى ابوعبيده بر پيادگان] از آن جا روشن مى شود كه منظور ترساندن ابوسفيان بوده است و با گذر كردن ابوعبيده بر وى، در حالى كه پيادگان را فرماندهى مى كرده، اين امر بيشتر حاصل مى آيد.

ديگر اين كه درستى سخن ابن اسحاق، مستلزم آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه از سمت «أذاخر» وارد مكه شده باشد، وى مى گويد: پيامبر از «أذاخر» وارد شد و در بالاى مكه، مستقر گرديد و در همان جا، پايگاهش را برپا كردند. ولى ابن عقبه يادآور شده كه آن حضرت صلى الله عليه و آله از راه كوهستانى كداء در بالاى مكه وارد گرديد. ابن عقبه گفته است: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله از راه كوهستانى كداء بالا رفت، به ابرى كه بر كوه ها بود نظر افكند و مشركان را ديد كه پراكنده شدند. فرمود: اينان را چه شده است؟ از جنگيدن [درگيرى] نهى شده ام. مهاجرين گفتند: گويا [مشركان] با خالد جنگيدند و آنها جنگ را با او آغاز كردند و او نيز گريزى از جنگيدن نداشت و البته كه قصد سرپيچى از فرمان شما را نداشته و نمى خواسته نافرمانى كند. رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز از آن جا پايين آمد و در حجون


1- مسلم اين روايت را در كتاب «الجهاد والسير»، باب فتح مكه، شماره 86 آورده است.

ص: 220

مستقر شد.

فاكهى نيز مطلبى موافق با گفته ابن عقبه آورده و مى گويد: عبداللَّه بن شبيب از ابراهيم بن منذر از معن بن عيسى از عبداللَّه بن عمر از حفص از نافع از ابن عمر نقل كرده كه گفت: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مكه شد، زنان را ديد كه صورت اسبان را با كف دست مِى آلود مى كنند. رسول خدا صلى الله عليه و آله لبخندى زد و به ابوبكر نگريست. حسان بن ثابت گفت: چگونه اى ابوبكر؟ ابوبكر نيز اين ابيات را خواند:

عدمتْ سنّيتى إن لم يروها تثير النقع من كتفى كداء

ينازعن الأعّنة مشعفات يلطمهنّ بالخمر النساء

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: از همان جايى كه حسان بن ثابت گفته، وارد شويد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز از كداء در بالاى مكه، وارد گرديد.

ديگر اين كه سخن ابن عقبه گوياى آن است كه داستان نقل شده از سوى ابن اسحاق براى حماش، براى شخص ديگرى اتفاق افتاده است، زيرا ابن عقبه گفته است: هنگامى كه بنى بكر شكست خوردند، مردى از هذيل بر زنش وارد شد. زن او را به خاطر فرارش سرزنش كرد. مرد گفت:

وأنت لو رأيت يوم الخندمة اذفرّ صفوان وفرّ عكرمه

ولحقتنا بالسيوف المسلمة يقطعن كل ساعد وجمجمة

لم تنطقى فى اللوم أدنى كلمه

ابن شهاب گفته است: اين سخن را حماش، برادر بنى سعد بن ليث، گفته و ابن اسحاق يادآور شده كه اين ابيات متعلق به يكى از هذيلى هاست. وى مى گويد:

روايت شده كه اين ابيات متعلق به خراش هذلى است، بنا بر اين معلوم نشد كه اين داستان متعلق به خراش يا ديگرى است؟

نكته ديگر اين كه سخن ابن اسحاق در ذكر تعداد كشته شده هاى مشركان در روز

ص: 221

فتح مكه، تأييد نشده است. او مى گويد: از مشركان نزديك به دوازده تا سيزده تن به هلاكت رسيدند و بقيه فرار كردند. ابن عقبة مى گويد: هنگامى كه خالد بن وليد از پايين شهر مكه وارد شد، با بنى بكر روبرو گشت. آنها با هم جنگيدند و بنى بكر فرار كردند و نزديك به بيست نفر از ايشان كشته شد. از هذيل نيز سه يا چهار تن كشته شدند آنها در خرورة كشته يا گريختند و كشته هايشان تا در مسجد [الحرام] هم رسيد. ابن سعد مى گويد: تعداد بيست و چهار نفر از قريش و چهار تن از هذيل كشته شدند. اين مطلب را حافظ ابوالفتح يعمرى در سيره خود، پس از ذكر سخن ابن اسحاق از ابن سعد (1) نقل كرده است. (2) فاكهى نيز خبرى را ذكر كرده كه براساس آن تعداد كشته هاى مشركان در روز فتح مكه، هفتاد تن بوده است. وى علت آن را چنين بيان كرده است:

حسين بن عبدالمؤمن از على بن عاصم از عطاء بن سائب از طاووس و عامر نقل كرده كه گفته اند: رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد [مكه] شد، خالد بن وليد به حضور وى رسيد و تعدادى از كشته ها را نشان داد. مردى از قريش آمد و گفت: اى رسول خدا! خالد بن وليد در كشتار شتاب به خرج داد. پيامبر صلى الله عليه و آله به مردى از انصار كه در حضورش بود فرمود: نزد خالد بن وليد برو و به او بگو رسول خدا صلى الله عليه و آله به تو فرمان مى دهد كه در مكه كسى را نكشى. مرد انصارى نيز پيش خالد رفت و گفت: اى خالد! رسول خدا صلى الله عليه و آله به تو فرمان داد كه هر كس را ديدى، نكشى، (3) خالد هم به هيجان آمد و هفتاد نفر را در مكه به قتل رساند.

مردى از قريش، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و گفت: اى رسول خدا، قريش به هلاكت رسيد، ديگر قريشى نمانده است! فرمود: براى چه؟ گفت: خالد هر كس را مى بيند، به قتل مى رساند. حضرت فرمود: خالد را نزد من آوريد. وقتى خالد وارد شد، حضرت صلى الله عليه و آله به او فرمود: مگر كسى را نفرستادم كه به تو بگويد كسى را نكش؟ گفت: ولى پيغام فرستادى


1- الطبقات الكبرى، ج 2، ص 139.
2- عيون الاثر، ج 2، ص 173.
3- در نسخه ديگر، «بكشى» آمده است كه درست است.

ص: 222

كه هر كس را توانستم بكشم. حضرت آن مرد انصارى را فراخواند و به او فرمود: مگر به تو دستور ندادم كه به خالد بگويى كسى را نكشد؟ گفت: چرا شما فرمان داديد، ولى خواست خدا چيز ديگرى بود و خواست خدا عملى شد. حضرت به خالد فرمود: ديگر كسى را نكش، ولى با مرد انصارى سخنى نفرمود.

مطلب ديگر اين كه بنا به گفته ابن اسحاق، پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد در روز فتح مكه كسى جز مشركانى كه به جنگ مى پردازند كشته نشود. وى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله از فرماندهان لشكر اسلام هنگام ورود به مكه پيمان گرفت كه جز با كسى كه به جنگ برخاسته نجنگند، البته حضرت چندتن را به نام، ذكر كرد كه حتماً بايد به قتل برسند، حتى اگر پشت پرده هاى كعبه، پنهان شده باشند. ابن عقبه نيز مطلبى در تأييد اين خبر آورده و مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان دستور داد كه دست نگهدارند و جز با كسانى كه مى جنگند نبرد نكنند و تنها فرمان كشتن چهار نفر را صادر كرد.

در مسند ابن حنبل نيز روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله جز آن چهار تن، دستور قتل افراد ديگرى را هم صادر فرمود. وى مى گويد: يحيى از عمرو بن شعيب از پدرش از جدش نقل كرده گفت: وقتى مكه به دست لشكر اسلام فتح شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: جز خزاعه [براى جنگ] با بنى بكر، [ديگران] اسلحه ها را جمع كنند و تا وقتى كه نماز عصر خواند به ايشان اجازه [جنگيدن و كشتن] داد و سپس فرمود: اسلحه ها را غلاف كند؛ سپس بقيه حديث را باز گفته است. (1) همچنين فاكهى مى گويد: حسن بن حسين روايت كرده كه ابن ابى عدى از حسن معلّم از عمرو بن شعيب از پدرش از جدش نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگام فتح مكه فرمود: جز خزاعه [براى جنگ] با بنى بكر [ديگران] اسلحه ها را جمع كنند و به آنها اجازه جنگيدن داد تا نماز عصر به جا آوردند و سپس فرمان داد تا اسلحه ها را غلاف كنند. فرداى آن روز، مردى از خزاعه، مردى از بنى بكر را در مزدلفه به قتل رساند. وقتى اين خبر به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، در حالى كه پشت به كعبه ايستاده بود، چنين فرمود:


1- مسند احمد بن جنبل، ج 2، ص 179.

ص: 223

ستمكارترين مردم به خدا كسى است كه در حرم، از حد در گذرد و كسى كه جز قاتل خود را به قتل رساند و كسى است كه به انتقام جاهليت، كسى را بكشد.

نكته ديگر اين كه به گفته ابن سعد، يكى از افراد بنى عامر بن لؤى كه رسول خدا در روز فتح مكه، دستور قتل او را داد، همان ابن ابى سرح است. البته از سخن ابن اسحاق، چنين برداشت نمى شود و تنها در يكى از نسخه هاى سيره او، نام آن شخص عبداللَّه آمده، اما معلوم نشده كه او ابن ابى سرح بوده است؛ ولى ابن عقبه بر خلاف ابن اسحاق، آن فرد را به صراحت نام برده است و مى گويد: [پيامبر صلى الله عليه و آله] به آنان فرمان كشتن چهار نفر را داد كه [يكى از ايشان] عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح بود.

همچنين ابن اسحاق در مورد علت صدور دستور قتل ابن ابى سرح، جز ارتداد و مشرك شدن مجدد او پس از اسلام و نوشتن وحى به دستور پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از فتح و مهاجرت با پيامبر صلى الله عليه و آله و بازگشت او نزد قريش به مكه، دليل ديگرى ذكر نكرده است. او [به قريش] مى گفت: من هرچه مى خواستم براى محمد مى نوشتم، او مى گفت: عزيزٌ حكيم، من مى نوشتم: عليمٌ حكيم و او هم تأييد مى كرد و مى گفت همه درست است. (1) مطلب ديگر اين كه ابن اسحاق به برادرخواندگى ميان ابى سرح و عثمان بن عفان اشاره اى نكرده، حال آن كه ابن عبدالبرّ اين مطلب را ذكر كرده است و پس از عبارت «همه درست است»، مى گويد: در روز فتح مكه رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور قتل او و عبداللَّه بن خطل و مقيس بن ضباعة را- حتى اگر پشت پرده هاى كعبه پنهان شده باشند- صادر فرمود. عبداللَّه بن ابى سرح فرار كرد و نزد عثمان بن عفان رفت، چون برادر شيرى او بود و مادر عثمان به او شير داده بود.

همچنين از سخن ابن اسحاق اين نكته برداشت نمى شود كه وقتى ابن ابى سرح به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد، احدى از حاضران متوجه قصد كشتن وى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله شده باشد. وى پس از ذكر رفتن عثمان به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله مدت


1- ابن ابى سرح دروغ گفته و نارواترين افتراها به پيامبر وارد كرده است. او سخنان پروردگار به محمد بن عبداللَّه صلى الله عليه و آله را تحريف نمى كرد و گفته وى نيز از روى خباثت و حسادت بوده است.

ص: 224

درازى صبر كرد، سپس فرمود: آرى، و هنگامى كه عثمان از آن جا رفت، رسول خدا صلى الله عليه و آله به اصحاب حاضر فرمودند: من سكوت كرده بودم تا بلكه يكى از شما برخيزد و گردنش [گردن ابن ابى سرح] را بزند. در خبر پيش گفته از قول حافظ عبدالغنى بن سعيد مصرى، اين گونه آمده كه وقتى ابن ابى سرح به محضر پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، يكى از حاضران متوجه شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواهد ابن ابى سرح به قتل رسانده شود، زيرا در همين خبر آمده است:

مردى از انصار، تصميم گرفت در صورت يافتن عبداللَّه بن ابى سرح بلافاصله او را به قتل برساند. عبداللَّه برادر رضاعى عثمان بود و عثمان او را به حضور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آورد تا شفاعت او را بكند. مرد انصارى، در پى او گشت و در ابتدا او را نيافت و سرانجام عبداللَّه را در ميان اطرافيان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ديد و در اين حالت، در كشتن وى تعلل ورزيد و از اين كار منصرف شد، زيرا در حلقه ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفته بود. آن گاه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دست خود را پيش آورد تا بيعت كند سپس به مرد انصارى فرمود: منتظر تو بودم تا قصد خود را عملى كنى. گفت: اى رسول خدا، از تو ترسيدم، اى كاش اشاره اى به من مى كردى. فرمود: پيامبران كه اشاره نمى كنند. ابن ابى سرح از سواران بنى عامر بن لؤى بود و در شمار اين خاندان محسوب مى شد و از بزرگان و نجيب زادگان و عقلاى قريش و دعايش مستجاب بود و در اين باره، خبر عجيبى درباره اش نقل شده و گفته اند كه وقتى ابن ابى سرح به حضور عثمان بن عفان در مدينه رسيد محمد بن حذيفة بن عقبة بن ربيعة بن عبدشمس بن عبدمناف قريشى عبشمى ولايت او را به امضا رساند و او نيز به عسقلان (1) يا به رمله (2) رفت و در آن جا از وى خواستند كه كار خود را خواندن نماز [جماعت] صبح بگرداند، بنا بر اين وضو گرفت و به نماز ايستاد و در ركعت اول حمد و العاديات را قرائت كرد و در ركعت دوم سوره حمد و يك سوره ديگر را خواند و درصدد بود كه نمازش را با سلام به سمت راست و سمت چپ به پايان رساند كه پيش از سلام سمت چپ- بنا به گفته يزيد بن ابى حبيب و ديگران و آن گونه كه ابن عبدالبرّ در


1- شهرى ساحلى در فلسطين.
2- شهرى در فلسطين.

ص: 225

«الاستيعاب» بيان كرده و من هم شرح حال ذكر شده او را از آن جا نقل كرده ام- قبض روح شد. ابن عبدالبر يادآور شده كه او [يعنى ابن ابى سرح] نه با على عليه السلام و نه با معاويه بيعت نكرد و در سال سى و شش يا سى و هفت، وفات يافت.

و ديگر اين كه ابن اسحاق، ابن خطل را كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور قتل او را صادر كرد، عبداللَّه ناميده است. وى مى گويد: عبداللَّه بن خطل مردى از بنى تيم بن غالب است، حال آن كه در مورد نام وى اختلاف نظر وجود دارد. چنان كه ابن اسحاق نام او را عبداللَّه ذكر كرده و برخى از جمله فاكهى، اسم او را هلال نيز آورده اند، سهيلى نيز اين نام را براى وى آورده و گفته است: در مورد نام وى، هلال هم گفته اند؛ و گفته شده كه هلال برادر او بوده است كه به هر دوى آنها خطلان هم مى گويند. آنها از [خاندان] تيم بن غالب بن فهر مى باشند. (1) ابن بشكوال در «المهمات» و در بيان قتل ابن خطل گفته است: در نام او اختلاف است به عبداللَّه و عبدالعزّى و هلال گفته اند و همه اين نام ها را دارقطنى در سنن خود آورده است و ابن عقبه نيز گفته كه نام وى قيس است. وى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح، دستور قتل قيس بن خطل را صادر فرمود. فاكهى نيز خاطرنشان ساخته كه نام وى، عبدالعزيز بوده است، آن جا كه مى گويد: سعيد بن عبدالرحمن از هشام بن سليمان مخزومى از ابن جريج نقل كرده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح به همه مردم امان داد، مگر چهار نفر كه يكى از آنها، عبدالعزيز بن خطل بود. و چه بسا در اين خبر ذكر نام عبدالعزيز، اشتباه در نوشتن عبدالعزّى از سوى ناسخ بوده است زيرا از نظر ظاهرى به يكديگر شباهت دارند.

مطلب ديگر اين كه به گفته ابن اسحاق، كسى كه ابن خطل را به قتل رسانده، سعيد بن حريث مخزومى و ابوبرزه أسلمى بود. هر دو در قتل او شركت داشتند، ولى فاكهى در اين باره نظر ديگرى دارد و مى گويد: زيد بن حباب از عمر بن عثمان بن عبدالرحمن بن


1- الروض الانف، ج 4، ص 103.

ص: 226

سعيد از جدم از پدرش نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه فرمود: چهار نفر هستند كه در حرم و بيرون از حرم، هرگز آنان را امان نمى دهيم: حارث بن نقيد، مقيس بن صبابه، عبداللَّه بن ابى سرح و هلال بن خطل. فاكهى در ادامه مى گويد: على عليه السلام حارث بن نقيد را كشت و مقيس را پسرعموى او و هلال بن خطل را نيز زبير بن عوام به قتل رساند.

ديگر اين كه ابن اسحاق محل كشته شدن ابن خطل را مشخص نكرده است، در حالى كه ابن جريج در خبرى كه پيش از اين از كتاب فاكهى نقل كرديم، نام اين مكان را آورده است: در حالى كه ابن خطل دست به دامان كعبه شده بود و مشغول دعا و نيايش بود، جسدش در آن جا يافت شد. در صحيحين (1) و كتب ديگر نيز مطالبى در تأييد گفته ابن جريج وجود دارد و چنين روايتى در مبهمات حافظ عبدالغنى بن سعيد هم آمده است، زيرا وى در حديث پيش گفته در باره كسى كه نامه حاطب را با خود همراه داشت، آورده است: واما عبدالعزّى درحالى كه پرده هاى كعبه را به دست گرفته بود، به قتل رسيد.

و ديگر اين كه به گفته ابن اسحاق، مقيس بن صبابه را نميلة بن عبداللَّه يكى از خويشان وى به قتل رساند، ولى فاكهى (در خبرى كه اندكى پيش به نقل از ابن جريج بدان اشاره شد) نظر ديگرى دارد و آورده است: مقيس بن صبابه را سعيد بن حريث يا عمر بن حريث به قتل رساند. فاكهى در اين خبر محل قتل نيز را مشخص كرده و مى گويد: و اما مقيس، در كنار «ردم» به قتل رسيد كه مراد از «ردم»، ردم بنى جمح است كه گفته شده پيامبر صلى الله عليه و آله در آن جا به دنيا آمد. كه پيش از اين نيز در باب بيست و يكم همين كتاب در خصوص محل تولد پيامبر صلى الله عليه و آله، بدان اشاره شد و مراد از «ردم»، ردم بالاى مكه نيست، زيرا آن «ردم» در زمان خلافت عمر بن خطّاب و در واقع براى تقويت ديوارهاى مسجد [الحرام] و در پى جا بجا شدن مقام [ابراهيم عليه السلام] ساخته شده است.

ديگر اين كه بنا بر سخن ابن اسحاق، مردى كه مقيس بن صبابه را به قتل رساند و پس از قتل او، مرتدّ شد، از انصار بوده است. وى در ذكر خبر فرمان قتل ايشان از سوى


1- بخارى، ج 8، ص 13؛ كتاب المغازى؛ و مسلم حديث شماره 1357؛ كتاب الحج، باب قتل الاسير آن راذكر كرده اند.

ص: 227

پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: او را مردى از انصار كه برادرش را به خطا كشته بود، به قتل رساند و سپس مرتد شد و نزد قريش بازگشت. حافظ عبدالغنى سعيد سخنى مخالف با گفته ابن اسحاق ذكر كرده و در خبرى كه پيش از اين ذكر شد، آورده است: و اما مقيس بن صبابه كه برادرش هنگام حضور در مدينه به خطا كشته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله مردى از بنى فهر را همراهش فرستاد تا خون بهاى او را از مرد فهرى بگيرد. وقتى خون بهاى او جمع شد، به عقب بازگشت و بر مقيس حمله برد، سنگى برداشت و سرش را بدان كوفت و او را كشت.

در مورد مقيس، حافظ عبدالغنى مطالبى را بيان كرده كه از گفته هاى ابن اسحاق، استنباط نمى شود.

ديگر اين كه حافظ ابوالفتح بن سيدالناس، از ميان كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور قتل ايشان را داد، از هبار بن اسود بن مطّلب ياد كرده كه او را نيز پشت پرده هاى كعبه يافتند و همان، هبار بن اسود بن مطّلب بن اسد بن عبدالعزّى بن قصى بن كلاب قرشى اسدى است و چه بسا علت دستور قتل وى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله، رفتار او با زينب دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. ابوالعاص بن ربيع همسر زينب، او را به مدينه فرستاد. هبار گروهى از ديوانگان قريشى را تحريك كرده بود. هبار به او نظر داشت و مركبش را رم داد. زينب به زمين افتاد و سقط جنين كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز فرمود: اگر هبار را ديديد او را در آتش بسوزانيد و سپس بكشيد، ولى او را نيافتند. هبار پس از آن اسلام آورد و اسلام نيكويى داشت و از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله شد. ابن سيدالناس نيز مطالبى به همين مضمون در باره علت [دستور] قتل هبار، بيان كرده و مى گويد: و اما هبار بن اسود همان كسى است كه زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را آزرده بود و مضمون آن چه را بيان شد، ذكر كرده است. (1) مطالب ديگر آن كه حافظ علاءالدين مغلطاى بر آن دست كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، علاوه بر كسانى كه ابن اسحاق ياد كرده، افراد ديگرى را نيز از عفو مستثنى كرده است. حافظ مى گويد: از جمله مواردى كه از آن حضرت روايت شده و منادى ايشان ندا داد اين بود كه: هر كس وارد مسجد [الحرام] شود در امان است، هر كس وارد خانه


1- عيون الاثر، ج 2، ص 7- 176.

ص: 228

ابوسفيان شود در امان است، هر كس در خانه اش را به روى خود ببندد در امان است مگر كسانى كه استثنا شده اند و عبارتند از: عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح كه اسلام آورد؛ و ابن خطل كه ابوبرزه او را كشت و دو آوازه خوان زن كه احتمالًا اسلام آوردند و ساره كه گفته مى شود از كنيزان عمرو بن صيفى و هاشم و ارنب و قريبه بود؛ و عكرمة بن ابى جهل كه اسلام آورد و حويرث بن نقيذ كه [حضرت] على عليه السلام او را كشت و مقيس بن صبابه كه نميلة الليثى او را كشت و هبار بن الاسود كه اسلام آورد و كعب بن زهير هم اسلام آورد و هند دختر عتبه كه اسلام آورد و وحشى بن حرب كه اسلام آورد. البته پيش از اين نيز به اين افراد استثنا شده، اشاره كرديم، جز كعب بن زهير كه پسر ابوسلمى مزنى شاعر مشهور و صاحب قصيده معروف «بانت سعاد فقلبى اليوم متبول» است است كه در آن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را مدح كرده است؛ و نيز هند دختر عتبه كه همسر ابوسفيان و مادر معاوية بن ابوسفيان بود و وحشى كه قاتل سيدالشهداء حمزة بن عبدالمطلب [عموى پيامبر صلى الله عليه و آله] بود و احتمالًا دستور قتل وحشى و هند به خاطر توطئه در قتل حمزة بن عبدالمطلب بوده است. چرا كه وحشى، حمزه را كشت و هند دختر عتبه نيز جگر حمزه را از سينه اش بيرون آورد و به دهان برد ولى نتوانست آن را فرو دهد. او به اتفاق چند زن ديگر گوش ها و بينى كشته هاى مسلمانان را در روز احد، مى بريدند و آنها را مُثله مى كردند.

ديگر اين كه ابن اسحاق نام هر دو آوازه خوان ابن خطل را نام برده و تنها به يكى از آنها اشاره كرده كه نامش فرتنى (1) بوده، ولى ابن سيد الناس در چند جا نام آنان را برده و گفته است: و در مورد دو آوازه خوان ابن خطل يعنى فرتنى و قريبه، يكى از آنها كشته شد و براى ديگرى از پيامبر صلى الله عليه و آله امان خواستند و حضرت صلى الله عليه و آله نيز امانش داد و مدتى نيز زنده بود و در زمان حيات پيامبر صلى الله عليه و آله، وفات يافت. (2) پس از بيان كشته شدن ابن خطل، مى گويد:

او دو آوازه خوان زن به نام هاى فرتنى و قريبه داشت. (3)


1- سيرة ابن هشام 4/ 93.
2- عيون الاثر 2/ 177.
3- عيون الاثر 2/ 176.

ص: 229

سهيلى نيز نام آن دو زن آوازه خوان ابن خطل را فرتنى و ساره ذكر كرده است. (1) كه با آن چه ابن سيدالناس ذكركرده، تعارض دارد، چه، اين يك نام يكى از آن دو را قريبه و نام ديگرى را فرتنى دانسته است. در ادامه، به سخن سهيلى در اين باره نيز اشاره خواهيم كرد.

سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه يكى از اين دو زن آوازه خوان ابن خطل، كشته شد و ديگرى زنده ماند، زيرا مى گويد: و اما در مورد دو زن آوازه خوان ابن خطل؛ يكى از ايشان كشته شد و ديگرى فرار كرد و سپس براى وى از رسول خدا صلى الله عليه و آله امان خواستند و آن حضرت صلى الله عليه و آله نيز امانش داد؛ ولى سهيلى يادآور شده كه هيچ يك از ايشان كشته نشد و هر دو امان گرفتند كه بدان اشاره خواهيم كرد.

بنا به گفته ابن اسحاق، ساره كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان قتل او را صادر فرمود، زنى غير از آوازه خوان ابن خطل است، زيرا وى در باره كسانى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دستور قتل ايشان را در روز فتح مكه صادر فرمود، مى گويد: و ساره كنيز يكى از افراد خاندان عبدالمطلب.

سپس، بعد از ذكر نام دو زن خواننده ابن خطل مى گويد: در باره ساره، از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله برايش امان خواستند و نيز امانت داد، تا اين كه در زمان عمر بن خطاب كسى در ابطح با اسب او را زير گرفت و كشت. (2) و سهيلى نيز اشاره كرده كه ساره يكى از دو زن آوازه خوان ابن خطل بود، زيرا مى گويد: و اما آن دو خواننده زن كه [پيامبر صلى الله عليه و آله] دستور قتل آنها را صادر فرمود، ساره و فرتنى بودند كه فرتنى اسلام آورد و ساره امان گرفت و تا زمان عمر بن خطاب زنده ماند و پس از آن زير دست و پاى اسبى رفت و كشته شد. (3) و اين همان سخن سهيلى است كه اشاره كرديم و با آن چه ابن سيدالناس در باره كشته شدن


1- الروض الانف، ج 4، ص 104.
2- سيرة ابن هشام، ج 4، ص 93.
3- الروض الانف، ج 4، ص 104.

ص: 230

يكى از دو زن خواننده ابن خطل و امان گرفتن ديگرى گفته است، در تعارض است و با گفته ابن اسحاق مبنى بر اين كه ساره يكى از دو خواننده زن ابن خطل بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور كشتن او را داد، نيز تعارض دارد كه من سابقه اى در اين مورد نديده ام.

ابن اسحاق، آن خواننده زنى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله به او امان داد، مشخص نساخته است ولى حافظ مغلطاى نام او را ذكر كرده و گفته است: و ابن خطل را ابوبرزه اسلمى به قتل رساند و از دو خواننده زن او، يكى فرتنى بود كه اسلام آورد و [ديگرى] قريبه كه كشته شد.

ابن اسحاق، ساره را به عنوان كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه دستور قتل او را صادر كرد، نام نبرده است. فاكهى نيز به نقل از ابن جريج مطلبى به اين مضمون دارد كه آن زن، مادر ساره بود و حافظ عبدالغنى بن سعيد مصرى در «مبهمات» مطلبى ذكر كرده كه با آن چه فاكهى به نقل از ابن جريج آورده، مطابقت دارد.

سخن ابن اسحاق گوياى آن است كه ساره در زمان فتح مكه، كشته نشده است ولى فاكهى از ابن جريج نقل كرده كه ام ساره در هنگام فتح مكه، به قتل رسيد. حال اگر ام ساره (مادر ساره) كه ابن جريج ياد كرده، همان ساره باشد كه ابن اسحاق ذكر كرده، بدين معناست كه ابن اسحاق اسم او و حيات وى در زمان فتح مكه را تغيير داده است. و اگر ام ساره كه ابن جريج از او نام برده، شخص ديگرى غير ساره باشد كه ابن اسحاق نام او را ذكر كرده، بدين معناست كه ابن اسحاق بخشى از نام هايى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه دستور قتل آنها را صادر فرمود، نياورده است كه اين مطلب از سخن ابن جريج (و نه از گفته ابن اسحاق)، روشن مى شود و سخن اول هم منطقى تر به نظر مى رسد. اگر چنين باشد، از گفته فاكهى به نقل از ابن جريج مطلبى برداشت مى شود كه از سخن ابن اسحاق برداشت نمى شود و آن، علت دستور پيامبر صلى الله عليه و آله مبنى بر قتل ام ساره است. اين امر در وهله نخست از ذكر خبرى كه فاكهى آورده، برداشت مى شود، زيرا گفته است: سعيد بن عبدالرحمن به نقل از هشام بن سليمان مخزومى از ابن جريج مى گويد: به اطلاعم رسيده كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه به همگان جز چهار نفر، امان داد كه آنها عبارتند از:

عبدالعزيز بن خطل، مقيس بن صبابه، عبداللَّه بن ابى سرح و ام ساره آوازه خوان بنى هاشم كه صبح و شب پيامبر صلى الله عليه و آله را نفرين مى كرد و در پى فرمان حضرت كشته شد.

ص: 231

حافظ عبدالغنى بن سعيد علت قتل ام ساره را همراه داشتن نامه حاطب بن ابى بلتعه براى مشركان مكه مى داند كه در آن، قريش را از حركت پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى ايشان آگاه كرده بود. وى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه به همه مردم، جز چهارتن امان داد كه از جمله ايشان ام ساره است، كه از كنيزان قريش بود. نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و از آن حضرت درخواست كمك كرد. ايشان چيزى به او دادند و كمكش كردند سپس مردى آمد و نامه اى براى اهالى مكه به وى داد كه در واقع براى حفظ اهل و عيال خود نوشته بود، زيرا خانواده اش در مكه بود، و جبرييل، پيامبر را از اين امر آگاه كرد ...؛ كه اين مطلب با آن چه ابن جريج در بيان علت كشتن ام ساره بيان كرده، مغايرت دارد.

و ديگر اين كه ابن اسحاق، در بيان علت فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله مبنى بر قتل حويرث بن نقيذ، آزار و اذيت پيامبر توسط او پيامبر بيان نكرده است، زيرا پس از نام بردن از وى، مى گويد: او از كسانى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله را در مكه اذيت مى كردند. (1) اما سهيلى در علت فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله در قتل حويرث، مطلب ديگرى را بيان كرده است زيرا مى گويد: حويرث بن نقيذ كه [پيامبر صلى الله عليه و آله] دستور قتل او را همراه با ابى [ابن] خطل صادر فرمود، همان كسى است كه مركب زينب دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در زمانى كه با او و هبار بن اسود برخورد كرد، رم داده و باعث سقوط او از روى حيوان و سقط جنين وى شد. (2) ابن هشام يادآور شده كه علت دستور پيامبر صلى الله عليه و آله مبنى بر قتل حويرث، رماندن به مركب [حضرت] فاطمه عليها السلام و ام كلثوم دختران پيامبر صلى الله عليه و آله و انداختن آن دو به زمين بود زمانى كه عباس [بن عبدالمطلب] آنان را از مكه به مدينه فرستاد. (3) ابن هشام پس از ذكر سخن ابن اسحاق درباره حويرث بن نقيذ، مطلبى با اين مضمون دارد، حال آن كه مى دانيم مشركان، متعرض زينب دختر پيامبر صلى الله عليه و آله (و نه خواهران وى فاطمه عليها السلام و ام كلثوم)


1- سيره ابن هشام، ج 4، ص 93.
2- الروض الانف، ج 4، ص 104.
3- سيره ابن هشام، ج 4، ص 93.

ص: 232

گرديدند و بدين ترتيب حويرث [اين كار ناپسند را] در مورد زينب (و نه فاطمه عليها السلام و ام كلثوم) انجام داده است.

سخن ابن اسحاق گوياى آن است كه هشت ركعتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه به جا آورد، به گفته ام هانى پيش از ظهر بوده است و سهيلى گفته كه آن نماز، نماز فتح بوده است. وى در مطلبى تحت عنوان «درباره نماز پيامبر در خانه ام هانى» مى گويد: نماز فتح بوده و از نظر علما سابقه هم داشته و سرداران به هنگام فتح هر سرزمينى، به جاى مى آورده اند. طبرى (1) مى گويد: سعد بن ابى وقاص به هنگام فتح مدائن و ورود به ايوان كسرى، اين نماز را خواند و آن را نماز فتح ناميد.

ابن اسحاق سخنى درباره برخورد [حضرت] فاطمه عليها السلام دختر پيامبر صلى الله عليه و آله با ام هانى نگفته است، ولى فاكهى در خبرى به اين مطلب اشاره كرده و مى گويد: محمد بن عمر به نقل از سفيان از ابن عجلان از مقبرى از ابومُرّه خدمتكار عقيل بن ابى طالب مى گويد:

ام هانى دختر ابوطالب گفت: روز فتح مكه، دو نفر از خويشانم پيش من آمدند من به آنها امان دادم، على بن ابى طالب عليه السلام آمد و قصد كشتن آنها را داشت. خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم در آن جا با [حضرت] فاطمه عليها السلام مواجه شدم كه نسبت به من از على بن ابى طالب عليه السلام نيز سخت گيرتر بود، به من گفت: چرا مشركان را امان مى دهى و در پناه خود مى گيرى؟ در همين حال، رسول اكرم صلى الله عليه و آله وارد شد، بر چهره اش گرد و غبار نشسته بود؛ گفتم: اى رسول خدا! من به دو نفر از خويشانم امان داده ام و برادر ناتنى ام على بن ابى طالب عليه السلام، در پى قتل آنهاست، حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: چنين نيست و كسى را كه پناه داده اى، پناه مى دهيم و هر كس كه تو به او امان داده باشى در امان ماست.

ابن هشام در معرفى دو نفرى كه ام هانى در روز فتح مكه به آنها پناه داده بود، مى گويد: آنان حارث بن هشام و زهير بن امية بن مغيره (2) بودند. او اين مطلب را از ابن بشكوان در «مبهمات» به نقل از ابن اسحاق، آورده است. خطيب بغدادى در مبهمات


1- تاريخ الرسل والملوك، ج 4، ص 16.
2- سيره ابن هشام، ج 4، ص 93.

ص: 233

خود مى گويد: آن دو حارث بن هشام و عبداللَّه بن ابوربيعه بودند. (پيش از اين گفته شد) كسى كه ام هانى پناهش داد جعدةبن هبيره بوده كه سهيلى (1) و ديگران، آن را بيان كرده اند، هر چند بعيد به نظر مى رسد، زيرا ام هانى در سيره آورده است: دو نفر از خويشانم از بنى مخزوم به من پناه آوردند؛ و منظور وى از تعبير خويشانم، اين است كه پناه دادن به آنان را توجيه كند، اما اگر پناه گيرنده پسرش بود، بى گمان مى گفت: پسرم؛ زيرا پناه دادن به پسر، قابل توجيه تر است و گفته ابن عبدالبر نيز با آن منافاتى ندارد. و در حديث مالك و ديگران آمده است: فردى كه ام هانى پناهش داده، يكى از پسران همسرش هبيرة بن ابووهب است، زيرا امكان دارد پسر شوهرى كه به وى پناه داده، از شوهر ديگرى باشد.

زبير بن بكار و تنى چند يكى از دو نفر پناه داده شده از سوى ام هانى را حارث بن هشام دانسته اند، حارث بن هشام يكى از پناه داده شدگان از سوى ام هانى دانسته اند.

ابن اسحاق، روزى را كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه از سوى خدا در كعبه طواف كرد، مشخص نكرده است حال آن كه ازرقى به نقل از واقدى، آن را بيان كرده است:

جدم از محمد بن ادريس از واقدى از عبداللَّه بن يزيد از سعيد بن عمرو هذلى نقل كرده:

رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز جمعه بيستم ماه رمضان عازم مكه گرديد و دسته هاى نظامى را از هر سو روانه كرد. اگر آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله به مكه در روز مزبور بوده، در همين روز به طواف كعبه پرداخته است، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله بنا بر اخبار وارده به هنگام فتح مكه، به طواف كعبه پرداخت مغلطاى در سيره خود تصريح كرده كه پيامبر در روز جمعه ده روز مانده به پايان رمضان، به طواف كعبه پرداخت. وى گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جمعه ده روز مانده به پايان ماه رمضان طواف كرد.

ابن اسحاق با اسناد خود به صفيه دختر شيبه روايت كرده وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد مكه شد و به مردم امان داد به كعبه آمد و هفت بار سوار بر مركب خود به طواف به گرد آن پرداخت. (2) در اين روايت، مركبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه سوار بر آن به طواف


1- الروض الانف، ج 4، ص 103.
2- سيره ابن اسحاق، ج 4، ص 93.

ص: 234

پرداخت، مشخص نشده است، زيرا آن حضرت چندين مركب داشته است كه عطباء، قصواء و جدعاء را از آنها برشمرده اند هر چند گفته مى شود همه اينها، نام يك مركب است. ولى ابن عمر در سخنى راجع به ورود پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه در روز فتح مكه و نماز وى در آن جا، بنا بر روايتى كه در صحيحين و جاهاى ديگر آمده، اين مطلب را روشن ساخته است. لفظ بخارى در اين حديث چنين است: شريح بن نعمان از فليح از نافع از ابن عمر روايت كرده كه گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله در سال فتح در حالى كه همراه اسامه بر قصواء سوار بود و بلال و عثمان بن طلحه همراهى اش مى كردند به مسجدالحرام آمد و [شتر] در كنار كعبه، به زانو نشست. آن گاه به عثمان فرمود: كليد [كعبه] را براى ما بياور او كليد را آورد و در كعبه را باز كرد پيامبر صلى الله عليه و آله و اسامه و بلال و عثمان، وارد شدند و سپس در را بر روى خود بستند و ظهر هنگام مدت درازى در آن جا باقى ماندند. (1) آن چه ابن اسحاق در باره طواف پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه آورده حكايت دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بر مركب خود، به طواف پرداخته است زيرا گفته است: [آن حضرت صلى الله عليه و آله] هفت بار سوار بر مركب به طواف پرداخت و در حديث ابن عمر روايتى مخالف با آن از صحيح مسلم و منابع ديگر موجود است. لفظ مسلم از اين قرار است: سفيان به نقل از ايوب سختيانى از نافع از ابن عمر گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله روز فتح بر شترى متعلق به اسامة بن زيد، جلو آمد تا اين كه شتر در محوطه مسجدالحرام زانو زد آن گاه عثمان بن طلحه را فراخواند و فرمود: كليد [كعبه] را برايم بياور. او نزد مادرش رفت و آن را طلب كرد، ولى وى از دادن كليد خوددارى ورزيد. عثمان به مادرش گفت: به خدا سوگند بايد كليد را به من بدهى و گرنه اين شمشير را از پشتم در مى آورند؛ مادر كليد را به او داد او نيز آن را به پيامبر صلى الله عليه و آله داد و [آن حضرت صلى الله عليه و آله] در را باز كرد. پس از آن، مانند حديث حماد بن زيد را باز گفت. (2) و در حديث قبلى ابن عمر كه از صحيح البخارى نقل شد در آن آمده بود كه


1- روايت را بخارى در صحيح، ج 6، ص 92 در كتاب الجهاد باب الردف على الحمار، والقبلة باب: «واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى» والمساجد باب: «الابواب والغلق الكعبه والمساجد» آورده است. اين روايت در 8/ 15 در المغازى هم آمده و مسلم به روايات مختلفى به شماره 1329 در «الحج» آورده است.
2- صحيح مسلم رقم 390 باب استحباب دخول الكعبه للحاج وغيره والصلاة فيها والدعاء فى نواحيها كلها.

ص: 235

پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه سوار بر مركب خود به طواف پرداخت كه با آن چه ابن اسحاق ذكر كرده، سازگارى دارد. حديث أيوب از نافع از ابن عمر را كه پيش از اين از صحيح مسلم نقل شد، ازرقى در تاريخ خود به نقل از جد خود از سفيان بن عيينه از أيوب (1) آورده و برخلاف آن چه مسلم انجام داده، آن را به خودش احاله نداده است.

ابن اسحاق يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى آوردن كليد- كليد كعبه- عثمان بن طلحه را فراخواند ولى در اين سخن روشن نشده كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود اين كار را انجام داد يا كسى را فرستاد و كليد را از عثمان درخواست كرد. زيرا وى گفته است: وقتى طواف آن حضرت صلى الله عليه و آله به پايان رسيد عثمان بن طلحه را فراخواند. در حديث مذكور ابن عمر از صحيح بخارى، مطلب به گونه اى است كه نشان مى دهد آن حضرت خود شخصاً او را فراخواند زيرا در آن جا آمده است: آن گاه به عثمان فرمود: كليد را برايمان بياور. ازرقى نيز خبرى را ذكر كرده كه به موجب آن پيامبر صلى الله عليه و آله، بلال را در پى عثمان فرستاد ولى وقتى او نيامد، ابوبكر و عمر را روانه ساخت. مى گويد: جدم از محمدبن ادريس از واقدى به نقل از اساتيد وى گفته است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله روز فتح مكه پس از طواف بر مركب خود، به كنارى رفت و در گوشه اى از مسجد نشست و مردم گرد او جمع شدند. آن گاه بلال را نزد عثمان بن طلحه فرستاد و فرمود: به او بگو كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دستورت مى دهد كليد كعبه را برايش بياورى. بلال نيز پيش عثمان آمد و گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله دستورت داده كه كليد كعبه را برايش بياورى. عثمان گفت: بسيار خوب و نزد مادرش سلافه دختر سعد بن شهيد انصارى رفت و بلال نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و پيغام داد كه عثمان پاسخ مثبت داده است؛ پس از آن بلال با مردم نشست. [از سوى ديگر] عثمان به مادرش كه آن روز كليد نزد وى بود، گفت: مادر كليد را به من بده زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله به دنبالم فرستاده و دستور داده كليد را برايش ببرم. مادرش به او گفت: تو را به خدا قسم مى دهم كه كسى نباشى كه به دست خود آبرو و حيثيت قوم خود را ببرى. گفت: به خدا اگر كليد را به من ندهى ديگرى


1- اخبار مكه 1/ 268.

ص: 236

به سراغت مى آيد و آن را از تو خواهد گرفت. مادرش او را به كنارى برد و گفت: كدام مرد مى خواهد دست در اينجا كند؟ همچنان كه آن دو در اين وضع بودند، صداى ابوبكر و عمر در خانه به گوش رسيد. عمر به علت تأخير عثمان، با صداى بلند او را صدا زد.

مادرش گفت: پسرم كليد را بگير، اگر تو اين كليد را ببرى خيلى بهتر از آن است كه تيم يا عدىّ آن را ببرند. عثمان نيز كليد را گرفت و به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و آن را به وى داد؛ وقتى آن حضرت صلى الله عليه و آله كليد را گرفت در كعبه را باز كرد. (1) واحدى در تفسير وسيط خود و نيز كتاب «اسباب النزول» مطلبى به اين مضمون دارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله حضرت على بن ابى طالب عليه السلام را نزد عثمان بن طلحه فرستاد تا در روز فتح مكه، كليد را از وى بگيرد ولى سخن واحدى حكايت از آن دارد كه عثمان به هنگام گرفتن كليد كعبه از وى، مسلمان نبوده است كه با آن چه علما در اين باره گفته اند و او را مسلمان دانسته اند، همخوان نيست. در حديث ابن عمر كه از صحيح بخارى نقل شد نيز آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله خود شخصاً كليد را از عثمان طلب كرد.

آن چه ابن اسحاق ذكر كرده مستلزم آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، در كعبه را شخصاً باز نكرد بلكه آن را براى وى باز كردند زيرا مى گويد: وقتى طواف خود را به پايان رساند عثمان بن طلحه را احضار فرمود و كليد كعبه را از وى گرفت، سپس در را براى آن حضرت صلى الله عليه و آله باز كردند و وارد كعبه شد. (2) و در حديث پيش گفته ابن عمر كه از صحيح مسلم نقل شد آمده كه پيامبر صلى الله عليه و آله [كليد را] به وى داد و در را باز كرد. در خبر قبلى از تاريخ ازرقى به نقل از واقدى نيز در مطلبى موافق با اين نكته، چنين آمده است: وقتى كليد را به وى داد، [در] كعبه را باز كرد، محب طبرى براى حديث پيش گفته ابن عمر، اين عنوان را قرار داده است: در آن چه كه بازكردن در كعبه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله را تأييد مى كند.

ولى در حديث پيش گفته ابن عمر در صحيح بخارى خلاف آن آمده است زيرا در آن حديث [پيامبر صلى الله عليه و آله] به عثمان مى فرمايد: كليد را برايمان بياور؛ و او هم كليد را آورد و در


1- اخبار مكه 1/ 226.
2- العقد الفريد، ج 6، ص 257

ص: 237

كعبه را باز كرد و حضرت صلى الله عليه و آله وارد شد. اين مطلب با گفته ابن اسحاق سازگار است.

ابن اسحاق به ورود پيامبر به كعبه در روز فتح مكه اشاره كرده ولى مشخص نكرده كه حضور آن حضرت صلى الله عليه و آله در آن جا كوتاه يا طولانى بوده و اين كه [هنگام حضور ايشان در كعبه] در كعبه بسته يا باز بوده و آيا كسى براى دور كردن مردم، كنار در كعبه ايستاده بود يا نه؟ و اما در باره طولانى شدن حضور ايشان در كعبه و بستن در آن در روز فتح مكه، در حديث ابن عمر از صحيح بخارى چنين مطلبى آمده است: آن گاه در [كعبه] را به روى خود بستند و مدتى طولانى در آن جا بودند. و در صحيح مسلم به نقل از ابن عمر به طولانى بودن حضور آن حضرت صلى الله عليه و آله در كعبه و بستن در آن به روى وارد شدگان اشاره شده است. در حديث اسامة بن زيد نيز مطلبى در تأييد بستن در آمده است زيرا در سنن نسائى از اين حديث آمده كه او [يعنى اسامة بن زيد] به اتفاق آن حضرت صلى الله عليه و آله وارد شدند و به بلال دستور فرمود كه در را ببندد. (1) اين حديث نشان مى دهد كه بلال خود در را بست ولى در صحيح مسلم، بر خلاف آن آمده است كه: حميد بن مسعده به نقل از خالد يعنى ابن حارث از عبداللَّه بن عوف از نافع از عبداللَّه بن عمر مى گويد: هنگامى كه او به كعبه رسيد، پيامبر صلى الله عليه و آله و بلال و اسامه وارد آن مكان شده بودند و عثمان بن طلحه در را به روى آنان بست و آنها مدتى در آن جا ماندند. (2) كه اين حديث به طور كامل در باب نهم همين آمده است. گرچه دارقطنى اين حديث را به نقل از مسلم آورده، اما بيانگر آن است كه ابن عمر از بلال و اسامه و عثمان در باره محل نماز گزاران پيامبر صلى الله عليه و آله در كعبه جويا شده و آنها گفته اند: همين مكان، خود نشانگر آن است كه اسامه در كعبه در روز فتح مكه و موقع نماز پيامبر صلى الله عليه و آله، حضور داشته است ولى در صحيح، مطلبى خلاف اين نكته، آمده و توهم در اين باره نيز از سوى ابن عون، صورت گرفته است. نسائى حديث ابن عون را از محمد بن عبدالاعلى از خالد


1- سنن النسائى 5/ 219 الذكر والدعاء فى البيت.
2- صحيح مسلم رقم 392 كتاب الحج، باب استحباب دخول الكعبه.

ص: 238

بن حارث از ابن عون آورده است. (1) و اما ايستادن كسى براى كنار زدن مردم از مكانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، وارد كعبه گرديد، مطلبى است كه واقدى بدان اشاره كرده، زيرا در خبرى كه پيش از اين در تاريخ ازرقى از وى نقل شده پس از ذكر ورود آن حضرت صلى الله عليه و آله براى نماز گزاردن به كعبه، آمده است: آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه كليد در دستش بود، بيرون آمد در اين مدت خالد بن وليد كنار در كعبه ايستاده بود تا مردم را از آن جا دور كند. (2) در سخن ابن اسحاق، به محلى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه و پس از طواف و ورود به كعبه و خروج از آن، و ايراد سخنرانى پاى در كعبه، در آن جا نشست اشاره اى نشده است زيرا پس از بيان اين موارد، مى گويد: آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد [الحرام] نشست. (3) (كه مستلزم آن است كه در ابتدا يا انتهاى مسجد، نشسته باشد و ابن عقبه در اين باره، نكته اى را آورده كه در سخن ابن اسحاق نيامده و به كارهاى ديگرى كه آن حضرت صلى الله عليه و آله در اين روز در مسجد [الحرام] انجام داده اشاره كرده كه در سخن ابن اسحاق، بدان ها اشاره اى نشده است. ابن عقبه مى گويد: هنگامى كه آن حضرت صلى الله عليه و آله طواف خود را به پايان رساند مركبش را بيرون بردند، دو سجده بجاى آورد. سپس به سوى زمزم رفت و به آن نگريست و فرمود: اگر چنان نبود كه بنى عبدالمطلب سقّادارى را خود از دست خواهند داد من به دست خود چنين مى كردم. آن گاه به يك طرف مسجد در نزديكى مقام ابراهيم رفت؛ در آن زمان گمان بر اين بود كه مقام [ابراهيم عليه السلام] چسبيده به كعبه بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را در جاى كنونى اش قرار داد. رسول خدا صلى الله عليه و آله تقاضاى يك دلو از آب زمزم كرد برايش آوردند، از آن نوشيد و وضو ساخت. مسلمانان از قطرات آب وضوى او به صورت خود مى زدند مشركان تماشا مى كردند و شگفت زده مى گفتند:

هرگز پادشاهى كه به اين موقعيت در ميان مردمش رسيده باشد نديده اند.


1- سنن النسائى 5/ 216، باب دخول البيت.
2- اخبار مكه 1/ 7- 266.
3- سيرة ابن هشام 4/ 94.

ص: 239

سخن ابن اسحاق، بيانگر آن است كه على بن ابى طالب عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله درخواست كرد تا پرده دارى و سقادارى را براى بنى هاشم در نظر گيرد زيرا مى گويد: (آن گاه) على بن ابى طالب عليه السلام گفت: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله، پرده دارى و سقايى را به ما ببخش. (1) ولى واقدى، مطلبى خلاف اين دارد زيرا ازرقى مى گويد: جدم از محمد بن ادريس به نقل از واقدى گفته است: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله كليد به دست، بيرون آمد به سمتى از مسجدالحرام رفت و نشست. او سمت سقايى را از عباس و كليد را از عثمان بن طلحه، گرفته بود وقتى نشست عباس بن عبدالمطلب دست خود را دراز كرد و گفت: پدر و مادرم فدايت شوند پرده دارى و سقايى را به ما واگذار كن. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آن قدر به شما مى دهم كه شما را خوش آيد و به شما چيزى نمى دهم كه از شما بكاهد. (2) ابن اسحاق علت بازگرداندن كليد كعبه به عثمان بن طلحه و نيز گرفتن كليد از او را ذكر كرده است. ازرقى به اين هر دو مطلب اشاره كرده زيرا گفته است: جدم از سعيد بن سالم از ابن جريج از مجاهد درباره آيه: ى إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا اْلأَماناتِ إِلى أَهْلِهاى (سوره نساء- 58)؛ «خدا به شما فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبانشان بازگردانيد» مى گويد: اين آيه در باره عثمان بن طلحه بن ابى طلحه به هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه كليد كعبه را از او گرفت، نازل شد و در حال تلاوت اين آيه از آن جا بيرون آمد و عثمان را صدا زد و كليد را به او [پس] داد و فرمود: اى خاندان ابوطلحه امانت خداوندى را بگيريد كه جز ستمكار، كسى آن را از شما باز پس نخواهد گرفت. (3) و اما ازرقى مى گويد: جدم از محمد بن ادريس از واقدى از اساتيد وى درباره مطالب پيش گفته راجع به خروج پيامبر صلى الله عليه و آله از كعبه در روز فتح مكه مى گويد: حضرت فرمود: عثمان را فراخوانيد. عثمان بن عفان برخاست. حضرت صلى الله عليه و آله فرمود: عثمان را برايم صدا بزنيد.


1- سيره ابن هشام 4/ 94.
2- اخبار مكه 1/ 267.
3- اخبار مكه 1/ 265.

ص: 240

عثمان بن طلحه جلو آمد. رسول خدا صلى الله عليه و آله در آغاز به دعوت اسلام به عثمان بن طلحه گفته بود: اى بسا روزى اين كليد را در دست من، ببينى كه به هر كس خواستم خواهم داد.

عثمان گفت: بنا بر اين قريش خوار و هلاك مى گردد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: برعكس در آن روز قريش عزيز مى گردد اى عثمان. عثمان مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از گرفتن كليد، مرا فراخواند. پيش رفتم و سخنان آن روز و آن چه را در پاسخم فرموده بود، به عرض رساندم و ايشان با گشاده رويى، پذيرايم شد. (1) بدين ترتيب علت بازگرداندن كليد كعبه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله به عثمان بن طلحه و گرفتن كليد از وى در روز فتح مكه، روشن گرديد.

محمد بن سعد كاتب واقدى علت گرفتن كليد از عثمان را گفتگويى ميان پيامبر صلى الله عليه و آله و عثمان مى داند. به هنگام ورود آن حضرت به كعبه در زمان جاهليت بوده است در خبر نقل شده از سوى وى مطالب ديگرى نيز هست كه در خبر نقل شده از سوى واقدى، نيامده است. اين خبر در سيره حافظ ابوالفتح بن سيدالناس يعمرى از اين قرار است: از عثمان بن طلحه از طريق ابن سعد روايت شده كه گفت: ما در زمان جاهليت، روزهاى شنبه و پنج شنبه، در كعبه را باز مى كرديم. روزى پيامبر صلى الله عليه و آله جلو آمد و قصد داشت همراه با مردم، وارد كعبه شود من با او، تندى كرده و ناسزا گفتم اما آن حضرت گذشت و فرمود:

اى عثمان، (دير نيست) كه روزى اين كليد را در دستان من ببينى كه به هر كس مى خواهم، مى دهم. گفتم: پس در آن روز، مطمئناً قريش هلاك و خوار گرديده است. فرمود: بلكه آن روز عزيز و گرامى خواهد شد. حضرت وارد كعبه شد سخنانش چنان در من اثر كرد كه دانستم بالاخره روزى، پيشگويى اش تحقق پيدا خواهد كرد. در اين روايت آمده كه آن حضرت صلى الله عليه و آله روز فتح مكه فرمود: اى عثمان، كليد را برايم بياور، آن را آوردم.

ايشان كليد را از من گرفتند و سپس به من بازگرداندند و فرمودند: [كليد] را بگيريد كه هميشه و همواره نزد شما باشد و جز ستمكار، از شما باز پس نگيرد. اى عثمان خداوند


1- اخبار مكه 1/ 267.

ص: 241

شما را امانت دار خانه اش قرار داده و هر چه از اين خانه به شما مى رسد به خوشى و نيكى، بخوريد. عثمان گفت: وقتى از نزد آن حضرت مرخص شدم مرا صدا زد، بازگشتم، فرمود: آيا همان گونه كه به تو گفته بودم نشد؟ من نيز سخنان آن حضرت صلى الله عليه و آله را در مكه پيش از هجرت بياد آوردم كه فرموده بود: چه بسا روزى اين كليد را در دستان من ببينى كه به هر كس اراده كنم، خواهم داد. گفتم: آرى شهادت مى دهم كه تو پيامبر خدا و فرستاده اويى. (1) ابن هشام يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله وقتى روز فتح مكه وارد كعبه شد تصاويرى در آن جا مشاهده كرد. وى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله روز فتح مكه، وارد كعبه شد؛ در آن جا تصاويرى از پيامبران و ديگران را ديد .... (2) در حديث ابن عباس مطلبى مخالف اين، روايت شده است زيرا بخارى در روايتى آورده است: اسحاق از پدرش از ايوب بن عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى به مكه آمد، از وارد شدن به كعبه اى كه بت ها در آن وجود داشت خوددارى كرد و دستور داد كه آنها را بيرون برند و تصاوير ابراهيم و اسماعيل را در حالى كه بت هايى را در دست داشتند نيز بيرون بردند.

فرمود: خداوند آنها را بكشد آنها مى دانستند كه آن دو [يعنى ابراهيم و اسماعيل] هرگز به بت ها سوگند ياد نكردند سپس وارد [كعبه] شد و در همه جاى آن به تكبير پرداخت و بدون اين كه نماز بخواند، بيرون آمد و معمر به نقل از ايوب در دنباله اش مى گويد: وهب گفت: ايوب از عكرمه و او از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرده است. (3) ابن هشام از وارد شدن پيامبر صلى الله عليه و آله به كعبه و نماز خواندن وى در آن جا به روايت ابن عمر به نقل از بلال سخن گفته است (4) و از حديث اسامة بن زيد و فضل بن عباس و


1- عيون الاثر، 2/ 9- 178.
2- سيرة ابن هشام 4/ 94.
3- روايت را بخارى در 8/ 14 در المغازى باب «أين ركز النبى صلى الله عليه و آله الراية يوم الفتح»، و در المظالم باب «هل تكسر الدنان التى فيها الخمر او تخرق الزقاق» و در تفسير سوره بنى اسرائيل باب: وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل كان زهوقا» آورده است.
4- سيرة ابن هشام 4/ 94.

ص: 242

برادرش عبداللَّه بن عباس روايت كرده كه پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام ورود به كعبه در روز فتح مكه، در آن جا نماز نگزارد. در باب نهم اين كتاب با ترجيح روايت بلال بر روايت مخالفان به دليل اين كه نكته اى را بيان كرده كه ديگران بيان نكرده اند، اشاره كرديم و در جمع و تلفيق اين دو روايت نيز به اندازه كافى سخن گفته شد و ديگر نيازى به تكرار آن در اينجا نيست.

سخن ابن هشام مستلزم آن است كه ابوسفيان بن حرب و عتاب بن اسيد و حارث بن هشام به هنگامى كه بلال در روز فتح مكه، اذان مى گفت در محوطه كعبه، نشسته بودند؛ زيرا گفته است: ابوسفيان بن حرب و عتاب بن اسيد و حارث بن هشام كنار كعبه، نشسته بودند. (1) سخن ابن هشام گوياى آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سراغ ابوسفيان بن حرب و عتاب بن اسيد و حارث بن هشام آمد و از سخنانى كه در فاصله اذان بلال بر بالاى كعبه با يكديگر گفته بودند، خبرشان كرد زيرا در خبر ابن هشام آمده است: پيامبر صلى الله عليه و آله نزد آنها رفت و فرمود: دانستم كه شما به همديگر چه مى گفتيد و آن گاه مطالب گفته شده آنها را باز گفت. (2) فاكهى خبرى را يادآور شده كه به موجب آن ابوسفيان بن حرب و عتاب بن اسيد و صفوان بن اميه و سهيل بن عمر به هنگام اذان گفتن بلال بالاى كعبه در روز فتح مكه، در حجر [ابراهيم عليه السلام] نشسته بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز در حالى كه در صفا بود، به وسيله خداوند، در جريان سخنان ايشان قرار گرفت و آنان را فراخواند و وقتى حاضر شدند از آن چه گفته بودند، باخبرشان ساخت كه البته اين خبر با آن چه كه ابن هشام در باره محل نشستن كسانى كه اذان بلال را شنيدند و آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله نزد آنان گفته، تعارض دارد.

فاكهى مى گويد: عبداللَّه بن ابى سلمه به نقل از احمد بن محمد بن عبدالعزيز از پدرش از ابن شهاب از على بن عبداللَّه بن عباس از پدرش عبداللَّه بن عباس آورده است:


1- سيرة ابن هشام 4/ 94.
2- همان منبع.

ص: 243

روز فتح مكه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مكه شد و سپس به سعى بين صفا و مروه رفت در حالى كه ابوسفيان بن حرب و عتاب بن اسيد و صفوان بن اميه و سهيل بن عمرو در حجر پنهان شده بودند بلال روى پشت بام كعبه رفت و براى نماز، اذان گفت بچه ها [از صداى او] ترسيدند زنان بيرون آمدند و از آن چه شنيدند بيمناك شدند. صفوان بن اميه گفت: مگر اين بنده، [برده] كسى را ندارد؟ و عتاب بن اسيد گفت: سپاس خداى را كه به اسيد چنان جايگاهى عطا كرد كه اين روز را نبيند و سهيل بن عمرو گفت: اگر همه اينها براى جز خدا باشد تغيير پيدا مى كند و اگر از سوى خدا باشد كه خود كارساز خواهد بود. و ابوسفيان گفت: من چيزى نمى گويم كه اگر دهان بگشايم فكر مى كنم اين سنگ ها و ريگ ها، جاسوسى ام خواهند كرد. مى گويد: خداوند متعال گفته هاى آنان را به حضرت صلى الله عليه و آله كه بر صفا بود و دعا مى كرد، رسانيد. پيامبر به يكى از انصار فرمود: گروهى را كه در حجر هستند نزد من بياوريد. مرد انصارى گفت: اى رسول خدا من آنان را نمى شناسم كسى از مهاجرين را همراهمان كن كه آنان را بشناسد. سپس آنان را نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند.

ابوسفيان پيمانى را كه با آن حضرت صلى الله عليه و آله بسته بود به خاطر آورد و از عذاب الهى ترسيد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله به صفوان گفت: تو چنين و چنان گفتى. و عين سخنان او را باز گفت. سپس سخنان عتاب و سهيل بن عمرو و ابوسفيان را نيز به آنان يادآور شد. آنها به هراس افتادند و اسلام آوردند.

اين خبر مستلزم آن است كه صفوان بن اميه در روز فتح مكه در حجر نشسته و اذان بلال بر بالاى كعبه را شنيده است كه صحت ندارد زيرا صفوان [در آن روز] به جده گريخت تا از آن جا راه دريا پيش گيرد و پس از آن كه پسرعمويش عمير بن وهب از پيامبر صلى الله عليه و آله برايش امان گرفت، به مكه باز گشت و رفتن و بازگشتن او نمى تواند در يك روز صورت گرفته باشد.

در مغازى ابن عقبه آمده كه صفوان از عمير خواست تا نشانه اى از امان دهى پيامبر صلى الله عليه و آله برايش بياورد [و او را مطمئن سازد] و عمير هم نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و حضرت را از خواسته صفوان آگاه كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله قبايى را كه به هنگام ورود به مكه بر تن داشت به او

ص: 244

داد و بدين ترتيب، صفوان اطمينان يافت، و همراه عمير [به مكه] آمد و در مسجدالحرام به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد. چنين رفت و آمدهايى نمى تواند در يك روز يا نصف روز انجام گرفته باشد حال آن كه طبق خبرى كه فاكهى نقل كرده و بر فرض صحت حضور صفوان در حجر [ابراهيم عليه السلام] به هنگام شنيدن اذان بلال بر فراز كعبه، مستلزم آن است كه رفت و آمد عمير نزد صفوان، طى يك نيمه روز، انجام گرفته باشد. زيرا صفوان آن چه را كه گفت پس از شنيدن صداى اذان- يعنى اذان ظهر از سوى بلال بر فراز كعبه- گفته بود.

ازرقى نيز خبر اذان گفتن بلال بر فراز كعبه در روز فتح مكه را باز گفته است كه در آن مطالبى مخالف با روايت فاكهى آمده است، در اين خبر همچنين مطالبى مغاير با آن چه ابن هشام در اين باره كه عتاب بن اسيد مطلبى در مورد اذان بلال گفته، آمده است. در اين خبر مطلبى در تأييد گفته ابن هشام در اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سراغ ابوسفيان و همراهانش آمد و از گفته هايشان در باره اذان بلال سخن گفت آمده است كه البته با گفته فاكهى در اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله ايشان را به صفا فراخواند و در آن جا سخنانشان را باز گفت، مغايرت دارد.

ازرقى درباره اذان گفتن بلال مطالبى به جز روايت فاكهى آورده است: جدم به نقل از محمد بن ادريس شافعى از واقدى از اساتيد خود مى گويد: به هنگام ظهر رسول خدا صلى الله عليه و آله به بلال دستور داد تا اذان ظهر را بر فراز كعبه، بگويد؛ قريش همگى به بالاى كوه ها رفته و چهره هايشان [از ترس] زرد شده و از ترس جان، پنهان شده بودند و عده اى از آنها، درخواست امان مى كردند و برخى نيز امان گرفته بودند؛ بلال به اذان گفتن ايستاد و وقتى به «اشهد أن محمداً رسول اللَّه» رسيد صدايش را تا آن جا كه توانست بلند كرد. جويره دختر ابوجهل گفت: به جانم سوگند كه براى تو صدايش را بلند كرد. در مورد نماز، ما نماز خواهيم خواند ولى به خدا قسم دوست نداريم كه هرگز كشتن عزيزانمان را شاهد باشيم. نبوّتى كه براى محمد آمد، براى پدرم آمده بود ولى پدرم آن را رد كرد و نپذيرفت و نمى خواست قومش، دچار اختلاف گردند. و خالد بن اسيد گفت: سپاس

ص: 245

خدايى را كه پدرم را گرامى داشت و نگذاشت شاهد آن روز باشد؛ اسيد [پدر وى] يك روز پيش از فتح، مرده بود. و حارث بن هشام گفت: خاك بر سرم شد! اى كاش مى مردم و نمى شنيدم كه بلال بر سر كعبه، عرعر مى كند. و حكم بن ابوالعاص گفت: به خدا سوگند كه اين همان اتفاق بزرگ و مهمى است كه برده و بنده بنى جمح بر خانه ابوطلحه [كعبه]، به عرعر بپردازد و سهيل بن عمرو گفت: اگر اين كار توهينى به خدا باشد، خداوند متعال آن را تغيير خواهد داد و ابوسفيان بن حرب گفت: ولى من چيزى نمى گويم كه اگر سخنى بر زبان رانم اين سنگ ريزه ها و ريگ ها، آن را به گوش وى [پيامبر صلى الله عليه و آله] خواهند رساند، آن گاه جبرييل به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد و گفته هاى ايشان را بازگفت. آن حضرت نيز آمد و در برابرشان ايستاد و گفته هاى هر يك از آنان را باز گفت. ابوسفيان گفت: من كه چيزى نگفتم اى رسول خدا. رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز خنديد. (1) مغايرت اين خبر با روايت فاكهى و ابن هشام از اين قرار است كه در آن خالد بن اسيد به هنگام شنيدن صداى اذان بلال از فراز كعبه، گفته است: سپاس خداى را كه به پدرم بزرگى بخشيد و نگذاشت اين كلام را امروز، بشنود ولى خبرى را كه ابن هشام و فاكهى نقل كرده اند گوياى آن است كه گوينده، عتاب بن اسيد برادر خالد بن اسيد است و او همان كسى است بنا به گفته ابن عبدالبرّ (2) در سال فتح مكه اسلام آورد. (3) و در شمار مؤلفة قلوبهم محسوب مى گردد. (4) در شرح حال برادر عتاب، مى گويد: و اما خالد بن اسيد، محمد بن اسحاق سراج در باره اش گفته كه از عبدالعزيز بن معاويه از فرزندان عتاب بن اسيد كه نسب وى به عتاب بن اسيد مى رسد شنيدم كه مى گفت: خالد بن اسيد كه برادر ناتنى عتاب بن اسيد بود، روز فتح مكه و پيش از ورود رسول خدا صلى الله عليه و آله به مكه، وفات يافت.


1- اخبار مكه 1/ 275- 274.
2- الاستيعاب 3/ 4- 153.
3- سيره ابن هشام 4/ 94.
4- الاستيعاب 2/ 410.

ص: 246

سخن ابن اسحاق حكايت از آن دارد كه ابوشريح خزاعى، خطبه پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه را براى عمرو بن زبير بن عوام به هنگامى كه قصد جنگيدن با برادر خود عبداللَّه را در مكه داشت، باز گفت. سعيد بن ابوسعيد مقبرى به نقل از ابوشريح خزاعى نقل كرده مى گويد: وقتى عمرو بن زبير براى جنگيدن با برادر خود عبداللَّه بن زبير به مكه آمد، نزد وى رفتم، كه به گفته سهيلى، اين گفته ابن هشام توهى بيش نيست. (1) سهيلى در ادامه مى گويد: صحيح آن است كه وى [به جاى عمرو بن زبير] عمرو بن سعيد بن عاص بن اميه كه همان «اشدق» است مى باشد و پس از استدلال در اين مورد مى گويد: بنا بر اين، صواب عمرو بن سعيد و نه عمرو بن زبير است و يونس بن بكير از ابن اسحاق چنين روايت كرده و در صحيحين نيز چنين آمده است و اين نكته را ابن هشام ابوعمرو در كتاب «الأجوبة عن المسائل المستغربه» كه شامل مسائل و نكاتى از كتاب «الجامع» بخارى است، يادآور شده است كه از اين جهت در روايت ابن هشام يا بكايى اين توهم پيش آمده كه عمرو بن زبير دشمن برادر خود عبداللَّه از دوستداران بنى اميه در آن فتنه بوده است.

سخن ابن هشام گوياى آن است كه فضالة بن عمير ليثى همان كسى است كه اشعارى با اين مطلع گفته است:

قالت: هَلُمَّ الى الحديث، فقلت: لا يأبى علىّ اللَّه، والاسلام

و فاكهى خبرى را آورده كه بنا بر آن، گوينده اين ابيات، كسى جز فضاله است زيرا مى گويد: حسن بن حسين از محمد بن ابى السرى از هشام بن كلبى، از ابوعوانه نقل كرده كه گفت: وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله مكه را فتح كرد اشاره اى به بت ها كرد و آنها بر زمين افتادند و مردى به نام راشد، بياتى در اين باره گفت: ابوسعيد مى گويد او راشد بن عبد ربّه سلمى است.


1- الروض الانف، 4/ 115.

ص: 247

قالت: هَلُمَّ الى الحديث، فقلت: لا يأبى علىّ اللَّه، والاسلام

لو ما شهدت محمداً، و قبيله بالفتح يوم تكسر الأصنام

لرأيت دينَ اللَّه أضحى ساطعاً والشرك يغشى وجهَهُ الإظلام

فاكهى در جاى ديگرى گفته است كه اين ابيات، متعلق به فضاله ليثى است و سخن ابن اسحاق نيز گوياى همين مطلب است. عين گفته فاكهى در اين باره، چنين است: و فضالة بن عمير بن ملوح ليثى در اشاره به شكستن بت ها در آن روز [فتح مكه] مى گويد:

لو ما شهدت محمداً، و جنوده بالفتح يوم تكسر الأصنام

لرأيت دينَ اللَّه أصبح بيّنا والشرك يغشى وجهَهُ الإظلام

ابن اسحاق يادآور شده كه تعداد مسلمانان حاضر روز فتح مكه، ده هزار نفر بوده و او اين رقم را دو بار- مرتبه تكرار كرده است ولى در مرتبه دوم نكاتى را در بيان تعداد قبايلى كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بوده اند، گفته كه در جاى نخست، نياورده است. آن نكته ها از اين قرار است: عده كسانى از مسلمانان كه در روز فتح مكه حاضر بودند ده هزار نفر بود.

سپس آنها را به تفكيك برشمرده است. ولى موسى بن عقبه در تعداد مسلمانان روز فتح مكه رقمى مغاير با روايت ابن اسحاق آورده و گفته است: رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه با دوازده هزار نفر، عزم مكه كرد. مغلطاى در سيره خود به نقل از حاكم، مطلبى مشابه ابن عقبه آورده و مى گويد: [آن حضرت صلى الله عليه و آله] همراه با ده هزار مرد از مدينه خارج شد.

ولى الحاكم شمار آنان را دوازده هزار برشمرده است. فاكهى به نقل از سعيد بن مسيب در باره تعداد همراهان پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام فتح مكه سخنى همانند گفته ابن عقبه آورده است.

ابن اسحاق در تعداد كسانى كه از «مدينه» كه در فتح مكه، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند يادآور شده كه يك هزار و سه نفر بوده اند. و ابن عقبه سخن ديگرى دارد: در روز حنين از [قبيله] مزينه، تعداد يك هزار و هشت نفر همراه او بود. و درست نيست كه گفته شود سخن ابن اسحاق در مورد همراهان پيامبر صلى الله عليه و آله در زمان فتح مكه و سخن ابن اسحاق در

ص: 248

مورد همراهان آن حضرت در حنين بدين معناست كه كسانى كه در حنين بودند، در روز فتح هم بوده اند. و چه بسا رقم هشت كه در سخن ابن عقبه آمده، برداشت نادرستى از سه باشد. زيرا در زبان عربى اين دو رقم [ثمانيه و ثلاثه] به يكديگر شباهت دارند.

ابن اسحاق، قبيله جهينه را در ميان قبايلى كه همراه با رسول خدا صلى الله عليه و آله در فتح مكه بوده اند، نام نبرده است. (1) ولى ابن عقبه آنان را برشمرده و گفته است: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به اتفاق دوازده هزار نفر از مهاجرين و انصار از طوائف عرب مسلمان شده از جمله غفار، مزينه، جهينه، و بنى سليم به سوى مكه عزيمت كرد.

در سخن ابن اسحاق، به تعداد مهاجرين پيامبر صلى الله عليه و آله در روز فتح مكه، اشاره اى نشده است ولى فاكهى در «اخبار مكه» مى گويد: حسين از ثقفى نقل كرده كه يحيى بن سعيد به نقل از ابن مسيّب گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله همراه با هشت هزار يا ده هزار نفر از اهالى مدينه و ده هزار نفر از اهالى مكه، خارج شد، و اين همان خبرى است كه اندكى پيش بدان اشاره كرديم و فاكهى آن را نقل كرده است.

ابن اسحاق در باره مدت اقامت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه، زمان هاى مختلفى را ذكر كرده و مى گويد: ابن شهاب زهرى از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة بن مسعود نقل كرده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح مكه، مدت پانزده شب در آنجا اقامت گزيد كه طى آن مدت نمازش را شكسته (قصر) مى خواند. (2) و حافظ علاء الدين مغلطاى نيز در سيره خود به موارد اختلاف در مدت امامت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه پس از فتح، اشاره كرده است. در خبر فتح مكه به نقل از بخارى مى گويد: و در آن جا، مدت پانزده شب، اقامت گزيد و در روايت ديگرى نوزده شب و در «سنن ابوداود» هفده شب و در «ترمذى» هجده شب و در الاكليل صحيح ترين روايت چند ده شب ذكر شده كه طى آنها، نمازش را شكسته مى خوانده است.

من در اين باره در كتاب فاكهى مطالبى ديده ام كه ابن اسحاق و مغلطاى، بدان


1- سيره 4/ 88.
2- سيره ابن هشام 4/ 13.

ص: 249

پرداخته اند. متن فاكهى در اين مورد، از اين قرار است: اسحاق بن ابراهيم طبرى به نقل از اسماعيل بن عليه از يحيى بن ابواسحاق مى گويد: از انس بن مالك درباره شكستن نماز پرسيدم گفت: همراه با پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه به سوى مكه، بيرون شديم در طول راه نمازهاى دو ركعتى خواند تا [به مكه] رسيديم. پرسيدم چه مدت در آن جا اقامت كرد؟ گفت: در مكه ده [شب] مانديم كه منظور در زمان فتح مكه است. مغلطاى به نقل از «الاكليل» مى گويد: در مغازى موسى بن عقبه چنين آمده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله مدت چند ده شب در مكه، اقامت گزيد.

بدين ترتيب اخبار فتح مكه كه ابن اسحاق و ابن هشام ذكر كرده اند، به پايان رسيد و به مطالب بسيارى اشاره كرديم كه در يك كتاب گرد نيامده است. در اين باره مسايل بسيارى از فقه و لغت عرب هم وجود دارد كه از بيم درازا كشيدن سخن، بدان ها نپرداختيم و از خداوند متعال مى خواهيم كه ما را به راه راست هدايت فرمايد.

ص: 250

باب سى و هفتم: واليان مكه معظمه در عهد اسلام

ولايت عتاب بن اسيد

هنگامى كه خداوند متعال مكه را براى پيامبر خود فتح نمود، عتاب بن اسيد ابن ابوالعيص بن امية بن عبدشمس بن عبدمناف بن قُصَىّ بن كلاب قرشى (كه در دهه اول شوّال سال هشتم هجرى به حنين آمده بود) به ولايت مكه گمارده شد. در اين مورد ابن اسحاق پس از ذكر اخبار غزوه حنين مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله عتاب بن اسيد بن ابوالعيص بن امية بن عبدشمس بن عبدمناف را به عنوان امير بر مردمى كه همراه وى در مكه باقى مانده بودند، گماشت. (1) ابن عقبه در مورد ولايت دادن به عتاب، مطلبى مغاير با بيان ابن اسحاق دارد؛ او مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله به هنگام خروج براى غزوه حنين، معاذ بن جبل انصارى و سپس سلمى را بر اهالى مكه گمارد و به او دستور داد كه به مردم قرآن بياموزد و مسايل دينى را باز گويد. سپس مى گويد: پس از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه رفت و معاذ بن جبل را [به عنوان نماينده خود] نزد اهل مكه قرار داد.

ابوعمر بن عبدالبرّ به نقل از طبرى مطلبى دارد كه ظاهراً خلاف مطالب ذكر شده است؛ او مى گويد: هبيرة بن شبل بن عجلان بن عتاب ثقفى، نخستين كسى است كه پس از


1- سيره ابن هشام، ج 4، ص 123 و طبرى، ج 3، ص 73.

ص: 251

فتح مكه، به دستور پيامبر در آن جا نماز جماعت به جاى آورد، او در حديبيه اسلام آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را در مكه به جاى خود، گماشته و- به گفته طبرى- خود به طائف رفته بود. (1) ابن ماكولا نيز مطلبى را كه به ابن كلبى نسبت داده است در تأييد اين خبر ذكر كرده است. (2) ابن عبدالبر نيز در شرح حال عتاب، مطلبى مشابه با روايت ابن اسحاق ذكر كرده است.

آن چه ابن اسحاق در دادن امارت مكه به عتاب از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله ذكر كرده، به دليل اين كه گروهى از اهل اخبار آن را نقل و روايت كرده اند، محرز و تأييد شده است و ما به برخى از آنها اشاره خواهيم كرد. (3) پيش از اين و در باب ششم از همين كتاب، در فضيلت اهالى مكه اشاره اى به اين مطلب شد. مغلطاى در سيره خود در توضيح تأخير امارت عتاب بر مكه، مى گويد: شش شب گذشته از شوال و يا به روايتى دو شب مانده به پايان ماه رمضان به حنين رفت.

سهيلى نيز در بيان علت توليت عتاب بر مكه از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله مطلبى شگفت انگيز آورده است؛ او مى گويد: خواب گزاران گويند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، اسيد بن ابوالعيص را به عنوان والى مكه در حالى كه مسلمان بود در خواب ديد، حال آن كه او بر كفر مرده بود.

خواب آن حضرت را به پسرش عتاب به هنگام اسلام آوردن، تعبير كردند.

رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز او را كه بيست و يك سال داشت والى مكه قرار داد. ازرقى نيز علت توليت عتاب از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله را غير از آن چه سهيلى ذكر كرده است مى داند؛ او مى گويد: جدم به نقل از عبدالجبار بن ورد مكى، از ابن ابومليكه آورده كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اسيد را [در خواب] در بهشت ديدم و چگونه مى شود كه او وارد بهشت شده باشد؟ عتاب بن اسيد به آن حضرت گفت: آن چه را ديدى براى من دعا كن، [حضرت صلى الله عليه و آله] نيز دعا كرد و در آن روز او را بر مكه گمارد و سپس به عتاب فرمود: آيا مى دانى كه من تو را بر چه كسانى گمارده ام؟ من تو را بر اهل خدا گمارده ام. به آنان نيكى


1- الاستيعاب، ج 3، صص 6- 615.
2- الاكمال، ج 5، ص 25.
3- ر. ك: الاخبار الموفقيات للزبير بن بكار، ص 333.

ص: 252

كن؛ سه بار اين جمله را تكرار فرمود. (1) آن چه ابن اسحاق و ديگران درباره گماردن عتاب بر مكه آورده اند يك سو و آن چه كه ابراهيم ابن عقبه و طبرى ذكر كرده و آورده اند- مبنى بر اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله عتاب را به عنوان امير مكه و معاذ را به عنوان امام و فقيه آن جا برگمارد و هبيره نيز با معاذ در امامت مكه شركت داشت- از سوى ديگر، قابل جمع است و با آن چه در شرح حال هبيره گفته شده كه بعد از فتح مكه، در آن جا نماز جماعت خواند، منافاتى ندارد، زيرا اين امكان وجود دارد كه وقت نماز رسيده و هبيره هم در ميان مردم بوده و معاذ بن جبير نيز كارى داشته و هبيره براى تحصيل ثواب نماز اول وقت، اقدام به خواندن نماز براى مردم نموده باشد.

و نيز احتمال دارد كه هبيره پيش از معاذ، امامت نماز جماعت مردم را به عهده داشته و معاذ نيز براى كسانى كه در جماعت هبيره حضور نمى يافتند، نماز به جاى مى آورده است؛ البته اين احتمال كه اخبار مربوط به ولايت عتاب را متضاد بدانيم، بيشتر است. زبير بن بكار در مورد مدت ولايت او بر مكه مطلبى بدين شرح آورده: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عتاب را به عنوان والى مكه گمارد و تا زمان وفات آن حضرت، عتاب كارگزارى وى در مكه را برعهده داشت. ابن عبدربه نيز اين مطلب را آورده، ولى مدت زمان ولايت او را بيشتر دانسته است؛ او مى گويد: عتاب در روز فتح مكه، اسلام آورد و همان سال، پيامبر صلى الله عليه و آله به هنگام خروج از مكه به قصد حنين او را به كارگزارى خود در مكه گمارد و نيز در همان سال، يعنى سال هشتم، حج را براى مردم برگزار كرد و مشركان نيز به شيوه خود به حج پرداختند. سپس مى گويد: او همچنان اميرى مكه را برعهده داشت تا اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وفات يافت و ابوبكر او را در مقام خود تثبيت كرد و تا هنگام مرگ، اين مقام را برعهده داشت و چنان چه واقدى گفته است، روز وفات وى همان روزى بود كه ابوبكر وفات يافت؛ و مى گويد: آن دو در يك روز وفات يافتند و فرزندان عتاب و محمد بن سلام و ديگران مى گفتند كه در روز به خاك سپارى عتاب بن اسيد، خبر وفات ابوبكر هم رسيد.


1- اخبار مكه، ج 2، ص 151.

ص: 253

ابن عبدالبر در باره ولايت عتاب بر مكه در زمان ابوبكر، مطلبى متناقض دارد، زيرا در شرح حال حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصىّ بن كلاب قرشى هاشمى، پس از بيان نكاتى از احوال وى به نقل از مصعب زبيرى و واقدى، مى گويد: ابوبكر حارث بن نوفل را بر مكه گمارد و پس از آن حارث از بصره به مدينه انتقال يافت. (1) در مختصر تاريخ ابن جرير ديده ام كه عتاب بن اسيد در سال چهارده (2) و پانزده (3) و شانزده (4) و هفده (5) و هيجده (6) و نوزده كارگزار مكه بوده است؛ حال آن كه تمام اين مطالب بى اساس است و تنها براى ذكر [روايات مختلف]، به آنها اشاره كرده ايم.

و در تاريخ ابن اثير نيز مطلبى به اين مضمون ديده ام كه او در سال چهارده (7) و پانزده (8) كارگزار مكه بوده و همگى اين روايات، نادرست است.

از جمله كسانى كه در زمان خلافت ابوبكر، توليت مكه را برعهده داشته اند، بنا بر گفته ابن عبدالبرّ (9)، محرز بن حارثة بن ربيعة بن عبدالعزّى بن عبدشمس بن مناف قريشى، در زمان يكى از سفرهاى عتاب، بوده است.

و همچنين به گفته ابن عبدالبر (10)، محرز در آغاز زمامدارى عمر بن خطاب نيز از سوى وى عهده دار اين مقام گرديد. ابن حزم نيز ولايت وى بر مكه از سوى عمر را ذكر كرده است و زبير بن بكار، ولايت او را بر مكه از سوى عتاب دانسته است.


1- الاستيعاب، ج 3، صص 4- 153.
2- تاريخ الرسل والملوك، ج 3، ص 597.
3- تاريخ الرسل، ج 3، ص 623.
4- همان، ج 4، ص 39.
5- همان، ص 94.
6- همان، ص 160.
7- الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 489.
8- همان، ص 508.
9- الاستيعاب، ج 3، ص 483.
10- همان.

ص: 254

پس از آن و در زمان خلافت عمر و به گفته ابن عبدالبر (1) قنفذ بن عمير بن جدعان تيمى، در پى عزل محرز عهده دار ولايت مكه گرديد.

باز هم به گفته ابن عبدالبر (2) در پى عزل قنفذ، نافع بن عبدالحارث خزاعى عهده دار اين مقام شد.

در «الكامل» ابن اثير چنين آمده كه نافع بن حارث در سال بيست و سه [هجرى] ولايت مكه را بر عهده داشته، اما آغاز ولايت او و نيز پايان آن مشخص نيست.

بعد از عزل نافع از سوى عمر، احمد بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره مخزومى والى مكه شد.

بنا به گفته فاكهى، از ديگر كسانى كه در زمان خلافت عمر، امارت مكه را برعهده داشته اند، طارق بن مرتفع بن حارث بن عبدمناة و عبدالرحمن بن أبزى خزاعى- از خدمتكاران خزاعه، به نيابت از سوى ارباب خود نافع بن عبدالحارث- بوده اند و به هنگامى كه نافع در عسفان (3) با عمر بن خطاب ملاقات كرد، عمر او را به خاطر گماردن عبدالرحمن به جانشينى خود بر مكه مورد سرزنش قرار داد و آن را توهينى به مردم آن جا دانست و خشمگين شد و از شدت خشم، در حال ترك آن جا بود كه نافع به وى گفت:

او كتاب خدا را مى خواند و فرايض را مى داند. و در روايت ديگرى آمده كه پس از نكوهش وى به خاطر جانشينى ابن أبزى، نافع به عمر گفت: او از همه [اهل مكه] آشناتر به قرائت قرآن و داناتر به دين خداوند متعال است و در پى اين سخن، خشم عمر نسبت به نافع فرو نشست. خبر توليت ابن أبزى و آن چه نافع و عمر رد و بدل شد، از تاريخ ازرقى و منابع ديگر نقل گرديد. و از ديگر كسانى كه گفته مى شود از سوى عمر، توليت مكه را برعهده داشته، حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب قرشى هاشمى است كه پيش از اين به نام وى اشاره شد، زبير در شرح حال وى مى گويد: ابوبكر و عمر هر دو، او را


1- الاستيعاب، ج 3، ص 280؛ تاريخ خليفه، ص 153.
2- همان؛ در شرح حال «قنفذ».
3- عسفان: آبى در راه مكه به مدينه بعد از مرّالظهران كه امروزه نيز به همين نام، خوانده مى شود.

ص: 255

به عنوان كارگزار خود بر مكه، گماردند. (1) و در «تاريخ اسلام» ذهبى، مطلبى در تأييد قطعى ولايت حارث بر مكه از سوى ابوبكر و عمر، آمده است.

او از صحابى است و پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى [جمع آورى] قسمتى از صدقات مكه و كارگزارى آن جا، تعيين كرد و پس از آن ابوبكر و عمر و عثمان هر سه، او را به كارگزارى خويش بر مكه گماردند. (2) سپس على بن عدى بن ربيعة بن عبدالعزّى بن عبدشمس بن عبدمناف قريشى عبشمى، ولايت مكه را عهده دار شد كه به گفته ابن عبدالبر (3)، عثمان بن عفان پس از خلافت خود او را به اين سمت تعيين نمود. ابن حزم نيز ولايت او را بر مكه از سوى عثمان ذكر كرده است (4)، ولى همچون ابن عبدالبر نگفته كه به هنگام خلافت، ولايت مكه را به او سپرد. و بنا به گفته ابن عبدالبر پس از او، احمد بن خالد بن العاص مخزومى از سوى عثمان، والى مكه شد. او يادآور شده كه نامبرده، تا زمانى كه [حضرت] على بن ابى طالب عليه السلام- چنان كه به زودى گفته خواهد شد- او را عزل كرد، اين پست را برعهده داشت. از جمله ديگر كسانى كه از سوى عثمان، كارگزارى مكه را برعهده داشتند، به گفته ذهبى، حارث بن نوفل است كه به او اشاره شد. و نيز از كسانى كه بنا به گفته فاكهى، از سوى عثمان ولايت بر مكه را عهده دار بودند، عبداللَّه بن خالد بن اسيد بن ابوالعيص بن امية بن عبدشمس قرشى- برادرزاده عتاب بن اسيد مذكور- است.

از ديگر كسانى كه از سوى عثمان بر مكه ولايت كرد، عبداللَّه بن عامر حضرمى به گفته ابن اثير (5) بود. ابن اثير يادآور شده كه وى در سال سى و پنج كارگزار عثمان در مكه


1- ابن عبدالبر، ولايت او را، تنها در زمان ابوبكر، دانسته است. الاستيعاب، ج 1، ص 297.
2- تاريخ الاسلام، ج 2، ص 26.
3- الاستيعاب، ج 3، ص 68.
4- جمهرة انساب العرب، ص 78.
5- الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 207.

ص: 256

بوده است و در اخبار اين سال آورده كه او به هنگام قتل عثمان، والى مكه بود. ابن اثير يادآور شده كه در اين سال، وقتى عايشه پس از انجام حج از مكه بيرون شده بود، خبر قتل عثمان را شخصاً به وى داد؛ او نيز به مكه بازگشت و به خونخواهى عثمان پرداخت. و عبداللَّه بن عامر العامرى حضرمى كه كارگزار عثمان در مكه بود، به وى [عايشه] گفت:

اينك من نخستين خونخواه او هستم. و بدين ترتيب اولين كسى بود كه به عايشه لبيك گفت و اموى ها نيز در اين امر، از او پيروى كردند. اين روايت با آن چه ابن عبدالبر گفته- كه خالد بن عاص (1) همچنان والى مكه بود تا اين كه [حضرت] على بن ابى طالب عليه السلام در آغاز خلافت خود، او را عزل كرد- مغايرت دارد.

از جمله كسانى كه از طرف عثمان، كارگزارى مكه را عهده دار بود، (آن چنان كه گفته شده) نافع بن عبدالحارث خزاعى است. در اين باره ابن زبير يادآور شده كه او در سال بيست و سه، از سوى عمر كارگزار بود و هنگامى كه عمر در اين سال ترور گرديد وصيتش اين بود كه كارگزارانش به مدت يك سال در پست خود باقى بمانند. عثمان (نيز آن چنان كه مى گويند)، كارگزاران عمر را به مدت يك سال ابقا كرد و بدين ترتيب، نافع از كارگزاران عثمان در مكه نيز بوده است.

پس از آن در زمان خلافت حضرت على بن ابى طالب عليه السلام، ابوقتاده انصارى شهسوار رسول خدا صلى الله عليه و آله، يعنى حارث بن ربعى و يا نعمان بن ربعى و يا نام ديگرى، بر مكه ولايت كرد و بنا به گفته ابن عبدالبر (2)، بعد از عزل ابوقتاده انصارى، قثم بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف قرشى هاشمى، پسرعموى پيامبر صلى الله عليه و آله والى مكه شد.

ابن عبدالبر در شرح حال قثم مى گويد: قثم بن عباس از سوى [حضرت] على بن ابى طالب عليه السلام والى مكه بود، چرا كه وقتى على بن ابى طالب عليه السلام به خلافت رسيد، احمد بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره مخزومى را از ولايت بر مكه عزل كرد و ابوقتاده


1- الاستيعاب، ج 2، ص 410؛ تاريخ خليفه، ص 178.
2- همان، ج 3، صص 278- 275.

ص: 257

انصارى را به جاى وى گمارد و سپس او را نيز عزل كرد و به قثم بن عباس حكم كارگزارى مكه را داد و او تا هنگام به شهادت رسيدن آن حضرت صلى الله عليه و آله در اين مقام بود؛ اين قول خليفه است. (1) ابن اثير در باره ولايت قثم بر مكه، در طول خلافت [حضرت] على عليه السلام، مطلبى همانند سخن خليفه دارد؛ او يادآور شده كه ولايت وى در سال سى و شش بوده و هم زمان بر طائف و اطراف مكه نيز ولايت داشته است. (2) معبد بن عباس بن عبدالمطلب، برادر قثم از جمله ديگر كسانى است كه ولايت بر مكه را از سوى [حضرت] على عليه السلام برعهده داشته است. اين مطلب را ابن حزم در جمهرة (3) يادآور شده است؛ او ضمن ياد كردن از فرزندان عباس گفته است: و معبد از سوى [حضرت] على عليه السلام ولايت بر مكه را برعهده داشت. پيش از اين مطلب گفته است: و قثم ولايت بر مدينه را از سوى [حضرت] على عليه السلام برعهده داشت. البته آن چه ابن حزم درباره معبد آورده با مطلب خليفه بن خياط مغايرت دارد ولى آن چه درباره قثم گفته است مغايرتى با مطلب خليفه ندارد، زيرا امكان دارد [حضرت] على عليه السلام ولايت بر مدينه و مكه هر دو را به قثم واگذار كرده و ولايت وى بر مدينه، درست باشد.

در يكى از نسخه هاى «الثقات» ابن حبّان چنين آمده كه قتادة بن ربعى كه از صحابه مى باشد، كارگزار [حضرت] على عليه السلام در مكه بود. اين شخص- احتمالًا- همان ابوقتاده است كه در نسخه ديگر الثقات، ذكر نشده است. ابوقتاده در زمان [حضرت] على عليه السلام بر مكه ولايت كرد و در ميان صحابه كسى به نام قتادة بن ربعى ذكر نشده است. در «الكامل» ابن اثير، در اخبار مربوط به سال سى و شش، خبر وفات محرز بن حارثه آمده است كه [حضرت] على عليه السلام او را بر مكه گمارد و سپس عزل كرد. (4) به نظر مى رسد كه اين خبر، نادرست باشد، زيرا چنان كه گفته شد، عمر بود كه او را گمارد و سپس عزل كرد.


1- تاريخ خليفه، ص 201.
2- اسد الغابه ابن اثير، ج 1، ص 213؛ تهذيب الاسماء النووى، ق 1، ج 2، ص 59؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 292؛ الاصابة ابن حجر، ج 3، ص 219؛ جمهرة انساب العرب، ص 18.
3- جمهرة انساب العرب، ص 18.
4- الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 263.

ص: 258

سپس در زمان خلافت معاوية بن ابوسفيان گروهى به عنوان والى، بر مكه گمارده شدند كه مشخص نيست نخستين ايشان چه كسى بوده است. از جمله آنها، برادر معاويه، عتبة بن ابوسفيان بن حرب اموى است. (1) كه فاكهى به ولايت وى بر مكه از سوى معاويه، اشاره كرده است.

احمد بن خالد بن العاص بن هشام مخزومى سابق الذكر است و در «الكامل» ابن اثير (2) ديده ام كه او در سال چهل و دو، بر مكه فرمانروايى كرد و ابن اثير يادآور شده كه وى در سال چهل و سه نيز والى مكه بوده است. و در «مختصر» ابن جرير (3) چنين ديده ام كه او در سال چهل و پنج و چهل و شش و چهل و هفت و چهل و هشت و نيز در سال چهل و سه والى مكه بوده است.

بنا به گفته ابن عبدالبر، مروان بن حكم بن ابوالعاص بن امية بن عبدشمس قرشى اموى، پدر عبدالملك بوده است. ابن عبدالبر در شرح حال او مى گويد: وقتى معاويه به حكومت رسيد او را بر مدينه گمارد. پس از آن، ولايت مكه و طائف را نيز به وى واگذار كرد و سپس، او را در سال چهل و هشت، از ولايت مدينه عزل كرد. (4) و اين نشانگر آن است كه ولايت وى بر مكه، پيش از سال چهل و هشت بوده است.

سعيد بن العاص بن سعيد بن العاص بن امية بن عبدشمس قرشى اموى، پدر عثمان و گفته مى شود پدر عبدالرحمن، يكى از اشراف و بزرگان و سخنرانان قريش بود و ابن عبدربه، صاحب «العقد الفريد» مطلبى در تأييد ولايت وى بر مكه دارد؛ او در فصلى كه خطبه ها را به نقل از العتبى نقل كرده، مى گويد: سعيد بن العاص كه والى مدينه بود، پسرش عمرو بن سعيد را والى مكه قرار داد. (5)


1- تاريخ خليفه، صص 205 و 208.
2- الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 420؛ كه در آن نام وى خالد بن العاص- با حذف احمد از ابتداى آن- آمده است.
3- تاريخ الرسل، ج 5، صص 172 و 211.
4- الاستيعاب، ج 3، ص 426.
5- العقد الفريد، ج 4، ص 133.

ص: 259

عمرو بن سعيد بن العاص قريشى اموى، معروف به «اشدق» (1)

پسر سعيد است و فاكهى از ولايت او بر مكه از سوى معاويه، ياد كرده است. (2) او يادآور شده كه ولايت وى در زمان حيات عبدالرحمن بن ابوبكر بوده است و بدين سان ولايت او در اوايل دهه پنجاه هجرت بوده است، زيرا به قول غالب (3)، عبدالرحمن بن ابوبكر در سال پنجاه و سه هجرى وفات يافت؛ ابن اثير نيز ولايت او را بر مكه از سوى معاويه ذكر كرده؛ او در اخبار مربوط به سال شصت هجرى آورده است: وقتى يزيد بن معاويه به حكومت رسيد، عمرو بن سعيد بن العاص، والى مكه بود. (4) عبداللَّه بن خالد بن اسيد بن ابوالعيص قرشى از جمله كسانى است كه فاكهى ولايت وى بر مكه از سوى معاويه را ذكر كرده است. ازرقى نيز مطلبى به همين مضمون دارد كه تاريخ ولايت او را نيز روشن كرده است؛ او [ازرقى] يادآور شده كه معاوية بن ابوسفيان، دارالندوه را فردى از خاندان عبدالدار خريدارى كرد. در پى آن شيبة بن عثمان نزد وى آمد و گفت: من در آن حقى دارم و آن را به شفعه (5) گرفته ام. معاويه به او گفت: مال را حاضر كن، آن شخص مال را حاضر كرد. معاويه وارد دارالندوه شد و از در ديگر آن خارج گرديد و به سفر رفت، به طورى كه شيبه متوجه بيرون شدن [معاويه] وى نشد.

سپس والى مكه، عبداللَّه بن خالد بن اسيد [از دارالندوه] بيرون آمد و شيبه نزد وى رفت و گفت: پس اميرالمؤمنين كجاست؟ گفت: به شام رفت. شيبه گفت: به خدا سوگند كه هرگز با او سخن نگفتم. (6)


1- او به دليل فصاحت وبلاغت و قدرت سخنرانى چنين ناميده اشدق شده است.
2- تاريخ خليفه، ص 229.
3- همان، ص 219.
4- الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 6.
5- شفعه به معنى حق شريك براى خريد ملك شراكتى است.
6- اخبار مكه، ج 1، صص 270- 269.

ص: 260

اين حكايت، در نخستين حج معاويه اتفاق افتاده، زيرا در خبر آمده است: وقتى معاويه به حج دوم خود رفت، داستان فرزندان شيبه را با خودش باز گفت و خلاصه اش آن است كه وقتى او از معاويه خواهان باز كردن در كعبه مى شود، در را برايش باز نمى كند. او نيز نواده خود، شيبة بن جبير بن شيبة بن عثمان را نزد وى مى فرستد و معاويه نيز در كعبه را برايش باز مى كند. نخستين حج معاويه، بنا به گفته عتيقى در «امراء الموسم» در سال چهل و چهار و باز به گفته عتيقى، حج دوم وى در سال پنجاه [هجرى] بوده است. در خصوص [زمان] حج دوم، روايات ديگرى نيز وجود دارد. با توجه به روايت عتيقى درباره حج اول معاويه، مشخص مى گردد كه عبداللَّه بن خالد بن اسيد، در سال چهل و چهار والى مكه بوده است.)

پس از او، در زمان خلافت يزيد بن معاوية بن ابوسفيان، گروهى والى مكه شدند كه عبارتند از: عمرو بن سعيد بن العاص، معروف به اشدق (كه از وى نام برده شد)، وليد بن عتبة بن ابوسفيان صخر بن حرب بن اميه قرشى اموى، عثمان بن محمد بن ابوسفيان بن حرب اموى، حارث بن خالد بن العاص بن هشام مخزومى (كه از پدرش نام برده شد)، عبدالرحمن بن زيد بن خطاب بن نفيل العدوى، برادرزاده عمر بن خطاب و يحيى بن حكيم بن صفوان بن امية بن خلف جمحى. ولايت عمرو بن سعيد اشدق را ابن جرير ذكر كرده است (1)؛ او نيز در اخبار سال شصت هجرى آورده است: عمرو بن سعيد در اين سال، در همان حال كه والى مكه و مدينه بود، براى مردم حج گزارد و يزيد بن معاويه او را در ماه رمضان و پس از عزل وليد بن عتبه، والى مدينه گرداند. ابن اثير مطلبى مانند مطلب ابن جرير آورده است و يادآور شده كه عمرو بن سعيد در رمضان به مدينه رفت و از آن جا به همراه عمرو بن زبير و انيس بن عمرو اسلمى، همراه با لشكرى حدود دوهزار نفر، به جنگ ابن زبير در مكه رفت. انيس به دست ياران ابن زبير در مكه- در ذى طوى- كشته شد و عمرو بن زبير نيز به اسارت درآمد و عبداللَّه بن زبير مردم را بر آن داشت تا برادرش را كه در مدينه (همين بلا را سرش آورده بود)، تازيانه زنند؛ عمرو بن زبير نيز بر اثر اين تازيانه ها، جان سپرد. (2)


1- تاريخ الرسل و الملوك، ج 5، ص 343.
2- الكامل فى التاريخ، ج 4، صص 19- 18.

ص: 261

و در مورد ولايت وليد بن عتبه، ابن اثير بدان اشاره كرده و علت آن را نيز گفته (1) و خلاصه اش اين است كه يزيد، عمرو بن سعيد را به مداهنه و دلجويى با ابن زبير- كه در پى قتل [امام] حسين بن على عليه السلام به وسيله يزيد در عراق، سركشى و عصيان كرده بود- متهم كرد. پس از آن با ابن زبير در مكه بيعت شد و به يزيد گفته شد: عمرو بن سعيد بايد ابن زبير را به تو تحويل دهد. يزيد نيز عمرو را عزل كرد و به جاى او وليد را منصوب كرد.

وليد نيز به مكه آمد و در پى ارعاب ابن زبير برآمد، ولى (او همچنان سركش بود) و مخالفت مى كرد. اين وقايع در سال شصت و يك رخ داد. ابن جرير (2) نيز مضمون اين مطالب را به طور خلاصه، بيان كرده است.

ابن اثير در مورد ولايت عثمان گويد: ابن زبير نامه اى در مورد وليد براى يزيد نوشت و به او گفت: تو براى ما مرد نادان و ابلهى را فرستادى كه فردى بى منطق و اصلاح نشدنى است. كاش فرد لايق و خوش اخلاقى را مى فرستادى تا آن چه را خراب شده، درست كند و آب رفته را به جوى بازگرداند. يزيد نيز وليد را عزل كرد و عثمان را به جاى وى منصوب نمود. اين اتفاق در سال شصت و دو بود. (3) ابن جرير نيز مطلبى را به همين مضمون و به طور خلاصه آورده است. (4) و در مورد ولايت حارث بن خالد و عبدالرحمن بن زيد خليفه ابن خياط، حافظ ابوحجاج مزّى، در تهذيب خود يادآور شده كه وقتى يزيد، وليد بن عتبة بن ابوسفيان را از ولايت مكه عزل كرد، حارث بن خالد ولايت مكه را برعهده گرفت. پس از آن او نيز عزل شد و عبدالرحمن بن زيد بن خطاب گمارده شد و پس از آن عبدالرحمن نيز عزل


1- الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 98.
2- تاريخ الرسل، ج 5، ص 399.
3- الكامل، ج 4، ص 102.
4- تاريخ الرسل، ج 5، ص 479.

ص: 262

گرديد و حرث دوباره به ولايت منصوب شد. ابن زبير نيز مانع از امامت وى براى نماز گزاردن شد و در نتيجه، مصعب بن عبدالرحمن بن عوف نماز را مى خواند.

و در مورد ولايت يحيى بن حكيم بايد گفت كه زبير بن بكار، هم زمان با ولايت حارث، اين مطلب نيز پرداخته و مى گويد: فرزند حكيم بن صفوان، يعنى يحيى بن حكيم، از طرف يزيد بن معاويه، ولايت مكه را برعهده گرفت. در آن زمان عبداللَّه بن زبير همراه با وى مقيم مكه بود. پس از آن يحيى بن حكيم براى وى پادرميانى كرد.

حارث بن خالد بن عاص بن هشام بن مغيره [در نامه اى به يزيد] برايش نوشت كه او با عبداللَّه بن زبير ارتباط دارد. يزيد نيز يحيى بن حكيم را عزل كرد و حارث بن خالد را بر مكه گمارد، ولى ابن زبير نگذاشت كه براى مردم نماز بگزارد. حارث نيز در (منزل خويش) و براى نزديكان و كسان خود نماز مى خواند و مصعب بن عبدالرحمن، به فرمان عبداللَّه بن زبير، در مسجدالحرام براى مردم نماز مى خواند. وضع بر همين منوال بود تا اين كه يزيد بن معاويه، مسلم بن عقبه را نزد عبداللَّه بن زبير فرستاد و در اين هنگام بود كه با عبداللَّه بن زبير بيعت شد و او در مكه براى مردم نماز خواند. (1) پس از او، عبداللَّه بن زبير در پى سختى هاى بسيار، به ولايت مكه گمارده شد و علت نيز آن بود كه هنگامى كه اهالى مدينه عثمان بن محمد بن ابوسفيان و ديگر افراد بنى اميه كارگزار يزيد بن معاويه- و نه فرزندان عثمان بن عفان- را طرد كردند، مسلم بن عقبه مرّى را كه به دليل زياده روى در قتل و كشتار در مدينه «مُسرف» ناميده شده بود، نزد ايشان فرستاد و دوازده هزار نفر را نيز با وى همراه كرد. و حصين بن نمير سكونى و يا كندى نيز به عنوان جانشين مسلم، همراهشان برد، زيرا مسلم بن عقبه بيمار بود و از ناراحتى زردآب در معده رنج مى برد. يزيد به مسرف دستور داده بود كه وقتى به مدينه رسيد، سه بار مردم آن جا را فراخواند؛ اگر پاسخش گفتند با آنها به جنگ بپردازد و اگر بر ايشان چيره شد، به مدت سه روز هر كس را خواست بكشد و سپس مردم را رها كند و براى جنگ با ابن زبير، به مكه رود. وقتى مسلم به اتفاق همراهان به مدينه رسيد، در حومه مدينه با مردم برخورد كرد و جنگيد و بيش از سيصد نفر از فرزندان مهاجرين و


1- نسب قريش، ص 390.

ص: 263

گروهى از صحابه را به قتل رساند و سپس وارد مدينه شد و سه روز به كشتار پرداخت.

اين اتفاق در جايى بود كه به آن «حره» مى گفتند و تا سه روز مانده به ذى حجه سال شصت و سه هجرى در آن جا اقامت گزيد. (سپس عازم مكه شد و پس از آن كه حصين بن نمير را به فرماندهى لشكريانش گمارد، وفات يافت.) حصين نيز به راه خود ادامه داد تا در چهار روز مانده به پايان سال شصت و چهار به مكه رسيد. در اين زمان، اهل مكه و حجاز و ديگران با ابن زبير بيعت كرده و دور او جمع شده بودند و شكست خوردگان اهل مدينه نيز به وى پيوسته بودند. او در اول محرم سال شصت و چهار به وسيله مسور بن مخرمه از اخبار مردم مدينه [و جنگ ميان آنها و لشكريان مسرف] بسيار ناراحت شد و به اتفاق ياران خود، براى جنگيدن آماده گشت. آنها چندين روز با حصين به جنگ پرداختند. ابن زبير و اصحابش در مسجد [الحرام] و پيرامون كعبه، متحصن شدند و در آن جا چادرها و پناهگاه هايى برپا كردند و از سنگ هاى منجنيق و تابش خورشيد سوزان به آن جا پناه بردند.

حصين بن نمير منجنيق را بر كوه ابوقبيس و [كوه] احمر، مستقر كرده و آنان را سنگ باران مى كرد و آن سنگ ها به كعبه مى خورد و ويرانى به بار مى آورد. اين جنگ همچنان ادامه داشت تا اين كه خداوند با رساندن خبر مرگ يزيد بن معاويه، بر عبداللَّه بن زبير و يارانش گشايشى حاصل كرد.) خبر مرگ يزيد در شب سه شنبه گذشته از ربيع الآخر شصت و چهار و پيش از حصين به ابن زبير رسيد. او نيز كسى را نزد حصين فرستاد تا او را از اين خبر آگاه كند و براى ترك جنگ، آماده اش سازد و به حرمت و اهميت حرم، و ويرانى هايى كه در كعبه ايجاد شده، واقفش سازد. او نيز پذيرفت و پنج شب گذشته از ربيع الآخر سال شصت و چهار به طرف شام حركت كرد. پيش از آن در شب بعد از وصول خبر مرگ يزيد، با ابن زبير ديدار كرد و ابن زبير از او خواست تا او و همراهانش با وى بيعت كنند و به اتفاق ابن زبير به شام روند و نيز زنان را امان دهد؛ ولى حصين از اين كار خوددارى كرد. پس از رفتن حصين از مكه، در حرمين [مكه و مدينه] با ابن زبير بيعت شد و سپس در عراق و يمن و جاهاى ديگر با خلافت وى بيعت كردند و نزديك بود كه

ص: 264

همه امت بر وى، اجماع كنند. او نيز در شهرهايى كه با وى بيعت كرده بودند، كار گزارانى گمارد و ولايت وى بر مكه ادامه داشت تا اين كه حَجاج در جمادى الأول روز سه شنبه سال هفتاد و سه هجرت، در هفتاد و سه سالگى او را به قتل رساند. حَجاج به اتفاق همراهانش به مدت بيش از شش ماه او را در حالى كه در ميانشان بود و در دلشان جاى گرفته بود- زيرا در نهايت شجاعت و عبادت بود- محاصره كردند. در همان روزى كه ابن زبير كشته شد مردم شام را كه از درهاى مسجدالحرام به او يورش آورده بودند، تعقيب كرده و به حجون رسيده بود. در آن جا با سنگى كه بر صورتش اصابت كرد، مجروح شد و به زمين افتاد. سپس بر او حمله ور شدند و او را كشتند. وقتى او كشته شد تعداد اندكى از يارانش باقى مانده و بقيه به سمت حجاج رفته و از او امان گرفته بودند. از جمله (كسانى كه چنين كرده بودند) دو فرزندش حمزه و حبيب بودند. آغاز محاصره او از سوى حجاج، در ذى قعده سال هفتاد و دو [هجرى] بود.

حجاج در زمان محاصره ابن زبير، از فراز كوه ابوقبيس، با منجنيق كعبه را سنگ باران مى كرد، چرا كه ابن زبير در مسجدالحرام پناه گرفته و حجاج در «بئر ميمون» قرار گرفته بود و طارق بن عمرو، از خدمتكاران عثمان همراهش بود. (عبدالملك به واسطه طارق به كمك حجاج- كه از او عليه ابن زبير كمك خواسته بود- آمده بود.) طارق نيز در رأس پنج هزار نفر و در ذى حجه آمده بود. دو يا سه هزار نفر از اهل شام همراه حجاج بودند، هنگامى كه او پيش از عبدالمك به آن جا رسيد، در طائف اتراق كرد و از آن جا سوارانى را به عرفه فرستاد و دو گروه با هم درگير شدند و جنگيدند و سواران ابن زبير شكست خوردند و سواران حجاج، پيروز باز گشتند. پس از آن، عبدالملك اجازه درگير شدن با خود ابن زبير را خواست و او نيز اجازه اش داد و آن چه گفته شد، اتفاق افتاد.

محاصره ابن زبير از سوى حجاج به گفته ابن جرير (1) شش ماه و هفده شب به درازا


1- ر. ك: طبرى، تاريخ الرسل والملوك، ج 6 ص 187 و پس از آن.

ص: 265

كشيد. ابن زبير پس از كشته شدن، در راه كوهستانى سمت راست در حجون، به دار آويخته شد و سر او را براى عبدالملك بن مروان فرستادند و آن را در شهرهاى مختلف، گرداندند. در زمان خلافت [عبداللَّه] بن زبير، بنا به گفته ابن عبدالبر، حارث بن حاطب بن حارث بن معمر حج ولايت بر مكه را بر عهده داشت، زيرا در شرح حال وى گفته است:

ابن زبير، حارث بن حاطب را در سال شصت و شش بر مكه گمارد و گفته شده كه او در زمان مروان، متولى «صدقات» بوده است. (1) پس از قتل ابن زبير، از سوى عبدالملك بن مروان گروهى بر مكه گمارده شدند كه از جمله فرزند او، يعنى مسلمة بن عبدالملك، حجاج بن يوسف ثقفى، حارث بن خالد مخزومى، خالد بن عبداللَّه قسرى، عبداللَّه بن سفيان مخزومى، عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد بن ابوالعيص اموى، نافع بن علقمه كنانى و يحيى بن حكم بن ابى العاص بن امية بن عبدشمس قريشى اموى، مى باشند.

خبر ولايت حجاج مشهور است و چند نفر آن را ذكر كرده اند و تا سال هفتاد و پنج، ادامه يافت. او علاوه بر مكه، بر مدينه و حجاز نيز ولايت داشت. ابن جرير، مطلبى در تأييد آن و ادامه يافتن ولايتش بر حجاز آورده است؛ او در اخبار سال هفتاد و چهار يادآور شده كه او [حجاج] بر مكه و مدينه، ولايت يافت. و در اخبار سال هفتاد و پنج يادآور شده كه والى عراق بود و از [ولايت بر] حجاز، عزل گرديد و در ماه صفر سال هفتاد و چهار به مدينه رفت و در آن جا مدت سه ماه اقامت گزيد و در همين سال براى مردم به حج پرداخت. (2) و اما زبير بن بكار مطلبى در تأييد ولايت حارث بن خالد مخزومى، آورده است؛ او پس از بيان كارگزارى حارث از سوى يزيد بن معاويه بر مكه و ممانعت ابن زبير از نماز [جماعت] گزاردن وى، مى گويد: او همچنان به نفع ابن زبير خود را كنار كشيده بود تا اين كه از سوى عبدالملك بن مروان بر مكه ولايت يافت و سپس او را عزل كرد و نزد وى به


1- طبرى، تاريخ الرسل والملوك، ج 6، صص 201 و 195 و 202.
2- الاستيعاب، ج 1، ص 291.

ص: 266

دمشق رفت، اما در آن جا نيز چيزى دستگيرش نشد و در اين باره شعرى هم گفت. (1) و اما در تاريخ ازرقى اشاره اى به ولايت خالد بن عبداللَّه قسرى شده است و در روايتى كه از جد خود عقبة بن ازرق بن عمرو غسانى آورده است مى گويد كه او [خالد بن عبداللَّه قسرى] بر ديوار خانه اش چراغ بزرگى را قرار مى داد تا براى طواف كنندگان و اهالى قسمت بالاى مكه، [شب ها] روشن باشد. وى مى گويد: اين چراغ همچنان بر ديوار خانه وجود داشت تا وقتى كه خالد بن عبداللَّه قسرى در زمان خلافت عبدالملك بن مروان [والى مكه شد و] چراغ زمزم را مقابل ركن حجرالأسود قرار داد و مانع از آن شد كه آن چراغ را [بر ديوار خانه مان] قرار دهيم. (2) در مطلبى با عنوان «نخستين كسى كه نماز جماعت را گرداگرد كعبه مرتب كرد»، نكته اى دال بر اين موضوع آورده و در آن جا از جدش، به نقل از عبدالرحمن بن حسن ازرقى روايت كرده است كه وقتى خالد بن عبداللَّه قسرى از طرف عبدالملك بن مروان والى مكه شد، صف ها را مرتب كرد كه از سوى وليد و سليمان- فرزند عبدالملك بن مروان- نيز والى مكه گرديد و بعيد به نظر مى رسد كه ازرقى در ذكر ولايت خالد بر مكه از سوى عبدالملك، دچار سهو شده باشد؛ زيرا در چند جا اين نكته را ذكر كرده است. (3) خالد قسرى همان كسى است كه چاهى را حفر كرد كه آب از آن جا به مسجدالحرام روان شد و به زمزم رسيد مى خواست تا چاه آبى شبيه زمزم، فراهم آورد. برتر داشتن اين چاه بر زمزم را از سوى وى و برتر داشتن اين چاه را از سوى خليفه- كه دستور حفر آن را به وى داد- ذكر كرده اند و گفته شده كه اين موضوع، صحت ندارد.

ازرقى مطلبى در تأييد ولايت عبداللَّه بن سفيان مخزومى دارد؛ او درجايى كه از سيل ويرانگر سخن گفته، مى گويد: سيل ويرانگر در سال هشتاد و در زمان خلافت عبدالملك بود و خبرى در اين باره نقل كرده و او [يعنى عبداللَّه بن سفيان مخزومى] در


1- نسب قريش، ص 313.
2- همچنين نگاه كنيد به: اخبار مكه، ج 2، ص 20.
3- همان.

ص: 267

اين باره نامه اى به عبدالملك بن مروان نوشت و عبدالملك نيز بيمناك شد و مبلغ گزافى فرستاد و به كارگزار خود در مكه، عبداللَّه بن سفيان مخزومى- كه حارث بن خالد مخزومى هم ذكر شده- دستور داد تا ديواره هايى براى خانه هاى مشرف به سيل بسازد. (1) نسب عبداللَّه بن سفيان مشخص نيست، گو اين كه جز در تاريخ ازرقى (2)، در جاى ديگرى نامى از او نيست. بنا بر آن چه درباره سيل ويرانگر و نوشتن نامه از سوى عبدالملك به كارگزارش در مكه- كه از او به عبداللَّه يا حرث ياد شده- ولايت بر مكه [از سوى هركدام] در سال هشتاد و سال بعد از آن بوده است، زيرا اين سيل ويرانگر در زمان حج بوده و رسيدن خبر آن به عبدالملك و دستور وى مبنى بر ساختن ديواره هاى خانه هاى مشرف به سيل در سال بعد، يعنى سال هشتاد و يك بوده است. (3) و اما ولايت عبدالعزيز [بر مكه] را زبير بن بكار ذكر كرده، و گفته است كه عبدالملك بن مروان، عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد را به عنوان كارگزار خود در مكه، منصوب نمود. (4) در كتاب «الكمال»، تأليف عبدالغنى مقدسى مطلبى در تأييد آن كه البته با ترديد از آن سخن مى گويد زيرا گفته است: او از طرف سليمان بن عبدالملك كارگزارى مكه را برعهده داشت و گفته شده كه از سوى عبدالملك نيز گمارده شده بود.

زبير بن بكار مطلبى گواه بر ولايت نافع بن علقمه كنانى و يحيى بن حكم آورده است (5) و ما آن را خلاصه كرده ايم. ولايت مسلمة بن عبدالملك را ابن قتيبه در «الامامة والسياسة» (6)

نقل كرده و صراحتاً بيان مى كند كه او از سوى پدر، [عبدالملك] كارگزار مكه بود و خالد قسرى نيز از سوى عبدالملك. ابن قتيبه مى گويد: مسلمة بن عبدالملك والى مكه بود و در حالى كه مشغول سخنرانى بر روى منبر بود، خالد بن عبداللَّه قسرى از


1- اخبار مكه، ج 2، ص 169.
2- در فتوح البلدان بلاذرى، ج 1، ص 62، از او نام برده شده است.
3- اخبار مكه، ج 2، ص 169.
4- نسب قريش، ص 191.
5- همان، ص 283؛ تاريخ خليفه، ص 310.
6- «الإمامة والسياسة»، ابن قتيبه، ج 2، ص 44.

ص: 268

شام به عنوان والى مكه سر رسيد و وارد مسجد شد. هنگامى كه مسلمه خطبه خود را به پايان رساند، خالد بر منبر رفت و همين كه به پله دومى- پايين مسلمه- قرار گرفت، نامه عبدالمطلب را در آورد و آن را براى مردم خواند. در مضمون نامه چنين بود:

«بسم اللَّه الرحمن الرحيم. از عبدالملك بن مروان، اميرالمؤمنين براى مردم مكه. اما بعد، من، خالد بن عبداللَّه قسرى را به عنوان والى بر شما منصوب نمودم. سخنش را گوش دهيد و از وى فرمان بريد و هيچ كس حق سرپيچى ندارد كه در غير اين صورت مطمئناً كشته خواهد شد. و من از كسى كه به سعيد بن جبير پناه داده است، رفع امان كرده ام؛ والسلام».

آن گاه خالد به مردم گفت: سوگند به كسى كه به او سوگند مى خورند و به حجش مى آيند، من هر كس [سعيد بن جبير را] در خانه اش پناه دهد، مى كشم و خانه اش و خانه همسايگانش را ويران مى كنم و خون ساكنان را مى ريزم و اينك سه روز به شما مهلت مى دهم. آن گاه پايين آمد و از مسلمة خواست كه آن جا را ترك كند. او نيز به شام رفت، مردى نزد خانه آمد و به او گفت: سعيد بن جبير در تنگه اى از تنگه هاى مكه پنهان شده است. خالد نيز كسى را سراغش فرستاد. فرستاده نزد او [سعيد بن جبير] آمد و به وى گفت: دستور دارم دستگيرت كنم و آمده ام كه تو را با خود ببرم و براى اين كارِ خود، به خدا پناه مى برم و تو به هر شهرى كه مى خواهى برو، من هم با تو مى آيم. سعيد بن جبير گفت: آيا در اين جا خانواده و فرزندانى دارى؟ گفت: آرى. سعيد بن جبير گفت: ايشان را پس از تو دستگير مى كنند و آن بلايى را كه مى خواستند بر سر من بياورند، بر سر آنها مى آورند. گفت: من آنان را به خدا مى سپارم. اما سعيد نپذيرفت.

بنا بر اين او [سعيد بن جبير] را نزد خالد آورد. خالد نيز دستانش را بست و براى حجاج فرستاد. مردى از اهل شام به او گفت: حجاج پيش از تو دستور تعقيب و دستگيرى او را يافت ولى اقدامى نكرد و تو هم اگر او را براى رضاى خدا رها مى كردى، برايت از يك عمر عبادت و تقرب به خداوند متعال بهتر بود. خالد در حالى كه به كعبه تكيه داده بود به او گفت: به خدا قسم اگر بدانم كه عبدالملك جز با ويران كردن اين خانه [خانه

ص: 269

خدا] و متلاشى كردن سنگ هاى آن راضى نمى شود، حتماً در صدد جلب رضايت وى بر مى آيم.

از ديگر كسانى كه از سوى عبدالملك بن مروان والىِ مكه شدند هشام بن اسماعيل مخزومى است. فاكهى مطلبى در تأييد ولايت او بر مكه دارد گو اين كه تصريح نكرده است كه او از سوى عبدالملك بن مروان، كارگزار مكه بوده و بعيد نيست كه ولايت او در زمان عبدالملك بن مروان بوده باشد، زيرا اين شخص از سوى وى، والى مدينه شد و چندين سال در زمان خلافتش براى مردم حج گزارد و اگر از سوى عبدالملك ولايت بر مدينه را يافته باشد، ولايتش بر مكه نيز از سوى وى، بسى نزديك تر از سوى ديگرى است. (1) از جمله ديگر كسانى كه از سوى عبدالملك بن مروان بر مكه ولايت كرد، ابان بن عثمان بن عفان است. (2) سپس در زمان خلافت وليد بن عبدالملك بن مروان، دو نفر بر مكه ولايت كردند؛ يكى امام عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن حكم اموى (3) و بعد از او خالد بن عبداللَّه قسرى ولايت عمر بن عبدالعزيز را گروهى نقل كرده اند. از جمله اين افراد ابن كثير است كه تاريخ آغاز ولايت او بر مكه را نيز ياد كرده و در شرح حال او آورده است: وقتى عبدالملك وفات يافت، عمر بن عبدالعزيز خيلى اندوهگين شد و مدت هفتاد روز لباس هاى خشن زير پيراهن خود [به نشانه عزادارى] پوشيد. او از سوى وليد نيز توليت مكه را يافت و وليد همان برخوردى را كه عبدالملك با او داشت، تكرار كرد و كارگزارى مدينه و مكه و طائف را از سال هشتاد و شش تا نود و سه به وى سپرد. (4) و گفته شده عمر بن عبدالعزيز در سال هشتاد و نه يا نود و يك، از كارگزارى مكه بركنار شد. و در مورد


1- تاريخ خليفه، ص 311.
2- تاريخ خليفه، صص 298 و 299.
3- او در سال 87 ه. ق توليت مكه را بر عهده داشت تاريخ خليفه، ص 301.
4- البداية و النهاية، ج 9، ص 194.

ص: 270

ولايت خالد قسرى، نسبت به تاريخ آغاز آن اختلاف نظر است، چرا كه در تاريخ عزل عمر بن عبدالعزيز، اختلاف نظر است. (1) و ولايت او تا زمان مرگ وليد بن عبدالملك- كه در جمادى الآخر سال نود و شش بود- ادامه يافت. (2) پس از آن و در زمان خلافت سليمان بن عبدالملك بن مروان، سه نفر ولايت مكه را برعهده داشتند: خالد قسرى (3) و سپس طلحة بن داود حضرمى و پس از او عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد بن ابوالعيص اموى.

در مورد ولايت خالد قسرى از سوى سليمان، ازرقى مطلبى در تأييد آن آورده (4) و زبير بن بكار نيز به شكل آشكارتر از ازرقى، از آن سخن گفته و آورده است: محمد بن ضحاك، از پدرش گفته كه خالد بن عبداللَّه قسرى، عبداللَّه اصغر بن شيبة بن عثمان را ترساند و فرار كرد و به سليمان بن عبدالملك پناه آورد. محمد بن ضحاك مى گويد: خالد بن عبداللَّه در آن زمان از سوى سليمان بن عبدالملك والى مكه بود. سليمان بن عبدالملك نامه اى به خالد بن عبداللَّه نوشت كه به او [يعنى عبداللَّه اصغر] نياز دارد و گفت كه به وى امان داده است. وقتى نامه به دست خالد رسيد، نامه را به كنارى گذاشت و آن را باز نكرد و دستور داد عبداللَّه اصغر را حاضر كردند. خالد او را لخت كرد و شلاقش زد و سپس نامه را خواند و گفت: اگر اين نامه را خوانده بودم، تازيانه ات نمى زدم. عبداللَّه نيز نزد سليمان بازگشت و جريان را به او گفت. [سليمان] نامه اى نوشت و دستور داد دست خالد را قطع كنند. يزيد بن مهلب در اين باره با سليمان بن عبدالملك صحبت كرد و دستش را بوسيد و درصدد برآمد تا او را از تصميمش منصرف كند. آن گاه نامه اى را همراه با عبداللَّه روانه كرد كه در آن نوشته بود: اگر خالد نامه را خوانده و پس از آن به عبداللَّه اصغر تازيانه زده، بايد دستش بريده شود و اگر پيش از خواندن نامه تازيانه زده،


1- خليفه در تاريخ خود، ص 302 و ذهبى در تاريخ الاسلام، ج 5، ص 64؛ با قاطعيت گفته اند كه او در سال 89 توليت مكه را برعهده گرفته است.
2- تاريخ خليفه، ص 310.
3- همان.
4- اخبار مكه، ج 1، ص 287.

ص: 271

بايد قصاص شود و عبداللَّه [اصغر] نيز او را قصاص كرد (1) و چه بسا همين كار خالد باعث عزل شدن او از سوى سليمان بوده است. عزل او در سال نود و شش بوده كه به آن اشاره خواهد شد.

ابن جرير در مورد ولايت طلحه به سال نود و شش هجرى مى گويد: سليمان بن عبدالملك، خالد بن عبداللَّه قسرى را از كارگزارى مكه بركنار زد و اين مقام را به طلحة بن داود حضرمى واگذار نمود. (2) ابن جرير مطلبى متناقض در مورد تاريخ ولايت طلحه آورده است: در اين سال، واقدى مى گويد ابراهيم بن نافع، به نقل از ابن ابى مليكه گفته كه وقتى سليمان بن عبدالملك از حج بازگشت، طلحة بن داود حضرمى را از ولايت بر مكه، عزل كرد و او مدت شش ماه بر مكه ولايت كرد. (3) ابن جرير در مورد ولايت عبدالعزيز بن عبداللَّه خالد سخنان متناقضى ذكر كرده است. درباره عزل خالد از سوى سليمان و توليت طلحه آورده، مى گويد: و از ابن ابى معشر چنين نقل شده است: عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد، امير مكه بود. (4) و در اخبار سال نود و هفت، (پس از نقل داستان ذكر شده، از واقدى در باره عزل طلحه مى گويد: و عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد را بر مكه والى گرداند و ولايت عبدالعزيز بر مكه به گفته ابن جرير، در سال نود و هشت بوده است. (5) پس از او (و از سوى عمر بن عبدالعزيز بن مروان) افراد ديگرى ولايت بر مكه را برعهده داشتند كه در ادامه به شرح حال آنان مى پردازيم.

بنا به گفته ابن جرير، عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد؛ ابن جرير در ضمن اخبار مربوط به سال نود و نه يادآور شده كه كارگزار عمر بن عبدالعزيز بر مكه در اين سال،


1- نسب قريش، ص 253.
2- تاريخ الرسل، والملوك، ج 6، ص 522.
3- همان، ج 6 ص 529.
4- تاريخ الرسل، ج 6، ص 522.
5- همان.

ص: 272

عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد بود. (1) و در اخبار سال صد و يك نيز مطلبى دارد كه نشان مى دهد كه او والى مكه بوده است. ازرقى نيز به نقل از احمد بن ميسره، از عبدالحميد بن ابوروّاد، از پدرش آورده كه گفت: در سال صد به مكه آمدم. عبدالعزيز بن عبداللَّه امير آن جا بود و او نوشته اى از عمر بن عبدالعزيز آورده بود كه در آن از اجاره خانه هاى مكه، نهى كرده و دستور داده بود خانه هاى منى را با خاك يكسان كنند.

مى گويد: مردم به طور پنهانى خانه هاى خود را اجاره مى دادند. (2) و از سوى عمر بن عبدالعزيز، بنا به گفته ابن حبان و آن گونه كه ذهبى در «التذهيب مختصر التهذيب» (3)

از وى نقل كرده، محمد بن طلحة بن عبداللَّه بن عبدالرحمن بن ابوبكر و بنا به گفته صاحب «الكامل» عروة بن عياض بن عدى بن خيار بن نوفل بن عبدمناف بن قصى قرشى نوفلى (4)، ذهبى در شرح حال وى در «تاريخ الاسلام» و نيز عبداللَّه بن قيس بن مخرمة بن مطلب قريشى (5) و عثمان بن عبيداللَّه بن سراقه عدوى، بر مكه ولايت داشته اند. ولايت اين دو شخص اخير را فاكهى ذكر كرده است كه در مورد ولايت اين دو نفر و كسى كه پيش از آنها، نام برده شد جاى تأمّل است، زيرا ابن جرير يادآور شده كه عبدالعزيز بن عبداللَّه از سوى عمر بن عبدالعزيز كارگزار مكه بود و چه بسا دو شخص ياد شده، از سوى عمر در زمان ولايت وى از طرف وليد بن عبدالملك- طى مدتى كه مقيم مدينه بود- والى مكه بودند كه در اين صورت نيز در زمان ولايتش بوده است.

در زمان خلافت يزيد بن عبدالملك بن مروان، گروهى بر مكه ولايت داشتند كه نخستين آنها عبدالعزيز بن عبداللَّه بن خالد بن اسيد بوده چرا كه ابن جرير يادآور شده كه


1- تاريخ الرسل، ج 6، ص 556.
2- اخبار مكه، ج 2، صص 164- 163.
3- تهذيب التهذيب، ابن حجر، ج 9، صص 237- 236.
4- شرح حال او در «تاريخ الكبير» بخارى، ج 7، ص 32، رقم 140؛ و «الجرح والتعديل»، ج 6، ص 396، رقم 2208؛ و تهذيب التهذيب، ج 7، ص 186، رقم 356، آمده است.
5- شرح حال وى در التاريخ الكبير، ج 5، ص 172: رقم 547؛ و الجرح والتعديل، ج 5، ص 139، رقم 650؛ و تهذيب التهذيب، ج 5، ص 363، رقم 626 آمده است.

ص: 273

در سال صد و يك و نيز در سال صد و دو، والى مكه بوده است. (1) عبدالرحمن بن ضحاك بن قيس قريشى فهرى كه [علاوه بر مكه] والى مدينه هم بود و ولايت او بر مكه در سال صد و سه و بر مدينه در سال صد و يك بوده است. (2) عبدالواحد بن عبداللَّه نصرى كه پس از عزل عبدالرحمن بن ضحاك نيز در سال صد و چهار، هم زمان بر مكه و طائف و مدينه، ولايت يافت. (3) پس از آن در زمان خلافت هشام بن عبدالملك بن مروان نيز گروهى بر مكه ولايت داشتند كه نخستين آنها، عبدالواحد است كه مدت ولايت وى بنا به گفته ابن اثير (4) در زمان خلافت يزيد و هشام يك سال و هشت ماه بوده است.

پس از وى ابراهيم بن هشام بن اسماعيل مخزومى، دايى هشام بن عبدالملك بود كه در سال صد و شش والى مكه بوده است و علاوه بر مكه، ولايت طائف و مدينه را نيز در اختيار داشت و ولايتش بر مكه تا سال صد و سيزده و يا صد و چهارده به درازا كشيد. (5) پس از آن، برادرش محمد بن هشام بن اسماعيل مخزومى ولايت بر مكه را بر عهده گرفت و تا سال [صد و] بيست و پنج ادامه يافت. (6) و از ديگر كسانى نيز كه از سوى هشام بن عبدالملك بن مروان، بر مكه ولايت كرد، نافع بن علقمه كنانى بود كه فاكهى ياد آور شده كه وى از سوى پدر هشام، والى مكه بوده است.

از ديگر افرادى كه در زمان خلافت عبدالملك بن مروان يا در زمان خلافت يكى از چهار فرزند وى، ولايت مكه را بر عهده داشته است، مى توان از ابوجراب محمد بن عبداللَّه بن محمد بن عبداللَّه بن حارث بن اميه اصغر اموى نام برد كه از ولايت وى بر مكه


1- تاريخ الرسل، ج 6، صص 589 و 618.
2- همان، ج 7، ص 12؛ تاريخ خليفه، ص 332.
3- تاريخ خليفه، ص 332.
4- الكامل فى التاريخ، ج 5، صص 105، 126 و 133.
5- همان، صص 133 و 179.
6- الكامل، ج 5، صص 179 و 275؛ تاريخ خليفه، ص 357.

ص: 274

و نيز نسب او، فاكهى ياد كرده و تصريح نموده كه در زمان عطاء بن ابورياح، والى مكه بوده است.

پس از آن در زمان خلافت وليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان و بعد از عزل محمد بن هشام، دايى وليد مزبور، يوسف بن محمد بن يوسف ثقفى ولايت بر مكه را علاوه بر طائف و مدينه در سال [صد و] بيست و پنج بر عهده داشت (1) و ولايت وى تا زمان پايان خلافت وليد بن يزيد در سال [صد و] بيست و شش به طول كشيد.

پس از آن در ايام خلافت يزيد بن وليد بن عبدالملك بن مروان اموى، عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز بن مروان (2)، ولايت بر مكه را برعهده داشت.

پس از آن در زمان خلافت مروان بن محمد بن مروان اموى- معروف به مروان حمار- آخرين خليفه اموى، عبدالعزيز بن مروان والى مكه گرديد و ولايت وى تا حج گزاردن براى مردم در سال صد و بيست و هشت به طول كشيد. (3) پس از آن و بعد از حج اين سال، ابوحمزه خارجى اباضى كه نام وى مختار بن عوف بود، والى مكه شد، چرا كه عبداللَّه بن يحيى- اعور كندى معروف به طالب الحق، پس از حكمرانى بر حضرموت و صنعاء و ظفار در پى طرد كار گزار مروان، يعنى قاسم بن عمر ثقفى، ابوحمزه خارجى مزبور را همراه با ده هزار نيرو به مكه اعزام داشت.

عبدالواحد بن سليمان والى مكه، از آنان ترسيد و فرار كرد و به مدينه رفت. ابو حمزه بر مكه دست يافت و پس از قرار دادن ابرهة بن صباح حميرى به عنوان جانشين خود، از آن جا بيرون شد و در قديد با لشكرى كه عبدالواحد بن سليمان براى جنگ با ابوحمزه تدارك ديده بود مواجه شد. [در اين نبرد] ابوحمزه پيروز گشت و اين در صفر سال [صد و] سى بود و از آن جا به مدينه رفت و وارد اين شهر شد و گروهى را به قتل رساند كه از جمله آنها چهل نفر از افراد خاندان عبدالعزّى بودند. وقتى خبر او به مروان رسيد،


1- تاريخ الرسل، ج 7، ص 226؛ الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 273.
2- تاريخ خليفه، ص 370.
3- همان، ص 384.

ص: 275

عبدالملك بن محمد بن عطيه سعدى را همراه با چهارهزار نفر به مصاف وى فرستاد و آنها در دشت قرى، با بلجا كه پيشاپيش لشكريان ابوحمزه قرار داشت، برخورد كردند و بلجا و همه همراهانش كشته شدند. پس از آن ابن عطيه، به دنبال ابوحمزه حركت كرد و در ابطح مكه، او را كه پانزده هزارنفر همراهيش مى كردند پيدا كرده ابن عطيه از پايين و بالاى مكه و از طرف منى، سواران را به سراغش فرستاد و آنها تا نيمه روز با هم درگير شدند. ابرهة بن صباح در كنار چاه ميمون به قتل رسيد. ابو حمزه و گروهى از لشكريانش نيز كشته شدند. اين مطلب توسط ذهبى در «تاريخ الاسلام» و از قول خليفة بن خياط در اخبار مربوط ابوحمزه (1) نقل شده است.

در تاريخ ابن اثير مطالب مغايرى آمده است: نخست اين كه تعداد همراهان ابوحمزه به هنگام رسيدن به عرفه هفتصد نفر بوده است. (2) و ديگر اين كه گويا ابوحمزه در وادى القرى با ابن عطيه برخورد كرده و وى در درگيرى وادى القرى، كشته شده است. (3) ابن اثير يادآور شده كه وقتى ابن عطيه براى جنگ با طالب الحق، مكه را به قصد يمن ترك كرد، كسى از اهل شام (4) را كه نام برده است، جانشين خود قرار داد و در مختصر تاريخ ابن جرير نام اين جانشين، ابن ماعز ذكر شده است (5) و اين مستلزم آن است كه عبدالملك بن محمد سعدى، از سوى مروان، والى مكه بوده است. و بعيد نيست كه مروان، ولايت مكه را به عبدالملك سپرده باشد يا آن چه را ابوحمزه به زور گرفته بود از وى باز ستاند و خداوند اين كار را براى ابن عطيه مهيا نمود. او پس از راه افتادن از مكه براى جنگ با طالب الحق، با او برخورد كرد و طالب الحق كشته و عبدالملك نيز ابرهه را براى مروان فرستاد. مروان نيز براى عبدالملك نامه اى مبنى بر رفتن به مكه براى برگزارى


1- تاريخ خليفه، صص 387- 384.
2- الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 373.
3- همان، ص 391.
4- همان، ص 392.
5- تاريخ الرسل والملوك، ج 7، ص 399.

ص: 276

حج مردم نوشت و او نيز با گروهى اندك به راه افتاد. برخى اعراب، عليه وى اقدام كردند و او را پس از آن كه نامه مروان در مورد حج را به ايشان نشان داد كشتند، چرا كه آنها نامه را نپذيرفتند و او و همراهانش را دزد ناميدند.

از سوى مروان اين افراد والى مكه بودند: بنا به گفته ابن جرير (1) وليد بن عروه سعدى، برادرزاده عبدالملك و او يادآور شده كه در سال صد و سى و يك والى مكه بوده و از سوى عمويش بر طائف و مدينه نيز ولايت داشته است كه اين مطلب با آن چه از سوى پسرعمويش مطرح شده و در سال [صد و] سى بوده منافاتى ندارد، زيرا امكان دارد كه او از يمن وى را به ولايت بر مكه گماشته و مروان نيز پس از قتل عمويش، او را در اين مقام ابقا كرده است.

و ابن اثير يادآور شده كه محمد بن عبدالملك بن مروان در سال صد و سى، والى مكه، طائف و مدينه بوده و براى مردم، حج گزارده است. (2) ولى در تاريخ ابن جرير، درباره ولايت وى مطلبى نيامده و تنها اين نكته ذكر شده كه او در سال صد و سى، براى مردم حج گزارده است. (3) گو اين كه نسخه اى كه من از تاريخ ابن اثير ديده ام، خالى از سهو و غلط نيست.

در نسخه اى از تاريخ ابن اثير، ابهامات و اشكالاتى در مورد نام برادرزاده عبدالملك كه والى مكه شده بود وجود دارد و معلوم نيست او وليد بن عروه است (4) يا عروة بن وليد؟ اما چنين به نظر مى رسد كه او بنا به آن چه ابن جرير و عتيقى در «امراء الموسم» آورده اند وليد بن عروه بوده است.

پس از او و در زمان اولين خليفه عباسى، يعنى ابوالعباس عبداللَّه بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب، عموى وى، داود بن على بن عبداللَّه بن عباس در


1- تاريخ الرسل والملوك، ج 7، ص 411.
2- الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 393.
3- تاريخ الرسل، ج 7، ص 410.
4- الكامل، ج 5 ص 394؛ و تاريخ خليفه، ص 398.

ص: 277

سال صد و سى و دو، ولايت بر مكه را بر عهده داشت كه علاوه بر مكه، بر مدينه و يمن و يمامه (1) نيز ولايت داشت و تا زمان مرگش؛ يعنى ربيع الأول سال صد و سى و سه، و پس از كشته شدن تعدادى از بنى اميه در مكه و مدينه، در اين مقام باقى بود.

پس از داود، زياد بن عبيداللَّه بن عبدالمدان حارثى، دايى سفاح، ولايت بر مكه، طائف، مدينه و يمامه را بر عهده داشت و ولايت وى بنا به گفته ابن اثير، تا سال صد و سى و شش طول كشيد. (2) پس از وى، در سال صد و سى و شش و بنا به گفته ابن اثير (3)، عباس بن عبداللَّه بن معبد بن عباس بن عبدالمطلب هاشمى از سوى سفاح، والى مكه شد. ابن اثير يادآور شده كه ولايت وى تا زمان مرگ سفاح ادامه يافت. ابن حزم يادآور شده كه او از سوى سفاح، والى مكه بود و مى گويد: مرد نيكو و شايسته اى بود. (4) از ديگر كسانى كه از سوى سفاح، بر مكه ولايت داشتند- به گفته ابن حزم در «الجمرة» عمر بن عبدالحميد بن عبدالرحمن بن زيد بن خطاب عدوى است كه با گفته ابن اثير، منافات دارد، زيرا ولايت زياد بن عبيداللَّه حارثى تا سال صد و سى و شش ادامه يافت و عباس بن عبداللَّه بن معبد تا زمان مرگ سفاح ولايت بر مكه را پس از وى برعهده گرفت.

پس از او در زمان خلافت منصور ابوجعفر عبداللَّه بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس برادر سفاح، عباس بن عبداللَّه بن معبد ياد شده ولايت بر مكه بر عهده داشت.

ابن اثير در اخبار مربوط به سال [صد و] سى و هفت مى گويد: و عباس بن عبداللَّه بن معبد


1- «يمامه» منطقه اى است در نجد كه تا بحرين ده روز فاصله است و در آن «طسم» و جدس سكونت داشتندو دعوى مسيلمه كذاب نيز در اين جا صورت گرفت. اين منطقه را خالد بن وليد در زمان ابوبكر فتح كرد و مسيلمه كذاب هم در آن جا به قتل رسيد و يمامه به دامان اسلام بازگشت. و گفته شده است كه اين منطقه جزو مكه بوده و حكام مكه، گاهى بر اين منطقه نيز حكومت داشتند.
2- تاريخ خليفه، ص 410؛ الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 445.
3- الكامل فى التاريخ، ج 5، صص 449 و 462.
4- جمهرة انساب العرب، ص 18.

ص: 278

ولايت بر مكه را بر عهده داشت و پس از مراسم حج، وفات يافت. (1) پس از آن، بنا به گفته ابن اثير و ديگران، زياد بن عبيداللَّه حارث بر مكه، مدينه و طائف ولايت داشت و ولايت وى تا سال صد و چهل و يك ادامه يافت. (2) زياد همان كسى است كه توسعه مسجدالحرام- كه در زمان منصور انجام شد- زير نظر او صورت گرفت. (3) پس از وى هيثم بن معاويه عتكى خراسانى در سال صد و چهل و يك علاوه بر مكه ولايت بر طائف را نيز برعهده گرفت و ولايت او تا سال صد و چهل و سه ادامه يافت. (4) به دنبال عزل او، سرى بن عبداللَّه بن حارث بن عباس بن عبدالمطلب والى مكه و طائف شد و به مكه رفت و ولايت او تا سال صد و چهل و پنج ادامه يافت. (5) پس از وى، محمد بن حسن بن معاوية بن عبداللَّه بن جعفر بن ابوطالب قرشى هاشمى جعفرى، در پى چيره شدن، بر مكه ولايت يافت، چرا كه محمد بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابوطالب عليه السلام ملقب به نفس زكيه، پس از قيام در سال [صد و] چهل و پنج در مدينه و چيرگى بر آن جا او را بر مكه و قاسم بن اسحاق را بر يمن گمارد و او نيز به مكه رفت.

سرى بن عبداللَّه سابق الذكر هم از مكه بيرون آمد و آن دو در «أذاخر» به همديگر رسيدند و در نبرد با يكديگر سرى بن عبداللَّه شكست خورد. محمد وارد مكه شد و مدتى كوتاه در آن جا اقامت داشت كه نامه محمد بن عبداللَّه بن حسن به دستش رسيد كه به وى دستور داده بود كه به اتفاق همراهانش حركت كند و او را از حركت عيسى بن موسى براى جنگ با وى، آگاه كرد. او نيز به اتفاق قاسم، از مكه به راه افتاد و در اطراف «قديد» به او رسيد. محمد نفس زكيه كشته شد و او و يارانش فرار كرده و پراكنده شدند و


1- الكامل فى التاريخ، ج 5، ص 483.
2- همان، صص 483 و 507.
3- اخبار مكه، ج 1، ص 313.
4- الكامل فى التاريخ، ج 5، صص 507 و 512.
5- همان، صص 512 و 572.

ص: 279

محمد بن حسن بن ابراهيم بن عبداللَّه به برادر محمد بن عبداللَّه پيوست و تا زمان قتل ابراهيم نزد وى باقى ماند. اين مضمون سخن ابن اثير بود. (1) در كتاب «النسب» از زبير بن بكار چنين آمده كه محمد بن عبداللَّه بن حسن، حسن بن معاويه- پدر محمد بن حسن- را به عنوان والى مكه منصوب كرد.

پس از آن «سرى» والى مكه شد و ولايت وى تا سال صد و چهل و شش ادامه يافت. (2) پس از وى، عبدالصمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى، عموى منصور و سفاح، ولايت بر مكه را بر عهده گرفت و علاوه بر مكه، بر طائف نيز ولايت داشت و تا سال صد و چهل و نه (3) و يا [صد و] پنجاه (4) يا گفته مى شود تا سال صد و پنجاه و هفت (5) در اين مقام باقى ماند كه اگر اين روايت آخر درست باشد، دومين ولايت عبدالصمد بر مكه بوده است.

پس از وى، عبدالصمد، محمد بن ابراهيم الامام بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى ولايت بر مكه را بر عهده مى گيرد و به گمان قوى، ولايت او تا سال [صد و] پنجاه و هشت ادامه پيدا مى كند. (6) پس از او و در زمان خلافت مهدى، محمد بن منصور عباسى، ابراهيم بن يحيى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس به سفارش منصور [خليفه عباسى] بر مكه و طائف ولايت كرد. (7) پس از او جعفر بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى بر مكه و طائف


1- الكامل، ج 5، ص 542.
2- الكامل، ج 5، صص 572 و 576.
3- همان، ص 590.
4- همان، ص 594.
5- همان، ص 594.
6- الكامل، ج 6، ص 35.
7- همان، ص 36.

ص: 280

ولايت كرد كه در سال [صد و] شصت و يك بود (1) و در سال [صد و] شصت و سه والى مدينه نيز گرديد. (2) پس از آن عبداللَّه (3) بن قثم بن عباس بن عبيداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب والى مكه و طائف بود و اين در سال [صد و] شصت و شش و [صد و] شصت و نه بود. (4) از كسانى كه در خلافت مهدى عهده دار ولايت بر مكه بودند، محمد بن ابراهيم امام عباسى بود كه ولايت او بر مكه را فاكهى نقل كرده است.

از ديگر كسانى كه در زمان خلافت مهدى ولايت بر مكه را بر عهده داشت، قثم بن عباس بن عبيداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب هاشمى، پدر عبيداللَّه بود. ابن حزم در «الجمهره» مى گويد: از فرزندان او، قثم بن عباس بن عبيداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب بود كه بر مكه و يمامه، ولايت داشت و پسرش عبيداللَّه (5) بن قثم كه از سوى رشيد، والى مكه بود. (6) و گمان بر آن است كه قثم در زمان خلافت مهدى والى مكه بوده است. زيرا ابن اثير در هر سال از خلافت صفاح و منصور، نام واليان مكه را قيد كرده است، ولى در هيچ كدام از سال هاى خلافت منصور و سفاح، اشاره اى به ولايت قثم بر مكه نكرده است. و ابن اثير به واليان مكه در زمان هارون الرشيد نيز طى مطلبى با عنوان «در باره واليان مكه» (7)

اشاره كرده، ولى در آن جا هم نامى از قثم نيامده است و لذا گمان مى رود كه او در زمان خلافت مهدى، عهده دار ولايت بر مكه بوده، زيرا وى تمام واليان مكه در سال هاى خلافت مهدى عباسى را نام نبرده و تنها به برخى سال ها، اشاره كرده است. در


1- الكامل، ج 6، ص 45.
2- او والى مكه، مدينه، طائف و يمامه بود همان، ص 61.
3- در «جمهرة انساب العرب»، ابن حزم ص 19 و نيز در نسخه خطى كتابخانه طلعت در قاهره و نيز در «الكامل»، ابن اثير ج 6، ص 73 «عبيداللَّه» آمده است.
4- الكامل، ج 6، ص 94.
5- در اصل، «عبداللَّه» است، ولى در «الجمهره» و نيز در «الرحلة الحجازيه»، ص 83، «عبيداللَّه» آمده است.
6- جمهرة انساب العرب، ص 19.
7- الكامل، ج 6، ص 216.

ص: 281

مورد خلافت هارون الرشيد نيز چنين كرده و احتمالًا او در زمان خلافت هادى و پيش از پسرش عبيداللَّه بن قثم يا بعد از او، ولايت بر مكه را برعهده داشته است.

پس از او، در زمان خلافت هادى موسى بن مهدى عباسى، طبق گفته ابن جرير، عبيداللَّه بن قثم بن عباس، ولايت بر مكه را برعهده داشته است چرا كه وى در اخبار مربوط به سال [صد و] شصت و نه، يعنى همان سالى كه در ابتداى آن، خلافت به هادى رسيد، پس از ذكر كسانى كه به عنوان والى مدينه منصوب شده بودند، مى گويد: و بر مكه و طائف، عبيداللَّه بن قثم، ولايت داشت. (1) در زمان خلافت هادى، حسين بن على بن حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب حسنى، ولايت بر مكه را با بر عهده گرفت. او در مدينه، قيام كرد و هواداران هادى را در آن جا به قتل رساند، بيت المال را غارت كرد و مردم بر كتاب و سنت پيامبر خدا (2) با او بيعت كردند و خود به اتفاق يارانش شش روز مانده به پايان ذى القعده سال [صد و] شصت و نه به طرف مكه آمد. وقتى به مكه رسيد دستور داد ندا دهند: هر برده و بنده اى كه به طرف ما بيايد آزاد است. همه بردگان و بندگان به طرف او آمدند.

وقتى خبر قيام وى به هادى رسيد، به محمد بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس نامه اى نوشت و او را مأمورِ جنگ با وى كرد. محمد بن سليمان در همين سال به اتفاق همراهان و خويشان خود، با اسلحه و اسب به حج رفته بودند. آنها به مكه آمدند، طواف كردند، سعى نمودند، عمره به جاى آوردند و در ذى طوى اردو زدند. در آن جا هواداران و نزديكان آنها كه به حج آمده بودند، به ايشان پيوستند و با حسين و يارانش درگير شدند. حسين و بيش از صد تن از يارانش كشته شدند و برخى از آنها به مصر و مناطق ديگر گريختند. اين جنگ در منطقه «فخّ»، از اطراف مكه و در روز ترويه صورت گرفت. (3) قبر حسين نيز تا به امروز، در زير يك گنبد، در سمت راست كسى كه وارد مكه


1- تاريخ الرسل والملوك، ج 8، ص 204.
2- همان، ص 192- 203.
3- همان، ص 192- 203.

ص: 282

مى شود و در نزديكى جايى مشهور به زاهر، معروف است. (1) پس از كشتن او، سرش را براى هادى بردند، ولى او هيچ تعجبى نكرد و گفت: مثل اين كه فكر مى كنيد سرِ طاغوتى را آورده ايد. كمترين مجازات شما آن است كه از جايزه محرومتان كنم؛ و به آنها چيزى نداد. حسين، مرد شجاع و گشاده دستى بود و هنگامى كه به حضور مهدى رسيد، چهل هزار دينار به او داد و او نيز در بغداد و كوفه ميان مردم تقسيم كرد و وقتى كه از كوفه خارج شد، همه دارايى وى تنها يك بالاپوش با پيراهنى در زير آن بود.

از جمله كسانى كه در ايام خلافت هادى يا برادرش رشيد، بر مكه ولايت كردند، محمد بن عبدالرحمن سفيانى بود كه فاكهى، در مورد ولايت او مى گويد: از جمله كسانى كه پس از آن، والى مكه شدند، محمد بن عبدالرحمن سفيانى بود كه پست قضا و امارت مكه را بر عهده داشت. زبير بن بكار نيز يادآور شده كه هادى او را قاضى مكه قرار داد و هارون الرشيد اين مقام او را تثبيت كرد، اما مأمون، وى را بركنار كرد و مدت يك ماه قضاء را در بغداد به او سپرد و سپس از آن جا نيز بركنارش كرد. (2) و چه بسا اين محمد بن عبدالرحمن سفيانى ولايت و قضاوت در مكه را در زمان خلف هادى و رشيد و يا يكى از اين دو برادر، بر عهده داشته است.

پس از آن و در زمان خلافت هارون الرشيد بن مهدى عباسى نيز گروهى عهده دار توليت بر مكه بودند كه ابن اثير به طور نامرتب و بدون ذكر نسب، آنها را نام برده و نام ايشان و توضيح نسبِ آنها به ترتيب از اين قرار است:

احمد بن اسماعيل بن على بن عبداللَّه بن عباس، حماد بربرى، سليمان بن جعفر بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس و عباس بن موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس، عباس بن محمد بن ابراهيم الامام، عبداللَّه بن محمد بن عمران بن ابراهيم بن محمد بن طلحة بن عبيداللَّه تيمى، عبيداللَّه بن قثم بن عباس، عبيداللَّه بن


1- نسب قريش، ص 338.
2- همان.

ص: 283

محمد بن ابراهيم الامام، على بن موسى بن عيسى برادر عباس، فضل بن عباس بن محمد ابن عبداللَّه بن عباس، محمد بن ابراهيم الامام، محمد بن عبداللَّه بن سعيد بن مغيرة ابن عمرو بن عثمان بن عفان عثمانى، موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على پدر عباس و على. (1) ابن اثير از ميان كسانى كه از آنها نام برده، تنها به تاريخ ولايت عبيداللَّه بن قثم اشاره كرده و گفته كه او در سال [صد و] هفتاد، والى مكه بوده است. (2) و نيز به تاريخ ولايت حماد بربرى و فضل بن عباس اشاره كرده كه تاريخ ولايت اولى سال [صد و] هشتاد و چهار (3) و دومى سال [صد و] نود و يك (4) بوده و يادآور شده كه هارون الرشيد، به حماد، علاوه بر مكه، ولايت يمن را نيز واگذار كرد.

و در تاريخ ابن جرير (5) و ابن كثير (6) مطلبى ديدم كه ولايت محمد بن ابراهيم الامام در زمان خلافت هارون الرشيد در سال صد و هفتاد و هشت بوده است. و در اخبار مكه فاكهى، مطلبى ديدم كه عثمانى در سال [صد و] هشتاد و شش از سوى هارون الرشيد والى مكه بوده و ولايت سليمان بن جعفر بن سليمان بر مكه در همين سال و پس از عزل عثمانى بوده است.

در زمان خلافت امين محمد بن هارون الرشيد عباسى (7)، داود بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى والى مكه بود كه در سال [صد و] نود و سه والى مكه شد و ولايتش تا پايان خلافت امين ادامه يافت.

او از سوى امين بر مدينه نيز ولايت داشت و او بود كه در سال [صد و] نود و شش


1- الكامل فى التاريخ ج 6، ص 214.
2- الكامل، ج 6، ص 109.
3- همان، ص 166.
4- همان، ص 206.
5- تاريخ الرسل والملوك، ج 8، ص 260.
6- البداية والنهاية، ج 10، ص 173.
7- خلافت او پنج سال بود كه با وفات پدرش در سال 193 آغاز شد و تا زمان كشته شدنش در سال 198 ه. ادامه داشت.

ص: 284

در مكه، متولى خلع «امين» گرديد. (1) در زمان خلافت مأمون، يعنى عبداللَّه بن هارون الرشيد عباسى «2(2)»، داوود بن عيسى به ولايت مكه منصوب شد، زيرا وقتى «امين» در رجب سال [صد و] نود و شش- به دليل شكستن عهدى كه هارون الرشيد او و برادرش قرار داده بود- خلع گرديد، داوود براى مأمون در مدينه و مكه، بيعت گرفت (و به نزد مأمون رفت) تا او را از اين امر آگاه كند.

مأمون از شنيدن اين خبر خوشحال شد و مكه و مدينه [كه بيعت با او از آن جا آغاز شده بود] به فال نيك گرفت و داوود را به عنوان كارگزار خود بر آن جا، گمارد و ولايت عكا را نيز به وى سپرد و به عنوان كمك، مبلغ پنج هزار درهم به وى داد و او را روانه مكه كرد.

ولايت وى بر آن جا تا سال صد و نود و نه ادامه داشت و پس از آن از ترس حسين بن حسن بن على بن على بن حسين بن على بن ابى طالب معروف به «افطس» (3)

به رغم اين كه توان رويارويى و جنگ با او را داشت، مكه را ترك گفت.

پس از بيرون رفتن داوود از مكه، حسين افطس با غلبه يافتن بر مكه، والى آن جا شد، چرا كه ابوالسرايا سرى بن منصور شيبانى- از مبلغان ابن طباطبا (4)- پس از استيلا بر كوفه و ضرب سكه و فرستادن لشكر به بصره و واسط و اطراف آن، حسين افطس را والى مكه گرداند و حج را به وى سپرد. ابوالسرايا همچنين او را به ولايت مدينه و يمن، منصوب كرد. وقتى خبر اعزام حسين از سوى ابوالسرايا به داود بن عيسى رسيد، او به اتفاق هوادارانش به هنگام حج، از مكه خارج شدند. حسين [افطس] وقتى به سرف (5) رسيد از ورود به مكه بيمناك شد تا اين كه خبر ترك مكه از سوى ابن عباس به وى رسيد و او به اتفاق ده نفر، وارد آن جا [يعنى مكه] شد. آنها به دور كعبه طواف كردند و به سعى


1- الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 226.
2- خلافت مأمون بيست سال به طول كشيد كه از سال 198، يعنى سالى مكه برادرش كشته شد آغاز شد و تاسال 218 به طول كشيد. فرمانده سپاهيان مأمون طارق بن حسين بود كه قاتل امين نيز بود.
3- الكامل، ج 6، ص 307.
4- ابن طباطبا در سال 173 متولد شد و در سال 199 به قتل رسيد.
5- «سرف» جايى معروف در نزديكى مكه است كه قبر ميمونه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله در آن جا قرار دارد.

ص: 285

ميان صفا و مروه پرداختند و سپس به عرفه رفتند و يك شب در آن جا ماندند و از آن جا به مزدلفه بازگشتند. حسين، نماز صبح را براى مردم خواند و در ايام حج، در منى باقى ماند. سپس به طرف مكه رفت و در اولين روز محرم سال دويست، پرده و پوشش كعبه را برداشت و پوششى را كه ابوالسرايا با وى فرستاده بود، بر آن پوشاند كه شامل دو پوشش ابريشمى، يكى به رنگ زرد و ديگرى به رنگ سفيد بود. و آن چه را در خزانه كعبه بود برداشت و همراه با پوشش و پرده قبلى ميان ياران خود تقسيم كرد. مردم از مكه فرار كردند، زيرا ياران حسين اموال مردم را به اين بهانه كه سپرده هاى بنى عباس است، از ايشان مى گرفتند. ولايت حسين بر مكه تا زمان رسيدن خبر قتل ابوالسرايا، در سال دويست، ادامه يافت. (1) «عتيقى» در «امراء الموسم» يادآور شده كه حسين افطس، پيش از ايام ترويه والى مكه شد؛ او مى گويد: اميرالحاج در سال [صد و] نود و نه، محمد بن داود بن عيسى بن موسى بود. وقتى او يك روز پيش از ترويه در منى بود، ابن افطس علوى، به مكه حمله ور و بر آن جا چيره شد و سپس به منى آمد و محمد بن داوود را از آن جا بركنار كرد و به عرفه نرفت و مردم بدون امام به عرفات رفتند و بدون امام از آن جا سرازير شدند و افطس شب را در آن جا ماند و از آن جا به مزدلفه رفت و نماز صبح را به جماعت با مردم خواند و همراه ايشان در مشعر توقف كرد و فرداى آن روز آنان را روانه «جمع» كرد و از آن جا به منى رفت.

بعد از افطس محمد بن جعفرالصادق بن محمدالباقر بن زين العابدين على بن الحسين بن على بن ابى طالب حسينى، كه به دليل زيبايى صورت ديباجه لقب داشت، والى مكه شد. زيرا وقتى خبر قتل ابوالسرايا به حسين افطس رسيد، متوجه شد كه مردم به دليل بدرفتارى او و اطرافيانش، از وى روى برگرداندند، بنا بر اين به اتفاق ياران خود نزد محمد بن جعفر آمدند و مى خواستند براى خلافت با او بيعت كنند، ولى او نپذيرفت. لذا


1- الكامل، ج 6، صص 311- 306.

ص: 286

از پسرش على كمك گرفتند و آن قدر اصرار كردند تا بالاخره در ربيع الاول سال دويست موفق به اين كار شدند و مردم را به هر طريق ممكن به بيعت با او واداشتند و او را اميرالمؤمنين ناميدند. او در ظاهر حاكم بود، ولى اختيارى نداشت و فرزندش على و حسين افطس و ياران آنها، اعمالى ناپسند انجام دادند. طولى نكشيد كه اسحاق بن موسى عباسى، در حالى كه از دست ابراهيم بن موسى بن جعفر گريخته بود، از يمن رسيد و وارد «المشاش» (1)

شد و گروهى از مردم كوفه كه از علوى هاى فرارى بودند، دور او جمع شدند. طالبى ها به دور محمد بن جعفر جمع شدند و مردم عرب و غيرعرب را به گرد خود، جمع كردند. سپس خندقى حفر كردند و اسحاق به جنگ با آنها پرداخت، ولى اندكى بعد، از جنگ خوددارى كرد و به طرف عراق رفت. در آن جا با لشكريانى كه هرثمة به مكه اعزام كرده بود، برخورد كرد. در ميان آنها جلودى و وَرقاء بن جميل حضور داشتند و به اسحاق گفتند: همراه ما باز گرد، ما در كنار تو مى جنگيم. او نيز با آنها بازگشت و طالبى ها در بئر ميمون، با آنها برخورد كردند. طبقات پست مردم مكه، سودان، باديه و اعراب به محمد پيوسته بودند. دو گروه با هم به نبرد برخاستند و عده اى كشته شدند. سرانجام دست از جنگ كشيدند، ولى فرداى آن روز دوباره نبرد آغاز كردند و علويان و همراهانشان شكست خوردند. ديباجه امان خواست؛ به او سه روز مهلت دادند. وى مكه را ترك گفت و طالبى ها هر گروه به جايى رفتند و پراكنده شدند.

عباسى ها در جمادى الاخر سال دويست وارد مكه شدند. محمد بن جعفر نيز به سوى سرزمين جهينه رفت و در آن جا به گردآورى نيرو پرداخت و با هارون بن مسيب، والى مدينه، در كنار شجره (2) و جاهاى ديگر، چندين بار درگير شدند. پس از آن كه با برخورد يك تير چشمش آسيب ديد، شكست خورد و گروه بسيارى از يارانش كشته شدند.


1- «المشاش» نام دشت يا كوهى نزديك عرفات است.
2- «شجره» جايى نزديك مدينه منوره است كه هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله قصد حج يا عمره مى كرد، از آن جا محرم نمى شد و اين غير از «شجرة البيعه» است كه در قرآن از آن نام برده شده؛ اين شجره در حديبيه نزديكى مكه مكرمه در راه جده است.

ص: 287

سپس خود بازگشت و او جلودى و ورقاء، امان خواست. آنها به او امان دادند و ورقاء از سوى مأمون و فضل بن سهل [وزير مأمون] برايش امان گرفت كه او نيز پذيرفت و ده روز مانده به پايان ذى الحجه سال دويست به مكه آمد و جلودى او را در مكه به بالاى منبر برد. جلودى خود در جايى بالاتر به منبر رفته بود. او قباى سياهى بر تن كرده بود و از قيام خود پوزش مى خواست چون شنيده بود كه مأمون مرده است ولى حال كه دانسته او زنده است خود را خلع مى كند و پوزش مى خواهد و استغفار مى كند. آن گاه به سوى عراق رفت و در مرو، به مأمون رسيد، مأمون او را مورد عفو قرار داد و مدت كوتاهى زنده بود و پس از آن به مرگ ناگهانى در گرگان مرد. مأمون بر او نماز خواند و بر لحد او قرار گرفت و گفت: اين خويشى بود كه چندين سال از ما گسسته بود. او در شعبان سال دويست و سه وفات يافت و علت مرگ او، آنچنان كه مى گويند، آن بود كه يك روز نزديكى كرد و سپس به حمام رفت و حجامت كرد. (1) در زمان خلافت مأمون و پس از شكست دادن طالبى ها، عيسى بن يزيد جلودى والى مكه شد. در خبر مربوط به ديباجه كه ذهبى در «تاريخ اسلام» نقل كرده آمده است كه عيسى جلودى به هنگام خروج ديباجه به عراق، فرزندش محمد را جانشين خود در مكه قرار داد.

ابن حزم نيز در «جمهرة» (2)

، در تأييد ولايت جلودى بر مكه، يادآور شده كه يزيد بن محمد بن حنظله مخزومى، از سوى عيسى بن يزيد جلودى به عنوان جانشين تعيين شده بود كه ابراهيم بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين به زور وارد مكه شد و يزيد بن محمد را به قتل رساند. كشته شدن او در سال دويست و دو بوده است. هر چند كه ابراهيم بن موسى در اين سال، والى مكه بوده است.

پس از عزل جلودى، هارون بن مسيب (3) به عنوان ولايت مكه منصوب شد، زيرا از


1- تاريخ الرسل والملوك، ج 8، ص 539 حوادث سال 200 ه.»؛ الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 313، 312 و 356.
2- جمهرة انساب العرب، ص 143.
3- تاريخ الرسل والملوك، ج 8، صص 535 و 539.

ص: 288

كتاب «مقاتل الطالبين» به نقل از ابوعباس احمد بن عبداللَّه بن عمار ثقفى در روايتى از كتاب هارون بن عبدالملك زيات آمده است: ابوجعفر محمد بن عبدالواحد بن نصر بن قاسم، خدمتكار عبدالصمد بن على نقل كرده كه عيسى بن يزيد جلودى در مكه اقامت داشت و مكه و مدينه آرام بود و هارون بن مسيب به عنوان والى به آن جا معرفى شد. او از مكه شروع كرد و جلودى را از آن جا بيرون كرد و براى مردم حج گزارد و سپس به مدينه رفت و در آن جا يك سال اقامت كرد.

براى مأمون، بنا به گفته ازرقى (1) حمدون بن على بن عيسى بن ماهان بر مكه ولايت كرد چرا كه او در ضمن اخبار سيل هاى مكه مى گويد: در سال دويست و دو، در زمان خلافت مأمون و در حالى كه يزيد بن محمد بن حنظله (2) از سوى جلودى والى مكه بود، سيلى جارى شد و به گفته ازرقى درباره ولايت ابن حنظله [بر مكه] از جانب ابن ماهان، اشاره كرده و توضيح داده كه امكان دارد او از سوى جلودى و ابن ماهان [هر دو]، ولايت يافته باشد. و ميان آن چه ذهبى در مورد ولايت محمد بن جلودى بر مكه از سوى پدرش ذكر كرده، با آن چه ابن حزم درباره ولايت حنظله بر مكه از سوى جلودى بيان كرده، تعارضى وجود ندارد، زيرا امكان دارد جلودى، ولايت مكه را هم به پسرش و هم به ابن حنظله واگذار كرده باشد.

همچنين ابراهيم بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب- كه نسب او را عتيقى برشمرده است- از جانب مأمون بر مكه ولايت كرده است. فاكهى ياد آور شده كه وى در سال دويست و دو، حج گزارد. (3) در حالى كه از سوى مأمون امير مكه بود (4) و برادرش [امام] على بن موسى الرضا عليه السلام ولى عهد مأمون بود. از


1- اخبار مكه، ج 1، ص 226.
2- همان، ج 2، ص 170.
3- تاريخ الرسل والملوك، ج 8، ص 567؛ الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 350؛ تاريخ خليفة بن خياط، ص 471.
4- الكامل فى التاريخ، ج 6، صص 313- 309.

ص: 289

طرفى، گفته عتيقى مبنى بر اين كه ابراهيم در سال دويست و دو والى مكه بود، با قول ازرقى كه معتقد است ابن حنظله در سال دويست و دو به عنوان جانشين حمدون ابن على والى مكه بوده است (1)، تعارضى با هم ندارد، زيرا امكان دارد كه حمدون در آغاز سال دويست و دو؛ و ابراهيم در اواخر سال والى مكه برده اند.

عبيداللَّه بن حسن بن عبيداللَّه بن عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام نيز از سوى مأمون در سال دويست و چهار والى مكه و مدينه شد. او در سال دويست و پنج و دويست و شش نيز والى مكه و مدينه بود (2) و احتمالًا ولايتش تا سال دويست و نه، ادامه داشته است.

پس از او صالح بن عباس بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى در سال دويست و ده والى مكه شد. (3) چنين به نظر مى رسد كه تا سال دويست و دوازده، زمانى كه براى مردم حج گزارد ادامه داشته است. پس از او سليمان بن عبداللَّه بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى والى مكه شد، زيرا يعقوب بن سفيان يادآور شده كه سليمان در سال دويست و چهارده، والى مكه و مدينه بوده و پسرش يك بار والى مكه و بار ديگر والى مدينه گرديد و خود و پدرش كارگزارى بر مكه و مدينه را متناوباً در اختيار داشته اند. (4) در زمان خلافت مأمون نيز محمد بن سليمان والى مكه بود، زيرا ازرقى در مطلبى با عنوان «نخستين كسى كه پيرامون كعبه چراغ روشن كرد» آورده است: هنوز چراغ زمزم بر روى تيركى بلند در برابر ركن حجرالاسود- كه خالد قسرى آن را نهاده بود- قرار داشت و هنگامى كه محمد بن سليمان در زمان خلافت مأمون در سال دويست و شانزده والى مكه بود، تيرك بلند ديگرى در برابر آن و به موازات ركن غربى قرار دارد. (5) ظاهراً او پسر سليمان مزبور است، زيرا تاريخ ولايت آنها [بر مكه] به يكديگر


1- اخبار مكه، ج 1، ص 226.
2- الكامل، ج 6، صص 358 و 379.
3- صاحب «مرآة الحرمين» و صاحب «الرحلة الحجازيه» بر اين عقيده اند كه آغاز ولايت وى در سال دويست و هجده بوده است نگاه كنيد به الكامل، ج 6، ص 401.
4- المعرفه والتاريخ، ج 1، صص 199، و 202.
5- اخبار مكه، ج 1، ص 287.

ص: 290

نزديك بوده و ولايت محمد بن سليمان زينبى بر مكه ديرتر بوده است و او تنها در اواخر خلافت متوكل، والى مكه شد و او همان محمد بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس- كه هادى فرماندهى جنگ با حسين در فخّ را به او واگذار كرده بود- نيست، زيرا بنا به گفته مسبحى و ديگران، او در سال يكصد و هفتاد و سه وفات يافته است.

از ديگر كسانى كه از سوى مأمون والى مكه بودند، عبيداللَّه بن عبداللَّه بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام بود كه زبير بن بكار به ولايت وى اشاره كرده است.

از ديگر كسانى كه از سوى مأمون بر مكه ولايت يافتند، حسن بن سهل، برادر فضل بن سهل است. البته او تنها بر مكه ولايت نداشت، بلكه ولايت مناطق ديگرى را نيز عهده دار بود. به گفته ابن اثير (1) مأمون در سال يكصد و نود و هفت، پس از قتل امين، حسن بن سهل را به عنوان كارگزار خود برتمامى مناطقى كه طاهر بن حسين فتح كرده بود، تعيين كرد، كه اين مناطق شامل آبادى هاى جبال، عراق، فارس، اهواز، حجاز و يمن نيز بود.

از ديگر كسانى كه در ايام خلافت معتصم، محمد بن هارون الرشيد، والى مكه شدند، صالح بن عباس بوده كه به گفته فاكهى (2)، در سال دويست و نوزده در اين مقام بود.

پس از او محمد بن داود بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى، ملقب به «ترنجه» در سال دويست و دو والى مكه شد (3) و چه بسا ولايت وى تا خلافت متوكل نيز به درازا كشيده باشد.

از ديگر كسانى كه در خلافت معتصم، ولايت مكه را بر عهده داشتند، أشناس تركى، يكى از فرماندهان ارشد معتصم بود، زيرا ابن اثير در اخبار مربوط به سال دويست و بيست و شش يادآور شده كه وقتى أشناس مى خواست در اين سال حج به جا آورد،


1- الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 297.
2- تاريخ خليفه، ص 476
3- همان.

ص: 291

معتصم، ولايت هر سرزمين و شهرى را كه وارد آن مى شد به او واگزار كرد، او نيز در همين سال حج به جا آورد و محمد بن داود را به عنوان نايب خود، امير الحاج قرار داد.

براى «أشناس» بر منبرهاى حرمين و ديگر شهرها و سرزمين هايى كه از آن جا عبور كرد، دعا كردند تا اين كه به سامرا بازگشت. (1) ابن اثير همچنين يادآور شده كه «أشناس» در سال دويست و سى وفات يافت. (2) در ايام خلافت متوكل، ابوالفضل جعفر بن واثق هارون بن معتصم (3)، شخصى به نام على بن عيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور عباسى در سال دويست و سى و هفت بر كعبه ولايت يافت و ولايت او تا زمان مرگ در سال دويست و سى و نه ادامه داشت. مسبحى در تاريخ خود، سال آغاز و پايان ولايت على بن عيسى را ذكر كرده است. ابن اثير نيز مطلبى را يادآور شده كه نشان مى دهد وى در سال دويست و سى و هشت، والى مكه نبوده است، اما خود او (ابن اثير) ولايت او را به سال دويست و سى و نه تأييد كرده است. (4) بنا به آن چه مسبحى آورده است، پس از وى، عبداللَّه بن محمد بن داود بن عيسى عباسى- كه پيش تر از پدرش نام برديم- در سال دويست و سى و نه، والى مكه گرديد. او يادآور شده كه عبداللَّه در سال دويست و سى و نه عهده دار امور حج بود. سخن ابن اثير نيز حكايت از آن دارد كه او در سال [دويست و] سى و هشت والى مكه شد (5) و ولايت وى، آن گونه كه ابن اثير (6) ذكر كرده، تا آخر سال دويست و چهل و يك ادامه داشته و ابن جرير يادآور شده كه او در سال دويست و چهل و دو نيز والى مكه بوده است. (7)


1- الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 521.
2- همان، ج 7، ص 18.
3- خلافت او از سال 232 تا 247 ه. به درازا كشيد.
4- ابن اثير در سال دويست و سى و هفت از او يادكرده و در دو سال بعد، نامى از وى نياورده است ج 7، ص 65.
5- سخن ابن اثير حاكى از آن است كه او در سال دويست و سى و نه والى [مكه] بوده است ج 7، ص 72.
6- الكامل، ج 7، ص 80.
7- طبرى نام او را نه در حوادث سال دويست و چهل و دو بلكه در حواث سال دويست و چهل و يك آورده است ج 9، ص 206.

ص: 292

به گفته ابن اثير (1) پس از وى، عبدالصمد بن موسى بن محمد بن ابراهيم امام بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى در سال دويست و چهل و دو ولايت بر مكه را بر عهده گرفت و ابن كثير نيز با تأييد مطلب فوق، يادآور شده كه او در سال دويست و چهل و سه و در حالى كه نايب مكه بود، اجازه دار امر حج بوده است. (2) پس از وى بنا به گفته ابن جرير، محمد بن سليمان بن عبداللَّه بن محمد بن ابراهيم الامام معروف به زينبى، والى مكه شد، زيرا ابن جرير يادآور شده كه او در سال [دويست و] چهل و پنج در حالى كه والى مكه بود، براى مردم، حج گزارد. (3) در زمان خلافت متوكل، فرزندش منتصر محمد والى مكه شد و هم او پس از پدر، خليفه گرديد، زيرا پدرش در رمضان سال دويست و سى و سه ولايت بر حرمين [مكه و مدينه] و طائف و يمن را به وى سپرد و پس از آن در سال [دويست و] سى و پنج، رسماً او را به اين مقام و مقام هاى ديگر، گمارد (4) ولى گمان نمى كنم كه وى كارگزارى مكه را برعهده داشته است.

و از ديگر كسانى كه در زمان خلافت متوكل، بر مكه ولايت كرد، ايتاخ خوزى، از خدمتكاران معتصم و يكى از فرماندهان ارشد متوكل بود. در اين باره ابن اثير در اخبار مربوط به سال دويست و چهل و سه آورده است كه براى ايتاخ كسى را گمارد كه براى حج نيكو به جاى آورد. ايتاخ از متوكل اجازه [امارت] خواست، او نيز اجازه داد و امارت هر سرزمين را كه به آن وارد مى شد، به وى مى سپرد و سپس او را خلع كرد.

همچنين مى گويد: گفته شده است كه اين داستان در سال [دويست و] سى و سه بوده است. (5) و سپس در اخبار سال [دويست و] سى و پنج يادآور شده كه وقتى او از حج


1- الكامل، ج 7، ص 82.
2- البدايه والنهايه، ج 10، ص 344؛ تاريخ الرسل، ج 9، ص 209.
3- الكامل، ج 7، ص 437.
4- همان، ص 47.
5- همان، ص 43.

ص: 293

بازگشت، دستگير شد و در جمادى الآخر همان سال، وفات يافت. (1) چنين به نظر مى رسد كه در ايام خلافت منتصر محمد بن متوكل (2) نيز محمد بن سليمان زينبى ولايت بر مكه را بر عهده داشته است.

در خلافت مستعين ابوالعباس احمد بن معتصم عباسى (3)، شخصى به نام عبدالصمد بن موسى بن محمد بن ابراهيم امام، ولايت بر مكه را بر عهده داشت و بنا به گفته ابن جرير (4) و ابن اثير (5)، وى در سال [دويست و] چهل و نه والى مكه بود.

پس از او جعفر بن فضل بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى معروف به شاشان در سال دويست و پنجاه ولايت مكه را بر عهده گرفت و تا سال [دويست و] پنجاه و يك در اين سمت بود. (6) پس از او در همين سال با اسماعيل بن يوسف بن ابراهيم بن موسى بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام والى مكه شد. او در مكه قيام كرد و كارگزار وقت مكه، يعنى جعفر، از آن جا گريخت و لشكريان و گروهى از مردم مكه كشته شدند و خانه جعفر و خانه هاى نزديكان سلطان، غارت شد و چيزى حدود دويست هزار دينار را از مردم و نيز پوشش كعبه و اموال و خزاين كعبه و پول هايى را كه براى مرمت چشمه ها در نظر گرفته شده بود، به يغما برد و مكه را چپاول كرد و بخش هايى از آن را به آتش كشيد و پس از پنجاه روز، در ربيع الأول به مدينه رفت. در آن جا نيز كارگزار قبلى، فرار كرد. پس از آن در رجب به مكه باز گشت و مردم مكه را محاصره كرد، چندان كه گروهى از آنان از


1- الكامل، ج 7، ص 47.
2- خلافت وى بين سال هاى 247 و 248 ه. بوده است و او كسى است كه براى كشتن پدرش متوكل توطئه كرد و پس از قتل وى با همكارى حزب نظامى ترك ها، به خلافت رسيد.
3- مستعين در فاصله سال هاى 248 تا 252 ه. خلافت كرد.
4- تاريخ الرسل، ج 9، ص 265.
5- الكامل فى التاريخ، ج 7، ص 125.
6- تاريخ الرسل، ج 9، صص 277 و 246؛ الكامل، ج 7، صص 136 و 165.

ص: 294

گرسنگى و تشنگى به هلاكت رسيدند و [گرانى آن چنان شد كه بهاى] سه قرص نان به يك درهم رسيد و مردم مكه همه گونه رنج و بدبختى از او ديدند. بعد از اقامت پنجاه و هفت روزه، به جده رفت و در آن جا مردم را محاصره اقتصادى كرد و اموال متعلق به بازرگانان و كاروان ها را به نفع خود مصادره كرد و سپس در عرفه توقف كرد و در آن جا هم فساد و تباهى به بار آود.

پس از بيرون رفتن از عرفه، مجدداً به جده رفت و هر چه در آن جا بود، نابود كرد.

آن چه را ذكر كرديم خلاصه مطالبى بود كه در تاريخ ابن جرير (1) و ابن اثير (2) آمده بود و در آنها مطرح شده كه ظهور اسماعيل در مكه، در سفر سال دويست و پنجاه و يك بوده است، زيرا در آن جا آمده كه وى در ربيع الاول و پس از پنجاه روز، به مدينه رفت. ابن حزم نيز در «جمهره» يادآور شده كه او در ربيع الأول در مكه قيام كرد و هم او چنين آورده كه وى در آخر سال [دويست و] پنجاه و دو و در بيست و دو سالگى در اثر بيمارى آبله وفات يافت. (3) مسعودى يادآور شده كه قيام وى سال [دويست و] پنجاه و دو بوده است. (4) در زمان خلافت مستعين، فرزندش عباس والى مكه گرديد. در اين باره مسعودى در اخبار مربوط به سال دويست و چهل و نه آورده است كه مستعين براى فرزندش عباس [پيمان] ولايت بر مكه و مدينه و بصره و كوفه را منعقد كرد و تصميم گرفت كه برايش بيعت بگيرد، ولى به دليل سن كم او اين كار را به تأخير انداخت. (5) همچنين در ايام خلافت مستعين محمد بن عبداللَّه بن طاهر بن حسين ولايت بر مكه را بر عهده گرفت. ابن اثير در اخبار مربوط به سال [دويست و] چهل و هشت آورده است كه مستعين، عراق را تحت ولايت محمد بن عبداللَّه بن طاهر درآورد و مكه و مدينه


1- تاريخ الرسل ج 9، صص 346 و 347.
2- الكامل، ج 7، صص 6- 165.
3- جمهرة انساب العرب، ص 46.
4- مروج الذهب، ج 4، ص 176؛ در آن جا او را «يوسف بن اسماعيل» ناميده است.
5- همان، ص 154.

ص: 295

سربازان و معادن منطقه عراق را منحصراً در اختيار وى قرار داد. (1) بنا به گفته ابن حزم، (2) در زمان خلافت معتز (3)كه نام او محمد يا طلحه يا به قولى زبير بن متوكل عباسى بود نيز عيسى بن محمد بن اسماعيل بن ابراهيم بن عبدالحميد بن عبداللَّه بن ابوعمرو بن حفص بن مغيره مخزومى ولايت بر مكه را عهده دار بود. او همان عيسى بن محمد مخزومى است كه به گفته ابن اثير معتزّ او را همراه با محمد بن اسماعيل بن عيسى بن منصور- ملقب به كعب البقر- به جنگ اسماعيل بن يوسف علوى فرستاد و چه بسا معتز، ولايت مكه را از همان سالى كه او را به مكه فرستاد، يعنى سال دويست و پنجاه و يك به وى سپرده باشد. (4) سال پايان ولايت او نامشخص است. فاكهى به ولايت محمد بن اسماعيل بن عيسى بر مكه، اشاره كرده و گفته است كه او در سال دويست و پنجاه و سه و دويست و پنجاه و چهار والى مكه بوده است. بنا به گفته فاكهى، او دو بار والى مكه گرديده است.

از ديگر كسانى كه در زمان خلافت معتز يا در زمان مهتدى محمد بن واثق عباسى (5) و يا در زمان خلافت معتمد عباسى (6) ولايت مكه را بر عهده داشتند، محمد بن احمد منصورى بود. اين مطلب در كتاب فاكهى آمده و او درباره «نخستين» هايى كه در مكه اتفاق افتاده آورده است:

نخستين كسى كه قنديل هاى روشنايى در صحن مسجدالحرام قرار داد محمد بن احمد منصورى بود، او ستون هايى چوبى در وسط مسجدالحرام نصب كرد و طناب هايى ميان آنها قرار داد و قنديل هاى روشنايى را از آن طناب ها آويخت و اين امر در زمان ولايت وى [بر مكه] بود تا اين كه محمد بن احمد، عزل گرديد و عيسى بن محمد زمانى


1- الكامل، ج 7، ص 118.
2- جمهرة انساب العرب، ص 149.
3- خلافت معتز بن متوكل سه سال، يعنى از 252 تا 255 ه. ادامه داشت.
4- الكامل، ج 7، ص 166.
5- مهتدى از سال 255 تا 256 ه. خليفه بوده است.
6- خلافت معتمد عباسى از سال 256 تا 279 ه. ادامه داشت.

ص: 296

كه براى دومين بار والى مكه شد، آن قنديل ها را برداشت. عتيقى نيز از محمد بن احمد [منصورى] ياد كرده و در نسب وى دچار خطا شده است، زيرا مى گويد: در سال [دويست و] پنجاه و شش محمد بن احمد بن عيسى بن منصور براى مردم حج گزارد و نيز گفته است: در سال دويست و پنجاه و هفت محمد بن احمد بن عيسى بن منصور كعب البقر براى مردم، حج گزارد. از آن چه عتيقى يادآور شده و نيز افزوده نسب وى [كعب البقر] و اين كه در اين سال براى مردم حج گزارده است، چنين بر مى آيد كه او در يكى از اين سال ها، والى مكه هم بوده است. گفته ابن اثير مبنى بر اين كه معتز او را همراه با عيسى بن محمد مخزومى براى جنگ با اسماعيل بن يوسف علوى گسيل داشت، حكايت از آن دارد كه او، همان محمد بن اسماعيل بن عيسى است و چه بسا در نگارش اسماعيل به احمد تغيير يافته باشد، زيرا نسخه اى از تاريخ ابن اثير كه من ديده ام، از خطا آكنده است.

به گفته فاكهى، از ديگر كسانى كه در زمان خلافت مهتدى محمد بن واثق عباسى، ولايت بر مكه را بر عهده داشت، على بن حسن هاشمى بود، البته او چيزى به نام وى و پدرش اضافه نكرد و در جاى ديگر يادآور شده كه هاشمى است. فاكهى همچنين گفته است كه او در ماه هاى محرم، صفر و ربيع الأول سال دويست و پنجاه و شش، والى مكه بوده است و در زمان ولايت خود، مقام ابراهيم عليه السلام را تزيين كرد. او در باره «نخستين» هاى مكه گفته است كه وى نخستين كسى است كه جاى نشستن زنان و مردان را در مسجدالحرام، از هم جدا ساخت و براى اين كار دستور داد طناب هايى ميان ستون هاى محل استقرار زنان، كشيده شود و زنان و مردان از هم جدا شوند.

در زمان خلافت معتمد احمد بن متوكل عباسى نيز اشخاصى بر مكه ولايت يافتند كه عبارتند از: برادر معتمد، ابواحمد موفق كه نامش طلحه و يا محمد بن متوكل عباسى بوده است، ابراهيم بن محمد بن اسماعيل بن جعفر بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى ملقب به «ريه»، احمد بن طولون حاكم مصر، محمد بن ابى ساج و برادرش يوسف بن ابى ساج؛ و محمد بن عيسى بن محمد بن اسماعيل مخزومى ابومغيره پسر

ص: 297

عيسى؛ و ابوعيسى محمد بن يحيى بن محمد بن عبدالوهاب بن سليمان بن عبدالوهاب بن عبداللَّه بن ابوعمرو بن حفص بن مغيره مخزومى، هارون بن محمد بن اسحاق بن موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس عباسى و سرانجام، فضل بن عباس بن حسين بن اسماعيل بن محمد عباسى.

و اما ولايت موفق بر مكه را ابن اثير يادآور شده و در اخبار مربوط به سال دويست و پنجاه و هفت آورده است: وقتى كار قيام «زنج» اوج گرفت و فساد و شرّ ايشان در شهرها افزون شد، معتمد على اللَّه برادرش ابواحمد موفق را از مكه فراخواند و حكمرانى بر كوفه و راه مكه و حرمين و يمن را به وى سپرد. (1) و ما از اين جهت عين سخن او را نقل كرديم كه به ولايت موفق بر حرمين و به احضار وى از مكه اشاره دارد، و بعيد به نظر مى رسد كه او در مكه بوده، ولى فرد ديگرى والى مكه باشد.

و اما ولايت ابراهيم ملقب به ريه بر مكه را ابن اثير ذكر كرده (2) و يادآور شده كه او در سال دويست و شصت و شايد هم در سال پيش از آن، والى مكه بوده است.

ابن اثير آورده است كه او به دليل قحطى و گرانى در مكه، در سال دويست و شصت و يك و در پى قيام مردم، از آن جا بيرون رفت. (3) ابن جرير نيز به ولايت ابن طولون و ولايت هارون بن محمد سابق الذكر اشاره كرده است. او در اخبار مربوط به سال 269 ه. ق مى گويد: در ذى حجه ميان دو سردار برخوردى پيش آمد، يكى از آنها را احمد بن طولون همراه با چهارصد و هفتاد سوار و دو هزار پياده گسيل داشته بود. آنها دو شب مانده به پايان ذى قعده به مكه رسيدند و به قصاب ها و آرد فروش ها هر كدام دو دينار و به رؤسا هفت دينار دادند. از سوى ديگر، هارون بن محمد كه والى مكه بود، يكصد و بيست سوار و دويست نفر سياه [پوست] همراه داشت و به تقويت آنان پرداخت. آنها با ياران ابن طولون به نبرد برخاستند و


1- الكامل، ج 7، ص 241.
2- همان، ص 272.
3- ابن اثير اين خبر را در ضمن اخبار سال 260 ه. ق ذكر كرده است.

ص: 298

حدود دويست نفر از مردان ابن طولون در دشت مكه، كشته شدند و بقيه به كوه ها گريختند و اموال و احشام آنها را نيز گرفتند. جعفر به مصرى ها و آرد فروش ها و قصاب ها امان داد و در مسجدالحرام نامه اى كه محتواى آن لعن و نفرين احمد بن طولون بود، خوانده شد و مردم اموال تجار را گرفتند. (1) ابن اثير نيز به طور مختصر، مانند همين مطالب را بيان كرده و از جمله گفته است كه وقتى مصرى ها در بستان ابن عامر با هارون برخورد كردند، او از ترس مكه را ترك گفت. (2) بستان ابن عامر، نخلستانى در اطراف مكه است. ابوالفتح بن سيدالناس در سيره خود به هنگام ذكر سريّه عبداللَّه بن جحش مى گويد: ابن سعد يادآور شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله عبداللَّه بن جحش را همراه با دوازده نفر از مهاجرين كه هر دو نفر سوار بر يك شتر بودند، به «بطن نخله» فرستاد و بطن نخله همان بستان ابن عامر است. اين مطلب را چند تن از اساتيدم از سيدالناس نقل كرده اند. (3) و اما ولايت محمد بن ابوساج بر مكه را ابن جرير آن را نقل كرده است و در اخبار مربوط به سال دويست و شصت و شش مى گويد: در ماه ربيع الآخر، ابوساج در جندى شاپور وفات يافت و پسرش محمد بر حرمين و جاده مكه، ولايت يافت و اين خبر در مختصر تاريخ ابن جرير آمده است. ولايت محمد بن ابوساج را ابن حمدون در «تذكره» و ابن اثير در الكامل» (4)

به همين صورت، ذكر كرده اند و يادآور شده اند كه عمرو بن ليث صفار، او را ولايت داد كه ممكن است صفار پس از آن كه خليفه معتمد يا برادرش ابواحمد موفق ولايت مكه را بر عهده اش گذاشته اند، چنين كرده باشد. و اين خود دلالت بر ولايت عمرو بن ليث صفار بر مكه دارد.

ابن اثير نيز از ولايت برادر محمد، يعنى يوسف بن ابوساج سخن گفته و در اخبار


1- تاريخ الرسل، ج 9، صص 652 و 653.
2- الكامل، ج 7، ص 395.
3- عيون الاثر، ج 1، ص 228.
4- الكامل، ج 7، ص 333.

ص: 299

مربوط به سال دويست و هفتاد و يك آورده است: در اين سال، حكمرانى بر مدينه و مكه به احمد بن محمد طايى واگذار شد و يوسف بن ابوساج كه والى مكه بود، بر بدر كه غلام طايى و از امراى ساج بود، حمله ور شد و با او جنگيد و وى را به اسارت درآورد.

لشكريان و حاجيان، با يوسف جنگيدند و از او انتقام گرفته و بدر را نجات دادند. يوسف را نيز اسير كردند و به بغداد بردند. محل برخورد و درگيرى آنها، كنار دروازه هاى مسجدالحرام بود. (1) و ولايت ابومغيره مخزومى و ابوعيسى مخزومى بر مكه را ابن حزم آورده است؛ او پس از ذكر نسب ابومغيره و ابوعيسى مى گويد: معتمد، ابوعيسى را به ولايت مكه گمارده بود و سپس او را عزل كرد و ابومغيره را به جايش نشاند. آن دو با هم جنگيدند، ابوعيسى كشته شد و ابومغيره در حالى كه سر بريده ابوعيسى را در اختيار داشت، وارد مكه شد. (2) معلوم نيست كه ابوعيسى محمد بن يحيى مخزومى چگونه به نيابت از سوى فضل بن عباس بوده است، چنان كه فاكهى مى گويد: محمد بن يحيى مخزومى، والى مكه بود و فضل بن عباس او را جانشين خود كرده بود. البته ايرادى ندارد كه بنا به گفته فاكهى ابوعيسى به نيابت از فضل بن عباس، والى مكه شده باشد و در عين حال، بنا به گفته ابن حزم، مستقلًا از سوى معتمد به اين مقام منصوب شده باشد.

اما در مورد ولايت ابومغيره، در كتاب فاكهى مطلبى ذكر شده كه بر مبناى آن، او در سال 263 امير مكه بوده است. فاكهى در مطلبى با عنوان «تجريد الكعبه» [پرده گرفتن از كعبه] مى نويسد: پوششى كه وصف آن را بيان كرديم تا سال 263 بر كعبه بود. در اين هنگام نامه اى از ابواحمد موفق باللَّه على محمد بن عيسى به ابومغيره رسيد كه به او دستور مى داد پوشش كعبه را بردارد؛ او نيز نامه را 9 شب مانده به پايان ذى حجه در دارالاماره به تاريخ، قرائت كرد.


1- الكامل، ج 7، ص 417.
2- جمهرة انساب العرب، ص 149.

ص: 300

سخن فاكهى حكايت از آن دارد كه ابومغيره از سوى ابواحمد موفق، والى مكه شده بود. ابن اثير نيز يادآور شده كه او پس از آن از سوى صاحب «زنج» به عنوان والى مكه منصوب و وارد آن جا شد. (1) و آن چه ابن اثير در باره نام ابومغيره و پدرش آورده، درست برعكس مطلبى است كه ابن حزم آورده است. چه بسا در كتاب ابن اثير، كلمه «ابن» ميان ابومغيره و عيسى، افتاده باشد كه در اين صورت، نامى كه او آورده، با نامى كه ابن حزم ذكر كرده تطابق دارد.

به گفته ابن اثير، صاحب زنج همان على بن احمد [محمد] علوى است، زيرا نسب او به يحيى بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام مى رسيد. ابن اثير در اخبار مربوط به سال 266 مى گويد: در اين سال، محمد بن ابوساج به مكه آمد و مخزومى با او جنگيد. محمد او را شكست داد و اموالش را مصادره كرد و اين در روز ترويه بود. (2) و نيز در اخبار مربوط به سال 268 آورده است: در اين سال ابومغيره رهسپار مكه شد. در آن زمان هارون بن محمد هاشمى كارگزارى مكه را بر عهده داشت. هارون گروهى را آماده كرد و از پشتيبانى ايشان بهره برد. مخزومى نيز به مشاش رفت و مسير آب آن جا را به سوى زمين هاى پست منحرف كرد و به جده رفت و آن جا را غارت كرد و خانه هاى مردم را به آتش كشيد و اوضاع نان در اين شهر چنان بد شد كه قيمت دو گرده نان به يك درهم رسيد. سپس مى گويد: و هارون بن محمد بن اسحاق هاشمى براى مردم حج گزارد و ابن ابوساج نيز يكّه تاز راه ها و جاده ها بود. (3) و در اخبار مربوط به سال 269 مى گويد: در اين سال ابن ابوساج پس از ترك مكه، لشكرى فراهم آورد و به طرف جده رفت و دو كاروان مال و سلاح مخزومى را مصادره كرد. (4) واما درباره ولايت هارون بن محمد بن اسحاق عباسى، پيش از اين مطالبى از قول


1- الكامل، ج 7، ص 328.
2- همان، ص 336.
3- همان، ص 373- 372.
4- همان، ص 369.

ص: 301

ابن جرير (1) و ابن اثير نقل كرديم. ابن حزم نيز آن را ذكر كرده (2)و مطالبى در اين باره آورده كه ديگران نياورده اند؛ او پس از ذكر نام و نسب وى آورده است: او والى مدينه و مكه بود و از سال 263 تا 278، به عنوان والى، عهده دار امر حج بود. پس از آن، و به هنگام فتنه از مكه فرار كرد و به مصر رفت و همان جا وفات يافت و نسب نامه عباسى ها و ... را تأليف كرد. گفته ابن حزم مبنى بر اين كه وى از سال 263 تا 278 به عنوان والى مكه براى مردم حج گزارد را عتيقى نيز در «أمراء الموسم» آورده است؛ گو اين كه يادآور شده كه نخستين حج وى در سال 274 بوده است. ابن اثير نيز در اين مورد مطلبى آورده كه با آن چه ابن حزم و عتيقى آورده اند كاملًا با هم تطابق دارد. او يادآور شده كه هارون بن محمد بن اسحاق هاشمى در سال 268 براى مردم حج گزارده است. (3) ولايت فضل بن عباس [بر مكه] را فاكهى ذكر كرده و گفته است كه او در سال 263 والى مكه بوده است. در مورد نسب وى نيز تنها به فضل بن عباس بسنده كرده است.

عتيقى نيز آن پس از ذكر نسب او گفته است كه وى از سال 258 تا پايان سال 263 به عنوان والى عهده دار امر حج بود، به استثناى سال شصت كه فاكهى ديگرى را به عنوان كارگزار حج ذكر كرده است.

پس از او در زمان خلافت معتضد ابوالعباس احمد بن ابواحمد موفق بن متوكل عباسى (4) و در زمان خلافت فرزندان وى، يعنى مكتفى ابومحمد على (5) و مقتدر (6)


1- تاريخ الرسل، ج 9، صص 541، 548، 556، 600، 612، 653، 667؛ و ج 10، صص 8- 18، 27 و 31 و درآن جا آمده كه او به مدت 16 سال از 264 تا 279 براى مردم حج گزارد؛ الكامل، ج 7، صص 321، 328، 337، 363، 373، 398، 412، 417، 425، 437، 439، 450، 490.
2- جمهرة انساب العرب، ص 33.
3- الكامل، ج 7، ص 373.
4- او در سال 279 پس از فوت معتمد به خلافت رسيد و تا زمان مرگ، يعنى سال 289 عهده دار خلافت بود.
5- از سال 289 تا سال 295 خليفه بود.
6- از سال 295 خليفه بود سپس خلع شد و مجدداً خليفه گرديد و در سال 320 وفات يافت.

ص: 302

ابوالفضل جعفر و قاهر ابومنصور محمد (1) و نيز در زمان خلافت راضى ابوعباس احمد بن مقتدر (2) و در ايام خلافت متقى (3) ابواسحاق ابراهيم بن مقتدر و در خلافت مستكفى عبداللَّه بن مكتفى على بن معتضد (4) و در خلافت ابوالقاسم فضل بن مقتدر عباسى (5)، گروهى در مقام ولايت مكه قرار گرفتند كه عبارتند از: عجّ بن حاجّ و مونس المظفر و ابن ملاحظ- كه نام او را تنها به همين صورت ديده ام- و ابن مخلبه يا ابن محارب- ترديد از من است- و محمد بن طغج أخشيدى والى مصر و دو فرزند او ابوالقاسم او نجور- به معناى «محمود»- و ابوالحسن على و قاضى ابوجعفر محمد بن حسن بن عبدالعزيز عباسى قاضى مصر.

اسحاق بن احمد خزاعى، راوى تاريخ ازرقى، در خبر مربوط به افزوده دارالندوه در مطلبى با عنوان «بناى مسجد جديد دارالندوه كه به مسجدالكبير افزوده شد» درباره ولايت عجّ بن حاج (6) مى گويد: در اين باره در سال 281 براى عبيداللَّه بن سليمان وزير نامه اى نوشت و موضوع را براى امير مكه عجّ بن حاج، خدمتكار اميرالمؤمنين توضيح داد. (7) ابن اثير نيز مطلبى دارد حاكى از آن كه او [يعنى عجّ بن حاج] در سال 295، والى مكه بوده است. او در اخبار مربوط به اين سال، مى گويد: در اين سال در دوازدهم


1- از سال 320 تا سال 322 خليفه بود.
2- از سال 322 تا سال 328 خلافت را به عهده داشت.
3- از سال 328 تا سال 333 خليفه بود.
4- از سال 333 تا سال 334 عهده دار امر خلافت بود.
5- از سال 334 تا 363 ه. خليفه بود.
6- صاحب الرحلة الحجازيه او را به نام عج بن نحلب ياد كرده است ص 84.
7- اخبار مكه، ج 2، صص 111- 110.

ص: 303

ذى حجه، برخوردى ميان عجّ بن حاج و لشكريان در منى اتفاق افتاد و گروهى از ايشان به قتل رسيدند زيرا جايزه گرفتن بيعت با مقتدر را طلب كرده بودند و در اين ميان، مردم به بستان ابن عامر، فرار كردند. (1) ولايت مؤنس را نيز ابن اثير بيان كرده و در اخبار سال 300 آورده است: در اين سال مؤنس مظفر، ولايت بر حرمين و مرزها را عهده دار گرديد. (2) همچنين ابومحمد حسن بن احمد بن يعقوب همدانى نسب شناس مشهور، در كتاب خود «الاكليل» مطلبى در تأييد ولايت ابن ملاحظ آورده است. وى در اخبار بنى حرب در حجاز به نقل از ابوجعفر مخائى آورده است: از جمله ايام بنى حرب در حال حاضر و در اندك زمانى قبل، جنگ حره است. از ديگر ايام، يوم «سرف الإباية» يعنى روزى است كه ابن ملاحظ- كه سلطان مكه بود- به سوى بنى حرب لشكر كشيد، آنها ياران ابن ملاحظ را كشتند و او را اسير كردند و مدتى نزد ايشان باقى ماند و سپس بر وى منت نهادند و آزادش كردند. من نام ابن ملاحظ را جايى نديدم و ندانستم كه چه زمان، والى مكه بوده است. اگرچه گمان مى كنم پس از سال 300 يا اندكى پيش از آن بوده است.

مؤلف اين كتاب، يعنى همدانى نسب شناس، در سال 322 زنده بوده و به گمانم تا سال 329 نيز در قيد حيات بوده است.

خبر مربوط به ولايت ابن مخلب را ابن اثير آورده و پس از بيان زشت كارى هايى كه ابوطاهر قرمطى در سال 317 در مكه انجام داد، مى گويد: ابن مخلب امير مكه در رأس گروهى از اشراف و بزرگان، به مقابله با او پرداخت؛ اشراف اموال خود را از وى طلب كردند ولى او كمكشان نكرد و با وى جنگيدند ولى تمامى آنها كشته شدند. (3) خبر ولايت ابن محارب را نيز ذهبى ذكر كرده است؛ او به هنگام ذكر خبر ابوطاهر [قرمطى] و آن چه در مكه انجام داد مى گويد: و ابن محارب امير مكه، به قتل رسيد. او [يعنى ذهبى] «در تاريخ الاسلام» (4)

و در «العبر» (5)

گفته است: و ابن محارب امير مكه كشته شد. به گمانم كه ابن مخلب [به جاى ابن محارب] صحيح تر باشد. زيرا در تاريخ


1- الكامل، ج 8، صص 12- 11.
2- الكامل، ج 8، ص 75.
3- همان، صص 207 و 208.
4- حوادث سال 317، دول الاسلام، ج 1، ص 192.
5- العبر، ج 2، ص 167.

ص: 304

«المسبحى» در اخبار مربوط به سال 321 چنين ديده ام: در اين سال محمد بن اسماعيل بن مخلب (1) همراه احمد بن حسين حسنى براى تحويل مواد غذايى حجاز به يكديگر رسيدند. اين مطلب را از خط رشيد بن زكى منذرى در تاريخ خود «المختصر لتاريخ المسبحى» نقل كرده ام. ظاهراً امير مكه كه ابن مخلب از وى نام برده است از خويشان ابن مخلب بوده است.

و اما ولايت أخشيدى ها بر مكه را، نويرى در تاريخ خود آورده است و يادآور شده كه متقى خليفه عباسى، محمد بن طُغج را در سال 331 بر حرمين و مصر و شام برگمارد (2) و پس از او، اين مقام را براى دو پسرش ابوالقاسم اونجور و ابوالحسن على در نظر گرفت. البته به اين شرط كه خدمتكارش كافور ملقب به أخشيدى كفايت آنان را برعهده داشته باشد. مسبحى نيز همين مطلب را ذكر كرده است. وى در اخبار سال 343 آورده است كه گروهى از اعيان مصر، به حج رفتند. سپس مى گويد: ميان مصرى ها و عراقى ها در ذى حجه اين سال در مكه، در رابطه با بيعت براى معزّالدوله و برادرش ركن الدوله و پسرش عزالدوله بعد از مطيع للَّه، اختلاف افتاد و مصرى ها وى را از اين كار بازداشتند و به پيمانى كه متقى پس از مطيع براى اخشيدى و پس از وى براى پسرش بسته بود، استناد كردند. عتيقى در «امراء الموسم» مى گويد: در سال 347 محمد بن عبداللَّه علوى براى مردم حج گزارد و عمر بن حسن بن عبدالعزيز هاشمى نيز نماز خواند و در اين سال عازم مصر شد و در نزديكى آن جا وفات يافت و همان جا به خاك سپرده شد و عبدالسميع و عبدالعزيز و دو فرزند عمر بن حسن بن عبدالعزيز به جاى پدر در مصر و حرمين به عنوان والى برگزيده شدند. اين روايت از آن جهت بر ولايت اخشيدى بر مكه


1- در عيون الحدائق ق 1، ج 4، ص 348 «ابن مجلب» و در تجارب الامم، ج 1، ص 201 هم ابن مجلب آمده كه در تاريخ الاسلام و دول الاسلام ذهبى، ج 1، ص 192 ابن محارب آمده است. همدانى در تكمله تاريخ طبرى، ص 62 به نام او اشاره نكرده است. ابن سنان در تاريخ اخبار القرامطه نيز در صفحه 54 و مقريزى در اتعاظ الحنفا ج 1، ص 182 و نويرى در نهايةالارب، ج 23، ص 888 اشاره اى به نام او نكرده اند.
2- اين مطلب را نويرى در نهاية الارب حوادث سال 332 يادآور شده است: ج 23، صص 177- 176.

ص: 305

و مدينه دلالت دارد كه امامت جماعت ايشان، همزمان با ولايت آنها بوده، زيرا خليفه متقى، ايشان را به ولايت تعيين كرده بود و ما دليل ولايت ايشان بر مكه را ذكر خواهيم كرد. من ندانستم كه چه كسى به نيابت از سوى اخشيدى ها و نيز از سوى مؤنس، بر مكه حكمروايى مى كرد؛ واللَّه اعلم.

و اما ولايت قاضى ابوجعفر محمد بن حسن بن عبدالعزيز عباسى را يكى از مورخان مصر در كتاب خود ذكر كرده است. (1) او در كتاب مذكور به ذكر واليان و قضات مصر و اخبار نيل و پرداخته و آن را بر حسب سال، مرتب كرده و براى هر سال جدول هايى تنظيم كرده و نام هاى ايشان را در بر دارد. در مورد سال 338 يادآور شده كه قاضى مصر در اين سال، ابوجعفر محمد بن حسن بن عبدالعزيز عباسى بود تا اين كه از آن مقام عزل گرديد و به امارت مكه منصوب شد. و اين گوياى آن است كه محمد بن حسن ولايت مكه را از سوى على بن اخشيدى، بر عهده داشته است.

پس از آن در زمان اخشيدى ها، جعفر بن محمد بن حسن بن محمد بن موسى بن عبداللَّه بن موسى بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام حسنى، ولايت بر كعبه را بر عهده گرفت و اين مطلب بنا به گفته ابن حزم در «الجمهرة» (2)

است. وى پس از ذكر نسب وى مى گويد: او همان كسى است كه از زمان اخشيدى ها و پسرش تا به امروز بر واليان مكه، غالب شد. چه بسا ولايت جعفر مزبور در مكه، پس از فوت كافور اخشيدى و پيش از گرفتن مصر از اخشيدى ها به وسيله عبيدى ها بوده است چرا كه دولت آنان پس از فوت كافر متلاشى شد. فوت كافور نيز در جمادى الأول سال 365 و يا 375 بود و بدين ترتيب، ولايت جعفر بر مكه، در يكى از اين دو سال و يا در سال 358 بوده است، چرا كه در همين سال دولت اخشيدى ها به دست جوهر- از خدمتكاران و فرماندهان معز عبيدى حاكم مغرب- سقوط كرد و در نتيجه ولايت جعفر يا در اين سال و يا در يكى از دو سال


1- منظور و مورخ شهير مصرى محمد بن يوسف كندى 283- 350 است و كتاب او «الولاة وكتاب القضاة» است ص 574.
2- جمهرة انساب العرب، ص 47.

ص: 306

پيش از آن آغاز شده است؛ البته با اين فرض كه مرض كافور در سال 356 صورت گرفته باشد، زيرا ابن حزم مى گويد: جعفر در زمان اخشيدى ها بر مكه مستولى شد و بعد از مرگ كافور، جيره خوار او شد و در سال 358 مصر در اختيار مغربى ها قرار گرفت و بعيد به نظر مى رسد كه اين جعفر در اين ايام، يعنى ايام كافور، والى مكه بوده باشد. در برخى تواريخ چنين آمده كه در مكه و در روى منابر خطبه به نام وى خوانده مى شد. ابن خلدون (1) نيز در باره نسب، جعفر همان گفته ابن حزم را بيان كرده و در اين باره، مطلب ديگرى را نيز ذكر كرده و آن اين كه او [يعنى جعفر] از فرزندان محمد ساكن مدينه در زمان مأمون، فرزند سليمان بن داود بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام است و نسب جعفر را تا محمد بن سليمان ذكر كرده و مى گويد: جعفر بن ابوهاشم حسن بن محمد بن سليمان است و يادآور شده كه محمد بن سليمان از فرزندان محمد بن سليمان ساكن در مدينه در ايام خلافت مأمون است. و اين سخن وى حكايت از ترجيح اين قول در نسب جعفر است كه البته جاى تأمل دارد؛ همچنين او يادآور شده كه جعفر پس از غلبه خدمتكار معزّ عبيدى بر مصر، براى او بيعت خواست.

به گفته ابن خلدون، پس از آن، پسر جعفر، يعنى عيسى والى مكه شد و يادآور شده كه در ايام او لشكريان عزيز (2) بن معزّ عبيدى در مكه حضور يافتند و به اين دليل كه مردم مكه پس از فوت پدر با وى بيعت نكردند، مردم مكه را در تنگنا قرار داد و به آنان سخت گرفت. ولايت او بر مكه بنا به گفته ابن خلدون 384 ادامه يافت. از سخن ابن حزم در «الجمهره» (3)

ولايت وى بر مكه استنباط مى شود.

او بنا به گفته ابن خلدون پس از برادرش ابوالفتوح حسن بن جعفر حسنى بر مكه ولايت كرد. او يادآور شده كه وى بر مدينه حكمروايى داشت و امارت بنى مهناى حسينى را در سال 390 به دستور حاكم عبيدى، برانداخت. ولايت ابوالفتوح بر مكه بسيار


1- العبر و ديوان المبتدأ و الخبر، ابن خلدون، ج 3، ص 244.
2- عزيز پس از وفات پدرش مفر فاطمى از سال 365 تا سال 386 حاكم بر مصر بود.
3- جمهرة انساب العرب، ص 47.

ص: 307

معروف است و از آن جهت آن را از قول ابن خلدون نقل كرديم كه تاريخ ابتداى ولايت او را او بيان كرده و خاطر نشان ساخته كه ولايت او پس از برادرش عيسى بوده است كه اين مطلب و نيز حكمروايى اش بر مدينه را در نوشته هاى ديگر نديده ام. ولايت ابوالفتوح تا زمان مرگ، يعنى سال 430 ادامه يافت، هر چند كه حاكم عبيدى در مدتى كه ابوالفتوح در برابر حاكم سركشى كرد، پسرعموى او را بر مكه گمارد و پس از پذيرش مجدد حاكميت وى او را به مقام خود باز گرداند. علت نافرمانى او نيز آن بود كه وقتى حاكم پدر ابوالقاسم بن مغربى وزير را به قتل رساند، او از آن جا گريخت و به شخصى از افراد خاندان جرّاح، پناهنده شد، حاكم نيز كسانى را براى جنگ با پناه دهندگان اعزام كرد و در اين درگيرى، خاندان جرّاح پيروز شدند. وزير به اين خاندان پيشنهاد كرد كه براى ابوالفتوح به عنوان خليفه بيعت بگيرند. ابوالقاسم نزد ابوالفتوح رفت و او را تشويق به ادعاى خلافت كرد. ابوالفتوح نپذيرفت و عذر آورد مال كافى در اختيار ندارد.

ابوالقاسم اين بار او را تشويق كرد كه اموال موجود در كعبه معظمه را براى خود بردارد و ابوالفتوح چنين كرد و اموال بسيارى را نيز از برخى تجار گرفت و در جده وفات يافت. او همان جا به نام خود خطبه خوانده بود و شيوخ حسنى و ديگران در مكه و مدينه با وى بيعت كرده بودند و او لقب «الراشد» گرفته بود. وى به اتفاق گروهى از عموزادگان خود، با هزار برده سياه از مكه خارج شد و نزد خاندان جراح رفت و ادعا كرد كه شمشيرش ذوالفقار است و عصايش، عصاى رسول اللَّه صلى الله عليه و آله است. وقتى به «رمله» نزديك شد، عرب ها از وى استقبال كردند و زمين زير پايش را به ادب بوسيدند و به نام خليفه به او سلام دادند. او در رمله اقامت كرد و مردم را به عدل و داد فراخواند و امر به معروف و نهى از منكر كرد. «حاكم» را اين كار خوش نيامد، ولى چاره اى جز تن دادن به خواست خاندان جراح نداشت؛ هر چند مدتى بعد، حسان بن مفرج از خاندان جراح را ديد و به او و برادرش، اموال بسيار تقديم كرد و آنان را به سوى خود جلب كرد؛ آنها نيز از حمايت ابوالفتوح دست كشيدند. ابوالفتوح نيز متوجه اين موضوع شد و در برابر حاكم، به مفرج پدر حسان پناه آورد؛ مفرج به حاكم نامه اى نوشت و او را به مكه بازگرداند، چرا كه حاكم

ص: 308

ولايت بر حرمين را به پسرعموى ابوالفتوح داده بود و براى او و شيوخ بنى حسن، مبالغى خرج كرده بود. بنا به آن چه صاحب «المرآة» و ديگران گفته اند، شورش ابوالفتوح در سال 401 بوده و در نوشته هاى تاريخى يكى از اساتيد، 402 ذكر شده است و در تاريخ نويرى نيز، شاهدى بر آن يافته ام. اشاره ما به اين نكته بدان جهت بود كه ذهبى در «تاريخ الإسلام» (1)

يادآور شده كه اين امر در سال 381 بوده است كه بى ترديد، نادرست است، زيرا بنا به گفته ذهبى و ديگران، حاكم در سال 386 به خلافت رسيد. در برخى نوشته هاى تاريخى چنين آمده كه پسرعموى ابوالفتوح كه حاكم او را به ولايت بر حرمين گمارده بود، ابوالطيب نام داشت. چه بسا همان ابوالطيب عبدالرحمن بن قاسم بن ابى فاتك بن داود بن سليمان بن عبداللَّه بن موسى بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام حسنى بوده است كه نام او را بر روى سنگى در «معلاة» هم ديدم كه روى آن آمده است:

اين قبر يحيى بن اميرالمؤيد بن امير قاسم بن غانم بن حمزة بن وهاس بن ابوالطيب ...

مى باشد.

ابن حزم در «الجمهرة» از ابوالطيب نام برده و نسب وى را ذكر كرده است، اما در نسخه اى از الجمهرة، نام قاسم در فاصله ميان عبدالرحمن و ابوفاتك افتاده و ابوفاتك، عبداللَّه ناميده شده است. همچنين يادآور شده كه ابن عبدالرحمن داراى بيست و دو فرزند پسر بوده و نام آنها را آورده و ابوالطيب هم در ميان آنها، ذكر شده است. سپس مى گويد: همه آنها در اذنه (2) ساكن شدند، به استثناى نعمه و عبدالحميد و عبدالحكيم كه در «أمج» (3)، نزديك مكه سكونت يافتند (4) و احتمالًا سكونت ايشان در اذنه، از ترس ابوالفتوح بوده است، زيرا ابوالطيب پس از آن، امارت يافت و بعيد مى دانم كسى را كه


1- نسخه مصور، ص 300، حوادث سال 381.
2- «أذنه» كوه هاى شمال شرق حجاز است.
3- «أمج» شهر يا كوهى در غرب مدينه منوره است و چه بسا همان شهرى باشد كه امروزه آن را «املج» مى گويند.
4- جمهرة انساب العرب، ص 47.

ص: 309

حاكم به جاى ابوالفتوح به ولايت مكه گمارد، ابوالطيب بن عبدالرحمن باشد، زيرا ابن حزم در ميان واليان مكه، نام ابوالطيب بن عبدالرحمن را ذكر نمى كند.

در تاريخ نويرى چنين آمده كه وقتى ابوالفتوح عليه حاكم سر به شورش برداشت، برادرش در مكه، عليه او قيام كرد. وقتى ابوالفتوح از گرايش حاكم به خاندان جراح آگاه شد، به آنها گفت: برادرم در مكه قيام كرده و بيم آن دارم كه موقعيت مرا در آن جا تضعيف كنند. بنا بر اين او را در ربيع الآخر سال 403 به مكه بازگرداندند و اين همان استدلالى است كه تاريخ شورش ابوالفتوح را سال 402 مى داند.

بعد از ابوالفتوح، پسرش شكر بن ابوالفتوح، والى مكه شد و ولايت او تا زمان مرگ، يعنى سال 453 ادامه يافت. ابن خلدون يادآور شده كه او در چندين جنگ با اهالى و حاكم مدينه انجام داده و ولايت بر مكه و مدينه را هم زمان در دست داشته است. (1) ابن خلدون مى گويد: بيهقى و ديگران يادآور شده اند كه او به مدت بيست و سه سال، پادشاه حجاز بود. ابن حزم در «الجمهرة» او يادآور مى شود كه پس از شكر نسل ايشان منقرض گرديد و يكى از بردگان وى والى مكه شد. او مى گويد: نسل جعفر منقرض گرديد زيرا براى ابوالفتوح جز شكر، فرزندى باقى نماند و شكر نيز بى آن كه فرزندى به جاى گذارد وفات يافت و كارگزارى مكه به يكى از بردگان وى واگذار شد. (2) صاحب «مرآة» نيز به نقل از محمد بن هلال صابى يادآور شده كه شكر، دخترى داشته است كه اين با گفته ابن حزم در تعارض است.

پس از شكر، فرزندان ابوالطيب، يعنى حسنى ها و سپس على بن محمد صليحى حاكم يمن و سپس ابوهاشم محمد بن جعفر بن محمد بن عبداللَّه بن ابوهاشم محمد بن حسين بن محمد بن موسى بن عبداللَّه بن موسى بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام حسنى، ولايت بر كعبه را برعهده گرفتند. صاحب «المرآة» در اخبار مربوط


1- العبر و ديوان المبتدأ والخبر، ج 4، ص 102.
2- الجمهرة، ص 47.

ص: 310

به سال 455 مى گويد: در اين سال، صليحى به مكه رسيد و با مردم آن جا، خوش رفتارى كرد و به عدالت عمل نمود و امنيت را برقرار كرد. مردم در آرامش بودند، قيمت ها پايين آمد و مردم برايش بسيار دعا كردند. سپس مى گويد: او كعبه را پوشش سفيد پوشاند و بنى شيبه را از كارهاى زشت بازداشت و آن چه را كه خاندان ابوالطيب در پى حكمرانى بعد از شكر، از اموال و زينت آلات كعبه برداشته بودند، بازگرداند. آنها در كعبه و ناودان آن نيز تغييراتى ايجاد كردند و پس از نقل قول از محمد بن هلال صابى و بيان ورود صليحى به مكه و كارهاى نيك او در مكه مى گويد: او تا روز عاشورا در آن جا باقى ماند.

حسنى ها كه از مكه بيرون رانده شده بودند، برايش پيغام دادند كه از شهر و ديارشان بيرون رود و هر كس را كه مى خواهد از ميان آنها برگزيند؛ او نيز محمد بن ابوهاشم را به امارت منصوب كرد و به يمن بازگشت. (1) محمد بن ابوهاشم نيز داماد شكر، يعنى شوهر دختر اوست كه صليحى وى را بر گروهى گمارد و در ميان عشاير، صلح برقرار كرد و لشكريانى برايش فراهم آورد و به او پول و سلاح و پنجاه رأس اسب داد. سپس مى گويد: بنا به روايتى او در ربيع الاول در مكه اقامت گزيد و بيمارى «وبا» يارانش را از پا درآورد و جان هفتصد نفر از آنها را گرفت. سپس به يمن بازگشت، زيرا علوى ها عليه وى موضع گرفتند و تنها جمع اندكى با او ماندند. به همين دليل به يمن رفت و محمد بن ابوهاشم به عنوان جانشين وى، در مكه باقى ماند. حسنى هاى بنى سليمان همراه با حمزة ابووهاس، قصد جنگ با او را كردند، ولى توان رويارويى با او را نداشتند. او با آنها جنگ كرد و از مكه خارج شد؛ آنها او را دنبال كردند و او نيز بازگشت و يكى از ايشان را هدف ضربه اى [با شمشير خود] قرار داد كه دست و اسب و تن او را آسيب رساند و آنها را شكافت و به زمين رسيد. تعقيب كنندگان وحشت كردند و دست از تعقيبش كشيدند و بازگشتند. او سوار بر اسبى به نام «دنانير» بود كه خستگى ناپذير و بى همتا بود او به «وادى الينبع» رفت و در آن جاه راه كاروانيان مكه را گرفت. بنى سليمان مكه را غارت كردند و


1- اتعاظ الحنف، ج 2، صص 269 و 268.

ص: 311

صليحى اهل يمن را از حج بازداشت و قيمت ها بالا رفت و مشكلات افزايش يافت. چه بسا خاندان ابوالطيب كه در اين خبر به ايشان اشاره شده، از فرزندان طيب باشند و چه بسا حمزة بن ابوهّاس نيز كه در اين خبر نام وى آمده است، نواده ابوالطيب باشد، زيرا اين امر، با سنگ نوشته اى كه در «المعلاة» ديده ام، تطابق دارد. آن چه صاحب «المرآة» ذكركرده شامل ولايت ابن ابوالطيب بر مكه بعد از شكر و پس از آن ولايت صليحى و سپس، ولايت ابن ابى وهاس (1) است.

ابن خلدون يادآور شده كه ابن ابى هاشم در سال 454 و پس از جنگ با سليمانى ها و خويشان شكر و پيروزى بر آنها و تبعيدشان از حجاز، بر مكه ولايت يافت. (2) ابن ابى هاشم پس از خروج از مكه، بار ديگر امارت مكه را در اختيار گرفت و ولايت وى بر مكه به تا زمان مرگ يعنى سال چهارصد و هشتاد و اندى (3) به درازا كشيد.

ولى او بنا به گفته ابن اثير (4) و ديگران از دست تركمان هايى كه در سال 484 بر مكه مستولى شدند، از آن جا گريخت.

در تاريخ ابن اثير آمده است كه تركمان ها، اموالى را كه ابن ابوهاشم از كعبه برداشته بود مطالبه كردند و مكه را غارت كردند و فتنه عظيمى به پا شد. (5) او اولين كسى است كه خطبه عباسى را پس از آن كه حدود يكصد سال در حجاز خوانده نمى شد، مجدداً در مكه برقرار كرد و به همين علت اموال فراوانى از سلطان آلب ارسلان سلجوقى دريافت كرد، زيرا پس از خليفه عباسى، خطبه را به نام وى خواند. (6) و از آن پس گاهى براى مقتدى عبداللَّه بن محمد ذخيرة بن قائم عبداللَّه عباسى (7) و گاهى نيز براى مستنصر عبيدى


1- در دو نسخه خطى، «هاشم» و در برخى نسخه ها «وهاس» آمده است.
2- العبر وديوان المبتدا والخبر، ج 4، ص 103.
3- در نسخه «منتخب شفاء الغرام» چاپ اروپا، ص 11، به جاى اندى، «سبع» هفت آمده است.
4- الكامل، ج 10، ص 200.
5- همان، ص 235.
6- ولايت خليفه قائم بن قادر از سال 422 تا 468 ه. ق ادامه داشت.
7- مقتدى نواده قائم است كه طى سال هاى 468 تا 487 ه. ق خلافت را بر عهده داشت.

ص: 312

حاكم مصر (1)، خطبه مى خواند و نام هر كس كه كيسه اى را پرتر مى كرد، در خطبه مى آورد. و چه بسا گسيل داشتن تركمان ها به سوى او نيز به همين سبب بود. ابن خلدون يادآور شده كه مدت امارت وى بر مكه، سى سال بود و او بر مدينه نيز ولايت داشت.

ابن اثير در مذمّت ابن ابى هاشم، زياده روى كرده و ضمن بيان زمان وفات وى، مى گويد:

او هيچ كار قابل ستايشى ندارد. (2) كه احتمالًا به علت غارت و چپاول حاجيان در سال 486 ه. ق و كشتن بسيارى از ايشان به دستور او- بنا به گفته ابن اثير- و نيز به دليل برداشتن زينت آلات كعبه در سال 462 ه. ق چنين گفته است.

پس از او پسرش قاسم بن محمد، زمان كوتاهى ولايت مكه را بر عهده داشت و پس از وى، اسبهبد را در عسفان شكست داد؛ اسبهبد به شام گريخت و قاسم وارد مكه شد. (3) ولايت او تا سال 518 ه. ق يعنى زمان مرگش- چنان كه ابن اثير (4) و ديگران آن را ذكر كرده اند- ادامه داشته است. همچنين به نقل از تاريخ الاسلام ذهبى او در سال 518 ه. ق وفات يافت. در تاريخ ابن خلدون چنين آمده كه امارت وى به طور متناوب مدت سى سال به طول كشيد.

پس از او پسرش فليته بن قاسم عهده دار ولايت مكه گرديد. ابن اثير (5) و ديگران او را بدين نام خوانده اند و ذهبى «در تاريخ الاسلام» در دو جا او را «بو فليته» خوانده است.

ولايت وى تا زمان مرگش، يعنى سال 527 ه. ق ادامه داشت.

پس از وى پسرش هاشم بن فليته، والى مكه شد و ولايت او نيز تا زمان مرگش،


1- مستنصر از سال 437 تا 487 ه. ق عهده دار خلافت بود.
2- الكامل، ج 10، ص 239؛ دول الاسلام، ج 2، ص 15.
3- همان، ج 10، صص 239 و 240.
4- ابن اثير تاريخ وفات او را در سال 517 ه. ق ذكر كرده است الكامل، ج 10، ص 617.
5- الكامل، ج 10، ص 617.

ص: 313

يعنى سال 549 ه. ق به طول انجاميد. ابن خلكان يادآور شده كه فقيه عماره شاعر يمنى در اين سال به حج رفت و قاسم بن هاشم بن فليته، والى مكه او را به عنوان سفير به ديار مصر گسيل داشت و او در ماه رمضان سال 550 ه. ق وارد آن جا شد. اين امر مستلزم آن است كه هاشم در اين سال فوت كرده باشد، زيرا فرزندش قاسم، پس از وى ولايت را بر عهده گرفت. هاشم در سال 551 ه. ق وفات يافت و قاسم پس از وى والى مكه شد و در اين مورد هيچ كس ترديدى ندارد. ولايت قاسم بن هاشم پس از پدر تا سال 556 ه. ق ادامه يافت زيرا او از ترس، امير الحاج عراقى به دليل انجام كارهاى زشت در مكه، در موسم حج اين سال آن جا را ترك گفت. (1) پس از او عمويش عيسى بن فليته والى مكه شد.

سپس قاسم در ماه رمضان سال 557 ه. ق بر مكه چيره شد و چند روزى در آن جا اقامت گزيد و سپس كشته شد. همچنين گفته اند كه او در سال 556 ه. ق به قتل رسيد. بعد از وى، ولايت مجدداً به عمويش عيسى رسيد و ولايت وى تا زمان مرگ، يعنى سال 570 ه. ق به درازا كشيد؛ برادر او مالك بن فليته بر سر اين مقام با او جنگيد و به مدت تقريباً نصف روز، بر مكه چيره شد؛ مالك در عاشوراى سال 566 ه. ق وارد مكه شد و ميان لشكريان او و برادرش درگيرى روى داد كه تا عصر به طول انجاميد و پس از آن مالك از مكه بيرون رفت، ولى آن ها بعداً سازش كردند.

پس از عيسى، پسرش داود بن عيسى بن فليته با ولايت عهدى از سوى پدر، به اين مقام برگزيده شد و ولايت وى تا نيمه رجب سال 571 ه. ق طول كشيد. (2) پس از وى، برادرش مكثر بن عيسى عهده دار ولايت بر مكه شد، اما او در موسم حج عزل شد و ميان او و تاشتكين رئيس اميرالحاج عراق جنگ سختى درگرفت كه به پيروزى امير تاشتكين منجر شد. (3) پس از وى، هاشم بن مهنّاى حسينى، امير مدينه عهده دار ولايت بر مكه شد. خليفه مستضئ پس از عزل مكثر قرعه ولايت بر مكه را به نام او زد كه تنها سه روز دوام داشت،


1- الكامل، ج 11، ص 279.
2- همان، ص 432.
3- همان.

ص: 314

چرا كه او خود را در اين كار ناتوان يافت.

پس از وى اميرالحاج داود بن عيسى والى مكه شد و خليفه بر او شرط كرد كه همه عوارض و ماليات ها را بردارد. معلوم نيست كه ولايت وى تا چه زمان ادامه داشته است.

پس از او امارت بر مكه ميان او و برادرش رد و بدل مى شد و سپس مكثر آن را به مدت ده سال متوالى در اختيار خود داشت كه در سال 597 ه. ق پايان يافت. البته در مورد زمان دولت مكثر، اختلاف نظر وجود دارد و او از آخرين امراى معروف به هاشمى بود كه والى مكه شد.

در زمان ولايت وى يا ولايت برادرش داود، سيف الاسلام طغتكين بن ايوب برادر سلطان صلاح الدين يوسف بن ايوب والى مكه شد و اين در سال 581 ه. ق بود؛ او در اين سال به مكه آمد و مانع از آن شد كه در اذان حرم، حى على خيرالعمل بگويند و گروهى از بردگان را از دم تيغ گذراند. امير مكه از دست او به قلعه اى در ابوقبيس گريخت. او با بردگان شرط كرد كه حاجيان را نيازارند و به نام برادرش سلطان صلاح الدين سكه طلا و نقره ضرب كرد.

پس از مكثر، ابوعزيز قتادة بن ادريس بن مطاعن بن عبدالكريم بن عيسى بن حسين بن سليمان بن على بن عبداللَّه بن محمد بن موسى بن عبداللَّه بن موسى بن عبداللَّه بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب حسنى ينبعى در سال 597 ه. ق والى مكه شد و نيز گفته شده كه ولايت وى بر مكه در سال 598 يا 599 ه. ق آغاز شد و تا زمان مرگ وى، يعنى سال 617 يا 618 ادامه داشته است و با اين حساب، مدت ولايت وى در حدود بيست سال- به دليل اختلاف روايت در تاريخ پايان آن- بوده است. ولايت او [به لحاظ وسعت جغرافيايى] تا ينبع (1) و حلى (2) ادامه يافت. او با والى مدينه در جنگ بود و هر بار يكى از آن


1- ينبع، شهرى است در سرزمين حجاز، بر ساحل درياى سرخ در سمت شمال غربى مكه مكرمه كه به آن «ينبع الحجر» مى گويند و در نزديكى آن شهرى است كه «ينبع النخل» نام دارد و روستايى آباد و داراى چشمه ها و مزارع بسيار مى باشد. ياقوت در معجم خود ج 5، ص 450 آورده است كه الشريف بن مسلمة بن عياش ينبعى مى گويد: تعداد يكصد و هفتاد چشمه را در آن برشمردم.
2- حلى، شهرى حجازى است بر ساحل درياى سرخ سمت جنوب غربى مكه.

ص: 315

دو پيروز مى شد. در زمان ولايت قتاده بر مكه، اقباش ناصرى، پسر جوان خليفه ناصر لدين اللَّه عباسى (1) عهده دار ولايت بود گو اين كه او هرگز مستقيماً خود امارت مكه را بر عهده نداشت و خليفه به دليل ارج و منزلت وى، او را در منصب توليت حرمين و اميرى حاجيان منصوب كرد و او در همان سالى كه قتاده وفات يافت، در معلاه به قتل رسيد.

پس از قتاده، پسرش حسن بن قتاده والى مكه شد و ياران اقباش ناصرى را به قتل رساند، زيرا آنها به تبانى با راجع بن قتاده براى ولايت بر مكه به جاى حسن متهم بودند.

ولايت حسن تا سال 619 يا 620 ه. ق ادامه داشت.

پس از وى ملك مسعود (2) به نام يوسف و ملقب به أقشبيس بن ملك كامل محمد بن ملك عادل ابوبكر بن ايوب، حاكم يمن ولايت مكه را بر عهده گرفت. او به سمت مكه رفت و در مسعى با حسن بن قتاده به نبرد پرداخت و [در اين نبرد] حسن شكست خورد و به اتفاق يارانش مكه را ترك گفت؛ لشكريان ملك مسعود مكه را تا عصر مورد غارت و چپاول قرار دادند. ولايت او بر مكه تا زمان مرگ، يعنى سال 626 ه. ق ادامه يافت. (3) به نيابت از سوى ملك مسعود، نور الدين عمر بن على بن رسول- كه پس از وى سلطنت در يمن را بر عهده گرفت- والى مكه شد. حسن بن قتاده نيز با لشكرى از ينبع به سراغش آمد و نور الدين نيز براى نبرد با او از شهر بيرون آمد و او را شكست داد.

امير حسام الدين ياقوت بن عبداللَّه ملكى مسعودى نيز از سوى ملك مسعود، عهده دار ولايت بر مكه گرديد. من در سند خريد خانه اى در مكه، فرمان ياقوت را به چشم خود ديدم كه از او با عنوان امير الحاج و امير الحرمين و متولى جنگ و عهده دار لشگريان در مكه نام برده شده است. اين معامله در جمادى الآخر سال 625 ه. ق صورت گرفته است و معلوم مى شود كه ياقوت در اين تاريخ، والى مكه بوده است.


1- الناصر بن المستضى ء بن المتنجر از سال 576 تا 622 ه. ق خلافت عباسى را بر عهده داشت.
2- درباره او نگاه كنيد به: شفاء القلوب فى مناقب بنى ايوب، ص 362.
3- شفاء القلوب، ص 365.

ص: 316

پس از ملك مسعود، پدرش ملك كامل عهده دار ولايت بر مكه گرديد و ولايت او تا ماه ربيع الآخر سال 629 ه. ق طول كشيد.

پس از آن نايب پسرش مسعود و قائم مقام او بر يمن، يعنى نور الدين بن عمر بن على بن رسول، پس از بيعت با سلطنت وى در سرزمين يمن والى مكه شد. او لشكرى را كه راجح بن قتاده حسنى در رأس آن بود به مكه اعزام داشت و اين لشكر، طغتكين، متولى مكه از سوى ملك كامل را بيرون راند و او به ينبع گريخت و ملك كامل هم از اين موضوع آگاه شد و ارتش بزرگى فراهم آورد و فرماندهى آن را به امير فخرالدين بن شيخ على واگذار كرد. طغتكين نيز همراه با اين ارتش به مكه رسيد و در آن جا راجح و همراهان يمنى اش، او را بيرون كردند و طغتكين پيروز شد و بسيارى از اهالى مكه را به اين دليل كه در گذشته به او پشت كرده بودند، از دم تيغ گذراند. استيلاى او بر مكه در رمضان اين سال بود.

ابن محفوظ يادآور شده كه گويا شخصى كه از جانب ملك كامل بر مكه حاكم شده كسى جز طغتكين است، زيرا مى گويد: در آغاز سال 629 ه. ق ملك منصور ارتشى فراهم آورد و با همراهى راجح، به مكه رفت و بر آن استيلا يافت. در مكه، اميرى به نام شجاع الدين دغكينى از سوى ملك كامل حاكم بود كه به نخله (1) گريخت و از آن جا به ينبع رفت. ملك كامل ارتشى براى بيرون راندن و جنگ با او گسيل داشته بود. پس از آن در رمضان به مكه بازگشت و آن را از دست كارگزاران ملك منصور بازساند و به هنگام ورود، مردمان بسيارى از اهالى مكه را به قتل رساند و همه چيز بر سر مردم مكه خراب شد. خبرى كه ابن محفوظ در باره ولايت شخص ديگرى بر مكه نقل كرده، درست نيست، زيرا فقط او از وى نام برده و تنها يك روايت دارد و صحيح آن است كه امير، طغتكين بوده كه بيش از يك تن او را بدين نام يعنى طغتكين خوانده اند.

همچنين گفته اند كه فخرالدين بن شيخ به هنگام ورود لشكريان حاكم يمن به مكه در سال 629 ه. ق والى آن جا بود كه پس از آن در صفر سال 630 ه. ق لشكريان حاكم


1- نخله، دشتى است كه از بطن مرّ وادى فاطمه تا تنگه يا دشت ليمون ادامه دارد و اين همان «نخلةالشاميه» است.

ص: 317

يمن همراه با راجح بن قتاده مدون جنگ والى مكه شد و سپس لشكريان ملك كامل به فرماندهى شخصى به نام «زاهد» بر او غلبه كردند و زاهد نيز كارگزارى به نام «ابن مجلى» را براى مكه تعيين كرد.

پس از او در سال 631 ه. ق لشكريان ملك منصور حاكم يمن به اتفاق راجح بن قتاده بر مكه ولايت كردند.

پس از آن لشكريان ملك كامل، ولايت بر مكه را بر عهده گرفتند كه شامل هزار، هفتصد و يا پانصد نفر سوار مى شد كه پنج تن از امرا را شامل مى گرديد كه در رأس آنها جغريل قرار داشت و ولايت وى از سوى ملك كامل (1) تا سال 635 ه. ق طول كشيد.

پس از او، در اين سال ملك منصور والى مكه شد و خود شخصاً در پى بيرون رفتن جفريل و همراهان وى وارد مكه شد. ورود منصور به مكه در ماه رجب صورت گرفت و گفته شده است كه يك هزار سوار او را همراهى مى كردند. ولايت وى تا سال 637 ه. ق ادامه يافت. او يكصد و پنجاه سوار بر آنجا معين كرد و ابن الوليد و ابن تغرى را به فرماندهى ايشان گمارد.

پس از او ملك صالح ايوب بن ملك كامل- حاكم مصر (2)- والى مكه شد. او يك هزار سوار به فرماندهى شريف شيحه حاكم مدينه روانه آن جا كرد كه در سال 637 بدون هيچ درگيرى، بر مكه مستولى شدند.

پس از آن و به دنبال قرار شيخه و همراهانش كه با شنيدن اعزام لشكريان حاكم يمن صورت گرفت، لشكريان ملك منصور ولايت مكه را بر عهده گرفتند و در پى آن در سال 637 ه. ق لشكريان ملك صالح والى مكه شدند. از جمله كسانى كه از سوى ملك صالح والى مكه شدند امير شهاب الدين احمد تركمانى بود.


1- ملك كامل ايوبى از سال 616 تا 635 ه. ق پس از ملك عادل برادر سلطان صلاح الدين ايوبى بر مصر حكمروايى كرد. ملك عادل از 596 تا 616 ه. ق حكمروايى كرده بود.
2- او از سال 637 تا شب نيمه شعبان سال 647 ه حكمروايى مصر را برعهده داشت شفاء القلوب، ص 367.

ص: 318

بعد از او در سال 639 ه. ق ملك منصور والى مكه شد و خود در اين سال، رهسپار آن جا گرديد و در رمضان و در پى فرار مصرى ها كه از ترس وى صورت گرفته بود، وارد مكه شد و ولايت او تا زمان مرگش ادامه يافت. او در اين سال مملوك خود امير فخرالدين شلّاح و ابن فيروز را به امارت مكه گمارد و شريف ابوسعد بن على بن قتاده حسنى را دستار لشكريانش قرار داد؛ او را از ينبع فراخوانده و به وى نيكى كرده بود و قلعه ينبع را از وى خريدارى كرده و به او دستور داده بود آن را ويران كند تا مصرى ها پايگاهى نداشته باشند، مملوك وى شلاح، بنا به گفته يكى از مورخان معاصر يمنى، تا سال 646 بر نيابت مكه باقى ماند.

در همين سال ابن مسيب از سوى منصور والى مكه شد و به گفته ميورقى، ابن مسيب در نيمه ربيع الاول سال 645 به منظور عزل شلاح، به مكه آمد كه اين مطلب با آن چه پيشتر گفته شد، تعارض دارد.

پس از ابن مسيب، ابوسعد حسن بن على بن قتاده حسنى، در پى دستگيرى مسيب در ذى القعده يا شوال سال 647 ه. ق والى مكه شد و ولايت وى تا تاريخ قتل وى، يعنى سه روز گذشته از شعبان يا رمضان سال 651 ه. ق ادامه يافت.

پس از او يكى از قاتلين وى، يعنى جماز بن حسن بن قتاده حسنى، والى مكه شد و ولايت وى تا آخر ذى الحجة سال 651 ه. ق ادامه يافت.

پس از جماز، عمويش راجح بن قتاده حسنى كه [قبلًا] به اتفاق لشكريان حاكم يمن، والى مكه شده بودند، والى مكه گرديد و ولايت وى تا ربيع الاول سال 652 ه. ق ادامه يافت پس از او پسرش غانم بن راجح والى مكه شد و ولايتش بر مكه تا شوال سال 652 ه. ق ادامه يافت.

پس از وى، ادريس بن قتاده و ابونمى بن ابوسعد بن على بن قتاده، در پى نبردى كه سه كشته بر جاى گذاشت، والى مكه شدند و ولايت آن دو تا بيست و پنجم ذى القعده سال 652 ه. ق ادامه يافت.

سپس مبارز على بن حسين بن برطاش والى مكه شد، چرا كه ملك مظفر بن ملك

ص: 319

منصور حاكم يمن، ابن برطاش را به همراه دويست سوار رهسپار مكه كرد و او در آن جا با أدريس و ابونمى و همراهان آن دو، به جنگ پرداخت و پيروز شد. ولايت وى [يعنى ابن برطاس] تا روز شنبه، چهار روز مانده به پايان محرم سال 653 ه. ق ادامه يافت.

پس از آن، ادريس و برادرزاده اش ابونمى والى مكه گرديدند، آنها در تاريخ يادشده با ابن برطاس جنگيدند و در حجر [اسماعيل عليه السلام] در مسجدالحرام خون هاى زيادى به زمين ريخته شد و ابن برطاس به اسارت در آمد و فديه خود را داد و به اتفاق همراهانش از مكه بيرون رفت.

پس از او ابونمى به تنهايى در سال 654 ه. ق و پس از رفتن عمويش ادريس به نزد برادر راجح بن قتاده، والى مكه شد.

اما ادريس دوباره بازگشت و با ابونمى در امارت بر مكه، شركت كرد، چرا كه برادرزاده اش راجح بن قتاده ميان او و ابونمى، سازش برقرار كرده بود. پس از آن فرزندان حسن بن قتاده بر مكه ولايت يافتند و پس از دستگيرى ادريس بن قتاده، مدت شش روز از سال 656 ه. ق در آن جا اقامت گزيدند.

پس از آن ابونمى آمد و آنها را بيرون راند ولى هيچ يك را به قتل نرسانيد. ولايت ادريس و ابونمى بر مكه تا سال 667 ه. ق ادامه يافت. آن گاه ابونمى اندك زمانى به تنهايى والى مكه بود و سپس با ادريس، سازش كرد و او (ادريس) در همان سال به امارت بازگشت و ولايت آن دو تا ربيع الاول سال 669 ه. ق ادامه يافت.

پس از آن، ادريس به تنهايى و مدت چهل روز والى مكه بود و در همين سال در خليص (1) به قتل رسيد.

آن گاه ابونمى والى مكه شد و ولايت وى تا سال 670 ه. ق طول كشيد. سپس در صفر همان سال جماز بن شيحه حاكم مدينه و غانم بن ادريس بن حسن بن قتاده حاكم ينبع، به اتفاق والى مكه شدند.

سپس ابونمى چهل روز گذشته از سال 670 ه. ق والى مكه شد و جماز و غانم را از


1- خليص روستايى است در نزديكى مكه در جاده مدينه منوره.

ص: 320

آن جا بيرون كرد و ولايت وى تا سال 687 ه. ق ادامه يافت.

پس از او، جماز بن شيحه، حاكم مدينه، والى مكه شد و تا آخر سال و به مدت زمان اندكى، ولايت بر مكه را بر عهده گرفت.

پس از آن ابونمى والى مكه شد و ولايت او تا دو روز پيش از وفات وى، ادامه داشت. او روز يك شنبه چهارم صفر سال 701 ه. ق وفات يافت. وى جمعاً به مدت پنجاه سال هم به شراكت و هم به طور مستقل، امارت بر مكه را بر عهده داشت و امارت و ولايت به صورت مستقل اندكى بيش از سى سال بود. صاحب «بهجة الزمن» يادآور شده كه مدت زمان امارت وى بيش از پنجاه سال بوده است.

و اما ولايت يا امارت مشترك عموى ادريس با ابونمى چيزى حدود هيجده سال بود و ولايت وى به طول مستقل منحصر به چهل روز بوده است.

پس از آن اميرى به نام شمس الدين مروان نايب امير عزّالدين امير خازندار، از سوى سلطان ملك ظاهر حاكم مصر، والى مكه شد كه ملك ظاهر، طبق گفته مؤلف «سيرة الملك الظاهر» (1)

بنا به درخواست ادريس و ابونمى اين ولايت را به وى داد تا آن دو به او رجوع كنند و حلّ و عقد به دست او باشد و اين موضوع در سال 667 ه. ق بود كه ملك ظاهر به جا آورد. مروان نيز در سال 668 ه. ق از مكه بيرون رفت.

پس از ابونمى، دو فرزندش حميضه و رميثه در زمان حيات وى، ولايت بر مكه را بر عهده گرفتند. ولايت بر مكه دو روز پيش از وفات پدرشان، در روز جمعه دوم صفر سال 701 ه. ق به ايشان واگذار شد و ولايت آنها تا موسم حج اين سال تا زمان دستگيرى، ادامه يافت. (2) به جاى آنها برادرانشان ابوغيث (3) و عطيفه (4) و به روايتى، ابوغيث و محمد بن


1- الروض الزاهر فى سيرة الملك الظاهر، صص 351 و 352.
2- الدرر الكامنه، ج 2، صص 78 و 79.
3- همان، ج 3، صص 218 و 219.
4- همان، ج 2، ص 455.

ص: 321

ادريس بن قتاده حسنى ولايت بر مكه را بر عهده گرفتند. متولى اين امر نيز امير بيبرس جاشنكير بود كه رئيس ستاد ملك محمد بن قلاون بود و بعداً در پايان سال 708 ه. ق سلطان شد. او اين تصميم را با موافقت امرايى گرفت كه در اين سال با وى به حج رفته بودند و هدفش ادب كردن حميضه و رميثه بود كه با برادران خود ابوغيث و عطيفه، بدرفتارى كرده بود.

پس از آن در سال 703 يا 704 ه. ق از سوى ملك ناصر حاكم مصر، حميضه و رميثه بار ديگر به امارت بر مكه منصوب شدند و ولايت آنها تا موسم حج سال 713 ه. ق ادامه داشت. پس از آن ابوغيث بن ابونمى از سوى ملك ناصر عهده دار ولايت مكه گرديد. و پس از عزل حميضه و رميثه از سوى ملك ناصر- به دليل شكايات فراوان از آن دو- ملك ناصر براى ابوغيث لشكرى از مصر و شام تدارك ديد و پس از بيرون رفتن حميضه و رميثه از مكه، ابوغيث با آن لشكر مجهز وارد مكه گرديد. ولى ولايت ابوغيث بر مكه، چندان طولى نكشيد، زيرا او با سوء مديريت، در حق لشكريانش كوتاهى كرد و از آنها به هراس افتاد و به خط خود به آنها نوشت كه به آنها احتياجى ندارد. آنها نيز دو ماه بعد او را ترك گفتند و بلافاصله پس از رفتن آنها در اولين جمعه، حميضه براى جنگ با او بازگشت و بر ابوغيث پيروز شد و او به قبيله هذيل در نخله پناهنده شد. حميضه نيز كسى را نزد سلطان ملك ناصر فرستاد تا از او دلجويى كرده باشد، ولى سلطان از او راضى نشد. اين بار ابوغيث كسى را نزد سلطان فرستاد و از او يارى خواست و سلطان نيز به او وعده يارى داد. آن دو برادر در چهارم ذى الحجه سال 714 ه. ق با هم برخورد كردند و حميضه ابوغيث را اسير كرد و سپس او را كشت. (1) ولايت وى بر مكه تا شعبان سال 715 ه. ق ادامه داشت.

پس از او، در اين سال رميثه عهده دار ولايت بر مكه شد (2) كه اين امر از سوى ملك


1- الدرر الكامنة، ج 2، ص 79.
2- همان، ص 111.

ص: 322

ناصر صورت گرفت و نيز لشكر فراوانى را با وى روانه كرد. ولى آنها پس از بيرون رفتن حميضه از مكه، وارد آن جا شدند. پس از فرار، او را تا «خلف» و «خليف» (1)

تعقيب كردند؛ او به آن جا پناه برده و سنگر گرفته بود و آنها بر او دست نيافتند. او از آن جا به عراق رفت و راهى خُرابنده شد. ولايت رميثه تا پايان حج سال 717 ه. ق و يا آغاز سال 718 ه. ق ادامه داشت.

حميضه پس از بازگشت از عراق، والى مكه شد و رُميثه را با موافقت اهالى مكه اخراج نمود و به نخله [تبعيد] كرد و گفته مى شود اين تبعيد نيز با موافقت خودش [رميثه] صورت گرفت. گفته مى شود او خطبه به نام ملك ناصر را قطع كرد و براى حاكم عراق ابوسعيد بن خُرابنده خطبه خواند. ولى ولايت حميضه، اين بار چندان طول نكشيد، زيرا ملك ناصر وقتى از كار وى باخبر شد در ربيع الاخر سال 718 ه. ق لشكرى عليه وى تجهيز كرد و به لشكر فرمان داد كه بدون اسير كردن حميضه باز نگردد. ولى آنها به حميضه دست نيافتند و او همچنان فرارى و آواره بود تا اين كه در سال 720 ه. ق به قتل رسيد. (2) و هنگامى كه موسم حج سال 718 ه. ق به پايان رسيد فرمانده لشكر، يعنى امير بهادر ابراهيمى (3) به اتهام كوتاهى در دستگيرى حميضه و رميثه نيز به اتهام موافقت با كارهاى برادرش، دستگير و به قاهره برده شدند.

پس از آن، از سوى ملك ناصر، عطيفة بن ابونمى به ولايت مكه رسيد. در محرم سال 719 ه. ق ملك ناصر او را به همراه لشكرى به مكه فرستاد (4) آنها در مكه، امنيت و عدل و ارزانى را به ارمغان آوردند. ولايت عطيفه بر مكه تا اوايل سال 731 ه. ق طول كشيد، ولى در برخى سال هاى دهه سى برادرش رميثه نيز در امر امارت بر مكه با او شركت داشت. سپس رميثه به دنبال رسيدن لشكرى كه ملك ناصر در پى كشته شدن اميرخازندار در مكه در چهاردهم ذى حجه سال 730 به آن جا گسيل داشت، به تنهايى


1- شايد همان روستايى باشد كه «ذى حليفه» نام دارد و در نزديكى مدينه منوره قرار دارد و امروزه آن را «ابيار على» مى نامند.
2- الدرر الكامنه، ج 2، ص 81.
3- همان، ج 1، ص 498، رقم 1360.
4- همان، ج 2، ص 456.

ص: 323

ولايت بر مكه را عهده دار گشت. اين لشكر شامل حدود ششصد سوار بود كه وقتى رميثه و عطيفه خبر آمدن آن را شنيدند از مكه گريختند، ولى بعداً امراى لشكر، براى رميثه امان نامه فرستادند؛ او نيز به حضور ايشان رسيد و آنها ولايت بر مكه را بر عهده اش گذاردند و با او خوش رفتارى كردند. اين وقايع در ربيع الآخر يا جمادى الأول همان سال بود و ولايت وى [رميثه] تا سال 734 ه. ق ادامه داشت.

پس از آن برادرش عطيفه بى هيچ نبردى، در ولايت مكه، با او شركت كرد. سپس در پى خروج عطيفه، در شبى كه حاجيان در سال 734 ه. ق مكه را ترك گفتند، رميثه به تنهايى عهده دار ولايت بر مكه گرديد و تا موسم حج سال 735 ه. ق به تنهايى والى مكه بود. در اين تاريخ، عطيفه بار ديگر در ولايت بر مكه، با وى سهيم شده و تا سال 736 ه. ق توافق داشتند، ولى بعداً ميان آنها، اختلافى بروز كرد و عطيفه در مكه و رميثه در حديد در وادى مرّ، اقامت گزيدند.

پس از آن در رمضان سال 736 ه. ق رميثه با لشكريان خود به مكه يورش برد، ولى موفق نشد و پس از كشته شدن وزيرش «زباغ» و چند از يارانش به حديد بازگشت و در سال 737 ه. ق با عطيفه صلح كرد.

پس از آن رميثه در پى حضور در پيشگاه ملك ناصر به اتفاق برادرش، به تنهايى عهده دار ولايت بر مكه گرديد، زيرا ملك ناصر رميثه را به عنوان والى، به مكه فرستاد و برادرش عطيفه را نگاهداشت. او نيز به عنوان والى باقى ماند تا اين كه اين مقام را در سال 744 ه. ق به دو فرزندش ثقبه و عجلان سپرد (1)، ولى حاكمان مصر با اين كار موافقت نكردند و ولايت را به خودش بازگرداندند.

در سال 746 ه. ق عجلان بن رميثه به تنهايى و از سوى ملك صالح، اسماعيل بن ملك ناصر محمد بن قلاوون و بعداً از سوى برادر او كامل شعبان و در پى رسيدن عجلان به قاهره، عهده دار ولايت بر مكه گرديد. او در جمادى الآخر سال 746 ه. ق و در زمان


1- الدرر الكامنة، ج 2، ص 112.

ص: 324

حيات پدرش از مكه، رهسپار قاهره شد. پدرش در ذى القعده همان سال وفات يافت و ولايت عجلان به طور مستقل، تا سال 748 ه. ق ادامه يافت. (1) پس از آن ولايت را به اتفاق برادرش ثقبه به عهده گرفت و ولايت مشترك ايشان تا سال 750 ه. ق ادامه يافت. سپس ثقبه در همين سال در پى عزيمت عجلان به مصر، به تنهايى عهده دار ولايت شد. پس از آن در پنجم شوال سال 750 ه. ق عجلان بر مكه چيره شد و ولايت و تا موسم حج سال 752 ه. ق ادامه يافت.

پس از آن ثقبه در موسم حج همين سال و با موافقت برادرش عجلان والى مكه شد. ثقبه فقط در همين سال به تنهايى اين مقام را بر عهده داشت، ولى وقتى در ذى القعده به مكه رسيد، عجلان مانع از ورود وى به مكه شد. (2) او در خليص اقامت گزيد و همراه حاجيان به مكه آمد و امير الحاج ميان او و برادرش بر سر امارت مشترك بر مكه، سازش برقرار كرد. پس از آن در سال 753 ه. ق ثقبة در پى دستگيرى برادرش عجلان، مستقلًا به امارت بر مكه پرداخت و تا زمان دستگيرى در موسم حج در اين مقام باقى بود. (3) پس از وى عجلان متولى مكه شد و تا زمان سازش با برادرش ثقبه در مورد شركت در ولايت به تاريخ نوزدهم محرم سال 757 ه. ق به تنهايى عهده دار اين مقام بود. سپس ثقبه در سيزدهم جمادى الآخر اين سال به تنهايى والى مكه شد و بعد از آن عجلان در موسم اين سال به تنهايى والى مكه گرديد. سپس طى مراسم حج سال 758 ه. ق هر دو با هم والى مكه شدند و ولايت ايشان تا به هنگام عزل در سال 760 ه. ق به وسيله برادرشان سند بن رميثه و پسرعمويشان محمد بن عطيفة بن ابونمى ادامه يافت. ابن عطيفه، با لشكرى از مصر به همراهى چهارتن از امراى نظامى و در رأس آنها اميرجركتمر ماردانى وزير دربار قاهره، همراه شده بود؛ اين لشكر در جمادى الآخر سال 760 ه. ق به مكه


1- الدرر الكامنة، ج 2، ص 112.
2- همان، ج 3، صص 454- 453، رقم 2621
3- همان، ج 2، ص 531.

ص: 325

رسيدند. «سند» نيز كه همراه با برادرش در يمن بود، وارد مكه شد و والى گرديد و ولايت وى و نيز ولايت ابن عطيفه تا زمان ورود حاجيان به مكه در سال 761 ه. ق ادامه يافت. با ورود حاجيان، ولايت ابن عطيفه منتفى شد، زيرا يكى از افراد خاندان حسن، يكى از تركانى را كه ملك ناصر حسن بن ملك ناصر محمد بن قلاوون به جاى جركتمر و همراهان آزاده اش، براى اقامت در مكه گسيل داشته بود، مجروح ساخت و ترك ها نسبت به او تعصب نشان دادند و خاندان حسن نيز نسبت به حسنى ها خشمگين شدند.

محمد بن عطيفه هر دو گروه را به حال خود رها كرد و بر اين گمان بود كه كار وى در مكه، حتى اگر لشكريان حضور نداشته باشند، هموار خواهد بود. ولى تقدير چنين بود كه ترك ها، شكست خورده و در مسجدالحرام به محاصره درآيند و سپس با آن چه برايشان باقى مانده بود، مكه را ترك گويند. ابن عطيفه نيز از ترس باقى ماندن در آن جا، پس از ايشان از مكه بيرون رفت، زيرا ميان نزديكان عطيفه و فرماندهان، جنگ و خون ريزى بسيار صورت گرفته بود. خبر رفتن ابن عطيفه به دنبال رفتن لشكريان را يكى از افراد مورد اعتماد از اهالى مكه، برايم نقل كرده است و همچنين به خط يكى از دوستان از قول ابن محفوظ ديده ام كه پس از بيان اين واقعه، آورده است: اميران لشكرى رفتند و محمد بن عطيفه و سند در شهر ماندند.

در پى اين فتنه، ثقبه به مكه آمده بود و با برادرش سند، در امارت بر مكه، مشاركت داشت، تا اين كه در شوال سال 762 ه. ق وفات يافت. (1) در اين سال، عجلان كه تا آن زمان در مصر زندانى بود- و امير يلبغا معروف به خاصكى (2) پس از به دست گرفتن زمام قدرت و در پى كشته شدن ملك ناصر، او را آزاد كرد- والى مكه شد و برادرش ثقبه نيز به درخواست خودش در ولايت، با او شريك بود.

عجلان به مكه رسيد، ولى ثقبه بيمار بود و به مكه نيامد و سرانجام وفات يافت. در پى


1- الدرر الكامنة، ج 1، ص 531.
2- شرح حال او در الدرر الكامنة، ج 4، صص 340- 338، رقم 1218 آمده است.

ص: 326

وفات او، عجلان به اتفاق پسرش احمد بن عجلان (1) والى مكه بود و اين در شوال سال 762 ه. ق بود. او براى پسرش يك چهارم درآمد را در نظر مى گرفت تا به مصرف شخصى و خواص خود برساند و لشكريان نيز در اختيار عجلان بودند. از طرف ديگر سند بر جده مستولى شد و براى امارت [بر مكه] به نزاع برخاست، ولى از اين كار طرفى نبست و توفيقى به دست نياورد. ولايت عجلان و پسرش تا سال 774 ه. ق به طول انجاميد و پس از آن احمد بن عجلان، بنا به درخواست پدر و با پذيرش شرايطى، به تنهايى عهده دار ولايت بر مكه گرديد. از جمله اين شروط اين بود كه نامش را در خطبه ها همچنان بخواند و در كنار زمزم به دعا بپردازد، پسر نيز اين شرايط را پذيرفت و به آنها عمل كرد.

احمد همچنان به تنهايى، امارت مكه را بر عهده داشت تا اين كه پسرش محمد بن احمد بن عجلان در سال 780 ه. ق به درخواست پدر، با وى در امارت شريك شد؛ هر چند كه پدر به دليل خردسالى فرزند و استبداد خود، جايى براى ولايت محمد، باقى نگذاشته بود. ولايت آن دو تا زمان مرگ احمد بن عجلان در بيست و يكم شعبان سال 788 ادامه يافت.

پس از آن، محمد به تنهايى عهده دار امارت بر مكه گرديد تا اين كه در آغاز ذى الحجه آن سال كشته شد. عمويش كبيش عليه او توطئه مى كرد و پس از كشته شدنش فرار كرد. او بر آن بود كه برادرزاده اش نبايد در تعويض پرده كعبه حاضر شود، ولى برادرزاده توجهى نكرد و حضور يافت و به قتل رسيد.

پس از قتل محمد، عنان بن مغامس بن رميثة بن ابونمى (2) والى مكه شد و بر جده نيز استيلا يافت. پس از آن، كبيش و همراهان عرب وى بر جده مستولى شدند و اموال موجود در جده كه متعلق به حضارم و غلال بود، مورد چپاول قرار گرفت و برخى از ياران عنان نيز به طمع اين اموال، به كبيش و ياران وى پيوستند و سپس به وادى منتقل


1- الدرر الكامنة، ج 1، ص 201، رقم 519.
2- شرح حال او در الضوء اللامع، ج 6، صص 148- 147، رقم 464 آمده است.

ص: 327

شدند و برده ها به راهزنى و چپاول پرداختند و عنان همچنان مقيم مكه بود. عموزادگان وى، يعنى احمد بن ثقبه (1) و عقيل بن مبارك بن رميثه (2) و پس از آن على بن مبارك (3)، پس از جدا شدن از كبيش و همراهى با عنان- كه متوجه شدند ترك كردن وى، باعث تقويتش مى شود- با وى در امارت مكه مشاركت داشتند، ولى نتيجه برخلاف اين بود، زيرا اختلافشان با يكديگر زياد بود. خبر اختلاف آنها به سلطان مصر رسيد؛ او نيز عنان را عزل كرد و به جايش على بن عجلان بن رميثه را منصوب كرد و در شعبان سال 789 ه. ق خبر ولايت وى رسيد. على نيز همراه با كبيش و خاندان عجلان و ديگر همراهان رهسپار مكه شد، ولى عنان و ياران وى، مانع از ورود آنها به مكه شدند و در بيست و نهم شعبان 789 ه. ق در أذاخر، به نبرد پرداختند. در اين نبرد، كبيش و همراهانش كشته شدند و خاندان عجلان به وادى بازگشتند و عنان و يارانش وارد مكه شدند و تا موسم حج سال 789 ه. ق در آن جا ماندند و پس از آن مكه را ترك گفتند و به «زيمه» (4)

از وادى نخله رفتند. على بن عجلان به همراه گروهى كه همزمان با او رهسپار شده بودند، وارد مكه شد و او در حالى كه سلطان در مصر بود، به أذاخر رفت. سلطان نيز نيمى از امارت مكه را به او و نيم ديگر را به عنان سپرد و البته مشروط بر اين كه عنان در تعويض پرده مصرى كعبه، حضور داشته باشد. عنان نيز در جريان اين امر قرار گرفت و آماده اين كار شد. ولى وقتى به نزديكى آن جا رسيد از ترس خاندان عجلان، خود و يارانش به زيمه گريختند و پس از رفتن حاجيان از مكه، در وادى مستقر شدند و با على بن عجلان در امارت بر جده، شركت كردند. پس از آن عنان در سال 790 ه. ق به مصر سفر كرد و سال بعد از آن، در همان جا دستگير شد. على بن عجلان نيز با بزرگان و اشراف، به توافق رسيد و همچنان به تنهايى امارت بر مكه را بر عهده داشت تا اين كه در سال 792 ه. ق با ولايت از سوى


1- الضوء اللامع، ج 1، ص 266.
2- همان، ج 5، ص 149، رقم 519.
3- همان، ج 5، ص 277، رقم 941.
4- «زيمه» جايى مشهور در جاده طائف است كه داراى باغات و مزارع بسيارى است.

ص: 328

ملك ظاهر (1) در آغاز دولت دوم خود، عنان شريك وى گرديد. و در نيمه شعبان همان سال از قاهره به مكه رسيد و با آل عجلان صلح كرد و امراى لشكر نيز همراه او بودند، اما بزرگان با على موافق بود. ولى آنها قادر به اداره شايسته مملكت نبودند، زيرا بنى حسن با آنها مخالفت مى ورزيدند و ولايت آنان بدين صورت تا بيست و چهارم سفر سال 794 ه. ق ادامه داشت.

پس از آن، على بن عجلان به تنهايى والى مكه شد و علتش هم آن بود كه گروهى در مسعى، عنان را مورد حمله قرار دادند ولى او از مهلكه گريخت و هنگامى وارد مكه شد كه او و على بن عجلان براى بار يافتن به حضور سلطان، به مصر فراخوانده شدند.

عنان پس از آن كه مكه را براى وى از برده ها خالى كردند، به منظور تجهيز لشكريان خود، وارد آن جا شد و مدت زمان كوتاهى آن جا ماند و سپس خارج شد و رهسپار مصر گرديد. على بن عجلان نيز به او ملحق گرديد و برادرش محمد بن عجلان را همراه با برده ها در مكه بر جاى گذارد و در پى عنان، به مصر رفت. على نيز در مراسم حج سال 794 ه. ق به عنوان والى مستقل مكه، وارد مكه شد و ولايت وى تا زمان مرگش در نهم شوال 797 ه. ق ادامه داشت. سال هاى ولايت وى غالباً در برخورد با اشراف سپرى شد، چرا كه يك ماه پس از رسيدن وى از مصر، جماعتى از اعيان و اشراف و فرماندهان را دستگير كرد، ولى آنها او را فريفتند و آزادشان كرد. آنها مزاحمت هايى براى وى پديد مى آوردند و كارهايى از وى مى خواستند كه در توانش نبود. خرابكارى و توطئه هاى آنان به جايى رسيد كه امنيت در مكه و جده كاهش يافت و بازرگانان، راه ينبع را پيش گرفتند و از اين بابت، مردم مكه زيان ديدند. پس از كشته شدن او برادرش محمد بن عجلان به يارى بردگان، والى مكه شد تا اين كه برادرش شريف حسن بن عجلان (2) از


1- او ظاهر برقوق از اولين مماليك جراكسى است و فرماندهى يكصدهزار نفر را در ارتش مصر بر عهده داشت. سلطان ملك صالح بن اشرف شعبان قلاوون آخرين ممالك بجرى را خلع كرد و در روز چهارشنبه نوزدهم رمضان سال 784 ه. ق به جاى وى نشست. او در ايام حكومتش مبلغى براى بناى مسجدالحرام مهيا كرد و پس از كنار رفتن از قدرت، كاروان رجبى را از مصر به مكه، رهبرى كرد.
2- الضوء اللامع، ج 3، ص 14- 13، رقم 50.

ص: 329

ديار مصر رسيد و همراه خود، حكم ولايت محمد بن عجلان بر مكه را به جاى برادرش آورد. او خشمناك از برادر در سال 797 ه. ق به مصر رفته و سلطان او را بازداشت كرده بود، اما سرانجام سلطان از او راضى شد و پس از كشته شدن برادرش، او را به ولايت مكه گمارد. او در بيست و چهارم ربيع الاخر سال 798 ه. ق وارد مكه شد و به اوضاع شهر رسيدگى و عوامل فساد را ريشه كن كرده و در نبردى كه در روز سه شنبه بيست و پنج همان سال در محلى از وادى مرّ به نام الزباده ميان او و اشراف پيش آمد، انتقام خون برادرش را گرفت. كشته هاى اشراف و گروه هاى نزديك به آنها، حدود چهل نفر بود و تنها يك يا دو نفر از طرف مقابل، به قتل رسيدند.

بدين ترتيب او به تنهايى عهده دار ولايت مكه شد، تا اين كه در سال 809 پسرش سيد بركات (1) در امر ولايت، شريك او شد و نامه مأموريت وى در مراسم حج 809 ه. ق در ماه شعبان همان سال به مكه رسيد.

وى پس از آن بخش ديگر اختيارات والى مكه را براى پسر [ديگر] خود، سيد شهاب الدين احمد بن حسن (2) درخواست كرد و درخواستش اجابت شد و او به عنوان شريك برادر خود تعيين گرديد و پدر آنها نيابت سلطنت در حجاز را بر عهده گرفت. او به عنوان شريك برادر خود تعيين گرديد و پدر آنها نيابت سلطنت در حجاز را بر عهده گرفت. اين رويداد در ربيع الاول سال 811 ه. ق واقع شد و در اوايل نيمه دوم ماه ربيع الآخر همان سال، به امضاى آنها رسيد و از آن پس در خطبه هاى خود در مكه و بر قبه زمزم خطبه به نام او و دو فرزندش و در مدينه تنها به نام سيد حسن خوانده مى شد.

علت آن نيز اين بود كه عجلان بن نعير بن منصور بن جماز بن شيحه حسنى (3) به جاى


1- الضوء اللامع، ج 3، ص 14- 13، رقم 50.
2- همان، ج 1، ص 274.
3- همان، ج 5، ص 145، رقم 497.

ص: 330

برادرش ثابت بن نعير (1) والى مدينه گرديد و بنا بر اين او در آن سال والى مدينه بود. ثابت در صفر آن سال و پيش از رسيدن نامه انتصاب، وفات يافت و خطبه به نام شريف حسن در مدينه منوره ادامه يافت تا اين كه عجلان بركنار شد و پسرعمويش سليمان بن هبةاللَّه بن جماز بن منصور (2) در مراسم حج سال 812 ه. ق به جاى وى قرار گرفت كه در خطبه ها نيز نام وى بر عجلان، مقدم شمرده مى شد.

در اين سال، شريف حسن و دو فرزندش از ولايت بر مكه، عزل شدند، ولى اين امر در مكه عيان نشد، زيرا سلطان ملك ناصر فرج بن ملك ظاهر برقوق موضوع عزل آنها را پنهان داشت. و پس از آن و به دنبال عزيمت حاجيان از قاهره [به مكه] در اين سال، از آنها [يعنى شريف حسن و دو فرزندش] رضايت حاصل كرد و ولايت را به ايشان بازگرداند و به همراه خدمتكار خود، حاج فيروز الشاقى (3)، براى آنها خلعت و حكم ولايت تازه اى فرستاد و به امير الحاج مصرى دستور داد تا از جنگ با ايشان خوددارى كند. و بدين ترتيب، خداوند آتش فتنه را خاموش كرد و شريف حسن نيز پس از ورود حاجيان به مكه، كارهاى نيكى به انجام رسانيد، از جمله آن كه اذيت و آزار حجاج را پايان داد و اگر چنين نبود، شكوه و شكايت آنان بيشتر مى شد. تاريخ ولايت ايشان در اين سال، دوازدهم ذى القعده بوده و خبر آن نيز در آخر ذى القعده رسيد و سيد حسن به اداره و رتق و فتق امور كشور و لشكريان پرداخت و ولايت ايشان تا صفر سال 818 ه. ق ادامه داشت.

پس از آن، رميثة بن محمد بن عجلان بن رميثه (4) ولايت بر مكه را عهده دار شد و در دهه نخست ماه ذى الحجه، آن سال بود كه وارد مكه شد و خطبه بر زمزم به نام وى خوانده شد و در روز ورود وى به مكه، يعنى آغاز ذى الحجه آن سال بود كه حكم


1- همان، ج 3، ص 50، رقم 194.
2- الضوء اللامع، ج 3، ص 270، رقم 1022.
3- همان، ج 6، ص 175، رقم 595.
4- همان، ج 3، ص 230، رقم 868.

ص: 331

انتصاب وى كه تاريخ چهاردهم ماه صفر را داشت، خوانده شد. در آن حكم آمده بود كه وى به جاى عموى خود، نيابت سلطنت در حجاز و به جاى پسرعمويش امارت بر مكه را بر عهده دارد.

پس از آن، او در هيجدهم ماه رمضان سال 819 ه. ق از آن مقام عزل شد و عمويش سيد شريف حسن بن عجلان به تنهايى ولايت بر مكه را عهده دار شد. وى در حالى كه خلعت سلطان مؤيد را بر تن داشت، روز چهارشنبه بيست و ششم شوال اين سال، وارد مكه شد و در پى طواف به دور كعبه، نامه حكم او خوانده شد و چهارشنبه شب ياد شده، سيد رميثه و همراهانش در پى جنگ شديدى با لشكريان سيد حسن كه در روز سه شنبه بيست و پنجم شوال در «معلاة» صورت گرفت، مكه را ترك گفتند. در اين جنگ، سيد حسن بن عجلان با دشمنان ايشان متحد شد؛ زيرا آنها، از ابطح آمدند و به باب معلاة نزديك شدند و در آن جا هر كس از اصحاب رميثه را مى ديدند با سنگ پراكنى و نيزه افكنى، از سر راه بر مى داشتند؛ يكى از آنها نيز به باب معلاة رفت و آن را به روغن آغشته كرد و زير آن آتش افروخت و آتش گرفت و به زمين افتاد. برخى نيز به طرف سور در كنار جبل شامى در آن سوى قبرستان رفتند. گروهى از تركان و ديگران نيز از آنجا وارد شدند و در جايى مرتفع از كوهستان، موضع گرفتند و با سنگ و نيزه، به اصحاب رميثه كه در كنار باب معلاة بودند، حمله ور شدند و آنان را از پاى درآوردند. برخى نيز نقبى از كوه به طرف سور زدند و به زمين رسيدند. گروهى از لشكريان سواره سيد حسن وارد مكه شدند و با گروهى از ياران رميثه برخورد كردند و با آنان درگير شدند و سرانجام آنان را از سور، بيرون راندند. در ميان هر دو گروه، مجروحين به جاى ماندند كه البته در ميان ياران رميثه، تعداد مجروحين بيشتر بود. برخى از ياران حسن، به طرف باروى واقع در كنار بركه العارم رفتند و نقب بزرگى در آن زدند، ولى به دليل وجود بركه اى عميق، نتوانستند از آنجا وارد شوند، لذا نقب ديگرى زدند.

علاوه بر آن يكى از ياران سيد حسن جنگ را جايز دانسته بود، ولى خود او به دليل حضور افراد سالخورده در ميان لشكريان رميثه، خواهان جنگ نبود، هر چند اگر مى خواست، مى توانست با همه لشكريان خود از همان جايى كه بخشى از آنها وارد شده بودند، وارد مكه شود، ولى بهتر آن ديد كه دست از جنگ و كشتار بردارد. به همين

ص: 332

دليل، گروهى از فقها و نيكان، قرآن به دست، نزد او آمدند و از وى خواستند تا به جنگ و كشتار پايان دهد و او نيز پذيرفت، مشروط بر آن كه مخالفينش از مكه خارج شوند.

فقها نيز نزد مخالفين او رفتند و موضوع را با ايشان در ميان گذاشتند و وقتى از كسانى كه جنگ را جايز دانسته بودند، اطمينان حاصل كردند، به پايين مكه رفتند و سيد حسن با تمامى لشكريانش، وارد سور شد و در اطراف دو بركه معلاة، خيمه زد و تا صبح در آن جا ماند و به دشمنانش پنج روز مهلت داد تا در اين فاصله، رهسپار يمن گردند.

در ماه صفر سال 820 ه. ق سيد حسن نزد رميثه آمد و در برابر عموى خود، تواضع كرد و بزرگ منشانه با هم نشستند. عمويش نيز آمدن او را گرامى داشت.

پس از آن در ابتداى سال 824 ه. ق و در آغاز دولت ملك مظفر احمد بن ملك مؤيد، امارت مكه به سيد حسن بن عجلان و فرزندش السيد زين الدين بركات واگزار شد و در اين مورد، عهدنامه اى به تاريخ ابتداى صفر سال 824 ه. ق نوشته شد. سلطان از خزانه خود، دو دست لباس مخصوص براى آنها [يعنى پدر و پسر] تدارك ديد كه همراه با حكم امارت در دوازدهم ربيع الاول، به آن جا رسيد و حكم در مسجدالحرام در كنار زمزم در حطيم و در حضور قضاوت و اعيان در پگاه چهارشنبه چهارم ربيع الاول، قرائت شد و پس از آن نامه سلطان ملك مظفر خوانده شد. در اين نامه پس از ذكر اخبار مربوط به وفات سلطان و جانشينى ملك مظفر و بيعت اهل حل و عقد با وى پس از وفات پدر، واگذارى امارت مكه به سيد حسن بن عجلان و پسرش سيد بركات؛ و سرانجام، عباراتى در تشويق و ترغيب آن دو به رعايت مصالح مسلمين در مكه آمده بود. تاريخ آن نيز چهارم صفر بود و در آن آمده بود كه وفات ملك مؤيد روز دوشنبه دوم محرم بوده است. سيد بركات لباس مخصوصى بر تن كرد و به گرد كعبه معظمه طواف به جا آورد و در همان حال مؤذن طبق معمول بر فراز زمزم، برايش دعا كرد. سپس از «باب الصفا» بيرون شد و در خيابان هاى مكه به گشت زنى پرداخت. پدرش در آن زمان غايب و در ناحيه اى در يمن بود. ولايت سيد حسن بن عجلان و پسرش سيد بركات، تا اوايل سال 827 ه. ق ادامه يافت.

ص: 333

پس از او، سيد على بن عنان بن مغامس بن رميثه حسنى (1) به تنهايى عهده دار ولايت بر مكه شد. او از مصر به همراهى لشكريان منصور اشرفى رهسپار مكه شد و بدون هيچ جنگى، بر مكه مستولى گرديد، زيرا سيد حسن و پسرش و ياران ايشان، مكه را ترك گفته بودند. سيد على بن عنان در حالى كه خلعت ولايت پوشيده بود، ظهر پنج شنبه ششم جمادى الاول سال 827 ه. ق وارد مكه شد و هفت بار به دور كعبه طواف كرد و مؤذن نيز بر فراز زمزم براى او دعا كرد. پس از اتمام نماز طواف، حكم ولايت وى در جايگاه زمزم قرائت شد. در آن آمده بود كه وى به جاى سيد حسن بن عجلان، عهده دار ولايت مكه گرديده است. او سپس از باب الصفا بيرون رفت و در حالى كه خلعت ولايت را بر تن داشت در خيابان هاى مكه به گشت زنى پرداخت. پس از آن، روز سوم براى پياده كردن كالاهاى وارده از هند و جاهاى ديگر از كشتى ها به روى خشكى، به جده رفت و در آن جا از مسافران تفقد كرد و لشكريان را در هفتم جمادى الاخر به مكه فراخواند. به نام وى سكه ضرب كردند و در جمادى الاول، خطبه ها به نام وى خوانده شد.

ابن عنان تا اول ذى الحجه، سال 828 ه. ق در مقام ولايت بر مكه باقى ماند. در اين تاريخ، سيد حسن بن عجلان با دريافت امان نامه از حاكم مصر، يعنى سلطان اشرف برسباى، عازم مكه شد و در حالى كه خلعت ولايت پوشيده بود، روز چهارشنبه چهارم ذى الحجه، همان سال وارد شهر و امارت مكه به وى واگذار گرديد و به نام او خطبه خوانده شد و پس از انجام مراسم حج، رهسپار مصر شد و در آن جا مورد احترام بسيار قرار گرفت. وى در بيستم جمادى الاخر سال 829 ه. ق در حالى كه بيمار بود، به امارت مكه منصوب شد و تا زمان وفات- كه در شانزدهم جمادى الاخر همان سال در قاهره و به هنگام آغاز سفر مكه واقع شد- در اين مقام باقى ماند.

پس از آن، سلطان پسرش بركات بن حسن بن عجلان را به مصر فراخواند و او نيز در بيست و سوم رمضان وارد مصر شد و امارت مكه در بيست و ششم رمضان همان سال،


1- الضوء اللامع، ج 5، صص 273- 272، رقم 914.

ص: 334

به جاى پدر به وى واگذار گرديد. برادرش سيد ابراهيم (1) نيز به عنوان جانشين و قائم مقام وى برگزيده شد و هر دو را لباس مخصوص دادند و دهم شوال همان سال، رهسپار مكه شدند و در اوايل دهه ميانى ذى القعده همان سال به مكه رسيدند و عهدنامه ولايت شريف بركات خوانده شد و او خلعت امارت مكه را بر تن كرد.

اين بود آن چه ما از اخبار واليان مكه در زمان اسلام بدان دست يافتيم و براى كسب اين اخبار، تلاش و كوشش بسيار به خرج داديم، هر چند آن چه ذكر شد، بر آورنده همه خواسته هاى ما نيست، زيرا گروهى از واليان مكه، همچنان بر ما ناشناخته ماندند و اين امر به ويژه در مورد واليان مكه در دوره معتضد و تا آغاز ولايت اشراف [سادات] در آخر خلافت مطيع عباسى، بيشتر مشهود است.

همچنين تاريخ آغاز و فرجام ولايت بسيارى از آنان بر ما پوشيده ماند. با اين حال آن چه در اين جا رقم زديم، در هيچ كتابى، مانند آن نيامده است. البته نام برخى از واليان از قلم افتاده است و علت اين كاستى و كوتاهى نيز آن است كه ما نوشته و كتابى را به عنوان راهنماى خود، پيش رو نداشتيم، اما آن چه در توان داشتيم در اين راه به كار برديم. در گذشته نسبت به تدوين تمامى وقايع دوره هر يك از واليان كوتاهى و بى توجهى مى شد. ما مطالب بسيارى از احوال آنان را شرح داديم و اخبار مفصل آنها را در كتاب خود به نام «العقد الثمين فى تاريخ البلد الامين» و در مختصر آن به نام «عجالة القرى للراغب فى تاريخ أم قرى» تحرير كرده ايم و براى آگاهى از آن تفاصيل، مى توان به يكى از اين دو كتاب مراجعه كرد كه مطالب بسيارى از احوال ايشان و اخبار فراوان و شگفت در آن دو نقل شده است.


1- الضوء اللامع، ج 1، ص 41.

ص: 335

باب سى و هشتم: وقايع و حوادث مكه پس از اسلام

تاريخچه حج گزارى پس از اسلام

ترديدى نيست كه اخبار مربوط به اين باب، بسيار زيادند و بسيارى از آنها نيز بر ما پوشيده مانده است، زيرا در تدوين آنها در زمان خود، دقت و توجه و عنايت كافى به عمل نيامده است. پيش از اين، در جاى جاى اين كتاب، به مواردى از اين اخبار اشاره كرده ايم. برخى مربوط به باروهاى مكه در نخستين باب اين كتاب، برخى ديگر متعلق به نشان هاى حرم كه در باب سوم از اين كتاب آورده شده، بخشى نيز در باره مقام [ابراهيم عليه السلام] است كه در باب شانزدهم اين كتاب، گرد آمده، و برخى ديگر مربوط به اخبار حجر است كه در باب هيجدهم و نوزدهم اين كتاب ذكر شده، برخى نيز اخبار مربوط به زمزم و سقادارى عباس بود كه در باب بيستم آمد. در بخش ديگر، اخبار مربوط به اماكن مقدس مكه و اطراف آن در باب بيست و يكم از نظر گذشت، در باره مكان هايى بود كه به مراسم حج ارتباط پيدا مى كرد و در باب بيست و دوم اين كتاب مطرح شد، برخى نيز اخبار مربوط به مكتب خانه ها و مدرسه هاى مكه بود و در باب بيست و سوم اين كتاب از نظر گذشت، برخى اخبار نيز درباره واليان مكه در اسلام بود كه در باب سى و هفتم اين كتاب ارائه شد و اخبارى نيز در باره حوادث و سيل هاى مكه و گرانى و بيمارى هايى است كه در باب سى و نهم اين كتاب خواهد آمد و برخى از اين اخبار نيز در باره بازارهاى مكه است كه در باب چهلم اين كتاب مطرح خواهد شد.

ص: 336

آن چه بنا داريم در اين باب، يعنى باب سى و هشتم بدان بپردازيم، اخبارى است در مورد حاجيان و آن چه به مكه و صحراى مكه مربوط مى شود و نيز حج گروهى از خلفا و پادشاهان به هنگام خلافت و پادشاهى و كسانى كه در ايام خلافت عباسى ها، به نام ايشان خطبه قرائت شده و وقايعى كه در پى آن پديد آمد، و نيز عوارض و ماليات هايى كه از اهل مكه اخذ شده است. در همه اين موارد نه علل اين پديده ها و حوادث، بلكه تاريخ وقوع آنها مدنظر بوده و اختصار را نيز رعايت كرده ايم.

از جمله اين اخبار، آن است كه ابوبكر در سال دوازدهم هجرى بر مردم حج گزارد، هم او در سال نهم هجرى نيز براى مردم، حج گزارده بود. (1) عمر بن خطاب جز در سال اول در همه سال هاى حكومت خود براى مردم حج گزارد. در آن سال نيز كه سال سيزده هجرى بود، عبدالرحمن بن عوف زُهرى مسئوليت حج گزارى مردم را بر عهده داشت. (2) عثمان بن عفان در تمامى سال هاى حكومت خود- جز سال اول، يعنى سال 24 ه. ق كه عبدالرحمن بن عوف زُهرى حج گزارد و نيز سال آخر، يعنى سال 35 ه. ق كه عبداللَّه بن عباس بن عبدالمطلب مسئوليت حج را بر عهده داشت. (3) در سال 39 ه. ق نزديك بود در مكه ميان قثم بن عباس كارگزار مكه از سوى [حضرت] على بن ابى طالب عليه السلام و يزيد بن شجرة الرهاوى كه معاويه براى اقامه حج و گرفتن بيعت براى خود در مكه و بيرون كردن كارگزار [حضرت] على عليه السلام اعزام داشته بود، برخوردى پيش آيد، ولى آنها سازش كردند و قرار شد هر دو نماز خواندن براى مردم را به كنارى نهند و مردم خود امام جماعت و حج گزار خود را برگزينند و مردم نيز شيبة بن عثمان حجبى را انتخاب كردند و او براى آنها نماز خواند و حج گزارد. (4)


1- مروج الذهب، ج 4، ص 396.
2- همان، ص 396؛ ابن جبيب بغدادى، المحبر، صص 17- 11.
3- همان، ص 397.
4- همان، ص 397؛ المحبر، ص 17.

ص: 337

در سال 40 ه. ق مردم در روز هشتم [ذى الحجه]، در عرفه توقف كردند و به گفته عتيقى در امراء الموسم روز نهم قربانى كردند؛ او مى گويد: در سال چهلم، مغيرة بن شعبه با ارائه حكم جعلى از جانب معاويه، براى مردم حج گزارد، ولى بيم آن داشت كه [معاويه] از موضوع باخبر شود، لذا در روز ترويه به عنوان اين كه روز عرفه است، مردم را نگه داشت و آنها در روز عرفه، قربانى كردند. (1) ذهبى در «تاريخ اسلام» به نقل از ليث بن سعد مطلبى در تأييد گفته عتيقى آورده و نكته اى بر آن افزوده كه عتيقى نگفته است؛ ذهبى در اخبار سال چهلم هجرت مى گويد: مغيرة بن شعبه، براى مردم حج گزارد و براى معاويه، دعا كرد [او را به رسميت شناخت] و ليث بن سعد مى گويد: او در سال چهل از سوى معاويه حج گزارد، وى در طائف عزلت گزيده بود و براى همين، نوشته اى ساختگى ارائه كرد و مردم را فريب داد و حج را از ترس اين كه امير [الحاج] برسد، يك روز جلو انداخت، ولى ابن عمر همراهى اش نكرد و اغلب مردم، با ابن عمر بودند. ليث به نقل از نافع مى گويد: ما از منا باز مى گشتيم ولى آنها در جمع [عرفه] به استقبالمان آمدند و ما نيز پس از آنها، يك شب مانديم. و اگر اين گفته درباره مغيره درست باشد چه بسا به علت آن است كه رؤيت هلال ذى الحجه از نظر او محرز بوده و طبق آن عمل كرده است، ولى كسانى كه صحت چنين روايتى را تأييد نكرده اند، با او مخالفت كرده و لذا مناسك را بعد از او انجام داده اند.

معاوية بن ابوسفيان، بنا به گفته عتيقى در سال 44 ه. ق (2) و سال 50 ه. ق (3) براى مردم حج گزارد.

همچنين به گفته عتيقى، عبداللَّه بن زبير بن عوام نُه بار سرپرستى حج را به عهده


1- مروج الذهب، ج 4، ص 398؛ المحبر، ص 20.
2- همان، ص 398؛ تاريخ خليفه، ص 207.
3- از نظر مسعودى، ج 4، ص 398 و تاريخ خليفه ص 211؛ كسى كه در اين سال براى مردم حج گزارد يزيد بن معاويه بود.

ص: 338

داشت كه اولين آنها سال 63 ه. ق و آخرينشان سال 71 ه. ق بود و در سال 72 ه. ق از سوى حجاج، محاصره شده بود. (1) در سال 66 ه. ق چهار پرچم در عرفه برافراشته شد. پرچم ابن زبير براى جماعت، پرچم ابن عامر براى خوارج، پرچم محمد بن حنفيه براى شيعيان و پرچمى نيز براى اهل شام از سوى مضرى ها و بنى اميه. مسبحى نيز همين مطلب را يادآور شده و مى گويد:

عبداللَّه بن زبير براى مردم حج گزارد. (2) به گفته عتيقى عبدالملك بن مروان در سال 75 (3) و 78 ه. ق (4) براى مردم حج گزارد.

وليد بن عبدالملك بن مروان آن گونه كه گفته شده در سال 91 «5» و 95 ه. ق (5) براى مردم حج گزارد.

همچنين در سال 99 ه. ق سليمان بن عبدالملك بن مروان براى مردم حج گزارد. (6) هشام بن عبدالملك بن مروان نيز در سال 106 ه. ق براى مردم حج گزارد. (7) در سال 129 ه. ق مردم در عرفه ناگهان متوجه پرچم ها و عمامه هاى سياهى شدند كه بر سر نيزه ها گذاشته شده بود. وقتى مردم اين صحنه را ديدند ترسيدند و از آنها [يعنى صاحبان پرچم و عمامه] جوياى اوضاع شدند. آنها نيز از مخالفت خويش با مروان و آل مروان گفتند. عبدالواحد بن سليمان بن عبدالملك بن مروان كه در آن زمان والى مكه و مدينه بود با آنها مكاتبه كرد و درخواست آتش بس كرد و آنها در جواب گفتند: ما در


1- مروج الذهب، ج 4، ص 398؛ الذهب المسبوك، مقريزى، ص 25.
2- تاريخ خليفه، ص 263.
3- مروج الذهب، ج 4، ص 399؛ تاريخ خليفه، ص 271.
4- از نظر خليفه، ص 271، كسى كه در اين سال حج گزارد، وليد بن عبدالملك بوده است، و از نظر مسعودى، ج 4، ص 399، كسى كه از سال 76 تا 80 ه. ق حج گزارد، ابان بن عثمان بن عفان بوده است. 5. مسعودى، ج 3، ص 399؛ خليفه، ص 303.
5- از نظر خليفه، ص 309 و مسعودى ج 4، ص 399 و ابن عساكر در تاريخ دمشق، ج 10، ص 132، كسى كه براى مردم حج گزارد، بشر بن وليد بن عبدالملك بود.
6- از نظر خليفه، ص 320 و مسعودى ج 4، ص 399 كسى كه در اين سال براى مردم حج گزارد، ابوبكرمحمد بن عمرو بن حزم بود.
7- خليفه، ص 336؛ مسعودى، ج 4، ص 400.

ص: 339

حج گزاردن، محق تر و سزاوارتريم. او نيز با آنها بر اين اساس سازش كردند كه همگى ايشان امان بدهند تا اين كه مردم، نخستين حركت خود را در حج انجام دهند. آنها در عرفه جداگانه ايستادند و عبدالواحد خود، مردم را رهنمون شد و از عرفه سوق داد و در منى به منزل سلطان رفت. ابوحمزه خارجى سردسته گروه ديگر نيز وارد قرن الثعالب (1) شد. وقتى نخستين گروه مردم حركت كردند، عبدالواحد نيز حركت كرد و از مكه بيرون رفت و در نتيجه، ابوحمزه (2) بدون درگيرى وارد مكه شد (3) و آن چه پيش از اين در باره واليان مكه گفته شده پيش آمد.

به گفته عتيقى، ابوجعفر منصور دومين خليفه عباسى در سال هاى 140، 144، 147 و 152 ه. ق براى مردم حج گزارد و هم او در سال [يكصد و] سى و شش، پيش از آن كه به خلافت برسد، براى مردم حج گزارد و همان سال نيز به خلافت رسيد. (4) او در سال 158 ه. ق قصد حج براى مردم را داشت كه در آستانه ورود به مكه اجل مهلتش نداد و در بئر ميمون (5) در اطراف مكه، وفات يافت.

مهدى محمد بن ابى جعفر منصور عباسى (6) در سال 160 (7) و 164 ه. ق (8) براى مردم حج گزارد و در هر بار، دستور توسعه بناى مسجدالحرام را صادر كرد؛ بار اول همه پوشش هاى قبلى كعبه را از ترس اين كه سنگينى كند، برداشت و آن را با پوشش جديدى


1- قرن الثعالب و يا قرن المنازل، ميقات اهل نجد است. ياقوت مى گويد: به فاصله يك روز و يك شب ازمكه فاصله دارد.
2- ابوحمزه اباضى از رهبران خوارج است و خطبه مشهورى در مكه دارد و نام وى يحيى بن مختار است البيان و التبيين، ج 2، ص 122.
3- تاريخ خليفه، ص 385.
4- مراجعه كنيد به: مروج الذهب، ج 4، صص 401 و 402.
5- بئر ميمون در جاده منى به مكه است و از چاه هاى عين زبيده به شمار مى رود.
6- از سال 158 تا 169 ه. ق عهده دار خلافت گرديد.
7- تاريخ خليفه ص 430، مروج الذهب، ج 4، ص 402.
8- از نظر خليفه، ص 438 و مسعودى، ج 4، ص 402، كسى كه در اين سال حج گزارد صالح بن ابوجعفر بود.

ص: 340

پوشاند و در حج نخست خود، اموال فراوانى در حرمين، هزينه كرد كه گفته مى شود سى هزار هزار [سى ميليون] درهم از آنها از عراق رسيده و مبلغ سيصدهزار دينار از مصر و دويست هزار دينار از يمن رسيده بود و علاوه بر آن، يكصد و پنجاه هزار دست پيراهن را نيز شامل مى شد. اين مطلب را كه مهدى عباسى دو بار در سال هاى 160 و 164 ه. ق به حج رفت، ازرقى در اخبار مكه نقل كرده است. (1) او يادآور شده كه وى در هر يك از سفرهاى خود، دستور ايجاد افزوده هايى در بناى مسجد را داده است، ولى عتيقى تنها به حج اول وى اشاره كرده و يادآور شده كه در سال 164 ه. ق به حج رفت و به دليل بيمارى، از عقبه (2) بازگشت و او نخستين خليفه اى است كه در حج براى او يخ به مكه آوردند و اين نخستين حج او بود.

بنا به گفته عتيقى، هارون الرشيد بن مهدى عباسى (3) نُه بار به طور پراكنده براى مردم حج گزارد كه در سال هاى 170، 173، 174، 175، 177، 179، 181، 186 و 188 ه. ق بوده است. (4) ابن اثير از حج گزاردن هارون الرشيد در اين سال ها، ياد كرده و گفته است كه او در سال 170 ه. ق در حرم بخشش هاى فراوانى انجام داد. (5) و اين كه در سال 173 ه. ق از بغداد، براى حج احرام پوشيد (6) و در سال 174 ه. ق اموال زيادى ميان مردم تقسيم كرد. (7) و در سال 179 ه. ق از مكه تا عرفات و سپس همه مشاعر را پاى پياده طى كرد و در رمضان اين سال و به شكرانه كشته شدن وليد بن طريف، به عمره رفت و به مدينه بازگشت و تا زمان حج در آن جا ماند و براى مردم حج گزارد (8) و در سال 186 ه. ق


1- احتمال دارد كه مؤلف در اين مورد خطا كرده باشد، زيرا در تاريخ ازرقى مطلبى در تأييد حج مهدى درسال 164 ه. ق وجود ندارد اخبار مكه، ج 1، ص 263.
2- عقبه مرز طبيعى حجاز و شهرى حجازى در مرزهاى مصر و شرق اردن است.
3- او از سال 170 تا 193 ه. ق خليفه بود و پنجمين خليفه عباسى است.
4- مروج الذهب، ج 4، ص 403؛ تاريخ خليفه، صص 458- 448.
5- الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 109.
6- الكامل، ج 6، ص 120.
7- همان، ص 121.
8- همان، صص 147- 146.

ص: 341

بخشش هاى او در حرمين بالغ بر هزارهزار و پنجاه هزار دينار شد و در كعبه ميان خود و پسرانش امين و مأمون، عهد و پيمان بست (1) و در سال 188 ه. ق اموال فراوانى تقسيم كرد.

ابن اثير مى گويد: به گفته برخى اين آخرين حج وى بود. (2) او آخرين خليفه اى است كه از عراق به حج رفت.

در سال 199 ه. ق مردم بدون امام در عرفه توقف كردند و بدون خطبه، نماز خواندند. علت آن نيز از اين قرار بود كه ابوالسرايا از مبلغين ابن طباطبا (3)، حسين افطس را براى استيلا بر مكه، گسيل داشت و او در موسم حج، در آن جا ماند. وقتى هنگام حج رسيد والى مكه داوود بن عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبداللَّه بن عباس با همراهانى از طرفداران بنى عباس به رغم توان نبرد و جنگ با او، مكه را ترك گفت و نوشته اى از طرف مأمون در توليت پسرش محمد بن داوود براى نماز حج گزاران، جعل كرد و به او گفت: خارج شو و در منى براى مردم نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا بخوان و در آن جا بمان و نماز صبح را اقامه كن و آن گاه از راه مشاش بيا تا در بستان ابن عامر، به من ملحق شوى. او نيز چنين كرد و هنگامى كه در روز عرفه، خورشيد غروب كرد، گروهى از مردم مكه براى اقامه نماز، ازدحام كردند و از قاضى مكه خواستند كه براى مردم خطبه بخواند و نماز بگذارد.

قاضى پرسيد: در اين صورت، براى چه كسى دعا كنم؟ [خطبه به نام چه كسى بخوانم؟] اينان كه فرار كردند و آنان هم در آستانه ورود هستند. به او گفته شد: براى كسى دعا نكن. اما او نماز نخواند. مردى را آوردند و او براى مردم نماز اقامه كرد، ولى خطبه نخواند. پس از آن در عرفه توقف كردند و بدون امام، از آن جا كوچ كردند. وقتى افطس


1- الكامل، ج 6، ص 173.
2- همان، ص 190.
3- از رهبران و مبلغان شيعه كه در سال 199 ه. ق در بيست و شش سالگى وفات يافت.

ص: 342

از خالى شدن مكه از بنى عباس، آگاه شد، اندكى پيش از غروب همراه با حدود ده نفر از يارانش وارد مكه شد؛ آنها طواف و سعى كردند و سپس رهسپار عرفه شدند و يك شب آن جا ماندند و به مزدلفه آمدند. حسين [افطس] نماز صبح را به جماعت اقامه كرد و مردم را به سوى منى روانه كرد و در ايام حج در آن جا ماند و پس از آن به مكه آمد و آن چه را كه در مورد واليان مكه بيان كرديم، انجام داد.

در سال 200 ه. ق حاجيان، بستان ابن عامر (1) را غارت كردند و علتش هم آن بود ابراهيم بن موسى بن جعفر صادق عليه السلام برادر على بن موسى الكاظم عليه السلام پس از استيلا بر يمن در اين سال، مردى از فرزندان عقيل بن ابوطالب را همراه لشكريانى براى حج گزاردن براى مردم به مكه فرستاد؛ او نيز حركت كرد و به بستان ابن عامر رسيد. به او گفتند كه ابواسحاق معتصم به اتفاق گروهى از فرماندهان از جمله حمدوية بن على بن عيسى بن ماهان- كه حسن بن سهل او را به عنوان كارگزار يمن، منصوب كرده بود- به حج رفته است. مرد عقيلى دانست كه توان رويارويى با آنها را ندارد، لذا در بستان ابن عامر، باقى ماند و كاروانى از حجاج را كه پوشش كعبه و عطر آن همراهشان بود، مورد چپاول قرار داد و كالاهى بازرگانى و پوشش كعبه و عطر آن را براى خود برداشت و حُجاج، چپاول شده وارد مكه شدند.

معتصم در اين باره با يارانش مشورت كرد. جلودى گفت: اين كار را به من واگذار كن. او يكصد نفر برگزيد و به سراغ مرد عقيلى رفت و صبح به او رسيد و با او و يارانش جنگ كرد. آنها شكست خوردند و بيشترشان اسير شدند. [جلودى] پوشش كعبه و اموال تجار را جز آن چه فراريان با خود برده بودند بازستاند. اموال باز پس گرفته را آورد و اسيران را ده ضربه شلاق زد و سپس آزادشان كرد. آنها به يمن بازگشتند و از فرط گرسنگى از مردم گدايى مى كردند و بيشترشان در راه مردند. بستان ابن عامر نيز همچنان كه بيان شد در بطن نخله قرار داشت. (2) در سال 228 ه. ق مردم عرفه با گرماى شديدى مواجه بودند، اما يك ساعت پس از آن باران باريد، پس از آن گرماى شديد، سرما بسيار شدت گرفت و در جمره عقبه كوه


1- بستان ابن عامر نزديك مزدلفه است.
2- همه اين حوادث در الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 314- 306 آمده است.

ص: 343

ريزش كرد و گروهى از حجاج كشته شدند. (1) همچنين در سال 251 ه. ق مردم نه شب و نه روز در عرفه، توقف نكردند و گروه بسيارى نيز كشته شدند و علتش اين بود كه اسماعيل بن يوسف علوى- كه در باب واليان مكه از وى ياد شد- به عرفه آمده بود و محمد بن اسماعيل بن عيسى بن منصور، ملقب به كعب البقر و نيز عيسى بن محمد مخزومى كه هر دو را معتزّ به مكه اعزام داشته بود، در عرفه بودند. بنا بر اين با آنها در گير شد و جنگيد و حدود هزار و يكصد نفر از حجاج به قتل رسيدند. مردم غارت شدند و به مكه فرار كردند و در عرفه وقوف نكردند و اسماعيل و يارانش در آن جا ماندند. (2) از ديگر رويدادها اين كه در سال 262 ه. ق مردم از آن بيم داشتند كه حج آنها باطل شود، زيرا در اين سال در روز ترويه ميان قصاب ها و آردفروش ها در مكه درگيرى روى داد و مردم نگران بطلان حج خود شدند، ولى طرفين درگيرى دست از نبرد كشيدند تا مردم حج را به اتمام رسانند. در اين ميان نوزده مرد كشته شدند. (3) در سال 266 ه. ق اعراب پوشش كعبه را به غارت بردند و قسمتى از آن به صاحب الزنج رسيد و حاجيان سختى و مشقت فراوان ديدند. (4) همچنين در سال دويست و شصت و نه، جنگى ميان حاجيان مصرى و ياران احمد بن طولون از يك سو؛ و ياران عراقى ابواحمد موفق از سوى ديگر در گرفت كه پيروزى از آن ياران موفق بود (5) كه پيش از اين به طور مفصل در باب واليان مكه، به اين حادثه، اشاره شد.

در دوازدهم ذى الحجه سال دويست و نود و پنج، برخوردى ميان عجّ بن حاج و سربازان در منى اتفاق افتاد و گروهى از ايشان كشته شدند، زيرا آنها براى بيعت با مقتدر،


1- الكامل، ج 7، ص 9.
2- مروج الذهب ج 4، ص 406؛ الكامل فى التاريخ، ج 7، صص 166- 165.
3- الكامل، ج 7، ص 306.
4- همان، ص 335.
5- همان، ص 397.

ص: 344

سهم خود را طلب مى كردند. مردم به بستان ابن عامر گريختند، حاجيان نيز در بازگشت، گرفتار تشنگى شديد شدند و گروهى از ايشان جان باختند و حكايت شده كه يكى از حجاج در كف دستش بول مى كرد و آن را مى نوشيد. (1) به گفته عتيقى در سال هاى سيصد و چهارده و سيصد و پانزده و سيصد و شانزده از ترس قرمطى ها هيچ كس از عراق به حج نرفت. او يادآور شده كه در اين سال ها، حج در مكه بر قرار بوده و آنها يعنى اهل مكه در سال سيصد و چهارده با آسايش بيشترى حج به جا آوردند. (2) همچنين در سال سيصد و هفده، مردم از بغداد با منصور ديلمى به حج رفتند و در راه از [گزند] قرمطى آسوده بودند ولى قرمطى در مكه، به آنها رسيد ودر كشتار و اسارت آنان، دريغ نكرد و در كعبه و مكه، كارهاى زشتى انجام داد و گروهى از اهل تاريخ، وقايع اين سال را ذكر كرده اند و از جمله ابو عبيد بكرى در كتاب خود «المسالك و الممالك» مطالبى را بيان كرده كه در جاى ديگر، نيامده است، او مى گويد: ابوطاهر قرمطى در روز دوشنبه هفت روز گذشته از ذى حجه سال سيصد و هفده، همراه با هفتصد تن از مردان خود به مكه آمد و در مسجدالحرام حدود يك هزار و هفتصد تن زن و مرد را كه به پرده هاى كعبه متوسل شده بودند، از دم تيغ گذراند. و [آب] زمزم را [با انداختن اجساد ايشان] آلوده كرد و سطح مسجدالحرام و اطراف آن، از كشته ها پوشيده شد و در خيابان ها و دره هاى مكه نيز خراسانى ها و مغربى ها و ديگران، نزديك به سى هزار نفر را كشت و همين تعداد از زنان و كودكان را به اسارت گرفت و شش روز در مكه باقى ماند و در آن سال هيچ كس در عرفه، توقف نكرد و مناسك حج را نيز انجام نداد و اين همان سالى است كه به آن «سنه الحامى» مى گويند. زيورآلات كعبه نيز برداشته شد و پرده هاى آن دريده گرديد و پرده داران مسجدالحرام حمل مقام [ابراهيم عليه السلام] را بردند و آن را در يكى از دره هاى مكه پنهان كردند و وقتى [قرمطى] آن را نيافت، خشمگين شد، زيرا به


1- الكامل، ج 7، ص 397.
2- همان، ج 8، ص 12 و 11.

ص: 345

دنبال آن آمده بود، از اين رو با ناراحتى بيشتر به سراغ حجرالاسود رفت و آن را از جا كند. [بكرى] در بيان تاريخ از جا كندن حجرالاسود، مطالبى را كه در اخبار حجرالاسود بيان كرديم، آورده و مى گويد: ولى او ناودان را كه از طلا بود، بر نداشت علتش هم اين بود كه هيچ كدام از قرمطى هايى كه بر پشت بام كعبه رفته بودند، نتوانستند آن را از جاى بركنند و به پشت يكى از آنها كه در صدد كندن آن بر آمده بود، نيزه اى اصابت كرد و به هلاكت رسيد. وى در ادامه مى گويد: خداوند قرمطى را به بيمارى جسمى مبتلا كرد و عذابش به درازا كشيد و زجر فراوان ديد و مايه عبرت ديگران شد. (1)و اما سخن عتيقى مبنى بر اين كه در اين سال، هيچ كس از عراق به حج نرفت، جاى تأمل دارد، زيرا اگر منظورش از عراق، عراق عجم باشد كه با سخن پيش گفته ذهبى كه «در خيابان ها و دره هاى مكه نزديك به سى هزار نفر از خراسانى ها و مغربى ها و ديگران را از دم تيغ گذراند» منافات دارد كه اين خود دليل بر حج گزاردن اهالى خراسان است كه از عراق عجم مى باشند، و اگر مراد وى عراق عرب است كه با گفته ابن اثير، متناقض است، زيرا او در اخبار مربوط به سال سيصد و هفده مى گويد: منصور ديلمى در اين سال براى مردم حج گزارد و آنان را از بغداد، به مكه آورد و لذا در راه، در امان بودند و ابوطاهر قرمطى در روز ترويه در مكه، به سراغ آنها آمد و اعمال ناپسند را كه در مكه انجام داد- به شرحى كه گفته شد- بيان مى كند.

در سال سيصد و نوزده، بنا به گفته ذهبى در «تاريخ الاسلام» كاروان عراق به حج عزيمت نكرد.

در سال سيصد و بيست، بنا به گفته عتيقى و ذهبى، از عراق حجى صورت نگرفت؛ عتيقى يادآور شده كه در اين سال مردمى از اهل مغرب و يمن به حج آمدند.


1- در اين باره نگاه كنيد به: الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 8- 207. تاريخ الاسلام ذهبى حوادث سال 317، العبر ج 2، ص 167، دول الاسلام، ج 1، ص 192، عيون الحدائق ق 1، ج 4، ص 348، تجارت الامم، ج 1، ص 201، تكمله تاريخ الطبرى، 62. تاريخ اخبار القرامطه، ص 54، إتعاظ الحنفا، ج 1، ص 182. نهاية الادب 23/ 83. المنتظم ج 6، ص 4- 222. مروج الذهب ج 4، ص 408، النجوم الزاهرة 3/ 5- 224، البداية والنهاية ج 11/ ص 1- 160. منذرات الذهب، ج 2، ص 274، المختصر فى اخبار البشر، ج 2، ص 74.

ص: 346

در سال سيصد و بيست و سه بنا به گفته عتيقى و ابن اثير، به دليل وجود قرمطى در جاده- در فاصله قادسيه تا كوفه- حج از بغداد لغو شد. (1) در سال سيصد و بيست و چهار بنا به گفته عقيقى، عراقيان به حج نرفتند.

بنا به آن چه عتيقى و ذهبى گفته اند در سال سيصد و بيست و پنج از عراق انجام نشد.

و نيز بنا به گفته ذهبى در سال سيصد و بيست و شش حج از عراق صورت نگرفت.

عتيقى در باره اخبار اين سال مى گويد: از بغداد گروه اندگى از حجاج پياده به حج رفتند گروهى از اعراب نيز مركب هايى كرايه كردند و در مكه سر بريدند و حج كردند و از راه شام بازگشتند و گروهى از ايشان، ميانه راه بازگشتند.

در سال سيصد و سى و دو بنا به گفته عتيقى (2) به دليل دور بودن «متقى» از عراق و وجود آشوب، حج از عراق صورت نگرفت.

همچنين بنا به گفته عتيقى در سال سيصد و سى و چهار، انجام شد و نيز بنا به گفته ذهبى در «تاريخ الاسلام» در سال هاى سيصد و سى و پنج (3) و سيصد و سى و هفت و سيصد و سى و هشت كسى از عراق به حج نرفت ولى عتيقى، خلاف اين را آورده و گفته است: در سال هاى [سيصد و] سى و پنج، سى و هفت و سى و هشت و سى و نه، عمر بن يحيى علوى با توليت از سوى سلطان، براى مردم حج گزارد. در سال سيصد و چهل و يك يا يكسال پيش از آن بنا به گفته عتيقى ميان حجاج عراقى و مصرى در مورد خواندن خطبه در مكه، برخوردى روى داد. وى مى گويد: در سال سيصد و چهل و يك، احمد بن فضل بن عبدالملك از مكه، براى مردم حج گزارد. اهالى مصر به رياست عمر بن حسن بن عبدالعزيز، با او مخالفت كردند و [امامت] نماز براى احمد بن فضل، تأييد شد.

امير الحاج عراق، عمر بن يحيى علوى بود و ميان عمر بن يحيى علوى و ابن حسين محمد بن عبيداللَّه علوى كه به حج آمده بود از يك سو؛ و مصرى ها، از ديگر سو، نبرد سختى


1- الكامل، ج 8، ص 311، المنتظم، ج 6، ص 276.
2- المنتظم، ج 6، ص 336.
3- در ايام خلافت المطيع پسرعموى مستكفى عباسى 363- 334 ه.

ص: 347

درگرفت و احمد بن فضل بن عبدالملك بر فراز صندوق هايى كه قرار داده بودند، به منبر رفت؛ زيرا مصرى ها منبر عرفه را به سرقت برده بودند، حج را نيز عمر بن حسن عبدالعزيز همراه با ترك ها و مصرى ها برگزار كرد. (1) بنا بر گفته مسبحى، اين واقعه در سال سيصد و چهل اتفاق افتاده، زيرا در اخبار مربوط به اين سال، مى گويد: احمد بن عمر بن يحيى علوى، براى عراقى ها حج گزارد و احمد بن فضل بن عبدالملك هاشمى خطبه خواند و براى مصرى ها نيز ابوحفص عمر بن حسن بن عبدالعزيز، حج به جاى آورد؛ اين سال، سال اختلاف بود و فتنه و آشوبى در مكه به پا شد. مورخ ديگرى نيز ذكر كرده كه اين حوادث در سال سيصد و چهل و يك، اتفاق افتاده است. زيرا در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: در اين سال، ميان ياران معزّالدوله و ياران ابن طُغج، جنگى به وقوع پيوست و پيروزى از آن ياران معزّ الدوله بود.

به گفته ابن اثير همين امر در سال هاى [سيصد و] چهل و دو چهل و سه نيز اتفاق افتاد. وى در اخبار سال سيصد و چهل و دو مى گويد: در اين سال ابوالحسن محمد بن عبداللَّه علوى و ابوعبداللَّه احمد بن عمر بن يحيى علوى، حجاج را به حج بردند و ميان آنها و لشكريان مصرى از ياران ابن طُغج، جنگ سختى در گرفت و آن دو پيروز شدند و براى معزالدوله در مكه، خطبه خوانده شد وقتى آنها از مكه خارج شدند، لشكريان مصرى تعقيبشان كردند و با آنها درگير شدند و پيروز گشتند. (2) همچنين وى در اخبار سال سيصد و چهل و سه مى گويد: در اين سال در مكه جنگى ميان ياران معزالدوله و ياران مصرى ابن طغج، رويداد و پيروزى از آن ياران معزالدوله بود و در مكه و حجاز به نام ركن الدوله و معزالدوله و پسرش عزالدوله بختيار و پس از آنها براى ابن طغج، خطبه خواندند. (3) به گفته مسبحى، برخوردى كه ميان دو گروه افتاد در سال [سيصد و] چهل و سه بوده و ديگران نيز همين نكته را تأييد كرده اند. مسبحى علاوه بر اين، در اخبار مربوط به سال [سيصد و]


1- المنتظم، ج 6، ص 371- 370.
2- الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 506.
3- الكامل، ج 8، ص 509.

ص: 348

چهل و سه مى گويد: در اين سال نيز جنگ شديدى ميان ياران معزالدولة بن بويه و اخشيد بن محمد بن طغج حاكم ديار مصر، در گرفت و ياران معزالدوله، ياران اخشيد را از نمازگزاردن در منى و خطبه خواندن منع كردند و در عوض ياران اخشيد نيز مانع از ورود ياران معزالدوله به مكه و طواف ايشان شدند.

گويند كه در تمامى منابر مكه و حجاز، براى كافور اخشيدى حاكم مصر دعا مى شد اين مطلب را ملك مؤيد حاكم حماة يادآور شده است (1) و ظاهر امر آن است كه دعا براى كافور در مكه در سال سيصد و پنجاه و پنج بوده، زيرا او در اين سال، پس از فوت فرزند استادش على بن محمد بن طغج اخشيدى، عهده دار سلطنت گرديد و او در زمان سلطنت فرزند استاد مذكور و نيز در ايام سلطنت برادرش ابوالقاسم او نجور يعنى محمود بن محمد بن طغج عهده دار اداره امور مملكت بود و چه بسا در زمان سلطنت هر دوى آنها به دليل اين كه اداره مملكت را بر عهده داشته است، برايش دعا خوانده مى شد.

بنا به گفته ذهبى (2)، در سال سيصدوپنجاه و هفت، كسى از شام و مصر، به حج نرفت.

و نيز در سال سيصد و پنجاه و هشت به نام معزّ بن تميم معد بن منصور عبيدى حاكم مصر در مكه و مدينه و يمن، خطبه خوانده شد و نام بنى عباس حذف گرديد و يكى از امراى حج از مصر، اموال زيادى در حرمين توزيع كرد؛ اين مطالب را صاحب «المرآة» ذكر كرده ويادآور شده كه در اين سال سردسته طالبى ها (3) از بغداد، براى مردم حج گزارد.

بنا به گفته ابن اثير، در سال سيصد و پنجاه و نه (359) خطبه در مكه به نام المطيع للَّه (4) و قرمطى هاى هجرى بوده و در مدينه براى معزّلدين اللَّه علوى (5) خطبه خوانده شد و ابواحمد موسوى پدر شريف رضى نيز در خارج از مدينه براى مطيع للَّه (6) خطبه خواند.


1- المختصر فى تاريخ البشر، ج 2، ص 107.
2- تاريخ الاسلام حوادث 357 ه ص 13.
3- او ابواحمد موسوى پدر [سيد] مرتضى است تاريخ الاسلام حوادث سال 358 ص 13.
4- خلافت وى از سال 334 تا سال 363 هجرى بود.
5- فاطمى بوده و امير و خليفه مصر بود و در سال 365 وفات يافت.
6- الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 612.

ص: 349

صاحب «المرآة» يادآور شده كه در اين سال براى مطيع و سپس براى هجرى ها توسط ابواحمد نقيب موسوى خطبه خوانده شد. او يادآور شده كه وى در سال سيصد و هشت براى مردم حج گزارد كه با گفته عتيقى در مورد عدم برگزارى حج در اين سال و سال [سيصد و] پنجاه و نه (359) مغايرت دارد، زيرا گفته است: در سال [سيصد و] پنجاه و نه از عراق و در سال سيصد و شصت از عراق و مشرق به دليل اختلافى كه از سوى قرمطى ها واقع شد، حج برگزار نگرديد و هيچ كس از اين نواحى، به حج نرفت (1) و در مكه و حجاز تا سال سيصد و شصت و سه خطبه به نام المطيع للَّه خوانده مى شد.

همچنين در سال سيصد و شصت و سه در ايام مراسم حج به نام المعزلدين اللَّه حاكم مصر، خطبه خوانده شد. (2) در اين سال بنى هلال و گروهى از اعراب، با حاجيان به نبرد برخاستند و بسيارى از ايشان را به قتل رساندند و زمان حج تنگ شد و حج باطل گرديد و تنها كسانى كه همراه شريف ابواحمد موسوى پدر سيد رضى به سمت مدينه رفتند، در امان ماندند و حجشان كامل گرديد. (3) در سال سيصد و شصت و چهار حج عراقيان به رغم رسيدن حاجيان عراق به مكه، باطل شد، زيرا به دليل گرفتارى كه در راه براى حجاج پيش آمد، نتوانستد هنگام مناسك خود را برسانند لذا راه خود را به سوى مدينه كج كردند و در آن جا ماندند. ابن اثير در اين مورد مطلبى به اين مضمون دارد (4)، ولى عتيقى در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: در سال سيصد و شصت و چهار ابن قمر بزرگ قرمطى ها براى مردم حج گزارد. (5) همچنين به گفته عتيقى، در سال سيصد و شصت و پنج نيز حج زائران عراق و


1- نگاه كنيد به المنتظم، ج 7، ص 53.
2- الكامل، ج 8، ص 647.
3- همان، ص 647.
4- همان، ص 661، المنتظم، ج 7، ص 74.
5- نگاه كنيد به: المنتظم، ج 7، ص 76.

ص: 350

مشرق، به دليل وجود آشوب در آن جا، باطل شد. در سال سيصد و شصت و پنج بنا به گفته صاحب «مرآة» يك نفر علوى از سوى عزيز بن معزّ عبيدى حاكم مصر، براى مردم حج گزارد (1) و در مكه و مدينه، به نام او خطبه خواند. مورخ ديگرى نيز همين مطلب را يادآور شده افزوده كه در اين سال، عزيز لشكريانى فرستاد كه مكه را به محاصره در آوردند و بر اهالى آن تنگ گرفتند.

و ديگر اين كه در سال سيصد و شصت و شش، جميله دختر ناصر الدوله ابو محمد حسن بن عبداللَّه بن حمدان محبى حج به جا آورد كه ضرب المثل شد، زيرا در كاروان او تعداد چهارصد محمل هم رنگ و هم شكل وجود داشت كه مردم نمى دانستند او در كدام يك از آنها، نشسته است؛ او ساكنان حرمين را جامه هاى بسيار عطا كرد و اموال بسيارى ميان ايشان تقسيم كرد و وقتى چشمش به كعبه افتاد، ده هزار دينار از سكه هاى ضرب شده به نام پدرش را نثار كعبه كرد.

گروهى از اهل اخبار، به حج اين زن اشاره كرده اند، از جمله ذهبى در اخبار سال سيصد و شصت و شش مى گويد: در اين سال، جميله دختر ملك ناصرالدولة بن حمدان به حج رفت و او زبان زد شد، چرا كه او ساكنان حرمين را بى نياز كرد و گفته شده است كه تعداد چهارصد محمل با او بود كه معلوم نبود در كدام يك، نشسته است، زيرا تمام آنها از نظر زيبايى و آراستگى، يكسان بودند. او به هنگام ورود به كعبه، ده هزار دينار، صله داد.

ديگرى نيز در باره حج او مى گويد: تعداده ده هزار شتر و يك هزار پيرمرد او را همراهى مى كردند وى به مردم از انواع خوردنى و آشاميدنى عطا كرد و از سر تا سر زمين، هم زمان با او، حج به جا آوردند و در مكه بيست هزار دينار انفاق كرد و زنان و مردان علوى را با هم وصلت داد و در مدينه نيز همين مبالغ را انفاق كرد. ذهبى در ادامه مى گويد: گفته اند كه او در اين حج، يك ميليون و يكصد و پنجاه هزار دينار، خرج كرد و وقتى به بغداد باز گشت، عضدالدولة بن بويه، اموالش را مصادره نمود و در صدد بر آمد او را به سوى خود فراخواند؛ او [جميله] نيز همراه با فرستادگانش بيرون شد و نيرنگى به


1- المنتظم، ج 7، ص 81- 80.

ص: 351

كار بست و خود را به دجله انداخت. او پارساترين و عابدترين مردم بود و بسيار مى گريست و به نماز شب مى ايستاد و پاى موعظه ها مى نشست و بسيار صدقه مى داد. (1) بنا به گفته ابن اثير، در سال سيصد و شصت و هفت العزيز باللَّه علوى حاكم مصر و افريقا، اميرى را براى امارت حج مردم، روانه كرد و خطبه در مكه به نام او خوانده مى شد، امير الحاج نيز باديس بن زيرى برادر يوسف بالكين جانشين وى در افريقا بود كه وقتى به مكه رسيد، دزدان به سراغش آمدند و به او گفتند: پنجاه هزار درهم به تو مى دهيم تا كارى به ما نداشته باشى. باديس به آنها گفت: بسيار خوب، اين كار را مى كنم، همگى بياييد تا قراردادى با شما منعقد كنم. آنها كه سى و چند نفر بودند، آمدند. گفت:

آيا كس ديگرى هم باقى مانده است؟ سوگند خوردند كه كس ديگرى باقى نمانده است.

او نيز دست همه آنها را بريد.(2) همچنين در سال سيصد و هفتاد، در مكه و مدينه به نام حاكم مصر عزيز عبيدى- به جاى طائع عباسى (3)- خطبه خوانده شد. اين مطلب را صاحب المرآة و ابن اثير بيان كرده اند، ولى ابن اثير نامى از طائع نبرده است. (4) بنا به گفته صاحب «المرآة» در اخبار سال سيصد و هشتاد، ابوعبدللَّه احمد بن محمد بن عبيداللَّه علوى، به نيابت از سوى شريف احمد موسوى، بر مردم حج گزارد. (5) از سال سيصد و هفتاد و يك به علت وجود درگيرى و فتنه و اختلاف ميان عراقى ها و مصرى ها، كسى از عراق به حج نرفت و گفته شده كه آنها در سال هاى [سيصد و] هفتاد و دو و سيصد و هفتاده و هشت، با ابوالفتح علوى حج گزاردند. عتيقى مطلبى مخالف با


1- نگاه كنيد به: منتظم، ج 7، ص 84، تاريخ الاسلام حوادث 366 ه.، ص 11. البدايه والنهايه، ج 11، ص 287. النجوم الزاهره، ج 4، ص 7- 126. دول الاسلام، ج 1، ص 7- 226. العبر، ج 2، ص 340. شذرات الذهب، ج 3، ص 55.
2- الكامل فى التاريخ، ج 8، ص 694.
3- فرزند مطيع عباسى است كه از سال 364 تا 381 هجرى، خلافت كرد.
4- المنتظم، ج 7، ص 105، الكامل، ج 9، ص 9.
5- همان، ص 153.

ص: 352

اين آورده و گفته است: در سال هاى سيصد و هفتاد و دو تا سه و هفتاد و نه نيز در سال سيصد و هشتاد، ابوعبداللَّه احمد بن محمد بن يحيى بن عبيداللَّه علوى امارت حاج را برعهده داشت.

بنا به گفته ابن اثير (1) در سال سيصد و هشتاد و چهار، كسى از عراق و شام، به حج نرفت. وى در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: در اين سال حجاج از ثعلبيه (2) بازگشتند و كسى از شام و عراق، حج نگزارد. علت بازگشت آنها نيز اين بود كه اصفر، امير اعراب به آنها رسيد و گفت: درهم هايى كه دو سال پيش، سلطان فرستاده بود، از جنس نقره يا پوششى از طلا است. وى معادل آنها را طلب كرد و مكاتبه و رفت و آمدهايى صورت گرفت و وقت حجاج سپرى شد و زمان حج گذشت و آنها بازگشتند.

همچنين ذهبى در اخبار مربوط به اين سال آورده است: به طور معمول، كسى از عراق و شام و يمن به حج نرفت و تنها اهل مصر از مصر، حج به جا آوردند. (3) بنا به گفته عتيقى، در سال سيصد و نود و دو، حج به جا آورده نشد. وى مى گويد:

در سال سيصد و نود و دو، به دليل دور بودن سلطان و اختلاف ميان اعراب، حج باطل شد.

همچنين در سال سيصد و نود و سه از ترس اصفر اعرابى، كسى از عراق به حج نرفت. اين مطلب را صاحب «المرآة» و ديگران نقل كرده اند، اما عتيقى مطلب ديگرى را نقل كرده و گفته است: در سال [سيصد و] نود و سه و نود و چهار، ابوحارث بن محمد بن عمر بن يحيى علوى، براى مردم حج گزارد. (4) در سال سيصد و نود و شش، در مكه و مدينه بنا بر روال آن سال ها، خطبه به نام


1- الكامل، ج 9، ص 105.
2- ثعلبى منسوب به ثعلبة بن مالك و يا بنا بر قولى منصوب به ثعلبة بن عمرو و مزيقاء ابن عامر بن ماءالسماء از منزل هاى راه مكه است مراصد الاطلاع 1- ص 296.
3- تاريخ الاسلام حوادث سال 384 ص 302.
4- المنتظم ج 7، ص 227.

ص: 353

حاكم فرمانرواى مصر (1) خوانده شد و مردم فرمان يافتند كه وقتى نام وى در حرمين آورده مى شود، برخيزند. در مصر و شام نيز چنين عادتى مرسوم شده بود. (2) همچنين در سال سيصد و نود و هفت، به رغم رهسپار شدن كاروان هاى عراقى به سوى مكه، ابن جراح آنان را در ثعلبيه متوقف كرد و از آنان باج خواهى نمود، لذا موفق به انجام حج نشدند و چون فرصتى نمانده بود، به بغداد بازگشتند ولى اهل مصر به حج رفتند و حاكم، پوشش كعبه و اموالى براى اهالى حرمين فرستاد. اين مطالب از سوى صاحب «المرآة» و ديگران، ذكر شده است. (3) بنا به گفته صاحب «المرآة» در سال سيصدو نود و هشت، كسى از اهل عراق، حج به جا نياورد.

همچنين بنا به گفته عتيقى، در سال چهارصد و يك نيز اهل عراق از حج بازماندند و به بغداد بازگشتند.

و نيز به گفته عتيقى، در سال چهارصد و سه نيز اهل عراق از حج بازماندند، زيرا مردى از قرامطه به نام ابوعيسى مشفقى و ناير خويلدى و گروهى از اعراب به اطراف كوفه آمدند و آن را محاصره كردند و پس از مدتى رهايشان ساختند. ولى فرصت حج تنگ شد و حجاج از كوفه به بغداد بازگشتند. (4) بنا به گفته عتيقى، در سال چهارصد و شش نيز به دليل ناامنى راه ها و استيلاى بر آن جا حج باطل شد. در سال چهارصد و هفت نيز به دليل تأخير در ورود اهالى خراسان، آنان از حج بازماندند. (5) همچنين بنا به گفته صاحب المرآة و ديگران، در سال چهارصد و هشت نيز كسى از اهل عراق حج به جا نياورد.


1- از سال 386 تا 411 بر مصر فرمانروايى كرد.
2- المنتظم، ج 7، ص 230.
3- همان، ص 234.
4- همان، ص 261- 260.
5- همان، ص 276.

ص: 354

و نيز بنا به گفته عتيقى در سال چهارصد و نه (1) حج باطل شد [مردم] همراه با عمر بن مسلم براى حج خارج شدند. در فاصله «قصر» و «حاجر» گروهى از اعراب بر سر راهشان قرار گرفتند و ماليات افزون بر آن چه گرفته بودند، مى خواستند آنها نيز از «قصر» بازگشتند و در آن سال، حجى انجام نشد. در سال چهارصد و ده نيز به دليل تأخير در ورود اهالى خراسان و عدم حضور ايشان، حج انجام نشد. (2) و در سال چهارصد و يازده نيز به علت تأخير خراسانى ها، حج برگزار نشد. صاحب «المرآة» نيز مطلبى در تأييد اين مطلب ذكر كرده است.

همچنين به گفته عتيقى، در سال چهارصد و سيزده نيز به علت تأخير خراسانى ها، حج باطل اعلام گرديد. (3) در سال چهارصد و چهارده نيز در مكه، فتنه اى برپا شد كه طى آن گروهى از حجاج مصرى كشته شدند و اموال آنها به يغما رفت و يكى از ملحدين به حجرالاسود جسارت كرد و چماقى بر آن كوفت. اين حادثه را گروهى از اخبار از جمله ابن اثير، باز گفته اند. او در اخبار مربوط به سال چهارصد و چهارده تحت عنوان «فتنه اى كه در اين سال در مكه به وقوع پيوست» مى گويد: اولين روز بعد از عيد قربان، جمعه بود، مردى از انصار در حالى كه با دستى شمشير و با دست ديگر گرزى آهنين برداشته بود، پس از تمام شدن نماز جماعت، برخاست و قصد حجرالاسود كرد و دستش را به آن رساند و سه بار با گرز بر آن كوفت و گفت: تا كِى بايد حجرالاسود و محمد صلى الله عليه و آله و على عليه السلام، مورد پرستش قرار گيرند؟ كسى نبايد مانع كار من شود؛ من در پى آنم كه كعبه را ويران كنم بسيارى از حضار ترسيدند و عقب كشيدند و چيزى نمانده بود كه فرار كنند، ولى مردى به او رسيد و با خنجر ضربه اى بر او زد كه موجب هلاكت او شد. مردم او را قطعه قطعه كرده و سوزاندند و گروهى نيز به اتهام همكارى با او كشته و سوزانده شدند و بدين ترتيب


1- در دوره خلافت القادر عباسى 422- 381 ه.
2- منتظم، ج 7، ص 294.
3- همان.

ص: 355

آشوبى به پا خاست و ظاهراً بيش از بيست نفر- علاوه بر كشته هايى كه شمرده نشدند- به قتل رسيدند. مردم در آن روز مغربى ها و مصرى ها و ديگران را در راه منى به شهرهايشان، مورد چپاول قرار دادند و در آن اوضاع نابسامان، چهار نفر از دوستان آن مرد را دستگير كردند و آنها اعتراف كردند كه يكصد نفر هستند، سپس آن چهارنفر را گردن زدند. (1) ذهبى اين حادثه را در شمار حوادث سال چهارصد و سيزده ذكر كرده و آن را از ابن اثير از محمد بن على بن عبدالرحمن علوى نقل كرده و داستان را به مضمونى كه ابن اثير ذكر كرده، باز گفته افزوده كه ده تك سوار بر در مسجدالحرام منتظر بودند تا به كمك مرد مهاجم به حجرالاسود بيايند. وى آورده است كه مرد مهاجم، بلند قامت و تنومند و سرخ چهره و موبور بود و از هلال بن محسن نقل كرده كه آن مرد، از جمله كسانى بود كه حاكم عبيدى آنها را فريب داده و دينشان را فاسد كرده بود. برخى نيز گفته اند كه گويا اين حادثه در سال چهارصد و شصت و اندى اتفاق افتاده كه قطعاً نادرست است و در خبرى كه به اين مطلب اشاره شده آمده كه قاتل فرد مهاجم به حجرالاسود، مردى از اهل يمن و از قبيله سكاسك بوده است.

بنا به گفته عتيقى، در سال چهارصد و پانزده و پس از آن تا سال چهارصد و بيست و سه، اهل عراق حج به جا نياوردند و علت آن، نرسيدن اهالى خراسان بود، گو اين كه عتيقى در خصوص سال چهارصد و بيست و يك، مى گويد: كاروان بزرگى از اعراب از كوفه به حج رفتند و در آخر محرم، همگى سالم به كوفه بازگشتند. وى در مورد سال چهارصد و بيست و دو مى گويد: گروهى پياده از كوفه به حج رفتند و شمار زيادى از ايشان در راه، جان باختند. ذهبى مطلبى در تأييد اين گفته نقل كرده، اما در مورد سال هاى چهارصد و پانزده و بيست و دو چيزى نمى گويد.

همچنين بنا به گفته عتيقى، در سال چهارصد و بيست و سه (2) اهل خراسان و عراق


1- الكامل، ج 9، ص 324 و 333. ابن الجوزى اين فاجعه را در سال 413 ه دانسته است ج 8، ص 8.
2- در ايام خلافت قائم مقام قادر عباسى 468- 422 ه و فرمانروايى ظاهر فاطمى بر مصر 437- 411 ه.

ص: 356

حج به جا نياوردند و خراسانى ها بازگشتند. آنها در آخر شوال به بغداد وارد شدند، اما خروج ايشان به تأخير افتاد و تا پايان ذى القعده [در بغداد] ماندند و سپس به خراسان بازگشتند و تنها تعداد اندكى، پياده به حج رفتند.

ذهبى در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: پوشش كعبه و صدقات و هدايايى براى امير مكه رسيد (1) و كاروان عراقى ها به دليل ناامنى راه، حج به جا نياوردند. ابن اثير در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: اعراب، حجاج بصره را مورد حمله قرار دادند و اموال آنها را غارت كردند. اما مردم از ديگر مناطق- به جز عراق- به حج رفتند. (2) و نيز بنا به گفته عتيقى به دليل نرسيدن اهالى خراسان حج در سال چهارصد و بيست و چهار باطل شد و تعداد اندكى پياده عزيمت كردند و به مرمت راه ها پرداختند. و مى گويد: در سال چهارصد و بيست و پنج نيز حج باطل شد و عراقى ها و مصرى ها از ترس بيابان و كوير، به حج نرفتند و مردم بصره همراه محافظ به حج رفتند كه مورد خيانت و غارت قرار گرفتند. (3) همچنين در سال چهارصد و بيست و شش كسى از مردم عراق و خراسان، به حج نرفت. (4) در سال چهارصد و بيست و هشت نيز به دليل آشوب و فساد و اختلافاتى كه وجود داشت، كسى از مردم عراق به حج نرفت. ابن كثير نيز اين دو حادثه را به همين صورت ذكر كرده است. (5) در سال چهارصد و سى نيز كسى از عراق، مصر و شام به حج نرفت. اين مطلب را


1- المنتظم، ج 8، ص 69.
2- الكامل، ج 9، ص 427.
3- المنتظم، ج 8، ص 76.
4- همان، ص 83.
5- البداية و النهاية، ج 12، ص 40.

ص: 357

ذهبى در «تاريخ الاسلام» آورده، ولى ابن كثير در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: در اين سال كسى از اهل عراق و خراسان، حج نگزارد. (1) همچنين در سال چهارصد و سى و دو نيز كسى از اهل عراق، به حج نرفت. (2) سال چهارصد و سى و هفت و سال هاى پيش از آن نيز كسى حج به جا نياورد. (3) و از جمله اين كه در سال هاى چهارصد و سى و هفت (4)، چهارصد و سى و نه (5) و چهارصد و چهل، كسى از مردم عراق، به حج نرفت. (6) پنج مورد فوت را ابن كثير ذكر كرده (7) و اين بدان معناست كه در سال [چهارصد و] چهل و يك (8) و نيز چهل و سه و چهل و شش (9) و چهل و هشت (10)، كسى از عراق به حج نرفته است.

در سال [چهارصد و] پنجاه و يك نيز كسى از عراق، حج نگزارد. (11) در سال چهارصد و پنجاه و دو نيز وضع به همين منوال بود. (12) هرچند جماعتى در كوفه گردهم آمدند و به اتفاق جمعى از نگهبانان، رهسپار حج شدند.

در سال چهارصد و پنجاه و سه نيز كسى به حج نرفت. ابن كثير اين مطلب و دو مطلب قبلى را ذكر كرده است. (13) در سال چهارصد و پنجاه و پنج، على بن محمد صليحى حاكم يمن، به حج رفت و


1- البداية والنهاية، ج 12، ص 45. المنتظم، ج 8، ص 100.
2- همان، ج 12، ص 49.
3- همان، ج 12، ص 50.
4- يعنى در زمان خلافت مستنصر فاطمى 487- 437 ه
5- البداية و النهاية، ج 12، ص 56.
6- همان، ج 12، ص 54.
7- همان، ج 12، ص 58.
8- همان، ج 12، ص 59.
9- همان، ج 12، ص 65.
10- همان، ج 12، ص 69.
11- همان، ج 12، ص 84.
12- همان، ج 12، ص 85.
13- همان، ج 12، ص 87.

ص: 358

فرمانروايى مكه را برعهده گرفت و كارهاى نيكويى در راستاى عدل و داد و نيز كوتاه كردن دست مفسدان، انجام داد. (1) محمد بن هلال صابى مى گويد: در صفر سال چهارصد و پنجاه و شش، كسى از حج بازگشت و خبر ورود صليحى به مكه در ششم ذى الحجه را اعلام كرد و از كارهاى نيك و گستراندن عدل و داد در آن جا خبر داد. حجاج در آن سال به دليل حضور پرابهت وى و سياستى كه به كار برده بود در امنيت كامل و بى سابقه اى به سر مى بردند، به طورى كه روز شب عمره به جا مى آوردند و كسى به اموالشان كارى نداشت و مركب آنان محفوظ بود. صليحى، مواد غذايى فراوان با خود آورد و قيمت ها پايين آمد و همه شكرگزار او بودند. وى تا روز عاشورا، به روايتى تا ربيع الاول در مكه باقى ماند. وى آن چه را كه پيش از اين در باره واگذارى امارت مكه به محمد بن ابوهاشم گفته شد، باز گفته است.

در سال چهارصد و شصت و دو، بار ديگر در مكه، خطبه به نام عباسى ها، يعنى سلطان الب ارسلان سلجوقى و قائم (خليفه عباسى) خوانده شد. بنا به گفته چندين نفر از اهل اخبار از جمله ابن اثير، خواننده خطبه محمد بن ابوهاشم امير مكه بوده است. ابن اثير در اخبار مربوط به سال چهارصد و شصت و دو، مى گويد: در اين سال فرستاده حاكم مكه محمد بن ابوهاشم به همراه فرزندش به حضور سلطان الب ارسلان رسيد و اين خبر را كه مكه به نام قائم مقام خليفه و سلطان الب ارسلان خوانده شده و نام علوى حاكم مصر «(2)2»، از آن حذف شده است، و «حى على خيرالعمل» را از اذان برداشته اند، به اطلاع سلطان رسانيد. سلطان نيز سى هزار دينار و خلعت هاى گران بها به او داد و ساليانه ده هزار دينار برايش مقرر كرد و افزود: اگر مهنا امير مدينه نيز چنين كند، بيست هزار دينار و ساليانه پنج هزار دينار به او خواهم داد. (3) اما ابن كثير معتقد است كه پيش از اين تاريخ، خطبه به نام عباسى ها خوانده شده


1- المنتظم، ج 8، ص 232. الكامل، ج 10، ص 30.
2- يعنى مستنصر فاطمى 487- 437 ه.
3- الكامل، ج 10، ص 61.

ص: 359

بود. وى در اخبار سال چهارصد و پنجاه و نه مى گويد: ابوالغنائم براى مردم در اين سال حج گزارد و در مكه به نام القائم بامراللَّه عباسى، خطبه خواند.

يكى از اساتيد ما در تاريخ خود يادآور شده كه اين موضوع در سال چهارصد و پنجاه و هشت و به فرمان ابوالغنائم صورت گرفت، ولى اطرافيانش او را سرزنش كردند، زيرا با اين كار خوار و بار و آذوقه اى كه از مصر به مكه مى رسيد، قطع شد. اين بود سه نظر متفاوت كه در مورد آغاز ذكر نام عباسى ها در خطبه مكه بيان شد.

در سال چهارصد و شصت و هفت، خطبه خواندن به نام عباسى ها در مكه، متوقف شد و بار ديگر نام مستنصر حاكم مصر در خطبه ذكر گرديد، زيرا او هديه گران بهايى براى ابن ابوهاشم، فرستاده بود. ابن اثير مى گويد: مدت ذكر نام عباسى ها در خطبه مكه، چهارسال و پنج ماه بود. (1) همچنين ابن كثير يادآور شده كه در ذى الحجه آن سال، بار ديگر خطبه به نام مستنصر خوانده شد. (2) در ذى حجه سال چهارصد و شصت و هشت، بار ديگر خطبه به نام عباسى ها خوانده شد. ابن اثير و ابن كثير (3) اين مطلب را يادآور شده اند، ولى ابن كثير (4) به ذى حجه اشاره اى نكرده است.

در آن سال، در مكه ميان خليع تركى امير الحاج عراق از كوفه و چند تن از بردگان، فتنه اى به پا شد، زيرا وقتى او در اين سال به حج رفت و در يكى از خانه هاى مكه اقامت گزيد و چند تن از بردگان بر او يورش بردند، او نيز كشتار بزرگى در ميان آنها به راه انداخت و آنها را به سختى شكست داد و از آن پس در الزاهر، اقامت گزيد. اين حادثه را ابن كثير (5) به نقل از ابن الساعى ذكر كرده است.

همچنين در سال چهارصد و هفتاد، وزير خليفه عباسى منبر بزرگى از بغداد


1- الكامل، ج 10، ص 8- 97.
2- البداية والنهاية، ج 12، ص 111.
3- الكامل، ج 10، ص 100.
4- البداية والنهاية، ج 12، ص 113.
5- همان.

ص: 360

[به مكه] فرستاد تا خطبه هايى به نام خليفه عباسى در مكه بر آن، ايراد گردد و وقتى اين منبر به مكه رسيد، خطبه مجدداً به نام مصرى ها خوانده مى شد، لذا آن منبر را شكستند و آتش زدند. اين حادثه را ابن جوزى (1) و ديگران به همين مضمون ذكر كرده اند.

همچنين در سال چهارصد و هفتاد و دو، خطبه خواندن به نام مصرى ها متوقف گرديد و به نام مقتدى (2) و سلطان خطبه خوانده شد. (3) و نيز در سال چهارصد و هفتاد و نه، خطبه خواندن به نام مصرى ها در مكه و مدينه متوقف شد، اين دو حادثه را ابن كثير ذكر كرده است. (4) در سال چهارصد و هشتاد و پنج پس از وفات آلب ارسلان، در مكه و در مدينه و در همه سرزمين هاى مملكت سلجوقى، خطبه به نام سلطان محمدبن ملكشاه سلجوقى خوانده شد. (5) بنا به گفته ابن اثير (6) در سال چهارصد و هشتاد و شش بنا به دلايلى راه حاجيان از عراق بسته شد و آنها از دمشق به همراه امير الحاجى كه تاج الدوله حاكم شام تعيين كرده بود، به حج رفتند و وقتى حج خود را برگزار كردند و بازگشتند، امير مكه، محمد بن ابوهاشم، لشكريانى را به تعقيب ايشان فرستاد كه در نزديكى مكه به آنها رسيدند و بسيارى از اموال و شتران را غارت كردند؛ حاجيان نيز به مكه بازگشتند و او را از اين خبر آگاه كردند و از او خواستند كه اموال غارت شده را بازگرداند. آنها از دورى ديار خود نيز شكايت كردند. او نيز قسمتى از آن چه را كه گرفته بود، باز گرداند و حاجيان كه از وى نوميد شده بودند، با وضع رقت بار از مكه بازگشتند. چرا كه در راه بازگشت نيز دچار مصيبت هاى فراوان از سوى عرب ها شدند و خداوند نيز در سال بعد از آن، محمد بن


1- المنتظم ج 8، 312- 311؛ البداية والنهاية، ج 12، صص 8- 117.
2- نواده القائم است كه خلافت عباسى را از سال 468 تا 487 ه بر عهده داشت.
3- المنتظم ج 8، ص 323؛ البداية والنهاية ج 12، ص 120.
4- البداية والنهاية ج 12، ص 131؛ مرآة الجنان، ج 3، ص 132.
5- همان، ج 12، ص 139.
6- الكامل، ج 10، ص 225؛ البداية والنهاية، ج 12، ص 145؛ مرآة الجنان، ج 3، ص 142.

ص: 361

ابى هاشم، امير مكه را هلاك گرداند.

همچنين در سال چهارصد و هشتاد و هفت، به دليل اختلافى كه ميان سلاطين وجود داشت، حج برگزار نشد. (1) در سال چهارصد و هشتاد و هشت نيز كسى از اهالى عراق حج نگزارد. اين دو واقعه را ابن كثير، ذكر كرده است. (2) در سال چهارصد و هشتاد و نه، بسيارى از اموال و احشام و خوراكى حاجيان كه در نزديكى وادى نخله اقامت كرده بودند، بر اثر سيل عظيمى از ميان رفت و بسيارى از آنان غرق شدند و جز كسانى كه به كوه پناه برده بودند، كسى نجات پيدا نكرد. (3) بنا به آن چه به خط يكى از مكى ها ديدم، در سال پانصد و شانزده (4)، از عراق كاروانى به حج نرفت، ولى ابن كثير مى گويد: و در سال پانصد و شانزده، مردم حج گزاردند، كه اين گفته جاى تأمل دارد.

همچنين براساس نوشته اى كه به خط يكى از مكى ها ديدم، در سال پانصد و سى، كاروانى از عراق، به حج نرفت.

و نيز بنا بر آن چه در «المرآة» آمده در سال پانصد و سى و دو (5) كسى از عراق، حج به جا نياورد.

در سال پانصد و سى و نه، ياران هاشم بن فليته، امير مكه، حجاج را كه در مسجدالحرام مشغول طواف ونماز و از همه جا بى خبربودند بى هيچ بهانه اى مورد چپاول قرار دارند، زيرا ميان امير مكه و امير الحاج اختلافى رخ داده بود. اين واقعه را به همين مضمون ابن اثير (6) و ديگران ذكر كرده اند.


1- البداية والنهاية، ج 12، ص 147.
2- همان، ص 149.
3- الكامل فى التاريخ، ج 10، ص 260؛ البداية والنهاية، ج 12، ص 152.
4- در زمان خلافت المسترشد عباسى نواده المستظهر 530- 512 ه.
5- در زمان خلافت المقتفى عباسى 555- 531 ه عموى راشدبن المسترشد خليفه عباسى 531- 530 ه.
6- الكامل، ج 11، ص 103؛ البداية والنهاية، ج 12، ص 219.

ص: 362

در سال پانصد و چهار، حاجيان تا پايان ذى حجه در مكه اقامت گزيدند و اعراب پس از خروج ايشان از مكه، در سيزدهم محرم سال بعد (پانصد و چهل و پنج)، آنان را مورد چپاول قرار دادند. (1) همچنين در سال پانصد و پنجاه و شش (2) سلطان نورالدين محمود بن زنكى معروف به شهيد، حاكم دمشق و شام، به حج رفت.

در سال پانصد و پنجاه و هفت، ميان اهالى مكه و حجاج عراقى فتنه اى بروز كرد و علت آن اين بود كه جماعتى از بردگان مكه ميان حاجيان در منى، مفسده كردند و در پى آن ياران امير الحاج بر آنان يورش بردند و گروهى از ايشان را كشتند. عده اى از آنان كه جان سالم به در بردند، به مكه بازگشتند و شتران حاجيان را مورد حمله قرار دادند و نزديك به يك هزار نفر از شتران آنها را تصاحب كردند. امير الحاج نيز لشكريان خود را با سلاح فراخواند و جنگى ميان آنان در گرفت و گروهى كشته شدند و اموال جمعى از حجاج و مردم مكه به غارت رفت امير الحاج نيز بازگشت و وارد كعبه نشد و تنها يك روز در زاهر اقامت گزيد و بسيارى از مردم نيز به علت نبود شتر، پياده برگشتند و سختى بسيارى ديدند و گروهى پيش از تكميل حج خود برگشتند و اينان همان كسانى هستند كه روز عيد قربان براى طواف و سعى، وارد مكه نشدند. اين واقعه را به همين صورت ابن اثير (3) ذكر كرده و صاحب «المنتظم» يادآور شده كه امير مكه كسى را براى دلجويى نزد امير الحاج فرستاد تا او را بازگرداند ولى او بازنگشت و سپس مردم مكه با لباس هاى خون آلود آمدند و برايشان طبل ها را به صدا در آورد تا معلوم شود كه آنان، از در اطاعت درآمده اند. (4)


1- الكامل، ج 11، ص 148؛ المنتظم، ج 10، ص 142؛ البداية و النهاية، ج 12، ص 226؛ مرآة الجنان، ج 3، ص 284.
2- در ايام خلافت، المستنجد عباسى 556- 556 ه.
3- الكامل، ج 11، صص 287 و 288؛ مرآة الجنان، ج 3، ص 312؛ الكواكب الدرية فى السيرة النورية، ص 160.
4- المنتظم، ج 10، ص 202.

ص: 363

در سال پانصد و شصت و يك (561) حاجيان به احترام عمران بن محمد بن زريع يامى همدانى حاكم عدن، از پرداخت (عوارض)، معاف شدند. در اين سال جسد وى به مكه حمل شد، چرا كه بسيار متشاق حج خانه خدا بود، ولى اجل مهلتش نداد. جنازه او را در عرفات و مشعرالحرام گذاشتند و پشت مقام [ابراهيم عليه السلام] بر آن نماز گزاردند و همان سال در «معلاة»، به خاك سپرده شد.

ديگر اين كه در سال پانصد و شصت و پنج، به دليل اختلاف نظرى كه ميان عيسى ابن فليته امير مكه و برادرش مالك وجود داشت حجاج تا صبح در عرفه باقى ماندند و در وحشت به سر بردند. در آن سال عيسى حج نكرد، ولى مالك، حج گزارد. (1) و ديگر اين كه در حرمين و يمن، به نام سلطان نورالدين محمود بن زنكى معروف به شهيد، حاكم دمشق، خطبه خوانده شد و اين زمانى بود كه توران شاه نيز در سال پانصد و شصت و هشت، شاه يمن بود، اما در آن سال، خطبه به نام سلطان نور الدين در حرمين خوانده شد.

همچنين در سال پانصد و هفتاد (2)، حجاج عراقى در عرفه باقى ماندند و كسى در مزدلفه، نماند و تنها روز عرفه به آن جا رفتند و هنگامى كه تاشتكين، امير الحاج عراقى براى خداحافظى وارد مكه شد، اهالى مكه در صدد حمله به وى برآمدند، زيرا ميان برخى از ياران امير الحاج و مردم مكه، مشاجره اى رخ داده و امير الحاج با آنان صلح كرده بود. سپس به «الزاهر» رفت در آن جا نيز ميان دو گروه، درگيرى مختصرى روى داد كه طى آن دو نفر از افراد امير الحاج كشته؛ و گروهى از اهل حجاز نيز زخمى شدند. (3) همچنين در سال پانصد و هفتاد و يك، حجاج عراقى نتوانستند بخشى از مناسك حج خود را انجام دهند، زيرا ميان امير الحاج آن ها طاشتكين و مكثر بن عيسى امير مكه،


1- الكامل، ج 11، ص 359.
2- در ايام خلافت المستضى ء عباسى 576- 576 ه.
3- نگاه كنيد به: الكامل، ج 11، ص 426.

ص: 364

درگيرى پديد آمد. و بنا به گفته بسيارى از اهل اخبار، از جمله ابن اثير (1)، در اين ميان اتفاقات بسيارى رخ داد. ابن اثير در اخبار مربوط به اين سال مى گويد: در ذى الحجه ميان تاشتكين امير الحاج و مكثر بن عيسى امير مكه جنگ شديدى روى داد، خليفه به امير الحاج دستور عزل مكثر و جانشينى برادرش داود را داده بود، زيرا او قلعه اى بر فراز كوه ابوقبيس ساخته بود وقتى حجاج از عرفات رهسپار مى شدند از مزدلفه، نمى ماندند، بلكه از آن جا عبور مى كردند و رمى جمرات نيز انجام ندادند و تنها برخى در حال حركت رمى كردند و در ابطح منزل گزيدند. در اين حال، گروهى از اهالى مكه بيرون رفتند و با آنان درگير شدند و از هر دو طرف، عده اى جان باختند. جنگجويان مردم را به مكه فراخواند و به آن جا يورش بردند؛ مكثر امير مكه از آن جا گريخت و به قلعه اى كه روى كوه ابوقبيس بنا كرده بود، پناه برد. او را محاصره كردند او نيز از آن جا خارج شد و از مكه بيرون رفت و برادرش داوود، امارت مكه را بر عهده گرفت. در مكه نيز اموال بسيارى از حاجيان، مورد چپاول و غارت قرار گرفت و اموال بازرگانان مقيم را نيز به يغما بردند و خانه هاى بسيارى را آتش زدند و از جمله اين كه يك نفر از خوارج، شيشه اى پر از نفت را روى خانه اى ريخت و آن را به آتش كشيد اين خانه متعلق به يتيمان بود كه هر چه در آن بود، سوخت. پس از آن شيشه ديگرى برداشت تا خانه ديگرى را به آتش كشد، اما سنگى به سويش پرتاب شد و به شيشه خورد و آن را شكست و خودش در آتش سوخت و سه روز در حالى كه سوخته بود با مرگ دست و پنجه نرم مى كرد و سرانجام جان سپرد.

بيش از اين در باب واليان [مكه]، گفته شد كه قاسم بن مهنّاى حسينى، امير مدينه در اين سال پس از فرار مكثر، والى مكه شد، زيرا مستضئ خليفه عباسى، ولايت مكه را به نام وى رقم زده بود، اما او وقتى خود را در انجام اين كار ناتوان يافت، برادر مكثر بن داوود بن عيسى، امير الحاج را والى مكه قرار داد و اين مطلب از سخن ابن اثير برداشت نمى شود بلكه از گفته او چنين بر مى آيد كه خليفه ولايت بر مكه را به داوود سپرد و آن چه كه در مورد ولايت بر مكه به وسيله امير مدينه و از سوى خليفه


1- الكامل، ج 11، ص 432؛ المنتظم، ج 10، ص 259.

ص: 365

ذكر كرديم، سخن ابن جوزى (1) است، اما سخن ابن اثير، بدان معناست كه علت عزل مكثر، ساختن قلعه بر فراز كوه ابوقبيس توسط اوست، ولى به گمان من علت عزل وى، دست درازى اهالى مكه بر امير الحاج در سال قبل از آن بود، چرا كه آنها در صدد حمله بر او برآمدند و او را به خشم آوردند. در نوشته اى به خط يكى از مكى ها چنين آمده كه وقتى حجاج در اين سال در ابطح رحل اقامت افكندند، در روز اول و دوم و سوم عيد قربان، با اهل مكه درگير شدند و در روز چهارم، امير مكه، دژ را تسليم امير الحاج كرد و او نيز آن را خراب كرد و يادآور شده كه جز اندكى از مردم مكه، كسى حج به جا نياورد. همچنين ابن اثير، خبر آتش زدن و چپاول خانه ها را ذكر كرده و از جمله خانه هاى غارت شده، خانه هايى بوده كه در بيرون از مكه در طرف «معلاة» قرار داشتند.

در سال پانصد و هفتاد و دو بنا به گفته ابو شامه در «ذيل روضتين» عوارض ورود حجاج به مكه از طريق دريا و از راه عيذاب (2)، برداشته شد وى در اخبار مربوط به اين سال، مى گويد: در مكه رسم بر اين بود كه از حاجيان مغرب متناسب با تعداد نفرات، عوارض و ماليات گرفته شود و اگر كسى بدون پرداخت آن وارد مكه مى شد- حتى اگر فقير و بى چيز بود- حبس مى گرديد تا به وقوف در عرفه نرسد. سلطان صلاح الدين يوسف بن ايوب، تصميم گرفت اين عوارض و ماليات را حذف كند و در عوض مبلغ آن را به امير مكه بپردازد و مقرر داشت كه هر ساله مبلغ هشت هزار اردَب (3) گندم به ساحل جده، ارسال كند و چنين كرد. مردم از اين كار شادمان شدند و گرفتارى ها برطرف شد؛ او براى فقراى ساكن حرمين نيز مبالغى مى فرستاد و ابن جبير نيز در قصيده اى با اين مطلع، او را ستود:

رفعت مغارم مكس الحجاز بانعامك الشامل الغامر

ابن جبير در سفرنامه خود مطالبى درباره اين (عوارض و ماليات) نوشته و آورده است: از هر نفر هفت و نيم دينار مصرى مى گرفتند و اگر كسى اين عوارض را پرداخت نمى كرد، به سختى شكنجه مى شد. اين مبلغ را در «عيذاب» مى پرداختند و هر كس آن را نمى پرداخت و به جده مى رسيد كيفرى سخت مى ديد. اين مشكل در زمان سيطره عبيدى ها، وجود داشت و امير مكه بايد مبلغ شخصى از اين بابت به آنها مى پرداخت و خداوند متعال آن را به دست سلطان صلاح الدين، بر انداخت و به جاى آن، دوهزار دينار و يك هزار اردَب گندم و زمين هايى در سرزمين مصر و در سرزمين يمن به امير مكه داد. (4) همچنين در مكه به نام سلطان صلاح الدين يوسف بن ايوب، خطبه خوانده مى شد، اما مشخص نيست كه از چه هنگام خطبه در مكه به نام او خوانده شد ولى ابن جبير در سفرنامه خود آورده است: در مكه به نام ناصر عباسى (5) و سپس به نام مكثر حاكم مكه و پس از آن به نام سلطان صلاح الدين خطبه خوانده شد؛ سفر ابن جبير در سال پانصد و هفتاد و نه صورت گرفت. (6) در سال پانصد و هشتاد و يك، حاجيان در كعبه ازدحام كردند و [بر اثر اين ازدحام] سى و چهار نفر، جان باختند. اين حادثه را ابن قادس و ابن بزورى در «ذيل المنتظم» ابن جوزى، ذكر كرده اند.

در سال پانصد و هشتاد و سه، در عرفه ميان حجاج عراقى و شامى، درگيرى به وجود آمد [كه طى آن عراقى ها بر شامى ها پيروز گشتند و گروهى از شامى ها كشته و اموالشان غارت شد] (7) و زنانشان اسير شدند كه آنها را بازگرداندند و ابن مقدم سردسته كاروان شامى ها، چنان مجروح شد كه در روز عيد قربان، وفات يافت. علت اين درگيرى ها نيز آن بود كه تاشتكين، امير الحاج عراقى حاضر نشد كه ابن مقدم پيش از وى


1- سفرنامه ابن جبير، صص 30 و 31.
2- الناصر بن المستضى 622- 576 ه.
3- سفرنامه ابن جبير، ص 73.
4- سفرنامه ابن جبير، صص 30 و 31.
5- الناصر بن المستضى 622- 576 ه.
6- سفرنامه ابن جبير، ص 73.
7- عبارت داخل كروشه در نسخه ديگر وجود ندارد.

ص: 366

ص: 367

به عرفات رود تاشتكين او را از اين كار بازداشت، ولى او نپذيرفت و بدين ترتيب، ميان آنها جنگ درگرفت و حوادث مذكور پيش آمد. (1) بنا بر آن چه به خط ابن محفوظ در اخبار مربوط به سال ششصد و هفت آمده، در منا درگيرى سختى ميان حاجيان عراقى و اهالى مكه پديد آمد و يكى از بزرگان شريف قتاده به نام بلال، به قتل رسيد و آن سال به سال بلال مشهور است. از ميان مورخان كسى وقوع درگيرى ميان عراقى ها و اهالى مكه را در اين سال، ذكر نكرده است، ولى در اخبار اين سال، آمده كه قتاده حاكم مكه، حاجيان يمنى را مورد چپاول قرار داد؛ و اگر ميان او و آن دو گروه فتنه اى پيش آمده بود، حتماً باز گفته مى شد.

و ديگر اين كه در سال 608 در منا و مكه، فتنه بزرگى مى باشد كه طى آن حاجيان عراقى كشته شدند و در معرض چپاول و غارتى بى رحمانه قرار گرفتند. اين حادثه را گروهى از اهل اخبار، ذكر كرده اند، ولى هيچ كدام، همانند ابوشامه مقدسى در «ذيل روضتين» به توصيف آن نپرداخته، ابوشامه در اخبار سال 608 آورده است: در آن سال حجاج عراقى مورد چپاول قرار گرفتند. از عراق، علاء الدين محمد بن ياقوت به نيابت از پدرش، براى مردم حج گزارد و ابن ابوفراس نيز همراه او بود. و در امور فقهى و كارهاى مربوط او را يارى مى كرد. از شام نيز صمصام اسماعيل برادر شاروخ نجمى امير الحاج شامى ها بود. و امير الحاج قدس شجاع على بن سالار بود. ربيعه خاتون خواهر ملك عادل نيز در حج بود، و روز عيد قربان در منى پس از آن كه مردم رمى جمره را انجام دادند، اسماعيلى ها بر مرد شريفى از عموزادگان قتاده كه خيلى هم به او شبيه بود و گمان برده بودند خود اوست، حمله كردند و او را كشتند. گفته شده است كسى كه او را به قتل رساند، همراه مادر جلال الدين بود. در پى آن، بردگان و بزرگان مكه، قيام كردند و از دو كوه منى، بالا رفتند و تهليل و تكبير گفتند و مردم را با سنگ و فلاخن و تيركمان، هدف قرار دادند و در روز عيد و شب و روز دوم، اموال حجاج را چپاول كردند و از هر دو


1- الكامل، ج 11، ص 559 و 560.

ص: 368

گروه، جماعتى كشته شدند. ابن ابوفراس به محمد بن ياقوت گفت: مارا به «زاهر» منزلگاه شامى ها ببريد. وقتى همه بارها را بار شتران كردند، قتاده، امير مكه و بردگان و بسيارى از مردم را با خود بردند. قتاده گفت: هدف آنها فقط من بودم و به خدا كسى از حاجيان عراق را [زنده] نخواهم گذاشت. ربيعه خاتون در زاهر بود و ابن سلار و برادر شاروخ و حاجيان شام نيز همراهش بودند. محمد بن ياقوت، امير الحاج عراق، به آن جا رهسپار شد و به خيمه ربيعه خاتون رفت و در آن جا پناهنده شد. مادر جلال الدين نيز همراه او بود. ربيعه خاتون را با ابن سلار نزد قتاده فرستاد و به او پيغام داد: تو كه قاتل را كشتى، ديگر گناه مردم چيست كه اين موضوع را بهانه اى براى غارت اموال مسلمانان قرار داده اى و خون آنان را در ماه حرام و در حرم به زمين مى ريزى؟ اينك ما را شناخته اى و به خدا سوگند اگر دست از اين كارها برندارى، خود مى دانم چه كنم. ابن سلار نيز نزد وى رفت و او را تهديد كرد و گفت: از اين كار دست بردار وگرنه خليفه از عراق و ما از شام، به سوى تو مى آييم. او نيز دست از آنان كشيد و درخواست يكصدهزار دينار كرد. آنها سى هزار دينار از امير الحاج عراقى و از خاتون، مادر جلال الدين برايش جمع كردند. مردم گرسنه و زخمى و آواره، مدت سه روز در اطراف چادر ربيعه خاتون اقامت گزيدند. قتاده گفت: اين كار از كسى جز خليفه، ساخته نبود و اگر كسى از بغداد به اين جا بيايد، همه را خواهم كشت.

گفته اند كه او پول و كالاهايى به ارزش (يك ميليون) دينار گرفت و به مردم اجازه ورود به مكه داد و افراد سالم و قوى، وارد شدند و طواف به جا آوردند، اما اغلب مردم وارد مكه نشدند و به سوى مدينه رفتند و در نهايت با فقر و بدبختى و ذلت، به بغداد بازگشتند، ولى ميان قتاده و خليفه درگيرى پيش نيامد. (1) ابوشامه گفته است: علت اين امر آن بود كه قتاده پسرش راجح و گروهى از يارانش را به بغداد فرستاد. آنان با شمشيرهاى كشيده و كفن پوشان، به نزد خليفه در بغداد رفتند و آستانه در را بوسيدند و از آن چه بر


1- ذيل الروضتين، صص 78 و 79؛ مرآة الجنان، ج 4، ص 15؛ البداية والنهاية، ج 13، ص 62؛ شذرات الذهب، ج 5، ص 32.

ص: 369

حاجيان گذشته بود، عذر خواستند. خليفه عذر ايشان را پذيرفت. در سال 609 همراه با كاروان عراقى، مال و خلعت، براى قتاده فرستادند و از غارت و چپاولى كه نسبت به حجاج روا داشته بودند، سخنى به ميان نياوردند، ولى او را به بغداد فراخواندند كه نپذيرفت و در اين باره اشعار مشهورى سورد. ابن اثير، مطلبى دارد حاكى از آن كه حجاج عراقى در منا، بر حجاج شامى وارد شدند و سپس همگى رهسپار «زاهر» گشتند. ابن اثير پس از ذكر بيتوته حجاج، در شب بعد از عيد قربان در منى- كه از ترس قتل و غارت در منا ماندند- مى نويسد: شخصى به امير الحاج گفت: مردم را به جايگاهى كه حجاج شام در آن مستقر بودند، راهنمايى كن. او نيز به مردم فرمان حركت داد. ابن اثير پس از بيان غارت و چپاول ايشان در حين حركت، مى گويد: آنها كه جان سالم به در بردند، به حجاج شام ملحق شدند و با آنها بودند و به اتفاق به «زاهر» رفتند. و اين مطلب با گفته ابوشامه منافات دارد، زيرا سخن او حاكى از آن است كه وقتى عراقى ها از منى رفتند، در «زاهر» بر شامى ها وارد شدند.

ابن اثير يادآور شده كه قاتل شريف، در منى، باطنى بوده است. (1) ابن سعيد مغربى نيز اين واقعه را در تاريخ خود نقل كرده و آورده است كه قاتل شريف در منى، فرد مجهولى بود، ولى اشراف [سادات] گمان بردند كه او شخص بيگانه اى است، و به همين دليل او را كشتند. او در مورد كشتار حجاج عراقى و غارت آنها در منى مى گويد: همين كار را با حاجيانى كه در مكه بودند، انجام دادند. وى خبر گرفتن سى هزار دينار از حجاج عراقى به وسيله اهالى مكه براى صدور اجازه ورود به مكه و انجام طواف افاضه را نيز نقل كرده است. ابن محفوظ نيز اين حادثه را ذكر كرده و يادآور شده كه قاتل شريف، فردى بيگانه بوده و نام مقتول، هارون و كنيه اش ابوعزيز بوده است. وى در ادامه مى گويد: نمايندگان خليفه در مكه و ساكنين اين شهر، آن جا را به قصد ساير شهرها، ترك كردند.

در سال 611 ملك معظم، عيسى بن ملك عادل، ابوبكر بن ايوب، به حج رفت و در


1- الكامل، ج 12، ص 297.

ص: 370

حرمين، اموال فراوانى خرج كرد و ناتوانان را با خود همراه كرد، آنان را يارى داد و بركه ها و كارگاه ها را مرمت نمود و در حج، آن چه را شايسته و بايسته بود، رعايت كرد و از جمله كارهايى را كه انجام داد اين بود كه در شب عرفه در منى ماند و نمازهاى پنج گانه را به جا آورد و سپس به عرفات رفت و چون به مكه بازگشت، قتاده به حضورش رسيد و به او خدمت كرد. او به قتاده گفت: در كجا ساكنى؟ قتاده پاسخ داد: آن جا، و با تازيانه اش به «ابطح» اشاره كرد، اما اين كار قتاده در نظر معظم گران آمد، زيرا حاكم مدينه او را در خانه اش جاى داده بود و كليدهاى شهر را به دستش نسپرده و در خدمتش از هيچ كارى دريغ نكرده بود. و به همين خاطر نيز معظم لشكريان خود را به يارى امير مدينه فرستاد تا با قتاده، بجنگد. (1) در آن سال ها در مكه به نام العادل، ابوبكر بن ايوب، حاكم مصر و شام، خطبه خوانده مى شد و گمان مى رود كه اين امر پس از حكومت نواده اش ملك مسعود بن ملك كامل بن عادل بريمن در سال 612 و يا 611 بوده است.

در سال 619 در مكه و در موسم حج، فتنه اى بر پا شد كه بر اثر آن، دروازه هاى مكه به روى حجاج بسته شد و اقباش ناصرى، امير الحاج عراقى، در اين سال كشته شد. علت قتل او آن بود كه در موسم حج آن سال، اقباش با راجح بن قتاده در عرفات ديدار كرد و [راجح] از وى خواست كه امارت مكه را به وى بسپارد، در آن سال پدرش وفات يافته بود، ولى اقباش نپذيرفت. اقباش، خلعت ها و نشان هايى براى حسن بن قتاده آورده بود، ولى حسن پس از آن ديدار گمان كرد كه اقباش، امارت مكه را به برادرش بخشيده است.

از اين رو دروازه هاى مكه را بست و ميان حسن و برادرش [راجح] فتنه اى به پا شد، حسن مردم را از ورود به مكه منع كرد، اقباش نيز از «شبيكه»- كه پس از ايام منى در آن جا ساكن شده بود- خارج شد تا بلكه فتنه را خاموش سازد و ميان دو برادر، صلح برقرار كند، ولى ياران حسن از دروازه معلاة به جنگ او رفتند. اقباش گفت: من قصد جنگيدن


1- ذيل الروضتين، ص 87؛ البداية والنهاية، ج 13، ص 67.

ص: 371

ندارم. ولى توجهى به سخنانش نكردند. پس از فرار يارانش، اسبش زخمى شد و او را به زمين انداخت. وى را كشتند و سرش را بر نيزه، نزد حسن بن قتاده بردند. او نيز آن را در محل سعى كنار دارالعباس، آويخت و سپس به جسد بازگرداند و او را در معلاة دفن كرد.

حسن قصد چپاول حاجيان عراقى را داشت، ولى امير الحاج شامى، او را از اين كار بازداشت و از خشم دو برادر، يعنى كامل پادشاه مصر و معظم پادشاه دمشق برحذر داشت. حسن نيز از آن كار منصرف شد. اين خبر را ابوشامه ذكر كرده است. (1) او همچنين يادآور شده كه حسن، از رفتار يارانش با اقباش بى خبر بوده است. وى مى گويد: آن سال در ميان حاجيان، استاد ما فخرالدين ابومنصور بن عساكر نيز حضور داشت و يكى از حجاج آن سال مرا خبر داد كه حسن بن قتاده امير نزد ابن عساكر رفت و گفت: باخبر شده ام كه تو بهترين مردم شام هستى، از تو مى خواهم كه همراه من به خانه ام بيايى، شايد از بركت وجود تو، مشكل من حل گردد؛ او نيز به اتفاق گروهى از دمشقى ها به خانه او رفتند و غذا خوردند. و آن گاه كه قصد خروج از خانه او را داشتند، خبر قتل اقباش رسيد و آن فتنه خاموش شد. به گفته ابن اثير اين حادثه در سال 618 روى داده است (2)، چرا كه وى بعد از ذكر خبر قتاده در اين سال و پس از بيان احوال وى مى گويد: وقتى حجاج عراق حركت كردند، امير الحاج آنها، يكى از مماليك خليفه الناصرلدين اللَّه، به نام اقباش بود كه خيلى خوش برخورد بود و با حاجيان رفتار نيكو داشت. راجح بن قتاده نيز به حضورش رسيد و به او و خليفه اموالى داد، تا او را در فرمانروايى بر مكه، يارى كنند.

[اقباش] نيز پذيرفت و آنها به مكه رسيدند و در «زاهر» اقامت گزيدند و به منظور جنگ با حاكم مكه، حسن [بن قتاده]، قصد مكه كرد و براى اين كار بسيارى از عرب ها و ديگران را با خود همراه كرده بود. از سوى ديگر، حسن بن قتاده نيز از مكه بيرون آمد و با او جنگيد، امير الحاج از ميان لشكريان خود، بيرون آمد و براى نشان دادن خود، و اين كه كسى را ياراى مقابله با او نيست، از كوه بالا رفت. ياران حسن او را محاصره كردند و


1- ذيل الروضتين، ص 132.
2- الكامل، ج 12، ص 4- 401.

ص: 372

كشتند و سرش را بر نيزه گذاشتند؛ لشكريان امير الحاج نيز گريختند. ياران حسن، در پى غارت و چپاول حاجيان بر آمدند، حسن نيز براى امان دادن به حاجيان، عمامه خود را فرستاد و بدين ترتيب، ياران حسن، دست از ايشان برداشتند و چيزى از آنها به سرقت نبردند. مردم، آرام شدند و او نيز اجازه ورود آنها به مكه و انجام كارهايى از جمله خريد و فروش و حج و ... را صادر كرد. آنها ده روز در مكه اقامت داشتند و سالم به عراق بازگشتند؛ ولى اين كار بر خليفه گران آمد و فرستادگان حسن نيز به سويش روانه شدند تا عذرخواهى كنند و طلب عفو نمايند كه او هم پذيرفت و بخشيد.

در سال 617 به گفته ابوشامه در «ذيل الروضتين» (1)، هيچ كس از عجم ها (غير عرب ها) به علت [حمله] تاتار، حج به جا نياوردند.

همچنين در سال 619 بر اثر ازدحام، گروهى در محل سعى، وفات يافتند، چون در اين سال، از عراق و شام جمع كثيرى براى انجام حج آمده بودند. (2) در آن سال حاكم يمن، ملك مسعود هم به حج آمد و كارى كه شايسته نبود، از وى سر زد. ابوشامه در بيان آن گفته است: ابوالمظفر، يعنى نواده ابن جوزى مى گويد: از يمن، أقسيس بن ملك كامل كه لقب او مسعود است، همراه با كاروان بزرگى به حج رفت و به اتفاق يارانش بر فراز كوه رفتند و سلاح برداشتند و مانع از برافراشتن علم خليفه بر كوه شدند و به جاى آن، علم او و پدرش كامل را برافراشتند. مسعود به يارانش گفت: اگر بغدادى ها علم خليفه را بر افراشتند، آن را بشكنيد و از ميان ببريد. آنها هم از ظهر تا غروب آفتاب، پاى كوه ماندند و بر طبل مى نواختند و متعرض عراقيان مى شدند و فرياد مى زدند: انتقام ابن مقدم را مى گيريم! ابن ابوفراس، پدرش را كه پيرمرد محترمى بود، نزد اقسيس فرستاد تا لزوم اطاعت از خليفه و نادرستى رفتار خويش را به او يادآور شود. برخى گفته اند كه او اجازه داد پيش ازغروب، علم خليفه را برافرازند و برخى نيز نقل كرده اند كه او اجازه اين كار را نداد. ابوشامه مى گويد: در آن سال، از أقسيس، كار بزرگى سر زد كه استادمان


1- ذيل الروضتين، ص 122.
2- همان، ص 132.

ص: 373

جمال الدين حصيرى در باره آن مى گويد: أقسيس را ديدم كه از گنبد جايگاه زمزم بالا رفته كبوتران مكه را با سنگ هدف قرار مى داد. غلامانش در محل سعى، با شمشير به پاى مردم مى زدند و مى گفتند: آرام سعى كنيد، زيرا سلطان، در دارالسلطنه به حال مستى خوابيده است. و در همان حال خون از پاهاى مردم روان بود. اقسيس بر مكه و اطراف آن، مستولى شد و مفسدان را به خاك سياه نشاند و آنان را پراكنده ساخت و او همان كسى است كه قبه مقام ابراهيم عليه السلام را ساخت، و در زمان وى، بركت و نعمت هاى فراوانى از مصر و يمن به مكه سرازير شد و قيمت ها پايين آمد و به دليل هيبت و ابهتى كه داشت، شرارت ها كمتر شد و راه ها و جاده ها امنيت پيدا كرد. (1) ابن اثير مطلبى آورده كه طبق آن، حج ملك مسعود و جلوگيرى از برافراشتن پرچم خليفه، در سال 618 رخ داده است، زيرا وى در اخبار مربوط به اين سال، پس از بيان مطالبى درباره قتاده و پسرش حسن و نيز درباره اقباش، مى گويد: در اين سال، كريم الدين خلاطى، براى حجاج شام، حج گزارد و ملك مسعود، حاكم يمن نيز به مكه آمد و مانع از برافراشته شدن بيرق خليفه در عرفات شد و به مدت يك روز از ورود حاجيان عراق به مكه جلوگيرى كرد، پس از آن خلعت خليفه را پوشيد و از در سازگارى درآمد و دروازه مكه را باز كرد و مردم حج گزاردند و شادمان گرديدند؛ (2) گفته ابن اثير مبنى بر ممانعت ملك مسعود از ورود حاجيان عراقى به مكه را در جاى ديگرى نديدم.

همچنين ابوشامه در اخبار مربوط به سال 621، يعنى اولين سال از چهار سال متوالى فراوانى ارزاق و ارزانى حج و امنيت راه هاى شام و حرمين، مى گويد: اما علت فراوانى، ارزانى و امنيت در مدينه آن بود كه امير مدينه، از نزديكان و پيروان حاكم شام ملك معظم عيسى بود و براى حجاج شام، در شب، نگاهبانى برقرار كرد. و اما در مكه به اين علت امنيت فراوانى بود كه شهر كاملًا تحت تسلط ملك مسعود قرار داشت و او مفسدان را قلع و قمع كرد و ورود به كعبه را براى حجاج، آسان گرداند و در طول مدت اقامت


1- ذيل الروضتين، ص 132.
2- كامل، ج 12، صص 401- 404.

ص: 374

حاجيان در مكه، كعبه را شب و روز باز گزارد. ملك كامل بنى شيبه را به پرده دارى كعبه گمارد. تا پيش از آن، به هنگام گشودن در كعبه [حاجيان] ازدحام مى كردند برخى مردم مصدوم شده و برخى نيز جان مى سپردند، اما در آن سال، ملك كامل اين مانع را برداشت و طى مدت مملكت دارى كاملى ها، در كعبه هميشه باز بود. (1) در مكه براى ملك كامل فرزند ملك عادل حاكم سرزمين مصر، خطبه خوانده مى شد و اين امر، ظاهراً پس از توليت پسرش بر مكه، صورت گرفت. پيشتر در باره اين كه او پس از پدرش مسعود والى مكه شد و نيز در مورد رويارويى لشكريان وى و لشكريان ملك منصور، حاكم يمن نور الدين، عمر بن على بن رسول، در مورد ولايت بر مكه و استيلاى لشكريان هر كدام بر مكه و قرائت خطبه به نام هر يك از آنان، سخن گفتيم.

به گفته ابن كثير (2) در سال هاى 625 و 626 و 627 كسى از شام به حج نرفت. ابوشامه نيز مطلبى در تأييد آن دارد؛ او در اخبار مربوط به سال 624 گفته است: پس از آن حج گزاردن اهل شام به علت فتنه ها و اختلاف هايى كه در شام به وجود آمد، متوقف شد. (3) همچنين به گفته ابن جوزى در سال 627 سلطان «ميافارقين» (4)

شهاب غازى بن عادل بن ابى بكر بن ايوب در كاروانى با ششصد شتر، به حج آمد. (5) در سال 629 در مكه براى ملك منصور، نور الدين حاكم يمن خطبه خوانده شد و اين اولين سالى بود كه خطبه، به نام وى خوانده شد و در مدتى كه لشكريانش بر مكه مستولى بودند، همچنان خطبه به نام وى خوانده مى شد.

در سال 631، ملك منصور، نور الدين حاكم يمن، حج بسيار سخاوتمندانه اى به جا آورد و اميدوار بود كه در مكه، مقام و خلعتى از سوى مستنصر، خليفه عباسى (6) به او


1- ذيل الروضتين، صص 142 و 143.
2- البداية والنهاية، ج 13، ص 127.
3- ذيل الروضتين، ص 151.
4- مشهورترين شهر ديار بكر كه روميان آن را ساختند ص 1341، ج 3، مراصد الاطلاع.
5- ابوشامه يادآور شده كه در اين سال، حج برگزار شد ذيل الروضتين، ص 159.
6- خليفه عباسى كه از سال 623 تا سال 631 اين منصب را در اختيار داشت.

ص: 375

برسد، چرا كه پيش از آن، از مستنصر تقاضا كرده و هديه اى نيز برايش فرستاده بود و مستنصر هم به وى وعده داده بود كه در روز عرفه برايش خلعت ارسال كند، ولى در آن سال خلعت به دستش نرسيد، بلكه در سال بعد آن را به دست آورد.

همچنين بنا به گفته ابن بزورى در سال 634 كاروان عراقى ها به حج نرفت و تا پنج سال بعد از آن، يعنى تا سال 640 نيز عراقى ها به حج نرفتند. ابن بزورى در ذيل المنتظم بدان اشاره كرده است و به خط ابن محفوظ، مطلبى آمده كه به موجب آن، حجاج عراقى در سال 633 به حج نرفتند. در اخبار مربوط به سال 640 آورده است: پس از هفت سال، عراقيان در سال 640 به حج رفتند، ولى اين مطلب كه مدت هفت سال عراقى ها حج نكردند، درست نيست، مگر آن كه نرفتن به حج را از سال 633 بدانيم.

در سال 637 در مكه به نام حاكم مصر ملك صالح، نجم الدين، ايوب بن ملك كامل برادر، ملك مسعود، خطبه خوانده شد.

در سال 639 ملك منصور، نور الدين، عمر بن على بن رسول، حاكم يمن به حج رفت و در همين سال، ماه رمضان را در مكه، روزه گرفت. در همان سال، سلطان نورالدين، عوارض و ماليات ها و ... را در مكه، لغو كرد و در اين مورد سنگ نبشته مربعى نوشت و آن را برابر حجرالاسود قرار داد و اين سنگ باقى بود، تا اين كه در سال 646 ابن مسيب، در پى ولايت بر مكه، ان را از جا كند و عوارض و ماليات را مجدداً برقرار كرد.

همچنين بنا به نقل ابن محفوظ، در سال هاى 644 و 645 كسى از عراق به حج نرفت.

بر اساس نوشته اى به خط او [ابن محفوظ] در سال 650 عراقى ها به حج رفتند. (1) ولى او يادآور نشده كه در فاصله سال هاى 645 تا اين سال، كسى از عراق به حج رفته باشد؛ و اين گوياى آن است كه در اين سال كسى از عراقى ها، به حج نرفته است.

در سال 652 در مكه به نام ملك اشرف، موسى بن ملك ناصر، يوسف بن ملك


1- البداية والنهاية، ج 13، ص 182.

ص: 376

مسعود، اقسيس بن ملك كامل، حاكم مصر، و نيز به نام، ملك معزّ ايبك تركمانى صالحى خطبه خوانده شد. و در شعبان همان سال ايبك به سلطنت رسيد.

و در سال 653 نزديك بود ميان اهالى مكه و حجاج عراقى، برخوردى به پا شود ولى ملك ناصر، داود بن معظم عيسى، حاكم كرك، اين آشوب را خواباند. زيرا پس از آن كه امير الحاج عراق و همراهانش، آماده جنگ شدند، ناصر با امير مكه، ديدارى كرد و او را وا داشت تا به حضور امير الحاج برسد و به اطاعتش گردن نهد. او نيز در حالى كه عمامه اش را بر گردن بسته بود، نزد وى رفت. امير الحاج نيز راضى شد و خلعت و آن چه را كه مرسوم بود، به وى داد و مردم نيز حج خود را به آسودگى انجام دادند و براى ملك ناصر، دعا كردند. (1) در نوشته اى به خط شيخ ابوالعباس ميورقى چنين آمده كه در سال 655 هيچ كس جز حجاج حجاز، به حج نرفتند. ولى ندانستم كه چه چيز، مانع از حج گزاردن حاجيان شامى و مصرى شده بود. مانع حجاج عراقى، تاتارها بودند كه قصد تسخير بغداد را داشتند و اين كار نيز در سال ششصد و پنجاه و شش صورت گرفت و آنها [مغول ها] مستعصم (2) خليفه و ديگر بزرگان عباسى و ديگران را به قتل رساندند و خون ريزى زيادى به راه انداختند، تا جايى كه گفته شده است هلاكو، سلطان مغول ها دستور داد كشته ها را بشمارند و تعدادشان يك ميليون و هشتصدهزار نفر بالغ شد.

بعد از اين سال و به ويژه تا پايان آن قرن، حجاج عراقى كمتر به حج آمدند و جز دفعات اندك- كه بدان اشاره خواهم كرد- خبرى از حج گزارى ايشان، نقل نشده و حجاج عراقى كه در زمان خلفاى عباسى همواره در امر حج و مشاعر و مناسك آن، [بر ديگران] تقدم داشتند، از اين تقدم و پيشگامى، بازماندند. زيرا مغول ها پس از منقرض كردن خلافت عباسى در بغداد، ولايتى برحرمين، نداشتند و به همين دليل، تقدم و پيشگامى در برگزارى حج، به امير الحاج مصرى رسيد. بدين ترتيب فرمان هاى حاكم ديار مصر، در حرمين نافذ بود و خود او امور مربوط به مسجدالحرام، از جمله تهيه پوشش و پرده


1- البداية والنهاية، ج 13، ص 186.
2- آخرين خليفه عباسى 656- 631 ه.

ص: 377

و ... را برعهده داشت و نخستين كسى كه پس از عباسى ها و خلفاى [عباسى] اقدام به اين كار كرد، ظاهر بيبرس بُندقدارى صالحى، از شاهان مصر بود. پس از او، پادشاهان مصر، اين كار را ادامه دادند، گو اين كه، پوشش كعبه از محل درآمد روستايى در اطراف قاهره، كه صالح، اسماعيل بن ملك ناصر، محمد بن قلاوون، حاكم مصر آن را همه ساله براى پوشش كعبه، وقف كرده بود، بافته مى شد. و فرمان [سلطان] بيبرس، در حجاز نافذ بود و خطبه نيز به نام وى خوانده مى شد؛ سلاطين بعدى وى در مصر نيز چنين وصفى داشتند، اما مشخص نيست كه پس از بيبرس، خطبه به نام كدام يك از فرزندان وى يعنى سعيد، سلامش، عادل كتبغا و يا لاجين منصورى خوانده مى شد، و به احتمال زياد، به نام تمامى آنان- به استثناى سلامش- خطبه خوانده شده است. هر چند گاهى خطبه خواندن به نام آنان در مكه، متوقف مى شد و به نام حاكم يمن، خوانده مى شد و اين امر، براى حاكم مصر اشرف خليل بن ملك منصور قلاوون صالحى اتفاق افتاد [و خطبه به نامش خوانده شد] و بعيد نيست كه پيش از آن براى منصور قلاوون و ظاهر بيبرس و پسرش سعيد هم اتفاق افتاده باشد، چرا كه ابونمى امير مكه، گاه به حاكم يمن و گاهى نيز به حاكم مصر، گرايش داشت و اما در مورد شاهان مصر، پس از اشرف خليل و غير از كُتبُغا و لاجين، نيامده كه خطبه خواندن به نام آنان در مكه، متوقف شده باشد، جز آن كه گفته مى شود وقتى حميضة بن ابونمى پس از بازگشت از عراق، بر مكه چيره شد، نام ملك ناصر، حاكم مصر را از خطبه حذف كرد و به نام پادشاه عراق ابوسعيد بن خُرابنده در اواخر سال 717 يا 718 خطبه خوانده است. يكى ديگر از شاهان مصر كه خطبه به نامش خوانده نشد، منصور بن عبدالعزيز بن ملك ظاهر برقوق است. زيرا مدت پادشاهى اش تنها هفتاد روز، آن هم در مدت اختفاى برادرش ناصر فرج، بود. وى فرستاده اى را به مكه روانه كرد تا خبر ولايت خود را برساند تا به نامش خطبه خوانده شود ولى اين خبر، پيش از رسيدن فرستاده، به آن جا رسيده بود و خطيب، نام ناصر را از خطبه حذف كرده بود و به نام حاكم مصر، خطبه مى خواند، وقتى ناصر [به سلطنت] بازگشت، نامش در خطبه خوانده شد و اين در نيمه نخست سال 808 بود و ملك ناصر محمد بن قلاوون صالحى

ص: 378

در حجاز، نفوذ و تأثيرى داشت كه هيچ يك از سلاطين ترك در مصر، از آن برخوردار نبودند، زيرا ملك ناصر فرزندان ابونمى را با ولايت بخشيدن يا عزل در امارت مكه، و نيز با دستگيرى برخى از ايشان، به هراس افكنده و چندين بار نيز براى اصلاح امور مكه و تقويت والى آن، به آن جا لشكر كشى كرد. ديگر شاهان مصر، پس از ملك ناصر نيز از نظر اعمال نفوذ و فرمانبرى در حجاز، مانند او بودند و به تنهايى و بدون مشاركت با شاهان يمن و ديگران، بر مكه، امارت داشتند.

در سال 659 ملك مظفر يوسف بن ملك منصور، نورالدين، عمر بن على بن رسول، حاكم يمن، به حج رفت و كمك هاى بسيارى به مردم كرد و كعبه را به دست خود، شستشو داد و عطرآگين كرد و طلا و نقره بر آن نثار كرد و آن را پوشاند. آن چه را كه مصالح حرم و منافع اهالى مكه ايجاب مى كرد، انجام داد و او نخستين شخص، بعد از خلفاى عباسى است كه كعبه را پوشش داد و به حرم رسيدگى كرد و همراه با توليت بر مصر، توليت مكه را نيز براى سال ها، بر عهده داشت و در اكثر مدت سلطنتش، خطبه در مكه به نامش خوانده شد و پس از او نيز بعد از شاهان مصر به نام فرزندانش از شاهان يمن خطبه خوانده مى شد.

بنا به گفته ميورقى و به نقل از نوشته اى به خط وى، در سال 660 نيز همانند سال 655، بيرق هيچ سلطانى روز عرفه و به هنگام وقوف در عرفه برافراشته نشد.

همچنين بنا به گفته ظهير كازرونى در «ذيل المنتظم»، در سال 666 حاكم غرب راه حجاز را امنيت بخشيد و حاجيان در كمال امنيت، از بغداد، رهسپار حج شدند و اين اولين سالى بود كه عراقى ها پس از استيلاى مغول بر بغداد، به حج رفتند.

در سال 667 ه سلطان، ظاهر بيبرس صالحى، حاكم مصر و شام، به همراهى سيصد تن از ممالك و گروهى از اعيان و بزرگان و نزديكان خليفه به حج رفت و اموال فراوانى در حرمين، پخش كرد و خيرات كرد و به امراى حجاز، غير از جماز بن شيحه امير مدينه و برادرزاده اش مالك بن منيف- كه از ترس به حضورش نرسيدند- نيكى كرد و كعبه را به دست خود شستشو داد و به اميران مكه ادريس بن قتاده و ابونمى، هر سال مبلغى پول و

ص: 379

غله مى داد. زيرا [ورود به] مسجدالحرام را رايگان كرده بودند. (1) به گفته ابن محفوظ در سال 667 ه هيچ كس نه از راه دريا و نه از راه خشكى، از مصر به حج نرفت.

همچنين بنا به گفته ظهير كازرونى، در اخبار مربوط به سال 669 مردم از بغداد، حج گزاردند.

در سال 674 حجاج مدت دوازده روز در مكه و ده روز در مدينه اقامت كردند، كه تا آن زمان بى سابقه بود؛ اين واقعه را ابن جزرى ذكر كرده است. (2) همچنين بنا به گفته ميورقى، روز پنج شنبه چهاردهم ذى الحجه سال 667 ه حاجيان به هنگام عزيمت براى انجام عمره، بر در مسجدالحرام معروف به باب العمره، ازدحام كردند و بر اثر اين ازدحام تعداد بسيارى، نزديك به هشتاد نفر، تلف شدند و يك نفر از اهل مكه گفت: كه چهل و پنج جنازه را شمارش كرده است. جريان اين حادثه را به خط [شاهد] ديگرى نيز ديدم، كه تاريخ آن را سيزدهم ذى الحجه ثبت كرده بود كه به هنگام خروج حجاج براى عمره، از باب العمرة مسجدالحرام، اتفاق افتاد.

در سال 680 مردم احتياطاً دو روز جمعه و شنبه را در عرفه ماندند اين موضوع را ابن فركاح در تاريخِ خود ذكر كرده است.

در سال 683 بين ابونمى، حاكم مكه و امير الحاج مصرى، علم الدين باشقردى مشاجره اى پيش آمد كه در نتيجه آن، ابونُمَىّ دروازه هاى مكه را بست و به كسى اجازه ورود به مكه را نداد. روز ترويه، حجاج باب معلاة را سوزاندند و باروى آن را ويران كردند و به شهر [مكه] يورش آوردند. ابونمى و نزديكانش فرار كردند و مردم وارد مكه شدند و ميان آنها و اهالى مكه به دست بدرالدين سنجارى صلح برقرار شد. علت فتنه آن بود كه يكى از امراى بنى عقبه كه با ابونمى دشمنى داشت، در اين سال به حج آمد.


1- البداية والنهاية، ج 13، ص 5 و 254؛ السلوك لمعرفة دول الملوك، ج 1، ق 2، ص 582؛ الروض الزاهر، ج 6، ص 354؛ النجوم الزاهرة، ج 7، صص 147- 146.
2- السلوك ج 1، ق 2، ص 624؛ تاريخ الملك الظاهر بن شداد، ص 137.

ص: 380

ابونُمى گمان كرد كه براى تسخير مكه آمده است، بنا بر اين دروازه هاى مكه را بست و اجازه ورود به كسى نداد، و آن حادثه اتفاق افتاد. اين واقعه را ابن فركاح تاج الدين، مفتى شام در تاريخ خود آورده و پس از نقل آن مى گويد: از جمله حجاج اين سال، بدرالدين بن جماعة بوده و او از قول ابن عجيل، يعنى احمد بن موسى از شيوخ و علماى يمن، به وى گفته كه در اين سال به حج نخواهد رفت. علت را از وى پرسيدند، گفت: در اين سال به حج نخواهم رفت، چرا كه حتماً فتنه اى در مكه به وقوع مى پيوندند. وى در ادامه مى گويد: اين هم از كرامات اوست و خداوند ما را از وى بهره مند سازد.

در سال 688 ه بنا به گفته ابن فركاح كاروان بزرگى از عراق [به مكه] رسيد ولى از يمن، هيچ كاروانى نرسيد، بلكه افراد به صورت انفرادى [به حج] آمدند. حجاج روز جمعه و شنبه را در عرفه ماندند، زيرا براى قاضى جلال الدين، فرزند قاضى حسام الدين كه در كاروان شام بود، ثابت شده بود كه روز پنج شنبه اول ماه بوده، ولى محب الدين طبرى، شيخ مكه و فقيه حجاز، با او هم عقيده نبود و اول ماه را روز جمعه مى دانست.

همچنين بنا به گفته ابن فركاح، در سال 689 ه فتنه اى ميان حجاج و اهالى مكه به پا شد و در مسجدالحرام جنگ و درگيرى به وجود آمد، آغازگر آن هم چند نفر مصرى بودند كه به خاطر يك اسب، با هم درگير شدند، ولى كار به آن جا كشيد كه شمشيرها- چيزى حدود ده هزار قبضه شمشير- در مسجدالحرام از نيام بيرون كشيده شد و گروهى از حجاج و نيز اموال عده اى از مردم حجاز، چپاول شد. و از هر دو طرف تعداد زيادى كشته شد كه تعداد كشته ها را چهل نفر ذكر كرده اند. عده بسيارى هم مجروح شدند و اگر امير ابونُمَىّ [امير مكه] مى خواست، مى توانست همه را دستگير كند، ولى تأمل كرد و چنين نكرد. (1) و ابن جزرى در اخبار مربوط به سال 689 مى گويد: همراه با كاروان شام اميرعبيه، بزرگ خاندان عقبه بود، كه ميان وى و ابونمىّ، حاكم مكه، دشمنى وجود داشت و حاكم مكه گمان برد كه فقط براى تسخير مكه آمده است. او [ابونُمىّ] نيز


1- البداية والنهاية، ج 13، ص 317.

ص: 381

دروازه مكه را بست و به هيچ كس از ياران عبيه، اجازه ورود به مكه نداد. در نتيجه ياران عبيه به كوه هاى مكه پناه بردند و به زور وارد مكه شدند و مصرى ها دروازه مكه را آتش زدند و از دباغ خانه ها، دسته هاى پوست را به غارت بردند. هر دو طرف، كارهاى زشتى انجام دادند و از هر دو گروه عده اى كشته شدند؛ پس از آن، ايشان با حاكم مكه به مراسله پرداخته و با وى به توافق رسيدند و وارد [مكه] شدند و طواف حج خود را به جا آوردند.

وى مى گويد: كسى كه از مصر براى مردم حج گزارد، امير، علم الدين سنجر باشقردى بود.

ما از آن جهت اين قول را ذكر كرديم، كه در بيان علت بروز فتنه، در اين سال، با آن چه ابن فركاح ذكر كرده بود، مغايرت دارد.

ابن محفوظ، مطلبى مخالف با آن چه ابن جزرى، در مورد اين كه چه كسى در اين سال امير الحاج بوده، ذكر كرده است. در نوشته اى به خط وى چنين آمده كه در سال 689 ه امير الحاجى به نام فارقانى به حج رفت، كه ميان او و اهالى مكه، در دروازه ثنيه، جنگ و درگيرى پيش آمد. دروازه ثنيه همان باب الشبيكه، در پايين شهر مكه است.

همچنين ابن محفوظ در اخبار مربوط به سال 692 ه مى گويد: مردم روز دوشنبه و سه شنبه [در عرفه] توقف كردند.

و ديگر اين كه، بنا بر گفته ابن محفوظ در اخبار مربوط به سال 693 ه ديده ام، در آن سال در عرفه شورش بزرگى به پا شد، چرا كه يكى از فرزندان ابونمى، شاهزاده اى را از انجام كارى بازداشت، و او نيز به وى توهين كرد و مردم شورش كردند.

در سال 694 ملك مجاهد أنس بن سلطان ملك عادل، كُتُبغا منصورى، حاكم ديار مصر و شام به حج رفت و گروهى از اميران و حواشى دربار، همراه او بودند و آنها مهربانى و نيكى بسيارى در حق اهالى مكه و مدينه روا داشتند و او براى حاكم مكه و افراد وى، اموال زيادى خرج كرد، و گفته مى شود مبلغى كه حاكم مصر از وى به دست آورد نزديك به هفتادهزار درهم بود. (1)


1- النجوم الزاهرة، ج 8، صص 8، 58؛ البداية والنهاية، ج 13، ص 340.

ص: 382

در اين سال عمه حاكم ماردين، همراه با كاروان شام، به حج رفت؛ او در اين سفر، كاروان بزرگ و خيرات زيادى داشت و اموال بسيارى صدقه داد و به حاجيان و اهالى و بزرگان مكه و مدينه محبت كرد. اين واقعه را ابن جزرى و ديگران ذكر، كرده اند. و از جمله اين كه، در سال 697 خليفه ابوالعباس، احمد بن امير حسن بن على بن ابوبكر «1(1)»، فرزند خليفه مسترشد باللَّه عباسى ملقّب به حاكم (2)، دومين خليفه عباسى پس از مستعصم، و نخستين خليفه، از عباسى ها كه در مصر اقامت كرد، به همراه خانواده اش به حج رفت؛ و حاكم مصر، منصور لاجين، هفتادهزار درهم، به وى داد، و در آن سال، مهنّا بن عيسى بن مهنا، امير عرب نيز به حج رفت و با حاجيان به نيكويى رفتار كرد، و هديه و صدقات فراوانى داد و به تمامى مردم نان و غذا رساند.

در سال 698 ه، حاجيان در عرفات گرفتار آشوب شدند و در خود مكه نيز دچار هرج و مرج شدند و خلق بسيارى چپاول شدند و لباسى كه پوشيده بودند، به غارت رفت و گروهى كشته و برخى نيز مجروح شدند، و گفته شده كشته هاى اين درگيرى يازده نفر بوده اند. ابونُمىّ، حاكم مكه، تعداد پانصد نفر از شتران غارتى را به دست آورد. اين واقعه و حادثه قبلى را، ابن جزرى ذكر كرده است.

در سال ششصد و نود و نه (699 ه) از شام، كسى به حج نرفت و مردم از مصر عازم حج شدند؛ اين واقعه را ابن جزرى، ذكر كرده است.

همچنين در سال 700 هيچ كس از شام، به حج نرفت، ولى گروهى از دمشق به غزّه رفتند و از آن جا عازم ايله شدند و [براى انجام حج]، با مصرى ها همراه شدند؛ اين مطلب را برزالى [در تاريخ خود]، ذكر كرده است.

ديگر اين كه، در سال 703 ه از مصر، نايب السلطنه آن، يعنى امير سيف الدين سلّار، به حج رفت و همراه وى، بيست و پنج شاهزاده به حج رفتند. او صدقه هاى بسيارى


1- در نسخه خطى ديگر: احمد بن امير ابوعلى بن على بن ابوبكر آمده است.
2- البداية والنهاية، ج 13، ص 352.

ص: 383

داد و نيازمندان و مستمندان را مورد تفقد قرار داد و مجاوران و اهالى مكه و اشراف از او بهره بردند، و در مدينه نيز همين كارها را تكرار كرد. او براى خيرات و صدقه ده هزار اردب (1) گندم، از راه دريا، وارد كرد. امرايى كه همراهش به حج رفته بودند نيز انفاق كردند و پس از آن به مدينه و سپس به قدس رفتند و از آن جا عازم مصر شدند و همراه با كاروان مصر، وارد آن ديار گرديدند. اين واقعه را برزالى نقل كرده است. (2) در سال 704 ه و سال پيش از آن، حميضة و رميثه دو فرزند ابونمى، كه امارت مكه را برعهده داشتند، بخشى از عوارض و ماليات را بخشيدند. (3) و در سال 705 ه (4) از مصر و نواحى غرب و نيز از عراق عرب و عجم، افراد بسيارى به حج رفتند.

در سال 705 ه در منى، آشوب و غوغاى بزرگى پيش آمد و جنگى ميان مصرى ها و حجازى ها، صورت گرفت و امير الحاج مصرى، امير سيف الدين غيه بود، كه مردى كافر مسلك و خبيث بود و خون بسيارى از بزرگان را ريخت، و به جاى قربانى كردن، مردم را قتل عام كرد. اين دو واقعه را تاج عبدالباقى يمانى، صاحب «بهجة الزمن فى تاريخ اليمن» ذكر كرده و حادثه مربوط به سال 704 را نيز او آورده است.

برزالى، خبر فتنه و درگيرى ميان مصرى ها و حجازى ها را كه بنا به گفته صاحب البهجه در سال 705 بوده است، ذكر كرده و در اخبار سال 706، به آن پرداخته و به مطالبى افزون بر گفته هاى صاحب البهجه اشاره مى كند. وى در اخبار مربوط به سال 706 آورده است: در اين سال، امير الحاج مصر، سيف الدين غيه قفجق سلحدار بود. در ايام حج در منى، كشتار و غارت، صورت گرفت كه از آشوبى كه در بازار منى اتفاق افتاد، آغاز شد و اموال حجاج به تاراج رفت و اوضاع بدتر شد. اين نابسامانى تنها در بازار بود و نيروهاى امنيتى نيز در پى دستگيرى عاملان اين هرج و مرج بر آمدند، ولى توفيقى نيافتند؛ اهالى مكه به كوه ها و گروهى از بزرگان و اشراف به پايين كوه، گريختند و درگيرى ها صورت


1- پيمانه اى برابر با يكصد و پنجاه كيلوگرم.
2- و نيز نگاه كنيد به: البداية والنهاية، ج 14، ص 29.
3- و نگاه كنيد به آن چه صدقه ها و خيراتى كه امير سلار، براى حجاج در اين سال، خرج كرد: السلوك، ج 2، ق 1، صص 5 و 4.
4- امير شرف العين، حسن بن حيدر، براى مردم حج گزارد البداية والنهاية، ج 14، ص 39.

ص: 384

گرفت و تعداد اندكى نيز در جمره، وساطت كردند و اوضاع آرام شد، ولى ترس و وحشت همچنان باقى ماند.

در سال 709، بنا به روال معمول، كسى از شام به حج نرفت (1)، جز گروه اندكى از بازرگانان و اهالى حجاز كه از دمشق به غزّه رفتند و از آن جا عازم أيله شدند و همراه با مصرى ها، به حج رفتند. اين واقعه را برزالى نقل كرده است. همچنين، در سال 712، سلطان ملك ناصر محمد بن قلاوون، حاكم مصر، به اتفاق چهل تن از شاهزادگان و خواص دربار خود، به حج رفت (2)؛ اين مطلب را برزالى نقل كرده و صاحب «بهجة الزمن» يادآور شده است: ملك ناصر، در اين سال، به اتفاق يكصد نفر سواره، و شش هزاره بوده سوار بر شتر به حج رفت و در مدت بيست و دو روز از دمشق، به مكه رسيد.

در سال 716، امير سيف الدين، ارغون دوادار ناصرى نائب السلطنه قاهره، به حج رفت و در مكه و مدينه صدقه و خيرات فراوان داد. (3) او همچنين در سال 720 ه، به حج رفت (4) و از مكه تا عرفه را پياده طى كرد. در سال 726 نيز به حج رفت. اين مطلب را ابن جزرى نقل كرده است.

در سال 719 ملك ناصر، محمد بن قلاوون صالحى، عازم حج شد و همراه وى، در حدود پنجاه نفر از صاحب منصبان خراج و زكات، و گروهى از اعيان و بزرگان دربار، به حج رفتند. او در نهم ذى القعده از قاهره، بيرون آمده بود و به اهالى حرمين صدقه هاى فراوان داد و كارهاى نيكوى زيادى انجام داد و كعبه را به دست خود، شستشو داد. (5) اين واقعه را امام نويرى در تاريخ خود، ذكر كرده است.

در سال 720 ه، حاجيان، سنتى را كه تا آن زمان در حج متروك مانده بود، به جاى آوردند و آن اين كه نمازهاى پنج گانه را در روز ترويه و شب نهم در عرفه به جاى


1- البداية والنهاية، ج 14، ص 56.
2- السلوك، ج 2، ق 1، ص 119.
3- البداية والنهاية، ج 14، ص 77.
4- نگاه كنيد به البداية والنهاية، ج 14، صص 8- 97.
5- السلوك، ج 2، ق 1، صص 8- 195.

ص: 385

آوردند و تا طلوع خورشيد بر كوه ثبير، در منى باقى ماندند، و از آن جا راهى عرفه شدند.

اين واقعه را برزالى و ابن جزرى نقل كرده اند. او مى گويد: مردم در روز جمعه، همگى در عرفه باقى ماندند. و اين يكصدمين جمعه اى بود كه مسلمانان از زمان هجرت تا كنون، در عرفه، باقى مانده اند.

در سال 720 ه، بنا به گفته برزالى، مردمان بسيارى از همه سرزمين ها و نواحى به محل توقف حاجيان آمدند. شيخ رضى الدين طبرى، امام [جماعت] مقام [ابراهيم عليه السلام]، مى گويد: در طول سال هايى كه به حج آمده ام، چنين جمعيت انبوهى نديده بودم. (1) وى در ادامه مى گويد: در اين سال، كاروان عراقى ها با جمعيت بسيارى آمده و طلاها و جواهرات و سنگ هاى قيمتى زيادى با خود آورده بودند كه به بهاى يكصد تومان طلا، ارزيابى شد. كه معادل دويست هزار دينار يا پنجاه هزار دينار طلاى مصرى مى شود. اين مطلب را ابن جزرى نيز ذكر كرده است.

در سال 721 ه نائب السلطنه دمشق امير تنكز ناصرى، به حج رفت. (2) و نيز در سال 722 ه سلطان ملك ناصر، عوارض و ماليات هاى مربوط به خوراكى ها را فقط در مكه، حذف كرد و عطيفه، حاكم مكه نيز، دو سوم «دمامين» از سرزمين مصر را به جاى آن قرار داد. (3) اين موضوع را برزالى و ابن جزرى، نقل كرده اند.

در سال 724، موسى، پادشاه طايفه تكرور، به حج رفت و پانزده هزار نفر از تكرورى ها، همراه وى به حج آمدند. (4) در سال 725 ه مردم، به دليل اختلاف در روايت هلال ذى الحجه، روزهاى شنبه و يك شنبه را در عرفه باقى ماندند؛ و در همان سال، بيشتر كاروان مصرى ها، به دليل كمبود آب بازگشتند، و لذا تعداد حاجيان مصرى و عراقى كه كاروان بزرگى را تشكيل


1- السلوك، ج 2، ق 1، ص 214.
2- البداية والنهاية، ج 14، ص 100.
3- السلوك، ج 2، ق 1، ص 236.
4- همان، ص 255.

ص: 386

مى دادند، كاهش يافت. (1) اين حوادث را نيز برزالى و ابن جزرى، ذكر كرده اند.

در سال 727 ه، حجاج شام، شب عرفه، در منى ماندند ولى مصرى ها، آن جا نماندند. و تعداد مصرى ها نسبت به شمار معمول آنها [در موسم حج]، اندك بود. (2) در سال 728 ه عراقى ها، به حج رفتند و جنازه جوبان (3) نائب السلطنه، ابوسعيد بن خرابنده، پادشاه عراق، همراه ايشان بود، و مى خواستند او را در همان آرامگاهى كه در باب الرحمه مدينه، ساخته بود، به خاك بسپارند، ولى به دليل عدم اجازه امير مدينه و موكول كردن آن به اجازه حاكم مصر، اين كار ميسر نشد؛ لذا تابوت او را به محل توقف حاجيان در عرفه آوردند و شبانه وارد مكه كردند و گرد كعبه، طواف دادند و سپس به مدينه بردند. توقف آنان در روز جمعه بوده، و ابن محفوظ، يادآور شده كه آوردن جنازه جوبان، از سوى كاروان عراقى، در سال 727 بوده است.

همچنين در سال 730، ميان حجاج مصرى و اهالى مكه، درگيرى و منازعاتى در گرفت و شهاب الدين طبرى، قاضى مكه، در نامه اى كه به يكى از دوستانش نوشته، در اين باره آورده است: انجام اين اعمال در حرم خداوند متعال، پس از آمدن كاروان خجسته، به صورتى كه همه دانستند، نمى شده است، ولى چه مى توان كرد و كارى است كه انجام شده و به خدا سوگند كه هيچ يك از مسئولين، گناهى ندارند، و هيچ يك از مردم نيز مقصر نيستند و گناه اين فتنه ها، تنها متوجه اراذل و اوباش و مردم پست و بردگان است كه از خدمتكاران اشراف عراقى، مبالغى مطالبه كردند و وقتى باج خواهى انجام شد، دشمنى ها، پديد آمد و آنها در حالى كه خطيب مشغول سخن گفتن بود، هرج و مرج و آشوب به راه انداختند. سيد سيف الدين نيز در كنار اميرالحاج نشسته بود، امير الحاج برخاست تا غائله را از گوشه اى، خاموش سازد، ولى در بخش هاى ديگرى ادامه يافت.

امير سيف الدين نيز به كمكش شتافت، ولى پهنه آتش، گسترده تر شد و مردم سراسيمه


1- السلوك، ج 2، ق 1، ص 265.
2- در اين سال، جمال الدين اقوش، نائب كرك، براى مردم از مصر حج گزارد السلوك، ج 2، ق 1، ص 290.
3- در باره او نگاه كنيد به: السلوك، ج 2، ق 1، ص 303؛ الدرر الكامنة، ج 1، صص 541 و 542، رقم 1463.

ص: 387

شدند و گروهى مردند، و برخى نيز فرار كردند و اشراف و بزرگان، در «جياد» ماندند و هيچ يك از ايشان به نبرد و جنگ نرفت مگر اين كه از هر دو گروه جدا افتاده بود.

اين حادثه را حافظ، علم الدين برزالى، نيز يادآور شده و توضيحاتى در باره آن داده، كه قاضى شهاب الدين، نياورده است. وى در اخبار مربوط به سال 730، مى گويد:

در نامه عفيف الدين به آن چه بر سر حجاج در مكه معظمه آمده بود، اشاره شده است و روز جمعه كه به هنگام طلوع آفتاب، خطيب به منبر رفت و در اين ميان، سر و صدايى به پا شد و اسبان وارد مسجدالحرام شدند. گروهى از بنى حسن هم در ميانشان بودند كه به قصد چپاول و دزدى آمده بودند؛ مردم پراكنده شدند و شاهزادگان مصرى كه مشغول شنيدن خطبه بودند، آن جا را ترك كردند. مردم نيز سراسيمه از آن جا رفتند و برخى زير دست و پا افتادند. بازارها غارت شد و بسيارى از حجاج و ديگران، كشته شدند و اموال، به يغما رفت و ما، در حالى كه شمشيرها در كش و قوس بود، نماز جمعه را به جاى آورديم. و من به اتفاق دوستم طواف وداع را انجام دادم و كشت و كشتار ميان تركان و بردگان دزد از بنى حسن، همچنان ادامه داشت؛ مردم به «منزله» رفتند و از امرا، سيف الدين الدمر، امير جاندار و پسرش خليل و يكى از بردگان ايشان و فرمانده عشره، به نام ابن تاجى و گروهى از زنان و مردان، به قتل رسيدند ولى ما جان سالم به در برديم؛ سواران در پشت سر، از چپ و راست شمشير مى زدند. به منزله كه رسيديم، چشم ها گريان بود، امرا، پس از فرار، براى گرفتن انتقام به مكه، بازگشتند و بار ديگر فرار كردند، و ساعتى بعد، امرا، در حالى كه بنى حسن و نوجوانان آنها پشت سرشان بوده و ترسيده بودند، آمدند و همين كه به راه كوهستانى كداء، در پايين شهر مكه رسيدند، فرمان حركت صادر شد و اگر خداوند مردم را در امان خود نگرفته بود، آنها بر مردم يورش مى آوردند و كسى از حاجيان سالم نمى ماند. امراى مصرى، در برابر آنها ايستادند و فرمان حركت دادند و مردم هم سراسيمه شدند و بيشتر مردم، بارى را كه بر دوش داشتند، مى انداختند.

حاجيان همديگر را غارت كردند و از جمله چيزهايى كه از دست رفت، شترى بود كه دار و ندار ما را از غذا و لباس و ... بر خود حمل مى كرد، ولى ما ناراحت نشديم و بر سلامت

ص: 388

جان خويش، خداى را سپاس گفتيم. نويرى نيز اين حادثه را در تاريخ خود ذكر كرده و مطالبى آورده كه با مطلب طبرى، تطابق دارد. سپس مى گويد: در روز جمعه روز كشته شدن سيف الدين الدمر جاندار سوا، اين خبر در قاهره پيچيد و خبر آن در سوم محرم، رسيد. (1) در سال 730 ه كاروان عراق به حج رفت و فيلى همراه آنها بود، كه ندانستم منظور ابوسعيد بن خدابنده از ارسال آن فيل، چه بود؛ خبر اين واقعه را برزالى، به نقل از عفيف مطرى، ذكر كرده، و پس از بيان فتنه هايى كه روى داد، مى گويد: كاروان حاجيان عراق، كاروان كوچكى بود و فيلى همراه آنان بود كه همه جا آن را با خود مى بردند، مردم با مشاهده اين فيل، آن را به فال بدگرفتند، به همين سبب آن رويدادها به وقوع پيوست. ما بيم آن داشتيم كه اگر اين فيل، به مدينه منوره برسد، اتفاقى [در آن جا] رخ دهد. اين فيل به نزديكى دشتى كه از آن جا از سمت ذى الحليفه به بئرالحرم مى روند رسيد؛ وقتى مى خواست پاى خود را بردارد و به پيش رود، به طرف عقب حركت كرد؛ آن را زدند ولى اثرى نداشت و هر چه تلاش كردند، فقط به سمت عقب رفت و سرانجام به زمين افتاد و روز يك شنبه بيست و چهارم ذى الحجه جان داد. اين از شگفتى هاى عجيب بود كه جاى شكر دارد. اين خبر را نويرى نيز در تاريخ خود آورده است و مى گويد: از زمانى كه اين فيل از عراق خارج شد، بيش از سى هزار درهم خرج آن شد و معلوم نشد كه منظور ابوسعيد از اين كار چه بوده است.

در سال 732، سلطان ملك ناصر، محمد بن قلاوون، به اتفاق هفتاد نفر از شاهزادگان و گروهى از بزرگان و فقها و ديگران، از قاهره به حج رفت و فقها و مجاورين و اهالى حرم را مورد تفقد و احسان قرار داد. (2) همچنين، در سال 736 ه كاروان عراق به حج نرفت، زيرا سلطان ابوسعيد بن خزابنده، سلطان عراقى ها وفات يافت و پس از او، اختلاف و نزاع وجود داشت و


1- نگاه كنيد به: السلوك، ج 2، ق 2، صص 25- 323؛ البداية والنهاية، ج 14، ص 149.
2- مقريزى نام حجاج همراه سلطان را برشمرده است السلوك، ج 2، ق 2، صص 2- 351.

ص: 389

همانگونه كه گفته خواهد شد، حج عراقى ها، براى سال هاى بسيار، منقطع گرديد.

و نيز در سال 741 ه حجاج مصر و شام، دو روز جمعه و شنبه را در عرفه توقف كردند و اهالى مكه، روز شنبه در مكه بودند، ولى شب شنبه در عرفه حضور يافتند.

در سال 742 ه حاكم يمن ملك مجاهد على بن ملك مؤيد داوود بن مظفر، به حج رفت و هنگامى كه در عرفه حاضر شد بزرگان و فرماندهان در خدمتش بودند و او را در برابر سوء قصد مصرى ها، مورد حمايت قرار دادند و پرچم او را در كوه عرفه، به اهتزاز در آوردند؛ مصرى ها تصميم گرفته بودند، مانع از اين كار گردند و اجازه ندهند كه او به عرفه بيايد، ولى بزرگان و فرماندهان، در خدمتش بودند، به هر ترتيب، مناسك حج خود را به جاى آورد و احسان و صدقه هاى او، همه مردم مكه را در بر گرفت. او روز اول ذى الحجه وارد مكه شد و در بيستم ذى الحجه از آن جا خارج شده و قصد داشت كعبه را بپوشاند و در آن را از جاى بكند و در ديگرى بگذارد، ولى اشراف مانع شدند و او نيز تن به خواست آنها داد.

در سال 743 ه، ميان امير الحاج و اشراف، در عرفه، جنگ سختى در گرفت كه اشراف در آن پيروز شدند و حدود شانزده نفر از تركان و چند نفر از جماعت اشراف، كشته شدند، ولى حاجيان در معرض غارت و چپاول قرار نگرفتند.

اين واقعه، در فاصله عصر تا غروب اتفاق افتاد و مردم پريشان و مضطرب شدند.

پس از اين حادثه، اشراف به مكه رفتند و در آن جا، تحصن كردند و در موعد مقرر، در منى حضور يافتند. حاجيان نيز در روز اول، بعد از عيد قربان از منى رفتند و به باب شبيكه آمدند و يك شب در آن جا ماندند و سپس روز بعد، آن جا را ترك گفتند و بيشتر حجاج، از ترس جان حج عمره به جاى نياوردند، و طواف وداع نيز نكردند. اين سال به سال مظلمه مشهور شد، زيرا اهالى مكه در حركت از عرفه بر خلاف حاجيان، راهى را كه به چاه معروف به مظلمه مى رسيد طى كردند. (1)


1- السلوك، ج 2، ق 3، ص 636.

ص: 390

در سال 748 ه، عراقيان، پس از يازده سال، حج به جاى آوردند و حاجيان بسيارى [از عراق] رفتند؛ حال آن كه حجاج شام و مصر، اندك بودند.

در سال 751 ه (1) ملك مجاهد، حاكم يمن، به حج رفت و در همين سفر، در منى به قتل رسيد. علت آن نيز از اين قرار بود كه او با عجلان، امير مكه و نيز بنى حسن و بزلار، امير الحاج مصرى، برخورد خوبى نكرد و از مصرى ها تنها با امير طاز، خوش رفتارى كرد، بنا بر اين، مصرى ها همراه با امير مكه، عليه او شوريدند و صبح روز سوم از ايام منى، به سراغش رفتند و ياران حاكم يمن، به مدت يك ساعت با آنها درگير شدند و سپس با جمع شدن مردم، اوضاع وخيم تر شد و محل استقرار مجاهد مورد غارت و چپاول قرار گرفت و اموال و اسبان و شتران و استران و هر چه بود به تاراج رفت؛ او خود به جنگ نيامد و سوار بر مركبى نشد و بيرقى نصب نكرد، بلكه از كوهى در منى بالا رفت.

او را محاصره كردند و تا هنگام غروب خورشيد، در محاصره بود و پس از آن خود را تسليم كرد. شمشيرش را گرفتند و او را بر ماديانى سوار كردند و همراه ديگر مصريان در حالى كه از او مراقبت مى شد، بازگرداندند. او در منى، رمى جمره نكرد و در واقع در آن جا حاضر نشد و چه بسا به دليل رعايت حرمت مكان و زمان، دست از جنگ كشيد. در خبرها آمده كه پس از رسيدن به مصر، مورد احترام حاكم آن جا ملك ناصر، حسن بن ملك ناصر، محمد بن قلاوون، قرار گرفت و او را از راه حجاز به سرزمينش فرستاد و يكى از امرا را در خدمتش قرار داد و همين كه به دهناء، در نزديكى ينبع رسيد، دستگير شد، زيرا اميرى كه در خدمتش بود، گزارش نامساعدى عليه وى به مصر رساند، او را به كرك بردند و در آن جا همراه با امير «بيبغاروس» كه نايب سلطنه قاهره بود، زندانى شد و سپس با پا در ميانى امير يلبغا كه پيش از وى آزاد شده بود، آزاد گرديد و به زيارت قدس و الخليل رفت و به مصر آمد و از آن جا از راه عيذاب، رهسپار ديار خود شد، و در ذى الحجه سال 752 به يمن رسيد و به خاطر خصومت با مردم مكه، مانع از سفر بازرگانان


1- درباره حوادث اين سال در حج، نگاه كنيد به: السلوك، ج 2، ق 3، صص 831 و 832، البداية والنهاية، ج 14، ص 7. 23

ص: 391

به آن جا شد.

در سال 755 ه، عراقيان به حج نرفتند اما در سال بعد شمار اندكى از عراق به حج رهسپار شدند.

در سال 757 ه مردم، دو روز در عرفه توقف كردند و در پايان روز، باران فراوانى بر مردم باريد، و آب ها از دره ها سرازير شد و حاجيان و چهار پايان آنها، سيراب شدند كه خود رحمتى از سوى پروردگار براى بندگانش بود. تعداد حاجيان عراقى، در اين سال بى سابقه بود، مردى غير عرب نيز در اين سال، به حج رفت و طلاهاى بسيارى به اهل مكه و مدينه بخشيد.

همچنين، در سال 758، عراقيان به حج رفتند، ولى حاجيان مصر و شام اندك بودند.

در سال 759 ه، همه حاجيان، ظهر روز اول بعد از عيد قربان، منى را ترك گفتند.

در اين سال نيز تعداد حاجيان مصر و شام و عراق اندك بود.

در جمادى الاخر يا رجب سال 760 ه عوارض و ماليات مواد غذايى، يعنى گندم و خرما و گوسفند و روغن و غيره در مكه، لغو شد و جور و ستم از آن جا رخت بر بست و امنيت، گسترش پيدا كرد؛ علت، آن بود كه ملك ناصر، حسن، حاكم مصر، لشكريانى براى اصلاح اوضاع مكه و اقامت در آن جا به اتفاق واليانى كه براى مكه در نظر گرفته بود، يعنى محمد بن عطيفة بن ابونمى و سند بن رميثة بن ابونمى، فرستاد. (1) اين لشكريان، مدت زمانى (يعنى تا آخر سال 761) در مكه باقى ماندند.

در سال 760 ه نيز كاروان حاجيان عراقى رسيد. اين كاروان، دو روز پيش از وقت معمول، يعنى پنجم ذى الحجه رسيده بود. در سال 761 ه (2) ميان اهالى مكه، يعنى بنى حسن و تركانى كه براى انجام مناسك اين سال، براى اقامت در مكه به جاى تركان سال 760 به آن جا آمده بودند، آشوبى بروز كرد. علت بروز فتنه آن بود كه يكى از تركان


1- درباره آن چه در اين سال، در حوران بر سر حاجيان آمد، نگاه كنيد به: البداية والنهاية، ج 14، ص 267
2- السلوك، ج 3، ق 1، ص 48.

ص: 392

در دار المضيف، نزديك باب الصفا وارد شده بود و يكى از اشراف و از نزديكان على بن قتاده، از وى مطالبه اجاره كرد و آن دو با هم درگير شدند و سرانجام كار به آن جا رسيد كه شريف، آن ترك را با شمشير زد و به قتل رساند. ترك ها نيز عليه او شوريدند، او هم فرياد زد و كمك خواست و اشراف به كمكش شتافتند و بدين ترتيب آتش فتنه، شعله ور شد. در علت بروز اين فتنه، همچنين گفته شده است: چند نفر از تركان، در صدد برآمدند در يكى از مهمانسراها اقامت كنند، برخى از نزديكان على [بن قتاده] با اين كار مخالفت كردند و آنها را كتك زدند، و ايشان نيز شكايت او را نزد ابن قراسنقر، كه از جماعت وى به شمار مى رفت- بردند؛ او نيز كه در آن زمان احرام پوش و در حال طواف عمره به دور كعبه بود، طواف خود را قطع كرد و سلاح بر تن كرد و .. فتنه برخاست، اشراف نيز براى انجام سعى، بر اسبانى كه متعلق به ترك ها در كنار باب الصفا قرار داشت، سوار شدند، بنى حسن نيز راهى اجياد شدند و اسطبل ابن قراسنقر، يكى از فرماندهان ترك مقيم مكه را به تصرّف خود درآوردند و فرمانده ديگر، يعنى امير معروف به قندس را در خانه خود، در دارالزباغ اجياد را به محاصره درآوردند و با او جنگيدند تا بالاخره او را به زانو درآوردند، ولى او جان سالم به در برد و به يكى از زنان اشراف، پناهنده شد.

تركان نيز در مدرسه مجاهديه و در مسجدالحرام گرد آمدند و درهاى آن را به روى خود بستند و براى مدرسه مجاهديه نيز، پلى چوبى ساختند تا مانع از دسترسى افراد بنى حسن گردند و خيمه اى را كه سر كوچه روبرويى باب اجياد قرار داشت، از ميان برداشتند.

جماعتى از بنى حسن قصد ايشان را كردند و به سوى مدرسه مجاهديه آمدند، ولى آنها با تير و كمان به مقابله پرداختند. افراد بنى حسن، فرار كردند، ولى گروهى ديگر از ايشان دوباره حمله كردند و شريف، مغامس بن رميثه، جماعتى از آنها را به قتل رساند. شريف ثقبة بن رميثه نيز با آگاهى از بروز اين فتنه، خود را به مكه رساند و فتنه ترك ها را آرام كرد و چنين شد كه ترك ها، مكه را ترك گفتند و تنها با اموال و بار و بنه اندكى، رفتند و به حجاج پيوستند و در ينبع به آنها رسيدند. اين فتنه يك يا دو روز پس از ترك مكه از سوى حاجيان اتفاق افتاد.

ص: 393

در سال 766 (1)، سلطان ملك اشرف، شعبان بن حسن بن ملك ناصر، محمد بن قلاوون، حاكم مصر، فرمان به حذف ماليات حج در مكه نسبت به كالاهاى تجارى، به استثناى «كارم» (2)

و بازرگانان هند و عراق داد، و عوارض مربوط به مواد غذايى را حذف كرد. عوارضى كه در مكه از مواد غذايى مى گرفتند يك مدّ (3) غله جده بوده، كه عبارت از دو مدّ مكى از هر بار غله اى بود كه از جده مى رسيد. و يك مدّ مكى و ربع مدّ مكى از هر بار غله اى بود كه از جده مى رسيد، يك مدّ مكى و ربع مدّ مكى از هر بار غله اى كه از طائف و بجيله (4) مى رسيد، و هشت دينار مسعودى از هر بار خرماى «لبان» كه به مكه مى رسيد، و سه دينار مسعودى از هر بار خرماى «محشى» كه به مكه مى رسيد و شش [دينار] مكى، بابت هر رأس گوسفندى كه به مكه مى رسيد و يك ششم و يك هشتم از روغن و عسل و سبزيجاتى كه در مكه به فروش مى رسيد. البته مشروط بر آن كه بهاى آنها را به [دينار] مسعودى- ارزش گذارى كنند؛ و اگر چنين شود، به ازاى هر پنج دينار يك دينار مسعودى گرفته مى شد. همچنين از هر يك هشتم سبد خرما نيز مشروط بر اين كه در بازار و به قصد امرار معاش فروش رفته باشد، يك دينار مسعودى دريافت مى شود.

و آن چه را بابت خرما مى گيرند در همان ابتدا از كسى كه به مكه آورده مى گيرند. علاوه بر آن، مبالغى نيز از هر چه در بازار به فروش مى رسيد، گرفته مى شد و مردم در اين مورد، مشقت زياد مى كشيدند؛ به طورى كه به من گفته اند كه يك نفر، گوسفند وارد كرد، ولى مبلغ داده شده براى گوسفندان، به ميزان مقرر نبود و به همين دليل تازيانه اش زدند و از وى نپذيرفتند و اينك همه اين تعدّى و ستم ها به دست امير يلبغا، معروف به خاصكى، از مدبّران مملكت، در دولت ملك اشرف، شعبان، برطرف شد، و حاكم مكه نيز به جاى اين عوارض لغو شده، شصت و هشت هزار درهم از بيت المال قاهره و نيز يك هزار


1- السلوك، ج 3، ق 1، ص 98.
2- نوعى سنگ گران بها
3- پيمانه غله.
4- بجيله، روستايى در باديه در اطراف طائف.

ص: 394

اردب (1) گندم، تقديم كرد، و اين كار در دربار سلطان ياد شده، مورد تقدير و تشويق قرار گرفت و سرمشق ديگر واليان دربار مصر گرديد و خبر لغو عوارض نيز بر ستون هاى مسجدالحرام، در سمت باب الصفا و غيره، ثبت گرديد. حاكم مكه، شريف عجلان بن رميثه حسنى از اين عمل استقبال كرد و امراى بعد از او نيز بدان عمل كردند.

طى سال هاى دهه 770، در مكه، به نام سلطان شيخ اويس بن شيخ حسن صغير، حاكم بغداد كه قنديل هاى نيكويى براى كعبه و هديه بزرگى براى عجلان، امير مكه فرستاده بود، خطبه خوانده شد. امير مكه خطيب مكه دستور داد، خطبه به نام وى بخواند. خطيب مكه در آن زمان جد پدرى ام قاضى مكه، ابوالفضل نويرى بود. اما پس ازآن خطبه خواندن به نام حاكم عراق ترك شد. و من ندانستم كه از چه هنگام ترك گرديد و بسيارى از اخبار مربوط به حجاج عراقى در دهه هفتاد و هشتاد و نود [اين قرن] بر من پوشيده ماند.

در سال 778 ه تعداد حاجيان از مصر، بسيار اندك بود (2) علت آن، شورش تركان عليه ملك اشرف، شعبان، حاكم مصر در عقبه ايله بود كه در اين سال با خدم و حشم به حج آمد و به قاهره گريخت و جز شمار اندكى، بقيه مردم از وى پيروى كردند. و در اخبار وى آمده كه او پنهانى وارد قاهره شد. زيرا امرايى كه آنها را در قاهره به جاى خود نشانده بود، پسرش منصور على را به جاى وى به سلطنت نشاندند و مدتى بعد، او را دستگير كردند و او در همان سال، به شهادت رسيد. (3) در سال 781 ه (4)، هودجى متعلق به حاكم يمن، اشرف، اسماعيل بن ملك افضل، عباس بن ملك مجاهد، از راه زمينى به حج رفت. گروهى از امراى مصرى، در صدد


1- واحد وزن برابر با يكصد و پنجاه كيلوگرم.
2- السلوك، ج 3، ق 1، ص 285.
3- آن چه در ميان دو پرانتز آمده آمده، در نسخه اصلى حذف شده بود كه آن را از كتاب «منتخب شفاء الغرام» چاپ اروپا، نقل كرديم.
4- درباره اصلاحاتى كه در اين سال در مكه صورت گرفت نگاه كنيد به: السلوك، ج 3، ق 1، ص 373.

ص: 395

اهانت و هتك حرمت اين هودج بر آمدند كه حاكم مكه شريف احمد بن عجلان، مانع شد. امير الحاج اين كاروان ابن سنبلى بود. و اين نخستين كاروانى نبود كه [دراين سال] عازم حج مى شد. در نوشته اى چنين آمده كه در سالى كه ملك مؤيد، سلطنت بلاد يمن را برعهده گرفت نيز كاروانى متعلق به او، براى حج، عازم مكه شد.

در سال 788 ه (1) در ايام مراسم حج، فتنه اى در مكه به پا شد و مردم با ترس و اضطراب حج به جا آوردند. چرا كه يكى از باطنى ها، محمد بن احمد بن عجلان، امير مكه را زمانى كه بنا به عادت امراى حجاز، به حضور كاروان مصرى رسيد، به قتل رساند و پس از وى، عنان بن مغامس بن رميثه، امارت مكه را بر عهده گرفت و همراه با دار و دسته خود، عازم مكه شد و ماردينى، امير الحاج نيز او را همراهى مى كرد، از نزديكان و منسوبان عجلان، كسانى كه در مكه بودند، مدت زمان اندكى، جنگيدند و سپس شكست خوردند و عنان و همراهان وى بر مكه، مستولى گشتند.

در سال 797 ه (2) در مكه و در ميان حجاج در ايام ترويه و شب عرفه، در جاده عرفه، نبرد و درگيرى وجود داشت. علت هم اين بود كه يكى از فرماندهان، چيزى از مسجدالحرام دزديد و در پناه چند تن از يارانش، قرار گرفت كه باعث بروز جر و بحث هايى ميان آنها و حجاج در مسجدالحرام گرديد و به جنگ و درگيرى انجاميد، و در مسجدالحرام شمشيرها كشيده شد و در آن جا و خارج از آن، فتنه اى به پا شد و اموال به يغما رفت و امير الحاج، حلبى معروف به ابن زين همراه با اسبان و مردان خود به قصد چپاول، سررسيد و يكى از فرماندهان در پايين شهر مكه در سمت شبيكه، با او روبرو شد و جنگى ميان آنها درگرفت كه پيروزى با فرمانده بود. دزدان، قصد اموال حجاج را كردند و آنها را به هنگام عزيمت به منى، در شب عرفه در جايى كه ميان عرفه و مزدلفه، به نام مضيق واقع است، مورد غارت و تاراج سختى قرار دادند و غارت و چپاول به مردم مكه و يمن هم رسيد و مردم با اضطراب حج كردند، و همه حجاج، در اولين روز پس از


1- در ايام ظاهر سيف الدين برقوق كه در سال 784 ه عهده دار سلطنت شد.
2- در زمان ملك برقوق 784- 801 ه.

ص: 396

عيد قربان، آن جا را ترك گفتند. در اين ميان همراه با حجاج شام، كاروانى از حلب هم آمده بود و اين حادثه، جز در سال 787 ه، سابقه نداشت. در اين سال، عراقى ها نيز پس از چندين سال، به حج رفتند و رسيدن كاروان عراقيان در روز صعود [روز رفتن به مواقف] بود و تعداد اندكى در كاروان عراق حضور داشتند و گفته مى شود تنها پانصد شتر بوده است. (1) همچنين در سال 800 ه، كاروانى متعلق به ملك اشرف، حاكم يمن، همراه با اطرافيان خود، به حج آمد و شريف، محمد بن عجلان، نيز در خدمتش بود و گروهى از بزرگان تجار و فقهاى مكى و ديگران، با وى حج كردند و حجاجى كه همراه كاروان بودند در نزديكى مكه، دچار تشنگى شدند و گروهى از آنان مال باختند و در عرفه همراه با ديگر كاروان ها در روز جمعه، توقف صورت گرفت.

در سال 803 ه (2) بر خلاف معمول، كسى، از شام به حج نرفت. علت نيز آن بود كه تيمورلنگ در اين سال، قصد سرزمين هاى شام كرد و بر آن چيره شد و آن جا را ويران ساخت، و ويرانى هاى كه در دمشق بوجود آمد، بيش از ساير شهرهاى شام بود، زيرا تاتارها آن جا را پس از استيلاى ملك ناصر فرج و عزيمت به سرزمين مصر به آتش كشيده بودند. تاتارها وارد دمشق شدند. استيلاى تاتارها بر دمشق با امان دهى به مردمان آن همراه بود و دمشقيان متعهد شده بودند كه اموالى به تاتارها بدهند، زيرا تاتارها پس از عزيمت سلطان از دمشق، قلعه آنجا را به محاصره خود درآوردند و قسمتى از آن را ويران ساختند. از اين رو، شامى ها از شهر، خارج شدند و نزد آنان رفتند و امان خواستند و تعهد دادند به آنان اموالى پرداخت كنند. تاتارها شهر دمشق را پس از به آتش كشيدن در سوم شعبان ترك كردند. پس از آن، قلعه و جامع اموى و بناهاى اطراف آن، تعمير شد و ويرانى ها، مرمت گرديد.


1- درباره وقايع اين سال نگاه كنيد به: السلوك، ج 3، ق 1، صص 842- 841. ابنا الغمر، ج 1، ص 495.
2- يعنى در زمان فرج بن برقوق 815- 801 ه.

ص: 397

در سال 806 ه كاروان شامى به حج رفت و كجاوه اى همراه آن بود. حج آنها از سال 803 متوقف شده بود. شاميان در سال 807، نيز همچون سال 806، و با كجاوه و به روش معمول به حج رفت.

در سال 807 عراقى ها در كاروانى از طرف متولى بغداد، از سوى فرزندان تيمورلنگ به حج رفتند و در همان سال، تيمورلنگ در هفدهم شعبان بر اثر بيمارى، وفات يافت. (1) در سال 808 ه شامى ها بر خلاف معمول به حج نرفتند و تنها بازرگانانى از دمشق به غزه و از آن جا به أيله (2) و از اين شهر به مكه، رهسپار شدند و ديگر اين كه، در سال 809 ه شامى ها طبق عادت با كاروان خود به حج رفتند و مردم از آن بيم داشتند كه ميان امير ايشان و امير كاروان حج مصر، نبردى روى دهد، چرا كه در آن سال، امير جكم براى سلطنت خود بيعت گرفت و ملك عادل، لقب گرفت و در حلب و ديگر شهرهاى سرزمين شام، خطبه به نام وى خواندند و حتى در دمشق نيز به نام وى خطبه خوانده شد، ولى فاصله خطبه خواندن براى او در دمشق، بسيار اندك و كمتر از يك ماه بود كه مجدداً براى ملك ناصر، فرزند ملك ظاهر، حاكم مصر خطبه خوانده شد، ولى سكه، به نام امير جكم ضرب شد و من درهم هايى را كه نام او بر آنها ضرب شده است، مشاهده كرده ام. همه اين كارها در اين سال يا در آخر آن و يا در ابتداى سال بعد، از سوى امير جكم صورت گرفت و او در يكى از جنگ هايى كه ميان او و تركمان ها درگرفت، مورد اصابت تيرى قرار گرفت و كشته شد.

در سال 810 ه همه حاجيان در اولين عزيمت، از مكه خارج شدند و جز تعداد اندكى، كسى از كاروان مصر، به زيارت مدينه منوره نرفت، و بخش اعظم آنان با امير


1- الضوء اللامع، ج 3، صص 50 و 46، رقم 192؛ البدر الطالع، ج 1، صص 180 و 173، رقم 113؛ شذرات الذهب، ج 7، صص 67 و 62؛ القاموس الاسلامى، ج 1، صص 6 و 525؛ ابناء الغمر، ج 2، صص 4- 301.
2- أيله به فتح، شهرى [مرزى] بر ساحل درياى قلزم [احمر] در كنار شام است. و گفته شده آخرين شهرحجاز و ابتداى شام است معجم البلدان، ج 1، ص 292؛ و در حال حاضر شهرى معروف در دماغه خليج عقبه است.

ص: 398

الحاج خود به «ينبع» رفتند. علت اين بود كه امير الحاج مصر، بيم آن داشت كه مردم شام از طرف «ايله» گزندى به حجاج برسانند، زيرا در اين سال امير كاروان [حجاج] شام را در مكه دستگير كرده بودند. مصرى ها در باره دستگيرى وى با امير مكه، صحبت كردند و امير مكه نيز در روزى كه وارد مكه شد پس از طواف، پيش از انجام سعى نزد او رفت و از وى خواست تا همراهش شود و با امير الحاج مصر، از در صلح درآيد، او نيز ناگزير موافقت كرد، زيرا تنها بود و يارانش همراهش نبودند. در آن جا او را دستگير كردند و تحت الحفظ حج كرد و به همان صورت او را روانه مصر كرد. توقف [حاجيان] در اين سال در روز جمعه بود.

در سال 812 ميان بنى حسن، از اهالى مكه و امير الحاج مصر، مشاجره سختى درگرفت و منجر به به كشته شدن چندتن از حجاج و چپاول برخى از ايشان گرديد، و به همين علت، در آن سال به غير از تعداد اندكى، كسى از اهالى مكه، حج نگزارد. علت فتنه اين بود كه ملك ناصر فرج، حاكم مصر، با شريف، حسن بن عجلان، نايب السلطنه حجاز بناى ناسازگارى گذاشت و او را عزل كرد و دو فرزندش را نيز از امارت مكه، عزل نمود. و اين خبر را با بَيسَق (1) امير الحاج مصر در ميان گذاشت، او نيز آماده جنگ شد و انواع اسلحه سبك و سنگين همراه خود آورد و وانمود كرد كه مى خواهد وارد يمن شود. در روز دهم ذى القعده سال ياد شده، خبر به شريف حسن رسيد او نيز اعراب مكه و طائف و ليّه (2) و ديگر اعراب شرق را فراخواند و اشراف و فرماندهان بنى حسن نيز كه همراهش بودند و بردگان برادرش، احمد بن عجلان و فرزندان آنان و عوام الناس مكه را همراه خود كرد و مجموع همراهانش بالغ بر شش هزار نفر، مى شده است كه چهار هزار نفر ايشان از عرب هايى بودند كه آنان را بسيج كرد. تعداد ششصد رأس اسب نيز همراه خود داشت و در عين حال، از جنگيدن متنفر بود، زيرا بيم آن داشت كه از اين لشكركشى ها، به حاجيان گزندى برسد. برخى از نزديكانش به وى توصيه كردند كه كسى


1- بيسق شيخى است كه در سال 821 ه وفات يافت؛ الضوء اللامع، ج 3، صص 3- 22، رقم 114.
2- ليّه به تشديد ياء و كسر لام. از نواحى طائف است معجم البلدان، ج 5، ص 30.

ص: 399

را نزد امير الحاج، اعزام دارد تا پاس حرمت حرم و اهل حرم را به وى خاطرنشان سازد و اگر قصد جنگيدن دارد، حجاج را يك روز زودتر اعزام كند و يا خود يك روز پيش از حاجيان آيد تا با همديگر درگير شوند. در همان حال كه قرار بود كسى را براى فرستادن اين پيام، اعزام دارد، خداوند گشايشى كرد و تنگناى مردم را برطرف كرد. ملك ناصر، خدمتكار مخصوص خود فيروز ساقى (1) را همراه با خلعت ها و نامه هايى براى سيدحسن و فرزندانش، به مكه فرستاد و بازگشت. ايشان ولايت خود را به آنها نويد داد و مانع از آن شد كه امير الحاج، به جنگ با ايشان بپردازد. وصول اين خبر به مكه در بيست و نهم ذى القعده و يا آخر ذى القعده بود. در همان زمان، گروهى از حجاج ترك و ديگران وارد مكه شدند و شريف حسن، با لشكريان خود به استقبال ايشان رفت. در شب اول ذى الحجه نيز فيروز ساقى، كسى را فرستاد تا خبر رسيدن خود را به اطلاع رساند. شريف حسن نيز گروهى را براى استقبال وى به باب شبيكه فرستاد، در حالى كه او از باب معلاة، قصد مكه كرده بود و هنگامى كه نگهبانان او را در باب معلاة ديدند، داد و فرياد به راه انداختند و گمان بردند كه دشمن است. اهالى شهر، مضطرب شدند و گمان بردند پخش خبر مربوط به فيروز، نيرنگى بوده است؛ در ادامه، چند تن از همراهانش به قتل رسيدند، او خود نيز آسيب هايى ديد، ولى شريف حسن، او را دلدارى داد و وعده هر گونه نيكويى و جبرانى به وى داد و در حضور وى، نامه ارسالى متضمن بازگشت شريف حسن و دو فرزندش به ولايت، خوانده شد او [فيروز] واسطه اى شد تا شريف حسن، متعرض امير الحاج نشود، شريف حسن نيز پذيرفت و شرط كرد امير الحاج، اسلحه و ادوات جنگى همراه خود را، تسليم كند. امير الحاج نيز اين شرط را پذيرفت مشروط بر اين كه به رباط ربيع در اجياد، رسيده و ايام حج سپرى باشد و پس از آن، اسلحه خود را تسليم مى كند. اين شرط نيز پذيرفته شد. حاجيان در دوم ذى الحجه هنگام ظهر، وارد مكه شدند، امير الحاج نيز در سوم ذى الحجه وارد مكه شد و در كعبه به طواف پرداخت


1- او فيروز الخازندارى الرومى الساقى است كه در سال 814 ه وفات يافت ابناء الغمر، ج 2، ص 501؛ الضوء اللامع، ج 6، ص 175، رقم 595.

ص: 400

و به حضور شريف حسن در اجياد رسيد، و شريف حسن نيز مقدمش را گرامى داشت. او در مكه اقامت داشت تا اين كه در روز ترويه و در پى گروهى از حجاج، راهى منى شد.

به شريف حسن نيز خبر رسيد كه چند تن از اعراب كه براى اردوى خود بسيج كرده، قصد تعرض به حاجيان را دارند. او نيز كسى را نزد ايشان فرستاد و آنان را از اين كار، بر حذر داشت، ولى آنها، عصيان كردند و به حاجيان حمله ور شدند و آنها را غارت كردند و در مأزمين، يعنى جايى كه مردم آن را مضيق [تنگه] مى نامند، دست و پاى شتران را بريدند. شريف حسن، خود به اتفاق كسانى كه همراهش بودند از ترس آن كه با امير الحاج، درگيرى شود از حج، صرف نظر كردند تا مبادا به حجاج گزندى برسد، اما پسرش، سيداحمد بن حسن، به اتفاق گروه اندكى به حج رفت و چون خودش به حج نرفته بود، اغلب مردم مكه نيز حج نكردند.

من خود از جمله كسانى بودم كه توفيق الهى نصيبم شد و به حج رفتم. وقتى به جايى كه آن را مأزمين مى گويند، رسيديم، شتران دست و پا شكسته را ديديم و از ترس نزديك بود بازگرديم، ولى خداوند به ما قوت قلب بخشيد و ترس از ما دور شد. از جمله آن چه باعث دورى ترس از ما شد اين كه، در نزديكى مزدلفه، چند تن از اشراف به ما خبر دادند كه حاجيان از پشت سر در حال ورود هستند؛ علت هم آن بود كه وقتى حجاج در روز ترويه، از مكه خارج شدند، به منى نرفتند و به سمت عرفه رفتند و در آنجا اقامت كردند، و از نظر قاضى حنفى مكه ثابت شده بود كه اين روز، روز نهم ذى الحجه است و بنا به نظر اهل مكه، اين روز، روز ترويه بوده است؛ بنا بر اين امير الحاج، تصميم گرفت كه دو روز در عرفه بماند و در اين روز، راهى شود و به محل علم هايى كه حد عرفه از سمت مكه را نشان مى دهند، برسد و دوباره بازگردد و روز دوم هم در آن جا باقى بماند. او چنين كرد و اشراف نيز او را ديدند كه چنين مى كند و گمان كردند حاجيان، راهى منى هستند، اما مفسده جويان در حركت حاجيان از عرفه به سوى منى، متعرض ايشان شدند و به غارت و چپاول و كشت و كشتار آنها پرداختند و اينها هم شب عيد قربان صورت گرفت و ما ديگر نتوانستيم تا صبح در مزدلفه باقى بمانيم. بنا بر اين پس وقوف واجب،

ص: 401

آن جا را ترك گفتيم. در شب عيد قربان نيز در منى، كشتار و غارتى اتفاق افتاد و بامداد روز عيد قربان در ميان مردم مكه، خبر آمدن شريف على بن مبارك بن رميثه از مصر رسيد و گفته مى شد به اتفاق امير الحاج، ولايت بر مكه را بر عهده خواهد گرفت. بنا بر اين مردم مكه مضطرب شدند و سر انجام وقتى مطمئن شدند اين شايعه صحت ندارد، آرام گرفتند. در آخرين روز امير الحاج، وارد مكه شد و به طواف افاضه و وداع پرداخت و او در روز صعود [روز رفتن به مواقف] عازم انجام سعى شده بود كه بلافاصله عازم منى شد و از اولين روز بعد از عيد قربان، مردم در منى، سراسيمه گشتند و گمان بردند فتنه اى به پا شده است ولى چنين فتنه اى به پا نشد و حاجيان در روز دوم بعد از عيد قربان همگى آن جا را ترك گفتند و وقتى به ابطح رسيدند امير الحاج مصرى دستور داد حجاج مصرى، از راه شعب أذاخر به وادى زاهر بروند؛ آنها نيز چنين كردند و سلاح هايى را كه در مكه سپرده بودند در زاهر، تحويل گرفتند و اگر شريف حسن، در اين فتنه، هواى حاجيان را نمى داشت آنها دچار مصايب فراوان، و رنج و درد بسيارى مى شدند.

در سال 813 ه، حسن بن مؤيد، سليمان بن حسين پرده دار ملك منصور، به حج رفت و اهل حرم را مورد تفقد قرار داد و پس از حج به زيارت رفت و از راه دريا وارد سرزمين يمن گرديد، تا از عدن راهى سرزمين خود شود.

همچنين در سال 813 ه، عراقى ها بر خلاف معمول كاروانى به حج اعزام نكردند، در حالى كه به مدت شش سال متوالى، به حج رفته بودند كه نخستين بار در سال 807 و آخرين در سال 812 بود؛ علت عدم انجام حج در سال 813 ه آن بود كه در اين سال و اواخر سال قبل از آن، سلطان احمد بن اويس (1)، حاكم بغداد و قرايوسف تركمانى (2)، با يكديگر به نبرد پرداختند و سلطان احمد كشته، و يا بنا به قولى، مفقود گرديد و تركمن ها بر بغداد چيره شدند و آنان هيچ گونه توجهى به اعزام كاروان حج و تجهيز آنان به مكه، به عمل نمى آوردند وترك حج از سوى عراقى ها براى ساليانى چندپس از سال 813 ادامه پيدا كرد


1- شرح حال او در الضوء اللامع، ج 1، صص 245- 244، آمده است.
2- شرح حال وى در الضوء اللامع، ج 6، صص 218- 216، آمده است.

ص: 402

ودراين سال از عجم هاى عراقى، گروهى ازراه حساءوقطيف، به طور پراكنده به حج رفتند.

در سال 813 حجاج مصرى و شامى، بنا به درخواست بازرگانان بعد از دومين روز از عيدقربان، در منى باقى ماندند و اين توقف در اين سال، در روز جمعه بوده است.

در روز جمعه بيست و دوم جمادى الاخر سال 815 ه.، در مكه به نام ابوالفضل، فرزند متوكل، خليفه محمد بن معتضد، ابوبكر بن خليفه مستكفى ابوربيع سليمان بن حاكم، ابوعباس، احمد عباسى، خطبه خوانده شد و مقام سلطنت او در ديار مصر و شام تثبيت شد، كه اين امر براى هيچكدام از پدرانش پس از مستعصم سابقه نداشت، زيرا اگرچه در ديار مصر به نام پيشينيان وى، خطبه خوانده شده بود، ولى هيچكدام از ايشان جز مستعين باللَّه داراى سكه نبودند و فرمانى از آنها صادر نمى شد، تا اين كه در آغاز ماه شعبان اين سال، سلطنت به سلطان ملك مؤيد، ابونصر شيخ رسيد و دو روز پس از نامه انتصاب وى به تدبير امور ممالك شريفه، خطبه در مكه به نام خليفه، خوانده شد و او را «نظام الملك» لقب دادند و در اين نامه، يادآور شده بودند كه ملك ناصر [فرج بن برقوق] به شمشير شريف كشته شد. قتل وى نيز در شب هفدهم صفر اين سال، در دمشق بود و پس از مغرب شب بيست و پنجم جمادى الاخر همان سال، به جاى ملك ناصر، براى آمرزش وى دعا شد و دعا بر چاه زمزم هر شب براى او تكرار گرديد، تا اين كه نامه ملك مؤيد، متضمن بيعت با خليفه [از سوى وى] و بيعت با سلطنت و ولايت او در تاريخ ياد شده از سوى اهل حل و عقد و كارگزاران و ديگران، رسيد كه در اين وقت دعا براى خليفه، مستعين باللَّه را در كنار زمزم، رها كرد و در خطبه ها، پيش از ملك مؤيد، دعاى مختصرى براى او كرد و پس از آن، در روز جمعه نوزدهم شوال سال 816، دعا براى او را ترك گفت زيرا يكى از خطيبانى كه براى مكه در نظر گرفته بود، چنين مصلحت ديد.

سپس دعا براى او در خطبه ها مجدداً برقرار شد. زيرا چنان كه گفته شده دعا براى خليفه در مكه، پس از مستعين، سابقه نداشته است، و نقل شده است كه برادرش داوود، به جاى او به خلافت نشست و معتصم لقب يافت و اين در سال 718 ه بود و در ربيع الثانى همان سال، دعا براى مستعين باللَّه در خطبه هاى مكه، ترك گفته شد و نخستين بار، در مكه براى

ص: 403

مؤيد دعا كردند كه در روز جمعه، هفدهم شوال سال 815 ه بود.

در سال 816، مردم از بغداد و طبق معمول با كاروان، به حج رفتند و مردمى از خراسان، همراهشان بودند و كسى كه حجاج را از بغداد، تجهيز كرد، حاكم آن، ابن قرايوسف بود كه براى او و پدر و برادرش در شب جمعه شانزدهم ذى الحجه آن سال، در مسجدالحرام پس از ختم قرآن دعا خواند. توقف حجاج، در روز جمعه بود.

در سال 817 ه (1) روز جمعه پنجم ذى الحجه در مسجدالحرام فتنه بزرگى، به پا گرديد و حرمت مسجد، شكسته شد. جنگ و نبردهاى مسلحانه با حضور اسبان در آن صورت گرفت و خون هاى بسيارى بر زمين ريخت كه به مدت زيادى در آن جا، باقى مانده بودند. علت اين بود كه امير الحاج مصرى، يكى از فرماندهان معروف خود را كه اسلحه برداشته بود، مورد توبيخ قرار داد و او را به زندان افكند. چند تن از هوادارانش، در پى آزاد كردنش برآمدند، ولى امير، مانع شد و زمانى كه نماز جمعه خوانده شد، گروهى از فرماندهان از «باب ابراهيم» سوار بر اسب، وارد مسجدالحرام شدند و برخى از آنها سپر جنگى به دست داشتند، آنها با همين وضع به مقام حنفى ها رسيدند و با ترك ها و حاجيان برخورد كردند و درگير شدند؛ در پى اين درگيرى ها، اهالى مكه از مسجدالحرام خارج شدند. آنها در بازار «علافه» در پايين مكه، با هم درگير شدند. در آنجا مصرى ها نيز وارد معركه شدند و برخى از افراد عوام مصرى نيز آن بازار و بازار واقع در محل سعى و برخى خانه هاى مكه را مورد غارت قرار دادند. در پايان روز، امير الحاج، دستور داد درهاى مسجدالحرام، به جز باب بنى شيبه و دريبه و درى كه در كنار مدرسه مجاهديه قرار دارد، ميخ بزنند؛ زيرا امير كاروان و همراهانش به علت سكونت در مدرسه مجاهديه از آن جا وارد مسجدالحرام و از آن بيرون مى رفتند. بنا بر اين همه درهاى مسجدالحرام به جز آنها كه گفته شد، ميخ زدند و اسبان اميرالحاج را وارد مسجدالحرام كردند و در


1- يعنى در ايام ملك مؤيد شيخ 824- 815 ه.

ص: 404

رواق شرقى، نزديك خانه وى در «رباط شرابى»- كه معمولًا منزل قافله سالارهاى مصرى بوده، جاى دادند و اين اسبان تا صبح در مسجدالحرام باقى ماندند، و در اين شب، مشعل اميرالحاج و مشعل هاى مقام هاى چهارگانه، روشن گرديد و گروه بسيارى از حجاج مصرى در آن جا باقى ماندند و يكى از فرماندهان و كسانى كه با وى بودند، در صدد چپاول حجاج حاضر در ابطح و خارج از مسجدالحرام برآمدند، ولى شريف حسن بن عجلان حاكم، مانع از اين كار شد و سپيده صبح روز شنبه ششم ذى الحجه در محلى به نام طنبداويه در پايين مكه، به فرماندهان پيوست و همان زمان گروهى از اعيان مكه و حاجيان به حضورش رسيدند و او خشم خود را از فتنه اى كه به پا خاسته بود نشان داد و در صدد خاموشى آن بر آمد. و آن را نزد امير كاروان فرستاد. امير كاروان نيز همچون حاكم مكه رفتار كرد و به درخواست آنها، مبنى بر آزاد كردن شخصى كه مورد مجازات قرار گرفته بود، پاسخ مثبت داد، مشروط بر اين كه حاكم مكه نيز تدابيرى اطمينان بخش اتخاذ كند. حاكم مكه نيز موافقت كرد و پسرش احمد را نزد امير كاروان فرستاد و به او خلعت داد و اوضاع آرام شد و مردم آسوده شدند و به خريد و فروش پرداختند. در آن درگيرى، جراحات بسيارى بر مردم وارد شد كه چندين نفر از هر دو طرف، بر اثر اين جراحات، وفات يافتند. و نشنيده ام كه از زمان فتنه قندس، در اواخر سال 761 ه تاكنون، اين گونه حرمت مسجدالحرام هتك شده باشد.

در اين سال (1)، اختلاف بسيارى در تعيين زمان وقوف حاصل شد، زيرا گروه بزرگى از كسانى كه از راه خشكى يا دريا به مكه آمده و برخى از خود مكه، حضور يافته بودند، يادآور شدند كه آنها، هلال ذى الحجه را، شب دوشنبه ديده اند، ولى اغلب اهالى مكه و نيز اكثريت كاروان مصرى ها، هلال ماه را نديده بودند. بنا بر اين توافق شد كه مردم در صبح روز سه شنبه [هفته بعد] و بر اساس اين كه هلال را سه شنبه ديده اند، به عرفه بروند و چنين هم كردند و بخش اعظم حاجيان بدون ورود به منى، راهى عرفه شدند و عصر، به


1- يعنى سال 817 ه، در زمان ملك مؤيد شيخ.

ص: 405

آن جا رسيدند و اغلب اهالى مكه تا ظهر [روز بعد] تأخير داشتند و بدون اقامت، در منى راهى عرفه شدند و هنگامى كه به مأزمين يعنى مأزمين عرفه- كه مردم آن جا را مضيق مى نامند- رسيدند، دو حرامى، به ايشان دستبرد زدند و تعدادى را كشتند و مجروح كردند و اموال را غارت كردند و دست و پاى شتران را بريدند. ما نيز در نزديكى قربانيان اين حادثه بوديم كه لطف خداوند شامل حالمان شد و در امان مانديم و به عرفه رسيديم.

پس از ما، ديگران هم رسيدند و باقى مانده شب چهارشنبه تا غروب را با حجاج، اقامت كرديم و همراه ايشان رهسپار مزدلفه شديم و تا نزديكى سپيده، در آن جا مانديم و از آن جا راهى منى شديم و در پگاه روز پنج شنبه به منى رسيديم. در منى در شب چهارشنبه و پنج شنبه، غارت و چپاول بسيارى صورت گرفت و عده زيادى، زخمى شدند و در اين سال از مردم مكه، جز تعدادى اندك، كسى حج نگزارد و همه حجاج در سپيده روز دوم بعد از عيد قربان، حركت كردند و در نزديكى تنعيم، باقى ماندند و پس از طواف وداع، از باب معلاة، خارج شدند زيرا باب شبيكه را به روى ايشان بسته بودند. امير الحاج و اعيان و بزرگان، متأثر از اين وضع، مسافرت كردند. در آن سال، طبق معمول، كاروانى از بغداد به حج رفت كه بر خلاف عادت، در مسجدالحرام به ختم قرآن نپرداختند، زيرا در پى عزيمت حجاج مصرى و شامى و از ترس آن كه جريمه ها و عوارض زيادتر شود، آنها نيز عزيمت كردند.

در سال 818 ه، حجاج تا طلوع خورشيد روز عرفه، بر [كوه] ثبير، در منى باقى ماندند و نمازهاى پنج گانه را در آنجا به جاى آوردند و اين سنت را پس از مدت ها- كه به آن بى توجهى مى شد- احيا كردند. از جمله شعائر حج خطبه در منى است و اين سنت، مدتى طولانى كه متروك مانده بود. فقيه سليمان بن خليل، خطيب مكه، اين كار را بعد از رمى [جمرات] انجام مى داد و پس از او نيز ابن اعمى، خطيب ديگر مكه، پيش از رمى يعنى در روز كوچ اول از سال 669 ه بنا به گفته شيخ ابوالعبّاس ميورقى انجام مى داد.

قاضى شهاب الدين احمد بن ظهيره (1) نيز، اين كار را در مراسم حج سال 786 ه يا 787 ه


1- شرح حال وى در الدرر الكامنة، ج 1، ص 143، آمده است.

ص: 406

و يا هر دو سال، انجام مى داد. اين مناسك، در مراسم سال 718 در منى بر پا شده، ولى در سال هاى پيش از آن، انجام نشده بود. در كتاب هاى مالكى ها چنين آمده كه خطبه در منى، بايد روز يازدهم [ذى الحجه]، پيش از اولين روز از عيد قربان، خوانده شود.

در سال 818، عراقى ها طبق معمول، با كاروانى از بغداد به حج رفتند و اوضاع، مثل سال پيش از آن بود. سال 819 ه و نيز سال 820 ه به همين ترتيب بود، ولى در سال 821، عراقى ها به حج نرفتند و احتمالًا علتش اين بود كه شاهرخ شاه، فرزند تيمورلنگ، تبريز را از قرايوسف، پدر حاكم بغداد، گرفته بود و يا به علت جنگى كه ميان لشكريان قرايوسف و لشكريان حلب از بلاد شام به وقوع پيوست كه طى آن لشكريان حلب، پيروز شدند و يكى از فرزندان قرايوسف، كشته شد كه احتمالًا خود حاكم بغداد يا فرزند ديگرى است كه روايت دوم، صحيح تر است. اين جنگ، در سال 821 ه بود و توقف در عرفه روز جمعه بوده است و گفته شده كه در اين سال ملك مؤيد، حاكم مصر به حج رفته كه درست به نظر نمى رسد و شايد علت آن هم ورود لشكريان قرايوسف به حلب باشد.

در سال 821 و نيز سال 822 ه و سال 823 ه، عراقى ها بر خلاف معمول با كاروان به حج نرفتند و در آخر سال 823 بود كه قرايوسف، پس از اثبات زنديق بودن وى و فرزندش، محمد شاه، حاكم بغداد (1)، به هلاكت رسيد. در اين سال شاهرخ شاه، فرزند تيمورلنگ، با لشكر بسيار بزرگى به جنگ وى رفت. عراقى ها در سال 824 ه نيز به حج نرفتند و در اين سال گروهى از طايفه عقيل، حج گزاردند و گروه بسيارى از بازرگانان مكه ايشان را همراهى مى كردند و در فاصله وادى نخله و طائف، در نيمه دوم ذى الحجه همان سال، مورد چپاول و غارت فاحشى قرار گرفتند و بسيارى از غارت شدگان به مكه بازگشتند و مردم از اين بلايى كه بر سرشان آمده بود، متأثر شدند و غارت كنندگان نيز اموال غارتى خود را به كمترين بها، فروختند.


1- شرح حال وى در ضوء اللامع، ج 8، ص 292، آمده است.

ص: 407

روز شانزدهم ربيع الاول سال 824 در مكه، به نام ملك مظفر (1)، احمد بن ملك مؤيد، ابونصر شيخ، پس از بيعت با وى بر سلطنت در مصر و جاهاى ديگر در روز وفات پدر، خطبه خوانده شد. پيش از فوت پدرش نيز، او وليعهد بود و فرمان امارت مكه براى سيدحسن بن عجلان و پسرش سيد بركات (2)، از وى به آنها رسيده و در چهاردهم ربيع الاول در حطيم، خوانده شده بود.

در آن سال و در روز جمعه دوم ذى الحجه، (بنابه روايت اهل مكه) و سوم ذى الحجه (بنا به روايت اهل مصر و يمن) به نام ملك ظاهر، ابوالفتح ططر، كه دولت مظفر فرزند ملك مؤيد را اداره مى كرد، خطبه خوانده شد. او تا پيش از آن به فرماندهى لشكريان در دمشق رسيده بود، در اين زمان، به دمشق فراخوانده شد و روز جمعه نوزدهم شعبان همان سال، به عنوان سلطان، مورد بيعت قرار گرفت و در ديار مصر و شام خطبه به نام وى خوانده شد و اين خطبه تا روز جمعه دوازدهم ماه ربيع الاول سال 825 ه، در مكه به نام وى خوانده مى شد كه پس از آن به علت وفات وى در چهارم ذى الحجه سال 824 در قاهره، ديگر خطبه به نامش خوانده نشد و بدين ترتيب سلطنت او سه ماه و پنج روز طول كشيد. (3) در سال 824 ه حجاج تا پايان روز ترويه و شب نهم را تا زمان طلوع خورشيد، در منى باقى ماندند و پس از آن همراه با كاروان مصرى ها و شامى ها، راهى عرفه شدند و روز جمعه را [در عرفه] توقف كردند.

روز جمعه نوزدهم ربيع الاول سال 825 ه، در مكه، به نام ملك صالح، ابوالخير محمد بن ملك ظاهر، ابوالفتح ططر (4)، خطبه خوانده شد؛ زيرا پدرش روز دوم ذى الحجه


1- ملك مظفر، در هنگام بيعت، يك سال و هشت ماهه بود. او پنجمين سلطان چركسى ها در مصر است وامير ططر كه پس از خلع وى به سلطنت رسيد، حكومتش را اداره مى كرد، مظفر در سال 833 ه كشته شد و جنازه اش از اسكندريه به مصر برده و در جامع مؤيد، گوشه مسجد به خاك سپرده شد.
2- الضوء اللامع، ج 3، ص 14- 13، رقم 50، آمده است.
3- در سه سطر بالا ظاهراً اشتباهى در ذكر تاريخ ها رخ داده است.
4- الضوء اللامع، ج 7، ص 274، رقم 702.

ص: 408

سال 824 ه او را به وليعهدى برگزيده و از اهل حل و عقد در مصر و نيز از دولتيان و ديگران براى سلطنتش، بيعت گرفته بود و پس از پدرش، بيعت براى وى انجام گرفت، در حالى كه ده سال بيشتر نداشت، حال آن كه ملك مظفر به هنگام بيعت سلطنت، چيزى حدود دو و يا چهار سال، سن داشت.

همچنين در روز جمعه بيست و هشتم جمادى الاخر سال 825 در مكه به نام ملك اشرف، ابونصر برسبايى (1) كه اداره دولت ملك صالح، فرزند ملك مظفر را برعهده داشت خطبه خوانده شد، زيرا در ديار مصر و شام، به جاى ملك صالح، متولى سلطنت شده بود او در هشتم ربيع الاخر اين سال، از سلطنت خلع شده و نام ملك صالح در خطبه هاى مكه، حذف شده بود.

در سال 826، حجاج در شب نهم تا طلوع فجر، نزديكى هاى آن، در منى باقى ماندند و از آن جا به عرفه رفتند و اندكى پس از طلوع خورشيد به آن جا رسيدند. علت اقامت آنان در منى، ترس از غارت و چپاول بود و بدين ترتيب در امان ماندند، زيرا اميران حج در اين سال، توجه زيادى به حراست از حاجيان داشتند.

و اين آخرين حادثه اى بود كه در اين باب، برشمرديم و از خداوند متعال مسئلت داريم كه ثواب اين كار را به ما عطا فرمايد، با اين توضيح كه اگر بناى ما بر اختصار نبود، بيان اين حوادث، به درازا مى كشيد، واللَّه تعالى اعلم.


1- فى الضوء اللامع، ج 3، صص 8- 10 رقم 38.

ص: 409

باب سى و نهم: وقايع و حوادث طبيعى مكه در طول تاريخ

سيل هاى مكّه

ازرقى در روايتى به سند خودش، در مطلبى تحت عنوان «سيل هاى مكه در جاهليت» آورده است: محمد بن يحيى به نقل از عبدالعزيز بن عمران، از محمد بن عبدالعزيز، مى گويد: در زمان جاهليت، دره مكه را سيل عظيمى فرا گرفت. در آن زمان خزاعه اى ها بر كعبه ولايت داشتند. سيل ياد شده اهالى مكه را غافلگير كرد و وارد مسجدالحرام شد و كعبه، را فرا گرفت و درختان را به پايين مكه برد و يك مرد و يك زن، قربانى گرفت زن شناسايى شد. او در بالاى مكه سكونت مى كرد و «فاره» نام داشت ولى مرد را نشناختند. خزاعه اى ها در اطراف كعبه بنايى ساختند و حجر را وارد اين حصار ديوارى كردند تا كعبه را از سيل مصون بدارند. اين بنا تا زمانى كه قريش كعبه را تجديد بنا كردند پا بر جا بود. آن سيل را سيل فاره ناميدند و شنيدم كه او زنى از بنى بكر بود.

ازرقى مى گويد: جدم از سفيان، از عمرو بن دينار، از سعيد بن مسيب روايت كرده كه مى گفت: پدرم به نقل از جد خود برايم گفته در جاهليت، سيلى آمد كه ميان دو كوه را پر كرد. (1) ازرقى تحت عنوان «سيل هاى دشت مكه در اسلام» مى گويد: جدم چنين نقل كرده


1- اخبار مكه، ج 2، صص 167- 166.

ص: 410

كه در زمان اسلام، سيل هاى سهمگين و از نظر مردم مكه، سيل هاى مشهورى در دره مكه جارى شده كه از جمله سيلى است كه در زمان عمر بن خطاب، جارى شده كه به آن سيل «ام نهشل» مى گويند. اين سيل از بالاى مكه و از سمت جاده «ردم» و بين الدارين، وارد مسجدالحرام شد. سيل، «ام نهشل» دختر عبيد بن سعيد بن عاص بن امية بن عبدشمس را كشت كه جسدش را در پايين مكه، به دست آوردند و لذا آن را سيل ام نهشل ناميدند. اين سيل، مقام حضرت ابراهيم عليه السلام را با خود برد كه در پايين مكه آن را يافتند و به جاى اولش، باز گرداندند. موضوع را طى نامه اى به خليفه، عمر بن خطاب، نوشتند او نيز سراسيمه حاضر شد و مقام را به جاى خود گذاشت. مى گويند: عمر بن خطاب، در آن سال ديواره [ردم] را كه آن را «ردم عمر» مى گويند ساخت كه همان «ردم» بالايى در كنار خانه جحش بن رئاب است، كه به آن خانه «ابان بن عثمان» هم مى گويند. او اين بنا را با سنگ هاى بزرگ ساخت و محكم كرد و از جدم شنيدم كه مى گفت: از آن زمان، هيچ سيلى به مقام نرسيده است.

پس از آن، سيل هاى بزرگ چندى جارى شد كه هيچكدام به بلندى مقام نرسيدند. (1) ازرقى در فصلى با عنوان «سيل جُحاف [بنيان كن] و اخبار نقل شده درباره آن» مى گويد: سيل جحاف در سال هشتاد [هجرى]، در زمان خلافت عبدالملك بن مروان رخ داد و روزى- كه روز ترويه بود- حاجيان كه در دشت مكه اقامت كرده بودند، شب را در امان و آرامش كامل به صبح آورده بودند و آسمان صاف بود، و نم بارانى بيش نبود.

ازرقى به نقل از جدش مى گويد: سفيان بن عيينه عن عمرو بن دينار، به من گفت كه در سال جحاف، باران چندانى نباريد و شدت و سختى باران تنها در بالاى دشت بود. روز ترويه در تاريكى بامداد پيش از نماز صبح، حاجيان با صداى مهيب سيل، بيدار شدند؛ اين سيل، آنها و آن چه را همراه داشتند، با خود برد و مسجدالحرام و كعبه را فرا گرفت.

اين سيل ناگهان خانه هايى را كه در دشت بنا شده بود ويران ساخت و بر اثر ويرانى، عده


1- اخبار مكه، ج 2، صص 168- 167.

ص: 411

بسيارى به هلاكت رسيدند. مردم به كوه ها رفتند و در آن جا پناه گرفتند و لذا آن را جحاف [بنيان كن] ناميدند. عبيداللَّه بن ابى عماره در باره اين سيل مى گويد:

ولم تر عينى مثل يوم الاثنين أكثر محزوناً وأبكى للعين

إذ حرج المخبئات تسعين سوانداً فى الجبلين يرقين

(1) در باره اين سيل، براى عبدالملك بن مروان نامه اى نوشته شد؛ او پول زيادى فرستاد و براى كارگزار خود در مكه، يعنى عبداللَّه بن سفيان مخزومى و يا چنان كه گفته شده حارث بن خالد مخزومى، نوشت كه از اين پول ها، ديواره هايى بر گرد خانه هاى واقع در دشت، بنا كند و خاكريزهايى بسازد تا خانه هاى مردم، از سيل ها در امان بمانند او خود يك نفر مسيحى را براى نظارت بر اين كار، اعزام داشت و ديواره هاى مسجدالحرام و ديواره هاى خانه هاى دو سوى دشت، ساخته شد و ردم الحزامية (2) در محوطه اى در راه حزاميه و نيز ردمى كه به آن ردم بنى جمح مى گويند از همين ديواره هاست و متعلق به آنها [يعنى بنى جمح] نيست و از بنى قراد فهرى است، ولى بنى جمح بر آن دست يافتند، چنان كه شاعر مى گويد:

ساملك عبزةً وأفيضُ أخرى اذا جاوزتٌ ردمَ بنى قراد (3)

مى گويد: براى اين كار فرمان داد تا سنگ بياورند، سنگ ها را با گارى آوردند.

گودال هايى پايين خانه ها كند و سنگ ها را از آن جا پى ريزى كرد و از همان پولى كه فرستاده شده بود، كار ديواره ها را محكم كرد. مى گويند: شتران و گاوها، اين گارى ها را


1- در نسخه ديگرى به جاى سواندا، شوارداً و نزد بلاذرى اين شعر بدين گونه روايت شده است: لم تر غسانٌ كيوم الاثنين اكثر محزوناً وأبكى للعين إذ ذهب السيل بأهل المصرين و خرج المحنّاب يسعين شوارداً فى الجبلين يرقين
2- در كنار باب الوداع قرار دارد.
3- اصل آن در فتوح البلدان بلاذرى، ج 1، صص 3- 62 آمده است.

ص: 412

مى كشيدند و به اندازه چند برابر بهاى خانه ها، براى اين كار خرج كردند از اين ديواره ها تا كنون، بقايايى از خانه ابان بن عثمان كه همان «ردم عمر» باشد تا خانه ابن جرار، هنوز به همان صورت به جاى مانده است. همه ديواره هاى خانه ها در اين فاصله، از همين پول، بنا گرديد و از ديواره ابن جمح تا سمت چپ پايين دست مكه نيز بخش هايى كه همچنان به صورت اول باقى مانده، بقاياى همان بناهاست. ولى در بناى ديواره خانه أويس در پايين مكه، در جلگه متصل به گلوگاه دره، نمى دانيم كه كار كيست. برخى مى گويند از كارهاى عبدالملك است و برخى ديگر برآنند كه كار معاوية بن ابوسفيان است، كه درست تر به نظر مى رسد. (1) پس از آن، در سال 84 ه مسيلى آمد كه آن را سيل المخبل مى گويند كه در پى آن بيمارى سختى به سراغ مردم آمد كه بدن و زبانشان را مبتلا كرد. و به چيزى شبيه «المخبل» (زخم و جراحت) دچار شدند لذا آن را «المخبل» ناميدند و آن، سيل عظيمى بود كه وارد مسجدالحرام شد و كعبه را احاطه كرد.

پس از آن در سال 184 ه، زمانى كه حماد البربرى، امارت مكه را بر عهده داشت، سيل سهمگينى جارى گشت و وارد مسجدالحرام شد و مردم و اموال آنان را با خود برد و به دنبال آن، در زمان خلافت هارون الرشيد، وادى مكه، غرق شد.

در سال 202 ه، در ايام خلافت مأمون و در زمانى كه يزيد بن محمد بن حنظله مخزومى، به جاى حمدون بن على بن عيسى بن ماهان، امير مكه شده بود، سيلى جارى شد و وارد مسجدالحرام گرديد و كعبه را در بر گرفت و به اندازه يك ذرع، پايين تر از حجرالاسود رسيد و از ترس اين كه مقام را با خود ببرد، آن را جا به جا كردند. اين سيل، چندين خانه را ويران كرد و قربانيان زيادى گرفت و پس از آن، مردم را بيمارى سختى از جمله وبا و مرگ و مير گسترده، فرا گرفت و اين سيل را «سيل ابن حنظله» ناميدند.

پس از آن، در زمان خلافت مأمون، در شوال سال 208 ه سيلى آمد كه از سيل


1- اخبار مكه، ج 2، صص 170- 168.

ص: 413

ابن حنظله ويران كننده تر بود و مردم را غافلگير كرد و پشت سدى كه در «ثقبه» (1)

قرار دارد، پر از آب شد و با سرريز شدن آب، اين سدّ، خراب گرديد و سيلى كه از آن جا روان شد، با سيل سدره و سيلى كه از سمت منى آمده بود، يكى شد و از مسجدالحرام رد شد و كعبه را فرا گرفت و به حجر الاسود رسيد، و از ترس اين كه مبادا مقام حضرت ابراهيم عليه السلام از جا كنده شود، آن را برداشتند. بر اثر اين سيل، مسجدالحرام و دشت مكه، پر از گل و لاى شد و صندوق ها و جعبه ها و سكوهاى بازار، به حركت درآمد شد و به پايين مكه رفت و مردمان زيادى قربانى و خانه هاى بسيارى كه مشرف بر دشت بودند، ويران شدند. امير مكه در آن زمان عبيداللَّه بن حسين بن عبيداللَّه بن عباس بن على بن ابى طالب رضى الله عنه بود و مبارك طبرى، عهده دار بريد و صوافى مكه بود. در ماه رمضان آن سال گروهى از حجاج اهل خراسان و بسيارى ديگر، براى حج عمره مشرّف شده بودند.

حجاج و اهل مكه، گل و خاك را برداشتند و يا كسانى را به هزينه خود براى اين كار اجير كردند، حتى زنان نيز در شب بيرون مى آمدند و براى كسب ثواب و مزد، خاك و گل را بيرون مى بردند، تا اين كه بالاخره آن چه در مسجدالحرام جمع شده بود، به بيرون برده و گزارش اين كار به مأمون داده شد او نيز پول زيادى فرستاد و دستور داد آن را خرج مسجدالحرام و دشت مكه كنند؛ با اين پول دشت مكه را گود [لايروبى] كردند و مسجدالحرام، نيز مرمت و هموار گرديد. از آن پس ديگر به دشت مكه دست نزدند تا اين كه سال 237 ه رسيد. در اين سال بود كه مادر جعفر، متوكل على اللَّه، خليفه عباسى، دستور داد، ده هزار دينار براى لايروبى دشت مكه هزينه شود، كه اين كار به خوبى انجام شد. اين بود آن چه ازرقى درباره سيل هاى دشت مكه در جاهليت و اسلام، آورده است. (2)


1- الثقبه كه مكى ها با تاء دو نقطه تلفظ مى كنند، كوهى است ميان حراء و ثبير در مكه كه پاى آن مزارع قرار دارد معجم البلدان، ج 2، ص 281.
2- ازرقى در جاهاى ديگرى از كتاب خود به طور پراكنده، از سيل هاى ديگرى نيز نام برده است، از جمله سيلى كه در سال 225 ه، جارى شد و سيل ديگرى در سال 240 ه و سيل ديگرى در سال 280 ه. ولى در مورد سيل آخرى، نمى توان آن را حقيقى دانست، زيرا ازرقى در حدود سال 250 ه وفات يافت و يكى از شارحان كتاب در حاشيه، آن را نوشته و پس از آن، برخى نسخه برداران، اين مطلب را به كتاب، وارد كرده اند و يا چه بسا از گفته هاى خزاعى، راوى تاريخ ازرقى است كه الفاسى مؤلف «شفاء الغرام» متوجه اين نكته شده و آن را به خزاعى، منتسب كرده و در شمار سيل هايى كه ازرقى ياد كرده، نياورده است و نيز نگاه كنيد به برخى سيل هاى مكه در: فتوح البلدان بلاذرى، ج 1، صص 3- 62.

ص: 414

فاكهى نيز به اختصار، سيل هاى مورد اشاره ازرقى را بيان كرده و در اين مورد با اشاره به مطالبى كه ازرقى ذكر نكرده آورده است: سيلى كه به آن «المخبل» مى گويند، در زمان ولايت حماد بربرى بر مكه بوده است، امّا اين مطلب از سخن ازرقى، برداشت نمى شود.

وى همچنين يادآور شده سيلى كه به آن «ابن حنظله» مى گويند آن چنان بزرگ بوده كه تمام دشت را به اندازه يك ذرع، پوشاند كه اين نكته نيز از سخن ازرقى فهميده نمى شود، و فاكهى آن را از پدرش اسحاق و ابن عباس، نقل كرده است.

و از جمله باران ها و سيل هاى مكه كه پيش از ازرقى بوده، ولى يادى از آنها نكرده مواردى است كه ابن جرير طبرى در تاريخ خود، ذكر كرده است، زيرا در اخبار سال 88 ه، به نقل از صالح بن كيسان مى گويد: عمر بن عبدالعزيز، در اين سال، يعنى سال 88، به اتفاق گروهى از قريش كه صله هايى بر ايشان فرستاده بود و شترانى براى برداشتن بار، بيرون شد و [عازم حج شد] آنها همگى از ذى الحليفه مُحرم شدند او گاوهاى چاقى با خود آورده بود. وقتى به شفير (1) رسيدند با گروهى از قريش از جمله مليكة ابن ابوبكر و ديگران، برخورد كردند و به ايشان گفتند كه مكه، دچار كم آبى است و بيم آن دارند كه حاجيان دچار تشنگى و كمبود آب شوند، چرا كه باران كم باريده است. عمر گفت: پس خواسته ما كاملًا روشن است بياييد به درگاه خداوند دعا كنيم. من ديدم كه آنها، دست به دعا برداشتند و در دعاى خود پافشارى كردند. صالح مى گويد: به خدا سوگند آن روز به مسجدالحرام نرسيدم مگر آن كه باران مى باريد و تا شب هم ادامه داشت و آسمان فرو باريد و سيل، دشت را فرا گرفت. اين باران، ناگهانى بود و مردم مكه، وحشت كردند در عرفه و منى و جمع نيز باريد و همه جا را فرا گرفت مى گويد: مكه در آن سال،


1- در اصل چنين است ولى طبرى آن را تنعيم آورده است.

ص: 415

حاصلخيز بود.

ابن اثير نيز اين مطالب را به طور مختصر آورده است. (1) از ديگر سيل ها، سيل ابوشاكر، در ايام ولايت هشام بن عبدالملك، در سال 120 ه بود. ابوشاكر كه اين سيل به نام اوست، سلمة بن هشام بن عبدالملك فاكهى علت اين نام گذارى را بازگو نمى كند، ولى علت، آن بود كه بنا به گفته عتيقى و ديگران ابوشاكر در سال 119، براى مردم حج گزارد و اين سيل، در پى حج ابوشاكر، سرازير شد و لذا نام وى را بر آن گذاشتند.

همچنين در سال 160 ودر زمان خلافت مهدى عباسى، نيز سيلى جارى شد كه زمان آن، دو روز مانده به پايان ماه محرم آن سال بود. اين دو سيل اخير را فاكهى آورده است.

از جمله باران ها و سيل هاى مكه، در زمان ازرقى يا اندكى پس از او، سيلى بود كه در سال 253 ه جارى شد و وارد مسجدالحرام گرديد و كعبه را فراگرفت و به نزديكى ركن حجرالاسود هم رسيد و اموال مردم را از ميان برد و خانه ها را خراب كرد و مسجد پر از گل و لاى شد، به طورى كه گل و لاى مسجدالحرام را با گارى بيرون بردند. (2) مورد ديگر در سال 262 ه بود كه سيل عظيمى جارى شد و همه سنگ ها و ريگ هاى مسجدالحرام را با خود برد. (3) همچنين سيلى در سال 263 ه جارى شد. در آن سال باران شديدى در مكه باريدن گرفت و سيل به راه افتاد و از دروازه هاى مسجدالحرام گذشت و مسجد را پر كرده و به نزديكى حجرالاسود رسيد، چندان كه مقام را از ترس سيل، برداشتند و به درون كعبه بردند اين سيل ها را فاكهى، غالباً با عين همين عبارات؛ و برخى را نيز به مضمون، نقل كرده است.

و از جمله باران ها و سيل هاى مكه پس از ازرقى، مواردى است كه اسحق بن احمد


1- الكامل فى التاريخ، ج 4، ص 534.
2- اخبار مكه، ج 2، ص 313 ضميمه سيل هاى مكه شماره 12.
3- اخبار مكه، ج 2، ص 312، رقم 17.

ص: 416

خزاعى راوى تاريخ ازرقى ياد كرده و مى گويد: ما اين را در سال 281 ديديم. در آن سال، در مكه باران هاى شديدى باريد و در سال 279 ه و 280 ه سيل هاى تندى وادى مكه را فرا گرفت و آب زمزم بالا آمد و به نزديكى سطح زمين رسيد و چيزى حدود هفت ذرع، بيشتر ارتفاع نداشت و من هرگز زمزم را آن اندازه پرآب نديده بودم و نشنيده ام كه كسى اين چاه را اين چنين ديده باشد. در آن روزها، آب چاه زمزم آن چنان شيرين شده بود كه از آب آشاميدنى مردم مكه هم، شيرين تر بود. (1) همچنين مسعودى در تاريخ خود و در اخبار سال 297 ه مى گويد: خبر به مدينه السلام رسيده كه چهار گوشه مسجدالحرام در زمان جارى شدن سيل، غرق آب شد و چاه زمزم، سرريز كرد و چنين امرى تا آن زمان، سابقه نداشت. (2) در جمادى الاول سال 528 ه نيز در مكه، به مدت هفت روز باران باريد و خانه ها فرو ريخت و زيان هاى فراوانى به مردم وارد شد.

همچنين شيخ جمال الدين، محمد بن احمد بن برهان طبرى نقل كرده كه در سال 549 ه در مكه بارانى باريد كه بر اثر آن در دره ابراهيم، سيل جارى شد و همراه باران، تگرگ هايى به اندازه يك تخم مرغ، به زمين افتاد كه يكصد درهم وزن داشت.

همچنين بنا بر نوشته اى به خط وى [طبرى] در سال 569 ه در مكه، بارانى باريد و سيل بزرگى جارى شد و از باب بنى شيبه وارد مسجدالحرام شد و به دارالإماره رفت و تا پيش از آن هرگز هيچ سيلى به درون دارالإماره راه نيافته بود.

در سال 579 ه نيز باران ها و سيل هاى مكه فراوان بود و در وادى ابراهيم، پنج بار سيل به راه افتاد.

همچنين بنا بر نوشته اى به خط وى، در روز دو شنبه، هشتم صفر سال 594، سيل عظيمى به راه افتاد و وارد كعبه شد و يكى از دو لنگه باب ابراهيم و منبرهاى سخنرانى و پلكان كعبه را با خود برد و سطح آب از قنديل هايى كه در وسط مسجدالحرام آويخته


1- اخبار مكه، ج 2، ص 54.
2- مروج الذهب، ج 4، ص 307.

ص: 417

شده اند بالاتر رفت.

در نسخه اى از تاريخ ازرقى چنين آمده است: روز دوشنبه، هشت روز گذشته از صفر سال 593، سيلى آمد و خانه هايى از دو سوى دره مكه را خراب كرد و وارد مسجدالحرام شد و به اندازه دو ذرع بالاى حجرالاسود رسيد و وارد كعبه شد و نزديك به يك ذرع از آن جا بالا رفت و دو لنگه دروازه ابراهيم عليه السلام را با خود برد. در اين نقل، نسبت به آن چه ابن برهان ثبت كرده، مواردى از جمله بالا آمدن يك ذرع در كعبه و بردن هر دو لنگه دروازه ابراهيم و خراب شدن خانه هايى در دو سوى دره، افزوده شده است. در آغاز سال 620 نيز سيلى جارى شد كه آن را ابن سدّى، در معجم شيوخ خود ذكر كرده است. اين سيل باعث از ميان رفتن يادداشت هاى وى در باره يكى از اساتيدش گرديده كه به گفته وى، در مكه به خاك سپرده شده بود.

همچنين بر طبق نوشته اى به خط شيخ ابوالعباس مَيورِقى، در نيمه ذى القعده سال 620 ه، سيل عظيمى جارى شد كه نزديك بود وارد بيت اللَّه الحرام گردد، ولى چنين نشد؛ و ممكن است اين همان سيلى باشد كه ابن سدى از آن ياد كرده است.

طبق نوشته اى به خط او، در سال 651 سيلى جارى شد و نيز در شب نيمه شعبان سال 669 ه سيلى آمد كه هرگز سابقه نداشت و وارد مسجدالحرام شد و همه خس و خاشاك معلاة را به آن جا ريخت. شيخ عبداللَّه بن محمد بن شيخ ابوالعباس، احمد تونسى معروف به اعمى، گويد: در نيمه ماه شعبان، كسى در مسجدالحرام نبود، ولى از سيلى كه جارى شده بود مانند دريا آب جمع شده و منبر مسجد در آن شناور مانده بود در آن شب صداى اذانى نشنيدم، زيرا مردم از بيم و هراس ويرانى و خرابى و غرق شدن، در خانه هاى خود مانده بودند، به طورى كه بيم آن مى رفت كه بسيارى از مردم، نماز صبح خود را فراموش كنند، چه رسد به نماز شب نيمه شعبان المعظم؛ و من گمان بردم كه اين سيل، به معناى طرد مردم مكه از سوى خانه خدا بود، زيرا آنها طبق روال معمول، براى به جاى آوردن نماز نيمه شعبان، آماده شده بودند. و از نماز جمعه، فراغت پيدا كرده بودند كه امام جماعت آن نماز را به پايان برد و در آن شب، هيچ طواف كننده اى

ص: 418

ديده نشد، مگر مردى كه گفته شد شنا كنان، به طواف مى پرداخت و مردم از شجاعت و قدرت و جسارتش، در شگفت ماندند. قلعى مى گويد: حجرالاسود، تنها براى شناورانى كه به ميان آب مى رفتند، قابل دسترسى بود. و فقيه يعقوب قاضى مى گويد: سيل مكه، خلق بسيارى را با خود برد و خانه هاى زيادى نيز بر سر مردم خراب شد.

سيل عظيمى نيز شب چهارشنبه، شانزدهم ذى الحجه سال 730، جارى شد و شهاب الدين طبرى قاضى مكه در نامه اى كه به يكى از دوستانش پس از حج در اين سال، نوشته، از آن ياد كرده و گفته است: «در شب چهارشنبه، شانزدهم ذى الحجه، باران شديدى باريدن گرفت و سيل عظيمى، بر مردم سرازير شد و چاله و گودال هايى را كه در معلاة و نيز در محل تولد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وجود داشت، پر كرد و باغات را ويران ساخت و مسجدالحرام را پر از آب كرد و آب، به مدت دو روز باقى ماند كه كار تخليه آب همچنان ادامه دارد و مردم، مدت زمان زيادى است كه مشغول اين كار هستند.»

و ديگر اين كه، بنا به گفته برزالى در تاريخ خود، در آخر ذى الحجه سال 732 ه، در مكه، باران هاى شديد و صاعقه هايى آمد و يكى از صاعقه ها به كوه ابوقبيس برخورد كرد و يك نفر را به هلاكت رساند، و در مسجد خيف نيز صاعقه ديگرى وارد شد و شخص ديگرى را به هلاكت رساند و در جعرانه نيز صاعقه دو نفر را كشت.

و اما اخبار صاعقه هاى مكه از اين قرار است: صاعقه اى پيش از سال 700 و بعد از سال 690 در مكه وارد شد و بر اثر آن، يكى از اذان گويان مسجدالحرام جان سپرد.

و ديگرى صاعقه اى بود كه در سال 154 ه به مسجدالحرام، اصابت كرد و پنج نفر را به قتل رساند. خبر اين صاعقه را واقدى ذكر كرده و ذهبى، از وى نقل كرده است. (1) بنا به نوشته اى به خط ابن برهان در شب پنجشنبه، دهم جمادى الاخر سال 738 ه، سيل عظيمى وارد مسجدالحرام شد و [آب] و يك وجب و چهار انگشت از كعبه بالا رفت. اين سيل را ابن محفوظ نيز در تاريخ خود ذكر كرده و آورده است: در آن سال،


1- تاريخ الاسلام، ج 6، ص 160.

ص: 419

يعنى سال 738 در دره ابراهيم، سيل جارى شد و وارد مسجدالحرام گرديد و به اندازه يك ذرع، در اطراف كعبه، بالا آمد و به قنديل هايى كه در رواق هاى مسجدالحرام قرار داشت رسيد و منبرهاى خطابه و پلكان كعبه همچون قايقى در آب شناور بود. سيل شب هنگام جارى گشت و همه كتاب هايى كه در جايگاه كتاب قرار داشت، خيس شد و گل و لاى زيادى به مسجدالحرام، سرازير شد و مردم مدتى را به ترميم خرابى هاى سيل پرداختند. همچنين در نوشته اى كه نگارنده آن مشخص نيست، چنين آمده است: سال 738 ه بود و شب پنج شنبه جمادى الاول از اين سال، برابر با پنجم كانون الاول (1)، خداوند متعال، ابرها و رعدها و برق هاى شديد و باران هاى فراوانى مقدر كرد و از هر سو سيل ها به راه افتاد. در مكه معظمه- كه خداوند شرف و عزتش دهد- رگبارى گرفت و بخش اعظم سيل ها از طرف بطحاء بود، و آب از همه دروازه ها، از بنى شيبه گرفته تا باب ابراهيم، وارد مسجدالحرام گرديد و به درها آسيب رساند و به اندازه دو قامت يا بيشتر بود؛ اطراف ستون ها را آب گرفت و اگر اين ستون ها محكم در زمين پايدار نشده بودند، مسلماً از جا كنده مى شدند. سيل، هر يك از منبرها را به سويى برد و آب، بيش از نيم ذرع و حتى دو وجب، از بالاى درها بالا زد و به قنديل هاى محل طواف رسيد و از برخى آنها نيز عبور كرد و خاموششان ساخت، تعدادى از زنان كه روى سكوها نشسته بودند، غرق شدند و خانه هاى بسيارى ويران و ساكنين آنها غرق شدند و برخى نيز در زير آوار ويرانه ها، جان سپردند و وحشت و هراس فراوانى در دل ها افتاد و قدرت خدايى است كه وقتى چيزى را اراده كند، محقق مى شود و اگر حركت اين سيل، تا صبح ادامه مى يافت مطمئناً تمام مكه- العياذ باللَّه- غرق مى شد. شيخ عمادالدين ابن كثير نيز جريان اين سيل را آورده است.

تا آن جا كه دانسته ام پس از آن، سيلى با اين عظمت و قدرت، هرگز در مكه جارى نشد، مگر سيلى كه در سال 802 ه به وقوع پيوست. در اواخر روز دوم جمادى الاول آن


1- از ماه هاى رومى كه امروز معادل ماه دسامبر است.

ص: 420

سال ابرهاى سياهى پديد آمد و تا روز نهم ماه باران باريد، و در اواخر همين روز بارش ابرها شديدتر شد و همين اوضاع تا پس از غروب شب و پنج شنبه، دهم ماه مزبور، ادامه يافت و باران همچون دهانه مشك ها، سرازير مى شد و چيزى نگذشت كه سيل از دره اراهيم به سوى مكه سرازير شد و زمانى كه اين سيل خروشان به اجياد رسيد با سيلى كه از اين دره سرازير گشته بود، جمع شد و درياى خروشانى پديد آورد و از اغلب دروازه ها وارد مسجدالحرام گرديد و همه جاى آن را فراگرفت و ارتفاع آن در مسجدالحرام، آن گونه كه يكى از دوستان ذكر كرده، به پنج ذرع [!] رسيد، چرا كه در آن زمان من در مهاجرت دوم خود، از آن جا دور بودم، يكى از بزرگان نقل كرد كه ارتفاع آب در سمت باب ابراهيم، بيش از يك قامت و يك وجب بود و به اندازه يك ذرع يا كمى بيشتر از پاى در كعبه معظمه، نيز بالاتر رفت و سيل از شكاف در كعبه، وارد آن شد و پلكان كعبه را با خود برد و كنار باب ابراهيم افكند، و اگر برخى ستون ها مانع نمى شد، معلوم نبود اين پلكان به كجا مى رسيد. اين سيل همچنين دو ستون از ستون هاى مسجدالحرام در كنار باب العجله را ويران كرد و همراه با سقف و بستى كه روى آنها بود، به زمين انداخت و اگر لطف خداوندى نبود، همه مسجدالحرام را تبديل به ويرانه اى مى كرد، زيرا اين سيل، زمين را پاره پاره كرد وخانه هاى بسيارى را ويران ساخت وساكنين آنها زير آوار خانه هاى خود، به هلاكت رسيدند و آنچنان كه گفته شد، جمع كشته هاى اين سيل، بالغ بر شصت نفر شد و (به علاوه چيزهاى زيادى از) دارايى مردم را و در مسجدالحرام نيز قرآن هاى زيادى را از بين برد. صبح كه شد مؤذن مردم را فراخواند كه نماز صبح را در منزل خود به جاى آورند، زيرا راه هاى منتهى به مسجد و در داخل مسجدالحرام، پر از گل و لاى بود.

مؤذن، براى نماز صبح جمعه نيز چنين كرد و خطيب جمعه نيز تنها در سمت شمالى مسجدالحرام به خطبه ايستاد. زيرا قادر نبود در جاى معمول خود يعنى ركن شامى بايستد و خطبه بخواند، زيرا پر از گل و لاى بود. به من گفتند كه مردمانى بودند كه براى انجام طواف، دو روز صبر كردند زيرا طواف كردن در آن وضع، بسيار دشوار بود.

(از ديگر سيل هاى هولناك)، سيل بزرگى بود كه وارد مسجدالحرام شد و به بالاى

ص: 421

حجرالاسود و تا پاى كعبه شريفه رسيد و پلكان آن را به كنار مناره باب حزوره، انداخت.

اين سيل بعد از نماز صبح روز شنبه، بيست و هفتم ذى الحجه سال 825 ه وارد مسجدالحرام شد. باران در اواخر شب پيش از آن، به شدت باريده بود و زمان نماز صبح كه رسيد، امام شافعى در برابر افزوده دارالندوه، در طرف شامى مسجدالحرام، به نماز ايستاد، زيرا نمى توانست در مقام حضرت ابراهيم عليه السلام نماز بگذارد. وقتى نماز صبح به پايان رسيد فرّاشان شمعى را حمل مى كردند كه قرار بود آن را در جايگاهى ميان سقّاخانه عباس و قبه زمزم بگذارند، ولى ارتفاع آب در صحن مسجدالحرام اندك اندك بالاگرفت و به دشوارى، اين كار انجام شد. يكى از متصديان سقّاخانه، به روى سكويى رفت، ولى آب هم چنان بالا و بالاتر مى رفت. او نيز روى صندوقى كه روى آن سكو گذاشت، رفت كه بالاخره آب به او نيز رسيد و ترسيد و شتابان از سقاخانه بيرون آمد و به سمت صفا، فرار كرد و با تلاش بسيار، بالاخره، نجات پيدا كرد. سيل از درهاى نزديك به باب الصفا و درهاى شرقى، يعنى باب بنى شيبه، وارد مسجدالحرام شده بود در حالى كه به ندرت از آن جا، آب وارد مسجدالحرام مى گرديد. بدين ترتيب مسجدالحرام پر از آب شد و تا ارتفاع نزديك به يك قامت گرديد و صندوقچه هايى كه بر فراز ستون ها گذارده بودند، در صحن مسجد، شناور بود و از اين سو به آن سو مى رفت كه برخى از مردم براى نجات خود، به آنها چسبيده بودند و توانستند شخصى را كه از بيم سيل به پنجره هاى چاه زمزم آويخته بود، نجات دهند و پس از آن و با نزديك شدن اين صندوقچه هاى چوبى به هر قربانى سيل، او را نجات مى دادند. سرانجام وقتى سيل از مسجدالحرام خارج شد، پاشنه باب ابراهيم به خاطر بلندى، خراب شد و آن قدر گل و لاى به مسجد سرازير شد كه به زحمت، آنها را بيرون بردند و تا پيش از بيرون بردن آنها، وارد شدن به مسجدالحرام بسيار دشوار شده بود. خانه ها و دكان هاى زيادى، در آن اطراف و در ناحيه سوق الليل و «صفا» و «مَسْفله» ويران گرديد و تا آن جا كه دانستم، كسى در اين سيل، كشته نشد، ولى در همان شب، چهار نفر بر اثر صاعقه اى در مكانى به نام طنبداويه، در پايين مكه، جان باختند. از جمله اماكن ويران شده در اين سيل، محل

ص: 422

در جديد دروازه هاى باب معلاة بود كه ميان اين دروازه تا دروازه قديم، بيست و هشت ذرع، فاصله بود. سيل ديگرى نيز از درهاى يمانى وارد مسجدالحرام شد و به نزديكى حجرالاسود رسيد و گِل و لاى فراوانى را به مسجدالحرام آورد و هنگام جارى شدن آن، پس از مغرب شب سوم جمادى الاول سال 827 ه و در پى باران سهمگينى بود كه آغاز آن، بعد از ظهر روز دوم ماه ياد شده بود. اين سيل، باب الماجن و بخش اعظم ديواره آن را خراب كرد كه ويرانى پس از آن، مرمت گرديده است.

ترديدى نيست كه اخبار مربوط به اين موارد، بسيار زياد است ولى تنها به همين چند خبر، دست يافته ايم. (1)

اخبار گرانى، ارزانى و شيوع بيمارى وبا در مكه معظمه

در سال 73، در مكه گرانى شد و مردم در تنگناى شديدى قرار گرفتند، يك عدد مرغ، به ده درهم و يك مدّ ذرت، به بيست درهم فروخته شد. اين مطلب را صاحبِ الكامل آورده (2)، ولى نگفته كه ميزان مُدّ چه اندازه است. (3) در سال 251 ه قيمت سه اوقيه (4) نان در مكه به يك درهم و يك رطل گوشت به چهار درهم و يك كوزه آب به سه درهم رسيد. اين مطلب را نيز صاحب الكامل، بيان كرده است. (5)


1- از جمله سيل هاى شديد مكه مى توان از موارد زير، ياد كرد. سيل سال 837- سيل القناديل در سال 838، سيل سال هاى 865- 867- 871- 880- 883- 887- 888- 889- 895- 897- 900- 901- 920- 931- 971- 983- 984- 989- 1009- 1119- 1021- 1024- 1033- 1039- 1055- 1073- 1081- 1090- 1091- 1108- 1153- 1159 سيل ابوقرنين در سال 1208- سيل سال هاى 1042- 1278- 1293- 1325 و سيل الخديوى در سال 1327، يعنى همان سال كه خديوى، عباس دوم به حج رفت- و سيل سال 1328 و 1330- 1335- 1344 و 1350 ه.
2- الكامل فى التاريخ، ابن اثير- ج 40، ص 352.
3- همچنان كه در صفحات پيش بيان شد، مقدار آن حدود يكصد و پنجاه كيلوگرم است.
4- اوقيه، واحد وزنى برابر تقريباً يك پاوند و كمتر از نيم كيلو است.
5- الكامل فى التاريخ، ج 6، ص 166.

ص: 423

در سال 260 ه بنا به گفته صاحب «الكامل فى التاريخ» گرانى سرتاسر بلاد اسلام را فرا گرفت و بسيارى از اهل مكه، آن جا را ترك گفتند و جلاى وطن كردند و كارگزار آن نيز، شهر را ترك گفت. (1) همچنين در سال 266 ه، بنا به گفته صاحب «الكامل» گرانى، همه سرزمين هاى اسلامى، از جمله حجاز و عراق و موصل و جزيره و شام و غيره را فرا گرفت ولى شدت گرانى در مدينه از همه جا بيشتر بود. (2) بنا به گفته صاحب الكامل، در سال 268، دو اوقيه، نان به بهاى دو درهم در مكه رسيد و علت آن اين بود كه ابومغيره مخزومى [به قصد چپاول] عازم مكه شد و كارگزار مكه، گروهى را گرد آورد و از آنان يارى گرفت و سپس ابومغيره به «مشاش» از چشمه هاى مكه رفت و آن جا را غارت كرد و به جده رفت و مواد غذايى آن جا را چپاول كرد و خانه ها را به آتش كشيد و به اين علت، قيمت نان به آن ميزان رسيد. (3) همچنين بنا به گفته مؤلف الكامل، در سال 440 ه، گرانى و بيمارى در همه شهرها يعنى در مكه و عراق و موصل و جزيره و شام و مصر و جاهاى ديگر، فراگير بود. (4) و نيز بنا بر نوشته مؤلف الكامل، در سال 447 ه در مكه، گرانى شديدى پديد آمد كه طى آن قيمتِ ده رطل نان، به يك دينار مغربى رسيد و بسيار كمياب شد و مردم و حاجيان در آستانه هلاكت قرار گرفتند و خداوند آن چنان ملخ هايى بر مردم فرستاد كه زمين را پر كرد و مردم به جاى نان، از ملخ استفاده كردند و حجاج براى حج گزاردن بازگشتند و كار اهل مكه ساده تر شد. وى در ادامه مى گويد: علت اين گرانى، كمبود آب در نيل مصر و عدم افزايش عادى آن بود كه موجب شد كه نتوان از راه آب، مواد غذايى به مكه حمل كرد. (5)


1- الكامل، ج 7، ص 272.
2- همان، ج 7، ص 336.
3- همان، ج 7، ص 372.
4- همان، ج 8، ص 552.
5- همان، ج 9، ص 416.

ص: 424

در سال 448 ه، بنا به گفته صاحب الكامل، بيمارى وبا و گرانى، ساير بلاد از جمله شام و جزيره و موصل و حجاز و يمن و جاهاى ديگر را فراگرفت. (1) بنا بر نوشته اى به خط جمال الدين بن برهان طبرى، در سال 567 ه قيمت هر پنج مدّ گندم در مكه، به يك دينار رسيد و در رجب و شعبان آذوقه به مكه نرسيد، تا اين كه دو كاروان شتر پر از مواد غذايى از سوى صلاح الدين، فرستاده شد و به داد مسلمانان رسيد و آنان را نجات داد.

مقدار اين مدّ، يك ربيعه، يعنى ربع چاركى است كه امروزه از واحدهاى وزن نزد مردم مكه است. ولى خيلى بعيد است كه مدّ مورد نظر در اين مورد و ديگر موارد، مدّ مكى باشد، زيرا در اين صورت، مقدار آن خيلى زياد و بهاى آن خيلى كم خواهد بود، مگر آن كه دينار مورد نظر، طلا باشد كه بعيد به نظر مى رسد.

بنا به گفته ابن برهان، در سال 569 ه، يك صاع گندم به بهاى يك دينار و يك صاع آن به سه ربع دينار رسيد و خون و پوست و استخوان هاى چهارپايان نيز خورده شدند و بيشتر مردم [از گرسنگى و گرانى و قحطى] مردند و روز بيست و هشتم جمادى الآخر، خليفه مستضى ء باللَّه، صدقه هايى براى اهالى مكه و ساكنين آن جا فرستاد و گشايشى براى آنها حاصل شد. او پس از ذكر بارانى كه در آن سال در مكه باريد مى گويد: در ماه رجب، آورندگان جيره غذايى و گندم فروشان، سه صاع و دو مدّ گندم را به يك دينار فروختند، و يك صاع كه همان زبيدى باشد ربع چارك مكى يا يك صاع طائف و نزديك به نيم مدّ مكى است (كه البته بعيد به نظر مى رسد و مطمئناً همان صاع مكى نيست چون در اين صورت، خيلى زياد و قيمت آن خيلى ارزان است.)

در آغاز سال 600، گرانى شديد و بيمارىِ وبا مكه را فرا گرفت. بنا به گفته شيخ ابوالعباس ميورقى قاضى عثمان بن عبدالواحد عسقلانى مكى كه در سال 597، متولد شده و مى گويد: اين تاريخ گرانى شديد در مصر است كه نزديك به دو سال، ادامه يافت


1- الكامل، ج 9، ص 631.

ص: 425

و در اثر آن، گرانى حجاز معروف به سال «حوطه» در حدود دو سال به درازا كشيد پس از آن خداوند، باران نازل فرمود و سپس بيمارى وباى «ميله» به مدت دو سال در آغاز سال 600، فراگير شد.

در سال 630 و سال بعد از آن نيز در مكه، گرانى بود كه آن را گرانى ابن مجلى مى گفتند، زيرا بيورقى در نوشته اى پس از ذكر فتنه اى كه در سال 629 ه در مكه بود، مى گويد: در پى آن، گرانى ابن مجلى آمد، ميورقى راجع به «ابن مجلى» كه از امراى مكه بود و از سوى ملك كامل گماشته شده بود، توضيحى نمى دهد.

بنا به گفته ابن محفوظ در سال 649 نيز گرانى سختى در مكه واقع شد و به مدت يك سال، ادامه يافت.

در دهه هفتم قرن هفتم نيز، در مكه گرانى شديدى پديد آمد كه ميورقى درباره آن نوشته است: گرانى از آخر سال سوم [اين دهه] در ايام موسم حج، بالا گرفت و تا سال ششصد و شصت و چهار، و شصت و پنج، پيامدهاى اين گرانى بى سابقه ادامه يافت.

شنيدم كه على بن حسين با ابن مسعود بن جميل گفتگو كردند و مى گفتند: سال گرانى بزرگ در حجاز كه معروف به سال حوطه گرديد، ادامه پيدا نكرد. و يادآور شد كه بالاتر از آن گرانى سال ميله در طائف و حجاز بود و گرانى شديد به سال حوطه پيوند خورد و خبر گرانى سال 664 را مرد سالخورده اى از مصر برايم بيان كرد و افزود كه گرانى امروز حجاز، بسى بيش از آن گرانى است كه در آغاز سال 600 در مصر بود و باعث هلاكت بسيارى از مصريان شد و ما از صبر و شكيبايى مردم حجاز، در شگفت بوديم. آنها در اين دوران سخت، جوانمردى زيادى از خود نشان دادند و چه راست گفت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه ايمان در اهل حجاز است.

و نيز به خط او آمده است: در اواخر جمادى الآخر سال 665 ه بيم قحطى، بر ساكنين باديه، در طول سال بالا گرفت و قيمت ها در طائف گران شد و قيمت يك ربع و دو ثلث جو در مكه، به يك دينار بالغ شد و اين در ماه رمضان بود.

در سال 666 ه گرانى در حجاز ادامه يافت و سال 667، چهارمين سال قحطى و

ص: 426

خشكسالى در حجاز بود.

وى همچنين آورده است: در پاسى از شب، اول ربيع الاول سال پنجم قحطى حجاز، در سال 668، زلزله اى آمد، و پس از آن در سال 669 ه و 670 ه، محموله غذايى رسيد.

همچنين در سال 671، مرگ و مير زيادى در مكه پيش آمد. ميورقى مى گويد: از فقيه جمال الدين، محمد بن ابوبكر تونسى، امام بنى عوف شنيدم كه مى گفت: در آخر رجب سال 671 ه، زائران مى گفتند: در يك روز از مكه معظمه، بيست و دو جنازه و در روز ديگرى پنجاه جنازه، بيرون برده شد و مردم مكه، در فاصله دو عمره اول رجب تا بيست و هفتم رجب، نزديك به هزار جنازه برشمردند.

طى سال 676 ه، گرانى در مكه ادامه داشت، زيرا با رسيدن بازرگانان از سواحل يمن و «عيذاب» و «سواكن»، ميان حاكم مكه از يك سو و حاكم مدينه از سوى ديگر، درگيرى پيدا شد. اين مطلب را زيد بن هاشم حسنى، وزير مكه، در نامه اى به ميورقى نوشته است.

همچنين بنا بر نوشته اى به خط ابن محفوظ، در سال 691 بهاى يك ربع آرد گندم به يك دينار بود و ربع مورد نظر به احتمال قوى، ربع مدّ مكى است.

بنا به نوشته اى به خط ابن جزرى دمشقى، در سال 695 ه خبر رسيد كه در مكه و حجاز، گرانى شده است و يك غراره گندم به بهاى يك هزار و دويست درهم، فروخته شد. جزرى، توضيحى راجع به اين غراره [كه پيمانه اى است]، نمى دهد و احتمال دارد كه غراره شامى باشد كه برابر دو و نيم غراره مكّى است و احتمال هم دارد، همان غراره مكى باشد، كه احتمال اول، درست تر است.

بنا به گفته برزالى در تاريخ خود، در نيمه سال 707 ه گرانى شديدى در مكه پديد آمد كه يك غراره آرد گندم را به هزار و پانصد درهم و يك غراره ذرت را به بيش از نهصد درهم فروختند. علت گرانى اين بود كه ملك مؤيد، حاكم يمن، به دليل اختلافى

ص: 427

كه با حميضه (1) و رميثه (2)، دو فرزند ابن ابونمى و حاكم مكه پيدا كرد، جيره غذايى مكه را قطع كرد و اوضاع گرانى بر همين منوال بود، تا اين كه كاروان رجبى رسيد و قيمت ها پايين آمد و از يمن نيز كمك ها- كه تا آن زمان قطع شده بود- رسيد. كاروان رجبى، در ماه رمضان به مكه رسيد. آنها هفدهم رجب از قاهره به راه افتاده بودند و در اين كاروان، بيش از دوهزار شتر وجود داشت. در اين سال، آب نيز بسيار كم بود و از «بطن مَرّ» و ابى عروه و جاهاى ديگر، به مكه برده مى شد. علت نيز كمبود باران و خشكسالى هاى متوالى در مكه بود. غراره ياد شده در اين خبر احتمالًا، همان غراره شامى است.

بنا به نوشته برزالى، در سال 721 ه، گرانى در حجاز، يعنى مكه و اطراف آن، بالا گرفت و بهاى گندم به دويست و چهل درهم به ازاى يك اردب مصرى رسيد، و خرما به كلى ناياب و روغن كمياب شد، به طورى كه هر اوقيه آن، به پنج درهم بالغ گرديد.

گوشت هم گران شد و يك من آن به پنج درهم رسيد. اوقيه مذكور در اين خبر، ظاهراً همان اوقيه مكى است كه مقدار آن دو و نيم رطل و يا دو رطل و يك سوم رطل مصرى است كه امروزه به كار مى رود و «مَنّ» نيز معادل 6 رطل و يك چهارم است. احتمال هم دارد كه مراد از اوقيه، اوقيه شامى است، كه عبارت از پنجاه درهم باشد كه بعيد به نظر مى رسد. رطل مصرى نيز برابر يكصد و چهل و چهار درهم است.

در سال 725 ه، يك اردب گندم در جده، ساحل مكه، به بهاى هيجده يا هفده درهم كاملى و جو با بهاى دوازده [درهم كاملى] فروخته شد. اين مطلب را ابن جزرى در تاريخ خود نقل كرده و يادآور شده كه محدث شهاب الدين معروف به ابن قدسيه، اين خبر را به هنگام بازگشت از اقامتش در مكه در اين سال، برايش باز گفته است.

بنا به گفته برزالى در تاريخ خود به نقل از نامه عفيف الدين مصرى، در سال 728 ه، مكه در اوج نعمت و امنيت و آسايش بود و بهاى يك اردب گندم چهل درهم و آرد گندم، به هشت درهم و هر يك منّ گوشت، به بهاى چهار درهم مسعود بود، و قيمت هر


1- در باره او نگاه كنيد به: «الدرر الكامنة»، ج 2، صص 78- 81، رقم 1627.
2- در باره او نگاه كنيد به: «الدرر الكامنة»، ج 2، صص 112- 111، رقم 1728.

ص: 428

يك منّ عسل، دو درهم و يك اوقيه روغن، به سه درهم و هر يك منّ پنير به دو درهم [فروخته مى شد] و در مكه، نعمت فراوان و جمعيت ساكنان آن بى سابقه بود. منّ مورد نظر در اين خبر كه واحد عسل و پنير بود، برابر سه رطل مصرى است.

بنا به گفته ابن محفوظ، در سال 747 ه گرانى شديد در ايام حج، گريبان مردم را گرفت و يك غراره ذرت به يكصد و چهل درهم و گندم به يكصد و هفتاد درهم و يك منّ خرما به سه درهم و يك سه بسته نمك به يك درهم كاملى، فروخته شد. سپس مى گويد: اين گرانى به مدت دو ماه پس از حج، ادامه يافت. «منّ» مورد اشاره در اينجا، برابر سه رطل مصرى است. بنا به گفته ابن محفوظ، در سال 748 ه، در ايام مراسم حج، گرانى بود، ولى ابن محفوظ، ميزان اين گرانى را تعيين نكرده است.

در سال 749 در مكه، و سرزمين هاى ديگر، وباى بزرگ آمد و در مصر، وضعيت وحشتناكى به خود گرفت. (1) بنا به گفته ابن محفوظ در سال 759، مردم با گرانى انواع مواد غذايى، مواجه شدند، ابن محفوظ، ميزان اين گرانى را معين نكرده است؛ سپس مى گويد: و همه خوارج در روز سوم به هنگام ظهر، منى را ترك گفتند.

بنا به گفته ابن محفوظ در سال 760 ه، گرانى از آغاز سال، مردم را همراهى كرد و مكه به شدت، خالى از سكنه شد و مردم به خاطر گرانى و ستم حكام، در ساير سرزمين ها، پراكنده شدند.

بنا به گفته يكى از فقهاى مكى مورد اعتماد، در آخر اين سال، و پس از رسيدن لشكريان مصر به مكه، يك غراره آرد گندم، در مكه به شصت درهم كامل فروخته شد.

و ابن محفوظ يادآور شده كه پس از رسيدن نظاميان به مكه، عوارض ديگر مواد غذايى،


1- وباى بزرگ يا نابودى بزرگ تقريباً تمامى سرزمين هاى پيرامون درياى مديترانه را در بر گرفت و كتاب هاى تاريخ، مفصلًا به اخبار آن پرداختند. در اين باره نگاه كنيد به: السلوك، ج 2، ق 3، ص 759 و پس از آن الدرر الكامنة، ج 1، ص 423، النجوم الزاهرة، 10، ص 199 و پس از آن، وبا در جهان، در فاصله سال هاى 742 تا 751 شيوع پيدا كرد و مسلمانان و فرنگيان را به يك اندازه، تحت تأثير قرار داد.

ص: 429

برداشته شد ظلم و ستم از مكه، بر طرف گرديد و عدل و امنيت، گسترش پيدا كرد. و اينها همه به علت اقدامات شايسته فرمانده اين نظاميان يعنى امير، جركتمر ماردينى بود كه در شرح حال محمد بن عطيفه حسنى كه همراه اين لشكر از مصر عازم مكه شد، تا ولايت آن را بر عهده بگيرد، ذكر آن رفت.

در سال 766 ه، در مكه گرانى فاحشى پديد آمد و مردم را سخت در تنگنا قرار داد به طورى كه مى گويند مردم به خوردن گوشت مردار رو آوردند، زيرا خر مرده اى ديده شد كه بر روى بدنش، جاى چاقو بود؛ چهار پايان نيز به جرب گرفتار شدند و اين سال را به «ام الجرب» مى شناسند. مردم، براى آمدن باران در مسجدالحرام، به دعا پرداختند، ولى بارانى نيامد. چهارپايان را براى سيراب شدن به مسجدالحرام آوردند و در كنار باب العمرة به سمت مقام مالكى، نگه داشته شدند. اين گرفتارى سرانجام، به دست امير يَلبُغا عُمرى، معروف به خاصّكى، از كارگزاران دربار مصر برطرف شد، زيرا او گندم فرستاد كه ميان ساكنان مكه توزيع گرديد چرا كه يكى از نزديكانش كه براى عمارت مسجدالحرام، از سوى وى اعزام شده بود، او را از تنگناى مردم آگاه كرد. وقتى اين خبر به او رسيد بلافاصله دستور داد يك هزار اردَب گندم ممتاز، ارسال كنند. و اين گندم ها از طريق زمين و قسمتى نيز از راه دريا فرستاده شد و ميان مردم و نيازمندان، توزيع گرديد و همگان بى هيچ مشقتى بدان دست يافتند.

در سال 793 ه گرانى شديدى پيش آمد و طى آن، يك غراره آرد گندم در مكه، به پانصد و چهل درهم كاملى، فروخته شد و مردم به جاى گندم، غلات ديگر را پختند و مصرف كردند و پس از آن، با رسيدن گندم هاى ارسالى كه ملك ظاهر برقوق، بانى خير آن شده بود، مردم آسوده شدند.

همچنين در همين سال، در مكه [بيمارى] وبا شيوع پيدا كرد و قربانيان آن در برخى روزها به چهل تن نيز رسيد.

در سال 796 ه، آن چنان فراوانى و ارزانى بود كه يك غراره آرد گندم، به هفتاد درهم كاملى، در ايام حج، فروخته شد.

ص: 430

اما در اواخر سال 797، پس از حج در گرانى مكه پيش آمد، كه البته به ميزان گرانى سال 793 نرسيد و بهاى يك غراره آرد گندم به سيصد و سى درهم بالغ گرديد.

طى سال 805 ه، يك غراره آرد گندم، به حدود پانصد درهم كاملى و ذرت به حدود سيصد و پنجاه درهم كاملى فروخته شد و اين گرانى، تنها چندروزى بيش، دوام نياورد. و پس از آن خداوند در كار مردم گشايش آورد و محموله مواد غذايى از «سواكن» رسيد و يك منّ روغن در اين سال به يكصد و پنجاه درهم كاملى رسيد. اين منّ، معادل دوازده اوقيه بود. اين بالاترين قيمت روغن بود و ارزان ترين بهاى روغن، يك منّ آن، حدود سى درهم كاملى براى يك من بود، و مقدار زيادى روغن از سوى مردم به اين قيمت، ذخيره گرديد و در برخى سال ها در موسم حج، قيمت روغن در منى، به پايين تر از آن هم رسيد و يكى از اساتيد گفته است كه بهاى روغن در مكه، هر منّ به دوازده درهم رسيد كه هر اوقيه آن، يك درهم مى شود، و مردم هم به اين قيمت خريدند و ذخيره كردند، ولى بهاى گندم، هيچ گاه از يك غراره به هفتاد درهم كاملى (كه در سال 796 به اين قيمت رسيد) ارزان تر نشد.

يكى از اساتيد نقل كرده كه گندم در مكه به چهل درهم كاملى فروخته شد و اين به بهايى كه ابن جزرى از ابن قدسيه نقل كرده، نزديك است. و در مورد ذرت، نيز هر غراره آن، در مكه به چهل درهم كاملى فروخته شد و حتى هر سه غراره آن به يكصد درهم نيز رسيد كه بعد از سال 790، پايين ترين قيمت ذرت در مكه به شمار مى رود؛ اين قيمت پس از آن به حدود شصت و هفتاد [درهم] رسيد. در اوايل اين قرن و بعد از آن، در اواخر سال 811 ه بهاى آن بالاتر رفت و به يكصد و پنجاه درهم رسيد و سپس، قيمت گندم و جو و آرد و ديگر مواد غذايى، در اواخر سال 815 بالا رفت و در سال 816 به بالاترين قيمتى كه تا آن زمان سابقه نداشته، رسيد و يك غراره آن به پيمانه مكه، به بيست افرنتى عمده فروش شد، و بيش از بيست [افرنتى] بهاى خرده فروشى آن بود كه بدان خواهيم پرداخت.

آغاز اين گرانى، در اواخر ماه رمضان و در آستانه عيد فطر سال 815 بودو بهاى

ص: 431

يك «ربع» گندم در اين تاريخ، به دروازه مسعودى رسيد؛ حال آن كه تا پيش از آن به هشت مسعودى يا همين حدود بود، و پس از آن، اندك اندك، قيمت آن بالا رفت و به هيجده مسعودى رسيد و تا موسم حج سال 815، ادامه پيدا كرد و حتى در ذى القعده اين سال، به بيست و نه مسعودى هم رسيد و در ذى القعده اين سال و همزمان با رسيدن كاروان ها از يمن به مكه يك «ربع» گندم به كمتر از هيجده مسعودى فروخته شد، ولى اين كاهش قيمت، دوامى نداشت و چند روز بعد، به هيجده و بالاتر رسيد. به علت آن كه متولى كاروان يمانى، يعنى قاضى امين الدين، مفلح التركى ناصرى، فرمان داد تا مواد غذايى همراه خود را به فروش برسانند و به بهاى نازلى هم فروخت و قسمتى را نيز صدقه داد و بخشيد و بقيه را براى خود نگاه داشت. وقتى اين كاهى قيمت پديد آمد، امام، قنوت در نماز را ترك گفت؛ حال آن كه به مدت يك ماه يا در حدود اين مدت، قنوت مى كرد و آغاز قنوت، روز جمعه دهم شوال سال 815 بود و وقتى حجاج در اين سال رسيدند، به طرف مواد غذايى يورش بردند بنا بر اين قيمت ها بالا رفت و به ميزان بى سابقه اى در موسم حج رسيد، و ارزان ترين بهايى كه پس از حضور اعراب از بجيله و جاهاى ديگر كه با خود مواد غذايى به مكه مى آوردند، از اين قرار بود كه هر غراره به ده افرنتى رسيد، كه روز ششم ذى الحجه آن سال بود. پس از آن قيمت ها در عرفه و منى بالا رفت و هر ويبه مصرى از آرد گندم به دو افرنتى و ده درهم ياد و افرنتى و بيست و درهم و هر «ويبه» جو به دو افرنتى و هر ربع مدّ گندم به بيست و هفت درهم مسعودى، فروخته شد، كه به عبارت ديگر هر غراره، به بهاى تقريبى نوزده افرنتى بوده است. زيرا هر افرنتى در زمان حج در منى، به پنجاه و هفت مسعودى فروخته مى شد و غراره برابر با چهل ربع مكى است و قيمت يك افرنتى به حدود پنجاه مسعودى سقوط كرد.

وقتى حجاج، مكه را ترك گفتند، هر ربع مكى گندم، به بيست و هفت مسعودى فروخته شد و بهاى افرنتى به پنجاه مسعودى رسيد و يك مثقال طلاى خالص به حدود شصت مسعودى بالغ شد و بهاى يك غراره گندم، بيست و يك افرنتى و بيشتر و به هيجده مثقال بالغ مى شود. و در پى سفر حجاج به بازار در مسعى، بهاى هر غراره به

ص: 432

بيست افرنتى رسيد و قيمت هر ربع گندم به بيست و هفت مسعودى رسيد و قيمت طلا نيز تا محرم سال 816، به همان قيمت گفته شده باقى ماند و از آن پس، يك درهم و دو درهم كاهش پيدا كرده و در محرم و سفر نيز به همين اندازه كاهش يافت و سپس در فصل رسيدن خرما، در تابستان، كاهش بيشترى نسبت به سال 816 پيدا كرد و يك ربع گندم در اين تاريخ، به بهاى تقريبى بيست مسعودى كاهش يافت. زيرا بسيارى از مردم از خرما بهره مند شده بودند و سپس به شانزده مسعودى هم كاهش يافت و مردم قيمت آن را نسبت به موسم حج سال 815 و پس از آن، ارزان يافتند، ولى نسبت به قيمت آرد گندم و غيره كه در سطح قيمت ماه رمضان سال 816، در حدود ده افرنتى باقى مانده بود، هنوز گران بود، زيرا قيمت برابرى افرنتى در ماه رمضان سال 816 حدود شصت مسعودى بود كه همان رقم برابرى در ماه رمضان سال 816 بود.

گاورس نيز در پى موسم حج، هر ربع، به دوازده مسعودى و جو نيز به همين قيمت و ذرت وتوتون نيز نزديك به قيمت آرد گندم در آغاز گرانى تا اين تاريخ، رسيد. خرما نيز در پى موسم حج، هر من به نه مسعودى و يا بيشتر از آن فروخته شد. برنج نيز هرويبه به چهار افرنتى و هرويبه مصرى ازهسته خرما، براى غذاى شتران، به يك افرنتى و ربع، فروخته شد.

گرانى در آن سال، ميوه و تره بار را هم شامل شد و خربزه بزرگ نيز به يك افرنتى و بيشتر در عرفه و منى فروخته شد كه سابقه نداشت. علت اين گرانى، كمى باران در سال 815 در مكه نسبت به گذشته بود. همچنين مقدار ذرتى كه همه ساله از سرزمين «سواكن» و يمن به مكه مى رسيد، به دليل گرانى در آن جا، وارد نشد. علت گرانى در آن ديار و به ويژه سواكن نيز، آفت ملخ بود كه باعث شد ذرتى از آن جا به مكه حمل نشود؛ لذا قيمت ذرت در سال 816 ه، هر غراره مكى به سى مثقال طلا رسيد كه، بى سابقه بود. علت گرانى ذرت در بلاد يمن نيز كاهش كشت آن به دليل كاهش باران بود. مردم يمن و اهالى سواكن، ذرت را از روستايى كه به آن «فَنونا» مى گويند و نزديك حَلى واقع است، مى آورند و از آن جا وارد مكه مى شد.

در سال 819 يك غراره آرد گندم نمك زده، به بهاى پنج افرنتى و يك غراره آرد

ص: 433

گندم مابى- كه نوعى آرد گندم پست تر است- به چهار افرنتى و يك ربع غراره و ذرت، به سه افرنتى بود كه در وادى مرّ، به بهاى دو افرنتى و شش دينار مسعودى فروخته شد. هر افرنتى نيز در اين وادى برابر با پانزده دينار مسعودى بود. بهاى هر اوقيه روغن نيز هفت مسعودى بود و هر منّ، معادل دو افرنتى و يك سوم افرنتى است هر منّ گوشت نيز شش مسعودى و هر منّ خرما به بهاى دو درهم مسعودى بود.

قيمت برابر يك افرنتى در مكه، پنجاه و چهار مسعودى و يا اندكى بيشتر بود.

از جمله گرانى ها، گرانى پس از مراسم حج اين سال بود كه تا آغاز سال 820 ادامه يافت، و طى آن يك غراره ذرت، به سيزده افرنتى رسيد. از جمله ارزانى ها، ارزانى ذرت در سال 821 بود كه يك غراره از آن در مكه به بهاى سه افرنتى و در جده به دو افرنتى و ربع يا دو و نيم افرنتى رسيد و عسل نيز در اين سال هر هفت من، به دو افرنتى رسيد. كه براى قيمت عسل، از دو سال پيش سابقه نداشت. در بقيه سال 821 ه و نيز در سال 822 ه، قيمت آن و نيز قيمت ذرت، بالا رفت و يك غراره ذرت به هفت افرنتى رسيد و قيمت يك غراره توتون در مكه به بهاى يك غراره گندم يعنى دوازده افرنتى [يازده افرنتى و سه چهارم افرنتى] رسيد و سپس به ده افرنتى و كمتر سقوط كرد. قيمت ذرت و توتون تا جمادى الاول سال 822 ه از هشت افرنتى، پايين تر نيامد.

در سال 827 ه در مكه، وباى عظيم و همه گيرى آمد كه قربانيان صاحب نام آن، به بيش از دو هزار نفر رسيد، كه غالباً تعداد هفت جنازه يا بيشتر [از اين قربانيان] پس از هر نماز صبح يا عصر، براى تشييع، جمع مى شد و در بسيارى از روزها، تعداد مرده ها به بيست و چند نفر مى رسيد. به همين اندازه، در اخبار مربوط به گرانى و ارزانى و بيمارى وبا در مكه معظمه، بسنده مى كنيم. (1)


1- يكى از حضرموتى ها كه ساكن حرمين شده، يعنى شيخ محمد حضرمى، از طاعون بزرگى كه در سال 1230 ه آمد، سخن مى گويد: سال 1230 ه در جده طاعونى پديد آمد كه جز آن چه مورخان در سال 884 ذكر كرده اند، در سرزمين حرمين، سابقه نداشت در اين سال طاعون بزرگى آمد و مردم در سال 1230 ه سراسيمه به مكه معظمه آمدند يا از آن خارج شدند. در اين طاعون، تعداد بى شمارى به هلاكت رسيدند كه ظاهراً تعداد آن نزديك به هشت هزار نفر زن و مرد و بنده و آزاد و كوچك و بزرگ بود و مشكلاتى را در ميراث به جاى گذاشت.

ص: 434

باب چهلم: بت هاى مكه و بازارهاى مكه در جاهليت و اسلام

بت هاى جاهليت

ازرقى در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد با عنوان «اولين كسى كه بت ها را در كعبه قرار داد و درباره استسقاء با ازلام (1)» آورده است: جدم به نقل از سعيد بن سالم قداح، از عثمان بن ساج، از محمد بن اسحاق گفت: چاه كعبه كه در سمت راست كسى كه وارد آن مى شود، قرار دارد و عمق آن سه ذرع است و گفته مى شود كه آن را حضرت ابراهيم و حضرت اسماعيل عليهم السلام، حفر كردند تا آب براى هديه به كعبه، از آن برداشت شود. اين چاه تا زمان عمرو بن لحى، وجود داشت؛ او از «هيت» جايى در جزيرة العرب، بتى به نام هبل آورد؛ اين بت از تمام بت هاى قريش در كعبه، بزرگ تر بود لذا آن را روى چاهى در وسط كعبه كه اخف نام داشت و عرب به آن اخشف مى گفت قرار داده و به مردم دستور داد آن را بپرستند. وقتى كسى از سفر باز مى گشت پس از طواف كعبه و پيش از رفتن نزد خانواده خود، پيش بت مى رفت و همان جا سر خود را مى تراشيد و اين همان هبلى است كه ابوسفيان در روز احُد به آن مى گويد: «اعْلُ هُبَل»؛ يعنى اى هُبَل كيش خود را پديدار كن و پيروز كن. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اللَّه اعْلى وَاجَلّ»؛ خداوند بالاتر و والاتر است.

محمد بن اسحاق مى گويد: هبل در كعبه، داراى هفت قدح يا ظرف بود كه در هر يك،


1- استسقا به معناى طلب آب و درخواست نزول باران است. ازلام، نشانه هاى كوچكى به نشانه آرى ياخير كه در كيسه اى مى نهادند و به نوعى با آنها قرعه مى زدند.

ص: 435

نوشته اى وجود داشت. در قدحى «عقل» (1)

يعنى ديه نوشته شده بود و هنگامى كه در مورد خون بها، اختلاف پيدا مى كردند و نمى دانستند چه كسى بايد آن را بپردازد، هفت قدح را بر خود مى زدند و اين قدح نشان مى داد كه خون بها بر عهده چه كسى افتاده است.

در قدح ديگرى «آرى» بود وقتى اين قدح مى آمد، كار مورد نظر را انجام مى دادند و قدح ديگرى «نه» به معناى عدم انجام كارى بود در قدح هاى ديگر «منكم» و در قدحى «ملصق» و در قدحى «من غيركم» و در قدحى نيز «مياه» يعنى آب ها نوشته بود كه وقتى مى خواستند جايى را براى رسيدن به آب، حفر كنند، بدان قرعه مى زدند. به هنگام ختنه كردن پسر بچه، يا ازدواج و يا به خاك سپردن مرده و يا وقتى در نسب كسى شك مى كردند، در هر كدام از اين حالت ها، نزد هبل مى رفتند و يكصد درهم و يك بچه شتر مى بردند و آنها را به صاحب قدح هايى كه متصدى اين كار بود، مى دادند و سپس فردِ مورد نظرِ خود را نزديك مى كردند و مى گفتند: اى پروردگار ما! ما چنين نيتى داريم، و مى خواهيم اين كار و آن كار كنيم، تو حقيقت را برايمان بنما. سپس به متصدى قدح ها مى گفتند: قدح را برگردان، اگر «منكم» مى آمد از ميان خودشان بود و اگر «من غيركم» هم پيمان ايشان است و اگر «ملصق» مى آمد از نظر نسب، بى ريشه است و هم پيمانى ندارد و اگر جز اين بود، طبق آن عمل مى كردند و «آرى» براى انجام دادن كارى و «نه» براى عدم انجام آن كار در آن سال بود. و يك بار ديگر او را بدان جا مى آوردند و سرانجام آن چه را كه قدح ها و طاس ها مى گفتند، انجام مى دادند. عبدالمطلب نيز زمانى كه مى خواست فرزندش را قربانى كند، چنين كرد. (2) محمد بن اسحاق مى گويد: هبل از جنس سنگ عقيق و به صورت انسان بود و دست راستش شكسته بود، و وقتى قريش آن را صاحب شدند، برايش دستى از طلا ساختند و داراى خزانه اى براى قربانى بود و قربانى بر هبل، صد شتر بود و هفت قدح داشت كه براى مرده و دختر باكره و ازدواج قرعه مى زدند و [بهاى] قربانى اش، يكصد


1- به معناى خون بها، ديه.
2- الأصنام، ص 28.

ص: 436

شتر بود و صاحب (1) [يا حاجب، يعنى پرده دار] داشت و وقتى براى هبل قربانى مى آوردند، به قدح ها مى زدند و اين ابيات را مى خواندند:

أنا اختلفنا فهب السّراحا ثلاثة يا هُبَل فصاحا

الميت والعُذْرَة والنّكاحا والبُرء فى المرضى والصّحاحا

إن لم تَقُلهُ فَمُرِ القداحا

نخستين بت هاى كعبه و چگونگى درهم شكسته شدن بت ها

ازرقى در روايتى كه سند آن به خودش مى رسد، آورده است: جدّم، از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج از محمد بن اسحاق گفته است: وقتى جُرهمى ها در حرم [مكه] طغيان كردند مردى از ايشان، زنى را به كعبه برد و در آن جا او را بوسيد و با او زنا كرد.

پس از آن، هر دو به صورت سنگ درآمدند، نام مرد اساف بن بغاء، و نام زن، نايله دختر ذئب بود، آن دو را از كعبه بيرون آوردند و يكى را بر [كوه] صفا و ديگرى را بر مروه، نصب كردند تا ديگران آنها را ببينند و عبرت بگيرند و اوضاع، بر همين منوال بود. به تدريج بر آنها دست مى كشيدند و كسانى كه بر صفا يا مروه مى ايستادند، آنها را لمس مى كردند تا اين كه سرانجام تبديل به دو بت شدند كه آنها را مى پرستيدند. عمرو بن لُحَى كه آمد، دستور داد مردم آنها را بپرستند و بر آنها دست بكشند و به مردم گفت: پيشينيان شما، اين بت ها را مى پرستيدند و مورد پرستش قرار مى دادند. تا زمان قصى بن كلاب كه پرده دارى كعبه و همچنين امارت مكه، به او رسيد و آنها را از صفا و مروه جا به جا كرد و يكى چسبيده به كعبه و ديگرى را در كنار چاه زمزم قرار داد و گفته شده كه هر دو را كنار زمزم قرار داد و در كنار اين بت ها بود كه قربانى را سر مى بريدند. (2) مردم زمان جاهليت، از كنار [مجسمه] اساف و نايله مى گذشتند و بر آنها دست


1- اخبار مكه، ج 1، صص 119- 117؛ در اخبار مكه به جاى صاحب، حاجب آمده است.
2- اين خبر با آن چه در باره عبادت خدا و بر دين حنيف بودن قصى گفته شده است، منافات دارد.

ص: 437

مى كشيدند و هر طواف كننده كعبه، ابتدا با لمس اساف، طواف خود را شروع مى كرد و با نايله به پايان مى رساند و آن را لمس مى كرد و تا روز فتح مكه، چنين بود و در روز فتح مكه، رسول خدا صلى الله عليه و آله همراه با ديگر بت ها، آنها را نيز درهم شكست. (1) در روايت ديگرى از ازرقى آمده است كه محمد بن يحيى، به نقل از عبدالعزيز ابن عمران، از محمد بن عبدالعزيز، از ابن شهاب الدين، از عبيداللَّه بن عبداللَّه بن عتبة ابن مسعود، از ابن عباس رضى الله عنه مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله زمانى وارد مكه شد كه در اطراف كعبه تعداد سيصد و شصت بت قرار داشت، كه برخى را بر سُرب، محكم كرده بودند. (2) آن حضرت با مركب خود طوافى كرد و فرمود: «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً» و به بت ها اشاره مى كرد و هربار كه به بتى اشاره مى كرد بر پشت، به زمين مى افتاد و اگر به پشت آن اشاره مى كرد، بر صورت به زمين مى افتاد و سرانجام، همگى افتادند. ابن اسحاق مى گويد: وقتى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روز فتح مكه، نماز ظهر به جاى آوردند، دستور داد همه بت هايى كه پيرامون كعبه قرار داشتند، يك جا جمع شوند؛ آنها را جمع كردند و آتش زدند و شكستند. فضالة بن عمير بن ملوّح ليثى، در اشاره به روز فتح مى گويد:

لو ما رأيت محمداً وجنودَه بالفتح يوم تُكسر الأصنام

لرأيت نور اللَّه أصبح بَيناً والشرك يغشى وجهه الإظلام

جدم به نقل از محمد بن ادريس از واقدى، از ابن ابى سبره، از حسين بن عبداللَّه بن عبيداللَّه بن عباس، از عكرمة از ابن عباس، گفت: به محض اين كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با شاخه اى كه در دست داشت، به بتى اشاره مى كرد، [آن بت] بر صورت به زمين مى افتاد.

پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد هبل را در حالى كه ايستاده بود، بشكنند. زبير بن عوام به ابوسفيان گفت: اى ابوسفيان بن حرب، هبل شكسته شد مگر اين تو نبودى كه در روز احد، اين بت


1- اخبار مكه، ج 1، صص 120- 119؛ الاصنام، ص 29.
2- در اخبار مكه آمده است: «ابليس آنها را با سرب محكم كرده و بسته بود».

ص: 438

را به رخ مى كشيدى و مدعى بودى كه به تو عنايت ويژه اى دارد؟ ابوسفيان گفت: دست بردار ابن عوام! به نظر من اگر محمد، همراه و ياور ديگرى جز خدا داشت اتفاق ديگرى مى افتاد. (1) ازرقى، در روايتى به سند خودش مى گويد: جدم به نقل از محمد بن ادريس از واقدى از اساتيدش مطالبى درباره اساف و نايله مى گويد: او [يعنى نايله] دختر سهيل است و اساف، فرزند عمرو مى باشد؛ سپس مى گويد: وقتى بت ها كاملًا در هم شكسته شدند از يكى از آن بت ها، زن سپيد مويى بيرون آمد كه صورت خود را با ناخن مى خراشيد و لخت و موى افشان و سوزان ناله مى كرد. موضوع را با رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان گذاشتند، فرمود: اين نايله است كه از پرستيده شدن در سرزمين شما، نوميد شده است. (2) واقدى نيز از اساتيدش نقل كرده و مى گويد: روز فتح مكه، منادى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، ندا داد: هر كس به خدا و رسول ايمان آورده است نبايد در خانه اش بتى گذارده باشد و بايد آن را بشكند، و در پى آن، مسلمانان، بت ها را شكستند. مى گويد: عكرمة بن ابى جهل كه اسلام آورد، وقتى خبردار شد كه در يكى از خانه هاى قريش، بتى وجود دارد به سوى آن جا حركت كرد تا آن را بشكند. ابونحراة (3)، در زمان جاهليت، بت مى ساخت و مى فروخت و در ميان قريش، كسى نبود كه در خانه، بتى نداشته باشد.

واقدى مى گويد: ابن ابوسبره از سليمان بن سحيم از جبير بن مطعم گفته كه روز فتح مكه، منادى رسول خدا صلى الله عليه و آله، ندا داد: هر كس به خدا و رسول او و روز واپسين، ايمان آورده است، اگر بتى در خانه دارد، بشكند يا بسوزاند و خريد و فروش آن و [پول] بهاى آن، حرام است. جبير مى گويد: من پيش از آن ديده بودم كه آن بت ها را در مكه مى گرداندند و باديه نشينان، آنها را مى خريدند و آنها را به خانه هاى خويش مى بردند و


1- اخبار مكه، ج 1، صص 122- 121.
2- همان، ص 122.
3- در اخبار مكه، ابوتجاره آمده است؛ ج 1، ص 123.

ص: 439

در ميان قريش، كسى نبود كه در خانه، بتى نداشته باشد و آنان هنگام ورود به خانه و خروج از خانه، به قصد تبرك، بر آن دست مى كشيد.

واقدى مى گويد: عبدالرحمن بن ابوالزناد، از عبدالحميد بن سهيل به ما خبر داده مى گويد: وقتى هند، دختر عتبه، اسلام آورد بتى را در خانه اش با شيشه مى زد و پاره پاره مى كرد و مى گفت: ما به تو مى باليديم.

و نيز به همان سند، ازرقى در مطلبى تحت عنوان «بت هايى كه بر صفا و مروه قرار داشتند و اين كه چه كسى آنها را قرار داد» مى گويد:

جدم، از سعيد بن سالم قداح، از عثمان بن ساج، برايم نقل كرده و مى گويد:

ابن اسحاق مى گويد: عمرو بن لُحى بت «خلصه» را در پايين مكه، قرار داد و مردم به آن گردن بند مى آويختند و جو و گندم، هديه مى دادند و روى آن شير مى ريختند و برايش، قربانى سر مى بردند و تخم شتر مرغ از آن آويزان مى كردند، و بر روى صفا، بتى قرار داشت كه به آن «نهيك مجاور الرمح» (1)

مى گفتند و بر مروه نيز بتى بود كه به آن «مطعم الطير» (2)

مى گفتند.

لات و عُزّى و چگونگى پيدايش آن دو

جدم به نقل از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج، از محمد بن سائب كلبى، از ابوصالح، از ابن عباس مى گويد: مردى از گذشتگان، بر صخره اى متعلق به ثقيف مى نشست و روغن حاجيان عابر را مى خريد و آرد ايشان را نرم و الك مى كرد و داراى گوسفندانى بود، آن صخره را به همين دليل «لات» [به معناى نرم كننده] ناميدند. آن مرد از دنيا رفت و وقتى مردم او را از دست دادند، عمرو بن لُحى به ايشان گفت: خداى شما، «لات» بود و به درون اين صخره شد. و عُزّى، عبارت از سه درخت «نخله» بود و نخستين كسى كه مردم را به پرستش آن فراخواند، عمرو بن ربيعه و حارث بن كعب بود


1- نام اين هر دو بت در كتاب «الاصنان» الكلبى، نيامده است.
2- اخبار مكه، ج 1، ص 124.

ص: 440

كه به آنان گفت: پروردگار شما تابستان را به دليل سرماى طائف با «لات» و زمستان را به دليل گرماى تهامه، با عزّى سپرى مى كند و در هر يك، شيطانى بود كه پرستش مى شد و هنگامى كه خداوند محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث گرداند، آن حضرت، پس از فتح مكه، خالد بن وليد را به سراغ عزّى فرستاد تا آن را از ريشه بركند. [او پس از انجام مأموريت] نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: در آن جا چه ديدى؟ گفت: چيزى نديدم. فرمود:

پس آنها را قطع نكرده اى، باز گرد و قطع كن. او نيز بازگشت و آن را قطع كرد و برانداخت و زير آن زنى سپيد مو ديد كه ايستاده، گويى بر آنها ناله و زارى مى كند. او مجدداً نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و صحنه اى را كه ديده بود به عرض پيامبر رساند، حضرت فرمود صلى الله عليه و آله:

آرى، راست مى گويى. (1) جدم، از سعيد بن سالم، از عثمان بن ساج نقل كرده كه ابن اسحاق به ما گفته كه عمرو بن لحى، [بت] عزّى را در نخله، براى خود در نظر گرفت و چنان بود كه وقتى از حج، فارغ مى شدند و طواف كعبه به جاى مى آوردند پيش از درآمدن از احرام، نزد عزّى مى رفتند و طوافش مى كردند و آن جا از احرام، بيرون مى آمدند و يك روز را در كنار آن مى ماندند اين بت، متعلق به خزاعه هم بود و قريش و بنى كنانه، همراه با خزاعه و همه مضرى ها، [بت] عزّى را گرامى مى داشتند و پرده داران اين بت، فرزندان شيبان، از بنى سليم هم پيمانان بنى هاشم بودند.

و عثمان مى گويد: محمد بن سائب كلبى گويد: بنى نصر و جشم و سعد بن بكر كه از طوايف هوازن بودند، [بت] عزّى را مى پرستيدند.

كلبى گويد: درون هر كدام از لات و عزّى و منات، شيطانكى بود كه با آنان سخن مى گفت. پرده داران اين شيطان ها را كه ساخته و پرداخته ابليس بودند، مى ديدند. تاريخ ويران ساختن اين بت ها، پنج شب مانده به پايان ماه رمضان سال هشت [هجرى] بود. (2)


1- اين حديث نادرست و ساختگى مى باشد.
2- اخبار مكه، ج 1، صص 7- 126.

ص: 441

بازارهاى مكه در جاهليت و اسلام

در تاريخ ازرقى، خبرى در باره حج زمان جاهليت و شعائر آن و نام ماه ها، با اسناد به كلبى آمده است كه مى گويد: زمان حج يعنى ماه ذى الحجه كه مى رسيد، مردم به انجام شعائر حج مى پرداختند و شب اول ذى قعده را در محل عكاظ به صبح مى آوردند و مدت بيست شب در آن جا مى ماندند و بازارهاى خود را برپا مى كردند؛ در اين حال، مردم در چراگاه هاى گوسفندان خود بودند و پرچم ها بر سر در خانه ها قرار داشت و بزرگان و سران هر قبيله، افراد قبيله را كنترل مى كردند و با همديگر به خريد و فروش مى پرداختند و همگى در وسط بازار، گرد هم مى آمدند و وقتى بيست شب طى مى شد به «مَجنّه» مى رفتند و هشت شب در آن جا مى ماندند و در اين مدت، بازارها همچنان بر پا بود، پس از آن، رهسپار ذوالمجاز مى شدند و تا روز ترويه در آن جا باقى مى ماندند؛ سپس به عرفه مى رفتند و از آب ذوالمجاز، سيراب مى شدند و آب، بر مى داشتند و روز ترويه نيز به همين دليل به اين نام، خوانده شد؛ آنها همديگر را صدا مى كنند تا آب بردارند و سيراب شوند، زيرا در عرفات يا مزدلفه، در آن زمان، آبى وجود نداشت، روز ترويه، آخرين روز بازار آنها نيز بود. در اين مراسم، بازرگانان و كسانى كه در پى تجارت بودند، در عكاظ و مجنه و ذوالمجاز جمع مى شدند و كسانى كه اهل خريد و فروش نبودند، هر زمان كه مى خواستند خارج مى شدند و آنها كه در شمار اهالى مكه بودند و تجارت نمى كردند روز ترويه از مكه خارج مى شدند و آب بر مى داشتند و حمسى ها از ابتداى روز عرفه، در اطراف مسجدالحرام اتراق مى كردند و حلى ها در عرفه، منزل مى گزيدند. پيامبر صلى الله عليه و آله در سال هايى كه پيش از هجرت در مكه بود، با قريش يا حمسى ها در اطراف مكه، منزل نمى گزيد؛ بلكه همراه مردم به عرفه مى رفت. در روز عرفه، و نيز در ايام منى، مردم به خريد و فروش نمى پرداختند. ولى خداوند متعال، اسلام را نازل كرد اين كار را براى ايشان حلال گرداند، خداوند عز وجل اين آيه را نازل فرمود: ى لَيْسَ

ص: 442

عَلَيْكُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلًا مِنْ رَبِّكُمْ ى كه در قرائت ابىّ بن كعب «فى مواسم الحج» هم آمده است كه به معناى منى و عرفه و عكاظ و مَجَنّه و ذوالمجاز است. (1) كلبى پس از آن مى گويد: اين بازار در عكاظ و مَجَنه و ذوالمجاز، در زمان اسلام و تا مدتى قبل نيز بر پا بود و [بازار] عكاظ در سال شورش حروى در مكه، همراه با ابوحمزه، مختار بن عوف ازدى اباضى، در سال، 129 ه تعطيل شد و در آن سال مردم از ترس آشوب و چپاول آن جا را ترك گفتند و تا كنون، متروك مانده است.

پس از آن [بازارهاى] مَجَنه و ذوالمجاز هم تعطيل شدند و به بازارهاى مكه و منى و عرفه بسنده گرديد.

ابوالوليد ازرقى گويد: عكاظ «پشت» قرن المنازل در يك منزلى راه صنعاء از بخش هاى طائف وبه فاصله يك «پشت» از شهر [طائف] است و بازارى است متعلق به عيلان وثقيف كه زمين آن متعلق به نصر است. مجنه نيزبازارى در پايين مكه به فاصله يك «منزلى» آن است و متعلق به كنانه و زمين آن جزو زمين هاى كنانه است و درباره آن بلال مى گويد:

ألا ليت شعرى هل أبتينّ ليلة بفخّ وحولى إذخر وجليل

وهل أردنَ يوماً مياه مَجَنّه وهل تبدون لى شامة وطفيل

شامه و طفيل نيز نام دو كوه مشرف به مجنّه هستند و ذوالمجاز، بازارى است متعلق به هذيل و سمت راست محل توقف در عرفه در نزديكى كبكب (2) در يك فرسخى عرفه است، «حُبّاشه» (3)

نيز بازار «ازدى ها» است كه در اوصام (4) از كوه بارق (5) در


1- اخبار مكه، ج 1، صص 9- 188.
2- كبكب به فتح اول و تكرار دو حرف، نام كوهى پشت عرفات و مشرف بر آن است معجم البلدان، ج 4، ص 434.
3- حباشه، به ضم اول، يكى از بازارهاى اعراب در جاهليت در ميان تهامه است معجم البلدان، ج 2، ص 11- 210.
4- روستايى است در يمن.
5- بارق، كوهى است در تهامه، «معجم البلدان، ج 1، ص 319».

ص: 443

بالاى قَنَوْنا (1) و حلى در ناحيه اى از يمن قرار دارد و به فاصله شش شب از مكه است و آخرين بازار از بازارهاى جاهليت است كه ويران گرديد. والى مكه، مردى را مأمور آن جا كرده بود كه چند نفر مسلح، همراهيش مى كردند و مدت سه روز آغاز ماه رجب را در آن جا باقى مى ماندند تا اين كه ازدى ها والى آن را كه داود بن عيسى بن موسى، در سال 197 روانه آن جا كرده بود، كشتند. فقهاى مكه نيز به داود بن عيسى توصيه كردند آن جا را خراب كند، او نيز آن را ويران كرد و تا به امروز، متروك مانده است.

و به اين دليل راجع به بازار حباشه، چيزى گفته نشده، چون اين بازار مربوط به موسم حج نبود و در ماه هاى حج، برقرار نمى شد و تنها در رجب، فعال بود. (2) با آن چه ازرقى در باره مجنه و شامه و طفيل، بيان كرده از چند نظر مخالف شده است:

از جمله اين كه قاضى عياض در مطلبى، محل بازار مجنه را محلى ديگر ذكر كرده است. وى مى گويد: عبدالملك بن محمد بن زياد بن عبداللَّه، به نقل از ابن اسحاق گفته كه عكاظ و مجنه و ذوالمجاز، بازارهايى بودند كه اعراب، همه ساله به هنگام موسم حج، براى تجارت در آن جا گرد مى آمدند. اعراب به حج مى رفتند و تا سپرى شدن اين موسم، در آن جا داد و ستد مى كردند. مجنه، در مرّ الظهران، نزديكى كوهى بود كه به آن «الاصفر» مى گفتند. عكاظ در فاصله ميان نخله و طائف و نزديك به شهرى به نام عنق و ذوالمجاز از توابع عرفه و كنار آن قرار داشت. عبدالملك گويد: در سمت چپ، حال آن كه وقتى به سمت عرفه ايستاده باشى، در سمت راست قرار دارد.

سخن ازرقى مستلزم آن است كه مجنه در فاصله يك منزلى مكه باشد و قاضى عياض در «المشارق» خلاف آن را آورده است، زيرا مى گويد: طفيل و شامه، دو كوه به فاصله سى ميل از مكه، هستند. و تعارض اين سخن با گفته ازرقى در آن است كه ازرقى


1- در اصل چنين است و در معجم البلدان به الف مقصوره آمده است و بر وزن فعوعل است.
2- اخبار مكه، ج 1، صص 191- 190.

ص: 444

مى گويد شامه و طفيل دو كوه مشرف بر مجنه هستند و اگر چنين باشد و به فاصله سى ميل از مكه- به گفته عياض- باشند و به گفته ازرقى اين دو كوه مشرف بر مكه هم باشند. فاصله مجنه تا مكه به مقدارى است كه قاضى ذكر كرده كه حدود سى ميل است كه برابر دو منزل يا بيشتر مى شود چرا كه هر «منزل» [بريد]، معادل دوازده ميل است و واقعيت [جغرافيايى] نيز شاهدى بر گفته قاضى عياض در مورد شامه و طفيل است؛ زيرا اين دو كوه را مردم، خوب مى شناسند، ولى برآنند كه شامه و طفيل به همان فاصله اى از مكه قرار دارد كه عياض گفته است و اگر چنين باشد بايد فاصله مجنه تا مكه، حدود دو منزل [بريد] باشد، زيرا ازرقى معتقد است كه شامه و طفيل مشرف بر مجنه هستند و چه بسا ازرقى مى خواسته بنويسد كه مجنّه در فاصله دو منزلى [دو بريد معادل حدود بيست و چهار ميل] از مكه است و به جاى بريدين [صيغه ثنيه]، ياء و نون جا افتاده و بريد [به معناى يك بريد] شده است.

محب طبرى نيز در باره فاصله ميان مكه تا دو كوه شامه و طفيل، مطلبى مشابه با سخن قاضى عياض آورده است كه به سخن وى اشاره خواهيم كرد. ديگر اين كه، سخن ازرقى مستلزم آن است كه شامه و طفيل، دو كوه باشند، اما خودش مطلبى مخالف اين را بيان مى كند. قاضى عياض از وى نقل كرده و مى گويد: ازرقى پس از مطالب بيان شده راجع به شامه و طفيل، به نقل از خطابى مى گويد: فكر مى كردم اين دو، نام كوه هستند، ولى برايم مسلم شد كه نام دو چشمه هستند.

محب طبرى نيز مطلب خطابى را نقل كرده، ولى به وى نسبت نداده است و سخن ازرقى را درست تر دانسته و ترجيح داده است، زيرا مى گويد: شامه و طفيل دو كوهند مشرف بر مجنه و دو چشمه در آن جا هستند كه سخن نخست، مشهورتر است و اعراب امروزى نيز شامه و طفيل را به عنوان دو كوه مى شناسند كه به فاصله دو منزلى يا بيشتر از مكه در سمت يمن قرار دارند. و بعيد نيست كه دو كوه بودن اين نام ها، ترجيح داشته باشد كه اگر نام دو چشمه بودند، بلال [در شعر خود] آرزوى ورود به آن جا را داشت، همچنان كه آرزو و حسرت ورود به آب هاى مجنه را ذكر كرده بود.

و ديگر اين كه ازرقى مى گويد: شامه با ميم است و در صحيحين و جاهاى ديگر نيز

ص: 445

چنين است، ولى شابه هم گفته اند، ابن اثير آورده و صاغانى آن را ترجيح داده است.

محب طبرى گويد: به نقل از ابن اثير برخى آن را شابه گفته اند كه نام كوهى در حجاز است و اين وجه [از املاى كلمه را] استاد ما، رضى الدين صاغانى لغوى، تصحيح كرده است.

مجنه نيز به فتح ميم و كسر آن است و الحيالى آن را به فتح ميم قيد كرده و به گفته محب طبرى، به فتح درست تر است، زيرا مى گويد: برخى ميم آن را به كسر دانسته اند، ولى به فتح، صحيح تر است. وى در نسخه اى از كتاب «القرى» از نظر مكان مجنه، از ازرقى چنين اشكال مى گيرد: مجنه جايگاهى در بالاى مكه، به فاصله چند ميل است كه اعراب در آن جا بازار به پا مى كنند. وجه اشكال اين سخن با آن چه ازرقى بيان كرده در آن است كه طبق مطلبى در «القرى»، مجنه در بالاى مكه واقع است، اما ازرقى گفته است: و مجنه بازارى در پايين مكه است و ظاهراً آن چه در «القرى» آمده، سهو قلمى از سوى مؤلف است. در حال حاضر، مجنه شناخته شده نيست، كسى را ديده ام كه گمان مى كرد همان جايگاه معروف در «الأطواء» (1)

در جاده يمن به سوى مكه است. زيرا اعراب آن جا را به خاطر شيرينى و گوارايى آب «الحنينه» مى نامند. سخن ازرقى مبنى بر كه شامه و طفيل دو كوه مشرف بر مجنه هستند، و نيز اين دو كوه معروف، نزد مردم يعنى شامه و طفيل، مشرف بر جاى معروف به اطواء نيستند و با آنها فاصله دارند، جاى تأمل دارد.


1- الاطواء به فتح و سپس سكون روستايى در قرقرى، از سرزمين يمامه است و داراى نخل و كشت بسيارى است معجم البلدان، ج 1، ص 219.

ص: 446

خاتمه مؤلف كتاب

مؤلف اين كتاب محمد بن احمد بن على حسنى فاسى مكّى مالكى گويد: من اين كتاب را مختصرتر از آن چه در دسترس است، تأليف كردم و پس از آن، مطالب مفيد بسيارى را به آن افزودم كه نزديك به مقدار اوليه آن بود و تعداد شانزده باب به باب هاى اوليه آن اضافه كردم، زيرا در آغاز، باب آخر، يعنى باب بيست و چهارم خيلى طولانى شده بود، لذا آن را هفده باب ساختم و بدين گونه، تعداد باب هاى آن به چهل رسيد. به همه باب هاى آن، بخش هاى مفيدى اضافه شد و در بسيارى ازموارد، آنچه را كه درستى اش بر من روشن شد، اصلاح كردم و در برخى از باب ها آن چه را در باب هاى ديگر يادآور شده بودم، تكرار كردم. پس از آن كه تأليف مختصر نخست به ديار مصر و مغرب و يمن و هند رسيده بود، باب آخر آن را به هفده باب تقسيم كردم و از اين رو، گنجاندن اين هفده باب در آنها، برايم ميسر نگرديد. من در اواخر سال 811 ه، مختصر نخست راتأليف كردم و آن چه در دو سال 815 و 816 افزودم، خيلى بيش از افزوده هاى پيش از آن بود و در سال 816، باب هاى كتاب را به چهل رساندم و در محرم و صفر سال 817 در مكه، مطالب بسيارى به آن افزودم ودر شوال و ذى القعده همان سال نيز در جزيره كمران (1)


1- جزيره اى در جنوب شرقى درياى سرخ در برابر بندرهاى تهامه.

ص: 447

و ميان آن جا تا باب المندب (1) از بحر المالح در سرزمين يمن مطالب بسيار بدان افزودم و تا پايان آن سال و سال هاى 818 ه و 819 ه، نيز مطالب بسيارى بر آن افزودم و همچنان پيگير آنم كه مطالب و نكات تازه اى بدان بيافزايم. و از خداوند متعال مسئلت دارم كه اين كار را بر من، آسان گرداند و گمان دارم كه افزوده هاى [بعدى] بسيار اندك باشد، زيرا بيشتر افزوده هاى من، بر گرفته از كتاب فاكهى است كه تنها پس از آن تاريخ، بدان دسترسى يافتم و بخشى نيز از تاريخ خودم به نام «العقد الثمين فى تاريخ البلد الامين» است، زيرا در اين كتاب اخبار واليان مكه و حوادثى كه در باب مربوط به واليان مكه در اسلام آمده، ذكر شده است. ديگر اين كه، من از كتاب فاكهى و نيز كتاب فوق الذكر [العقد الثمين] آن چه را مناسب مى نمود، بر گرفتم و به اين كتاب، افزودم.

از خداوند متعال مى خواهيم كه ما را به مقصود خود نايل گرداند و توفيق پيمودن راه صواب عنايت كند.

وصلّى اللَّه على سيدنا محمد سيّد الأنام، وعلى آله و حُماة الإسلام، وحسُبنا اللَّه ونعم الوكيل.


1- تنگه اى كه درياى سرخ و اقيانوس هند را به هم متصل مى كند.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109